کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
انگار معجزه‌‌ای به‌وقوع پیوست. دست استفان از دور دسته‌ی چاقو شل شده و تیغه‌ی مرگ‌بار آن از گردن باگراد دور شد.
باگراد چندان برای دیدن ناجی‌‌اش منتظر نماند؛ زیرا همان‌لحظه صدای ضربات متعددی به‌ گوش رسید و او فرد را دید که با چهره‌‌ای برافروخته با تمام قدرتش از پشت به سر استفان کوبید.
استفان با همان ضربه‌ی اول نقش بر زمین شد؛ اما فرد دست‌بردار نبود. او بی‌آنکه لحظه‌‌ای درنگ کند، با چوبِ محکم و مقاومی به سر او ضربه می‌زد.
باگراد که از دیدن آن صحنه بی‌حس‌وحال شده بود، می‌خواست از او بخواهد که تمامش کند؛ اما صدایش درنمی‌آمد.
تا آن روز هیچ‌گاه فرد را در این حال ندیده بود. انگار که دیوانه شده بود. هیچ‌چیز جلودارش نبود.
خون استفان به درودیوار پاشید. باگراد دست کبود و دردناکش را جلوی صورتش گرفت و به‌سختی گفت:
- بسه!
حتی گفتن همان یک کلمه انرژی زیادی را از او گرفت. بی‌نا و بی‌رمق روی زمین افتاد. خوش‌بختانه فرد نیز دست از ضربه‌زدن به جسد غرقِ در خون استفان برداشت.
با قدم‌های بلندی خود را به باگراد رساند و بازویش را گرفت و او را روی زمین نشاند. رنگ صورت و لب‌هایش مثل گچ سفید شده بود.
با دیدن زخم‌ها و کبودی‌های باگراد اخم‌هایش را درهم کشید و بی‌آنکه درباره‌ی اتفاقی که چند دقیقه‌ی قبل رخ داده بود حرفی بزند، فقط گفت:
- بیا. بیا بریم. کمکت می‌کنم وایستی. باید از اینجا بریم بیرون.
باگراد که جرئت نگاه‌کردن به جسد استفان را نداشت و تمام بدنش از وحشت کاری که کرده بودند می‌لرزید، به‌زحمت گفت:
- تریتر! اول اون رو بازش کن.
برخلاف همیشه فرد هیچ مخالفتی از خود نشان نداد، بلافاصله باگراد را رها کرد تا با تکیه به دیوار خود را سرپا نگه دارد و سپس به‌سوی تریتر رفت که حالا بهوش آمده و چشم‌هایش از دیدن صحنه‌ی مقابلش گشاد شده بود.
فرد طناب دور دست‌ها و دهن بدنش را باز کرد و با خشونت او را بلند کرد. با دیدن نگاهش که روی استفان ثابت مانده بود، با عصبانیت او را تکان داد و گفت:
- الان وقت جازدن نیست. فهمیدی؟ ما باید از اینجا بریم بیرون. همه دارن دنبالتون می‌گردن.
سپس تریتر را رها کرد و بار دیگر بازوی باگراد را گرفت و او را به سمت در خروجی برد.
باگراد نگاه آخر را به استفان انداخت و سپس به همراه فرد و تریتر از اتاق خارج شد.
هنگامی که از راه پله‌ی چوبی پایین می‌رفتند، با صدای ضعیفی گفت:
- چه‌جوری پیدامون کردی؟ من... من خیلی منتظرت موندم؛ ولی...
فرد با عجله گفت:
- می‌خواستم بیام. می‌خواستم بیام؛ اما ظاهراً بقیه می‌دونستن که می‌خوام کمکت کنم.
باگراد سرش را تکان داد و به‌تلخی گفت:
- درسته! می... می دونستن. استفان از پشت پنجره همه‌ی حرفامون رو شنید.
فرد با عصبانیت تفی روی زمین انداخت و گفت:
- کاش می‌ذاشتی اون لعنتی رو تیکه‌تیکه کنم.
تریتر بر خود لرزید و فرد با تأسف سرش تکان داد و ادامه داد:
- فرانسیس دستور داده بود نذارن از خونه بیام بیرون؛ اما من فرار کردم. نزدیک صبح دوتاشون رو فرستادم به درک و سمت جنگل اومدم. می‌دونستم شب رو برای فرار انتخاب نمی‌کنی؛ اما وقتی نزدیکای صبح رسیدم اونجا، به‌جز لکه‌های خون چیز دیگه‌‌ای ندیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    وقتی از پله‌ها پایین آمدند باگراد گفت:
    - ولی من برات یه نشونه گذاشتم.
    فرد بازوبند قرمز را از جیبش درآورد و گفت:
    - می‌دونم. پیداش کردم؛ اما این رو هم می‌دونستم که توی دردسر افتادین. بقیه‌ی مردم هنوز نزدیک خونه‌ت بودن، واسه‌ی همین اولین کسی که به ذهنم اومد استفان بود. یادمه یه بار گفته بودی ازت متنفره. مسخره‌ست! انگار تو سرنوشت تعیین شده بود که همیشه من، تو رو از دست اون روانی نجات بدم.
    وقتی به در رسیدند باگراد متوقف شد. رویش را به‌سمت فرد برگرداند و با تعجب پرسید:
    - پس... پس اون پسر تو بودی؟ چرا تو تموم این سالا بهم نگفتی؟
    فرد لبخندی زد که باعث تعجب تریتر شد؛ زیرا هیچ‌گاه روی خوش فرد را ندیده بود. سپس با حالت عجیبی زمزمه کرد:
    - می‌خواستم این رو توی موقعیت بهتری بهت بگم؛ اما ظاهراً نقشه‌هام نقش‌برآب شد.
    در خانه را باز کردند و موجی از سرمای سوزناک به صورتشان خورد. بارش برف آغاز شده بود.
    فرد زیر بازوی باگراد را گرفت. تریتر نیز که نسبت به او وضع بهتری داشت به کمکش شتافت و بازوی سمت راستش را گرفت و هر سه نفر به راه افتادند؛ اما هنوز چند قدم از خانه‌ی استفان دور نشده بودند که صدای جیغی به گوش رسید. هر سه نفر با چهره‌هایی وحشت‌زده برگشتند و چشمشان به لونا افتاد که تازه از انبار بیرون آمده بود.
    چشم‌های سبز درخشانش از کبودی‌های صورت تریتر و وضع اسف‌بار باگراد گذشت و روی لباس سراسر خونِ فرد متوقف ماند.
    با جیغ و فریاد گفت:
    - پدرم! پدرم کجاست؟
    چیزی به وجود باگراد چنگ انداخت و حالش را دگرگون کرد. ناخودآگاه بغض گلویش را گرفت و به‌سختی گفت:
    - لونا!
    اما هیچ‌چیز دیگری نتوانست به او بگوید.
    هیچ‌وقت نمی‌خواست گریزش به چنین قیمتی صورت بگیرد. هیچ‌گاه آزادی‌‌اش را این چنین فضاحت‌بار وحشتناک تصور نکرده بود. آن‌ها یک نفر را کشته بودند؛ پدر لونا را! اکنون چه حرفی برای گفتن داشتند؟
    لونا بار دیگر جیغ زد و گفت:
    - پدرم کجاست؟! شما... شما چه بلایی سرش آوردین؟!
    باگراد گفت:
    - لونا! من...
    اما ناگهان انگشت اشاره‌ی لونا با حالتی اتهام‌آمیز باگراد را نشان داد و گفت:
    - اون... اون دنبال تو می‌گشت. چه بلایی سرش آوردی؟!
    - کافیه. بچه‌ها شما برین.
    فرد قاطعانه این را گفت و یک قدم به سمت لونا برداشت. بلافاصله لونا نیز یک قدم به عقب رفت. چهره‌‌اش وحشت‌زده و ترسیده بود.
    باگراد دست فرد را گرفت. سرش را با مخالفت تکان داد و گفت:
    - نه! کاریش نداشته باش. بیا بریم.
    - احمق! اون همه‌مون رو لو میده.
    باگراد با آخرین توانی که داشت فریاد زد:
    - برام مهم نیست. ما کاری به کارش نداریم.
    فرد که خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود، آن‌قدر به باگراد نزدیک شد که نفس‌های داغش به صورتش خورد.
    سپس دستش را محکم به سـ*ـینه‌ی باگراد کوبید و گفت:
    - احساسات لعنتیت یه روزی کار دستت میده. مطمئن باش.
    - فرار کرد! اون فرار کرد!
    با نعره‌ی تریتر هر دو برگشتند و لونا را دیدند که با سرعت به‌سمت حیاط پشت خانه دوید.
    فرد با خشم و عصبانیت دستش را از دست باگراد بیرون کشید و با آخرین سرعت به‌دنبال لونا دوید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد اطمینان داشت که خیلی زود دست فرد به لونا می‌رسد. دعاکردن برای لونا هیچ فایده‌‌ای نداشت.
    تنها کاری که از دستش برمی‌آمد این بود که فریاد بزند و با درماندگی از فرد خواهش کند که به او آسیبی نرساند.
    فرد همان‌طور که به‌سمت حیاط پشت خانه می‌دوید گفت:
    - تریتر! اون لعنتی رو با خودت ببر. هردوتون نزدیک مرز منتظرم بمونین.
    باگراد تا چند ثانیه از جایش تکان نخورد و تا زمانی که تریتر کشان‌کشان او را از پله‌های تپه پایین ببرد، چشم به خانه‌ی استفان دوخته بود.
    ***
    تونل مخفی
    او و تریتر در باد و بوران آن روز به‌زحمت خود را به مرز رساندند.
    هنوز پانزده سرباز در نزدیکی مرز مستقر بودند. حواس‌هایشان کاملاً جمع بود. آن‌ها شانس خود را از دست داده بودند. باگراد نمی‌دانست فرد چطور می‌توانست خودشان را از مرز رد کند.
    گذر از برج‌های نگهبانی بدون آنکه دیده شوند، امری محال بود.
    باگراد دل‌شوره داشت و مدام به لونا فکر می‌کرد. گاهی این فکر به سرش می‌زد که نکند فرد او را نیز مثل پدرش بکشد؟ اما نه! فرد هرگز یک انسان بی‌گـ ـناه را به قتل نمی‌رساند. با وجود خشم و خشونت‌های ذاتی‌‌اش، امکان نداشت او بی‌گناهی را قربانی کند.
    درحالی‌که با بدنی دردناک و لرزان به درخت تکیه داده بود، سعی می‌کرد فکرش را منحرف کند. یک ساعتی از فرار از خانه استفان گذشته بود که سروکله‌ی فرد پیدا شد.
    او نفس‌نفس‌زنان خود را به آن‌ها رساند و درست در کنار باگراد نشست و به برج‌های کوتاه نگهبانی چشم دوخت.
    تریتر از بازگشت او امیدوار و راضی به نظر می‌رسید؛ اما باگراد چشم از نیم‌رخ او برنمی‌داشت.
    موهای فرد از آخرین بار آشفته‌تر و یقه‌ی لباسش پاره شده بود.
    باگراد از او پرسید:
    - باهاش چی‌کار کردی؟
    فرد جوابش را نداد و درحالی‌که رنگش پریده بود و هنوز نفس‌نفس می‌زد گفت:
    - نگهبانای برج هر یه ساعت یه بار زاویه‌شون رو عوض می‌کنن؛ ولی...
    - باهاش چی‌کار کردی؟
    فرد بی‌توجه به باگراد به صحبتش ادامه داد:
    - ولی تو همه‌ی مواقع زاویه‌ی یکیشون به‌سمت مرزه؛ به‌جز یه دفعه، اون هم درست تو...
    ناگهان باگراد با خشم و عصبانیت صورت فرد را به‌سمت خود برگرداند و با صدای بلندی گفت:
    - ازت پرسیدم باهاش چی‌کار کردی؟!
    فرد عصبانی‌تر و کلافه‌تر از او چنان دستش را پس زد که روی زمین افتاد و چهره‌‌اش از شدت درد درهم رفت. سپس دستش را روی دهان باگراد گذاشت و درحالی‌که روی او خم شده بود. با صدایی که با زحمت فراوان آرام نگه داشته شده بود گفت:
    -نترس! اون هـ*ـرزه‌ی لعنتی رو زنده گذاشتم. توی انباری با طناب بستمش. چند ساعت دیگه که مردم برن خونه‌شون، پیداش می‌کنن و اون مثل یه بلبل به‌حرف میاد و همه‌مون رو می‌فروشه.
    با گفتن جمله‌ی آخر فشار دست‌هایش را بیشتر کرد. باگراد که احساس می‌کرد دارد خفه می‌شود، پای سالمش را بلند کرد و لگدی به شکم او زد.
    ضربه‌ی نه‌چندان محکمش باعث شد فرد دستش را برداشته و بار دیگر کنار تریتر که رنگ به چهره نداشت و چهره‌‌اش شبیه کسانی بود که می‌خواهند بالا بیاورند، بنشیند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد به‌سختی از جایش بلند شد و روی زمین نشست. بی‌آنکه به فرد نگاه کند، سرش را به درخت تکیه داده و چشم‌هایش را بست. خوش‌حال بود که لونا زنده و سالم است. حتی مهم نبود که آن‌ها را لو می‌داد. همین‌قدر که سالم بود برایش کافی بود.
    وقتی چشم‌هایش را باز کرد، نگاه خیره‌ی فرد را بر روی خودش دید. با عصبانیت نگاه از او گرفت و انگشتش را در برف سبکی که روی زمین نشسته بود فرو کرد.
    همان‌طور که نگاهش به زمین بود، شنید که فرد بار دیگر شروع به شرح نقشه‌‌اش کرده است. با اکراه به حرف‌هایش گوش سپرد؛ اما باز هم سرش را بلند نکرد.
    فرد با صدای آهسته‌‌ای می‌گفت:
    - زاویه‌ی دید اونا درست تو ساعت ده کاملاً از مرز برداشته میشه؛ چون باید اطراف دهکده رو بررسی کنن. فقط چند دقیقه توجهشون از خطای مرز به راه دهکده جلب میشه؛ اما... . خوب گوش کنین چی میگم.
    باگراد حس کرد منظور فرد به او است؛ اما باز هم سرش را بالا نیاورد.
    صدای فرد را شنید که با لحن خشونت‌آمیزی ادامه داد:
    - اون چند دقیقه برای عبور خیلی کمه و نیاز به سرعت زیاد و دقت بیشتر داره. ما فقط پنج دقیقه فرصت داریم تا دور از چشمشون از مرز بگذریم و تا جایی که می‌تونیم از دهکده دور بشیم. یادتون نره. سرعت و دقت تنها چیزیه که باعث موفقیتمون میشه.
    تریتر ناله خفیفی کرد. باگراد خوب می‌دانست که او بی‌دست‌وپا و در انجام امور اندکی کند است؛ به‌همین‌خاطر تنها چند ثانیه سرش را بالا آورد و با حالت اطمینان‌بخشی پلک‌هایش را برهم زد.
    سنگینی نگاه فرد را بر روی خود احساس می‌کرد؛ بااین‌حال آن‌قدر به او نگاه نکرد که زمان عبور از مرز فرا رسید و مجبور شد برای بلندشدن از او کمک بگیرد. وقتی دست‌های نیرومند فرد بازوی او را می‌گرفت، احساس بدی داشت؛ نه به‌خاطر تماس دست فرد، بلکه به این دلیل که ناچار بود برای دویدن از آن‌ها کمک بگیرد و این به‌خودی‌خود مشکل بزرگی بود؛ زیرا از سرعتشان کم می‌کرد.
    با تمام این‌ها فرد کاملاً مصمم به‌نظر می‌رسید. با اینکه رنگ‌پریده و آشفته بود و مدام با دل‌تنگی به اطرافش نگاه می‌کرد؛ اما با جدیت بر روی نقشه‌‌اش تمرکز کرده بود.
    باگراد می‌دانست دل‌کندن از وان جولد برای او مانند آن است که عزیزی را از دست بدهد؛ اما از طرفی تردیدی نداشت که فرد همان‌موقعی که برای نجاتشان آمد، تصمیمش را گرفته بود و اکنون با عزمی راسخ تلاش می‌کرد خودشان را از آن مهلکه نجات دهد.
    برای اولین‌ بار در آن چند ساعت احساس قدردانی نسبت به او در دلش حس کرد. فرد جانش را نجات داده بود. با اینکه مجبور نبود، آمد و آن‌ها را از مرگی حتمی نجات داد. اکنون نیز برخلاف میلش دهکده‌‌اش را ترک می‌کرد و تمام تلاشش را به کار بسته بود تا جان دوستانش را نجات دهد. دیگر چه طور می‌توانست از دست او خشمگین باشد؟
    باگراد همان‌طور که به نیم‌رخ فرد چشم دوخته بود، با ملایمت دستش را روی دستی که بازویش را نگه داشته بود گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    برای چند ثانیه حواس فرد پرت شده و سرش را به‌سمت او برگرداند. نگاهش اول روی دست باگراد و سپس به چشمان درخشان او خیره ماند. دهانش تکان مختصری خورد. باگراد حس کرد می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما صدایی از او شنیده نشد.
    در نگاه فرد حالت عجیبی بود. باگراد برای اولین بار در تمام آن سال‌ها دلش می‌خواست نگاه از آن چشم‌های مشکی خوش‌حالت بگیرد.
    نمی‌دانست چرا؟ اما نگاه مستقیم به آن چشم‌ها تأثیر بدی در وجودش به جا می‌گذاشت. شاید جایی در وجودش هنوز فرد را برای رفتار‌های بی‌رحمانه‌‌اش نبخشیده بود! شاید! شاید!
    - هی! فکر کنم وقتش باشه.
    هر دو با صدای لرزان تریتر به‌خود آمدند. چشم باگراد به نگهبانان خورد که در حال جابه‌جایی بودند. نگاهی به فرد انداخت؛ اما او همچنان منتظر بود.
    نمی‌دانست چرا معطل می‌کند. باید همان‌لحظه می‌دویدند و از مرز خارج می‌شدند. پس چرا به آن‌ها نمی‌گفت که بدوند؟ منتظر چه چیزی بود؟
    معده‌ی خالی باگراد از شدت نگرانی پیچ‌وتاب ناخوشایندی خورد.
    باد سرد همچنان می‌وزید و آن‌ها هنوز پشت درختان منتظر ایستاده بودند. تریتر آشکارا می‌لرزید و به‌نظر می‌رسید چیزی نمانده که به گریه بیفتد.
    پاهای باگراد از سرما بی‌حس شده بود. حتی درد جای زخم‌هایش نیز دیگر اذیتش نمی‌کرد. تمام حواسش به دهان فرد بود که کی رفتنشان را اعلام می‌کند.
    آنگاه پس از گذشت چند دقیقه‌ی سخت و طاقت‌فرسا، باگراد لب‌های فرد را دید که از هم باز شد و بی‌آنکه صدایی از گلویش خارج شود گفت:
    - حالا!
    هر سه نفر از پشت درختان جنگل بیرون پریده و با آخرین سرعت به‌سمت مرز دویدند. اگرچه باگراد باعث کند‌ترشدن سرعت دویدنشان می‌شد؛ اما آن‌ها نیمی از راه را به‌راحتی و دور از چشم نگهبان‌ها طی کردند.
    باد سوزناک زمستانی به صورت باگراد می‌خورد و گونه‌هایش از شدت برخورد باد سرد به سوزش افتاده بود. تمام بدنش بی‌حس بود و تنها عضو از بدنش که حرکت می‌کرد پاهایش بودند. دیگر راه زیادی باقی نمانده بود. هر لحظه ممکن بود نگهبان‌ها به‌سمت مرز برگردند؛ اما تا آن موقع آن‌ها از مرز رد شده بودند.
    به‌راستی آن‌ها از مرز دهکده‌ی زیبا و شوم وان جولد رد می‌شدند، اگر مچ پای باگراد روی سطح یخ‌زده‌ی زمین پیچ نمی‌خورد و با فریاد بلندی روی زمین نمی‌افتاد.
    تازه زمانی که کمرش از پشت به زمین خورد درد ضربه‌هایی که استفان به پا و پهلوهایش زده بود نمایان شدند و با تک‌تک سلول‌هایش بدنش آن را احساس کرد.
    با سرنگون شدن او، چندین اتفاق باهم افتاد. تریتر همراه ده نگهبان دیگر فریاد زدند، فرد با نگرانی او را صدا زد و راه رفته را برگشت. همان‌موقع صدای دادوفریاد مردمی که نزدیک می‌شدند نیز به‌گوش رسید.
    باگراد کارشان را تمام‌شده می‌دید. دیگر فرار فایده‌‌ای نداشت. حتی زمانی که فرد با زور و زحمت او را بلند کرد و وادار به دویدن کرد، امیدی به گریزشان نداشت.
    بار دیگر شروع به دویدن کردند. بارش برف شدیدتر شد. مردم و نگهبانان پشت‌سرشان بودند. باگراد با هر قدم از درد ناله می‌کرد. تریتر از وحشت همچون زنان جیغ می‌کشید و فرد تمام سعیش را می‌کرد که موفق شوند. تنها هدفش این بود که به دست مردم خشمگین وان جولد نیفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    درست همان‌زمان زمین زیر پایشان خالی شد و آن‌ها که در حال دویدن بودند، به‌ طرز عجیبی ناپدید شده و به درون گودالی کم‌عمق افتادند.
    باگراد هنوز از تغییر ناگهانی فضا گیج بود که متوجه شد صدای دادوقال مردم نزدیک می‌شود. فرد را دید که لحظه‌‌ای جست‌وجو کرده و آنگاه فوراً دریچه‌‌ای را که درست بالای سرشان بود بست.
    همه‌جا در تاریکی مطلق فرو رفت. صدای دادوفریاد مردم گویی از ته چاهی عمیق شنیده می‌شد. باگراد که در آن تاریکی چیزی نمی‌دید، تکیه‌‌اش را به دیوار گلی گودال داده و نفس عمیقی کشید.
    تمام بدنش از درد زق‌زق می‌کرد و دست و پاهایش یخ زده بود و می‌لرزید. صدای نفس‌های آرام و منظم فرد را از نفس‌های تند و جنون‌آمیز تریتر تشخیص می‌داد.
    با اینکه صورت هیچ‌کدام از آن دو را نمی‌دید، دستش را در آن تاریکی جلو برد تا روی دست تریتر گذاشته و او را اندکی دل‌گرم و آرام کند.
    کورمال‌کورمال به دنبال دست او گشت و بالاخره آن را پیدا کرد و صمیمانه فشرد. صدای نفس عمیقی آمد و آنگاه صدای غضب‌آلود فرد به گوش رسید که گفت:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟
    سپس دستش را از دست باگراد بیرون کشید. باگراد که تازه متوجه اشتباهش شده بود آهسته گفت:
    - ببخشید. فکر کردم تریتره.
    لحظه‌‌ای مکث شد و سپس فرد پوزخند بلندی زد و گفت:
    - حالا مثلاً این‌طوری می‌خوای دل‌داریش بدی؟
    باگراد که صورتش را از شدت درد جمع کرده بود بلافاصله گفت:
    - آره.
    فرد تمسخرآمیز گفت:
    - اما فکر نکنم با دل‌داری تو حالش بهتر بشه. به‌نظر من که از ترس مرده. می‌بینی که صداش هم درنمیاد.
    باگراد که نگران شده بود، با دلواپسی پرسید:
    - جدی میگی؟
    به‌سختی در آن فضای تنگ‌وتاریک خودش را تکان داد و فرد را کنار زد. هنگام عبور از کنار او سهواً با پایش لگد محکمی به شکم او زد. فرد نیز برای تلافی مشت محکمی به پشت باگراد زد؛ اما باگراد بی‌توجه به او خود را به تریتر رساند و شروع به تکان‌دادنش کرد.
    چند بار هم با صدای بلندی که در گودال می‌پیچید او را صدا زد. کم‌کم ترس و نگرانی وجودش را دربرمی‌گرفت که ناگهان تریتر با تکان محکمی از جا پرید و سرش به دریچه خورد.
    آنگاه با وحشت پرسید:
    - چی... چیه؟ چی شده؟ گرفتنمون؟ می‌خوان اعداممون کنن یا...
    باگراد که از شدت تعجب درد‌هایش را از یاد بـرده بود گفت:
    - آروم باش تریتر! جامون امنه. ما افتادیم تو این گودال. مگه یادت نیست؟
    تریتر لحظه‌‌ای مکث کرد. ظاهراً به سؤال او فکر می‌کرد. آنگاه گفت:
    - یادمه زیر پامون خالی شد؛ ولی بعدش رو یادم نیست. فکر کنم باز هم از همون حمله‌های همیشگی بهم دست داد.
    - کدوم حمله؟
    - من هر وقت... هر وقت خیلی می‌ترسم این‌جوری میشم. از بچگی این‌جوری بودم.
    ناگهان فرد با لحن سرد و خشکی گفت:
    - عالیه! تو این موقعیت تنها چیزی که کم داشتیم، حمله‌های وقت‌وبی‌وقت این بود.
    طرز صحبت فرد جوری بود که انگار تریتر حشره‌‌ای مزاحم است که بودنش در کنارشان موجب مصیبت و بدبختی است.
    تریتر با شنیدن این جمله دیگر حرفی نزد؛ اما باگراد عصبانی شده بود. بااین‌حال جلوی خودش را گرفت؛ زیرا دوست نداشت دعوای دیگری به‌ راه بیفتد. در آن دو روز به‌ اندازه‌ی تمام آن چند سال با فرد بحث و مشاجره کرده بود. دلیلی نداشت به‌خاطر مردی که فقط چند روز از آشنایی‌‌اش با او می‌گذشت، دوباره دادوفریاد به‌راه بیندازد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    بنابراین نفس عمیقی کشید و بحث را عوض کرد و پرسید:
    - اونا رفتن؟
    فرد آهسته و با اطمینان گفت:
    - رفتن.
    - ولی چطور دریچه رو ندیدن؟
    - مگه خودت متوجه دلیلش نشدی؟
    باگراد با گیجی گفت:
    - نه.
    - دریچه مثل زمین بود، مثل یک تیکه از خود زمین.
    - اما این... این یعنی...
    - یعنی یه خــ ـیانـت‌کار به‌جز تو، توی وان جولد زندگی می‌کنه.
    باگراد از لحن خشونت‌آمیز فرد ناگهان خشمگین شد. او خیال می‌کرد حضور آن دریچه برای فرد جالب و سؤال‌برانگیز بوده است؛ اما ظاهراً تنها چیزی که هنوز فرد به آن می‌اندیشید خودِ وان جولد بود.
    این بار نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با عصبانیت گفت:
    - که این‌طور! پس تو هنوز هم طرف‌دار این دهکده‌ی لعنتی هستی؟ من احمق رو بگو که خیال کردم وقتی اونا رو با چوب و چماق ببینی چشمات به روی حقیقت باز میشه.
    فرد به‌سردی گفت:
    - کدوم حقیقت؟
    - اینکه اگه دستشون بهت می‌رسید با‌ وجود تموم اون عقاید مسخره‌‌ت تیکه‌تیکه‌‌ت می‌کردن.
    - به‌نظر من که حق داشتن.
    باگراد احساس کرد صورتش از شدت عصبانیت سرخ و برافروخته شده است. بر سر فرد فریاد زد و گفت:
    - پس تو حتی از خود اونا هم بی‌شعورتری!
    بلافاصله یقه‌‌اش توسط مشت‌های گره‌کرده‌ی فرد جمع شد. نفس داغ او به صورتش می‌خورد. بااین‌حال باگراد کوچک‌ترین عکس‌العملی از خود نشان نداد. همیشه می‌دانست که تنها با خونسردی و آرامشش می‌تواند موجب عصبانی‌ترشدن فرد بشود.
    فرد با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - اگه جرئت داری یه بار دیگر تکرار کن.
    باگراد با جسارت خاصی تکرار کرد:
    - تو بی‌شعوری!
    شک نداشت همان‌لحظه با مشتی از طرف فرد مواجه می‌شود؛ اما خوش‌بختانه تریتر مداخله کرده و با تلاش و تقلا آن دو را از هم جدا کرد. سپس با صدای لرزانی گفت:
    - میشه دعوا رو بذارین برای بعد؟ من یه چیزی فهمیدم.
    فرد که دیگر از باگراد فاصله گرفته بود و هنوز به‌شدت عصبانی بود، با نیش و کنایه‌ی وحشتناکی گفت:
    - عجیبه!
    باگراد بی‌توجه به او از تریتر پرسید:
    - چی شده؟ چی رو فهمیدی؟
    تریتر گفت:
    - اینجا گودال نیست، یه تونله!
    ابروهای باگراد با تعجب بالا پرید. با اینکه از قبل می‌دانست که آنجا یک تونل است که از قرار معلوم یکی از افراد وان جولد برای خارج‌شدن از دهکده ساخته بود، خود را به آن راه زده و با لحن ساختگی، مشتاقانه پرسید:
    - از کجا فهمیدی؟
    تریتر با لحن مظلومانه و دل‌نشینی گفت:
    - از اونجا. انگار از اونجا هوا میاد. صدای باد هم شنیده میشه.
    باگراد که احساس می‌کرد سادگی بیش از اندازه‌ی تریتر حالش را بهتر کرده است، در آن تاریکی لبخندی به او زد و گفت:
    - آفرین تریتر! خوب شد بهمون گفتی.
    همان‌لحظه فرد از کنار باگراد گذشت و به‌شدت به او تنه زد و گفت:
    - آره خوب شد که بهمون گفتی تریتر؛ چون درغیراین‌صورت ما هیچ‌وقت نمی‌فهمیدیم که این یه تونله، نه یه گودال!
    باگراد که خم شده و پشت سر فرد راه می‌رفت، نیشگون محکمی از بازوی او گرفت؛ زیرا با حرف‌هایش تمام تلاشش را برای وانمودکردن به ندانستن آن موضوع از بین می‌برد؛ اما ظاهراً تریتر نیز ساده‌تر از آن بود که منظور فرد را بفهمد. او درحالی‌که به‌راحتی در تونل ایستاده بود (زیرا قدش نسبت به فرد و باگراد کوتاه‌تر بود و سرش به سقف گلی تونل برخورد نمی‌کرد) به باگراد در راه‌رفتن کمک می‌کرد و خودش آرام و آهسته در کنار او راه می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    فرد جلوتر از آن‌ها بود و باگراد حتی سایه‌ی او را نیز نمی‌توانست ببیند. فضای تونل چنان تاریک بود که گاهی‌اوقات خیال می‌کرد او را گم کرده‌‌اند؛ اما بعد وقتی صدای سرفه‌های خشک او را می‌شنید، خیالش راحت می‌شد. ظاهراً هدف فرد نیز این بود که آن‌ها را متوجه حضورش کند. یک ساعتی در تونل پیش رفته بودند که ناگهان باگراد با دست به پیشانی‌‌اش زد و گفت:
    - لعنتی! اصلاً یادم نبود کوله‌پشتیم رو از خونه‌ی...
    آوردن اسم استفان برایش سخت بود؛ بنابراین آهسته گفت:
    - از خونه بردارم.
    تریتر که در کنارش بود، با شنیدن این خبر شانه‌‌اش را چنان فشار داد که دردش آمد.
    اما فرد با لحن خشکی گفت:
    - اشکالی نداره.
    - از نظر تو شاید؛ ولی من همه‌ی چیزایی رو که دوست داشتم با خودم بیارم اون تو گذاشته بودم.
    - جدی؟ خیلی دلم می‌خواد بدونم چه چیزایی رو دوست داشتی. نکنه منظورت عروسک دوران بچگیته؟ باگراد تو که با عروسک بازی نمی‌کردی، نه؟
    باگراد با عصبانیت گفت:
    - نه.
    و صدایش در تونل پیچید.
    - من خیلی چیزای دیگه هم توی کوله‌‌م ریخته بودم.
    - مثلاً چی؟ شیشه‌ی شیرِت رو؟
    - نه‌خیر! مثلاً آب و تمام غذاهایی که تو خونه داشتم.
    اکنون انعکاس صدایش را به‌راحتی می‌توانست بشنود. فرد می‌خواست کاری کند که باگراد خشمگین شود. دلیل اصلی‌‌اش را نمی‌دانست؛ اما مطمئن بود یکی از دلایلش درگیری کوچکشان در جنگل است. ظاهراً سخت درصدد تلافی‌جویی بود و این برای باگراد چندان تازگی نداشت. قبلاً هم این‌گونه رفتارها را از او دیده بود. ازاین‌رو سعی کرد کوچک‌ترین توجهی به حرف‌های فرد نشان ندهد.
    در این میان ناگهان تریتر آه عمیقی کشید و گفت:
    - پس یعنی ما از گرسنگی می‌میریم؟
    باگراد می‌خواست او را دل‌داری بدهد؛ اما فرد پیش‌دستی کرده و با صدای بلندی گفت:
    - ما از گرسنگی نمی‌میریم تریتر. ما می‌تونیم همدیگه رو بخوریم. مگه نه؟
    نفس تریتر در سـ*ـینه حبس شد و باگراد با لحن سرزنش‌آمیزی گفت:
    - بس کن.
    سپس در آن تاریکی رو به تریتر کرد و همچنان که پیش می‌رفتند به او گفت:
    - تو هم انقدر نترس. باشه؟ مطمئن باش اون کسی که این تونل رو ساخته خوب می‌دونسته داره چی‌کار می‌کنه.
    - مـ... منظورت...
    فرد به‌سردی گفت:
    - منظورش اینه که ته این تونل بدون شک به یکی از دهکده‌های اطراف وان جولد می‌رسه. پس آروم باش تریتر! هیچ کدوم از ما قرار نیست تو رو بخوریم. هرچند من ترجیح میدم از گرسنگی بمیرم تا اینکه گوشت تو رو روی آتش بپزم و بخورم.
    تریتر چنان لرزید که یک‌آن باگراد گمان کرد دچار حمله شده است. آنگاه با صدایی که از شدت دادزدن گرفته بود به فرد گفت:
    - بس کن دیگه!
    خوشبختانه فرد بعد از آن دست از ترساندن تریتر برداشته و فقط به‌ راهش ادامه داد. مدتی در سکوت و تاریکی پیش رفتند. درد پهلوهای باگراد به مرور زمان بیشتر می‌شد و او از گفتن این موضوع اکراه داشت. آخر در آن تونل تنگ‌وتاریک چه کاری از دست فرد و تریتر برمی‌آمد؟
    باید صبر می‌کرد تا به دهکده برسند. در آنجا حتماً می‌توانست استراحت کند. باید مسافرخانه‌‌ای پیدا می‌کردند.
    با این فکر بلافاصله دستش را در جیب شلوارش فرو کرد. با لمس کیسه‌ی طلایی که در جیب داشت نفس راحتی کشید. حتماً باید مقداری از آن را به صاحب مسافرخانه می‌دادند.
    ناگهان با فکر یک شب ماندن در یک مسافرخانه با مردمانی که هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌شناخت، قلبش در سـ*ـینه فرو ریخت. صبر و قرار نداشت که زودتر از تونل خارج شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - هی! نگاه کنین. اینا چیه؟
    باگراد که در آن تاریکی نمی‌توانست ببیند تریتر به چیزی اشاره می‌کند پرسید:
    - چیه؟
    - مثل سیخه؛ ولی کوچیکه. اینجا پر از این سیخاست.
    باگراد احساس کرد آجری در دلش افتاد. خوب می‌دانست سیخ کوچکی که در دست تریتر بود متعلق به چه کسی است. اکنون فهمیده بود که چه کسی به مردم وان جولد خــ ـیانـت کرده و مخفیانه به دهکده‌های دیگر می‌رفت. دریافته بود چه کسی آن تونل دور و دراز را ساخته است.
    آهسته زمزمه کرد:
    - استفان!
    تریتر با تعجب گفت:
    - چی؟ همونی که ما رو دزدید؟
    باگراد جواب او را نداد و به جایی نگاه کرد که احتمالاً فرد ایستاده بود. از سکوتش مشخص بود که او نیز با باگراد هم عقیده است.
    چند لحظه‌ی بعد صدای قدم‌هایش که نزدیک‌تر می‌شد به‌گوش رسید. او یکی از سیخ‌ها را از روی زمین گرفت و پوزخند صداداری زد.
    - آره خودشه؛ وگرنه کی به‌جز اون پیرِ خرفت این سیخای کوفتی رو توی دندونای کثیف و زشتش فرو می‌کرد؟!
    - تمومش کن!
    باگراد فریادزنان این را گفت و لحظه‌‌ای باعث شگفتی فرد شد. درحالی‌که تمام بدنش از سرما و عصبانیت می‌لرزید گفت:
    - پشت‌سرش حرفی نزن! اون... اون مرده و تو... تو...
    فرد چند قدم جلو آمد. مقابل باگراد ایستاد و گفت:
    - من چی؟! ادامه بده.
    باگراد حرفی نزد و فقط با تأسف سرش را پایین انداخت. با اینکه استفان آن‌ها را دزدیده و قصد کشتنشان را داشت؛ اما حالا که به‌ دست فرد کشته شده بود هیچ دلش نمی‌خواست پشت‌سرش به او فحش و ناسزا بگویند؛ زیرا احساس می‌کرد اینگونه عذاب‌وجدانش صدبرابر بیشتر می‌شود.
    ضربه‌ی محکمی به سـ*ـینه‌‌اش خورد و فرد غرش‌کنان گفت:
    - پس چرا خفه شدی؟ ادامه بده. راحت حرفت رو بزن. بگو که من اون رو کشتم. من اون رو کشتم و حالا حق ندارم پشت‌سرش حرفی بزنم و... آخ!
    با اینکه باگراد تا حد جنون از دست فرد عصبانی بود؛ اما با شنیدن فریادش با نگرانی گفت:
    - چی شد؟
    - هیچی. فکر کنم سرم خورد به یه چیزی. انگار...
    - دریچه‌ست!
    باگراد این را گفت و قبل از آنکه دو نفر دیگر بتوانند واکنشی از خود نشان بدهند دست سالمش را بلند کرده و دریچه را باز کرد.
    ***
    دهکده‌ی هراکیلتون
    بلافاصله نور شدیدی چشم‌هایشان را زد و دانه‌های درشت برف آهسته و باوقار روی سروصورتشان نشست.
    هر سه نفر هنوز ایستاده و از آنجا به بیرون نگاه می‌کردند. تا اینکه باگراد با شور و هیجان گفت:
    - پس چرا ایستادین؟ بیاین بریم بیرون.
    از حالت چهره‌ی فرد مشخص بود که هنوز تردید دارد؛ اما تریتر که خوش‌حال بود که از آن تونل نجات پیدا کرده و دیگر احتیاجی نیست یکدیگر را بخورند، بلافاصله کمک کرد تا باگراد از دریچه خارج شود.
    او کمر باگراد را گرفت و با قدرت او را بلند کرد.
    باگراد نیز بلافاصله دستش را به لبه‌ی دریچه گرفت و نگه داشت. با اینکه هنگام گرفتن صورتش از درد دستش درهم رفت؛ اما منظره‌ی پیش‌رویش باعث شد همه‌چیز، حتی استفان و گریز کابوس‌مانندش، لحظه‌‌ای از خاطرش برود.
    در مقابلش دروازه‌ی کوچکی بود که هیچ نگهبانی نداشت و مردم با شتاب از آن خارج و یا وارد می‌شدند. در بالای دروازه میله‌های آهنی بهم متصل شده و این عبارت را به‌ نمایش گذاشته بودند «هراکیلتون».
    - هی! چرا ماتت بـرده؟ تکون بخور.
    باگراد که با ضربه‌ی فرد به خودش آمده بود، در یک واکنش تلافی‌جویانه با پا لگدی به سـ*ـینه‌ی فرد زد و قبل از آنکه فرصتی برای انتقام به او بدهد به‌سرعت خودش را بالا کشید و روی زمین پوشیده از برف افتاد؛ اما بلافاصله از زمین بلند شد و ایستاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باورش نمی‌شد که بالاخره منظره‌‌ای غیر از وان جولد را با چشم‌های خودش می‌بیند؛ اما اکنون که آن دروازه در مقابلش بود، اکنون که عبارت هراکیلتون را می‌دید و مردم بی‌توجه به او در مقابل نگاه حیرت‌زده‌‌اش به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند، معنی آزادی را می‌فهمید. آزادی‌ای که به‌ قیمت ریختن خون یک انسان به‌ دست آمده بود. با این فکر لبخند از لب‌های باگراد رخت بر بست. همان‌موقع شخصی از پشت به او برخورد کرد.
    برگشت و تریتر را دید که با خوش‌حالی سرک می‌کشید تا از پشت شانه‌های باگراد دروازه را ببیند.
    صدای قژقژ گوش‌خراشی بلند شد. فرد دریچه را بسته بود و به‌سمت آن‌ها می‌آمد.
    روی موهای مشکی‌‌اش دانه‌های برف خودنمایی می‌کردند. صورتش نیز سرخ شده و لب‌هایش از شدت سرما کبود شده بود. او خودش را به دو نفر دیگر رساند. چند لحظه‌‌ای هر سه نفر ایستادند و با نگرانی به دروازه نگاه کردند.
    باگراد پیشنهاد کرد:
    ‌- می‌تونیم بریم جلو و ببینیم اجازه‌ی عبور بهمون میدن یا نه.
    فرد با اکراه گفت:
    ‌- امتحانش ضرری نداره.
    آنگاه هر سه نفر با شانه‌هایی فروافتاده و قدم‌های کوتاه به‌سمت دروازه به راه افتادند و به انبوه جمعیت مقابل دروازه پیوستند.
    تریتر که ظاهراً بسیار خوش‌حال و راضی به‌نظر می‌رسید، جلوتر از آن‌ها خود را به دروازه رسانده و می‌خواست از آن عبور کند؛ اما باگراد پشت لباسش را گرفت و او را عقب کشید.
    سپس با سرش به پیرمرد خمیده‌‌ای که روی صندلی چوبی نشسته و روی پایش پر از مدال‌های نقره‌‌ای بود که روی آن با حروف درشت و طلایی نوشته بود «هراکیلتون» اشاره کرد.
    تریتر ناگهان چهره‌ی معصومانه‌‌ای که به‌هیچ‌وجه به او نمی‌آمد به‌ خود گرفت و پشت باگراد و فرد سنگر گرفت.
    فرد و باگراد لحظه‌‌ای مکث کردند. ظاهراً هر کدام در ذهنشان مشغول سرهم‌کردن داستانی برای شرح‌دادن بودند. اما نیازی به این کار نبود؛ زیرا قبل از آنکه آن‌ها شروع به دروغ‌گفتن کنند، پیرمرد اول نگاهی به صورت کبود و متورم باگراد انداخت و سپس با خوش‌رویی گفت:
    ‌- شما اهل اینجا نیستین.
    ابروهای فرد بالا رفت و باگراد برای پاسخ‌دادن مردد ماند. هیچ‌کدام از آن دو نفر نفهمیده بودند که جمله‌ی پیرمرد خبری است یا سؤالی.
    باگراد گفت:
    ‌- اِ...
    اما خوشبختانه بار دیگر خود پیرمرد شروع به صحبت کرد و گفت:
    ‌- آخه من همه‌ی مردم هراکیلتون رو می‌شناسم. شما اهل اینجا نیستین.
    باگراد که تازه متوجه خبری‌بودن جمله‌ی قبلی او شده بود، لبخندی زد و جای زخم روی گونه‌‌اش درد گرفت. او قاطعانه گفت:
    ‌- نه! ما اهل اینجا نیستیم. درواقع ما...
    ‌- یه جورایی جهانگردیم!
    فرد این را گفت و با چهره‌‌ای جدی ادامه داد:
    ‌- اومدیم چند روزی رو توی دهکده‌ی شما بمونیم. البته اگر شما غریبه ها رو...
    ‌- البته! البته پسرم. ما از مهمونامون پذیرایی می‌کنیم. شاید شما ترجیح بدین امشب رو تو مهمون‌خونه‌ی تاد بگذرونین! درضمن امشب ما چندتا مهمون خون‌آشام داریم. حتماً حسابی بهتون خوش می‌گذره.
    سپس آهی کشید و با لحن حسرتمندانه‌‌ای اضافه کرد:
    ‌- حیف که امشب نوبت نگهبانی منه و نمی‌تونم بیام؛ اما شاید آخر شب یه سری به اونجا بزنم! خب بیاین. این هم مدال مخصوص مهمونامون. شب خوبی داشته باشین.
    پیرمرد سه مدال کوچک و طلایی که فلزی بوده و پشتش سنجاق‌قفلی داشت، در دست باگراد گذاشت و رویش را به‌سمت چند مرد قوی هیکل برگرداند که با چهره‌‌ای عبوس در نوبت ایستاده بودند.
    روی هر سه مدال با حروف درشت نوشته بود «G» که مطمئناً به معنای مهمان بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا