- عضویت
- 2020/06/14
- ارسالی ها
- 142
- امتیاز واکنش
- 541
- امتیاز
- 297
- سن
- 21
سرم رو مثلا با خجالت پایین انداختم و زمزمه کردم:
- شما.
قهقهه.ی بلندی و کریهی کرد وگفت:
- میدونستم که این زیبای بیتکرار باهوش هم هست. به سن و سالم نگاه نکن، جسمم پیره؛ ولی روح سرزندهای دارم.
حس انزجار وجودم رو احاطه کرد و باعث شد همینطور که سرم پایین بود، عق بزنم. مر*تیکهی رذل رو ببین ها. با سرفهای که آدرینا کرد به خودم اومدم. لعنتی نقشه داشت خ*را*ب میشد. نفس عمیقی کشیدم و اخم کردم. سرم رو بالا آوردم و م*حکم گفتم:
- من شرایط شما رو قبول میکنم؛ اما منم یه شرط دارم.
- من برای داشتن این عروس دلربا هر کاری میکنم.
مر*تیکهی ع*و*ضی.
- هایکا رو پایین بیار تا با چشمهای خودش ببینه که شکست خورده و دارم بهش خــ ـیانـت میکنم. به خاطر اونه که الان اینجا گیر افتادم. اصلا از همون زمانی که توی زندگیم اومد، بلایی نبوده که سرم نیاد.
با چشمهای ریز و مرموز بهم خیره شده بود. سرم رو پایین انداختم. قلبم از ترس توی گلوم میتپید و صداش رو میشنیدم. گوشهی ل*بم رو گ*از گرفتم، نکنه شک کرده؟! آخه نه به اون شوری شور، نه به این بینمکی. نه به اون مقاومت من برای هایکا و نه به این فروختنش. هرکی باشه شک میکنه.
- قبوله! آزادش نمیکنم؛ اما زنجیر رو بلندتر میکنم تا بتونه روی زمین بشینه.
سرم رو با شدت بالا آوردم و به هایکا نگاه کردم که چشمهاش رو روی هم گذاشت. خیالم راحت شد، خدایا چطور بگم که عاشقتم؟ نفسم رو با آسودگی بیرون دادم. نورایی سمت هایکا رفت و با یه دستش اسلحه رو به سمتم گرفت و گفت:
- بهتره کار خطایی نکنی وگرنه عروست میمیره. هه! میدونی چی عجیبه؟ این که ما خودمون تو رو تبدیل به این هیولایی که الان هستی کردیم؛ اما به راحتی تونستیم مهار و نابودت کنیم.
با دست دیگهش داشت زنجیر رو باز کرد تا بلندترش کنه؛ اما به محض باز شدن دستهاش، هایکا با لگد به نقطهی حساس نورایی ضربه زد و وقتی نورایی از د*ر*د روی زمین افتاد، هایکا موهاش رو گرفت و سرش رو بلند کرد و همینطور که توی چشمهاش زل زده بود پوزخندی زد و بلند خندید و گفت:
- میدونی نورایی، مطمئنی که میتونی هیولایی رو که ساختی نابود کنی؟ من از چیزی که فکر میکنی خطرناکترم! تو هایکای اصلی رو میخواستی و من الان بهت نشونش میدم.
چنان مشت محکمی به نورایی زد که صدای شکستن استخوانش اومد و توی یک چشم به هم زدن صورتش پر از خ*ون شد. فکر کنم دماغش رو ناک اوت کرد. نورایی با بیحالی؛ اما با شرارت گفت:
- من نامزدت رو مجبور کردم بهت خــ ـیانـت کنه. آقای تهرانیالاصل تو باختی.
- مطمئنی که من باختم؟ نورایی عزیز تو که احمق نبودی! اینها همش نقشه بود تا از پا درت بیاریم. نکنه فکر کردی آیسل قید من رو میزنه؟ اگر دست روی خانوادهم نذاشته بودی بیخیالت میشدم؛ اما بدبختانه دست روی خانوادهم گذاشتی. حالا هر چی، ما فعلا کارهای مهمتری داریم، با اجازه.
- صبر کن. حالا تو نقشهی ما رو گوش بده. اولا که این خونه پر از محافظه، بعدشم یه بمب توی خونه کار گذاشتم و همه منتظرن تا من کارم رو تموم کنم و بهشون خبر بدم تا بیرون بزنن و بعد من بمب رو منفجر کنم. در ضمن اگه من رو بیهوش کنین، نمیتونین از اتاق بیرون بزنین. تا نیم ساعت دیگه همتون روی هوا...
هایکابا مشت تو گیجگاه نورایی کوبید و بیهوشش کرد. سریع کنار ما اومد و آزادمون کرد. دست بدبخت شکستهم، حالا بعد از گذشت یه روز و بیتحرک بودن د*ر*د وحشتناکی داشت؛ ولی به روم نیاوردم. آدرینا سریع کنارم اومد و زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. هایکا سمت آشوب رفت و دستش رو باز کرد و زیر بغلش رو گرفت. زیر گوش آدرینا گفتم:
- آدی برو به آشوب کمک کن.
آدرینا با تعلل به سمت آشوب رفت و زیر بغلش رو گرفت. هایکا هم جسم بیجون نورایی رو بلند کرد و تا کنار در کشیدش. انگشتش رو روی در گذاشت و دستگیرهی در رو پایین کشید، در به آرومی باز شد. هایکا کلت نورایی رو برداشت. ما هم کفشهامون رو در آوردیم و داشتیم آروم از کنار دیوار حرکت میکردیم که با صدای کف زدن ایستادیم و پشت بندش صدای مهاجر اومد.
- آسونی یک کار باعث میشه مردم فکر کنن زرنگتر از چیزیاند که واقعا هستن. شما نمیتونین از اینجا فرار کنین.
برگشتیم، مهاجر و پنج تا محافظ دورش سمت چپمون ایستاده بودن. آشوب صاف ایستاد و اخم کرد، سریع همراه هایکا به سمتشون هجوم بردن و شروع به مبارزه کردن. تیر بود که از طرف همه شلیک میشد، بلوایی به پا شده بود. صدای داد هایکا رو شنیدم که به آشوب گفت:
- ببرشون آشوب، خواهش میکنم. من از پسشون بر میام، ببرشون یه جای امن و بعد برگرد.
آشوب سریع سمتمون اومد و ک*م*ر من رو گرفت و به سمت پنجرهی قدی کنارمون برد. هدفش رو فهمیدم و شروع به جیغ زدن کردم.
- نه هایکا این قرارمون نبود! قرار نبود خودت رو ازم بگیری، قرار نبود نامرد!
هایکا نگاهم کرد و با حرکت ل*ب بهم گفت:
- دوست دارم.
آشوب از پنجره ردمون کرد و خودش هم کنارمون اومد. حدود یک متر از خونه دورمون کرد. صدای داد هایکا رو که شنیدم طاقت نیاوردم و به سمت خونه دویدم؛ ولی موج انفجار خونه باعث شد به عقب پرت بشم.
- شما.
قهقهه.ی بلندی و کریهی کرد وگفت:
- میدونستم که این زیبای بیتکرار باهوش هم هست. به سن و سالم نگاه نکن، جسمم پیره؛ ولی روح سرزندهای دارم.
حس انزجار وجودم رو احاطه کرد و باعث شد همینطور که سرم پایین بود، عق بزنم. مر*تیکهی رذل رو ببین ها. با سرفهای که آدرینا کرد به خودم اومدم. لعنتی نقشه داشت خ*را*ب میشد. نفس عمیقی کشیدم و اخم کردم. سرم رو بالا آوردم و م*حکم گفتم:
- من شرایط شما رو قبول میکنم؛ اما منم یه شرط دارم.
- من برای داشتن این عروس دلربا هر کاری میکنم.
مر*تیکهی ع*و*ضی.
- هایکا رو پایین بیار تا با چشمهای خودش ببینه که شکست خورده و دارم بهش خــ ـیانـت میکنم. به خاطر اونه که الان اینجا گیر افتادم. اصلا از همون زمانی که توی زندگیم اومد، بلایی نبوده که سرم نیاد.
با چشمهای ریز و مرموز بهم خیره شده بود. سرم رو پایین انداختم. قلبم از ترس توی گلوم میتپید و صداش رو میشنیدم. گوشهی ل*بم رو گ*از گرفتم، نکنه شک کرده؟! آخه نه به اون شوری شور، نه به این بینمکی. نه به اون مقاومت من برای هایکا و نه به این فروختنش. هرکی باشه شک میکنه.
- قبوله! آزادش نمیکنم؛ اما زنجیر رو بلندتر میکنم تا بتونه روی زمین بشینه.
سرم رو با شدت بالا آوردم و به هایکا نگاه کردم که چشمهاش رو روی هم گذاشت. خیالم راحت شد، خدایا چطور بگم که عاشقتم؟ نفسم رو با آسودگی بیرون دادم. نورایی سمت هایکا رفت و با یه دستش اسلحه رو به سمتم گرفت و گفت:
- بهتره کار خطایی نکنی وگرنه عروست میمیره. هه! میدونی چی عجیبه؟ این که ما خودمون تو رو تبدیل به این هیولایی که الان هستی کردیم؛ اما به راحتی تونستیم مهار و نابودت کنیم.
با دست دیگهش داشت زنجیر رو باز کرد تا بلندترش کنه؛ اما به محض باز شدن دستهاش، هایکا با لگد به نقطهی حساس نورایی ضربه زد و وقتی نورایی از د*ر*د روی زمین افتاد، هایکا موهاش رو گرفت و سرش رو بلند کرد و همینطور که توی چشمهاش زل زده بود پوزخندی زد و بلند خندید و گفت:
- میدونی نورایی، مطمئنی که میتونی هیولایی رو که ساختی نابود کنی؟ من از چیزی که فکر میکنی خطرناکترم! تو هایکای اصلی رو میخواستی و من الان بهت نشونش میدم.
چنان مشت محکمی به نورایی زد که صدای شکستن استخوانش اومد و توی یک چشم به هم زدن صورتش پر از خ*ون شد. فکر کنم دماغش رو ناک اوت کرد. نورایی با بیحالی؛ اما با شرارت گفت:
- من نامزدت رو مجبور کردم بهت خــ ـیانـت کنه. آقای تهرانیالاصل تو باختی.
- مطمئنی که من باختم؟ نورایی عزیز تو که احمق نبودی! اینها همش نقشه بود تا از پا درت بیاریم. نکنه فکر کردی آیسل قید من رو میزنه؟ اگر دست روی خانوادهم نذاشته بودی بیخیالت میشدم؛ اما بدبختانه دست روی خانوادهم گذاشتی. حالا هر چی، ما فعلا کارهای مهمتری داریم، با اجازه.
- صبر کن. حالا تو نقشهی ما رو گوش بده. اولا که این خونه پر از محافظه، بعدشم یه بمب توی خونه کار گذاشتم و همه منتظرن تا من کارم رو تموم کنم و بهشون خبر بدم تا بیرون بزنن و بعد من بمب رو منفجر کنم. در ضمن اگه من رو بیهوش کنین، نمیتونین از اتاق بیرون بزنین. تا نیم ساعت دیگه همتون روی هوا...
هایکابا مشت تو گیجگاه نورایی کوبید و بیهوشش کرد. سریع کنار ما اومد و آزادمون کرد. دست بدبخت شکستهم، حالا بعد از گذشت یه روز و بیتحرک بودن د*ر*د وحشتناکی داشت؛ ولی به روم نیاوردم. آدرینا سریع کنارم اومد و زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. هایکا سمت آشوب رفت و دستش رو باز کرد و زیر بغلش رو گرفت. زیر گوش آدرینا گفتم:
- آدی برو به آشوب کمک کن.
آدرینا با تعلل به سمت آشوب رفت و زیر بغلش رو گرفت. هایکا هم جسم بیجون نورایی رو بلند کرد و تا کنار در کشیدش. انگشتش رو روی در گذاشت و دستگیرهی در رو پایین کشید، در به آرومی باز شد. هایکا کلت نورایی رو برداشت. ما هم کفشهامون رو در آوردیم و داشتیم آروم از کنار دیوار حرکت میکردیم که با صدای کف زدن ایستادیم و پشت بندش صدای مهاجر اومد.
- آسونی یک کار باعث میشه مردم فکر کنن زرنگتر از چیزیاند که واقعا هستن. شما نمیتونین از اینجا فرار کنین.
برگشتیم، مهاجر و پنج تا محافظ دورش سمت چپمون ایستاده بودن. آشوب صاف ایستاد و اخم کرد، سریع همراه هایکا به سمتشون هجوم بردن و شروع به مبارزه کردن. تیر بود که از طرف همه شلیک میشد، بلوایی به پا شده بود. صدای داد هایکا رو شنیدم که به آشوب گفت:
- ببرشون آشوب، خواهش میکنم. من از پسشون بر میام، ببرشون یه جای امن و بعد برگرد.
آشوب سریع سمتمون اومد و ک*م*ر من رو گرفت و به سمت پنجرهی قدی کنارمون برد. هدفش رو فهمیدم و شروع به جیغ زدن کردم.
- نه هایکا این قرارمون نبود! قرار نبود خودت رو ازم بگیری، قرار نبود نامرد!
هایکا نگاهم کرد و با حرکت ل*ب بهم گفت:
- دوست دارم.
آشوب از پنجره ردمون کرد و خودش هم کنارمون اومد. حدود یک متر از خونه دورمون کرد. صدای داد هایکا رو که شنیدم طاقت نیاوردم و به سمت خونه دویدم؛ ولی موج انفجار خونه باعث شد به عقب پرت بشم.
آخرین ویرایش: