کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,227
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
-سلام. واسه آگهی استخدامی که توی نیازمندی ها زده بودین، باهاتون تماس گرفتم.
-نیازمندی!؟
با این حرفش سریع به شماره نگاه کردم که گفت:
-آ! بله... بله. ببخشید من یه لحظه فراموش کردم خب بفرمایید!؟
برای لحظه‌ای هول کردم و نمی‌دونستم چی باید بگم!؟ در واقع اون باید درباره‌ی شرایط حرف میزد؛ اما سکوت کرد و منتظر من موند، با این حال گفتم:
-حقوقش چقدره؟
بعد کمی مکث گفت:
-حقوقش توافقیه... ببخشید من الان وقت ندارم.
خواستم حرفی بزنم که وسط حرفم پرید.
-خب! من می‌...
-میشه بیاید به این آدرسی که میگم؟ اگه مایل باشید اون‌ جا درباره اش حرف میزنیم.
مایل بودم!؟ مطمئن نبودم که واقعا این شغل رو می‌خواستم یا نه!؟ ولی به پول احتیاج داشتم، برای همین گفتم:
-باشه آدرس رو بگید من یادداشت می‌کنم.
-خیابانه...
-من کی اون‌ جا باشم!؟
-من تا یه ساعت دیگه کارم تموم میشه‌ و خودم رو به اون جا می‌رسونم.
-باشه ممنون.
-پس می‌بینمتون.
-حتما.
تماس رو قطع کردم و سریع به اتاق رفتم که آماده بشم. آدرس برام آشنا نبود برای همین باید زودتر خودم رو به مقصد می‌رسوندم. آدرس رو به کمک راننده پیدا کردم و حالا یه ده دقیقه ای بود که معذب به انتظار ایستاده بودم.
حس خوبی نداشتم، احساس می‌کردم این رفتار تحقیرآمیز و بی‌توجهی رو تو این کار باید تحمل کنم! اون هر چقدر هم که کار داشته باشه حق نداشت یه آدم غریبه رو معطل خودش کنه. کلافه نفسم رو بیرون دادم و سرم رو چرخوندم تا اطراف رو ببینم، در کمال تعجب اصلان رو دیدم که داشت به این سمت می‌اومد، این این‌ جا چکار می‌کرد؟ اون نباید من رو می‌دید، نباید می‌فهمید من برای چه کاری این جا اومدم. سرم رو پایین انداختم که بگذره و بره؛ اما از بخت بد به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.
-خانم فرحی!؟
هیچ راه گریزی نبود، برای همین سرم رو با اکراه بالا آوردم و به محض دیدن چهره ام خوشحال، لبخندی زد و منم به تبع لبخند زورکی زدم و هول کرده گفتم:
-سلام خوبید؟
از احوال پرسیم، ذوق زده چشماش برق زد و من این رو به وضوح دیدم. چرا انقدر خوشحال شد!؟ چقدر این نگاه شبیه طرز نگاه کردن استاد بهنام به من بود.
-بله خوبم. مثل این‌که امروز روزه شانسه منه!
منظورش چی بود!؟ متعجب سریع گفتم:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -چطور!؟
    -راستش بلاخره امروز تونستم استخدام رسمی یه شرکت دارویی بشم.
    شوکه شدم و برای لحظه ای وضعیتم رو باهاش مقایسه کردم و از درون شکستم؛ اما با این حال لبخندی زدم و گفتم:
    -عه! چه خوب مبارکه!
    -فقط این نیست شما رو هم دیدم...
    ناخودآگاه اخم ریزی بین دو ابروم نشست که سریع گفت:
    -البته اشتباه برداشت نشه، فقط دوست داشتم ببینمتون و جویای احوالتون بشم.
    مکثی کرد و با صدای آروم تری گفت:
    -می‌دونم تو این مدت بهتون سخت گذشته، اگه کاری از دست من برمیاد خوشحال میشم که کمکتون کنم.
    سکوت کرده بودم و فقط به حرفاش گوش می‌دادم و با این حال حواسم به دور و اطراف بود که اگه صاحب کار اومد یه جوری این اصلان رو دست به سر کنم. دلم نمی‌خواست حالا که تونسته یه شغل مرتبط با رشته‌اش پیدا کنه، من رو تو این وضع ببینه!
    از یه جایی به بعد متوجه شدم حرفش تموم شده و من جوابی بهش ندادم و اون منتظر و حالا کنجکاو رد نگاهم رو که سرگردون بود، میگیره. وقتی سکوت من رو دید گفت:
    -منتظر کسی هستید؟ من مزاحمتون که نشدم!؟
    چرا شدی؛ اما چطور می‌تونستم بهت بفهمونم؟
    هرچند من بهش مدیون بودم! اون هم می‌تونست مثل وحید رفتار کنه و علیه من شهادت بده. برای همین بازم سکوت کردم و معذب لبخندی زدم. به تبع لبخندی زد و گفت:
    -خانم فرحی می‌دونم شاید با موندنم این جا معذبتون می‌کنم؛ اما می‌خواستم بدونم اگه کاری ندارید میشه با من بیاید به یه کافی شاپی همین نزدیکیا، آخه مدت زمان زیادی بود دنبال همچین موقعیتی بودم و باید مطلبی رو به شما بگم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    می‌دونستم اگه بازم سکوت کنم بهش بی‌احترامی کردم، از طرفی بی دلیل نباید درخواستش رو رد می‌کردم. برای همین گفتم:
    -متاسفم واقعا؛ اما من یه قرار کاری دارم و نمی‌تونم با شما بیام.
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -خب اتفاقا منم یه قرار دارم؛ ولی به اندازه‌ی شما مهم نیست.
    ناخودآگاه سریع گفتم:
    -اما برای من مهمه!
    از حرفم برای لحظه‌ای شوکه شد؛ ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زد و گفت:
    -خیل خب من می‌مونم تا شما کارتون تموم شه بعد با هم بریم.
    نه! مثل این‌که نمی‌خواست بره. کلافه بازم به اطراف نگاهی انداختم و در آخر بهش زل زدم و با اکراه گفتم:
    -باشه بمونید.
    چیزی نگفت؛ اما از نگاهش می‌شد فهمید خوشحال شده. کنارم ایستاد و به ساعتش نگاهی انداخت. کمی بعد با این که خودم ساعت مچیم دستم بود، فقط برای این که اون سکوت معذب کننده بشکنه، با صدای آرومی پرسیدم.
    -ساعت چنده!؟
    با این که چند ثانیه قبل هم به ساعتش نگاه کرده بود؛ اما بازم نگاهی کرد و مثل خودم با صدای آرومی گفت:
    -یازده و بیست!
    به نشونه‌ی تشکر سرم رو تکون دادم. باید یه زنگی به این طرف بزنم، هر چقدر هم سرش شلوغ باشه نباید من رو الاف می‌کرد. از حضور اصلان کلافه بودم؛ اما این معطلی من رو عصبی تر کرده بود. دستی به صورتم کشیدم و بعد موهای وز شده‌ام که از زیر شال بیرون زده بود رو مرتب کردم.
    بلاخره تصمیمم رو گرفتم و گوشیم رو به همراه کاغذی که شماره ‌‌‌‌‌‌‌‌ی صاحب کار روش نوشته بود، از توی کیفم درآوردم و باهاش تماس گرفتم، که بلافاصله صدای گوشی اصلان بلند شد و گوشیش رو از جیب کتش درآورد و نگاهی کوتاه بهش انداخت و رو به من گفت:
    -ببخشید من الان میام.
    من گوشی به دست بودم و با شک نگاهش کردم، که ازم چند قدم فاصله گرفت. نکنه صاحب کاره اصلان بوده!؟ تو همون حال بودم که صداش تو گوشم پیچید.
    -الو بفرمایید.
    خودش بود، هول کردم و سریع تماس رو قطع کردم و سعی کردم عادی باشم؛ اما زیر چشمی نگاهش کردم، متعجب به گوشی زل زده بود، با این فکر که نکنه بخواد به شماره‌ام زنگ بزنه سریع گوشیم رو خاموش کردم و تو کیفم پرتش کردم؛ اما اون زنگ نزد و گوشیش رو توی جیب کتش گذاشت و با قدم های تند به سمتم اومد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به محض این‌ که بهم رسید، لب از لب باز کرد تا حرفی بزنه، که سریع گفتم:
    -راستش من یه سوالی داشتم؛ اما نمی‌دونم چطور ازتون بپرسم.
    مشتاق نگاهم کرد، انگار که یادش رفته بود خودش هم حرفی برای گفتن داره.
    -هر جور راحتید بپرسید، من مشکلی ندارم.
    به نشونه‌ی تشکر لبخندی زدم و گفتم:
    -شما گفتید یه قرار دارید، میشه بدونم اون چی بود!؟
    برای لحظه ای فقط به چشمام زل زد، شاید داره فکر می‌کنه که، چه آدم فضول و بی ادبی هستم. برای همین سریع گفتم:
    -همین‌جوری پرسیدم.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    -نه مشکلی نیست، می‌خواستم یه نظافتچی برای مادرم استخدام کنم.
    رنگ نگاهش عوض شد و برای لحظه ای مکث کرد، انگار از موضوعی ناراحت بود.
    -مادرم از کمر به پایین، توی یه حادثه سال ها پیش، فلج شدن و خانم قبلی که این‌ جا کار می‌کردن هم باردار شدن و دیگه نیومدن منم واسه همین یه آگهی استخدام زدم.
    به اطراف نگاهی کوتاه انداخت و ادامه داد.
    -قرار بود بیاد؛ اما هنوز نیومده.
    سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و با طعنه گفت:
    -حالا هم تک زنگ می‌زنه.
    و زل زد تو چشمام و با همون لحنش ادامه داد.
    -یکی نیست بهش بگه آخه تو که انقدر محتاجی که میای نظافت خونه مردم، این ادا هات چیه!
    با این که متوجه بودم اون از قصد این حرف ها رو تو روی من نمیزنه؛ اما بازم ناراحت شدم و بهم حس تحقیر دست داد. دلم می‌خواست بهش بگم که، اون آدم منم و این تویی که دیر سر قرار اومدی. برای همین حق به جانب نگاهش کردم و گفتم:
    -برای اتفاقی که واسه ی مادرتون افتاده، متاسفم؛ اما نباید درباره‌ی این خانم نظافتچی، این طوری حرف بزنید.
    با این حرفم متعجب نگاهم کرد که بدون توجه به لحن تندم ادامه دادم.
    -همه که مثل شما نمی‌تونن تو یه شغل مرتبط با رشته‌ی تحصیلی شون کار پیدا کنن.
    برای لحظه ای از حرفی که زدم پشیمون شدم، نه بخاطر اینکه شاید اصلان رو به شک انداخته باشم. پشیمون شدم چون متوجه لحن پر طعنه و حسودم شدم. اصلان انگار متوجه ناراحتی من شده باشه گفت:
    -من واقعا قصدم توهین نبود؛ اما شما از کجا می‌دونید اون حتی تحصیلات دانشگاهی داشته باشه!؟
    با حرفی که زد شوکه شدم و احساس کردم هیچ حرفی برای گفتن ندارم. آب دهنم رو قورت دادم و به چشمای منتظرش نگاه کردم. چند بار لب از لب باز کردم تا حرفی بزنم؛ اما هر بار بیشتر از دست خودم عصبی می‌شدم، که چرا اصلا ازش درباره‌ی قرارش پرسیدم.
    ولی نباید بیشتر از این سکوت می‌کردم، پلکی زدم و این بار آروم تر گفتم:
    -خب همین طوری گفتم، شاید چون خبر استخدامتون رو دادید این به ذهنم رسید.
    سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
    -البته که درست میگید همه مثل من خوش شانس نیستن.
    لبخندی زد و ادامه داد.
    -خب من که به هر حال قرارم کنسل شد، شما چی!؟ تا کی می‌خواید منتظر بمونید!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    کلافه سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
    -راستش من...
    مکثی کردم و دوباره نگاهش کردم و فقط گفتم:
    -نمی‌دونم.
    از حرفی که زدم خنده ای کوتاه کرد و گفت:
    -چی!؟ واقعا نمی‌دونید!؟ اصلا با کی قرار داشتید!؟
    به اطراف با دست اشاره کرد.
    -این‌جا که همش آپارتمان مسکونیه!؟
    با این حرفش جرقه‌ای تو ذهنم زده شد و گفتم:
    -آره.
    سریع نگاهش رو از اطراف گرفت و به من دوخت که گفتم:
    -خونه‌ی یکی از بچه های دانشگاه دعوت بودم؛ اما مثل این که اون قرارمون رو فراموش کرده.
    اخمی کرد و گفت:
    -این خیلی بده که؛ اما شما گفتید که این قراره کاریه مهمه!
    شوکه از سوتی که دادم برای توجیه گفتم:
    -درسته اون یه کاری رو پیدا کرده بود، برای همین از من خواست که پیشش برم.
    سرش رو به تاسف تکون داد.
    -پس از این قراره! می‌بینید امروز با چه آدمای بی مسئولیتی قرار داشتیم! دوست شما و این خانمی که قرار بود برای نظافت بیاد، هردوشون آدمای بی مسئولیتی هستن.
    ای کاش می شد بدون خجالت بهش بگم، میشه انقدر تو روی خودم بهم توهین نکنی!
    سرفه ای ساختگی کردم و بعد گفتم:
    -البته درست نیست انقدر آدما رو زود قضاوت کنید.
    معذب، لبخندی زد و دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد.
    -حق با شماست.
    مکثی کرد و ادامه داد.
    -حالا بریم!؟
    با این که حوصله‌ی شنیدن حرفاش رو نداشتم؛ اما تو رودروایسی قبول کردم.
    ...
    ساعت ده شب بود؛ ولی انقدر بی‌حوصله بودم که ترجیح دادم بخوابم. برای همین رخت خوابم رو وسط اتاق پذیرایی رو به پنجره پهن کردم و به سمت پنجره رفتم و بازش کردم. به محض باز کردن پنجره باد خنکی به صورتم بر خورد کرد و حس خوبی بهم دست داد و نتونستم ازش دل بکنم. برای همین سرم رو بیشتر از پنجره بیرون بردم و حالا موهام هم با وزش باد تو هوا به پیچ و تاب دراومده بودن.
    حس خوبی به وجودم تزریق شد. هر چند ذهنم از اتفاقات اخیر پر بود و این، از دلخوشی هام کم می‌کرد‌. تو فکر بودم و به نقطه‌ای نامعلوم زل زده بودم که صدای پاهای کسی اومد با این فکر پرهام یا مادرش باشه از پنجره فاصله گرفتم و به رخت خوابم رفتم و تسلیم ذهن مخشوشم شدم و به اتفاقات امروز فکر کردم.
    «پیش‌خدمت سفارش رو روی میز گذاشت و رفت. اصلان، مدام از چیزای مختلف حرف میزد. انگار که می‌خواست سردرگمیش رو پشت این حرف ها مخفی کنه. هرچند منم کلافگیم رو با دیدن برش کیک توت فرنگی فراموش کردم و گاهی در جواب حرفاش سرم رو به تایید تکون میدادم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    برش کیک تموم شده بود و اون برای لحظه‌ای مکث کرد و با بهت نگاهم کرد. ناخودآگاه از علاقه ام به توت فرنگی گفتم:
    -کیک توت فرنگی، یکی از خوراکی های مورد علاقمه.
    ابرو بالا انداخت و با شوق گفت:
    -چه خوب، اگه بازم میل دارید بگم بیارن!؟
    لبخندی زدم، خوشحال بودم که رشته کلامش رو بریدم. مطمئن بودم اون خودش هم نمی‌دونست چی داره میگه!؟ پس نباید این بحث کیک توت فرنگی به این زودی تموم می‌شد!
    -آره خیلیم خوبه.
    لبخند زد؛ اما متوجه تعجبش از رد نکردن تعارفی که کرد، شدم. اون برای بار دوم سفارش گرفت. حالا یا موضوع اصلی رو می‌گفت که زیاد علاقه مند به شنیدنش نبودم یا باز از روزای دانشگاه تعریف می‌کرد، که من اصلا تو اون جریان ها نبودم!
    لب از لب باز کرد تا حرف بزنه که ناخودآگاه برای قطع کلامش گفتم:
    -راستی!
    لب فرو بست و منتظر نگاهم کرد، کمی مکث کردم و ادامه دادم.
    -گفتید می‌خواید برای مادرتون، یه نظافتچی استخدام کنید!؟
    کوتاه و جدی گفت:
    -آره، چطور!؟
    تو جام صاف تر نشستم و گفتم:
    -راستش برام سوال بود که مگه کسی رو ندارید که ازش مراقبت کنه! یا حتی خودتون!؟
    پلکی زد و گفت:
    -درسته؛ اما مادرم ترجیح می‌داد، من زندگیم رو درگیر این اتفاق نکنم. خودم هم خیلی دلم می‌خواست تو کاراش کمکش کنم؛ ولی اون میگه یه خانم باشه راحت ترم.
    مکثی کرد.
    -منم به تصمیمش احترام میذارم.
    سکوت کرد و فرصت خوبی بود تا کمی فکر کنم. ناراحت بود و این رو به خوبی از لحنش و حتی این سکوتش می‌فهمیدم. ای کاش اصلان نبود تا این شغل رو به دست می‌آوردم و هم پول درمی‌آوردم هم به یه مادر و پسر کمکی می‌کردم.
    براش ناراحت بودم و برای لحظاتی اون پرحرفی هاش رو فراموش کردم و به سکوت معنا دارش خیره شدم. شاید باید چون اصلان هست کمکش می‌کردم! اون کسی بود که به نفع من شهادت داد و تو اعترافاتش چیزایی رو گفت که، تونستم از این مخمصه نجات پیدا کنم.
    حالا که همچین فرصتی پیش اومده، بهتر بود کمکش کنم. شاید این دین این‌جوری ادا می‌شد.
    پیشخدمت سفارشم رو آورد و باعث شد هر دو از این سکوت نجات پیدا کنیم. رو به پیشخدمت کردم.
    -میشه این برش کیک رو برام تو پاکت بذارید، می‌برمش.
    لبخندی زد.
    -حتما.
    اصلان گفت:
    -چرا!؟ نکنه می‌خوایید برید!؟
    باید فکرم رو به زبون می‌آوردم این فرصت خوبی بود.
    -نه فقط دوست داشتم بعدا بخورمش.
    مکثی کردم و یه باره گفتم:
    -من اون کسی ام که برای استخدام تماس گرفته بود.
    همین چند کلمه کافی بود تا شوکه بشه.
    -اما آخه!
    -می‌دونم یکم پیچیده شد؛ با این حال می‌خوام به مادرتون کمک کنم.
    خواست حرف بزنه که گفتم:
    -شما هم تازه شغل پیدا کردید و شاید این براتون بهتر باشه که با دغدغه ی کمتری به کاراتون برسید.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -نگران نباشید، از مادرتون به خوبی مراقبت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    برای لحظه ای شوکه شد و چیزی نگفت، شایدم داشت به حرفایی که تو روم زد فکر می‌کرد یا شایدم از خود این اتفاق تعجب می‌کرد. به هر حال فرصت خوبی بود تا حرفم رو بزنم. تو جام صاف تر شدم و دستام رو روی میز گذاشتم و گفتم:
    -من می‌دونم چه حسی دارید، پس ناراحت نباشید.
    با حرفم به خودش اومد و اونم به جلو متمایل شد و گفت:
    -اما شما که...
    مکثی کرد و حرفش رو خورد و یهو با بهت گفت:
    -من واقعا معذرت می‌خوام.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -فراموشش کنید، من می‌خوام درباره ی این شغل بیشتر بدونم و باید بگم تا حالا کار نکردم.
    به عقب تکیه داد و زمزمه وار و سریع گفت:
    -نه، این درست نیست!
    اخمی کردم و گفتم:
    -چرا! مگه خودتون آگهی استخدامی نداده‌ بودین؟
    شونه هام رو بالا انداختم و ادامه دادم.
    -خب هر کسی می‌تونست واسه این آگهی پیش شما بیاد از قضا من!
    مکثی کردم و با لحن آروم تری گفتم:
    -هر چند که خودمم وقتی فهمیدم شما صاحب این آگهی هستید، شوکه شدم.
    سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت، انگار که داشت فکر می‌کرد چی بگه!؟ برای همین گفتم:
    -می‌شه شرایط کار رو بگید؟
    به جلو خم شد و خواست حرف بزنه که با جدیت نگاهش کردم، لب فرو بست و برای لحظاتی فقط به چشام زل زد و بعد با اکراه گفت:
    -اما آخه!
    خواستم جوابش رو بدم که پیشخدمت اومد و پاکت مکعبی سفید رنگی رو روی میز گذاشت و گفت:
    -عذر می‌خوام.
    نگاهش کردم که با دست به پاکت اشاره کرد و لبخندی زد که با سر تایید کردم و رفت. به پاکت نگاه کردم و شروع کردم با انگشتم روی بدنه اش خطوط دورانی کشیدم و رو به اصلان ادامه دادم.
    -رشته کلام پاره شد.
    چیزی نگفت که معذب گفتم:
    -می‌دونم شاید سخت باشه؛ اما میخوام به مادرتون کمک کنم. راستش اتفاقا حالا که صاحب کار شمایید بهتره، این‌طوری با خیال راحت تری این کار رو قبول می‌کنم.
    خواست حرف بزنه که سریع گفتم:
    -شما هم تازه شغل پیدا کردید و شاید این براتون بهتر باشه که با دغدغه ی کمتری به کاراتون برسید.
    مکثی کردم و انگشتم رو از پاکت جدا کردم و دستام رو بهم قفل کردم و ادامه دادم.
    -نگران نباشید، از مادرتون به خوبی مراقبت می‌کنم.
    تو مدتی که سعی داشتم با حرفام قانعش کنم، با جدیت به حرفام گوش می‌کرد و حالا با سکوتم بهش اجازه دادم اون چیزی که تو ذهنش هست رو به زبون بیاره.
    -نمی‌دونم چیزی که می‌خوام بگم چقدر درسته! اما حدس میزنم شما خودتون رو مدیون من می‌دونید!
    پریدم وسط حرفش و سریع گفتم:
    -نه، من فقط...
    دستش رو بالا آورد و من، حرف تو دهنم ماسید.
    -اجازه بدید.
    مکثی کرد و با لحن جدی تری گفت:
    -اگه اشتباه می‌کنم پس چرا اولش منکر شدید!؟
    سکوت کرد و منتظر نگاهم کرد.
    -شما به یه نفر احتیاج دارید که بالا سر مادرتون باشه. دو روزه که آگهی زدید؛ اما کسی جز من برای این شغل اقدام نکرده. من متوجه این مخالفت شما نمیشم‌.
    پلکی زد و گفت:
    -موضوع اینه که من نمی‌خوام شما رو تو این موقعیت ببینم.
    به جلو خم شد و با صدای آروم تری ادامه داد.
    -شما بهترین دانشجوی شیمیه دانشکده بودید.
    برای لحظه ای ناراحت شدم؛ اما به روی خودم نیوردم و کلافه برای خاتمه‌ی بحث گفتم:
    -میشه شرایط کار رو بگید.
    از حرفم شوکه شد و به عقب تکیه داد و با بهت نگاهم کرد. »
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    ...
    صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم. سرم درد گرفته بود و یادم نمی‌اومد دیشب کی وسط اون همه فکر خوابم برد. سرپایی چند لقمه نون پنیر با گوجه خوردم و یه لقمه‌ی بزرگتر هم درست کردم تا سر کار اگه گرسنه‌ام شد، بخورم.
    به اتاق رفتم و تا آماده بشم. جلوی آیینه ایستادم و مانتوی سرمه ای رنگم رو تنم کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم. دیروز تونستم اصلان رو راضی کنم؛ اما الان حسی به این کار نداشتم. شایدم فقط خسته بودم! بلاخره آماده شدم و از خونه بیرون زدم.
    ساعت هفت و پنج دقیقه بود و من باید ساعت هشت اونجا می‌بودم. با عجله از پله ها پایین اومدم، که همزمان پرهام هم از خونه بیرون زد و با تعجب نگاهم کرد. لبخندی زدم و سریع گفتم:
    -سلام، صبح بخیر.
    -علیک سلام. کجا با این عجله!؟
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم:
    -کار پیدا کردم. امروز روز اولمه باید زود خودمو برسونم.
    سرش رو به تایید تکون داد و پرسشگر نگاهم کرد.
    -حالا چرا انقدر زود!؟
    خندید و گفت:
    -نکنه تو کله پزی کار پیدا کردی!؟
    نمی‌دونستم با این وقت کمی که داشتم چقدر درباره‌ی شغلم بهش توضیح بدم. وقتی جوابی ازم نشنید، سرش رو تکون داد و جدی گفت:
    -برو دیرت نشه.
    حس کردم ناراحت شد، برای همین کوتاه گفتم:
    -قراره از یه خانم فلج پرستاری کنم.
    متعجب، ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
    -اما این کار سختیه! چطور میخوای از پسش بربیای!؟
    -اون قدرا هم سخت نیست، فقط قراره تو کاراش کمکش کنم، همین.
    اخمی ریزی کرد و گفت:
    -اون جایی که میری، جای مطمئنیه!؟
    می‌دونستم درباره‌ی چی حرف می‌زد برای این‌که خیالش رو راحت کنم گفتم:
    -نه! اتفاقا آشناست. مادر آقای تهرانیه همونیه که تو دادگاه به نفعم شاهدت داد.
    چشماش رو ریز کرد و گفت:
    -متوجه‌ام؛ ولی این که به نفعت شهادت داد بازم دلیل نمیشه آدمای درستی باشه. به هر حال اول مطمئن شو بعد این شغل رو قبول کن!
    اون، به خاطر شغلی که داشت، از زاویه‌ دیدی به ماجرا نگاه می‌کرد که، من حتی متوجهش نشده بودم.
    ...
    توی تاکسی بودم و داشتم به حرفای پرهام فکر می‌کردم و متوجه اطرافم نبودم تا اینکه، ماشین جلوی در خونه ی اصلان توقف کرد و پیاده شدم. چند دقیقه ای از هشت رد کرده بود برای همین سریع زنگ در رو زدم و بلافاصله در باز شد و به همون سرعت حیاط رو گذروندم و به سمت آسانسور رفتم؛ اما هر چقدر منتظر موندم نیومد. تا این که متوجه شدم کنار درب آسانسور روی کاغذ نوشته شده: خراب است!
    به دو از پله ها بالا رفتم، خونه اش طبقه‌ی چهار بود و باید پله های زیادی رو بالا می‌رفتم و تو این حین به شدت احساس تنگی نفس کردم و به هن و هن کردن افتادم. شاید این چیزی نبود که برای روز اول کارم می‌خواستم؛ اما به محض این که آخرین پله رو هم رد کردم، سرم سنگین شد و همون جا روی زمین نشستم.
    چشمام رو بستم و پلک هام رو روی هم فشار دادم. حس کردم یه نفر اومد و کنارم نشست. چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم، اصلان بود. نگران به چشمام زل زد و گفت:
    -حالتون خوبه!؟ اتفاقی افتاده!؟
    به سختی آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    -آسانسور همیشه خرابه!؟
    نگاهی کوتاه به راه پله انداخت و گفت:
    -شرمنده، نه از دیروز خراب شده! اهالی شارژ رو پرداخت کنن تا یه هفته دیگه درست میشه!
    مکثی کرد و پرسشگر نگاهم کرد و ادامه داد.
    -می‌خوای بریم بیمارستان!؟
    لبخندی زدم و از جام بلند شدم، که اونم همراه با من ایستاد.
    -نه الان بهترم!
    نگاهی به لباس هاش انداختم و ادامه دادم.
    -شما هم حتما دیرتون شده، بهتره برید دیگه.
    چیزی نگفت؛ اما حرفی برای گفتن داشت! برای همین گفتم:
    -از فردا زودتر میام.
    سرش رو به نفی تکون داد و گفت:
    -نه این که مشکلی نیست، پس فعلا من میرم.
    لبخندی زدم و زیر لب خداحافظی کردم و برگشتم تا به خونه برم که، گفت:
    -کیفم رو جا گذاشتم.
    ...
    اصلان رفت و قبل رفتنش یادآوری کرد که مادرش تا ساعت نه صبح می‌خوابه و تا اون موقع من می‌تونم صبحونه اش رو آماده کنم. کیف و مانتوم رو درآوردم و روی دسته‌ی مبل گذاشتم و شالم رو دور سرم پیچوندم و گره زدم. دیروز بهم گفته بود که پرستار قبلی توی یه دفتر یادداشتی، اکثر کارایی رو که باید انجام بدم، نوشته.
    دفتر توی کشوی وسطی کابینت کنار اجاق گاز بود، به سراغش رفتم و برداشتمش. شروع کردم به ورق زدن، که بلاخره با دیدنش لبخندی گوشه لبم نشست. اون حتی درباره‌ی صبحونه هم نوشته بود. فوری از اون لیست املت رولی سبزیجات رو درست کردم.
    با وجود این‌ که از برخوردش استرس داشتم؛ اما سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و همه‌ی کارا رو آروم و بی سر و صدا انجام بدم. همه چیز رو توی یه سینی چیدم و لیوان آب پرتقال رو هم تو جاش چرخوندم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم، چند دقیقه از نه هم گذشته بود! سینی رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم.
    در اتاق بسته و دستام به سینی بند بود، برای لحظه‌ای کاری رو که نباید، بدون فکر انجام دادم. سعی کردم با آرنجم در رو باز کنم، بدون توجه به لیوان آب پرتقال که داشت لیز می‌خورد!
    به محض اینکه با سماجت در رو باز کردم، لیوان آب پرتقال به طرف خودم چپ شد و از هولم سینی هم به زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    صدای آزاردهنده و گوش خراشی بلند شد و ناخودآگاه پلک هام رو روی هم بستم؛ اما با صدای ترسیده‌ و هول کرده‌ی مادر اصلان به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم.
    -کسی اون‌ جاست!؟

    فوری ایستادم و به افتضاحی که راه انداخته بودم، نگاه کردم. از همه بدتر آب پرتقال بود! صدای قیژ قیژی از توی اتاق به گوشم رسید با حدس این ‌‌‌که مادر اصلان میخواد از تخت پایین بیاد، سریع در رو کامل باز کردم تا من رو ببینه؛ اما اون پشتش به من بود و سعی داشت از تخت خودش رو پایین بندازه، ناخودآگاه نگاهم به اطراف تخت رفت که دیدم دو طرف تخت تشک پهن شده.
    صدام رو صاف کردم و با صدایی رسا سلام کردم؛ به محض این که صدام رو شنید هول کرد و افتاد. ترسیده به سمتش دویدم و کمرش رو گرفتم. چیزی تا گریه کردنم نمونده بود. این افتضاح دیگه جمع شدنی نبود! اون به شکم روی تشک افتاده بود. هیکل تقریبا پری داشت و بدن من هم ضعیف تر از اونی بود که به راحتی برش گردونم!
    بغض کردم و ترسیده گفتم:
    -خانم تو رو خدا خوبید!؟ من نمی‌تونم برگردونمت!
    با صدای خفه ای گفت:
    -کمکم کن بچرخم، اون بازوم رو بکش.
    تند تند سرم رو به تایید تکون دادم و درحالی که اولین قطره‌ی اشکم روی گونه‌ام چکید، به طرف دیگه‌اش خم شدم و اون بازوش رو گرفتم و به سمت خودم کشوندم و متوجه بودم اونم داره تلاشش رو می‌کنه؛ اما استرس و ترسی که داشتم باعث شده بود از توانم کم بشه.
    بلاخره تونستم برگردونمش، سرش رو روی پاهام گذاشتم و با گریه گفتم:
    -حالتون خوبه!؟
    به چشمام زل زد و با ترحم گفت:
    -پرستار جدیدی!؟
    با سر تایید کردم که دستش رو بالا آورد و با نوک انگشتش اشک هام رو از روی صورتم پاک و کرد و گفت:
    -گریه نکن حیف این چشمای درشتت نیست!؟
    چیزی نگفتم که ادامه داد.
    -ویلچرم رو بیار خودم بلدم بشینم روش، فقط یه ذره کمک میخوام.
    زیر لب باشه ای گفتم و سرش رو از پام برداشتم و به سمت ویلچرش، که کمی دور تر از تخت و پیش پنجره بود، رفتم. صداش رو شنیدم.
    -مثه این‌که دیشب رو ویلچر خوابم بـرده، اصلان گذاشتم رو تخت... همیشه ویلچر پیش تخت بود، انگار دیشب یادش رفته بذارش کنار تخت.
    ویلچر رو آوردم و کنارش ایستادم که ادامه داد.
    -اگه این‌جا بود که نمی‌افتادم!
    فوری خم شدم و به سختی کمکش کردم تا روی ویلچر بشینه. دسته های ویلچر رو گرفتم و به سمت در هولش دادم که گفت:
    -پس صدای اینا بود!؟
    معذب و خجالت زده با صدای ضعیفی گفتم:
    -معذرت می‌خوام. الان جمعشون می‌کنم.
    از اتاق بیرون زدم و فوری سینی رو برداشتم و وسایل رو توی سینی گذاشتم. آخر سر هم با دست املت رو که چند تکه شده بود، جمع کردم و خواستم به سمتش برم تا کمکش کنم بیاد بیرون که دیدم خودش داره با ویلچر حرکت می‌کنه.
    -ای کاش میذاشتید من ویلچر رو حرکت بدم.
    این بار نگاهش حس تاسف بهم داد‌.
    -نه، نیازی نیست.
    مکثی کرد و گفت:
    می‌تونی کمکم کنی تا آبی به دست و روم بزنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به سمتش رفتم و گفتم:
    -آره! فقط دست شویی کجاست!؟
    به سمت جایی که اشاره کرد، بردمش. در رو باز کردم و این بار سعی کردم تمام توانم رو بذارم تا ویلچر و از روی مانع چند سانتی دم در، رد کنم.

    پشت در منتطر موندم و به این فکر کردم که این شغل بالا تر از توان و مهارتمه و نباید بابتش اصرار می‌کردم.
    من حتی نتونستم از دو تا کار ساده بر بیام چه برسه به کارای مربوط به حمام و دستشویی! ناخودآگاه استرس تمام وجودم رو گرفت و هرآن ممکن بود خونه رو ترک کنم و اعتراف کنم که از عهده‌ی این کار بر‌ نمیام؛ ولی این باعث میشد یه آدم بی مسئولیت جلوه کنم! چی؟
    هر طور بود باید امروز رو ختم به خیر می‌کردم. صبحونه اش رو دوباره حاضر کردم و روی میز دو نفره‌ی چوبی کنار دیوار آشپزخونه چیدم و به پذیرایی رفتم، رو به تلویزیون بود و داشت شبکه ها رو بالا و پایین می‌کرد که گفتم:
    -صبحونه حاضره.
    ویلچر رو به سمتم چرخوند و لبخندی زد و گفت:
    -ممنونم دخترم.
    برای لحظه ای محو کلمه‌ی دخترم شدم، اون گفت دخترم؛ اما من رو یاد کلمه‌ی مادر انداخت. برای لحظاتی فکر کردم که مادرم رو سال هاست از دست دادم! چقدر این کلمه تلنگر خوبی بود. بهم یادآوری کرد که من هنوز هم عزادارم. با حرکت ویلچر به خودم اومدم و گفتم:
    -من کمک می‌کنم.
    دستاش رو از چرخ ها جدا کرد و من دسته های ویلچر رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش که گفت:

    -وقت نشد خودمون رو بهم معرفی کنیم... من گیتی‌ام.
    -اسم منم شهرزادِ .
    -شهرزاد اسم قشنگیه! میگن اونایی که اسمشون شهرزاده، همیشه قصه‌ای برای گفتن دارن!

    مکثی کرد و با ذوق گفت:
    - حالا بگو قصه‌ی تو چیه!؟
    ذهنم هنوز درگیر موندن یا نموندن بود و برای همین؛ جوابی ندادم و ویلچر رو پشت میز گذاشتم و خودمم روی صندلی رو به روش نشستم. نگاهی کلی به صبحونه اش انداخت و لبخندی زد.
    -ظاهرش که قشنگه!
    خندید و با شیطنت نگاهم کرد.
    -باطنش چی!؟
    مثه خودش گفتم:
    -اونم قشنگه.
    برای لحظه ای سکوت برقرار شد و بعد گیتی خانم مشغول خوردن شد. از نگاهش متوجه شدم که خوشش اومده. برام لقمه‌ای گرفت و برای این که معذب نباشه لقمه رو گرفتم و از آشپزخونه بیرون زدم و تو پذیرایی روی مبل نشستم و بی هیچ هدف خاصی به تلویزیون زل زدم.
    بدون این که بفهمم چی پخش می‌کنه! حالا تو این خلوت، حرف گیتی خانم توی ذهنم، داشت مرور می‌شد. این که منم داستانی برای خودم داشتم. هرچند تلخ بود؛ اما حضور پر رنگ و معجزه وار پرهام و مادرش باعث شده بود، به طرز عجیبی بعد این تلخی ها دووم بیارم.
    ...
    بعد از ظهر با این که اصلان رو دیدم؛ اما جرات نکردم درباره‌ی منصرف شدنم حرف بزنم. ازش نمی‌ترسیدم؛ اما وقتی یاد اون همه اصرارم می‌افتادم، از رفتار خودم خجالت زده می‌شدم. باید برای فردا بهونه‌ای جور می‌کردم تا به سر کار نرم.
    شاید باید برای خرید یه آگهی استخدامی خودم رو آماده می‌کردم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا