رمان عطر بارون، بوی سیب | م. اسماعیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م. اسماعیلی

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/07/25
ارسالی ها
199
امتیاز واکنش
889
امتیاز
296
سفارش‌ها که رسید عمه سوری دست دور فنجون سفیدرنگ و داغش گرفت و بعد گفت:
- من و پدرت تنها فرزندان خانواده بزرگ محمودی بودیم، از اون خانواده‌هایی که اصل و نسبشون به فک و فامیل شاه می‌رسید، البته ما خیلی با شاه فاصله داشتیم ولی بخاطر رفت و آمدهای پدرم به دربار ما تو در و همسایه به عنوان فامیل شاه شناخته شده بودیم، من تک دختر خونه بودم و برخلاف همه عزیز‌کرده‌ها و یکی‌یه دونه‌ها اصلا نازپرورده و لوس نبودم، یه دختر معمولی و ساده بودم که سرش به کار خودش گرمه، پدرت مثل عمو حسن و عمو حمید نبود که مدام سر به سرم بذاره و وقت‌و بی‌وقت دور و برم باشه، با این‌که پشت سرهمی بودیم اما از لج و لجبازی اصلا خبری نبود، آنقدر سرش تو کتاب و درس و مدرسه‌اش بود که من اصلا نفهمیدم کی‌کنکور داد و کی دانشگاه قبول شد، فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم دیگه اونو کنار خودم ندارم؛ تنهایی با حال و هوام عجین شده بود و منم سرم رو کرده بودم تو کتاب‌هام که تو این میون اتفاق دیدار با تورج یهو تمام تنهایی و سکوت زندگیم رو ازم گرفت و منو انداخت تو ورطه‌ای که بیرون اومدن ازش محال شد.
خوب یادمه که وقتی برای امتحان آخرم به مدرسه می‌رفتم از چهارراه که گذشتم یه کادیلاک سرمه‌ای جلوی پام ترمز کرد، ترسیدم و پریدم عقب، راننده پیاده شد و من مات سر و لباسش شدم، خیلی خوش‌تیپ و خوش‌بو بود، کت و شلوار نقره‌ای براق، قد بلند، موهای شبیه به الویس پریسلی و چشم‌های آبی، قشنگ آمریکایی آمریکایی، از اونایی که خود خودشون بودن نه فیک و قلابی، یه مرد خوشگل و جذاب بود که تو نگاه اول با دیدنش خودمو باختم و به کل از یاد بردم که قرار بود چی بگم، داشتم همین‌جوری زل‌زل نگاش می‌کردم که خودش به زبون اومد و گفت:
- ببخشید مدرسه نیاز همین طرف‌هاست؟
یادمه که دست و پاشکسته جمله‌ای ردیف کردم و تحویلش دادم، اونم سوار شد و رفت و همه‌چیز بین ما تموم شد، اما از اون روز به‌بعد من دیگه سوری همیشگی نبودم، حال و هوام به کل عوض شده بود، حتی پدرت هم این تفاوت‌ها رو متوجه می‌شد و زیرلبی تیکه‌هایی بارم می‌کرد که آب می‌شدم اما واقعا با حال و هوای اون‌روزهام هیچی تو گوشم شنیده نمی‌شد. یه‌بار دیده بودمش اما بعد از اون شده بود دین و دنیام، آرزو می‌کردم یکبار، فقط یک‌بار دیگه ببینمش، به خودم قول داده بودم که اگه دیدمش برم جلوش و بهش بگم دوستش دارم، از اولم بی‌پروا بودم و حرفم رو راحت می‌زدم و بنابراین از این قضیه هیچ ترسی نداشتم، انقدر خدا‌خدا کردم و به قول امروزی‌ها با فکر کردن بهش قانون جذب رو به‌کار گرفتم تا بالاخره یه دیدار دوباره اتفاق افتاد، اتفاقی که باعث شد من و اون به‌هم نزدیکتر بشیم.
صبح یه‌روز پاییزی بود که زنگ خونه به‌صدا دراومد، فقط من خونه بودم، متعجب از این‌که چه‌کسی می‌تونه باشه موهای کوتاهم رو یه‌ور ریختم و رفتم جلوی در، نپرسیدم کیه، بی‌هوا که چفت در رو کشیدم تورج رو روبروم دیدم، با همون کت‌و شلوار، باهمون چشم‌های آبی، همون قد بلند و همون موهای آلاگارسون شده، تنها تفاوتش با دیدار قبلی فقط یه‌شاخه گل مریم بود که میون انگشتاش می‌چرخید، نمی‌دونستم آدرس خونه‌مون رو چطوری به‌دست آورده و واسه چی اومده، اصلا تو اون لحظه این‌چیزها برام مهم نبود، فقط دیدنش مهم بود که بالاخره اتفاق افتاده بود، نمی‌دونم چرا تعارف کردم بیاد تو، چرا رفتم براش چایی بیارم، چرا رفتم جای لباس پوشیده‌م یه لباس باز پوشیدم، چرا ماتیک قرمز اناری زدم، فقط می‌دونستم که دلم می‌خوادش‌، عجیب و پرحرارت.
وقتی به دو خودمو به سالن رسوندم و با عشـ*ـوه رفتم سمت مبل‌ها با جای خالیش روبرو شدم، هیچ خبری ازش نبود، اون رفته بود و از خودش اون گل مریم و یه کاغذ به‌جا گذاشته بود، مثل جن‌زده‌ها کاغذ رو باز کردم و خوندم:
« باسلام به چشم‌هایی که می‌دانم بعد از رفتنم بازهم انتظار می‌کشد، انتظار شیرین است و من این شیرینی را به‌ جان می‌خرم. مشتاق دیدارت: تورج ‌»
هیچ‌چیز اضافه دیگه‌ای نوشته نشده بود، کاغذ رو چندین باره خوندم تا کامل جمله‌اش رو از بر شدم؛ اون‌شب خواب با چشم‌های من غریبی کرد و به سراغم نیومد، داشتم دیوونه می‌شدم، نگاهش بدجور منو لرزونده بود و دیگه اصلا مال خودم نبودم، روز و شبم شده بود انتظار و انتظار و انتظار. نیومدن و بی‌خبری از حال و احوالش کم‌کم منو به فکر فراموشی انداخت، حس کردم که حتما اونم منو از یاد بـرده، داشتم خودم رو به این فراموشی سخت عادت می‌دادم که سروکله خواستگار پول آرم پیدا شد، از اون مایه‌دارهای گردن کلفت که به راحتی می‌تونست خونه زندگیمون رو بخره و بفروشه، همه راضی بودن غیرمن، پدرم، برادرهام همشون می‌گفتن دیوونه‌م که دارم ردش می‌کنم اما واقعا دلم بهم اجازه ورود به کسی رو نمی‌داد، دربست در اختیار و انتظار تورج مونده بود که بالأخره این انتظار اوایل زمستون به سر اومد؛ خیلی عوض شده بود، گرم‌تر، عاشق‌تر، دلتنگ‌تر، خیلی بی‌قرار بودیم هردومون، نگاش کردم، نگام کرد، غرق شدیم تو هم، سرتو گوشم فرو کرد و نجواهای عاشقونه کرد، دستامو گرفت و باهرم نفس‌هاش گرمم کرد، صورتم رو بوسید، چشمام و لبامو، کنده نشد ازم و من چه مشتاق‌تر از اون بودم که همراهی‌اش می‌کردم.
نفسی تازه کرد و سر تکون داد و طلا مشتاق خودشو جلو کشید و گفت:
-خب، بعدش؛ بعدش چی‌شد؟
عمه‌سوری گوشه یکی از ناخن‌های مانیکور شده‌‌ش رو به دندون گرفت و بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد:
- از‌فردای اون‌روز رابـ ـطه ما شروع شد، رابـ ـطه‌ای که هیچ‌کس ازش مطلع نبود، تو تنهایی بهش تلفن می‌زدم و ساعت‌ها درد دل می‌کردم، می‌گفتم که روزها فقط به امید زنگ تو ثانیه ها رو می‌شمارم و کلی حرف‌ها و نجواهای عاشقانه که از من یه سوری دیگه ساخته بود.
 
  • پیشنهادات
  • م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    ما با هم همه‌جا رفتیم، همه‌کار کردیم، پنهانی و دور از چشم خانواده؛ پارتی و دیسکو و آشنایی با کسانی که تا دیروز برای من و خانواده‌م تابو بود حالا شده بود همه رویام، رفت وآمدهای شبانه‌م هیچکس رو نگران نمی‌کرد، پدرت سرش تو درسش بود و برادرهای دیگه‌ام هم سرشون گرم کارهای خودشون، این وسط بابام بود که انقدر غرق کارش و جلسات درباری‌ش شده بود که اصلا به یاد نداشت دختری داره، نمی‌دونم، نمی‌دونم شاید اگه مادر داشتم...
    پارتی‌های شبانه و آشنایی با انواع و اقسام دختر و پسرها و رابـ ـطه‌‌هاشون باهم کم‌کم تورج رو به من شناس ند، نسبت بهش مالکیت پیدا کرده بودم و راضی نمی‌شدم تو پارتی‌ها با دخترهای دیگه برقصه، همین کارهای من که از روی عشق بود باعث می‌شد که لقب امل بگیرم و روز به روز از تورج دورتر بشم؛ یکی از همون شب‌ها پدرت متوجه دیراومدن‌هام شد و من به دروغ گفتم تا دیروقت تو کتابخونه درس می‌خونم، طفلک به‌خیال این‌که هـ*ـوس دانشگاه رفتن کردم کلی تشویقم کرد و گفت عالیه، غافل بود، غافل از خواهر صاف و ساده‌اش که تا خرخره تو لجن رفته بود.
    اشک رو گونه‌های عمه‌سوری جاده باز کرد و طلا دست‌های عمه‌ش رو تو دست‌های خودش جمع کرد و عمه سوری سر و گردنی تکون داد و گفت:
    - شب عجیبی بود، با خوردن نوشیدنی دیگه مال خودم نبودم، مدام دست به دست می‌شدم، مهمونی عجیبی بود، از تورجی که خودش مـسـ*ـت بود انتظار داشتم برام غیرتی بشه و پشتم دربیاد اما تورج... اون‌شب من خودمو باختم، تو دست‌های اون، روی تنش، با بـ..وسـ..ـه‌ها، با نوازش و خواهش، التماس می‌کرد و ازم می‌خواست و من حراج می‌کردم، هرچیزی رو که داشتم.
    پشت دستش رو گزید و بعد در حالی‌که لبخند تلخی روی لب‌هاش نشونده بود ادامه داد:
    - اما این همه ماجرا نبود، تازه بعد از اون‌شب همه‌چیز شروع شد. چند روزی رابـ ـطه‌م رو باهاش قطع کردم، نسبت بهش حس عجیبی پیدا کرده بودم، قطعا باید بعد از اون اتفاق بهش وابسته‌تر و علاقمندتر می‌شدم اما این اتفاق نیفتاد، من... من ازش متنفر شده بودم، نمی‌دونم شاید چون اولین بارم بود این رابـ ـطه رو با عشق می‌خواستم نه با هـ*ـوس ولی تورج توی تخت عشقی بهم نداشت. سه‌ماهی از قطع رابـ ـطه‌امون گذشت و نه اون اومد سراغم و نه من بهش تلفنی زدم، انگار در یه لحظه قلب هردومون مملو از کینه شد و رفتیم برای فراموشی، تو حال و هوای خودم بودم که یه‌شب بخاطر یه معده‌ درد معمولی راهی بیمارستان شدم و همون‌جا فهمیدم که باردارم؛ زمین و زمان رو سرم خراب شد، پدرم نگام نمی‌کرد، داداش حمید و داداش حسن سرم داد می‌زدن اما پدر تو مثل بچه‌ها اشک می‌ریخت، دلم براشون سوخت، من قدیسه پاک خونه‌شون بودم که تمام تصویر ذهنی‌اشون رو خراب کرده بودم، هيچ‌وقت اون روزها رو فراموش نمی‌کنم، یادمه که لحظه‌به‌لحظه التهابات درونی‌ام بیشتر می‌شد، پدرت از همون‌جا بهم پشت کرد و یه قهر طولانی شد فاصله بین من و اون، اون‌قدر عمیق که حتی واسه مراسم خواستگاری و عقد و عروسی‌اش هم نرفتم؛ شده بودم یه لکه ننگ که حسابی عابر ی خانواده بزرگمون رو بـرده بودم، واسه پنهان کردن بارداری‌م تو خونه زندانی شده بودم و جایی نمی‌رفتم، بخاطر سن بچه نمی‌تونستم سقطش کنم چون جون خودمم به خطر می‌افتاد، به‌ناچار پنهان شدم تو خونه تا وقت دنیا اومدنش برسه، دوباره شدم همون آدم تنها و افسرده که صبح تا شب نگاهش به در و دیواره، 7 ماهه بودم که راهی آسایشگاه روانی شدم، چندین دفعه نزدیک بودم یه بلایی سر خودم و بچه بیارم که پرستارها سر رسیدن و نجاتم دادن، حال و هوام بدجور به‌هم ریخته بود؛ نزدیک‌های زایمانم بود که سروکله تورج پیدا شد، باور نمی‌کردم اما اون... اون همونجوری خوش‌تیپ و خوش‌قد و بالا بود، درست مثل همون‌وقت‌ها، وقتی اومد خودمو باختم، من دوباره شدم همون سوری ای که اون می‌خواست، گفت هنوز دوستم داره، گفت منو برای یه لحظه نمی‌خواسته واگرنه دیگه دنبالم نمی‌اومده و من ساده خیلی زود باور کردم؛ اون‌روز آنقدر برام خیالبافی کرد و از رویاهای زندگی با بچه‌امون گفت که پاک خامم کرد، روزهای بعد حالم بهتر شده بود و بالاخره بعد از یک‌ماه راهی خونه شدم و درست عصر یه روز پاییزی پسر کوچولوم رو تو خونه پدری‌م به دنیا آوردم، تو اوج ناباوری من تورج اومد دیدنم، باور نمی‌کردم اما اون بچه رو بغـ*ـل کرده بود و بهش پسر بابایی می‌گفت، ذوق‌زده شده بودم و سربلند که بالاخره تورج پذیرفته این بچه مال اونه و به زودی میاد که تکلیفمون رو مشخص کنه، دوباره داشتم خودم رو خوشبخت‌ترین زن روی زمین می‌دیدم، ده روزه بچه مصادف شد با عروسی من و تورج، روزی که از همه روزها قشنگتر بود و شده بود رنگ رویاهام، پدرت باهام آشتی کرد و من بالاخره لبخند خانواده‌ام رو بعد از اون کابوس‌های تلخ دیدم.
    آرمان من یک‌ساله بود که تورج ویزا گرفت و گفت باید بریم اونور، اوضاع کشور به‌هم ریخته بود و همه‌جا شورش بود و می‌خواستن طاغوتی‌ها رو کن فیکون کنن، زودتر از اون‌که فکرش رو می‌کردیم برنامه‌هامون جور شد و ما رفتیم آمریکا.
    عمه‌سوری خسته از حرف‌های تکراری تو ذهنش که حالا به زبون می‌اومد لب گشود و گفت:
    - اصلا گفتن این حرف‌ها چه دردی رو دوا می‌کنه! ولش کن.
    طلا با اصرار دست‌های عمه رو تکون‌تکون داد و گفت:
    - تو آمریکا چی گذشت؟ بهم بگید.
    عمه سوری جواب داد:
    - نمی‌تونم طلا، دیگه نمی‌تونم تو چشمات نگاه کنم، ازت خجالت می‌کشم.
    طلا با لحن مهربانی گفت:
    - من دارم یه قصه می‌شنوم، ترجیح میدم تا آخرش بشنوم بعد اگه خواستم قضاوتی بکنم،
    عمه نفسی تازه کرد، چنگال فرو کرد وسط کیک شکلاتی‌ش و گفت:
    - من تاوان سنگین اعتمادم به تورج رو دادم. آمریکا رنگارنگ بود، درست مثل خواب! پر بود از آدم‌های هزار رنگ و جورواجور. اگه تنها بیرون می‌رفتی برگشتنت با خدا بود، باید گرگ باشی، گرگ باشی تا بتونی اون‌جا زندگی کنی و من اینو وقتی یاد گرفتم که تو یه شب سرد زمستونی بعد از دعوای کوتاهمون یهو همه‌چیز رو بهونه کرد و منو از خونه انداخت بیرون، شناسنامه قلابی رو پرت کرد تو صورتم و گفت ازت ممنونم که با این ازدواج کاری کردی که بتونم ویزای اقامت بگیرم، تف کردم تو صورتش اما اون خندید، ناله کردم و التماسش کردم اما اون خندید و منو ندید، آرمان رو ندید، رهامون کرد تو اون شهر غریب و رفت دنبال خوشی‌هاش، من با یه بچه کوچیک، بی‌پول و تنها آواره شدم، یک‌ماه کارم گریه و زاری بود و التماس اما تورج گم بود و هیچکس ازش خبر نداشت، با هزار خجالت و سرافکندگی زنگ زدم به پدرت، شنیدم بچه‌دار شده و اسمش رو گذاشته طاهر، آنقدر از حال خوش خودش و زندگیش و زندگی پدرمون گفت که دلم نیومد حال خوشش رو خراب کنم، نگفتم که چه بلایی سرم اومده و چطوری آواره شدم، سکوت کردم، سکوت کردم و تن دادم به گرگ شدن تو آمریکا و زندگی کردن میون مردمانش، آرمانم رو بزرگ کردم، نون حلال بهش دادم، نون زحمتکشی خودم رو.
    سرمای اون‌سال تو آمریکا وحشتناک بود و اتاقک کوچیک ما با اون بخاری زهواردررفته نمی‌تونست گرممون کنه، آرمانم 6 ساله بود که ذات‌الریه گرفت و جونش رو از دست داد، خدا می‌دونه چی‌کشیدم، ضجه زدم، خودم رو به زمین کوبیدم، نالیدم اما اون بر نگشت، تو خاک سرد و بی‌مهر غربت رهاش کردم و با اولین پرواز برگشتم ایران؛ واسه زنگ زدن دستم می‌لرزید، تو خونه‌مون یه زن و مرد جوان زندگی می‌کردن که بهم گفتن صاحبخونه از دنیا رفته و فقط آدرس یکی از پسراش رو دارن، حالم خراب شد، آشوب شدم، پدرم رو از دست داده بودم، پشت و پناهم رو، داغ آرمان تکرار شد و من سوختم، با خجالت و شرمساری رفتم به آدرس خونه پدرت، اصلا باور نمی‌کردم، تو هم به جمعشون اضافه شده بودی، انقدر تپل و خوشگل بودی که هر لبی رو برای بـ..وسـ..ـه وسوسه می‌کردی؛ با دیدن تو و طاهر یاد آرمانم می‌افتادم، حس می‌کردم که اونم کنار شماها داره بازی می‌کنه، روزهای سختی بود، تنهایی، دوگانگی، غریبی... من کسی رو نداشتم، پدرت کنار خانواده کوچیکش خوشبخت بود، عموهات زندگی خودشون رو داشتن و من وصله ناجور و اضافی‌ای بودم، آماده شدم که برگردم اما پدرت مانعم شد و گفت تو غربت تنهایی زندگی سخته اما من دیگه برای موندن بهانه‌ای نداشتم، من باید تورج رو پیدا می‌کردم و انتقام مرگ آرمان رو می‌گرفتم؛ وقتی رسیدم خیلی دلتنگ آرمان بودم، رفتم قبرستان و روی خاکش بـ..وسـ..ـه زدم و کلی باهاش حرف زدم.
    زندگی می‌گذشت اما سخت، خیلی سخت؛ یه مدت تو یه رستوران ایرانی کار کردم، چند وقت بعد تو یه کارخونه کنسروسازی و سال‌های بعد تو مشاغل دیگه، تقریبا تو همه‌کاری وارد شده بودم، نیمه‌های اکتبر همون سال بود که خوردم به پست یه گروه فیلمبرداری، می‌خواستن فیلم بسازن درمورد ایرانی‌های مقیم اون‌جا و از منم می‌خواستن که نقش یه‌آدم زحمتکش رو براشون ایفا کنم؛ بی‌تفاوت بودم، تا پیشنهاد دادن من قبول کردم، اون‌کار 6 ماهی وقتم رو گرفت اما از لحاظ مالی یه‌کم روبه راهم کرد، فیلم و عکس و بازیگری که تموم شد همه‌باهم خداحافظی کردن و رفتن و باز من بودم و کوه تنهایی‌هام.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    یه روزی که گذری از دم یه خونه سالمندان رد می‌شدم چشمم به یه‌پیرزن افتاد، پیرزنی که با مادربزرگم مو نمی‌زد، صورت پرچروک، دست‌های لرزان و حتی ماتیک قرمزش منو یاد مادربزرگم که بعد از کلی بیا و برو تو تنهایی مرد انداخت، تنهایی و بی‌کسی و از همه مهمتر نداشتن یه‌کار روتین و درست‌ حسابی برام انگیزه شد تا تو خونه سالمندان مشغول به‌کار بشم، با خودم گفتم چه‌کار بهتر از این، به پیرزن و پیرمردها خدمت می‌کنم تا بلکه پدرم اون دنیا ازم راضی باشه؛ وقتی غذا تو دهن یکیشون می‌گذاشتم دعای خیرش رو می‌شنیدم، وقتی لگن براشون می‌ذاشتم تشکرها رو به جون می‌خریدم و آرزو می‌کردم که خدا هیچ‌وقت این شغل رو از من نگیره. کم‌کم فکر انتقام از تورج رو فراموش کردم و همه‌ فکرم رو گذاشتم رو کارم، آنقدر که دیگه علنا وابسته این‌کار شدم. دوسه سال یه‌بار عیدها می‌اومدم تهران دیدن پدرت و عموهات، البته که پدرت بیشتر از عموهات منو می‌پذیرفت، آخرین باری هم که تو رو دیدم 13 سال پیش بود که تو هنوز یه دختربچه بودی.
    اون‌روزها خیلی زود گذشت، من غرق کارم بودم، روزگار پیرم کرد اما دل و جونم رو ازم نگرفت، الان که اینجام یعنی این‌که به امید و انگیزه شماها زنده‌ام، وقتی می‌خوام بیام می‌دونم که چشمی در انتظارم هست، نمی‌تونم برای همیشه برگردم چون تیکه‌ای از وجودم رو تو خاک آمریکا جا گذاشتم، نمی‌دونم... شاید اگه آرمان تو ایران بود منم حالا تو همسایگی شما زندگی می‌کردم، این حسم رو وقتی خوب می‌فهمی که مادر بشی...
    یه مکث کوتاه کرد و بعد ادامه داد:
    - مرگ فرزند داغ سنگین و بی‌جبرانی رو به دل می‌گذاره، یه‌جور به‌همت می‌ریزه که هیچ‌وقت سرپا نمیشی و این تلخه، خیلی تلخ؛ به مادرت حق میدم که هنوزم مرگ طاهر رو باور نکنه.
    طلا با یادآوری اسم طاهر غمگین شد و انگار که سر یه‌زخم کهنه رو باز کرده باشن از درد به خودش پیچید و اشک‌هایش رو از دید عمه‌ش پنهان کرد، بعد هم گفت:
    - ما طاهر رو ساده از دست دادیم، نه مریض شد که با مریضی‌اش بگیریم و زنده بشیم و نه تصادف کرد که راحت باور کنیم تقدیرش این بوده، طاهر دیوونگی کرد، به‌هرکس گفتیم بخاطر عشقش بود قبول نکرد، سرخاکش پچ‌پچ‌ها زیاد بود: خدا هیچ‌وقت نمی‌بخشدش، تو قبر باید نشسته انتظار بکشه، دوزخ اون دوزخه...
    طلا سر تکون داد و نالید:
    - بخاطر خودکشی‌اش بابا و مامان تو کل خانواده سرافکنده بودن، روزهای سختی بود، خیلی سخت، طاهر خیلی جوون بود، عاشق شده بود، برای اولین بار و قسم می‌خورد که آخرین باش هم میشه اما... اما من و مامان و بابا خندیدیم و باورش نکردیم؛ واسه تولدش جشن گرفتیم و گفتیم معشـ*ـوقه‌ات رو دعوت کن اما اون گفت خانواده‌ش اجازه نمیدن و باز ما خندیدیم و عشق جوونی و خامش رو مسخره کردیم، به بابا می‌گفت برام برید خواستگاری اما بابا گوش نمی‌داد می‌گفت بچه‌ای، زوده، کار نداری، سربازی نرفتی ولی گوش طاهر گوش عاشق و کری بود که هیچی نمی‌شنید.
    روزها شد ماه و ماه‌ها سرجمع سال رو ساخت تا این‌که بهار رسید، یه روز خوب و خنک اردیبهشت بود که بعد از کلاس کنکورم وقتی رسیدم خونه و با سرکیفی درباره تراز و رتبه آزمون آخرم شروع کردم به حرف زدن یهو متوجه بوی گاز شدم، رفتم تو آشپزخونه و چون دیدم اون‌جا خبری نیست تمام اتاق‌ها رو جستجو کردم از پدر و مادرم خبری نبود یهو یاد طاهر افتادم، یاد جرو بحث هاش با مامان و بابا که گفته بود اگه سحر رو برام نگیرید خودمو می‌کشم، در اتاقش رو کوبیدم، دستگیره رو بالا و پایین کردم، قفل بود و هیچ صدایی از طاهر نمی‌اومد، دیگه تقریبا مطمئن شده بودم بوی گاز از اتاق اونه، آنقدر جیغ زدم و خودمو به در کوبیدم و با چکش افتادم به جون دستگیره تا بالاخره باز شد، باز شد و من افتادم تو اتاقش که ای کاش نمی‌افتادم، نمی‌افتادم تا نمی‌دیدم طاهر، برادر خوب و پاکم با دست و پاهای یخ و صورت بی‌رنگ گوشه تختشه...
    ساعت‌ها، روزها، ماه‌ها و سال بعد تو گوشم فقط صدای گریه بود، صدای گریه‌های بابا، ضجه‌های مامان، دلداری‌های فامیل و شوک و ناباوری من، طاهر ساده از دست رفته بود و ما باور نمی‌کردیم، دختر موردعلاقه‌ش رو برخلاف میلش داده بودن به پسرعموش، اینو پسرخاله‌م گفت که از تمام جریانات عشقی اونا باخبر بود، اون می‌گفت طاهر وقتی فهمید دیوونه شد، دوسه باری خواست خودش رو از پل هوایی پرت کنه پایین که من نذاشتم؛ داغمون وقتی تازه‌تر شد که فهمیدیم تازه‌عروس 20‌ساله هم وقتی خبر مرگ طاهر رو شنید همینکار رو کرد، شیر گاز اتاقش رو باز کرد و... بین مرگ طاهر و اون فقط دو هفته فاصله است، عشق اونا پاک بود، خیلی پاک.
    اشک که چشماش رو شفاف کرد عمه سوری بغلش کرد و زیرلبی گفت:
    - آروم باش عزیز دلم. به قول مادام نانسی تو بهشت وعده داده اون‌ور اونا به‌هم میرسن، بدون هیچ مزاحم و مخالفی.
    طلا با این حرف عمه سوری خودش رو راضی کرد و به فنجان قهوه سرد شده و کیک دست نخورده‌اش چشم دوخت.
    ***
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    طلا بی‌حوصله شال بنفش رنگش رو به سر کرد و گفت:
    - هنوزم نمی‌خواهید بگید این مهمون خاص کیه؟
    محمودی برسی به موهای کم‌پشتش کشید و بعد گفت:
    - عجله نکن وقتی اومدن خودت می‌فهمی.
    طلا یقه لباسش رو برای چندمین بار با دست کشید و صاف کرد و بعد چشم‌ها رو درشت کرد و گفت:
    - اوکی، پس من می‌شناسمشون.
    رباب خانم درحالیکه ظرف میوه رو روی میز می‌گذاشت یه نیم‌نگاه یواشکی به همسرش انداخت که از چشم‌های تیزبین طلا دور نموند اما طلا اهمیتی نداد و روی کاناپه‌های راحتی‌شون افتاد، مادرش از صبح حسابی خونه تکونی کرده بود، زردآلو و گیلاس و شلیل کنار یه دسته موز ظرف میوه قشنگی رو تشکیل داده بود، شیرینی هم تازه بود و عمه‌سوری با حوصله داشت تو دیس می‌چیدشون، چند دقیقه‌ای بیشتر نگذشته بود که مادرش به زبون اومد و گفت:
    - طلا تو چرا این‌جا نشستی؟
    طلا یکه خورد صورت برگردوند سمت مادرش و گفت:
    - کجا باید بشینم؟
    رباب‌خانم از آشپزخونه بیرون اومد، به سمتش رفت و دستش رو گرفت، اونو به سمت اتاقش برد و بعد گفت:
    - هروقت صدات کردم میای.
    خون تو تن طلا یخ زد، این جمله زیادی براش آشنا بود، دم در اتاق یهو دستش رو از دست مادرش بیرون کشید و گفت:
    - مامان من هنوز از شاهرخ جدا نشدم، اون‌وقت شما اجازه دادید خواستگار... ‌
    صدای زنگ در جدل اونا رو نیمه‌کار گذاشت و همگی به تکاپو افتادن، عمه‌سوری دست‌های پودری از شیرینی‌ش رو تکوند رو سنگ اوپن و مادرش دستپاچه روسری‌اش رو مرتب کرد، محمودی هم که نزدیک پنجره ایستاده بود یه گوشه از پرده رو کنار زد و گفت:
    - اومدن.
    طلا حاضر و آماده داشت به سمت در می‌رفت بازش کنه که درست چند قدمی در محمودی اونو کشید عقب و گفت:
    - شما تو اتاقت!
    طلا تا خواست به اتاقش بره مادرش زیر دستش رو قاپ زد و کشوندش تو آشپزخونه بعد هم با تحکمی که این‌روزها زیاد ازش می‌دید گفت:
    - صدات در نیادها! تا وقتی هم که نگفتم بیرون نیا.
    طلا با حرص نشست رو صندلی میز نهارخوری و چون اشاره دست پدرش رو دید خیلی زود سر و گردن دزدید تا از تیررس نگاه‌ها دور باشه، در که باز شد و صدای خوشامدگویی‌ها بلند شد طلا کنجکاوانه سرک کشید و در لحظه شاهرخ رو همراه خانواده‌ش دید، وا رفت و از روی صندلی به سمت زمین خیز برداشت، زانو تو بغـ*ـل گرفت و پر از حرص گوشه لبش روگزید، با خودش و ذهنش کلنجار می‌رفت: چی می‌خوان؟ واسه چی بعد از تصمیم قطعی‌امون برای جدایی پیداشون شده؟ ما که حرفامون رو زدیم.
    احوالپرسی‌ها و تعارف‌ها اوج گرفته بود و تقریبا از هرکسی یه صدایی شنیده می‌شد جز شاهرخ، یاد روز خواستگاریش افتاد، اون‌روزم شاهرخ حرفی نمی‌زد، همین‌جا تو همین آشپزخونه و به همین حالت روی زمین نشسته بود و آرزو می‌کرد صدای آقا داماد رو بشنوه اما امروز همه‌چیز فرق می‌کرد داشت دنبال سوراخ موشی می‌گشت که بره توش و گم باشه.
    نفسش بی‌شماره و کند بود و داشت با گوشه ناخن انگشت اشاره‌اش بازی می‌کرد که با صدای گرم مادرش به سالن احضار شد، از این بازی مسخره‌ای که راه افتاده بود اصلا خوشش نمی‌اومد، زیرلبی به همه کسایی که براش نقشه کشیده بودن بد و بیراه گفت، به بزرگ و کوچیک؛ صدازدن‌ها که تکرار شد خلاف خواسته مادرش که خواسته بود چایی بیاره بلند شد سرپا و عزمش رو جزم کرد، در یه لحظه نفس عمیقی کشید و با شتاب رفت تو پذیرایی، نگاه اولین کسی که باهاش تلاقی کرد عمه‌سوری بود که روی صندلی تک روبروی آشپزخانه نشسته بود، آروم که سلام کرد همه نگاه‌ها برگشت سمتش از جمله شاهرخ...
    آخ شاهرخ... شاهرخی که برازنده و خوش‌قامت پوشیده در کت و شلوار سرمه‌ای روز خواستگاری‌ش بود، آخ که چقدر خواستنی‌تر از اون‌روز شده بود، چقدر محجوب‌تر...
    نذاشت نگاهش ذوق‌زدگی دلش رو لو بده، سرپایین انداخت که ماری خانم مادر شاهرخ لبخند‌زنان گفت:
    - عروس خانم پس کو چایی‌ات؟
    طلا به خودش لرزید؛ شهره خواهر شاهرخ همین‌طور که پاهای لاغر پوشیده در شلوار چینش رو تکون‌تکون می‌داد به شیرینی گفت:
    - حتما می‌خوای برامون شربت بیاری هان؟
    طلا سر بلند کرد و خواست حرفی بزنه که پدرشاهرخ هم به زبون اومد:
    - طلا خانم می‌دونه که من چقدر چایی‌هاش رو دوست دارم.
    چقدر سخت شده بود حرف زدن، این زبون دومثقالی اگه تو تب و تاب عصبانیت روزهای اول دعواش با شاهرخ بود الان بیداد می‌کرد و به همه این بازی مسخره با یه تشر پایان می‌داد اما این فاصله، این مدت بی‌خبری از طلا یه بت سنگی ساخته بود که هیچ رقمه از کوه تصمیمش سقوط نمی‌کرد، خیلی معطل کرد، خیلی ساکت موند تا شاید شاهرخ هم حرفی بزنه اما اون چشم عاشق ساعت‌ها بود که به گل قالی خیره بود و فقط با حس حرارت وجود طلا تو خونه مدام گرم و سرد می‌شد، بالاخره این سکوت رو عمه‌سوری شکست:
    - طلا جان بشین!
    طلا اما این‌بار سرپیچ همه دستورات اطرافیانش شده بود، بی‌پروا شد و با خودش گفت: هرچه باداباد.
    - می‌دونم که باید عذرخواهی کنم، هم بخاطر تمام رفتارهایی که داشتم و هم بخاطر امروز، به من نگفته بودن که امروز قراره یه بازی انجام بشه، اگه می‌گفتن حتما خودمو آماده می‌کردم، حرف من هنوز همون حرفه، من... من هیچ‌وقت لایق شاهرخ نبودم.
    سر شاهرخ ناگهانی به بالا کشیده شد و چشماش دوخته شد به دختر معصومی که روبروش قد علم کرده بود، این دختر فقط اسمش طلا نبود تمام بن مایه وجودش طلا بود، چرا جوری حرف می‌زد که همه رو شرمنده کنه، نگاه شاهرخ زیاد طولانی نشد، چراکه ماری خانم با بغض گفت:
    - چرا این حرف رو می‌زنی، تو... تو که خودت خوب می‌دونی لایقش بودی و هستی!
    طلا گفت:
    - ما یه انتخاب اشتباه بودیم برای هم، خداروشکر که زود فهمیدیم.
    آقای شکوهی مداخله کرد و با مهربانی گفت:
    - طلاجان، دخترم، می‌دونم که هنوزم از ما دلخوری اما... اما باور کن ما اصلا قصد نداشتیم به تو و خانواده‌ات نارو بزنیم.
    طلا دستی تو هوا تکون داد و گفت:
    - نه... نه... من، من اصلا از شما دلگیر نیستم، من فقط از خودم و دلم ناراحتم که سادگی کرد.
    شاهرخ تو تمام اون لحظات سخت دستاش رو مشت کرده و به دسته صاف و صیقلی صندلی می‌کشید؛ زمان کشنده و تلخ می‌گذشت که ماری خانم بلند شد و رفت سمت طلا، خیلی آروم دست‌های ظریف و لاغر اون رو گرفت و بعد با نگاه به چشم‌های روشنش آهسته گفت:
    - شاهرخ دوستت داره.
    طلا فرو ریخت! می‌دونست شاهرخ دوستش داره، می‌دونست نفس شاهرخ به نفسش بنده اما...
    طلا دستاش رو خیلی محترمانه از دستهای مادرشوهرش بیرون کشید و بعد گفت:
    - متاسفم! این عشق بعد از اون اتفاق دیگه یکطرفه شده، اگر هم سر بگیره دوامی نداره.
    مادرش انگار که صداش رو شنیده باشه با لحن حرص‌آلود مخصوص به خودش گفت:
    - طلا!
    آقای شکوهی و پدر طلا به هم نگاه کردن و شهره به برادرش که مات و متحیر روی صندلی خشکش زده بود،فضا خفه و بی‌هوا به نظر می‌اومد، حرفی برای گفتن و ناگفته‌ای برای شنیدن نمونده بود، وقت، وقت رفتن بود.
    طلا نتونست بمونه، چشم‌هاش که اشکی شد با عذرخواهی دوید و رفت تو اتاقش، همون‌جا تکیه کرد به در بسته و صورت شاهرخ رو به یادآورد، خیلی خوشگل شده بود، حتما همون ادکلن گرم همیشگی‌ش رو هم زده بود، حتما باز به موهاش واکس زده بود که انقدر حالت‌ دار و قشنگ ایستاده بود، حتما بخاطر اون کت‌وشلوار روز خواستگاری رو پوشیده بود، آخ شاهرخ امروز به قصد بازی با احساسات طلا اومده بود، با ناخن بلندش اسم اونو روی در نوشت و بعد به سمت میز تحریرش رفت، نشست پشت صندلی و از تو کشوش برگه مخصوص روز دادگاه رو درآورد، تاریخش رو نگاه کرد و بعد سرش رو میون جفت دست‌ها گرفت؛ فقط 4 روز دیگه به پایان این کشمکش مونده بود اما در درونش غوغایی برپا بود، به نظر می‌اومد پایان این کشمکش بیرونی شروع یه رنج دائمی درونی نهفته‌است، رنجی که بی‌شک رهاش نمی‌کرد.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    جمعه بود، دم‌دم‌های ظهر؛ امید بالاخره تصمیمش رو گرفت، سوار ماشینش شد و رفت به دنبال نهال، باید از تصمیم‌های تازه ای که برای زندگیشون گرفته بود می‌گفت، نهال هنوز شریک زندگیش بود. توی راه مدام با خودش فکر می‌کرد که چی بگه تا دل رنجیده نهال رو به‌دست بیاره، از مزاحمت‌های سامان کلافه بود و می‌ترسید که اون مانع دیدارشون بشه اما وقتی رسید، برخلاف فکرش سامان خونه نبود و همراه دوستاش به کوه رفته بود. ناصرخان و مریم خانم با روی باز ازش استقبال کردن و اون وقتی وارد خونه شد خیلی زود خواست که نهال رو صدا کنن که مریم خانم درحالی‌که با اشاره دستش اونو به سمت کاناپه‌ها تعارف می‌کرد گفت:
    - نهال به همین راحتی‌ها دست از غرورش بر نمی‌داره.
    ناصرخان هم دنباله حرف همسرش رو گرفت و با خنده و شوخی گفت:
    - حالاحالاها باید ناز بکشی.
    امید نشست رویه کاناپه دونفره و مریم خانم رفت که چای بیاره، ناصرخان هم نشست روبروی اون و حرف‌های معمولی رو پیش کشید:
    - پدرت چطوره؟ کسالتش برطرف شد؟
    - ای... بدک نیست، اگه حرص و جوش بذاره.
    ناصرخان نفسی تازه کرد و بعد گفت:
    - تصمیمت چیه امید؟ چکار می‌خوای بکنی؟ یک‌ماهه که زندگیتون روهواست، این وضعیت درست نیست.
    مریم خانم با سینی چای اومد و در حالی‌که خم می‌شد تا قندون رو جلوی امید بذاره گفت:
    - با خانواده‌ات صحبت کردی؟
    امید سری تکون داد و گفت:
    - بله، باهاشون صحبت کردم و گفتم که می‌تونم با مریضی نهال کنار بیام اما...
    دستاش رو تو هم قفل کرد و لب‌های خشک و بی‌رنگ رو به هم فشرد، مریم خانم و ناصر خان به هم خیره شدن و تقریبا از تعلل و دست‌دست کردن‌های امید فهمیدن که اوضاع چندان هم جالب نیست، بعد از یه‌خورده مکث مریم خانم کمی خودش رو روی کاناپه جلو کشید و گفت:
    - امیدجان انتخاب با خود نهاله برای ادامه این زندگی اما بازگشت به اون خونه..
    امید خیلی صریح و جدی گفت:
    - من به خونه پدرم بر نمیگردم، تصمیم دارم مستقل بشم، هم بخاطر زندگی خودمون و هم این‌که نهال دیگه کنار پدر و مادرم احساس بدی نداشته باشه، می‌خوام اگه اجازه بدید...
    در سالن پذیرایی با شتابی ناگهانی باز شد و بعد صدای فریاد سامان به گوش رسید:
    - محالِ!
    همه نگاه‌ها به عقب چرخید، سامان کوله‌ش رو روی زمین پرت کرد و بعد با همون صدای بلند ادامه داد:
    - باز که تو این‌جا پیدات شد!
    امید آهسته از روی کاناپه بلند شد و سامان با قدم‌هایی تند به سمت اون خیز برداشت:
    - فکر می‌کنی پدر و مادرم رو راضی کنی همه‌چی تمومه؟ فکر می‌کنی من می‌ذارم مخ این دختر رو شستشو بدی؟
    ناصرخان گفت:
    - سامان آروم باش.
    اما سامان بی‌توجه به حرف پدرش یقه امید رو گرفت، مریم خانم جیغ کوتاهی کشید:
    - سامان... سامان چکار می‌کنی؟
    امید آب دهانش رو قورت داد و دست رو دست امید گذاشت برای آزاد کردن یقه‌ش که سامان تو صورتش فریاد زد:
    - محالِ که بذارم نهال رو با خودت ببری.
    ناصرخان جای امید دست‌های سامان رو به پایین کشید و محکم گفت:
    - تو چته سامان؟ امید شوهر نهاله، تو نمی‌تونی مانعش بشی، می‌خواد زنش رو ببینه، می‌خواد ببرش، ولش کن.
    سامان با یه ضرب محکم دستاش رو رها کرد و بعد گفت:
    - بابا چرا متوجه نیستید! نهال رو از اون خونه بیرون کردن.
    ناصرخان گفت:
    - مقصرش امید نبوده.
    سامان با پوزخند گفت:
    - اگه مقصر نبوده پس چرا نهال نمی‌خواد ببینیدش؟ چرا جواب تلفن‌ها رو نمیده؟ چرا بهش پشت کرده و به التماس‌هاش اهمیت نمیده؟
    مریم خانم گوشه لبش رو به دندان گرفت و امید تا اومد حرفی بزنه، در اتاق نهال باز شد و بالاخره زد بیرون؛ مثل بید به خودش می‌لرزید از شنیدن حرف‌های سامان و امید، از این جدل‌های تکراری و بی‌نتیجه، از این غصه خوردن‌ها که زندگی رو به کام همشون تلخ کرده بود، باید پایان می‌داد به این بازی کشدار و خسته کننده؛ چند قدمی جلو اومد و روبروی سامان ایستاد، یاد اعتراف دوست داشتنش افتاد، چقدر خجالت اون‌روزش خاص بود، سرخی گونه‌هاش، حرف زدنش همه‌چیزش متفاوت بود، دستش رو مشت کرد و بعد گفت:
    - من اگه جواب تلفن‌های امید رو ندادم، اگه بهش پشت کردم چون می‌خواستم دل بکنم، چون می‌خواستم ازم خسته بشه و خودش بره، چون می‌خواستم با خاطره خوب از هم جدا بشیم.
    سامان گردن کج کرد مقابل اون و بعد با اشاره دست به سمت امید گفت:
    - این! این دل بکنه؟
    نهال حرفی نزد و سامان با تلخندی گفت:
    - مثل یه مار چمبره زد دورت و داره با دوست دارم دوست دارم‌هاش یواش یواش خفه‌ت می‌کنه.
    انگشت اشاره‌ش رو آروم زد به پیشونی نهال و بعد ادامه داد:
    - داغی، حالیت نیست.
    امید دندون به هم سایید و تحمل کرد و نهال از کنار سامان گذشت و روبروی امید قرار گرفت، بعد از مدت‌ها زل زد بهش و تمام اجزای صورتش رو نگاه کرد، اون چشم‌های سیاه و درشت، گونه‌های پهن پر از ته‌ریش، اون پیشونی فراخ و بلند که همیشه چندتار از موهای پرش روش می‌افتاد و ابروهایی که اکثر اوقات توهم بود و اخم‌آلود که نه بیشتر جذابش می‌کرد، صورت امید از اون دست صورت‌هایی بود که در حالت عادی زیبا نبود اما به شدت گیرایی داشت و برای طولانی مدت یه قاب دلنشین بود، پر از وسوسه و نیاز بود و دلش می‌خواست همین الان به‌دور از چشم‌های خانواده‌ش اون قاب زیبا و خواستنی رو میون دست‌هاش بگیره، صورتش رو جلو بکشه و ببوسه تمام اون اجزای خواستنی رو.
    خیلی زود و بی‌مقدمه دست امید رو گرفت و گفت:
    - به هم فرصت میدیم، برای آخرین بار، این‌بار من حرف می‌زنم کامل، بدون هیچ پنهان‌کاری‌ای.
    رنگ از صورت مریم خانم رفت و ناصرخان یه قدم به جلو گذاشت، نهال سر پایین انداخت و امید رو به دنبال خودش کشید بعد هم گفت:
    - دیگه نمی‌خوام ناگفته‌ای داشته باشم.
    مریم خانم دوید جلو و گفت:
    - نهال جان حالا وقتش نیست، شما مشکل اصلی‌اتون رو حل کنید باقی‌ش...
    نهال برگشت و رو به مادرش گفت:
    - این قصه سر درازی داره که باید به نتیجه برسه، خسته‌م، خسته‌م مریم مامان.
    ناصرخان دست همسرش رو گرفت و عقب کشید و سامان با گفتن لجباز رفت و افتاد رو کاناپه مقابل تلویزیون، نهال وارد اتاقش شد و وقتی مطمئن شد در به روشون بسته شده برگشت به سمت امید و نفسش رو خالی کرد، ضربان قلبش رو هزار بود، می‌لرزید و نمی‌دونست چکار باید بکنه، این اولین قهر اونا بود، اولین دور بودن‌ها و دلخوری‌ها، اولین آشتی بعد از اون‌همه کشمکش و درگیری، دستهاش رو به دور گردن ستبر امید حلقه کرد و گفت:
    - خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    امید بازوهای اونو گرفت و گفت:
    - می‌دونی که من بیشتر دلتنگت بودم.
    نهال نگاهش رو دوخت به لب‌های امید و امید رد نگاه اونو دنبال کرد و به ثانیه نکشید که هردو جذب این خواسته و نیاز حلال به هم چسبیدن و مدتی بعد بی‌نفس سردرآغوش هم فرو کردن ، نهال کمی تو بغـ*ـل اون جابه‌جا شد و بعد گفت:
    - باید یه قولی بهم بدی!
    امید سرش رو خوابوند رو موهای خرمایی اون و گفت:
    - هرچی باشه قبوله.
    - باید قول بدی وقتی حرفامو شنیدی سر تصمیمی که می‌گیری پابرجا باشی و ازش پشیمون نشی.
    - قول میدم.
    - باید قول بدی که اگه رفتی، اگه پشیمون شدی و رفتی دیگه برنگردی، دیگه برنگردی چون منتظرت نمی‌مونم.
    امید اونو به سمت خودش چرخوند، دستاش رو دوطرف صورتش قاب کرد و بعد گفت:
    - این حرفا چیه نهال، ما می‌خواهیم برگردیم سر زندگیمون، باید حرفامون رو باهم بزنیم، قول‌هامون رو بدیم و بعد...
    نهال صورتش رو باحالی خاص به اون نزدیک کرد، عطر پخش شده حوالی گوش و گردنش رو بو کشید و بعد در حالی‌که پلک‌هایش رو می‌بست گفت:
    - باید عطر همه وجودت رو به قد روزهایی که ممکنه نباشی به مشامم بکشم، باید به یادگار بردارم تا بعدها حسرت...
    امید اونو تکون داد و گفت:
    - چشمات رو باز کن نهال، چی داری میگی، چرا داری آنقدر تلخ حرف می‌زنی؟
    نهال دوباره سرش رو به سـ*ـینه فراخ امید چسبوند و بعد گفت:
    - تلخه... زندگیم مثل یه چایی جوشیده تلخ و سیاهه.
    امید دستی کشید رو موهای پریشان اون و نهال با بغض پرده از اسرار نگشوده زندگی تلخش برداشت:
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    میله‌های آهنی و سرد، تنهایی و بی‌کسی، غصه و گریه و داشتن آرزوهای محال فقط مال زندانی‌ها نیست، مال بچه‌های پرورشگاهی هم تنهایی و بی‌کسی غم بزرگیه، میله‌های آهنی کابوسِ، گریه و غصه همدم همیشگیِ، من یه بچه پرورشگاهی‌ام، تو اون‌جا بزرگ شدم، با یه مشت دختر و پسر همسن و سال خودم بزرگ شدم، زندگی کردم، خندیدم، گریه کردم و قد کشیدم، دردهام رو اون‌جا یاد گرفتم تقسیم کنم، یادگرفتم خوبی و بدی چیه، درست و غلط کدومه و راه اشتباه از کدوم طرف میره، بچه‌ها تو پرورشگاه زندگی رو خیلی خوب می‌فهمن، خیلی خوب معنی قول و قسم و باور رو درک می‌کنن، تنهایی اون‌جا به بچه‌ها یاد میده چطور خوب زندگی کنن. 12 سال زندگی بین دختر و پسرهایی که هرشب از آرزوهای محالشون رویابافی می‌کردن به من یاد داد که به کسی دروغ نگم و همیشه حرفام رو حتی اگر محال می‌شد به زبون بیارم اما وقتی به این سن رسیدم، وقتی به این مرحله از زندگیم رسیدم دیدم بخاطر عشق دارم دروغ میگم، دارم بخاطر نگه داشتن یه آرزو که تو بودی به همه بچگی پاکم پشت می‌کنم و دروغ میگم.
    شب‌های زندگی من تو اون سال‌ها شب‌های خیلی تاریک و بی‌کورسویی بود اما به هرحال، به هر طریق کنار کسانی که جای پدر و مادر و خواهر و برادر بودن فراموش نشدنی بود.
    لاله... شبنم... خانم محمدی... نقاش کوچولومون صادق... خانم کبیری... کسي‌که برام زندگی ساخت.
    نبود پدر و مادر و کلا نداشتن خانواده تو زندگی بدجوری عذاب دهنده است، اینو هرکسی که تنها باشه خوب می‌فهمه؛ من یه بچه سرراهی بودم، یه بچه‌ای که هیچ‌وقت نفهمیدم بخاطر چی رها شده بودم، یه قصه می‌دونستم درمورد خودم که اونم از صدقه‌سر تعریف‌های یکی از مربی‌ها بود، خانم شاهرودی یکی از مربی‌هامون بود که سرنوشت تک‌تکمون رو می‌دونست و گاهی شب‌های جمعه می‌اومد تو اتاقمون و سرنوشت یکیمون رو مثل یه قصه تعریف می‌کرد؛ یادمه که سرنوشت منو تو یه شب زمستونی تعریف کرد، اون تعریف کرد که من سرراهی بودم، زیر یه پل پیدام کرده بودن، کسي‌که پیدام کرده بوده برای مربی‌ها گفته بوده که از گرسنگی و تشنگی در حال مرگ بودم و اصلا نمی‌تونستم نفس بکشم، یه بچه لاغر و ضعیف که دوهفته بیمارستان بستری میشه تا بتونه چشم به دنیای جدیدش باز کنه؛ قصه‌های زندگیمون گاهی آنقدر شبیه هم بود که خیال می‌کردیم بعضی‌هاشون بخاطر درد مشترک باهم خواهر و برادریم اما واقعیت این بود که در باطن همه باهم فرق می‌کردیم، دنیای بیرونی شبیه به هم و دنیای درونی گر از فاصله...
    ساکت‌ترین بچه پرورشگاه من بودم، معمولا تو بازی‌ها انتخاب نمی‌شدم، هیاهو کردن رو بلد نبودم، سر می نهار و شام واسه خاطر غذای بدطعم و گاهی مورد علاقه نبودنم نق نمی‌زدم، بلد نبودم اعتراض کنم، حتی وقت خوابیدنم از آرزوهام با کسی حرف نمی‌زدم، فقط دنیای خودم رو داشتم. شاید... شاید همین گوشه‌گیری‌های من باعث شده بود که خانم کبیری، مدیر پرورشگاه باهام یه رفتار دیگه‌ای داشته باشه و گاهی یواشکی دور از چشم بقیه یه دست محبت خاص رو سرم بکشه. درد دل تنهایی‌هام رو شب‌ها با آه و گریه می‌ریختم رو یه کاغذ، از آرزوهام با خدایی حرف می‌زدم که خانم محمدی می‌گفت تو آسمون‌هاست اما اینا هیچ‌کدوم نمی‌تونست جای خالی خانواده رو برام پر کنه؛ همیشه کمبودشون حس می‌شد، عمیق و سخت.
    روزهای شنبه هممون زیبا می‌شدیم، حمام حسابی می‌کردیم، لباس قشنگ‌هامون رو می‌پوشیدیم و از صبح به بکن و نکن‌های مربی‌ها گوش می‌دادیم، آخه شنبه‌ها روز خاصی بود، روزی که زن و مردهای زیادی می‌اومدن و می‌رفتن برای انتخاب بچه و شانس اکثر مواقع با شیرخواره‌ها و بچه‌های زیر 4سال بود که انتخاب می‌شدن، صادق کوچولو و حنا و امیر حسین که تازه 6 ساله شده بودن هم انتخاب نمی‌شدن چه برسه به من 12 ساله و ثریا و سعید که بزرگ و ارشد اونا حساب می‌شدیم، بر خلاف بچه‌های دیگه من اصلا روزهای شنبه رو دوست نداشتم، از مودب ایستادن جلوی زن و مردهای متکبری که مثل غلام زرخرید سرتاپامون رو برانداز می‌کردن و بعد می‌گفتن نه زیادی بزرگه بیزار بودم، سال‌های خسته کننده و تکراری‌ای از پی هم گذشتن، ماها درس خوندیم و بزرگ شدیم و کم‌کم از فکر پدر و مادر دار شدن زدیم بیرون، تو عوالم خودمون سیر کردیم و روزها رو گذروندیم تا بالاخره تو یکی از اون شنبه‌های طلایی یه خانواده شیک و پولدار در لحظه عاشق تپلی و بامزگی صادق کوچولو شدن و اونو به فرزندی قبول کردن، جدایی از اون برای ما خیلی سخت بود، چون تو قسمت ما فقط اون از همه کوچکتر بود، حسابی بهش عادت کرده بودیم و به شیرین زبونی‌هاش می‌خندیدیم، وقتی می‌رفت جاش حسابی خالی می‌شد و این برای مابچه‌هایی که مثل یه خانواده به‌هم عادت کرده بودیم سخت بود، روزی که داشت می‌رفت به عنوان یادگار تفنگ آب‌پاشش رو داد به من و محکم بغلم کرد و گفت دلم برات تنگ میشه آبجی نهال...
    بعد رفتن اون فیلمون یاد هندستون کرد و هر کدوم کز کردیم یه گوشه، اون‌شب اولین بار بود که من پر از حسرت اشک ریختم و ناله کردم و از خدا خواستم که به منم یه پدر و مادر بده، به صادق غبطه خوردم و مدام توی رویا و کابوس‌های شبانه‌م می‌دیدمش که دست پدر و مادر جدیدش رو گرفته، داره می‌خنده و می‌دوه و به ما فخر می‌فروشه؛ اشک ریختم و تا خود صبح با خدا حرف زدم و خدا صدام رو شنید، زودتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم خدا صدام رو شنید و درست یک‌ماه بعد تو اوج روزهای سرد زمستون، خانم و آقای شفیعیان به پرورشگاه اومدن.
    اون روز رو خوب یادمه، ما کلاس تئاتر داشتیم و خانم مربی داشت تو سالن برامون توضیح می‌داد که هرکسی چکار کنه، تو حال و هوای خودم بودم و اصلا حواسم به اونا نبود که شنیدم خانم مربی داره صدام می‌زنه و میگه نقش چوپان رو می‌پذیرم یا نه، غرق تماشای خانم و آقای شفیعیان و اون پسربچه‌ای بودم که با وسواس خودشو به مادرش چسبونده بود و نفهمیدم چی‌جواب دادم، بالاخره رفتیم تو کلاس و تمرین کردیم و نیم‌ساعت بعد وقتی روی پله‌های سن نمایش برای خستگی درکردن نشسته بودم دیدم که از بلندگو صدام زدن، احضار شده بودم به دفتر، این اولین بار بود که این اتفاق می‌افتاد و من مدام داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که چه کار اشتباهی انجام دادم که خودمم خبر ندارم، عادت کرده بودیم از اتاق مدیریت بترسیم، بس‌که مربی‌ها از اون‌جا برای ما خاطره تلخ تعریف کرده بودن، به خودم که اومدم دیدم همه دارن صدام می‌زنن و چند نفری هم دارن با دست هلم میدن که بلند بشم، وقتی برای چندمین بار اسمم تکرار شد فهمیدم اشتباهی نیست و این واقعا خود منم که احضار شدم؛ وقتی وارد دفتر شدم مودبانه سلام کردم و دیدم که هنوزم خانم و آقای شفیعیان اونجان، هرسه نفری‌اشون موشکافانه داشتن براندازم می‌کردن که خانم کبیری از رو صندلی‌ش بلند شد و اومد طرفم، دستاش رو روی شونه‌های لرزونم گذاشت و بعد رو به اونا گفت:
    -اینم نهال خانم گل که تعریفش رو می‌کردم، هم خیلی خانومه، هم درس‌خون و هم هنرمند، هر‌چی از خوبی‌هایش بگم کم گفتم.
    آقای شفیعیان که خیلی مرد خوش‌لباس و مرتبی بود رو به من با مهربونی گفت:
    - چندسالته خانم خانوما؟
    جواب دادم:
    -12سال.
    اون پسربچه همراهشون که تقریبا همسن و سال خودم بودبا وسواس دست مامانش رو فشار داد و زیرلبی گفت:
    - خیلی بزرگه مامان، تو که گفتی نی‌نی کوچولو میاریم!
    انگار داشتم درست می‌شنیدم، من انتخاب شده بودم، من داشتم به این خانواده متشخص معرفی می‌شدم که خانواده‌دار بشم، تمام وجودم سرشار از ذوق زدگی شد و دست و پاهام از شادی لرزید اما این شادی دقایقی بعد با جمله خانم شفیعیان رنگ باخت و تبدیل به غمی نهفته شد، اون گفت:
    - نهال جان خیلی خوبه، خوشگله و خصوصیاتی هم که گفتین عالیه اما... اما ما یه بچه کوچکتر می‌خواهیم، تقریبا5-6 ساله.
    خانم کبیری که معلوم بود داره زورش رو می‌زنه تا اونا رو راضی کنه گفت:
    - نهال می‌تونه کمکتون باشه، درست همسن و سال برادر آینده‌اشه، برای هم دوست و همبازی خوبی میشن.
    پسر بچه چندش وار نگام می‌کرد و من بغض پر شده بود تو گلوم، آقای شفیعیان بدون اینکه نگام کنه خیلی رک و صریح گفت:
    - همون‌طور که همسرم گفتن ما... ما دنبال یه بچه کوچکتر هستیم.
    خانم کبیری دستاش رو از رو شونه من بلند کرد و در حالیکه به سمت در خروجی می‌رفت گفت:
    - پس دنبال من بیایید، اتاق بچه‌های کوچکترهمین بغـ*ـلِ؛ اونا خیلی زود اتاق رو به دنبال خانم کبیری ترک کردن و من پقی زدم زیر گریه، برای یه لحظه آرزو کردم که ای‌کاش کوچکتر بودم و انتخاب می‌شدم، آرزو کردم که ای‌کاش اون زن مهربون می‌شد مادرم، ای‌کاش به اون پسره اخمو با همه بداخلاقی‌هاش می‌گفتم داداش اما با رفتن اونا کاخ ای‌کاش‌ها و آرزوهای من فرو ریخت و اون شب تو تختم تا ساعت‌ها گریه کردم و به بالشتم مشت کوبیدم و نیمه‌های شب وقتی دیدم داره برف میاد یواشی از تخت و اتاق بیرون اومدم و رفتم تو حیاط، برف ریز‌ریز می‌بارید و زمین رو مخملی می‌کرد، رو همون پله‌های ورودی نشستم و از زور سرما دستام رو پیچوندم دور خودم، تندتند نفس می‌کشیدم، اشک‌ها روی صورتم یخ می‌زد و مثل قندیل از رو گونه‌ام آویزون می‌شد؛ فکر و خیال اونا راحتم نمی‌گذاشت، با همون یه‌بار دیدنشون دلبسته شده بودم و حس می‌کردم اونا خانواده گمشده‌ام هستن، همون خانواده‌ای که خیلی وقت‌ها پیش منتظرشون بودم، انقدر فکر کردم و آرزو کردم و اشک ریختم که همون‌جا زیر بارش برف و تو اون سرما خوابم برد؛ صبح با صدای سرفه‌های خش‌دار خودم بیدار شدم. یه‌سرمای حسابی خورده بودم، بچه‌ها دورم بودن و بلقیس خانم مستخدم مدام پاشویه‌م می‌کرد، تب داشتم، یه تب شدید، دکتر بالای سرم آوردن اما تب قطع نشد؛ همون شب تو خواب و بیداری تشنج کردم و حسابی بچه‌ها رو ترس ندم، فرداش همشون برام تعریف می‌کردن که به چه حال و روزی افتاده بودم و چندتا از بچه‌های تخس هم ادامو در می‌آوردن و همه رو می‌خندوندن؛ اون‌شب خیلی گریه کردم، خانم کبیری مدام بغلم می‌کرد و می‌گفت چیزی نیست تو خوب میشی و من هیچ‌وقت خوب نشدم، بعد از اون شب من چند دفعه دیگه هم به اون حال افتادم و با همین بیماری قدم به خونه خانواده شفیعیان گذاشتم؛ یادش بخیر...
    درست بعد از 4-5ماه که از اون شب لعنتی تب و مریضی من گذشت باز سروکله خانواده شفیعیان پیدا شد، من فکر می‌کردم اون‌روز اونا یه بچه انتخاب کردن و با خودشون بردن اما بعدها یکی از مربی‌ها اونا رو مسخره کرده و گفته بود اصلا معلوم نیست با خودشون چند چندن، معلوم نیست چی‌می‌خوان، فهمیدم که دست خالی رفته بودن تا به مراکز دیگه هم سربزنن و خوب تحقیق کنن و حالا باز مثل یه چک برگشتی اومده بودن سرجای اولشون با این تفاوت که اونا خواستار من شده بودن، این‌بار درست می‌شنیدم واقعا انتخابشون من بودم، خانم کبیری که گفت اما شما که دنبال بچه کوچیک بودید آقای شفیعیان لب باز کرد و گفت:
    - تو تمام این 4 ماه چشم‌های زلال این دختر جلوی چشمام بود، هرکار کردم نتونستم فراموشش کنم.
    خانم کبیری که سکوت خانم شفیعیان رو دید خیلی آروم گفت:
    - انشاالله که خانمم راضی‌ان؟
    خانم و آقای شفیعیان به هم نگاه کردن و بعد هردو با لبخند گفتن:
    - آره... آره حتما.
    و این‌جوری شد که من... نهال 12 ساله پر آرزو با یه ساک کوچولو از لوازم شخصی خیلی بی‌ارزش که بیشتر حکم یادگار از پرورشگاه رو داشت راهی خونه زیبای خانواده شفیعیان شدم، از همون خونه‌های قصری کوچولو و شیک که فقط تو فیلم و سریال‌ها دیده بودم، چقدر محبت... چقدر ناز و نوازش... چقدر توجه نصیبم می‌شد از سمت این زن و مرد و من چه‌بی‌جنبه بودم که زود غرق می‌شدم؛ یه تشنه رسیده به آبی بودم که هیچ‌ رقمه سیر نمی‌شدم از این توجه کردن‌ها، کمبود همیشه این‌جور جاها خودش رو خوب نشون میده، جاهایی که موقعیت باشه و شرایط و آدمش که بتونه کمبودها رو رفع کنه.
    من یه اتاق داشتم، یه تخت، یه میز و یه کمد و یه عالمه کفش و لباس و وسیله که دخترانه و رنگی‌ رنگی فقط مال خودم بود نه اشتراکی با بچه‌های دیگه، اوایل هرچیزی رو که بر می‌داشتم از خانم شفیعیان می‌پرسیدم این مال خودم تنهاست؟ اینو خودم تنهایی استفاده کنم؟ اینو تنهایی... اونو تنهایی... آخ که چه روزهایی بود روزهای باور خوشبختی‌ام؛ سامان برادر بداخلاق من بود که اصلا نمی‌تونست و نمی‌خواست از در مهربونی به سمت من بیاد، شخصیت عجیبی داشت، به راحتی از تو نگاهش می‌خوندم که از موندن من تو اون خونه راضی نیست، مدام متلک بارم می‌کرد و وقتی مامان و بابا نبودن به راحتی بهم می‌گفت سرراهی، انقدر جدل کردیم، انقدر تو سر و کله هم زدیم و بد و بیراه به‌هم گفتیم تا بالاخره خودمونم خسته شدیم و به دعواهای بچگانه‌امون خندیدیم و یه روز به خودمون اومدیم و دیدیم که بزرگ شدیم، دیدیم همدیگه رو دوست داریم و...
    امید سر تکون داد و خندید، گوشه لبش رو به دندون گرفت و گفت:
    - چیز دیگه‌ای هم باقی مونده؟
    نهال خودش رو از روی سـ*ـینه امید بلند کرد و درست چرخید ومقابلش قرار گرفت، امید با چشم‌هایی که معلوم بود غم دنیا ناگهانی توش لونه کرده به اون خیره شد و بعد لب گشود:
    - هم‌چنان باور کنم دوستم داشتی که قضیه به این مهمی رو هم پنهان کردی؟
    نهال سرپایی انداخت و گفت:
    - امید من... من نمی‌دونستم کار درست چیه، عشق اومده بود تو زندگیم، برای اولین بار، هول بودم.
    امید با یه حرکت تلخ و زننده دست‌های اونو که جلو اومده بود پس زد و بلند شد سرپا، دست تو جیب‌های شلوارش کرد و شروع کرد به قدم زدن؛ نهال هم بلند شد و به دنبالش چند قدمی راه رفت:
    - سامان خیلی سعی کرد جلوم رو بگیره، تو هیچ‌کدوم از مراسمات شرکت نکرد که اعتراضش رو نشون بده، مریم مامان چندین بار تلفن برداشت تا بعد از خواستگاری همه واقعیت رو به خودت و مادرت بگه اما من نذاشتم، نمی‌تونستم، من 12 سال تنها بودم، مثل یه کابوس بود تنهایی دوباره، اومدن تو توی قلبم...
    امید برگشت عقب و با اون سـ*ـینه به سـ*ـینه شد، کجخندی زد و گفت:
    - تمومش کن خانوم عاشق، فهمیدم که دوستم داری.
    نهال سر کج کرد سمت نگاه اونو و با حالتی مظلومانه گفت:
    - تنهام نذار.
    - با من بازی بدی کردی، الان وقت این بازی نبود.
    نهال اشک ریخت و امید در حالی‌که سرش رو به چپ و راست می‌چرخوند گفت:
    - خط کشیدی رو لوح اعتمادی که بهت داشتم.
    - امید...
    - نمی‌تونم!
    سر نهال به شتاب بالا اومد و امید در حالی‌که عقب‌عقب به سمت در اتاق می‌رفت گفت:
    - خرابش کردی.
    نهال چند قدم دنبالش رفت و زار زد:
    - امید صبر کن!
    - خرابش کردی بی‌انصاف.
    امید وقتی از در اتاق و بعد هم در خونه خارج شد هنوز نهال دنبالش می‌دوید و زار می‌زد که اگه مریم خانم زیربازوش رو نگرفته بود به خودش آسیب جدی می‌رسوند، به دقیقه نکشید که نزدیک کانتر آشپزخونه چشماش سیاهی رفت و پهن شد کف سرامیک‌های سفید سالن.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    احترام خانم با یه لبخند مصنوعی رو به امید گفت:
    - می‌دونستم بالاخره سرعقل میای و دست از سر این دختره بر می‌داری، بالاخره تو پسر خودمی، بایدم تصمیم‌گیری‌های عاقلانه‌ت مثل من باشه!
    سرهنگ سر و گردنی تو هوا تکون داد و گفت:
    - هروقت امید جونت عاقل میشه و درست تصمیم می‌گیره مثل توِ، اما وقتی قاطی می‌کنه و کله‌شق میشه مثل منِ، آره؟
    احترام خانم دست کشید رو سرشونه‌های کت خاکستری رنگ سرهنگ و بعد گفت:
    - حسودی نکن آقا، اخم و تخمش مهمه که به تو رفته.
    سرهنگ نگاه مخلوط با خنده و تعجبی به همسرش انداخت و بعد روبروی آینه قدی ایستاد و احترام خانم هم روسری براق ساتنش رو زیر گلو محکم گره زد، امید با سوئیچ ماشین رو میز ضرب می‌گرفت که مادرش زل زد بهش و گفت:
    - خوشحالم که داری میای بدرقه آیدا، اگه تو رو ببینه حتما زبونش بند میاد.
    امید با بی‌خیالی از این رویاهای خاله‌زنکی مادرش گوشه لبش رو گزید و گفت:
    - دیگه هیچ دختری تو چشم‌های من پاک و صادق نیست.
    سرهنگ با همون اخم نشسته رو پیشونیش که انگار یادگار سالها شغل منضبط نظامی‌گری بود و به اقتضای کار براش همیشگی شده بود یه نیم‌نگاه به امید انداخت و دید که احترام داره به سمتش میره:
    - تو نباید به این زودی همه دخترها رو کنار بزنی، نهال حقه‌باز بود این قبول، می‌خواست خودش رو بچه پولدار قالب کنه اینم درست، اما تو باید خوب به دور و برت نگاه کنی، آیدا همه‌چیز تمومه، زندگی با اون هم برای خودت امتیازه هم برای ما، مطمئنم باهاش خوشبخت میشی.
    ***
    آدم‌های جورواجور، میزهای غذای رنگین، موزیک تند، بوی آرایش و ادکلن تند، لباس‌های مدل‌به مدل و انواع و اقسام دخترهای شیک و خوشگل مهمونی استقبال از آیدا رو تشکیل می‌دادن، آیدا می‌درخشید، با زیبایی خیره‌کننده سبک آمریکایی‌ش بین تمام دخترهای چشم و ابرو مشکی که به زور لنز و رنگ‌های شیمیایی به خودشون رنگ و لعاب اروپایی داده بودن عجیب می‌درخشید و این چیزی نبود که از زیر نگاه‌های اطرافیان پنهان بمونه؛ احترام خانم تمام تلاشش رو می‌کرد که اونو و امید رو با هم رودر رو کنه اما امید مات و متحیر و بی‌توجه به اطرافش خلوت‌ترین گوشه رو برای خودش انتخاب کرده بود و فقط به ساعتش نگاه می‌کرد تا وقت این مهمونی زورکی زودتر به پایان برسه.
    آیدا پرنسس شده بود، تقریبا هیچ پسری ازش دل نمی‌کنه، خسته است از رد کردن محترمانه پیشنهادات رقـ*ـص اونا، داره به دنبال راه فراری می‌گرده که چشمش به امید می‌افته، به سختی گوشه‌های دامن دنباله‌دار پیراهن گلبهی‌رنگش رو بالا گرفت و قدم برداشت به سمت اون، به‌سمت اون‌کسی که از بچگی تو گوشش خونده بودن همسر آینده‌اته؛ روبروش که ایستاد نگاه امید ناخودآگاه جفت نگاهش شد، آیدا گفت:
    - اجازه هست؟
    امید خیلی معمولی و سرد با دست به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
    - آره، حتما.
    حسابی خورد تو ذوق آیدا، خیال کرد الان امید دستپاچه میشه و می‌پره صندلی خودش رو برای اون خالی می‌کنه اما امید خیلی‌وقت بود که دیگه دست از این دلبری‌های دخترکش برداشته بود. آیدا وقتی از این‌همه تعلل خودش خسته شد دست روی پشتی همون صندلی تعارف شده گذاشت و گفت:
    - تو خودتی!
    امید بدون این‌که به صورت نقاشی شده اون نگاه کنه گفت:
    - تو خودم نیستم، فقط دارم فکر می‌کنم.
    آیدا کمی به جلو خم شد و گفت:
    - به‌چی؟
    امید بدون این‌که حرکت اضافه‌ای به بدنش بده و حالتش رو عوض کنه با همون لحن ادامه داد:
    - به روزهایی که از دست رفت!
    آیدا با نیشخند تمسخر‌آمیزی گفت:
    - به‌روزهایی که با نهال داشتی؟
    امید متوجه لحن پر از تمسخر اون شد و سریع سرش رو گردوند عقب، نتونست نگاهش رو بی‌تفاوت کنه در مقابل زیبایی‌های آیدا، در لحظه تمام زوایای صورتش رو از نظر گذروند و بعد گفت:
    - برات مهمه؟
    آیدا با اطمینان کامل گفت:
    - اصلا... اصلا گذشته تو برای من مهم نیست، اینکه چه روزهایی با نهال داشتی اصلا برام مهم نیست، من این روزها به آینده بیشتر فکر می‌کنم، به از نو ساختن و...
    امید پوزخند زد:
    - چقدر همتون شبیه همید، چقدر عین هم حرف می‌زنید، انگار از جنس حرف زدن همتون یه کپی گرفتن و گذاشتن تو دهنتون، همین آدم رو می‌ترسونه، همین مطمئن حرف زدن!
    آیدا که کم‌کم از به حرف آوردن امید احساس خوبی به دست می‌آورد، چرخید و روی صندلی نشست، از قصد صندلی‌اش رو جلو کشید تا به امید نزدیکتر باشه، دستاش رو به دور لیوان شربتی که رو میز بود گرفت و بعد در حالی‌که لب سرخابی‌رنگش رو مدام به‌هم می‌فشرد گفت:
    - دلم می‌خواد جدا از مسائل اتفاق افتاده تو زندگی گذشته‌امون یه‌کمی در مورد خودمون حرف بزنیم.
    امید پاهاش رو از کنار پای اون رد کرد و به صورت آزاد و روی‌هم انداخته درازشون کرد یه سمت دیگه و گفت:
    - آیدا تو دختر خوشگل و همه‌چیز تمومی هستی، منکر این قضیه نیستم، اما بذار اول حرفامون اینو بهت بگم که اگه عمو بهت گفته فاتحه زندگی من و نهال خونده شده، برگرد و دلبری کن و امید رو به سمت خودت بکش سخت در اشتباهی، زندگی من با تلاطم‌های زیادش هنوز پابرجاست واگریه روزی قرار باشه نهال ازش حذف بشه مطمئن باش جایگزین اون تو نیستی.
    آیدا سر و صورتش رو با حرص تمام به چپ و راست چرخوند و بعد با گوشه ناخن مانیکورشده‌ش افتاد به جون پوست خیار تو بشقاب امید؛ این پس زده شدن براش خیلی گرون تموم شد، تو جایی که درس می‌خوند و زندگی می‌کرد لب تر می‌کرد صدتا براش می‌ریختن اما این‌جا... امید...
    امید که فهمیده بود تیر خلاص رو به کالبد آیدا زده از جاش نیم‌خیز شد که آیدا دست جلو برد و با جرأت بازوی اونو گرفت:
    - چرا داری ازم فرار می‌کنی؟
    امید صورتش رو نزدیک برد و بی‌پروا گفت:
    - چون نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم، این‌همه خوشگلی، این‌همه رنگ و لعاب و بوی عطر داره شامه زن ندیده‌ام رو قلقلک میده و هرآن ممکنه کار دستت بدم.
    آیدا لبخند شیطانی زد و با لب‌هایی غنچه کرده آروم طوری‌که فقط خودشون دونفر بشنون گفت:
    - من ابایی ندارم از کاری که بی‌مقدمه دستم بیاد.
    امید لب گزید و خیره به چشم‌های اون گفت:
    - آره؟
    آیدا شیطانی‌تر از قبل چشمک زد و امید با یه حرکت یهویی دست اونو گرفت و مقابل چشم‌های متعجب و خیره اکثر مهمون‌ها به طبقه بالا برد، در یکی از اتاق‌های خالی رو گشود و وارد شد، آیدا که با خنده دنبال اون دویده و اومده بود، به محض رسیدن به اتاق دست رو قفسه سـ*ـینه‌اش که بالا و پایین می‌رفت گذاشت و گفت:
    - یکم یواشتر امید.
    امید کلید رو تو قفل چرخوند و دست به کمربندش گرفت که آیدا به خودش اومد، از اینکه با امید تنها شده بود و با بی‌پروایی ازش خواسته بود بهش نزدیک بشه پشیمون شد، اون این خلوت و تنهایی رو جلوی چشم‌های پدر و مادر و اقوام نمی‌خواست، با حالی پریشون یه قدم به عقب برداشت و گفت:
    - چکار داری می‌کنی؟
    امید دست به دکمه‌های پیراهنش گرفت و دوسه تای اولی رو باز کرد، نگاه آیدا که به سـ*ـینه امید افتاد آب دهانش رو فرو داد و گفت:
    - شوخی رو بذار کنار!
    - من شوخی‌ای نکردم، من همیشه تا آخرش پای حرفام هستم.
    آیدا دست به لباسش کشید و در لحظه از این‌که آنقدر باز پوشیده بود از خودش بیزار شد، عرق سردی نشسته بود رو پیشونیش که امید بهش نزدیک شد، عقب رفت و دست جلو برد:
    - امید... امید برو عقب برو... خواهش می‌کنم.
    امید سـ*ـینه ستبر کرد مقابلش و گفت:
    - چیه؟ ازم خجالت می‌کشی؟
    - دارم ازت می‌ترسم، تو انقدر بی‌پروا نبودی.
    - تو هم هیچ‌وقت انقدر پرمدعا و ترسو نبودی.
    آیدا که چسبید به دیوار امید مقابلش ایستاد دست به سمت اون برد و گفت:
    - مگه نمی‌خواستی کشورگشایی کنی، من آماده‌ام.
    آیدا دست بیخ گلوش گذاشت و سعی کرد چشم از سـ*ـینه‌های عضلانی امید که بدجور داشت وسوسه‌ش می‌کرد بپوشونه که صدای کوبیدن در نفس هردو رو تو سـ*ـینه حبس کرد، آیدا لبخند تلخی زد و گفت:
    - بهتره بریم.
    امید گفت:
    - دیدی فقط ادعا کردی؟ دیدی ترسویی؟ دیدی اهل حرفی نه عمل!
    آیدا اونو کنار زد و گفت:
    - من دلم نمی‌خواد نگاه خانواده‌ام بهم عوض بشه.
    امید سر تکون داد و گفت:
    - جالبه... جالبه که همتون نمی‌خواهید و انجام می‌دید، این تقابل نخواستن و انجام دادن رو نمی‌فهمم.
    آیدا دم در ایستاد و در حالی‌که نفسی تازه بیرون می‌داد گفت:
    - من دختری نیستم که راحت به‌دست بیام، باید برای به‌دست آوردنم قدم قدم جلو بیای.
    امید دکمه‌های پیراهنش رو بست و گفت:
    - قدم قدم جلو رفتن واسه کسی ارزش داره که خودش پیشنهاد نده، خودش نخواد، خودش تب و تاب نزنه واسه یه لمس ساده نه تویی که...
    آیدا رو دست خورده از این بازی امید قفل در رو گشود و با سرعتی وصف ناپذیر مادرش و یکی از دخترخاله‌هاش رو که پشت در بودن کنار زد و خیلی زود خودش رو به سرویس رسوند و امید با یه نگاه معمولی از کنار زن‌عموش گذشت و دوباره برگشت به سمت صندلی‌ای که ساعتی قبل روش نشسته بود، تا آخر مهمونی دیگه نه حرفی بین خودش و آیدا رد و بدل شد و نه صحبت خاصی پیش اومد، خیلی زود به محض خداحافظی از عموش سوار ماشین شد و همراه پدر و مادرش و الناز برگشت خونه، هنوز در سالن به طور کامل بسته نشده بود که مادرش صدا بلند کرد:
    - این چه رفتار احمقانه‌ای بود امید؟ زن‌عمو و عمو از دستت خیلی دلخور بودن، اون چه طرز برخورد با آیدا بود؟ یعنی چی مثلا دستش رو محکم کشیدی و بردیش تو اتاق، نگفتی هزارتا حرف در میاد پشتتون؟
    امید کتش رو انداخت رو کاناپه و گفت:
    - مگه چکار کردم؟ ما فقط رفتیم باهم حرف زدیم.
    صدای سرهنگ از پشتش دراومد:
    - این چه حرفی بود که نمی‌تونستید تو جمع بزنید؟
    امید زده بود به شوخی، برگشت سمت پدرش و با لبخند گفت:
    - حرف‌های خصوصی و مثبت 18.
    الناز نیشخند زد و لبش رو گاز گرفت و احترام خانم گفت:
    - حرف‌های خصوصی‌اتون رو می‌ذاشتید واسه پنج‌شنبه، جلوی جمع این رفتار درست نبود.
    امید افتاد رو مبلی که کنار تلویزیون بود و گفت:
    - پنج‌شنبه مگه چه‌خبره؟
    احترام خانم مانتوی عنابی‌رنگش رو از تن کند و گفت:
    - قراره حرف‌های اصلی رو با عموت و آیدا بزنیم و اگه مشکلی نبود...
    امید یهو به خودش اومد و کله‌ش داغ کرد، دست کشید از شوخی و طنازی و با تلخی خاصی گفت:
    - تا الان اگه چیزی نگفتم فقط به احترام بزرگتری بود اما از این لحظه به بعد...
    سرهنگ مقابلش ایستاد و همون اخم مخصوص رو نشوند بین ابروهاش:
    - از این لحظه به بعد احترام بزرگتری رو بذار کنار و تکلیف همه رو مشخص کن، بسه تعلل و دور خود چرخیدن و هیچ به هیچ شدن، بیشتر از دوماهه که زندگیت ریخته به‌هم، تکلیف نهال رو مشخص کن و زودتر به زندگی تازه‌ت برس.
    امید گیج و داغون دستاش رو مشت کرد که الناز به کمکش اومد:
    - فکر کنم بهتر باشه که امید فردا یه دسته‌گل بگیره و بره دیدن نهال، ازش معذرت بخواد و...
    احترام مانتوی تو دستش رو پرت کرد یه گوشه و جیغ زد:
    - چی داری واسه خودت بلغور می‌کنی الی؟ اونی که باید معذرت خواهی کنه و بکشه کنار نهاله ، مثل اینکه یادت رفته با داداشت چکار کرده!
    الناز جلو اومد و گفت:
    - چکار کرده؟! یه پنهان‌کاری کوچیک که در ازای عشق و دلدادگی هیچه.
    سرهنگ با حرص سر اون داد زد:
    - تو دیگه لازم نیست واسه من از دل و دلدادگی بگی، همون یه دفعه‌ای که دل دادی و با کله افتادی تو هچل واسه هفت پشت هممون بسه.
    الناز با بغض از توهینی که برای چندمین بار به عشق خودش و بهزاد می‌شد رو کرد به پدرش و گفت:
    - دلدادگی من مسخره و بچگانه بود، ازدواج امین احمقانه بود و عشق واقعی امید هم که کلک و حقه بازیِ... تورو خدا بگید چی ما رو قبول دارید؟ بگید کدوم راه درسته تا ما انتخاب کنیم.
    احترام جلو اومد و گفت:
    - الناز تو دخالت نکن، این زندگی امیده.
    الناز پر دل و جرات رو به مادرش گفت:
    - پس اگه زندگی امیدِ بذارید خودش تصمیم بگیره چکار کنه.
    سرهنگ با همون تحکم دوباره گفت:
    - بیا برو سر زندگیت دختر، تا همین الانم زیادی پیشنهاد دادی، بیا برو بهزاد جونت منتظره.
    الناز فرو ریخت و به دنبال کیفش با چشم‌های اشکی سالن رو دور زد، وقتی اونو پیدا کرد و بند زنجیری‌ش رو روی شونه انداخت رو به پدرش گفت:
    - پدر شما هیچ‌وقت بهزاد رو قبول نداشتین، اونی که تو روز خواستگاری التماس کرد که جای پدر نداشته‌ش باشید اما شما بی‌انصافانه گفتید من دوتا پسر دارم و به قدر کافی پدری کردم، همونجا شکستینش، حالا هم دارید امید رو می‌‌شکنید به یه سبک دیگه، وای به روزی که...
    سرهنگ بلندتر داد زد:
    - برو خونه‌ت الناز.
    احترام که از این طرز حرف زدن سرهنگ خوب می‌فهمید تقریبا آتیش زیر خاکستری در حال جون گرفتنه زودی دست به بازوی الناز گرفت و گفت:
    - بیا برو شر به پا نکن، الان زنگ می‌زنم آژانس.
    امید که از این جدال به وجود اومده سخت آشفته شده بود از روی مبل خیز برداشت و گفت:
    - می‌رسونمت.
    سرهنگ گفت:
    - الناز خودش میره، تو بمون، میخوام باهات حرف بزنم.
    امید دست کشید لای موهاش و گفت:
    - زود بر می‌گردم.
    وقتی نشست تو ماشین و دنده رو عوض کرد فقط صدای ترکیدن بغض‌های خفه الناز رو شنید و صدای نبض عصبی مغزش که مدام می‌کوبید و از چه کنم‌ها می‌‌نالید.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    سامان نشست پشت رل و بی‌هیچ کلامی سوئیچ رو چرخوند، نهال که چشماش رو از دقایقی پیش برای کسب آرامش بسته بود زیرلبی گفت:
    - دکتر بهت چی گفت؟
    سامان راه افتاد و در حالیکه فرمون رو دو دستی می‌چسبید گفت:
    - هیچی!
    نهال چشم گشود و نیمرخ صورت اونو نگاه کردو بعد با حال زاری گفت:
    - چرا نمیگی چی‌شده؟ جواب ام‌آر‌آی چی بود؟
    سامان به اولین چراغ قرمز چهارراه که رسید ترمز کرد و گفت:
    - چی‌ میخوای بدونی، همون حرف‌های تکراری، همون سم‌های همیشگی و مراعات در مقابلشون، عصبانی نشدن، هیجان نداشتن، ریلکس بودن، دز قرصت هم کمی بالا برد، همین!
    نهال سری به علامت فهمیدن تکون داد و بعد خودش رو مچاله کرد یه گوشه صندلی، دست‌ها رو صلیب‌وار تو بغـ*ـل جمع کرد که سامان زیرچشمی نگاش کرد و گفت:
    - توروخدا بغض نکن.
    نهال دستش رو آروم روی لب‌ها گذاشت و فشرد وسامان ادامه داد:
    - دلتنگ امیدی؟
    وقتی جوابی نشنید دوباره گفت:
    - چیه؟ چی داره انقدر اذیتت می‌کنه؟ از کسی ناراحتی؟
    نهال لب به حرف گشود:
    - نه!
    - پس چرا اخم‌هات رفته تو هم؟!
    نهال با حلقه‌ش بازی کرد و بعد گفت:
    - من خیلی دارم اذیتتون می‌کنم! اون از وضعیت قاراشمیش زندگیم اینم از مریضی‌ام، چه گناهی کردید که مستوجب این‌همه زجر شدید!
    - تو الان نگران زجر کشیدن مایی؟
    نهال کمی چرخید به سمت اون و گفت:
    - دارم می‌بینم که چند شبه مریم مامان مسکن می‌خوره واسه اینکه خوابش ببره، دارم دلنگرانی‌های بابا ناصر رو می‌بینم، تو هم که کار و درست رو ول کردی چسبیدی به من و زندگیم، کلا طوفان به‌پا کردم با مشکلاتم.
    سامان زد به شوخی و گفت:
    - آره والا طوفان به‌پا کردی اونم چه طوفانی، انقدر پرگرد و خاک که چشم‌چشم رو نمی‌بینه.
    لبهای نهال به خنده نشست و دیگه تا آخر مسیر حرفی بینشون رد و بدل نشد و هردو به موزیکی که ازضبط پخش می‌شد گوش سپردن، نزدیک‌های ظهر بعد از پشت سر گذاشتن یه ترافیک سنگین و کلافه‌کننده از راه رسیدن، سامان به محض رسیدن افتاد رو صندلی آشپز خونه و رو به مادرش گفت:
    - فقط یه چیز خنک!
    نهال یه سلام خشک و خسته داد و بدون اینکه منتظر جواب بمونه رفت سمت اتاقش که مریم خانم شیشه شربت به‌دست دوید سمتش و جلوش سد شد بعد هم گفت:
    - حالا بیا یه چیزی بخور بعد استراحت می‌کنی.
    نهال سری تکون داد و گفت:
    - الان میام، فقط لباس عوض کنم. و متعاقب با این حرف دستگیره رو پایین داد که رنگ رخسار نگران مریم مامان زودتر لو داد که تو اتاقش چه خبره...
    کسی رو که می‌دید باور نمی‌کرد تو خواب باشه یا بیداری، بعد از این‌همه هفته‌های طولانی و کشدار که تقریبا حس کرده بود از یاد بـرده اش پیداش شده بود،چندتا پلک زد و زیر لبی آروم گفت:
    - تو...
    امید از روی صندلی میز توالت بلند شد و ماتیک کالباسی رنگی رو که تو دست داشت روی میز گذاشت و گفت:
    - سلام!
    نهال سری تاسف‌وار تکون داد و عقب‌عقب رفت و از اتاق خارج شد، سامان متوجه حال پریشون اون شد و بلندشد و جلو اومد و رو به مادرش گفت:
    - کی اینجاست؟
    مریم خانم انکار نکرد و یواشی گفت:
    - امید.
    سامان عصبی مادرش رو کنار زد و گفت:
    - کی بهش اجازه داده...
    امید اومد بیرون و تو درگاهی در با اون سـ*ـینه ‌به سـ*ـینه شد و پردل و جرات گفت:
    - خودم! خودم به خودم اجازه دادم که بیام اینجا...
    زل زد تو چشم‌های وحشی‌شده سامان و با لحن متفاوت‌تری ادامه داد :
    - بالأخره یه مردم و غیرت دارم، نمی‌تونم اجازه بدم همسرم با غریبه‌ها تو یه خونه صبحش رو شب کنه.
    سامان یقه اونو چسبید و رفت تو صورتش:
    - حرف دهنت رو بفهم!
    مریم خانم جیغ ریزی زد:
    - سامان!
    امید دست رو دست به یقه آویزون اون گرفت و گفت:
    - احترامت رو نگهدار واگرنه...
    - چه غلطی می‌خوای بکنی؟
    امید با شتاب اونو هل داد عقب و از اتاق خارج شد و سامان رو به مادرش فریاد زد:
    - چرا راهش دادین تو؟
    مریم خانم نالید و زیرلبی گفت:
    - سامان آروم باش، نهال زنشه!
    سامان دست بالا برد و گفت:
    - زنش بود، تا دوسه ماه پیش که تو یه خونه بودن نه حالا که از هیچ درد این دختر خبر نداره.
    بعد هم قدم تند کرد سمت امید و دوباره روبروش ایستاد، دست به کمر و طلبکار مقابلش قرار گرفت و گفت:
    - تاحالا کدوم گوری بودی؟ کجا بودی که حالا پیدات شده؟ یک‌ماه تو کدوم خراب شده سر می‌کردی که حالا اومدی و زن‌زن می‌کنی؟ هیچ خبر داشتی که نهال زنده است یا مرده؟ خبر داشتی تو این مدت چندبار تشنج کرده؟ خبر داشتی چشم درد داشت بخاطر گریه‌های بی‌وقفه‌اش که حتی از ماهم پنهانش کرده بود؟ خبر داشتی به زور از دهنش حرف می‌کشیدیم تا غمباد نگیره؟ تفش کردی و رفتی، حالا اومدی که‌چی؟
    امید یه نیم‌نگاه به نهال که چسبیده بود به کانتر آشپزخونه انداخت و بعد گفت:
    - من حال خوبی نداشتم این مدت، داشتم با خودم کنار می‌اومدم، تا دوروز پیش هیچی برام مهم نبود اما حالا...
    سامان سر تکون داد و گفت:
    - پس حالا هم هیچی برات مهم نباشه.
    سکوت برای لحظاتی کوتاه تمام فضای خونه رو پر کرد و تنها صدایی که به گوش رسید تیک‌تیک ساعت بود که عقربه‌ها رو به تندی جلو می‌برد، زمان خورده می‌شد و حتی برای ثانیه‌ای مکث برجا نمی‌موند؛ امید خیلی زود از این سکوت خسته شد و آروم طوری‌که فقط نهال بشنوه گفت:
    - اومدم که باهم بریم خونه، من فکرام رو کردم.
    سامان دوباره دخالت کرد:
    - خسته نشدی تنهایی فکرات رو کردی؟ نهال با تو هیچ‌جا نمیاد.
    امید بی‌توجه به حرف اون قدمی به سمت نهال برداشت و گفت:
    - من با مامان و بابا صحبت‌هام رو کردم، اتمام حجت کردم و...
    نهال بغض کرده سری تکون داد و گفت:
    - نه... نه...
    سامان با تمسخر لبخند زد و گفت:
    - بیا برو خودتو کوچیک نکن، این دختر عقل داره، دیگه نمیده دست تو...
    امید نفسی حبس کرد و بعد درست مقابل نهال ایستاد، نگاهی به صورت معصومانه و چشم‌های اشکی‌شده‌ش انداخت و بعد با لحن خاصی زمزمه کرد:
    - روزهای خوبی نداشتیم، هردومون، قبول! بیا از نو شروع کنیم.
    نهال لب گزید و سرپایین انداخت و سامان در حالی‌که دست تو جیب‌های شلوارش کرده و طول و عرض پذیرایی رو قدم‌رو می‌رفت گفت:
    - خیلی سوز داره نه؟ بالأخره همسرته، محلت نمیده، دیگه مثل روزهای اول...
    امید برگشت سمت اون و با تشر گفت:
    - تو چی از جونش می‌خوای؟ نه برادرشی که به‌حساب بخوای غیرتی از خودت نشون بدی و نه وکیل وسیعشی، اگه می‌خوای ارادتی نشون بدی بدون با اینکارها، با این قلدری‌ها نمیشه، اگه بخوای من یادت میدم، اما بدون حالا وقتش نیست، بهترین کاری که حالا میتونی در حقش بکنی اینه که خودتو از سر راه زندگیش بکشی کنار، مطمئن باش با این‌کار خوشحالش می‌کنی.
    سامان حرصی شد و نفس‌نفس‌زنان جلو اومد و آماده یه جدل دیگه بود که نهال دست بالا برد و گفت:
    - بسه! بسه توروخدا بسه.
    سامان سرجاش موند و امید تا اومد عکس‌العملی نشون بده نهال تو بغلش از حال رفته بود.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    روی تخت نیم‌خیز نشسته و سرش رو میون دست‌ها گرفته بود و امید هم پشت اون قرار گرفته و سرش رو گذاشته بود رو شونه‌های ظریف همسرش، باعطر موهای اون مـسـ*ـت شده و حرف می‌زد:
    - می‌دونی چقدر دلم تنگ شده بود برای موهات؟ برای اون مدل بافتی که فقط به موهای تو میاد.
    نهال گفت:
    - امید یه چیزی این وسط درست نیست، حس می‌کنم نمیشه که بشه.
    - نترس! من کنارتم، از این لحظه تا ابد، بهت قول میدم.
    نهال سر بلند کرد و صورتش رو به نیمرخ چرخوند و امید با دست‌های حریصش موهای اونو نوازش کرد و گفت:
    - با همه دور بودن‌ها، پنهان کردن‌ها، شوک شدن‌ها... با همه سختی‌های این دوسه ماه اما باز بهت نیاز دارم، نمیتونم بدون تو...
    نهال زل زد به صورت ته‌ریش‌دار امید و وسوسه نوازش پوست نرمش با اون تنک‌های زبر و خشن درونش رو به قلقلک انداخت، امید پر از نیاز و خواهش دستاش رو محکم دور اون حلقه کرد و صورتش رو جلوتر برد و نهال هنوز گرمای لب‌های اونو تو وجود خودش حس نکرده بود که صدای زنگ‌های ممتد و بی‌وقفه آپارتمانشون تمام تنش رو به لرزه انداخت، امید از جا پرید و نهال دستش رو محکم روی دهانش فشرد تا حتی صدای نفسش در نیاد.
    امید ناکوک و عصبی از حس خوبش که بدموقع خراب شده بود در آپارتمان رو باز کرد و با چهره ناراحت و درهم مادرش روبرو شد، احترام خانم سری تکون داد و گفت:
    - کار خودتو کردی؟ رفتی آوردیش؟
    امید یه سرک کشید تو اتاق تا مطمئن بشه که صداشون رو نهال نمیشنوه اما احترام خانم ماده شیری شده بود که هرچی مراعاتش رو می‌کردی غرشش بیشتر می‌شد، یهو جیغ کشید:
    - مگه تو زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟
    امید پریشون حال دستاش رو بالا برد و گفت:
    - مادر نهال زن منه، نمی‌تونم رهاش کنم، دوستش دارم.
    احترام خانم سری تکون داد و گفت:
    - زن تو بود، زمانی که دروغ نگفته بود، پنهان‌کاری نکرده بود نه حالا که...
    امید همچنان پریشون احوال و گیج دست تو موهاش می‌کشید که احترام صداش رو کمی پایین‌تر إورد و ادامه داد:
    - قدم خودت روی چشمام، تا هروقت که بخوای تو این خونه میمونی و دست هرکسی رو هم که خواستی میتونی به عنوان عروس بگیری بیاری اینجا اما این دختر مریض...
    نهال از تو درگاهی اتاق خواب بیرون اومد و تکیه کرد به دیوار پذیرایی، احترام از همون‌جا چشمش به اون افتاد و رو برگردوند؛ نهال شکست و دم نزد، اولین بار بود که بعد از اونهمه محبت از طرف مادرشوهر حالا دختر مریض خطاب می‌شد درست مثل یه غریبه.
    امید رد نگاه مادرش رو که دنبال کرد به نهال رسید، کز کرده و مغموم و پر از بغض، خواست لب باز کنه که مادرش جلوتر اومد و امید رو کنار زد، به سمت نهال رفت و درست مقابلش ایستاد، چند دقیقه ای سرتاپاش رو نگاه کرد و بعد دست زیر چونه لرزانش گرفت و صورتش رو بالا آورد، وقتی چشم‌های قهوه‌ای اون دختر مظلوم رو که اشکی شده بود دید در لحظه براش دل سوزوند و بعد با لحن ملاحظه‌کارانه‌ای گفت:
    - نهال تو دختر خیلی خوشگلی هستی، خیلی خانوم و با وقاری، برازنده‌ای... اما نه برای خانواده ما.
    امید چرخید سمت اونا و محکم گفت:
    - مادر!
    احترام خانم دست بالا برد و گفت:
    - هیچی نگو امید.
    امید همون‌جا تخت دیوار چسبید و احترام خانم ادامه داد:
    - برو دنبال زندگی خودت، یه جوری برو که امید نتونه پیدات کنه، ما خانواده اسم و رسم‌داری هستیم، الان کل فامیل فهمیدن تو بیماری لاعلاج داری و یه بچه سرراهی بودی، ببخش که رک باهات حرف می‌زنم، اینا رو میگم که امیدت قطع بشه و بفهمی که اگرم بمونی، اگرهم به زور و التماس امید بمونی من و سرهنگ دیگه پذیرای تو نیستیم، برای ما این اتفاق تلخه، بعد از امین و ازدواجش ما تازه از شوک بیرون اومده بودیم، تازه جون گرفته و سرپا شده بودیم، دیگه طاقت نداریم سرنوشت امید رو هم اینجوری ببینیم، توروخدا درک کن، برو جایی که لیاقتت رو داشته باشن، ما نالایقیم.
    نهال موهای پریشان دور و برش رو با کف دو دست کشید پشت گوشش و اشک‌های بی‌محاباش رو رها کرد؛ امید بی‌طاقت شد و گفت:
    - خیالت راحت شد مادر؟ حرفاتو زدی؟
    صدای سرهنگ از پشت امید به گوش رسید:
    - حرف‌های مادرت حرف‌های منم هست به اضافه اینکه اگه بخوای سرپیچی کنی و مثل امین و الناز خودسری باید بدونی که دیگه جات این‌جا نیست! حق انتخاب داری بین خانواده و عشقت!
    سرهنگ واژه عشقت رو جوری تلخ و تمسخرآمیز تلفظ کرد که امید منزجر و عصبی شد:
    - شماها چتون شده؟ بابا این دختر نهاله، همون‌که بارها و بارها بخاطر انتخابش بهم مرحبا گفتید، مگه چی‌عوض شده؟
    احترام دست از بازوی نهال کشید و گفت:
    - نمی‌فهمی یا خودتو به نفهمی زدی؟
    امید به مادرش توپید:
    - هردو! گیجم... داغونم... نمی‌فهمم، آخه چرا؟ پس تکلیف دوست داشتن این وسط چی‌میشه؟
    احترام به اون نزدیک شد و دست‌هاش رو قاب صورت امید کرد.بعد هم به شیرینی یه مادر دلسوز گفت:
    - فراموش می‌کنی.
    نهال که هق زد و رفت تو اتاق، امید دست‌های مادرش روبا شتاب انداخت پایین، فریاد زد، برای اولین بار مقابل پدر و مادرش ایستاد و چیزهایی رو به زبون آورد که صدای اونا هم بالا رفت، نهال با دو دست گوش‌هاش رو گرفته بود که نشنوه اما مگه می‌شد از اون‌همه تحقیر و توهین و نیش و کنایه فرار کرد، اگر هم می‌خواستن با این حرمت‌شکنی‌ها دیگه جایی برای موندن نبود؛ چینی احترامات فرزند والدینی لب‌پر شده بود و همه‌جا تو چشم می‌زد، امید انتخابش رو از مدت‌ها پیش کرده بود اما امشب روش مهر کوبید و نخواست که برگرده و از پشیمونی بگه، با حالی خراب و سر و وضعی آشفته در آپارتمان رو به‌هم کوبید و در کسری از ثانیه یه چمدون انداخت رو تخت و لباس‌های خودش و نهال رو جمع کرد، 2 نیمه شب بود که دست عشقش رو گرفت و از اون خونه زد بیرون‌؛ سیم‌آخر همونجایی بود که آدم‌های دست‌ از همه‌جا شسته می‌زدن بهش و امید هم جدا از آدم‌های دیگه نبود.
    تلخترین شب زندگی با سختی تمام براشون سپری شد، شبی که آسمون سیاه بی‌ستاره بود، ماه نداشت و شبی متفاوت بود، تا صبح رو نیمکت یه پارک نشستن و سردرگریبان هم از عشق گفتن، امید زده بود به بی‌خیالی و ترانه می‌خوند و نهال ریز‌ریز اشک می‌ریخت، مگه می‌شد گذشت امید رو فراموش کرد، بخاطر نهال، بخاطر اولین عشق زندگیش یه پشت‌پای محکم زد به پل‌های پشت سرش و جلو رفت.
     

    م. اسماعیلی

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/07/25
    ارسالی ها
    199
    امتیاز واکنش
    889
    امتیاز
    296
    - نهال فردا منو زود بیدار کن!
    نهال بسته خالی قرص‌ رو از روی کانتر برداشت و رفت سمت سطل زباله و همین‌طور که با پا رو پدالش ضربه می‌زد تا باز بشه گفت:
    - خبریه؟
    - بله عزیزم، خبریه! فردا شنبه اول هفته است و معمولا مردهای ایرانی میرن سرکار!
    نهال پاش رو با ضرب برداشت و در سطل آشغال با صدا بسته شد، آهی از ته دل کشید و به دور و برش نگاه کرد، به ماگ‌های آویزون از آب‌چکون، به ظرف سیب‌زمینی و پیاز، به کابینت‌های ام‌دی‌اف و بشقاب‌های بلوری، یاد ساعاتی پیش افتاد که حتی لقمه‌های غذاش رو هم به‌زور پایین می‌داد، غذا خوردن تو ظرف و ظروف عاریه‌ای و زندگی تو خونه‌ای که حتی یه سوزنش برای خودش نبود، نخواست به جون امید نق بزنه و همین اول کاری پاپس بکشه و بشه رفیق نیمه‌راه اما تحمل هم نمی‌تونست بکنه، وقتی از ایستادن و نگاه کردن خسته شد مستقیم رفت سمت اتاق خوابی که تا دقایقی پیش صدای امید از توش در می‌اومد، دیدش که روی تخت آروم گرفته، نه پلک می‌زنه و نه آروم می‌گیره، فقط و فقط خیره به سقف اتاقه!
    توی چهارچوب ایستاد و گفت:
    - تا کی قراره این‌جا بمونیم؟
    امید دستش رو از زیرسر بیرون کشید و آرنجش رو ستون کرد و گفت:
    - چیه! خسته شدی؟
    نهال تکیه‌ش رو داد به چهارچوب و گفت:
    - نمی‌تونم تو خونه‌ای که متعلق به من نیست زندگی کنم، احساس می‌کنم به هرچی دست می‌زنم یکی از یه گوشه داره نگام می‌کنه.
    - اینا همش فکر و خیاله، سعی کن سرت رو با یه چیزی گرم کنی تا این اوهام از ذهنت خارج بشه.
    نهال سر تکون داد و گفت:
    - نمی‌تونم!
    امید کلافه از این‌حرف سرش رو روی بالشت گذاشت و با بی‌تفاوتی گفت:
    - فعلا مجبوری تحمل کنی.
    نهال از بی‌تفاوتی اون حرصی شد و بدون این‌که عصبانیتش رو بروز بده برگشت تو پذیرایی، رفت سمت چمدون بزرگشون و از توش ملحفه‌های سفید و تمیز رو بیرون کشید، اونا رو با دقت و آنکادر شده روی قالی وسط مبل‌ها انداخت و بعد هم یکی از کوسن‌ها رو گذاشت زیر سرش و دراز کشید، لحظه‌ها به تندی سپری شد و امید که از تعلل اون متعجب شده بود به پذیرایی اومد و در لحظه اونو وسط پذیرایی دید، ریز لبخندی زد و برگشت تو اتاق و با بالشت خودش رو به نهال رسوند، کنارش دراز کشید و بالشت رو جایگزین کوسن خشک و سفت کرد و بعد در حالیکه تو گوشش می‌گفت لجباز دوست‌داشتنی دستاش رو دور اون حلقه کرد و پلک روی‌هم گذاشت.
    ***
    کیف قهوه‌ای‌رنگ رو روی دوشش ثابت کرد و بعد وارد ساختمان شد، به منشی سلام بلند بالایی داد و رفت سمت اتاقش، هنوز در رو کامل باز نکرده بود که منشی دوید طرفش و تمام‌قد جلوش ایستاد، امید متعجب و اخم‌کرده کمی خودش رو عقب کشید و منشی کم‌سن‌وسال خجالت‌زده پنجره‌ها رو درهم فرو کرد و با ناز و کرشمه همیشگی‌ش گفت:
    - ببخشید آقای زرگران!
    امید باتوجه به حال پریشون منشی گفت:
    - چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    منشی سر پایین انداخت و گفت:
    - اتفاق که نه اما... .
    امید یه‌قدم به جلو گذاشت و گفت:
    - پس اگه اجازه می‌دین برم تو اتاقم.
    منشی چشم گردوند به اطرافش و بعد هول و دستپاچه ادامه داد:
    - موضوع در مورد همینه، اصلا... اصلا چند لحظه صبر کنید.
    منشی به سمت اتاق مدیر‌عامل رفت و امید بی‌تفاوت روی یه صندلی ولو شد، چند دقیقه بعد احضار شد به اتاق مدیریت و تا به خودش اومد رو کاناپه چرم مشکی براق ولو شده بود، یه نیم‌چه لبخند تکراری زد و بعد گفت:
    - بازم حساب‌ها به‌هم ریخته؟
    مدیرعامل روی صندلی چرخ‌دارش نشست و گفت:
    - هیچ مشکلی توی حساب‌ها پیش نیومده آقای زرگران فقط... .
    امید جدی شد، محک و پر صلابت لب گشود و گفت:
    - فقط چی؟
    مدیرعامل لب گزید و در حالی‌که سری از روی تاسف تکان می‌داد گفت:
    - باید بگم که از امروز شما تو این شرکت هیچ مسئولیتی ندارید.
    امید مثل آفتاب‌پرست در عرض چند دقیقه رنگ عوض کرد، اول سرخ شد و بعد زرد و در آخر سفید شد مثل یه‌مرده.
    مدیرعامل بی‌توجه به حال اون ادامه داد:
    - آقای محمدی از امروز جای شما حسابدار شرکت هستن، متاسفم که باید عذرتون رو بخوام.
    امید رو کاناپه جابه‌جا شد و بعد گفت:
    ‌- یعنی چی آقای...
    -ببینید آقای زرگران، من برای پدرتون احترام زیادی قائلم، نمی‌تونم حرفشون رو زمین بندازم.
    امید با لرز و صدایی که کم‌جون به گوش می‌رسید گفت:
    - اما من 5 ساله دارم این‌جا کار می‌کنم، چرا آخه؟
    مدیرعامل از روی صندلی‌اش بلند شد و چندقدمی جلوی میز بزرگش رژه رفت و بعد در حالی‌که دست‌هاش رو حائل لبه میز می‌کرد گفت:
    - منکر این قضیه نیستم، اتفاقا از کارتون بسیار راضی بودم اما... .
    - چی باعث شده که با وجود راضی بودن از کارم عذرم رو بخواهید؟!
    مدیرعامل مشت آرامی روی میز شیشه‌ای زد و بعد گفت:
    - مشکلات خانوادگی شما اصلا به من مربوط نمیشه و اصلا هم دلم نمی‌خواد که توش دخالت کنم اما احترام و خواسته پدرتون برای من یه جایگاه دیگه داره، خودتون که متوجه هستید، من شما رو به خواسته ایشون پذیرفتم وباهاتون قرارداد بستم، فقط و فقط بخاطر این‌که پدرتون دوستی مهربان و برادری دلسوز برام بود و حالا... .
    امید از روی کاناپه بلند شد و بند کیف رو روی شونه‌ش انداخت و با حرص گفت:
    - و حالا با خواسته اون من باید از کار برکنار بشم، درسته؟
    مدیرعامل سرپایین انداخت و گفت:
    - متاسفم.
    امید بی‌هیچ حرفی راه افتاد سمت در خروجی اما هنوز دستگیره آهنی نقره‌ای رنگ رو لمس نکرده بود که حرف سنگین دلش رو به زبون آورد:
    - هروقت دیدینش بهش بگین یه پدر فریاد نمی‌کشه، یه پدر خودخواهی نمی‌کنه، یه پدر سنگدلی نمی‌کنه، یه پدر واقعی فقط برای بچه‌هاش دل می‌سوزونه، کاری که تو در حق ما نکردی! بهش بگید با اینکارها پشیمونم نمی‌کنه فقط، فقط شوق کاری که می‌خوام انجام بدم رو بیشتر می‌کنه.
    در رو که باز کرد و زد بیرون منشی به سرعت تلفن رو سرجاش گذاشت و حسابدار جدید هم که مرد جوون و لاغر اندام با موهای کم‌پشتی بود داشت به اتاق امید اسباب کشی می‌کرد، با سر به امید سلام کرد و امید در حالی‌که دستش رو رو شونه اون می‌فشرد گفت:
    - موفق باشی.
    منشی از رو صندلیش به آرومی بلند شد و بعد با طنازی همیشگی‌ش گفت:
    - آقای زرگران به ما سربزنید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا