کامل شده رمان خیزش اژدهای تاریکی(جلد دوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر نگاه دانلود

کدام شخصیت مورد پسند شما می باشد؟

  • آدرین

    رای: 94 74.6%
  • دایانا

    رای: 11 8.7%
  • اهریمن

    رای: 2 1.6%
  • پیرمرد(چیتای بزرگ)

    رای: 16 12.7%
  • نارنیا

    رای: 3 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    126
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
اهریمن و هادس که این حرف رو دور از ذهنشون می‌دونستن و حدس نمی‌زدن، با شنیدنش کپ‌ کردن. این حرف چیزی نبود که بشه به این زودی باور کرد. هادس سمت اورک قدم برداشت و رو‌به‌روش ایستاد.
- نارنیا کشته شده؟
اورک ترسان‌ سرش رو بالا پایین کرد.
- مردم رو هم آزاد کرد؟
- بله سرورم.
هادس گردن اورک رو و فشار داد که حس خفگی به اورک دست داد. چشم‌های گشادش رو به چشم‌های تیز و پر از خشم هادس دوخت.
- شما بی‌عرضه‌ها چه غلطی می‌کردین؟
هادس ولش کرد و به گوشه‌ای رفت. درک این مسئله براش غیرممکن بود؛ اما در گوشه‌ای از اتاق، اهریمن حال آدرین رو داشت که خبر مرگ عشقش رو شنیده بود و خشم‌ و غم، تو وجودش شعله‌ور شده بود. می‌خواست که هرچه سریع‌تر انتقام نارنیا رو بگیره. عشق چندساله‌ی آدرین گرچه به عشق هزاران‌ساله اهریمن نمی‌رسید؛ اما عشق اون‌ها آتشین بود. برای نابودکردن قاتل معـ*ـشوقه‌شون، دست به هرکاری می‌زدن.
اهریمن ناله سوزناکی کشید و روی تختش فرود اومد. اهریمن قلب نداشت؛ اما احساس می‌کرد که قلبش رو از‌ جا درآورده بودن. قطره اشک سیاهی از چشم راستش‌‌چکید و این نشون می‌داد که عشقش به نارنیا واقعی بود. قلبش بدجور شکسته بود. این صحنه هادس و اورک‌ها رو به تعجب واداشت‌؛ چون که این از نادرترین اتفاق تو طول تاریخ بود که اهریمن پلیدی اشک بریزه؛ با اینکه سیاهی و سنگ‌دلی تو وجودش موج می‌زد.
- سانتورها پس به اژدهای سپید کمک کرد؟
اهریمن با سردی این رو گفت‌ و با تکون‌دادن سرهای اورک‌ها جوابش رو گرفت. به هادس نگاه کرد و گفت:
- با خیلی‌ها راه اومدم تا کسی کشته نشه. بهتره ارتشم‌ رو آماده کنی هادس. باید ببینن که این کارشون چه نتایجی داره.
- بهترین کار رو انجام میدی. باید انتقام‌ نارنیا رو از همه بگیریم، نباید کسی زنده بمونه.
اهریمن جوابی به هادس نداد و از تختش بلند شد و به‌طرف پنج اورک ترسان رفت.

- من تو سلطنتم افراد بی‌عرضه نمی‌خوام. پس بهتره که شرّتون کم بشه بی‌عرضه‌ها!
اورک‌ها که زنگ‌ خطر تو گوش‌هاشون به صدا دراومده بود، به پای اهریمن افتادن و شروع به التماس و طلب بخشش کردن؛ اما اهریمن با بی‌رحمی پوزخندی زد و تاریکی از دست‌هاش خارج شد و به‌سمت اورک‌ها رفت. اورک‌ها که تحمل نیروی تاریک اهریمن رو نداشتن، ناله بلندی کردن و بدنشون از سفیدی به سیاهی تبدیل شد و سریع‌ روحشون از بدنشون جدا شد. با انزجار قیافه‌ش رو گرفت و‌ دوباره به هادس خیره شد.
- هادس زود آماده باش. نمی‌خوام از سرزمین ساتین کسی زنده خارج بشه.
هادس «باشه‌»ای گفت و اهریمن تو دلش زمزمه کرد:
- نارنیا کسی که تو رو از من گرفت، جوری از بین می‌برمش که درس عبرتی برای همگان بشه.
***
ارتش دوهزارنفری سانتورها گرچه کم بود؛ اما هرکدوم به اندازه چندین سرباز طلایی قدرت داشتن. این یعنی قوی‌ترین جنگجوهایی هستن که اورک‌ها با دیدنشون ترسو می‌شدن. پا به صحرایی گذاشتیم که از شدت گرم و سوزناک بودنش، همه طلب آب خنک می‌کردیم.
پادشاه سانتورها لب‌های خشکش رو تر کرد و به پاهاش سرعت بخشید تا از تپه‌ای که روبه‌رومون بود، بالا بره و کمی اطراف رو بررسی‌ کنه.
- اینجا واقعاً گرمه، اهریمن جای خوبی رو پیدا کرده بود.
- دووم‌ بیار، زود می‌رسیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    به عقب برگشتم و ارتش سانتورها رو دیدم که ضعیف به‌نظر می‌رسیدن. چهره‌ی خمـار و لب‌های ترک‌خورده‌شون، این رو نشون‌ می‌داد که نیازمند آب هستن؛ اما افسوس که تو این صحرای لعنتی، آبی وجود نداشت. اگه از سانتور‌ها حالشون رو می‌پرسیدم، جواب صحیحی به من نمی‌دادن؛ پس بی‌خیال شدم.
    رایان که اسم پادشاه سانتور‌ها بود، با چشم‌های برق‌زده به‌سمتم اومد و با صدای آرومی گفت:
    - تمامی مردم رو بالای این تپه به اسارت گرفتن.
    - چه موجوداتی نگهبانی میدن؟
    با کمی تأمل جواب داد:
    - اورک‌ها و موجودات عجیبی که تابه‌حال ندیدم و نشنیدم چی هستن.
    با تعجب نگاهش کردم. حدس می‌زدم که چی هستن.
    - موجودات شکست‌ناپذیر اهریمن که با قدرت تاریک ساخته شدن.
    رایان عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
    - به احتمال زیاد خودشون باشن.
    - قابل کشتن هستن؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - تعدادشون زیاده؛ اما قوی به‌نظر نمی‌رسن.
    تنها به یه تکون سر اکتفا کردم که رایان به‌سمت ارتشش رفت تا نقشه‌ی حمله رو دوباره مرور کنن. اگه هم تعداد ارتش اون‌ها زیاد باشه، با ارتش سانتور‌ها و منی که اژدهای سپید هستم، نمی‌تونن مقابله کنن و شکست می‌خورن. دلم می‌خواد بدونم وقتی اهریمن این واقعیت رو می‌فهمه، چه حالی بهش دست میده. می‌دونم که برای انتقام به من حمله می‌کنه؛ اما نامیرابودنش کمی کار رو دشوار می‌کرد؛ ولی من با تمام قدرتم باهاش مقابله می‌کنم و به همون جهنمی که ازش فرار کرده می‌فرستمش.
    - ما آماده هستیم شاهزاده.
    به چهره‌ی مصمم رایان دقیق خیره شدم. این سانتور واقعاً لیاقت یک پادشاه رو داشت. نوع رفتار و اداره‌کردن حکومتش، این گواهی رو می‌داد که لیاقت این مرتبه رو داره. می‌تونستم که به این موجود در هر زمینه‌‌ای اعتماد کنم؛ امیدوارم که گوهرشون به دست افرادی مثل ساکورا نیفته.
    - خیلی‌ خب، همه رو بکشید؛ اما چندین نفر از اورک‌ها رو زنده نگه دارید. باهاشون کار دارم.
    - باشه.
    با علامت رایان، سانتور‌ها به حرکت دراومدن و به‌آرومی از تپه شنی بالا رفتن. کمی از بقیه فاصله گرفتم و چشم‌هام رو بستم. با نفس عمیقی که کشیدم، اژدهایی رو که در درونم نهفته شده بود فراخوندم. مثل دفعات قبل، کشیدگی تو کل وجودم آغاز شد. درد و سوزش‌هایی رو قبلاً موقع تبدیل حس می‌کردم و دردآور بود؛ اما الان چنین حس دردناکی رو نداشتم. کم‌کم ارتفاع گرفتم و به‌خوبی احساس کردم که با کامل تبدیل‌شدنم، قدرت فراوانی هم به‌ دست میارم. بعد از دو دقیقه که کامل تبدیل شدم، چشم‌هام رو باز کردم و تازه صدای نعره‌ها و داد‌های همه به گوشم هجوم آوردن. تمام بدنم خنک شده بود و این صحرای داغ و سوزان، روی من هیچ تأثیری نداشت، جز اینکه بدنم‌ رو درخشان‌ می‌کرد.
    بال‌هام رو تند تکون دادم و از روی زمین بلند شدم. وقتی به بالا پرواز می‌کردم، سانتورها رو دیدم که با بی‌رحمی، اورک‌ها و موجودات طوسی‌رنگ چهارپا رو به قتل می‌رسوندن. رو به جلو پرواز کردم و بالای سرشون، یه نعره بزرگی کشیدم که توجه همه‌شون به من جلب شد. مردم با دیدنم خوشحال شدن؛ اما تعدادی از موجودات چهارپایی که نمی‌دونستم از چه نژادی هستن و این احتمال رو می‌دادم که برای اهریمن هستن، رو به مردم غرش می‌کردن تا ساکتشون کنن. سـ*ـینه‌‌ام خنک‌تر شد و با بازکردن دهنم، سوز سردی به‌سمتشون رفت و ثانیه‌‌ای طول نکشید که منجمد شدن. این موجودات با گفته‌های مردم سازگار نبودن، خیلی ضعیف بودن. به سانتور‌ها دوباره نگاه کردم که وحشیانه گردن همه رو قطع می‌کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    از این جنگیدن سانتور‌ها به‌شدت لـ*ـذت بردم. نباید به کسی رحم می‌کردیم؛ چون حق زندگی نداشتن؛ چون حق زندگی‌کردن رو از مردم‌ گرفته بودن.
    بال‌هام رو جمع کردم و به‌سمت اورک‌ها خیز برداشتم و تعدادی ازشون رو بین چنگال‌هام گرفتم و بدنشون رو نصف کردم. خیلی از اورک‌ها بین چنگال‌هام جون دادن و تعدادی رو هم بین دندون‌های تیزم می‌گرفتم و خون سفیدشون رو درمی‌آوردم. روی زمین فرود اومدم و چندتا از اون موجودات طوسی‌رنگ رو زیر پاهام له کردم. تعدادشون در حال کاهش بود که ناگهان نیزه‌‌ای از روبه‌رو به سـ*ـینه‌‌ام برخورد و روی زمین افتاد. به کسی که این کار رو کرد نگاه کردم، اورک لاغر اندامی با ترس به من خیره بود. انگار نمی‌دونست که پولک‌هایی که بدنم رو پوشونده بود، سفت و سخت بود و نفودکردن به جای نرم بدنم، آسون نبود. رو بهش غرش بلندی کشیدم که روی زمین افتاد و باعث خنده‌ی ریز من و تعدادی سانتور شد.
    ***
    پنج اورک زخمی با بی‌حالی روبه‌روی منی که تو جسم اژدهاییم بودم، ایستاده بودن. همه با شگفتی به من خیره بودن و فکر نمی‌کردن که روزی از نزدیک من رو ببینن. با صدایی که خشن بود، رو به اروک‌ها گفتم:
    - هدفتون چی بود؟
    از ترس نمی‌تونستن به من نگاه کنن. وقتی جوابی به من ندادن، خم شدم و غریدم:
    - تا کشته نشدید بگید هدفتون چی بود!
    یکی از اورک‌هایی که دستش قطع شده بود گفت:
    - ما از چیزی خبر نداریم. دستور این بود که مردم رو اینجا به اسارت بگیریم.
    نگاهی به رایان انداختم که شونه‌‌ای بالا انداخت.
    - اهریمن این موجوات ضعیف رو به وجود آورده؟
    این حرفم باعث پوزخندزدن عده‌‌ای از سانتور‌ها شد. یکی از اورک‌ها سرش رو بالا آورد و گفت:
    - اورانوس‌ها، فقط می‌دونیم که خالقشون اهریمن نیست.
    - پس این‌ها ارتش فناناپذیر اهریمن نیستن. خالقشون کیه؟
    سری به طرفین تکون دادن. اگه خبر داشتن جای تعجب داشت. دیگه حوصله‌شون رو نداشتم. اگه زودتر از اینجا نمی‌رفتن، می‌کشتمشون.
    - حالا برید به اهریمن بگید که مـ*ـعشوقه‌ت رو کشتم.
    سر همه‌شون بالا اومد و با تعجب به من نگاه کردن. اِلف‌ها هم با حرف من واکنش نشون دادن و پچ‌پچ‌هایی بین خودشون ردوبدل کردن.
    - چطور ممکنه؟
    با پوزخند ازشون رو گرفتم و با صدای بلند‌تری گفتم:
    - من اژدهای سپید هستم. حالا گم شید!
    سرم رو برگردونم و با خشم بهشون خیره شدم. عقب‌گرد کردن و به دل صحرا دویدن. اگه من اورک‌ها رو زنده گذاشتم، مطمئنم که اهریمن اون‌ها رو می‌کشه. رو به رایان گفتم:
    - جای امنی برای مردم سراغ داری؟
    به اِلف‌ها نگاه کرد که بی‌حال شده بودن و نایی نداشتن.
    - قلمروی من بهترین مکان برای نگهداری از مردمه.
    سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم. به‌نظر من هم قلمروشون امنیت خوبی داشت. می‌تونستم با اعتماد کامل مردم رو به سانتور‌ها بسپرم.
    - من به قصر طلایی برمی‌گردم. مطمئنم اهریمن این کارم رو بی‌جواب نمی‌ذاره. باید برای یه جنگ بزرگ آماده بشیم.
    عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و به‌سمت مردم رفت.
    - منم ارتشم رو به قصر طلایی میارم تا همراه با شما با اهریمن بجنگیم.
    دلم با حرف پادشاه سانتور‌ها گرم شد. بال‌هام رو باز کردم و تکون دادم و همون‌طور که بالا می‌رفتم گفتم:
    - پس بهتره عجله کنیم. به‌زودی جهنم قراره برپا بشه.
    غرش بلندی کردم و رو به قصر طلایی پرواز کردم.
    - به‌زودی می‌بینمت اهریمن پلید.
    (اورانوس: موجودات خاکستری‌رنگ که دومتر قد دارند و دارای چهار پای ماهیچه‌‌ای و دندان‌های تیز که قادر به قطع‌کردن اجسام سفت هستند. چشمان آبی‌رنگ کشیده که باعث می‌شود تا طعمه را به‌‌خوبی شناسایی کنند.)
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آروم بال می‌زدم و به پایین نگاه می‌کردم که سرباز‌ها درحال تکاپو بودن. وقتی که به شهر رسیدم، غرش بلندی کشیدم تا همه از اومدنم باخبر بشن. به قدری بلند غرش کشیدم که افراد داخل قصر هم می‌شنیدن، پس برای خوش‌آمدگویی می‌اومدن.
    تمامی نزدیکانم که تو دنیای انسان‌ها باهاشون در ارتباط بودم، تو این دنیا هم کنارم بودن. افسوس می‌خورم که چرا تنهاشون گذاشتم و رفتم. اگه به حرف مادرم گوش نمی‌دادم، هم مادرم خــ ـیانـت نمی‌کرد و هم دایانا زنده بود و مردمان بی‌گناهی هم کشته نمی‌شدن. این تقدیری بود که من انتخابش کرده بودم و باید این‌طور تقاصش رو پس می‌دادم. مقصر همه‌ی این اتفاقات من بودم.
    مردم شهر از اومدنم جیغ و سوت می‌کشیدن و برام دست تکون می‌دادن. امید این مردم هم به من بود. باید این راه رو درست می‌رفتم تا ناامیدشون نکنم.
    نزدیک قصر طلایی که شدم، بال‌هام‌ رو جمع کردم و رو به پایین رفتم و وقتی که نزدیک زمین شدم، بال‌هام رو باز کردم و به‌راحتی روی زمین ایستادم. همگی روبه‌روی قصرطلایی در کنار هم با خوشحالی نگاهم می‌کردن؛ اما چشم‌هاشون این گواهی رو می‌داد که غمگینن. این غم نبود دایانا رو نشون می‌داد. به‌خوبی می‌دونستن که دایانا برای من ارزش زیادی داشت و زیاد دوستش داشتم و دارم. به‌سمتشون حرکت کردم و همون‌طور که چشم‌هام رو می‌بستم، تبدیلم رو انجام دادم. کوچیک و کوچیک‌تر می‌شدم که تا جایی که حس کردم دیگه قدم از این پایین‌تر نمیره. چشم‌هام رو باز کردم و به تک‌تک اعضای خانواده‌م، دوستانم و چندین نفر از سربازها نگاه گذرایی انداختم. لبخندی نمی‌تونستم بزنم؛ هربار که یاد دایانا می‌افتم، قلبم آتیش می‌گیره. برای خاموشی این آتیش، باید انتقامم رو می‌گرفتم.
    به ماری نگاه کردم که زارزار گریه می‌کرد. اون خیلی دایانا رو دوست داشت، خیلی!
    سرم رو براش تکون دادم که با اون جسم کوچیکش، دوید و سریع به من رسید.
    - آدرین چرا؟ چرا زودتر نیومدی؟ چرا باید دایانا کشته بشه؟
    خم شدم و از روی زمین بلندش کردم و به آغـ*ـوش کشیدمش. حق داشت که من رو مقصر کنه؛ من نباید اینجا رو ول می‌کردم.
    - اگه کمی زودتر می‌اومدی، اهریمن اون رو نمی‌کشت.
    با حرفش دوباره چنگی به قلبم انداخت. آه سوزناکی کشیدم و آروم زمزمه کردم:
    - انتقام دایانا رو می‌گیرم ماری، صبر داشته باش.
    ماری رو روی زمین گذاشتم و به پدر دایانا خیره شدم. چهره‌ی بی‌روح و قرمزی چشم‌هاش نشون می‌داد که برای دخترش بدجوری عزاداری کرده. این مرد از همه‌ی ما بیشتر دخترش رو دوست داشت. اون پادشاه مقتدر و مغرور رفته بود و جاش رو به یه پادشاه شکسته و دلسوز داده بود. غم ازدست‌دادن فرزند خیلی عذاب‌آوره، بیش از حد عذاب‌آوره!
    تا خواستم به‌سمتش برم، یکی محکم بـغلم پرید که چند قدمی عقب رفتم.
    - دلم برات تنگ شده بود داداشی.
    سارا محکم من‌ رو به آغـ*ـوش کشیده بود و ولم نمی‌کرد. خواهر کوچولوی من، کسی که تنها دغدغه‌ی زندگیم این بود که چطوری اذیتش کنم تا حرصش دربیاد، حالا پا به دنیای جدیدی گذاشته بود که باید با مرگ، دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد.
    من هم دستم‌ رو دورش حـ*ـلقه کردم و بـ*ـوسه‌‌ای به موهاش زدم و گفتم:
    - دل منم برات تنگ شده بود ساحره‌ی دماغ‌گنده.
    با پشت دستش رو کمرم کوبید و معترض گفت:
    - اِ باز نیومده اذیتم کردی!
    لبخند کم‌جونی زدم و از خودم جداش کردم. چشمکی زدم و به مامان جولیا و بابا جک نگاه کردم. به‌سمتشون رفتم و بدون هیچ حرفی بـغلشون کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    اشک تو چشم‌های مامان جولیا حلقه زده بود و هرلحظه امکان داشت که سرازیر بشه.
    - گریه نکنیا مامان.
    ولی چشم‌هاش قطرات اشک رو جاری کرد. با انگشتم قطره اشکی رو که از چشمش چکید پاک کردم و رو به پدرم گفتم:
    - خوشحالم که می‌بینمت بابا.
    دستی به گردنم کشید و با لبخند دل‌گرم‌کننده‌ی همیشگیش گفت:
    - خوشحالم که برگشتی پسرم.
    چیزی نگفتم و به‌سمت دوست‌های دیگه‌‌ام رفتم. وقتی با تمامی افراد حاضر در این جمع احوالپرسی کردم، روبه‌روی همه ایستادم و گفتم:
    - می‌دونم خبر دارید که اهریمن از قصر خدایان فرار کرده و با آزادشدنش، دست به آزادکردن ارتش پنهان خودش زده. اورک‌ها و موجوداتی به اسم فلورنس و ارتش ناشناخته‌ی خودش، بی‌شک ارتش قدرتمندی خواهد داشت. من معـ*ـشوقه‌ش رو کشتم، پس برای انتقام حمله می‌کنه. مردمایی که به اسارت گرفته بودن رو آزاد کردم، می‌خوام که مردم این شهر رو هم به یه جای امن ببرید. اهریمن قراره با تمام قوا حمله کنه.
    من این احتمال رو می‌دادم که اهریمن از لونه‌‌اش بیرون میاد و به من حمله می‌کنه. اگه درست حدس زده باشم، برای کشتن من میاد.
    پادشاه الکس به دوست‌هایی که تو زمین داشتم، دستور داد که تمامی مردم رو از این شهر دور کنن. چندین سرباز دیگه هم رفتن تا سرباز‌های بیشتری رو خبر کنن تا این مسئله رو زودتر انجام بدن.
    به پدر و مادرم دوباره نگاه کردم که صحبت می‌کردن.
    - واسه خودش مردی شده.
    - بچه که بود، از همه‌چی می‌ترسید. الان برای خودش دست به کار‌های بزرگی می‌زنه.
    از گوش‌کردن به صحبت‌هاشون دست کشیدم و به پادشاه الکس خیره شدم که داشت به داخل قصر حرکت می‌کرد. موهای ژولیده‌‌اش رو به عقب فرستاد و به پاهاش سرعت بخشید. به‌سمتش دویدم و وقتی بهش رسیدم، هم‌پاش حرکت کردم.
    - حالتون خوبه؟
    نفس عمیقی کشید و خطاب به من گفت:
    - از وقتی که مادر دایانا کشته شد، دایانا تنها دلیل زندگی و روزای خوب زندگیم شد. الان که نیست، امیدی به زندگی ندارم. زندگی دیگه مزه‌‌ای نداره که من بخوام ازش بچشم.
    حس می‌کنم که چه زندگی سختی رو داره می‌گذرونه. می‌دونم که راحت نیست.
    - انتقامم رو از اهریمن می‌گیرم.
    سرجاش ایستاد و به من خیره شد.
    - دایانا تو رو خیلی دوست داشت، دلش نمی‌خواست که تو آسیبی ببینی؛ پس زنده بمون.
    و بعد به راهش ادامه داد و من موندم با چشم‌هایی که رفتنش رو دنبال می‌کرد.
    - وقتی که از تراگوس رفتی، دایانا خیلی بی‌قرار شد. به قدری که دل‌تنگیش رو با گریه‌کردن می‌گذروند.
    سرم رو پایین انداختم و ماری رو با چهره‌ی جدی دیدم.
    - پدرش بدجور شکسته شده.
    جوابی بهشون ندادم و ازش رو گرفتم. من این مشکلات رو به‌ وجود آوردم، خودم هم باید درستش کنم. حتی به قیمت از‌دست‌دادن جونم هم که شده انجامش میدم.
    - درستش می‌کنم، همه‌چی درست میشه.
    - چیزی گفتی؟
    به ماری نگاه کردم و گفتم:
    - نه، چیزی نگفتم. من برم به سرباز‌ها سر بزنم، باید آماده بشن.
    ***
    روبه‌روی سربازهای طلایی‌پوش ایستاده بودم و رو تمرین‌هاشون نظارت می‌کردم.
    - هی پسر محکم شمشیرت رو بگیر، گاردت رو پایین نیار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سرم‌ رو به‌سمت سارا چرخوندم.
    - بگو ببینم، این چندوقت که نبودم چیزی یاد گرفتی؟
    سنگ زیر پاش رو شوت کرد و گفت:
    - مبارزه‌کردن با اسلحه‌ها رو یاد گرفتم. مامان و بابا هم که ساحره‌های قدرتمندی هستن، پس جادو رو هم بلدم.
    به من نگاه کرد و لبخندی زد.
    - پس خواهر کوچولوی منم داره قدرتمند میشه.
    چشکمی زد و گفت:
    - به شما که نمی‌رسم داداش گرامی.
    جوابی ندادم و ازش رو گرفتم.
    - با دایانا خیلی زود صمیمی شدم. دختر خوبی بود، حیف شد که کشته شد!
    اخمی کردم و باز هم جوابی بهش ندادم.
    - بیخشید داداش، حواسم نبود.
    - عیبی نداره.
    دوباره بهش نگاه کردم و اخم‌هام‌ رو از هم باز کردم.
    - نظرت چیه که بجنگیم؟ تو زمین خیلی زبونت دراز بود، نشونم بده که اینجا هم حرفی برای گفتن داری یا نه.
    چشم‌هاش رو ریز کرد.
    - زبون من دراز بود؟ نشونت میدم!
    - نشون بده ساحره کوچولو.
    زیر لب چیزی زمزمه کرد که تو دستش شمشیر چوبی ظاهر شد. ابرو‌هام بالا پریدن.
    - خوبه، یه‌کم شگفت‌زده‌‌م کردی.
    سرش رو بالا گرفت و با صدای محکم‌تری گفت:
    - شگفت‌زده هم خواهی شد اژدهاخان.
    تیشرتی رو که از قبل پوشیده بودم کمی بالا‌تر کشیدم تا خالکوبیم‌ رو که روشن شده بود به رخش بکشم. خالکوبی اژدها که از بچگی رو دستم شکل گرفته بود و دو سالی می‌شد که خودش رو آشکار کرده بود. سارا تا نورانی‌شدن خالکوبی رو دید، اول شگفت‌زده شد و وقتی که پوزخندم رو دید، به من توپید:
    - اصلاً هم شگفت‌زده‌‌م نکرد.
    تنها خنده کوتاهی کردم و با بستن چشم‌هام، شمشیر چوبی برای خودم ظاهر کردم.
    - اِ تو هم بلدی؟
    - بیشتر از تو بلدم بچه.
    سرباز‌ها تا دیدن ما می‌خوایم باهم بجنگیم، میدون تمرین رو خالی کردن و کنار ایستادن تا جنگ ما رو تماشا کنن. وسط میدون رفتم و با چرخوندن شمشیرم و با نیشخندی که گوشه‌ی لبم جا خوش کرده بود، می‌خواستم سارا رو اذیت کنم. سارا زبونش رو برای من درآورد که باعث خنده‌ی چندین نفر از سرباز‌ها شد. پس عادتش رو ترک نکرده بود.
    - بیا جلو ساحره کوچولو.
    طاقت نیاورد و سمت من خیز برداشت؛ اما با قدرتم، شمشیرش رو از دستش خارج کردم و با چشمم، به گوشه‌‌ای پرتش کردم. این کار در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد و سارا هم متوجه این نشد. وقتی سرش رو پایین برد تا به شمشیرش نگاه کنه، روبه‌روی من ایستاد. سرش رو با چشم‌های گردشده‌‌اش بالا آورد که شمشیرم رو جلوی گردنش گذاشتم.
    - ناک‌اوت شدی.
    و بعد شمشیرم رو پایین آوردم.
    سارا که تو شوک بود، با صدای تشویق سرباز‌ها به خودش اومد.
    - اما این نامردیه داداش، جادو نداشتیم که...
    شونه‌‌ای بالا انداختم و خودم رو بی‌اهمیت نشون دادم. ازش رو گرفتم و به‌سمت قصر حرکت کردم. آسمون کم‌کم داشت تاریک می‌شد که سارا جیغ کشید:
    - هی کجا میری؟ هنوز کارم تموم نشده.
    عقب برگشتم و سارا رو با اخم غلیظی که رو صورتش بود دیدم. زیر لب چیزی زمزمه کرد و از دست‌هاش که سمت من گرفته بود، آذرخش قرمزرنگی سمتم پرت کرد؛ اما سریع چشم‌هام رو بستم و ناپدید شدم.
    لبخندی زدم و سری از تأسف تکون دادم. می‌دونم کمی جر زدم؛ اما یه‌کم اذیت‌کردنش برای من مفید بود. الان به‌شدت داشت حرص می‌خورد. اگه گیرش می‌افتادم، به من رحمی نمی‌کرد.
    خدمتکاری به‌سمتم اومد و با تعظیم‌کردن گفت:
    - سرورم لطفاً بیاید تا اتاقتون رو نشونتون بدم.
    داخل قصر ظاهر شده بودم. سری براش تکون دادم و به دنبالش راه افتادم. الان به‌شدت خسته و بی‌حال بودم؛ یه خواب پرآرامش می‌تونست من رو کمی آروم کنه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    گرمای سوزناکی به صورتم برخورد کرد و باعث شد که چشم‌هام‌ رو باز کنم. با نگاه‌کردن به اطرافم زمزمه کردم:
    - اینجا کجاست؟
    وسط میدون خاکی ایستاده بودم و دورتادورم دریایی از مواد مذاب وجود داشت. به بالای سرم نگاه کردم؛ ولی سیاهی مطلق بود که جلوی چشمم ظاهر شد. چیزی اینجا وجود نداشت و این باعث خفگی من می‌شد.
    - بالاخره تونستم باهات ارتباط برقرار کنم.
    شنیدن این حرف باعث به تپش افتادن قلبم شد. کسی که چند روزیه فهمیدم کشته شده و حالا صداش رو می‌شنیدم. صدای دایانا بود که این جمله رو به من گفت.
    - نمی‌خوای من رو ببینی آدرین؟ دایانام.
    باورم نمی‌شد که این صدا واقعی باشه. دارم دوباره خواب می‌بینم؟
    به عقب برگشتم و دیدمش. دیدمش که در ده قدمی من، با لبخند مهربونی ایستاده بود. لباس جنگی خودش رو به تن داشت؛ اما صورت و دستش زخمی شده بود. موهای ژولیده‌‌اش تاب می‌خورد؛ اما چهره‌‌اش نشون می‌داد که خسته‌ست. پاهام به حرکت دراومد و به‌سمت دایانا رفت و دایانا هم با قدم‌های آرومی به‌سمتم اومد. وقتی روبه‌روی هم ایستادیم، دستم رو بالا آوردم و روی صورتش گذاشتم. دایانا چشم‌هاش رو بست و صورتش رو به دستم فشار داد. دست دیگه‌‌ام رو بالا آوردم و روی دست زخمیش کشیدم و انرژی بهش منتقل کردم که وقتی برداشتمش، خوب شد بود. لبخند دایانا عمق گرفت و چشم‌های سبزش رو باز کرد.
    - چقدر خوبه که دوباره می‌بینمت آدرین.
    - باورم نمیشه که تو دایانایی!
    خودم رو به آغـ*ـوشش پرت کردم و محکم‌تر از آغـ*ـوش‌های دیگه‌‌ام، سفت گرفتمش. نمی‌خواستم که از من دور بشه، نمی‌خواستم که دوباره از دستش بدم. قلبم از سـ*ـینه‌‌ام داشت بیرون می‌پرید؛ قلبم برای دایانا به وجد اومده بود.
    - دلم برات تنگ شده بود دایانا!
    - درکت می‌کنم، من بیشتر دلم برات تنگ شده بود.
    سرم‌ رو تو گودی گـ*ـردنش فرو بردم و نفسی کشیدم. چطور امکان داره که خدا این مخلوق رو از من بگیره؟ چرا باید همچین اتفاقی پیش بیاد.
    از آغـ*ـوش هم بیرون اومدیم. دایانا رو در حال اشک‌ریختن دیدم. اخمی کردم و همین‌طور که با سرانگشتم اشک‌هاش رو پاک می‌کردم، گفتم:
    - اشک نریز دایانا، نبینم از چشم‌هات اشکی بیرون بیاد.
    با معصومیت خاصی به من خیره شده بود. چشم‌های سبزش جوری نگاهم می‌کرد که قلبم رو بیشتر به درد می‌آورد.
    - آدرین من نمی‌خواستم که همچین اتفاقی بیفته، من می‌خواستم تا ابد کنار هم باشیم؛ اما سرنوشت یه چیز دیگه برای ما نوشته بود.
    آه سوزناکی کشیدم و بـ*ـوسه‌ای رو پیشونیش کاشتم و بعد هردو چشم‌های اشکیش رو هم بـ*ـوسیدم. ما عشقمون پاک و آتشین بود؛ عدالت نیست که خدا ما رو از هم جدا کنه. حق و عدالت که میگن کجاست؟ حقم دایانا بود و عدالت باید می‌بود تا مانع از جدایی ما می‌شد.
    - آدرین باید تحمل کنیم، بدون من خیلی دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت.
    ازش رو گرفتم و به حباب‌های در حال ترکیدن مواد مذاب خیره شدم. اگه ادامه می‌دادم، بغضم می‌ترکید.
    - اینجا کجاست دایانا؟
    - من تو دنیای مردگان هستم، به روش‌های عجیبی تونستم چندین مرحله رو رد کنم تا با کسی که دلم می‌خواد ارتباط برقرار کنم.
    - خوبه که اومدی.
    بعد از چند ثانیه، دایانا روبه‌روی من قرار گرفت و گفت:
    - من دارم پا به راه دشواری می‌ذارم که آخرش پایان خوشی داره؛ پس می‌خوام تا اون‌موقع خوشحال و سالم باشی. از من نپرس چه راهی، نمی‌تونم بگم.
    لبخند محوی زدم و «باشه‌‌»ای گفتم. دایانا هم لبخند زد و سریع بـ*ـوسه‌ای طولانی روی صورتم کاشت؛ اما ناگهان صدای ترکیدن چیزی باعث شد که ما از هم جدا بشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
    - این چه صدایی بود؟
    دایانا با عصبانیت جواب داد:
    - وقتم داره تموم میشه، دیگه باید برم.
    میدون خاکی که ایستاده بودیم، از وسط ترک برداشت و از هم جدا شد که باعث فاصله‌انداختن بین من و دایانا شد.
    دایانا با صدای بلندی گفت:
    - آدرین ببین چی میگم. فردا اتفاقی بدی می‌افته، بهت توصیه می‌کنم چندین سال دور بمونی.
    از حرفش چیزی متوجه نشدم، از چی باید دور بمونم؟ چه اتفاق بدی قراره بیفته؟
    - از چی باید دور بمونم؟
    - خودت می‌فهمی. فقط به من اعتماد کن.
    به دوروبرش نگاه کرد و ادامه داد:
    - خیلی دوستت دارم آدرین، خیلی!
    تا خواستم جوابی بهش بدم، توی سیاهی فرو رفتم و به ثانیه‌‌ای نکشید که چشم‌هام از هم باز شدن.
    - بخشکی شانس!
    پتو رو کنار کشیدم و از جام بلند شدم. کش‌و‌قوسی به بدنم دادم که در اتاقم به صدا دراومد.
    - بیا تو.
    در باز شد و سرباز طلایی‌پوشی وارد اتاق شد. از نفس‌نفس‌زدن سرباز فهمیدم که اتفاق مهمی افتاده.
    - چی شده؟
    تعظیمی کرد و گفت:
    - ارتش سانتور‌ها اینجا هستن سرورم.
    خیلی زودتر از انتظارم به اینجا اومدن. لبخندی زدم و گفتم:
    - خیلی هم عالی. ازشون به خوبی پذیرایی کنید.
    ***
    پادشاه سانتور‌ها به من تعظیم کرد که من هم تنها سری تکون دادم. متوجه شدم که خیلی‌ها با اخم به سانتور‌ها خیره بودن.
    - خیلی سریع اومدی.
    لبخند دستپاچه‌‌ای زد و گفت:
    - بله سریع‌تر مردم رو به قلمروم بردم تا برای جنگ همراه شما باشیم.
    - ممنونم رایان.
    به‌سمت مامان جولیا و بابا جک برگشتم و با دست اشاره کردم.
    - ایشون جک و جولیا، تنها بازمانده از نسل ساحره‌های قدرتمند تراگوس هستن.
    به‌سمت رایان چرخیدم و ادامه دادم:
    - ایشون هم رایان، پادشاه سانتور‌ها هستن.
    رایان به نشانه‌ی احترام سرش رو خم کرد و گفت:
    - می‌شناسمشون، در گذشته افتخار آشنایی باهم رو داشتیم.
    اخم پدر و مادرم غلیظ‌تر شد؛ اما سارا و چندین نفر دیگه، با شگفتی خیره به این موجودات شدن. چشمم ناگهان پادشاه الکس رو دید که از پل رد می‌شد و به‌طرف ما می‌اومد. با اخم ریزش به ما رسید و همون‌طور که به رایان نگاه می‌کرد، خطاب به من گفت:
    - رایان پادشاه سانتور‌ها، به چه دلیلی اینجا اومدن؟
    یه‌کم سکوت کردم و جواب دادم:
    - برای جنگ با اهریمن همراهیمون می‌کنن.
    «آهان»ی زیر لب گفت و به‌سمت ساحره‌ها رفت. همه به پادشاه بودنش تعظیم کردن.
    می‌دونستم اختلافی بین اِلف‌ها و سانتور‌های نفرین‌شده در گذشته وجود داشته؛ اما الان دیگه اون سانتور‌های قدیمی نبودن. به‌سمت پدر و مادرم و پادشاه الکس رفتم که محافظ دایانا، ماری و دوستانم اونجا بودن. کمی صدام رو بالا بردم و گفتم:
    - دنیای انسان‌ها که بودم، موجودات باستانی از طرف اهریمن به من حمله کردن. این یعنی اهریمن در هر دنیایی یه نیرویی داره که در حال آماده‌باش هستن. لطفاً اختلاف بینتون رو که در گذشته ایجاد شده بود فراموش کنید؛ دست دوستی به هم بدین تا اهریمن رو شکست بدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با اتمام حرفم، رایان صدام زد تا به‌سمتش برم.
    دوباره بهشون گفتم:
    - لطفاً خوب فکراتون رو بکنید.
    و بعد به‌سمت رایان رفتم و باهم از بقیه فاصله گرفتیم.
    - سخنرانی خوبی بود؛ اما اتفاقات گذشته به قدری بود که فکر نکنم باهم دست دوستی بدیم.
    - همه‌چی درست میشه. حالا چی می‌خواستی بگی؟
    سرش رو خم کرد و به‌آرومی گفت:
    - ستاره‌ها سرنوشت عجیبی رو به من نشون دادن.
    لبم رو کج کردم و گفتم:
    - منظورت چیه؟
    با اخم جواب داد:
    - کامل نمی‌تونم بگم؛ اما تو به موجود شروری تبدیل میشی.
    حرفش باعث شد خنده کوتاهی بکنم و عجیب بهش خیره بشم.
    - انگار نمی‌دونی چی میگی. من اژدهای سپیدم؛ یعنی موجودی پاک و سفید.
    به اطراف نگاه گذرایی انداخت و آروم‌تر از قبل گفت:
    - ستاره‌ها هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنن. ولی بدون تنها این نیست. تو قراره از تراگوس دور بمونی.
    حرف‌های دایانا درست شبیه حرف رایان بود. نگران نبودم، ترس برم نداشت؛ اما به‌نظر می‌رسید که یه اتفاق شوم برای من قراره بیفته. نمی‌تونستم که این مردم رو ناامید کنم. هر سرنوشتی که دارم، هرچی که بود، باید مردم سالم می‌موندن.
    - پسرم!
    سرم‌ رو بالا گرفتم و با جای خالی پادشاه سانتور‌ها مواجه شدم. کی رفت که من متوجه نشدم؟
    پدر و مادرم که اخم غلیظی به صورتشون داشتن، نشون می‌داد که قراره سؤال‌پیچم کنن. مشکلی نداشتم؛ پس قبل از اینکه سؤال کنن گفتم:
    - بی‌اجاره وارد قلمروشون شده بودیم که ما رو به سیاه‌چال بردن؛ اما آزاد شدیم. از اونجاست که می‌شناسمش.
    با چشم‌های گردشده به هم خیره شدن که مامان جولیا سریع جواب داد:
    - این‌ها نفرین شده بودن، چطور به حالت عادی دراومدن؟
    - من گوهرشون رو از ساکورا پس گرفتم.
    سریع جواب دادن:
    - دروغ میگی!
    چشم‌هاشون از گردی به تیزی دراومد.
    - این انتظار ازت می‌رفت که دست به دیوونگی مثل این بزنی. خب قضیه این موجودات باستانی چی بود؟ اصلاً نشد بپرسم که مادرت کجاست. اتفاقی براش افتاده که نیومده؟
    با یادآوری کاری که مادرم با من کرد، با خشونت جوابشون رو دادم:
    - دیگه اون مادرم نیست. مادری که برای اهریمن کار کنه و براش جاسوسی کنه مادر نیست. دیگه هم جلوی من ازش صحبت نکنید.
    حرفم جوری بود که داد زدن؛ اما ازشون فاصله گرفتم و دور شدم. مهلت ندادم که دوباره ازم سؤال بپرسن.
    - شاهزاده، شاهزاده، مشکل بزرگی پیش اومده!
    سربازی سوار بر اسب سیاهی به من نزدیک شد که از روی اسب افتاد. به‌سمتش دویدم. آروم بلندش کردم. بدجوری زخمی شده بود و شکمش زخم بزرگی برداشته بود. سرفه‌‌ای پر از خون کرد و ناله‌ی بلندی کرد. دستم‌ رو روی شکمش گذاشتم و انرژی فرستادم؛ در عرض چند ثانیه زخمش بهبود پیدا کرد.
    - سرباز بگو چه اتفاقی افتاده.
    نفس عمیقی کشید و با ترس گفت:
    - اژدهای تاریکی برگشته، اهریمن منتظر شماست شاهزاده.
    سرم رو بالا گرفتم و به بقیه نگاه کردم.
    - زمانش رسید، آماده باشید.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    وارد مزار پادشاهان و ملکه‌های قبلی که در این سرزمین حکومت می‌کردن، شدم. هرکدوم در دوره‌های خودشون حکومت قدرتمندی داشتن؛ اما تقدیر کاری کرد که همه با شهامت در راه سرزمینشون کشته شدن. با چشم‌هام قبر‌ها رو یکی‌یکی رد می‌کردم که چشمم به اسم آرتورشاه برخورد کرد. لبخند تلخی با دیدن اسم پدرم زدم. چهره‌‌اش رو در تابلو داخل قصر دیده بودم و زمانی که درحال مرگ بودم، ملاقاتی هم باهاش داشتم. به گفته‌ی همه، در دوره حکومت پدرم، قدرت مطلق در تراگوس به دست سرزمین ساتین بود. مهربان و شجاع بود، مامان جولیا و بابا جک می‌گفتن که شبیش هستم. این خوشحالم می‌کرد که خانواده خوبی داشتم؛ اما افسوس که مادرم پا به راه اشتباهی گذاشته بود.
    آروم به‌سمت قبر پدرم رفتم و روبه‌روش ایستادم. با سرافکندگی بهش خیره بودم که چرا زودتر به دیدنش نیومدم. گل‌ قرمزی که به دست داشتم رو روی قبر گذاشتم و گفتم:
    - می‌دونی بابا، اومدم بگم ببخشید که زودتر نیومدم. شاید دیر شناختمت، نمی‌دونم. اصلاً نمی‌دونم که چی بهت بگم. فقط آرزوی موفقیت برای من بکن. اگه پیروز این جنگ شدم که تو رو سربلند کردم؛ اگه که تو این راه کشته شدم، آدم ضعیفی‌ام و لیاقت اژدهای سپید بودن‌ رو نداشتم. به‌هرحال یا می‌بینمت یا نمی‌بینمت و اینکه خوشحالم پدرم هستی.
    دستی به گردنم کشیدم و سریع از مزار خارج شدم. رو گردن رفیق قدیمیم کوبیدم و گفتم:
    - آماده‌‌ای این‌بار هم همراهیم کنی بلک؟
    بلک شیهه بلندی کشید و همراه با ایستادن رو دو پای عقبیش گفت:
    - مثل همیشه آماده‌‌ام تا این یکی ماجرا رو هم رد کنیم.
    - پس بزن بریم.
    سریع سوارش شدم و افسارش رو کشیدم که راه افتاد.
    ***
    راوی
    در دشتی سرسبز و پر از گل، خالی از هرگونه درخت و رودخونه بود. اهریمن با ارتش اورک‌ها، اورانوس‌ها و صدالبته ارتش پنهانش که از اسمش معلوم بود پنهان شده بودن، اومده بود. دشتی که دقایقی پیش آفتابی بود و زندگی توش جریان داشت، با اومدن اهریمن پلید نه آفتابی تابان بود و نه حیوانی در اون دشت پرسه می‌زد. هرچه اهریمن جلوتر می‌اومد، طوفان تاریک هم همراهیش می‌کرد. هرجا که اهریمن باشه، اون مکان هم تاریک میشه.
    آدرین همراه با پادشاه اِلف‌ها و پادشاه سانتور‌ها و ساحره‌ها، در کنار هم به‌سمت اهریمن می‌تاختن و پشت سر اون‌ها، ارتش عظیم اِلف‌ها و سانتور‌ها هم بی‌درنگ می‌دویدن. منتظر بودن تا هرچه سریع‌تر با اهریمن رودر‌رو بشن. شاید تعداد اندکی اهریمن رو ندیده باشن؛ اما می‌دونن که چه چهره‌ی ترسناکی داره. آدرین تنها چهره اهریمن رو ندیده بود که تا دقایقی دیگه باهاش مواجه میشه. آدرین لباس مخصوصی که پری‌های دریایی بهش هدیه داده بودن رو به تن داشت و این‌طوری ابهتش رو بیشتر می‌کرد. به این فکر می‌کرد که اگه مقابل اهریمن شکست بخوره، چه بلایی سر خانواده و دوستانش میاد؟ باید پیروز این میدان می‌شد، باید اهریمن از این دنیا رونده می‌شد.
    صدای رعد‌وبرق رو که شنید، از فکر بیرون اومد. داخل دشتی بودن که برای نبرد تن‌به‌تن انتخاب شده بود. از دور ابرهای طوفانی و سیاهی رو دید که مدام رعد‌وبرق می‌زد. سرش رو به‌سمت رایان چرخوند و گفت:
    - این ابرهای طوفانی یه‌کم عجیب نیست؟
    آدرین منتظر جوابی از جانب رایان بود؛ اما پادشاه الکس به‌جای رایان جواب داد:
    - اهریمن هرجا که باشه، اون مکان هم تاریک میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا