وقتی سوار ماشین شدیم، هردو از دویدن زیاد نفسنفس میزدیم. خنکای زمستان به پوستمان خورده بود و آن را از سرما سرخ کرده بود.
لبخند روی لبهایمان نقش بسته و گویی هیچ خطری تهدیدمان نمیکرد.
با روشن کردن ماشین، دستهای یخزدهمان را جلوی بخاریاش گرم کردیم و به سرعت با فشردن پا روی پدال گاز از آنجا دور شدیم. صدای زوزه کشیدن لاستیک ماشین با کف خیابان تنها صدایی بود که در آن شب برفی در فضا طنین انداز شد.
چند دقیقهای در راه بودیم که تلفن همراهم به صدا در آمد. عیسی بود! خواست پیش از رسیدن به محل قرار ماشینمان را عوض کنیم. قبول کردم. ماشین را جایی در شهر ماشین را رها کردیم. تاکسی زرد رنگی آنجا منتظرمان ایستاده بود تا مارا به عیسی برساند. اضطراب وجود هردوی مارا فرا گرفته بود. صندلی عقب سوار شدیم. لحظهای دستهایمان ازهم جدا نمیشد. مرد، بیآنکه هیچ حرفی بزند به راه افتاد.
ارغوان سرش را روی شانهام گذاشت و آهسته گفت:
- دوست داشتم قبل رفتن، واسه آخرین بار مامان و خواهرام رو ببینم.
نفسم را بیرون فرستاده و به یاد کیمیا افتادم و مادر افتادم. باصدای گرفتهای گفتم:
- بعصی وقتا آدم باید از یه چیزایی بگذره... اگر به خانوادههامون میگفتیم اوناهم مثل ما به دردسر میفتادن.
سرش را از روی شانهام برداشت و با چشمان خیسش نگاهم کرد و پرسید:
- به نظرت دوباره میبینیمشون؟
سوالش بیجواب ماند... پاسخی برایش نداشتم و اوهم اصراری نکرد. هردو میدانستیم شرایط وخیم بود.
تکانهای ماشین درجادهی تاریک مارا به خواب برد.
همانطور که کنار هم نشسته بودیم به خواب رفتیم که با صدای راننده بیدار شدیم.
ارغوان سرش را از شانهام برداشت. من، گیج و مبهوت راننده را نگاه کردم که میگفت:
- از اینجا به بعد رو باید پیاده برید.
هوا گرگ و میش بود. چیزی نمیدیدم اما رطوبت دریا را احساس میکردم. دست ارغوان را محکم در دست گرفتم و طبق گفتههای آن راننده سمت ساحل به راه افتادیم.
راهی که باید طی میکردیم، پر از درختهای بزرگ بود و زیر پایمان خزههای سبز. سرتاسرراه تماما گِل بود و تقریبا چیزی از واکس بوتهای مشکیام نمانده بود به غیر از گلی که راکفش را پوشانده بود.
ارغوان، درحالی که کلاه پالتویش را روی سر انداخته و هراسان از میان گلها قدم بر میداشت، دستهایم را سفت گرفته بود. میترسید مبادا در آن جنگل تاریک گم کند. مشغول راه رفتن، ناگاه روی آن زمین لیز پای ارغوان لیز خورد، شیب مسیر باعث شد من هم که دست به دست او بودم روی زمین بیفتم و باصدای آخ بلندی ترس به جان ارغوان بیندازم.