کامل شده رمان طمع زندگی | کوثر فیض‌بخش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کوثر فیض بخش

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/08
ارسالی ها
1,036
امتیاز واکنش
46,628
امتیاز
916
سن
21
محل سکونت
Tehran
***
- ای‌بابا!
چرخیدم و از روی تخت افتادم. دستامو روی صورتم کشیدم و با حرص، به منی که توی آینه بود، گفتم:
- وجداناً؟
موهام رو بالا زدم و چشم چرخوندم.
- بمیره هرکی که هست.
بلند شدم و کمی کمرم رو ماساژ دادم. چادر سفیدم رو برداشتم و رفتم بیرون. خیلی سریع، آبی به صورتم زدم و با آستین‌های لباسم، صورتم رو خشک کردم. به سمت در ورودی حرکت می‌کردم و چادر رو روی سرم خیلی میزون و مرتب گذاشتم. زیر لب با خودم گفتم:
- خوشا به حال بقیه اعضای خونه! نبودن تا این بیدارشدن ضایع منو دید بزنن.
دستم رو به دستگیره گرفتم. از چشمی نگاه کردم. پسر جوونی بود. دروغ چرا؟ ترسیدم. من تنها بودم. دستگیره رو ول کردم و از همون پشت صدام رو بلند کردم:
- بله؟
- سلام. ببخشید، یه لحظه با مژده گودرزی کار داشتم.
- چی‌کار؟
سرش رو پایین انداخت. چنگی به موهاش زد.
- کارم اگه مهم نبود، اینجا نبودم. فقط یه لحظه.
تردید کردم. اون یه غریبه بود؛ اما کارم داشت. اسم و فامیلم رو می‌دونست. منی که توی این ساختمون، ممکنه برای افرادی هنوز هم شناخته‌نشده باشم.
- از کجا ایشون رو می‌شناسین؟
به چشمی نگاه کرد. من رو نمی‌تونست ببینه؛ اما من که می‌تونستم.
- من فقط با ایشون حرف می‌زنم. مسئله مهمیه.
شجاعت به خرج دادم. نهایتش، یکی دوتا جیغ‌وداد می‌کردم و همسایه‌ها می‌ریختن بیرون. در روباز کردم. به دکمه لباسش نگاه کردم.
- می‌شنوم.
پوفی کرد و گفت:
- شما مژده هستین دیگه؟
توی چشم‌هاش زُل زدم. مشکوک پرسیدم:
- منظورتون؟
کلافه‌تر از قبل گفت:
- چون ممکنه مژگان خانوم باشین.
به‌صورت ناخودآگاه، کمی عقب رفتم. یه‌ذره که هیچ، سرتاپاش مشکوک بود. حرکتم رو که دید، به خودش اومد. خودش هم عقب‌تر رفت و دست‌هاش رو به علامت آرامش، بالا و پایین می‌کرد. به‌آرومی و شمرده شمرده جواب داد:
- من پژمانم. پژمان آرایی.
اخم کردم. صدام رو کمی بالاتر بردم.
- باید بشناسم؟
به خودش اشاره کرد و خیلی سریع و بی مکث گفت:
- به خدا فقط اومدم شنیده‌هام رو بگم. با خودم فکر کردم باید خیلی مهم باشه که اشکان...
- اشکان؟
اخمم غلیظ‌تر شده بود و من هم عصبی و ناراحت‌تر. صدام به‌طور خیلی ویژه‌ای، تحلیل‌رفته بود و در حد زمزمه بود؛ اما گویا که این شخص پژمان نام، شنید. شنید و با حیرت پرسید:
- پس واقعاً حقیقت داره.
- چی حقیقت داره؟ دارین منو گیج می‌کنین.
احساس خطر کرد. احساس خطر کرد که با لحن نامطمئنی گفت:
- شما مژده گودرزی هستین؟
- خودمم.
از سر آسودگی، نفس عمیقی کشید. من رو دعوت به آرامش کرد و پرسید:
- کسی رو دارین که بخواین آزادانه در رابـ ـطه با مسئله اشکان جلوش و همراه من، اظهارنظر کنین؟ کسی که قابل‌اطمینان باشه.
گیج و مَنگ، سر تکون دادم. چند بار و پشت‌سرهم، پلک زدم و جواب دادم:
- دارم.
- خوبه. این شماره منه. هر موقع تصمیم گرفتین که به من اعتماد کنین و حرفام رو گوش بدین، زنگ بزنین. همراه با همون فرد قابل‌اطمینان خودتون.
برگه‌ای رو به طرفم گرفت و من هم بی‌چون‌وچرا، ازش گرفتم. کمی سرش رو خم کرد. همون‌طور که به‌طرف پله‌ها حرکت می‌کرد، گفت:
- روز خوش خانوم گودرزی.
چیزی نگفتم و به مسیر رفتنش نگاه کردم. برگه رو توی دستم، مچاله کردم. وارد خونه شدم و در رو بستم. چادر رو از روی سرم کشیدم و روی کاناپه پرتش کردم. وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم و به مشتم نگاه کردم. چشم‌هام رو بستم. حواسم رو جمع کردم و بعد، چشم‌هام روباز کردم. گوشیم رو برداشتم. قاب رو ازش جدا کردم. کاغذ رو گذاشتم توی قاب و دوباره گوشی رو روی قاب گذاشتم. دست‌هام رو به پیشونیم زدم و نفس‌های عمیق کشیدم. «پژمان» کسی که در یک ملاقات، من رو با طوفان عظیمی که چیزی ازش نمی‌دونستم، دگرگون کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    صدای بازوبسته‌شدن در ورودی، من رو به خودم آورد. چندبار پلک زدم و بعد، بلند شدم. مامان بود که داشت خریدهاش رو کشون‌کشون، به آشپزخونه می‌برد. صدای قدم‌هام رو که شنید، نگاهش به من افتاد. ناله‌کنان گفت:
    - وای مژده! بیا کمک.
    سری تکون دادم. همون‌طور که پشت مامان حرکت می‌کردم، جواب دادم:
    - سلام. کِی رفتی؟
    خرید‌ها رو گذاشت کف آشپزخونه و کمر صاف کرد. یه روفرشی برداشتم و پهنش کردم.
    - دقیق یادم نمیاد.
    - خب صبر می‌کردی باهم بریم. عجله‌ت واسه چی بود آخه؟
    دوتا چاقو و یه سینی برداشتم. نشستیم و سبزی‌ها رو کنار سینی گذاشت.
    - تموم کرده بودیم. امروزم خوب وقتی رفتم.
    - آره ولی خسته شدی.
    سری تکون داد و حرفی نزد. سبزی پاک‌کردن، توی سکوت سپری شد و مسئولیت شستن اون‌ها، به دوش من افتاد. آخرای کارم بود که تلفن خونه زنگ خورد. مامان برداشت؛ ولی گوشم با جواب‌های مامان نبود. فکرم مشغول هیچی نبود؛ ولی فکرم مشغول بود. یه جور خاصی بود. شیر آب رو بستم و دست‌هام رو با لباسم خشک کردم.
    - مژده؟ کَری؟
    به مامانی نگاه کردم که نفس‌نفس می‌زد و عصبی و شتاب‌زده بود. معلوم بود چندین دفعه من رو صدا زده؛ ولی من متوجه نشده بودم و البته که تعجب کردم از اون‌همه عجله و لحنی که داشت.
    - جانم؟ چیزی شده؟
    - سریع آماده شو. باید بریم بیمارستان.
    شُل شدم. دروغ چرا؟ ترسیدم.
    - چرا؟ کسی طوریش شده؟
    همون‌طور که داشت از دید من خارج می‌شد، گفت:
    - مژگان! مژگان دردش شروع شده.
    خیالم راحت شد؛ اما به‌صورت ناگهانی، یه استرس وحشتناک، توی دلم ریشه زد. تند و سریع، رفتم توی اتاقم و دمِ‌دست‌ترین مانتو، شلوار و شال رو تن کردم. گوشیم رو برداشتم و رفتم کنار در ورودی خونه ایستادم. مامان همون‌طور که شال رو روی سرش مرتب می‌کرد، به‌سمتم قدم برمی‌داشت. سریع کفش پا کردیم و از خونه بیرون رفتیم. برای یه لحظه مامان توی دوراهی موند. پله یا آسانسور؟ آخرش هم سوار آسانسور شدیم. به هزار ضرب‌وزور، به بیمارستان رسیدیم. وقتی میلاد، من و مامان رو توی اون حالت دید، بلند شد و احوالپرسی کرد. کمی بعد، بابا و فرزاد هم اومدن. میلاد از استرس زیاد، این‌طرف‌واون‌طرف می‌رفت. من هم مُدام موهام و شالم رو مرتب می‌کردم. مامان فقط زیر لب ذکر می‌گفت و دعا می‌کرد. بابا سرش رو توی دست‌هاش گرفته بود و نفس‌های عمیقی می‌کشید. فرزاد اما یه جا نشسته بود و به ورودی اتاق‌عمل نگاه می‌کرد. به فرزاد نگاه کردم.
    - چرا سزارین؟
    ایستاد و بهم نگاه کرد.
    - چون خودش می‌خواست. برای طبیعی جونی براش نمی‌موند.
    یه‌کم تعجب کردم؛ ولی حق رو بهش می‌دادم. اون روی خودش ریسک می‌کرد؛ اما روی بچه‌ش، نه! یه پرستار بیرون اومد که همه به‌سمتش هجوم بردیم. بابا زودتر از همه پرسید:
    - حالش چطوره؟
    پرستار، خسته بود و لبخند بی‌جونی زد. با همون خستگی گفت:
    - نگران نباشین. تا الان که خیلی خوب بوده.
    و رفت. همین جواب پرستار، آب روی آتیشی بود که همه ما رو تا حدود زیادی آروم کرد. میشه گفت که جوابش، آرامش‌دهنده بود. میلاد دیگه برای خودش راه نمی‌رفت و من رو به مرز سرگیجه نمی‌فرستاد. فرزاد توی فکر بود و به یه جای نامعلوم زُل زده بود. بابا به پشتی صندلی، تکیه داده بود. چشم‌هاش رو بسته بود و راحت و باخیالی آسوده، نفس می‌کشید. مامان با قوای بیشتری به کارش ادامه داده می‌داد. من هم با پاهام، ضرب گرفته بودم. دلم برای فسقلی‌ای که تازه داشت وارد این دنیا و آدم‌هاش می‌شد، غنج می‌رفت. با فکرکردن بهش، لبخند نیروبخشی زدم. این آرامش، زیاد دووم نیاورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    به یک‌باره، یه سری دکتر و پرستار دیگه رفتن توی اتاق. همه، از استرس و ترس، بلند شده بودیم و به در اتاق نگاه می‌کردیم. مامان گریه می‌کرد. ذکرگفتنش قطع شده بود و نمی‌تونست به خودش مسلط بشه. به اولین کسی که از اتاق بیرون اومد، یورش بردیم. بدون اینکه چیزی بپرسیم، دست‌هاش رو به علامت سکوت بالا آورد و گفت:
    - نترسین. خطر رفع شده.
    میلاد با اضطراب پرسید:
    - چی شده بود؟
    - برای یه‌لحظه، دیابت بیمار داشت مشکل ایجاد می‌کرد؛ لطفاً بعد سزارین، برای کنترل دیابت و خوب‌شدنشون به دکتر مراجعه کنین وگرنه بعداً و به‌زودی، یه مشکل دیگه که اساسی‌تر و بدتر رو تجربه می‌کنن.
    میلاد دستی به سرش کشید و زمزمه کرد:
    - بهش گفته بودم بعداً همین دیابت لامصب، یه کاریش می‌کنه. عمراً اگه بذارم بعد عمل، وِل کُنِ خوب‌شدنش بشه.
    کم‌کم داشت عصبی می‌شد که فرزاد صداش زد و با همدیگه، از داخل ساختمون بیمارستان، بیرون رفتن. منم به کمک بابا، مامان رو روی یکی صندلی‌ها نشوندیم و به آرامش دعوتش کردیم. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و دست‌به‌سـ*ـینه شدم. یه‌کم گرسنه شده بودم. صورتم رو یه‌کم ماساژ دادم و چشم بستم. با حس اینکه گرسنگیم داشت غیرقابل‌تحمل می‌شد، چشم‌ باز کردم و بلند شدم. با بی‌تابی به مامان و بابا گفتم:
    - من میرم یه چیزی بخورم.
    مامان سری تکون داد و بابا دستش رو توی جیبش کرد. یه تراول به من داد و منم بدون اینکه نگاهش کنم، گذاشتمش توی جیب مانتوم، کنار گوشیم. از ساختمون بیرون رفتم. جلوی یه پرستار رو که داشت رد می‌شد، گرفتم و پرسیدم:
    - ببخشید، این اطراف بوفه یا مغازه‌ای هست؟
    لبخندی زد و جواب داد:
    - راستش توی محوطه بیمارستان، نه! از محوطه که بیرون برین، دقیقاً روبه‌رو، توی خیابون روبه‌رویی و یکی دیگه هم کنار محوطه‌ ست.
    - مرسی.
    سری تکون داد و همون‌طور که داشت به ساعتش نگاه می‌کرد و می‌رفت داخل ساختمون، گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    و رفت. منم با پیروی از حرف‌هاش، از محوطه بیرون رفتم. وارد مغازه کنار محوطه شدم. اسکناس رو نگاه کردم. یه صد هزار ریالی. نفس آسوده‌ای کشیدم. ۵تا تیتاب و ۵تا آبمیوه آناناسی خریدم. پول‌های باقی مونده هم گذاشتم توی همون جیبی که گوشیم توش بود. پلاستیک رو از فروشنده گرفتم و از مغازه بیرون اومدم. گوشیم زنگ خورد و منم از هول، سر جام ایستادم. همه‌ش انرژی‌های منفی‌ای به سراغم می‌اومدن و درنهایت، با چند نفس عمیق، آروم شدم. گوشی رو از توی جیبم برداشتم که صدای برخورد سکه‌ها با زمین رو شنیدم. مطمئن بودم اسکناس‌ها هم افتادن. تماس رو جواب دادم و نیم‌خیز شدم تا پول‌ها رو بردارم.
    - مژده، سریع بیا. عمل تموم شد.
    برای چند ثانیه، خون به مغزم نرسید و گیج زدم. وقتی صدای بوق یکنواخت رو شنیدم، به خودم اومدم. لبخندی زدم و کم‌کم این لبخند، تبدیل به خنده شد. بی‌خیال پول‌ها شدم و به‌سمت ساختمون بیمارستان، پرواز کردم. البته نگم از حرف‌ها و نگاه‌های مَردُم به خودم. به‌سمت پذیرش رفتم و خیلی سریع پرسیدم:
    - خانوم مژگان گودرزی. عمل سزارین.
    با خستگی، سریع سِرچ (جستجو) کرد و بدون اینکه نگاهی به من بندازه، جواب داد:
    - اتاق دویست و سه. طبقه‌ی دوم.
    - مرسی.
    سعی کردم دیگه ندوئم. درنتیجه، راه‌رفتنم به دوی ماراتون تبدیل شد. مثل همیشه و طبق معمول، از پله‌ها استفاده کردم و سریع، اتاق دویست و سه رو پیدا کردم. وارد که شدم، اول زنی رو دیدم که دستش توی دست مردی بود و خواب بود. مرد هم، سرش رو روی تخت گذاشته بود. شونه‌ای بالا انداختم و تخت‌ها رو نگاه کردم. مژگان، آخرین تخت بود. لبخند گنده‌ای زدم و رفتم کنارش. زیاد هوشیار نبود و ممکن بود هرلحظه، به خواب بره. با خوش‌رویی و خوش‌حالی، ازش پرسیدم:
    - چطوری مامان خانوم؟
    ناله‌ای کرد و با صدای فوق‌العاده ضعیفی گفت:
    - افتضاح!
    برای گفتن همین یه کلمه، کلی صورتش رو از درد، مچاله کرد و زجر کشید. پرستاری که برای چک‌کردن حالش اومد، رو به همه‌ی ما گفت:
    - بیمار باید استراحت کنن. دورشون رو خالی کنین. فقط یه نفر به‌عنوان همراه بمونه.
    همگی، بدون حرف اضافه‌ای، مامان رو به‌عنوان همراه گذاشتیم. تیتاب و آبمیوه‌ش رو بهش دادم و با بقیه، بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    رو کردم به میلاد و ازش پرسیدم:
    - فسقل خاله کو؟
    لبخند ملایمی زد و جواب داد:
    - بخش مخصوص نوزادان.
    حرکت کرد و من و بابا، مسیرش رو دنبال می‌کردیم. فرزاد هم خرامان‌خرامان می‌اومد. انگار داشتیم به‌زور و کتک می‌بردیمش. میلاد ایستاد. به بچه‌هایی زل زدم که توی اون اتاق بودن و خیلی ناز و ملوس به نظر می‌رسیدن. میلاد با لبخندش که گنده‌تر شده بود، به یکی از بچه‌ها اشاره کرد و گفت:
    - اون‌رو می‌بینی؟ اونجا؟
    بابا پرسید:
    - همونی که حوله صورتی داره؟
    میلاد سری تکون داد.
    - آره. بین دوتا بچه‌ست که کلاه آبی دارن.
    رو کرد سمت من و گفت:
    - فسقل خاله، همونه. بین اون دوتا. اونی که کلاه و حوله صورتی داره.
    با عشق، به بچه و نوزادی زل زدم که نزدیک یه ساعت بود که اومده بود. میلاد به کنار خواهرزاده عزیزم اشاره کرد.
    - طرف راستش، یکی از همونایی که کلاه آبی داره، اونم فسقل خاله‌ست.
    - عزیزم.
    این رو گفتم ولی گفته‌هام به همین یه کلمه ختم نشد. آن چنان برگشتم و بهش زل زدم که گردن درد گرفتم. به بابا نگاه کردم. اونم مثل من، گیج و شوکه بود. شاید چندین برابر بیشتر از من. میلاد بلند خندید و ما، همین‌طور نگاهش می‌کردیم. چشم چرخوندم تا واکنش فرزاد رو ببینم؛ ولی نبود. بی‌خیال فرزاد شدم و به میلاد نگاه کردم.
    - آقای محترم. اینجا بیمارستانه. آروم‌تر.
    انقدری که از اخطار پرستار خوش‌حال شدم، از هیچ‌چیزی توی این لحظه خوش‌حال نشدم. میلاد دستی به گوشه‌های لبش که کِش اومده بودن، کشید و با یه‌کم مکث، جواب داد:
    - چشم چشم!
    بابا به میلاد نگاه کرد. آروم و آهسته که ناشی از گیجی و شوکه‌ای بودنش بود، پرسید:
    - جریان چیه میلاد؟
    - مژگان دوقلو باردار بود. یه دختر و یه پسر.
    حس کردم چندین سکته رو پشت‌سر گذاشتم و الان، بعد از سال‌ها رنگ خوشی رو دارم می‌بینم و دارم لمسش می‌کنم. نفهمیدم چی‌کار کردم، میلاد و بابا رو، عمیق و دوستانه بغـ*ـل کردم و بدون اینکه خجالتی کشیده باشم، گفتم:
    - قربون هردوتاشون برم من. بهترین سورپرایز عمرم بود.
    و همون‌طور که از ذوق و شوق در حال مرگ بودم، به بچه‌ها نگاه می‌کردم.
    - براشون اسم انتخاب کردین؟
    بابا پرسیده بود. می‌دونستم اونم خوش‌حاله، ذوق و شوق داره.
    - انتخاب که کردیم. مونده برم شناسنامه بگیرم.
    - چه اسمی؟
    - برای پسرم، کوروش و برای دخترم، کمند.
    - قشنگن.
    رو کردم بهشون و گفتم:
    - از اسماشون خیلی خوشم اومد.
    دست‌به‌سـ*ـینه شدم.
    - از خودشونم همین‌طور.
    و لبخندی از سر خوش‌حالی زدم. روی یکی از صندلی‌هایی که روبه‌روی شیشه بود، نشستم و سعی کردم تا کوروش و کمند رو توی دید خودم داشته باشم. بابا و میلاد، یه‌کم دیگه باهم حرف زدن و در آخر، بابا رو به من گفت:
    - تو اینجا می‌خوای بمونی؟
    - جز اینجا کجا برم؟
    - خونه یا اطراف اتاق مژگان.
    شونه و ابروهام رو بالا دادم و باحالت خنده‌آور و مرموزی جواب دادم:
    - مرسی از لطف بسیار شما، پدر جان! مامان که فعلاً چسبیده به مژگان و ولش نمی‌کنه.
    - و تو هم این دوتا رو ول نمی‌کنی.
    میلاد هم سرخوش و شاد، بشکنی زد و زودتر از اینکه بخوام من جوابی بدم، گفت:
    - آی زدی تو خال پدرزن جان!
    بابا، یه‌کم لپ میلاد رو کشید و بعد، خیلی آروم، همون لپ رو زد.
    - پدرزن نه، احمق! پدر جان! تو هنوز یاد نگرفتی؟
    لبخند میلاد عریض‌تر شد.
    - باور کن برای شوخی، استفاده‌کردن از این‌جور القاب خیلی حال میده.
    بابا، دست‌به‌سـ*ـینه شد و با لبخند پرسید:
    - پس منم می‌تونم برای شوخی هر کاری دلم خواست بکنم؟
    میلاد، حالت ترسیده ای به خودش گرفت. دست‌هاش رو توی هوا تکون داد و سریع گفت:
    - نه نه! شما تاج سر مایی پدرجان.
    و ریز، برای خودشون خندیدن. من توی دلم بهشون می‌خندیدم و شاد بودم. بابا و میلاد از من خداحافظی کردن و رفتن. به بچه‌ها زل زدم. داشتم تو حسرت بغـ*ـل‌کردنشون می‌سوختم، جونم براشون درمی‌رفت. چه حسی بود رو نمی‌دونم؛ اما این، یه پیوند، اتحاد و اتصال محکم و قوی خاله و خواهرزاده‌ای بود. حاضرم سر این موضوع، شرط ببندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    - من برم دیگه؟
    دستی به صورتم کشید و با لبخند گفت:
    - آره عزیزم.
    هنوز هم اضطراب توی وجودم بود. به‌هیچ‌وجه، نمی‌تونستم سرکوبش کنم.
    - مطمئنی؟ می‌تونی کارات رو انجام بدی؟
    اخم غلیظی کرد. انگشت اشاره‌ش رو به نشونه‌ی تهدید بالا آورد و جلوی چشم‌هام قرارداد.
    - مگه چلاقم بی‌شعور؟ دوتا بچه‌ن دیگه. هیولا که نیستن.
    به‌طرف در ورودی راه افتادم. مژگان هم‌ پشت‌سرم حرکت می‌کرد.
    - بعید می‌دونم که تو هیولا نباشی!
    یه لنگه از دمپاییِ روفرشی‌ای که پاش بود رو درآورد و نشونه گرفت.
    - به خدا اگه همون ۲هفته پیش جون داشتم، خودم تو رو ریزریز می‌کردم تانیای اینجا.
    در روباز کردم و همون‌طور که در می‌رفتم، گفتم:
    - همین‌الانش هم جونی نداری.
    و در رو بستم. دمپایی با شدت، به در بسته خورد و صدای خیلی بدی داد که خندیدم. طبق معمول، بی‌خیال آسانسور شدم و از پله‌ها پایین رفتم. یه‌کم حیاط رو دید زدم و برای بار هزارم، باغچه کوچیک کنج حیاط، دلم رو مالش داد. به‌طرفش رفتم. دستی به خاک کشیدم و حس لمس خاک، لبخندی روی صورتم مهمون کرد. حیف که کسی قدر این باغچه کوچیک رو نمی‌دونست. آخه چیزی جز خاک نبود که بتونی توش پیدا کنی. نفسی عمیق کشیدم. دسته کیف رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم و راه افتادم. در رو بستم و خودم رو به سر کوچه رسوندم. منتظر تاکسی بودم. پراید زرد از رنگ‌ورورفته‌ای ترمز کرد. راننده‌ش، یه پیرمرد بود.
    - تا ایستگاه مترو می‌برین؟
    یه‌کم بهم نگاه کرد و بعد، گفت:
    - من دربست این آقام. ایشون گفتن اینجا نگه دارم.
    - آها، باشه. شرمنده که مزاحم شدم.
    سری تکون داد. منم باکمال شرمندگی که حاصل از اشتباهم بود، راه افتادم تا برم اون سر.
    - خانوم؟
    برگشتم. راننده پیاده شده بود.
    - بله؟
    به داخل ماشین اشاره کرد.
    - این آقا باهاتون می‌خوان صحبت کنن.
    میخ شدم. احساس ترس کردم. دسته کیف رو توی دستم فشار می‌دادم تا بتونم خودم رو کنترل کنم.
    - این آقا کی باشن؟
    چیزی نگفت و با مردی که داخل تاکسی بود، صحبت کرد. یکم بعد که صحبت‌هاش تموم شد، گفت:
    - میگن که می‌خواستن تاکسی رو با شما شریک باشن. هزینه شما رو هم، خودشون حساب می‌کنن.
    اخم کردم و عصبی شدم. شاید هم به مقدار زیادی ناراحت شدم.
    - من پول کسی رو نمی‌خوام آقا. مگه پا ندارم؟ خودم تا جایی که می‌خوام، میرم.
    دیگه منتظر نشدم و به راهم ادامه دادم. قدم‌هام، به ۵تا نرسید که با صدای یکی، ایستادم.
    - مژده خانوم؟ مژده گودرزی؟
    با بهت برگشتم. خودش بود. تنها چیزی که توی اون لحظه تونستم انجام بدم، فرار بود. شنیدم صدای پاهاش رو که با زمین برخورد می‌کرد. در حقیقت، می‌ترسیدم. ازش می‌ترسیدم. اون از کجا، اینجا رو بلد بود؟ کیفم افتاد. سریع بَرِش داشتم و به دویدن ادامه دادم. داشت نزدیک‌تر می‌شد و من آروم‌تر و آهسته‌تر از لحظه قبل می‌شدم. نفس‌کشیدنم داشت کم می‌شد؛ چون خسته بودم از دویدن. کیفم کشیده شد. به‌صورت کاملاً ناخودآگاه، ناخن تیز کردم و کشیدم به صورتش. دادی از درد زد و صورتش رو پوشوند. از ترس می‌لرزیدم. «هیستریک» نمی‌خواستم، نمی‌خواستم.
    - مزاحمم نشو.
    دست‌هاش رو برداشت و من تازه صورتش رو دیدم. چقدر بد بود. چهار خط ناخن از پایین چشم تا چونه. شرمنده‌ش نشدم. خواست شونه‌م رو بگیره. خودم رو عقب کشیدم و صدای سیلی پیچید. کیفم افتاده بود روی زمین اما دیگه برام اهمیتی نداشت. تهدیدوار، انگشت اشاره‌م رو جلوش گرفتم و گفتم:
    - مزاحمم نشو لعنتی. فهمیدی؟
    یه‌کم عقب رفتم. با بهت به جلوی پاهاش نگاه می‌کرد. طرف راست صورتش، با ناخن‌هام خط‌خطی شده بود و طرف چپ صورتش، از سیلی‌ای که زده بودم، قرمز بود و التهاب پیداکرده بود. روم رو ازش برگردوندم و دویدم. هرلحظه، از سرعتم کم می‌شد تا اینکه به یکی از کوچه‌های اون خیابون رسیدم. نفس‌نفس می‌زدم. به دیوار یکی از خونه‌ها تکیه دادم و سُر خوردم. آرنج‌هام رو روی زانو‌هام گذاشتم و صورتم رو پوشش دادم. به خودم می‌لرزیدم و حس می‌کردم قلبم داره از کوبش زیاد، منفجر میشه! زمزمه کردم:
    - فقط آرامش می‌خوام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    دست بردم توی جیبم تا گوشیم رو بردارم. نبود! گوشیم نبود. موهایی که از شالم ریخته‌بودن رو، توی مشتم گرفتم و مچاله‌شون کردم. حرص و عصبانیت توی وجودم فریاد می‌زد و من، تحمل ادامه این جریان رو نداشتم.
    - خانوم؟
    پریدنم رو حس کردم، چه برسه به‌طرف مقابلم. بهش نگاه کردم. زن جوونی بود. چادر گل‌گلیش رو یه‌کم روی سرش جابه‌جا کرد و دوباره پرسید:
    - خانوم؟ حالتون خوبه؟
    دست‌هام رو جلوش تکون دادم و با همون حالتی که داشتم، گفتم:
    - خوبم، خوبم.
    انگار از جوابم خوشش نیومد. البته منم در اون لحظه، به مزاحمی توی لحظات تنهاییم، نیازی نداشتم. درهرصورت، دست از سر من برنداشت و پرسید:
    - مطمئن هستین؟ ظاهرتون خوب نیست. کسی کیف شما رو زده؟
    توی چشم‌هاش زل زدم و بی‌هیچ رحمی، جواب دادم:
    - میشه دخالت نکنی؟
    اخم غلیظی کرد. با لحن بدتر از خودم گفت:
    - باکمال میل! فقط خودتو جمع کن. مثل جنازه افتادی کف خیابون.
    همون‌طور که داشت از کنارم رد می‌شد، شنیدم.
    - دختره‌ی هرجایی.
    عصبانیتم رو با فروکردن ناخن‌هام توی دستم، کنترل کردم؛ ولی حرصم خالی نشد و زمزمه کردم:
    - حوصله مگسی مثل تو رو ندارم جوجه.
    دیدمش که وارد یکی از خونه‌ها شد. قبل از اینکه در رو باز کنه، چادر گل‌گلی‌ای که سرش بود رو برداشت. لباس‌هاش بد نبودن؛ ولی خوب هم نبودن. یه آستین‌کوتاه با یه شلوار لوله‌تفنگی. دروغ چرا؟ براش تأسف خوردم. من، به‌جای اون تأسف خوردم. به دوروبرم نگاه کردم. چشمم به ساعت مچیم افتاد. من می‌بایست تا چند دقیقه دیگه، خونه می‌بودم؛ ولی داشتم اینجا به چیزای چرت‌وپرتی که مربوط به اون دختر می‌شد، فکر می‌کردم. دست چپم رو به دیوار، به‌عنوان تکیه‌گاه گرفتم و بلند شدم. مانتوم رو تکوندم و شالم رو درست کردم. اطرافم رو نگاه کردم. خیلی خلوت و خالی بود. حس تنهاییم، تشدید پیدا کرد. دلم می‌خواست الان، مثل این دو هفته، زمانم پیش مژگان و خانواده‌ش بگذره. پیش کوروش و کمند. اون دوتا کوچولوی خواستنی! با صدای بوق ماشین، از دنیا و افکارم بیرون اومدم.
    - هی خانوم! مگه کوری؟ وسط جاده‌ای.
    سرم رو پایین انداختم و بی‌حرف، رد شدم. نه‌ تنها از اونجا رد شدم، بلکه خیابون و کوچه‌های زیادی رو رد کردم و رسیدم به ساختمون. ساختمونی که خیلی وقته توش مُستَقریم. خواستم در رو باز کنم که کلید نداشتم. کلیدهام هم، توی کیفم بود. درواقع، همه وسایلم توی کیفم بود. زنگ رو زدم. بی‌هیچ سؤالی، درباز شد. قبل از اینکه وارد بشم، یه دستی برای آیفون تصویری تکون دادم. می‌دونستم دارن هنوز نگاه می‌کنن، نگاه می‌کنن تا صدای بسته شدن در رو بشنون. وارد شدم و در رو بستم. پله‌ها رو، دونه‌به‌دونه بالا رفتم تا رسیدم.
    - سلام. خوبی؟
    لبخندی براش زدم.
    - چرا منتظر موندی؟ خسته شدی.
    متقابلاً، لبخندی زد. شونه‌هام رو درحالی‌که کفش‌هام رو در می‌آوردم و وارد خونه می‌شدم، بغـ*ـل کرد و فِشُرد.
    - دلم برات تنگ‌ شده بود.
    چیزی نگفتم؛ ولی دلم آب رفت. یادم رفته بود چقدر می‌تونستیم مهربون باشیم.
    - بابا خونه‌ست؟
    - آره. نیم ساعتی میشه.
    چشم ریز کرد و رو به منی که به‌تدریج داشتم گرسنگی رو احساس می‌کردم، گفت:
    - چرا انقدر دیر کردی؟
    بهش نگاه کردم که سرش رو به علامت جواب بده تکون داد. لبخند احمقانه‌ای زدم.
    - بَه! چه عجب چشممون به جمال خانوم روشن شد.
    اخمی بهش کردم. این نمی‌خواست آدم بشه؟ من به درک، بقیه از دستش عاصی نشدن؟ پوفی کردم و بهش زل زدم. معمولیِ رو به سرد، گفتم:
    - سلام.
    خودش هم تعجب کرد. انتظار داشت مثل همیشه، جوابی توی آستینم داشته باشم. مامان، لبخندش از روی رضایت بود. دستم رو، دور بازوی مامان پیچیدم و باهم، وارد پذیرایی شدیم. بابا حواسش جمع شد. البته معلوم بود از همون وقتی‌که زنگ آیفون رو زدم، متوجه‌اومدنم شده. از روی کاناپه بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    دست‌هاش رو به معنای بغـ*ـل‌کردن، باز کرد. ازخداخواسته‌ی بغـ*ـل و به قول مژگان «لوس‌بازی» ها بودم. وقتی‌که توی آغوشش حل شدم، فهمیدم اونم دلتنگم شده. دلتنگ منی که ته‌تغاریش بودم.
    - پدر و دختر خوب حال می‌کنین ها.
    سرم رو به‌طرف فرزاد برگردوندم. از حرص، پوست لَبِش رو می‌کند. مامان هم با سادگی و به‌ دوراز دنیای طعنه، گفت:
    - آره دیگه! دختر همیشه به ریش باباشه.
    و لبخند عمیقی زد. ندید که فرزاد چطور با غیظ و نفرتی که توی چشم‌هاش بیداد می‌کرد، پذیرایی رو خالی از وجود خودش کرد و به اتاقش افتخار ورود داد. حصار دست‌های بابا یه‌کم شُل شد و من هم برای راحت‌بودنش، از بغلش بیرون اومدم.
    - من میرم لباس‌هام رو عوض کنم.
    - باشه. فقط زود بیا که باید میز بچینیم.
    سری تکون دادم و رفتم. همون‌طور که از کنار مامان رد می‌شدم، خطاب به من گفت:
    - باید بگی چرا ریخت و قیافه‌ت شده مثل فراری‌ها؟
    برای یه‌لحظه، می‌خواستم پاهام رو میخ زمین کنم و حرکتی نکنم. با کلی کلنجار، این خواستن رو سرکوب کردم و به راهم ادامه دادم. خودم رو وقتی توی آیینه دیدم، فهمیدم مامان از چی حرف می‌زد. البته مامان همیشه ریزبین بود و هست. یه‌کم روی خودم دقیق‌تر شدم. فقط کمی شالم عقب‌تر رفته بود و موهام حالت شلخته‌ای داشتن. سرشونه‌های مانتوم هم، یه‌کم جابه‌جا شده بودن. چونه‌م رو کمی خاروندم. مامان باید کارآگاه می‌شد نه یه خونه‌دار. شال رو از روی سرم برداشتم و انداختمش روی تخت. کِش موهام رو هم ازسرم جدا کردم و با کلی ماساژ، به پوست سرم، صفا دادم. سری از تأسف برای خودم تکون دادم «صفا دادم؟» زیر لب زمزمه کردم:
    - کمال مژگان در من اثر کرد.
    پوفی کردم و به ماساژم ادامه دادم. با حس اینکه انگشت‌هام خسته شدن، ادامه ندادم و لباس‌هام رو عوض کردم. روی صندلی، پشت میزتحریرم نشستم و به دیوار روبه‌روم، نگاه کردم. برای خودم تصور کردم روی دیوار، یه نقطه سیاه وجود داره و من باید بهش نگاه کنم. طبق معمول، بعد از نیم ساعت زل‌زدن به یه دیوار صاف و یه‌دست سفید، چشم‌هام هم خسته‌شدن. دلم یه خواب عالی می‌خواست. برای یه‌لحظه، جمله همیشگی مژگان توی این دو هفته، برام زنده شد «خیلی خرسی» برای خودم لبخندی زدم و فکر خواب رو ازسرم بیرون انداختم.
    - خرس.
    سری از تأسف تکون دادم. حس می‌کردم کلمات مژگان، به من هم انتقال داده‌شده. از بس‌که تکرار می‌کرد. چه برای من، چه برای بچه‌ها و چه برای میلاد و بقیه. با هیچ‌کس دورو نبود و اصل وجودش رو نشون می‌داد.
    - مژده؟
    به مامان نگاه کردم و بعد، به تلفن خونه که توی دستش بود.
    - محمد زنگ‌ زده. باهات کار داره.
    سری تکون دادم و به‌طرفش رفتم. تلفن رو که ازش گرفتم، رفت.
    - الو؟ زن داداش؟
    - سلام عمو.
    - سلام دردونه! خوبی؟
    - مرسی. شما خوبی؟
    - منم خوبم. مژده؟
    - جانم عمو؟
    - جانت بی‌بلا عزیزم. برو یه جایی که فقط خودت باشی.
    یه‌کم به قضیه شک کردم. عمو از این حرف‌ها نمی‌زد.
    - چیزی شده عمو؟
    - نه.
    - الان تنهام، توی اتاقم.
    - خوبه. بدون مقدمه‌چینی میرم سر اصل مطلب. پژمان رو می‌شناسی؟
    - پژمان آرایی؟
    - پس می‌شناسیش.
    - شما چطور...
    نذاشت جمله‌م رو تمام و کمال، بهش بگم. حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - امروز اومد خونه‌مون.
    ترسیدم. از ترس زیاد، به خودم مثل بید، لرزیدم. صادقانه با لحنی که اضطراب و ترس موج می‌زد، جواب دادم:
    - حس خوبی نسبت بهش ندارم عمو. به‌هیچ‌وجه.
    با لحن و حالت خیلی نرم و مهربونی گفت:
    - این‌طوری نگو مژده. یه طرفه قاضی نشو. در همین حد برای الان بدونی کافیه.
    - برای چی کافیه؟ چی‌ شده که شما این حرف رو می‌زنین؟ چرا باید ازش طرفداری کنین؟
    - هیس، هیس! آروم باش دختر. ازش طرفداری نکردم. فقط میگم نباید الکی و بیخود، قضاوت بی‌جا کنی.
    - اصلاً اون از کجا آدرس خونه‌تون رو پیداکرده؟
    - کِی می‌تونی بیای خونه‌مون؟
    - خونه‌تون؟ نمی‌دونم. امروز فکر نکنم. تازه اومدم خونه بعد دو هفته.
    - عیبی نداره دردونه. این حق خانواده توئه که بعد دو هفته باهم باشین.
    - عمو؟
    - جان عمو؟
    - چی بهتون گفته؟ چی‌شده؟
    چیزی نگفت و ساکت شد. تکرار کردم:
    - عمو؟
    نفس عمیقی کشید که من هم شنیدم. با صدای غم‌زده و ناراحتی گفت:
    - چیزای خوبی نگفته مژده. بعداً که اومدی اینجا بهت میگم.
    چشم‌هام رو برای چند ثانیه، بستم و روی زمین نشستم.
    - بهتون زنگ می‌زنم که کِی میام.
    - خوبه. فعلاً کاری نداری؟
    - نه. ممنون زنگ زدی.
    - کاری نکردم. خداحافظت مژده. سلام برسون.
    - شما هم سلام برسونین. خداحافظ.
    برای بار آخر، خداحافظی کرد و تماس، به پایان رسید. با چشم‌های بسته، دراز کشیدم و توی خلسه‌ای عظیم فرورفتم. نمی‌خواستم فکرم رو درگیر چیزی کنم.
    - مژده؟
    - بله؟
    - بیا ناهار.
    لب برچیدم. قرار بود به مامان برای میز چیدن، کمک کنم. بی‌هیچ حرف دیگه‌ای، وارد آشپزخونه شدم. همه بودن و به نظر می‌رسید برای من انتظار کشیدن. بابا هم شروع نکرده بود، نشستم.
    - می‌خواستی نیای‌ها.
    بابا اخمی کرد و مامان با دلخوری‌ای که بیداد می‌کرد، جواب داد:
    - فرزاد! تو قرار نیست در مورد هر مسئله ای دخالت کنی. فهمیدی؟
    و رو به من کرد و برای اینکه از ناراحت‌شدن من جلوگیری کنه، با لحن دلجویانه‌ای گفت:
    - جدی نگیر مژده. داشتی با تلفن حرف می‌زدی که صدات نکردم.
    فرزاد هم همون‌طور که سرش توی بشقاب خالیش بود، زمزمه کرد:
    - اصلاً چرا یهویی صداش زدی؟
    و البته که ولوم* صداش، به زمزمه نمی‌خورد! این دفعه، بابا خیلی رسا گفت:
    - بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.
    و شروع کرد. هیچ حرفی نزدیم و به تبعیت از بابا، شروع کردیم.


    *ولوم: میزان صدا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    - الحمدالله.
    دست‌هاش رو تکوند و بلند شد. از مامان تشکر کرد و رفت. فرزاد هم گویا ناراحت بود، چون یه تشکر زیر لبی کرد و سریع به پذیرایی رفت.
    - برو استراحت کن.
    روبهش کردم و با مهربانی‌ای خالص، گفتم:
    - اصلاً و ابداً! تو یه نفری، سه نفر رو برای دو هفته ساپورت کردی.
    به میز تکیه داد.
    - تو هم کم خسته نیستی. دوتا بچه کوچیک و اون مژگان گنده کم‌چیزی نیستن.
    خودش شاید فکر می‌کرد چیز خنده‌داری نگفته؛ ولی برای من، خنده‌دار محسوب شد. خندیدم که مامان گفت:
    - زهرمار! خرس گنده.
    - مامان! نبودم چی‌کارت کردن؟
    لبخند شادی زد و جواب داد:
    - مژده! مژگان چی‌کارت کرده؟
    و خودش هم خندید. قیافه شوکه‌ای به خودم گرفتم و به خودم اشاره کردم.
    - وایِ بر من! تقلید هم که می‌کنی.
    - بسه بسه. اگه می‌خوای کمک کنی، بلند شو.
    - به روی به‌ظاهر خسته‌م.
    مامان کمی خندید و بسته دستمال‌کاغذی رو به سرم کوبید.
    - کم‌تر خُلِگی کن بچه. میلاد باید اول مژگان رو بزرگ می‌کرد بعد به فکر بچه می‌شد.
    همون‌طور که بشقاب‌ها رو یکی می‌کردم و توی ظرف‌شویی می‌ذاشتم، جواب دادم:
    - واسه چی آخه؟
    شیر آب رو باز کرد و گذاشت یه‌کم ظرف‌ها خیس بشن.
    - چون روی تو یکی خیلی تأثیر می‌ذاره. دو هفته رفتی، یکی مثل خودش تحویل داده.
    یه‌کم بی‌صدا خندیدم و گفتم:
    - اینا به کنار. میلاد دقیقاً مژگانه. کپی برابر اصل.
    - آره خب. خدا خوب دروتخته رو جور کرده.
    - چقد بده که عروس این خانواده قراره دوتا خواهرشوهرِ بچه رو تحمل کنه.
    مامان به فرزادی که به چهارچوب در تکیه داده بود، اخم غلیظی کرد. با لحنی عصبی گفت:
    - فرزاد، زشته. این کارات چه معنی‌ای میده؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت و در جواب گفت:
    - آخه می‌دونی چیه؟ من کاملاً مغزم خالی از هرگونه بچه‌بازی‌ایه.
    - برای همینه که مثل بچه‌ها، با مژده چپی؟
    پوزخند وحشتناکی تحویل هردوتامون داد. همون‌طور که روش رو برمی‌گردوند و برمی‌گشت، گفت:
    - شاید شما فراموش کنین؛ اما من یادم می‌مونه.
    مامان با ناراحتی به من نگاه کرد. دهنش رو برای گفتن چیزی باز کرد که جواب دادم:
    - خودت رو درگیر نکن. کم‌کم کنار میاد.
    و تنها کاری که تونستم انجام بدم، در سکوت کارها رو انجام‌دادن بود. وقتی هم که تموم شد، بی‌سروصدا، به اتاقم رفتم. زمزمه کردم:
    - من که هیچ، خودت رو بافکرکردن بهش داغون می‌کنی فرزاد.
    سری از تأسف تکون دادم.
    - مژده؟
    به‌طرف مامان برگشتم.
    - جانم؟
    - جونت بی‌بلا. گوشیت کجاست؟
    قیافه‌م رو مچاله کردم و بی‌هیچ فکری، گفتم:
    - نمی‌دونم مامان. یادم نمیاد.
    سری تکون داد که یادم افتاد. توی اون کیف‌دستی قشنگم، وسط خیابون جاگذاشته بودمش. درهرصورت، چیزی نگفتم.
    - عیبی نداره. پیدا میشه.
    روی تخت نشستم و به کنارم اشاره کردم.
    - بشین.
    - نه. می‌خوام برم بخوابم.
    یه‌کم خندیدم و گفتم:
    - آره دیگه. مژده خانوم اومده با کلی آپشن‌های جدید و تازه. علاوه بر اون، ته‌تغاری برگشته.
    خودش هم خندید.
    - الان اگه فرزاد بود، هر کلمه از حرفم رو به طعنه معنی می‌کرد.
    دستش رو تکون داد و خیلی آروم و ریز، گفت:
    - اون رو ولش کن.
    و بلندتر از قبل، خندید. نمی‌خواستم به‌خاطر من، از خوابش بگذره. صادقانه گفتم:
    - حالا دیگه برو بخواب. حسابی خسته شدی.
    سری تکون داد و همون‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت، جواب داد:
    - آره به خدا. دو هفته خواب نداشتم.
    بی‌صدا، خندیدم. کاملاً که از اتاق رفت، خودم رو به پشت پرت کردم و نفس عمیقی کشیدم. من هم خسته بودم. برای یه‌لحظه، ذهنم به‌سمت اون دوتا کوچولوی دوست‌داشتنی کشیده شد. کلی توی دلم، قربون‌صدقه‌شون رفتم. راستی، الان مژگان از پس خودش و اون دوتا برمیاد؟ فکر کن. مژگان در حال پوشک عوض‌کردن. بی‌مهابا، قهقهه زدم. دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. پوشک عوض‌کردن. اونم هرکسی نه، مژگان. خنده‌م شدیدتر شد؛ اما سعی کردم صدام رو پایین بیارم. زمزمه کردم:
    - آخ مژگان، آخ مژگان! حقته.
    سری از خنده زیادی تکون دادم. کاملاً و بی‌نقص، حقش بود.
    - تا تو باشی وقتی پوشک عوض می‌کنم، حالِت به هم نخوره.
    یه‌کم دیگه خندیدم و تمومش کردم. نمی‌خواستم صدای فرزاد در بیاد. موهام رو نوازش کردم و خودم رو، به خواب مهمون کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    ***
    - فکر کردین وقتی اون بشینه برای خودش هر غلطی بکنه، من ساکت می‌مونم؟ شماها چی پیش خودتون فکر کردین؟
    صدای دادوبیداد اون‌قدری بلند بود که از خواب پریدم. با چشم‌های نیمه‌باز و موهای ژولیده، به پذیرایی رفتم. مامان تا چشمش به من افتاد، با ایماواشاره، خودش رو کُشت تا بفهمم باید برگردم اتاقم. از اونجایی که هنوز گیج بودم، سرم رو کج کردم و بی‌توجه به بقیه صحنه و موقعیت، گفتم:
    - سلام.
    مضحک‌ترین چیزی بود که می‌تونستم در اون لحظه به زبون بیارم. بابا و فرزاد، نظرشون به من جلب شد. وای خدای من! صورت‌هاشون قرمز بود و التهاب ازشون فوران می‌زد. فرزاد، به من اشاره کرد و درحالی‌که صداش رو بلندتر کرده بود، گفت:
    - بیا. خودت داشته باش این دخترخانومِت رو. همه‌ش خواب، همه‌ش خوراک. کاری هم می‌کنه تو این خونه؟ فقط گند بالا میاره.
    چشم‌هام گرد و نفس‌هام تند شد. من رو داشت می‌گفت. به چی؟ به یه گـ ـناه نکرده‌ای که هنوزم چیزی ازش نمی‌دونم.
    - خفه شو فرزاد، خفه شو.
    برگشت به‌طرف بابا و توی چشم‌هاش زل زد. گستاخانه گفت:
    - من؟ من خفه شم؟ دیگه چی؟ چرا نمی‌خوای گورم رو از این خونه و خانواده‌ش گم کنم و برم؟
    بابا غرید:
    - مگه تو، تو این خونه چی‌کار می‌کنی؟ فقط ولگردی. حداقل مژده جلو چشمای من و مامانته. تو چی؟ معلوم نیست با کدوم گورخری تا ساعت ۱۲ می‌گردی.
    فرزاد، پوزخند بدی زد که من رو اذیت کرد، چه برسه به مامان و بابا.
    - آره خب. نمردیم و نظارت فریبرز خان و زنش رو دیدیم. یه دختر در حد یه تفاله چایی تحویل جامعه دادن.
    افتادم. مقاومتم در هم شکست و شکستم. اینجا چه خبر بود؟ بابا هم طاق تحملش تموم شد و کاری رو کرد که از اول باید می‌کرد. صدای سیلی‌، توی خونه اِکو انداخت. بی‌صدا، اشک ریختم و به صحنه روبه‌روم نگاه کردم، صحنه‌ای که برام دل‌خراش بود. بابا، انگشت اشاره‌ش رو به‌طرف صورت فرزاد گرفت و تهدیدوارانه داد زد:
    - آره راست میگی. نظارت من و زنم انقد داغونه که توئه یه لاقبا تو روم وایمیسی و چرت‌وپرت بلغور می‌کنی. این رو زدم تا کوچیک‌تر و بزرگ‌تر یادت بمونه. این بار رو ندید می‌گیرم و این دفعه آخرته که همچین غلطی کردی فرزاد. شیرفهم؟
    فرزاد حرفی نمی‌زد. تو خیالات خودش سیر می‌کرد و دستش روی صورتش بود.
    - نشنیدم؟
    از داد ناگهانی بابا، من لرزیدم. چه برسه به فرزاد. بابا بدون اینکه جوابی از سمت فرزاد بشنوه، پذیرایی رو به مقصد اتاق، ترک کرد. فرزاد هم کم‌کم فهمید چی‌شده و چه اتفاق افتاده. اومد طرفم و با این کارش، جیغ مامان بلند شد. یقه‌م رو توی دست‌هاش گرفت و با دندون‌قروچه کردن، گفت:
    - این بار جستی ملخک، بار دیگر تو مُشتی ملخک. آخر این ماجرا، تویی که از این خونه میری. نه من.
    و سریع، یقه‌م رو ول کرد. از خونه هم به همون سرعت و شدت، بیرون رفت. مامان گریه‌کنان، اومد پیشم. دستش رو به صورتم می‌کشید و قربون صدقه‌م می‌رفت. من اما، گیج بودم و گیج‌تر شدم. بی‌مهابا گریه می‌کردم و نمی‌تونستم هضم کنم. این بود دلتنگی؟ دلتنگی‌ای که به یه روز نرسید، تلخ و زهرمار شد؟ خیلی آروم و زمزمه‌وار پرسیدم:
    - چی شده بود؟
    مامان، اشک‌های خودش و من رو پاک کرد. با صدای لرزونی جواب داد:
    - نمی‌دونم، من خودمم توی آشپزخونه بودم. یهو دیدم فرزاد و بابات بحثشون شده.
    یه‌کم به خودم اومدم. توی چشم‌هاش نگاه کردم.
    - و موضوع بحث هم من بودم.
    پوزخندی به احوال خودم زدم. مامان، کوتاه نیومد و موهام رو نوازش کرد.
    - این حرف رو نزن. تو از کجا مطمئنی؟
    نمی‌خواستم این حرف‌ها ادامه داشته باشه. به‌صورت ضایع و شرم‌آوری گفتم:
    - چند وقته انقد خوب شدی؟ داروهات اثر کرده‌ها.
    از ناشیانه عمل‌کردنم، لبخندی زد. جلوم نشست.
    - خیلی بهتر شدم. تقریباً دیگه آسم ندارم. فردا واسه ویزیت نوبت دارم.
    - و من هم امیدوارم این مشکل برای همیشه حل‌شده باشه. با اون جیغی که زدی، فکر می‌کردم باید بریم بیمارستان.
    پیش خودم همچین فکری نکرده بودم؛ اما مامان، سری تکون داد. سرم رو آهسته، روی پاهاش گذاشتم. موهام رو نوازش می‌کرد و علاوه بر خودش، من هم لـ*ـذت می‌بردم. بـ..وسـ..ـه‌ای به موهام زد و آروم گفت:
    - مراقب خودت باش مژده. فرزاد چند وقته قاطی کرده. بهش کاری نداشته باش.
    - اون اگه کاری نداشته باشه، منم کاری ندارم.
    - باشه، در کل، جلوش ظاهر نشو.
    زمزمه کردم:
    - مثل همیشه، حبس در اتاق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    کوثر فیض بخش

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/08
    ارسالی ها
    1,036
    امتیاز واکنش
    46,628
    امتیاز
    916
    سن
    21
    محل سکونت
    Tehran
    آروم بلند شدم. مامان فقط بهم نگاه می‌کرد. رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. به اُپِن تکیه دادم. مطمئنم فرزاد یه چیزیش هست وگرنه در این حد خودش رو به آب و آتیش نمی‌زد. اونم برای کی؟ من! از حرص، یه لبخند ژکوند زدم. یه دفعه ای، صدای کوبیده‌شدن در اومد. چون آمادگی نداشتم، پریدم. دستم رو قفسه سـ*ـینه‌م گذاشتم و پوفی کردم. زمزمه کردم:
    - اینجا هم شده دیوونه خونه.
    و به این فکر کردم که تا قبل از اینکه بیام خونه، اوضاع چطور بود. به احتمال زیاد، همگی در صلح و صفا، به‌صرف وعده‌های غذایی دورهم و دور یه میز جمع می‌شدن و بعدازظهرها هم تلویزیون نگاه می‌کردن! اما الان؟ فرزاد اول زد بیرون و الان هم به احتمال زیاد، بابا. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. همون‌طور که از آشپزخونه خارج می‌شدم و به اتاقم می‌رفتم، برای خودم، توی دلم گفتم:
    - هیچ‌وقت قابل پیش‌بینی نبودی فرزاد. آدم نمی‌دونه در هرلحظه‌ای می‌خوای چی‌کار کنی.
    ***
    - جانم؟
    - بیا یه‌لحظه.
    از همون‌جا، بلند در حدی که صدام به پذیرایی نرسه، گفتم:
    - مژگان، خودت می‌دونی دستم بنده واسه کمند. کوروش رو خودت انجام بده.
    به‌صورت تپل و سفید کمند نگاه کردم. لپ‌هاش رو بوسیدم و شلوارش رو به‌آرومی پاش کردم.
    - قربونت بره خاله. ببین چه مامان بی‌عرضه‌ای داری عزیزم. پوشک عوض‌کردن هم بلد نیست.
    بر اساس مدل مخصوص خودش، خندید که دلم براش ضعف رفت. دستم رو توی چال‌های گونه‌اش فروکردم که خوشش اومد و بیشتر خندید و درنتیجه، چال‌هاش بیشتر داخل رفتن.
    - اِی که خاله بمیره برات. ناز کن که نازت رو هم می‌خرم.
    و دماغم رو به دماغ کوچولوش زدم. دست‌هاش رو به‌زور، بالا آورد و دماغم رو لمس کرد. می‌دونستم اگه دوباره بخواد بخنده و یا حتی کوچیک‌ترین لبخندی بزنه، از خوشی زیاد، این کوچولوی دوست‌داشتنی رو می‌بلعم.
    - به‌به خاله خانوم! خوب با یکی حال می‌کنی و یکی دیگه رو تحویل نمی‌گیری.
    به عقب برگشتم و به مژگان نگاه کردم. کوروش بغلش بود و از همون‌جا، دست‌هاش رو به‌طرفم دراز کرد. منم متقابلاً همین کار رو انجام دادم و چهره بامزه‌ای به خودم گرفتم:
    - بیا بغلم کوروشِ خاله.
    مژگان ازخداخواسته، کوروش رو به من داد و من هم برای تلافی، پوشک کثیف کمند رو بهش دادم.
    - حالا که سرپایی، بیا این پوشک هم بنداز سطل آشغال.
    - ای بمیری مژده. می‌دونی بَدَم میاد.
    همون‌طور که بهش پشت می‌کردم، جواب دادم:
    - برو خواهرم. باید تحمل‌کنی. این رو هم بدون که به بچه‌هات مدیونی. اگه زیادی عاشقشون نبودم، از مامان نگهداری از بچه رو یاد نمی‌گرفتم تا تو انقد راحت باشی.
    و ریز خندیدم. وقتی رفت، کمند و کوروش رو روی پاهام گذاشتم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی سر هردوتاشون زدم.
    - شما جفتتون تاج سر منین، عشقای منین، هردوتاتون رو دوست دارم عزیزام.
    چون هنوز نمی‌تونستن روی خودشون کنترلی داشته باشن، سرشون به‌صورت ناخودآگاه، به من تکیه داده‌شده بود. می‌دونستم الآن باید بخوابن؛ ولی من می‌خواستم قربون صدقه‌شون برم و اون‌ها هم بخندن. اونا بخندن و چال‌هاشون دلبری کنن. حدود ده دقیقه، هیچ کاری نکردم و بچه‌ها هم کاری نکردن. ملایم گفتم:
    - آخه کی می‌تونه در برابر شما مقاومت کنه؟
    هیچ واکنشی نشون ندادن. خودم رو کمی خم کردم. خدای من! دلم می‌خواست همون‌طور که توی بغلم هستن، فشارشون بدم و اون ها رو با خودم یکی کنم. دوباره به سرشون بـ..وسـ..ـه زدم و آروم گفتم:
    - مثل فرشته‌ها خوابیدین، فرشته‌های من.
    - مژده؟
    آروم برگشتم و لحن آروم گفتم:
    - هیس.
    مژگان هم آروم شد و آروم اومد طرفم.
    - مژگان، خوابیدن. جاشون رو بیار.
    سری تکون داد و از اون طرف اتاق، جای بچه‌ها رو آورد. با کمکش، آروم درازشون کردیم و بعد، پتو روشون کشیدیم. رفتیم بیرون و مژگان با لجبازی غرید.
    - با این هوای گرم باید پتو بندازیم روشون؟ واقعاً؟ اَه.
    ریز خندیدم. به‌طرفم برگشت و با حرص گفت:
    - تو چته؟ برای من خوش‌خنده شده.
    خنده‌م بیشتر شد؛ اما با دیدن قیافه‌ش، سکوت کردم.
    - مژگان جان، بچه‌ن، آدم‌بزرگ و بالغی مثل من و تو نیستن که گرمشون بشه. اگه سرما بخورن بیچاره‌ت می‌کنن، بیچاره.
    این دفعه، نفسی از سر آسودگی کشید.
    - پس، هیچی! اینا که همین‌الانم من و زندگیم رو به خاک‌وخون کشیدن. وای به این موقعی که سرما هم بخورن.
    نتونستم خودم رو نگه‌دارم و خندیدم. خودش هم رفتارهای ضدش رو فهمید و خندید. به خودش اشاره کرد.
    - ببین من رو، نمونه‌ی بارز از یه مادر دوقلودار. دیوونه هم شدم.
    بغلش کردم و بـ..وسـ..ـه‌ای مهمون گونه‌های اون مادر زدم. می‌دونستم واقعاً داره تلاش می‌کنه و کارش چندین برابره.
    - تو دیوونه بودی عزیزم.
    متقابلاً، بغلم کرد و من رو بوسید.
    - دیوونه خواهری مثل تو.
    ازش فاصله گرفتم و چشمکی حواله‌ش کردم.
    - نه دیگه! این رو اشتباه اومدی. میلاد چی شد پس؟
    خواست نزدیکم بشه که آروم گفتم:
    - وای وای وای! نمی‌خوای که آبروت جلوی خواهرشوهرت بره؟
    اخمی کرد و با تحکم گفت:
    - همینم مونده اون عقده‌ای واسه‌م دست بگیره.
    و خودش جلوتر از من، وارد پذیرایی شد. مژگان به من اشاره کرد که برم کنارش. چون زیادی توی جمعشون غریبی می‌کردم، رفتم و کنارش جا گرفتم. توی گوشش آروم گفتم:
    - حالا چه اجباری بود که من بیام؟
    حرصی، توی چشم‌هام خیره شد و آروم جواب داد:
    - برای اینکه توی اون خونه پوسیدی الان مگه بد جایی اومدی؟ خونه پدرشوهرمه.
    - پدرشوهر توئه، نه من.
    چشمکی حوالم کرد.
    - جوابت رو بعداً می‌گیری.
    یه‌کم هنگ کردم؛ ولی بی‌خیالش شدم. مژگان تا وقتی نمی‌خواست چیزی رو بگه، نمی‌گفت و من هم نمی‌تونستم کاری جز انتظار داشته باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا