انگار معجزهای بهوقوع پیوست. دست استفان از دور دستهی چاقو شل شده و تیغهی مرگبار آن از گردن باگراد دور شد.
باگراد چندان برای دیدن ناجیاش منتظر نماند؛ زیرا همانلحظه صدای ضربات متعددی به گوش رسید و او فرد را دید که با چهرهای برافروخته با تمام قدرتش از پشت به سر استفان کوبید.
استفان با همان ضربهی اول نقش بر زمین شد؛ اما فرد دستبردار نبود. او بیآنکه لحظهای درنگ کند، با چوبِ محکم و مقاومی به سر او ضربه میزد.
باگراد که از دیدن آن صحنه بیحسوحال شده بود، میخواست از او بخواهد که تمامش کند؛ اما صدایش درنمیآمد.
تا آن روز هیچگاه فرد را در این حال ندیده بود. انگار که دیوانه شده بود. هیچچیز جلودارش نبود.
خون استفان به درودیوار پاشید. باگراد دست کبود و دردناکش را جلوی صورتش گرفت و بهسختی گفت:
- بسه!
حتی گفتن همان یک کلمه انرژی زیادی را از او گرفت. بینا و بیرمق روی زمین افتاد. خوشبختانه فرد نیز دست از ضربهزدن به جسد غرقِ در خون استفان برداشت.
با قدمهای بلندی خود را به باگراد رساند و بازویش را گرفت و او را روی زمین نشاند. رنگ صورت و لبهایش مثل گچ سفید شده بود.
با دیدن زخمها و کبودیهای باگراد اخمهایش را درهم کشید و بیآنکه دربارهی اتفاقی که چند دقیقهی قبل رخ داده بود حرفی بزند، فقط گفت:
- بیا. بیا بریم. کمکت میکنم وایستی. باید از اینجا بریم بیرون.
باگراد که جرئت نگاهکردن به جسد استفان را نداشت و تمام بدنش از وحشت کاری که کرده بودند میلرزید، بهزحمت گفت:
- تریتر! اول اون رو بازش کن.
برخلاف همیشه فرد هیچ مخالفتی از خود نشان نداد، بلافاصله باگراد را رها کرد تا با تکیه به دیوار خود را سرپا نگه دارد و سپس بهسوی تریتر رفت که حالا بهوش آمده و چشمهایش از دیدن صحنهی مقابلش گشاد شده بود.
فرد طناب دور دستها و دهن بدنش را باز کرد و با خشونت او را بلند کرد. با دیدن نگاهش که روی استفان ثابت مانده بود، با عصبانیت او را تکان داد و گفت:
- الان وقت جازدن نیست. فهمیدی؟ ما باید از اینجا بریم بیرون. همه دارن دنبالتون میگردن.
سپس تریتر را رها کرد و بار دیگر بازوی باگراد را گرفت و او را به سمت در خروجی برد.
باگراد نگاه آخر را به استفان انداخت و سپس به همراه فرد و تریتر از اتاق خارج شد.
هنگامی که از راه پلهی چوبی پایین میرفتند، با صدای ضعیفی گفت:
- چهجوری پیدامون کردی؟ من... من خیلی منتظرت موندم؛ ولی...
فرد با عجله گفت:
- میخواستم بیام. میخواستم بیام؛ اما ظاهراً بقیه میدونستن که میخوام کمکت کنم.
باگراد سرش را تکان داد و بهتلخی گفت:
- درسته! می... می دونستن. استفان از پشت پنجره همهی حرفامون رو شنید.
فرد با عصبانیت تفی روی زمین انداخت و گفت:
- کاش میذاشتی اون لعنتی رو تیکهتیکه کنم.
تریتر بر خود لرزید و فرد با تأسف سرش تکان داد و ادامه داد:
- فرانسیس دستور داده بود نذارن از خونه بیام بیرون؛ اما من فرار کردم. نزدیک صبح دوتاشون رو فرستادم به درک و سمت جنگل اومدم. میدونستم شب رو برای فرار انتخاب نمیکنی؛ اما وقتی نزدیکای صبح رسیدم اونجا، بهجز لکههای خون چیز دیگهای ندیدم.
باگراد چندان برای دیدن ناجیاش منتظر نماند؛ زیرا همانلحظه صدای ضربات متعددی به گوش رسید و او فرد را دید که با چهرهای برافروخته با تمام قدرتش از پشت به سر استفان کوبید.
استفان با همان ضربهی اول نقش بر زمین شد؛ اما فرد دستبردار نبود. او بیآنکه لحظهای درنگ کند، با چوبِ محکم و مقاومی به سر او ضربه میزد.
باگراد که از دیدن آن صحنه بیحسوحال شده بود، میخواست از او بخواهد که تمامش کند؛ اما صدایش درنمیآمد.
تا آن روز هیچگاه فرد را در این حال ندیده بود. انگار که دیوانه شده بود. هیچچیز جلودارش نبود.
خون استفان به درودیوار پاشید. باگراد دست کبود و دردناکش را جلوی صورتش گرفت و بهسختی گفت:
- بسه!
حتی گفتن همان یک کلمه انرژی زیادی را از او گرفت. بینا و بیرمق روی زمین افتاد. خوشبختانه فرد نیز دست از ضربهزدن به جسد غرقِ در خون استفان برداشت.
با قدمهای بلندی خود را به باگراد رساند و بازویش را گرفت و او را روی زمین نشاند. رنگ صورت و لبهایش مثل گچ سفید شده بود.
با دیدن زخمها و کبودیهای باگراد اخمهایش را درهم کشید و بیآنکه دربارهی اتفاقی که چند دقیقهی قبل رخ داده بود حرفی بزند، فقط گفت:
- بیا. بیا بریم. کمکت میکنم وایستی. باید از اینجا بریم بیرون.
باگراد که جرئت نگاهکردن به جسد استفان را نداشت و تمام بدنش از وحشت کاری که کرده بودند میلرزید، بهزحمت گفت:
- تریتر! اول اون رو بازش کن.
برخلاف همیشه فرد هیچ مخالفتی از خود نشان نداد، بلافاصله باگراد را رها کرد تا با تکیه به دیوار خود را سرپا نگه دارد و سپس بهسوی تریتر رفت که حالا بهوش آمده و چشمهایش از دیدن صحنهی مقابلش گشاد شده بود.
فرد طناب دور دستها و دهن بدنش را باز کرد و با خشونت او را بلند کرد. با دیدن نگاهش که روی استفان ثابت مانده بود، با عصبانیت او را تکان داد و گفت:
- الان وقت جازدن نیست. فهمیدی؟ ما باید از اینجا بریم بیرون. همه دارن دنبالتون میگردن.
سپس تریتر را رها کرد و بار دیگر بازوی باگراد را گرفت و او را به سمت در خروجی برد.
باگراد نگاه آخر را به استفان انداخت و سپس به همراه فرد و تریتر از اتاق خارج شد.
هنگامی که از راه پلهی چوبی پایین میرفتند، با صدای ضعیفی گفت:
- چهجوری پیدامون کردی؟ من... من خیلی منتظرت موندم؛ ولی...
فرد با عجله گفت:
- میخواستم بیام. میخواستم بیام؛ اما ظاهراً بقیه میدونستن که میخوام کمکت کنم.
باگراد سرش را تکان داد و بهتلخی گفت:
- درسته! می... می دونستن. استفان از پشت پنجره همهی حرفامون رو شنید.
فرد با عصبانیت تفی روی زمین انداخت و گفت:
- کاش میذاشتی اون لعنتی رو تیکهتیکه کنم.
تریتر بر خود لرزید و فرد با تأسف سرش تکان داد و ادامه داد:
- فرانسیس دستور داده بود نذارن از خونه بیام بیرون؛ اما من فرار کردم. نزدیک صبح دوتاشون رو فرستادم به درک و سمت جنگل اومدم. میدونستم شب رو برای فرار انتخاب نمیکنی؛ اما وقتی نزدیکای صبح رسیدم اونجا، بهجز لکههای خون چیز دیگهای ندیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: