کامل شده رمان انعکاس یک قصاص | NAZ-BANOW کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

NAZ-BANOW

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
850
امتیاز واکنش
23,352
امتیاز
671
سن
27
محل سکونت
تبریز
چند ثانیه سکوت کردم. سارا هنوزم مشتاق بود که چی می‌خوام بگم. عزمم رو جزم کردم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم، با لحن محکم و جدی گفتم:
-ولش کن!
با تردید نگاهم کرد و گفت:
-کی رو ول کنم؟
پوزخندی یه وری زدم و گفتم:
-خودت رو نزن به اون راه. میلاد رو میگم، ولش کن.
چند ثانیه بدون پلک‌زدن نگاهم کرد و چیزی نگفت، یک‌دفعه به خودش اومد و سریع از جاش بلند شد و گفت:
-خیلی احمقی، دختره‌ی روانی!
و پشتش رو بهم کرد. همین که خواست بره، با لحنی تمسخرآمیز گفتم:
-پس منتظر باطل‌شدن شناسنامه‌ی داداشت باش!
چند لحظه ایستاد، انگار داشت حرفم رو توی ذهنش تحلیل می‌کرد. به راه افتاد؛ به آرومی و سنگین قدم برمی‌داشت.
نگاهم به سمت ساعت دایره‌شکل و سفید کافه کشیده شد، ساعت 11:15 دقیقه رو نشون می‌داد. لبخندی زدم می‌دونستم که پنج دقیقه دیگه بر‌می‌گرده. درست سی‌ثانیه مونده به اون پنج دقیقه‌ای که تو ذهنم شروع به شمارش کرده بودم که در کافه رو به سرعت باز کرده و وارد شد.
به سمتم اومد و دوباره سر جای قبلیش نشست. دستمالی رو که برای پاک‌کردن اشک‌هاش بود توی دستش ریزریز می‌کرد.
دوباره چشم‌هاش بارونی شد و پاکت دستمال کاغذی روی میز رو به سمتش هل دادم که اونم انگار منتظر بود، بلافاصله ورقی از اون رو بیرون کشید و سمت صورتش برد.
دماغش رو بالا کشید و با صدایی تو دماغی گفت:
-چرا همچین چیزی می‌خوای؟
صداش رو کمی بالا برد و گفت:
-چرا می‌خوای زندگی من رو نابود کنی؟
شدت گریه‌هاش بیشتر از قبل شد و تندتند اشک‌هاش رو پاک می‌کرد.
-ببین خانم کوچولو، برای من ادای آدمای فمنیست رو در نیار، همون‌طور که تو آرزوهای من رو خراب کردی منم به همون حد این حق رو دارم زندگی رو که روی آرزو‌های من بنا کردی خراب کنم!
با شنیدن حرف‌هام صدای هق‌هقش اطراف رو پر کرد. چند نفری با شنیدن صدای گریه‌ش به سمتون برگشتند که با صدای خفه‌ای و از لای دندون‌هام غریدم:
-این‌قدر زرزر نکن، همه دارن نگاهمون می‌کنن، اون‌وقت که داشتی به صمیمی‌ترین دوستت خــ ـیانـت می‌کردی باید فکر این روزات هم می‌بودی!
«مثل این صدا خفه کن‌ها می مونه
که می‌ذارن سر هفت‌تیـر
خیـانت رو میگم
بی‌صدا می‌کشتت.»
از جام بلند شدم و دوباره نگاهش کردم، هنوزم داشت گریه می‌کرد. نمی‌دونم چرا اصلا دلم به حالش نسوخت.
-تا روز دادگاه وقت داری، اگه راضی شدی زنگ بزن با وکیلم هماهنگ کنم؛ ولی اگه راضی نشدی دادگاه همون روز تشکیل میشه.
لبخندی یه وری مثل لبخندایی که میلاد وقتی تو یه کاری پیروز می‌شد روی لب‌هام ظاهر شد.
خم شدم و آروم در گوشش گفتم:
-تو عروسیم با شوهر سابقت می‌بینمت!
با این حرفم مات سرِ جاش موند. به سمت پیشخوان حرکت کردم و یک تراول پنجاه تومنی روی میز گذاشتم و تشکری کرده و از اون‌جا بیرون اومدم.
احساس خفگی می‌کردم، تا به ماشینم برسم چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم.
سوار ماشینم شده و به راه افتادم. خفگی توی گلوم نمی‌ذاشت رانندگی کنم. نمی‌دونم چرا من که هیچ حس پشیمونی از این کار رو نداشتم این‌طوری شده بودم.
ماشین رو یه گوشه‌ای پارک کردم و آروم سرِ جام نشستم. شیشه‌ی ماشین رو پایین آوردم و گذاشتم هوای سرد به داخل ماشین بپیچه.
نمی‌دونم چرا این کار رو کردم. یهو از شدت عصبانیت با مشت‌هام روی فرمون ماشین کوبیده و پشت سر هم جیغ کشیدم.
نفس‌نفس می‌زدم، می‌دونستم احمق شدم و اینم خیلی خوب می‌دونستم که عشق میلاد من رو آخرش دیوونه می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    ***
    پنج روز گذشته بود. تو این پنج روز اتفاق خاصی نیفتاد، فقط من بیشتر از قبل نبود بابا رو تو این خونه که در و دیوارهاش حس تنهایی و یتیم‌بودن رو به من القا می کرد، خفه شدم.
    نفس‌هام در تمامی این مدتی که بابا نبود با بغض همراه بود. انگار بغضی به اندازه‌ی یه سیب بزرگ راه گلوم رو گرفته و راه نفسم رو بسته بود و به سختی نفس می‌کشیدم.
    تو این پنج روز، مراسم ختم برای بابا پا بر جا بود. گریه‌های مامان، ضجه‌های عمه سهیلا با اون بچه‌ی تو شکمش عذابم می‌داد. دوست نداشتم تو این مراسم‌ها شرکت کنم؛ چون واقعا حالم رو خراب می‌کرد.
    دورادور حواسم به مامان و عمه سهیلا بود که مبادا حالشون خراب بشه. آقا پدرام سفارش عمه سهیلا رو بارها و بارها به من کرده بود. بیچاره حق داشت؛ چون نگران حال زن و بچه‌ش بود.
    امروز ساعت دوازده وقت دادگاه داشتیم. خسته شدم این‌قدر تو راهروهای اون‌جا معطل شدم.
    نگاهی به ساعت رومیزی سفیدم کردم، ساعت 10:45 صبح رو نشون می‌داد. از وقتی که بیدار شده بودم، احساس تهوع داشتم؛ هر آن حس می‌کردم محتویات معده‌ام رو می‌خوام بالا بیارم. جوشش معده‌ام اذیتم می‌کرد.
    بی‌قرارتر از قبل شده بودم، لحظه‌شماری می‌کردم تا گوشیم به صدا در بیاد و من شماره‌ی سارا رو روی صفحه گوشیم ببینم.
    روی صندلی میز آرایشم نشسته بودم، به‌خاطر استرس پاهام رو با ریتمیک تندی حرکت می‌دادم.
    هر لحظه که ساعت به دوازده نزدیک می‌شد، تپش قلبم هم سریع‌تر از قبل می‌شد. با انگشت‌هام روی میز آرایشم ضرب گرفته بودم. چشم‌هام سرگردون بود، گاهی به صفحه موبایلم و گاهی به ساعت نگاه می‌کردم.
    با صدای پیامک گوشیم، قلبم تند‌تر از قبل تپید و من صدای تپش قلبم رو به وضوح شنیدم.
    با استرس و لرزش دستم، گوشی رو برداشتم. پیام از سارا بود. بازكردن گوشیم با پیام «قبول می‌کنم» سارا مصادف شد.
    در یک لحظه تمام اون استرسی که داشتم پرید، احساس کردم پاهام سست شد. لب پایینیم رو با خوشحالی گاز گرفتم. شماره‌ی وکیلم رو گرفتم و گفتم که ما رضایت می‌دیم و نیازی به تشکیل دادگاه امروز نیست.
    توی آینه خودم رو نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم، از اتاق بیرون اومدم و با استرس به سمت پذیرایی حرکت کردم.
    مامان روی مبل نشسته بود و با گوشیش حرف می‌زد و هر از گاهی هم با دستمال توی دستش اشک صورتش رو پاک می‌کرد.
    نزدیکش شده و روی مبل کناریش نشستم. اشاره‌ای بهش کردم تا گوشی رو قطع کنه.
    بعد از چند لحظه گوشیش رو قطع کرد و با صدایی تودماغی گفت:
    -چی میگی؟
    استرس داشتم، نمی‌دونستم مامان چه‌طوری با این حرفم کنار میاد.
    -امروز وقت دادگاه داشتیم، می‌دونی؟
    دوباره اشک‌هاش پایین اومد و با گریه گفت:
    -آره می‌دونم؛ ولی من نمیام سرم خیلی درد می‌کنه.
    چشمام رو بستم، دستم رو روی قلبم که تندتند می‌زد گذاشتم و گفتم:
    -من رضایت دادم!
    مامان با شک نگاهم کرد چشم‌هاش رو کمی چین داد و گفت:
    -چیکار کردی؟
    -مامان یه دقیقه وایسا، اون‌طوری که تو فکر می‌کنی نیست.
    صداش رو کمی بالا برد وگفت:
    -سرخود شدی؟ مگه تو بزرگتر نداری؟
    -مامان آخه گوش کن ببین چی میگم.
    بلند شد اومد نزدیک من و به سرعت سیلی محکمی در گوشم زد.
    لب پایینیم رو گاز گرفتم تا اشک‌هام از این رفتار مامان پایین نریزه. با صدای لرزونی گفتم:
    -می‌دونم ناراحتی، عصبانی هستی؛ ولی من دلیل دارم.
    مامان نگاهی به دستش و نگاهی به صورت من کرد و حس پشیمونی تمام صورتش رو در بر گرفت.
    -ببین مامان جون، من گفتم اما فقط به یه دلیل رضایت میدم.
    سرِ جاش نشست، بی‌حوصله به من نگاه کرد و با حرصی که توی لحنش بود گفت:
    -چه دلیلی می‌تونی داشته باشی؟
    -گفتم که سارا باید از میلاد جدا بشه.
    مامان ناباور بهم نگاه کرد:
    -مگه احمق شدی تو آخه دختر؟ فکر می‌کنی سارا ولش می‌کنه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -آره قبول کرد.
    دست‌هاش رو دور سرش گذاشت و نفس محکمی کشید و گفت:

    -تو بیجا می‌کنی دختره‌ی چشم‌سفید! فعلا من نمردم، هر وقت مردم سرخود تصمیم بگیر.
    کلافه توی جام جابه‌جا شدم و گفتم:
    -مامان خواهش می‌کنم منطقی برخورد کن!
    دوباره با صدای بلندی گفت:
    -دختره‌ی کم‌عقل از چه منطقی میگی آخه؟
    بی‌حال سرِجاش نشست و کمی شقیقه‌هاش رو فشار داد و گفت:
    -فکر می‌کنی خراب‌کردن زندگیه کسی به همین راحتیه؟
    دیگه واقعا عصبانی شدم:
    -چه خراب‌کردنی مامان جون؟ اون زندگیِ من رو خراب کرده، خوبه شما هم این چند وقته حال من رو دیدی!
    مستقیم نگاهم کرد و گفت:
    -تو خیلی از خودت بی‌خود شدی! هیج معلوم هست داری چه کارایی می‌کنی. من اجازه نمیدم که تو تنهایی تصمیم بگیری.
    هیستریک خندید و با صدای بلندی گفت:
    -خدایا روزگار من رو ببین! شوهرم مرده، دخترمم دیوونه شده!
    بلند شد تا گوشی رو برداره؛ می‌دونستم که می‌خواد به وکیل زنگ بزنه. سریع از جام بلند شدم و مانع این کارش شدم، با التماس توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    -خواهش می‌کنم مامان، التماست می‌کنم بذار این کار رو بکنم!
    تحملم دیگه تموم شد و زدم زیر گریه، آستانه‌ی صبرم این روزا پایین اومده بود. با التماس هرچه بیشتر تو چشم‌هاش نگاه کردم و با عجز گفتم:
    -خواهش می‌کنم ازت مامان! به‌خاطر بابا بذار این کار رو انجام بدم.
    نرم‌شدن نگاهش رو دیدم.
    نزدیکش شدم و دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم:
    -می‌دونم توام از اونا خوشت نمیاد و اینم می‌دونم که می‌دونی من چه‌قدر میلاد رو دوست دارم.
    دهنم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:
    -برنامه‌ها براشون دارم. فکر نکن می‌ذارم خون بابا پایمال بشه. فقط منتظر باش ببین چی میشه.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    ***
    همه‌ی کار‌ها رو به آقای بهمنی، وکیل این پرونده، سپرده بودم. نمی‌دونم چرا دلم نمی‌خواست شخصاَ خودم به این موضوع رسیدگی کنم.
    توی اتاقم نشسته بودم و داشتم ایمیلی رو که ساغر در مورد درس‌های دانشگاه زده بود می‌خوندم تا ببینم این مدتی که من نبودم چه اتفاقی افتاده بود. با بلندشدن ملودی آروم گوشیم نگاهم رو به سمت گوشی سوق دادم. لبخندی رو که روی لب‌هام اومده بود و شادی کوچکی که وارد قلبم شده بود نمی‌تونستم انکار کنم.
    لب پایینیم رو به شادی و طبق عادت همیگشی گاز گرفتم، بدون مکث گوشی رو برداشتم و تماس رو برقرار کردم.
    -کجایی نازنین؟!
    صدای خشمگین و عصبانی میلاد بند دلم رو پاره کرد، اخم جای اون خوشحالی قبلی رو گرفت.
    -این چه طرز صحبته، مگه من کلفتتم سرم داد می‌کشی؟
    صدای نفس‌های عصبیش رو حس می‌کردم، نفس عمیقی کشید که انعکاس صداش توی گوشی پیچچید:
    -کجایی نازنین؟
    این حرف رو با لحنی ملایم‌تر گفت، پس لحن پراعتراضم کار خودش رو کرده بود که میلاد این‌طوری آروم شده بود.
    خنده‌ای کرده‌ام و با ملایمت گفتم:
    -خونه‌ام، چه‌طور مگه؟!
    -وای خدای من، این خونسردی بیش از حدت داره من رو دیوونه می‌کنه!
    توی دلم پوزخندی زدم و گفتم:
    -این عصبانیت بیش از اندازه‌ی تو هم برای من معنی نداره!
    -همین الان پا میشی میای همون پارکی که همیشه می‌رفتیم!
    لب‌هام رو تر کردم و گفتم:
    -باشه تا نیم ساعت دیگه اون‌جا هستم.
    و تماس قطع شد.
    از جام بلند شدم و به سمت کمد لباس‌هام رفتم. مانتوی بلند بدون دکمه ی سیاهی با کت نیم‌تنه چرمم رو از رگال بیرون کشیدم.
    بعد از پوشیدنشون ساپورت ضخیم سیاه‌رنگی رو هم به پام کشیدم. شال بافتنی سیاه و سرمه‌ای‌رنگم رو هم به سرم کردم.
    با برداشتن کیف سرمه‌ایم، سوییچ و موبایلم از اتاق خارج شدم.
    مامان مقابل تلوزیون نشسته بود؛ ولی معلوم بود که حواسش به اون‌جا نیست.
    -مامان؟
    نگاهم نکرد. بلند صداش زدم:
    -مامان؟
    انگار که به این دنیا برگشته باشه، کمی گنگ جوابم رو داد.
    -من دارم میرم بیرون، کاری نداری؟
    - این وقت ظهر کجا داری میری؟
    -بیرون کار دارم، میرم از ساغر جزوه‌های دانشگاه رو بگیرم.
    -باشه برو؛ ولی زود برگرد.
    -حتما، من رفتم.
    -مواظب خودش باش!
    از جا کفشی بوت‌های سیاهم رو در آورده و به سرعت از خونه خارج شدم.
    ***
    روی صندلی سرد و یخ‌گرفته‌ی پارک نشسته و منتظر میلاد بودم. مدام چشمم بین ساعت گوشیم و اطراف پارک در گردش بود.
    -پاشو بریم تو ماشین.
    با شنیدن صدای سرد و خشک میلاد به عقب برگشته و بی‌حرکت نگاهش کردم. باز همون تپش‌های تند دوست‌داشتن سراغم اومد.
    -مگه با تو نیستم، پاشو بریم!
    از جام بلند شدم، بی‌حرف دنبالش به راه افتادم.
    نزدیک ماشین شد، درش رو باز کرد و داخل شد. منم به سمت دیگر ماشین رفته و سوار شدم.
    توی ماشین نشستم و به روبرو خیره شدم.
    -چرا این کارها رو می‌کنی؟
    صداش عاجزانه بود. بی‌توجه به لحن گفتاریش سرد جواب دادم:
    -مگه رضایت نمی‌خواستین؟
    -چرا، ولی این‌طوری نمی‌خواستیم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -حالا اون یه شرطش برای سارا بود، شرطی رو که برای تو گذاشتم باید بشنوی.
    کلافه دستی به موهاش کشید و با عصبانیت به فرمون ماشین کوبید و گفت:
    -دِ لعنتی چی از جونم می‌خوای؟
    قلبم به شدت خودش رو به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. داغ‌شدن تموم بدنم رو حس کردم. به سمت میلاد برگشتم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    -باید بعد از طلاقتون با من ازدواج کنی!
    «حرف‌های زیادی بلد نیستمــ
    من تنها چشمان تو را دیدم و گوشه‌ای از لبخندتـ که حرف‌هایمـ را دزدید...
    از عشق چیزی نمی‌دانم؛ اما دوستتـ دارم کودکانه‌تر از آن‌چه که فکر کنی!»
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با گفتن این حرف زل زدم بهش تا عکس‌العملش رو ببینم. اول لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش ظاهر شد که منم با این لبخندش خنده‌ی محوی رو لب‌هام شکل گرفت.
    رفته‌رفته صدای خنده‌اش بلند و بلندتر شد. اون‌قدر خندید که اشک از چشم‌هاش اومد. اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد و با تک خنده‌ای به خندیدنش پایان داد. منم مات داشتم نگاهش می‌کردم.
    -تو که این حرف رو جدی نگفتی؟
    این حرف رو با لحنی همراه با خنده گفت. صورتم رو با حرص جمع کردم و گفتم:
    -مگه تو این موقع و شرایط من با تو شوخی دارم؟!
    اخم و عصبانیت به سرعت اون صورت بشاشش رو فرا گرفت.
    -مگه زندگی خاله‌بازیه دختر؟
    این حرف رو با عصبانیت از لای دندونای کلیدشده‌اش گفت. گردنم رو بالا گرفتم و با غرور گفتم:
    -زندگی خاله‌بازی نیست؛ ولی انتقام‌گرفتن اگه خاله‌بازی نباشه یه بازی به حساب میاد؛ مثل گرگم به هوا! تو می‌دویی تا دست گرگ بهت نرسه؛ ولی وقتی دستش بهت رسید، دیگه اون بره‌ی همیشگی نیستی! خودتم گرگ میشی، به همین سادگی.
    -خودت رو درگیر این زندگی پردردسر و بی‌رحم نکن!
    -من بی‌رحمم، باید هم‌نوع خودم رو پیدا کنم، این زندگی هم‌نوع منه.
    پوفی کشید و گفت:
    -این کار عاقبت خوشی نداره!
    -می‌دونی این زندگی از کی تلخ شد؟
    سرش رو به سمت شیشه ماشین برگردوند و به حالت چی تکون داد که گفتم:
    -از وقتی که من تو رو دوست داشتم و تو یکی دیگه رو دوست داشتی.
    نفس عمیقی سر داد و دستش رو لای دندون‌هاش گذاشت و گفت:
    -من از اول به یه چشم دیگه دوست داشتم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -خودت رو گول نزن میلاد! تو هیچ‌وقت برادر من نبودی،‌ مگر اینکه بین من و مهسا یه جابه‌جایی شده باشه.
    -چرت و پرت نگو نازنین!
    -زندگی نقل همین حرفاست؛ نه می‌تونی از چیزی که دوست داری دست بکشی، نه می‌تونی به کسی تقدیمش کنی.
    بهش نگاه کردم و با خیرگی و شیفتگی گفتم:
    -مثل تو که نه تونستم ازت بگذرم نه تونستم پیش یکی دیگه ببینمت.
    -خیلی داری موضوع رو احساسی می‌کنی.
    گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
    -مرگ همین‌جاست میلاد! که من از عشق برات میگم، تو داری برام از احساسی‌کردن موضوع میگی.
    -منطقی فکر کن نازنین! به یه جایی از زندگی رسیدیم که باید با قضیه اون‌جور که خودمون می‌خوایم برخورد نکنیم.
    -وقتی بیشتر پافشاری می‌کنی از تصمیمم بگذرم، حریص‌تر میشم برای به دست آوردنت.
    -تو داری دیگه زیاده‌روی می‌کنی.
    -عشق همین مصیبتا رو هم داره، اون‌قدر زیاده‌روی می‌کنی تا عشقت با دست و پای خودش برای دوست‌داشتنت جلو عشقت زانو بزنه.
    پوفی کرد و کلافه گفت:
    -دل من هیچ‌وقت اون‌طوری که تو می‌خواستی پیشت نبود، خودتم بکشی بازم دلم باهات راه نمیاد!
    -اگه کشتن برای اثبات عشقم لازم باشه، این رگ متصل به زندگی رو می‌زنم.
    مشتی به فرمون ماشین کوبید و با حرص گفت:
    -اینا رو نگفتم کارای احمقانه‌ای بکنی، فقط گفتم چشمات رو به روی این زندگی بازتر کنی.
    به پشتی صندلی تکیه دادم و با حسرت و آه تو گلوم گفتم:
    -بعضی وقتا فکر می‌کنم که شاید فهمیدی دوست دارم و نخواستی باور کنی.
    با ناله گفت:
    -می‌خواستمم نمی‌تونستم.
    -تو هیچ‌وقت فرصت این رو به خودت ندادی بخوای با من امتحان کنی.
    -چی رو با تو امتحان بکنم؟
    -عشق!
    عصبانی شد و این‌بار به جای اینکه به فرمون بکوبه مشتی به شیشه ماشین زد و گفت:
    -دِ آخه لعنتی وقتی نمی‌تونم، وقتی دلم باهام راه نمیاد، من چه‌طوری با تو توی یه مسیر قدم بردارم؟
    منم لجبازتر از قبل گفتم:
    -دلت که همه کاره نیست، تو اگه یه ذره وجدان داشتی حداقل می‌تونستی برای یه مدت کوتاه این دوست‌داشتن رو امتحان کنی.
    چشم‌هاش رو بست و با لحنی غمگین گفت:
    -من نمی‌دونم چه‌طوری وقتی تو این همه سال نتونستم وجدانم، دلم رو راضی کنم به بودن در کنار تو، چه‌طور می‌خوای تو یه مدت کم من رو به خودت وابسته کنی؟!
    با لحنی عاجزانه ادامه داد:
    -بفهم! اگه من موندنی بودم که هیچ‌وقت با کس دیگه نمی‌رفتم و از این عشق نمی‌گذشتم.
    -تو خودت فهمیدی من احساسم به تو عشقه، نه دوست‌داشتن عاطفی خواهر برادرانه.
    زدم روی قلبم و گفتم:
    -دلم عاشقت شد لعنتی.
    زدم به سرم و بهش اشاره کردم و گفتم:
    -عقلم دستور داده دلم عاشق بشه. شاه دستور بده و خدمتکارش اون کار رو انجام نده؟ بفهم الاغ، عقل من حاکم شد بر دلم، دلمم خدمتکار عشق تو شد.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    بعد از گفتن این حرف از ماشین پیاده شدم. بدون معطلی یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه به راه افتادم، بعد از رسیدن به خونه با کلید‌های خودم در رو باز کرده و داخل شدم.
    مامان همون‌جایی که قبل رفتن من نشسته بود خوابش بـرده بود.
    چه‌قدر این روز‌ها معصوم و مظلوم شده بود.
    آهی کشیده و به سمت اتاقم به راه افتادم. بعد از تعویض لباس‌هام روی تخت دراز کشیدم. امروز روز پرتشنجی داشتم، حسابی من رو خسته کرده بود.
    امروز سفره‌ی دلم رو برای میلاد باز کردم؛ اون هم‌ حرف‌هایی که یک عمر تو‌ی دلم نگه داشته بودم. نمی‌دونم چرا قلبم آروم نمی‌گرفت، دل‌شوره‌ی عجیبی داشتم.
    ***
    امروز دقیقا سه‌روز از اون روزی که با میلاد صحبت کرده بودم گذشته بود؛ ولی هنوز هیچ خبری از جداییشون نبود. ساغر برای امروز من رو به خونه‌شون دعوت کرده بود.
    گویا امروز مامانش مهمونی کوچیکی برای پیداکردن یک دوست قدیمی، خونه‌شون فراهم کرده بود که به طور اتفاقی باهاش برخورد کرده بودند.
    هرچه‌قدر به مامان اصرار کردم که بیاد، نیومد. منم مجبور شدم با حوصله‌ای که نداشتم به این مهمونی برم.
    درسته دل و دماغش رو نداشتم؛ ولی اصرار ساغر من رو وادار کرد تا به خونه‌شون برم. کلافه کش و قوسی به بدنم دادم. این روزها چه‌قدر انتخاب‌کردن لباس‌ها برام زجر‌آور شده بود. مقابل کمد لباس‌هام ایستادم، رگال لباس‌های رو یکی‌یکی رد می‌کردم. کت و دامن خوش‌دوخت سیاه‌رنگی که بابا از سفرش به مهاباد خریده بود نظرم رو جلب کرد. با دیدن لباس بغض عجیبی گلوم رو گرفت، بابای عزیزم کجایی دلم برات خیلی تنگ شده.
    نفس عمیق و پربغضی از نبود بابا کشیدم. بعد از پوشیدن لباس‌ها مقابل آینه قدی و ساده‌ی اتاقم که آینه رو به دیوار چسبونده بودیم ایستادم.
    کت تنگ و ساده که دکمه‌هایی نسبتا بزرگی داشت، بستم. بلندی دامن تا روی مچ پاهام و بدون هیچ چاکی بود. درسته که لباس ساده بود؛ اما تن‌خور جالبی داشت و روی تنم به خوبی نشسته بود.
    مقابل آینه ایستادم، موهام رو با کشِ‎ مو از بالا بستم، مثل همیشه به‌خاطر محکم‌کشیدن موهام، چشم‌هام کشیده به نظر اومد.
    بعد از چند روز اولین‌باری بود که دلم برای آرایش رضا داد. کرم آرایشی رو برداشته و به آرامی روی صورتم زدم، برای بی‌روح نبودن لب‌هام برق لبی روشون کشیدم، برای آرایش چشم‌هام هم تنها از ریمل استفاده کردم.
    شال سیاه‌رنگی رو هم روی موهام انداختم، کفش‌های مجلسی پاشنه ده‌سانتی مشکیم رو هم به پا کردم.
    از بین لباس‌های زمستونیم پالتوی خز‌دار مشکیم رو که بلند بود، انتخاب کردم. کیف بدون بند به رنگ مشکی براقم رو هم برای گذاشتن یه آینه کوچیک، برق لبم و موبایلم برداشتم. بعد از آماده‌شدنم و زدن عطر از اتاق خارج شدم.
    ***
    مقابل خونه‌ی ساغر ماشین رو پارک کردم. خونه‌ی ساغر اینا یک ساختمون بزرگ قدیمی و یک طبقه که ارث پدریِ پدر ساغر بود. با زدن آیفون منتظر ایستادم تا در باز بشه؛ چون آیفون تصویری بود هر کی که بود، من رو شناخت و بدون برداشتن آیفون در رو برام باز کرد. به آرومی قدم برمی‌داشتم تا کفش‌
    هام روی کاشی‌های یخ‌بسته‌ی حیاط لیز نخوره.
    بعد از گذشتن دقیقه‌ها و طی‌کردن مسافت طولانی حیاط، ساغر رو دیدم که مقابل در خونه منتظر من ایستاده بود.
    بعد از رسیدنم و نزدیک‌شدن بهش گفت:
    -حالا هم نمی‌اومدی، زود بود!
    با حرص و کلافگی به‌خاطر آروم راه‌رفتنم گفتم:
    -تقصیر مامان بود، هرچه‌قدر اصرار کردم نیومد؛ به‌خاطر همون دیر شد.
    ساغر با قیافه‌ای که قانع شده بود، من رو به خونه راهنمایی کرد.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با داخل‌شدنم به خونه، سیل عظیمی از هوای گرم و مطبوع به صورتم برخورد و آرامش دلنشینی رو برای من ایجاد کرد.
    پالتوم رو تو قسمت ورودی خونه که کسی دید بهش نداشت در آورده و به ساغر دادم.

    نگاهی تو آینه‌ی کوچیک که در قسمت ورودی قرار داشت کردم، خونه‌شون تو قسمت ورودی جایگاه کوچیکی برای تعویض لباس داشت که خونه رو با یک دیوار کوچکی جدا کرده بود.
    بعد از عبورکردن از اون راهروی کوچیک، با شنیدن صدای آشنایی سرِ جام میخکوب شدم.
    - بله عمو جون تقریبا یادم میاد.

    هرچه‌قدر به ذهنم فشار آوردم به یادم نیومد که این صدا رو کجا شنیده بودم. با واردشدنم به پذیرایی، زهره خانم، مادر ساغر، با شتاب به سمتم اومد. خیلی خانم خوبی بود، واقعا تا حالا بین ساغر و من فرقی نگذاشته بود.
    -سلام عزیزِ دلم، خوبی نازنین جان؟
    سرکی پشت سرم کشید تا مامان رو ببینه، بازوهاش رو گرفتم و گفتم:
    -خاله جون مامان نیومده؛ حالش یه‌کم خوب نبود.
    -عیبی نداره گلم، بیا تو.
    هر سه‌تامون وارد خونه شدیم. حسین آقا، پدر ساغر، با دیدنم بلند شد و چند قدم به طرفم اومد و از همون‌جا گفت:
    -دخترم خوش آمدی.
    قلبم لرزید، نفس‌هام به شمار افتاد، چه‌قدر محتاج این دخترم گفتن‌ها از سوی یه مرد بودم. ساغر با نگرانی و دلسوزی نگاهم کرد.
    نزدیک‌تر اومد، از بین لب‌هاش آروم گفت:
    -خوبی؟
    سری تکون دادم و رو به پدرساغر گفتم:
    -ممنون عمو حسین، شما خوبید؟

    گنگ نگاهم کرد. ما قرارمون از بچگی این بود که من به پدر و مادر ساغر بابا و مامان بگم و اونم همین‌طور! نفسم رو سخت سر دادم و به سمت مهمونا رفتم. با نزدیک‌شدن بهشون قیافه‌ی دختر و پسر برام واضح شد. نگاهی به سمت ساغر انداختم و با نگاهم پرسیدم این‌جا چه خبره؟
    اونم شونه‌هاش رو بالا انداخت و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت مهمونا هدایت کرد.
    نگاهم به خانم تقریبا همسن مامان افتاد که به احترامم از جاش بلند شد. چشمان درشت، صورت سفید و تپلی و ابروهای کمانی داشت. روسریش رو مدل حجابی بسته بود که چهره‌اش رو مهربون‌تر کرده بود.
    نزدیکش شدم و سلامی مؤدبانه بهش کردم.
    -سلام دخترم خوش اومدی.
    سری تکون دادم و به سمت مردی که فکر کنم شوهرش بود رفتم. به همون ترتیب سلامی کرده و سری تکون دادم.

    موهای مرد جوگندمی بود. صورتی کشیده، مردانه و بسیار زیبا داشت. درست بود که سنش بالا رفته بود؛ ولی اون زیبایی دوران جوونیش روی صورتش معلوم بود. چشمای قهوه‌ای‌رنگ، بینی مردانه و لب‌هایی کشیده داشت.
    به سمت دخترک برگشتم و با پوزخند روی لبم سرم رو تکون دادم. همین که خواستم برم سر جام بشینم گفت:
    -شنیده بودم که زمین گرده؛ ولی نه تا این حد!
    این حرف رو آروم گفت تا فقط مخاطبش من باشم.
    بدون توجه بهش سرم رو برای پسر تکون دادم و روی مبلی نزدیک به ساغر نشستم.
    بدون تعلل دهنم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:
    -این عتیقه‌ها رو از کجا پیدا کردی؟
    این حرف رو با حرص گفتم؛ ولی ساغر به شوخی تعبیرش کرد، لگدی آروم با پاش به پای من زد و سعی کرد خنده‌اش رو به زور کنترل کنه. نگاهم دوباره به پسر کشیده شد که نگاهش میخ ما بود.
    باور نمی‌کردم یاشار پاشایی، همون پسری که اصلا ازش خوشم نمی‌اومد. پوفی کرده و نگاهم رو کلافه‌وار به سمتی دیگر چرخوندم که نگاهم با نگاه دختر گره خورد.
    با خودم گفتم شاید خواهرشه شایدم زنش، دستم رو فشار دادم و گفتم:
    -خدایا حالا چرا این‌جا ما رو با هم روبرو کردی! حالا من باید تا آخر مهمونی این دخترِ رو تحمل کنم!
    ساغر نزدیکم شد و گفت:
    -دخترِ رو میشناسی؟
    - آره، وکیل آروین بود.
    با نفرت روم رو ازش برگردوندم.
    -اسمش شاپرکه، شاپرک پاشایی.

    پس خواهر یاشار می‌شد.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با صدازدن ساغر توسط مامانش، از جاش بلند شد و به سمتش که توی آشپزخونه مشغول بود، رفت.
    با رفتن ساغر، نگاه سنگین شاپرک رو روی خودم حس کردم. به سرعت جهت نگاهم رو تغییر دادم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم؛ غافلگیرشدنش رو از همین جا احساس کردم.
    خودش رو نباخت و از روی صندلی بلند شد و به سمت من اومد. مبل کناریم رو که جای ساغر رو اشغال کرد. لب‌هاش رو با زبونش تر کرد و با انگشت اشاره‌اش چونه‌اش رو خاروند و گفت:
    -شما با آروین حشمتی چه نسبتی دارید؟
    توی چشم‌هاش نگاه کردم. پای چپم رو به آرومی روی پای راستم انداخته و از مقابل میز روبروییم پیش‌دستی برداشته و روی پام گذاشتم. دوباره نگاهش کردم، دستم رو دراز کرده و از میان میوه‌هایی که داخل میوه‌خوری بلوری چیده شده بودند خیاری برداشتم.
    با صدایی آروم گفتم:
    -از آشناهای نزدیکمون بود. چه‌طور؟ نکنه عاشقش شدی و فکر می‌کنی من رقیبت هستم؟
    دوباره نگاهش کردم، لرزش مردمک‌های چشمش رو دیدم و توی دلم پوزخندی به این سادگیش زده و گفتم:
    -جواب ندادی؟
    چین کوچیکی به چشمام دادم، نگاهش رو دیدم که به سمت دیگری با خشم خیره شده بود و با حرص گوشه مانتوی خردلی کوتاهش رو داخل دستش می‌فشرد.
    لبخند کوچیکی که تنها خودم حسش می‌کردم روی لب‌هام ظاهر شد. یاشار رو دیدم که با کنجکاوی و دقت ما رو می‌پایید.
    به سمت شاپرک برگشتم و خونسرد حین خردکردن خیارم گفتم:
    -نترس! می‌دونی که رضایت دادم، قراره آزاد بشه.
    به آرومی چشم‌هاش رو بهم دوخت و بی‌حرف بهم خیره شد. درست حدس زدم، پس عاشق آروین بود.
    -البته نمیشه که من عاشق قاتل بابام باشم.
    نفس عمیقی کشید و دندون‌هاش رو روی هم فشرد و از بینشون با حرص و خشم گفت:
    -اون قاتل نیست، دختره‌ی...
    قبل از اینکه جمله‌اش رو کامل کنه سریع گفتم:

    -خانم وکیل تازه‌کار مواظب حرف‌زدنت باش!
    بشقابم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
    -اگه اون قاتل نیست حتما تویی؟ چون خیلی داری ازش دفاع می‌کنی.
    از جام بلند شدم و به قیافه‌ی مات‌شده‌ش نگاهی انداخته، خم شده و در گوشش گفتم:
    -نگران نباش، به کسی نمیگم که دوسش داری.
    قبل از اینکه که حرکت کنم دست‌هام رو گرفت. بهش نگاه کردم و با نگاهی سوالی منتظرش شدم.
    -نمی‌تونی هیچ آسیبی بهش برسونی، نمی‌ذارم!
    دوباره پوزخندی زدم، پشتم رو بهش کرده و با دیدن سالن خالی راحت گفتم:
    -این رو تو تعیین نمی‌کنی.
    برگشتم طرفش و چشمکی بهش زده و گفتم:
    -آروین مال خودت، به درد من نمی‌خوره.

    و ازش دور شدم. خودم رو راحت حس می‌کردم، بعد از خوردن شام و تحمل‌کردن نگاه‌های سنگین اطرافم از همه خداحافظی کرده و از خونه خارج شدم.
    آروم رانندگی می‌کردم و فکرم از همه‌چیز خالی بود. با صدای پیام گوشیم، نگاهی بهش کرده و متوجه پیام سارا شدم:« کاری که می‌خواستی فردا انجام میشه.»
    لبخندی زدم و خوشحالی تموم وجودم رو پر کرد. تایپ کردم و متن رو براش فرستادم:« آدرس محضر رو برام ارسال کن.»
    نمی‌دونستم با چه جراتی می‌خوام او‌ن‌جا برم و شاهد طلاقشون باشم. افکار منفی رو از ذهنم دور کرده و مقابل در خونه ایستادم.
    ماشین رو پارک کرده و داخل خونه شدم.
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    از توی آینه‌ی ماشین نگاهی به خودم انداختم؛ برق خوشحالی توی چشم‌هام معلوم بود.
    نگاهی به دفتر ثبت ازدواج و طلاق انداختم. من نیم‌ساعت زودتر از اون‌ها اومده بودم. از یه طرفی هم استرس تموم وجودم رو گرفته بود که نکنه نیان؛ ولی با این امید که سارا نمی‌خواد برادرش اعدام بشه، خیالم راحت می‌شد.
    از بس لبم رو جویده بودم، احساس سوزش رویِ اون‌ها رو می‌فهمیدم.
    صورتم دوباره هیچ آرایشی نداشت، پالتوی خز سرمه‌ای‌رنگ کوتاهم رو همراه شلوار کتان سیاه به پا کرده بودم.
    با ایستادن ریوی سیاه‌رنگ میلاد، قلبم تپش تندی به خودش گرفت. دستم رو روی قلبم گذاشته بودم و نگاهم رو به اونا بود.
    میلاد در ماشین رو باز کرد و با کلافگی که از سر و روش معلوم بود، پیاده شد. تکیه‌اش رو به در ماشین داده و منتظر پایین اومدن سارا شد.
    پاکت سیگارش رو از جیب پالتوی سیاه‌رنگش بیرون آورد. یک نخ سیگار ازش بیرون کشید و با فندکی که توی دست راستش بود روشنش کرد.
    نگاهم به اون طرف ماشین، جایی که سارا نشسته بود کشیده شد. دستمال توی دستش رو محکم روی چشم‌هاش کشید و به آرومی از ماشین پیاده شد.
    میلاد سریع به طرفش رفته و سیگار نکشیده‌اش رو به طرفی انداخت. بازوش رو محکم گرفته و به سمت محضر به راه افتادند.
    در ماشین رو باز کرده، پاهام رو روی زمین یخی قرار دادم. با دقت زمین رو نگاه می‌کردم تا کفشام لیز نخوره.
    نفس عمیقی کشیدم و با قفل‌کردن ماشین به اون سمت حرکت کردم.
    حین حرکت لب‌هام رو با زبونم تر کرده و به آرامی از پله‌ها بالا رفتم. این وقت صبح کسی توی محضر نبود و سکوت این‌جا رو فقط تِق‌تِق چکمه‌های من می‌شکست.
    سرِ جام مقابل در ورودی دفتر ایستادم، محکم در رو باز کرده و داخل شدم. نگاه هردوشون به سرعت روی من قرار گرفت.

    روی صندلی روبرویی اون‌ها که یک در میون ردیف چیده شده بودند نشستم. عاقد هنوز نیومده بود، هر سه‌تامون منتظر بودیم. پاهام رو روی هم انداختم و بدون حرفی نگاهم رو از اونا گرفته و به چکمه‌های بلندم که تا روی زانو‌هام بود دوختم. رنگ سیاهش، مثل سیاهی دل این روزهای من بود. قلبم فشرده شد. من، نازنین؛ دختری که آزارم به یه مورچه هم نمی‌رسید، حالا اومدم شاهد طلاق دو نفر از افراد نزدیکم باشم.
    نگاهی به سارا کردم که با یک صندلی فاصله از میلاد نشسته بود و هر از گاهی فین‌فین دماغش سکوت اطراف رو می‌شکست. نگاهم به سمت میلاد کشیده شد که سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده‌بود. کلافگی و عصبانیت از قیافه‌ش معلوم بود.
    منم دیگه نگاهشون نکردم و منتظر اومدن عاقد شدم. چند لحظه‌ای به همین سکوت سپری شد.
    -چی گیرت میاد؟ هان؟
    صدای خشمگین و پرحرص میلاد بود. از جاش بلند شده بود و داخل فضای مربع‌شکل دفتر به چپ و راست قدم برداشت. کلافه دستی میون موهاش برد و اون‌ها رو با شدت کشید.
    به سمتم برگشته و حین راه‌رفتن گفت:
    - از غم ما، از ناراحتیمون چی گیرت میاد؟
    از جام بلند شدم و به سمت پنجره‌ی موجود در اتاق قدم برداشتم. نگاهی به بیرون انداخته و با لحنی خونسرد گفتم:
    -وقتی می‌بینم همون‌قدر تلخی رو که اون روزها کشیدم شما هم تجربه می‌کنید خوشحالم می‌کنه!
    به سمتشون برگشتم، سارا از روی میز شیشه‌ای مقابلش پشت سر هم چند برگ از دستمال کاغذی رو بیرون کشید و به سمت صورتش برد. میلاد به دیوار نزدیک در تکیه داده بود و بی‌حس نگاهم می‌کرد.
    انگشت اشاره‌ام رو به سمت سارا بردم و گفتم:
    -من تموم احساسم رو، غمام رو، دل‌تنگی‌هام رو برای تو گفتم؛ ولی تو مثل یه حیون کثیف بهم پشت کردی و رفتی طرف میلاد، حداقل می‌تونستی یه‌کم آدم باشی! حداقل می‌تونستی یه جو حس معرفت و انسانیت تو خودت پرورش بدی.
    -بسه نازنین! بسه تو رو به مولا بسه!
    سر خورد و روی زمین نشست، این حرف رو با تموم غمش گفت. نمی‌تونستم حرفام رو توی دلم نگه دارم.
    -می‌دونید چی خوشحالم می‌کنه؟
    به سمت سارا حرکت کردم و کنار پاهاش روی زمین نشستم و گفتم:
    -همون‌طوری که تو میلاد و از من قاپیدی، همون‌طوریم، شاید کمی با عذاب بیشتر من ازت می‌قاپمش.
    گریه‌ی‌ سارا شدت گرفت و با صدا اشک ریخت.
    مثل دیوونه‌ها خندیدم و گفتم:
    - همون زجری رو که توی جشنتون کشیدم می‌خوام با تک‌تک سلولات توی عروسیم بکشی! مثل من تموم استخونات از درد بشکنه و دوباره به هم پیوند بخوره.
    از سارا فاصله گرفتم. میلاد به سرعت از جاش بلند شد و به سمت من اومد.
    یقه‌ی خزدار پالتوم رو گرفت و به دیوار پشت سرم کوبید.
    -خفه میشی یا خفه‌ت می‌کنم!
    این حرف رو با تمام خشمی که ازش سراغ نداشتم گفت.
    دست دیگه‌ش رو دور گردنم حلقه کرد، انگار کنترلش رو از دست داده بود؛ داشتم خفه می‌شدم و برای ربودن ذره‌ای اکسیژن تلاش می‌کردم. لبخندی زدم و با صدایی که که نفس‌نفس می‎زد، گفتم:
    -بکُ...ش... خلاص...م کن! می‌دون...م دلت... خنک م...یشه!
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با صدای بازشدن در نگاهم رو به اون سمت سوق دادم، صدای نگران و متعجب عاقد رو شنیدم:
    -مردِ مؤمن ولش کن! داری چی کار می‌کنی؟
    به زور میلاد رو از من دور کرد و دوباره گفت:
    - می‌خوای بکشیش؟ دیوونه شدی؟!
    سرفه‌های خشکی پشت سر هم می‌کردم. سارا قدم از قدم ننداخته بود تا میلاد رو از من جدا کنه. نمی‌دونم چرا وقتی نفرتی رو که میلاد از من داره توی چشم‌هاش می‌دیدم؛ ولی نمی‌تونستم باز ازش بگذرم!
    بعضی موقع‌ها حس جنون بهم دست می‌داد تا به زور هم که شده کنار خودم نگه دارمش.
    به سختی خودم رو به صندلی رسوندم و نشستم.
    آب دهنم رو قورت دادم تا خشکی گلوم بر طرف بشه. بی‌حرف به صحنه‌ی روبروم چشم دوخته بودم که چه‌طور هر کدوم با دست‌های لرزون داشتند دفتر رو امضا می‌کردند و صیغه‌ی طلاق جاری شد.
    خنده‌ای محو روی لب‌هام شکل گرفت و از این موقعیت خوشحال شدم. سارا بدون تعلل و با گریه از دفتر خارج شد. عاقد سری به تاسف تکون داده و برای صرف صبحونه به اتاق دیگری رفت. من موندم رو میلادی که مات و مبهوت دستش رو به چونه زده و به روبرو خیره شده بود.
    نمی‌دونستم توی ذهنش چی می‌گذره. مشتاق هم نبودم حال این لحظه‌اش رو بدونم. فعلا نمی‌خواستم بهش گیر بدم؛ از جام بلند شده و از اون‌جا دور شدم.
    «می‌خواهم داستانی از عـلاقه‌امـ به تو را بنویسم
    یکی بود، یکی نبود.
    بی‌خـیالـ.!
    خلاصه‌اشـ می‌شود اینکهـ
    دوستـتـ دارمـ لعنتیـ !»
    ***

    -نمیشه، اصلا قبول ندارم، اصرار نکن که کلاهمون تو هم میره.
    کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
    -خواهش می‌کنم، تو رو خدا مامان! ما با هم حرف زدیم.
    مامان صورتش رو به طرف دیگه‌ای برگردوند و با لحن عجیب و تخسی گفت:
    -سر پیری می‌خوای من رو رسوا کنی؟ می‌خوای آبروم رو پیش همه ببری؟
    رو مبل روبروییش نشستو و دست‌هام رو تو هم قفل کرده و لجباز گفتم:
    -این زندگی منه مامان! به کسی هم ربطی نداره! مگه من برای مردم زندگی می‌کنم؟
    اَه کشداری گفته و از جاش بلند شد، حین رفتن به اتاقش روی پله‌ها ایستاد و گفت:

    -یه سوال ازت نازنین یه جواب می‌خوام.
    متعجب نگاهش کردم و با کنجکاوی گفتم:
    -چی؟!
    -به گفته‌ی من گوش میدی یا نه؟ تا همین‌جاشم زیادی پیش رفتی و زیادی باهات راه اومدم
    چشم‌هام رو با حرص بستم و نفس بسیار عمیقی کشیدم و گفتم:

    -مادرِ من، ولی من باید تا آخر این کار رو انجام بدم.
    روش رو ازم برگردوند و با لحنی که هیچی ازش نمی‌تونستی بفهمی گفت:
    -پس باید از روی جنازه من رد بشی تا بری با اون پسرِ ازدواج کنی!
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    مبهوت روی پله‌ها رو نگاه می‌کردم، مامان رفته بود و چشم‌هام به جای خالیش دوخته شده بود.
    با بسته‌شدن محکم در، به خودم اومدم.
    حرص تموم وجودم رو گرفت و پاهام رو محکم روی کف پارکت قهوه‌ای‌رنگ کوبیدم و جیغ کوتاهی کشیدم.
    از حجم این خشم نفس‌نفس می‌زدم.
    کوکب به سرعت به پذیرایی اومده و با ترس گفت:
    -خانم چیزی شده؟
    با داد گفتم:
    -کوکب برام یه لیوان آب بیار!
    تعجب کرد؛ تا حالا باهاش این‌جوری حرف نزده بودم.
    سرِ جام نشستم و با انگشتم روی دسته‌ی مبل ضرب گرفتم. نمی‌دونستم مامان رو چه‌طوری راضی کنم؛ البته راضی‌بودنش زیادم برام مهم نبود.
    این روزها قسمت تاریکی قلبم و وجودم روشن شده بود و هیچی برام به جز رسیدن به میلاد مهم نبود. خنده‌ای هیستیریک‌مانند کرده و لیوان آبی رو که کوکب مقابل صورتم گرفته بود از دستش محکم گرفته و به گوشه‎ای پرتاب کردم. از جام بلند شدم و به سرعت به سمت اتاقم حرکت کردم.
    ***
    «چند روز بعد»
    -نازنین حرفت رو بگو تموم کن، به خدا این روزا کششی برام نمونده؛ نه اعصابی نه هیچ‌چیز دیگه‌ای.
    انگار بچه شده بودم، بغض عجیبی وجودم رو پر کرد.
    -کی بریم آزمایش؟
    خنده‌ی تمسخرآمیزی کرده و گفت:
    -آزمایش برای چی نازی؟ هان! تو واقعا دیوونه شدی نه؟
    دلم گرفت و گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم تا گریه نکنم.
    -خب برای ازدواجمون مگه لازم نیست؟!
    صدای عصبیش و نفس‌های تند و پی در پیش رو از پشت تلفن شنیدم.
    -تو یه دیوونه‌ای یه احمق به تمام معنا، دیگه خسته شدم. می‌فهمی؟ خسته شدم!
    با دادی که پشت تلفن کشید سر جام لرزیدم.
    -هر غلطی دلت می‌خواد بکن، من بازیچه‌ی دست تو نیستم.
    و بوقی که پی در پی در گوشی پخش شد.
    نفس‌های تندی می‌کشیدم. دست خودم نبود. اون به چه حقی سر من داد زد، بلند داد کشیدم:
    - احمق! احمق!
    دستم رو دور گلوم حلقه کردم و دوباره فریاد کشیدم:
    -به چه حقی سر من داد زد؟ عوضی کثافت!

    به سمت آینه‌ی ترمیم‌شده اتاقم دویدم و با مشت بهش کوبیدم که شکستن شیشه‌هاش بین فریاد‌هام گم شد.
    با بازشدن در و واردشدن کوکب خشمم زیادتر شد و داد کشیدم:
    -گمشو بیرون! سریع!
    -ولی خانم دستتون...داره خون میاد.
    این رو با لحنی لرزون گفت. باصدای مرتعشم داد زدم:
    -برو بیرون!
    هق‌هق می‌کردم. به دست خونیم نگاه کردم، از سوزشش صورتم رو جمع کردم. به سمت در رفتم و کنارش سرخورده و روی زمین نشستم.
    شقیقه‌ام نبض می‌زد. مثل دیوونه‌ها داد می‌کشیدم و گریه می‌کردم.
    -خدا! خسته شدم!
    سرم رو به پشت، بار ها و بارها و پشت سر هم به در کوبیدم.
    «از همان ابتدا دروغ گفتند!
    مگر نگفتند که من و تو، ما می‌شویم؟
    پس چرا حالا من این‌قدر تنهام؟
    از کی تو این‌قدر دلسنگ شدی؟
    اصلا این و او را که بازی داد؟
    کی آمد و تو را با خود برد و شدید ما!
    می‌بینی؟
    قصه عشقمان را؟
    فاتحه دستور زبان را خوانده است.»
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا