- عضویت
- 2021/07/25
- ارسالی ها
- 199
- امتیاز واکنش
- 889
- امتیاز
- 296
سفارشها که رسید عمه سوری دست دور فنجون سفیدرنگ و داغش گرفت و بعد گفت:
- من و پدرت تنها فرزندان خانواده بزرگ محمودی بودیم، از اون خانوادههایی که اصل و نسبشون به فک و فامیل شاه میرسید، البته ما خیلی با شاه فاصله داشتیم ولی بخاطر رفت و آمدهای پدرم به دربار ما تو در و همسایه به عنوان فامیل شاه شناخته شده بودیم، من تک دختر خونه بودم و برخلاف همه عزیزکردهها و یکییه دونهها اصلا نازپرورده و لوس نبودم، یه دختر معمولی و ساده بودم که سرش به کار خودش گرمه، پدرت مثل عمو حسن و عمو حمید نبود که مدام سر به سرم بذاره و وقتو بیوقت دور و برم باشه، با اینکه پشت سرهمی بودیم اما از لج و لجبازی اصلا خبری نبود، آنقدر سرش تو کتاب و درس و مدرسهاش بود که من اصلا نفهمیدم کیکنکور داد و کی دانشگاه قبول شد، فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم دیگه اونو کنار خودم ندارم؛ تنهایی با حال و هوام عجین شده بود و منم سرم رو کرده بودم تو کتابهام که تو این میون اتفاق دیدار با تورج یهو تمام تنهایی و سکوت زندگیم رو ازم گرفت و منو انداخت تو ورطهای که بیرون اومدن ازش محال شد.
خوب یادمه که وقتی برای امتحان آخرم به مدرسه میرفتم از چهارراه که گذشتم یه کادیلاک سرمهای جلوی پام ترمز کرد، ترسیدم و پریدم عقب، راننده پیاده شد و من مات سر و لباسش شدم، خیلی خوشتیپ و خوشبو بود، کت و شلوار نقرهای براق، قد بلند، موهای شبیه به الویس پریسلی و چشمهای آبی، قشنگ آمریکایی آمریکایی، از اونایی که خود خودشون بودن نه فیک و قلابی، یه مرد خوشگل و جذاب بود که تو نگاه اول با دیدنش خودمو باختم و به کل از یاد بردم که قرار بود چی بگم، داشتم همینجوری زلزل نگاش میکردم که خودش به زبون اومد و گفت:
- ببخشید مدرسه نیاز همین طرفهاست؟
یادمه که دست و پاشکسته جملهای ردیف کردم و تحویلش دادم، اونم سوار شد و رفت و همهچیز بین ما تموم شد، اما از اون روز بهبعد من دیگه سوری همیشگی نبودم، حال و هوام به کل عوض شده بود، حتی پدرت هم این تفاوتها رو متوجه میشد و زیرلبی تیکههایی بارم میکرد که آب میشدم اما واقعا با حال و هوای اونروزهام هیچی تو گوشم شنیده نمیشد. یهبار دیده بودمش اما بعد از اون شده بود دین و دنیام، آرزو میکردم یکبار، فقط یکبار دیگه ببینمش، به خودم قول داده بودم که اگه دیدمش برم جلوش و بهش بگم دوستش دارم، از اولم بیپروا بودم و حرفم رو راحت میزدم و بنابراین از این قضیه هیچ ترسی نداشتم، انقدر خداخدا کردم و به قول امروزیها با فکر کردن بهش قانون جذب رو بهکار گرفتم تا بالاخره یه دیدار دوباره اتفاق افتاد، اتفاقی که باعث شد من و اون بههم نزدیکتر بشیم.
صبح یهروز پاییزی بود که زنگ خونه بهصدا دراومد، فقط من خونه بودم، متعجب از اینکه چهکسی میتونه باشه موهای کوتاهم رو یهور ریختم و رفتم جلوی در، نپرسیدم کیه، بیهوا که چفت در رو کشیدم تورج رو روبروم دیدم، با همون کتو شلوار، باهمون چشمهای آبی، همون قد بلند و همون موهای آلاگارسون شده، تنها تفاوتش با دیدار قبلی فقط یهشاخه گل مریم بود که میون انگشتاش میچرخید، نمیدونستم آدرس خونهمون رو چطوری بهدست آورده و واسه چی اومده، اصلا تو اون لحظه اینچیزها برام مهم نبود، فقط دیدنش مهم بود که بالاخره اتفاق افتاده بود، نمیدونم چرا تعارف کردم بیاد تو، چرا رفتم براش چایی بیارم، چرا رفتم جای لباس پوشیدهم یه لباس باز پوشیدم، چرا ماتیک قرمز اناری زدم، فقط میدونستم که دلم میخوادش، عجیب و پرحرارت.
وقتی به دو خودمو به سالن رسوندم و با عشـ*ـوه رفتم سمت مبلها با جای خالیش روبرو شدم، هیچ خبری ازش نبود، اون رفته بود و از خودش اون گل مریم و یه کاغذ بهجا گذاشته بود، مثل جنزدهها کاغذ رو باز کردم و خوندم:
« باسلام به چشمهایی که میدانم بعد از رفتنم بازهم انتظار میکشد، انتظار شیرین است و من این شیرینی را به جان میخرم. مشتاق دیدارت: تورج »
هیچچیز اضافه دیگهای نوشته نشده بود، کاغذ رو چندین باره خوندم تا کامل جملهاش رو از بر شدم؛ اونشب خواب با چشمهای من غریبی کرد و به سراغم نیومد، داشتم دیوونه میشدم، نگاهش بدجور منو لرزونده بود و دیگه اصلا مال خودم نبودم، روز و شبم شده بود انتظار و انتظار و انتظار. نیومدن و بیخبری از حال و احوالش کمکم منو به فکر فراموشی انداخت، حس کردم که حتما اونم منو از یاد بـرده، داشتم خودم رو به این فراموشی سخت عادت میدادم که سروکله خواستگار پول آرم پیدا شد، از اون مایهدارهای گردن کلفت که به راحتی میتونست خونه زندگیمون رو بخره و بفروشه، همه راضی بودن غیرمن، پدرم، برادرهام همشون میگفتن دیوونهم که دارم ردش میکنم اما واقعا دلم بهم اجازه ورود به کسی رو نمیداد، دربست در اختیار و انتظار تورج مونده بود که بالأخره این انتظار اوایل زمستون به سر اومد؛ خیلی عوض شده بود، گرمتر، عاشقتر، دلتنگتر، خیلی بیقرار بودیم هردومون، نگاش کردم، نگام کرد، غرق شدیم تو هم، سرتو گوشم فرو کرد و نجواهای عاشقونه کرد، دستامو گرفت و باهرم نفسهاش گرمم کرد، صورتم رو بوسید، چشمام و لبامو، کنده نشد ازم و من چه مشتاقتر از اون بودم که همراهیاش میکردم.
نفسی تازه کرد و سر تکون داد و طلا مشتاق خودشو جلو کشید و گفت:
-خب، بعدش؛ بعدش چیشد؟
عمهسوری گوشه یکی از ناخنهای مانیکور شدهش رو به دندون گرفت و بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد:
- ازفردای اونروز رابـ ـطه ما شروع شد، رابـ ـطهای که هیچکس ازش مطلع نبود، تو تنهایی بهش تلفن میزدم و ساعتها درد دل میکردم، میگفتم که روزها فقط به امید زنگ تو ثانیه ها رو میشمارم و کلی حرفها و نجواهای عاشقانه که از من یه سوری دیگه ساخته بود.
- من و پدرت تنها فرزندان خانواده بزرگ محمودی بودیم، از اون خانوادههایی که اصل و نسبشون به فک و فامیل شاه میرسید، البته ما خیلی با شاه فاصله داشتیم ولی بخاطر رفت و آمدهای پدرم به دربار ما تو در و همسایه به عنوان فامیل شاه شناخته شده بودیم، من تک دختر خونه بودم و برخلاف همه عزیزکردهها و یکییه دونهها اصلا نازپرورده و لوس نبودم، یه دختر معمولی و ساده بودم که سرش به کار خودش گرمه، پدرت مثل عمو حسن و عمو حمید نبود که مدام سر به سرم بذاره و وقتو بیوقت دور و برم باشه، با اینکه پشت سرهمی بودیم اما از لج و لجبازی اصلا خبری نبود، آنقدر سرش تو کتاب و درس و مدرسهاش بود که من اصلا نفهمیدم کیکنکور داد و کی دانشگاه قبول شد، فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم دیگه اونو کنار خودم ندارم؛ تنهایی با حال و هوام عجین شده بود و منم سرم رو کرده بودم تو کتابهام که تو این میون اتفاق دیدار با تورج یهو تمام تنهایی و سکوت زندگیم رو ازم گرفت و منو انداخت تو ورطهای که بیرون اومدن ازش محال شد.
خوب یادمه که وقتی برای امتحان آخرم به مدرسه میرفتم از چهارراه که گذشتم یه کادیلاک سرمهای جلوی پام ترمز کرد، ترسیدم و پریدم عقب، راننده پیاده شد و من مات سر و لباسش شدم، خیلی خوشتیپ و خوشبو بود، کت و شلوار نقرهای براق، قد بلند، موهای شبیه به الویس پریسلی و چشمهای آبی، قشنگ آمریکایی آمریکایی، از اونایی که خود خودشون بودن نه فیک و قلابی، یه مرد خوشگل و جذاب بود که تو نگاه اول با دیدنش خودمو باختم و به کل از یاد بردم که قرار بود چی بگم، داشتم همینجوری زلزل نگاش میکردم که خودش به زبون اومد و گفت:
- ببخشید مدرسه نیاز همین طرفهاست؟
یادمه که دست و پاشکسته جملهای ردیف کردم و تحویلش دادم، اونم سوار شد و رفت و همهچیز بین ما تموم شد، اما از اون روز بهبعد من دیگه سوری همیشگی نبودم، حال و هوام به کل عوض شده بود، حتی پدرت هم این تفاوتها رو متوجه میشد و زیرلبی تیکههایی بارم میکرد که آب میشدم اما واقعا با حال و هوای اونروزهام هیچی تو گوشم شنیده نمیشد. یهبار دیده بودمش اما بعد از اون شده بود دین و دنیام، آرزو میکردم یکبار، فقط یکبار دیگه ببینمش، به خودم قول داده بودم که اگه دیدمش برم جلوش و بهش بگم دوستش دارم، از اولم بیپروا بودم و حرفم رو راحت میزدم و بنابراین از این قضیه هیچ ترسی نداشتم، انقدر خداخدا کردم و به قول امروزیها با فکر کردن بهش قانون جذب رو بهکار گرفتم تا بالاخره یه دیدار دوباره اتفاق افتاد، اتفاقی که باعث شد من و اون بههم نزدیکتر بشیم.
صبح یهروز پاییزی بود که زنگ خونه بهصدا دراومد، فقط من خونه بودم، متعجب از اینکه چهکسی میتونه باشه موهای کوتاهم رو یهور ریختم و رفتم جلوی در، نپرسیدم کیه، بیهوا که چفت در رو کشیدم تورج رو روبروم دیدم، با همون کتو شلوار، باهمون چشمهای آبی، همون قد بلند و همون موهای آلاگارسون شده، تنها تفاوتش با دیدار قبلی فقط یهشاخه گل مریم بود که میون انگشتاش میچرخید، نمیدونستم آدرس خونهمون رو چطوری بهدست آورده و واسه چی اومده، اصلا تو اون لحظه اینچیزها برام مهم نبود، فقط دیدنش مهم بود که بالاخره اتفاق افتاده بود، نمیدونم چرا تعارف کردم بیاد تو، چرا رفتم براش چایی بیارم، چرا رفتم جای لباس پوشیدهم یه لباس باز پوشیدم، چرا ماتیک قرمز اناری زدم، فقط میدونستم که دلم میخوادش، عجیب و پرحرارت.
وقتی به دو خودمو به سالن رسوندم و با عشـ*ـوه رفتم سمت مبلها با جای خالیش روبرو شدم، هیچ خبری ازش نبود، اون رفته بود و از خودش اون گل مریم و یه کاغذ بهجا گذاشته بود، مثل جنزدهها کاغذ رو باز کردم و خوندم:
« باسلام به چشمهایی که میدانم بعد از رفتنم بازهم انتظار میکشد، انتظار شیرین است و من این شیرینی را به جان میخرم. مشتاق دیدارت: تورج »
هیچچیز اضافه دیگهای نوشته نشده بود، کاغذ رو چندین باره خوندم تا کامل جملهاش رو از بر شدم؛ اونشب خواب با چشمهای من غریبی کرد و به سراغم نیومد، داشتم دیوونه میشدم، نگاهش بدجور منو لرزونده بود و دیگه اصلا مال خودم نبودم، روز و شبم شده بود انتظار و انتظار و انتظار. نیومدن و بیخبری از حال و احوالش کمکم منو به فکر فراموشی انداخت، حس کردم که حتما اونم منو از یاد بـرده، داشتم خودم رو به این فراموشی سخت عادت میدادم که سروکله خواستگار پول آرم پیدا شد، از اون مایهدارهای گردن کلفت که به راحتی میتونست خونه زندگیمون رو بخره و بفروشه، همه راضی بودن غیرمن، پدرم، برادرهام همشون میگفتن دیوونهم که دارم ردش میکنم اما واقعا دلم بهم اجازه ورود به کسی رو نمیداد، دربست در اختیار و انتظار تورج مونده بود که بالأخره این انتظار اوایل زمستون به سر اومد؛ خیلی عوض شده بود، گرمتر، عاشقتر، دلتنگتر، خیلی بیقرار بودیم هردومون، نگاش کردم، نگام کرد، غرق شدیم تو هم، سرتو گوشم فرو کرد و نجواهای عاشقونه کرد، دستامو گرفت و باهرم نفسهاش گرمم کرد، صورتم رو بوسید، چشمام و لبامو، کنده نشد ازم و من چه مشتاقتر از اون بودم که همراهیاش میکردم.
نفسی تازه کرد و سر تکون داد و طلا مشتاق خودشو جلو کشید و گفت:
-خب، بعدش؛ بعدش چیشد؟
عمهسوری گوشه یکی از ناخنهای مانیکور شدهش رو به دندون گرفت و بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد:
- ازفردای اونروز رابـ ـطه ما شروع شد، رابـ ـطهای که هیچکس ازش مطلع نبود، تو تنهایی بهش تلفن میزدم و ساعتها درد دل میکردم، میگفتم که روزها فقط به امید زنگ تو ثانیه ها رو میشمارم و کلی حرفها و نجواهای عاشقانه که از من یه سوری دیگه ساخته بود.
دانلود رمان و کتاب های جدید