کامل شده رمان کیفرخواست (جلد اول مجموعه‌ی ادات قتل برش زمان) | مرتضی‌علی پارس‌نژاد کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Morteza Ali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/05/18
ارسالی ها
506
امتیاز واکنش
8,650
امتیاز
622
سن
20
هیچ زمانی نسبت به عشق، دیدگاه خاصی نداشتم. نه معتقد بودم وجود دارد و نه وجودش را رد می‌کردم. برایم درست شبیه یکی از هزاران درخت در حاشیه‌ی خیابان‌های عمومی بود که شخصاً کاری به کارشان نداشتم و آن‌ها هم به زندگی من سری نمی‌زدند. هیچ‌وقت نه به عاشق‌شدنم فکر کردم، نه به هیچ‌وقت عاشق‌نشدنم. گویی من و عشق، هرکدام در دنیای دیگری بودیم و برای خودمان سِیر می‌کردیم. حالا هم که گذرمان به تور دیگری خورده، باز هم نمی‌توانم معنایش کنم و یا جمله‌ای در وصفش بیابم. بیش از اندازه مبهم است؛ حتی برای منی که درگیرش شده‌ام. شاید هم من کمی دیرفهمم، کسی چه می‌داند؟ با این حال، فکر کنم مامان عشق را بداند.
با وجود گذشت چند ثانیه، چهره‌ی مهرناز همان پوکر بامزه است. با خنده به او تشر می‌زنم:
- خودت رو جمع کن! اون‌جوری نگاه‌کردن نداره که.
به کیف‌دستی روی میز چنگ می‌زنم و در حال بلندشدن از روی صندلی ادامه می‌دهم:
- برو که من هم دارم میام.
از پشت میز بیرون می‌آیم و در حالی که هر دو به‌سمت در قدم برمی‌داریم، مهرناز می‌گوید:
- بهتره خودت پیش پیش بری. من باید این لیوان‌ها و ظرف و سینی رو بشورم، بعدش هم می‌خوام برم چایی و قهوه بخرم. کارم یه‌کم طول می‌کشه.
مهرناز که دستش پر است. شخصاً در را باز می‌کنم و منتظر می‌مانم که ابتدا مهرناز از چهارچوبش رد شود.
- باشه، پس خداحافظ.
به‌دنبال مهرناز خارج می‌شوم و در را پشت‌سرم می‌بندم.
- دیگه به فرم عادی باید بیام سر کار؟
- نه هنوز. فردا هم کار دارم، اما نیازی به اومدن تو نیست. خودم خبرت می‌کنم.
با لب‌های غنچه‌شده و بی‌میلی‌ای مشهود، گردنش را با چرخاندن ورزش می‌دهد.
- این بی‌کاریِ موقت خیلی چسبید.
مظلومانه سرش را به‌سمت من برمی‌گرداند و می‌پرسد:
- نمیشه تمدیدش کنی؟
عجیب دلم می‌خواهد یک پس‌گردنی با دست‌های درشت مردانه مهمانش کنم. با حرص سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم‌ و با تعجبی ساختگی می‌گویم:
- چرا که نشه؟ بهاش فقط یه تسویه‌حساب جزئیه.
مهرناز برایم لب کج می‌کند و با صدایی آرام نق می‌زند:
- چه‌ بی‌جنبه شدی!
به در بسته‌ی آبدارخانه رسیده‌ایم. در حال مرتب‌کردن بند کیف‌دستی به روی شانه‌ی راستم، حق‌به‌جانب جواب می‌دهم:
- جناب‌عالی خواسته‌ی بیجایی داری.
- تو هم به‌جای هم‌دردیت بود!
عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم و نفس خسته‌ای بیرون می‌دهم. یکی باید پیدا شود و با خودِ منی که نفسم پا در هواست هم‌دردی کند! سرم را کوتاه، گذرا و سریع، اما به دفعات پی‌درپی به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم.
- باشه. اگه این چیزیه که تو می‌خوای، باشه.
با انگشت اشاره‌ی راستم به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش چند ضربه‌ی آرام که حس‌کردنشان هنر می‌خواهد می‌زنم و کاملاً جدی، ابراز هم‌دردی می‌کنم.
- بیرون از اینجا، کلی آدم هستن که واسه کار دست‌وپا می‌زنن. مهم نیست چقدر وقتشون رو می‌گیره، فقط می‌خوانش. تو کار داری. این خودش جای شکر نداره؟
دستم به‌سمت شانه‌ی نحیفش می‌رود و روی آن فرود می‌آید. دوستانه، شانه‌اش را میان انگشت‌هایم می‌فشارم.
- نیمه‌ی پر لیوان رو ببین. این بزرگ‌ترین و کارآمدترین نوع ابراز هم‌دردی‌ای بود که به ذهنم رسید.
مهرناز با خنده لب می‌زند:
- هم‌دردی؟ من ترجیح میدم اسمش رو بذارم نصیحت. ولی همین که خندوندیم، خیلی خوب بود. برو که حضورت من رو هم از کار انداخته.
ضربه‌ای به شانه‌اش می‌زنم و در حالی که عقب‌عقب قدم برمی‌دارم، چشمکی مهمانش می‌کنم.
- خوش باشی.
برایم سری تکان می‌دهد و قبل از محوشدن با ورود به آبدارخانه، صدایش برای چند لحظه‌ی کوتاه در گوش‌هایم می‌پیچد:
- به‌سلامت.
 
  • پیشنهادات
  • Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    مهرناز که از میدان دیدم خارج می‌شود، در را باز می‌کنم و پا به راهروی کوچک کم‌نور اما نوسازی‌شده با سرامیک‌های سفید و روشن می‌گذارم که دو سرش راه‌پله است. یکی به خروجی ساختمان ختم می‌شود و دیگری به طبقه‌ی دوم که دفتر روانشناسی است. با وجود کارکردمان در یک ساختمان، من و خانم زهراپور چندان با دیگری روبه‌رو نمی‌شویم. روابطمان هم در حد یک سلام رسمی محدود شده. خیلی کم پیش می‌آید که محیط کاری دوستی بردارد، شبیه من و مهرناز.
    با پاگذاشتن و برداشتن‌های سریع، ردیف پله‌ها را پشت‌سر می‌گذارم. با این‌همه پله که در حالت عادی، روزانه در محل کار و خانه با آن‌ها سروکله می‌زنم، حتم دارم اولین نشانه‌ی پیری‌ام زانودرد و پادرد خواهد بود، آن هم نهایتِ نهایتش در چهل سالگی!
    به نظر من رنگ قهوه‌ایِ باز نرده‌های محافظ راه‌پله با سفیدی سرامیک‌ها ارتباط جالبی برقرار نکرده‌. به هر حال، اگر سازنده و طراحش من بودم، این دو رنگ را در کنار هم کار نمی‌کردم. با این وجود، ساختمانش از لحاظ موقعیتی برای کار در مکان خوبی قرار دارد و برای همین انتخابش کرده‌ام. در نزدیکی دادگستری واقع شده.
    از بعدِ پشت‌سرگذاشتن آخرین پله، مسیرم تا ورود به پیاده‌رو مستقیم است. در خروجی‌ای که در صورت حضور من یا خانم زهراپور عموماً باز است، درست روبه‌روی راه‌پله قرار دارد؛ بنابراین بدون ایستادن، در حالی که مناسب با مسیر مستقیمی که به خاطر سپرده‌ام قدم برمی‌دارم، سرم را پایین می‌اندازم و در کیف‌دستی‌ای که از زیر چادر بیرونش کشیده‌ام، به‌دنبال سوئیچ ماشینم می‌گردم.
    به‌محض خروج از در و افتادن نور خورشیدِ نزدیکی‌های ظهر به روی صورتم، دستم به سوئیچ می‌خورد و بیرونش می‌کشم. زیپ کیفم را دوباره می‌بندم و به زیر چادر می‌فرستمش. مزدای کرمی‌‌ام را به فاصله‌ی دو متر آن‌طرف‌تر از در ساختمان، در سمت چپ پارک کرده‌ام. به‌سمتش راه کج می‌کنم که هنوز دو قدم بیشتر برنداشته، صدایی از جا می‌پراندم:
    - هیچ معلومه چی‌کار می‌کنی نیکداد؟
    با شناختن صدا، ترس لحظه‌ای جایش را به عصبانیت می‌دهد و به‌سمت شایگان برمی‌گردم. سلامش را خورد، فراموش کرد، هضم کرد، چه‌کار کرد؟ نمی‌دانم.
    رنگ کت‌وشلوار در تنش عوض شده و مشکی جایش را به سرمه‌ای داده. هر دو دستش را در جیب‌های شلوارش نشانده و طلبکارانه‌ نگاهم می‌کند. این نوع نگاه را من باید داشته باشم!
    - یکی باید این رو به خودِ شما بگه آقای شایگان! در ضمن، سلام.
    نمی‌توانم دلیل طلبکاربودنش را درک کنم. آن از سؤالش، این از نگاهش، اصلاً اینجا چه می‌کند؟ با حفظ نگاه عصبی‌اش‌ سرش را کج می‌کند و با تک انگشتی بالای ابروی باریک سمت راستش را می‌خاراند.
    - علیک سلام.
    دست از خاراندن بالای ابرویش می‌کشد و گردنش را صاف می‌کند. زبانی به روی لب‌هایش می‌کشد و عصبی، پاشنه‌ی پایی روی زمین می‌کوبد.
    - دقیقاً ۳۴ دقیقه‌ست!
    حرفش بیش از اندازه مختصر است. رسماً هیچ نمی‌فهمم. ابروهایم درهم می‌روند و با تعجب می‌پرسم:
    - ۳۴ دقیقه‌ست که چی؟
    جوری نگاهم می‌کند که خیلی سرراست و پوست‌کنده می‌شود عبارت «الاغ خودتی» درونش را خواند. چندان از نام دیگرش که در این عبارت رایج‌تر است خوشم نمی‌آید. می‌دانم حساسیت بیخودی است؛ اما به نظرم لفظ الاغ بهتر است.
    همین چند دقیقه‌ی پیش به حرص‌خوردن مهرناز می‌خندیدم و حالا تمام وجود خودم درگیر این احساس می‌شود. البته عصبانیت هم همراهی‌اش می‌کند. اصلاً نمی‌توانم این نگاه به نظر من بی‌دلیلِ شایگان را هضم کنم.
    با مکث نه‌چندان کوتاهی، سرانجام برای پاسخ‌دادن به سؤالم اقدام می‌کند:
    - ۳۴ دقیقه‌ست که دادرس از دفترت اومده بیرون. فکر کنم گفته‌م مبنی بر اینکه به‌محض تموم‌شدن ملاقاتتون بهم زنگ بزنی واضح بود.
    ابروهایم بیش از پیش درهم می‌روند و دهانم باز می‌ماند.
    - شما کشیک رفت‌وآمد دفتر من رو می‌دادین؟
    با صدای به‌نسبت آرام‌تری در مقایسه با قبلش، گِله می‌کند:
    - تو اصلاً می‌فهمی نگرانی یعنی چی؟
    چشم‌هایش در چهره‌ام می‌گردند. به‌دنبال چه؟ نمی‌دانم.
    - البته که می‌فهمم آقای شایگان؛ ولی نگرانی دلیل مناسبی برای کشیک‌دادنِ بی‌خبر نیست.
    نگاهش را از چشم‌هایم می‌دزد و با بی‌قراری، چپ و راستش را می‌پاید.
    - حقیقتش ترسیدم نتونی خودت رو کنترل کنی و دردسر درست بشه.
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    می‌دانم در پایان از دست شایگان حرص مرگ می‌شوم. واقعاً نمی‌توانم درک کنم از کجا به این نتیجه رسیده که من به این اندازه ضعیفم که از پس یک ظاهرسازی برنیایم! خودش هم می‌داند چه طرز تفکر نادرستی داشته که حال برایم نگاه می دزدد! چه‌کارش می‌شود کرد؟ این بشر هنوز عادت دست‌کم‌گرفتن دیگرانش را کنار نگذاشته.
    - واقعاً نمی‌دونم چی بهتون بگم آقای شایگان. نه، دسته‌گلی به آب ندادم.
    نگاهش دوباره روی چهره‌ام ثابت می‌شود و سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
    - می‌دونم. می‌شد وضعیت سفید رو از چهره‌ی عادیِ دادرس موقع بیرون‌اومدن. خوند.
    - پس لطفاً دیگه من رو این‌قدر دست‌کم نگیرین. هنوز جریان اون پرونده رو فراموش نکردم.
    سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد و به‌آرامی لب می‌زند:
    - نه، من تو رو دست‌کم نمی‌گیرم؛ فقط روی تو یه‌کم حساس شدم، همین. نمی‌تونم روت ریسک کنم نیکداد.
    این حساس‌شدن خوب است؟ به دلم شیرین می‌آید. صدای آرامش، رسماً دهانم را می‌بندد و تمام حواسم را به روی حس بینایی و چشم‌هایی که به چشم‌های شایگان دوخته شده‌اند می‌گذارد. سابقه نداشته این‌چنین از رنگ قهوه‌ایِ روشن خوشم بیاید.
    ناگهان ابروهای شایگان درهم می‌روند و عملاً حس و حال دوست‌داشتنی‌ام را نابود می‌کنند. بی‌حیایی است؟ نمی‌دانم اما چه باشد چه نباشد، من از خلسه‌ی ایجادشده‌ی میانمان خوشم می‌آمد. نمی‌خواستم شکسته شود که حرکت ابروهای شایگان، دنده‌ی لج برداشتند. با این حال، نباید بی‌دلیل باشد. قبل از اینکه شخصاً جویای جواب شوم، شایگان می‌گوید:
    - ندیدم بیرون بیاد. مهرناز هنوز توی دفترته؟
    حواس، کُلَهم اجمعین پر! سریع جواب می‌دهم:
    - آ... آره. هر لحظه ممکنه بیاد بیرون و شما رو با من ببینه.
    - اون‌وقت ما چرا اینجا وایستادیم؟
    سؤال به‌جایی است. هول کرده‌ام اساسی!
    - خب ماشینتون کجاست؟
    - ماشین نیاوردم. با آژانس اومدم.
    - بیاید با من بریم. خودم می‌رسونتمون. حرفی هم هست، توی راه می‌زنیم.
    - پیشنهاد خوبیه، حتماً.
    هر دو با قدم‌هایی سریع به‌سمت ماشین من می‌رویم. با فشردن کلیدی که شکل قفل باز بر رویش نقش بسته، قفل ماشین را باز می‌کنم و هم‌زمان سوار ماشین می‌شویم. آشنایی هر دویِ ما با مهرناز هم معضلی شده! تنها کافی بود مهرناز، شایگان را نمی‌شناخت.
    «اون‌وقت احتمالاً تابه‌حال کفنت هم پوسیده بود!»
    حرف حساب است و نه که جوابی نداشته باشم، از ریشه جوابی ندارد. سوئیچ را درون جایش می‌اندازم و با پایم هرچه زور دارم، بر سر کلاج خالی می‌کنم و استارت می‌زنم. با کم‌کردن فشار به روی کلاج، ماشین از جایش تکان می‌خورد و نوبت به له‌کردن پدال گاز می‌رسد. هم‌زمان با چرخاندن فرمان، فشارِ روی گاز را کمتر کرده و دنده عوض می‌کنم. از خیابانی که دفترم در آنجا واقع شده، خارج می‌شویم و به‌تناسبش، از میدان دید مهرناز در صورت بیرون‌آمدنش هم بیرون می‌آییم.
    هنوز نفس راحتم را بیرون نداده‌ام که شایگان، فرصتش را نمی‌دهد.
    - بگو.
    نمره‌ی وقت‌شناسی‌اش صفر است!
    - چیزی برای گفتن نیست.
    با تعجب کمرش را محکم به پشتی صندلی می‌کوبد و رو به‌سمت من برمی‌گرداند.
    - یعنی چی که چیزی برای گفتن نیست؟
    به‌تناسب راننده‌بودنم نمی‌توانم نگاه به شایگان بدهم. با زدن به روی کلاج، دنده را دوباره عوض می‌کنم و مجدداً سرعت بیشتری به حرکت ماشین می‌دهم.
    - یعنی نه. پای سوءاستفاده از چیزهایی که دادرس در جایگاه یه موکل به منِ وکیل داده نیستم.
    - یعنی چی نیکداد؟ این‌قدر ساده کشیدی کنار؟
    چهره‌اش را نمی‌بینم، اما حدس می‌زنم روی صورتش اخم نشسته باشد؛ حالتی که به چهره‌ی عموماً خندانش، ذره‌ای نمی‌آید! بدون روبرگرداندن به‌سمت شایگان، سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - من نمی‌تونم، این رو واقعاً میگم. تصورش رو که می‌کنم، حتی از اینکه دادرس رو تا به اینجا کشوندم، پشیمون میشم. من آدم این کار نیستم. می‌دونم بی‌عرضه‌م، ولی این‌جوری بی‌عرضه‌بودن رو دوست دارم.
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    حرف من تمام می‌شود، صدایم خاموش و شایگان هیچ نمی‌گوید. نمی‌دانم به مکث بینمان به چه دیدی نگاه کنم. آتش‌بسی که نشان از قبول‌کردن تصمیم من توسط شایگان دارد و یا آرامش پیش از طوفان. از این آرامش بدم می‌آید. نویدِ دل‌خوشی می‌دهد و سپس به‌آنی پا زیرش می‌کشد. منتها گویا سکوت شایگان، از این دست آرامش‌های فریب‌دهنده نیست.
    از گوشه‌ی چشم متوجه می‌شوم دستش را از آرنج می‌شکند و نقطه‌ی خمیده‌اش را روی لبه‌ی باریک شیشه‌ی بالاکشیده‌ی ماشین می‌گذارد. از طرفی دیگر، حرکت گردنش را حس می‌کنم و در نهایت سری که به انگشت‌های دستش تکیه می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد و به‌آرامی بیرونش می‌کند.
    - حدس می‌زدم زیر بارش نری، ولی فکر نمی‌کردم انقدر هم زود تصمیم قطعیت رو بگیری. مطمئنی پشیمون نمیشی؟
    سردرگم شده‌ام. واکنشی که از شایگان انتظار داشتم، این نبود. شاید... شاید برایش اهمیتی ندارم. اما همین چند دقیقه‌ی پیش بیان کرد رویم حساس است. کدامش را باور کنم؟ حرفش؟ زود پاپس‌کشیدنش؟ با هم نمی‌خوانند. دلم می‌خواهد حرفش را بی‌چون‌وچرا بپذیرم، اما حرف، دروغ‌شدنش آسان است؛ درست برخلاف عمل. عمل شایگان هم که... ادامه نمی‌دهم. شاید بهتر باشد به این مسئله فکر نکنم. این خیلی خوب نیست که شایگان گیر نمی‌دهد؟ حساس شده‌ام. خوب و بدم یکی شده‌اند. این هم از خواص عشق است؟ شاید یک روز از مامان پرسیدم.
    به هر حال، گرچه از درون آشوب، مسکوت و سرکوب شده‌ام، اما محکم و بی‌مکث جواب می‌دهم:
    - مطمئنم.
    - نظرت برنمی‌گرده؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - به‌هیچ‌وجه‌.
    نفسی آه‌مانند از دهانش خارج می‌شود.
    - پس کاری از عهده‌ی من برای عوض‌کردن نظرت برنمیاد. اگر هم کاری بکنم، وقت تلف‌کردنه؛ چون به گفته‌ی خودِ تو، جواب نمیده.
    دیدگاهش منطقی است، اما دل وامانده‌ی من منطقی و غیرمنطقی سرش نمی‌شود. تنها چیزی می‌خواهد برای خوش‌شدن و اصرار بیشتر شایگان برای استفاده از این راه میان‌بر خوشش می‌کند؛ اصراری که نشده و بهانه به دستش برای بهانه‌گیری و ناآرامی‌کردن داده.
    - نیکداد؟
    افکارم به ثانیه‌ای نکشیده پر می‌کشند و یک دلم می‌ماند و یک نیکدادی که نوع بیانش شبیه دیگر نیکدادهایی که از دهان شایگان خارج می‌شد، نیست. چه می‌شد به‌جای نیکداد، ایرِن بود؟ ایرِنی که به‌دلیل نفرت بابا از ایران نامی، ایرِن شد؟ دلم می‌خواهد هرچه حیا و پرده و مرز مزاحم است را دور بریزم و جوابش را با یک «جانم؟» از صمیم دل بدهم؛ اما هنوز به این اندازه اختیار از دست نداده‌ام.
    - ب‍َ... بله؟
    - میشه یه چیزی رو بهم قول بدی؟
    قاعدتاً شرط عقل است که بپرسم «چه چیزی؟» اما قبل از عشق، اعتمادِ به شایگان بود که به دلم چنگ زد. شاید بهتر باشد شایگان را کلکسیون احساساتم نام‌گذاری کنم. کسی که با او احساسات زیادی را تجربه کردم. حقارت، حرص، عصبانیت، نفرت، اعتماد، اطمینان، عشق.
    - البته.
    عینک ته‌استکانی هم کفاف درمان کوری‌ام را نمی‌دهد.
    - همیشه، همیشه‌یِ همیشه به یاد داشته باش یه من وجود داره که حواسش به همه‌ی امور مربوط به تو هست. پس بیش از حد حرص نخور، خودت رو اذیت نکن و با تموم قُوا مواظب خودت باش.
    باد به درون لپ‌هایم می‌اندازم و لب‌هایم را غنچه می‌کنم. حرص نخورم؟ در این وضعیت، شدنی است؟ من کورم، چشم‌بسته و نشنیده قول می‌دهم، خودِ شایگان نباید مراعات شرایط منِ قول‌دهنده را بکند؟
    - من سعی خودم رو می‌کنم.
    - سعی‌کردنت کافی نیست نیکداد.
    - این چیزی نیست که دست من باشه.
    - پس دست‌کم فراموش نکن یه همچین روزی من بهت چی گفتم.
    - آ... آقای شایگان؟
    - بله؟
    - آدرس می‌دین؟ من یادم رفته.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نفس خسته‌ای بیرون می‌دهم و به پشتی صندلی تکیه می‌زنم‌. هرچه ضمیر بوده و نبوده، دادرس در وصیت‌نامه‌اش جای داده. از دو-سه موردشان هم به‌شدت شیک و مجلسی، می‌توان مغالطه‌ی ابهام در مرجع ضمیر بیرون کشید و سایرین هم به میزان خلاقیت، حرص و طمع ورثه‌اش بستگی دارد. بند زیر برای شخصی که سرش برای دردسر درد می‌کند، بابِ میل زلزله‌خیزش است.
    «مدیریت شرکت به محمد، مالکیت ساختمانش به سامان و برادر کوچک‌ترش -ساسان- برسد. سهام من هم به‌طور مساوی بینشان تقسیم شود.»
    برای مرجع ضمیر جمع «شان» در بینشان، دو فرض متفاوت وجود دارد. منظور صرفاً سامان و برادرش ساسان است و یا هر سه، محمد و سامان و ساسان؟ به‌طور کلی، توصیه می‌شود در وصیت‌نامه چندان از ضمیر استفاده نشود؛ حتی اگر نثرش به آزاردهنده‌ترین حالت خود دربیاید. یک مغالطه‌ی ساده‌ی ابهام در مرجع ضمیر کافی است تا پس از مرگ فرد، در خانواده‌اش جنگ جهانی به پا شود و گاهاً کشته هم بر جای گذارد. غیر از این، وصیت‌نامه‌اش تا به اینجا مشکلِ دیگری نداشته‌. با این حال، اگر تمام اموال ذکرشده برای او باشند که هستند، پولش فجیعانه از پارو بالا می‌رود. از یک طرف خریدوفروش مواد، از طرف دیگر بورس و تحلیلش. غیر از این بود، تعجب برمی‌داشت.
    در این وضعیت سرخ و درد دست، پرداختن به عیب‌وایرادهای یک وصیت‌نامه حقیقتاً خنده‌دار است. با این حال، چه می‌شود کرد؟ خودم به اختیار خودم پذیرفتمش. سرانجام دودلی و پادرهوایی، طبیعی است به همین وضعیت خنده‌دار ختم شود‌.
    خوشبختانه دستخطش آن‌قدری خوب نیست که بخواهم سه ساعت و اندی از وقتم را صرف بازکردن پیچ‌وخم نوشته‌هایش بکنم. بدخط، اما خواناتر از به‌اصطلاح خوش‌خط‌هایی نوشته که پدر من سر خواندنشان درمی‌آید.
    به نقطه‌ی پایانیِ جمله‌ی پایانی‌اش که می‌رسم، نفس راحتی می‌کشم. هرچه از دستخطش خوشم آمد، امضای پایینش روی اعصابم می‌چرخد. کهکشان راه شیری را برایم به نقش کشیده! خودش موقع زدنش گیج نمی‌شود؟ نگاه از خطوط درهم‌برهمش می‌گیرم. به‌دلیل مغالطه‌ی ابهام در مرجع ضمیری که منِ وکیل هم سر از مقصود اصلی دادرس درنمی‌آورم، باید با خودش تماس بگیرم و قرار دیگری برای اصلاح وصیت‌نامه‌اش بگذارم.
    شماره‌اش را در دفترچه تلفن یادداشت نکرده‌ام، برای همین تصمیم می‌گیرم بی‌خیال تلفن دفتر بشوم و از تلفن همراهم برای تماس‌گرفتن با او استفاده کنم.
    پس از انجام کارهای مربوطه به روی تلفن همراه، آن را کنار‌ گوشم می‌گیرم و به عادت همیشگی بیکاری‌ام بر روی صندلی‌ چرخ‌دار، با پا شروع به چرخاندن خودم می‌کنم. بهتر از بی‌حرکتیِ مطلق است.
    - سلام خانوم نیکداد.
    چه زود برداشت!
    - سلام. خوبین؟
    با اینکه جلوی رویم نیست، نمی‌دانم چرا بی‌اختیار لب‌هایم به لبخندی مصنوعی کش می‌آیند. پاک به هم ریخته‌ام!
    - به خوبی شما. بفرمایید.
    زبانی روی لب‌هایم می‌کشم.
    - حقیقتش برای مسئله‌ی وصیت‌نامه مزاحمتون شدم.
    - مشکلی داشت؟
    - بله. می‌خواستم اگه ممکنه، فردا برای تصحیحش یه قرار بذاریم.
    - فردا؟
    گفته‌ام واضح بود، به هر حال تکرار می‌کنم:
    - فردا.
    - اوه. چه بد!
    ابروهایم بالا می‌پرند و با تعجب می‌پرسم:
    - اتفاقی افتاده؟
    - اتفاق بدی که نه، فقط فردا کار دارم. فکر نکنم برسم به دفترتون بیام. میشه ازتون خواهش کنم بندازینش برای پس‌فردا؟
    - البته، هیچ عجله‌ای نیست.
    هیچ‌گونه میلی به دیدن دوباره‌اش و به‌جوش‌آمدن دستم ندارم، اما فراری هم نیستم. باید کنار بیایم و کنار آمده‌ام.
    - ممنون. چه ساعتی خدمت برسم؟
    - برای من فرقی نداره.
    - پس هشت صبح اونجام.
    چه زود! به هر حال برای منی که از نماز صبح برپا می‌زنم، چندان مشکلی ایجاد نمی‌کند. صرفاً نباید پس از نماز به خودم اجازه‌ی خوابیدن بدهم.
    - چشم. پس من پس‌فردا، ساعت هشت صبح منتظرتونم.
    - سلام من رو به پدر برسونین. به امید دیدار.
    - همچنین.
    هم‌زمان با بیرون‌دادن نفسم، تماس قطع می‌شود. با پا صندلی را می‌چرخانم تا مجدداً رو به میز قرار بگیرم. قبل از آمدنم، در راه دو بسته چیپس سرکه‌ای و فلفلی گرفتم که حالا تنها سرکه‌ای‌اش باقی مانده.
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    پاکت تپلش را که باز می‌کنم، موج باد است که به صورتم می‌خورد.
    - صاحب‌ دفتر، هستی؟
    ابروهایم تا خودِ خط رویش موهایم بالا می‌پرند و سرم با چشم‌هایی به اندازه‌ی توپ تنیس روی میز بالا می‌آید. توهم زده‌ام؟ عیناً صدای شایگان بود! با شنیدن دوباره‌ی همان صدا، به یقین حضور شایگان می‌رسم.
    - نیکداد؟ قایم شدی؟
    سریع پاکت چیپس را روی میز می‌گذارم و برگه‌های وصیت‌نامه‌ی دادرس را هول‌شده، درون پاکت کاغذی‌اش فرو می‌کنم. از پشت صندلی‌ام بلند می‌شوم که صدای تق‌تق ناشی از برخورد دستی به در، لحظه‌ای متوقفم می‌کند.
    - اینجایی نیکداد؟
    وصیت‌نامه‌اش را میان دو پرونده‌ی قطور جای می‌دهم، شبیه تار مویی که میان دو کتاب گذاشته شود. با پیداکردن اطمینان خاطر از به‌چشم‌نیامدن وصیت‌نامه‌ی دادرس، در حالی که دوباره می‌خواهم روی صندلی‌ام جای‌گیر شوم جواب می‌دهم:
    - بفرمایید.
    دادرس از من قول گرفت که درمورد روابط کاری بینمان به احدی چیزی نگویم، چه رسد به دیده‌شدن چیزهایی که در حکم امانت به من سپرده و به‌اصطلاح، من را محرم دانسته. پایین‌آمدن دستگیره‌ی در را می‌بینم و پس از آن، دری که باز می‌شود و قامتی که جلوی چشم‌هایم قرار می‌گیرد. تازه برای ظاهرسازی روی صندلی نشسته‌ام؛ اما احترام، ایجاب می‌کند پیشِ پای شایگان از جایم بلند شوم. از روی صندلی بلند می‌شوم و با لبخند صمیمانه‌ای می‌گویم:
    - سلام. خوش اومدین.
    در حال بستن در پشت‌سرش جواب می‌دهد:
    - سلام.
    با بستن در دوباره به‌سمت من می‌چرخد و در حین جلوآمدن، توضیح می‌دهد:
    - دادگستری کار داشتم. برگشتنی چشمم به ماشینت خورد، گفتم بیام یه سری بزنم. چی‌کار می‌کنی؟
    کوتاه و مختصر، اصلش را می‌گویم:
    - می‌خواستم چیپس بخورم.
    نگاهش روی پاکت چیپس می‌سُرد و پس از آن به روی خودکاری که روی میز جا مانده، کشیده می‌شود.
    - و قبلش؟
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و صادقانه می‌گویم:
    - نمی‌تونم بگم.
    موشکافانه نگاهم می‌کند.
    - به دادرس مربوطه؟
    - شاید.
    سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد.
    - درک می‌کنم، ولی به این شدتش رو انتظار نداشتم. ببینم، نکنه این یارو مهره‌ی مار داره؟
    سرزنش‌گرانه نگاهش می‌کنم. این هم نوع حرف‌زدن شد؟ با جدیت لب می‌زنم:
    - مهره‌ی مار که نه، ولی اسم داره. شما هم اسمش رو می‌دونین.
    خودش را روی یکی از صندلی‌ها رها می‌کند. پا روی پا می‌اندازد و هر دو دست را از آرنج، روی دسته‌های صندلی می‌گذارد.
    - گیر خالصی نیکداد!
    نمی‌دانم، شاید باشم، شاید نه. چه فرقی دارد؟ من خودِ این مدلی‌ام را می‌پسندم. دلم می‌خواهد شایگان هم منِ این مدلی را بپسندد، می‌پسندد؟ دقیق نمی‌دانم. اگر می‌پسندید، نقدش می‌کرد؟ تفاوت رفتاری من و شایگان موردی نیست که کتمان شود و یا بی‌تأثیر بتوان فرضش کرد.
    پاکت چیپسِ روی میز را برمی‌دارم و از پشت میز بیرون می‌آیم. به‌دلیل نشستن شایگان روی ردیف دوم صندلی‌ها، نمی‌توانم از پشت میز تعارفش کنم.
    - نیکداد؟!
    صدای متعجبش، سرم را تا روی چهره‌اش بالا می‌کشد. به صندلی روبه‌رویی شایگان رسیده‌ام. ابروهایش به دیگری نزدیک شده‌ و لب‌هایش کمی در خود جمع شده‌اند.
    - بله؟
    - صندلی دفترت چی شده؟
    با دنبال‌کردن نگاه شایگان، به همان دسته‌ی سوخته‌ی شاهکار روز گذشته می‌رسم. پس به‌خاطر این تعجب کرده. در حالی که روی صندلیِ روبه‌رویش می‌نشینم، توضیح می‌دهم:
    - دیروز که دادرس اومد، به همون حالت توی فرودگاه دچار شدم. نتیجه‌ش این شد. اصلاً حواسم نبود.
    - دادرس نفهمید، نه؟
    پاکت چیپس را دودستی به‌سمتش می‌گیرم و این بار به‌جای سر، ابروهایم را بالا می‌اندازم.
    - نه، نذاشتم.
    با چشم به بسته‌ی چیپسی که جلویش گرفته‌ام اشاره می‌کنم.
    - بفرمایید.
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    کاری به اینکه نه تعارفی می‌کند و نه کوچک‌ترین نازی می‌آید ندارم، حتی با اینکه مشتِ زیادی از چیپسم را برنداشت هم مشکلی ندارم؛ منتها هیچ‌‌کدام از این کارها را نمی‌کند. در کمال خونسردی، دست دراز می‌کند و خودِ پاکت چیپس را از دستم می‌دزدد. نوش جانش، مسئله‌ای نیست. فقط انتظار چنین کاری از او نداشتم، همین‌. به‌زحمت درشت‌نشدن چشم‌هایم را کنترل می‌کنم. دوست ندارم فکر کند درموردش فکر نابه‌جایی کرده‌ام، برعکس، از آدم‌های بی‌تعارف‌ خوشم می‌آید. راحتی‌ای که با این دسته از آدم‌ها می‌توان داشت، چیز دیگریست.
    در حالی که انگشت‌هایش میانه‌ی بسته‌ی چیپس را به مقصد گوشه‌اش ترک می‌کنند و سرش پایین و نگاهش به بسته‌ی بنفش رنگ چیپس است، می‌پرسد:
    - چند وقت یه بار می‌خواستی بهم تعارف کنی و مدام اون دستت رو جلو و عقب ببری؟
    ناگهان غیرمنتظره اقدام به پاره‌کردن بسته‌ی چیپس می‌کند و در نهایت، پاکت پاره‌شده‌اش را به فرمی شبیه سینی روی میز میانمان پهن می‌کند. این‌گونه دسترسی به چیپس‌های درونش برای هر دویمان آسان و امکان برداشتنِ هم‌زمان فراهم است.
    پره‌ی چیپسی برمی‌دارد و در حین دندان‌زدنش، نگاه روشنش را تا روی چهره‌ام بالا می‌آور‌د. با خنده می‌پرسد:
    - حالا چرا نمی‌خوری؟ نوبت منه که تعارف کنم؟
    ادامه‌ی حرفش را عمداً می‌کشد:
    - بفرمایید علیاحضرت!
    لبخندی می‌زنم. خدا!
    - آخه این چه کاری بود کردین؟ می‌گفتین سینی می‌آوردم.
    پره‌ی چیپس دیگری برمی‌دارد و این یکی را به‌سمت من می‌گیرد. پرسشی نگاهش می‌کنم که با چشم‌هایش پره چیپس در دستش را نشانه می‌رود.
    - تو اول این رو بخور.
    لب‌هایم بیش از قبل کشیده می‌شوند و پره‌ی چیپس را از دستش می‌گیرم. لحظه‌ی کوتاهی به پره‌ی چیپس میان انگشت‌هایم نگاه می‌دوزم. چه حس خوبی است حضور شایگان! کاش این موقعیت‌های دل‌نشین تمام زندگی‌ام را دوره می‌کردند. چه کاش بیخودی به نظر می‌آید!
    به هر حال، پره‌ی چیپس را میان دندان‌هایم خرد می‌کنم و از صدایی که به این واسطه تولید می‌شود، خوش‌بینانه لـ*ـذت می‌برم. دغدغه زیاد دارم، آن‌قدر زیاد که وقتی برای لـ*ـذت‌نبردن برایم نمانده؛‌ به‌خصوص کنار شایگانی که... شایگان چه جایگاهی در زندگی‌ام دارد؟ دائمی است یا موقتی؟ اگر دردسرهایم آرام بگیرند، برایم می‌ماند یا دوستانه رهایم می‌کند؟
    شاید مسخره باشد. نمی‌دانم، جوابش را نمی‌دانم. یارای حدس‌زدن هم ندارم‌. بدتر از پادرهواییِ نفس‌کشیدنم، پادرهواییِ حضور شایگان در زندگی‌ام است. این یکی نه‌تنها ذهن، که وجودم را هم به چالشی بزرگ و حیاتی می‌کشد که از دست من تنها یک آرزوکردن برمی‌آید. خدایا! شایگان بماند.
    با بلندشدن صدای شایگان، حواس از افکاری که رهایشان کنم تا ابدالدهر کشیده می‌شوند، بیرون می‌کشم و به شایگان می‌دهم.
    - تو اگه می خواستی سینی بیاری، همون اول می‌آوردی.
    شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و از خودم دفاع می‌کنم.
    - فکر نمی‌کردم مشکلی داشته باشین.
    - مشکل من نیستم. مشکل تو بودی که می‌خواستی دم به دقیقه چیپس به‌سمتم بگیری و تعارف کنی. نگو نه که دروغت پیش دست روئه.
    چند لحظه تنها به چشم‌هایش نگاه می‌کنم، مستقیمِ مستقیم. با این حال، این بار خبری از آن خلسه‌های شیرین نیست. نوع نگاهم از آن حرف‌دارهایی است که درونش یک «چه احمقانه!» در سکوت داد زده می‌شود. لب‌هایم را صرفاً کج می‌کنم و جواب می‌دهم:
    - من نمی‌خواستم بگم نه.
    شایگان مصرانه از رو نمی‌رود.
    - ولی من می‌خوام این‌قدر ادامه بدم که برسم به تنبل‌بودن تو.
    رو را بروم! خدا در هرچه عادل باشد، در تقسیم صفت بیش از حد کم و کیف این و آن را تبعیض‌گرایانه قرار داده. دعوایش که نمی‌توانم بکنم، اما تنبیه اجتماعی چرا. سرم را به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهم.
    - واقعاً نمی‌دونم چی بگم.
    دریغ از ذره‌ای اهمیت قائل‌شدن! با خونسردی بر سر جایش کمی تکان می‌خورد و لب می‌زند:
    - من هم نخواستم چیزی بگی.
     

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    این بشر آدم نمی‌شود! با حرص لب‌هایم را روی هم می‌سایم، چیزی هم در آستین ندارم که جوابش دهم. بدهم هم ثابت‌قدم متقابلاً جواب می‌دهد. عملاً عمل اضافه‌ای است. به هر حال، شایگان با بی‌خیالی مطلق به گوشه‌ی سرم اشاره می‌کند و بحث را خیلی شیک و مجلسی می‌پیچاند.
    - خوب‌شدن سرت مبارک. کی براش اقدام کردی؟ دیروز باند روش پابرجا بود.
    رد بخیه که زیر روسری‌ام قرار می‌گرفت، اما گوشه‌ی باندش از گوشه‌ی روسری‌ام بیرون می‌زد و جلب‌توجه می‌کرد. به هر حال، مهم این است که دیروز از شرش راحت شدم.
    - همون دیروز دکتر رفتم.
    ناگهان چهره‌اش حالی به حالی می‌شود. از آن جلد همیشه‌ی خدا بی‌خیالش بیرون می‌آید و کمی، تنها کمی جدیت به خود می‌گیرد. از بس بی‌خیال بوده، جدیت به چهره‌اش نمی‌آید. شاید هم نظری شخصی است و صرفاً من هستم که از چهره‌ی جدی‌اش خوشم نمی‌آید. به هر صورت، همان جلد بی‌خیالش را بیشتر دوست دارم. حرصم می‌دهد، اما دوست‌داشتنی‌تر است، مهربان‌تر، صمیمی‌تر و دل‌نشین‌تر.
    - خب، راستش یه سؤال ازت دارم نیکداد.
    پرسشی نگاهش می‌کنم و برای داشتن تمرکز، خوردن چیپس را کنار می‌گذارم. دوست دارم سؤالش را بدانم. سؤالی که منجر به جدی‌شدنش شده، باید جالب باشد.
    - چه سؤالی؟
    - آم... تو فقط به‌تناسب من و پیشنهادم صرفاً درمورد دادرس هیچی به من نمیگی یا نه، این رفتارت کلیه؟
    مشخصاتی که در ذهنم برایش ساخته بودم ندارد. آن‌چنان که من انتظار داشتم، کلیدی و حیاتی نیست. در واقع، آن‌قدر مهم نیست که دلیلی برای جدی‌شدنِ شایگانِ همیشه بی‌خیال باشد. لب‌هایم را به درون می‌کشانم و با زبان خیسشان می‌کنم و برای شایگان سری تکان می‌دهم.
    - نه، ربطی به موقعیت شما نداره. این رفتارم کلیه.
    لبخندی می‌زنم.
    - من حتی اجازه ندارم درمورد کارم با دادرس با بابا حرف بزنم.
    چشم‌های شایگان درشت می‌شوند که قبل از بیرون‌زدنشان از حدقه، ادامه می‌دهم:
    - خودِ دادرس ازم خواست. ازم قول گرفت.
    اندازه‌ی چشم‌هایش به حالت عادی برمی‌گردد و سرش را کمی عقب می‌برد. در حین تکان‌دادن سرش به نشانه‌ی تأیید، به‌آرامی، گویی که با خودش باشد، لب می‌زند:
    - که این‌طور. حتماً چیزهای مهمی هستن که چنین قولی گرفته.
    هم‌زمان با انگشت‌هایش چانه‌ی گردش را می‌خاراند. فرم گرد چهره‌اش را دوست دارم. به دلِ رفته‌ام می‌نشیند. نگاهش به من نیست و چشم‌هایش بی هیچ دلیلی دسته‌ی صندلی را هدف گرفته‌اند. فرصتی طلایی برای رصدکردن جزءبه‌جزء چهره‌ی شایگان است. بی‌حیا شده‌ام، می‌دانم. مانده‌ام چگونه روزی شایگان را غیرجذاب می‌خواندم! الان که نگاهش می‌کنم، هرچه هست، جذاب است. حتی همان لب‌های درازش هم عجیب به صورت گردش می‌آیند. آن موقع یک احساس نسبت به او داشتم، حالا یک احساس. چه دیوانه‌ای‌ام که نمی‌توانم شایگان را بی‌جبهه قضاوت کنم. شایگان به‌طور واقع‌بینانه چگونه است؟ جذاب است یا نه؟
    روزی که او را برای اولین بار در دادگستری دیدم، به نظرم خیلی دیرتر از یک سال پیش می‌آید. شاید عجیب باشد و شاید طبیعی، اما نظرم را نسبت به شایگان در دیدار اول به یاد نمی‌آورم. یعنی هیچ نظری نداشته‌ام؟ به هر حال، همان زمان هم حریف و رقیب من بوده. قاعدتاً باید در او دقیق می‌شدم. ثمره‌اش چه بود؟ یادم نمی‌آید که نمی‌آید!
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    نفس عمیقی می‌کشد و بازدمش را از راه دهان و آه‌مانند بیرون می‌دهد. دستش را از زیر چانه‌اش پایین می‌کشد و در حین اشاره‌کردن به همان صندلیِ دسته سوخته با سر، می‌پرسد:
    - با این می‌خوای چی‌کار کنی؟
    پرسیدن ندارد. پره‌ی چیپس دیگری برمی‌دارم و قبل از دندان‌‌زدنش جواب می‌دهم:
    - باید عوضش کنم.
    - آماده داری؟
    سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
    - نه متأسفانه. این هم کار روی کار شده. عصر به حسابش می‌رسم.
    لبخندی می‌زند.
    - که این‌طور.
    با مکث طولانی‌ای ادامه می‌دهد:
    - از دیدنت خوش‌حال شدم.
    و بی‌فاصله برای بلندشدن نیم‌خیز می‌شود. در یک اقدام جانانه سریع‌تر از شایگان صاف می‌ایستم.
    - چرا وایسادین؟
    کامل‌ می‌ایستد و دست‌هایش را دوباره در جیب‌های شلوارش فرو می‌کند.
    - دیگه وقتشه زحمت کم کنم. باز هم میگم، هم‌نشینی کوتاه اما لـ*ـذت‌بخشی بود.
    - اگه کار ندارین، چرا بلندش نمی‌کنین؟
    خنده‌ی صدادار اما بی‌منظور دوستانه‌ای می‌کند. همین که به تمسخر نیست، برای من کافی است.
    - مسئله همین‌جاست! من کار دارم. درمورد دادرس، بسپارش به من. هیچ‌گونه دخالتی لازم نیست درش داشته باشی. فقط به دادرسِ موکل و کارت برس. من دارم توی خدمه‌ی خونه‌ش به‌دنبال کسی می‌گردم که بشه خریدش. شانس من یا تو، به هر حال پدرش سر پیری ضعیف شده و اوج خلافش شده کشیدن موادی که خودِ دادرس به‌صورت سهمیه‌بندی تأمینش می‌کنه. این‌جوری امکان اوردوزکردنش هم خط می‌خوره.
    نگاهم را با شرمندگی پایین می‌اندازم، روی کفش‌های اسپرت سرمه‌ای‌اش. کدام آدم عاقلی کفش اسپرت با تیپ رسمی می‌پوشد؟ این ناهماهنگی از شایگان بعید بود که البته در حال حاضر، قریب شده. باید دلیل منطقی‌ای داشته باشد، نه؟ من که قصد پرسیدنش را ندارم.
    اصلاً من برای چه سرم را پایین انداخته‌ام؟ این‌ روزها حال حافظه‌ام سر جایش نیست. به چیزهایی دقت می‌کنم که نباید و ذهن از آن‌هایی پاک می‌کنم که باید در خاطرم بمانند. خوشبختانه به‌سرعت و در کمتر از چند ثانیه به یادم می‌آید. لبخند شرمگینی می‌زنم و لب‌هایم را از هم فاصله می‌دهم:
    - ناراحت‌کننده‌ست، اما من فقط می‌تونم بگم خیلی ممنونم. یه تشکر زبانی خشک‌وخالی. نمی‌دونم، اما امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم.
    صدای شایگان که در گوش‌هایم می‌پیچد، متوجه نزدیک‌شدن سرش به سرم می‌شوم. از زیر قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش به بالا، رو به من متمایل شده.
    - تو همین الان هم می‌تونی.
    سرم چنان بالا می‌آید که صدای شکستن استخوان‌های گردنم را احساس می‌کنم. دقیقاً نمی‌شنوم، اما احساس می‌کنم صدایی تولید می‌شود، هرچند آرام. عجیب است، نه؟ با حال‌وهوایی که من دارم، نکشیدن کارم به تیمارستان جای شکر دارد. روی لب‌های دراز شایگان، شبیه همیشه لبخند است که حک شده. شاید حکمت وجود لب‌هایی به چنین درازی در صورت شایگان همین است، همین که بتواند لبخند‌هایی از شرق تا غرب چهره‌اش بزند که دل شبیه منی، به لبخندهایش خوش شود.
    - می‌تونم؟ چجوری؟
    - مواظب خودت باش. می‌دونی؟ خودم هم می‌دونم. می‌دونم خیلی مسخره‌ست، می‌دونم که نمیشه، نشون دادی که نمیشه، ولی باز هم نگرانم.
     
    آخرین ویرایش:

    Morteza Ali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/05/18
    ارسالی ها
    506
    امتیاز واکنش
    8,650
    امتیاز
    622
    سن
    20
    خودش فهمید چه گفت؟
    به لبخندش، صدا داده، طرح خنده بر آن می‌زند و دستی درون موهایش می‌کشد.
    - دیوونه‌م دیگه، دیوونه‌م.
    به‌غیر از همان جمله‌ی ابتدایی‌اش، «مواظب خودت باش»، از دیگر حرف‌هایش رسماً هیچ نمی‌فهمم. نگرانی‌اش به‌خاطر چیست که دم از مسخره‌بودنش می‌زند؟ می‌گوید نشان داده‌ام. چه را نشان داده‌ام؟ دیوانه است؟ اگر او دیوانه باشد، من قطعاً روانی‌ام، از آن خطرناک‌هایشان!
    برای چشم‌دوختن در چشم‌هایش سر بالا گرفته‌ام. پلک‌هایم را به نشانه‌ی تأیید لحظه‌ای می‌اندازم و با مکث نه‌چندان کوتاهی، دوباره بالا می‌کشم.
    - من مواظب خودم هستم.
    به تأکید، ادامه می‌دهم:
    - این رو جدی میگم.
    مکث کوتاهی می‌کنم. شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و حرف دلم را به زبان می‌آورم:
    - ولی حقیقتش غیر از این، از حرف‌های شما هیچی نفهمیدم.
    لبخندی می‌زند و این بار او سر پایین می‌اندازد. احساس می‌کنم این لبخندش با دیگر لبخندهایش تفاوت دارد، سنگین است. از گوشه‌ی چشم‌هایش نگاهم می‌کند. با همان لبخند، اما با لحنی در جدی‌ترین حالت خود، می‌گوید:
    - اگه می‌شد بفهمی که دیگه من نگران نبودم.
    نگران است، من را هم نگران می‌کند. حرف‌هایش دل را به آشوب می‌کشند. برای توصیفشان صفتی نمی‌یابم؛ اما بر روی من، صفت دل‌نگران را مهر می‌کنند. این‌گونه مبهم حرف‌زدن، جدی‌شدن و لبخند سنگین زدن، نگرانی دارد، ندارد؟ جور درنمی‌آید. خوش‌بودن مسئله‌ی پشت تمام این نشانه‌ها، حرف منطق نیست.
    شایگان با مکث طولانی‌ای ادامه می‌دهد:
    - ولی می‌فهمی، یه روز می‌فهمی. بعد من بهت می‌خندم.
    نگرانی‌ام پر می‌کشد و صرفاً راست‌راست به چشم‌های درشت شایگانی نگاه می‌کنم که ریزریز به ریش نداشته‌ی من می‌خندد و ستاره‌وار، چشمک می‌زند. دستم انداخته؟ در این موقعیت؟ شایگان از آن پدیده‌هایی است که به هدف ناشناخته‌ماندن پدید آمده. خدا عاقبتی که من به همراهیِ شایگان می‌خواهم را به خیر کند!
    دست‌هایش را از جیب‌هایش بیرون می‌کشد و به سـ*ـینه می‌زند. با لبخندی شیرین لب باز می‌کند:
    - هیچ تا حالا فهمیدی وقتی نگران میشی، چشم‌هات توی حدقه بالاتر میان؟
    چه گفت؟ ابروهایم بالا می‌پرند و با تعجب، بی‌اختیار از میان لب‌هایم بیرون می‌پرد:
    - بله؟
    شبیه مادری که با کودکش حرف می‌زند، زانو می‌شکند تا هم‌قد شویم و در حالی که صورتش هم‌راستای صورتم قرار گرفته، می‌گوید:
    - بله و بلا! همون که شنیدی ناقلا!
    آزادانه به شعر بی‌وزنِ دارای قافیه‌اش می‌خندد و من باز هم راست‌راست نگاهش می‌کنم. پس از این‌همه مدت آشنایی و سروکله‌زدن با او، باید کمی عادت کرده باشم یا نه؟ البته، عادت که نه؛ تنها بالاخره یاد گرفته‌ام شایگان را همین‌گونه که هست بپذیرم. حرصش را می‌خورم؛ اما در اعماق وجود می‌دانم شایگان به همین کارهایش است که شایگان است و برای من، دوست‌داشتنی.
    به‌گمانم مازوخیسم گریبانم را به چنگ و دندان گرفته. خوش‌آمدن از کارهایی که حرصت می‌دهند، خودآزاری است، نیست؟
    - اِ... دیدی چی شد؟!
    با چشم‌هایی درشت‌شده نگاهش می‌کنم. چه شد ناگهانی از آن فاز سرخوشش بیرون آمد؟ قبل از اینکه جوابی دهم یا سؤالی بپرسم، خودِ شایگان در جواب‌دادن به سؤالش پیش‌دستی می‌کند:
    - این‌قدر سرم رو گرم کردی که کوتاه، بلند شد.
    به شوخی و با خنده ادامه می‌دهد:
    - نامرد! من که گفته بودم کار دارم. این بود رسمش؟!
    اداهای بامزه‌ای که هنگام بیان جمله‌هایش درمی‌آورد، لبخند روی لب‌هایم می‌نشانند. به لبخندم لبخند می‌زند و به بحث اصلی برمی‌گردد.
    - جدایِ از شوخی، من دیگه واقعاً باید برم. مواظب خودت باش.
    چشمکی می‌زند و در حین برداشتن قدمی به عقب، ادامه‌ی حرفش را از سر می‌گیرد:
    - از دیدنت خوش‌حال شدم، خداحافظ.
    سری برایش تکان می‌دهم.
    - همچنین. موفق باشید.
    بی‌مقدمه سر جایش می‌ایستد و ابرو درهم می‌کشد. با حالتی بچگانه شبیه کودکی که از بزرگ‌ترش چیزی طلب می‌کند، به شکایت لب می‌زند:
    - نگو که نمی‌خوای تا دم در همراهیم کنی!
    با اینکه گفته و نگفته‌اش تفاوتی ندارد و به هر حال برای بدرقه‌اش تا دم در می‌رفتم، اما نمی‌توانم در دل نگویم رو را بروم!
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا