کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
سرم رو مثلا با خجالت پایین انداختم و زمزمه کردم:
- شما.
قهقهه.ی بلندی و کریهی کرد وگفت:
- می‌دونستم که این زیبای بی‌تکرار باهوش هم هست. به سن و سالم نگاه نکن، جسمم پیره؛ ولی روح سرزنده‌ای دارم.
حس انزجار وجودم رو احاطه کرد و باعث شد همین‌طور که سرم پایین بود، عق بزنم. مر*تیکه‌ی رذل رو ببین ها. با سرفه‌ای که آدرینا کرد به خودم اومدم. لعنتی نقشه داشت خ*را*ب می‌شد. نفس عمیقی کشیدم و اخم کردم. سرم رو بالا آوردم و م*حکم گفتم:
- من شرایط شما رو قبول می‌کنم؛ اما منم یه شرط دارم.
- من برای داشتن این عروس دلربا هر کاری می‌کنم.
مر*تیکه‌ی ع*و*ضی.
- هایکا رو پایین بیار تا با چشم‌های خودش ببینه که شکست خورده و دارم بهش خــ ـیانـت می‌کنم. به خاطر اونه که الان این‌جا گیر افتادم. اصلا از همون زمانی که توی زندگیم اومد، بلایی نبوده که سرم نیاد.
با چشم‌های ریز و مرموز بهم خیره شده بود. سرم رو پایین انداختم. قلبم از ترس توی گلوم می‌تپید و صداش رو می‌شنیدم. گوشه‌ی ل*بم رو گ*از گرفتم، نکنه شک کرده؟! آخه نه به اون شوری شور، نه به این بی‌نمکی. نه به اون مقاومت من برای هایکا و نه به این فروختنش. هرکی باشه شک می‌کنه.
- قبوله! آزادش نمی‌کنم؛ اما زنجیر رو بلندتر می‌کنم تا بتونه روی زمین بشینه.
سرم رو با شدت بالا آوردم و به هایکا نگاه کردم که چشم‌هاش رو روی هم گذاشت. خیالم راحت شد، خدایا چطور بگم که عاشقتم؟ نفسم رو با آسودگی بیرون دادم. نورایی سمت هایکا رفت و با یه دستش اسلحه رو به سمتم گرفت و گفت:
- بهتره کار خطایی نکنی وگرنه عروست می‌میره. هه! می‌دونی چی عجیبه؟ این که ما خودمون تو رو تبدیل به این هیولایی که الان هستی کردیم؛ اما به راحتی تونستیم مهار و نابودت کنیم.
با دست دیگه‌ش داشت زنجیر رو باز کرد تا بلندترش کنه؛ اما به محض باز شدن دست‌هاش، هایکا با لگد به نقطه‌ی حساس نورایی ضربه زد و وقتی نورایی از د*ر*د روی زمین افتاد، هایکا موهاش رو گرفت و سرش رو بلند کرد و همین‌طور که توی چشم‌هاش زل زده بود پوزخندی زد و بلند خندید و گفت:
- می‌دونی نورایی، مطمئنی که می‌تونی هیولایی رو که ساختی نابود کنی؟ من از چیزی که فکر می‌کنی خطرناک‌ترم! تو هایکای اصلی رو می‌خواستی و من الان بهت نشونش می‌دم.
چنان مشت محکمی به نورایی زد که صدای شکستن استخوانش اومد و توی یک چشم به هم زدن صورتش پر از خ*ون شد. فکر کنم دماغش رو ناک اوت کرد. نورایی با بی‌حالی؛ اما با شرارت گفت:
- من نامزدت رو مجبور کردم بهت خــ ـیانـت کنه. آقای تهرانی‌الاصل تو باختی.
- مطمئنی که من باختم؟ نورایی عزیز تو که احمق نبودی! این‌ها همش نقشه بود تا از پا درت بیاریم. نکنه فکر کردی آیسل قید من رو می‌زنه؟ اگر دست روی خانواده‌م نذاشته بودی بی‌خیالت می‌شدم؛ اما بدبختانه دست روی خانواده‌م گذاشتی. حالا هر چی، ما فعلا کارهای مهم‌تری داریم، با اجازه.
- صبر کن. حالا تو نقشه‌ی ما رو گوش بده. اولا که این خونه پر از محافظه، بعدشم یه بمب توی خونه کار گذاشتم و همه منتظرن تا من کارم رو تموم کنم و بهشون خبر بدم تا بیرون بزنن و بعد من بمب رو منفجر کنم. در ضمن اگه من رو بیهوش کنین، نمی‌تونین از اتاق بیرون بزنین. تا نیم ساعت دیگه همتون روی هوا...
هایکابا مشت تو گیجگاه نورایی کوبید و بیهوشش کرد. سریع کنار ما اومد و آزادمون کرد. دست بدبخت شکسته‌م، حالا بعد از گذشت یه روز و بی‌تحرک بودن د*ر*د وحشتناکی داشت؛ ولی به روم نیاوردم. آدرینا سریع کنارم اومد و زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. هایکا سمت آشوب رفت و دستش رو باز کرد و زیر بغلش رو گرفت. زیر گوش آدرینا گفتم:
- آدی برو به آشوب کمک کن.
آدرینا با تعلل به سمت آشوب رفت و زیر بغلش رو گرفت. هایکا هم جسم بی‌جون نورایی رو بلند کرد و تا کنار در کشیدش. انگشتش رو روی در گذاشت و دستگیره‌ی در رو پایین کشید، در به آرومی باز شد. هایکا کلت نورایی رو برداشت. ما هم کفش‌هامون رو در آوردیم و داشتیم آروم از کنار دیوار حرکت می‌کردیم که با صدای کف زدن ایستادیم و پشت بندش صدای مهاجر اومد.
- آسونی یک کار باعث می‌شه‌ مردم‌ فکر کنن‌ زرنگ‌تر از چیزی‌اند که واقعا هستن. شما نمی‌تونین از این‌جا فرار کنین.
برگشتیم، مهاجر و پنج تا محافظ دورش سمت چپ‌مون ایستاده بودن. آشوب صاف ایستاد و اخم کرد، سریع همراه هایکا به سمتشون هجوم بردن و شروع به مبارزه کردن. تیر بود که از طرف همه شلیک می‌شد، بلوایی به پا شده بود. صدای داد هایکا رو شنیدم که به آشوب گفت:
- ببرشون آشوب، خواهش می‌کنم. من از پسشون بر میام، ببرشون یه جای امن و بعد برگرد.
آشوب سریع سمتمون اومد و ک*م*ر من رو گرفت و به سمت پنجره‌ی قدی کنارمون برد. هدفش رو فهمیدم و شروع به جیغ زدن کردم.
- نه هایکا این قرارمون نبود! قرار نبود خودت رو ازم بگیری، قرار نبود نامرد!
هایکا نگاهم کرد و با حرکت ل*ب بهم گفت:
- دوست دارم.
آشوب از پنجره ردمون کرد و خودش هم کنارمون اومد. حدود یک متر از خونه دورمون کرد. صدای داد هایکا رو که شنیدم طاقت نیاوردم و به سمت خونه دویدم؛ ولی موج انفجار خونه باعث شد به عقب پرت بشم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    با بهت خیره به خونه‌ای بودم که هایکا توش بود و الان جوری منفجر شده بود که تقریبا هیچی ازش نمونده بود.
    اشک‌هام خشکیده بود و انگار مغزم آلارمی مبنی بر اشک ریختن من نمی‌داد. با دادی که آشوب کشید به خودم اومدم و شروع به جیغ زدن کردم. به سمت آشوب دویدم و با یه دست بازوش رو گرفتم و با جیغ گفتم:
    - آشوب! آشوب، هایکا کجاست؟ مگه نگفت میاد بیرون، پس کجاست؟ آشوب قلبم داره می‌ایسته، تو رو به خدا قَسَمِت می‌دم بگو. بگو خدا بهم رحم کرده و هنوز زنده‌ست. من لعنتی مگه چقدر تحمل د*اغ دیدن رو دارم؟!
    آشوب و آدرینا گریه می‌کردن، آشوب بغلم کرد و گفت:
    - داداشم دیگه نیست.
    با گریه جیغ کشیدم و به عقب هلش دادم و به سمت خونه دویدم. جوری می‌دویدم که آشوب به گرد پام هم نمی‌رسید. تا رسیدم و خواستم برم تو، آشوب از پشت من رو گرفت. با جیغ و تقلا می‌خواستم رهام کنه؛ اما با گریه فقط من رو عقب می‌کشید. چهره‌ی هایکا به یادم اومد که لحظه‌ی آخر زمزمه کرده بود که دوستم داره.
    روی زمین نشسته بودم و پشت سر هم جیغ می‌کشیدم. می‌خواستم صدام به خدا برسه که این‌قدر بهم د*ر*د نده، زجر نده، د*اغ نده. تاحدی م*حکم جیغ می‌کشیدم که طعم شور خ*ون رو توی دهنم احساس می‌کردم.
    صدای آژیر پلیس و آتش‌نشانی رو شنیدم. این‌قدر دیر رسیده بودن که دنیام توی آتیش سوخت و خاکستر شد.
    مشغول خاموش کردن آتیش شدن و من جیغ کشیدم، آتیش خاموش شد و من جیغ می‌کشیدم، رفتن داخل و من جیغ می‌کشیدم. بعد یهو دیگه جیغ نکشیدم و ساکت شدم، اونم زمانی که شنیدم که گفتن:
    - هیچ کس زنده نمونده! همه مردن.
    دیگه صدام بالا نیومد و با هجوم چیزی توی گلوم شروع به عق زدن کردم و تنها چیزی که به دستم سرازیر شد، خ*ون خالص بود.
    آدرینا با جیغ اسمم رو صدا زد و آشوب با نگرانی بغلم کرد؛ اما سرم رو به سمت خونه چرخوندم و با حس سست شدن بدنم تا لحظه‌ی بسته شدن چشم‌هام خیره به خونه بودم.
    ***
    آشوب:
    حس کردم ب*دن آیسل داره توی‌ بغلم شل می‌شه. سریع دستم رو زیر زانوش بردم و روی دست‌هام بلندش کردم. وجودم سوخت وقتی دیدم نگاهش خیره به خونه‌ست. تا زمانی که چشم‌هاش بسته شد به خونه نگاه می‌کرد و در نهایت بیهوش شد.
    به سمت آمبولانس دویدم، با دیدن آیسل خونی توی بغلم سریع با برانکارد سمتم اومدن. آیسل رو روی برانکارد گذاشتم و با نگرانی بهش خیره شدم.
    مردی با لباس نظامی کنارم اومد و پیراهن سفید رنگی رو به سمتم گرفت، پیراهن رو ازش گرفتم و گفتم:
    - خیلی ممنونم!
    - خواهش می‌کنم. می‌دونید که شما باید ماجرا رو ریز به ریز برای ما توضیح بدید.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - بله؛ اما درحال حاضر خواهرم توی حال خوبی نیست و در توانم نیست که تنهاش بذارم، پس اگه می‌شه بذارید برای یک زمان مناسب‌تر.
    - بله درک می‌کنم، پس زمانی که بهبود پیدا کردن حتما پیش شما خواهیم اومد.
    - حتما.
    آدرینا سریع و همین‌طور که شال مشکی رنگی رو روی سرش می‌ذاشت، کنارم اومد و گفت:
    - آشوب من برای آیسل نگرانم، باید چی‌کار کنیم؟
    همین‌طور که چشم‌هام رو مالش می‌دادم با غم زمزمه کردم:
    - نمی‌دونم آدرینا! نمی‌دونم. فقط خدا می‌تونه بهمون رحم کنه و داداشم رو دوباره بهم برگردونه، وگرنه یا آیسل از غم دق می‌کنه یا من.
    با صدای مردی که صدام میزد برگشتم:
    - آقا! آقا!
    - بله؟
    - می‌خوایم بریم، اگر می‌خواید همراه مریض باشید سریع‌تر بیاید.
    - باشه.
    با ناامیدی به خونه خیره شدم و نفسم رو بیرون دادم. همراه آدرینا سوار آمبولانس شدیم. با بسته شدن در غم بهم هجوم آورد و توان گریه نکردن رو ازم گرفت و باعث شد آروم برای این اوضاع اشک بریزم. اشک بریزم برای برادری که همه‌ی خاطراتم پر از اون بود. اخم‌هاش و جدی بودنش رو به یاد آوردم که همیشه و تحت هر شرایطی می‌دونستم که همراهمه و همیشه هست تا ازم حمایت کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    ***
    آیسل:
    با سوزش شدید گلوم چشم‌هام رو خمـار باز کردم و با تعجب نگاهی به فضای سفید رو به روم انداختم. من چرا توی بیمارستانم؟ نیم‌خیز شدم و نشستم، سوزن سرم توی دستم بدجوری سوز می‌داد. با صدای باز شدن در نگاهم رو به سمت در چرخوندم. پسر غریبه‌ای داخل اتاق شد و با دیدن چشم‌های بازم با خوشحالی سمتم اومد و با ذوق اسمم رو صدا زد:
    - آیسل جان
    خواست دستم رو بگیره؛ اما سریع دستم رو عقب کشیدم و با اخم نگاهش کردم. این دیگه کیه که من رو می‌شناسه؟
    پسر نگاهی با ناراحتی بهم انداخت و گفت:
    - خواهش می‌کنم ازم ناراحت نباش. می‌دونی که دارم تمام تلاشم رو می‌کنم تا هایکا رو پیدا کنم، از من لعنتی ناراحت نباش که فقط الان تو رو از خانواده‌ی از هم پاشیده‌م دارم.
    با شنیدن حرف‌هاش بیشتر تعجب کردم. چی داره با خودش می‌گـه؟ خواستم بگم تو رو نمی‌شناسم؛ ولی تا دهنم رو باز کردم و خواستم بگم، هیچ صدایی از گلوم در نیومد. با ترس از جا پریدم و خواستم جیغ بکشم؛ اما فقط هوا بود که از گلوم خارج شد.
    به گلوم دست کشیدم و با وحشت به پسر رو به روم نگاه کردم. با دیدن نگاهم سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
    - زمانی که خ*ون بالا آوردی و بیهوش شدی تا رسوندیمت بیمارستان، بردنت توی آی‌سی‌یو و گفتن که با جیغ‌های متمددی که کشیدی تارهای صوتیت خیلی آسیب دیدن و به خ*ون‌ریزی افتادن و تا چند روز نمی‌تونی هیچ صدایی از تارهای صوتیت ایجاد کنی.
    دستش رو بلند کرد و دفتر و خودکاری رو دستم داد.
    - به خاطر همین هر چی می‌خوای رو توی دفتر بنویس تا با کمال میل برات سریع آماده کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و با د*ر*د بیرون دادم. دفتر رو باز کردم و بعد از باز کردن در خودکار توی دفتر نوشتم:
    - تو کی هستی و چطور من رو می‌شناسی؟
    و بهش نشون دادم. با لبخند دفتر رو گرفت و نگاهش رو به دفتر داد. با دیدن نوشته لبخندش محو شد و سریع سرش رو بالا آورد و با وحشت نگاهم کرد. به تته پته افتاد:
    - ت... ت... تو م... من رو نمی‌شناسی؟
    ل*بم رو کج کردم و شونه‌هام رو بالا انداختم و سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم. سریع برگشت و با دو از اتاق بیرون زد. چشم‌هام رو گرد کردم و توی دلم گفتم:
    - وا طرف دیونه‌ست!
    دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. مغزم مثل یه دفتر نو، جوری سفید شده بود که هیچی از اتفاقات اخیر رو به یاد نداشتم و نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده که الان توی بیمارستانم؛ اما چشم‌های قهوه‌ای-عسلی پسری که الان توی اتاقم بود خیلی برام آشنا بود.
    صدای حرف های نیمه بلندی رو از بیرون شنیدم که می‌گفت:
    - دکتر، دختر توی اون اتاق که خواهر عزیزمه، زن داداش منه، می‌گـه که من رو نمی‌شناسه! قضیه چیه؟
    مرد دیگه‌ای جوابش رو داد.
    - چیزی نیست، نگران نباشید. ببینید شوک حاصل از غم و ترسی که بهش وارد شده باعث شده مغزش برای محافظت از اون اتفاقات اخیر رو فراموش کنه؛ اما نگران نباشید؛ چون مقطعیه و امکان داره امشب که بخوابه، فردا همه چیز رو به یاد بیاره.
    چیزی از حرف‌هاشون نمی‌فهمیدم. چشم‌هام رو بستم،صدای باز شدن در اومد؛ اما چشم‌هام رو باز نکردم. صدای قدم های شمرده اومد و بعد حضوری رو بالای سرم احساس کردم و بعد از اون زمزمه‌ای رو شنیدم که مربوط به همون پسر ناشناس بود.
    - آبجی جان امیدوارم به این زودیها چیزی رو به یاد نیاری؛ چون تحمل ندارم ناراحت ببینمت. منی که قرار بود زندگیتون رو تغییر بدم و حالا نه داداشم رو دارم و نه تو حال خوبی داری.
    چشم‌هام گرم شده بود. پسر ب*وسه‌ای روی پیشونیم گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    صدای زمزمه‌ای توی گوشم می‌پیچید:
    - ماه من! تو محکومی، محکوم به دنیای من. امیدوارم که دیگه فهمیده باشی قراره تا آخر عمرت توی محدوده‌ی نگاه من باشی.
    لمسی از جنس آ*غ*و*ش توی خوابم می‌چرخید با کسی که نمی‌شناختمش. صدای شلیک و انفجار توی گوشم پیچید و همه چیز سیاه شد، توی دل سیاهی دوچشم آبی یخی درخشید و یهو جلو اومد. شروع به جیغ زدن کردم؛ اما صدایی نبود.
    با جیغی که کشیدم از خواب پریدم و به نفس نفس افتادم. کسی صدام می‌زد؛ اما من درگیر تصاویری بودم که یکی یکی توی ذهنم و جلوی چشم‌هام ردیف می‌شدن. با دستی که روی شونه‌م خورد مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم و برگشتم. با دیدن آشوب شروع به گریه کردم. آشوب که از جیغم تعجب کرده بود، تکونم داد و گفت:
    - آیسل چی شده؟ نترس خواب دیدی.
    بدون این که به حرف‌هاش اهمیتی بدم، هول کوچیکی بهش دادم و تا عقب رفت از تخت پایین اومدم و رو به روش ایستادم. معلوم بود بدجوری تعجب کرده؛ اما برام مهم نبود. یقه‌ش رو گرفتم و با گریه و سوزش شدید گلوم و با صدایی که خش داشت گفتم:
    - آشوب! هایکا کجاست لعنتی؟
    جاخورد و نالید:
    - به یاد آوردی؟
    - آره! آره، به یاد آوردم که ای کاش به یاد نمی‌آوردم. ای کاش یادم نمی‌اومد بهم قول داده بود برگرده؛ اما برنگشت. می‌دونست! می‌دونست دیگه برنمی‌گرده که لحظه‌ی آخر اون‌طوری بهم با حسرت نگاه کرد. اون دروغ می‌گفت و من دوست داشتم باور کنم. باور کردم؛ چون تمام آرزوم فقط خودش بود و بس. همه چیز از یه رؤیا شروع شد، از اون رؤیای لعنتی که داخلش اون رو خواستم و حالا خدا اون رو هم ازم دریغ می‌کنه. باشه قبول، اصلا جسدش رو بهم ب*دن تا بدونم مرده، برم سر قبرش و این‌قدر گریه کنم تا یا خدا من رو ببره یا معجزه شه و بفهمم خودش نیست. بهم قول داده بود همیشه باشه؛ اما حالا کجاست؟ کجاست لعنتی؟ کجاست؟!
    آخرین کلمه رو با جیغ بلند گفتم و یقه‌ی آشوب رو م*حکم تکون دادم. سرفه کردم و جاری شدن خ*ون رو از گوشه‌ی ل*بم احساس کردم؛ ولی برام مهم نبود. مدام با جیغ می‌گفتم:
    - کجاست؟
    قریب به پنج بار با جیغ گفتم کجاست، تا این که در با شدت باز شد و چند تا مرد با لباس سفید پرستاری و آدرینا داخل اتاق هجوم آوردن و به سمتم اومدن.
    آدرینا با دیدنم شروع به جیغ زدن کرد، سرم از دستم بیرون اومده بود و رگم خ*ون ریزی کرده بود و روی زمین چکه می‌کرد. می‌خواستن دستم رو از یقه‌ی آشوب جدا کنن؛ اما حاضر نبودم دستم رو جدا کنم. همین‌طور جیغ می‌زدم و سرفه می‌کردم.
    یهو نفسم گرفت و به خرخر افتادم. تا دست‌هام شل شدن، سریع از آشوب جدام کردن و به زور روی تخت درازم کردن. شروع به تقلا کردم و با همون نفسی که به زور بالا می‌اومد می‌گفتم:
    -کجاست؟
    دونفر از دو طرف دست‌هام رو گرفتن و ماسک تنفس رو روی دهنم گذاشتن، سرم رو دوباره وصل کردن و چیزی رو به سرمم تزریق کردن.
    توی چشم‌های آشوب زل زدم. کلامی حرف نمی‌زد و می‌دیدم که از این حال افتضاحم فقط اشک می‌ریزه. آدرینا بی‌حال گوشه‌ی اتاق افتاده بود و فقط آروم اسمم رو صدا می‌زد و اشک می‌ریخت. چشم‌هام تا زمان بسته شدن خیره به آشوب بود و آخرین اشکم از چشم‌هام چکید و بیهوش شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    ساعت‌ها بود که به هوش اومده بودم؛ اما بدون حرف فقط خیره به سقف بودم. زمانی که تازه به هوش اومده بودم به زور آشوب فقط تونستم تا دستشویی برم و برگردم، درحالی که یه کپسول همراهم و ماسک اکسیژن روی دهنم بود.
    می‌دونستم که آشوب هم خیره به منه و نگرانمه؛ اما توان نگاه کردن بهش رو نداشتم. از آروم موندنش معلوم بود که هنوز خبری از هایکا نیست و هیچ کدوم از اون جسدهای سوخته متعلق به هایکا نیستن و همین باعث وجود بارقه‌ای از امید ته دلم بود که شاید هنوز زنده باشه.
    صدای قدم های آشوب توی گوشم پیچید؛ اما توجه‌ای نکردم. آروم زمزمه کرد:
    - آیسل جان، می‌خوای یکم آهنگ گوش کنی تا فکرت از اون همه اتفاقات تلخ منحرف بشه؟
    نه جوابش رو دادم و نه نگاهش کردم، صدای آهش رو شنیدم. ام‌پی‌تری پلیر رو روی تخت گذاشت و بیرون رفت. آروم برش داشتم و هندزفری رو توی گوش‌هام گذاشتم و ام‌پی‌تری پلیر رو دستم گرفتم. شاید راست می‌گفت. شاید باید خودم رو آروم کنم تا زمانی که از بیمارستان مرخص می‌شم و بعدش می‌تونم با خیال راحت دنبال هایکا بگردم.
    کنجکاو بودم که چه آهنگی رو داشت گوش می‌کرد. دستم رو روی دکمه فشار دادم و آهنگ رو پلی کردم. تا ملودی آهنگ تویِ گوشم پیچید، اشک‌هام از گوشه‌ی چشم‌هام جاری شد. صداها تویِ گوشم می‌پیچید.
    - رو به روم ایستادی و من خیره تو چشمای تو
    اون چشمای تو همه دنیامه و
    بگیریشون ازم دیدی یهو دیوونه شد
    عاشقت دیوونه شد
    کجا بگردم دنبالشو کجا بگردم دنبال این آرامشو
    حس عجیبه تو خنده هات بهم میریزتم صدات
    کجا بگردم دنبالشو کجا بگردم دنبال این آرامشو
    حس عجیبه تو خنده هات بهم میریزتم صدات
    تا تو هر جمعی میاد اسمت وسط
    من یهو بی معطلی جا میخورم
    میبینن که میشکنه بال و پرم
    دیگه اون وقته که درجا میبرم
    چه میدونن چی تو مغزم میگذره
    از تو و هرچی که ربط داره بهت
    کاش فقط من و تو باشیم و همین
    کاش فقط مال خودم باشه دلت
    کجا بگردم دنبالشو کجا بگردم دنبال این آرامشو
    حس عجیبه تو خنده هات بهم میریزتم صدات
    کجا بگردم دنبالشو کجا بگردم دنبال این آرامشو
    حس عجیبه تو خنده هات بهم میریزتم صدات
    (ماکان بند، حس عجیب)
    خدایا چقدر این آهنگ به حال و هوای من شباهت داشت. انگار سرنوشت من رو شنیدن و این آهنگ رو وصف حال من خوندن. بارها و بارها پلی‌اش کردم و گوشش کردم.
    آشوب داخل اتاق اومد. انگار اشک‌هام رو دید که سریع سمتم اومد و دستش رو روی سرم کشید. یکی از هندزفری ها رو از گوشم بیرون آورد و توی گوشش گذاشت؛ اما تا آهنگ رو شنید سریع قطعش کرد. با تعجب بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه متعجم غرید:
    - این‌طوری نگاهم نکن آیسل، نباید خودت رو با این چیزها عذاب بدی. این‌قدر گریه نکن، می‌دونم که برمی‌گرده. تو داری با این کارهات خودکشی می‌کنی! می‌دونی دکتر چی گفت؟ گفت اگه بخواد هر دفعه جیغ بزنه و گلوش رو به خ*ون‌ریزی بندازه امکان داره تارهای صوتیش از بین برن و دیگه قادر نباشه حرف بزنه. وقتی می‌بینم ماسک اکسیژن روی دهنته و اگه درش بیاری نفست می‌گیره، انگار دارن بند بند وجودم رو شکنجه می‌کنن. به خدا قسم تو خواهرمی و با این حرف‌ها دارم داغون می‌شم.
    برق اشک رو توی چشم‌هاش دیدم. سریع از اتاق بیرون زد. با رفتنش آدرینا داخل اتاق اومد و با دیدنم خندید و سمتم اومد. ب*وسه‌ای روی پیشونیم گذاشت و گفت:
    - آیسلم خوبی خواهری؟
    سرم رو به نشونه‌ی آره تکون دادم؛ چون با اون ماسک اکسیژن قادر به صحبت نبودم. با نگاهم به در اشاره کردم، منظورم رو فهمید و گفت:
    - نگرانش نباش. رفت خودش رو خالی کنه، توی این مدت هر دقیقه‌ش داره خودخوری می‌کنه. د*ر*د نبودن هایکا از یه طرف و د*ر*د دیدن خواهرش توی این وضعیت از یه طرف دیگه داره داغونش می‌کنه. به صد نفر زنگ زده و بیست نفر رو واسطه کرده تا هایکا پیدا بشه. یه پاش بیرون و درحال صحبت و یه پاش توی اتاق تو و مراقبته. هر دقیقه که می‌بینه خوابی شروع به گریه می‌کنه؛ چون نمی‌خواد تو اشک‌هاش رو ببینی و حالت بدتر بشه. می‌خواد زمانی که بیداری، همون آشوب سرحال باشه تا با دیدنش امید بگیری. از دیشب که دکتر بهش گفته دم مرگ بودی و هر آن احتمال داشته نفست دیگه بالا نیاد، یه سره بالای سرت بوده و نگاهت می‌کرده و هر نفست رو می‌شمرده که نکنه یهو نفست توی خواب بگیره. هرچی بهش گفتن با ماسک اکسیژن مشکلی پیش نمیاد؛ اما بازم یه لحظه تنهات نذاشت. از دیشب فقط به من می‌سپرد که قهوه‌ی غلیظ براش بگیرم، چندین فنجون قهوه می‌خورد تا بیدار بمونه و مراقبت باشه. از یه برادر واقعی هم بیشتر نگرانته.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    آدرینا مشغول صحبت بود که در به طرز وحشیانه‌ای باز شد و آشوب توی درگاه در ایستاد. با ترس بهش نگاه کردم، نفس نفس می‌زد و می‌خندید. ته دلم خالی شد و با امید بهش نگاه کردم. سرش رو به نشونه‌ی تایید بالا و پایین کرد. زیر ماسک اکسیژن به نفس نفس افتادم و شروع به گریه کردم. آدرینا بلند خندید و سریع بیرون رفت. آشوب به حدی شوکه شده بود که کنار در افتاده بود و همین‌طور که اشک‌هاش جاری بود می‌خندید.
    آدرینا بعد از چند دقیقه همراه دکتر داخل اومد. آشوب بلند شد و ایستاد. دکتر سمتم اومد و شروع به چک کردن سرمم کرد و گفت:
    - خانوم تهرانی‌الاصل شرایط شما شرایطی نیست که بخواید مرخص بشید.
    با غم نگاهم رو سمت آشوب چرخوندم. با دیدن نگاهم اخم کرد و سمتمون اومد.
    - آقای دکتر می‌دونم شرایطش استِیبِل نیست؛ اما زمانی بهتر می‌شه که برادرم رو ببینه.
    دکتر نفس عمیقی کشید و با لحن ناچار گفت:
    - باشه، من وضع این دختر رو دیدم و با چشم دیدم که وضعش هر روز داره بحرانی‌تر می‌شه، پس فکر می‌کنم باید رمانتیک فکر کنیم و به قدرت عشق پناه ببریم که حتما کارسازه. آقا! شما تا زمانی که من سرم این خانوم رو می‌کشم به داروخانه برید و یه کپسول اکسیژن همراه بخرید و توجه کنید که همراه با ماسک ساده‌ی مخصوص تنفس باشه؛ چون با دهن هم تنفس می‌کنن و کانولای بینی به دردشون نمی‌خوره.
    آشوب سریع از اتاق بیرون زد و دکتر مشغول باز کردن سرمم شد در همین حین هم شروع به صحبت کرد.
    - دخترم توی این سال‌های مدیدی که کار کردم، بیمارهای زیادی دیدم و مداواشون کردم؛ اما تو دخترم، تو تنها بیمار من بودی که نتونستم از پس دردهات بربیام؛ چون دردت د*ر*د عشق بود و د*ر*د عشق فقط با دیدن معشوق مداوا میشه و خوشحالم که می‌بینم قراره بهتر بشی و من فردا پیش خدا شرمنده نیستم. فقط یه حرف رو یادت باشه. دخترم، هرگز و تحت هیچ شرایطی از عاشق بودن دست نکش.
    چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و به آدرینا نگاه کردم. لبخد ملایمی زده بود و چشم‌هاش پر از مهربونی بود، معلوم بود حرفای دکتر خیلی احساساتیش کرده.
    دکتر سرمم رو بیرون آورد و رفت و کنار در ایستاد. آشوب رو دیدم که سریع اومد و همون کنار در چیزی رو دست دکتر داد. دکتر سمتم اومد و ماسک اکسیژن رو از روی دهنم برداشت. حس کردم هوا رفت و به نفس نفس افتادم، دکتر سریع یه ماسک دیگه رو روی دهن و بینیم گذاشت و یه شیر کوچیک که روی یه کپسول نسبتا کوچیک بود رو چرخوند. محفطه‌ی ماسک پر از هوا شد و نفس عمیقی کشیدم.
    دکتر بعد از اتمام کارش لبخندی زد و از اتاق بیرون زد. آدرینا سریع چیزی رو به آشوب گفت و در اتاق رو بست. سمتم اومد و بندهای لباسم رو باز کرد و لباس بیمارستان رو از تنم بیرون آورد. آروم پیراهن و ساپورت ضخیم سفید رنگی رو با کلی دردسر که بابت ماسک اکسیژن کشید، تنم کرد و آروم بلندم کرد و سارافن نسبتا بلند صورتی کمرنگی رو تنم کرد. موهام رو باز کرد و با شونه‌ی کوچیکی که دستش بود آروم موهام رو شونه زد و بالا به صورت گوجه‌ی بستش. توربان صورتی رنگی که گل های صورتی رنگی کنارش داشت و یه حر*یر نسبتا کوتاه به پشتش وصل بود رو سرم کرد. یه فکر تو سرم چرخ می‌خورد، مگه دارم می‌رم عروسی که این‌قدر بهم می‌رسه؟! با دیدن نگاه متعجبم خندید و گفت:
    - چرا این‌طوری نگاه می‌کنی؟ بده می‌خوام زمانی که پیش عشقت می‌ری خوشگل باشی؟ بعدشم تو نمی‌تونی روسری یا شال بزنی؛ چون یه ماسک اکسیژن روی دهنته که نیم متر شلنگ بهش وصله.
    بعد هم بدون توجه به من جلوی موهام رو به صورت کج یکم توی صورتم آورد و بعد بندهای کپسول اکسیژن که توی یه کیف مخصوص بود رو روی شونه‌هام انداخت، عقب رفت و بهم نگاه کرد.
    - به طرز دیوانه کننده‌ای قشنگ شدی.
    و سریع در رو باز کرد و به آشوب اشاره کرد، آشوب داخل اومد و با دیدنم گفت:
    - آبجی چه خوشگل شدی امشب!
    بعد هم خودش و آدرینا شروع به خنده کردن.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    دلم بی قراریِ دیدنش رو داشت. به آشوب نگاه کردم و دست‌هام رو بالا گرفتم. آشوب با دیدن نگاهم سریع سمتم اومد و روی دست‌هاش بلندم کرد. خواستم بلندم کنه؛ چون همش دراز کشیده بودم، بدنم خشک شده بود و به هیچ عنوان قادر به راه رفتن نبودم. آدرینا کفش‌های عروسکیِ صورتی با خال‌های سفید که یه پاپیون سفید روش خودنمایی می‌کرد رو پام کرد؛ و چون ساپورتم مدل جورابی هم بود دیگه نیاز به جوراب پوشیدن نداشتم.
    سرم رو به س*ی*نه‌ی آشوب تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. آشوب شروع به راه رفتن کرد و بعد از چند دقیقه فهمیدم که از بیمارستان بیرون زدیم؛ چون هوای خنک تو صورتم خورد. چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو برگردوندم. نگاهم به پورشه‌ی پانامرای زرد آشوب خورد که سمتش می‌رفتیم.
    آشوب دزدگیرش رو زد و آدرینا زودتر از ما از طریق صندلی جلو رفت و عقب نشست. آشوب من رو روی صندلی شاگرد گذاشت و در رو بست. سریع ماشین رو دور زد و سوار شد. ماشین رو روشن کرد و همین‌طور که رانندگی می‌کرد، گفت:
    - بازم باید خدا رو شکر کنیم که طرف‌های تهران آوردنمون؛ چون آدرسی که بهم دادن یه روستا طرف‌های کرجه و از تهران تا روستای برغان که هایکا اون‌جاست هفتاد و یک کیلومتر فاصله‌ست و حدود یک ساعت و نیم طول می‌کشه تا برسیم، پس با خیال راحت سرت رو به صندلی تکیه بده و استراحت کن. آدرینا جان تو هم اون پشت دراز بکش و استراحت کن، توی این چند مدت اسیر و عبیر ما شده بودی.
    صدای آدرینا معترض شد.
    - این چه حرفیه که می‌زنی؟! از کی تا حالا کمک به خانواده اسیری و عبیری محسوب می‌شه؟ آدم باید برای خانواده‌ش از جون مایه بذاره، همیشه که همه‌چیز گل و بلبل نیست. کسی باید اسم خودش رو عضو خانواده بذاره که زمانی که شرایط قمر در عقربه پشت به پشت خانواده‌ش وایسه.
    آشوب یه لبخند ریز زده بود و معلوم بود بدجوری از حرف‌های آدرینا خوشش اومده. منم لبخند زدم، نیم‌خیز شدم و بند کیف کپسول رو از روی شونه‌هام برداشتم و کپسول رو توی بغلم گذاشتم. سرم رو به پشتی نرم صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
    با حس چیزی توی دستم با ترس چشم‌هام رو باز کردم، ام‌پی‌تری پلیر آشوب تویِ دست‌هام بود. بهش نگاه کردم، با دیدن نگاهم خندید و گفت:
    - می‌دونم که دیگه آروم و قرار نداری تا زمانی که برسیم، پس یکم آهنگ گوش بده و ریلکس کن.
    بعدم سرش رو چرخوند و به خیابون خیره شد. برگشتم و نگاهی به آدرینا انداختم که دهنش باز مونده بود و مثل خرس خوابیده بود. ازحالتش خنده‌م گرفت و ریز خندیدم.
    هندزفری رو توی گوش‌هام گذاشتم و همون آهنگ حس عجیب رو پلی کردم. چشم‌هام رو بستم و خودم رو به آهنگ سپردم. دو تا خواننده‌ی ماکان بند می‌خوندند و من با هر بیتش همزادپنداری می‌کردم.
    ته دلم دل‌شوره ی شدیدی داشتم برای دیدنش. می‌دونم که توی وضع عادی نیست و شدید آسیب دیده؛ ولی می‌خوام داشته باشمش و توی زندگیم باشه. همین که چشم‌های آبیِ قشنگش باز باشه برام کافیه.
    نمی‌دونم چی شد که این‌قدر زود بهش دل بستم؛ اما در اعماق وجودم از همون لحظه‌ای که برای اولین بار توی چشم‌هاش خیره شدم، غمی رو دیدم و جنس غمش رو شناختم؛ چون خودم سال‌ها بود که باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم. شاید صمیمیت زود آشوب برای خیلی‌ها تعجب‌آور باشه؛ اما آشوب در من خواهری رو دید که همیشه آرزوی داشتنش رو داشت، در من مادری رو دید که می‌تونه بهش زنگ بزنه و از بدخلقی‌های هایکا بگه و وقتی میاد خونه بوی غذای خونگی مستش کنه. می‌دونم در من دختری رو دید که قراره زندگیه هایکا، داداش غم‌دیده‌ش رو دگرگون کنه.
    دلی که حسرت خانواده رو داشته باشه زود صمیمی می‌شه و آشوب در من هم خواهر رو دید و هم مادر. می‌دونم عاشق آدرینا شد؛ چون براش عشق رو تداعی کرد و در وجود آدرینا دختری از جنس خودش رو دید که می‌تونه دوسش داشته باشه و متقابلا دوست داشته بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    نمی‌دونم چقدر تو فکر بودم که با ایستادن ماشین ذوق زده چشمام رو باز کردم، یعنی رسیدیم؟ نگاهم رو سمت آشوب چرخوندم، ماسکم رو پایین آوردم و با صدای گرفته و خش دار گفتم:
    - رسیدیم؟
    با حس نفس تنگی دوباره ماسک رو رویِ دهنم گذاشتم، آشوب خندید و گفت:
    - نه خانوم ذوق زده، ایستادم تا از این رستوران بین راهی غذا بخرم.
    بادم خوابید و با کسلی دوباره به صندلی تکیه دادم، برگشتم و نگاهی به آدرینا انداختم، تا نگاهم به وضع دیدنیش افتاد شروع به خنده کردم.دهنش رو باز کرده بود و یه تیکه از موهاش تو دهنش بود‌، آب دهنش راه افتاده بود و هرزگاهی یه خرخر کوچیکی هم می‌کرد، کامل سمتش برگشتم، دستم رو دراز کردم و مویی که تو دهنش بود رو بیرون آوردم.
    آروم تکونش دادم، از جا پرید و بدون اینکه بهم نگاه کنه سریع گفت:
    - چیشده؟ آیسل خوبه؟
    - من خوبم آدرینا، بیدارت کردم تا نهار بخوری.
    نفسش رو با آسودگی بیرون داد و گفت:
    - خوب کاری کردی، اینقدر گشنمه که داشتم خواب غذا رو می‌دیدم.
    خندیدم و ماسک رو پایین آوردم و گفتم:
    - معلومه خیلیم اشتها آور بوده، چون سیل آب دهنت هممون رو برد.
    و باهم شروع به خندیدن کردیم.
    درماشین باز شد و آشوب با سه تا ظرف مخصوص داخل ماشین نشست، گفت:
    - بیاید بخورید تا روده بزرگتون برای خوردن روده کوچیکه تیز نکرده.
    همه ریز خندیدیم. بوی کباب ترکی تو ماشین پیچیده بود، آشوب یه ظرف بزرگ دست آدرینا داد و همینطور که یه کاسه ی بزرگ هم دست من می‌داد، گفت:
    - آیسل جان برای تو سوپ خریدم چون فعلا بدنت تحمل غذاهای سنگین رو نداره، ببینم دوست داری؟
    در کاسه رو باز کردم و با دیدن سوپ شیر و قارچ لبخند بزرگی زدم و با پایین آوردن ماسک گفتم:
    - عاشقشم.
    - پس خوبه، زود شروع کنید تا از دهن نیوفتاده.
    و بعد خودش شروع به خوردن کرد، ماسکم رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم، حس می‌کردم بهتر میتونم نفس بکشم، یه قاشق از سوپ رو توی دهنم گذاشتم، بافت نرم و لطیف قارچ و شیر خیلی لـ*ـذت بخش بود اما وقتی قورتش دادم از سوزش شدیدی که از گلوم احساس کردم به سرفه افتادم، آشوب و آدرینا هول زده آروم تو کمرم کوبیدن، بعد از چند ثانیه سرفم قطع شد، آشوب پرسید:
    - یهو چت شد؟
    - نمی‌دونم تا خواستم قورتش بدم گلوم خیلی سوز گرفت.
    معلوم بود ناراحت شده:
    - گلوت بدجور خراشیده شده آیسل، باید بتونی تحملش کنی و غذا بخوری وگرنه بدنت ضعیف‌تر میشه.
    آدرینا هم پشت بندش به حرف اومد:
    - اره آیسل حق با آشوبه، نمی‌تونیم کاری انجام بدیم و باید بتونی غذا رو برای تقویت بدنت حتی به زور بخوری.
    آشوب از ماشین بیرون زد و با دو سمت سوپر مارکت رفت و بعد از چند دقیقه با یه بطری آب بزرگ و چندتا لیوان یک بار مصرف برگشت و تو ماشین نشست. آب رو توی یکی از لیوانا ریخت و به سمتم گرفت، ازش گرفتم. یه پلاستیک از داشبورد بیرون آورد و ورقه قرصی رو از بینشون برداشت.
    یکی از قرص‌ها رو از ورق بیرون آورد و سمتم گرفت:
    - این قرص مسکنه، می‌تونه سوزش گلوت رو رفع کنه تا بتونی سوپت رو بخوری و بعدشم قرص‌هات و شربت مخصوصت رو.
    ازش گرفتم و قرص رو به زور درد وحشتناک گلوم قورت دادم.
    آشوب تندتند غذاش رو خورد و ماشین رو روشن کرد، معلوم بود می‌خواد زودتر برادرشو ببینه، گفت:
    - خوب دیگه شروع به خوردن کنید.
    سوزش گلوم کمتر شده بود و تونستم بهتر بقیه‌ی سوپم رو بخورم. آدرینا هم وقتی دید می‌تونم قورت بدم خیالش راحت شد و خودش هم شروع به خوردن غذاش کرد.
    بعد از تموم کردن غذامون، ظرف‌هاش رو توی پلاستیک گذاشتیم تا زمانی که سطل آشغال ببینیم و بندازیمش، آشوب قرص و شربت مخصوصم رو سمتم گرفت، ازش گرفتم و قرص رو با آب به زور پایین دادم و شربت تلخ رو با حس حالت تهوع قورت دادم و دوباره توی داشبورت گذاشتمشون.
    رو به آشوب کردم:
    - چقدر دیگه مونده؟
    - نگران نباش، چهل و پنج دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم، چشمات رو ببند و یکم بخواب چون می‌دونم زمانی که هایکا رو ببینی از خواب دیگه خبری نیست.
    - باشه.
    چشمام رو بستم و گذاشتم مسکن‌ها عمل کنن و بعد از چند دقیقه چشمام گرم شد و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    کنار خونه ایستادم و نگاهی بهش انداختم، خیلی قدیمی بود و انگار هرآن احتمال فرو ریختنش وجود داشت، در قدیمیش رو هل دادم، جیرجیری کرد و باز شد. داخل رفتم، تاریک بود و روی تمام وسایل ملافه‌ی سفید رنگی کشیده بودن، بلند صدا زدم:
    - هایکا؟ کجایی؟
    صدای زمزمه‌ی یک نفر تو گوشم پیچید:
    - توی اتاق خوابیده.
    جیغ زدم و اطرافم رو نگاه کردم، کسی نبود. باترس و درحالی که دست ها و پاهام می‌لرزید کنار تنها اتاقی رفتم که روبه‌روم بود، درسفید رنگ بود و رنگ قرمز تیره‌ای روش پاشیده شده بود. زمانی که جلوتر رفتم و دقیق نگاه کردم فهمیدم اون پاشیده‌ها خون هستن. قلبم محکم می‌کوبید، در رو هل دادم و داخل رفتم. با دیدن هایکا که روی تخت خوابیده بود با خوشحالی سمتش رفتم. کنارتخت ایستادم و بهش نگاه کردم؛هیچ زخمی نداشت و صورت مثل ماهش می‌درخشید. دستم رو سمتش بردم و تا خواستم صورتش رو نوازش کنم از گوشه‌ی چشماش خون جاری شد، محکم تکونش دادم و گفتم:
    - هایکا! هایکا بیدار شو! هایکا.
    به یک آن چشماش باز شد و با دیدن چشم های تماماً سفیدش از ته گلو جیغ بلندی زدم.
    یهو از خواب پریدم و به نفس‌نفس افتادم،آشوب هل شد و دستش رو روی دستم گذاشت:
    - چیزی نیست، چیزی نیست، نترس فقط خواب دیدی.
    اما من همینطور نفس‌نفس می‌زدم. آدرینا شونه‌هام رو ماساژ می‌داد و آشوب دستش رو دراز کرد و شیر اکسیژن رو بیشتر باز کرد، با مقدار هوای زیادی که تویِ ماسک پخش شد، نفس عمیقی کشیدم و ضربان قلبم آروم‌تر شد. یه نفس عمیق دیگه کشیدم و ماسک رو برداشتم.
    - هنوز نرسیدیم؟
    آدرینا همینطور که تو لیوان برام آب می‌ریخت جوابم رو داد:
    - هنوز نه اما پنج دقیقه‌ی دیگه می‌رسیم، از پنجره نگاه کن ببین چه منظره ی پاک و سرسبزیه.
    لیوان رو ازش گرفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و جرعه جرعه از آب لیوان رو نوشیدم، جلوی چشمام انگار یه تیکه از بهشت بود که می‌گذشت، اطراف همه سرسبز بود و گل‌های زیادی توی اون سبزه‌ها خودنمایی می‌کردن.
    نگاهم با دیدن هجم نسبتاً زیادی از خونه‌هایی که جلومون بودن، فهمیدم که رسیدیم، لیوان یکبار مصرف رو دست آدرینا دادم و با استرس دست‌های سردم رو به هم پیچیدم.
    مردمی که تو دشت بودن با تعجب به ماشین نگاه می‌کردن، فکرکنم تعجب کرده بودن که ما اینجا چیکار داریم. آشوب کنار یه خونه ایستاد و گفت:
    - خوب بریزید پایین که همینجاست.
    بعدم سریع ماشین رو دور زد و سمتم اومد و هرچی ممانعت کردم بازم بغلم کرد.
    کنار خونه ایستادیم و بعد از چند ثانیه یه مرد با قد بلند و هیکل ورزیده با چهره ی جذاب پیشمون اومد، آشوب خطاب بهش گفت:
    - هِرمان مطمئنی همینجاس؟
    هِرمان با صدای بم گفت:
    - بله آقا خودم آقا هایکا رو دیدم.
    - باشه پس عالیه.
    و رو به آدرینا کرد و گفت:
    - آدری در بزن.
    آدرینا سریع سه تقه به در زد، صدای یه خانوم که معلوم بود مسن ساله اومد:
    - کیه؟
    آشوب بلند گفت:
    - مادرجان ماییم، گفتن مریض ما پیش شماست.
    - اومدم مادر اومدم.
    در باز شد و یه مادربزرگ مسن با چهره‌ی مهربون بهمون لبخند زد و گفت:
    - سلام مادر، بیاید تو، بیاید که عزیزتون پیش ماست.
    و خودش کنار در ایستاد، داخل رفتیم. سرم رو به سـ*ـینه‌ی آشوب تکیه دادم و به فضا نگاه کردم؛ برخلاف خوابم یه خونه‌ی سرسبز و قشنگ بود که امید ازش می‌بارید.
    سبک خونشون مثل خونه‌های شمال بود. آشوب کفشاش رو کنار در درآورد و کفشای منم بیرون آورد و داخل رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    آروم من رو روی زمین نشوند، بعد از چند ثانیه مرد مسن بامزه‌ای از یکی از اتاق‌ها بیرون زد، همه با هم سلام دادیم، با دیدنمون خندید و گفت:
    - سلام باباجان.
    شلوار خاکستری رنگی پاهاش بود که جوراباش رو تا نصفه‌ی پاچه‌ی شلوارش بالا کشیده بود و پیراهن سفید رنگی تنش بود و کلاه سبز رنگی رو سرش بود. درکل مرد بامزه و بی شیله پیله‌ای بود.
    سریع تو اشپزخونه که روبه‌روی اتاق بود رفت و بعد از چند دقیقه با دست‌های خیس برگشت.
    کنارمون نشست و با دیدنم گفت:
    - باباجان تو آیسلی؟
    تعجب کردم:
    -دبله! چطور؟
    - باباجان این پسر رو از زمانی که پیش خودمون آوردیم، اوضاع خوبی نداشت و همش بیهوش بود و تب شدیدی داشت اما پیشتر اوقات از خواب می‌پرید و فقط یا اسم شمارو رو صدا می‌کرد یا اسم آشوب رو. معلوم بود بدجوری براش عزیزید.
    لبخند عمیقی زده بود، نگاهی به در زد و صدا زد:
    - ماه بیگم جان، ماه بیگم جان.
    صدای همون خانوم مسن اومد که گفت:
    - اومدم عمو علی اومدم.
    ای جانم به شوهرش میگه عمو علی، سریع تو درگاه در ظاهر شد درحالی که یه سینی تو دستاش بود، دامن و پیراهن قرمز رنگی به تن داشت و چادر گل داری رو به ک*م*رش پیچیده بود و چارقد بلندی رو رو سرش بسته بود که موهای سفید بافته شدش از زیر چارقد بیرون زده بود. سریع کنارمون اومد و سینی رو جلومون گذاشت و گفت:
    - بیاید مادر، بیاید بخورید که کلی تو راه بودید و حتما الان خیلی گرسنه‌اید.
    تو سینی پنج تا لیوان شیر طبیعی بود و چند مدل شیرینی و چندتا نون گرد زرد رنگ که معلوم بود نون زعفرونیه.
    - بخورید مادرجان.
    آشوب دوتا از لیوان ها رو برداشت و یکی به من و یکی به آدرینا داد، آدرینا خم شد و یکی از شیرینی‌ها که روش توت فرنگی بود رو برداشت چون عاشق توت فرنگیه، آشوب یکی از نون‌های گرد رو برداشت، یه تیکش رو جدا کرد و دستم داد، آروم توی دهنم گذاشتم و شروع به جویدن کردم، طعم شیرین و زعفرونیش توی دهنم پخش شد و شعف عمیقی از این ترکیب طعم بردم. یه قلوپ از شیر محلی که معلوم بود تازس رو خوردم، واقعا به این میگن شیر، آشوب و هرمان هم لیوان هاشون رو برداشتن و شروع به خوردن کردن. یه سوالی بدجوری ذهنم رو مشغول کرد رو به عمو علی کردم:
    - میگم آقا...
    وسط حرفم پرید:
    - آقا چیه باباجان! بهم بگو عموعلی، اینجا همه منو اینطوری صدا می‌کنن.
    - چشم، عموعلی چطور فهمیدید که من آیسلم؟
    لبخندی زد و گفت:
    - دخترم من نگاه یه عاشق رو می‌شناسم، زمانی که این پسر مدام اسم تورو صدا میزد فهمیدم که کسی اینطور عاشق میشه که طرف مقابلش به همون اندازه یا بیشتر عاشقش باشه، دختری که عاشق نباشه نمی‌تونه دل یک پسر رو اینطور وابسته کنه. تو از لحظه‌ای که دیدمت نگاهت خیره به اتاق بود، دستات داره می‌لرزه چون می‌ترسی که عشقت رو تو شرایط بدی ببینی، حتی اون ماسک اکسیژن میگه که از ترس ازدست دادنش تا مرز مرگ پیش رفتی.
    و درحالی که به ماه بیگم اشاره می‌کرد گفت:
    - بعدشم من خودم عاشقم یه خانوم خوشگلم و جنس عشق رو خوب می‌شناسم.
    ماه بیگم سرخ شد و سرش رو پایین انداخت و همه به خنده افتادیم، خدایا چقدر عشقشون قشنگه.
    لیوان خالی رو توی سینی گذاشتم و نیم خیز شدم، آشوب سریع گفت:
    - چیشده؟ کجا میری؟
    با صدای آروم گفتم:
    - می‌خوام برم ببینمش.
    عمو علی گفت:
    - پسرم نگران نباش می‌خواد یارش رو ببینه دلش آروم و قرار نداره.
    آشوب سریع گفت:
    - باشه الان می‌برمت.
    سریع بین حرفش پریدم:
    - نمی‌خواد، می‌تونم این دوقدم راه رو خودم برم.
    اما تا ایستادم پاهام سست شد و داشتم با صورت زمین می‌خوردم که آشوب گرفتم.
    ماه بیگم ترسیده گفت:
    - یافاطمه‌ی زهرا! مادر چت شد؟
    - چیزی نیست ماه جان یکم پاهام دارن نافرمانی می‌کنن.
    دست آشوب رو گرفتم و گفتم:
    - می‌تونم راه برم فقط کمکم کن.
    آشوب زودتر ایستاد و با کمکش منم ایستادم، آروم بازوش رو گرفتم و قدم‌های آروم رو با کمکش برداشتم.
    آروم درقهوه‌ای رنگ اتاق رو باز کردم و داخل اتاق شدیم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا