کامل شده رمان انعکاس یک قصاص | NAZ-BANOW کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

NAZ-BANOW

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
850
امتیاز واکنش
23,352
امتیاز
671
سن
27
محل سکونت
تبریز
بسم تعالی
نام رمان: انعکاس یک قصاص
نویسنده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر: عاشقانه، تراژدی
نام ناظر: -کآف جانا-
ویراستار: لیـالـی
photo_2017-10-24_14-10-28.jpg

خلاصه:
زخم‌هایی را که مرهم ندارند چه باید کرد؟ اگر از آسمان بارانِ آتش بارید و زندگی آرام نازنین را شعله‌ور کرد و میلادش را سوزاند؛ اگر به دنبال مقصری به اسم سارا می‌گردد، باید تمام روزهای شیرین گذشته را از یاد ببرد و اگر انس‌ گرفته‌شده‌ی چیچک زندگی‌اش است، با آروین‌های زندگی‌اش چه باید کرد...
با ما همراه باشید.
داستان یک زندگی آشفته....

پ.ن: ممنون از دوست عزیزم، سارا که برای نوشتن این رمان لحظه به لحظه کنارم بود.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    photo_2017-12-17_12-53-49.jpg
    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    مقدمه:
    من به انتقام دلخوشم
    انتقام گونه‌های تر،
    آه‌های داغ،
    به انتقام چشم‌های زل،
    دست‌های باز،
    من به انتقام دلخوشم و فکر می‌کنم؛
    به گوش، به دست، به دل.
    انتظار یک سلام،
    لمس یک نگاه،
    و حس خوب.
    من به انتقام از انتظار فکر می‌کنم!
    به کنج سقف فکر می‌کنم که روزنه‌ایست
    بین من و تو،
    به بالشتم که عاشقانه
    اشک‌های خسته‌ام را پاک کرد.
    من به این قلم که فکر می‌کنم،
    چه خون دل که خورده است،
    چه صبرها که کرده است،
    چه واژه‌ها که لیز خورده‌اند از کفش،
    به واژه‌ها که فکر می‌کنم
    به کنج کنج این اتاق،
    به ذره ذره‌ی هوا فکر می‌کنم!
    به انتظار فکر می‌کنم...!
    ***
    «فصل اول: درد تمامی ندارد»
    «حال»


    بارون به شدت می‌بارید، روی زمین از شدت خیسی سیل کوچیکی به راه افتاده بود. زنی با سرعت رانندگی می‌کرد و تموم حواسش به خیابون بود که مبادا با کسی تصادف کنه. فقط و فقط رانندگی می‌کرد و نمی‌دونست که کجاست.
    دست‌هاش رو محکم به فرمون ماشین قفل کرده بود،گاهی به جلو و گاهی نگاه به صندلی کنارش می‌انداخت و از صدای گریه بچه‌ی کنارش اعصابش متشنج می‌شد. به طرف کودک برگشت و اون رو مخاطب خود قرار داد:
    -آروم باش لعنتی تا کی می‌خوای گریه کنی؟! آروم باش!
    وقتی دید که بچه آروم نمیشه به شدت کلافه شد. کم‌کم سیل اشک‌های خودشم به راه افتاد.
    - تقصیر تو بود می فهمی؟
    و مشتی به فرمون کوبید:
    -از همه‌تون انتقامم رو می‌گیرم، این زندگی حق من بود نه اون!
    و با شنیدن صدای گریه دوباره فریادی کشید:
    -بهت میگم خفه شو، اعصابم رو داغون کردی!
    ***
    «زمان گذشته»
    نفسم بالا نمی‌اومد، نمی‌دونم شاید کسی راه نفسم رو بسته بود و من می‌دونستم از این همه بی‌نفسی طاقت نمیارم.
    صدای دست، جیغ، تبریک و... همه و همه مانند گیوتینی بودند که انگار بیخ گلوم نشسته و قصد بریدن داشت. می‌دونستم از این نفس‌تنگی که بیخ گلو بود، می‌میرم.
    لباس عروس سفید سارا برای من مثل لباس کفنی بود که انگار تو ویترین مغازه مرگ قرار گرفته بود و این بی تابی آخر سر من رو می‌کشت.
    نگام به سمت میلاد کشیده شد، مثل همیشه اون لبخند یه وریش وقتی زیاد خوشحال بود کنار لبش بود. قلبم از اون لبخند خوشحال همیشگیش فشرده شد و آرزو کردم کاش من توی اون لباس عروسی کنار عزیز‌ترینم نشسته بودم، نه حالا که مثل تماشاچی به بدترین سناریوی زندگیم خیره شده بودم.
    -نازنین جان چرا این‌جا ایستادی؟
    نگام به سمت نگاه سبز وحشی آروین کشیده شد، برادر سارا و الان اونم جزو کسایی بود که عزیزترینم رو از من گرفت. نگاهم یعنی سرم رو کمی بالا بردم و چشم‌هام رو به نگاهش دوختم و با تیله های سرد و یخی‌ام خیره بهش گفتم:
    -ممنون، من این‌جا راحتم!
    نگاه متعجبش من و بی‌حس‌تر از قبل کرد. نفسی تازه کردم، میلاد رو دیدم که من رو صدا می‌کرد، البته صداش تو این شلوغی به گوشم نمی‌رسید، با اشاره‌ی دستش متوجه شدم که چی میگه و آتیش گرفتم، گرما همه تنم رو احاطه کرد.

    خرامان خرامان با پاهای بی‌حسم دو قدم رو چهل قدم طی کردم، باز آتیش گرفتم، وجودم از تنفر پُرتر شد و من نابودتر شدم.
    آخر سر از این همه بی‌هوایی می‌مردم! بغضم گیرکرده بود و بیشتر خفه‌ام می‌کرد.
    با خودم زمزمه کردم:
    -تو چشم خیس آسمون بغض ترانه می‌شکنه.
    رسیدم، ایستادم کنار عزیزترینم، دستم رو گرفت.
    -نازنینم چرا دوری از من، آدم تو این روز قشنگ از برادرش دور می‌ایسته؟
    و من خواهر کسی شدم که عاشقانه می‌پرستیدمش، بار دیگه نابود شدم.
    نفس پربغضی کشیدم، نفس پربغض رو می‌شناختم؛ با من غریبه نبود. میلاد هم وقتی من رو فراموش کرد که نازنینش خواهرش شد.
    -این‌جام میلاد از دور نگاهت می‌کردم، می‌خواستم با ساراجون راحت باشی.
    جون کندم تا این جون رو کنار اسم سارا اضافه کنم. خیلی خوب می‌دونستم که سارا جون من نیست! من جونم برای میلاد در می‌رفت؛ میلادی که همیشه میلاد من بود؛ اما حالا برای کس دیگه‌ای شده.
    من این زندگی رو باختم، سیاه شدم وقتی فاصله افتاد بین من و عزیزترینم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    دیونه‌وار شالم رو از سرم کندم، مانتوم رو درآوردم و به کناری پرتاب کردم. جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. نفس‌نفس می زدم موهای پریشونم رو دیدم که دورم ریخته بودند. دستی به سیاهی موهام کشیدم و با داد گفتم:
    -برای کی بلندشون کردی احمق!
    هق‌هق زدم، میون تنهایی‌های خودم داد کشیدم، جیغ زدم؛ ولی آروم نشدم. نفس‌هام تیکه تیکه شده بود و من بی‌تاب بودم.
    عطر مورد علاقه‌م رو که کادوی میلاد برای روز تولدم بود برداشتم و مثل دیوونه‌ها به تموم تنم زدم، آخر سر هم پرتش کردم، خورد به شیشه میز آرایشم و هزار تیکه شد؛ مثل دل من که چند تیکه شده بود.

    دستم رو مشت کردم و به قلبم کوبیدم که داشت از جاش کنده می‌شد. من داغون شدم، دوباره سیاهی تموم وجودم رو احاطه کرد، تلخی تموم احساساتم رو در برگرفت.
    همون‌طور سر جای خودم روی زمین نشسته بودم و به اطرافم نگاه می‌کردم. کمی که گذشت، احساس کردم کمی آروم‌تر شدم. از جام بلند شدم با همون لباس‌ها رو تخت دراز کشیدم، چشم‌هام رو بستم و خودم رو به دست خواب سپردم.
    ***
    روی زمین نشسته و پام رو گرفته بودم؛ خیلی درد می کرد. نگاهی به اطرافم کردم؛ آخرای باغ بودم، هر چه‌قدر سعی می‌کردم صدام رو بلند کنم کسی صدام رو نمی شنید. وقتی دیدم کسی نیست بیشتر دلم گرفت؛ هم از درد پام و هم تنهایی. آروم‌آروم گریم گرفت.
    -اِ، نازنین چی‌ شده چرا روی زمین نشستی؟!
    نگاهم به سمت میلاد کشیده شد؛ مثل همیشه تنها کسی که حواسش بهم بود.
    جوابش رو ندادم، فقط بی‌صدا گریه کردم. کنارم روی زمین نشست و دستش رو روی موهام کشید و دوباره به حرف اومد:
    -کسی اذیتت کرده موشی؟
    لبام رو چین دادم و گفتم:
    -من موش نیستم!
    خنده ای کرده و گفت:
    -دیدی بالاخره به حرف اومدی؟
    و بـ..وسـ..ـه‌ای به سرم زد و از جاش بلند شد. دستم رو گرفت و بلندم کرد، خاک لباسم رو تکوندم.
    -نازی خانم تو دیگه بزرگ شدی، ناسلامتی هشت‌سالته ها نباید تندی بزنی زیر گریه که خانم کوچولو...
    حرفش رو قطع کردم و با اخم گفتم:
    -یه جوری میگی خانم کوچولو انگار خودت بابابزرگی!
    سـ*ـینه‌ش رو صاف کرده بادی به غبغبه‌ش انداخت و گفت:
    -هر چی هم باشه ازت پنج‌سال بزرگترم، بایدم حس بابابزرگ بودن بهم دست بده!
    و بعد از گفتن این حرف هر دو به هم نگاه کرده و خندیدیم.
    هیچ‌وقت اون خنده‌های یواشکی به دور از چشم همه از یادم نبردم. از شدت غصه در حال ترک برداشتن بودم، ای کاش دوباره برمی‌گشتم به هشت سالگی و بی‌دلیل و با‌دلیل در معرض شلیک بـ..وسـ..ـه‌های عزیزترینم قرار می‌گرفتم.
    آهی می‌کشم و به خودم میگم:
    -فقط یک معجزه لازم هست تا فردا...
    حس شاعرانه‌ام رو وقتی ناراحت هستم دوست دارم. من کمی نوازش لازم دارم از طرف میلادم، وقتی ناراحتم، می‌دونم غیر ممکنه دست‌هاش لای موهام برن.
    «بعد رفتنش موهایم را از تـهـ زدم
    دیوانه‌ام می‌كرد خاطره‌ی دستانشـ.!»
    از روی تخت بلند شده و با وضع خراب اتاق روبرو شدم. این آشفته‌بازاری بود که خودم برای خودم ساخته بودم.
    نگاهم به لباس شب مشکی‌رنگ بلندم افتاد که کاملا چروک شده بود.
    آه کوتاهی کشیدم، این لباسم رو دوست داشتم؛ اما شونه‌ای بالا انداختم و با خودم گفتم:
    - بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! با یه یک‌بار خشک‌شویی‌رفتن مثل روز اولش میشه.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    خدارو شکر که دیشب مامان و بابا خونه نبودند، خدا خدا می‌کردم که تا الان هم خونه نیومده باشن. قفل اتاق رو باز کردم، جلوی در ایستادم و کوکب رو صدا زدم:
    -کوکب خانم، کوکب خانم!
    صدای اومدنش از روی پله‌ها رو که شنیدم، برگشتم اتاق و روی صندلی میز آرایشم نشستم. بعد از چند لحظه با اون هیکل تپلش جلوی در اتاق ظاهر شد، نگاهی به قیافه‌اش انداختم؛ یک زن چهل‌ساله که از وقتی یادم میاد تو خونه‌ی ما زندگی می‌کرد. چشمای ریز، صورتی گرد، با لب و دهنی معمولی و با قد بسیار کوتاه داشت. با شنیدن صدای متعجش از ارزیابی قیافه‌ش دست کشیدم:
    -وای خدا مرگم بده خانم کوچیک، این‌جا زلزله اومده؟!
    لبخندی به سادگیش زدم و با احترامی که در تمام این سال ها براش قائل بودم گفتم:
    -کوکب خانم اگه زحمتت نباشه این‌جا رو تمیز کن، فقط مواظب باش این شیشه‌ها تو دست و پات نره، به مش حیدرم وقتی اومد بگو بره به جای این آینه‌ی شکسته یه تازه‌ش رو تهیه کنه، فقط کوکب خانم مامان اینا چیزی از این جریان نفهمن؛ می‌دونی که نمی‌خوام ناراحتشون کنم.
    با کمی تاخیر صداش رو شنیدم:
    -چشم خانم، الان تمیز می‌کنم.
    -نه صبر کن من الان بیرون کار دارم، وقتی رفتم تمیزش کن. فقط قبل اومدن مامان اینا تمومش کن!
    و دوباره چشمی گفت، از اتاق خارج شد و در رو هم بست. با احتیاط خودم رو به حموم رسوندم و لباسم رو از تنم بیرون آورده به رختکن آویزونش کردم.

    دوشی کوتاه گرفته و بیرون اومدم. حوله رو دور خودم پیچونده و روی صندلی نشسته بودم و به پنجره‌ی اتاقم خیره بودم. باد پرده‌ی ساده سفیدِ حریر رو با خودش تکون می‌داد و من رو با خودش به گذشته‌ها می‌برد. از پشت پنجره نازنینی رو می‌دیدم که از دست مادرش ناراحته و روی تاب نشسته، سرش رو هم روی زنجیره تاب گذاشته، آروم‌آروم خودش رو تکون می‌داد. در خونه باز شد و میلاد از اون‌جا بیرون اومد. به سمت نازنین حرکت کرد و یواشکی پشت تاب ایستاد و به آرامی چشمای نازنین هیجده‌ساله رو از پشت گرفت. نازنین هم غافلگیر از این کار، دست‌های میلاد رو لمس کرده و تمام بدنش لرزش عجیبی به خود گرفت.
    کمی کنارش نشسته، باهاش حرف زد و ناراحتیش رو به فراموشی سپرد. وقتی خواست که از کنارش بلند بشه، نازنین لب به حرف باز کرد و گفت:
    -ممنون که همیشه کنارمی، میلاد خیلی دوست دارم!
    میلاد هم خنده‌ای کرده و گفت:
    -خواهری منم دوست دارم!

    و قلب نازنین هزاران تکه شد. مثـل تار موهایش این بار هم دوستت دارم‌هایم را پشت گوشش انداخت و رفت!
    از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد لباس‌هام به راه افتادم.
    در کمد رو باز کردم، از بین پالتوهام یه پالتوی مشکی که اندازه‌ش تا روی زانوهام بود رو انتخاب کردم. یک شلوار کتان مشکی‌رنگ با یک شال ضخیم سرمه‌ای‌رنگ، با کیف مشکی که برداشتم تیپم رو کامل کرد. لباس‌ها رو روی تختم که کنار پنجره قرار گرفته بود گذاشتم.
    به سمت میز آرایشم حرکت کردم کمی کرم به صورتم زدم، چشمام رو هم با خط چشم نازکی کادر گرفتم و مژه‌هام رو هم کمی با ریمل سیاه کردم، رژ کمرنگی هم رو لبام نشوندم. نگاهی به چشمای تیله‌ای کشیده‌ام کردم؛ هیچ چیزی از اونا نمی‌شد فهمید. دستی به گونه‌های برجسته‌ام کشیدم. آهی سر دادم و برس رو برداشتم و موهام رو شونه زدم. از بالا جمعشون کرده و دم‌اسبی بستم. آماده‌شده از پله‌ها داشتم پایین می اومدم که کوکب رو دیدم؛ داشت تو آشپزخونه جلوی گاز چیزی درست می‌کرد. نزدیک آشپزخونه شدم و گفتم:

    -کوکب خانم من دارم میرم، کاری باهام نداری؟
    کوکب به عقب برگشته و حرفایی رو زیر لبی زمزمه کرده و بعد از تموم‌شدنش به سمتم فوت کرده.
    -نه خانم جون، خدا پشت و پناهت!
    تک خنده‌ای کرده و در بزرگ و بلند قهوه‌ای‌رنگ سالن رو باز کردم. گوشی رو از کیفم برداشتم و شماره‌ی ساغر رو گرفتم.
    بعد از دوبوق صدای شادش رو از بین همهمه‌ای شنیدم:
    -جانم نازنین؟
    -سلام کجایی؟ انگار دورو برت شلوغه؟
    -آره دانشگاهم برای انتخاب واحد اومدم.
    -اِ، نامرد صبر می‌کردی با هم می‌رفتیم.
    -وای، ببخشید من فک کردم دیشب مهمونی بودی، خسته شدی گفتم حالا حالاها خوابی، برای همین زنگ نزدم.
    -اشکال نداره، خیلی وقته رفتی؟
    -نه بابا یه نیم ساعته رسیدم، این‌قدر این‌جا شلوغه که نگو.
    -باشه صبر کن منم بیام.
    -باشه عزیزم منتظرم، خداحافظ.
    و گوشی رو قطع کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    نگاهی به اطراف کردم، هنوز مش حیدر نیومده بود، پس مجبور بودم خودم در حیاط رو باز کنم.
    توی ماشینم نشستم و بعد از استارت آروم‌آروم از حیاط بیرون اومدم.
    آهنگ‌ها رو یکی یکی رد می‌کردم که آخر سر آهنگ گل ارکیده رو پلی کردم.
    با آرامش داشتم رانندگی می‌کردم. نمی دونستم چه آینده‌ای در انتظارمه و این خیلی من رو بی تاب می‌کرد.
    پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که با شنیدن آهنگ تند ماشین بغلی نگاهم رو به اون سمت کشوندم، پوزخندی گوشه لبم جا گرفت، این‌جا رو باش ببین کی رو می دیدم!با دیدنم که نگاهش کلا سمت ماشین من بود، سری برام تکون داد و با سبزشدن چراغ قرمز به راه افتاد. نمی‌دونم چرا از این پسر به هیچ‌وجه خوشم نمی‌اومد. یاشار پاشایی؛ یه دانشجوی 26 ساله که ارشد حقوق می‌خوند. اون‌جوری که از بچه‌ها شنیدم استاد فاضلی فامیلشونه، درسش رو تموم کرده اون‌وقت نمی‌دونم چرا اومده تو کلاس‌های ارشدی نشسته.
    از فکر یاشار بیرون اومدم. به دانشگاه رسیده بودم. ماشین رو جلوی ورودی دانشگاه پارک کردم. نگاه کوچیکی از تو آینه به خودم انداختم. وقتی از مرتب‌بودن همه‌چیز مطمئن شدم، از ماشین پیاد شدم و در ماشین رو قفل کردم.
    با قرارگرفتن دستی روی شونه‌ام به عقب برگشتم. ساغر رو دیدم که پشت سرم ایستاده بود، لبخند شیطانی زد و باز شروع کرد:
    -وای نازی من چند بار بهت بگم با این ماشینت جلو‌ی دانشگاه نیا!
    به سمت ماشین رفته و دستی روی کاپوتش کشیده و با حسرت نگاهی به ماشین انداخت و گفت:
    -کاشکی این ماشین مال من بود، نه مالِ توی برج زهرمار!
    -خوب حالا دستت رو بکش از رو ماشین کثیفش کردی.
    چشماش رو چین داد و گفت:
    -واقعا که، حالا که می‌بینم همچین تحفه‌ای هم نیست ماشینت!
    -نه بابا حتما من بودم که داشتم با چشمام می‌خوردمش؟
    -برو بابا چیزی نیست که یه 206 آلبالویی هستش، والا قراضه‌ای بیش نیست.
    -حالا برای این قراضه‌ آب لب و لوچه‌ات به‌هم ریخته؟
    -خوب حالا چندش نشو! بیا بریم تو کافه یه چایی قهوه‌ای نسکافه‌ای چیزی تو رگ بزنیم.
    - با این بی اشتهایی نمیری؟
    خنده ای کرده دستم رو گرفت و به سمت کافه نزدیک دانشگاه کشوند.
    وارد کافه شده و انتهایی‌ترین میز دو نفره رو انتخاب کردیم. همیشه همین‌طور بود؛ وقتی وارد این کافه می‌شدیم هردومون سکوت می‌کردیم. نمی‌دونم اون به چی فکر می‌کرد؛ ولی من هر وقت این‌جا می‌اومدیم فکرم سمت میلاد می‌رفت.
    با قرارگرفتن دست ساغر روی دستم نگاهم رو به سمت قیافه‌ش کشوندم، چشمای درشت و کشیده‌ی شکلاتی‌رنگش من رو یاد میلاد می‌انداخت.
    -نازی چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟
    لحن رنجورش به من فهموند که حالم خیلی بده.
    -نمی‌تونم فراموشش کنم ساغر، اون قلب من بود؛ ولی رفت. چه‌طوری بدون قلبم زندگی کنم؟
    دستم رو فشار کوچیکی داد؛
    -تو از اولشم می‌دونستی که اون دوست نداره؛ یعنی جز چشم خواهری به هیچ چشم دیگه‌ای نگاهت نکرد.
    نفسی تازه کرد و گفت:
    -تو از اولشم اشتباهی وارد این بازی شدی، حالا ببین اونی که باختی تویی، اون که داره تو خوشی خودش غلط می‌زنه، تو چی؟ تو هم این‌جا خودت رو توی ناراحتی خفه کردی!
    -من می‌دونستم این بازی جای من نیست، جای میلاد و اون سارای نامرده؛ ولی گفتم شانسم رو امتحان کنم.
    -چه شانسی نازنین؟ تو حتی بهش نگفتی که دوسش داری.
    -چرا گفتم ساغر، بارها بهش گفتم، بارها؛ ولی اون نفهمید که نمی‌خوام برادرم باشه.
    -به نظر من تو خودت رو داری بی‌خودی نابود می‌کنی زندگی خودت رو بکن.
    -برای تو گفتن این حرف آسونه؛ چون هیچ‌وقت عاشق نشدی.
    از گفتن این حرف پشیمون شدم، نگاه ساغر به سمت شیشه‌های کافه کشیده شد که روبروی اون پارکی قرار داشت. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روی میز افتاد. با گفتن این حرف احساس خردشدن کردم. ساغر بدون گفتن هیچ حرفی بلند شد و از کافه بیرون رفت. می‌دونستم نباید دنبالش می‌رفتم و این رو هم می‌دونم که همه چی رو خراب کردم.
    آهی کشیدم و به جای خالی ساغر نگاه کردم. دروغ گفتم؛ ساغر عاشق شده بود؛ ولی کسی که دوسش داشت تنهاش گذاشت، می‌دونم الان تو راه بهشت زهراست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    همون‌طور ثابت و بی‌حرکت روی صندلی چوبی کافه نشسته بودم و خیره به اطراف در و دیوار کافه رو از نظرم می‌گذروندم. انگار اولین باری بود که به این‌جا می‌اومدم، فضایی بزرگ که همه‌ی دیوار‌هاش رو متن‌های ادبی، فلسفی، غمگین و چیز‌های دیگه پر کرده بود.
    میز‌های دایره‌ای‌شکل کوچک که اکثرشون دو نفره یا چهارنفره بودند. در قسمت ورودی پیشخوان قرار داشت که جلوی میزش تابلوی کوچکی گذاشته و این متن روش نوشته شده بود:« لطفا با لبخند وارد و خارج شوید.»
    با انگشتام روی میز ضرب گرفته و همزمان پای سمت چپم رو هم تکون می‌دادم. نمی‌دونم کجای کارم اشتباه بود که درگیر این بی‌تابی شده بودم. نگاهم مدام به گوشیم بود و منتظر زنگ میلاد بودم که مثل همیشه زنگ بزنه و حالم رو بپرسه؛ اما چه خیال پرتوقعی داشتم من، اون الان سرش گرم ساراست. آه سارا، سارا تو با من چیکار کردی؟! با این کارهاشون فقط حس انتقام و نفرت رو تو خودم پرورش می‌دادم. می‌دونم این بزرگترین ضربه به خودم هستش، باز همون پریشونی به سراغم اومده بود، سرعت تکون‌دادن پام بیشتر شد و همزمان گوشه لبم رو هم می‌جویدم. قلبم فشرده می‌شد و دوباره همون دلتنگی مزخرف به سراغم اومده بود. خدایا من بیمارم، بیمارِ میلادم، دیگه داشتم از تلفظ این اسم کفری می‌شدم. چشمام رو محکم بستم با خودم زمزمه کردم:
    - آروم باش، آروم باش تو می‌تونی جلوی این اتفاقات محکم بایستی.
    با ملودی ریتم آروم گوشیم نگاهم با اشتیاق به سمتش کشیده شد؛ ولی با دیدن اسمی که روی صفحه گوشی حک شده بود آه از نهام بلند شد:"mamani"
    -جانم مامان؟
    -سلام نازنین هیچ معلومه کجایی؟!
    -منم خوبم تو چه‌طوری؟
    -زبون نریز لطفا! می‌دونی الان عصبانیم، دیشب چرا یهویی بلند شدی رفتی؟
    دیشب! بد‌ترین روز زندگیم بود که مادرم دوباره یادآوری کرد.
    -حالم یهو به هم خورد.
    -من که شک دارم.
    با کمی حرص گفتم:
    -به چی شک داری مامان؟
    -نمی‌دونم حالا وقتی دیدمت بهت میگم.
    -خدارو شکر که الان یادت نیست به چی شک داری.
    -کجایی الان اومدیم خونه دیدم دوباره نیستی؟
    -دانشگاهم مامان، برای انتخاب واحد اومدم.
    -باشه پس برای ناهار دیر نکن.
    و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
    -خانم چی میل دارید؟
    نگام به سمت گارسون کشیده شد. پسری جوون با چشمان یشمی‌رنگ انگار تازه یادش افتاده بود که این‌جا مشتری هست.
    -قهوه لطفا.
    -شیرین یا تلخ؟
    -شیرین
    و بعد از یادداشت به سمت میز بعدی رفت. قد بلند داشت و هیکلی روفرم، چهارشونه بود با چهره‌ای مردانه و صورتی که سه‌تیغه بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    نگاهم به میزی که چند متر اون طرف‌تر از من قرار گرفته بود کشیده شد. دختر و پسر جوونی که روی صندلی‌های یک میز دونفره نشسته بودند و مدام به هم لبخند عاشقانه تحویل می‌دادند.
    لبخندی زدم و قلبم فشرده شد، لبم رو گزیدم و نگاه تلخم رو از اون‌ها گرفتم و من موندم و کاش‌هایی که یک عمر با خودم زمزمه می‌کردم. نفرین کردم میلادی رو که این دونفره‌های عاشقانه روی صندلی‌های چوبی رو از من گرفت.
    «مانند هـیزم‌هـای مصـنوعی شومیـنه می‌سوزم؛ ولی پـایانی ندارم، درد یـعـنی هـمین!»
    بعد از گذشت دقیقه‌هایی که تو خودم غرق شده بودم و بدون خوردن اون قهوه‌ی شیرین، از روی صندلی بلند شدم و بعد از دادن پول از کافه خارج شدم. به سمت دانشگاه حرکت کردم تا کارهای انتخاب واحدم رو انجام بدم.
    ***
    -مامان عاطفه خواهش می‌کنم بس کن، داری اذیتم می‌کنی!
    -اِ دختره‌ی چشم‌سفید من کجا دارم تو رو اذیت می‌کنم، تازگیا عجیب مشکوک شدی!
    -ای‌ خدا، یعنی چی مامان؟ از صبح داری یک سر میگی مشکوک می‌زنی آخه من کجام مشکوکه؟
    -نمی‌دونم حالا به نتیجه رسیدم بهت میگم.
    -یه‌جوری میگی به نتیجه برسم که انگار می‌خوای اتمی، چیزی کشف کنی!
    -حالا هر چیزی، تو که همیشه می‌خواستیم بریم خونه نرگس اینا بال بال می‌زدی؟ حالا چی‌شد یه‌دفعه بهونه میاری حال ندارم و اینا؟
    -نمی‌دونم مریضم، چرا درک نمی‌کنی؟
    -تا یه بهونه‌ی درست و حسابی دستم ندی قبول نمی‌کنم.
    -چه خبره مادر و دختر خلوت کردین؟
    برگشتم عقب و با نگاه خسته‌ی بابا روبرو شدم؛ مثل همیشه شیک‌پوش بود.
    از جام بلند شدم و بغلش کردم و سرم رو روی شونه‌های پهن و محکمش گذاشتم.
    -خسته نباشی باباجون!
    - قربون دختر گلم برم.
    -خسته نباشی حمید!
    -مرسی خانم.
    از بغلش جدا شدم و سرِ جام برگشتم. نگاهم به مامان افتاد که با نگاهش برام خط و نشون می‌کشید، لبخندی بهش زدم و به این فکر کردم چه‌قدر خوب بود که همیشه مسائل بینمون رو نگه می‌داشت و دوست نداشت کس دیگه‌ای باخبر بشه.
    بعد از خوردن ناهار بدون اینکه صحبتی بین من و مامان بشه به سمت اتاقم رفتم.
    خونه‌ی بزرگ نداشتیم؛ ولی همین دوبلکس‌بودنش رو دوست داشتم. طبقه بالا فقط دو اتاق داشت، اتاق من و مقابل اتاقم منم هم مال مامان اینا قرار داشت.
    وارد اتاقم شدم دیوار‌های شکلاتی‌رنگش عذابم می‌داد؛ تداعی‌کننده‌ی چشم‌های میلاد بود. به سمت دیوار اتاق رفتم و دستی روی اون کشیدم، قلبم فشرده شد.
    دستام رو مشت کردم و به دیوار کوبیدم؛ نه یک بار، نه دوبار، بلکه بار‌ها، دست دیگه‌ام رو هم مشت کردم و کوبیدم به قلبم، داشت از جاش کنده می‌شد.
    همه‌ی زندگیم پر شده بود از یادگاری‌های میلاد و این به شدت عذابم می‌داد.
    اشک‌هام همین‌طوری روی صورتم می‌ریختند، روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. از شدت بغض لبم رو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره. بغض بدجور گلوم رو احاطه کرده بود، از این همه خفگی به سرفه افتادم و نفسم رو‌‌ رها کردم.
    نفس‌نفس می‌زدم، عین ماهی‌ که بیرون از آب بود و داشت خفه می‌شد. این حقِ من نبود، من نمی‌تونم با این مصیبت کنار بیام! نمی‌‎تونم!
    «هر کـهـ مرا دید تو را نـفرین کرد، و من حـواس خدا را پرت کردم که مـبادا بشـنـود!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با ملودی گوشیم از خواب بیدار شدم و نگاهی به صفحه گوشیم انداختم"Saghar"بود.
    -جانم ساغر؟
    با صدایی که انرژی بی‌نهایتی داشت جواب داد:
    -سلام برج زهرمار چه‌طوری؟
    -اوف ساغر، چند دفعه بهت گفتم این کلمه رو بهم نگو خواهش می‌کنم.
    -باشه حالا در موردش فکر می‌کنم، کجایی؟
    -خونه‌م!
    -چیکار می‌کردی؟
    -هیچی خواب بودم، بیدارم کردی.
    -خوب کردم، پاشو حاضر شو بریم بیرون.
    -حوصله ندارم ساغر، شب مامانِ میلاد برای شام دعوتمون کرده.
    -عه، برای چی؟
    -نمی‌دونم، به‌خاطر نامزدکردن پسرش یه همچین چیزی.
    -چیکار می‌خوای بکنی؟
    -هیچی، باید برم.
    -ولی...
    -ولی نداره ساغر، اگه نرم سارا فکر می‌کنه که کم آوردم.
    -من برام مهم نیست که سارا یا دیگرون چی فکر می‌کنن، برای من مهم تویی، نازنین چرا می‌خوای خودت رو نابود کنی؟
    -چاره‌ای ندارم، دلم براش تنگ شده!
    -وای نازنین وای، تو چه‌جور آدمی هستی، هان؟! واقعا داری عصبیم می‌کنی، اون دوست نداره، نمی‌خوادت، این رو بفهم و تو مغزت فرو کن!
    -ولی اون هیچ‌وقت نفهمید که من چه مدلی دوسش دارم.
    -وای تو چه‌قدر احمقی، دختر تو تا حالا بهش گفتی داداش؟
    - نه هیچ‌وقت!
    -پس دختره‌ی بی‌شعور بفهم اون دونسته تو چه احساسی بهش داری؛ ولی نخواسته باور کنه، مگه دوست‌داشتن چند مدل داره؟ یا نکنه تازگیا دوست‌داشتن مدلی شده ما خبر نداریم؟
    -هرچی حالا چه یک مدل باشه چه چند مدل، من دوستش دارم و امشب میرم!
    -به درک، هر کاری می‌خوای بکنی بکن.
    صدای بوق بوق کردن موبایل تو گوشم پیچید.
    نفسی عمیق کشیده و از جام بلند شدم به سمت کمد لباس‌هام به راه افتادم تا لباسی برای امشب انتخاب کنم.
    سارافون بلند بنفش‌رنگی رو که بلندیش تا کنار مچ پام بود از رگال کشیدم بیرون. ساپورت سیاه‌رنگی هم از کشوی جورابام برداشتم. روسری سیاه‌رنگ ساتنی هم از بین روسری‌هام کنار گذاشتم.
    با تقه ای که به در خورد سرم رو به اون سمت چرخوندم.
    - بیا تو.
    با اومدن کوکب نگاهی بهش انداختم.
    -سلام خانم، از خواب بیدار شدین؟ مادرتون برای عصرانه پایین منتظرتون هستن.
    -باشه، بهش بگو الان میام.
    جلوی آینه ایستادم و برس رو برداشته و شونه‌ای به موهام زدم و همون‌طور آزاد گذاشتمشون.
    از پله‌ها به آرومی پایین اومدم و به سمت آشپزخونه نسبتا بزرگمون به راه افتادم.
    -سلام به همه.
    با لبخند مادر و پدرم روبرو شدم.
    گونه‌ی پدر و دست مادرم رو به زور بوسیدم. هیچ‌وقت از این کار خوشش نمی‌اومد؛ ولی من همیشه زوری این کار رو انجام میدم.
    -صد بار بهت گفتم این کار رو نکن!
    -همه آرزو دارن دخترشون این کار رو براشون بکنه.
    -همه این آرزوهاشون رو برای خودشون نگه دارن.
    -دختر من حالش چه‌طوره؟
    نگاهم رو به سمت بابا چرخوندم، لبخندی زدم و گفتم:
    -مرسی بابا خوبم شما چه‌طورید، اوضاع کار و بار چه‌طوره؟
    -خوبه.
    نیم‌ساعتی رو کنار هم گذروندیم و از هر دری صحبت کردیم. از جام بلند شدم و به سمت پذیرایی خونه به راه افتادم. پذیرایی مستطیل‌شکل که مبل های سلطنتی هجده‌نفره‌ای کنار هم قرار گرفته بود.
    فرش‌های قهوه‌ای‌رنگ با نقش و نگار ریزی که روش کار شده کف خونه پهن شده بود.
    روی مبل سه‌نفره‌ی راحتی که کمی اون‌ورتر از قسمت ورودی مقابل تلویزیون قرار داشت نشستم؛ مبل‌های به رنگ بنفش، من عاشق این رنگ بودم. مبل های هشت‌نفره راحتی هم به صورت دایره‌ای شکل این‌جا برای تلویزیون نگاه‌کردن گذاشته بودیم. کنترل رو برداشتم و شروع به بالا و پایین و نگاه‌کردن شبکه‌ها کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    همون‌طور بی‌هدف مقابل تلوزیون نشسته بودم و نمی‌دونستم چه برنامه‌ای داره پخش میشه.
    -دختر تو کی می‌خوای بری حاضر شی؟
    با کلافگی نگاهی به مامان انداختم، با 43 سال سن هنوز هم همون طراوت دوران جوونیش رو داشت. چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ، صورتی بدون چروک، موهای طلایی‌رنگش که تا سر شونه‌اش بود، همه‌ی این‌ها ازش زنی ساخته بود که کمتر از سنش نشون می‌داد.
    -الان مامان.
    -باشه، پس حاضر شدی بیا پایین بریم.
    دندون‌هام رو روی هم ساییدم، از جام بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
    مقابل میز آرایشم نشستم و در حال بستن موهام بودم. کرم رو برداشته و با پدش به صورتم مالیدم. خط چشم نازکی هم دورِ چشم‌هام کشیدم. پایین چشم‌هام رو کمی با سایه قهوه‌ای‌رنگی کردم. صورتِ کشیده‌ام با چشم های آرایش‌شده‌ام جلوه‌ی خوبی به خودشون گرفته بودند.
    بعد از پوشیدن لباس‌هام مقابل آینه ایستادم، روسریم رو دور گردنم بسته و پاپیون کوچکی به گوشه‌اش زدم. کفش های پاشنه‌بلند مشکیم رو هم به پام کردم، کیف کوچک بنفش‌رنگم رو هم برداشتم و بعد از آخرین نگاه از اتاق خارج شدم.
    ***

    روی صندلی‌های سلطنتی قهوه‌ای‌رنگشون که با پارچه‌های براق دوخته شده بودند، نشسته بودم. دوباره همون تیک عصبی سراغم اومده بود؛ پاهام رو با ریتم کوچکی تکون می‌دادم. نگاهی به مبل روبروییم انداختم که سارا و میلاد کنار هم روی اون نشسته و مشغول صحبت بودند.
    استخوان‌های انگشت دستم تیک‌تیک، یکی پس از دیگری داشت شکسته می‌شد. نگاهم کامل روی اونا بود؛ انگار یکی داشت خنجر تو قلبم فرو می‌کرد. احساس گرما می‌کردم،
    کاسه‌ی چشم‌هام پر از اشک بود؛ ولی مگه می‌ذاشتم اشک ازشون بباره. میلاد خیلی عوض شده بود؛ از وقتی اومده بودیم فقط یه سلام خشک و خالی اونم به زور کرده بود. دلیل این رفتارش رو نمی‌دونستم. خدایا من مستحق همچین رفتاری نیستم.
    -چرا تنها نشستی این‌جا نازنین بانو؟
    نگاهم سمت آروین کشیده شد که مبل کناریم رو اشغال کرده بود. چشم‌هام رو ریز کردم، نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    -من تنها نیستم این همه آدم این‌جاست، چرا باید تنها باشم؟!
    جاخوردنش رو به وضوح دیدم، خودمم از تلخی حرفم خوشم نیومد؛ ولی انگار کسی مجبورم می‌کرد که این‌طوری باهاش رفتار کنم.
    کمی توی جای خودش جا‌به‌جا شد و پای چپش رو روی پای راستش انداخت.
    -چرا همیشه این‌قدر تلخ حرف می‌زنی؟
    -تلخ نیستم؛ ولی شما سوال پرسیدید منم جوابتون رو دادم.
    -صحیح. سارا ازت تو خونه خیلی برامون تعریف می‌کرد؛ اینکه دختر خوبی هستی و خوش‌اخلاق و اینا، نکنه سرِ همه‌مون رو کلاه گذاشتی؟
    نفسی تازه کردم و خیره به میلاد اینا جوابش رو دادم:
    -چون که سارا دوست صمیمیم بود و دلیل بر این می‌شد که باهاش رفتار خوبی داشته باشم!
    -پس این‌طور که فهمیدم با پسرا میونه‌ی خوبی نداری؟
    دیگه داشت عصبانیم می کرد، نگاهی بهش انداختم و با کمی حرص گفتم:
    -دلیلی نمی‌بینم که با هر کسی بشینم پای صحبت و گرم بگیرم!
    یکی از ابروهاش رو بالا برد و با پوزخندی که کنار لبش ظاهر شده بود گفت:
    -من که هر کسی نیستم؛ ناسلامتی برادر دوست صمیمیت هستم!
    با بلندشدن صدای گوشیم انگار از این مخمصه خلاص شده بودم، بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و به سمت حیاط رفتم و روی پله‌های ورودی نشستم و جواب دادم:
    -بگو ساغر؟

    -وای خانومُ باش، انگار توپت پره نه؟ آدم حسابت نکرده داری دیوونه میشی؟
    -ساغر حرف اضافه می‌خوای بزنی گوشی رو قطع کنم.
    -خوب حالا چرا جوش می‌زنی؟ من که گفتم اون‌جا رفتن کار بیهوده‌ایه، تو فقط ارزش خودت رو پایین آوردی.
    -خوب باشه هرچی تو میگی همون درسته؟ تو کار و زندگی نداری همه‌ش راپورت زندگیِ من رو در میاری؟
    خنده‌ای کرده و با صدایی که هنوز ته‌مایه‌های خنده توش بود گفت:
    -من این‌قدر حال می‌کنم تو وقتی عصبانی هستی.
    صداش رو کمی خشن کرد و گفت:
    -تو کار و زندگی نداری همه‌ش راپورت زندگیه من رو در میاری؟
    بعد با صدای بلند خندید و گفت:
    -خیلی جذاب میشی نازنین، تو اگه پسر می‌شدی، خودم زنت می‌شدم بی برو برگشت!
    خنده‌ی کوچیکی روی لب‌هام شکل گرفت:
    -خیلی خب برو انقدِ مزه نریز! اومدم خونه پیام می‌فرستم با هم حرف بزنیم.
    و بدون شنیدن صداش موبایل رو قطع کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و از سردی هوا به خودم لرزیدم؛ دست‌هام رو دور خودم حلقه کردم و همون‌طور به روبرو خیره شدم.
    -نازنین؟!
    قلبم به شدت خودش رو به قفسه سـ*ـینه‌ام کوبید. من از بالای بلندی به پایین پرت شدم، گیجگاهم نبض می‌زد. جاری‌شدن خون تو رگ‌هام رو حس می‌کردم. پمپاژ قلبم، حس رخوت تموم بدنم رو در برگرفت.
    احساس کردم گردنم قفل شد و نمی‌تونم تکونش بدم. همه‌ی اینا در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد.
    به سختی به عقب برگشته و نگاه خیسم رو بهش دوختم و با صدای لرزون و جرأتی عجیب که از من بعید بود گفتم:
    -چه عجب بالاخره ما شما رو تنها زیارت کردیم!
    کلافه‌بودنش کاملا مشخص بود. دستی پشت گردنش کشید و خواست بیاد جلو که من یک قدم عقب رفتم و میلاد مات سرِ جاش ایستاد.
    نه اون حرفی می زد نه من.
    کنار لبم رو به دندون گرفته و داشتم گازش می‌گرفتم. قسمتی از سارافونم رو توی دستم گرفته بودم و فشار دادم. شاید سر جام سکته کرده بودم! نفس‌هام قطعه‌قطعه شده بودند.
    انگار از حرفی که می‌خواست بزنه پشیمون شد؛ چون دستی میون موهاش برد و گفت:
    -فقط خواستم حالت رو بپرسم همین.
    راهش رو گرفت و رفت. بی‌حال روی ایوون افتادم و روی زانوهام نشستم. به جایی که میلاد بود و الان خالی بود، خیره شدم. سرم رو آروم تکون می‌دادم، بعدش بدنم رو شروع کردم به تکون‌دادن، هق زدم؛ ولی اشک از چشم‌هام پایین نیومد.
    هق زدم؛ ولی درد قلبم آروم نشد. نفس نفس می‌زدم و انگار پایان زندگی همین‌جا بود. دیگه برام مهم نبود که همه بدونن چه حسی بهش دارم. دیگه فرقی برام نمی‌کرد که بفهمن من عاشق شوهر سارا هستم. چه زود نسبت میلاد عوض شد! دیگه پسر خانواده ملکی نبود، شوهر سارا بود. اشک‌هام راه خودشون رو باز کرده بودند.
    در ورودی باز شد، سرم رو بلند کردم، نگاهی بهش کردم. بالاخره فهمید و می‌دونم سرزنشم می‌کرد. اومد سمت من و بازوم رو گرفت، خواست بلندم کنه‌؛ ولی نتونستم از جام تکون بخورم.
    -بلند شو مامانم، با خودت این‌طوری!
    هق زدم و این‌بار اشک هم از چشمام جاری بود، هق زدم و با چشم‌های اشکیم بهش خیره شدم.
    -مامان!
    -جانِ مامان؟ بگو دردونه زندگیم؟
    اشکی روی گونه‌م چکید.

    « بی‌حس شده‌ام از درد، از بغض، فقط گـاهی خطِ اشـکی می‌سوزاند صـورتـمـ را!»
    -اون از من گذشت!؟
    و من به عمق قضیه پی بـرده بودم. صدام توی خودم خفه شد و با صدایی که خفگی داشت گفتم:
    -مامان.. اون از من گذشت.
    بازوی مامان رو گرفتم و فشار دادم. هق‌هق کردم، آروم گریه کردم. دیوونه شده بودم، سرم رو روی شونه‌ی مامان گذاشتم و گریه کردم.
    -دلم می‌سوزه مامانی، دلم می‌سوزه!
    صدای گریه‌ام کمی اوج گرفت و گفتم:
    -قلبم درد می‌کنه مامانی، درد می‌کنه!
    صورتم رو کمی کج کردم و مسخ مامان شدم و گفتم:
    -می‌خوام بمیرم مامانی، می‌خوام بمیرم!
    مامان نتونست تحمل کنه آروم بغلم کرد و من رو به خودش فشرد، با صدای پر از بغضی که سعی در نگه‌داشتن بغضش داشت گفت:
    -غصه نخور دخترم! غصه نخور، این روزا هم می‌گذره.
    «رفت تو را به خدا سپرد، خودش را به دیگری!»
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا