- عضویت
- 2019/05/18
- ارسالی ها
- 506
- امتیاز واکنش
- 8,650
- امتیاز
- 622
- سن
- 20
هیچ زمانی نسبت به عشق، دیدگاه خاصی نداشتم. نه معتقد بودم وجود دارد و نه وجودش را رد میکردم. برایم درست شبیه یکی از هزاران درخت در حاشیهی خیابانهای عمومی بود که شخصاً کاری به کارشان نداشتم و آنها هم به زندگی من سری نمیزدند. هیچوقت نه به عاشقشدنم فکر کردم، نه به هیچوقت عاشقنشدنم. گویی من و عشق، هرکدام در دنیای دیگری بودیم و برای خودمان سِیر میکردیم. حالا هم که گذرمان به تور دیگری خورده، باز هم نمیتوانم معنایش کنم و یا جملهای در وصفش بیابم. بیش از اندازه مبهم است؛ حتی برای منی که درگیرش شدهام. شاید هم من کمی دیرفهمم، کسی چه میداند؟ با این حال، فکر کنم مامان عشق را بداند.
با وجود گذشت چند ثانیه، چهرهی مهرناز همان پوکر بامزه است. با خنده به او تشر میزنم:
- خودت رو جمع کن! اونجوری نگاهکردن نداره که.
به کیفدستی روی میز چنگ میزنم و در حال بلندشدن از روی صندلی ادامه میدهم:
- برو که من هم دارم میام.
از پشت میز بیرون میآیم و در حالی که هر دو بهسمت در قدم برمیداریم، مهرناز میگوید:
- بهتره خودت پیش پیش بری. من باید این لیوانها و ظرف و سینی رو بشورم، بعدش هم میخوام برم چایی و قهوه بخرم. کارم یهکم طول میکشه.
مهرناز که دستش پر است. شخصاً در را باز میکنم و منتظر میمانم که ابتدا مهرناز از چهارچوبش رد شود.
- باشه، پس خداحافظ.
بهدنبال مهرناز خارج میشوم و در را پشتسرم میبندم.
- دیگه به فرم عادی باید بیام سر کار؟
- نه هنوز. فردا هم کار دارم، اما نیازی به اومدن تو نیست. خودم خبرت میکنم.
با لبهای غنچهشده و بیمیلیای مشهود، گردنش را با چرخاندن ورزش میدهد.
- این بیکاریِ موقت خیلی چسبید.
مظلومانه سرش را بهسمت من برمیگرداند و میپرسد:
- نمیشه تمدیدش کنی؟
عجیب دلم میخواهد یک پسگردنی با دستهای درشت مردانه مهمانش کنم. با حرص سرم را به نشانهی مثبت تکان میدهم و با تعجبی ساختگی میگویم:
- چرا که نشه؟ بهاش فقط یه تسویهحساب جزئیه.
مهرناز برایم لب کج میکند و با صدایی آرام نق میزند:
- چه بیجنبه شدی!
به در بستهی آبدارخانه رسیدهایم. در حال مرتبکردن بند کیفدستی به روی شانهی راستم، حقبهجانب جواب میدهم:
- جنابعالی خواستهی بیجایی داری.
- تو هم بهجای همدردیت بود!
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم و نفس خستهای بیرون میدهم. یکی باید پیدا شود و با خودِ منی که نفسم پا در هواست همدردی کند! سرم را کوتاه، گذرا و سریع، اما به دفعات پیدرپی به نشانهی مثبت تکان میدهم.
- باشه. اگه این چیزیه که تو میخوای، باشه.
با انگشت اشارهی راستم به قفسهی سـ*ـینهاش چند ضربهی آرام که حسکردنشان هنر میخواهد میزنم و کاملاً جدی، ابراز همدردی میکنم.
- بیرون از اینجا، کلی آدم هستن که واسه کار دستوپا میزنن. مهم نیست چقدر وقتشون رو میگیره، فقط میخوانش. تو کار داری. این خودش جای شکر نداره؟
دستم بهسمت شانهی نحیفش میرود و روی آن فرود میآید. دوستانه، شانهاش را میان انگشتهایم میفشارم.
- نیمهی پر لیوان رو ببین. این بزرگترین و کارآمدترین نوع ابراز همدردیای بود که به ذهنم رسید.
مهرناز با خنده لب میزند:
- همدردی؟ من ترجیح میدم اسمش رو بذارم نصیحت. ولی همین که خندوندیم، خیلی خوب بود. برو که حضورت من رو هم از کار انداخته.
ضربهای به شانهاش میزنم و در حالی که عقبعقب قدم برمیدارم، چشمکی مهمانش میکنم.
- خوش باشی.
برایم سری تکان میدهد و قبل از محوشدن با ورود به آبدارخانه، صدایش برای چند لحظهی کوتاه در گوشهایم میپیچد:
- بهسلامت.
با وجود گذشت چند ثانیه، چهرهی مهرناز همان پوکر بامزه است. با خنده به او تشر میزنم:
- خودت رو جمع کن! اونجوری نگاهکردن نداره که.
به کیفدستی روی میز چنگ میزنم و در حال بلندشدن از روی صندلی ادامه میدهم:
- برو که من هم دارم میام.
از پشت میز بیرون میآیم و در حالی که هر دو بهسمت در قدم برمیداریم، مهرناز میگوید:
- بهتره خودت پیش پیش بری. من باید این لیوانها و ظرف و سینی رو بشورم، بعدش هم میخوام برم چایی و قهوه بخرم. کارم یهکم طول میکشه.
مهرناز که دستش پر است. شخصاً در را باز میکنم و منتظر میمانم که ابتدا مهرناز از چهارچوبش رد شود.
- باشه، پس خداحافظ.
بهدنبال مهرناز خارج میشوم و در را پشتسرم میبندم.
- دیگه به فرم عادی باید بیام سر کار؟
- نه هنوز. فردا هم کار دارم، اما نیازی به اومدن تو نیست. خودم خبرت میکنم.
با لبهای غنچهشده و بیمیلیای مشهود، گردنش را با چرخاندن ورزش میدهد.
- این بیکاریِ موقت خیلی چسبید.
مظلومانه سرش را بهسمت من برمیگرداند و میپرسد:
- نمیشه تمدیدش کنی؟
عجیب دلم میخواهد یک پسگردنی با دستهای درشت مردانه مهمانش کنم. با حرص سرم را به نشانهی مثبت تکان میدهم و با تعجبی ساختگی میگویم:
- چرا که نشه؟ بهاش فقط یه تسویهحساب جزئیه.
مهرناز برایم لب کج میکند و با صدایی آرام نق میزند:
- چه بیجنبه شدی!
به در بستهی آبدارخانه رسیدهایم. در حال مرتبکردن بند کیفدستی به روی شانهی راستم، حقبهجانب جواب میدهم:
- جنابعالی خواستهی بیجایی داری.
- تو هم بهجای همدردیت بود!
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم و نفس خستهای بیرون میدهم. یکی باید پیدا شود و با خودِ منی که نفسم پا در هواست همدردی کند! سرم را کوتاه، گذرا و سریع، اما به دفعات پیدرپی به نشانهی مثبت تکان میدهم.
- باشه. اگه این چیزیه که تو میخوای، باشه.
با انگشت اشارهی راستم به قفسهی سـ*ـینهاش چند ضربهی آرام که حسکردنشان هنر میخواهد میزنم و کاملاً جدی، ابراز همدردی میکنم.
- بیرون از اینجا، کلی آدم هستن که واسه کار دستوپا میزنن. مهم نیست چقدر وقتشون رو میگیره، فقط میخوانش. تو کار داری. این خودش جای شکر نداره؟
دستم بهسمت شانهی نحیفش میرود و روی آن فرود میآید. دوستانه، شانهاش را میان انگشتهایم میفشارم.
- نیمهی پر لیوان رو ببین. این بزرگترین و کارآمدترین نوع ابراز همدردیای بود که به ذهنم رسید.
مهرناز با خنده لب میزند:
- همدردی؟ من ترجیح میدم اسمش رو بذارم نصیحت. ولی همین که خندوندیم، خیلی خوب بود. برو که حضورت من رو هم از کار انداخته.
ضربهای به شانهاش میزنم و در حالی که عقبعقب قدم برمیدارم، چشمکی مهمانش میکنم.
- خوش باشی.
برایم سری تکان میدهد و قبل از محوشدن با ورود به آبدارخانه، صدایش برای چند لحظهی کوتاه در گوشهایم میپیچد:
- بهسلامت.