چند ثانیه سکوت کردم. سارا هنوزم مشتاق بود که چی میخوام بگم. عزمم رو جزم کردم و مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم، با لحن محکم و جدی گفتم:
-ولش کن!
با تردید نگاهم کرد و گفت:
-کی رو ول کنم؟
پوزخندی یه وری زدم و گفتم:
-خودت رو نزن به اون راه. میلاد رو میگم، ولش کن.
چند ثانیه بدون پلکزدن نگاهم کرد و چیزی نگفت، یکدفعه به خودش اومد و سریع از جاش بلند شد و گفت:
-خیلی احمقی، دخترهی روانی!
و پشتش رو بهم کرد. همین که خواست بره، با لحنی تمسخرآمیز گفتم:
-پس منتظر باطلشدن شناسنامهی داداشت باش!
چند لحظه ایستاد، انگار داشت حرفم رو توی ذهنش تحلیل میکرد. به راه افتاد؛ به آرومی و سنگین قدم برمیداشت.
نگاهم به سمت ساعت دایرهشکل و سفید کافه کشیده شد، ساعت 11:15 دقیقه رو نشون میداد. لبخندی زدم میدونستم که پنج دقیقه دیگه برمیگرده. درست سیثانیه مونده به اون پنج دقیقهای که تو ذهنم شروع به شمارش کرده بودم که در کافه رو به سرعت باز کرده و وارد شد.
به سمتم اومد و دوباره سر جای قبلیش نشست. دستمالی رو که برای پاککردن اشکهاش بود توی دستش ریزریز میکرد.
دوباره چشمهاش بارونی شد و پاکت دستمال کاغذی روی میز رو به سمتش هل دادم که اونم انگار منتظر بود، بلافاصله ورقی از اون رو بیرون کشید و سمت صورتش برد. دماغش رو بالا کشید و با صدایی تو دماغی گفت:
-چرا همچین چیزی میخوای؟
صداش رو کمی بالا برد و گفت:
-چرا میخوای زندگی من رو نابود کنی؟
شدت گریههاش بیشتر از قبل شد و تندتند اشکهاش رو پاک میکرد.
-ببین خانم کوچولو، برای من ادای آدمای فمنیست رو در نیار، همونطور که تو آرزوهای من رو خراب کردی منم به همون حد این حق رو دارم زندگی رو که روی آرزوهای من بنا کردی خراب کنم!
با شنیدن حرفهام صدای هقهقش اطراف رو پر کرد. چند نفری با شنیدن صدای گریهش به سمتون برگشتند که با صدای خفهای و از لای دندونهام غریدم:
-اینقدر زرزر نکن، همه دارن نگاهمون میکنن، اونوقت که داشتی به صمیمیترین دوستت خــ ـیانـت میکردی باید فکر این روزات هم میبودی!
«مثل این صدا خفه کنها می مونه
که میذارن سر هفتتیـر
خیـانت رو میگم
بیصدا میکشتت.»
از جام بلند شدم و دوباره نگاهش کردم، هنوزم داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا اصلا دلم به حالش نسوخت.
-تا روز دادگاه وقت داری، اگه راضی شدی زنگ بزن با وکیلم هماهنگ کنم؛ ولی اگه راضی نشدی دادگاه همون روز تشکیل میشه.
لبخندی یه وری مثل لبخندایی که میلاد وقتی تو یه کاری پیروز میشد روی لبهام ظاهر شد.
خم شدم و آروم در گوشش گفتم:
-تو عروسیم با شوهر سابقت میبینمت!
با این حرفم مات سرِ جاش موند. به سمت پیشخوان حرکت کردم و یک تراول پنجاه تومنی روی میز گذاشتم و تشکری کرده و از اونجا بیرون اومدم.
احساس خفگی میکردم، تا به ماشینم برسم چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم.
سوار ماشینم شده و به راه افتادم. خفگی توی گلوم نمیذاشت رانندگی کنم. نمیدونم چرا من که هیچ حس پشیمونی از این کار رو نداشتم اینطوری شده بودم.
ماشین رو یه گوشهای پارک کردم و آروم سرِ جام نشستم. شیشهی ماشین رو پایین آوردم و گذاشتم هوای سرد به داخل ماشین بپیچه.
نمیدونم چرا این کار رو کردم. یهو از شدت عصبانیت با مشتهام روی فرمون ماشین کوبیده و پشت سر هم جیغ کشیدم. نفسنفس میزدم، میدونستم احمق شدم و اینم خیلی خوب میدونستم که عشق میلاد من رو آخرش دیوونه میکنه.
-ولش کن!
با تردید نگاهم کرد و گفت:
-کی رو ول کنم؟
پوزخندی یه وری زدم و گفتم:
-خودت رو نزن به اون راه. میلاد رو میگم، ولش کن.
چند ثانیه بدون پلکزدن نگاهم کرد و چیزی نگفت، یکدفعه به خودش اومد و سریع از جاش بلند شد و گفت:
-خیلی احمقی، دخترهی روانی!
و پشتش رو بهم کرد. همین که خواست بره، با لحنی تمسخرآمیز گفتم:
-پس منتظر باطلشدن شناسنامهی داداشت باش!
چند لحظه ایستاد، انگار داشت حرفم رو توی ذهنش تحلیل میکرد. به راه افتاد؛ به آرومی و سنگین قدم برمیداشت.
نگاهم به سمت ساعت دایرهشکل و سفید کافه کشیده شد، ساعت 11:15 دقیقه رو نشون میداد. لبخندی زدم میدونستم که پنج دقیقه دیگه برمیگرده. درست سیثانیه مونده به اون پنج دقیقهای که تو ذهنم شروع به شمارش کرده بودم که در کافه رو به سرعت باز کرده و وارد شد.
به سمتم اومد و دوباره سر جای قبلیش نشست. دستمالی رو که برای پاککردن اشکهاش بود توی دستش ریزریز میکرد.
دوباره چشمهاش بارونی شد و پاکت دستمال کاغذی روی میز رو به سمتش هل دادم که اونم انگار منتظر بود، بلافاصله ورقی از اون رو بیرون کشید و سمت صورتش برد. دماغش رو بالا کشید و با صدایی تو دماغی گفت:
-چرا همچین چیزی میخوای؟
صداش رو کمی بالا برد و گفت:
-چرا میخوای زندگی من رو نابود کنی؟
شدت گریههاش بیشتر از قبل شد و تندتند اشکهاش رو پاک میکرد.
-ببین خانم کوچولو، برای من ادای آدمای فمنیست رو در نیار، همونطور که تو آرزوهای من رو خراب کردی منم به همون حد این حق رو دارم زندگی رو که روی آرزوهای من بنا کردی خراب کنم!
با شنیدن حرفهام صدای هقهقش اطراف رو پر کرد. چند نفری با شنیدن صدای گریهش به سمتون برگشتند که با صدای خفهای و از لای دندونهام غریدم:
-اینقدر زرزر نکن، همه دارن نگاهمون میکنن، اونوقت که داشتی به صمیمیترین دوستت خــ ـیانـت میکردی باید فکر این روزات هم میبودی!
«مثل این صدا خفه کنها می مونه
که میذارن سر هفتتیـر
خیـانت رو میگم
بیصدا میکشتت.»
از جام بلند شدم و دوباره نگاهش کردم، هنوزم داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا اصلا دلم به حالش نسوخت.
-تا روز دادگاه وقت داری، اگه راضی شدی زنگ بزن با وکیلم هماهنگ کنم؛ ولی اگه راضی نشدی دادگاه همون روز تشکیل میشه.
لبخندی یه وری مثل لبخندایی که میلاد وقتی تو یه کاری پیروز میشد روی لبهام ظاهر شد.
خم شدم و آروم در گوشش گفتم:
-تو عروسیم با شوهر سابقت میبینمت!
با این حرفم مات سرِ جاش موند. به سمت پیشخوان حرکت کردم و یک تراول پنجاه تومنی روی میز گذاشتم و تشکری کرده و از اونجا بیرون اومدم.
احساس خفگی میکردم، تا به ماشینم برسم چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم.
سوار ماشینم شده و به راه افتادم. خفگی توی گلوم نمیذاشت رانندگی کنم. نمیدونم چرا من که هیچ حس پشیمونی از این کار رو نداشتم اینطوری شده بودم.
ماشین رو یه گوشهای پارک کردم و آروم سرِ جام نشستم. شیشهی ماشین رو پایین آوردم و گذاشتم هوای سرد به داخل ماشین بپیچه.
نمیدونم چرا این کار رو کردم. یهو از شدت عصبانیت با مشتهام روی فرمون ماشین کوبیده و پشت سر هم جیغ کشیدم. نفسنفس میزدم، میدونستم احمق شدم و اینم خیلی خوب میدونستم که عشق میلاد من رو آخرش دیوونه میکنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: