-سلام. واسه آگهی استخدامی که توی نیازمندی ها زده بودین، باهاتون تماس گرفتم.
-نیازمندی!؟
با این حرفش سریع به شماره نگاه کردم که گفت:
-آ! بله... بله. ببخشید من یه لحظه فراموش کردم خب بفرمایید!؟
برای لحظهای هول کردم و نمیدونستم چی باید بگم!؟ در واقع اون باید دربارهی شرایط حرف میزد؛ اما سکوت کرد و منتظر من موند، با این حال گفتم:
-حقوقش چقدره؟
بعد کمی مکث گفت:
-حقوقش توافقیه... ببخشید من الان وقت ندارم.
خواستم حرفی بزنم که وسط حرفم پرید.
-خب! من می...
-میشه بیاید به این آدرسی که میگم؟ اگه مایل باشید اون جا درباره اش حرف میزنیم.
مایل بودم!؟ مطمئن نبودم که واقعا این شغل رو میخواستم یا نه!؟ ولی به پول احتیاج داشتم، برای همین گفتم:
-باشه آدرس رو بگید من یادداشت میکنم.
-خیابانه...
-من کی اون جا باشم!؟
-من تا یه ساعت دیگه کارم تموم میشه و خودم رو به اون جا میرسونم.
-باشه ممنون.
-پس میبینمتون.
-حتما.
تماس رو قطع کردم و سریع به اتاق رفتم که آماده بشم. آدرس برام آشنا نبود برای همین باید زودتر خودم رو به مقصد میرسوندم. آدرس رو به کمک راننده پیدا کردم و حالا یه ده دقیقه ای بود که معذب به انتظار ایستاده بودم.
حس خوبی نداشتم، احساس میکردم این رفتار تحقیرآمیز و بیتوجهی رو تو این کار باید تحمل کنم! اون هر چقدر هم که کار داشته باشه حق نداشت یه آدم غریبه رو معطل خودش کنه. کلافه نفسم رو بیرون دادم و سرم رو چرخوندم تا اطراف رو ببینم، در کمال تعجب اصلان رو دیدم که داشت به این سمت میاومد، این این جا چکار میکرد؟ اون نباید من رو میدید، نباید میفهمید من برای چه کاری این جا اومدم. سرم رو پایین انداختم که بگذره و بره؛ اما از بخت بد به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.
-خانم فرحی!؟
هیچ راه گریزی نبود، برای همین سرم رو با اکراه بالا آوردم و به محض دیدن چهره ام خوشحال، لبخندی زد و منم به تبع لبخند زورکی زدم و هول کرده گفتم:
-سلام خوبید؟
از احوال پرسیم، ذوق زده چشماش برق زد و من این رو به وضوح دیدم. چرا انقدر خوشحال شد!؟ چقدر این نگاه شبیه طرز نگاه کردن استاد بهنام به من بود.
-بله خوبم. مثل اینکه امروز روزه شانسه منه!
منظورش چی بود!؟ متعجب سریع گفتم:
-نیازمندی!؟
با این حرفش سریع به شماره نگاه کردم که گفت:
-آ! بله... بله. ببخشید من یه لحظه فراموش کردم خب بفرمایید!؟
برای لحظهای هول کردم و نمیدونستم چی باید بگم!؟ در واقع اون باید دربارهی شرایط حرف میزد؛ اما سکوت کرد و منتظر من موند، با این حال گفتم:
-حقوقش چقدره؟
بعد کمی مکث گفت:
-حقوقش توافقیه... ببخشید من الان وقت ندارم.
خواستم حرفی بزنم که وسط حرفم پرید.
-خب! من می...
-میشه بیاید به این آدرسی که میگم؟ اگه مایل باشید اون جا درباره اش حرف میزنیم.
مایل بودم!؟ مطمئن نبودم که واقعا این شغل رو میخواستم یا نه!؟ ولی به پول احتیاج داشتم، برای همین گفتم:
-باشه آدرس رو بگید من یادداشت میکنم.
-خیابانه...
-من کی اون جا باشم!؟
-من تا یه ساعت دیگه کارم تموم میشه و خودم رو به اون جا میرسونم.
-باشه ممنون.
-پس میبینمتون.
-حتما.
تماس رو قطع کردم و سریع به اتاق رفتم که آماده بشم. آدرس برام آشنا نبود برای همین باید زودتر خودم رو به مقصد میرسوندم. آدرس رو به کمک راننده پیدا کردم و حالا یه ده دقیقه ای بود که معذب به انتظار ایستاده بودم.
حس خوبی نداشتم، احساس میکردم این رفتار تحقیرآمیز و بیتوجهی رو تو این کار باید تحمل کنم! اون هر چقدر هم که کار داشته باشه حق نداشت یه آدم غریبه رو معطل خودش کنه. کلافه نفسم رو بیرون دادم و سرم رو چرخوندم تا اطراف رو ببینم، در کمال تعجب اصلان رو دیدم که داشت به این سمت میاومد، این این جا چکار میکرد؟ اون نباید من رو میدید، نباید میفهمید من برای چه کاری این جا اومدم. سرم رو پایین انداختم که بگذره و بره؛ اما از بخت بد به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.
-خانم فرحی!؟
هیچ راه گریزی نبود، برای همین سرم رو با اکراه بالا آوردم و به محض دیدن چهره ام خوشحال، لبخندی زد و منم به تبع لبخند زورکی زدم و هول کرده گفتم:
-سلام خوبید؟
از احوال پرسیم، ذوق زده چشماش برق زد و من این رو به وضوح دیدم. چرا انقدر خوشحال شد!؟ چقدر این نگاه شبیه طرز نگاه کردن استاد بهنام به من بود.
-بله خوبم. مثل اینکه امروز روزه شانسه منه!
منظورش چی بود!؟ متعجب سریع گفتم:
آخرین ویرایش: