کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
باگراد چشم‌هایش را برهم فشرد.
تاد با صدای بلندی ادامه داد:
- اما درهرحال شب‌نشینی ادامه داره.
و صدای تشویق و هورای جمعیت بلند شد. وقتی همگی پس از انداختن نگاه ناجوری به فرد پراکنده شدند، تاد بالاخره تصمیم گرفت نگاهی به دو پسری که درست پشت سرش ایستاده بودند بیندازند.
او چند قدم جلو رفت و مقابل آن‌ها ایستاد. لبخند تلخی زد و سپس با لحنی که در نظر باگراد بیش از حد ملایم بود، گفت:
- خب، متأسفم که این رو میگم؛ ولی بهتره شما به اتاقتون برگردین. امیدوارم به‌اندازه کافی بهتون خوش گذشته باشه. شب به‌خیر!
تاد برگشت که برود؛ اما باگراد گفت:
- صبر کن.
فرد به او سقلمه زد؛ اما باگراد به‌طرز بدی کاملاً او را نادیده گرفت و به تاد گفت:
- تو نمی‌خوای چیزی از ما بپرسی؟ نمی‌خوای بدونی که...
تاد قاطعانه گفت:
- نه.
چشم‌های باگراد گشاد شد. تاد یک بار دیگر به او نزدیک شد و لبخندی زد و گفت:
- ولی مطمئنم اگه حرفی برای گفتن داشته باشی، خودت میای و بهم میگی. مگه نه؟
باگراد چند ثانیه مردد ماند. انگار می‌توانست صدای نبض عصبی روی شقیقه‌ی فرد را بشنود و نفس‌های کوتاه و تندش را. آنگاه با اطمینان سرش را تکان داد و گفت:
- آره.
تاد بار دیگر به او لبخند زد. سپس بی‌آنکه کوچک‌ترین توجهی به فرد نشان بدهد ضربه‌ی دوستانه‌‌ای به شانه‌‌اش زد و برگشت و به تیارا که در گوشه‌‌ای منتظرش ایستاده بود ملحق شد.
با واردشدن به اتاق موجی از گرمای مطبوع و خوشایند به صورتشان خورد. در مهمان‌خانه آن‌قدر در ورودی بازوبسته می‌شد که با وجود چند آتش‌دیواری باز هم سرد بود؛ اما اتاق آن‌ها گرم و راحت بود. آن‌قدر که هر کسی را وادار به خوابیدن و استراحت می‌کرد؛ هر کسی به غیر از باگراد!
او اکنون از ته قلبش احساس بدبختی و بدشانسی می‌کرد. چنان فکرش مشغول بود که حتی نفهمید کی وارد اتاق شده‌‌اند. کی به تختش نزدیک شد و روی آن دراز کشید و در ژرفای ناامیدی‌‌اش فرو رفت؟
دیگر امکان نداشت وضعیتش از آن بدتر و رقت‌انگیز‌تر شود. هنوز چند ساعت از حضورشان در هراکیلتون نگذشته بود که چنین معرکه‌‌ای به پا کرده و باعث چنین آشوبی شده بودند.
باگراد ناگهان صورت مات‌ومبهوت مردمی را که در مهمان‌خانه بودند به یاد آورد و دانست که جنگ و دعوا برای آن‌ها معنا و مفهومی ندارد. نزاع و درگیری برای آن‌ها بدشگون و وحشت‌آور است.
درست برخلاف مردم وان جولد، مردم هراکیلتون درست نقطه‌ی مقابل مردم وان جولد بودند.
باگراد نفس راحتی کشید. خوش‌حال بود که مایل‌ها از آنجا دور است؛ اما در انتهای قلبش حس عجیبی داشت. او وان جولد را ترک کرد بود؛ اما اکنون کسی در کنارش بود که برایش یادآور تمام تلخی‌ها و بدبختی‌هایش در تمام آن بیست‌وچند سال بود.
حتی اکنون که گریخته بود نیز به دنبالش بوده و با رفتارها و عقیده‌ها و تندخویی‌هایش باعث آزارش می‌شد. همه‌‌اش تقصیر فرد بود. تقصیر او بود که باگراد اکنون دچار چنین آشفتگی روحی شده بود.
اگر مدام نام دهکده‌ی شوم وان جولد را نمی‌آورد، اگر از مردمش جانب‌داری نکرده و آن شب در دفاع از جایی که در آن به‌دنیا آمده بود کریستین را زیر مشت و لگد نگرفته بود؛ در حال حاضر باگراد در طبقه‌ی پایین نشسته و به او نیز به اندازه‌ی دیگران خوش می‌گذشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    تمام این افکار تلخ و گزنده‌‌ای که در سرش می‌چرخیدند، موجب می‌شد بخواهد سیلی محکمی به فرد بزند و او را از خود براند. دلش می‌خواست هر چه بیشتر از او دور شود و به جایی برود که دست هیچ‌یک از مردم وان جولد به او نرسد و البته این کار را هم کرد؛ اما فقط در رؤیایش، در جایی که کسی نمی‌توانست جلوی او را بگیرد. در جایی که تنها خودش اختیارش را در دست داشت و می‌توانست آن‌گونه که می‌خواهد تجسمش کند. در رؤیایش دید که مخفیانه از مهمان‌خانه خارج شد و با پای پیاده و بی‌هیچ وسیله‌‌ای سفرش را آغاز کرد و برای همیشه از تنها دوستش جدا شد.
    آن‌قدر در افکارش فرو رفته بود که صدای آرام فرد از دوردست‌ها به گوشش رسید:
    - من متأسفم.
    باگراد بدون آنکه جوابی به او بدهد با خود فکر کرد «باز هم می‌خواد عذرخواهی کنه؟ قولی بده که هرگز نمی‌تونه به اون عمل کنه؟ نه! دیگه چنین اجازه‌‌ای به اون نخواهم داد.»
    دیگر تصمیمش را گرفته بود. فرد یا می‌توانست دهکده‌‌اش را برای همیشه فراموش کند و با دوستش همراه شود یا نمی‌توانست. گزینه‌ی دیگری وجود نداشت؛ اما دوست نداشت آن لحظه در این‌باره بحث کنند؛ بنابراین با لحن سردی در جواب او فقط گفت:
    - چراغا رو خاموش کن.
    فرد که تا آن لحظه مشغول صحبت بود، مکث کرد. به‌نظر می‌آمد از اینکه باگراد توجهی به صحبت‌های او نشان نداده است رنجیده باشد. باگراد دلخوری او را از همان‌جا هم احساس می‌کرد؛ اما در آن لحظه برایش اهمیتی نداشت.
    بالاخره پس از چند دقیقه سکوت، فرد با لحن گرفته‌‌ای که آزردگی در آن محسوس بود پرسید:
    - منتظر تریتر نمی‌مونی؟
    باگراد گفت:
    - فکر نمی‌کنم حالاحالا‌ها پیداش بشه.
    سپس زیر لب گفت:
    - خوبه که حداقل به یکی از ماها خوش می‌گذره.
    لحن کلامش چنان حسرتمندانه بود که فرد بلافاصله از جا برخاست و به او نزدیک شد؛ اما باگراد بلافاصله با لحن خشونت‌آمیزی تکرار کرد:
    - چراغا رو خاموش کن!
    سپس به پهلو چرخید و چشم‌هایش را بست و فرد را با قلبی آکنده از رنج و عذابی که سال‌ها رهایش نکرده بود، به حال خود گذاشت.
    ***
    صبح روز بعد هر سه برای صرف صبحانه به طبقه‌ی پایین رفتند. برخلاف تصور باگراد هیچ‌کس از دیدنشان آزرده نشد و همه به‌گرمی از آن‌ها استقبال کردند؛ البته به‌جز چند مرد اوباش که حالت عادی نداشته و زیر لب به فرد فحش و بدوبیراه می‌دادند.
    باگراد نیم‌نگاهی به فرد انداخت و متوجه شد تمام تلاشش را می‌کند که آن‌ها را نادیده بگیرد و خوشبختانه موفق هم شد.
    هر سه سر یک میز نشستند و در سکوت و بی‌حرف مشغول خوردن صبحانه شدند.
    البته تریتر خیلی دلش می‌خواست با آن دو حرف بزند و از زن زیبایی که شب قبل با او آشنا شده بود تعریف کند؛ اما با دیدن چهره‌ی عبوس آن دو منصرف شده و ترجیح داد نانش را تکه‌تکه کرده و با نیمروی درون بشقابش ور برود.
    بعد از صبحانه فرد بی‌معطلی به اتاقشان بازگشت و بالاخره فرصتی ایجاد کرد تا تریتر ماجرای هیجان‌انگیز شب گذشته‌‌اش را برای باگراد تعریف کند.
    او چنان تندتند و با جزئیات همه‌چیز را تعریف می‌کرد و دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد که باگراد احساس سرگیجه کرده و کم‌کم صورتش سرخ شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    البته رنگ‌به‌رنگ‌شدنش به این دلیل بود که تریتر حتی از کوچک‌ترین جزئیات هم نگذشته بود. باگراد خیلی دوست داشت از او بخواهد که صحبتش را خلاصه کرده و از جزئیات ماجرا بگذرد؛ اما تریتر آن‌قدر هیجان‌زده بود که باگراد گمان می‌کرد امکان ندارد موفق به چنین کاری شود. به‌علاوه، او این جمله که «این اولین باری بود که یه زن به من توجه نشون داد.» را آن‌قدر صادقانه گفت که کاملاً باگراد را برای متوقف کردن صحبت‌های زنجیره‌وارش منصرف کرد؛ بنابراین باگراد ناچار شد تا دو ساعت پای صحبت‌های او بنشیند و سرانجام ورود جوناس، همان پسر قدبلندی که شب گذشته با او و برادر و پدرش صحبت کرده بود، باعث شد وقفه‌‌ای میان صحبت‌هایشان پیش بیاید و بالاخره ورود ماریه‌تا، زنی که تریتر لحظه‌‌ای از تعریف و تمجید کردن از او باز نمی‌ماند، موجب شد تریتر کاملاً باگراد و حضورش را فراموش کرده و از جا بپرد.
    سپس با چند قدم بلند خودش را به ماریه‌تا رساند و هر دو سر یکی از میز‌ها نشستند.
    - انگار دیشب برای همه خوب بوده به‌جز تو.
    باگراد رویش را برگرداند و با تعجب پرسید:
    - تو از کجا فهمیدی؟
    اما قبل از آنکه جوناس جوابی بدهد ذهنش روشن شده و پاسخ پرسش خودش را داد:
    - آها! آره یادم نبود. بابات هم دیشب شاهد شیرین‌کاری ما بود.
    جوناس لبخند تلخی زد و گفت:
    - از چی عصبانی شد؟
    منظور جوناس به فرد بود؛ اما باگراد که دلش حتی از خودش هم پر بود با تأسف گفت:
    - این عادیه. می‌دونی؟ ما هر جا که قدم بذاریم باعث این اتفاقا می‌شیم.
    - اما تو باعث دعوای دیشب نبودی. این اولین‌ باری بود که همچین اتفاقی میفتاد. بابا همه‌چیز رو برامون تعریف کرد. تقصیر دوستت بود.
    باگراد حس کرد لحن کلام جوناس هنگام گفتن آخرین جمله‌‌اش محتاطانه است. شاید او گمان می‌کرد توهین به فرد باگراد را به‌ خشم می‌آورد! شاهد هم همین‌طور بود! شاید هم نه!
    البته اگر یک هفته قبل شخصی مقابلش نشسته و شروع به بدوبیراه‌گفتن به فرد می‌کرد یقیناً با مشت به صورتش می‌کوبید.
    باگراد گفت:
    - اون همیشه زود عصبانی میشه.
    جوناس تکرار کرد:
    - از چی عصبانی شد؟
    باگراد فوراً جواب او را نداد. لحظه‌‌ای درنگ کرد و سپس درحالی‌که سعی داشت بحث را عوض کند گفت:
    - فکر کنم باهم بحثشون شد. راستی! شماها همیشه اینجا زندگی می‌کنین؟
    جوناس تکه‌‌ای از نیمروی باقی‌مانده در بشقاب باگراد را خورد و گفت:
    - اوهوم. من اینجا به دنیا اومدم، الکس هم همین‌طور.
    - یعنی هیچ‌وقت از اینجا بیرون نرفتین؟
    - چرا! اما همیشه خیلی زود از مسافرت خسته می‌شیم و برمی‌گردیم.
    باگراد که تلاش می‌کرد لحن کلامش کاملاً عادی باشد، سرش را پایین انداخت و گفت:
    - اینجا اخبار سرزمینای دیگه هم به گوشتون می‌رسه؟
    - اوه آره! بابا معمولاً اخبار رو دنبال می‌کنه.
    باگراد آب دهانش را قورت داد و درحالی‌که انگشت اشاره‌‌اش را دورتادور بشقابش حرکت می‌داد، پرسید:
    - پس به‌نظرت اون از همه‌ی اتفاقات خبر داره، درسته؟
    جوناس با بی‌خیالی گفت:
    - درسته.
    باگراد لحظه‌‌ای مکث کرد. قلبش به‌خاطر سؤال بعدی که قصد پرسیدنش را داشت به‌شدت می‌تپید. بااین‌حال نفس عمیقی کشید و گفت:
    - از وان جولد چطور؟ پدرت یا مردم اینجا اخبار اون دهکده رو دنبال می‌کنن؟
    جوناس ناگهان چنان زیر خنده زد که باعث تعجب و شگفتی باگراد شد. خنده‌‌اش تا مدتی ادامه یافت و موجب شد دیگران نگاه ناجوری به او بیندازند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سرانجام پس از چند دقیقه دست از خندیدن برداشته و درحالی‌که اشک چشم‌هایش را پاک می‌کرد رو به صورت دلخور باگراد کرده و قاطعانه گفت:
    - هیچ احمقی اخبار مربوط به اونا رو دنبال نمی‌کنه. مگه نمی‌دونی؟! همه‌ی مردم اون دهکده یه تخته‌شون کمه.
    جوناس آهسته خندید و جامش را لاجرعه سرکشید. باگراد لبخند زورکی زد و برای عوض‌کردن فضا دستش را تکان داد و با صدای گرفته و حرارتی ساختگی گفت:
    - هی! این همون دختری نیست که دیشب درباره‌‌اش حرف می‌زدین؟
    تمام نوشیدنی از دهان جوناس به بیرون پاشیده شد و با شنیدن این حرف به‌سرعت رویش را برگرداند و سرک کشید تا آن دختر را بهتر ببیند؛ اما باگراد هیچ توجهی به او و یا آن دختر نداشت. حالش به‌طرز وحشتناکی منقلب شده و جای زخم سرش تیر می‌کشید.
    با اینکه یک روز استراحت کامل درد کبودی‌هایی را که استفان بر روی بدنش به جا گذاشته بود بسیار کمتر کرده بود؛ اما اکنون خیال می‌کرد همه‌ی آن درد‌ها بازگشته‌اند.
    او دلش را فقط به یک «نه» خشک‌وخالی خوش کرده بود. تنها دلش می‌خواست بفهمد که خبر یک قتل و فرار یک قاتل از وان جولد به آنجا نیز رسیده است یا نه؟ اما لحن تمسخرآمیز جوناس باعث شده بود حتی بیش از پیش از آن دهکده نفرت پیدا کند.
    اصلاً چه اهمیتی داشت که مردم چیزی از آن اتفاق شنیده باشند؟ او و دوستانش که هرگز نگفته بودند از کجا آمده‌‌اند؛ پس دیگر دلیلی برای ترسیدن وجود نداشت. او باید وان جولد و مردمانش را از ذهنش بیرون می‌کرد. بله! حالا که آزاد شده بود باید به آرزوهایش می‌اندیشید. به کارهایی که قصد انجام‌دادنشان را داشت.
    اولین آن‌ها رسیدن به جشن دوستی بود.
    با به یاد آوردن جشن دهانش را باز کرد تا بپرسد دهکده‌ی فیوانا چقدر با آن‌ها فاصله دارد؛ اما همان‌موقع جوناس مچ دستش را گرفت و گفت:
    - اِ! بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم.
    سپس بی‌آنکه منتظر جواب او بماند دستش را کشید و با خود به بیرون مهمان‌خانه برد.
    بارش برف از همان دیشب متوقف شده بود؛ اما سوز سرما چنان زیاد بود که باگراد بر خود لرزید و آنگاه پاهایش تا زانو در برف فرو رفت؛ اما جوناس که تمام حواسش به دختری بود که به همراه دوستش جلوتر از آن‌ها حرکت می‌کرد، بی‌توجه به تمام این‌ها باگراد را با خود همراه کرده و پشت‌سر آن‌ها به راه افتاد.
    باد سرد و گزنده از درون آستین لباس باگراد وارد می‌شد و تمام بدنش را به لرزه می‌انداخت. نیم‌ساعتی می‌شد که به‌دنبال آن دختر‌ها راه افتاده بودند. دلش می‌خواست دستش را از دست جوناس که مثل چسب به او چسبیده بود جدا کند و به مهمان‌خانه برگردد؛ اما چند دقیقه بعد منظره‌ی دهکده چنان حواسش را پرت کرد که سرما را از یاد بـرده و بی‌توجه به دوستِ دختر که هر چند لحظه برمی‌گشت و برایش پشت چشمی نازک می‌کرد، مشغول تماشای اطراف شد. جدا از تمام این‌ها، او که نمی‌توانست به‌خاطر سرما تمام آن دو روز را در مهمان‌خانه بگذراند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    آن‌ها در مرکز دهکده پیش رفتند و کم‌کم از خانه‌های کوچک و نقلی گذشتند و به ساختمان‌های بلندتر رسیدند. باگراد حدس می‌زد که آن خانه‌ها متعلق به ثروتمندترین مردم دهکده باشد.
    ناگهان باگراد حس کرد دست جوناس اندکی شل شده و درنهایت مچ دستش را رها کرده است. باگراد که خیالش راحت شده بود دستش را بالا آورد و به آن نگاه کرد. اندکی قرمز شده و با وجود سرمای شدید عرق کرده بود.
    باگراد نگاه سرزنش‌آمیزی به جوناس انداخت و می‌خواست بپرسد این چه کاری بود که انجام دادی؛ اما باز هم قبل از آنکه بتواند حرفی بزند جوناس ضربه‌‌ای به شانه‌‌اش زد و گفت:
    - اگر میشه تو چند دقیقه اینجا بمون رفیق. من همین‌الان میام.
    باگراد اول نگاهی به او و سپس به دختری که در فاصله‌ی کمی از آن‌ها انتظار جوناس را می‌کشید انداخت و گفت:
    - هی! کجا داری میری؟
    جوناس همان‌طور که عقب‌عقب می‌رفت، لبخند شیطنت‌آمیزی زد و جواب داد:
    - با نیکی یه کار کوچیک دارم. زود برمی‌گردم.
    - اما...
    جوناس از همان‌جا صدایش را پایین آورد و گفت:
    - من الان چند ماهه دارم روش کار می‌کنم رفیق. شاید امروز جواب بده. تو که منتظر می‌مونی، نه؟
    باگراد به صورت هیجان‌زده‌ی جوناس خیره ماند و با خود فکر کرد «مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم دارم؟!»
    بنابراین به‌ناچار سرش را تکان داد و با ناراحتی به جوناس که به‌ همراه دختر در پشت پیچی ناپدید می‌شدند چشم دوخت.
    پس از رفتن آن‌ها آهی کشید و نگاهش را به‌اطراف انداخت. ظاهراً آن‌ها به پرت‌ترین جای هراکیلتون آمده بودند؛ زیرا از کوچه‌ پس‌کوچه‌های تودرتو و خلوت‌بودن بیش از اندازه‌ی آن معلوم بود که تنها کاربرد آن جا ملاقات عشاق با یکدیگر است.
    حتی یک نفر هم در خیابان اصلی به‌چشم نمی‌خورد.
    باگراد همان‌طور که نگاهش را دورتادور محوطه می‌چرخاند نگاهش به دوست نیکی افتاد که با آن‌ها نرفته و او نیز ناچار بود منتظر بماند. موهایش قرمز و فر بود و پیراهن سبز چین‌داری به‌تن داشت.
    چهره‌‌اش به‌هیچ‌وجه دل‌نشین نبود. برعکس بی‌شرمی و وقاحت از سرورویش می‌بارید. باگراد نگاهش را از او گرفت و نفس کلافه‌‌ای کشید. پنج دقیقه‌‌ای از رفتن جوناس می‌گذشت و تمام انگشتان دستش از سرما سرخ و بی‌حس شده بود.
    ناگهان صدای سوت کوتاهی به‌گوش رسید. باگراد با گیجی چشم چرخاند تا ببیند چه کسی سوت زده است؟ اما در محوطه و حتی در آسمان پرنده پر نمی‌زد.
    صدای سوت بار دیگر تکرار شد. باگراد این‌ بار فهمید صدا از کجا می‌آید.
    رویش را برگرداند و دوست نیکی را دید که به او می‌خندید. به‌نظر می‌آمد فاصله‌ی بینشان کمتر شده است.
    باگراد با بی‌تفاوتی رویش را برگرداند و غرولندکنان زیر لب گفت:
    - جلوتر نیا! لطفاً اینجا نیا.
    اما ظاهراً غرولند‌هایش به‌جز خودش به گوش آن دختر سمج نرسید؛ زیرا با چند قدم بلند خود را به باگراد رساند و گفت:
    - صبح به‌خیر!
    صدایش ریز و گوش‌خراش بود. باگراد سرش را بلند کرد و برای آنکه بی‌ادبانه رفتار نکرده باشد لبخند کج‌وکوله‌‌ای زد و فقط گفت:
    - صبح به‌خیر.
    سپس رویش برگرداند؛ اما دختر دست‌بردار نبود. او بلافاصله ادامه داد:
    - اسم من اسکارلته. تو چی؟
    باگراد فقط گفت:
    - باگراد.
    - باگراد؟ تا حالا همچین اسمی نشنیده بودم.
    سپس کوتاه خندید.
    باگراد که حالت تمسخرآمیزی را در لحن کلام آن دختر نچسب و موذی حس کرده بود، برخلاف جوابی که شب گذشته به جوناس داده بود به‌تندی گفت:
    - ولی من خیلی شنیدم.
    اسکارلت نگاهی به سرتاپای باگراد انداخت و بلافاصله موضعش را عوض کرده و گفت:
    - درسته. به‌نظر من هم اسم جالب و اصیلیه.
    باگراد نگاهی به صورت بی‌روح دخترک انداخت. هنوز اندک تمسخری را در چهره و لحن کلامش حس می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ناگهان دختر چند قدم به او نزدیک شد و یقه‌ی لباسش را گرفت و او را به‌سمت خود کشید. با توجه به اینکه قد باگراد بسیار بلند‌تر از او بود مجبور شد خم شود. او مانند کسانی که دچار برق‌گرفتگی شده باشند متوجه شد که اسکارلت دستش را نیز گرفته است.
    نجواکنان در گوش باگراد گفت:
    - نظرت چیه بریم اونجا و درباره‌ی اسمت صحبت کنیم؟
    اسکارلت به یکی از کوچه‌های پشتی که تاریک بود اشاره می‌کرد.
    باگراد از آن فاصله نگاهی به صورت او انداخت. روی صورتش پر از کک‌ومک و چشم‌هایش آبی و ریز بودند.
    باگراد حس می‌کرد او خیلی سعی دارد دل‌نشین و جذاب جلوه کند؛ اما در حقیقت معمولی‌ترین صورت دنیا را داشت. از آن گذشته رفتارش نیز تهوع‌آور و نفرت‌انگیز بود. جدا از لحن کلامش که لبریز از تمسخر بود.
    باگراد درحالی‌که به‌ناچار روی او خم شده بود، لبخندی زد و میان آن‌همه حرارت بی‌مقدمه گفت:
    - اسکارلت! تو متوجه‌‌ای که امروز صبح هوا خیلی سرده؟
    اسکارلت گیج و مبهوت به او نگاه می‌کرد. باگراد ناگهان یقه‌‌اش را که باد سرد با شدت واردش می‌شد از دست او بیرون کشید و صاف کرد.
    با این حرکت ناگهانی اسکارلت تلوتلو خورد؛ اما به‌سختی تعادلش را حفظ کرد و صاف ایستاد و به صورت بی‌تفاوت باگراد خیره شد.
    حالت صورت و لب‌هایش جوری بود که باگراد گمان کرد می‌خواهد زیر گریه بزند. همان‌موقع نیکی و جوناس از پشت کوچه پدیدار شدند. باگراد نفس راحتی کشید و ناخودآگاه به چهره‌ی هاج‌وواج اسکارلت خندید.
    همان‌لحظه اسکارلت کاری کرد که باگراد به‌هیچ‌وجه انتظارش را نداشت. سیلی بسیار محکمی به او زد و برگشت که برود؛ اما مطمئناً باگراد نمی‌گذاشت او این چنین ترکش کند؛ بنابراین جفت پایی برایش گرفت و اسکارلت با سر به درون برف‌های روی زمین افتاد.
    - اوه! عجب حرکتی بود پسر!
    جوناس با شور و حرارت این را گفت و به‌سرعت خود را به باگراد رساند. در کنارش ایستاد و با شوق‌وذوق به سر سرخ و آتشین اسکارلت چشم دوخت.
    دهان نیکی از تعجب باز مانده بود.
    هر سه نفر بالای سر اسکارلت ایستادند و زمانی‌که او سرش را بلند کرد باگراد و جوناس نتوانستند جلوی خنده‌شان را بگیرند.
    صورت اسکارلت مثل لبو سرخ شده و روی سرش توده‌‌ای از برف سفید خودنمایی می‌کرد.
    باگراد تمسخرآمیز گفت:
    - اینجا چی داریم؟ یه بابانوئل احمق؟
    جوناس با صدای بلندی خندید و گفت:
    - آره! انگار زودتر از موعود اومده تا هدایاش رو بده.
    باگراد و جوناس بلندتر خندیدند؛ اما ناگهان با دیدن چهره‌ی نیکی لبخند از لب‌هایشان محو شد.
    نیکی درحالی‌که از عصبانیت می‌لرزید جیغ کشید و گفت:
    - تو با دوستم چی‌کار کردی؟ هان؟ خودم می‌کشمت.
    پس از گفتن این جمله در مقابل چشم‌های حیرت‌زده‌ی باگراد و جوناس چاقویی از جیب پیراهنش درآورد.
    جوناس آب دهانش را قورت داد. دست باگراد را محکم گرفت و گفت:
    - اوهو!
    با اینکه باگراد و جوناس هر دو قدبلند و بسیار درشت‌اندام‌تر از نیکی بودند؛ اما باگراد نمی‌توانست تضمین کند که تا قبل رسیدن به نیکی چاقوی بزرگ او در شکم یکیشان فرو نرود؛ بنابراین او فرار را بر قرار ترجیح داده و قاطعانه گفت:
    - بدو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    این را گفت و سپس هر دو نفر برگشتند و راه آمده را با تمام سرعتی که داشتند دویدند. سرعت دویدنشان چنان زیاد بود که باگراد شک نداشت نیکی به گرد پایشان هم نمی‌رسد. وقتی به در مهمان‌خانه رسیدند، هر دو نفس‌نفس می‌زدند و پهلوهایشان تیر می‌کشید.
    وقتی باگراد دولا شد و دستش را روی قلبش گذاشت، جوناس بریده‌بریده گفت:
    - با... با اینکه تمام زحماتم رو برای دوستی با نیکی به هدر دادی... اما... اون حرکت عالی بود!
    باگراد که کم‌کم نفسش جا می‌آمد صاف ایستاد و گفت:
    - قابلی نداشت.
    نگاهی به یکدیگر انداختند و ناگهان زیر خنده زدند. ظاهراً هر دو به یاد صورت اسکارلت افتاده بودند. وقتی شروع به خندیدن کردند پهلوهایشان با شدت بیشتری تیر کشید؛ اما هیچ کدام اهمیتی نمی‌دادند.
    آن‌ها درحالی‌که هنوز می‌خندیدند وارد فضای گرم مهمان‌خانه شدند. چند نفر با ورود آن‌ها سرشان را برگرداندند؛ اما بلافاصله دوباره برگشته و به‌ کار خود مشغول شدند.
    چشم باگراد به فرد افتاد که تک‌وتنها سر میزی نشسته و با دیدن آن‌ها از جا برخاسته بود.
    وقتی به یکدیگر نزدیک می‌شدند سعی کرد خاطرات شب گذشته را فراموش کند و به او لبخند بزند.
    فرد به آن‌ها رسید و بی‌آنکه توجهی به جوناس نشان بدهد گفت:
    - کجا بودی؟
    - همین دور و اطراف یه گشتی زدیم. تو چی‌کار کردی؟
    فرد نگاه کوتاهی به جوناس انداخت و گفت:
    - هیچ کاری.
    باگراد که هنوز ذهنش درگیر گریز هیجان‌انگیزشان از دست یک دختر عصبانی با یک چاقوی دسته‌بلند بود با بی‌حواسی گفت:
    - خیلی خوبه!
    نگاه فرد لحظه‌‌ای بر روی او ثابت ماند و پرسید:
    - تریتر رو ندیدی؟
    ناگهان صدای خنده‌ی جوناس بلند شد و باگراد نتوانست جوابی بدهد. نگاه سرد فرد جوناس را برانداز کرد و گفت:
    - چیز خنده‌داری تو حرفامون بود؟
    جوناس که از رفتار غیردوستانه‌ی فرد جا خورده بود، بلافاصله گفت:
    -اِ نه! من داشتم به یه چیز دیگه می‌خندیدم.
    سپس نگاهی به باگراد انداخت و لبخند کجی زد.
    باگراد خوب می‌دانست که او هنوز به اسکارلت و توده‌ی عظیمی از برف که بر روی سرش نشسته بود فکر می‌کند. به‌زحمت جلوی خنده‌‌اش را گرفت و با دست به آرنجش ضربه زد.
    نگاه فرد لحظه‌‌ای سرد و سنگین شد. باگراد حس کرد می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما ظاهراً حضور جوناس مانع می‌شد.
    سرانجام فرد گفت:
    - انگار خیلی بهتون خوش گذشته.
    باگراد چشم‌های درخشانش را به چشم‌های سیاه و غیرقابل نفوذ صمیمی‌ترین دوستش دوخت و صادقانه و بی‌هیچ ملاحظه‌‌ای گفت:
    - آره. عالی بود.
    سپس بحث را عوض کرد و گفت:
    - دنبال تریتر می‌گردی؟ می‌خواستی با اون بری بیرون؟
    باگراد منتظر جواب ماند؛ اما فرد دیگر حرفی نزد. در اعماق نگاهش چیزی بود که از آن سر درنمی‌آورد. دلخوری بود و یا غم و اندوه؛ عصبانیت بود، یا نفرت و انزجار؟ او به‌هیچ‌وجه نمی‌فهمید. فرد با آن نگاه قصد داشت چه چیزی را به او بفهماند؟
    باگراد جواب هیچ‌کدام از پرسش‌هایش را نداشت و تنها زمانی به خودش آمد که فرد از پلکان چوبی بالا رفته و او و جوناس را به حال خود گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ناگهان دستی به شانه‌ی باگراد زد و او را از ژرفای افکارش بیرون کشید.
    جوناس گفت:
    - من دیگه باید برم رفیق. تفریح خوبی بود.
    کوتاه خندید و درحالی‌که به‌سمت در خروجی حرکت می‌کرد ادامه داد:
    - البته مطمئنم شب جشن بیشتر بهمون خوش می‌گذره.
    جوناس چشمکی زد و می‌خواست از در بیرون برود که ناگهان باگراد به یاد چیزی افتاد و گفت:
    - راستی! ما چه‌جوری باید به جشن دوستی بریم؟
    - فقط شما‌ها نمی‌رین، تموم مردم دهکده میرن. همه‌مون تو یه روز حرکت می‌کنیم. حالا بعد می‌بینمت و واسه‌ت توضیح میدم. فعلاً باید برم. خداحافظ.
    باگراد سرش را تکان داد و در مهمان‌خانه پشت سر جوناس بسته شد.
    وقتی از پلکان چوبی مهمان‌خانه به طبقه‌ی سوم می‌رفت صبر و قرار نداشت که روز جشن زودتر فرا برسد؛ اما نکته آنجا بود که انسان هرگاه انتظار چیزی را می‌کشید زمان کندتر از مواقع عادی پیش می‌رفت.
    ***
    فیوانا
    و آنگاه انتظار‌ها به پایان رسید. برای دیگران شاید حتی زودتر از آنچه انتظارش را می‌کشیدند؛ اما برای باگراد گویی هزاران سال به‌ طول انجامید.
    دو روز فوق‌العاده‌‌ای را که به‌ همراه جوناس در دهکده‌ی هراکیلتون گذراند، برایش به‌اندازه‌ی دو سال خوشبختی مطلق گذشت. دو روز ناب و غیرقابل تصوری که تمام تلخی‌های اخیر را از وجودش زدود و حتی باعث شد بیشتر از قبل خود را به فرد نزدیک‌تر حس کند.
    هرچند که او به‌ طور محسوسی از باگراد فاصله می‌گرفت، گوشه و کنایه می‌زد و حاضر نبود بیش از چند کلمه با او صحبت کند و باگراد هنوز هم نمی‌فهمید چرا مستحق چنین رفتار سرد و گزنده‌‌ای است؟
    با تمام اتفاقات تلخ و شیرینی که در مهمان‌خانه‌ی تاد و رفقا برایش افتاد، دل‌کندن از آنجا برایش سخت بود. از جایی که برای اولین بار تجربه‌های جدید کسب کرده و دوست خوبی را پیدا کرده بود.
    هرچند که صبح شبی که قرار بود به‌سمت فیوانا حرکت کنند، صبر و قرار نداشت و گویی می‌خواست زودتر بال دربیاورد و به‌سمت فیوانا برود؛ اما می‌دانست و یقین داشت که پیش‌خوان شیشه‌‌ای مهمان‌خانه و شش صاحب یکسانی که پشتش ایستاده بودند و تخت‌خواب گرم و نرمش را هرگز فراموش نمی‌کند. درنهایت شب فرا رسید. باگراد لباس‌های جدیدی که تاد برای خداحافظی به آن‌ها هدیه کرده بود، در کیفی که جوناس به او داده بود گذاشت. به‌اضافه‌ی کلی غذا و نوشیدنی که با احتیاط در انتهای کیف پارچه‌‌ای قرار داده شده و سه مدال کوچک که روی آن‌ها حروف «G» خودنمایی می‌کرد و برای باگراد بسیار ارزشمند بود نیز در زیر آن‌ها از نظر پنهان شد. پس از آنکه در کیف را بست، الماس بلوری کوچکی را که شب رژه‌ی برایتر‌ها جلوی در خانه‌‌اش افتاده بود در جیب شلوارش گذاشت.
    امکان نداشت اکنون که در حال حرکت به‌سوی آن موجودات شگفت‌انگیز بود، هدیه‌ی ارزشمندشان را حتی لحظه‌‌ای از خود دور کند.
    چیزی به زمان حرکت باقی نمانده بود. باگراد با شنیدن صدای فریاد‌های راهنمایشان آخرین نگاه را به اتاقشان انداخت و در میان غرولند‌های فرد از در بیرون رفت.
    هر دو با شتاب از پله‌ها پایین دویدند. باگراد آن‌قدر دستپاچه بود که سه پله‌ی آخر را یکی کرده و نزدیک بود با سر روی زمین بیفتد.
    خوشبختانه فرد او را میان زمین‌وهوا گرفت و گفت:
    - حواست رو جمع کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد حرفی نزد و فقط به پهنای صورتش خندید و باعث شد لب فرد نیز با لبخند کجی مزین شود.
    پس از خداحافظی با تاد و دوستانش از مهمان‌خانه خارج شدند. قرار بود تاد و دوستانش درست در روز جشن به فیوانا بیایند و به آن‌ها ملحق شوند؛ زیرا جشن دوستی در غروب روز بعد برگزار می‌شد. باگراد نگران بود آن‌ها دیر به جشن برسند؛ اما از قرار معلوم فیوانا فاصله‌ی چندانی با هراکیلتون نداشت و از طرفی تاد به او اطمینان خاطر داده بود.
    وقتی از در بیرون رفتند یک‌آن باگراد گمان کرد عده‌‌ای برایتر جلوی در تجمع کرده‌‌اند؛ اما در حقیقت آن‌ها مردمی بودند که به افتخار برایتر‌ها هر کدام چراغی در دست داشته و تاب می‌دادند.
    تاریکی هوا باعث می‌شد چراغ‌ها همچون ستاره‌های آسمان بدرخشند و سوسو بزنند. هوای آن شب صاف و بسیار سرد بود؛ اما مردم چنان شور و اشتیاق داشتند که چیزی از سرما نمی‌فهمیدند و به بخار غلیظی که از دهانشان خارج می‌شد نیز توجهی نداشتند.
    باگراد که از خوشحالی سرازپا نمی‌شناخت همچون پسر بچه‌ها غرولند کرده و گفت:
    - ای کاش من هم یکی از این چراغا داشتم.
    فرد صدای عجیبی از خود درآورد که ظاهراً نشانه‌ی مخالفتش بود؛ اما درست همان‌موقع شخصی دست باگراد را از پشت پیچاند و او را به‌سمت
    خود کشید و گفت:
    - درست مثل اَلِکس نق می‌زنی رفیق.
    باگراد که در یک لحظه از ترس خشکش زده بود، خود را از دست جوناس که اکنون به قیافه‌ی وحشت‌زده‌ی باگراد می‌خندید آزاد کرد و با آزردگی گفت:
    - اصلاً شوخی خوبی نبود.
    - آره. شاید! ولی تو رو حسابی ترسوند، نه؟
    جوناس با صدای بلندتری خندید و این بار باگراد را نیز به خنده انداخت؛ اما فرد که علناً از نزدیک شدن به جوناس و هم‌صحبتی با او اکراه داشت تنها لب‌هایش را جمع کرد و از او فاصله گرفت.
    جوناس بی‌توجه به فرد دستش را دور گردن باگراد حلقه کرد و گفت:
    - خب حالا شاید این حالت رو جا بیاره.
    سپس چراغی که با دست دیگرش بالا آورده بود در مقابل چشم‌های آبی‌‌اش تکان‌تکان داد.
    باگراد چراغ بزرگ و نورانی را از دست جوناس گرفت و با خوش‌حالی گفت:
    - هی! این خیلی خوشگله. ممنونم.
    جوناس دستش را هوا تکان داد و گفت:
    - قابلی نداشت. مال من دست باباست. اون و الکس اول صف ایستادن. من حوصله‌ی نگه داشتن چراغ رو نداشتم. کلاً هم زیاد از اون لامپای پرمصرف خوشم نمیاد.
    باگراد متوجه شد که منظور جوناس از لامپ‌های پرمصرف برایتر‌ها هستند. از او پرسید:
    - خب پس چرا داری میای؟
    - این که معلومه. فقط برای اینکه بتونم مخ یکی از اون دخترای خوشگل رو بزنم. یادت که نرفته؟ یا شاید هم نمی‌دونی کسی که در جشن دوستی بتونه یکی از دخترای اونا رو شیفته‌ی خودش کنه سرنوشت خوبی براش رقم می‌خوره.
    باگراد که تمام صفحات کتاب مربوط به برایتر‌ها را از حفظ بود سرش را تکان داد و گفت:
    - آره می‌دونم؛ ولی این رو بدون که یه پسر باید خیلی‌خیلی خوش‌شانس باشه که بتونه توجه اونا رو به خودش جلب کنه.
    جوناس لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت:
    - من هم خیلی‌خیلی خوش‌شانسم، مگه بهت نگفته بودم؟
    باگراد خندید و گفت:
    - نه نگفته بودی. پس برات آرزوی موفقیت می‌کنم.
    آخرین جمله‌ی باگراد در نعره‌ی راهنمایشان گم شد.
    - همه جمع شدن؟ آره؟ دیگه وقت رفتنه ها! کسی جا نمونده؟ خب پس حرکت می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    وقتی همه در یک صف منظم و طولانی شروع به حرکت کردند، باگراد با دل‌تنگی مهمان‌خانه را از نظر گذراند و به آن فکر کرد که آیا دوباره می‌تواند به آنجا بازگردد؟
    با ردشدن از کوچه‌های پرپیچ‌وخم دهکده به‌ راه خاکی که مستقیماً به دروازه‌ی اصلی ختم می‌شد رسیدند.
    جوناس گفت:
    - هوا خیلی سرده. به‌نظرت تا قبل از رسیدن به فیوانا توقفی داریم؟
    باگراد به‌ نشانه‌ی بی‌اطلاعی شانه‌هایش را بالا انداخت. درواقع او هیچ‌گاه در پیاده‌رویِ شرکت در جشن حضور نداشت که بداند قبل از رسیدن به مقصد توقف می‌کنند یا نه و البته اهمیتی هم نمی‌داد. او چنان برای دیدن برایتر‌ها اشتیاق داشت که نه گرسنگی و خستگی را احساس می‌کرد و نه سرمای طاقت‌فرسا را.
    کم‌کم راه خاکی دهکده تمام شده و همگی به دروازه‌ی اصلی رسیدند. لحظه‌‌ای توقف کردند تا راهنمایشان لیست کسانی را که با خود می‌برد به نگهبان پیر دروازه بدهد.
    باگراد سرک کشید تا برای آخرین بار نگهبان هراکیلتون را ببیند؛ اما متوجه شد که این‌ بار به‌جای آن پیرمرد خوش‌رو، مردی عبوس و بدخلق روی صندلی نشسته است.
    با ناامیدی نگاه از مرد گرفت و تأسف خورد که نتوانست برای آخرین بار پیرمرد نگهبان را ببیند. حتی فرصت نشد اسم او را بپرسد.
    - هی! سرت رو بدزد.
    جوناس در یک حرکت ناگهانی یقه‌ی لباس باگراد را گرفت و سر او را خم کرد.
    چند لحظه‌‌ای او را در همین حالت نگه داشت تا اینکه صدای عصبانی فرد به گوش رسید:
    - هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی؟
    - هیس! یه لحظه صبر کن. آها! حالا دیگه می‌تونی وایستی.
    باگراد که گردنش درد گرفته بود با کمک جوناس صاف ایستاد و پرسید:
    - این چه کاریه؟
    جوناس با سر به دو دختری که به‌زور راه خود را به صف جلویی باز می‌کردند، اشاره کرد.
    یکی از آن‌ها موی صاف و بوری داشت و دیگری موهای فر و قرمز.
    باگراد که تازه متوجه عبور نیکی و اسکارلت از کنارشان شده بود، ابروهایش را بالا برد و گفت:
    - فکر می‌کنی تو فیوانا هم مجبور باشیم ازشون دوری کنیم؟
    جوناس که چند دانه آب‌نبات را در دهانش می‌انداخت با خونسردی گفت:
    - نه بابا. اونجا انقدر شلوغه که کسی کاری به کار کسی نداره. درضمن اونجا دعوا و درگیری ممنوعه و هرکسی که ایجاد آشوب کنه از جشن اخراج میشه.
    باگراد ناخودآگاه فرد را در حالتی مجسم کرد که به صورت یک شخص ناشناس مشت می‌زند و باعث اخراج او از جشن می‌شود.
    با این فکر سرش را با شدت تکان داد و بی‌مقدمه رو به فرد کرد و با لحن اتهام‌آمیزی گفت:
    - شنیدی؟ اونجا درگیری ممنوعه!
    فرد که از لحن کلام او عصبانی شده بود، یقه‌‌اش را گرفت و گفت:
    - چرا این رو به من میگی؟
    سپس او را هل داد و در میان جمعیت گم شد. باگراد که از پشت به جوناس برخورد کرده بود صاف ایستاد و با عصبانیت بدوبیراه گفت.
    جوناس نیز برای چندمین بار در آن دو روز درباره‌ی فرد اظهارنظر کرده و گفت:
    - انگار اعصاب درست و حسابی نداره، نه؟
    وقتی از دروازه اصلی خارج شدند، هوا بسیار سردتر از قبل شده بود و باگراد با وجود شور و حرارتش کم‌کم سرما را احساس کرد.
    او و جوناس در کنار یکدیگر حرکت کرده و کم پیش می‌آمد که با یکدیگر صحبت کنند. فقط هرازگاهی جوناس از سرما شکایت می‌کرد و زیر لب فحش زشتی به راهنمایشان، فرانک، می‌داد.
    فرد از زمان خارج‌شدن از هراکیلتون به آن‌ها ملحق نشده و ظاهراً ترجیح می‌داد تنها و در سکوت راه برود. تریتر نیز تا آن زمان از زنی که به تازگی به او علاقمند شده بود، جدا نشده بود.
    اگرچه جوناس همراه خوبی برای باگراد بود؛ اما او ترجیح می‌داد در چنین شبی فرد و تریتر نیز در کنارش باشند؛ اما ظاهراً هیچ‌کدام از آن دو به ترجیحات باگراد اهمیتی نمی‌دادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا