کامل شده رمان بامداد و سی دقیقه | قلمو کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد رمان بامداد و سی دقیقه

  • عالی

    رای: 22 59.5%
  • خوب

    رای: 10 27.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.1%
  • ضعیف

    رای: 2 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ghalamoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/08
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,956
امتیاز
336
محل سکونت
تهران
«بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم»
نام رمان: بامداد و سی‌دقیقه
نام نویسنده: ghalamoo کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی، پلیسی، عاشقانه
بررسی‌شده توسط: کـاف‌جـانا

ویراستاران: @nilofar.gh و @lam.mim

خلاصه داستان:
داستان در مورد دو برادر پلیس است که درگیر یک پرونده‌ی پیچیده‌ی قاچاق گازوئیل می‌شوند. در گیرودار حل پرونده، ماجراهایی پیش می‌آید و مشکل به زندگی شخصی آن‌ها کشیده می‌شود که طی همین ماجرا، یکی از اعضای خانواده مفقود می‌شود. آن‌ها در طول داستان سعی می‌کنند ربط ماجرا را به پرونده‌ی زیر دستشان پیدا کنند و مشکل را با کمک سروان جدیدی از دایره جنایی و خاله‌ی وکیلشان حل کنند.


IMG_20180527_163456_804.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

    زندگی می‌گفت:
    از هرچیز مقداری به جا می‌ماند؛
    دانه‌های قهوه در شیشه
    چند سیگار در پاکت
    و کمی درد در آدمی.
    «تورگوت اویار»
    ***
    - آقای دکتر بهروزی به اورژانس... آقای دکتر بهروزی به اورژانس.
    یک دکتر جوان با سرعت از کنارم رد می‌شود. حدس این‌ که همان دکتر بهروزی پیج شده باشد چندان سخت نیست. به‌خاطر یکی‌‌بودن مسیرمان به دنبالش روان می‌شوم و زود به او می‌رسم. پشت در آسانسور در صفی طولانی گیر افتاده. نگاهی به نوشته‌ی روی کارتِ آویزان از جیب روپوشش می‌اندازم: «دکتر حمید بهروزی؛ متخصص داخلی» خوب است، می‌توانم امیدوار باشم حداقل در بعضی موارد کوچک حسم اشتباه نمی‌کند. خسته از اتفاقات بیست‌و‌چهارساعت گذشته دستی به ته‌ریش چندروزه‌ام می‌کشم و راهم را به سمت راه‌پله‌ی عریض کج می‌کنم. یک‌جاایستادن باعث هجوم یک‌باره‌ی همه‌ی افکار پیچیده‌ام به مغزی می‌شود که پیداکردن یک جای خالی در آن حتی برای یک واژه‌‌‌ی چندحرفی هم کار دشواریست! سعی می‌کنم تا رسیدن به بخش بستری طبقه چهارم کمی خودم را جمع‌وجور کنم؛ دستم را شانه‌وار در موهایم می‌کشم و یقه‌ی پیراهنم را صاف می‌کنم. سوزش معده‌ام هشدار می‌دهد؛ اما آخرین چیزی که به آن فکر می‌کنم، خوردن چیزی برای ساکت‌کردنش است.
    نگاهی به تابلوی پیشِ رویم می‌اندازم: «طبقه چهارم»
    با ورودم به محوطه کوچک بین اتاق‌ها چشم می‌چرخانم تا استیشن پرستاری را پیدا کنم که نگاهم به خانم جوانی با مو‌های سیاه و مقنعه‌ای که به سختی روی سرش نگه داشته می‌افتد، اخم‌هایم را در هم می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم. چند قدم باقی‌مانده را طی می‌کنم و به سمت استیشن می‌روم.
    - سلام.
    پرستار که تازه متوجه حضور من شده، لبخند می‌زند.
    - سلام، بفرمایید.
    - شماره اتاق بیمار، آرش باهر رو می‌خواستم.
    - چند لحظه لطفاً.
    سرش را درون مانیتورش فرو می‌برد و من حس می‌کنم کنم ضربان قلبم کند شده؛ تلاش می‌کنم نفس عمیق بکشم و به چند دقیقه‌ی آینده فکر نکنم که بالاخره می‌گوید:
    - انتهای راهرو، اتاق دویست‌و‌ششِ شرقی هستند.
    تشکری می‌کنم و راه می‌افتم. نگاهم را به شماره‌‌ی اتاق‌ها می‌دوزم؛ دویست‌و‌سه... دویست‌و‌چهار... دویست و پنج و... با یک دم عمیق دستگیره را می‌چرخانم و قدم به اتاق می‌گذارم. به محض ورودم با خود عصبانی‌ام مواجه می‌شوم که به تاج تخت تکیه زده، تندتند تسبیح مامان‌روشن را می‌چرخاند و ذکری زیر لب می‌گوید. به تخت نزدیک می‌شوم. نگه‌داشتن لبخند مصنوعی روی لبم سخت‌تر از چیزیست که فکرش را می‌کردم.
    - سلام.
    یک ابرویش را بالا می‌برد ونگاه برزخی‌اش را مستقیم به صورتم می‌دوزد. نگاهم را می‌گیرم و لب مى‌زنم:
    - جواب سلام واجبه‌ها!
    صورتش گرفته می‌شود.
    - جواب رو به کسی میدن که جواب آدم رو بده. از صبح تا الان کدوم گوری هستی؟
    جزو معدود بارهاییست که برای حرف‌زدن درمانده‌ام. حالش خوب نیست و این را از رنگ پریده و نفس سنگینش حس می‌کنم که اگر این‌ها هم نبود، فهمیدن حال خراب نیمه‌ای از وجودت که از نطفه با او نفس کشیده باشی قطعاً سخت نخواهد بود. آب دهانم را قورت می‌دهم.
    - خوبی؟
    این بار نگاهش مستأصل است.
    - نه خوب نیستم. یک کلمه فقط بگو؛ بردیم یا باختیم؟
    می‌دانم که از غیبتم در چند ساعت گذشته متوجه تمام ماجرا شده؛ اما می‌خواهد اطمینان پیدا کند و همان شمع کوچک امیدش را به دست من خاموش کند. در تلاش برای جفت‌وجورکردن جمله‌ای برای گفتن هستم که کسی در می‌زند و آرش قبل از من بفرمایید می‌گوید. با ورود سرهنگ ناصری پا جفت می‌کنم. آرش سلام نظامی می‌دهد و می‌گوید:
    - سلام رئیس.
    من هم سلام آرامی می‌کنم و سرهنگ جواب می‌دهد. ای کاش قبل از آمدنش با آرش حرف می‌زدم! نگاهم که به سر پایینش می‌افتد، قلبم تیر می‌کشد. سرهنگ با قیافه‌ای در هم رو به آرش شروع می‌کند.
    -خب؟
    پیش‌دستی می‌کنم.
    - جناب سرهنگ، سرگرد حالش خوب نیست. اگر ممکنه بیرون صحبت کنیم.
    سرهنگ جوری نگاهم می‌کند گویی در این لحظه دلش می‌خواهد تیربارانم کند. پوزخند دردناکی می‌زند و رو به آرش ادامه می‌دهد:
    - بله، کاملاً واضحه که خوب نیست، منم بودم خوب نبودم. چقدر گفتم نکن؟ چقدر گفتم زحمات یک‌ساله‌مون رو به دلایل شخصی به باد نده؟ حالا چی کار کنم؟ جواب بالایی‌ها رو چی بدم؟ جواب همه بچه‌هایی رو که یک‌سال تمام از همه‌چیشون زدن تا این ماجرا به سرانجام برسه چی بدم؟
    صدایش بلند می‌شود:
    - هان؟ چی بدم؟
    چشمانم را می‌بندم تا بیش از این خردشدن برادرم را نبینم. نگران خودم نیستم؛ اما آرش تاب نمی‌آورد، قلب خسته‌اش توان تحمل این همه فشار را ندارد. سرهنگ ادامه می‌دهد:
    - چیه؟ چرا ساکتین؟ چرا حرف نمی‌زنین؟ شما آرش‌خان! می‌خوام بدونم دیشب از دوازده شب به بعد کجا تشریف داشتی؟ می‌خوام ببینم وقتی سروان جلالی بیچاره نیم‌ساعت تمام التماس می‌کرد گرا بدی تا دستور شروع عملیات رو بدم داشتی چه غلطی می‌کردی؟ دِ بگو لامصب!
    فریاد‌های سرهنگ ناصری که می‌دانم از سر استیصال این‌گونه بر سرمان آوار می‌شود، پرستار را به اتاق می‌کشاند.
    - چه خبره آقا؟ اینجا بیمارستانه. دور مریض رو خلوت کنید لطفاًً!
    سرهنگ با شانه‌های خمیده آهی می‌کشد و قبل از همراه‌شدن با پرستار برای بیرون‌رفتن، رو به من می‌گوید:
    - جناب سرگرد فردا هشت صبح گزارش کامل عملیات روی میزم باشه، فهمیدی؟ هشت صبح!
    پا جفت می‌کنم.
    - بله رئیس.
    ***
    گرا: يک اصطلاح نظامی برای اطلاع‌دادن موقعيت مناسب برای يک عمليات يا وضعيت دشمن در لحظه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    به محض بیرون‌رفتنش، سؤال آرش داغ دلم را تازه می‌کند.
    - چندتا شهید دادیم؟
    - آرش!
    - اگه الان هم جوابم رو ندی خودم فردا گزارش رو می‌خونم.
    - قرار نیست تو فردا سر کارت باشی.
    - اون‌وقت این قرار، تشخیص جناب‌عالیه یا دکترهای محترم؟
    تحمل غم صدای آرشِ همیشه باصلابت دشوار است.
    - داداش من، عزیز من، تو حالت خوب نیست باید استراحت کنی؛ این‌قدر هم خودخوری نکن... به‌خدا این دفعه هم شانس آوردی.
    پوزخند می‌زند.
    - هه! آره راست میگی شانس آوردم، شانس آوردم!
    دراز می‌کشد و سرش را زیر ملحفه‌‌ی سفید می‌برد.
    - برو بیرون سیاوش، می‌خوام تنها باشم.
    - آرش!
    صدایش خش دارد وقتی می‌گوید:
    - تنهام بذار.
    می‌دانم بحث‌کردن بی‌فایده است. نگاهی به هیبتش زیر ملحفه می‌اندازم و از اتاق بیرون میایم.
    - آقا؟
    به طرف صدا برمی‌گردم؛ همان پرستار پشت استیشن است.
    - بله؟ بفرمایید.
    - شما همراهِ آقای باهر هستید؟
    همه‌ی حس‌های بد دنیا به سمتم هجوم می‌آورند.
    - بله من برادرشم.
    لبخند می‌زند.
    - خب راستش از شباهتتون خیلی راحت متوجه شدم، فقط خواستم قوانین بیمارستان رو رعایت کرده باشم. این‌طور که متوجه شدم شما خودتون مرد قانو...
    پر‌حرفی‌اش ذهن آشفته‌ام را بدتر از قبل به هم می‌ریزد.
    - خانم امرتون رو بفرمایید.
    از لحن عصبی‌ام جا می‌خورد.
    - بله عذر می‌خوام، دکتر کارتون دارن.
    - باشه کجا باید برم؟
    - از این طرف لطفاًً.
    به اتاق دکتر که می‌رسیم، در می‌زنم و پرستار مومشکی تنهایم می‌گذارد.
    - بفرمایید.
    وارد می‌شوم و در حین بستن در سلام می‌کنم که دکتر سرش را از روی دفترش بلند می‌کند.
    - سلام پسرم... خدای من چقدر شبیه برادرتون هستید!
    به آرامی لب می‌زنم:
    - دوقلو هستیم.
    لبخندش عریض‌تر می‌شود.
    - خب آقای باهر عزیز، مطمئناً شما هم مثل بنده گرفتارید؛ پس زیاد وقتتون رو نمی‌گیرم و میرم سر اصل مطلب.
    حس خوبی نسبت به این گفت‌وگو ندارم. سرم را به معنی موافقت تکان می‌دهم.
    - این‌طور که متوجه شدم برادر شما سابقه جراحی قلب داشتن، درسته؟
    سرم را تکان می دهم.
    - بله، به واسطه شغلش چندسال پیش در جریان یه درگیری جایی نزدیک قلبش ترکش خورد که مجبور شدن جراحیش کنن.
    دکتر با خونسردی می‌گوید:
    - ببینید، با توجه به ضربه اخیری که به دنده‌شون وارد شده و آسیب کوچیکی که ریه‌شون دیده، جایی نزدیک قلبشون دچار خونریزی شده که احتمالا محل اصابت گلوله قبلی بوده؛ من تشخیص جراحی میدم و مدت درمان حدوداً شش‌ماهه. ریه عضو آسیب‌پذیریه وخودتون قطعاً می‌دونید که در صورت عدم‌رسیدگی مشکلات تنفسی مزمن ایجاد می‌کنه و اگر جراحی نشن ممکنه عواقب خوبی منتظرشون نباشه، هرچند از نظر علم پزشکی ایشون همین حالا هم بیماریشون مزمنه و وضع چندان خوبی هم ندارن؛ اما در آخر با تمام حرف‌هایی که زدم این تصمیم رو به عهده‌ی خودتون می‌ذارم.
    حس می‌کنم سرم از هجوم واژه‌های پشت هم ردیف‌شده‌ی دکتر در حال انفجار است، حالم خوب نیست و انگار این را دکتر هم متوجه می‌شود. از یک طرف فکر حال جسمی بد آرش و از طرف دیگر، سروکله‌‌زدن و راضی‌کردنش برای جراحی و شش‌ماه استراحت و خانه‌نشینی و دست‌کشیدن از اهدافش دیوانه‌ام می‌کند.
    - ببخشید دکتر اگر عمل نکنه؛ یعنی خب منظورم اینه که...
    دکتر میان حرفم می‌پرد:
    - ببین پسرجان! همون‌قدر که عمل‌نکردن عوارض داره عمل‌کردن هم حتماً عوارضی خواهد داشت؛ بنابراین تصمیم با خودتونه. من تشخیصم رو گفتم؛ اما در این‌که ایشون همیشگی باید دارو مصرف کنن تغییری ایجاد نمیشه. ضمناً دو هفته‌ای هم طول می‌کشه دنده‌شون جوش بخوره و یک چیز رو پدرانه عرض می‌کنم، سعی کن از هیجان و استرس دور بمونه... متوجهی؟
    نگاهم را به زمین می‌دوزم.
    - بله، متوجهم.
    بلند می‌شوم و از دکتر تشکر می‌کنم. دستم را می‌فشارد و با آرزوی سلامتی بدرقه‌ام می‌کند. به امید کمی هوا برای نفس‌کشیدن، به‌طرف محوطه‌‌ی باز بیمارستان به راه می‌افتم. روی یک نیمکت می‌نشینم و به آسمان صاف و بدون ابر مردادماه نگاه می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    نمی‌دانم چقدر گذشته که با حس لرزش گوشی‌ام به خودم می‌آیم. دستم را در جیب شلوارم فرو می‌برم و گوشی را برمی‌دارم. نگاهم که به نام تماس‌گیرنده می‌افتد، دکمه‌‌ی سبز را لمس می‌کنم.
    - بله؟
    - الو سیاوش؟
    - سلام.
    نفس راحتش را که بلند درون گوشی فوت می‌شود، می‌شنوم.
    - سلام و درد! معلوم هست کجایین؟ خوبی؟ آرش خوبه؟ تهرانین؟ مأموریت تموم شد؟ نتیجه چی شد؟ از ریحانه خبری نشد؟
    کلافه میان حرفش می‌پرم:
    - یاسی‌جان آروم باش چه خبرته؟ یه ریز داری می‌پرسی، حداقل صبر کن جواب بگیری.
    ببخشید آرامی می‌گوید و ادامه می‌دهد:
    - باور کن داشتم از استرس می‌مردم، دیشب تا حالا چشم رو هم نذاشتم. شونزده‌ساعته یه ریز دارم می‌گیرمتون... کجایین؟
    - بیمارستان.
    هول‌زده می‌گوید:
    - چی؟! کدوم بیمارستان؟ زخمی شدین؟ آرش کجاست؟
    سرم از بی‌خوابی و فشارهای عصبی چند ساعت گذشته درد می‌کند و این حرف‌زدن‌های بی‌وقفه‌‌ی یاسمن روی اعصابم خط می‌اندازد.
    - یاسی‌جان عزیزم ما خوبیم، آرش یه‌کم مصدوم شده. آدرس بیمارستان رو برات می‌فرستم بیا؛ فقط لطف کن به مامان چیزی نگو، باشه؟
    - نمیگم. اصلاً روشنک فکر می‌کنه کارتون چند روز طول می‌کشه؛ به‌خاطر همین پیگیر نیست.
    - باشه، زود بیا منتظرم.
    - الان راه می‌افتم، فعلاًً.
    خداحافظی که می‌کند، از جا بلند می‌شوم و از گرمای مرداد به ساختمان بیمارستان پناه می‌برم.
    ***
    نیم‌ساعتی از زمان حرف‌زدنم با یاسمن گذشته است و تقریباً تمام این مدت را روی صندلی مقابل اتاق آرش نشسته‌ام. هنوز یک ساعت تا پایان وقت ملاقات باقی مانده که با صدای رسای یاسمن سر بر‌می‌گردانم. در حال بحث با پرستار مومشکی است که صدایش می‌زنم. مرا که می‌بیند، پا تند می‌کند. بلند می‌شوم و روبه‌رویش می‌ایستم. به من که می رسد، دست‌هایش را دور گردنم می‌اندازد و سرش را محکم به سـ*ـینه‌ام می‌فشارد؛ دستم را دورش حلقه می‌کنم و از کنار سرش نگاهی به پرستار مومشکی پشت استیشن می‌اندازم که طور خاصی نگاهمان می‌کند. همیشه این رفتار یاسمن در جمع معذبم می‌کند؛ اما به‌خاطر محبت‌های بی‌انتهایش هیچ‌وقت توی ذوقش نمی‌زنم. آرام دست‌هایش را از دور گردنم باز می‌کنم.
    - سلام، خوبی؟
    نگاهش موشکفانه است وقتی می‌گوید:
    - علیک سلام. من خوبم عزیزم، کسی که خوب نیست تویی. نشد نه؟
    با حسرت آه می‌کشم و به در اتاق آرش خیره می‌شوم.
    - اونجاست؟
    سرم را تکان می‌دهم.
    محکم می‌گوید:
    - بریم پیشش!
    ***
    آرش
    به پهلو دراز کشیده‌ام و پشتم به در است. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام درد می‌کند و نفس‌کشیدن برایم دشوار است. کاش می‌شد یک سوراخ بزرگ درون مغزم ایجاد کنند و همه افکار نا‌به‌سامانش را بیرون بکشند و بگویند بفرمایید این یک مغز خالی و تروتمیز تقدیم شما؛ بدون هیچ خاطره و درد و اندوهی. کاش سیاوش را بیرون نمی‌کردم؛ حداقل کمی وراجی می‌کرد و سعی می‌کرد مقداری ذهنم را منحرف کند. در افکارم غرقم که صدای بازشدن در مرا به دنیای حال برمی‌گرداند. منتظرم سیاوش حرفی بزند که صدای آرام یاسمن را می‌شنوم.
    - خوابیده؟
    - نمی‌دونم، حتماً دیگه.
    صدای پاهایشان نزدیک می‌شود. یاسمن تخت را دور می‌زند و روبه‌رویم می‌ایستد. چشمش که به چشم‌های بازم می‌افتد، لبخند عریضی می‌زند.
    - اِ بیداری آرش؟
    با صدایی که از ته چاه می‌آید می‌گویم:
    - سلام.
    چند لحظه نگاهم می‌کند، دست‌هایش را در موهایم فرو می‌کند و پیشانی‌‌ام را می‌بوسد.
    - خوبی؟
    دهانم را باز می‌کنم جوابش را بدهم که سیاوش قبل از من می‌گوید:
    - آره بابا، این از منم بهتره، الان دیده نازکش داره خودش رو لوس کرده.
    یاسمن می‌خندد و خنده‌اش آرامم می‌کند؛ مثل همیشه آمده تا درمان دردهایمان باشد. می‌گوید:
    - وای چقدر گرمه! به خدا شما مردها خیلی راحتین، با یه لا تیشرت می‌گردین غر هم می‌زنین.
    دست می‌اندازد و چادرش را برمی‌دارد.
    - الان یه چیز خنک می‌چسبه.
    چادر را روی صندلی کنار تخت پرت می‌کند و به‌طرف یخچال می‌رود. سیاوش صدایم می‌زند.
    - می‌خوای بشینی؟
    سرم را تکان می‌دهم. دستش را زیر تخت می‌برد و اهرم تاشو را خم می‌کند.
    - خوبه؟ راحتی؟
    - خوبه.
    یاسمن سرش را از یخچال بیرون می‌آورد و یک آب پرتقال پاکتی به دست سیاوش می‌دهد.
    - بگیر بخور داری می‌میری، خدا می‌دونه چندساعته هیچی نخوردی؛ باز به این بینوا دو تا سرم خوروندن.
    سیاوش روی صندلی می‌نشیند و نی را در پاکت فرو می‌کند. یاسمن هم دست‌هایش را از پشت تکیه‌گاه می‌کند و خودش را روی تخت بالا می‌کشد.
    - بکش کنار ببینم.
    کمی جمع‌وجور می‌شوم. آب‌میوه را جلوی صورتم می‌گیرد.
    - بخور یه‌کم جون بگیری.
    اخم می‌کنم.
    - میل ندارم.
    - بیخود میل نداری!
    - اصرار نکن یاسی نمی‌خورم، حالم رو بد می‌کنه.
    با لجبازی آب‌میوه را باز می‌کند.
    - نه‌خیر بد نمی‌کنه.
    سیاوش بلند می‌خندد. دهانم را باز می‌کنم تا یک زهرمار آب‌دار نثارش کنم؛ اما یاسی از فرصت استفاده می‌کند و نی را در دهانم می‌چپاند. به زور چند قلپ می‌خورم و نفسم را آزاد می‌کنم.
    - بسه یاسی! دیگه نمی‌تونم.
    - ایش، باشه بابا دیگه نخور؛ لوس.
    سیاوش با خنده بلند می‌شود و پنجره را باز می‌کند.
    - فقط همین دختر بلده چه‌جوری حرف تو کله‌ت کنه.
    چشمم را ریز می‌کنم و با طعنه می‌گویم:
    - نه که تو خودت اسطوره‌ی حرف‌گوش‌کنی هستی.
    می‌خندد.
    - گزارش رو برای سرهنگ نوشتی؟
    بلافاصله لبخندش جمع می‌شود.
    - شب می‌نویسم.
    - من هم کمکت می‌کنم.
    با اخم می‌توپد:
    - لازم نکرده! امشب از اینجا بیرون بیا نیستی که بخوای به من کمک کنی.
    گوشه‌‌ی لبم را گاز می‌گیرم.
    - من خودم تشخیص میدم کی باید کجا باشم.
    - بله البته، کاملا معلومه کی و کجا رو چقدر خوب تشخیص میدی.
    ضربان قلبم کند می‌شود، با صدای آرامی ادامه می‌دهم:
    - آره راست میگی، تشخیص نمیدم.
    نفسش را پر‌حرص بیرون می‌دهد.
    - منظورم این نبود...
    - منظورت هر چی که بود حقیقته.
    - آرش!
    نگاه نا‌امیدم را به پنجره می‌کشانم. یاسمن با تأسف شاهد جرّوبحثمان است، صدایش بغض دارد وقتی رو به من می‌گوید:
    - غصه نخور آرش، درست میشه.
    اعصاب تحـریـ*ک‌شده‌ام، همه‌ی اتفاقات پیش‌آمده را بر سر یاسمن آوار می‌کند و صدایم بالا می‌رود:
    - غصه‌‌ی چی رو نخورم یاسی؟! هان؟ غصه‌‌‌‌ی چی رو نخورم؟ غصه‌‌ی حیثیت بربادرفته‌ی کاریم جلوی تمام همکارها و زیردست‌هام؟ غصه‌‌ی پیدانکردن ریحانه و چشم‌های منتظر مامان‌روشن؟ یا غصه‌‌ی گندزدن به عملیات و آبروی برادرم؟ هان؟ تو بگو!
    قیافه‌ی درهم سیاوش و نگاه بارانی یاسی تمام غم عالم را به قلبم می‌نشاند.
    - آروم باش آرش، ببخشید. فقط دلم نمی‌خواد ناراحتیت رو ببینم.
    نفس‌هایم سنگین‌شده و احساس خفگی شدید رنگم را رو به کبودی می‌برد. سیاوش که نگاهش به صورتم می‌افتد، هول‌زده اسپری کنار دستم را درون حلقم خالی می‌کند.
    - غلط کردم داداش، نفس بکش.
    نفس‌های خسته‌ام را عمیق‌تر می‌کنم. یاسمن پشتم را ماساژ می‌دهد و سیاوش سعی می‌کند با حرف‌هایش دلداری‌‌ام بدهد؛ حرف‌هایی که مطمئناً خودش هم چندان به آن‌ها اعتقاد ندارد.
    - چرا این‌جوری می‌کنی برادر من؟ درست میشه. مگه بار اولمونه گند زدیم؟ پس قرارهامون چی میشه؟ این‌که من و تو و یاسمن و ریحانه به یاد قدیم‌ها با هم تو ساندویچی آقافرید ساندویچ بخوریم... تا رسیدن به اون لحظه، یک دقیقه هم برای پیداکردنش از دست نمی‌دیم؛ به همين زودی جا زدی؟
    به سیاوش نگاه می‌کنم، لرز بدی در تمام وجودم پیچیده و شکستگی دنده‌ام عجیب خودنمایی می‌کند.
    - من رو از اینجا ببر سیا، با مسئولیت خودم. به‌خدا این جا موندن حالم رو بدتر می‌کنه.
    - باشه.
    جا می‌خورم! هرگز بدون بحث حرف در گوشش نرفته، درست مثل خودم؛ هرچند سیاوش خود من است و یقیناً حسم را در این لحظه حس می‌کند. رو به یاسمن می‌گوید:
    - پاشو یاسی، بلند شو برو مؤسسه مامان و تا حدی در جریانش بذار؛ اما جزئیات رو سانسور کن.
    یاسمن باشه‌ای می‌گوید و به طرف چادرش می‌رود، روی سرش مرتبش می‌کند. قبل از رفتن گونه‌ام را می‌بوسد و می گوید:
    - مواظب خودت باش، شب می‌بینمت.
    سرم را تکان می‌دهم. سیاوش هم به دنبالش روان می‌شود و بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید:
    - میرم دنبال کارهای ترخیصت.
    ده دقیقه بعد سیاوش است که با یک برگه و یک خودکار برمی‌گردد.
    - بگیر امضا کن و تاریخ بزن، با مسئولیت خودت دکتر راضی شد.
    پایین برگه را امضا می‌کنم. سیاوش به‌طرف کمد می‌رود و یک پیراهن و یک شلوار جین برایم می‌آورد.
    - این‌ها رو عوض کن برم برگه رو تحویل بدم.
    می‌خواهد برگردد که مچش را اسیر پنجه‌ام می‌کنم. نگاهم را برای پرسیدن سؤالی که ده‌بار تا نوک زبانم آمده و برگشته به چشمانش می‌دوزم. تردیدم را می‌فهمد.
    - چیه؟ چیزی می‌خوای؟
    دل را به دریا می‌زنم.
    - دیشب، بعد از عملیات یعنی... بعد از این که بیهوش شدم جنازه‌های بعد از انفجار... یعنی خب منظورم...
    نگاهش کدر می‌شود، روی زمین روبه‌رویم زانو می‌زند و از عذاب پرسیدن نجاتم می‌دهد.
    - اگه یک درصد فکر کنی دنبالش نگشتم خیلی احمقی. بعد از انفجارها تو اون همه دود غلیظ و خاکستر زدم به دل انبار، گوشه گوشه‌ی اون خراب‌شده رو با چشم خودم دیدم... گشتم آرش؛ ولی نبود.
    نگاهم جایی حوالی گردنش است؛ وقتی آب دهانش را قورت می دهد و سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود.
    - فکر می‌کنی این‌قدر غیرت ندارم که وجب‌به‌وجب اونجا رو زیر‌و‌رو کنم شاید اثری ازش پیدا کنم؟
    مچش را ول می‌کنم و سرم را میان دستانم می‌گیرم، حس تلخی همه وجودم را می‌گیرد. در طول سه‌ماه گذشته به هیچ‌کس اجازه نداده‌ام ناامیدم کند، به هیچ‌کس اجازه نداده‌ام حتی حدس بزند که شاید ریحانه‌ام هرگز پیدا نشود. حتی به ذهنم خطور نکرد که شاید دیگر ریحانه‌ای وجود نداشته باشد؛ اما حالا...
    سیاوش برگه را بر‌می‌دارد و بلند می‌شود، می‌گوید:
    - لباس‌هات رو عوض کن، قبل مامان‌روشن خونه باشیم.
    صدای در را که می‌شنوم، بلند می‌شوم تا هرچه سریع‌تر از این اتاق دل‌گیر خلاص شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    سیاوش
    در را که می‌بندم، حس می‌کنم دو وزنه چند صد کیلویی روی شانه‌هایم گذاشته‌اند؛ آرام‌آرام به سمت مسئول ترخیص راه می‌افتم. نگران آرش هستم؛ او محکم است، مرد است، تکیه‌گاه است. هرگز او را این‌قدر شکسته و نا‌امید ندیده‌ام. حتی وقتی بابا را با دست‌های خودش درون خاک گذاشت، دست‌هایش نلرزید؛ اما حالا لرزش دست‌هایش وقتی روبه‌رویش نشسته بودم و او از گمشده‌اش می‌پرسید مرا می‌ترساند. دلم برای اندوه صدای برادرم وقتی سؤال می‌کرد پاره‌‌ی تنش را پیدا کرده‌ام یا نه می‌لرزد. آرش مغرور است و شاید در تمام عمر سی‌ساله‌مان جز در موارد محدود اشکش را ندیده باشم؛ اما بغض صدای امروزش ته دلم را خالی می‌کند. به اتاقک مسئول ترخیص می‌رسم و برگه را به دستش می‌دهم. می‌گوید:
    - فیش تسویه‌حساب لطفاً.
    فیش را روی پیشخوان می‌گذارم، چیزی را مهر می‌کند.
    - خوش اومدین... بعدی.
    تشکر زیر لبی می‌کنم و راه آمده را برمی‌گردم. به محوطه طبقه چهارم می‌رسم. آرش را می‌بینم که روی صندلی‌های انتظار نشسته و چشمانش را بسته است. جلو می‌روم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. چشمانش را باز می‌کند.
    - بریم؟ تمومه؟
    - آره بریم. می‌تونی راه بیای؟
    - می‌تونم.
    - باشه. یاسمن رفته مؤسسه یه‌کم مامان رو معطل کنه که ما قبل از اون خونه باشیم.
    - خوبه.
    جدی به روبه‌رو خیره شده و همراهم قدم برمی‌دارد. آرش همیشه کم‌حرف بوده؛ اما پاسخ‌های یک‌کلمه‌ایَش نشان از غوغای درونش دارد. به در خروج که می‌رسیم، می‌گویم:
    - اینجا باش برم ماشین رو بیارم.
    به یک «باشه» اکتفا می‌کند. بعد از چند دقیقه جلوی پایش ترمز می‌کنم. با چند قدم بلند ماشین را دور می‌زند و سوار می‌شود.
    راه می‌افتم، می‌پرسد:
    - از بچه‌های خودمون کیا رفتن؟
    - مگه نگفتی گزارش رو می‌خونی؟
    - تصمیمم عوض شد. همین الان بگو، می‌خوام ببینم خون چندنفر گردن منه!
    حرصی می‌گویم:
    - تو آخرش من رو می‌کشی، یا دق می‌کنم یا خودکشی.
    - چه نطق گیرایی مادربزرگ! دگرگونم کردی.
    - مسخره.
    - سیاوش به قدر کافی اعصابم تحت‌‌فشار هست؛ لطف کن رو مغزم نباش!
    پوفی می‌کنم و عصبی می‌گویم:
    - سروان جلالی و چندتا سربازهای واحد آماده‌باشِ کلانتری صدوسی یوسف‌آباد، ستوان علیمی و دو-سه تا از بچه‌های یگان ویژه کلانتری خودمون و ...
    با کمی مکث ادامه می‌دهم:
    - سروان آریا هم شهید شد.
    از گوشه‌‌ی چشم نگاهش می‌کنم؛ به بیرون خیره شده و چیزی نمی‌گوید. می‌دانم سروان آریا رفیقش بوده، مهران آریا دوسال در دبیرستان همکلاسی من و آرش بود و بعدها در دانشکده افسری دوباره او را دیدیم. بعد از فارغ‌‌التحصیلی از هم جدا شدیم و او که انگار با یک چیزی شبیه آهن‌ربا به دنبال ما و به خصوص آرش کشیده می‌شد، بعد از چندسال به ستاد ما و کلانتری ۱۲۳ ولنجک منتقل شد. غصه‌دار مهران شده و این را از نگاه‌نکردنش به خودم و نفس‌های تند و کوتاهش حس می‌کنم. خودم هم دست کمی از او ندارم؛ اما این چندروز آن‌قدر خبر ناگوار شنیده‌ام که پوستم کلفت شده و عزاداری برای مهران و همه‌ی دوستان و همکاران ازدست‌رفته‌ام را به زمانی دیگر موکول کرده‌ام. دنده را جابه‌جا می‌کنم و صدایش می‌زنم:
    - آرش؟
    بدون این‌که سرش را برگرداند جواب می‌دهد.
    - بله؟
    اگه مامان روشن راجع‌ به ریحانه پرسید ناراحت نشو.
    - باشه.
    - یه‌کم هم سعی کن خوددار باشی.
    - باشه.
    - به یاسمن گفتم شام حاضری درست کنه.
    - باشه.
    - باشه و درد! چرا هی میگی باشه؟
    بالاخره نگاهم می‌کند و با اخم می‌گوید:
    - خب چی بگم؟
    خوشحال از اینکه وادارش کردم یک جمله حرف بزند لبخند نامحسوسی روی لبم می‌نشیند. آرش زیاد حرف نمی‌زند، اهل درددل‌کردن نیست؛ یا همه‌چیز را در خودش می‌ریزد و دم نمی‌زند یا این‌قدر سر این و آن فریاد می‌کشد که دردش را فراموش کند؛ به همین خاطر وقتی سکوت‌هایش طولانی می‌شود، مطمئن می‌شوم رنجی عمیق آزارش می‌دهد.
    پیچ میدان را می‌پیچم و وارد کوچه می‌شوم. مثل همیشه از شلوغی کوچه به ستوه می‌آیم. با وجود اصرارهای ما و یاسمن، مامان به هیچ‌وجه حاضر نشد این خانه‌ی نسبتاً کوچک حیاط‌دارِ مرکز شهر را با هیچ‌جایی در این دنیا عوض کند، هرچند که اصرار ما هم مربوط به دوره نوجوانیمان بود که سرمان حسابی باد داشت و با وجود توان مالی کسرشأنمان می‌آمد همچنان در این محل زندگی کنیم؛ اما چندسال بعد همیشه قدردان مادر بودیم که اجازه نداد این خانه را با وجود تمام خاطرات تلخ و شیرینش بفروشیم و از این محل که از بقال و نانوایش گرفته تا مکانیک و واکسی‌اش همه ما را می‌شناسند و دوستمان دارند برویم. روبه‌روی در حیاط دستی را می‌کشم. می‌خواهم پیاده شوم که آرش زودتر پیاده می‌شود و در را برایم باز می‌کند و داخل می‌رود. ماشین را پارک می‌کنم و به طرف حوض کوچک و آبی وسط حیاط می‌روم، شیر آب را باز می‌کنم و سرم را زیر آب خنکش می‌برم که صدای «نکن می‌چایی» مامان و یاسمن در گوشم زنگ می‌خورد و خوشحالم می‌شوم که نیستند تا با تذکر، حس خوبم را خراب کنند. شیر را می‌بندم. به‌طرف ساختمان می‌روم و کفش‌هایم را بدون گذاشتن در جاکفشی جلوی ورودی رها می‌کنم. به محض ورودم به آشپزخانه سراغ یخچال می‌روم. یک زردآلوی کال برمی‌دارم و با دو گاز تمامش می‌کنم، هسته را درون چای‌صاف‌کن سینک می‌اندازم و برای بار دوم از نبود خانم‌های سخت‌گیر این خانه سوءاستفاده می‌کنم. به‌طرف اتاق می‌روم؛ اتاقی که نزدیک سی‌سال است متعلق به من و آرش است و شاهد تمام پستی و بلندی‌های زندگیمان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    در را که باز می‌کنم، آرش را می‌بینم که یک بالش بزرگ را روی زمین انداخته و گرمکن آبی‌ام را پایش کرده. همان‌طور که بلوزش را درمی‌آورد می‌گوید:
    - کولر رو خاموش نکن؛ خیلی گرمه.
    چسب‌های پهنی که برای فیکس‌کردن دنده‌‌ی شکسته‌اش روی سـ*ـینه‌اش چسبانده‌اند دلم را ریش می‌کند.
    - باشه. نمیری یه دوش بگیری؟
    - نه، فقط می‌خوام بخوابم.
    سرش را روی بالش می‌گذارد، پاهایش را رو به پنجره می‌کند و به سقف خیره می‌شود. من هم لباس‌هایم را با یک شلوارک نخی و یک رکابی سفید عوض می‌کنم و طبق عادت سرم را روی بالش آرش می‌گذارم و پاهایم را خلاف جهت آرش رو به در می‌کنم و نگاهم را به لامپ می‌دوزم. یاسمن همیشه به این مدل خوابیدن من و آرش می‌خندد و ما را به الاکلنگ تشبیه می‌کند. از یاد تعبیر یاسی لبخند نامحسوسی گوشه‌‌ی لبم می‌نشیند.
    - به چی می‌خندی؟
    - به الاکلنگ!
    - هه، سیا؟
    - هوم؟
    - جواب مامان رو چی بدم؟
    - چیزی نمی‌پرسه که بخوای جواب بدی، یاسی باهاش حرف زده.
    - روم نمیشه تو چشم‌هاش نگاه کنم، بهش قول داده بودم.
    سرم را کج می‌کنم، نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
    - تقصیر تو نبوده آرش، چرا نمی‌خوای بفهمی؟
    - نباید با خودم می‌بردمش.
    - تو نمی‌دونستی قراره چی بشه.
    - احتیاط نکردم سیا، تصمیمم عقلانی نبود؛ مثل یه پسربچه‌ی هیجده‌ساله برخورد کردم.
    - تو فقط به احساس عشقت احترام گذاشتی.
    - منِ احمق با جونش بازی کردم. می‌دونستم خطر داره، می‌دونستم شهیاد ازم متنفره و هرکاری می‌کنه که من رو زمین بزنه، نباید وقتی پسرش تو چنگمون بود ریسک می‌کردم؛ آخر زهرش رو ریخت.
    - بس کن آرش! با خودخوری چیزی درست نمیشه، تازه معلوم نیست این قضیه به شهیاد ربط داشته باشه.
    چشم هایش را می‌بندد و دستانش را روی سـ*ـینه‌اش قلاب می‌کند.
    - تا شام بیدارم نکن.
    نفس کلافه‌ام را بیرون می‌فرستم و آن‌قدر به لامپ خاموش نگاه می‌کنم که نمی‌فهمم کی خوابم می‌برد.
    ***
    با سروصدایی که از آشپزخانه می‌آید، چشمانم را باز می‌کنم و گردن خشک‌شده‌ام را تکان می‌دهم تا کمی از عواقب مستقیم خوابیدن زیر باد کولر را کم کنم. بلند می‌شوم و نگاهی به آرش غرق در خواب می‌اندازم، مطمئناً اگر یاسمن به طور دائمی در خانه‌ی ما رفت‌وآمد نداشت، همیشه با بالاتنه‌‌ی عـریـ*ـان این‌ور و آن‌ور می‌رفت؛ اصلاً این بشر روی همه‌ی گرمایی‌های زمین را یک‌تنه کم کرده است. برای رسیدن به تخت آرش باید از رویش رد شوم و برای این‌که بیدارش نکنم، ملحفه‌ی تخت خودم را برمی‌دارم، رویش می‌کشم و از اتاق بیرون می‌آیم. به‌خاطر مدل قدیمی خانه، آشپزخانه اپن نیست و نمی‌توانم ببینم چه کسی در آشپزخانه است. بدون سروصدا وارد می‌شوم و یاسی را می‌بینم که موهای بلندش را با یک سیخ شبیه ژاپنی‌ها بسته است، پیش‌بند مامان‌روشن را پوشیده و چیزی را روی گاز هم می‌زند. آرام نزدیکش می‌شوم و می‌گویم:
    - چطوری؟
    - هین... سياوش! ترسیدم.
    - ببخشید خاله‌قزی.
    - خاله‌قزی خودتی، من خاله یاسیَم.
    می‌خندم و مشت آرامی به بازویش می‌زنم. اسم خاله‌قزی را آرش رویش گذاشته، همیشه می‌گوید خاله‌ای که از آدم کوچک‌تر باشد فقط می‌شود خاله‌قزی صدایش کنی. با یادآوی آرش چهره‌ام در هم می‌رود و پشت میز چهارنفره‌ی آشپز خانه می‌نشینم.
    - چی شد؟
    - خیلی برای آرش نگرانم، حالش اصلا خوب نیست. امروز دکترش می‌گفت باید عمل بشه و دوره‌ی درمانش شش‌ماهه... می‌دونی یعنی چی؟ فشار عصبی و استرس حالش رو بدتر می‌کنه و من هیچ‌جوره نمی‌تونم از اضطراب دورش کنم، حداقل نه تا زمانی که ریحانه پیدا بشه؛ حتی جرئت نکردم راجع‌ به عمل باهاش صحبت کنم. مامان کجاست؟
    دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد.
    - نماز می‌خونه. سیاوش؟
    - بله؟
    - ممکنه، یعنی خب... می‌خوام بگم...
    نگاهش می‌کنم که تند و سریع می‌گوید:
    - ممکنه ریحانه پیدا نشه؟
    این‌قدر جمله‌اش را سریع می‌گوید که به چند ثانیه زمان نیاز دارم تا مفهومش را درک کنم، آرنج‌هایم را روی میز می‌گذارم و سرم را میان دست‌هایم می‌گیرم. خودم بارها و بارها در طول این چندماه به این موضوع فکر کرده‌ام؛ اما جرئت بیانش را نداشتم، جرئت بیان این‌که ممکن است هم‌بازی مهربان کودکی‌ام، کسی که به اندازه‌ی یاسمن دوستش دارم شاید دیگر روی این کره خاکی نباشد!
    ***
    آرش
    با احساس خنکی ملحفه‌‌ی سفید چشمانم را باز می‌کنم، مثل همیشه کمی زمان می‌برد تا موقعیتم را درک کنم. در جایم می‌نشینم و به فضای بیرون از پنجره خیره می‌شوم. آسمان سیاه و صاف است؛ درست مثل چشم‌های ریحانه‌ام. احساس می‌کنم چیزی روی سـ*ـینه‌ام سنگینی می‌کند. شلوارم را از روی دسته‌ی صندلی برمی‌دارم و دستم را برای پیداکردن اسپری تنفسم در جیبش فرو می‌کنم. چندبار اسپری‌کردن به دهانم حالم را بهتر می‌کند؛ اما از درد دنده‌ام نمی‌کاهد.
    بعد از پوشیدن یک تیشرت لیمویی از اتاق بیرون می‌روم و نگاهم را درون سالن می‌چرخانم. صدای صحبت آرام سیاوش و یاسی از آشپزخانه می‌آید. می‌دانم مامان سر سجاده‌اش نشسته، همیشه این موقع نماز می‌خواند. مستقیم به سمت اتاقش می‌روم و به چهارچوب در اتاقش تکیه می‌زنم، نمازش تمام شده و ذکر می‌گوید. بی‌ هیچ حرفی به‌طرفش می‌روم و سرم را روی پایش می‌گذارم، صدای ذکرگفتنش تلاطم درونی‌ام را آرام می‌کند. کمی که می‌گذرد، دستش را درون موهایم فرو می‌کند.
    - خوبی پسرم؟
    نفس عمیقی می‌کشم.
    - سلام.
    - سلام. چقدر زود برگشتین، فکر می‌کردم کارتون چندروزی طول می‌کشه.
    - مامان؟
    - جانم؟
    - دلم خیلی گرفته.
    - توکل کن، همه‌چی درست میشه. یاسمن گفت این مأموریت ربطی به اون از خدا بی‌خبر نداشته، آره؟
    با خجالت از دروغ روشنم که حس می‌کنم مامان با یک نگاه در عمق چشمانم تا تهش را می‌خواند و به رویم نمی‌آورد. لب می‌زنم:
    - نه، نداشت.
    صدای سیاوش باعث می‌شود سرم را بلند کنم و روبه‌روی مامان بنشینم.
    - می‌بینم که مادر و پسر خلوت کردین و توطئه می‌کنین.
    یک «گمشو» حواله‌ی سیا می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. تا به آشپزخانه برسم، صدای احوال‌پرسی مامان و سیاوش را می‌شنوم. یاسی پشت به در ایستاده و مشغول گوجه‌خردکردن است، طبق معمول در دنیای خودش غرق است و زیر لب شعری را زمزمه می‌کند که قطع به یقین غزلی از حضرت حافظ است. برمی‌گردد تا چیزی را بردارد که نگاهش به من می‌افتد.
    - فریب جهان قصه‌ای روشن است... به به! جناب‌سرگرد از خواب ناز پاشدین؟ چه تیپ دخترکشی هم زدین!
    - روت رو کم کن خاله‌قزی.
    با تأکید می‌گوید:
    - خاله‌یاسی!
    - شام چی داریم؟
    - املت.
    - این همه شلوغ‌کاری برای یه املته؟ من فکر کردم باقالی‌پلو با ماهیچه داریم.
    اخمی مصنوعی روی صورتش می‌نشیند.
    - از سرتون هم زیاده، مگه من آشپزم؟
    می‌خندم و ادامه می‌دهم:
    - حالا این یه بار رو می‌بخشم.
    - این دفعه تو روت رو کم کن کمان‌گیر.
    بلافاصله با نگاهم ساکت می‌شود و دستش را روی دهانش می‌گذارد.
    - ببخشید، به‌خدا یه لحظه از دهنم پرید.
    سرم را پایین می‌اندازم و به لقبی فکر می‌کنم که از همان هفت‌سالگی ریحانه به ریش‌ام بسته بود. سعی می‌کنم ذهنم را منحرف کنم. امروز به اندازه‌ی کافی نفس‌تنگی گرفته‌ام. سر بلند می‌کنم، نگاهم به یاسمنی می‌افتد که سعی دارد نم چشمانش را دور از چشم من بگیرد. از جا بلند می‌شوم و به سمتش می‌روم. تقصیر او نیست که نفس من گم شده است. دستانم را دورش حلقه می‌کنم، بی‌حرف چند لحظه در آغوشم می‌ماند و به آرامی از من جدا می‌شود.
    - تا من یه آبی به سر و صورتم می‌زنم سیا و روشنک رو صدا کن بیان شام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    ***
    در تمامِ مدتِ شام، سنگینی نگاه مامان را روی خودم حس می‌کنم. قطعاً سیاوش و یاسی کلی رویش کار کرده‌اند که زیاد پاپی‌ام نشده. بعد از یک سکوت چند دقیقه‌ای مامان‌روشن است که خطاب به یاسمن به حرف می‌آید.
    - فردا قراره یکی بیاد برای نیما. اگه تونستی کلاست رو جابه‌جا کن تو هم باشی، من از پس این بچه برنمیام.
    - خب شاید یه چیزی ازشون دیده که این‌قدر سرسخت مقاومت می‌کنه.
    - تو هم که همه‌ش طرف بچه‌ها رو می‌گیری. اگه بخوام این‌طوری برخورد کنم که موقعیت‌های بچه‌ها یکی‌یکی از دست میره؛ اون‌وقت مجبورن تا آخر عمر یتیم و تنها بمونن.
    - خب خواهر من، اگه بره پیش خانواده‌ای که دوستشون نداره خوشبخت نمیشه؛ همون تنها بمونه بهتره.
    - نیما بچه‌ست نمی‌فهمه. خودت رو به اون راه نزن یاسمن؛ هرکس دیگه‌ای هم جای خانم محبی انتخابش می‌کرد رفتارش همین بود.
    بعد از کمی مکث ادامه می‌دهد:
    - اگه به خودش باشه این‌قدر صبر می‌کنه تا تو شوهر کنی بیاد پیش تو. هزاردفعه بهت گفتم تا این حد به بچه‌ها نزدیک نشو... هوایی میشن. خوب باش، مهربون باش، دوستشون داشته باش؛ اما نه تا حدی که جدایی براتون سخت بشه... هم برای تو هم برای بچه‌ها.
    رو به ما ادامه می‌دهد:
    - شماها یه چیزی بهش بگین آخه.
    سیاوش میانجی‌گری می‌کند:
    - مامان‌جان حالا شاید این دفعه حق با یاسی باشه. اون بچه هم خدا بزرگه، بالاخره یه خانواده‌‌ی خوب واسه‌ش پیدا میشه.
    مامان با اخم بلند می‌شود.
    - به روباه گفتن شاهدت کو گفت دمم، من رو باش به کی‌ها دل خوشم. همین که گفتم، نیما فردا با خانم‌ محبی میره. شب به‌خیر.
    نگاهم به یاسمن است، می‌خواهد حرفی بزند که با اشاره چشم منصرفش می‌کنم. مامان که می‌رود شروع می‌کنم:
    - نگران نباش یاسی، الان یه چیزی میگه. خودت که بهتر می‌شناسیش. فردا ببینه ناراحتی، منصرف میشه.
    سیاوش بشقاب‌ها را جمع می‌کند، به طرف سینک می‌رود و با خنده می‌گوید:
    - حالا این پسر خوشتیپ کی هست این‌قدر بهش علاقه‌مند شدی؟!
    - مزه نریز سیا، حوصله ندارم.
    از جا بلند می‌شوم و بدون این‌که مخاطب خاصی داشته باشم می‌گویم:
    - من میرم دوش بگیرم.
    ***
    از حمام که بیرون می‌آیم، بعد از چندین‌بار تلاش ناموفق برای روشن‌کردن گوشی‌ام که صبح قبل از عملیات از جیبم افتاده تصمیم می‌گیرم به سیاوش و یاسمن که صدایشان از حیاط می‌آید بپیوندم. روی تخت چوبی گوشه‌‌ی حیاط که مامان‌روشن تابستان‌ها فرشش می‌کند نشسته‌اند. یاسمن گوشه‌ی بالای تخت نشسته است و سعی می‌کند از روی مجله‌ی مدِ جلوی دستش موهایش را ببندد؛ دسته‌دسته موهایش را بالا و پایین می‌کند و هربار ناراضی آن‌ها را به حالت اولش برمی‌گرداند. سیاوش هم کمی آن‌طرف‌تر نشسته و از روی کاغذ‌های جلوی دستش احتمالاً چیزی را سر هم می‌کند تا فردا به عنوان گزارش به سرهنگ ناصری تحویل دهد. دلم می‌خواهد متن گزارش را بخوانم؛ اما یارای بحث با سیاوش، در حال حاضر از توانم خارج است. روبه‌رویشان، لبه‌ی حوض می‌نشینم و دستم را درون آب خنکش فرو می‌برم. یاسمن با لبخند نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    - عافیت باشه.
    - ممنون. تو این‌قدر به موهات ور میری من نگرانم کچل شی رو دستمون بمونی.
    یکی از خودکارهای سیاوش را به طرفم پرت می‌کند که سرم را می‌دزدم، یک پررو نثارم می‌کند و با یک نگاه مرموز رو به سیاوش می‌گوید:
    - امروز صبح رامین رو دیدم، می‌گفت سیاوش خیلی وقته بهم سر نزده دلم براش تنگ شده.
    سیاوش در حالی که سعی می‌کند خونسرد به نظر برسد سرش را بلند می‌کند.
    - باشه، سر فرصت یه سر بهش می‌زنم.
    - سارا هم هفته‌ی آینده بر‌می‌گرده.
    - خب به سلامتی.
    - همین؟
    - یعنی چی؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنید؟
    من و یاسمن با هم اخم می‌کنیم که باعث می‌شود از چشم‌غره‌اش بی‌نصیب نمانیم. حرصی می‌گویم:
    - چرا شاکی میشی داداش؟ یاسی فقط داره اطلاع‌‌رسانی می‌کنه.
    - لازم نکرده. بلند شین برین بخوابین، فردا هزارتا کار داریم.
    یاسمن بلند می‌شود و بعد از یک شب به‌خیرِِ بلند به سمت ساختمان می‌رود. من هم بلند می‌شوم و کنار سیاوش می‌نشینم.
    - سیا؟
    - هوم؟
    - می‌خوام از این پرونده بکشم کنار.
    - چى؟!
    - داد نزن مامان خوابه.
    - یعنی چی؟
    سرم را رو به آسمان می‌گیرم.
    - یعنی همین که شنیدی.
    - نمی‌فهمم چی می...
    میان حرفش می‌پرم:
    - من خیلی سعی کردم موضوعات شخصی رو وارد کارم نکنم؛ اما تو این یه مورد نمی‌تونم سیاوش... بفهم. هرچقدر هم سعی کنم بازم احساساتم رو تو این قضیه وارد می‌کنم، تو شرایط سخت نمی‌تونم منطقی تصمیم بگیرم. بعد دوسال هنوز جز چند تا مدرک بی‌پایه و اساس و پسر شهیاد که روزه‌ی سکوت گرفته هیچی نداریم، از سه‌ماه پیش هم که با گم‌شدن ریحانه همه‌‌چیز بدتر شد.
    نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم:
    - من کم آوردم سیا.
    دستم را فشار می‌دهد:
    - تو فقط خسته شدی داداش. من مطمئنم اگه وسط راه ول کنی بری بعداً خودت رو نمی‌بخشی، فقط یه‌کم دیگه تحمل کن.
    از جا بلند می‌شوم و بحث را عوض می‌کنم:
    - من میرم بخوابم. هر گندی هم زدم پاش می‌ایستم؛ پس لطف کن فکر پیچوندنم رو از سرت بیرون کن. اگه فردا بدون من بری خودم می‌کشمت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    با صدای زنگ موبایل سیاوش از خواب بیدار می‌شوم؛ اما چشم‌هایم همچنان بسته است. صدای جیرجیر تختش نشان می‌دهد از تختش پایین آمده.
    - بله؟
    - ...
    - سلام، ممنون.
    - ...
    - چی ؟! همین امروز؟
    - ...
    - مطمئنی؟
    - ...
    - باشه، سرهنگ نفهمه من خبر دارم.
    - ...
    - باشه می‌بینمت.
    نفسش را با صدا بیرون می‌دهد. می‌گویم:
    - رحیمی بود؟
    جا خورده برمی‌گردد.
    - اِ بیداری؟! آره رحیمی بود.
    - خب، چی کار داشت؟
    - کار؟ هیچی، یعنی می‌خواست ببینه میرم یا نه.
    چشم‌هایم را باز می‌کنم و با جدیت می‌گویم:
    - هر وقت تصميم گرفتی راستش رو بگی خبرم کن.
    اخم می‌کند.
    - میگه بالایی‌ها امروز میان ستاد، توضیح مستقیم می‌خوان.
    بلند می‌شوم و همان‌طور که به سمت حمام می‌روم می‌گویم:
    - پس بریم توضیح بدیم.
    ***
    سیاوش
    صدای در حمام را که می‌شنوم از جا بلند می‌شوم، می‌دانم که باید خودم را برای یک جنگ اعصاب حسابی آماده کنم. تا آرش بیرون بیاید یک چای تلخ می‌خورم و بعد از او وارد حمام می‌شوم. صدایش را می‌شنوم:
    - یه ربع صبر می‌کنم، بشه شونزده دقیقه باید با آژانس بیای!
    بی‌توجه به غرغرهایش با حوصله حاضر می‌شوم و ده دقیقه بعد آماده در حال بستن بند پوتین‌هایم هستم. سوئیچ را برمی‌دارم و بیرون می‌روم. به ماشین تکیه زده و به نوک کفش‌هایش نگاه می‌کند.
    - بریم؟
    - بریم. سوئیچ رو بده خودم می‌شینم.
    - هنوز خوب نشدی آرش!
    - سوئیچ.
    به‌ناچار سوئیچ را به طرفش پرت می‌کنم؛ نباید زیاد حرصش بدهم.
    ***
    درون راهروی کلانتری که قدم می‌گذاریم، جدا از پرچم‌های مشکی و عکس‌های قاب‌شده با نوار سیاه بچه‌ها، نگاه‌های سنگین بقیه روحم را خراش می‌دهد. چون سریع راه می‌رویم بقیه فرصت خواندن نام حک‌شده روی لباس‌هایمان را ندارند و بنابراین نمی‌فهمند کداممان آرش هستیم و این باعث می‌شود به جفتمان خیره شوند. مستقیم وارد اتاق سرهنگ می‌شویم. رو به سرباز می‌گویم:
    - به سرهنگ بفرمایید ما اومدیم.
    - چند لحظه. الو جناب سرهنگ جناب سرگرد باهر و برادرشون تشریف آوردن.
    - ...
    - بله چشم.
    گوشی را می‌گذارد و بفرماییدی می‌گوید. آرش در می‌زند و با هم وارد می‌شویم. بعد از سلام و تشریفات نظامی سرهنگ شروع می‌کند.
    - گزارش رو نوشتی؟
    دست‌نوشته‌هایم را روی میز می‌گذارم.
    - بفرمایید.
    با لحنی محزون تشکر می‌کند. حسم می‌گوید به جز قضیه‌ی عملیات و افتضاح به بار آمده چیز دیگری هست که از ما پنهان می‌کند. رو به آرش می‌گوید:
    - ساعت چهار با سردار و بقیه قرار گذاشتم، برای یه سری توضیحات میان اینجا.
    - متوجم. چشم، باهاشون صحبت می‌کنم.
    - خوبه، می‌تونی بری.
    آرش که بلند می‌شود، سرهنگ هم بلند می‌شود و با یک قدم خودش را به او می‌رساند.
    - بابت دیروز عذر می‌خوام، خیلی تحت‌فشار بودم و اصلا شرایطتت رو در نظر نگرفتم.
    - فراموشش کنید، حقم بیشتر از این حرف‌ها بود. با اجازه.
    بیرون می‌رود، من هم بلند می‌شوم تا از اتاق خارج شوم که با صدای «تو بمون» سرهنگ دوباره می‌نشینم. به جایی پشت سرم خیره می‌شود و می‌گوید:
    - با توجه به نوع شغل من و سابقه‌ی کارم باید خیلی از مسائل به‌نظرم عادی برسه؛ اما خب راستش... پدرم همیشه معتقد بود من هیچ‌وقت پلیس خوبی نمیشم و گاهی فکر می‌کنم حق داشته؛ چون هنوز گفتن بعضی حرف‌ها برام سخته.
    با دلهره‌ای که سراسر وجودم را گرفته می‌پرسم:
    - چی شده جناب سرهنگ؟
    - پسر شهیاد تو بازجویی دیروز یه چیزایی گفته که احتمال ربوده‌شدن خانم حمیدی رو توسط باندشون تقویت می‌کنه.
    حس می‌کنم معده‌ام جمع شده و آماده‌‌ی نشان‌دادن هر نوع رفلکسِ عصبی است.
    - این که چیز تازه‌ای نیست، شما خودتون می‌گید این حرف‌ها رو برای حرص‌دادن آرش می‌زنه.
    سرهنگ ادامه می‌دهد:
    - فکر می‌کنم تمام حدس‌های آرش در مورد دزدیده‌شدن خانمش توسط شهیاد درست باشه.
    - ولی چطور ممکنه؟ این عوضی قبل از گم‌شدن ریحانه دستگیر شده، حتی اگر کار شهیاد باشه از کجا فهمیده وقتی تمام مدت در حال خوردن آب خنک بوده؟
    صدایم بالا رفته و دلم می‌خواهد با دستان خودم پسرِ این مردک را بکشم. سرهنگ بلند می‌شود و لیوانی آب برایم می‌ریزد.
    - آروم باش پسر، مثلاً با تو در میون گذاشتم که آرش رو آماده کنی؛ هرچند قبلش باید مطمئن بشیم. دیروز می‌گفت شهیاد چندسال در تلاش بوده یه نقطه‌ضعف از آرش بگیره که بتونه شکستش بده، یه نقطه‌ضعف که اتفاقاً تو هم نباشی؛ تا چندماه پیش که به خانم حمیدی می‌رسن و تصممیم می‌گیرن وارد بازیش کنن. چندروز پیش از یه جایی تو زندان به گوشش می‌رسه و تو بازجویی دیروز میگه که خوشحاله که پدرش موفق شده نقشه‌ش رو به سرانجام برسونه.
    - جناب سرهنگ خواهش می‌کنم تا مطمئن نشدیم آرش چیزی نفهمه، بفهمه دق می‌کنه.
    - خدانکنه سیاوش‌جان. محکم باش! بالاخره این ماجرا هم تموم میشه؛ فقط باید تمام تلاشمون رو بکنیم که خوب تموم بشه.
    - لطفاً یه قرار ملاقات با اون روانی برام ترتیب بدین، باید باهاش حرف بزنم؛ ولی امروز نه... باید پیش آرش بمونم.
    - باشه نگران نباش.
    بعد از ملاقات با سرهنگ حالم از چیزی که بود بدتر شده و مغزم باد کرده است. در حال رفتن به اتاقم هستم که ستوان رحیمی صدایم می‌زند:
    - ببخشید جناب سرگرد، یه خانمی تشریف آوردن میگن با شما کار دارن.
    - خانم؟! خودشون رو معرفی نکردن؟
    - نه، فقط گفتن با شما کار دارن.
    متعجب از حرف‌های رحیمی می‌گویم:
    - باشه، بفرستش بیاد.
    چند لحظه بعد منتظر، در اتاقم نشسته‌ام و دعا می‌کنم داستان جدیدی انتظارم را نکشد. با صدای در بفرمایید رسایی می‌گویم و با دیدن خانمِ موردنظرِ رحیمی، تمام وجودم یخ می‌زند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ghalamoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,956
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    تهران
    - سلام.
    حتی توان بلندشدن ندارم. دستم را مشت می‌کنم و سعی می‌کنم با تمام قوا روی پاهایم بایستم. لبخندی مصلحتی روی لبانم می‌نشانم و با یک نفس عمیق شروع می‌کنم.
    - سلام دختردایی، خوش اومدی.
    - از دیدنم شوکه شدی یا ناراحت؟
    پس هنوز هم همان دخترِ رک‌وراست قدیم است. تمام تلاشم را می‌کنم تا صدایم نلرزد:
    - نه این چه حرفیه، ناراحت چرا؟! فقط تعجب کردم، توقع دیدنت رو الان اون هم اینجا نداشتم؛ آخه یاسی گفته بود هفته‌ی آینده برمی‌گردی.
    لبخند آشنایی می‌زند.
    - کارهام جور شد زودتر اومدم.
    سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. به مبل روبه‌روی میزم اشاره می‌کنم.
    - بفرمایید، بشین سر پا خسته میشی.
    - مرسی. خوبی؟ چه خبر؟
    ذهنم خسته و خالی است، تنها راهی که به ذهنم می‌رسد خبرکردن آرش است.
    - ممنون. بذار به آرش خبر بدم، خوشحال میشه اومدی.
    زیرچشمی نگاهم می‌کند، زیر نگاه سنگینش گوشی را برمی‌دارم و اتاق آرش را می‌گیرم که بعد از دو بوق گوشی را برمی‌دارد.
    - بله؟
    - آرش پاشو بیا اتاقم مهمون دارم.
    - مهمون؟
    - آره، دختردایی اومده.
    - کی؟!
    رو به سارا لبخند می‌زنم و امیدوارم صدای فریاد آرش آن‌قدرها هم بلند نبوده باشد. نگاهش می‌کنم.
    - آرش سلام می‌رسونه، میگه الان میام.
    با لبخند می‌گوید:
    - سلامت باشه، خوشحال میشم.
    صدای عصبانی آرش تا اعماق گوشم نفوذ می‌کند.
    - آره سلام می‌رسونم... دختره‌ی آدم‌فروش. الان میام، به ولای علی اگه بیش از حد یه فامیل تحویلش بگیری خودم دارت می‌زنم!
    صدای بوق که در گوشی می‌پیچد، می‌گویم:
    - باشه منتظریم.
    دوباره به سمتش لب‌هایم را کش می‌دهم:
    - خب چه خبر؟ درست تموم شد؟ اومدی بمونی؟
    زیر لبی می‌گوید:
    - دوست داری بمونم؟
    سخت است؛ اما به روی خودم نمی‌آورم.
    - دایی می‌دونه برگشتی؟ آخه فکر کنم برای مأموریت رفته بود اصفهان.
    - نه به مامان گفتم بهش نگه؛ نمی‌خوام مزاحم کارش بشم.
    انگار هر وقت انتظار کسی یا چیزی را می‌کشی زمان کندتر می‌گذرد، خدا خدا می‌کنم آرش بیاید و از این جو سنگین نجاتم دهد.
    - صبح به عمه‌‌یاسمن زنگ زدم گفت تا ظهر مؤسسه‌م. منم که می‌دونی، تحمل فضای اونجا رو ندارم، گفتم تا اون کارش تموم میشه بیام شماها رو ببینم. از ریحانه چه خبر؟ با آرش می‌سازه؟
    نگاهم به موهای بورِ ریخته‌شده روی پیشانی‌اش است؛ موهایی که زمانی فکر می‌کردم هیچ مردی جز خودم حق دیدنش را ندارد. بالاخره آرش می‌رسد و مرا از این طوفان ناگهانی بیرون می‌کشد. سارا به احترام آرش بلند می‌شود؛ اما من ترجیح می‌دهم سر جایم بنشینم.
    - سلام پسرعمه، خوبی؟
    آرش با لحنی که فقط من می‌دانم تا چه حد طلبکار است جواب می‌دهد:
    - به به ساراخانم! حال و احوال؟ خوبی؟
    - ممنون.
    نگاهی به تیپ و ظاهرش می‌اندازد و با طعنه می‌گوید:
    - عوض شدی! تأثیرات فرنگه؟!
    سارا که جواب نمی‌دهد، ادامه می‌دهد:
    - کی اومدی؟ از بهروزخان چه خبر؟
    سارا به آنی رنگ‌‌‌‌به‌رنگ می‌شود. دستان یخ‌زده‌ام را مشت می‌کنم. کاش آرش اسمش را نمی‌آورد! سارا با تته‌پته می‌گوید:
    - خبری ندارم، شما که... در جریانید دو سال پیش جدا شدیم.
    - آها یادم رفته بود، ببخشید دیگه مشغله‌م زیاده حواس‌پرت شدم.
    سارا که حس کرده اوضاع عادی نیست و حرف‌های آرش ممکن است به جاهای باریک بکشد، عزم رفتن می‌کند.
    - با اجازه من دیگه برم. مامان شام یه مهمونی گرفته همه دعوتید، حالا به عمه‌روشنک زنگ می‌زنه.
    بلند می‌شوم و آرش تا در اتاق بدرقه‌اش می‌کند. در که بسته می‌شود، دست از خودداری برمی‌دارم و روی صندلی می‌افتم.
    آرش روی میز می‌نشیند و به صورتم زل می‌زند.
    - خوبی؟
    فقط نگاهش می‌کنم، توقع دارد خوب باشم؟
    - مگه یاسمن دیشب نگفت هفته‌‌ی دیگه میاد؟
    - گفت کارهام جور شده زودتر اومدم.
    - اینجا اومده بود چیکار؟
    عصبی می‌گویم:
    - من چه می‌دونم.
    - خیلی خب بابا، چته؟
    - پاشو برو به کارت برس، حوصله ندارم.
    - دقیقاً حوصله‌‌ی چی رو نداری؟ من؟ یا ظهور عجیب‌الوقوع ساراخانم؟!
    کلافه از بحث بی‌سر‌وتهمان بلند می‌شوم و روبه‌روی پنجره‌‌ی قدی می‌ایستم. با صدایی که خودم هم به زور می‌شنوم می‌گویم:
    - من همه‌چیز رو فراموش کرده بودم، تازه داشتم با خودم کنار می‌اومدم.
    - خودت رو گول نزن سیا! تو فراموشش نکردی؛ حتی وقتی راهش رو کشید و با اون پسره‌ی مارمولک از ایران رفت!
    - بس کن آرش! حالا که چی؟ رفت که رفت، حق داشته برای زندگیش تصمیم بگیره؛ نمی‌تونسته با حدس و گمان رو آینده‌ش قمار کنه!
    پوزخندش قلبم را به درد می‌آورد.
    - هه! حدس و گمان؟! چشم‌هات رو بستی نمی‌خوای ببینی اون مثلاً رفیق شفیقت چطوری دورت زد. هر احمقی رفتارت رو با سارا می‌دید می‌فهمید دوستش داری، چه برسه به دوست جون‌جونیت.
    یک توده‌ی سفت، آرام‌آرام راه گلویم را می‌بندد و نفس‌کشیدنم را دشوار می‌کند. قریب به چهارسال با خودم جنگیدم تا فراموش کنم؛ اما حالا واقعیت مثل یک پتک سنگین بر سرم کوبیده می‌شود. حق با آرش است؛ او خود من است و به خوبی می‌داند حافظه‌ام چقدر دقیق کار می‌کند. دیدن دوباره‌ی سارا همه‌ی تلخی‌های گذشته را پیش چشمم زنده کرده است. سوزش پلکم و قطره‌ی اندوه گرمی که به گونه‌ی سردم می‌نشیند، نشان از سرریزشدن کاسه‌ی صبرم در این روزهای تیره دارد. نفس‌های کوتاه و بریده‌ام آرش را به سمتم می‌کشاند.
    - سیاوش؟ ببینمت.
    روبه‌رویم می‌ایستد، دستش را زیر چانه‌ام می‌برد و سر افتاده‌م را بلند می‌کند.
    - گریه می‌کنی؟ بچه شدی؟
    بازویم را می‌گیرد و مردانه به آغوشم می‌کشد. آغـ*ـوش محکم برادرم جای خوبی برای تکیه‌کردن است. دستش را دور شانه‌ام محکم می‌کند.
    - نمی‌ذارم دوباره خودت رو بدبخت کنی سیاوش. دفعه قبل ازت خواهش کردم حرفت رو بزنی، بهت التماس کردم اگه واقعا دوستش داری نذار با اون مردک بره... بهت گفتم حقت رو از زندگی بگیر؛ اما حالا همه‌چیز برعکسه، ازت خواهش می‌کنم دور این دختره‌ی بی‌لیاقت رو خط بکش.
    سرم را از روی شانه‌اش برمی‌دارم، عقب می‌روم و چند نفس عمیق می‌کشم تا به خودم مسلط شوم. نگاه غمگین آرش به چشمان به خون نشسته‌ام است.
    - ببین سیا، هرقدر هم که شماها بگین بازم به‌نظرم کار سارا غیرقابل بخششه. وقتی می‌دونست دوستش داری و خودش هم جوری رفتار می‌کرد که انگار عاشقته؛ پس کارش از نظر من چیزی جز خــ ـیانـت نبوده؛ بنابراین من نمی‌ذارم برادرم با یه خائن وصلت کنه! طبق تجربیات یه پلیس بهت میگم، هرچند خودت بهتر از من می‌دونی که همه‌ی جنایت‌ها و کارهای ناجور فقط بار اولش سخته و تکرارش برای مجرم نه تنها کاری نداره، بلکه گاهی لـ*ـذت بخش هم میشه.
    حقیقت کلام آرش مثل یک نیشتر قلبم را سوراخ می‌کند. کسی در می‌زند و قبل از بفرمایید آرش پشتم را به در می‌کنم.
    - جناب سرگرد از دایره‌ی جنایی اومدن، می‌خوان شما رو ببینن.
    - باشه فیروزی، برو اومدم.
    فیروزی که می‌رود، پشت میزم می‌نشینم. آرش است که می‌گوید:
    - من برم ببینم چی کارم دارن. برو یه آبی به سر و صورتت بزن سردار اومد می‌خوام تو هم باشی. کارم تموم شد برمی‌گردم که قبل از جلسه حرف‌هامون رو یکی کنیم.
    عزم رفتن که می‌کند صدایش می‌زنم.
    - آرش؟
    برمی‌گردد.
    - دلم نمی‌خواد باز هم با سارا روبه‌رو بشم، برای امشب یه‌جوری مامان رو بپیچون.
    چهره‌ی گرفته‌اش باز می‌شود و لبخند مهمان لب‌هایش، لب می‌زند:
    - پسر خودمی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا