***
- ایبابا!
چرخیدم و از روی تخت افتادم. دستامو روی صورتم کشیدم و با حرص، به منی که توی آینه بود، گفتم:
- وجداناً؟
موهام رو بالا زدم و چشم چرخوندم.
- بمیره هرکی که هست.
بلند شدم و کمی کمرم رو ماساژ دادم. چادر سفیدم رو برداشتم و رفتم بیرون. خیلی سریع، آبی به صورتم زدم و با آستینهای لباسم، صورتم رو خشک کردم. به سمت در ورودی حرکت میکردم و چادر رو روی سرم خیلی میزون و مرتب گذاشتم. زیر لب با خودم گفتم:
- خوشا به حال بقیه اعضای خونه! نبودن تا این بیدارشدن ضایع منو دید بزنن.
دستم رو به دستگیره گرفتم. از چشمی نگاه کردم. پسر جوونی بود. دروغ چرا؟ ترسیدم. من تنها بودم. دستگیره رو ول کردم و از همون پشت صدام رو بلند کردم:
- بله؟
- سلام. ببخشید، یه لحظه با مژده گودرزی کار داشتم.
- چیکار؟
سرش رو پایین انداخت. چنگی به موهاش زد.
- کارم اگه مهم نبود، اینجا نبودم. فقط یه لحظه.
تردید کردم. اون یه غریبه بود؛ اما کارم داشت. اسم و فامیلم رو میدونست. منی که توی این ساختمون، ممکنه برای افرادی هنوز هم شناختهنشده باشم.
- از کجا ایشون رو میشناسین؟
به چشمی نگاه کرد. من رو نمیتونست ببینه؛ اما من که میتونستم.
- من فقط با ایشون حرف میزنم. مسئله مهمیه.
شجاعت به خرج دادم. نهایتش، یکی دوتا جیغوداد میکردم و همسایهها میریختن بیرون. در روباز کردم. به دکمه لباسش نگاه کردم.
- میشنوم.
پوفی کرد و گفت:
- شما مژده هستین دیگه؟
توی چشمهاش زُل زدم. مشکوک پرسیدم:
- منظورتون؟
کلافهتر از قبل گفت:
- چون ممکنه مژگان خانوم باشین.
بهصورت ناخودآگاه، کمی عقب رفتم. یهذره که هیچ، سرتاپاش مشکوک بود. حرکتم رو که دید، به خودش اومد. خودش هم عقبتر رفت و دستهاش رو به علامت آرامش، بالا و پایین میکرد. بهآرومی و شمرده شمرده جواب داد:
- من پژمانم. پژمان آرایی.
اخم کردم. صدام رو کمی بالاتر بردم.
- باید بشناسم؟
به خودش اشاره کرد و خیلی سریع و بی مکث گفت:
- به خدا فقط اومدم شنیدههام رو بگم. با خودم فکر کردم باید خیلی مهم باشه که اشکان...
- اشکان؟
اخمم غلیظتر شده بود و من هم عصبی و ناراحتتر. صدام بهطور خیلی ویژهای، تحلیلرفته بود و در حد زمزمه بود؛ اما گویا که این شخص پژمان نام، شنید. شنید و با حیرت پرسید:
- پس واقعاً حقیقت داره.
- چی حقیقت داره؟ دارین منو گیج میکنین.
احساس خطر کرد. احساس خطر کرد که با لحن نامطمئنی گفت:
- شما مژده گودرزی هستین؟
- خودمم.
از سر آسودگی، نفس عمیقی کشید. من رو دعوت به آرامش کرد و پرسید:
- کسی رو دارین که بخواین آزادانه در رابـ ـطه با مسئله اشکان جلوش و همراه من، اظهارنظر کنین؟ کسی که قابلاطمینان باشه.
گیج و مَنگ، سر تکون دادم. چند بار و پشتسرهم، پلک زدم و جواب دادم:
- دارم.
- خوبه. این شماره منه. هر موقع تصمیم گرفتین که به من اعتماد کنین و حرفام رو گوش بدین، زنگ بزنین. همراه با همون فرد قابلاطمینان خودتون.
برگهای رو به طرفم گرفت و من هم بیچونوچرا، ازش گرفتم. کمی سرش رو خم کرد. همونطور که بهطرف پلهها حرکت میکرد، گفت:
- روز خوش خانوم گودرزی.
چیزی نگفتم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. برگه رو توی دستم، مچاله کردم. وارد خونه شدم و در رو بستم. چادر رو از روی سرم کشیدم و روی کاناپه پرتش کردم. وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم و به مشتم نگاه کردم. چشمهام رو بستم. حواسم رو جمع کردم و بعد، چشمهام روباز کردم. گوشیم رو برداشتم. قاب رو ازش جدا کردم. کاغذ رو گذاشتم توی قاب و دوباره گوشی رو روی قاب گذاشتم. دستهام رو به پیشونیم زدم و نفسهای عمیق کشیدم. «پژمان» کسی که در یک ملاقات، من رو با طوفان عظیمی که چیزی ازش نمیدونستم، دگرگون کرده بود.
- ایبابا!
چرخیدم و از روی تخت افتادم. دستامو روی صورتم کشیدم و با حرص، به منی که توی آینه بود، گفتم:
- وجداناً؟
موهام رو بالا زدم و چشم چرخوندم.
- بمیره هرکی که هست.
بلند شدم و کمی کمرم رو ماساژ دادم. چادر سفیدم رو برداشتم و رفتم بیرون. خیلی سریع، آبی به صورتم زدم و با آستینهای لباسم، صورتم رو خشک کردم. به سمت در ورودی حرکت میکردم و چادر رو روی سرم خیلی میزون و مرتب گذاشتم. زیر لب با خودم گفتم:
- خوشا به حال بقیه اعضای خونه! نبودن تا این بیدارشدن ضایع منو دید بزنن.
دستم رو به دستگیره گرفتم. از چشمی نگاه کردم. پسر جوونی بود. دروغ چرا؟ ترسیدم. من تنها بودم. دستگیره رو ول کردم و از همون پشت صدام رو بلند کردم:
- بله؟
- سلام. ببخشید، یه لحظه با مژده گودرزی کار داشتم.
- چیکار؟
سرش رو پایین انداخت. چنگی به موهاش زد.
- کارم اگه مهم نبود، اینجا نبودم. فقط یه لحظه.
تردید کردم. اون یه غریبه بود؛ اما کارم داشت. اسم و فامیلم رو میدونست. منی که توی این ساختمون، ممکنه برای افرادی هنوز هم شناختهنشده باشم.
- از کجا ایشون رو میشناسین؟
به چشمی نگاه کرد. من رو نمیتونست ببینه؛ اما من که میتونستم.
- من فقط با ایشون حرف میزنم. مسئله مهمیه.
شجاعت به خرج دادم. نهایتش، یکی دوتا جیغوداد میکردم و همسایهها میریختن بیرون. در روباز کردم. به دکمه لباسش نگاه کردم.
- میشنوم.
پوفی کرد و گفت:
- شما مژده هستین دیگه؟
توی چشمهاش زُل زدم. مشکوک پرسیدم:
- منظورتون؟
کلافهتر از قبل گفت:
- چون ممکنه مژگان خانوم باشین.
بهصورت ناخودآگاه، کمی عقب رفتم. یهذره که هیچ، سرتاپاش مشکوک بود. حرکتم رو که دید، به خودش اومد. خودش هم عقبتر رفت و دستهاش رو به علامت آرامش، بالا و پایین میکرد. بهآرومی و شمرده شمرده جواب داد:
- من پژمانم. پژمان آرایی.
اخم کردم. صدام رو کمی بالاتر بردم.
- باید بشناسم؟
به خودش اشاره کرد و خیلی سریع و بی مکث گفت:
- به خدا فقط اومدم شنیدههام رو بگم. با خودم فکر کردم باید خیلی مهم باشه که اشکان...
- اشکان؟
اخمم غلیظتر شده بود و من هم عصبی و ناراحتتر. صدام بهطور خیلی ویژهای، تحلیلرفته بود و در حد زمزمه بود؛ اما گویا که این شخص پژمان نام، شنید. شنید و با حیرت پرسید:
- پس واقعاً حقیقت داره.
- چی حقیقت داره؟ دارین منو گیج میکنین.
احساس خطر کرد. احساس خطر کرد که با لحن نامطمئنی گفت:
- شما مژده گودرزی هستین؟
- خودمم.
از سر آسودگی، نفس عمیقی کشید. من رو دعوت به آرامش کرد و پرسید:
- کسی رو دارین که بخواین آزادانه در رابـ ـطه با مسئله اشکان جلوش و همراه من، اظهارنظر کنین؟ کسی که قابلاطمینان باشه.
گیج و مَنگ، سر تکون دادم. چند بار و پشتسرهم، پلک زدم و جواب دادم:
- دارم.
- خوبه. این شماره منه. هر موقع تصمیم گرفتین که به من اعتماد کنین و حرفام رو گوش بدین، زنگ بزنین. همراه با همون فرد قابلاطمینان خودتون.
برگهای رو به طرفم گرفت و من هم بیچونوچرا، ازش گرفتم. کمی سرش رو خم کرد. همونطور که بهطرف پلهها حرکت میکرد، گفت:
- روز خوش خانوم گودرزی.
چیزی نگفتم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. برگه رو توی دستم، مچاله کردم. وارد خونه شدم و در رو بستم. چادر رو از روی سرم کشیدم و روی کاناپه پرتش کردم. وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم و به مشتم نگاه کردم. چشمهام رو بستم. حواسم رو جمع کردم و بعد، چشمهام روباز کردم. گوشیم رو برداشتم. قاب رو ازش جدا کردم. کاغذ رو گذاشتم توی قاب و دوباره گوشی رو روی قاب گذاشتم. دستهام رو به پیشونیم زدم و نفسهای عمیق کشیدم. «پژمان» کسی که در یک ملاقات، من رو با طوفان عظیمی که چیزی ازش نمیدونستم، دگرگون کرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: