مقابل پنجرهی پذیرایی ایستاده بودم و به حیاط کوچیک خونهمون نگاه میکردم که با کاشیهای مرمر سفیدرنگ مزین شده بودند.
انگشت شستم رو مقابل بینیم نگه داشتم و متفکر به نقطهای دور خیره شدم. نفس عمیق و سنگینی کشیدم، خیلی وقت بود که اینطور عمیق و سنگین نفس میکشیدم. به سمت مبلهای صورتی چرک راحتی که در پذیرایی به صورت نیمدایره چیده شده بودند رفته و روی یکی از تکنفرهها نشستم. نگاهی به زندگی خودم انداختم، باز سنگین نفس کشیدم. شونههام بار سنگینی رو به روی خودش حمل و تحمل میکرد. این روزها عجیب آروم و صبور بودم؛ مثل اینکه بخواد اتفاق خوبی بیفته. مثل یک ماه گذشته چشمهام خیره به در بود، گاهی به ساعت و گاهی به در بستهی اتاقش خیره بودم. خوب میدونستم که زندگی باهاش تو این وضعیت هیچ خوب و مناسب نبود؛ ولی باز نتونستم دوریش رو از خودم تحمل کنم. ساعتها همونجا نشسته و خیره به در ورودی سفید تختهای بودم. خونه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تو این چند هفتهای که همخونهای بودیم، سخت باهام حرف میزد و عجیب بود که من این حرفنزدنها رو دوست داشتم.
نفس به نفسش تو این خونه بدون هیچ کلام و حرفی، بودنش هم برام کافی بود، همین خیالم رو راحت میکرد. نمیدونستم از کی به دانشگاه نمیرفتم و بَس تو این خونهی صدمتری نشسته و شاهد رفت و آمدش بودم. با چرخش کلید درون قفل در نگاهم رو تیز به در نشونه گرفتم.
با شونههایی خسته وارد خونه شد. کیف سامسونت کارش رو روی اپن که کنار در بود انداخته، کفشهاش رو در آورده و داخل جاکفشی آینهدار سفید گذاشت، کتش رو هم همونجا در آورد و آویزون کرد.
دلم برای رفتن به پیشوازش پر کشید؛ اینکه کتش رو از دستش بگیرم، دستم رو دور گردنش حلقه کنم و بـ..وسـ..ـهای به صورتش زده و خسته نباشیدی بهش بگم؛ اما تمام این اتفاقات، تنها و تنها سریالی بود که همیشه درون ذهنم به کارگردانی خودم مرور میشد.
«شبـ که میرسد
کسی به شانهام میزند
و نجواکنان در گوشهایم
تکرار میکند
کلاهِ بغضهایت را
محکم بگیر ...
میخواهم
تنهاییات را
به رخت بکشم... !»
نفسی کوتاه کشیده و آروم گفتم:
-سلام، کجا بودی؟
بدون وقفه این سوال رو پرسیدم؛ چون همه جا تاریک بود، از لرزش بدنش فهمیدم بهخاطر وجودم یکه خورده.
چراغها رو روشن کرد، پرتوهای آبیرنگ همهجا رو پر کرد. دستم رو جلوی چشمهام گرفتم.
پوزخندی صدادار زده و با لحنی کشیده و تمسخرآمیز گفت:
- حالا حتما هم باید به تو جواب پس بدم!
به راهش ادامه داد و از راهروی ورودی گذشت، به سمت راست خونه حرکت کرد و راه اتاقش رو در پیش گرفت که جدی گفتم:
-ازت پرسیدم کجا بودی میلاد؟
چند ثانیهای ایستاد و برگشت سمت من و گفت:
-دفترت کجاست؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-چه دفتری؟
خندهای کرده و با انگشت شستش گوشهی لبش رو به عادت پاک کرده و گفت:
-دفتر ثبت ساعت ورود و خروج!
با گفتن این حرف بلند خندید و تکیهاش رو کج به دیوار داد، دستهاش رو بغـ*ـل کرد و مستقیم به من نگاه کرد.
سرم رو آروم و با حرص یک دور به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-مسخره بازی رو بذار کنار، گفتم کجا بودی؟
چشمهاش رو تنگ کرد و به سمت من اومد.
-مجبورم مگه بهت جواب پس بدم؟
صاف سرِ جام ایستادم و دستهام رو بغـ*ـل گرفتم، تکونی به خودم دادم و با لحنی پرغرور گفتم:
-البته که باید جواب پس بدی، ناسلامتی من زنتم و تو هم شوهرم، باید از رفت و آمدت خبر داشته باشم.
دوباره انگشتش رو به گوشهی لبش کشید و گفت:
-آره از لحاظ فیزیکی زن و شوهریم!
به سمتم نزدیک شد و محکم با لحنی بیحس و صورتی خونسرد گفت:
-ولی از لحاظ روحی نه! تو سوهان روح منی! زن باید به شوهرش آرامش بده؛ ولی حضور تو آرامشم رو ازم میگیره.
«داغونیم از آنجـا شــــروع شُـد
کـه فَهمیـــــدَم . . .
از میـون ایـن همــــه «بود»
مَـن در آرزوی یکیم کـــه نَبـود. »
لرزش چونهام رو از دیدش مخفی کردم و لبم رو از داخل دهانم گاز گرفته و گفتم:
-اونی که روح از این خونه بـرده تویی! من هی دارم سعی میکنم بهت نزدیک بشم؛ ولی تو خودت رو از من دور میکنی.
عصبانی شده و محکم داد کشیدم:
-خودت رو از من محروم میکنی.
به سمتش رفتم و محکم به تخت سـ*ـینهاش کوبیدم. چون انتظار این حرکت رو نداشت، کنترلش رو از دست داد و روی مبل افتاد.
انگشت اشارهام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-تو روح از خونه و زندگی میبری نه من! احمق بیشعور!
خشمی رو که وجودش رو گرفت به وضوح دیدم و حس کردم. از جاش بلند شد و من رو سرِ جای خودش نشوند و با خشم به سمتم نزدیک شده و لبهاش رو لبهام گذاشت و با شدت بوسید و گفت:
-اینجوری میخوای آره؟
اشکهام راه خودشون رو پیدا کردند، سعی در دورکردنش از خودم داشتم. دستی به موهام کشید و محکم از ریشهاش گرفت و گفت:
-اینجوری میخوای؟ آره عوضی؟ بگو!
دیگه کم مونده بود از شدت هقهق از هوش برم که ازم دور شد و به سرعت داخل اتاقش رفت و محکم در رو بست.
انگشت شستم رو مقابل بینیم نگه داشتم و متفکر به نقطهای دور خیره شدم. نفس عمیق و سنگینی کشیدم، خیلی وقت بود که اینطور عمیق و سنگین نفس میکشیدم. به سمت مبلهای صورتی چرک راحتی که در پذیرایی به صورت نیمدایره چیده شده بودند رفته و روی یکی از تکنفرهها نشستم. نگاهی به زندگی خودم انداختم، باز سنگین نفس کشیدم. شونههام بار سنگینی رو به روی خودش حمل و تحمل میکرد. این روزها عجیب آروم و صبور بودم؛ مثل اینکه بخواد اتفاق خوبی بیفته. مثل یک ماه گذشته چشمهام خیره به در بود، گاهی به ساعت و گاهی به در بستهی اتاقش خیره بودم. خوب میدونستم که زندگی باهاش تو این وضعیت هیچ خوب و مناسب نبود؛ ولی باز نتونستم دوریش رو از خودم تحمل کنم. ساعتها همونجا نشسته و خیره به در ورودی سفید تختهای بودم. خونه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تو این چند هفتهای که همخونهای بودیم، سخت باهام حرف میزد و عجیب بود که من این حرفنزدنها رو دوست داشتم.
نفس به نفسش تو این خونه بدون هیچ کلام و حرفی، بودنش هم برام کافی بود، همین خیالم رو راحت میکرد. نمیدونستم از کی به دانشگاه نمیرفتم و بَس تو این خونهی صدمتری نشسته و شاهد رفت و آمدش بودم. با چرخش کلید درون قفل در نگاهم رو تیز به در نشونه گرفتم.
با شونههایی خسته وارد خونه شد. کیف سامسونت کارش رو روی اپن که کنار در بود انداخته، کفشهاش رو در آورده و داخل جاکفشی آینهدار سفید گذاشت، کتش رو هم همونجا در آورد و آویزون کرد.
دلم برای رفتن به پیشوازش پر کشید؛ اینکه کتش رو از دستش بگیرم، دستم رو دور گردنش حلقه کنم و بـ..وسـ..ـهای به صورتش زده و خسته نباشیدی بهش بگم؛ اما تمام این اتفاقات، تنها و تنها سریالی بود که همیشه درون ذهنم به کارگردانی خودم مرور میشد.
«شبـ که میرسد
کسی به شانهام میزند
و نجواکنان در گوشهایم
تکرار میکند
کلاهِ بغضهایت را
محکم بگیر ...
میخواهم
تنهاییات را
به رخت بکشم... !»
نفسی کوتاه کشیده و آروم گفتم:
-سلام، کجا بودی؟
بدون وقفه این سوال رو پرسیدم؛ چون همه جا تاریک بود، از لرزش بدنش فهمیدم بهخاطر وجودم یکه خورده.
چراغها رو روشن کرد، پرتوهای آبیرنگ همهجا رو پر کرد. دستم رو جلوی چشمهام گرفتم.
پوزخندی صدادار زده و با لحنی کشیده و تمسخرآمیز گفت:
- حالا حتما هم باید به تو جواب پس بدم!
به راهش ادامه داد و از راهروی ورودی گذشت، به سمت راست خونه حرکت کرد و راه اتاقش رو در پیش گرفت که جدی گفتم:
-ازت پرسیدم کجا بودی میلاد؟
چند ثانیهای ایستاد و برگشت سمت من و گفت:
-دفترت کجاست؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-چه دفتری؟
خندهای کرده و با انگشت شستش گوشهی لبش رو به عادت پاک کرده و گفت:
-دفتر ثبت ساعت ورود و خروج!
با گفتن این حرف بلند خندید و تکیهاش رو کج به دیوار داد، دستهاش رو بغـ*ـل کرد و مستقیم به من نگاه کرد.
سرم رو آروم و با حرص یک دور به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-مسخره بازی رو بذار کنار، گفتم کجا بودی؟
چشمهاش رو تنگ کرد و به سمت من اومد.
-مجبورم مگه بهت جواب پس بدم؟
صاف سرِ جام ایستادم و دستهام رو بغـ*ـل گرفتم، تکونی به خودم دادم و با لحنی پرغرور گفتم:
-البته که باید جواب پس بدی، ناسلامتی من زنتم و تو هم شوهرم، باید از رفت و آمدت خبر داشته باشم.
دوباره انگشتش رو به گوشهی لبش کشید و گفت:
-آره از لحاظ فیزیکی زن و شوهریم!
به سمتم نزدیک شد و محکم با لحنی بیحس و صورتی خونسرد گفت:
-ولی از لحاظ روحی نه! تو سوهان روح منی! زن باید به شوهرش آرامش بده؛ ولی حضور تو آرامشم رو ازم میگیره.
«داغونیم از آنجـا شــــروع شُـد
کـه فَهمیـــــدَم . . .
از میـون ایـن همــــه «بود»
مَـن در آرزوی یکیم کـــه نَبـود. »
لرزش چونهام رو از دیدش مخفی کردم و لبم رو از داخل دهانم گاز گرفته و گفتم:
-اونی که روح از این خونه بـرده تویی! من هی دارم سعی میکنم بهت نزدیک بشم؛ ولی تو خودت رو از من دور میکنی.
عصبانی شده و محکم داد کشیدم:
-خودت رو از من محروم میکنی.
به سمتش رفتم و محکم به تخت سـ*ـینهاش کوبیدم. چون انتظار این حرکت رو نداشت، کنترلش رو از دست داد و روی مبل افتاد.
انگشت اشارهام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-تو روح از خونه و زندگی میبری نه من! احمق بیشعور!
خشمی رو که وجودش رو گرفت به وضوح دیدم و حس کردم. از جاش بلند شد و من رو سرِ جای خودش نشوند و با خشم به سمتم نزدیک شده و لبهاش رو لبهام گذاشت و با شدت بوسید و گفت:
-اینجوری میخوای آره؟
اشکهام راه خودشون رو پیدا کردند، سعی در دورکردنش از خودم داشتم. دستی به موهام کشید و محکم از ریشهاش گرفت و گفت:
-اینجوری میخوای؟ آره عوضی؟ بگو!
دیگه کم مونده بود از شدت هقهق از هوش برم که ازم دور شد و به سرعت داخل اتاقش رفت و محکم در رو بست.