کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
به نام خدا

نام نویسنده: MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود
نام رمان : سی ثانیه قبل از فراموشی
ژانر: عاشقانه، علمی-تخیلی
سبک: علمی تخیلی نرم
ناظر: سیما
ویراستاران: @zahra.gh و @Aynaz.O و @Fatemeh Ashrafi
سطح رمان: حرفه‌ای
۶/۲/۲۰۲۰
CC.jpg








سبک علمی‌- تخیلی نرم چیست؟ این سبک یکی از زیر سبک‌های ژانر علمی تخیلی است که به‌مای پرداختن به مسایل علمی و فنی و جزئیات و ریزه‌کاری‌های فناوری، به شخصیت‌های انسانی، روابط آن‌ها و احساسات فی‌مابین می‌پردازد. ویکی پدیا.

* لازم به ذکر است از این سبک تا به حال در انجمن استفاده نشده *


خلاصه:
دو نوجوان هفده‌ساله که مبتلا به یک بیماری نادر مغزی هستند، در اولین برخوردشان شیفته‌ی یکدیگر می‌شوند؛ اما مغز آن‌ها دچار محدودیت است و توان ذخیره‌ی اطلاعات را فقط به مدت ۲۴ ساعت دارند. آن دو مجبور می‌شوند برای ماندگاری در ذهن یکدیگر، دست به کار‌های خطرناکی بزنند.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

مشاهده پیوست 178268
لوگو مجموعه

مجموعه‌ی جستجو در تاریکی: این مجموعه شامل هشت جلد رمان علمی-تخیلی مستقل و جداگونه است که هرکدام به یکی از زیرمجموعه‌های ژانر علمی،تخیلی تقسیم می‌شوند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    به نام خدا
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مقدمه: انسان‌های زیادی هستند که هرگز نمی‌توانند در لحظه زندگی کنند. آن‌ها مدام دوست دارند به روز‌های سپری‌شده و روز‌هایی که هنوز نیامده‌اند، سفر کنند؛ اما علم به‌خوبی توانسته ثابت کند، مسئله‌ای به نام گذشته وجود خارجی ندارد و هرچه که هست، فقط داخل ذهن ما می‌گذرد که البته با گذشت زمان، ساختار پیچیده‌ی مغز ما قسمت‌های زیادی از آن را طوری که می‌خواهد تحریف می‌کند. همچنین آینده خیلی دور از دسترس است. انسان‌ها فقط زمان حال را دارند و در لحظه زندگی کردن تنها حقیقت محض شمرده می‌شود که متأسفانه خیلی به آن اهمیت نمی‌دهیم.
    ***

    «فصل اول: تمایز»

    پس از آنکه چشمان پرفروغ خورشید بسته می‌شود، قمر رخشان موروثانه به تاج‌و‌تخت آسمان تکیه می‌زند و سپیدی نقره‌فامش، تلألو ستارگان را به شوروشوق وا می‌دارد. اکنون زوج جوان به‌طور دقیق، فاصله‌‌ی ده‌ متری را رعایت کرده‌اند و بی‌تحرک بر سطوح یخ‌زده‌‌‌ی رودخانه‌‌ی نزدیک به بیمارستان ایستاده‌اند.
    نوکِ‌بینی هر دوی آن‌ها به‌خاطر سوز سرما به رنگ سرخ تغییر کرده است و انگشتانشان کاملاً لمس شده‌‌اند. باد زمستانی سرکشانه می‌وزد و همانند کاردی که مدام تیز می‌شود، قادر است به مغزِ استخوان هر انسانِ بی‌دفاعی نفوذ کند؛ اما آن دو سوز سرما را احساس نمی‌کنند، زیرا عشقی که در اعماق وجودشان شعله‌ور شده است، به اندازه‌ی کافی گرما و حرارت دارد.
    پسر دستانش را بالا می‌آورد و به‌وسیله‌ی چسباندن انگشتان قلمی و بلندش به یکدیگر، شکل قلبی را در معرض نمایش دختر می‌گذارد. یک لبخند شورآفرین و پرحرارت، قسمتِ اعظمی از صورت آن دختر را به تصاحب درمی‌آورد و با تقلید از عشق خود، طوری انگشتانش را کنار یکدیگر تنظیم می‌کند که شکل نمادین قلب به وجود بیاید. در وهله‌ی بعد دستانش را بالا‌ می‌آورد و محصول نهایی‌ خود را به شخصی تقدیم می‌کند که از اعماق وجود عاشقش است. روی لبانِ کبود و خشک پسر نیز لبخند رضایتی نقش می‌بندد و همچنان سکوت پیشه می‌کند.
    به‌نظر می‌آید این عمل با نقشه‌ی قبلی بوده است؛ زیرا فقط چند ثانیه‌ی بعد دستانشان را به حالت عادی بر می‌گردانند و در یک اقدامِ شگرف و خارق‌العاده هر طور که می‌توانند، به سطوح یخ‌زده‌ی زیر پا‌هایشان ضربه می‌زنند.

    دختر با قامت کوتاه و اندام لاغرش، سخت تلاش دارد به وسیله‌ی ضربات پوتین‌های چرم و مشکی‌رنگی که تا زیر زانو‌هایش را پوشانده‌اند، سطح یخ‌زده‌ی رودخانه را بشکند. پسر نیز روی پاهای ممتد و کشیده‌اش می‌نشیند و دستانش را مشت می‌کند، سپس تمام قوا و نیرویش در فراخوانِ سرسختانه‌ای که مستقیم از قلبش صادر می‌شود، داخل مشتانش جمع‌ می‌گردند.
    در این لحظات، او نیز همانند دختر نمی‌تواند روی مسئله‌ی دیگری فکر و تأمل کند، زیرا تمام انگیزه‌اش را به شکستن سطوح یخ‌زده‌ متمرکز کرده است.
    مشتانش را همچنان بی‌وقفه بر سطوح یخ‌زده‌ی رودخانه می‌کوبد و برای تسلیِ درد ناشی از آن، دندان‌هایش را روی لبان کیپ‌شده‌اش فرو می‌برد.
    هر دوی آن‌ها که موفق شده‌اند تَرَک‌هایی پدید بیاورند، دائماً سرشان را بالا می‌گیرند و از حال‌و‌احوال یکدیگر مطلع می‌شوند.
    از دستان مشت‌شده‌ی پسر، قطرات خون همانند بارانی سرخ روی یخ‌های رودخانه می‌بارد. استخوان‌های دستانش به‌شدت متورم شده‌اند و آسیب‌ جدی بهشان وارد شده است؛ اما بی‌توجه به این موضوع، همچنان بر سطوح یخ‌زده‌ی رودخانه ضرباتِ مهلک مشتانش را نثار می‌کند.
    مقداری از یخ رودخانه شکسته می‌شود، سپس مخلوطی از خون غلیظ و آب رودخانه پیش رویش قرار می‌گیرد.
    دختر نیز پای راستش را بالا می‌آورد و با انتهای پوتینِ چرم و مشکی‌رنگی که پوشیده است، مدام بر سطوح رودخانه می‌کوبد. همراه با صدای وحشتناکِ شکستن و خرد‌شدن یخ‌ها که رعشه بر اندامِ بی‌رمق و سست او می‌اندازد، تَرک دایره شکلی زیر پاهایش به وجود می‌آید که شعاعی از رودخانه را در بر می‌گیرد.

    در همین لحظات ترس و استرسی را که در وجودش قالب شده است، به‌سختی پس می‌زند و باری دیگر برای نظارتِ پسر سرش را بالا می‌گیرد؛ اما برخلاف انتظارش، دیگر او را در میان تاریکی و دیجورِ حاکم بر محوطه مشاهده نمی‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دختر قالب تهی می‌کند و به‌وسیله‌ی تار‌های صوتی نازکش جیغ و شیون می‌کشد. بلافاصله چشمان قهوه‌ای‌رنگش از فرط وحشت‌زدگی در کاسه‌‌شان درشت می‌شود.
    در همین وضعیت آشفته، ترک‌‌هایی که لحظاتی پیش زیر پاهایش به وجود آمدند، با صدای خردشدن یخ‌ها به‌طور ناگهانی اعلام می‌کنند که در مرز شکستگی و فروریزی قرار دارند.
    صدای ساییده‌شدن یخ‌ها، همانند سوهانی می‌ماند که بی‌رحمانه بر اعصاب و روان آن دختر کشیده می‌شود. با دقت و احتیاطِ قابل‌توجهی قدم‌هایش را به‌سمت جلو برمی‌دارد؛ اما فایده‌‌ ندارد و فقط صدای خرد‌شدن یخ‌‌ها قوت بیشتری می‌گیرد. همانند یک قاضی سخت‌گیر، نفس خود را پشت حصار سـینه‌‌اش به حبسی طولانی مدتی محکوم می‌کند و دستانش را برای حفظ تعادل، همچون بال‌های هواپیما، صاف و بی‌تحرک بالا می‌گیرد.
    روزنه‌ها و شکاف‌هایی که بر سطوح یخ‌زده به وجود آمده‌اند، مقداری از آب رودخانه را بالا می‌دهند.
    پوتین‌های روشنِ دختر خیس و سنگین می‌شوند، اما چند متری که برای رسیدن به حفره باقی مانده است را با سرعت بیشتری طی می‌کند.
    پس از گذشت لحظاتی، تهوع امانش را می‌برد و دنیا دور سرش شروع به چرخیدن می‌کند. دختر علی‌رغم اینکه نمی‌تواند به این نشانه‌ها اهمیت ندهد و بی‌تفاوت باقی بماند، برایش بسیار وهم‌انگیز و هولناک است؛ زیرا خبر از به‌وجود‌آمدن فاصله‌‌ی بیشتر از ده متر می‌دهد.
    ***
    چند روز قبل
    پلک‌هایش از آغـوش یکدیگر طلب جدایی می‌کنند. همراه با چشمانی که تار و گُنگ می‌بینند، به‌سختی فضای اطرافش را برانداز می‌کند.
    صدا‌ها هنوز برایش واضح نیستند؛ اما اشخاصی که اطرافش ایستاده‌اند، همچون ستارگانی در سیاهی شب به‌نوبت نمایان می‌شوند.
    روی چهره‌‌ی‌ همگی نقطه‌ی مشترکی وجود دارد و آن هم بی‌شک نوعی از دل‌نگرانی است که پشت آواری از لبخند‌‌های مصنوعی، سعی در مخفی‌کردنش می‌شود.
    دهان آن دخترِ هفده‌ساله دم به‌تلخی می‌زند. گویا از آخرین باری که لب به خوراکی زده است، زمان زیادی می‌گذرد. گلویش خشکیده و اتاق همانند چرخ‌وفلک دور سرش می‌چرخد.
    در این ساعات، تنها فامیل‌های درجه‌ی یکِ داخل اتاقِ ۱۴۶ نزد بیمار حق اتراق دارند. زودتر از هر شخص دیگری، یک خانم میان‌سال که علی‌رغم استفاده از کِرم‌ها و لوازم‌آرایشی همچنان روی صورت لاغر و استخوانی‌اش چین‌و‌چروک‌هایی هویداست، سعی دارد طوری صحبت کند که دل‌نگرانی و اندوهش را پنهان سازد؛ اما به‌طور مطلوب موفق به انجام این کار نیست.
    - سلام دخترم. نمی‌دونی چقدر خوش‌حالم که دوباره دارم چشم‌های خوشگلت رو می‌بینم!
    سوفیا به خودش می‌آید و متوجه می‌شود روی تخت بیمارستان بستری شده است. دستانش را بالا می‌آورد و نظاره‌گر آستین‌های گشاد و جادار لباس سبزرنگ بیماران می‌شود که مرتب به‌سمت بالا جمع‌ شده‌اند.
    کیسه‌ی نصفه‌ی سرم را آشکاراً احساس می‌کند که کنار او قرار دارد و سوزنش مستقیم به دستِ بی‌جان و ظریفش فرو رفته است. برای یاری به نفس‌هایی که سخت از حصار سـ*ـینه‌اش آزاد می‌شوند، لوله‌‌‌‌های اکسیژن کانولای داخل حفره‌های باریک بینی‌اش قرار گرفته‌‌اند که با تاب‌خوردگی، علامت بی‌نهایت را نشان می‌دهند.
    سوفیا اکنون سردرگم‌تر از این است که بداند چرا داخل بیمارستان حضور دارد. حتی مسائل ابتدایی هویتش را نیز به خاطر نمی‌آورد. تعدادی تصاویر همانند برق‌و‌باد از جلوی چشمانش عبور می‌کنند که روی شناخت او از خودش تاثیر چندانی نمی‌گذارند.
    همراه با چشمانِ شهلایش، به رخسار رنگ‌پریده‌ی خانم میان‌سالی که کنار تختخواب الکتریکی‌اش ایستاده، نگاه سریع و گذرایی می‌اندازد. بینی استخوانی‌‌ آن خانم روی صورت به‌شدت لاغرش از لبان نازک و چشمان بادامی‌اش بیشتر جلب‌توجه می‌کند.
    سوفیا از بین لبان به هم کیپ‌شده‌اش می‌نالد:
    - من چرا اینجا بستری شدم؟
    پس از مکث کوتاهی، با لحن بلندتری ادامه می‌دهد:
    - شما‌‌ها کی هستین و با من چی‌کار دارین؟
    بدون آنکه زمان زیادی منتظر پاسخ بماند،
    شانه‌های ظریفش را بالا می‌آورد و برای بلندشدن به مهره‌های گردنش فشار وارد می‌کند؛ اما مادرش خیلی زود با دستان بلند و تکیده‌‌اش مانع می‌شود و باری دیگر تمام تلاشش را می‌کند که خونسردانه حرف بزند.
    - لطفاً به خودت فشار نیار عزیزم، نیاز نیست بلند بشی. یه‌کم که زمان بگذره، بخش مهمی از هویت خودت رو یادت میاد.
    تنها این جمله‌‌ نمی‌تواند سوفیا را آرام کند، زیرا طبق بررسی و امعان پزشکان، هر روزی که برای آن دختر داخل بیمارستان سپری شده است، پس از هوشیاری دقیقاً با نقطه‌‌ی اوج بیماری‌ خود دست‌و‌پنجه نرم کرده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به‌سرعت چشمانش را می‌چرخاند و تلاش می‌کند از اتاقی که غالباً اثاثیه‌ی دخترانه داخلش وجود دارند، درک بیشتری به دست بیاورد. در همین لحظات حس عجیبی دامان آن دختر را می‌گیرد.
    علی‌رغم اینکه بعضی از لوازم برایش آشنا هستند، در مجموع شناخت کافی روی هیچ‌کدام از آن‌ها ندارد.
    به‌سختی بزاق دهانش را پایین می‌دهد که همانند تکه شیشه‌ای گلویش را می‌خراشد. برای چند ثانیه هم که شده است، به رخسار تک‌تک انسان‌های اطرافش زل می‌زند. تعدادی عکس‌‌العمل‌های عادی و طبیعی را که شامل بغض‌کردن، اشک‌ریختن و حتی هذیان‌گفتن است، طی مدت زمان کوتاهی انجام می‌دهد.
    مادرش صندلی را کمی جابه‌جا می‌کند و همراه با لبخندی که مهمانِ لبان نازکش کرده است، در کنار دختر خود می‌نشیند.
    موهای فرفری و قهوه‌ای‌رنگی را که مزاحم نیمی از صورت آن دختر هستند، شکیب و باحوصله به پشت‌ گوش‌های کوچکش هدایت می‌کند و با لحن آرام و روحیه‌بخشی که حاصل تمرین‌های شبانه‌روزی‌اش است، خطاب به تنها فرزندش لب می‌زند:
    - درک می‌کنم که سردرگم و مضطرب باشی، چون مغزت توی تصادف آسیب دیده و متأسفانه به یه بیماری پیشرفته‌ی فراموشی مبتلا شدی.
    لبخند خانم میان‌سال قوت می‌گیرد و با طمأنینه ادامه می‌دهد:
    - ولی اصلاً جای نگرانی نیست. الان توی بهترین بیمارستان شهر بستری هستی و دوره‌ی درمانت رو می‌گذرونی.
    سوفیا برای لحظاتی به رخسار مادرش خیره می‌ماند. او را صراحتاً به یاد نمی‌آورد. به‌دلیل لرزش‌های خفیفِ سر و حرکات غیرارادی‌اش، باری دیگر موهای مجعد و قهوه‌ای‌رنگش از پشت حصار گوش‌هایش آزاد می‌شوند و سمجانه قسمتی از بینیِ باریک و پیشانی برآمده‌اش را به بازی می‌گیرند.
    سوفیا هیچ پاسخی نمی‌دهد. در ادامه مادرش مجدداً دست خود را به قصد کنارزدن موهای دخترش بالا می‌آورد؛ اما سوفیا به‌سرعت از روی تختخواب بلند می‌شود.
    در حالی که کاملاً گیج و سردرگم است، سوزن سُرمی را که به دست لاغر و ظریفش متصل شده‌، مستعجل جدا می‌کند و لوله‌ی کانولای را با عصبانیت از داخل حفره‌های کوچکِ بینی‌اش بیرون می‌کشد.
    به دلیل سردرگمی و گیجیِ محرزی که در اعماق وجودش ریشه دوانده است، جیغِ بلندی می‌کشد و همانند دریا طغیان می‌کند. این بار موفق می‌شود از روی تختخوابِ الکتریکیِ بیمارستان پایین بجهد، زیرا خانم برک دیگر مانع او نمی‌شود.
    سوفیا از میان جمعیتی که داخل اتاق حضور دارند و شامل مادرش، مربی تقویت حافظه و یک متخصص مغز و‌ اعصاب است، به‌سرعت عبور می‌کند و خودش را به درب بسته و قهوه‌ای‌رنگ اتاقش می‌رساند.
    مربیِ بازیابی اطلاعات مغز او، یک مرد نسبتاً جوان به نام ویلیام آدامز است که به دلیل قدوقامت کوتاهی که دارد، روپوش سفیدرنگِ پزشکی از ساق پاهایش گذر کرده است.
    آقای آدامز عینك شیشه‌ای بدون فریمش را روی بینی گوشتی و مردانه‌اش تنظیم می‌کند، سپس با دقت فراوان حتی ریزترین حرکات بیمارش را زیر نظر می‌گیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در ابتدا آن دخترِ هفده‌ساله دست چپ خود را روی دستگیره‌ی استیل می‌گذارد و چندین مرتبه به‌سمت پایین می‌‌فشارد. پس از آنکه موفق نمی‌شود درب قفل‌شده‌‌ی اتاقش را به همین سهل و آسانی باز کند، دست راست خود را بالاتر می‌آورد و محکم به درب چوبی اتاق ضربه می‌زند. همزمان با اعتراض لب می‌جنباند:
    - این در لعنتی رو باز کنین! من رو برای چی زندانی کردین‌؟
    متخصص مغز و اعصابِ سوفیا، وسواسانه دستی به موهای بلند و سفید‌رنگش می‌کشد که به علت ریزش‌، گویا از اواسط سرش روییده‌اند. سپس چشمانی را که به اسارت چین‌و‌چروک‌های عیانی درآمده‌اند، متفکرانه پشت عینک ته‌استکانی‌اش ریز می‌کند و قاطع می‌گوید:
    - دوست داری از این اتاق خارج بشی؟
    سوفیا بی‌آنکه صحبت کند، به‌سمت عقب برمی‌گردد و با چشمانی که از فرط حیرت در حدقه گرد شده‌اند، مشتاقانه به چهره‌ی پزشک ۶۲ساله‌‌ی خود خیره می‌شود.
    آقای جکسون با لحن قبلی‌اش صحبت خود را تکمیل می‌کند:
    - توی روز‌های سپری‌شده بهت یاد دادم این در چطور باز میشه و تو بار‌ها موفق شدی. کافیه برای بازیابی اطلاعات یه‌کم بیشتر تلاش کنی.
    سوفیا دستان نحیف و لطیفش را کنار شقیقه‌هایش می‌فشارد و ابرو‌ان منحنی‌اش سخت در یکدیگر می‌پیچند. جرقه‌ای مغز او را روشن می‌کند. گویا در یک ثانیه، صحنه‌ی بسیار آشنایی درست همانند دژاوو¹ برایش رقم خورده است.
    زمان زیادی سپری نمی‌شود که دست راستش را روی دستگیره‌ی استیل قرار می‌دهد و دست دیگرش کنار لولا‌های بالایی درب قرار می‌گیرند، سپس دستگیره را پایین می‌دهد و نیروی زیادی به کنار لولا‌ها وارد می‌کند.
    درست همانند روز‌های گذشته، فقط پس از لحظاتی فکر و فشار به ذهنش موفق می‌شود درب معیوب اتاق خویش را باز کند.
    بدون آنکه به‌سمت عقب برگردد و به انسان‌های دل‌نگران کوچک‌ترین نگاهی حواله کند، سراسیمه و مستعجل از اتاقش خارج می‌شود؛ اما در نزدیکی درب اتاق نیز یک مرد میان‌سال ایستاده است.
    وجود آن مرد باعث می‌شود پاهای سوفیا روی سرامیک لیز و لغزنده‌ی سالن کشیده بشوند و ناگاه متوقف بشود. همراه با موهای جوگندمی و اندام ورزیده‌ای که آمادگی جسمانی‌اش را خیلی روشن و شفاف بازتاب می‌دهد. لبخند کم‌رنگی روی صورت روشن مرد نقش می‌بندد.
    به‌سمت سوفیا پنج کارت مقوایی گرفته است که روی هرکدام تصویر یک حیوان چاپ شده است؛ اما اسامی حیوانات به صورت جابه‌جا زیر کارت‌ها نقش بسته‌اند.
    ناخودآگاه لبخند کم‌رنگی بر لبان سوفیا نقش می‌بندد و همین‌طور که باری دیگر داخل چشمانش قطره‌های اشک حلقه‌ زده‌اند، لحظاتی در سکوت به پدرش خیره می‌ماند.
    سوفیا در روز‌های سپری‌شده، چهره‌ی پدرش را در این شرایط خاص و ویژه راحت‌تر از هر شخص دیگری به یاد آورده است. تکرار و مکرراتِ پزشکان و قراردادنِ آن دو در همچین شرایطی، صحنه‌ی بسیار آشنایی در مغز سوفیا ضبط و ثبت کرده است که به‌جای ذخیره‌ی اطلاعات، به یک عادت بدل شده است.
    آقای برک خیلی سعی دارد حین ادای کلمات، صدایش لرزشی نداشته باشد:
    - سلام خرگوش کوچولوی من.
    سوفیا بدون آنکه کلمه‌ای بر زبانش براند، لحظاتی با نگاهِ مملو از کنجکاوی و سردرگمی به پدرش خیره می‌ماند. با وجود موهای جوگندمی و چروک‌هایی که ناشی از لبخندزدن روی صورت آن مرد رخنه کرده‌اند، چهره‌ی مردانه‌ی جذابی دارد.
    دختر نوجوان در یک برزخ ذهنی قرار می‌گیرد‌،
    زیرا به‌درستی مردی را که جلویش ایستاده نمی‌شناسد؛ اما هنگامی که صدا و چهره‌ی او همزمان به ادراک حسی‌اش می‌رسند، هورمون‌هایی در مغزش ترشح می‌شوند که نتیجه‌اش احساس صمیمت و آشنایی بیشتر است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    نورِ گرم خورشیدِ صبحگاهی، سخاوتمندانه به گل‌های طبیعی داخل گلدانی تابیده می‌شود که روی لبه‌‌ی پهن و جلو آمده‌ی پنجره‌ قرار دارد.
    متخصص مغز و اعصاب که وظیفه‌ی درمان سوفیا را بر عهده دارد، همراه با پیشانیِ پهنش به نشانه‌ی تمرکز‌کردن، دستی روی فَکش می‌کشد که باریک‌تر از استخوان‌ِ‌های جفت گونه‌‌هایش است.
    به صندلی‌های روکش چرم مشکی‌رنگِ جلویِ میز چوبی خود اشاره می‌کند و با لحن خشک و سردی لب می‌زند:
    -آقا و خانمِ برک، لطفاً بشینین.
    آن زوجِ نگران که در این ماه‌های اخیرِ زندگی‌شان استرس و دلشوره‌ی سنگینی یدک کشیده‌اند، بدون گشودن لبانشان روی صندلی‌های دفتر آقای جکسون می‌نشینند.
    متخصص مغز و اعصاب کاغذ و اسنادی روبه‌روی خود دارد و با دقت زیاد در حال بررسی اسکن‌های مغزی سوفیا برک است؛ اما هم‌زمان با لحن آرام و سردی که مشخص است تنها نیمی از حواسش را به آقا و خانم برک اختصاص داده است، خطاب به آن‌ها می‌گوید:
    - قهوه میل دارین؟
    آقای برک صدایش را صاف می‌کند و بدون فکر و تأمل جواب می‌دهد:
    - نه ممنونم. تنها چیزی که ما الان احتیاج داریم، شنیدن خبر‌های خوبه.
    آقای جکسون بی‌اختیار سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و با دقت و تمرکز مضاعف به اسکن‌های مغزی و جواب آزمایشات سوفیا نگاه می‌کند. صورت بیضی‌شکل آن پزشک مسن باعث شده است گونه‌هایش به‌طور برجسته‌‌تر از حد معمول در معرض نمایش قرار بگیرند.
    آقا و خانم برک که هر لحظه اضطراب و استرس بیشتری متحمل می‌شوند، برای کاهش این فشار دست یکدیگر را محکم می‌گیرند.
    پس از گذشت چند دقیقه که سکوتِ مطلق تاج پادشاهی را روی سر خود گذاشت و بی‌رحمانه بر جو اتاق حکومت کرد، آقای جکسون چندین مرتبه سرفه می‌کند.
    همین‌طور که خطِ گونه‌های پزشک با انحنای کم به فکش متصل می‌باشند، شروع به صحبت می‌کند:
    - در بیماری‌های مغزی مسئله‌ای به اسم بهبودیِ سریع و ناگهانی وجود نداره، فقط پیشرفت‌های آروم و آهسته‌ی بیمارن که می‌تونن امیدوار کننده باشن. خوشبختانه سوفیا هم در این مسیر قرار گرفته، هرچند پیشرفت در سلامتیش شاید خیلی محرز نباشه.
    خانم برک دستِ بزرگ و مردانه‌ی همسر سابق خود را محکم‌تر می‌فشارد و در حالی که چشمان هراسان و بادامی‌شکلش از اشك لبریز شده‌اند، لبان نازک و کشیده‌اش پرشور و حرارت تکان می‌خورند:
    - خدای من! یعنی دخترم در مسیر برگشت به سلامتی قرار گرفته؟
    آقای جکسون با چشمان ریزی که دارد، مستقیم به خانم برک خیره می‌شود و خونسردانه لب می‌زند:
    - بله، ولی طی‌کردن این مسیر شاید سال‌ها طول بکشه. اون دختر بیشتر از هر مسئله دیگه‌ای به پدر و مادرش و خاطراتش احتیاج داره. وقتی که صبح با آقای برک و اون کارت‌های تقویت حافظه رو‌به‌رو شد، عکس‌العملش تحسین‌برانگیز بود.
    آقای برک سرش را به نشانه‌ی تأیید صحبت‌های دکتر جکسون تکان می‌دهد و هم‌زمان لب می‌جنباند:
    - بله، همین‌طوره.
    آقای جکسون تلفن ثابت و سفیدرنگِ روی میزِ چوبی را کمی به‌سمت خود می‌کشاند و با صدای گرفته و گلویی که به نوشیدن مایعات نیاز دارد، از منشی‌ خود درخواست یک استکان قهوه می‌کند و سپس‌ تلفن را به‌حالت عادی برمی‌گرداند.
    با صدای خسته و دورگه‌‌ای که حاصل کار و فعالیت زیاد است، خطاب به آقای برک می‌گوید:
    - درسته که سوفیا شما رو فقط برای ثانیه‌هایی به یاد آورد، اما فراموش نکنین آقای آدامز ثابت کرد تمرین‌های ساده و تکرار مکررات هم می‌تونن مؤثر بشن.
    آقای برک که تمام مدت منتظر زمان مناسب مانده بود که اصل مطلب را مطرح کند، هوشمندانه مقدمه می‌چیند:
    - شاید تمرین‌های فرعی هم مؤثر باشن، ولی فکر می‌کنین اگر تجهیزاتی رو که مد نظرتون هست خریداری کنین، تا چه اندازه روی بهبودی سوفیا اثر مثبت می‌ذارن؟
    دکتر جکسون عینک ته‌استکانی خود را از روی چشمانش بر می‌دارد و روی میز می‌گذارد، سپس از فرط خستگی دستان چروکیده‌اش را چندین مرتبه روی رخسار بیضی‌شکلش می‌کشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    صدایش را صاف می‌کند و با تأخیر چند‌ ثانیه‌ای پاسخ پدر سوفیا را می‌دهد:
    - بیماری دختر شما بسیار نادره. داخل این بیمارستان، سوفیا تنها شخصی بود که با همچنین بیماری‌ای دست‌وپنجه نرم می‌کرد. ما هم برای دریافت بودجه‌ی بیماران نادر‌ در سراسر کشور جستجو کردیم تا اشخاص دیگه‌ای پیدا کنیم که مثل سوفیا مبتلا به یه فراموشیِ پیشرفته یا بیماریِ جدید و خاصی باشن.
    منشیِ آقای جکسون که یک خانم جوان با قامت بلند و موهای صاف و مشکی‌رنگ است، چندین مرتبه با پشت انگشتانش روی درب چوبی و قهوه‌ای سوخته‌ی اتاق ضربه می‌زند، سپس دستگیره‌ی طلایی‌رنگ را پایین می‌دهد و همراه با یک سینیِ کوچک طلایی وارد می‌شود.
    منشی جوان روی سرامیک‌های روشنِ اتاق که از تمیزی برق می‌زنند، قدم برمی‌دارد و از کنار یک اسکلت آناتومی انسان می‌گذرد. مقداری خم می‌شود و استکان قهوه را روی میز کار متخصص مغز و اعصاب قرار می‌دهد.
    آقای جکسون به‌آرامی تشکر می‌کند و کمی استکان را به‌سمت خود می‌کشد،‌ سپس با لحن قبلی‌ خطاب به خانواده‌ی برک ادامه می‌دهد:
    - فکر کردیم در این صورت دولت مجبور میشه به ما بودجه بده و امکاناتی رو که می‌خوایم فراهم بکنه. موفق شدیم شخص دیگه‌ای رو پیدا کنیم که ۹۵درصد بیماریش مشابه سوفیا هست. با انتقال اون پسر موافقت شد؛ اما متأسفانه بعد از گذشت روز‌ها هنوز به درخواست بودجه‌ی ما جوابی داده نشده.
    آقای برک یک نیشخند متفکرانه می‌زند و دستی بر موهای جوگندمی‌اش می‌کشد که به‌دلیل کوتاه‌بودن، فقط نوک انگشتانش را در بر می‌گیرد. سپس با اعتراض می‌گوید:
    - من و همسرم این حرف‌ها رو بار‌ها از زبون شما و مدیر بیمارستان شنیدیم. شما به اندازه‌ی کافی بودجه‌ی سالیانه دریافت می‌کنین؛ ولی این‌طورکه مشخصه، تا وقتی هر بیماری نادر اولین قربانی‌ رو نده، مسئولین بیمارستان برای اون افراد هزینه نمی‌کنن.
    آقای جکسون لبه‌ی داغ فنجان را نزدیک لبانش می‌آورد، سپس فوت ملایمی بر سطحش می‌کند که انبوه بخارها متلاشی می‌شوند. آن پزشک تلاش دارد همچنان با آرامش صحبت کند.
    - از آخرین باری که ما بودجه‌ی دولتی دریافت کردیم، هفت ماه می‌گذره که برای تهیه‌ی دستگاه‌های ضروری پرداخت شده بود. شما هم لطفاً بدون اطلاعات کافی صحبت نکنین.
    این جملات به صورت عکس عمل می‌‌کنند؛ زیرا خطوطی از گرفتگی چهره متدرجاً در اطراف دهان آقای برک نمودار می‌شوند و برای لحظاتی همانند یک دریای طوفان‌زده طغیان می‌کند.
    - همین دیروز رئیس عوضیم به‌خاطر تأخیری که داشتم اخراجم کرد. حقوق همسرم هم به قدر کافی نیست، پس ما در زندگی تحت فشاریم؛ ولی داریم پول زیادی به شم...
    حرف او نیمه‌کاره رها می‌شود؛ زیرا هم‌زمان خانم برک به‌سمت همسر سابقش می‌چرخد و با تن صدای بالایی می‌گوید:
    - خواهش می‌‌کنم بس کن! بیماری سوفیا رو به بهبودی میره و این برامون از همه‌چیز مهم‌تره.
    آقای برک که ناشی از فشار روحی و روانی کنترلش را برای ثانیه‌هایی از دست داده بود‌، چشمانش بسته می‌شوند و یک نفس عمیق می‌کشد. خانم برک به‌سمت پزشکِ مغز و اعصاب برمی‌گردد، سرش را تکان می‌دهد و سعی می‌کند اوضاع را عادی جلوه بدهد.
    - ممنونم برای تمام زحماتی که برای دخترمون می‌کشین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تنها رگ‌های ورم‌‌کرده‌ی پیشانیِ آقای برک مدرک محکم و استواری هستند که عصبانیت آن مرد هنوز به‌طور کامل فروکش نکرده است. آقای جکسون جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخ خود را می‌نوشد و از روی صندلی‌ چرم و مشکی‌‌رنگش بلند می‌شود. سرش را تکان می‌دهد و با لحنی که سردیِ زیادی یدک می‌کشد، در جواب می‌گوید:
    - خواهش می‌کنم. درضمن، پیشنهاد میدم حتماً انجیل بخونین. چون بار‌ها ذکر شده که تهمت و افترا چه گـ ـناه سنگینی داره.
    آقا و خانم برک بی‌آنکه پاسخ دیگری بدهند، بدون اتلافِ زمان اتاق آقای جکسون را به قصد یکی از آسانسور‌های بخش ترک می‌کنند. زندگی آن دو نفر مدتی است که با همین روند تکرار می‌شود. اکثر روز‌ها مجبور هستند قبل از انجام هر کاری وارد بیمارستان بشوند و برای دقایق اندکی هم که شده است، نزد دختر خود بمانند‌؛ اما در این لحظات متحیر و حیران‌تر از هر شخص دیگری داخل خاندان برک، سوفیا است.
    از زمان هوشیارشدنش سه ساعت می‌گذرد و فقط بخش کوچکی از هویتش را به یاد می‌آورد. این را نیز باید مدیون تمرین‌هایی باشد که در روز‌های پیشین زندگی‌اش انجام داده است.
    سوفیا داخل اتاقش قدم‌های وارفته‌ و آهسته‌ای بر می‌دارد و در حالی که همچنان بدنش بی‌حال و کرخت است، مدام به اثاثیه و عکس‌‌هایی نگاه می‌کند که در سراسر اتاقش وجود دارند. درست مشابه مأموران اف‌.بی‌.آی، با یک اتاقِ پر از مدارک دست‌و‌پنجه نرم می‌کند.
    در حالی که لباس سبزرنگِ بیمارستان بر تن او بسیار آزاد است، هر جفت آستینش را بالا می‌دهد که دستان نحیفش پدید بیایند، سپس عکسی که به دیوار متصل است را محتاطانه جدا می‌کند. با دقت فراوان نگاهی به آن می‌اندازد. به نظر می‌آید فقط هشت یا نُه سال داشته است که سرخوشانه به یک سگ پشمالو و سفیدرنگ تکیه داده است. سوفیای خردسال با موهای دم‌اسبی‌شده‌ی بلند و لبخندی که روی صورتش نقش بسته است، دندان‌هایی را که در آن زمان ارتودنسی‌ داشته‌اند، در معرض نمایش قرار داده است.
    عکس را مجدداً توسط پونز به دیوار اتاقش متصل می‌کند و روی سرامیک‌های سفیدرنگِ اتاق که نور زیادی منعکس می‌کنند، به قدم‌زدن ادامه می‌دهد.
    مربیِ سوفیا حرکات بیمارش را زیر نظر دارد و اولویت آن دختر در انتخاب عکس‌ها، نوشته‌ها و مدارکی که به دیوار چسبانده شده‌‌اند، برای ایده‌گرفتن در طراحی تمرین‌های بیمارش ضبط و ثبت می‌کند.
    سوفیا با ملاحظه کاغذ ساده‌ای که به دیوار بالای تختخوابش چسبیده است را جدا می‌کند. این دست‌نوشته که یک داستان فانتزی و زاده‌ی ذهن خودش است، به‌عنوان برترین داستان کوتاه مدرسه‌‌ی اسبقش انتخاب شد. فقط دوازده سال داشت که تصمیم به نگارش چنین داستانی کرد. استعداد او در رشته‌ی نویسندگی خیلی زود شکوفا شد.
    پس از گذشت سه ساعتی که به هوش آمده است، سرانجام می‌تواند یکی از توانایی‌های خویش را به یاد بیاورد. به‌سمت عقب بر می‌گردد و عجولانه به چهره‌ی مربی‌اش نگاه می‌کند. او یک مرد ۳۵ساله است که قامت کوتاهی دارد و موهای مشکی‌رنگش مرتب به یک سمت شانه شده‌اند.
    سوفیا گوشه‌ی پلک‌های خیسش را توسط آستینی که تا خوردگی‌اش به‌طور نامنظم باز شده است، به‌آرامی پاک می‌کند و خطاب به مربی خود لب می‌زند:
    - داستان این ربات¹ خیلی برام آشناست.
    آقای آدامز ابرو‌ان مردانه و پهنش را به‌سمت بالا هدایت می‌کند و هم‌زمان که یک لبخند رضایت می‌زند، پاسخ می‌دهد:
    -بله، چون این یکی از اعماق وجودت سرچشمه گرفته.
    همین‌طور که سوفیا کاغذ را در دست دارد و مشغول خواندن سطربه‌سطرش است، صدای نفس‌کشیدن مربی‌اش مدام از فاصله‌‌ی نزدیک‌تری به گوش‌هایش می‌رسد.
    چشمان قهوه‌ایِ روشنش را در کاسه تکان می‌دهد و به بالای کاغذ نگاهی می‌اندازد.
    ‌¹‌ربات یا روبات هر دو صحیح هستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    برچسب قرمزرنگِ عدد یک، به معنای برترین داستانِ دوره‌ی سالانه‌ی مسابقه‌ی مدرسه‌ تلقی می‌شود. مربی تقویت حافظه‌ی سوفیا چشمان مشکی‌رنگش را ریز می‌کند و با القاپذیری می‌گوید:
    - لطفاً دست از خوندن بردار و هرچی رو که از این داستان داخل ذهنت مونده برام تعریف کن.
    سوفیا که در خاطراتِ کم‌رنگِ روز‌های گذشته‌ی زندگی‌ خود غرق شده است، کمی زمان اتلاف می‌‌شود تا حرف‌‌های مربی‌اش را تحلیل و تفسیر کند؛ اما به‌آرامی کاغذ را پایین می‌آورد و باری دیگر با چهره‌ی مهربان و مصمم آقای آدامز روبه‌رو می‌شود.
    آن مرد با لحن آرام و شمرده‌ای تکرار می‌کند:
    - به ذهنت فشار نیار. فقط به پنج سال گذشته سفر کن و یه بار دیگه داستان رباتِ عاشق رو تعریف کن. این بار فقط برای من.
    سوفیا نفس عمیقی می‌کشد. همین‌طور که با قامت کوتاهش صاف و مستقیم ایستاده، چشمان شهلا و قهوه‌‌ای‌رنگش را آرام روی یکدیگر می‌گذارد. از زمان هوشیار شدنش فقط سه ساعت می‌گذرد؛ اما پیشرفت او نسبت به روز‌های سپری‌شده بسیار محرز و مسلم است.
    سوفیا با دقت و تمرکز خوبی که به دست آورده، شیرینیِ خاطراتِ نگارش این داستان را می‌چشد؛ اما دقیقا در میان ماجرا پلک‌هایش بی‌رحمانه از آغـ*ـوش یکدیگر جدا می‌شوند.
    دستان ظریف و نحیفش را روی صورتِ گِرد و روشنش می‌کشد و با تُن صدایی که گویا از یک چاه عمیق بیرون می‌آید، تصاویرگُنگ و نامفهومی را که جلوی چشمانش رژه می‌رفتند بازگو می‌کند:
    - وسط کلاس درس بودم که بی‌مقدمه مداد رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم. داستان درمورد یه ربات هوش مصنوعیِ پیشرفته و ساخت دست انسان‌هاست که بعد از به‌دست‌آوردن هوشیاری، ‌کم‌کم عاشق یکی از دانشمند‌ها میشه.
    سوفیا دستانش را که با لرزش خفیفی همراه شده‌اند، کنار شقیه‌هایش قرار می‌دهد و به ذهنش فشار بیشتری وارد می‌کند. مربی با قدم‌های آهسته نزدیک سوفیا می‌شود و دستان ظریف و دخترانه‌‌ی بیمارش را پایین می‌آورد، سپس با لحنی که همانند مورفین آرامش تزریق می‌کند، خطاب به او لب می‌زند:
    - بسیار عالی داری پیش میری. لطفاً با فراغ‌بال بیشتری ادامه بده.
    سوفیا نفس خود را پشت حصارِ سـ*ـینه‌اش حبس می‌کند و برای چند ثانیه‌ چشمانش در قعر تاریکی محدود می‌شوند؛ اما درنهایت با لحنی که سیر نزولی پیدا کرده است، تکلمش را پیش می‌گیرد:
    - ولی اون دانشمند به ربات هیچ حسی نداره و فقط به چشمِ یک اختراع نگاهش می‌کنه.
    سوفیا برای ثانیه‌هایی مکث می‌کند، سپس مجدداً با لحن بلند و اعتراضیِ خود لب می‌جنباند:
    - بیشتر از این دیگه چیزی یادم نمیاد.
    دخترِ جوان کاغذی که در دست دارد را برمی‌گرداند و چند سطر پایانی‌ِ صفحه‌ی دیگرش را نزد خود زمزمه می‌کند؛ سپس بی‌اختیار چشمانش از خطوط کاغذ پس گرفته می‌شوند که کلمات با دستخط بچگانه‌ای داخلش نقش بسته‌اند.
    شتاب‌آلود بحث را پیش می‌برد:
    - ربات برای یه مأموریت کره‌ی زمین رو به مقصد سیاره‌ی مریخ ترک می‌کنه و از اون روز به بعد دیگه فرصت دیدار با دانشمند رو پیدا نمی‌کنه، چون سال‌های زیادی رو باید داخل مریخ بگذرونه.
    پس از مکث کوتاهی، چشمانش را همراه با غم و اندوه فروان می‌بندد و در ادامه لب می‌زند:
    - مادرم خیلی به این داستان علاقه داشت.
    مربی تقویت حافظه گره‌ی دستانش را باز می‌کند و در هنگام صحبت‌کردن، مستقیم به چشمان قهوه‌ایِ سوفیا زل می‌زند.
    - پس به مرور زمان داری مادرت رو هم بهتر می‌شناسی؟
    سوفیا سرش را به نشانه‌‌ی تأسف تکان می‌دهد و با لحن ملایمی که سراغش را گرفته است، پاسخ می‌دهد:
    - تصویری که ازش داخل ذهنم باقی مونده خیلی گُنگ و نامفهومه. اون توی خاطرات من حضور داره؛ ولی خاطراتم درست مثل یک خواب‌ِ قدیمی، کدر و تاریکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا