کامل شده رمان انعکاس یک قصاص | NAZ-BANOW کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

NAZ-BANOW

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
850
امتیاز واکنش
23,352
امتیاز
671
سن
27
محل سکونت
تبریز
مقابل پنجره‌ی پذیرایی ایستاده بودم و به حیاط کوچیک خونه‌مون نگاه می‌کردم که با کاشی‌های مرمر سفیدرنگ مزین شده بودند.
انگشت شستم رو مقابل بینیم نگه داشتم و متفکر به نقطه‌ای دور خیره شدم. نفس عمیق و سنگینی کشیدم، خیلی وقت بود که این‌طور عمیق و سنگین نفس می‌کشیدم. به سمت مبل‌های صورتی چرک راحتی که در پذیرایی به صورت نیم‌دایره چیده شده بودند رفته و روی یکی از تک‌نفره‌ها نشستم. نگاهی به زندگی خودم انداختم، باز سنگین نفس کشیدم. شونه‌هام بار سنگینی رو به روی خودش حمل و تحمل می‌کرد. این روز‌ها عجیب آروم و صبور بودم؛ مثل اینکه بخواد اتفاق خوبی بیفته. مثل یک ماه گذشته چشم‌هام خیره به در بود، گاهی به ساعت و گاهی به در بسته‌ی اتاقش خیره بودم. خوب می‌دونستم که زندگی باهاش تو این وضعیت هیچ خوب و مناسب نبود؛ ولی باز نتونستم دوریش رو از خودم تحمل کنم. ساعت‌ها همون‌جا نشسته و خیره به در ورودی سفید تخته‌ای بودم. خونه در تاریکی مطلق فرو رفته بود. تو این چند هفته‌ای که هم‌خونه‌ای بودیم، سخت باهام حرف می‌زد و عجیب بود که من این حرف‌نزدن‌ها رو دوست داشتم.
نفس به نفسش تو این خونه بدون هیچ کلام و حرفی، بودنش هم برام کافی بود، همین خیالم رو راحت می‌کرد. نمی‌دونستم از کی به دانشگاه نمی‌رفتم و بَس تو این خونه‌ی صدمتری نشسته و شاهد رفت و آمدش بودم. با چرخش کلید درون قفل در نگاهم رو تیز به در نشونه گرفتم.
با شونه‌هایی خسته وارد خونه شد. کیف سامسونت کارش رو روی اپن که کنار در بود انداخته، کفش‌هاش رو در آورده و داخل جاکفشی آینه‌دار سفید گذاشت، کتش رو هم همون‌جا در آورد و آویزون کرد.
دلم برای رفتن به پیشوازش پر کشید؛ اینکه کتش رو از دستش بگیرم، دستم رو دور گردنش حلقه کنم و بـ..وسـ..ـه‌ای به صورتش زده و خسته نباشیدی بهش بگم؛ اما تمام این اتفاقات، تنها و تنها سریالی بود که همیشه درون ذهنم به کارگردانی خودم مرور می‌شد.
«شبـ که می‌رسد
کسی به شانه‌ام می‌زند
و نجواکنان در گوش‌هایم
تکرار می‌کند
کلاهِ بغض‌هایت را
محکم بگیر ...
می‌خواهم
تنهایی‌ات را
به رخت بکشم... !»
نفسی کوتاه کشیده و آروم گفتم:
-سلام، کجا بودی؟
بدون وقفه این سوال رو پرسیدم؛ چون همه جا تاریک بود، از لرزش بدنش فهمیدم به‌خاطر وجودم یکه خورده.
چراغ‌ها رو روشن کرد، پرتوهای آبی‌رنگ همه‌جا رو پر کرد. دستم رو جلوی چشم‌هام گرفتم.
پوزخندی صدادار زده و با لحنی کشیده و تمسخرآمیز گفت:
- حالا حتما هم باید به تو جواب پس بدم!
به راهش ادامه داد و از راهروی ورودی گذشت، به سمت راست خونه حرکت کرد و راه اتاقش رو در پیش گرفت که جدی گفتم:
-ازت پرسیدم کجا بودی میلاد؟
چند ثانیه‌ای ایستاد و برگشت سمت من و گفت:
-دفترت کجاست؟
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-چه دفتری؟
خنده‌ای کرده و با انگشت شستش گوشه‌ی لبش رو به عادت پاک کرده و گفت:
-دفتر ثبت ساعت ورود و خروج!
با گفتن این حرف بلند خندید و تکیه‌اش رو کج به دیوار داد، دست‌هاش رو بغـ*ـل کرد و مستقیم به من نگاه کرد.
سرم رو آروم و با حرص یک دور به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-مسخره بازی رو بذار کنار، گفتم کجا بودی؟
چشم‌هاش رو تنگ کرد و به سمت من اومد.
-مجبورم مگه بهت جواب پس بدم؟
صاف سرِ جام ایستادم و دست‌هام رو بغـ*ـل گرفتم، تکونی به خودم دادم و با لحنی پرغرور گفتم:
-البته که باید جواب پس بدی، ناسلامتی من زنتم و تو هم شوهرم، باید از رفت و آمدت خبر داشته باشم.
دوباره انگشتش رو به گوشه‌ی لبش کشید و گفت:
-آره از لحاظ فیزیکی زن و شوهریم!
به سمتم نزدیک شد و محکم با لحنی بی‌حس و صورتی خونسرد گفت:
-ولی از لحاظ روحی نه! تو سوهان روح منی! زن باید به شوهرش آرامش بده؛ ولی حضور تو آرامشم رو ازم می‌گیره.

«داغونیم از آن‌جـا شــــروع شُـد
کـه فَهمیـــــدَم . . .
از میـون ایـن همــــه «بود»
مَـن در آرزوی یکیم کـــه نَبـود. »
لرزش چونه‌ام رو از دیدش مخفی کردم و لبم رو از داخل دهانم گاز گرفته و گفتم:
-اونی که روح از این خونه بـرده تویی! من هی دارم سعی می‌کنم بهت نزدیک بشم؛ ولی تو خودت رو از من دور می‌کنی.
عصبانی شده و محکم داد کشیدم:
-خودت رو از من محروم می‌کنی.
به سمتش رفتم و محکم به تخت سـ*ـینه‌اش کوبیدم. چون انتظار این حرکت رو نداشت، کنترلش رو از دست داد و روی مبل افتاد.
انگشت اشاره‌ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
-تو روح از خونه و زندگی می‌بری نه من! احمق بی‌شعور!

خشمی رو که وجودش رو گرفت به وضوح دیدم و حس کردم. از جاش بلند شد و من رو سرِ جای خودش نشوند و با خشم به سمتم نزدیک شده و لب‌هاش رو لب‌هام گذاشت و با شدت بوسید و گفت:
-این‌جوری می‌خوای آره؟
اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کردند، سعی در دورکردنش از خودم داشتم. دستی به موهام کشید و محکم از ریشه‌اش گرفت و گفت:
-این‌جوری می‌خوای؟ آره عوضی؟ بگو!
دیگه کم مونده بود از شدت هق‌هق از هوش برم که ازم دور شد و به سرعت داخل اتاقش رفت و محکم در رو بست.
 
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    با بسته‌شدن در شونه‌هام لرزیدند، اشک‌هام همین‌طور روی صورتم جاری بود. تلنگری بزرگ بود که بهم اصابت کرده بود.
    پاهام رو جنین‌وار تو خودم جمع کردم. بدنم رو به چپ و راست تکون تکون می‌دادم. تنها بودم، خیلی هم تنها بودم. مامان بعد از این تصمیم دیگه باهام حرف نزد. خونه رو فروخت و پیش مامانی رفت. خیلی خیلی تنها بودم. ساغر دیگه باهام حرف نمی‌زد. آروین بعد از اینکه از زندون در اومد و فهمید چه اتفاقی افتاده، سراغم اومد.
    ***
    «یک ماه پیش»
    در حال جمع‌کردن لباس‌هام بودم. مامان چند روزی بود که دیگه باهام حرف نمی‌زد.
    چمدون لباس‌هام و چند تیکه از وسایل شخصیم رو برداشته و نگاه کلی به اتاق کردم، با کوله‌باری از خاطره در رو بستم و خارج شدم.
    نفس عمیقی کشیدم و مقابل اتاق مامان ایستادم، چند تقه به در زدم. صداش کردم؛ اما دریغ از یک جواب! لب‌هام رو به در نزدیک کردم و بـ..وسـ..ـه‌ای به در اتاقش زدم، آروم گفتم:« دوستت دارم مامانی» و به سرعت از خونه خارج شدم.
    دسته‌ی چمدون رو محکم فشار دادم و به سمت ماشینم حرکت کردم. در عقب رو باز کردم، چمدون رو روی صندلی‌های عقب رها کردم.
    با کشیده‌شدن دستم و کوبیده‌شدنم به دیوار، درد شدیدی که روی شونه‌ام ایجاد شد، نفسم رو بند آورد.
    چشم‌هام رو بستم و با درک موقعیتم سریع بازشون کردم.
    چشم‌های وحشی و خشمگین آورین مقابل صورتم قرار داشت. سایش دندون‌هاش رو روی هم شنیدم.
    -هیچ معلومه چه غلطی کردی لامصب؟
    لب‌هام رو روی هم فشار دادم، چشم‌هام رو دوباره از درد عمیقی که رو شونه‌ام احساس می‌کردم، بستم.
    -میشه از من فاصله بگیری؟
    نگاهی به صورتش کردم. ریش چند وقته‌ای صورتش رو پر کرده بود. این آروین شباهتی به آروین سرکش قبل نداشت. مستقیم نگاهم کرد و سرش رو نزدیک گوشم آورد و با عجز نالید:
    -چرا این کار رو کردی نازنین؟ چرا؟!
    قلبم تپش تندی از این نزدیکی به خودش گرفت. خودم رو جمع و جور کرده و دست‌هام رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و سعی در دورکردنش از خودم داشتم. نمی‌دونستم چرا از جاش تکون نخورد و منم نتونستم حرفی بزنم.
    نگاهی به صورت خسته و تکیده‌اش کردم. سوسوی چشم‌هاش رو که پرآب شده از اشک بود، دیدم و به خودم لرزیدم. اشکی که از چشمش چکید قلبم رو به درد آورد، ناخودآگاه دستم رو دراز کردم و اشکش رو پاک کردم.
    دستش رو مشت کرد و به دیوار کنار سرم کوبید، چشم‌هام رو بستم و دوباره صدای غمگینش رو شنیدم:
    -من دوست داشتم نازنین! تو نفس من بودی لامصب! چه‌طوری از تو دست بکشم لعنتی؟
    نفس عمیقی کشید و دوباره توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
    -هیچ‌وقت نفهمیدی چه‌قدر دوست دارم، نه؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم؛ انگار لال شده بودم.
    دست‌هاش دور صورتم گذاشته و گفت:
    - من نمی‌تونم تحمل کنم! نمی‌تونم پیشِ یکی دیگه ببینمت. می‌فهمی یا نه؟
    لب‌هام رو گاز گرفتم و با چشم‌های اشکیم بهش نگاه کردم‌، گوشه‌ی شالم رو نزدیک لب‌هاش برد و بـ..وسـ..ـه‌ای روش نشوند.
    ازم فاصله گرفته و به سرعت دور شد. چیزی درونم فرو ریخته بود؛ ولی این انتقام به سلول سلول درونم نفوذ کرده بود، نمی‌تونستم ازش دست بکشم.
    خودم رو مرتب کرده و به سمت ماشین حرکت کردم و به سمت خونه‌ی آرزو‌هام به راه افتادم.
    «دوست‌داشتن خوبان همیشه گفتنی نیست…
    گاه سکوت است و گاه نگاه و گاه یک پیام…»
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    چشم‌هام رو باز کردم و سریع دستم رو جلوی صورتم آوردم، مقابل چشم‌هام گرفتم تا از تابش نور مستقیم خورشید جلوگیری کنم. زبونم رو رو لب‌های خشکیده‌ام کشیدم. از سردی هوا تا حدودی کم شده بود؛ چون داشتیم به بهار نزدیک می‌شدیم.
    پاهام از تخت رو به پایین آویزون کردم، چند ثانیه تو همون حالت موندم تا اون رخوت و حالت کسل‌بودن از تنم کنار بره. دست‌هام رو روی تخت گذاشتم و از جام بلند شدم، به سمت میز آرایش طلایی‌رنگم که تو اتاق کوچیکم قرار گرفته بود حرکت کردم. مقابل آینه ایستادم و نگاهی به خودم کردم؛ به چشم‌هایی که گود افتاده بود، موهای زیتونی‌رنگم که ریشه‌های سیاهش بیش از حد معمولی در اومده بود و هیچ شباهتی به خود قبلم نداشت. با احساس چیزی زیر پاهام به زمین خم شدم و انگشترم رو از روی موکت قهوه‌ای‌رنگ اتاق برداشتم، مقابل صورتم گرفته و دقیق نگاهش کردم. حلقه‌ی ازدواجمون که به سلیقه‌ی خودم بود. یک رینگ ساده که طلای سفید بود. آهی کشیده و داخل انگشتم فرو بردم. در اتاق رو باز کردم و وارد راهرو شدم، نگاهی به در بسته‌ی اتاق میلاد که روبروی اتاق من قرار داشت کردم. سرم رو با تاسف به چپ و راست تکون دادم، بعد از چند قدم داخل پذیرایی شدم. نگاهی به قندون روی عسلی مبل سه‌نفره کردم که بعد از دعوای دیشب محتویات داخلش زیر و رو شده و روی زمین پخش شده بود، به سمتش رفتم و بعد از مرتب‌کردنش وارد آشپزخونه که کنار در ورودی قرار داشت شدم. به سمت گاز نقره‌ای‌رنگ رفتم و مقابلش ایستادم، روشنش کردم تا برای صبحونه چایی حاضر کنم.
    ***
    روی مبل نشسته بودم و بی‌هدف به جای جای خونه نگاه می‌کردم. احساس می‌کردم اصلا حال و حوصله‌ی هیچ چیزی رو ندارم. تو این زندگی دلم رو به چی خوش کرده بودم؟ به میلادی که اصلا من رو آدم حساب نمی‌کرد؟
    جرقه‌ای توی ذهنم بلند شد. به سرعت بلند شدم و وارد اتاقم شدم، در کمد قهوه‌ای‌رنگم رو که کنار میز آرایشم قرار داشت باز کردم. مانتوی سیاه بلندم رو از چوب‌لباسی جدا کرده و روی تخت انداختم، نیم‌کت چرمم رو هم همین‌طور، ساپورت ضخیم سیاه‌رنگی و شال همرنگش رو هم برداشته و شروع به پوشیدن کردم. مقابل آینه ایستادم و نگاهی دقیق به خودم کردم.
    رنگ و روم به شدت پریده بود. توجهی نکرده و از توی کشو کیف کوچیک سیاه‌رنگم رو برداشتم و وسایل مورد نیازم رو داخلش ریختم.
    ***
    با دقت نگاهی به در مغازه‌ها می‌کردم، با پیداکردن مکان مورد نظرم ماشین رو تو جای مناسب پارک کردم. با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم و داخل شدم.
    -سلام خانم خوش اومدین.
    با صدای دختر جوونی به اون سمتش برگشتم و با لبخندی کوچیک جوابش رو دادم.
    -چه کاری می‌تونم براتون انجام بدم؟
    چند ثانیه فکر کردم و گفتم:
    -برای اصلاح و تجدید رنگ موهام اومدم.
    دوباره لبخند صورتش رو پر کرد و با خوش‌رویی گفت:
    -بله درسته، لطفا لباس‌هاتون در بیارید و این‌جا بشینید.

    روی صندلی که اشاره کرده بود بعد از درآوردن لباس‌هام نشستم، بعد از چند ثانیه کارش رو شروع کرد.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    بعد از چند ساعت که کار آرایشگر تموم شد، از جام بلند شدم، مقابل آینه ایستادم و نگاهی به موهای دودی‌رنگم انداختم. برای دومین‌بار اقدام به رنگ موهام کرده بودم. انگشت‌هام رو شونه‌وار روی موهام کشیده و بار ها نگاهش کردم. ابروهام تمیز شده بود، صورتم به‌خاطر اصلاح کمی قرمز و براق‌تر از قبل شده بود. لبخندی به دختر داخل آینه زدم. همون‌طور که توی آینه به خودم نگاه می‌کردم، با دیدن تصویر کنارم مات روی آینه خیره شدم؛ اشک چشم‌هام رو پر کرد و با حسرت انگشتم رو نزدیک تصویر توی آینه بردم. با انگشت شستم صورت بابا رو نوازش کردم. قلبم چه‌قدر تند می‌زد! احساس می‌کردم بغض بزرگی به اندازه‌ی یه سیب تو گلوم گیر کرده بود. با چکیدن اشکی روی گونه‌ام چشم‌هام روی عکس خودم تو آینه میخکوب شد. چه‌قدر دختر توی این آینه غمگین بود! خم‌شدن سر بابا رو به سمت سرم دیدم و بـ..وسـ..ـه‌ای رو که روی سرم کاشت احساس کردم. چشم‌هام رو از این لـ*ـذت وافر ناخودآگاه بستم و از این بـ..وسـ..ـه لـ*ـذت بردم.
    تنم حسرت محبت به خودش گرفته بود. چه‌قدر زود از این بـ..وسـ..ـه‌ی پدرانه سیراب شدم. چشم‌هام رو باز کردم تا منم جواب بـ..وسـ..ـه رو بدم که با جای خالی پدر مواجه شدم. حس تنهایی به یکباره به سمتم هجوم آورد. دختر جوان دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و خیره به اشک‌هام لبخند غمگینی زد، آهی کشیدم. بعد از دادن دستمزد آرایشگر و پوشیدن لباس‌هام از اون‌جا خارج شدم.
    سوار ماشین شدم و به سمت گل‌فروشی حرکت کردم. دسته‌گلی از گل‌های گلایل خریدم و به سمت بهشت زهرا به راه افتادم.
    ***
    -بعضی وقتا احساس می‌کنم توی این زندگی اضافی هستم.
    دستم رو روی سنگ قبر بابا کشیدم، شاخه گلی از دسته‌اش خارج کردم و شروع به پرپرکردن گلبرگ‌هاش کردم.
    -می‌دونم از دستم ناراحتی و خیلی هم عصبانی هستی؛ به‌خاطر این که مامان رو ناراحت کردم؛ ولی خب خودت که می‌دونی من چه‌قدر میلاد رو دوست دارم.
    دستم رو به سمت گلوم بردم و کمی ماساژش دادم تا این بغض لعنتی ازم دور بشه.
    -بابایی...می‌دونی چه‌قدر تنهام؟
    در گلاب رو باز کردم و روی سنگ قبر بابا ریختم، با دستم قبر رو به خوبی شستم. بوی گلاب به مشامم رسید و دلم بیشتر گرفت.
    -بابا تو رو خدا، دعای پدریت رو از من دریغ نکن! می‌دونی که بدون دعای خوشبختی تو هیچ‌وقت بختم خوش نمیشه.
    اشك‌هایی رو که از چشم‌هام پایین می‌اومدند کنار زدم و صورتم رو روی قبر بابا گذاشتم.
    -بابا دلم از این دنیا، از آدماش خیلی گرفته!
    انگشتم رو روی اسم بابا کشیدم.
    -بابا، بابا، بابا چه‌قدر حسرت می‌کشم صدات کنم بابا و تو بگی بله دخترم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی قبر زده و گفتم:
    -دلم می‌سوزه بابا! کاش هیچ‌وقت نمی‌رفتی، مطمئنم اگه بودی نمی‌ذاشتی تو این باتلاق فرو برم.
    هق‌هقی کردم و با سوز گفتم:
    -بابایی، دلم واسه مامان تنگ شده! نمیگم پشیمونم؛ ولی خیلی دلتنگشم.
    با صدا گریه کردم و دلم بیشتر از قبل تنگ گذشته‌ام شد.
    نشستن دستی رو روی کمرم احساس کردم، به سرعت برگشتم که با چشم‌های غمگین مامان مواجه شدم؛ بدون وقفه بغلش کردم و پرصدا‌تر از قبل گریه کرده و هق زدم.
    -مامان دلم برات تنگ شده بود! مامانی خیلی تنهام!
    و بیشتر از قبل تو بغلش فشرده شدم.
    «مادرم می‌گوید
    خواب زن چپ است!
    کاش؛
    به خوابم بیایی،
    اخم کنی
    و فریاد بزنی
    "من تو را دوست ندارم!"»
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    به کمک مامان بلند شدم، از بازوم گرفت و به سمت ماشین حرکت کردیم. در کمک راننده رو باز کرد و من رو روی صندلی نشوند. در کیفش رو باز کرد و بطری آبی رو از درون کیفش بیرون آورد و مقابل دهنم گرفت. چند جرعه از آب رو خوردم، به مامان خیره شدم و با دلتنگی نگاهش کردم.
    -اگه حالت خوب شده پاشو بریم خونه.
    کلامش چه‌قدر سوز داشت. گنگ نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم:
    -کدوم خونه؟ اصلا شما کی از مشهد برگشتین؟
    دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و کمی فشارش داد:
    -امروز، کمی کار اداری داشتم، هم اومدم به تو سر بزنم.
    با چشم‌هایی که پر از اشک بود نگاهش کردم و گفتم:
    -پس توام دلت برام تنگ شده بود، آره؟
    به طرفم خم شده و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم گذاشت و گفت:
    -مگه میشه یه مادر دلش برای بچه‌ش تنگ نشه؟
    از جام بلند شدم و محکم بغلش کردم.
    -بریم خونه ما؟
    مکث‌کردنش رو دیدم و با استرس خیره شدم تا جواب مثبت رو ازش بگیرم.
    سرش رو تکون داد. به سرعت به سمت صندلی راننده رفتم، ماشین رو به حرکت در آوردم و به سمت خونه یک نفس روندم.
    ***
    ماشین رو جلوی خونه نگه داشتم، سریع پایین اومدم به سمت مامان رفت و در ماشین باز کردم. لبخندی بهش زد. از دستش گرفتم و کمکش کردم تا از ماشین پیاده بشه. با لحنی که همراه با خنده بود گفت:
    -دختر جون دستم رو ول کن، هنوز پیر نشدم.
    لبخندی زدم و دستش رو رها کردم. به سمت در حیاط خونه رفتم. با کلیدهام که عروسک خرسی کوچیکی بهش وصل بود، در رو باز کردم و منتظر مامان ایستادم تا داخل شه. نگاه کلی به حیاط کوچیک خونه‌ی نسبتا کوچیکمون انداختم که مثل دل من و میلاد پژمرده شده بود. چشم‌هام رو بستم و مامان رو به داخل دعوت و با هم به سمت خونه حرکت کردیم.
    بعد از اینکه مامان روی مبل نشست، به سمت آشپزخونه رفتم. در کابینت سفیدرنگی‌ ام دی اف رو باز کردم و میوه‌خوری بلوری رو برداشتم روی میز غذاخوری چهارنفری داخل آشپزخونه گذاشتم.
    در یخچال رو باز کردم، میوه‌ها رو از کشوی مخصوص میوه‌ها جدا کردم و داخل میوه‌خوری ریختم.
    -مامانم بیا بشین، اومدم تو رو ببینم نه میوه بخورم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -الان میام.
    به سمت اجاق گاز رفتم، سماور گازی رو پر از آب کردم و زیرش رو روشن کردم تا آب به جوش بیاد.
    میوه‌ها رو به همراه چند تا پیش‌دستی برداشتم و به سمت پذیرایی حرکت کردم.
    -چه خبرا دخترم؟
    دستم رو داخل دستش گذاشتم، لبخندی بهم زد و گفت:
    -زندگیت، شوهرت چه‌طوره؟
    سرم رو پایین انداخته و بی‌حرف به پارچه‌ی مبل خیره شدم. دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت و سرم رو بالا آورد و مستقیم توی چشم‌هام خیره شد.
    - مامان بهتره در موردش حرف نزنیم.
    با چرخیدن کلید داخل در به اون سمت نگاهی انداختم و به سرعت از جام بلند شدم. تعجب کرده بودم؛ میلاد هیچ‌وقت این موقع خونه نمی‌اومد.
    چند قدم به طرف در برداشتم. با بازشدن در نگاه میلاد چند ثانیه روی صورتم مات موند که به سرعت نگاهش رو ازم دزدید. به سمت مامان نگاه کرد و بدون سلام و احوال‌پرسی با شرم‌آور‌ترین رفتار پوزخندی زده، به سمت اتاقش رفت و در رو به شدت بست. این رفتارش دیگه خارج از آستانه صبرم بود.
    به طرف اتاقش حرکت کردم، در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
    -خجالت نمی‌کشی؟ حداقل احترام مامانم رو نگه می‌داشتی!
    روی تخت نشسته بود و در حال شل‌کردن کراواتش بود.
    -نازنین اصلا اعصابت رو ندارم، می‌فهمی؟ پس برو بیرون!
    بعد از چند هفته اسمم رو تلفظ کرده بود. دلم زیر و رو شد؛ چه‌قدر خوب اسمم رو ادا می‌کرد.
    مسخ‌شده به طرفش قدم برداشته، کنار پاهاش روی زمین زانو زدم. دستم رو به سمت دستش دراز کردم که به سرعت دستش رو پس کشید. بدون در نظر گرفتن این رفتارش، لبخندی زدم و گفتم:
    -چه‌قدر خوبه! اسمم رو میگم، چه‌قدر خوب تلفظش می‌کنی!
    یکی از ابروهاش رو بالا بـرده و گفت:
    -نه بابا، جدی میگی؟
    مثل بچه‌ها سرم رو به چپ و راست تکون داده و گفتم:
    -اوهوم.
    دوباره اخم‌هاش رو تو هم کشید و گفت:
    -پاشو برو بیرون ببینم.
    و با دستش مشت محکمی به سـ*ـینه‌ام کوبید که انگار من رو به خودم آورد. نفسم بند اومد؛ نه از دردی که به سینم اصابت کرده بود، از شکستن دوباره و دوباره‌ی قلبم باز هم همون پوزخند مسخره، طغیان درونم، به جوش اومدن من، رفتاری که دیگه درک نکردم و من دیوونه شدم.
    از جام بلند شدم، انگار شیطان درونم دوباره بیدار شده بود.
    «سیگار به سیگار
    دود می‌شدم
    و
    پنجره به پنجره
    انتظار می‌کشیدم..
    منی که نمی‌بینی تمام شده است دیگر نیا!»
    به سمت میز آرایش سیاه‌رنگش رفتم و وسایل روش رو برداشته و به سمت میلاد پرت کردم و داد زدم:
    -خسته‌ام ازت، لامصب خسته‌ام!
    به سمتش رفتم، مثل دیوونه‌ها بدون ریختن ذره‌ای اشک یقه‌ی بهت‌زده‌اش رو گرفتم با خشم و عصبانیت داد زدم:
    -ازت متنفرم، از عشقی که بهت دارم متنفرم!
    داد می‌کشیدم و عجیب تموم تنم و حنجره‌ام سمفونی زیبایی برای این دادکشیدن ایجاد کرده بودند.
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    گاهی اوقات زنده می‌مونی تا کنار کسایی که دوسشون داری زندگی کنی، گاهی اوقات میری تا فرصت جدیدی برای کسایی که دوسشون داری به وجود بیاری. گاهی اوقات خسته میشی از دوست‌داشتن‌ها و دوست داشته نشدن‌ها؛ اما بعضی موقع‌ها هم می‌مونی و می‌جنگی، حتی اگه فکر کنی یک درصد از اون صد درصد پیروز بشی. یه احتمال، یه آرزو، یه رویا، گاهی اوقات تو رو تا تهِ ته باتلاق فرو می‌بره. بعضی وقت‌ها برمی‌گردی به راه رفته‌شده نگاه می کنی؛ اما بعضی وقت‌ها هم میری بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی. بعضی وقت‌ها می‌مونی و با عشق می‌جنگی؛ اما بعضی وقت‌ها چمدون دوست داشتن‌هات رو با خودت جمع می‌کنی و راه سفر رو پیشِ رو می‌گیری.
    زندگی همین دوست داشتن‌های ناخواسته و طردشدن‌های خواسته‌ست، گاهی با خودت میگی چرا؟ اما بر عکس گاهی اوقاتم میگی بی‌خیال اینم می‌گذره. گاهی میگی سخته؛ ولی بعضی موقع‌ها سکوت، سکوت و سکوت!
    گلوم خشک شده بود، بدجوری تشنه بودم. چشم‌هام رو باز کردم و با فضای تاریک اتاق مواجه شدم. نور ضعیفی از سمت پذیرایی که شامل چراغ‌های آشپزخونه بود به چشمم خورد. به سختی تن خسته‌ام رو تکون دادم و ازجام بلند شدم. تلوتلوخوران به کمک دیوار خودم رو به سمت روشنایی رسوندم، مامان پشت به من در حال هم‌زدن چیزی درون قابلمه بود.
    بودنش تو این دوران متشنج، برام مثل یه مسکن بود.
    -مامان؟
    لرزیدن شونه‌هاش رو دیدم، به سمتم برگشت؛ اما دستش روی قلبش بود. چشم‌هاش رو یک دور باز و بسته کرد و با لحنی سرزنش‌بار گفت:
    -ترسیدم دختر، تو چرا از جات بلند شدی؟
    صندلی کنار کشیدم روش نشستم، با بی‌حالی و کرختی گفتم:
    -خوبم مامان نگران نباش.
    نزدیکم شد، اون هم صندلی روبرویی را کمی نزدیک‌تر به من کرد و روش نشست. دست‌هاش رو به سمت دست‌هام نزدیک کرد، محکم فشرد و با لحن مهربونی گفت:
    -زندگی سختی و راحتی‌های خودش رو داره دخترم، تشویقت نمی‌کنم به‌خاطر این کارت؛ اما سرزنشتم نمی‌کنم. هرکس مختاره که زندگیش رو هر طور که دلش می‌خواد رقم بزنه، منم نمیگم که از اول زندگی من و بابات بدون کم و کاستی بود. میلاد داغداره، تو اون رو از عزیزش جدا کردی که ای کاش که نمی‌کردی!
    نفس عمیقی کشید و مستقیم به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
    -صبر کن، این زندگی هست که خودت برای خودت ساختی، پس پایه خرابه‌هاش و ویرونه‌هاشم بایست؛ ولی وقتی دیدی دیگه نمی‌تونی، نمی‌تونین! یعنی نمیشه مرحم هم باشین بگذر ازش، بذار اونم بره پی خوشبختیش.
    سریع دست‌هاش رو داخل دست‌هام گرفتم و گفتم:
    -هرگز! نگو این رو که ولش کنم، شده تا آخر عمرم به پاش می‌مونم تا یه نگاه محبت‌آمیز بهم بکنه! می‌مونم به پاش. من این زندگی رو روی زندگی کسِ دیگه‌ای ساختم، می دونم آه خیلیا پشتمه، پس می‌مونم و می‌جنگم.
    پوزخندی زدم و به پشتی صندلی تکیه داده و گفتم:
    -گرچه می‌دونم هیچ‌وقت امکان‌پذیر نیست؛ ولی غیرممکن، غیرممکنه!
    با مکث و تردید پرسیدم:
    -میلاد خونه‌ست؟
    مامان چشم‌هاش رو داخل حدقه‌اش چرخوند و گفت:
    - نه. همون موقع رفت.
    کمی ناراحت شدم؛ ولی دوباره پرسیدم:
    -چیزی نگفت؟
    - چرا گفت که مواظبت باشم، اگه بازم حالت بد شد بهش زنگ بزنم.
    نا‌باور بهش نگاه کرده و با صدایی نسبتا بلند گفتم:
    -چی؟!
    مامان چشم‌هاش رو کمی چین داد و گفت:
    -البته که نه! یعنی خیلی امیدواری که این حرف رو بگه.
    حرصم گرفت و با تحکم گفتم:
    -مامان!
    خنده‌ای کرده و از جاش بلند شد و گفت:
    -یامان، فقط گفت مواظبت باشم و با کلافگی رفت.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    اون روزم با نیومدن میلاد به سر گذشت. مامان فرداش گفت که مامانی نیاز به مراقبت داره و دوباره به مشهد برگشت.
    دوباره تنهایی و تنهایی، این واژه این روزها تموم لحظه‌های زندگیم رو پر کرده بود.
    چند روزی بود که میلاد وقتی می‌اومد خونه خیلی خوشحال بود. این یه پیشرفت به حساب می‌اومد، گرچه دلیل خوشحالیش رو نمی‌دونستم چی بود.
    توی آشپزخونه مشغول درست‌کردن قرمه‌سبزی برای شام بودم و زیر لب ترانه‌ای رو زمزمه می‌کردم، کلا توی حال و هوای دیگه‌ای بودم.
    -سلام.
    با شنیدن سلام یهویی میلاد هم ترسیدم و هم تعجب کردم.
    به آرومی به عقب برگشتم و نگاهی به میلاد که درست داخل ورودی آشپزخونه قرار داشت و دست چپش رو به اپن تکیه داده بود کردم. زیر لب سلامی کردم و دوباره مشغول پخت و پز شدم. دلم تندتند خودش رو به دیوارِ سـ*ـینه‌ام می‌کوبید، نتونستم نگاهش رو تحمل کنم.
    -شام چی داریم؟
    من رو بیشتر متعجب کرد، به آرومی گفتم:
    -قرمه سبزی!
    -هوم می‌بینم بوی خوبی میاد، حاضر شد صدام کن، من توی اتاقمم.

    لبخندی زدم، سراسر وجودم پر از شادی شد. مشغول درست‌کردن شام بودم. همه‌چیز آماده بود. میز رو به خوبی چیده بودم، به لباسم که شامل یک بلوز سفید تنگ آستین‌بلند به همراه یک دامن به رنگ آبی آسمونی بود دست کشیدم.
    دست‌هام رو به هم مالیده و لب‌هام رو با خوشحالی روی هم فشردم، مقابل در اتاق میلاد ایستاده و چند تقه به در وارد کردم.
    -بیا تو.
    آروم در رو باز کرده و وارد شدم.
    روی صندلی نشسته بود و مشغول کار با لپ‌تاپش بود.
    -شام حاضره.
    عینک طبیش رو از روی چشم‌هاش برداشته و بهم نگاه کرد. با اون لب‌های تقریبا قلوه‌ای، بینی مردونه و زیبا، چشم‌های درشت و کشیده‌ی شکلاتی‌رنگش برام تداعی‌کننده یک تندیس زیبا بود.
    یکی از ابروهاش رو بالا بـرده و لبخندی روی لب‌هاش آورد و گفت:
    -خیلی دوست داری با هم غذا بخوریم، نه؟
    گنگ نگاهش کردم و گفتم:
    -خودت گفتی وقتی شام حاضر بود بهم بگو.
    -تو هم باور کردی؟
    دوباره پوزخندی زد و به عادت با انگشت شستش گوشه‌ی لبش رو پاک کرد.
    -زیاد جدی نگیر بعضی حرفام رو! می‌دونی که؛ یعنی باید بدونی من و تو دیگه مثل قدیما روی یه میز نمی‌شینیم.
    خنده‌ای صدادار کرد و یک دور روی صندلی چرخ‌دارش چرخید، از جاش بلند شد و به سمتم اومد و چونه‌ام رو گرفت و گفت:
    -این فکرا رو از سرت بیرون کن خانمی! می‌خواستم ببینم بازی باهات چه طعمی داره.
    «تمام شدم؛
    بُرو
    ولی به هَمه بگو
    برای به دست آوردنَت،
    کوه نکندم،
    جان کندم ...»
    نمی‌دونستم تلخی دهنم رو هضم کنم یا گنگی مغزم رو، سرم روی تنم سنگینی می‌کرد و احساس می کردم الاناست که کوه وجودم از هم بپاشه. عقب‌گرد کردم تا در رو ببنده.
    از در چند قدمی فاصله گرفتم و به دیوار کنار اتاقم تکیه دادم، نابودشدن به این می‌گفتن!
    میگن طرف رو بازیچه‌ کردند؛ یعنی من الانم از همون طرفا بودم؟یه دختر ساده احمق که عاشق یه پسر بی‌رحم و سنگدل شده بود.
    نمی‌دونم چرا دیگه قلبم رو توی وجودم احساس نمی‌کردم، شاید مُردم و خبری ندارم! به سختی خودم رو به آشپزخونه رسوندم و تموم محتویات غذا رو داخل سطل آشغال ریختم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
    روی تخت نشسته بودم و به حال و روز این مدتم فکر می‌کردم. مغزم یاریم نمی‌کرد، من چه‌قدر بدبخت شدم و خبر ندارم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    ***
    با صدای زنگ در که پی در پی زده می‌شد، سریع خودم رو به اف اف رسوندم. با دیدن شخص توی آیفون رعشه تمام‌ وجودم رو در برگرفت. آب دهنم رو قورت دادم و بدون جواب‌دادن دکمه‌ی اف اف رو فشار دادم. توی آینه کنار ورودی نگاهی به خودم انداختم، رنگم پریده بود و حسابی به چشم‌ می‌اومد.

    با کف دست‌هام چندبار به صورتم سیلی زدم تا پریدگی صورتم به چشم نیاد. با استرس در رو باز کردم. مقابلم ایستاده بود چشم‌های سبزرنگش براق‌تر شده بود،گونه‌های برجسته‌اش به وسیله رژگونه مسی‌رنگ گلگون‌تر به نظر می‌رسید.
    چشم‌های کشیده‌اش توی اون خط چشم گربه‌ای گیراتر دیده می‌شد. لب‌های قلوه‌ایش با رژ مسی‌رنگ قلوه‌ای‌تر از حد معمول به چشم خورد.
    پوزخندی زده و با تنه‌ای که به کتفم زد بدون حرف داخل خونه شد. از این رفتارش حیرت کردم. به عقب برگشتم. چه شیک روی مبل نشسته و پاهاش رو روی هم انداخته بود. نفس عمیقی کشیدم و تمام غرور وجودم رو توی چشم‌هام ریخته و به آرامی قدم برداشتم، روی مبل کناریش نشسته و منتظر بهش چشم دوختم.
    - خوشبختی؟
    پوزخندی صدادار زد و گفت:
    - البته هم باید خوشبخت باشی، به آدمایی مثل شما میگن خونه خراب کن.
    چشم‌هام رو با نفرت بستم، می‌دونستم می‌خواد عصبانیم کنه؛ ولی من خودم رو محکم‌تر حفظ کردم.
    - خونه‌ای که روی خونه‌ی من ساختی چه‌طوره؟ محبت داره؟ عشق داره؟ اصلا رنگ و رویی از صفا و زندگی توش هست یا نه؟
    صداش رفته رفته بلندتر شد:
    - البته که نباید باشه! تو زندگیت رو روی خرابه‌های زندگی من ساختی! شایدم نه خرابه‌های زندگیت رو روی زندگی من درست کردی؟
    - درست صحبت کن سارا!
    این حرف رو از بین دندون‌های چفت‌شده‌ام گفتم.
    - درست صحبت نکنم چی میشه؟ هان؟
    - یه جوری صحبت نکن که انگار من خونه خراب کنم!
    از جام بلند شدم و کمی دور‌تر ایستاده و انگشت شستم رو به خودم گرفتم و گفتم:
    - من دزد نیستم! یعنی نبایدم باشم. اونی که دزده تویی. من برات از عشقم گفتم، از سودایی که به میلاد داشتم، از روزای خوبی که قرار بود باهاش بسازم؛ اما...
    صدام رو بلند‌تر کردم و گفتم:
    - تو دزد ناموسم شدی، ببین الان من کجام و تو کجا، تو من رو بد کردی، سیاه کردی، شیطان کردی!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - پس برام از خرابه‌های زندگی صحبت نکن.
    تندتند نفس می‌کشید. از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
    - خفه شو و حرف نزن، آره من دزد ناموسم؟!
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - من میلاد رو ازت دزدیم؟ تو اگه لیاقت داشتی تو این همه سال راه برات باز و گشاد بود می‌تونستی میلاد رو عاشق خودت کنی.
    دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
    - ولی جنمش رو نداشتی گلم!
    دستش رو از روی شونه‌ام کنار زدم و با کف دستم ضربه‌ای روی سـ*ـینه‌اش زدم و گفتم:
    - از خونه‌ی من گمشو برو بیرون!
    به سمت مبل رفته و کیفش رو برداشت، دستش رو داخل کیفش برد و یک شئ سیاه‌رنگ از داخلش بیرون کشید و مستقیم اون رو به سمتم گرفت:
    - فکر کردی می‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره عروسک؟ نه کور خوندی!
    تموم تنم می‌لرزید؛ از ترس، از حماقت سارا.
    با لحنی که بریده‌بریده بود گفتم:
    - اون...اسلحه رو... بذار کنار سارا ...خطرناکه!
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - از امروز تا آخر عمرت سایه‌ی من روی زندگیت خواهد بود.
    و بلندبلند خندید. یکباره خنده‌اش رو قطع کرد و اسحله رو به سمت سرش برد.
    چشم‌هام رو با دست‌هام پوشونده بودم که صدای شلیک گلوله اطراف رو برداشت.
    ناباور دست‌هام رو کنار زدم و به سارایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. نفس‌کشیدن از یادم رفت، دستم رو به سمت گلوم بـرده و نگاهی به دیوار کردم که خون داشت ازش چکه می‌کرد.
    روی زمین نشستم و شروع به جیغ‌زدن کردم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    چشم‌هام رو باز کردم و با وحشت از خواب بیدار شدم. عرق‌های درشت از کنار پیشونیم در حال ریختن بود. از عسلی بغلی تخت یک لیوان آب از داخل پارچ برای خودم ریختم و یک نفس سر کشیدم. قطرات آب از کنار لبم جاری بودند. نفس‌های عمیقی پشت سرهم کشیدم. دوباره روی تخت دراز کشیدم‌؛ ولی هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد. ساعت اتاقم ۷:۳۰ صبح رو نشون می‌داد. از جام بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که با صدای خنده‌ی ریز میلاد سرِ جام خشک شدم. به سرعت چند قدم مونده به در رو پیمودم و گوشم رو به در چسبونده و با دقت گوش دادم.
    -جانم؟ بگو.
    -....
    دوباره خنده‌ای کرد و گفت:
    -زود میام‌ گلکم.
    انگار تو دلم داشتند رخت می‌شستند؛ هم به‌خاطر ناشتابودنم حالم به هم خورد، هم از لحن بشاش میلاد.
    -...

    -دیگه عروسک اذیت نکن.
    -....
    -کارم‌ تموم‌ شد حتما میام‌ چشم، روی جفت چشمام.
    -...‌‌‌.
    -منم دوستت دارم عزیزم.
    رفت، من موندم و من، از کنار در سر خورده و روی زمین‌ نشستم و چشم‌هام رو به سقف یکدست سفید اتاقم دوختم.
    «همه ی ما قاتل هستیم!
    به جرمِ کشتنِ کسی
    در خودمان
    خلاص‌کردنِ بخشی
    از خودمان .. !
    و همه‌ی ما
    دستِ کم صدبار مرده‌ایم
    در کسی
    یا
    برای کسی ...»

    حدس‌زدن اینکه پشت تلفن کی بود، برام خیلی آسون بود؛ ولی باز خودم رو گول زدم که شاید خواهرش یا هم مادرش بود.
    از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم.
    ***
    چه‌قدر حوصله‌بر شده بود این روز‌های من؛ نه کسی بود برای بی‌کسی‌هام، نه کسی بود برای التیام غم‌هام. نفس عمیقی کشیدم و جرعه‌ای از چایی داخل لیوانم خوردم.

    با بلندشدن زنگ آیفون متعجب نگاهی به اون سمت انداختم‌. از جام بلند شدم و لیوان چایی رو روی میز گذاشتم. با دیدن شخص توی آیفون، با حیرت دستم رو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نکشم.
    بدون لحظه‌ای صبر در خونه رو باز کردم، به سرعت طول حیاط رو دویده و با عجله در بیرون رو باز کردم. دستم رو دراز کردم، ساغر رو داخل حیاط کشیدم و با تمام قدرتم بغلش کردم.
    -وای ساغر دلم برات خیلی تنگ شده بود!
    -ولم کن بابا خفه‌م کردی.
    ازش جدا شدم و نگاهی پر از دلتنگی بهش کردم و گفتم:
    -وای باور نمی‌کنم که این‌جا دارم می‌بینمت!
    ساغر چشم و ابرویی برام کج کرده و گفت:
    -برای همین روزی سه چهار بار زنگ می‌زدی؟
    با خجالت گفتم:
    -خب، فکر می‌کردم نمی‌خوای باهام حرف بزنی و صدام رو بشنوی.
    -دیوونه‌ای!
    خنده‌ای کردم و به داخل خونه راهنماییش کردم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    چند ساعتی با شادی و خوشحالی کنار ساغر به سر شد؛ اما سرانجام موقع رفتن ساغر رسید و با شال و کلاه کردنش دوباره همون حس تنهایی و غم سراغم اومد.
    -نمیشه حالا بیشتر بمونی؟
    این حرف رو با آخرین درجه‌ی مظلومیتم بهش زدم.
    دهنش رو کج کرده و گفت:
    -اَه، چندش اون «بیشترِ» چی بود چسبوندی به جمله‌ت؟
    -خواستم دلت بسوزه.
    -الان مثلا دلم سوخت؟
    چشم‌هام رو چپ کردم و گفتم:
    -یعنی نسوخت؟
    شکلکی در آورد و گفت:
    -بیشتر حالم به هم خورد!
    -لیاقت محبت نداری!
    -آره ندارم تو داری، برای تمام موجودات سرزمینمون بسهِ.
    بعد از رفتنش لحظاتی رو که باهم سپری کرده بودیم مرور می‌کردم و از مسخره‌بازی‌های ساغر خنده‌ی محوی روی لب‌هام جاری می‌شد. با بازشدن در، به سرعت به سمت پنجره رفته و مقابلش ایستادم.
    میلاد بود که بی‌حواس ماشین رو جلوی درِ خونه پارک کرده و تلو تلوخوران وارد حیاط شده بود. نگاهم رو روی رفتارش زوم کردم.
    مـسـ*ـت به نظر می‌رسید. اخم‌هام رو تو هم کشیدم و خودم رو به سمت ورودی خونه رسوندم. با بازکردن در، میلاد بی‌هوا به سمتم قدم برداشت، هر دو به هم اصابت کردیم. نگاهم کرده و با لحنی کشیده از مـسـ*ـتی گفت:
    -بکش کنار!
    و با دستش ضربه‌ای بی‌جون به کتفم وارد کرد. دوباره همان‌طور به سمت مبل رفت و خودش رو روش پرت کرد.
    به سمتش رفته و گفتم:
    -بذار کمکت کنم!
    دستم رو به سمت کتش بردم، وقتی دیدم مخالفتی نمی‌کنه از تنش در آوردم. هیچ‌گاه با یه مرد مـسـ*ـت روبرو نشده بودم؛ یعنی این مدل رفتارها تو خانواده‌ی ما رسم نبود.
    -عطرت... همونیه که من برات خریدم.
    این حرف رو آروم و با لحن کشدارش گفت. به سمت مبل کناریش رفته و روش نشستم و گفتم:
    -آره دوسال پیش برای تولدم گرفته بودی.
    نفسی کشیدم و گفتم:
    -چه کمکی می‌تونم بهت بکنم؟
    همون‌طور بهم نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

    -چرا هم خودت رو هم من رو اذیت می‌کنی؟
    دوباره همون بحث‌های قبلی.
    نمی‌دونستم چیکار کنم که حالش خوب بشه. از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا لیوان آبی براش بیارم.
    -چند بار گفتم بازم میگم، چون دوستت دارم!
    -ولی این دوست‌داشتن نیست، عشق باید دو طرفه باشه.
    -برای من همون یه طرفه‌شم کافیه.
    -تو یه دیوونه‌ای، باید بستری بشی!
    -تازه پی بردی به دیوونه‌بودنم؟ چرا خوردی؟ نوشیدنی رو میگم.
    -باید جواب اینم بهت پس بدم؟
    -چه عجب داد و هوار نمی‌کشی؟
    -مگه من مثل تو دیوونه‌ام؟

    خنده‌ای کردم، حالش اصلا خوب نبود. لیوان آب رو مقابلش گرفتم؛ ولی نگرفت. چندبار جلوش تکون دادم؛ ولی دریغ! لیوان رو روی عسلی رها کردم و به سمتش خم شدم.
    -پاشو بریم تو اتاقت بخواب، شاید خوب شدی.
    -به من دست نزن!
    -باشه، پاشو.
    از بازوش گرفتم و علی‌رغم مخالفتش به سمت اتاقش بردم. روی تخت خوابوندمش که صداش رو شنیدنم:
    -بوی خوبی میدی.
    -اگه حالت خوب بود و این حرف رو می‌زدی ذوق‌زده می‌شدم؛ ولی الان یه پاپاسی هم برام ارزش نداره.

    بلوزش رو در آوردم و به همراه جوراباش، خواستم ازش دور بشم که بازوم رو کشید و من بی‌هوا روش افتادم. لب‌هاش رو به گوشم چسبوند و گفت:
    -بمون!
    با حرص گفتم:
    -ولم کن، تو مـسـ*ـتی.
    ولی سمج‌تر گفت:
    -بمون!
    «آدم ها مـسـ*ـت می‌کنند...
    یکی را جای دیگری می‌بوسند...
    و تظاهر می‌کنند حالشان خوب است!
    آدم ها هرکاری می‌کنند تا حواس قلبشان را پرت کنند!
    هرکاری می‌کنند تا یادشان برود دلشان برای کسی تنگ شده...!»
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا