کامل شده رمان ترنج و عطر بهارنارنج | سما جم «moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
من هم لبخندی زدم و با مهربونی گفتم:
- محمد، خیلی تغییر کردی. من همون ترنج بچگی‌هامونم، دیگه خانومش چیه؟ اگه توی خیابون می‌دیدمت، اصلا نمی‌شناختمت. از بعد سربازیت که اصلا ندیدمت. هر وقت می‌اومدم، بهی‌خانوم می‌گفت که دلت با اون سرزمین محرومی که نظامت رو گذروندی، گره خورده. می‌گفت همون‌جا درس می‌خونی و درس میدی. اگه نمی‌دیدمت، باورم نمی‌شد که این همه عوض شده باشی.
لبخندی زد و گفت:
- آره، حق داری. دوران بچگی و نوجوونی، اون‌قدر سرخوش بودم و عشق قیصر و فردین
بازی داشتم که وقتی اون منطقه‌ی بی‌آب و علف و مردمان ساده و قانع به پستم خورد، تازه فهمیدم باید برای کی قیصر بود و کجا فردین‌بازی درآورد. نظام رو که تموم کردم، هر چی مامان و بابا خواستند که من رو نگه‌ام دارند و یه جورایی همین جا پاگیرم کنند، دلم راضی نشد. برگشتم همون‌جا و دانشگاه قبول شدم. اوایل هم، تدریس رو از رده‌ی ابتدایی شروع کردم. الآنم که با استانداری و جهاد همکاری می‌کنم و با کمک خیرین و با احداث مدارس توی روستا‌ها و جذب معلمین داوطلب، سعیمون به اینه که بچه‌های کوچیک برای درس‌خوندن، به جاهای خیلی دور نرند. یه سری کتابخونه‌های کوچیک هم راه می‌اندازیم که کل تفریح کودکیشون، بازی با اون شن‌های داغ و بالارفتن از نخل‌های خشک، وسط اون آفتاب سوزان نباشه.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و خجالت‌زده شدم. من رو باش که با تفکر اون دوران‌های دور، از محمد چه شخصیتی برای خودم ساختم. شخصیتی که نه تنها اون‌موقع، بلکه همین الآن و بیشتر از هر زمانی قابل ارزش‌گذاری و تکیه‌زدن هست. ستون محکمی برای پشت‌داری مردمانی فقیر در سرزمین‌های محروم وطنم.
صدای بهی‌خانوم ما رو به خودمون آورد. همین‌طور که به سمتم می‌اومد، دست‌هاش رو از هم باز کرد تا توی آغـ*ـوش مادرانه‌اش بگیره؛ مثل همیشه، سرخ و تپل و خوشمزه با بوی خوش بهار نارنج.
بچگی‌هامون، از اینکه محمد شبیه مادرش بود، مسخره‌اش می‌کردم. بهش می‌گفتم مثل بهی‌جون تپل و لُپ‌لُپویی؛ ولی الآن به قدری آفتاب سوخته و لاغر شده که تنها چشمان عقیق‌رنگ مادرش رو می‌تونستی توی اون صورت کشیده و چرم شده از آفتاب، ببینی.
معلومه که تموم اوقاتش، در اون مناطقی که براشون جون می‌ذاره و به‌قول خودش فردین‌بازی درمیاره؛ زیر آفتاب سوزان و مرگ‌آورش، در حال چرخیدنه و خدماتش رو انجام میده.
بهی‌خانوم من رو به داخل برد و ازم خواست که توی اتاق خودش، رخت و لباس عوض کنم تا کمی خنک‌تر بشم. مقنعه‌ام رو که برمی‌دارم، از موهای کوتاه‌شده‌ام به خنده می‌افتم. مثلا می‌خواستم بیشتر شبیه ممدلوتی باشم تا بابا و اون شهاب، حساب کار دستشون بیاد؛ ولی حالا حالا‌ها مونده که در حد مرام و شخصیت امثال محمد‌ها قرار بگیرم.
من خودم رو درگیر پدری کردم که تا به این سن، متوجه اشتباهات و خطاهاش نشده و به‌قولی می‌خواستم کاری کنم که به خودش بیاد؛ غافل از اینکه آدم‌های سنگ‌قلب، دلشون با هیچ چیز نرم و آب نمیشه.
بابا حتی با مرگ دختر عزیزش، به خودش نیومد. درسته به‌خاطر نزدیکی مرگ مامان و بهار و به‌خاطر آبروداری، دو سال صبر کرد تا اون جشن عروسی کذایی رو راه بندازه؛ ولی همه می‌دونستیم که هنوز چهلم مامان نشده، زندگیش رو با اون مجسمه‌ی عذاب شروع کرده بود.
اونچه که بهار رو از شهاب زده کرد و حاضر نبود تن به ازدواجش بده، جانبداری بیش از حدی بود که از بابا می‌کرد. اون حتی به‌خاطر مشغله‌ی بابا، خودش تا چابهار رفت که عروس‌خانوم رو با عزت و ناز به تهران بیاره و همین شد که برای ما، دوستی و دوست‌داشتنش، به صفر رسید. بهار تا آخرین لحظه‌ی عمرش، شهاب رو نبخشید و یقین دارم که این عذاب وجدان، همیشه با اون مرد چشم‌آبی، همراه خواهد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با لباس‌های راحت و شال سفیدی که به سرم انداختم، احساس سبکی کردم و از اتاق بیرون اومدم. کربلایی مشغول دم‌کردن چای بود و بهی‌خانوم هم غذاهایی که مسلما از ناهار ظهرشون مونده، برام داغ می‌کرد. نفس راحتی کشیدم و به سمتشون رفتم.
    - به زحمت افتادید. سلام کربلایی، ببخشید که موقع ورودم، نتونستم خوب احوالپرسی کنم.
    هر دو دوباره «خوش اومدی»‌ گفتند و به کارشون ادامه دادند.
    کربلایی جواد، قوری رو روی سماور گذاشت و به سمتم اومد و با نگاه آشنا و پر تجربه‌اش، لبخندی زد و گفت:
    - اون‌قدر از دیدنت خوشحال شدیم که این تعارف‌بازی‌ها، جایی برای خودش نداره. خیلی خیلی خوش اومدی دخترم. از بابا چه خبر؟ خیلی وقته این‌جا نیومده.
    به ذهنم فشار آوردم و به یاد آوردم که بعد از فوت بهار، بابا دیگه به این باغ نیومد و من هم فقط برای بردن شکوفه‌های بهارنارنج به این‌جا می‌اومدم و بیشتر از یکی دو روز هم نمی‌موندم؛ یعنی دلش رو نداشتم که بی‌حضور مامان و بهار، این‌جا دووم بیارم.
    - بله درست می‌گید. بابا خیلی گرفتاره و بعید می‌دونم بتونه به این‌جا سری بزنه. راستی، واقعا از دیدن محمد شوکه شدم. خیلی تغییر کرده.
    بهی‌خانوم لبخند مادرانه‌ای زد و گفت:
    - آره، انگار که اون بچه‌ی تخس و شیطون و بزن‌بهادر سابق نیست. درسته که ما خودمون سال‌ها پیش از منطقه‌ی خشک و محرومی به این‌جا اومدیم و از اول هم توی این باغ ساکن شدیم؛ ولی محمد بعد از سربازیش، دیگه نتونست این‌جا دووم بیاره. الآن هم شانسی بود که این‌جاست. دو روز پیش رسیده و ده روز هم بیشتر نمی‌مونه. توی هر فصل، یه ده روز رو با ما می‌گذرونه و بقیه‌ی مشغولیت زندگیش، بچه‌ها و جهاد و اون برنامه‌هاست.
    - خیلی عالیه، واقعا تکون دهنده‌ست! از اینکه با اون حال و هوا به این روز و حال رسیده، افتخارآمیزه.
    - آره، بچه‌ام خیلی عوض شده. حتی نمی‌ذاره براش آستین بالا کنم. میگه کدوم زن حاضره که عمرش رو با من و توی اون خاکی‌ها تلف کنه. اگه یه همچین کسی هم باشه، من دلش رو ندارم که بذارم اون همه سختی و رنج رو به‌خاطر با من بودن، تحمل کنه.
    این رو گفت و سینی غذا به دست، به سمت میز کوچیک و گرد کنار سالن رفت.
    - بیا دخترم، امروز باقالی‌قاتوق گذاشته بودم. دوست که داری؟
    از شوق زیاد به سمتش رفتم و گفتم:
    - فراوون!
    خندید و گفت:
    - نوش جان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    سبزی‌خوردن و خیار خُرد‌شده و یه پیاله ترشی و پارچ دوغ؛ کنار اون دیس کته‌ی محلی و خورشت پُر از شوید و باقالیِ دوست‌داشتنی، خیلی اشتهاآور بود. همین‌طور که پشت میز چوبی قدیمی‌شون می‌نشستم، به اطراف هم نگاهی انداختم. شاید توی این سال‌ها، فقط پرده‌ها عوض شده باشه و تلویزیونشون هم یه خرده مدل بالا‌تر. فرش‌های پر از گل‌های قرمز و آبی ساییده و مبل‌های گل صورتی کدرشده‌شون، حکایت از گذر زمان رو داشت. همه چیز این خونه برام آشنا و دوست‌داشتنی بوده و هست و خیلی وقت‌ها که به این‌جا می‌اومدیم، اصرار زیادم به موندن، صدای همه رو درمی‌آورد؛ ولی باز من راضی نمی‌شدم که به ساختمون خودمون که در منتهی‌الیه باغ قرار داره، برم.
    موقع خوردن اون غذای پُرسیر لذیذ، با خودم فکر کردم که با حضور محمد، اون هم توی این شکل و هیبت و محجوبیت، من رو موظف می‌کنه که توی ساختمون خودمون بخوابم؛ تا بلکه این خونواده، توی معذوریت نباشند. اما فعلا باید ساعتی رو باهاشون از این در و اون در، گپ بزنم و با چند تا چایی تازه دم، تداعی خاطره کنم. تقریبا غذام تموم شده بود که بهی‌خانوم از اتاق بیرون اومد و گفت:
    - ترنج‌جان از لباس‌هات صدای زنگ میاد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - احتمالا از جیب مانتومه، یادم رفت که بیرونش بیارم.
    بلند شدم و خودم رو رسوندم و حالا هم بهش خیره هستم. نام داور اذیت‌کننده‌ترین اسمی بود که می‌شد الآن روی صفحه‌ی گوشیم باشه. با تعلل جواب دادم:
    - بله؟
    - رفتی؟! به همین آسونی؟ پولاد چی میگه؟ چرا کلاس‌هات رو ول کردی؟
    همین‌طور که به سمت پنجره قدم برمی‌داشتم و کنار درگاهی‌اش می‌نشستم، نذاشتم که ادامه بده. فوری گفتم:
    - داور، اجازه بده! بهترین کار همین بود.
    - به همین سادگی؟!
    چشمم به محمدِ ساده افتاد که مشغول درختان باغ بود و از اون‌طرف هم شلنگ اصلی رو می‌کشید تا از آب چاه، جوب جاری‌ رو که تا انتهای باغ می‌رفت، آبرسانی کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با کمی مکث گفتم:
    - چرا باید پیچیده باشه؟ حرف‌هات همه درست بود. من نباید به اعتماد آدم‌ها لطمه بزنم؛ اما حق این رو دارم که نسبت به کسانی که سال‌ها به ما، گوش کن چی میگم؛ دارم می‌گم به «ما»، یعنی من و خواهر و مادرم، سه نفر آدم که هیچ خوشی‌ توی زندگی‌شون نداشتند؛ ظلم کردند و همه‌اش برمی‌گرده به یه مرد خودخواه و یه زن خودخواه‌تر. زنی که از اولش می‌دونست پدرم صاحب یه خونواده‌ست؛ ولی به شدت پیله‌ی بابام شد و چشمه چشمه، اشک تمساح می‌ریخت که بی‌تو عین مرگم و اگه نباشی می‌میرم و دنیا رو یه لحظه بی‌ تو نمی‌تونم تحمل کنم! همون شد که زندگی همه‌ی ما تباه شد، تا اون یه وقت خدای نکرده نمیره و کنار یه نامردی مثل بابام، نفس بکشه. پس بهم ایراد نگیر. بابام باید تقاص پس بده؛ ولی حرف‌های تو هم کاملا درسته. اومدم یه گوشه‌ای که روی زمین خداش، لازم نباشه همه رو گول بزنم تا با یکی دیگه در نبرد باشم. از همه‌ی خوبی‌هات هم ممنونم؛ ولی بهم خرده نگیر.
    - باشه، باشه. اصلا من اشتباه کردم. حق متعلق به توئه و لازمه که برای داشتنش، مبارزه کنی. منم زیاده‌روی کردم و نباید رهات می‌کردم. حالا بگو کجایی تا همفکری کنیم و بهت قول میدم هر کاری از دستم بربیاد، برات انجام بدم.
    - چرا داور؟
    - چرا چی؟
    - چرا این‌قدر اهمیت میدی و برات مهمه که کمکم کنی؟
    - اگه بگم که خودمم نمی‌دونم، باورت میشه؟
    محمد خم شده بود و پرنده‌ی کوچیکی رو که معلومه از لونه‌ی درختی‌اش، توی باغچه پرت شده، نوازش می‌کرد و یه نردبون به درخت تکیه داد تا بالا بره و اون رو به لونه‌اش برگردونه. خیلی ملایم گفتم:
    - نه؛ ولی بهتره دیگه‌‌ رها کنی. من و کارهایی که توی برنامه‌ی زندگیمه، با کسی جمع نمی‌شیم. من داغدار روزگارم و مسلما نمی‌تونم با کسی این داغ رو تقسیم کنم. پس برو به‌ سلامت و ممنون از تموم حمایت‌هات، خدانگهدارت.
    کلمه‌ای نصفه‌ای رو که می‌خواست کامل بشه، دیگه نشنیدم. از اینکه این‌طوری قطع کردم عمیقا ناراحتم؛ ولی لازمش بود. اون خیلی با اخلاق و درستکاره و من نمی‌تونم داوری‌اش رو توی لحظه لحظه‌ی کارهایی که باید انجام بدم، داشته باشم. من یه همراه می‌خواستم، نه یه قاضی. یه رفیق پایه‌ی بی‌حد و مرز و نه کسی که ممکنه دونه‌های محبتش، رو به جوونه‌زدن باشه و بخواد برای نجات یارش، خیلی کار‌ها انجام بده.
    این برای یه منتقم، خطرناک‌ترین تراژدیه و من هم از تموم تصمیمات و نقشه‌هایی که با بهار و عطرش، در خلوتمون طراحی و امضا کردیم، کناره‌گیری نخواهم کرد. چشم که بلند کردم، از ورای اون شیشه‌های نم بارون‌خورده، درمونده‌ی نگاه محمد شدم؛ سوالش رو توی عمق عقیقی‌هاش، خیلی واضح می‌شد خوند: «ترنج، چته؟!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    محمد و کربلایی‌جواد، تا دیروقت توی باغ مشغول بودند. باغی که شاید بیش از پنجاه اصله درخت نارنج رو در دو ردیف به فاصله‌ی سه‌متر که از دویست‌متری ورودی باغ شروع و تا پشت ساختمون اصلی ادامه داره در دلش جای داده. به جز درختان اصلی باغ، در یک بخش تقریبا چهارمتر مربعی، سبزی و صیفی‌جاتی هم کاشته و به مصرف روزانه می‌رسید.
    من هم به‌خاطر پرخوری بعدازظهرم، دیگه میلی به غذا نداشتم و برای همین، وسایلم رو از پشت ماشین برداشتم و با کمک بهی‌خانوم، به سمت ساختمون خودمون راه افتادیم. اگه هر موقعی از سال، سرزده به این‌جا می‌اومدیم؛ امکان نداشت که گرد و خاکی روی وسایل ببینیم. بس که این زن و شوهر، نظیف و وظیفه‌شناس و امانتدار خوبی هستند.
    توی این ساختمون، در ورودی با یه دهلیز نسبتا بزرگی به سالن اصلی می‌رسه و موقعی که مامان هنوز خیلی سرحال بود، تموم خونه رو تقریبا به شکل نیمه‌سنتی بازسازی و نوسازی کرد. آشپزخونه کاملا مدرن شد؛ ولی فضای سالن اصلی، از یک طراحی کاملا سنتی بهره برد و هارمونی خوبی با فضای درختان نارنج، به‌وجود آورد.
    اتاق من و بهار در انتهای ساختمون و مجاور تراس پشتی قرار داره. به‌خاطر پنجره‌ی بزرگش، دید کاملی نسبت به باغ داشتیم و عادت همیشگی‌مون این بود که پنجره‌ها رو باز بذاریم تا به وفور از عطر متسع‌شده‌ی درخت‌ها، بهره‌مند بشیم.
    اما بعد از بهار، دل رفتن به اون اتاق رو نداشتم و هر وقت می‌اومدم، توی اتاق مهمون مستقر می‌شدم. بهی‌خانوم به آشپزخونه رفت تا بهارنارنج دَم بده. من هم فقط لباس‌هام رو توی کمد آویزون کردم و وصل و نصب پرینتر و بقیه‌ی جمع و جور‌ها رو گذاشتم برای موقعی که تنها بودم. دمنوش که آماده شد، روی تخت فرش‌شده‌ی گوشه‌ی سالن خزیدیم و به پشتی‌های قرمز و خوش نقش و نگاری که هنوزم همون حس قشنگ رو در دلم ایجاد می‌کنه، تکیه زدیم.
    سیما جون نوشته:
    « هیچ‌وقت از خاطرم نمیره که چه زمانی برای اولین بار، یقین کردم که همسرم آدم پُرجفاییه. به دلیل اتفاقی که در تهران افتاد و باعث آزار و اذیت بچه‌ها شد، ما رو به زور راهی کرد و به این باغ آورد تا کمی آروم بشیم. قبل از وقوع اون حوادث و هیستریک‌شدن من، مردِ همیشه بی‌توجه و نامهربونم، در ‌‌نهایت آرامش برام دم‌نوش‌هایی آماده می‌کرد و با زور به خوردم می‌داد. حتی به من اصرار می‌کرد که در بعضی از ساعات شبانه روز، تیشرت تابستانی صورتی‌رنگی رو مدام به تن کنم. اصلا از کارهاش سر درنمی‌آوردم و همین من رو بیشتر آزار می‌داد. اما روز دوم حضورمون در باغ، به حقیقت ماجرا پی بردم و همون موقع به‌طور کامل شکستم. شاید ریشه‌های وخیم سرطان، درست پس از این شکستگی در من دوانیده شد و تن و جانم رو به یغما برد...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    نگاه این عزیزِ در کنارم نشسته، مبهم و غمگین بود. فنجونم رو به دست گرفتم و کمی از دمنوش رو لب زدم. بالأخره طاقت نیاورد و پرسید:
    - ترنج‌جان، تهران چه می‌کنی؟ بعد از رفتن مادر و خواهر خدا بیامرزت، حاجی باهات خوب تا می‌کنه؟ شنیدم زن آورده؛ تو که اذیت نمیشی عزیزم، هووم؟
    نمی‌دونستم چی بگم که دلش برام نسوزه و خودش هم غصه نخوره.
    - بهی‌خانوم، الآن مدتیه که تنها زندگی می‌کنم. اصلا هم با اون زنِ در ارتباط نیستم؛ اما دلم می‌خواد که از شما یه چیزی بپرسم، جوابش هم برام مهمه.
    - چی مادر؟ بگو تا اگه بتونم جوابت رو بدم.
    - فکر می‌کنم چند سال پیش، قبل از مریضی مادرم، توی همین باغ چیزی رو می‌فهمه که خیلی آزرده‌اش می‌کنه؛ شما می‌دونید که چی بود؟
    اون‌قدر قیافه‌اش جمع و درهم شد که نشون می‌داد کل ماجرا رو می‌دونه.
    - خواهش می‌کنم بهم بگید، خیلی مهمه.
    دستی به صورتش کشید و اشکی رو که می‌خواست از چشمش بیرون بزنه، گرفت. آهی از سـ*ـینه‌اش بلند شد و بالأخره گفت:
    - حق داری مادر؛ منم بعد از این موضوع، دلم با پدرت صاف نشد.
    - بهم می‌گید که قضیه چی بود؟
    کمی جابه‌جا شد و با سرکشیدن فنجونش، گلویی صاف کرد و به حرف اومد:
    - یادمه موقعی که به این‌جا رسیدید، مادرت حال و روز خوبی نداشت. پدرت هم با زور و توی اون همه گرفتاری‌هاش، به اجبار راهی این سفر میشه. ظاهرا تهران که بودید و توی اوج دعوا و مرافعه‌هاشون که من دقیقا نمی‌دونم چی بوده و اون‌طوری که شنیدم تو و بهارم خیلی گریه می‌کردید، بدون هیچ برنامه‌ی قبلی به این‌جا میاید.
    روز دوم که بابات توی باغ مشغول بوده، موبایلش زنگ می‌خوره و چون اسم منشی شرکت میفته، مادرت بدون درنگ جواب میده. فکر کنم یه خانوم ابیانی نامی بوده که مادرت می‌گفت منشی جاافتاده و خوبیه و همیشه موقع تماس‌هاش، ‌‌نهایت ادب و احترام رو به مادرت می‌ذاشته. منتها تا صدای مامانت رو می‌شنوه، شروع به گریه و زاری می‌کنه و ازش حلالیت می‌خواد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    سیماجون هم حیرت‌زده، ولی هوشیار یه لحظه زرنگی می‌کنه و میگه اگه کل ماجرا رو بهش بگه، حلالش می‌کنه. کاشف به عمل میاد که این خانومِ معتقد که خیلی هم بابات رو به دینداری قبول داشته، از طرفش مامور میشه که یه دعابنویس گیر بیاره و ازش وقت بگیره. ظاهرا حاج‌دانش بهش گفته بود که برای آرامش خانومم که چند وقتیه اعصابش به هم ریخته، دعا می‌خوام! ولی بعد از اینکه بین عوامل اصلی دفتر حاج‌آقا، لو میره که لنگ ازدواج با اون زیبای عفریته‌ست، این خانوم می‌فهمه که از سادگی‌اش استفاده شده و اون دعابنویس هم به نیابت حاجی، چیزهایی می‌نوشته که باید توی آب خیس می‌خورد و بعد به خورد مادرت می‌داد. یه بلوز هم براش داده بود که کنار حاشیه‌هاش یه ورد و دعا بنویسه که مامانت بپوشه و به هر خواسته‌ی حاجی، جواب مثبت بده. ظاهرا حاجی گیر این بود که از مامانت بله بگیره تا با رضایت همسر اول، اون زنِ رو به عقدش دربیاره. همه‌ی این کار‌ها رو موقعی شروع می‌کنه که هیچ استخاره‌ای براش خوب نمی‌اومد و بهش می‌گفتند که خانومت، خیلی مقربه و تا اون رضایت نده، امر خیرتون به خوبی و سعادت نمی‌انجامه!
    پدرت هم به شدت به این چیز‌ها اعتقاد داشت و یه جورایی دخترِ رو هم ول کرد؛ ولی بالأخره صدای اونم دراومد و داشت مشکلاتی برای حاجی به‌وجود می‌آورد. تا جایی که مادرت از حاجی شنید که به صیغه هم رضایت داده. سیماجون بلافاصله بهش هشدار میده که یا خودش رو می‌کشه و یا با بچه‌هاش گم و گور میشه، اون‌وقت باید جواب پیرمقداد رو خودش بده. اما با شنیدن حر‌ف‌های خانوم ابیانی، دلش از نامردی‌های حاجی می‌شکنه.
    نفس عمیقی کشید و با آه پُرسوزی گفت:
    - مامانت با شنیدن اون چیز‌ها، به قدری شکست و کار روز و شبش، اشک‌ریختن شد که حاجی هم کمی عقب کشید. بالأخره از سنگ که نبود، زندگی داخلیش خیلی داغون شده بود و به‌خاطر رودربایستی‌اش با اقوام و به خصوص پیرمقداد، نمی‌خواست صدای این جفاکاری‌هاش به گوش کسی برسه. حتی کل اعضای اصلی دفترش رو عوض کرد و هر کدوم رو به یه جای دیگه فرستاد.
    با شنیدن و دونستن این چیز‌ها، به قدری مبهوت و گنگ شدم که صدام درنمی‌اومد. باورم نمی‌شد که بابا تا این‌جا‌ها پیش بره. مگه دنیا چه‌قدر ارزش داره که به‌خاطر یه دختر که چه عرض کنم، یه زنی مثل زیبا، دست به این کار‌ها بزنه. زنی که همه رو به گونه‌ای درگیر خودش کرد و طبق پرونده‌هاش و با اون زد و خورد خیابونی، کشته و مرده هم به جا گذاشت و یه بدبخت دیگه هم به جرم قتل، گرفتار و نمی‌دونم با چه حکمی، دادگاهش مختومه اعلام شد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    انگار توی داستان‌ها سیر می‌کردم. حتی اگه داستان باشه، مگه توی کدوم دوران هستیم که دو تا مرد گنده به‌خاطر عشق یه دختر هفده‌ساله، اسلحه بکشند و این وسط هم یه مرد متاهل خانواده‌دار، کارش به دعانویسی برسه و متعاقبش، زن و یه دختری رو که پاره‌ی تنش بوده، از دست بده.
    دست بهی‌خانوم به سمت موهام اومد و شروع به نوازش کرد. می‌تونستم درک کنم که چه‌قدر دل نگران منه. هی حرفش رو خورد تا نهایتا به زبون آورد:
    - ترنج جان، چرا با موهای مثل طلات، این کار رو کردی؟ چی تو رو به این حال رسونده که اون خرمن طلا رو به این وضع انداختی؟
    من هم مثل خودش اشکم رو خوردم و با پریشونی سرم رو تکون دادم.
    - چیزی نیست بهی جونم؛ همه چیز می‌گذره. موهای من در برابر فقدان دو عزیزم، چه ارزشی داره. دلم واسه‌ی جوونی مادر و خواهرم می‌سوزه؛ خیلی زود بود که گوشه‌ی قبرستون بخوابند.
    روی تخت خودش رو جلو کشید و به طور کامل بغلم کرد و سرم رو به روی شونه‌اش گذاشت و موهای کوتاه و زبرم رو نوازش کرد. منم دیگه طاقت نیاوردم و اشک‌هام جاری شد. دلم برای مظلومیت مادرم می‌سوخت.
    بهار توی دست نوشته‌هاش به یه چیزی خیلی اشاره کرده بود. اینکه با وجود سن کمش، کاملا به یاد داشت که قبل از اون سفر کذایی، چه اتفاقاتی توی خونه میفته و اینکه تموم سعی‌اش این بوده که جلوی چشم‌های من رو بگیره تا من اون چیز‌ها رو نبینم. با اینکه خودش هم سنی نداشت، عاقل و مبارز بود.
    بهی‌خانوم من رو به حال خودم گذاشت تا کمی استراحت کنم. روی تخت دراز شدم و سرم روی پشتی قرار گرفت. به چراغ‌های لاله‌عباسی که مامان با کلی ذوق خریده بود و روی طاقچه‌ی بالای شومینه می‌درخشیدند، خیره شدم. نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم. غمم مضاعف بود و گلوم متورم. اشک‌هام می‌سرید و پشت گوش‌هام، جمع می‌شد. یهو طاقت نیاوردم و به هق‌هق افتادم. به خاطر پنجره‌های باز، صدام به گوش محمد رسید و سراسیمه خودش رو روی درگاهی بالا کشید و از اون فاصله به من خیره شد؛ اما حتی حضور اون نمی‌تونست جلوی اشک‌هام رو بگیره. محمد طاقت نیاورد و همون‌جا کفش‌هاش رو درآورد و پرت کرد و پاهاش رو به این طرف درگاهی کشوند. آهسته به سمتم اومد و با صدای زخمی و گرفته صدام زد:
    - ترنج، ترنجک؟
    ترنجکش، بیشتر زخم زد و منم‌ های‌های به گریه افتادم. تموم بچگی‌هام و ترنجک‌هایی که به‌خاطر شیرین‌کاری‌هام می‌شنیدم، همه به باد فنا رفته بود. حس همون پرنده‌ای رو داشتم که از لونه‌اش پرت شده و یه دست حمایت می‌خواستم تا دوباره آروم و قرارم بده و من رو به منزل امن برسونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    به آرومی لبه‌ی تخت نشست و من هم که دیگه نفسی برام نمونده بود، خیز برداشتم و نشستم و به پشتی‌ها تکیه زدم. سرش پایین بود و فکور.
    با ناله گفتم:
    - محمد؛ مامانم رو می‌خوام.. بهار رو می‌خوام.
    دوباره به هق‌هق افتادم.
    با ملایمت و تُن صدایی که تداعی‌گر بهشت بود، زمزمه کرد:
    - آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود
    ما را زمانه گر شکند ساز می‌شویم.٭
    آروم باش ترنج؛ به اندازه‌ی تموم داشته‌هات و به اندازه‌ی تموم نداشته‌هات، خدا رو داشته باش. آرامشت رو از خودش بخواه و به اونچه که حکمتش بوده، رضا باش.
    با گوشه‌ی شالم، اشک‌هام رو پاک می‌کردم و سعی داشتم با خفه‌کردن صدام، حرف‌های اون رو بشنوم. گرچه الآن گوش شنوا برای نصیحت نداشتم؛ اما زمزمه‌هاش خیلی دلنشین بود. مثل یه نوا یا موسیقی‌ که سال‌ها می‌‌شناختی و یه مدت گمش کردی و اتفاقی، با ردشدن از یه کوچه و یا گذر از کنار خونه‌ای، به گوشت می‌رسه و ذوق‌زده میشی که‌ ای وای! این همون نوای از دست‌رفته و گمشده‌ته. چشم‌هام رو بالا آوردم و به لب‌هاش که همچنان همون صوت آرامش‌بخش رو بیرون می‌فرستاد و منم از مفاهیمش سردر نمی‌آوردم، چشم دوختم.
    بی‌هیچ اراده‌ای گفتم:
    - محمد! اونجایی که هستی؛ چه جور جاییه که تو رو به این حال و روز درإورده؟
    ناگهان سرش رو بالا آورد و چشم‌هاش به من دوخته شد. بی‌اختیار به خنده افتاد و توی همون حالت گفت:
    - اصلا به حرف‌هام گوش می‌دادی یا تو حال و هوای خودت بودی؟
    - واقعیتش فقط زمزمه‌هات رو می‌شنیدم و حواسم به جملات قصارت نبود؛ ولی بی‌شوخی، دوست دارم از محل خدمتت و جایی که داری فعالیت می‌کنی بیشتر بدونم.
    سری چرخوند و به تموم فضا و اشیای موجود در سالن، نظری انداخت و گفت:
    - تازه متوجه این‌جا شدم؛ کاملا از یادم رفته بود. آخه بعد از رفتنم، هیچ‌وقت دیگه نشد که به این ساختمون بیام. برای مادرت و بهار واقعا متاسف و متاثر شدم. دوست داشتم به مراسمشون بیام؛ اما خیلی درگیر بودم. سر بهار خانوم که منطقه سیل اومد و یه اوضاع وخیمی بود.
    - اشکالی نداره.
    - روحشون قرین رحمت باشه.
    سری به معنی تشکر تکون دادم و گفتم:
    - محمد؛ من رو به محل خدمتت می‌بری؟ دوست دارم از نزدیک همه چیز رو ببینم. شاید کاری از دستم براومد.
    نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:
    - ترنج؛ دووم نمیاری. اون‌جا پُر از خزنده و جهنده‌ست. خشکسالی و گرما و طوفان‌های شن، بیداد می‌کنه. باید بومی و یا حداقل مرد باشی که طاقت بیاری.
    - یعنی از بچه کوچولوهای اون‌جا هم کمترم؟
    لبخندی زد و با قاطعیت گفت:
    - شک نکن.
    بینی‌ام رو بالا کشیدم و جدی شدم. به صدام قدرت و صلابت دادم و گفتم:
    - شک نکن که میام!
    ***
    ٭ شعر از: صائب تبریزی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    با نسیم خنکی که محصول درختان در هم پیچیده‌ی باغ بود، لرز کوچیکی کردم و چشم گشودم. ملحفه‌ام رو بیشتر دور خودم پیچیدم و به فکر فرو رفتم. بعد از گفتگوی دیشب با بهی‌جون و محمد، هم حس بهتری دارم و هم برنامه‌های مشخص‌تری توی ذهنم ترسیم شده.
    دست و صورتم رو شستم و به موهای داغونم هم یه برس کشیدم. سعی کردم با یه برق لب صورتی، به چهره‌ی افسرده‌ی این روز‌ها، کمی رنگ و نشاط بدم. پیراهن نخی سفید با گل‌های ریز اناری‌رنگم رو به تن کردم و به سمت آشپزخونه راه افتادم. روی سماور روشن، قوریِ چای دم داده شده و تکه‌های نون تازه در جا نونی، این اطمینان رو بهم می‌داد که بساط صبحونه تو یخچال آماده‌ست؛ اما تنهایی حوصله‌اش رو نداشتم. کاش بهی‌خانوم به جای این زحمت‌ها، صدام می‌زد تا کنار خودشون صبحونه بخورم.
    یه چایی ریختم و زیر سماور رو خاموش کردم و با تکه‌ای نان، به اتاقم برگشتم. همین‌طور که نونم رو دندون می‌زدم، مشغول چک‌کردن وضعیت لپ‌تاپ و پرینتر و نصب و راه‌اندازیشون شدم. چایم رو سر کشیدم و سعی کردم متمرکز بشم. گوشی‌ام رو روشن و پوشه‌ی عکس‌هایی رو که از پرونده‌های بابا گرفتم، وارد لپ‌تاپم کردم. کمی دقیق‌تر شدم تا بهتر بتونم تو پرونده‌ای که سال‌ها پیش، از پر سر و صدا‌ترین زد و خورد‌ها و حادثه‌های خیابونی بوده، اطلاعات واضح‌تری به‌دست بیارم. برام مهمه که بدونم بازجویی‌های بابا براساس چه مستنداتی بوده. اون موقع‌ها هنوز کارهای حقوقی نمی‌کرد و به عنوان بازجو، در دادستانی مشغول بود. کم کم کارش می‌گیره و معروفیت به دست میاره و با تکمیل تحصیلاتش در مدارج بالا، وارد اداره کل حقوقیِ فعلی میشه.
    انگار تاری از موهاش رو آتیش زده باشم؛ گوشیم زنگ خورد و اسمش هم نمایان. چه عجب که بعد از بیست و چهار ساعت یادش افتاد که دختر مثلا بیمارش رو یه جایی ول کرده و رفته! سبز رو کشیدم:
    - بَه حاجی‌جان، به گوشم!
    - ترنج تویی؟
    - نه جونم، بهارم. امرتون؟
    - کجا گذاشتی رفتی؟ اصلا کی بهت اجازه داد که سرخود تصمیم بگیری؟ سر صبحی جلوی خونه‌ی دکترِ حاضر شدم تا شرایطت رو بدونم، بهم میگه یه یادداشت گذاشتی و رفتی. واسه‌ی خودت ول شدی؟!
    - حاجی مثل اینکه یادت رفته که یه دوسالی هست که ما واسه‌ی خودمون ول هستیم‌ها. نمی‌دونم یهو چی شده که این چند وقت، ترنج ترنجت گرفته. چرا نمیری دنبال زندگی خودت و در امر زاد و ولد ذکور، وقتت رو به مصرف که چه عرض کنم، به اسراف نمی‌رسونی؟ این دختر مادر مرده‌ات رو هم بی‌خیال شو تا به حال خودش باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا