باگراد چشمهایش را برهم فشرد.
تاد با صدای بلندی ادامه داد:
- اما درهرحال شبنشینی ادامه داره.
و صدای تشویق و هورای جمعیت بلند شد. وقتی همگی پس از انداختن نگاه ناجوری به فرد پراکنده شدند، تاد بالاخره تصمیم گرفت نگاهی به دو پسری که درست پشت سرش ایستاده بودند بیندازند.
او چند قدم جلو رفت و مقابل آنها ایستاد. لبخند تلخی زد و سپس با لحنی که در نظر باگراد بیش از حد ملایم بود، گفت:
- خب، متأسفم که این رو میگم؛ ولی بهتره شما به اتاقتون برگردین. امیدوارم بهاندازه کافی بهتون خوش گذشته باشه. شب بهخیر!
تاد برگشت که برود؛ اما باگراد گفت:
- صبر کن.
فرد به او سقلمه زد؛ اما باگراد بهطرز بدی کاملاً او را نادیده گرفت و به تاد گفت:
- تو نمیخوای چیزی از ما بپرسی؟ نمیخوای بدونی که...
تاد قاطعانه گفت:
- نه.
چشمهای باگراد گشاد شد. تاد یک بار دیگر به او نزدیک شد و لبخندی زد و گفت:
- ولی مطمئنم اگه حرفی برای گفتن داشته باشی، خودت میای و بهم میگی. مگه نه؟
باگراد چند ثانیه مردد ماند. انگار میتوانست صدای نبض عصبی روی شقیقهی فرد را بشنود و نفسهای کوتاه و تندش را. آنگاه با اطمینان سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
تاد بار دیگر به او لبخند زد. سپس بیآنکه کوچکترین توجهی به فرد نشان بدهد ضربهی دوستانهای به شانهاش زد و برگشت و به تیارا که در گوشهای منتظرش ایستاده بود ملحق شد.
با واردشدن به اتاق موجی از گرمای مطبوع و خوشایند به صورتشان خورد. در مهمانخانه آنقدر در ورودی بازوبسته میشد که با وجود چند آتشدیواری باز هم سرد بود؛ اما اتاق آنها گرم و راحت بود. آنقدر که هر کسی را وادار به خوابیدن و استراحت میکرد؛ هر کسی به غیر از باگراد!
او اکنون از ته قلبش احساس بدبختی و بدشانسی میکرد. چنان فکرش مشغول بود که حتی نفهمید کی وارد اتاق شدهاند. کی به تختش نزدیک شد و روی آن دراز کشید و در ژرفای ناامیدیاش فرو رفت؟
دیگر امکان نداشت وضعیتش از آن بدتر و رقتانگیزتر شود. هنوز چند ساعت از حضورشان در هراکیلتون نگذشته بود که چنین معرکهای به پا کرده و باعث چنین آشوبی شده بودند.
باگراد ناگهان صورت ماتومبهوت مردمی را که در مهمانخانه بودند به یاد آورد و دانست که جنگ و دعوا برای آنها معنا و مفهومی ندارد. نزاع و درگیری برای آنها بدشگون و وحشتآور است.
درست برخلاف مردم وان جولد، مردم هراکیلتون درست نقطهی مقابل مردم وان جولد بودند.
باگراد نفس راحتی کشید. خوشحال بود که مایلها از آنجا دور است؛ اما در انتهای قلبش حس عجیبی داشت. او وان جولد را ترک کرد بود؛ اما اکنون کسی در کنارش بود که برایش یادآور تمام تلخیها و بدبختیهایش در تمام آن بیستوچند سال بود.
حتی اکنون که گریخته بود نیز به دنبالش بوده و با رفتارها و عقیدهها و تندخوییهایش باعث آزارش میشد. همهاش تقصیر فرد بود. تقصیر او بود که باگراد اکنون دچار چنین آشفتگی روحی شده بود.
اگر مدام نام دهکدهی شوم وان جولد را نمیآورد، اگر از مردمش جانبداری نکرده و آن شب در دفاع از جایی که در آن بهدنیا آمده بود کریستین را زیر مشت و لگد نگرفته بود؛ در حال حاضر باگراد در طبقهی پایین نشسته و به او نیز به اندازهی دیگران خوش میگذشت.
تاد با صدای بلندی ادامه داد:
- اما درهرحال شبنشینی ادامه داره.
و صدای تشویق و هورای جمعیت بلند شد. وقتی همگی پس از انداختن نگاه ناجوری به فرد پراکنده شدند، تاد بالاخره تصمیم گرفت نگاهی به دو پسری که درست پشت سرش ایستاده بودند بیندازند.
او چند قدم جلو رفت و مقابل آنها ایستاد. لبخند تلخی زد و سپس با لحنی که در نظر باگراد بیش از حد ملایم بود، گفت:
- خب، متأسفم که این رو میگم؛ ولی بهتره شما به اتاقتون برگردین. امیدوارم بهاندازه کافی بهتون خوش گذشته باشه. شب بهخیر!
تاد برگشت که برود؛ اما باگراد گفت:
- صبر کن.
فرد به او سقلمه زد؛ اما باگراد بهطرز بدی کاملاً او را نادیده گرفت و به تاد گفت:
- تو نمیخوای چیزی از ما بپرسی؟ نمیخوای بدونی که...
تاد قاطعانه گفت:
- نه.
چشمهای باگراد گشاد شد. تاد یک بار دیگر به او نزدیک شد و لبخندی زد و گفت:
- ولی مطمئنم اگه حرفی برای گفتن داشته باشی، خودت میای و بهم میگی. مگه نه؟
باگراد چند ثانیه مردد ماند. انگار میتوانست صدای نبض عصبی روی شقیقهی فرد را بشنود و نفسهای کوتاه و تندش را. آنگاه با اطمینان سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
تاد بار دیگر به او لبخند زد. سپس بیآنکه کوچکترین توجهی به فرد نشان بدهد ضربهی دوستانهای به شانهاش زد و برگشت و به تیارا که در گوشهای منتظرش ایستاده بود ملحق شد.
با واردشدن به اتاق موجی از گرمای مطبوع و خوشایند به صورتشان خورد. در مهمانخانه آنقدر در ورودی بازوبسته میشد که با وجود چند آتشدیواری باز هم سرد بود؛ اما اتاق آنها گرم و راحت بود. آنقدر که هر کسی را وادار به خوابیدن و استراحت میکرد؛ هر کسی به غیر از باگراد!
او اکنون از ته قلبش احساس بدبختی و بدشانسی میکرد. چنان فکرش مشغول بود که حتی نفهمید کی وارد اتاق شدهاند. کی به تختش نزدیک شد و روی آن دراز کشید و در ژرفای ناامیدیاش فرو رفت؟
دیگر امکان نداشت وضعیتش از آن بدتر و رقتانگیزتر شود. هنوز چند ساعت از حضورشان در هراکیلتون نگذشته بود که چنین معرکهای به پا کرده و باعث چنین آشوبی شده بودند.
باگراد ناگهان صورت ماتومبهوت مردمی را که در مهمانخانه بودند به یاد آورد و دانست که جنگ و دعوا برای آنها معنا و مفهومی ندارد. نزاع و درگیری برای آنها بدشگون و وحشتآور است.
درست برخلاف مردم وان جولد، مردم هراکیلتون درست نقطهی مقابل مردم وان جولد بودند.
باگراد نفس راحتی کشید. خوشحال بود که مایلها از آنجا دور است؛ اما در انتهای قلبش حس عجیبی داشت. او وان جولد را ترک کرد بود؛ اما اکنون کسی در کنارش بود که برایش یادآور تمام تلخیها و بدبختیهایش در تمام آن بیستوچند سال بود.
حتی اکنون که گریخته بود نیز به دنبالش بوده و با رفتارها و عقیدهها و تندخوییهایش باعث آزارش میشد. همهاش تقصیر فرد بود. تقصیر او بود که باگراد اکنون دچار چنین آشفتگی روحی شده بود.
اگر مدام نام دهکدهی شوم وان جولد را نمیآورد، اگر از مردمش جانبداری نکرده و آن شب در دفاع از جایی که در آن بهدنیا آمده بود کریستین را زیر مشت و لگد نگرفته بود؛ در حال حاضر باگراد در طبقهی پایین نشسته و به او نیز به اندازهی دیگران خوش میگذشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: