کامل شده رمان عشقی که تبخیر شد | فاطیما.ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/14
ارسالی ها
64
امتیاز واکنش
517
امتیاز
186
سن
42
محل سکونت
dubai
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: عشقی که تبخیر شد
نویسنده: فاطیما.ر کاربر انجمن نگاه‌دانلود
ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی
ویراستاران:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ناظر: Kiarash70
خلاصه ی
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:
مهتا، دختریست که با قدرت بی‌نهایت پدرش در عمارتی عظیم، بزرگ می‌شود. امیر، پسری‌ست که در دست سالار‌خان سخت زندگی‌کردن را می‌آموزد و عشقی که این میان ناگفته می‌ماند و نابود می‌شود؛ ولی چرا نباید مثل ققنوسی از زیر خاکستر جان بگیرد و برخیزد؟ دنیا‌ی جنایت‌کاران بی‌رحم است و عشق نمی‌شناسد و سالار‌خان هم، دختر دردانه‌اش را به این راحتی‌ها نمی‌فروشد، حتی به قیمت جان یک انسان عاشق!
عشق تبخیر می‌شود، جلو‌ی چشمانت را با بخارش می‌پوشاند تا هیچ‌کس را غیر از او نبینی و نخواهی؛ ولی دوباره با شعله‌ای گرم که شد، مثل شبنمی اشک از چشمت سرازیر می‌شود و باز هم حالت را دگرگون می‌کند. آری! عشق چنین شگفت‌آور است.

***

Eshghi_Ke_Tabkhir_Shod7.png


عشق مثل آب می‌ماند، شاید برود و بخار شود اما دوباره با شعله‌ای و گرمایی به قلبت سرازیر می‌شود و
یک‌باره چه زیبا پُر می‌شوی از قطراتش.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    fatima.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/14
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    517
    امتیاز
    186
    سن
    42
    محل سکونت
    dubai
    پیش‌گفتار:
    پدر، واژه‌ی غريبی است، آن‌قدر كه هميشه دلت می‌خواهد كشفش كني و بفهمی اين مرد كيست كه حاضر است همه‌ی هستي و زندگي‌اش را بدهد تا تو يك آه نكشی! تا دلت از چيزی نگيرد! كه بدانی چطور اين‌قدر محكم است و بر همه چيز غالب! چگونه می‌تواند روح و جسم رنجورت را اين‌طور با صلابت بر دوش بكشد و آخ نگويد!
    و چه دردی دارد كابوسی كه يک‌باره او را از تو بگيرد! كوهي كه يک عمر به آن تكيه داشتی متلاشی شود و فروبريزد! ديوارهای تصورات شيرينت چنان بر سرت آوار شود كه از سنگينی‌اش نفس‌بريده به جان‌كندن بيفتی و براي يک دم نفس، به هر روزنی اميد ببندی!
    و چه دیر فهميدم اين مردی كه پدر است چقدر از تصوراتم و از نام مقدسش فاصله دارد!
    پدری كه برای همه يک هيولا‌ی بی‌رحم بود و برای من مهربان‌ترين موجود، يک شبه نابود شد.
    كاش می‌شد هميشه در بی‌خبری و غفلت كودكی ماند و بزرگ نشد! كاش می‌شد در جايی و زمانی توقف كرد و به خدا گفت: «بس است! ديگر نمی‌خواهم بزرگ‌تر از اين شوم، تا همين‌جا كافی است! ولي افسوس! افسوس كه نه خواستنی در كار است و نه توانستی»!
    ***
    سال 1382
    باز هم منتظرم. منتظر ديدنش. اين كه مثل هر روز بيايد و با آن چشمان سياه و جذابش به من زل بزند و بگويد: «پدرتون امر فرمودن هر كاری داريد لطفاً فقط به من بگيد خانوم».
    و من هم با همه‌ی نيازی كه به همين حضور پر‌رنگش دارم چشمانم را خـ*ـمار كنم و با غرور بگويم: «فعلاً كه كاری ندارم. می‌تونی بری».
    و او هم با ژست مخصوصی سرش را خم كند و از مقابلم دور شود.
    چقدر امروز دير كرده و چقدر دلم بی‌تاب است! نمی‌دانم از كی و چطور، ولی بدجور به اين مرد جوان عادت كرده‌ام! مردی كه هميشه بوده است. از نوجوانی و يا شايد از كودكي‌ام؛ ولي هر چه به ياد دارم او را ديده‌ام! پسر مباشر پدر كه از چشمانش به او بيشتر اعتماد دارد، پسری كه شايد، نه مطمئناً خون همان پدر در رگ‌هايش جاری است. پدری كه براي معاويه‌ی خانه‌ی ما حكم عمرو‌عاص را داشته و دارد! از هوش و زيركی پُر است و از رحم و مروت خالی!
    كنار استخر تميز و زلال رو به آفتاب نشسته‌ام و به اين حال‌و‌روز عجيب‌و‌غريب تازه‌ام فكر می‌کنم. اوايل اين التهاب را به بلوغ نوجوانی و تغييرات هورمونی ربط می‌دادم و سعی می‌كردم بی‌تفاوت از كنارش بگذرم! ولی هر چه بيشتر می‌گذرد طاقتم كمتر می‌شود. يعنی امكان دارد كه من، تنها دختر سالار‌خان، عاشق شده باشم؟ آن هم عاشق پسری تا اين درجه پايين! پسری كه از پانزده‌سالگی برای پدرم كار كرده و الان كه بيست و دو سال دارد هنوز مطيعانه منتظر دستور من است!
    - سلام خانوم، صبح بخير.
    آن‌قدر در حال و احوال خودم غرق بودم كه با شنيدن صدايش از جا پريدم و روي نيمكت نيم‌خيز شدم! با عصبانيت به مخاطبم كه اين‌طور بی‌صدا آمده و بالا‌ی سرم ايستاده بود، نگاه كردم و گفتم: «چرا اينطوری يهو بی‎خبر مياي؟ ترسيدم»!
    چشمان سياه خندانش را بست و سربه‌زير گفت:
    - قصد ترسوندتون رو نداشتم خانوم. فقط خواستم بگم امروز راننده نيست كه شما رو برسونه، اگه كارتون واجبه من می‌برمتون.
    با حرص پوفي كشيدم و گفتم :
    - خيلی‌خب، ميرم حاضر شم.
    و پشت به او به سمت عمارت به راه افتادم. اَه! چقدر اين خانه بزرگ است. بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد براي طی‌كردن همين مسير حياط هم ماشين بخرم! البته كار كه نشد ندارد ولی به نظرم اين اندازه پياده‌روی هم باید براي بدن لازم باشد.
    بعد از اين كه مثل هميشه لباس ساده‌ی مقتضا‌ی سنم را پوشيدم، به طرف بنز سياه‌رنگ او كه جلو‌ی عمارت انتظارم را می‌كشيد رفتم و بر صندلی جلو سوار شدم. هيچ‌وقت او را مثل يك راننده يا پيشكار نمی‌ديدم. خودش هم اين را خوب می‌دانست و شايد از احساست پنهانی من به خودش هم با‌خبر بود و به رو‌ی مباركش نمی‌آورد!
    مثل هميشه كمربندم را بست و با پرستيژ جذابی دنده را عوض كرد و راه افتاد. دلم می‌خواست حرف بزند يا حداقل موزيكی، راديويی چيزی روشن كند ولی او در سكوت مطلق فقط حواسش به رانندگی بود! آن‌قدر با آرامش می‌راند كه مسير پنج دقيقه‌ای تا خانه‌ی دوستم، نيم ساعت طول كشيد! غرور هميشگی‌ام را حفظ كردم و بی‌صدا پياده شدم. در را كه بستم، شيشه پنجره پايين رفت و صدا‌ی مـ*ـردانـه‌اش را شنيدم كه گفت:
    - خانوم، من ميرم. ساعت شيش راننده رو می‌فرستم دنبالتون. لطفاً داخل منتظر بمونيد تا باهاتون تماس بگيرن.
    سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
    - بگو ساعت هفت بياد، من شايد كارم بيشتر طول بكشه.
    چشمان پر جذبه‌اش را يك دور رو‌ی صورتم چرخاند، با بی‌ميلی زير لب «باشه»‌ای گفت و بی‌حرف ديگری از مقابلم دور شد.
    دلم می‌خواست بگويم: «نميشه خودت بيای دنبالم؟ نميشه به جا‌ی نگاهت زبونت رو بكار بندازي؟ نميشه اين‌قدر حرف‌هات رو نخوری و حداقل من رو هم به چشم يه دوست ببينی؟ نه يه خانوم، نه يه اربـاب»!
    و با حرص زيرلب زمزمه كردم: «اَه! ديگه داره حالم از اين كارها‌ی روتين و تكراری مسخره به هم مي‌خوره»!
    در باز بود و نگهبان با شنيدن صدا‌ي پايم سرش را از اتاقك مخصوصش بيرون آورد و با لهجه‌ی غليظش مرا به داخل دعوت كرد. وارد شدم و با بی‌حسی به طرف عمارتشان به راه افتادم! نگاهی به ساختمان نوساز مقابلم انداختم. شايد ثروت آن‌ها به پا‌ی ما نرسد ولی باز هم در طبقه‌ی مرفهين جای داشتند، كه البته چيز عجيبی نبود و ما براي انتخاب دوست هم حتی حق زيادی نداشتيم.
    با پرديس همكلاسی بودم و در يكی از مهمانی‌ها‌‌ی پدرم با هم دوست شده بوديم. او دختر پرانرژی و بازيگوشی بود و مرا هم به جنبش وامی‌داشت، به همين خاطر است كه رابـ ـطه‌ام را بعد از سه سال هنوز با او حفظ كرده‌ام. از انرژي مثبتی كه دارد خوشم می‌آيد. امسال هر دو کلاس نهم را تمام می‎‌كنيم، البته اگر شيطنت‌ها‌ی پرديس اجازه دهد و جايی براي درس خواندن باقی بگذارد! من مدرسه را دوست دارم و از این که همه‌چیز با خواست و اراده‌ی خودم انجام خواهد گرفت، لـ*ـذت می‌برم؛ ولی او مثل همه‌ی خانواده‌ها‌ی مرفهی که فرزندانشان مجبورند در آینده طبق خوشایند اطرافیان زندگیشان را بسازند، از الان رشته‌ی تحصیلی‌اش نیز انتخاب شده و چون هیچ حق انتخابی در آن ندارد، مسلماً انگیزه‌ای هم وجود نخواهد داشت.
    ساعت نزدیک هفت رسيده و هنوز كارمان تمام نشده بود. از بس اين بشر پُرچانگی كرد پروژه‌ای كه قرار است نمره‌ی زيادی داشته باشد ناتمام مانده و من هم پر استرس نشسته و برگه‌ها‌ی باقی‌مانده و تايپ نشده را تماشا می‌كنم!
    صدا‌ی بی‎خيالش را از دم در اتاق می‌شنوم كه می‎گويد:
    - ای بابا! خيلی‌خوب حالا، انگار چی شده! تا صبح تايپش می‌كنم ميارم تحویلت ميدم دیگه، همه‌ی كاراش رو كه تموم كرديم، فقط مونده تايپش، مگه نه؟
    سرم را به عنوان تأييد تكان می‌دهم و با ابروها‌ی درهم، زير لب می‌گويم:
    - ولی خيلی زياده. ببين! سی صفحه‌ست. چطوری مي‌خوای تايپش كنی؟ بذار نصف كنيم، تا صفحه پونزده تو بزن، بقيه‌اش رو من، خوبه؟
    - نمي‌خواد. همه‌ی كاراش رو كه تو كردی. پس من برای چی بايد نمره بگيرم! به‌خاطر نشستن و تماشا كردنت؟
    - ولی...
    - ولی و اما نداره، هميني كه گفتم. حالا هم پاشو برو خونه‌تون كه كلی كار دارم. پاشو.
    با بی‌ميلی سری تكان دادم و گفتم:
    - باشه، ببينيم و تعريف كنيم!
    ***
    با شنيدن صدا‌ی زنگ موبايلم وسايلم را جمع كردم و بعد از يک خداحافظی سريع به طرف در به راه افتادم. چند لحظه‌ای پشت در ايستادم و با چشمان بسته زمزمه كردم:
    - اگه خودش اومده باشه يعنی كه… وای خدايا! چی ميشه يه بار روم رو زمين نندازی و رويای قشنگم رو خط‌خطی نكنی!
    با حبس نفسم، پا به بیرون نهادم و چشمانم را باز كردم، ولی با ديدن راننده، بادم خوابيد و وا رفتم!
    با لب و دهان آويزان به سمتش راه افتادم و در صندلی عقب جا گرفتم. دلم می‌خواست با همين كوله‌پشتی‌ام یک حال اساسی از اين راننده‌ی وقت‌نشناس بگيرم. خروس بی‌محل!
    از اين كه به‌خاطرش با دل خودم درگير شده‌ام حرص می‌خوردم! اين را می‌فهمم كه خود را پايين‌تر از من می‌بيند ولی دليلش را نمی‌دانم! بارها سنگيني نگاهش را به روی خودم حس كرده‌ام، هر چند به محض توجه من رويش را برمی‌گرداند يا سريع خود را مشغول كاری می‌كند ولی به اين دل‌خوشم كه او هم احساسی مشابه من دارد حتی اگر با عمل و زبانش حرف ديگری بزند.
    ***
    بقيه‌ی امروز از بيكاری بايد بنشيم و خود را باد بزنم. از فيلم ديدن و كتاب خواندن هم خسته شده‌ام، دلم يک چيز ديگر می‌خواهد، مثلاً گشت و گذار! آن هم با ...! اصلاً هیچ‌چیزی نگويم و دل‌خوشی الكی به خودِ زبان‌نفهمم ندهم بهتر است!
    دست می‌برم به سمت ضبط و موزيک پر انرژی و شادی را انتخاب می‌كنم و صدايش را تا حدِ كر‌شدنِ گوش‌هايم بالا می‌برم.
    در حال تكان‌دادن سر و دستم روی مبل با ملودی آهنگ هستم كه با قطع ناگهانی صدا، با تعجب به پشت سرم برمی‌گردم!
    اوه اوه، سلطان‌بانو با اخم‌ها‌ی درهم‌كشيده دست‌به‌كمر زده و مرا تماشا می‌كند!
    برای اين كه جلو‌ی هر جار و جنجال و توبيخی را بگيرم، نيشم را باز می‌كنم و با لبخند كش‌آمده‌ای به سمتش می‌روم و ماچ آبداری از لپ‌ها‌ی قرمز آويزانش می‌گيرم! البته اگر قدرت داشتم دلم می‌خواست به جای ماچ، يک كف‌گرگی نثار دماغ عمل‌كرده‌اش كنم ولی خب، حيف كه نه زورش را دارم و نه توان تحمل پيامدها‌ی بعد از آن را!
    چقدر از خودم متنفرم كه مثل اطرافيانم تملق‌گويی و چاپلوسی را برای رسيدن به هدفم انتخاب می‌كنم ولی خب ديگر، زندگی با اين عمه و آن پدر، درس‌ها‌ی بهتری به من نياموخته است.
    عمه‌سلطان، كه همه او را سلطان‌بانو خطاب می‌كنند و من هم از اين قضيه مستثنی نيستم، با همان سگرمه‌ها‌ی درهم و غرور عجيب‌غريبی كه با او عجين است، رويش را برمی‌گرداند و می‌گويد:
    - چقدر اميدوار بودم كه تو مثل مادرت نشی و يه ذره ديسيپلين تو‌ی زندگيت داشته باشی؛ ولي هر روز مي‌بينم علاوه‌بر صورتت، سيرتت هم مثل اون ميشه! ای كاش جا‌ی اين چهره‌ی زيبا يه ذره رفتار و كردار زيبا داشتی!
    با همان لبخند مسخره‌ام دوباره به سمتش می‌روم و دستم را زير بازويش می‌اندازم و زير گوشش می‌گويم:
    - سلطان‌بانو، اخمت رو نبينم. من كه می‌دونم تو برادر‌زاده‌ات رو عاشقانه دوست داری و اين حرف‌ها فقط برای پررو نشدنمه. به‌خاطر همينم به دل نمی‌گيرم و بازم ماچت می‌كنم.
    صورتم را جلو بردم كه دوباره لپش را ببوسم كه اين‌بار واقعاً عصبانی شد. به عقب هلم داد و از من فاصله گرفت.
    - مهتــا! هزار بار گفتم اين‌طوری آويزون نشو به آدم! يه ذره شخصيت خانومانه داشته باش! تا كی مي‌خوای مثل بچه‌ها رفتار كنی؟ تو ديگه پونزده سالته. بزرگ شدی. خانوم باش.
    سرم را پايين انداختم و زير لب گفتم: «چشم».
    او هم رويش را برگرداند و به سمت اتاق كارش پيش رفت.
    عمه‌سلطان، خواهر بزرگتر پدر است. همين يک خواهر و برادر بيشتر نيستند و كل ثروت پدری و اجدادی به آن‌ها رسيده كه از همان اول به جای اين كه سهم خود را تقسيم كنند و هر كدام پی زندگی خود بروند، تصميم گرفتند شراكتی سرمايه‌گذاری كنند، كه البته از حق نگذريم با تجارتی كه راه انداختند به صد‌برابر آنچه داشتند، رسيدند.
    بعد از مرگ مادرم كه در پنج‌سالگی من، اتفاق افتاد، عمه‌سلطان كه از- به قول خود او- شوهرِ بی‌عرضه‌اش جدا شده و تنها پسرش را هم قانون از او گرفته و به همان پدر بی‌عرضه سپرده بود، آمد و وبال گردن ما شد! البته به اين بهانه كه «نمي‌خوام شما تنها بمونيد».
    شوهر‌عمه‌ام را زياد به‌خاطر ندارم، تنها خاطره‌ای كه از او در ذهنم هست يک ماشين قراضه و لبی كه هميشه خندان بود، همين.
    پسر‌عمه‌ام، رادين را سالی يک‌بار می‌بينم، الان براي خودش جوانی شده است. ده‌سال پيش كه ما مادرش را با خود برديم، پسركی ده‌ساله بود. البته تا اين لحظه هنوز نمی‌دانم چرا براي ديدن مادری كه پيششان نمانده و تنهايشان گذاشته، هر سال اين همه راه تا اينجا می‌آيد و برمی‌گردد! آن هم چنين مادری كه اصلاً قلبی ندارد كه بخواهد به كسي مهربانی كند و عشق بدهد!
    خب، بگذريم! شايد يک روز اين سوال را از او پرسيدم.
    سوال ديگری كه هميشه ذهنم را درگير كرده و هزاران هزار بار از همه پرسيده‌ام اين است كه چرا از ايران خارج شدیم؟ مگر ايران چه ايرادی داشت؟ مگر در كشور خودمان نمی‌شد تجارت كرد؟ البته الان ديگر به اين‌جا عادت كرده‌ام. زبانشان را به خوبی خودشان صحبت می‌كنم و از راحتی كشورشان خوشم می‌آيد؛ ولی باز هم به دنبال جواب سوالم بقيه را عاصی كرده‌ام.
    «این‌جا كشور آزادی است. جا برای پيشرفت بيشتر است. در این‌جا آدم‌ها مرفه‌تر زندگی می‌كنند. در این‌جا زندگی قشنگ‌تر است. آب، آسمان، هوا؛ همه چيز عالی‌تر است».
    اين‌ها جواب‌هايی است كه تا الان گرفته‌ام. بيشترشان هم از زبان ايرج‌خان، مباشر پدرم!
    ***
    شب شده و منتظرم پرديس تماس بگيرد و حداقل خبر از پروژه‌ی ناكام‌مانده‌مان بدهد كه آيا توانسته تايپش را تمام كند يا نه! دلم شور می‌زند، كاش بقيه‌ی كار را هم خودم انجام می‌دادم، حداقل اين‌طور استرس نداشتم. موبايل در دست مشغول قدم‌زدن در راهرو‌ی جلو‌ی عمارت هستم. همه خوابيده‌اند و فقط من اين‌جا منتظر تماسم. خودم بيست‌بار زنگ زدم و جواب نگرفتم و در آخر با اس‌ام‌اسی كوتاه گفت: «شب ساعت دوازده باهات تماس می‌گيرم». و الان بيست دقيقه از دوازده هم گذشته و هيچ خبری نيست.
    - خانوم، اتفاقی افتاده؟
    باز هم با صدای ناگهانی‌اش از جا پريدم. نمی‌دانم اين‌بشر چه علاقه‌‌ای به يواشكی ظاهر‌شدن داشت. اين‌بار فقط پوف كشيدم و بی هيچ جوابی نگاهش كردم. آن‌قدر طولانی كه بالاخره سرش را زير انداخت و معذرت خواست. از اين كه كاری كردم كه باعث عذر‌خواهی‌اش شوم، ناراحت شدم. برای جبران، لبخند نيم‌بندی زدم و گفتم:
    - منتظر تماس دوستم بودم. تو اين‌وقت شب اين‌جا چي‌كار می‌كنی؟
    بدون اين كه سرش را بالا بياورد، دست در جيب شلوارش كرد و با ژست خاص هميشگی‌اش گفت:
    - تازه كارم تموم شده، داشتم می‌رفتم خونه كه ديدم شما اين‌جا ايستادين، اومدم ببينم اگه كاری هست انجام بدم.
    - نه كاری ندارم؛ يعنی كاری كه از دست تو بربياد ندارم. بازم مرسی كه اومدی.
    لبخند نصفه‌ای زد و سرش را تكان داد و به سمت ماشينش به راه افتاد. دلم نمی‌خواست با اين ناراحتی برود. به‌خاطر اين اخلاق بدم كه مطمئناً از عمه‌خانوم گرفته بودم، خودم را لعنت كردم. چند قدمی به دنبالش رفتم و با صدای نسبتاً آرامی گفتم:
    - امير!
    ايستاد ولی برنگشت. همچنان با همان ژست يک ‌دست‌در‌جيب ايستاده بود و انگار منتظر بقيه‌ی حرفم بود.
    - ببخشيد.
    - چرا؟
    - به‌خاطر اين كه...
    نمی‌دانستم دقيقاً چه بايد بگویم.
    «رنجوندمت؟ ناراحتت كردم؟ باعث شدم به‌خاطر يه چيز مسخره معذرت‌خواهی كنی»؟
    وقتی سكوت مرا ديد، همان‌طور بی‌حرف برگشت و چشمان سياهش را با آرامش به صورتم دوخت. با كش آمدن نگاهش، دلم بی‌قرار شد و بی‌تاب. به زحمت آب گلويم را قورت دادم و با صدا‌ی ضعيفی كه لرزشش را بپوشاند گفتم:
    - به‌خاطر اين كه باعث شدم سرت رو پايين بندازی.
    دوباره نگاهش به زير افتاد و با آه كوتاهی روبرگرداند و دور شد. همان‌جا ايستادم و رفتنش را نگاه كردم. از اين‌جا چقدر دور به نظر می‌رسيد و مثل هميشه او بود كه از من روگرداند و فاصله گرفت. و شايد همين دور‌شدن‌هايش مرا بيشتر به سمتش می‌كشيد.
    ساعت از يک گذشته بود كه بالاخره موبايلم زنگ خورد و عكس کوچک پرديس روی صفحه‌اش نمايان شد. اگر می‌توانستم، حرص همه‌ی امروز را بر سرش خالي می‌كردم ولی حيف كه الان نيمه‌شب بود و من هم از اين راه دور كاری از دستم برنمی‌آمد. بدون اين كه اجازه‌ی صحبت به او بدهم، با تشر گفتم:
    - تو دقيقاً كدوم گوری زندگی می‌كنی كه یک ساعت با ما اختلاف ساعت داری؟
    صدا‍ی خنده‌ی شاد و بی‌خيالش را كه شنيدم، بيشتر عصبی شدم و توپيدم:
    - اون لعنتی رو تايپ كردي يا نه؟ يعنی فقط منتظرم بگی «نه» تا همين الان پاشم بيام يه حال اساسی ازت بگيرم!
    با همان خنده‌ای كه هنوز در صدايش بود گفت:
    - آره بابا، تا همين الان يه سره از پا‌ی اين كامپيوتر بی‌نوا تكون نخوردم جون خودت. به‌خدا انگشتام زُق‌زُق می‌کنه.
    نفس عميقی از سر آسودگی كشيدم و با لبخند گفتم:
    - خيلی‌خب حالا، فردا خودم ميام ماساژ ميدم برات يا اگه هم مي‌خوای تا يكي رو بفرستم بيشتر حال بده بهت!
    شيطنتِ صدايم را فهميد و با بدجـ*ـنـسی جواب داد:
    - اگه امير رو می‌فرستی، می‌خوام. ای جونم... چه عشقی بكنم من! با يه حركتش كل خستگيم مي‌پره.
    با تک‌خنده‌ای، بحث رو عوض كردم و گفتم:
    - پس، من فردا تو مدرسه ازت می‌گيرمش. زود‌تر بيا تا يه خورده هم روی توضيحاتی كه مي‌خوايم بديم كار كنيم. منتظرتم.
    - اوكی، می‌بينمت پس. بای.
    - بای.
    ***
    هشت روز است كه اصلاً نديدمش، نمی‌دانم چرا بعضی وقت‌ها، اين‌طور، تا چند روز، مرا در عطش ديدنش می‌گذارد و اصلاً جلويم آفتابی نمی‌شود. دلم بدجور هوا‌ی ديدنش را دارد، حتی از راه دور، بی حرفی و كلامی!
    به سمت يكی از كاركنان پدرم كه همان‌جا در محوطه‌ی پاركينگ مشغول پچ‌پچ‌كردن با موبايلش بود، رفتم و با سرفه‌ی كوتاهی اعلام حضور كردم. سرش را برگرداند و با ديدن من هول شد و گوشی را بدون اين كه قطع كند در جيبش گذاشت. با تعجب و خنده، ابرويی بالا انداختم و گفتم:
    - حداقل خداحافظی می‌كردی! من عجله‌ای ندارم.
    دست‌در‌جيب كرد و از همان‌جا دكمه‌ای را فشرد و با لبخند عجولانه‌ای گفت:
    - نه خانوم، مشكلی نيست. امرتون رو بفرماييد.
    - راستش، قرار بوده كه امير يه موضوعی رو برام پيگيری كنه و بهم خبر بده ولی چند روزه پيداش نيست. تو خبر نداری كجاست؟
    سرش را كه زير انداخته بود با تعجب بالا آورد و بعد از مكث كوتاهی گفت:
    - خانوم ، امير به مدت يک ماه برای كاری به مسافرت رفتن. اگه مسئله‌ی مهمیه، به من بگين انجامش ميدم.
    با اين كه از شوک خبرش، هنگ كرده بودم ولی سعی كردم وانمود به بی‌خيالی كنم، پس با تأخير يک‌دقيقه‌ای، صدايم را صاف كردم و گفتم:
    - نه، لازم نيست. صبر می‌كنم خودش بياد و نتيجه رو بهم اعلام كنه. به هر حال مرسی.
    - خواهش می‌كنم خانوم، من در خدمتتون هستم، در غياب امير هر امری داشتين می‌تونيد به من بگيد تا براتون انجام بدم.
    از اين همه چاپلوسی‌اش داشت حالم بد می‌شد. خيلی سريع «باشه»ای گفتم و بی حرف ديگری از او روبرگرداندم. دلم می‌خواست از همه‌ی اين آدم‌ها‌ی متملق فرار كنم، هر چند اين خانه پر بود از همين موجودات. حتی رئيس بزرگ، جناب سالار‌خان اعظم كه مطمئناً با هوشياری كامل چنین افرادي را گرد هم آورده و مجموعه‌اش را تكميل كرده بود.
    به ياد امير افتادم و خبری كه دلم را به دنبالش تا آن سر دنيا كه معلوم نبود كجاست، كشيد و با خود برد. چرا اين‌قدر من از اين آدم انتظارات نا‌به‌جا داشتم! او كه وظيفه ندارد در مورد كارهايش با من مشورت كند يا از من اجازه بگيرد. مسئول مخصوص و شخصی من هم كه نيست، پس چرا من دلخورم؟ و چرا نااميدی به دلم چنگ می‌اندازد؟
    كسي در سرم می‌گفت «موبايلت را بردار و شماره‌اش را بگير. اين كه كار سختی نيست»! نمی‌خواستم مرا دختر سبک‌سری بداند پس قطعاً زنگ نمی‌زنم! هيچ وقت! هرگز!
    با اين كه شماره‌اش چندين سال است در حافظه‌ی خودم و تلفنم حفظ است ولی تا‌به‌حال هيچ‌وقت حتی برای كارها‌ی خيلی مهم، از آن استفاده نكرده‌ام. الان هم نيازی به اين كار نمی‌بينم. دست از اين افكار ابلهانه و بچگانه برمی‌دارم و به سمت اتاق عمه‌ام پيش می‌روم.
    پشت در اتاق نيمه‎بازش تأملی كرده و به‌آرامی در می‎زنم. صدايش را می‌شنوم كه با يک «بيا تو» اجازه‌ی ورود می‌دهد.
    نفسی می‌گيرم و با لبخندی كه مطمئناً هيچ اثری از مصنوعی‌بودن در آن نيست، به سمتش می‎روم و با بـ..وسـ..ـه‌ی كوتاهی كه روی گونه‌اش می‌زنم، سلام و عصر‌به‌خير می‌گويم. رو به پنجره ايستاده و حتی برنمی‌گردد مرا نگاه كند. با همان سردی هميشگی می‌گويد:
    - خودت رو آماده كردی؟ گفته بودم برای هفته‌ی ديگه، كارهات رو انجام بده و حاضر باش.
    - بله عمه‌سلطان‌بانو. همه‌چيز آماده است. گفته بودم كه بزرگ شدم و اين‌دفعه مي‌خوام بدون نظارت شما كارهام رو خودم انجام بدم، مطمئن باشيد به بهترين نحو همه‌چيز حاضر شده و هيچ جای نگرانی نيست.
    بالاخره برگشت و بدون هيچ حالت خاصی براندازم كرد و گفت:
    - اميدوارم.
    با نگاهی به چشمان آبی بی‌فروغش، به آرامی گفتم:
    - فقط... يه سؤال دارم!
    با حالت پرسشی سری تكان داد كه يعنی «چيه؟ بپرس» .
    گفتم:
    - مي‌خوام بدونم خانواده‌ی ايرج‌خان هم هستن؟
    يعنی در اصل منظورم امير بود ولی خب با سلطان‌بانو‌ی بزرگ كه نمی‌شد مستقيم حرف زد، بايد به صورت كلی پرسيد تا شک‌برانگيز نباشد! البته چون ايرج‌خان دختری هم سن‌و‌سال‌ها‌ی من داشت اين سوال، زياد حساسيتی ايجاد نمی‌كرد.
    با بی‌تفاوتی، سری به علامت تأييد تكان داد. خوشحال شدم؛ ولی باز هم پشت همان ماسک خانمانه‌ام ماندم و دوباره پرسيدم:
    - آخه امروز شنيدم امير رفته مسافرت و معمولاً سميرا هم بدون حضور امير جايی نميره.
    نفسی از روی بی‌علاقگی به اين بحث كشيد و به سمت مبل اتاقش پيش رفت و زير لب گفت:
    - تا اون موقع برمی‌گرده. البته اميدوارم با خبرها‌ی خوب بياد وگرنه…
    چرا سكوت كرد؟ وگرنه… وگرنه چی؟ خبرها‌ی خوب برای كی؟
    دلم به شور افتاد. بدون توجه به پرستيژی كه تا الان سعی در حفظش داشتم، جلو رفتم و روی دسته‌ی مبل نشستم و گفتم:
    - خب؟
    عمه چشم‌غره‌ای به‌خاطر اين كارم رفت و با دست هلم داد كه از آنجا بلند شوم، نزديک بود بيفتم ولی كف پاهايم را محكم روی زمين نگه داشتم كه كله‌پا نشوم. دلم می‌خواست موها‌ی هميشه‌مرتبش را دور دست بپيچانم و به ديوار بكوبمش. عقده‌ایِ روانی! ولی به‌خاطر اين كه جواب سوالم را بگيرم به حفظ آرامش نياز داشتم؛ پس نفس عميقی كشيدم و بی هيچ حرفی، كنار همان مبل، منتظر ايستادم.
    انگار بعد از دقايقی كه ديد از دستم خلاصی ندارد بالاخره از رو رفت و برای اين كه زود‌تر شرّم را كم كند، جواب داد:
    - برای يه كار خيلی مهم رفته و اگر كارش رو درست پيش ببره، طی دو هفته تموم ميشه و برمي‌گرده. البته چون اولين‌باريه كه همچين كاری رو قراره انجام بده، احتمال نتيجه‌دادانش ضعيفه. پس ما هم منتظريم ببينيم قراره اين امير‌خان چي‌كار كنن!
    كمی خيالم راحت شد؛ ولی نمی‌توانستم از آن «وگرنه»ای كه آخر جمله‌اش چسبانده بود بگذرم، پس دوباره گفتم:
    - حالا اگه كارش طول بكشه يا دست خالی برگرده، چی ميشه؟
    با همان حالتی كه نشسته بود، متفكرانه زير لب گفت:
    - بهتره كه اين اتفاق نيفته.
    دلم به تكاپو افتاده بود ولی باز هم سكوت كردم كه شايد ادامه‌ی حرفش را بشنوم اما؛ ادامه نداد!
    با بی‌طاقتی بدون هيچ حرف اضافه‌ای به سمت بيرون اتاق راه افتادم تا بلكه بتوانم از جاها‌ی ديگر جواب سؤالم را پيدا كنم! از عمه‌خانوم نمی‌شد بيشتر از اين حرف كشيد.
    ***
    بيرون رفتم و به طرف پاركينگ راه افتادم، می‌خواستم اگر بتوانم دوباره با متين، همان كارمند پدرم كه از او آمار غيبت امير را گرفتم، صحبت کنم. هر چه گشتم خبری از او نبود. با حرص پايم را به زمين كوبيدم و همان‌جا مستأصل ايستادم. واقعاً نمی‌دانستم چه كاری بايد بكنم يا به چه كسی می‌توانم اعتماد كنم كه خبری از اين مطلب به گوش پدرم يا عمه‌سلطان نرسد. با كمی سبک‌سنگين‌كردن بالاخره موبايلم را از جيب پشت شلوارم درآوردم و شماره‌ی سميرا را گرفتم. غير از او هيچ‌كس نمی‌توانست كمكي كند. فوق فوقش دستم پيشش رو می‌شد و از علاقه‌ام به امير می‌فهميد، آن هم زياد مهم نبود. يعنی مهم كه بود؛ ولی اگر از او خواهش می‌كردم كه رازم را پيش خودش حفظ كند، آن‌قدر دختر عاقل و فهميده‌ای بود كه به كسي حرفی نزند.
    با چند بوق ارتباط برقرار شد و صدا‌ی آرامش را از آن سو‌ی خط شنيدم:
    - سلام مهتا جان. خوبی؟
    - سلام عزيزم. مرسی من خوبم. تو چطوری؟
    - منم خوبم. فقط يه چند لحظه بهم وقت بده من از اين‌جايی كه هستم برم اتاقم بعد حرف بزنيم، اوكی؟
    - باشه، راحت باش. من پشت خط می‌مونم.
    لحظاتی طول كشيد تا دوباره صدايش را اين‌دفعه بلند‌تر و پر انرژی‌تر شنيدم.
    - خب. چه عجب يادی از ما كردی خانوم!
    لبخندی زدم و با خجالت گفتم:
    - ببخشید سميرا‌جان، مزاحمت شدم. يه خواهشی ازت داشتم.
    - اين حرفا چيه عزيزم. امر بفرماييد شما!
    - می‌خواستم اگه ميشه از بچه‌ها‌ی شركت بپرسی امير برای چه كاری رفته مسافرت.
    لبم را محكم گاز گرفتم و با حرص به خودم توپيدم: «اَه! گند زدی مهتا! الان مي‌فهمه. اين چه طرز سوال پرسيدنه آخه!»
    با لبخندی كه از همين‌جا هم می‌توانستم حسش كنم، جواب داد:
    - امير كه تنها نرفته. با اكيپِ شركت رفتن ايتاليا برای انتخاب و ارزيابی بهتر جنس‌ها. اين‌دفعه گفتن امير بره.
    باز هم قانع نشدم. با اين كه می‌دانستم اگر يک سوال ديگر بپرسم كاملاً خودم را لو می‌دهم ولی دلم طاقت نياورد و باز پرسيدم:
    - به نظرت اين انتخاب و ارزيابی اين‌قدر مهم هست كه در صورت انجام نشدنش، خطری برای امير پيش بياد؟
    با اين حرفم، انگار حس خواهرانه‌اش به كار افتاد و نگران شد؛ چون با صدا‌ی آرامی پرسيد:
    - چه خطری مثلاً؟ خطر جانی؟
    منم نا‌خود‌آگاه تن صدايم پايين رفت:
    - آره فكر كنم.
    - از طرف كی؟
    - نمی‌دونم. احتمالاً اون طرف.
    ناگهان با صدا‌ی بلند قهقه‌ای زد و شروع كرد به خنديدن. نمی‎دانم دقيقاً به چه می‌خنديد؛ ولی فهميدم كه از اول هم، نگرانی باعث پايين‌رفتن صدايش نبوده؛ بلكه برای شوخی و دست‌انداختن من اين‌طور كاراگاهانه رفتار كرده است.
    خوب كه خنديد و احتمالاً اشک چشمانش را هم که بر اثر خنده جاری شده بود پاک كرد، گفت:
    - وای خدا! چقدر خنديدم. واقعاً مرسی مهتا‌جان كه امروز اين‌قدر روحيه‌ام رو عوض كردی، يه بـ*ـوس طلبت!
    نفس پر حرصم را بی‌صدا بيرون دادم و گفتم:
    - سميرا می‌تونم ببينمت؟
    بعد از لحظاتی مكث، به‌خاطر اين درخواست يك‌باره‌ام، جواب داد:
    -آره حتماً. كجا؟ خونه‌ی شما يا بيرون؟
    - نه، بيرون بهتره. امروز عصر كافی‌شاپ خيال می‌بينمت، همون كه كنار آبه.
    - باشه، مي‌دونم كجاست. ساعت پنج اون‌جام.
    - منتظرم. خداحافظ.
    - خداحافظ.
    دل تو‌ی دلم نبود. نمی‌دانستم قرار است چه بگويم يا چه بشنوم، فقط می‌خواستم از نزديک ببينمش و از بی‌خطر‌بودن ماجرا مطمئن شوم. اين‌روزها بدجور به همه‌چيز مشكوک بودم و همين بيشتر به دلشوره‌ام دامن می‌زد. به هر حال بی‌كار نشستن در خانه و اين همه باديگارد و راننده و محافظت، شک و شبهاتی در ذهن آدم پيش می‌آورد. البته تا الان هيچ‌وقت آن‌قدر اين حس قوی نبوده كه بخواهم پی‌اش را بگيرم ولی الان پا‌ی مسئله‌ی عظيمی به نام «امير» در ميان است كه حتماً بايد از ماجرا‌ی اين عمارت و كار و تجارت مرموزانه، سردربياورم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/14
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    517
    امتیاز
    186
    سن
    42
    محل سکونت
    dubai
    ساعت نزديك پنج بود كه رسيدم. مثل هميشه با راننده آمده بودم و او را همان‌جا جلوي در كافي‌شاپ كاشتم و گفتم: «من نيم ساعت اين‌جا كار دارم، تو منتظرم بمون تا بيام.»
    اون هم با «چشم» كوتاهي ماشين را پارك كرد و من پياده شدم و وارد كافي‌شاپ شيك و تميز مقابلم شدم. هرچه چشم گرداندم نديدمش، پس رفتم و ميزي را در دورترين جاي ممكن از ديدرس عُموم انتخاب كردم و نشستم. هنوز دقايقي تا پنج مانده بود و بايد منتظر می‌ماندم. يك‌كاپوچينوي داغ سفارش دادم و به اين فكر كردم كه چه‌طور حرف بزنم كه او را نه مشكوك كنم و نه نگران!
    نمي‌دانم چه‌قدر گذشته بود كه با كشيده شدن صندلي مقابلم سرم را بالا گرفتم و با ديدن سميرا و لب‌هاي هميشه خندانش، تبسمي كرده و دستش را به گرمي فشردم.
    بعد از احوالپرسي صمیمانه‌ای، نشست و كيفش را هم كنار دستش روي ميز گذاشت.
    با يك‌حس ميزباني، دستم را به سمت گارسون بالا گرفتم و با اشاره از او خواستم نزديكمان بيايد. سميرا با سفارش يك‌ چاي، او را روانه كرد و بعد هم رو به من گفت:
    - خب، مهتا خانوم! بفرماييد! ما درخدمتيم!
    سرم را زير انداختم و با دستمال مقابلم مشغول بازي شدم. انگار پي به خوددرگيري‌ام برد كه دستش را پيش آورد و انگشتانم را لمس كرد و به‌آرامي گفت:
    - چي شده عزيزم؟
    پوست لبم را با دندان جويدم و گفتم:
    - يه‌ چيزايي درست نيست! من احساس بدي دارم.
    ابروهاي پرپشتش را مثل امير درهم كرد و با تعجب و نگراني گفت:
    - چي مثلاً؟ مي‌شه بيشتر توضيح بدي؟
    - نمي‌دونم، فقط چندتا سوال ازت داشتم!
    - بپرس عزيزم.
    - شما توي شركت چي‌كار می‌كنين؟ يعني واردات و صادراتتون چيه؟ چه اجناسي مياريد و بعد می‌فرستيد به جاهاي ديگه؟!
    كمي فكر كرد و به آرامي گفت:
    - تا جايي كه به من و حيطه‌ی كاري من مربوط مي‌شه می‌دونم كه سنگ‌هاي قيمتي و اين‌چيزا مياريم و به دست كارگاه‌هايي كه مال خود شركت هستن می‌رسونيم و اونا هم اشياء تزئيني و زيورآلات درست می‌كنن و با مارك اختصاصي شركت به جاهاي ديگه می‌فرستن. همين.
    با حالت مرموزی نگاهش كردم و گفتم:
    - تا الان به چيزي مشكوك نشدي؟ مثلاً اين‌كه در كنار اين‌ چيزا، كاراي ديگه‌اي هم انجام بگيره!
    اين‌بار ابروهاش بالا رفت و گفت:
    - چي داري مي‌گي؟ منظورت چيه؟!
    پوفي كردم و با خودم گفتم «اي بابا اينم كه خيلي ساده‌ست و معلومه از هيچي خبر نداره! حالا چي‌كار كنم؟»
    توي اين‌فكر بودم كه چه‌جوري بحث پيش اومده را بپيچانم و تا مشكوك‌تر از اين نشده قضيه را ببندم كه روي ميز خم شد و سرش را جلو آورد و با لحن نگراني پرسيد:
    - مهتا! تو از چيزي خبر داري كه من ندارم؟
    سرم را عقب كشيدم و با لبخندي كه هيچ‌كس جز خودم مصنوعي بودنش را نمي‌فهميد گفتم:
    - نه بابا! تو هم چه فكرايي مي‌كنيا! به گمونم خل شدم. اين‌روزا از بس فيلما و رماناي مجهول و مرموز مي‌خونم و مي‌بينم تحت تأثير قرار گرفتم.
    و بعد هم بي‌هيچ‌دليلي هه هه هه خنديدم! خنده‌ای که واقعاً نه‌تنها سميرا، كه همه‌ی ميزهاي اطرافمان هم به بي‌جا و الكي بودنش پي بردند.
    سعي كردم سريع اعتمادبه‌نفسم را پيدا كنم و بحث را جمع كنم. پس به نگاه مشكوكش چشم دوختم و با مهرباني گفتم:
    - براي مراسم اين‌هفته می‌بينمت ديگه؟ اگه امير هم نيومد تو با مامانت‌اينا بيا حتماً.
    كيفم را برداشتم و خواستم از صندلي‌ام بلند شوم كه دستم را گرفت و به آرامي گفت:
    - اگه چيزي بود مي‌توني روي من به‌عنوان يه‌دوست رازنگه‌دار حساب كني. مطمئن باش حرفات تا آخر عمر پيشم محفوظ می‌مونه.
    لبخندي به اين‌قلب رئوفش زدم و به نشانه‌ی تأييد، انگشتانش را فشردم.
    با سري زيرافتاده به‌خاطر اين‌نشست بي‌فايده، سوار ماشين شدم و به راننده دستور حركت دادم.
    ***
    چند وقتی بود که به همه‌چیز مشکوک بودم، مخصوصاً به ایرج‌خان که همه‌ی کارهایش مرموزانه و زیرکانه بود. به هرحال من هم دختر سالارخان بودم و بهره‌ای از آن شامه‌ی قوی‌اش بـرده بودم؛ ولی اگر تا الان دنبالش را نگرفتم، به‌خاطر این بود که نخواستم، یا شاید ترسیدم حقایقی برایم آشکار شود که اصلا آمادگی پذیرشش را نداشتم. خصوصاً برای منی که این‌قدر پدرم را دوست داشتم و همیشه برایم مثل یک قهرمان بی‌چون‌وچرا بود. پدری که هرچه اراده می‌کردم در چشم برهم زدنی جلویم ظاهر می‌کرد! پدری که بعد از مادرم به‌خاطر من دیگر ازدواج نکرد. هرچند می‌شنیدم با زن‌هایی را*بـ*ـطه دارد ولی آن‌قدر حریم خانه را حفظ می‌کرد که هیچ‌وقت پای چنین زن‌هایی را به داخل عمارت باز نکند. همیشه برایش احترام عجیبی قائل بودم نه مثل بقیه از روی ترس یا چاپلوسی، بلکه واقعاً از صمیم قلبم. و او نیز این را خوب می‌دانست و به تنها کسی که در این‌دنیا اهمیت می‌داد من بودم و بس. حتی عمه سلطان را هم مثل من دوست نداشت و روابطشان بیشتر جنبه‌ی کاری و شغلی داشت تا را*بـ*ـطه‌ی خونی و فامیلی!
    همیشه دلم می‌خواست مادری داشتم و در این‌شرایط حساس روحی با او حرف می‌زدم و مشورت می‌کردم ولی خب دیگر این هم خواست خدا بوده که احتمالاً به‌خاطر کمبود او، کسان دیگری را به زندگی‌ام وارد کند! کسانی که وجودشان نور و رنگ بود به این‌همه بی‌انگیزگی دنیایم.
    دوباره به یاد امیر افتادم و برای صدمین‌بار دلشوره گرفتم. یعنی کجاست! چه کاری‌ست که اگر درست انجام ندهد عاقبت بدی برایش به‌همراه دارد؟! این‌بار حتماً باید سر از کارشان دربیاورم و تا جایی که می‌شود پیش می‌روم.
    ماشین که به داخل عمارت وارد شد، از راننده خواستم که همان‌جا مرا پیاده کند و او هم اطاعت کرد. با آرامش ساختگی همان‌جا ایستادم تا او رفت و به قسمت پارکینگ محوطه پیچید. به اطرافم نگاهی انداختم. با توجه به دوربین‌های مداربسته‌ای که سراسر عمارت و باغ پشتی را زیر نظر داشت نمی‌توانستم حرکت مشکوکی انجام دهم. از جای همه‌ی دوربین‌ها باخبر بودم، بارها به اتاق نگهبانی رفته و از تلوزیون‌های آن‌جا زاغ‌سیاه همه را چوب زده بودم. البته چندبار هم که نگهبان حواسش نبود به تلوزیونی که با آن، دوربین محل‌کار امیر کنترل می‌شد ناخنک زدم، روی صورتش زوم کرده و دقایقی تماشایش کردم! چه‌قدر این‌‌آرامش ذاتی‌اش را دوست دارم. همیشه و همه‌جا همان‌طور ساکت و بی‌حرف بود و کارهایش را بدون هیچ دستور یا توضیح اضافه‌ای انجام می‌داد.
    دوباره با خودم زمزمه کردم:
    - کجایی امیر دلم برات تنگ شده!
    و باز هم مثل همیشه فکرش را با تکان دادن سرم از ذهنم پس زدم.
    به آرامی و با حالتی مثل پیاده‌روی معمولی به سمت پشت عمارت راه افتادم. همان‌جایی که معمولاً امیر حضور داشت و الان احتمالاً افراد دیگری باید کارهایش را انجام می‌دادند! سرم را به سوی آسمان گرفتم و دستانم را به دوطرفم باز کردم که یعنی دارم نفس می‌گیرم! از زیر چشم به اطرافم نگاهی انداختم، هیچ‌خبری نبود، حتی پشه هم پر نمی‌زد!
    سرم را صاف گرفتم و دوباره راه افتادم. صدای سگ‌هایی را از فاصله‌ی نسبتاً نزدیکی می‌شنیدم ولی چون از هیچ‌موجود زنده‌ای غیر از انسان‌ها نمی‌ترسیدم، بی‌خیال آن‌ها به راهم ادامه دادم و بالاخره به دروازه‌ی بزرگ آهنی رسیدم. دری که آخرین‌بار وقتی ده‌سالم بود دیده بودمش. خوب به خاطر دارم چون اولین حضور امیر در زندگی‌ام از همان‌جا شروع شد. داشتیم با پسرعمه‌ام رادین در چمن‌های محوطه‌ی پشت عمارت بیسبال بازی می‌کردیم که من با چوبم محکم ضربه‌ای به توپ زدم و با سرعت به سمتِ توپِ به‌هوا‌رفته دویدم. توپ به پشت تورهای خاردار رفت و آن‌طرف فنس‌ها فرود آمد. رفتم و از لای میله‌های درِ بزرگ قفل‌دار مقابلم سرکی به داخل کشیدم. هرچه نگاه انداختم توپ را پیدا نکردم، ناامیدانه خواستم برگردم که صدای نسبتاً مردانه‌ای را از پشت سرم شنیدم که به آرامی گفت:
    - این‌جا خطرناکه خانوم کوچولو!
    با اخم برگشتم و نگاهش کردم. چهره‌اش برایم آشنا بود. چون آن‌زمان یکی‌دوسالی بیشتر نبود که ایرج‌خان به زندگی کاری و شخصی ما وارد شده بود. پس با خانواده‌اش آشنایی نداشتم و نمی‌دانستم او پسر ایرج‌خان است؛ اما چندین و چندبار در محوطه عمارت و اطراف پدرم دیده بودمش. البته هنوز هم‌کلام نشده بودیم. یعنی کلاً پدرم من را از صحبت با افراد دوروبرش منع کرده بود، همه‌ی جنس‌های مذکر را گرگ قصه‌ها می‌دانست و از نزدیک شدن به آن‌ها برحذرم می‌کرد. مخصوصاً غریبه‌ها!
    امیر وقتی دید با اخم‌های گره کرده و درهم نگاهش می‌کنم، لب‌هایش را که می‌رفت به خنده باز شوند به دندان گرفت و گفت:
    - مگه من چی گفتم که چشماتو برام این‌طوری پیچ‌پیچی کردی؟!
    از اصطلاحش خنده‌ام گرفت ولی هم‌چنان سعی کردم اخم‌هایم را نگه دارم و گفتم:
    - من خانوم کوچولو نیستم. مگه نمی‌بینی فقط این‌قدر ازت کوچیکترم!
    و با دستم اندازه‌ی یک‌وجب را نشان دادم. خدایی‌اش همان‌موقع هم اعتمادبه‌نفسم الکی زیاد بود! بر چه اساسی خودم را که به‌زور تا شکمش می‌رسیدم یک‌وجب کوتاه‌تر می‌دانستم هنوز هم نفهمیدم! همیشه وقتی به آن‌ماجرا فکر می‌کنم ناخودآگاه لبخندی به روی لب‌هایم می‌آید؛ همان‌طور که او لب‌هایش به خنده‌ای زیبا باز شد و با ابروهای بالارفته‌اش سری به نشانه‌ی تأیید حرفم تکان داد! بعضی‌وقت‌ها با خودم می‌گویم شاید با دیدن همان لبخند زیبا و جذابش علاقه‌ام شروع شد!
    آن‌روز رفت و برایم از محوطه‌ی حصارکشی شده، توپم را آورد. طوری جلویم زانو زد که صورتش مقابل چشمانم قرار بگیرد و با جدیت گفت:
    - ببین، این‌جا برای خانوما جای مناسبی نیست. اگه از پدرت هم بپرسی حرف منو تأیید می‌کنه و ازت می‌خواد که این‌طرف نیای. پس نه به‌خاطر دختربچه بودنت، بلکه به‌عنوان یه خانوم متشخص ازت می‌خوام دیگه این‌جا نیای! باشه؟ قول می‌دی؟!
    با این‌که حرفش بیشتر مرا کنجکاو کرده بود؛ ولی به‌خاطر حرف‌های قشنگ و باکلاسی که زد، قبول کردم. او هم با لبخندی به کفشم اشاره کرد و گفت:
    - می‌خوای ببندمش؟ خانوم؟!
    نگاهم از روی چشم‌های سیاهش به انگشتش چرخید و بعد هم روی کفش‌هایم که بندشان باز شده بود ثابت ماند. این‌بار هم به‌خاطر این‌که من را بزرگ و خانوم دیده بود با سر و زبانم گفتم:
    - بله لطفاً!
    با جدیت کامل، بندها را گره زد و از جایش بلند شد و گفت:
    - خب دیگه من می‌رم، شما هم لطفاً برید و حتی اگه توپتون هم افتاد این‌سمت نیاین، باشه خانوم؟!
    وقتی یادم می‌آید که این «خانوم» گفتن را خودم توی دهانش انداختم و باعث شدم من را این‌قدر بزرگ ببیند حرصم می‌گیرد.
    دوباره و چندباره از یادآوری خاطراتش دلم می‌گیرد و آهی از سر دلتنگی می‌کشم!
    همان‌طور صورتم را روی میله‌های سرد مقابلم چسبانده و انگار منتظرم درب آهنی خودبه‌خود باز شود! با شنیدن صدای پایی خود را به گوشه‌ای کشیده و پشت ستونی پناه گرفتم! حواسم را جمع کردم که چگونه در را باز می‌کنند تا من هم از همان روش استفاده کنم. سرکی کشیدم و مردی را دیدم که نزدیک در ایستاد، کارتی را جلوی قفل میانیِ آن گرفت و خیلی راحت، دولنگه‌ی درِ آهنی از هم گشوده شد و کنار رفت!
    با افسوس و آهی از سر استیصال به بیرون آمدن ماشین و قفل شدن دوباره‌ی در خیر شدم!
    در دل به مخترع چنین قفلی ناسزا دادم و به‌سمت عمارت اصلی، عقب‌گرد کردم تا سرِ فرصت نقشه‌ای بچینم و با درایت بیشتری وارد چنین مخمصه‌ی پیچیده‌ای شوم!
    ***
    بايد كاري می‌كردم. اول با خودم گفتم خب كليد آن‌قفل، كارت پرسنلي آدم‌هايي‌ست كه آن‌جا كار می‌كنند، كه يكي از آن‌ها مسلماً امير است! پس می‌توانم كارت او را بردارم! ولي بعد با نااميدي جواب دادم که اگر كارتش را با خود بـرده باشد چه؟ و چون احتمال خيلي كمي دادم كه بدون كارت به ماموريت رفته باشد پس اين‌شانس از بين می‌رفت!
    راه دوم باز كردن قفل بدون كارت بود كه براي اين‌كار بايد از كسي كمك مي‌گرفتم و آن هم قطعاً نشدني بود.
    راه‌حل سوم، دزديدن كارت يكي از پرسنل داخل محوطه بود كه آن‌هم به دليل ورود و خروج بي‌صدا و آرامشان باز هم كار سختي بود. حالا اين‌كه چه‌طوري گيرشان بيندازم و كارت را از جيبشان كش بروم ديگر خود داستان جدايي داشت! خب اين‌راه‌حل هم مردود شد.
    مي‌نوشتم و با خودكار قرمز خط پررنگي رويشان می‌كشيدم. خوشم آمده بود از اين كارآگاه بازي. اصلاً به اين فكر نمي‌كردم كه ممكن است پاي جان خودم و حتي امير در ميان باشد! همه‌چيز را يك‌بازي و يا شايد سرگرمي تصور می‌كردم كه مثل پازل می‌توانست راحت كنار هم قرار بگيرد و حل شود و يا اگر بعضي قطعات گم شده بود و در جاي خودش قرار نمي‌گرفت، فوق فوقش می‌شد شكل تازه اي با بقيه‌اش درست كرد!
    با همه تلاشم هيچ كاري نتوانستم از پيش ببرم، يك‌هفته‌ی ديگر هم گذشت و موعد مراسم سالگرد تأسيس شركت فرا رسيد. كارهاي شخصي‌ام را خودم به عهده گرفته بودم و با يك‌دنيا ذوق و شوق آماده‌ی حضور در مهماني‌اي شدم كه قرار بود در سالن بزرگ عمارت برگزار شود و تمام افراد كاريِ پدرم كه از جمله‌ی آن‌ها و مهم‌ترينشان خانواده‌ی ايرج‌خان بودند حضور داشتند. بي‌صبرانه منتظر ديدن امير بودم. بيشتر از دوهفته می‌شد كه نديده بودمش.
    تمام اميدم به حرف‌هاي سميراست كه گفته «مي‌آيد»!
    لباس حرير آبي خوش‌رنگي كه از جلو تا روي زانو و از پشت تا قوزك پايم مي‌رسد با كفش پاشنه‌بلند سرمه‌اي و براقي پوشيده‌ام و با آرايش و شنيون موهايم خيلي بيشتر از سنم نشان می‌دهم. دلم بي‌تاب و نگران در سـ*ـيـنـه‌ام تندتند می‌زند. منتظرم... منتظرم كه بيايد، هرچند بي‌حرف و هرچند مثل هميشه با نگاهي بي‌قيد و بي‌تفاوت! دلم فقط حضورش را می‌خواهد، حضوري كه هميشه كـ*ـمرنگ بوده و بي‌ادعا!
    چنان به در چشم دوخته بودم كه هركس مرا مي‌ديد مطمئناً مي‌فهميد انتظار شخص مهمي را می‌كشم. ولي خوشبختانه كسي حواسش به من نبود و می‌توانستم با خيال راحت بنشينم و با دستي زير چانه زده منتظر بمانم.
    ساعت نزديك نه بود كه بالاخره در باز شد و ايرج‌خان تشريف‌فرما شدند... به ياد ندارم تابه‌حال از ديدنش اين‌قدر خوشحال شده باشم! از جايم برخاستم و به سمتشان رفتم. اول با ايرج‌خان دست داده و خوش‌آمد گفتم، بعد همسرش كه يك‌‌خانوم تُرك و بي‌نهايت زيبا بود، مرا مهربانانه در آغـ*ـوش گرفت و صورتم را بوسيد و در آخر سميرا كه برق شوق در چشمان مشكي و درشتش نمايان بود مرا به خود فشرد و زير گوشم گفت:
    - ناقلا خوشكل كردي! خبريه؟
    لبخندي زدم و چشمكي حواله‌ی شيطنت پنهان در كلامش كردم. مطمئن شدم كه از احساسم نسبت به امير چيزهايي فهميده. پس همين‌طور حرفش را بي‌جواب می‌گذاشتم سنگين‌تر بودم.
    وسايلشان را كه تحويل خدمه دادند، هم‌چنان ايستاده و منتظر شدند به سالن دعوتشان كنم؛ ولي من در انتظار فرد اصلي خانواده‌یشان بودم و حواسم به بقيه نبود! ايرج خان با خنده‌اي گفت:
    - مهتا جان، اجازه می‌فرماييد؟
    با تعجب و گيج برگشتم به سمتش و گفتم:
    - بله؟ براي چي؟!
    سميرا زير بازويم را گرفت و با لبخندي كه از صورتش جمع نمي‌شد، گفت:
    - عزيزم! بهتره بريم تو، اين‌جا تو راه بقيه ايستاديم.
    تازه متوجه‌ی حرف‌هايشان شدم و با شرمندگي لبم را گزيدم و رو به ايرج‌خان گفتم:
    - ببخشيد، لطفاً بفرماييد توي سالن. پدرم منتظرتون هستن. بفرماييد خواهش مي‌كنم.
    خودم جلوتر راه افتادم و با دست به داخل دعوتشان كردم. وقتي هرسه وارد سالن اصلي شدند، خواستم برگردم كه سميرا بازويم را گرفت و به آرامي گفت:
    - هنوز نيومده.
    با ترس و نگراني به چشمانش خيره شدم. فكر كنم از حالت چهره‌ام، پي به حال پريشانم برد كه دستش را زير بازويم انداخت و به سمت گوشه‌ی سالن كشيد.
    روي مبلي مرا نشاند و برايم ليوان آبميوه‌اي آورد. بی‌حرف منتظر بود كه كمي آرام شوم. نمي‌دانم او چه‌طور می‌توانست آن‌قدر خونسرد باشد! دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:
    - خبري ازش داري؟ تماس گرفته باهاتون؟
    سرش را به علامت نه، حركت داد و سر به زير انداخت. نمي‌دانم كارم درست بود يا نه ولي بالاخره يك‌نفر بايد كمكم می‌كرد. نمي‌توانستم تنهايي كاري از پيش ببرم! بلند شدم و دستش را كشيدم و به‌سمت اتاقم رفتم. مطمئناً او هم فهميده بود يك‌جاي كار مي‌لنگد كه بي‌سوال‌وجواب دنبالم راه افتاد. وارد اتاق كه شدم دستش را رها كردم و به‌طرف ميز كامپيوترم جلو رفتم و او همان‌طور بي‌صدا حركات مرا تماشا مي‌كرد. مثل اين‌كه خواهر و برادری آرامش ذاتيشان را از مادرشان به ارث بـرده بودند. با آن‌که شناخت آن‌چنان زيادي از سميرا نداشتم و فقط می‌دانستم چهارسال از من بزرگتر است و در يكي از شركت‌هاي پدرم كار می‌كند؛ ولي به‌هرحال همين‌كه می‌ديدم اين‌قدر از نظر روحي به امير شبيه است برايم كفايت می‌كرد كه بتوانم به او هم مثل برادرش اعتماد كنم. دستم را به سمتش گرفته و گفتم:
    - بيا اين‌جا سميرا.
    آمد و كنارم رو به كامپيوتر ايستاد و به صفحه مانيتور چشم دوخت.
    گفتم:
    - ببين من می‌خوام بهت اعتماد كنم و ازت كمك بخوام، فكر می‌كني از پسش بريياي؟
    با همان خونسردي گفت:
    - از پس چه كاري؟
    دلم می‌خواست از آن‌همه هيجان و ترسي كه در من بود در او هم ذره اي به چشم می‌خورد؛ ولي امان از آن‌همه آرامش!
    کاغذهاي خط‌خطي‌شده‌ام كه مثلاً نقشه‌ی محوطه‌ی ممنوعه و دوربين‌هاي مداربسته را كشيده بودم جلويش گذاشتم و گفتم:
    - ببين، اين نقشه‌ی عمارت ماست. می‌خوام كمكم كني وارد اين ‌قسمت بشم!
    كمي به كاغذها نگاه كرد و متفكرانه گفت:
    - اين‌ قسمت كجاست؟
    با اين‌ سوالش هيجانم بيشتر شد، كاغذي كه نقشه‌ی محوطه‌ی ممنوعه در آن بود را برداشتم و با خودكاري دور دروازه‌ی آهني آن خط كشيدم و گفتم:
    - اين‌ در يه قفلي داره كه فقط با كارت پرسنلي كاركنان محوطه باز مي‌شه. من مي‌خوام كمكم كني يكي از اين‌كارت‌ها به دستم برسه.
    بالاخره تعجب را در چشمان درشتش ديدم! سرش را جنباند و با حالت مشكوكي گفت:
    - چرا بايد اين‌كار رو بكنم؟ يعني در اصل تو چرا مي‌خواي وارد اون‌جا بشي؟ جايي كه يه همچين قفلي داره پس حتماً اين‌قدر خطرناك هست كه حضور بقيه‌ی آدم‌ها رو مجاز ندونستن!
    با نگراني گفتم:
    - تو مي‌خواي داداشت پيدا بشه يا نه؟ امير يكي از مسئولين اين‌محوطه‌ی مرموزه! ما بايد اول بفهميم اين‌جا چي‌كار مي‌كنن تا بعد بدونيم قدم بعديمون چي بايد باشه!
    - مهتا! تو واقعاً فكر كردي بچه‌بازيه؟! من هميشه اين رو ياد گرفتم تا جايي بايد وارد شد كه اگه ديدي دراي پشت سرت داره بسته مي‌شه بتوني برگردي و ازشون رد بشي! بيش از حد سرك كشيدن توي همچين كارايي غير از خطر چيز ديگه‌اي به دنبال نداره.
    دستش را گرفتم و با اطمينان گفتم:
    - نگران نباش، اولاً كه من دختر رئيس اين‌دم‌ودستگاهم و كسي جرئت نداره به من آسيبي بزنه. بعد هم به هيچ‌عنوان كسي از كمك تو چيزي نمي‌فهمه. مطمئن باش سرم هم بره اسمي ازت نميارم.
    با اين‌حرفم انگار واقعاً نگران شد، چون كامل به سمتم برگشت و دست مرا كه روي دستش بود فشرد و گفت:
    - اين‌حرفا چيه كه مي‌زني؟! مگه قراره اون ‌تو چي باشه كه به‌خاطرش كسي بخواد بهت آسيب برسونه؟! مطمئنم يه توهّم دخترونه زدي و فردا به اين‌فكرهاي مسخره‌ی الانت مي‌خندي!
    بي‌حرف به چشمانش زل زدم و در دل آرزو كردم كاش همين‌طور باشد كه او می‌گويد!
    بالاخره قبول كرد كه كمكم كند، البته به قول خودش براي اين‌كه به من ثابت كند فكرهايم پوچ است ولي به هردليلي فقط برايم رسيدن به هدفم مهم بود و بس.
    قرار شد فردا برايم يكي ‌از آن‌كارت‌ها را گير بياورد. مثل اين‌كه می‌خواست از طريق يكي از دوستانش كه در قسمت كامپيوتري شركت كار مي‌كرد و طراحي و ساخت كارت‌هاي پرسنلي بر عهده‌ی او بود اين‌كار را انجام دهد. گونه‌هاي برآمده‌ی خوشگلش را بوسيدم و از كمكش تشكر كردم. بقيه‌ی مراسم را در هپروت سير كردم و براي رسيدن به روز موعود نقشه‌ها ريختم.
    چهارروز بعد بود كه بالاخره كارت از طريق پست به دستم رسيد. به كارداني‌اش كه براي محكم‌كاري و مشكوك نشدن بقيه از اين ‌روش استفاده كرده بود، آفرين گفتم. طبق نقشه‌اي كه كشيده بودم بايد فردا صبح كه همه مشغول كارند و كسي حواسش به كارهاي من نيست، شروع كنم. پس زودتر از موعد هميشه رفتم و در رختخوابم دراز كشيدم تا صبح با انرژي بيشتر و فكر بازتري كارم را انجام دهم.
    صبح یکشنبه بود و مدرسه هم كه تعطيل. نزديك ساعت نه با صداي زنگ هشدار موبايلم بيدار شدم و خيلي معمولي كارهاي روتين هر روزه‌ام را انجام دادم و با لباس ورزشي آماده ورزش صبحگاهي شدم. البته اين‌كه ساعت ده صبح چه كسي ورزش صبحگاهي انجام مي‌دهد در عمارت ما و مخصوصاً براي من اصلاً جاي تعجب نداشت. چون بقيه به اين رفتارهاي غيرعادي‌ام عادت كرده بودند، كسي به اين‌ مسئله مشكوك نمي‌شد.
    از استرس، كارت در دستانم عرق كرده بود. می‌دانستم كارم درست نيست؛ ولي باز هم حس كنجكاوي‌ام آن‌قدر بالا زده بود كه ترس و نگراني جلودارم نمي‌شد. اول رفتم به سمت اتاق نگهباني، می‌خواستم دوربين آن قسمت را قطع كنم. داخل شدم و نگهبان را مثل هميشه در حال حل كردن جدول ديدم. بالاي سرش رفتم و باانرژي گفتم:
    - خسته نباشيد!
    سرش را به طرفم چرخاند و با لبخندي تشكر كرد. به طرف تلویزيون‌‌ها رفتم و گفتم:
    - چه خبرا؟ امروز كي رفته كي اومده؟
    - هيچي، خبري نيست. همه‌چيز در امن و امانه.
    به طرفش رفتم ،خودكار را از دستش گرفتم و با همان لبخند گفتم:
    - پس حالا كه خبري نيست مي‌توني بري براي خودت يه قهوه‌ی خوشگل درست كني و بياي، من هم همين‌جا هستم تا برگردي.
    اول با ترديد نگاهي به تلویزيون‌ها انداخت و وقتي ديد همه‌چيز ساكت و آرام سر جايش هست و هيچ‌كس در عمارت رفت‌وآمدي نمي‌كند، از جايش برخاست و با مهرباني گفت:
    - ممنون، پس شما همين‌جا باشيد تا من برگردم.
    انگشت شستم را به علامت اكي بالا بردم و گفتم:
    - برو خيالت راحت.
    تا از در بيرون رفت مشغول شدم. فيلم ديروز را پيدا كردم و تلویزيون مربوط به محوطه را روي آن تنظيم كردم و دوربين را هم از كار انداختم.
    خب اين از اين. حال بايد صبر مي‌كردم تا نگهبان برگردد و سر پستش بيايد تا به رفتارم مشكوك نشود. چنددقيقه‌اي منتظر شدم؛ ولي انگار زيادي بهش خوش گذشته بود و خيال برگشتن نداشت! سرم را از اتاق بيرون بردم و دوروبر را ديد زدم، كنار يكي از راننده‌ها ايستاده بود و با خيال راحت قهوه‌اش را مي‌خورد! با صداي بلندي گفتم:
    - هاكان، لطفاً بيا كه من كار دارم بايد برم!
    برگشت با دست علامت داد كه تو برو من الان ميام و مشغول خداحافظي با طرف مقابلش شد.
    به‌خاطر اين‌كه وقتي برگشت زياد به تلویزيون‌ها توجه نكند همانجا ايستادم تا برسد و وقتي از بابت همه چيز بهش اطمينان دادم، از اتاق خارج شدم.
    خب حالا نوبت اجراي نقشه بود. با آرامش به‌سمت پشت عمارت شروع به دويدن كردم. روبروي درب بزرگ آهني ايستادم و همان‌طور كه درجا مي‌زدم كارت را جلوي قفل گرفتم. بعد از لحظاتي در با صداي تيكي شروع به باز شدن كرد. اطرافم را با ترس پاييدم. خوشبختانه خبري از كسي نبود. درون محوطه بنا به دلايلي دوربين نداشت كه همين مسئله را مشكوك‌تر می‌كرد! با عجله پشت يكي از درخت‌ها پنهان شدم و نفسي تازه كردم. آن‌قدر همه‌چيز هيجان‌انگيز بود كه به كل امير را فراموش كرده بودم و فقط می‌خواستم بفهمم آن‌جا و در ساختمان انتهاي محوطه چه كارهايي در حال انجام است!
    نگاهي به اطراف انداختم و با اطمينان از امنيت اطراف، با سرعت به‌سمت ساختمان سفيدرنگ و نسبتاً بزرگ پشتي دويدم. در پناه يكي از ديوارها ايستادم. باز هم اطرافم را از نظر گذراندم. انتظار داشتم سگ‌هايي كه صدايشان را شنيده بودم به سمتم حمله‌ور شوند، كه البته براي اين هم راهكاري داشتم و پلاستيكي را از استخوان و گوشت پر كرده و همراهم آورده بودم؛ ولي خبري از سگ و هيچ‌ جاندار زنده‌اي نبود! ترس به دلم افتاده بود! نگاهي به پنجره‌ی بغـ*ـل دستي‌ام انداختم. متاسفانه پرده داشت و شيشه‌هايش هم سياه و تاريك بود و چيزي ديده نمي‌شد!
    به‌سمت در ساختمان نگاهي انداختم و همان‌طور كه چشمانم روي در زوم شده بود به سمتش دويدم كه يك‌باره پايم به چيزي گير كرد و سكندري خوردم و چون سرعتم زياد بود نتوانستم خودم را كنترل كنم و به ‌شدت به زمين سقوط كردم! همان‌طور كه دمر روي آسفالت افتاده بودم، چشمانم را بستم و فاتحه‌ی خودم را خواندم كه الان ديگر حتما يك ‌لشكر آدم بالاي سرم ايستاده‌اند. از فرط ترس حتي احساس درد هم نمي‌كردم.
    بعد از چندلحظه كه ديدم هيچ‌صدايي از جايي شنيده نمي‌شود، چشمانم را آرام گشودم و از زير چشم دوروبرم را از نظر گذراندم. نه، انگار واقعاً خبري نبود! با سرعت از جايم بلند شدم و خودم را به كنار در رساندم. تازه دست و پايم شروع به درد و زُق‌زُق كرد. پوست دست و زانويم كاملاً كنده شده بود و خون می‌آمد. قوزك پايم هم بدجور درد می‌كرد!
    دلم از ديدنش آشوب شد؛ ولي چشمانم را بستم و نفس عميقي كشيدم تا بر خودم مسلط باشم!
    ***
    به آرامي از درِ شيشه‌اي سركي به داخل كشيدم. باز هم خبري نبود! با خود گفتم «نه، انگار واقعاً هيچ‌چيز مشكوكي وجود نداره!»
    با هل كوچكي در را باز كردم و از لاي در، خود را به داخل كشيدم! احساس كارآگاه هلمز بهم دست داده بود و اطراف را بادقت به دنبال رد يا اثري از جرم و جنايت جستجو می‌كردم.
    از راهروي باريكي گذشتم و دوباره به دري رسيدم كه دولنگه بود. مثل درِ اتاق عمل، از جنس چوب با يك‌قسمت مستطيل‌شكل شيشه‌اي بالاي آن! از همان تكه‌ی پنجره‌مانند، نگاهي به داخل انداختم. واو! يك آزمايشگاه بزرگ با تجهيزات و وسايل كامل كه ده‌ها نفر با لباس‌هاي مخصوص پزشكي و ماسك سفيد مشغول كار بودند.
    - واي خداي من! اين‌جا ديگه كجاست؟
    موبايلم را از جيب پشتم درآورده و عكسي از لوگوي مخصوصي كه روي در حك شده بود، گرفتم. بايد تحقيقات بيشتر را بيرون انجام می‌دادم. وقتي لوگو دارند پس حتماً همه‌چيز قانوني و مجاز است!
    نمي‌توانستم بيشتر از اين آن‌جا بمانم، ممكن بود لو بروم! پس به عقب برگشتم و با عجله از آن‌جا دور شدم.
    به همان روشي كه داخل شده بودم، خارج شدم. به سمت اتاق نگهباني رفتم و با ديدن هاكان دوباره لبخندي زدم. سرش روي جدولش خم بود و هرازچندگاهي هم به تلویزيون‌ها نگاهي می‌انداخت. آهسته دست بردم، كابل يكي از تلویزيون‌ها را كشيدم و با نگراني ساختگي رو به او گفتم:
    - واي ببين اين دوربينه انگار از كار افتاده!
    از جايش برخاست و به‌سمت بيرون دويد. من هم خيلي سريع همه‌چيز را به حالت اوليه‌اش برگرداندم و از اتاق بيرون زدم.
    به عمارت كه رسيدم نفسي از سر آسودگي كشيدم. اول رفتم و دست و پاي زخمي‌ام را با بتادين تميز كردم و چند چسب‌زخم رويشان زدم كه از سوزشش كم شود بعد هم لباس‌هايم را عوض كردم و سريع پشت كامپيوترم نشستم. طبق لوگو و اسمي كه زير آن حك شده بود، سرچ كردم. با كمال تعجب يك‌شركت بزرگ ساخت و پخش دارویی را پيدا كرد! كاملاً مجاز و تحت نظارت كارشناسان دولتي!
    باورم نمي‌شد! خب پس اين‌همه قفل و محافظت براي چه بود؟ با خود گفتم: «لابد براي حفظ سلامت و جلوگيري از خروج ويروس‌هاي خطرناكي كه آن‌جا وجود داشت!»
    ظاهراً همه‌چيز منطقي و قانع‌كننده به نظر مي‌رسيد و من هم بيهوده آن‌همه به خودم زحمت داده بودم! پس ماجراي امير چه می‌شد؟ به چه ماموريتي رفته و چرا بعد از بيست‌روز هنوز برنگشته بود؟
    از آن‌همه سوالي كه در ذهنم بود سرگيجه گرفته بودم. بهتر ديدم به همين جواب‌ها قانع شوم و دست از كنكاش بيشتر بردارم؛ چون هيچ ارتباطي بين اين شركت دارويي و ناپديد شدن امير نمي‌توانستم پيدا كنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/14
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    517
    امتیاز
    186
    سن
    42
    محل سکونت
    dubai
    سی‌ودومين روز از مفقود شدن امير می‌گذشت. ديگر تحملم تمام شده و نگراني سميرا و مادرش هم مزيد بر آن، باعث شد بالاخره به سراغ پدرم بروم. هرچه می‌خواهد بشود بگذار بشود، من ديگر صبرم به سر آمده بود!
    پشت در اتاقش ايستادم و در زدم و با اجازه‌ی ورودش، داخل شدم. سرش روي برگه‌اي بود و تندتند چيزهايي را روي آن می‌نوشت. نزديك‌تر رفتم و بي‌حرف كنار ميزش ايستادم. بعد از تمام شدن كارش، برگه را تا زد و درون پاكتي گذاشت، آن را بست و با مهر مخصوصش درِ پاكت را مهر كرد! خب لابد نامه‌ی محرمانه‌اي بود كه آن‌قدر مهر و موم لازم داشت!
    درنهایت سرش را بالا آورد و نگاهي به چشمان منتظرم انداخت! با لبخندي پر از مهرباني كه هميشه فقط در مقابل من به كار می‌برد، سرش را تكان داد و گفت:
    - جانم دختر خوشگلم! چيزي احتياج داري؟
    بي‌هيچ واكنشي لحظه‌اي نگاهش كردم و بي‌مقدمه گفتم:
    - بابا، امير كجاست؟
    تعجب را براي ثانيه‌اي در چشمانش ديدم؛ ولي خيلي زود بر خود مسلط شد و با حالت بي‌تفاوتي جواب داد:
    - رفته ماموريت.
    - چه ماموريتي؟
    چشمانش را ريز كرد و مشكوكانه پرسيد:
    - تو با امير چي‌كار داري؟
    وقتي اين‌طوري به آدم زل مي‌زد دست و پا كه هيچ، كل بدنت به هول و ولا می‌افتاد. سرم را زير انداختم و با نفس عميقي گفتم:
    - خانواده‌ش نگرانشن. سميرا و مامانش چندبار سراغش رو از من گرفتن و خواستن كه اگه تونستم حداقل شماره‌اي چيزي ازش پيدا كنم!
    سنگيني همان نگاهش را هنوز حس می‌كردم؛ ولي سرم را هم‌چنان پايين نگه داشتم كه مبادا با نگاهِ نگرانم خودم را لو بدهم.
    بعد از يكي‌دودقيقه سكوت، از جايش بلند شد و قدم زنان به سمت پنجره‌ی اتاقش رفت و پشت به من ايستاد و به آرامي گفت:
    - بهشون بگو ما خودمون هم خبري ازش نداريم.
    دلم در سـ*ـيـنـه فرو ريخت! از نگراني نفسم به شماره افتاد! يعني چه كه هيچ‌خبري ازش ندارند!
    با گلويي خشك و صدايي كه از ته چاه درمي‌آمد گفتم:
    - مگه نگفتين فرستادينش ماموريت؟ پس چه‌طور ازش خبر ندارين؟
    با شنيدن صدايم سرش را برگرداند و با اخمي كه ناشي از تعجب بود گفت:
    - داري از من بازجويي مي‌كني؟! تا اندازه‌اي كه به تو و خانواده‌ش مربوط می‌شد توضيح دادم، بيشتر از اين ديگه لازم نمي‌بينم حرفي بزنم.
    دوباره خيلي خونسرد به حالت اوليه برگشت و زير لب ادامه داد:
    - در رو هم پشت سرت ببند.
    يعني كه برو بيرون؟! داشت براي اولين‌بار من را از اتاقش بيرون می‌كرد! آن‌هم به‌خاطر يك سؤال و جواب ساده!
    بغضي راه گلويم را بست و با سري زير افتاده از اتاق خارج شدم.
    ***
    دلم مي‌خواست سر به بيابان بگذارم. از دست پدرم، عمه و حتي ايرج‌خان كه اين‌قدر بي‌تفاوت با نبودن امير برخورد می‌كردند، داشتم ديوانه می‌شدم! اگر واقعاً رفته بود براي ماموريت و اگر به‌راستي پدرم و حتي ايرج‌خان از او بي‌خبر بودند، پس چرا به‌جاي اين‌كه بي‌قراري و نگراني در چهره‌شان ديده شود، يك ناراحتي و خاموشي نااميدكننده را مخصوصاً در نگاه ايرج‌خان می‌ديدم؟ چه شده بود كه پدرم آن‌قدر عصبي بود و مدام خشمگين؟!
    عمه سلطان هم انگار در سكوتي مرموز، انتظار چيزي را می‌كشيد! چون يك‌ريز سرش را در لپ‌تاپش فرو بـرده بود و كارهايي انجام می‌داد كه نمي‌شد فهميد چيست! يك‌هفته بود كه خانه‌ی ما در اين‌وضعيت وحشتناك به سر می‌برد و صدا از كسي درنمي‌آمد، مخصوصاً خدمه‌ی بيچاره و راننده و نگهبان‌ها كه دائم مورد عنايت پدرم قرار گرفته و فريادهاي گوش‌خراشش را تحمل می‌كردند و جيك نمي‌زدند! دلم می‌خواست سؤالاتم را از كسي می‌پرسيدم و حداقل از اين‌همه نگراني و اضطرابم كاسته می‌شد! ولي تقريباً مطمئن بودم كه هيچ‌كس از ماجرا خبر ندارد و اگر هم اطلاعي داشته باشد جرئت گفتنش را ندارد!
    با سميرا بيرون از عمارت قرار گذاشتم و با هم صحبت كرديم؛ ولي فايده‌اي كه نداشت هيچ، نگرانيمان هم بيشتر شد! دستم به هيچ‌كس و هيچ‌چيز بند نبود. همين كه نمي‌دانستيم زنده است يا نه، و اين انتظار و بي‌خبري بيشتر از هرچيز ديگري عذاب‌آور بود! حالا من هيچ، دل بي‌تابم به درك، بيچاره مادر و خواهرش كه هر لحظه می‌مردند و زنده می‌شدند. مادرش هرچه خواست به پليس اطلاع دهد ايرج‌خان اجازه نداد و با گفتنِ «صبر كنيد»، مهر تأييدي بر شكِ من در مورد مطلع بودنش از جا و مكان امير زد. نمي‌دانم داستان از چه قرار بود كه حتي نمي‌خواستند پاي پليس به ماجرا كشيده شود!
    روز چهلم بود كه بالاخره اين‌بمب ساعتي، زمانش به انتها رسيد و تركيد؛ و تركِش‌هايش بيشتر از همه به من كه در منبع اين ‌بمب بودم برخورد كرد و جاي‌جاي روحم را زخمي و مجروح ساخت.
    نزديك غروب بود، من در اتاقم نشسته بودم و مثل تمام اين‌چهل‌روز در خود فرورفته و غمگين به امير می‌انديشيدم، كه ناگهان در اتاقم باز شد و «مليكه» دخترك خدمتكاري كه كارهاي مخصوص من را انجام مي‌داد وارد شد. با اين حضور ناگهاني و چهره‌ی رنگ‌پريده‌اش، دل در سـ*ـيـنـه‌ام چنان فروريخت كه صداي ضربانش را براي لحظه‌اي نشنيدم!
    به سمتش دويدم و با اضطراب گفتم:
    - چي شده؟!
    با لكنت زبان گفت:
    - آ... آقا... ميگـ... ـن... امير... مـ... مُــرده!
    آن‌قدر كلماتش را بد تلفظ كرد كه اولش نفهميدم چه گفت، همان‌طور بي‌هيچ واكنشي، منتظر بقيه‌ی جمله، به دهانش چشم دوخته بودم!
    سرم را با گيجي حركت دادم و گفتم:
    - خب!
    انگار متوجه پريشاني و بي‌دقتي‌ام شد كه دوباره با نفس عميقي، جمله‌ی لعنتي‌اش را تكرار كرد. سه‌باره، چهارباره... و من همان‌طور نامتعادل ايستاده و مثل برق‌گرفته‌ها خيره به دهانش خشك شده بودم! حتي نفس كشيدن هم از يادم رفت و حتي ضربان قلبم متوقف شد و شايد حتي براي لحظاتي مُردم!
    چشمانم را بستم و همه‌جا تاريك و وهم‌انگيز شد! دلم می‌خواست كسي نوري، چراغي برايم روشن می‌كرد و آرام می‌گفت «نترس، همه‌چيز كابوسي بيشتر نبود، بيدار شو».
    با اين‌اميد، پلك‌هايم را كه اندازه‌ی كوهي سنگين شده بود باز كردم و افسوس كه با گشودن چشم‌هاي دردناكم به حقيقت دردناك‌تري رسيدم!
    مليكه همان‌طور با نگراني بالاي تختم ايستاده بود و به صورتم ضربه می‌زد. پس من چرا حسش نمي‌كردم؟! چرا دستش مثل حركت باد می‌مانست؟! چرا به‌جاي اين‌كارها، حرفش را پس‌نمي‌گرفت و نمي‌گفت دروغ گفته؟
    به هرجان‌كندني بود آب دهانم را قورت داده و با دردي كه در گلويم چنبره زده بود صدايي مثل خس‌خس از دهانم خارج شد و گفتم:
    - امير چش شده؟!
    انگار از گفتنش بيم داشت ولي به آرامي لب زد:
    - گفتن ديگه برنمي‌گرده.
    - كي گفت؟!
    - پدرتون... و ايرج‌خان
    دستش را لمس كردم و با اميدواري عجيبي گفتم:
    - شايد نمرده. شايد منظورشون اينه كه ديگه به اين‌خونه برنمي‌گرده، يا اين‌شهر، يا حتي اين‌كشور! ها؟!
    لبش را با ناراحتي گاز گرفت و سري به علامت «نه» تكان داد!
    با صداي ضعيفي گفتم:
    - حتماً اشتباهي شده، مطمئنم كه زنده‌ست. حسش مي‌كنم، اين حسم بهم دروغ نمي‌گـه.
    سعي كردم با فكرهاي مثبت به خودم انرژي بدهم تا بتوانم از جايم برخيزم و حداقل كاري بكنم!
    با كمك مليكه بلند شدم، ليوان آبي را كه برايم آورده بود يك‌نفس سركشيدم و به سمت بيرون به راه افتادم.
    صداي ضعيف پدرم و ايرج‌خان از سالن پايين می‌آمد، به آن‌سمت رفتم تا بتوانم واضح‌تر بشنوم. كار درستي نبود ولي پشت در گوش چسباندم، صداي پدرم كه با عصبانيت حرف مي‌زد و سعي مي‌كرد صدايش بالا نرود، به‌وضوح شنيده می‌شد:
    - اون لعنتي با خودش چي فكر كرده بود؟! كه مي‌تونه گند بزنه به همه‌چيز و قسر دربره! ايرج به خداوندي خدا اگر بشنوم غير دستور من عمل كردين، كاري مي‌كنم روزي صدبار آرزوي مرگ كنين. خودتم مي‌دوني كه قانون من چيه و سزاي خيانتكار چه‌جوريه. من با كسي شوخي ندارم و تا الان بارها جلوي همه‌تون خصوصاً همون خواهرزاده‌ی عوضيت اين رو ثابت كردم.
    - نمي‌دونم چي بگم سالارخان! خودتون هم مي‌دونين كه اون توي اين‌چندسال هيچ‌وقت دست از پا خطا نكرده چون مي‌دونسته عاقبتش چيه! الان هم مطمئنم كار اون نبوده. اصلاً اون براي چي بايد اين ‌بلا رو سر امير بياره!
    با دلي كه از شنيدن حرف‌هايشان داشت به‌شدت قفسه‌ی سـ*ـيـنـه‌ام را سوراخ مي‌كرد، روي زمين زانو زدم!
    با صداي شكستن چيزي كه احتمالاً گلدان زينتي سالن بود، از جا پريدم و دست رو قلبم گذاشتم!
    مطمئناً پدرم خيلي عصباني بود كه اين‌طور داشت با پرتاب اشياء خشمش را خاموش مي‌كرد.
    خواهرزاده‌ی ايرج‌خان چه ارتباطي به امير داشت؟! اصلاً اين‌همه‌سال كجا بوده؟! چه‌طور براي پدرم كار مي‌كرده و من نديده بودمش؟! اين همان خواهرزاده‌ی ايراني‌اش نبود كه به همراه زن و فرزندش در تهران زندگي می‌كرد؟ حالا چه كار كرده بود كه مستحق چنين خشمي از جانب سالارخان بود! خيانت كرده بود! آن هم به كسي كه به قول خودشان «سال‌ها» خالصانه برايش كار كرده! چرا؟! چرا در اين‌چند‌سال هيچ‌كاري نكرده؟!
    انگار سوالم را پدرم شنيد يا شايد ايرج‌خان پرسيده بود چون جواب پدرم را شنيدم:
    - اين رو تو كه دایی لندهورشی بايد بدوني! لابد می‌خواسته اعتماد من رو جلب كنه بعد ضربه‌ی نهاييش رو بزنه بي‌شرف! حتما تمام اين‌مدت داشته نقشه‌ی همچين روزي رو می‌كشيده! بگو مي‌خوام جنازه‌ی امير رو ببينم وگرنه هيچ‌شرط‌وشروطي رو قبول نمي‌كنم. اگه هم قلدربازي درآورد مي‌خوام به بدترين شكل عقوبتش رو ببينه. همين فردا تيكه‌تيكه‌اش رو برام بيارين. اين‌طوري باور نمي‌كنم كه واقعاً به سزاي عملش رسونده باشينش!
    دهانم طعم زهر گرفته بود و صدايي از حنجره‌ام درنمي‌آمد. مگر مي‌شود چنين چيزهايي را شنيد و سرپا ماند؟ مگر می‌شود پدرت در مورد كشتن يك‌انسان آن‌قدر راحت حرف بزند و تو از درون نابود نشوي؟! مگر می‌شود بفهمي عشقت را سلاخي كرده‌اند و تو بي‌خيال، روبگرداني و بروي پي زندگي‌ات؟! اگر می‌شود تا من هم سعي كنم و بتوانم!
    زانوهايم ديگر حتي تحمل نشستن هم نداشت، از درون می‌لرزيدم و صدايي مثل شيپور در سرم سوت می‌كشيد!
    نمي‌دانم چه‌قدر گذشت و چه حرف‌هاي ديگري زده شد فقط وقتي به خود آمدم كه دستي زير بازويم را گرفت و جسم بي‌روح و سردم را به اتاقم منتقل كرد! حتي سربرنگرداندم ببينم كيست؟! مرد بود يا زن؟! آشنا بود يا غريبه؟! اصلاً در اين‌دنيا نبودم و دلم مي‌خواست در همين هپروت باقي بمانم! مگر چندسالم بود كه بتوانم آن‌همه خبر هولناك را با هم بشنوم و ساكت و آرام بنشينم؟!
    بعضي‌چيزها از حد توان و استقامت انسان خارج است، مخصوصاً اگر دختر باشي و آن‌قدر احساساتي!
    يك‌باره پدري كه تمام زندگي‌ام بود مثل هيولايي سر از زير خاك بيرون آورده و مي‌خواست تمام هستي و زندگي‌ام را ببلعد! اين براي مني كه تا آن‌زمان فقط مهر و محبت از او ديده بودم، عذابي بود اليم و دردناك!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/14
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    517
    امتیاز
    186
    سن
    42
    محل سکونت
    dubai
    با صدای فریاد سمیرا به سمت پله‌ها دویدم. احتمالاً تازه خبردار شده بود که آن‌قدر پرسوز جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد! با دیدن من جلوی درب سالن به‌ طرفم آمد و با همان صورت قرمزشده از فشار بغض مرا در آغـ*ـوش کشید! آن‌قدر محکم که حس کردم با تمام وجودم در او و احساسش حل شدم. به‌سختی دستان لرزانم را حرکت دادم و شانه‌های لرزان‌ترش را فشردم. موهای پریشان شده‌اش را نوازش کردم و با بغضی که خیال شکستن نداشت در گوشش زمزمه کردم:
    - گریه کن عزیزم، شاید همین اشک‌ها بتونه دردت رو تسکین بده. گریه کن.
    این ‌عذاب برای من صدهزار برابر بود که می‌دانستم به دستور چه کسی سلاخی‌اش کرده‌اند! آن‌قدر در شوک و حیرت بودم که حتی نمی‌توانستم گریه کنم! خوش‌به‌حال سمیرا که چیزی نمی‌دانست و خوش‌به‌حال مادرشان که می‌توانست این‌طور گوشه‌ای آرام و بی‌صدا گریه کند! کاش من هم توانش را داشتم. کاش این خارِ گلویم پایین می‌رفت و می‌گذاشت اشک بریزم؛ ولی حیف... ولی افسوس... که نمی‌شد.
    هفته‌ی بعد جسد سوخته و تکه‌تکه‌ شده‌اش را آوردند و تحویل خانواده‌اش دادند و گفتند در طی ماموریت، تصادف کرده و ماشینش منفجر شده!
    و هیچ‌کس نپرسید اگر در ماموریت این‌اتفاق افتاده چرا فقط او تصادف کرده و چگونه بقیه سالم و سلامت برگشته‌اند؟
    همه‌چیز برنامه‌ریزی شده بود و حتی پزشکی قانونی هویت جسد را تأیید کرد، و علت مرگ را تصادف تشخیص داد. کسی حتی به این‌ماجرا مشکوک نشد و حتی کسی دنبال مقصر نگشت! چون ایرج‌خان و پدرم این‌طور خواستند!
    اول تصمیم گرفتم بروم. فرار کنم. از آن‌عمارت، از آن‌خانه‌ی نحس، از آن‌ مکان سیاه!
    نمی‌توانستم بمانم و چشم در چشم کسانی بدوزم که آن‌قدر وحشیانه آدم‌ها را به‌جای خودشان قربانی می‌کردند! سخت بود بمانم و با پدری روبه‌رو شوم که دیگر هیچ ارزش و اعتباری برایم نداشت!
    و وحشتناک‌تر ماندن و دیدن مردی بود که به‌جای پدری در حق فرزندش، او را با دستان خود به مسلخی فرستاد که شاید می‌دانست برگشتی از آن نیست!
    هنوز برایم مثل سؤالی بی‌جواب بود که چه‌طور ایرج‌خان راضی به چنین کاری شد؟ مگر او پدر نبود؟ مگر جگرگوشه‌اش را دوست نداشت؟ پس چرا با دستان خودش پسرش را تحویل یک ‌مشت جانی و وحشی داد. و حتی برای تحویل چیزی که آن‌ها خواسته بودند حاضر نشد، تا این‌گونه فرزندش را در گرو آن تکه‌تکه کنند! حتی ممکن است خواهرزاده‌اش را هم به‌خاطر همین خــ ـیانـت به بدترین شکل کشته باشند! این‌ها چه موجوداتی بودند که همه‌چیز برایشان از جان یک‌ انسان باارزش‌تر بود! یعنی این‌قدر به سالارخان وفادار بود؟ و یا شاید جاه و مقام طوری چشمانش را کور کرده بود که چیز دیگری نمی‌دید!
    یعنی اگر من هم روزی به دم‌ودستگاهشان خــ ـیانـت کنم، پدرم همین‌کار را با من می‌کند؟!
    نمی‌دانم! شاید!
    به این فکر کردم که رفتنم به چه کسی غیر از خودم آسیب می‌رساند؟! مگر نه این‌که این‌جا غیر از جاه و مال برایشان چیزی ارزش ندارد؟! مگر نه این‌که بعد از امیر هم، زندگی عادی و طبیعیشان همچنان ادامه دارد؟ پس رفتن راه درست نبود، شاید بهتر بود بمانم. باشم تا بفهمم خــ ـیانـت به چه‌چیزی می‌تواند این‌قدر برایشان گران تمام شود که حتی حاضرند برایش جان بگیرند! و یا شاید ماندنم می‌توانست انتقام بگیرد. انتقام از دو پدر که هرکدام به نوعی فرزندانشان را کشتند!
    ماندن با آنکه سخت‌تر بود ولی من با آن‌سنّم تصمیم گرفتم دشوارترین کار را انجام دهم، بمانم و برای کسانی خدمت کنم که روح و جانم را به یک‌باره از من گرفتند و در پانزده‌سالگی متلاشی‌ام کردند.
    باید چندروز، چندماه و یا چندسال می‌گذشت تا به شرایط اطرافم عادت کنم؟! کاش زودتر بتوانم این‌روح سرگردانم را آرام کنم تا تصمیمات درست‌تری بگیرم. مسلماً اولین‌کارم باید این باشد که رشته‌ام را عوض کنم!
    با این‌که برایم سخت بود؛ ولی چیزی که من می‌خواندم ربطی به هیچ‌کدام از شرکت‌های پدرم نداشت پس با خود گفتم برای سریع‌تر رسیدن به هدف، بعضی‌مواقع باید فداکاری کرد، و من کردم. راهم را تغییر دادم تا به هدفی که حتی روزی به آن فکر نمی‌کردم، برسم. «مدیریت و ریاست شرکت‌های بزرگ سمندر» که نام خانوادگیمان را بر لوگوی معروف خود داشتند.
    ***
    آن‌سه‌سال خیلی سخت گذشت، چون همه به یک‌باره جلویم قد علم کردند، پدرم، عمه سلطان، و حتی ایرج‌خان با تصمیمی که گرفته بودم به‌شدت مخالف بودند. شاید به دلیل این‌که نمی‌خواستند من خودم را درگیر کارهای سخت و طاقت‌فرسای تجارت کنم! ولی وقتی با مقاومت و اشتیاقم برای رسیدن به هدفی که هنوز نمی‌دانستم به کجا می‌رسد مواجه شدند، کم‌کم نرم شدند. دلایل ناگفته‌ی عمه و ایرج‌خان جهت مخالفتشان برایم کاملاً روشن و واضح بود. مسلماً دلشان نمی‌خواست دختر سالارخان وارث تاج‌وتخت امپراطوری سمندر باشد؛ ولی در این‌میان، مخالفت کردن پدرم برایم قابل هضم نبود چرا که تنها فرزند و جانشینش من بودم و نمی‌توانست مورداعتمادتر از دخترش بیابد؛ ولی به‌هرحال با سرسختی موفق شدم از خودش بورسیه بگیرم و نظرش را جلب کنم، طوری‌که قول دریافت پست‌های مدیریتی را هم پس از پایان تحصیلاتم به من داد!
    ***
    باز هم سالگرد همان‌روز لعنتي و دوباره دلتنگي براي كسي كه نمي‌دانم اصلاً برايم چه معنا و مفهومي داشت! ايرج‌خان مثل اين‌سه‌سال برايش مراسم يادبود برپا كرده و من اين‌بار فارغ از احساس‌هاي بد پيشين بر سر قبري كه هيچ عكس و نشاني به غير از اسمي آشنا بر آن نيست، با روسري سياهي بر سر نشسته و برايش فاتحه می‌خوانم! بعد از سه‌سال هنوز باورش سخت است كه چگونه توانستم به اين‌جا برسم؟! و چگونه موفق شدم بي‌هيچ پرسش و پاسخي، ذهن درگيرم را آرام كنم؟! چگونه اين‌قدر آرام اين‌جا نشسته‌ام و در چشمان ايرج‌خان زل زده و بدون احساس نفرت از او كه سعي می‌كند خود را غمگين نشان دهد و زير لب براي شادي روح پسرش دعا می‌خواند، دستم را روي سنگ سفيد اين‌قبر بكشم؟!
    درست است که سخت گذشت و برايم مثل جان كندن بود؛ ولي بدون آنکه به كسي از آن ‌راز كثيف چيزي بگويم توانستم تا اين‌جا و اين‌ روز و ساعت دوام بياورم!
    ساعت از پنج گذشته بود كه به عمارت برگشتيم. من هم بايد مثل بقيه خونسرد باشم و خود را براي تلاش مضاعف آماده كنم. ميان ترم است و امتحانات سخت و سنگين پايان ترم نيز دوماه ديگر آغاز می‌شود و بايد مثل هرسال بهترين باشم تا باز هم ثابت كنم كه براي تغيير روند تحصيلي‌ام اشتباه نكرده‌ام.
    اين‌روزها انگار هوا هم سر ناسازگاري با من دارد که هرروز باراني است! باران را دوست دارم؛ ولي هواي دلگيرش را نه! كسالت بر روحم خيمه‌زده و نمي‌گذارد درست نفس بكشم!
    باراني‌ام را می‌پوشم و چتري برمي‌دارم، كتاب در دست به سمت حياط يا همان محوطه‌ی چمن‌كاري‌شده‌ی پشت عمارت می‌روم.
    آن‌قدر در سرما و گرما به آن‌جا رفته‌ام كه پدرم براي راحتی‌ام دستور داد يك‌سقف شيب‌دار با دوپايه‌ی محكم و فلزي نصب كنند تا دختر دردانه‌اش از دست آفتاب و باران و برف در امان باشد. هرچه خواستند اتاق يا كلبه‌اي كوچك براي خلوتم بسازند قبول نكردم. گفتم از ديوار متنفرم. قلبم می‌گيرد و نفسم بند می‌آيد! گفتم از ديوارها فرار می‌كنم كه به آن‌جا پناه بیاورم. و او نيز راضي شد كه اين‌شيرواني قشنگ را برايم بسازد، آن هم در منطقه‌اي كه روزي ديدنش هم برايم ممنوع بود و به قول امير خطرناك! البته هنوز آن‌جا حصار داشت با دروازه‌اي كه قفلش سال‌به‌سال پيشرفته‌تر می‌شد! الان دقيقاً نمي‌دانم با چه چيزي باز مي‌شود؛ ولي هرچه كه هست آن ‌كارت پرسنلي ديگر به كارم نمي‌آيد! هر چند سميرا هم بعد از مرگ امير ديگر پيگير آن منطقه‌ی ممنوعه نشد و حتي نپرسيد با آن‌كارت توانستم كاري انجام دهم يا نه!
    شايد پدرش او را از اين‌كار منصرف كرده و يا شايد او هم از كارهاي اين‌جا خبر دارد و چيزي نمي‌گويد!
    مستقيم رفتم و روي نيمكت هميشگي‌ام نشستم. خوشبختانه باد نمي‌وزد و باران را به اين‌سو نمي‌كشاند. فقط آسمان سياه است و هوا پر از باران . دستم روي كتاب‌هايم مي‌لغزد؛ ولي انگار قصد باز كردنشان را ندارد. خيلي وقت است که اختيار اعضاي بدنم از مغزم گرفته شده و به قلبم اهدا گرديده! و اين دل هم ما را دارد «مي‌كشد هرجا كه خاطرخواه اوست!»
    صدايش را می‌شنوم كه به آرامي می‌گويد: «باز هم اومدي؟! مگه نگفتم وقتي هوا خرابه نيا؟! »
    سرم را بلند مي‌كنم و به رويش لبخند می‌زنم! نمي‌دانم امير واقعي هم مثل اين امير رويايي می‌توانست با چنین نگاه مهربان و لحن آمرانه‌ای با من حرف بزند يا نه! اين امير را بيشتر دوست دارم، چون فقط «چشم» نمي‌گويد، بلكه مثل كودكي‌هايم حتي خشمگين و عتاب‌آلود به چشمانم زل می‌زند و مرا به‌خاطر اشتباهاتم توبيخ می‌كند!
    دستم را پيش می‌برم و او دستش عقب می‌كشد. با دلخوري به چشمان سياهش نگاه می‌كنم و می‌گويم:
    - دلم برات تنگ شده بود! كجا بودي؟!
    - كار داشتم! يه مدت نيومدم تا تو هم نياي! مگه نمي‌بيني اين‌روزا هوا چه‌قدر بده!
    اخم می‌كنم و می‌گويم:
    - تو هم بدي!
    بالاخره لب‌هايش به لبخندي گشوده می‌شود و ناز چشمانم را با نگاهش می‌خرد. چه‌قدر خوشحالم كه هست؛ هميشه، در خواب، بيداري، تنهايي، در جمع، همه‌جا!
    از جايش بلند می‌شود و قصد رفتن می‌كند! با ترس دستم را دراز می‌كنم و می‌گويم:
    - كجا؟!
    باز هم دستم را نمي‌گيرد، مثل هميشه! خود را كنار می‌كشد، عقب می‌رود و با همان لبخند آرام می‌گويد:
    - بشين درست رو بخون! منم برم به كارم برسم.
    - بعد از چند روز اومدي؛ الانم به اين زودي مي‌خواي بري؟ يه كم ديگه بشين!
    سرش را به نشانه‌ی نه تكان می‌دهد و می‌رود. باز هم مثل هميشه!
    چه‌قدر حس خوبي دارم، سبك و آرام. چشمانم را می‌بندم و نفس عميق می‌كشم. بويش هنوز این‌جاست و با عطر باران شامه‌ام را پر می‌كند!
    شايد بقيه او را از دست داده باشند؛ ولي من هنوز دارمش. سه‌سال است كه همه‌جا در كنارم مي‌بينمش! نمي‌دانم ديوانه شده‌ام يا نه؛ ولي اين‌حس را دوست دارم! از همان زماني كه در قبرستان در خاك نهاده شد و آن عذاب اليم بر دلم افتاد، چشم دلم به رويش باز شد! هرروز به همين‌جا می‌آمدم و در ذهنم ترسيمش می‌كردم! با همان قيافه و صورت هميشگي‌اش. و كم‌كم اين‌تصورات ذهني تبديل شد به تجسُم! يادم نمي‌آيد در واقعيت اين‌گونه ديده باشمش؛ ولي امير روياهايم بي‌پرواتر و جسورتر است.
    سرم را به درس خواندن گرم می‌كنم و از همه‌جا فارغ می‌شوم. طوري از زمان و مكان غافلم كه نمي‌دانم كي شب شده! آن‌قدر چراغ دور و اطراف هست كه انسان شب و روز را تشخيص نمي‌دهد! با صداي پايي كه نزديك می‌شود رو برمي‌گردانم و مليكه را می‌بينم كه به سويم می‌آيد.
    نزديك‌تر می‌شود و مرا براي شام فرامي‌خواند. آن‌قدر گرسنه‌ام كه سريع دفتر و كتابم را جمع می‌كنم و بي‌توجه به او كه سعي دارد چتر را بالاي سرم بگيرد تا خيس نشوم، تندتند به سمت عمارت می‌روم.
    قانون پدرم اين است كه حتي در بدترين شرايط بايد دور ميز غذا بخوريم و هيچ‌كس از اعضاي خانواده‌ی سه‌نفريمان حق زيرپا گذاشتن اين‌ قانون را ندارد.
    مثل هميشه ميز شام به بهترين نحو چيده شده و پدر و عمه‌‌سلطان هم منتظر حضور من نشسته‌اند. بي‌حرف به اتاقم می‌روم و دست‌ورويم را می‌شويم، لباس خيسم را عوض می‌كنم و سريع برمي‌گردم. در عرض ده‌دقيقه!
    سوپم را كه تمام می‌كنم صداي پدر را می‌شنوم:
    - تو باز رفتي زير بارون نشستي؟ مگه اتاقت پنجره نداره؟ مگه ايوان نداره؟ هزاربار ازت خواستم كه دست از اين‌كارت برداري! هرچي بزرگتر می‌شي لجبازتر و بدقلق‌تر می‌شي. تا كي من بايد نگران تو و سلامتيت باشم؟!
    با آرامش نگاهش می‌كنم و حرفي نمي‌زنم. می‌دانم كه الان فقط بايد حرف‌هايي كه در دلم تلنبار شده‌اند را درونم حفظ كنم و چيزي به زبان نياورم.
    عمه‌سلطان با نگاه مشكوكي مرا می‌نگرد و چنگال را در غذايش می‌چرخاند. لبخندم را به رويش كش می‌دهم و زيرلب با معذرت‌خواهي كوتاهي از سر ميز برمي‌خيزم. بيش از اين نمي‌توانم نقش خونسردانه‌ی خود را حفظ كنم، هنوز برايم سخت است و به شرايط عادت نكرده‌ام!
    در ميانه‌ی پله‌ها هستم ولي صدايشان شنيده می‌شود:
    - سالارخان به نظرت بهتر نيست براي دانشگاه بفرستيش آمريكا يا اروپا؟
    - نه! دلم نمي‌خواد دخترم ازم دور باشه. اين‌جا زير سايه‌ی خودمه و بيشتر مراقبشم.
    - ولي... اين‌جا موندنش هم به صلاح نيست!
    با اين حرف همان‌جا می‌ايستم و بهتر گوش می‌كنم.
    - به صلاح کی نيست؟ من، شما، ايرج‌خان يا شركت؟!
    - به صلاح هيچ‌كس نيست. موندنش حتي براي خودشم خوب نيست. مگه نمي‌بيني روزبه‌روز بيشتر خودش رو غرق درس مي‌كنه تا زودتر تمومش كنه و كارهاي شركتا رو دستش بگيره؟
    - من بهش گفتم درسش رو بخونه تا مدير يكي از قسمت‌ها بكنمش. مطمئن باش اون‌قدر احمق نيستم كه شركتاي مهم رو بسپارم بهش.
    با شنيدن آن‌حرف‌ها همان‌جا وا می‌روم! مگر خودش قول نداده بود؟! پس فقط می‌خواسته مرا از سر خود وا كند! آه خدايا، چه‌قدر دلم از همين نزديك‌ترين كسانم گرفته!
    دست می‌اندازم و با كمك نرده‌هاي چوبي پله‌ها را طي می‌كنم. دلم می‌خواهد در اتاقم كمي فكر كنم و در مقابل تصميمات احتمالي بعديشان چاره‌اي بينديشم!
    ***
    شب را به‌سختي صبح مي‌كنم، چون همه‌ی ذهنم را آينده و هدفي كه براي رسيدن به آن بايد مسير دشواري را طي كنم، پر كرده! «نكند واقعاً مرا بفرستند آن‌طرف دنيا!» من دوست ندارم حالا كه اين‌همه به خواسته‌ام نزديك شده‌ام، مثل موشك پرتابم كنند به آن‌سوي دوردست‌ها!
    با آن‌همه استرس و بي‌خوابي امتحانم را خيلي عالي دادم. مطمئنم امسال هم جزو رتبه‌هاي برتر می‌شوم و مجوز براي ورود به دانشگاه‌هاي بزرگ را كسب می‌كنم! چه‌‌قدر فكرهاي بزرگي در سر دارم و چه‌قدر خوشحالم!
    امروز هرچه منتظرش شدم، نيامد! می‌خواستم در شادي‌ام سهيم شود، ولي حيف! حيف كه هيچ‌كس مثل من معني انتظار را نمي‌فهمد!
    مي‌نشينم و به خاطرات آن‌زمان‌ها فكر می‌كنم!
    يادم می‌آيد دوازده‌سال داشتم، منتظر دوستم نشسته بودم و ناخنم را می‌جويدم. هميشه از انتظار كشيدن نفرت داشتم، شايد به همين دليل هم دچار استرس می‌شدم! مي‌گويند بيشتر تشويش‌هاي روحي انسان‌ها به زمان كودكيشان برمي‌گردد و مسلماً براي من هم اين‌چنين بود. فكر می‌كنم همه مثل مادرم هستند كه قول داد برمي‌گردد و مرا با خود می‌برد ولي هيچ‌وقت نيامد! شايد از مادر فقط همين را به خاطر دارم! اين‌كه در عالم كودكي ديدم كه چمدانش را بست و رفت. چه‌قدر پشت سرش گريه كردم و او با مهرباني مرا در آغـ*ـوشش فشرد و در گوشم گفت كه روزي برمي‌گردد! هيچ‌وقت ندانست قول يك مادر به دختربچه‌اش چه بذر اميدي در دل كوچكش مي‌كارد که با شكسته شدن آن‌ قول چه آتشي در خرمن آن‌ كاشته‌ها می‌افتد!
    هميشه وقتي انتظارم بيشتر از يك ‌ساعت طول می‌كشيد همين‌طور استرس می‌گرفتم و ناخنم را می‌جويدم! آن‌روز هم نزديك سه‌ساعت بود كه طبق قراري كه با دوستم گذاشته بوديم می‌بايست می‌آمد تا با هم به خانه‌ی يكي از همكلاسي‌هايمان كه تولدش بود برويم.
    با افتادن سايه‌اي در كنارم، دست از سر ناخن‌هاي بيچاره‌ام برداشتم و رويم را برگرداندم. امير با صورت جدي كه ابروهاي پرپشت و مشكي‌اش جذبه‌ی چهره‌اش را به رخ می‌كشيد نگاهم می‌كرد. يك‌ لحظه از اين قيافه‌ی عجيبش ترسيدم! آب دهانم را قورت داده و به آرامي گفتم:
    - چيه؟! چرا اين‌جوري نيگا مي‌كني؟ مگه چي‌كار كردم؟
    - مگه بابات نگفته ناخنت رو نجو!
    من هم چشم‌هایم را با غيظ تاب دادم و گفتم:
    - تو هم مگه نمي‌دوني آقاي دكتر گفته كه از استرس زياد اين‌طوري مي‌شم!
    از حاضرجوابی‌ام لبخندي در چشمانش نشست و گفت:
    - براي چي مضطربي الان؟! چه اتفاق مهمي قراره بيفته؟
    شانه‌اي بالا انداختم و جوابي ندادم.
    او هم بي‌خيال نشد و با سماجت همان‌جا ايستاد. بعد از دقايقي وقتي ديدم نه می‌توانم ناخنم را بجوم و نه از استرسم كاسته شده، به‌ طرفش برگشتم و با اخم‌هايي درهم گفتم:
    - مگه تو كار نداري؟! خب برو به كارت برس ديگه!
    - تا وقتي كسي كه منتظرشي نياد، نمي‌رم.
    از دستش حرصم گرفت، رفتم روبه‌رویش ايستادم و سرم را تا جايي كه می‌توانستم بلند كردم تا زل بزنم به نگاهش! او هم همكاري كرد و سرش را پايين‌تر آورد و چشمانش را به من دوخت. با همان اخم‌هاي بچگانه‌ام گفتم:
    - تو هنوز ياد نگرفتي يه خانوم محترم رو نبايد اذيت كني؟!
    لبش را كه از شدت خنده‌ی سركوب‌شده‌اي در حال كج شدن بود، به دندان گرفت و گفت:
    - اگه اون خانوم محترم خيلي لجباز باشه چي؟ اگه حرف بزرگترش رو گوش نكنه و بخواد اون‌ها رو بپيچونه، چي‌كار بايد كرد؟!
    سرم را به سمت صداي ماشيني كه نزديك مي‌شد چرخاندم و گفتم:
    - هيچ‌كاري نبايد كرد... فقط بايد وايسي و نگاهش كني تا بره به مهمونی دوستش برسه.
    لبخند و چشمكي زدم و كيف قرمز دخترانه‌ام را برداشتم و چندقدمي كه رفتم، بدون اين‌كه به طرفش برگردم ادامه دادم:
    - جاي تو رو هم خالي مي‌كنم.
    و هيچ جوابي نشنيدم، انگار باز هم مثل هميشه وظيفه‌اش را انجام داده و رفته بود. بي‌هيچ انتظار و توقع تشكر و حتي احترامي.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/14
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    517
    امتیاز
    186
    سن
    42
    محل سکونت
    dubai
    امروز بعد از مدت‌ها قرار است به ديدن سميرا بروم. ديروز تماس گرفت و گفت مادرش مرا برای عصرانه دعوت كرده منزلشان! دقيقاً نمی‌دانم به چه منظوری؛ ولی به‌هرحال با كمال ميل پذيرفتم.
    مادرشان را برعكس ايرج‌خان، دوست دارم... دلم با ديدنش حال خوبی پيدا می‌كند، شايد چون نگاه به چهره‌اش مرا به ياد او می‌اندازد. هردو فرزند، حالت و درشتی چشم‌هايشان و حتی شکل ابروهای مخصوصشان را از مادر به ارث بـرده‌اند. با آن‌که در بقيه‌ی اعضا هيچ شباهتی به يكديگر ندارند. سميرا تركيب چهره‌اش به ايرج‌خان رفته است و چشم‌هایش قهوه‌ای‌رنگ است؛ ولی امير! نمی‌دانم، شايد به كسی از خانواده‌شان كه من نمی‌شناسم يا نديده‌ام!
    ساعت از چهار گذشته كه حاضر و آماده در ماشين نشسته و به منزل ويلاييشان می‌روم كه با فاصله‌ی يک‌خيابان دريا را مقابلش دارد و از نظر من بهترين جای استانبول است.
    فريباخانوم با رويی گشاده به استقبالم می‌آيد و مرا با مهربانی به خود می‌فشارد! بوی خوبش را عميق نفس می‌كشم و با لبخند صميمانه‌ای دستش را می‌گيرم. مرا به داخل ويلا راهنمايی می‌كند و روی مبل ياسی‌رنگی كه در كنار ديوار شيشه‌ای‌ست و به دريا زاويه‌ی ديد فوق‌العاده‌ای دارد، می‌نشاند.
    به خدمتكار خانه، سفارشات لازم را می‌دهد و خودش يكی‌از پنجره‌های كنار مرا باز می‌كند و مقابلم روی مبل، می‌نشيند و پا بر پا می‌اندازد. ارديبهشت ماه‌ است و هوا هنوز خنكی مطبوعی دارد و با اين آرامشِ دريا می‌شود نهايت لـ*ـذت را برد.
    - خب، مهتاجون چه خبر از دَرسا؟! امسال تموم می‌شه ديگه، نه؟!
    متعجب از اين‌كه همچون هميشه با من به ترکی حرف نمی‌زند، به چشمانش می‌نگرم و می‌گويم:
    - نديده بودم تا حالا با کسی به زبون فارسی حرف بزنين!
    با صدای سميرا كه سلام می‌كند به جانبش برمی‌گردم و به احترامش از جايم بلند می‌شوم. بعد از روبوسی و احوالپرسی، مبل كناری مرا اشغال می‌كند و همراه با خود مرا هم به پايين می‌كشد.
    فريباخانوم با لبخندی که به‌خاطر سوال من هنوز بر لبانش نقش بسته، می‌گويد:
    - من از تُركای ايرانم عزيزم. بيست‌سال اول عمرم رو ايران زندگی كردم. نمی‌دونستی؟!
    چشمانم را گرد كرده و با ابروی بالاپريده گفتم:
    - جداً؟! من نمی‌دونستم! حتی فكر می‌كردم شما اصلاً فارسی بلد نيستين!
    - پس چه‌طوری امير و سميرا فارسی بلدن؟! ايرج‌خان كه اصلاً خونه نيست كه بخواد با كسی حرف بزنه!
    قلبم با حرفش فشرده شد! هنوز هم درباره‌ی امير از زمان حال استفاده می‌كند و درست مثل سميرا كه زنده است، از او نام می‌برد! لبخند تلخی بر لبم نشست و سرم را به علامت تأييد تكان دادم. درواقع اصلاً به اين‌موضوع توجه نكرده بودم كه بچه‌هایی كه آن‌قدر سليس و روان فارسی حرف می‌زدند مسلماً بايد زبان مادريشان باشد.
    - خب پس چرا تا الان هیچ‌وقت و هيچ‌جا به زبون خودتون حرف نمی‌زدين؟ چرا وانمود می‌كردين ترکی زبان اصليتونه؟!
    - به‌خاطر توصيه‌ی ايرج‌خان معمولاً تو مهمونی‌ها و جاهایی كه غريبه‌ها حضور دارن فقط ترکی حرف می‌زنم. افراد خيلی كمی از موضوعِ ايرانی بودن من خبر دارن.
    ته دلم خوشحال شدم و با خود گفتم پس من هم جزء همان معدود كسانی هستم كه رازشان را فهميدم. ولی سوال ذهنم را بر زبان آوردم:
    - چرا ايرج‌خان ترجيح دادن كه شما رو تركيه‌ای به همه معرفی كنن؟!
    اين‌بار سميرا به جای مادرش پاسخم را داد:
    - به‌خاطر ارتقاء مالی و شغلی كه به يک‌باره به دست آورد، مجبور شد به همه دليلش رو تُرک بودن همسرش معرفی كنه.
    - يعنی كسی كه همسرش از اهالی اين‌جا باشه خیلی زود می‌تونه به پول و مقام برسه؟!
    - نه دقيقاً! ولی به‌هرحال كارا و مشكلاتش راحت‌تر حل می‌شن، و خواه‌ناخواه زودتر به هدفی كه در نظر داره می‌رسه.
    دلم می‌خواست سر از چيزهای بيشتری دربياورم؛ ولی فعلاً برای اولين ملاقات همين‌قدر كافی بود!
    در حال نوشيدن قهوه‌ام، به اطراف نگاهی اجمالی انداختم. تابه‌حال اين‌قسمت خانه‌یشان را نديده بودم؛ چون به گمانم قسمت سالن مهمانی‌ها، از اين‌جا جدا بود و ما هربار که می‌آمديم در همان سالن و بخش مهمان، پذيرایی می‌شديم. با خود گفتم احتمالاً اين‌جا برای اشخاص ويژه و خودمانی‌تر است.
    همه‌جا را یک‌دور زده بودم كه ناگهان با ديدن چيزی چشمانم از حركت ايستاد، اين كجا بود كه من تابه‌حال نديده بودمش! پوستر بزرگی از امير بر انتهایی‌ترين ديوار نصب بود كه در زمان ورودم متوجه آن نشده بودم، احتمالاً چون در سايه‌ی ستون منحنی‌شكل پهنی كه شومينه‌ی کوچکی را در خود داشت قرار گرفته بود. دلم مي‌خواست بلند شوم و عكس را از نزديک ببينم؛ ولی هم خجالت می‌كشيدم و هم غرورم اجازه نمی‌داد؛ پس چشم بر خواسته‌ی دلم بستم و فقط به همان نگاه دورادور بسنده كردم.
    نزدیک غروب بود، بعداز خوردن قهوه و شيرينی سميرا تعارف كرد برای شام بمانم ولی از جایم برخاستم و با تشكر و لحن دوستانه‌ای گفتم:
    - بمونه برای يه‌وقت ديگه، من برم كه کلی درس دارم. امتحاناتم داره شروع می‌شه و بايد برای امسال تلاش بيشتری بکنم.
    دستم را به سمت فريباخانوم دراز كردم و با گشاده‌رویی دعوتشان كردم كه حتماً بيشتر به منزلمان سر بزنند و منتظر مراسم و مهمانی‌های خاص نمانند. او هم با خوشحالی قبول كرد و به سميرا گفت که فرصت مناسبی که هم او تعطیل باشد و هم من، بيابد تا به ديدنم بيايند.
    خداحافظی كرده و از در خارج شدم و به‌طرف راننده كه آمده و منتظرم بود رفتم.
    ***
    درس‌ها را يکی پس‌ از ديگری می‌خواندم و امتحان می‌دادم و با تلاش فراوان سعی می‌كردم دلم را كه روزها بود از تب دلتنگي‌اش می‌سوخت، ناديده بگيرم. به جایی رسيده بودم كه بايد به حضور رويايش هم دلخوش نشوم. نمی‌دانم اگر همين امير خيالی هم نمی‌آمد چه‌كار بايد می‌كردم و چه‌طور دوام می‌آوردم! مطمئناً ديگر هيچ‌‌حس زيبایی در دنيا وجود نداشت كه بتواند مرا به زندگی و آينده‌ی مجهولم پيوند بزند.
    در همين‌شرايط بدِ حسرت و آشفتگی و در روز آخرين امتحانم، خبر آمدن رادين، توانست یک انرژی مضاعف به جسم و روحم تزريق کند. حضور او هميشه در من جان تازه‌ای می‌دميد. نمی‌دانم اسمش را چه می‌توانستم بگذارم ولی هرچه كه بود، انگار برايم دوای به موقع بود!
    او مرا به زندگی زمينی بند می‌زد و از آن ‌اوهام و روياهای دور جدا می‌كرد. و اين برايم لازم بود، مخصوصاً در چنین موقعيتی.
    هميشه وقتی می‌آمد آن‌قدر برايم تفريح و سرگرمی دست‌وپا می‌كرد كه فراموش می‌كردم به چيزهای ديگر فكر كنم. الان هم مطمئناً با طوماری از خوش‌گذرانی‌ها آمده و منتظر ورود من بود. بعد از امتحانم كه مثل هميشه عالی دادم، از مدرسه با خوشحالی به خانه برگشتم. هنوز نيامده در محوطه مشغول نرمش كردن بود! من نمی‌دانم چرا هيچ‌كس در اين‌خانواده بر اساس زمان كارهايش را انجام نمی‌دهد!
    با لبخند به طرفش رفتم و از پشت با «پخخخ» ترساندمش. با آن‌که از جا پريد ولی خنده‌ی سرخوشی كرد و محكم مرا در آغـ*ـوش كشيد. اين ‌بشر بزرگ نمی‌شد و همچنان رفتارهایش در سال‌های چهارده-پانزده‌سالگی‌اش متوقف شده بود.
    خود را از زير بازوان محكمش بيرون كشيدم و به عقب هلش دادم.
    هردو با شوخی و خنده وارد عمارت شديم. پدرم روی مبلي در هال نشسته بود و روزنامه مطالعه می‌كرد. با سروصدای ما، عمه هم از اتاقش بيرون آمد و ابتدا چشم‌غره‌ای به رادين رفت و سپس با اخم و نخوت هميشگي‌اش به‌سمت پدرم قدم برداشت و گفت:
    - سالارخان شنيدم اين‌روزا ايران تحريماتش خيلی سنگين شده، به‌نظر گزينه‌ی مناسبی برای معامله‌های صنايع توليدی ما مياد. اين‌طور نيست؟!
    پدرم بدون اين‌كه چشم از روزنامه‌ی پيش رويش بردارد، به علامت تأييد سری تكان داد و با یک «اوهوم» جوابش را داد!
    - خب... به‌نظرت بهتر نيست خودت يه صحبتی با ايرج‌خان بكنی كه يه تحقيقی در اين‌مورد انجام بده؟ من فكر می‌كنم هرچه زودتر اقدام كنيم به نفع ماست. چون مسلماً بعد از اين، همه‌ی رقبا برای دور زدن تحريما هركاری كه بتونن می‌كنن! قدم اول خيلی مهمه!
    من كه ايستاده و با دقت به حرف‌های او گوش می‌كردم گفتم:
    - كدوم شركتمون مثلا؟!
    هردو با تعجب برگشتند و به من كه برای اولين‌بار داشتم در مسائل كاری كنجكاوی می‌كردم زل زدند! مثل اين‌كه با سوالم، سكوت ناخوشايندی به‌وجود آورده بودم! بعداز دقايقی، رادين كه ديد نه آن‌ها قصد جواب دادن دارند و نه من خيال كوتاه آمدن، با لودگی دستش را دور شانه‌ام انداخت و گفت:
    - فكر كنم بهتره ما بريم دنبال بازيمون و تو كار بزرگترا دخالت نكنيم.
    ولی نگاه من بی‌اهميت به او، هم‌چنان بين آن‌دو در پیِ جواب بود. پدرم كه ديد از رو نمی‌روم، به آرامی گفت:
    - احتمالاً دارو.
    عمه، چينی بر پيشانيش انداخت و همان‌طور خيره در چشم‌هايم زير لب گفت:
    - تو فعلاً به فكر دَرسِت باش.
    برای اين‌كه كنجكاويشان را بيشتر از اين تحريک نكنم سرم را زير انداختم و سعی كردم در قالب رادين فرو بروم، شوخ و بی‌خيال!
    دستش را كه هنوز دورم بود را برداشتم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
    - خب، بريم كه از امروز آزاد آزادم. درس يوک، اضطراب یوک! (درس بی‌درس، اضطراب بی‌اضطراب)
    به اتاقم كه رسيديم پرسيدم:
    - تا کِی اينجایی؟
    - یه ماه
    - فقط یه ماه؟ چرا اين‌قدر كم؟! هميشه بيشتر می‌موندی!
    خود را روی مبل اتاقم ولو كرد و جواب داد:
    - همينم زياده تازه! اين‌دفعه به زور از دست بابام در رفتم. نمی‌ذاشت بيام. می‌گفت «وقتی می‌ری ديگه دلت نمی‌خواد برگردی، منم اين‌جا تنها می‌مونم.»
    كنارش روی مبل نشستم و گفتم:
    - مگه قرار نبود بابات زن بگيره؟! چی شد پس؟! اگه راضی می‌شدی ديگه اين مشكلاتو نداشتی.
    - من؟! به من چه كه بخوام مخالفت كنم! خودش گفت نمی‌خوام! بعدِ كلی رفت‌وآمد و حرف و بحث، تازه اومده می‌گـه «من زن بگير نيستم!» منم اعصابم خورد شد گفتم «خو نگير، تا آخر عمر همين‌طور به‌خاطر يه زنی كه باهات نساخته، عزب‌اوقلی بمون!»
    ابروهایم را بالا انداختم و با تعجب گفتم:
    - يعنی به‌خاطر عمه هنوز دلش نمی‌خواد زن بگيره؟!
    - نه اين‌كه هنوز دلش برای مامانم بلرزه، به‌نظرم انگار كلاً دلزده شده از هرچه زنه!
    - آهان... از اون لحاظ!
    - بله، از همون لحاظ.
    از لحن حرفش خنديدم و با شيطنت گفتم:
    - تو چرا زن نمی‌گيری؟! نكنه تو هم كسی دلت رو از زَنا زده!
    به چشمانم نگاهی انداخت و با همان برقی كه در چشمان آبي‌اش می‌درخشيد گفت:
    - من كه یکی دلم رو بـرده!
    یک ‌لحظه از حرف و نگاهش به خود لرزيدم! نكند منظورش من هستم؟! نكند دلش را من بـرده‌ام؟! اصلاً نمی‌خواستم حتی به اين‌ موضوع فكر كنم؛ چه رسد به اين‌كه بخواهد دلم را بلرزاند يا خوشم بيايد و ذوق كنم.
    خودم را به نفهمی زدم و حرف را پيچاندم:
    - حالا با اين‌اوضاع چه‌طوری راضيش كردی كه بيای؟
    - هيچی ديگه، بهش گفتم برای يه مسئله‌ی كاری دارم مي‌رم. البته دروغ هم نگفتم. مامان چندوقت پيش تماس گرفت و منو احضار كرد كه براشون يه كاری انجام بدم.
    - چه كاری؟!
    - فعلاً كه فقط سربسته يه چيزايی در مورد شركت و شعبه و اينا گفت. فكر كنم قراره توی ايران هم شعبه بزنن. البته گمون كنم هنوز دايی از مسئله خبر نداره كه امروز جلوش چيزی از موضوع نگفت!
    با ذهنی مشغول و مشكوک، سر تكان دادم و برخاستم. دوست داشتم از ماجرا سر دربياورم؛ ولی تا وقتی رادين هنوز چيز زيادی نمی‌دانست نمی‌توانستم بحثی پيش بكشم. پس بايد صبر می‌كردم و منتظر فرصت مناسب می‌ماندم.
    مثل اين‌كه خيلی چيزها بود كه من نمی‌دانستم و حتی شايد پدرم هم خبر نداشت و عمه به‌تنهایی می‌خواست پشت پرده كارهایی بكند!
    فرصت مناسبم، دوروز بعد به دست خود رادين پيش آمد. در چمن جلوی عمارت روی تاب درختی نشسته بودم و برای خودم آواز می‌خواندم كه با حركت ناگهانی و محكمی به هوا پرت شدم. خوب شد كه دستم را به طناب‌های تاب گير داده بودم وگرنه با مخ بر زمين فرود می‌آمدم و خرج یک عمل زيبایی بينی گـ*ـردن سالارخان می‌افتاد!
    جيغی از ترس كشيدم و جايم را محكم‌تر چسبيدم. رادين كه به حركات من غش‌غش می‌خنديد و كيف می‌كرد، دوباره دستش را بر كـ*ـمرم نهاد و با شدت بيشتری هل داد! اين‌بار فرياد زدم:
    - بس كن رادين! ديوونه‌ی روانی الان تاب ول می‌شه!
    انگار فهميد كه واقعاً ترسيده‌ام، چون بی‌خيالِ هل بعدی شد و آمد و با همان خنده‌های سرخوشش كنار تاب ايستاد تا من هم آرام‌آرام از حركت بايستم.
    با كم شدن سرعت تاب، با یک‌جهش پريدم و با عصبانيت به‌طرفش هجوم بردم. او كه انتظار حمله‌ی مرا نداشت بی‌هوا به عقب پرت شد و بر چمن‌ها افتاد. البته من چون پريده بودم پايم بر خاک مرطوب چمن فرو رفته بود و توانستم تعادلم را حفظ كنم و به تلافیِ كاری كه كرده بود با خنده‌ای از ته دل، عقده‌ام را خالی كردم.
    با آن‌که معلوم بود كـ*ـمرش درد گرفته؛ ولی از خنده‌ی من لبخندی بر لبش نشست و دستش را به‌طرفم دراز كرد تا كمكش كنم برخيزد. با شيطنت ابرويم را چندبار بالا انداختم و گفتم:
    - برخيز و بگير دستِ خود را ای ‌مرد
    برخيز و نگو نمی‌توانم!
    خنده‌ی سرخوشی كرد و از جا برخاست و با قدم‌های بلند خود را به من رساند. دستش را زير بازويم انداخت و به آرامی کنار گوشم گفت:
    - اين‌طوری نكن كه فردا وقتی اومدی دم دفترم وقت ملاقات خواستی به منشيم ميگم راهت نده ها!
    سرم را به‌طرفش برگرداندم و با مسخرگی گفتم:
    - نه بابا! تا اون موقعی كه تو بخوای مدير جايی بشی من عصازنون بايد بيام و منشیت هم حُرمت سن‌وسالم رو نگه مي‌داره و بی‌اجازه‌ی شما اذن ورود مي‌ده بهم!
    دوباره صدای خنده‌اش بلند شد. خوش به حالش، چه‌قدر راحت و بی‌خيال می‌خنديد!
    - واقعاً كه تو خيلی به من لطف داری! پس خوشحال نباش؛ چون كه قراره به زودی شعبه‌ای از شركت بزرگ سمندر شروع به كار كنه و مديريت محترمش هم كسی نيست جز اينجانب.
    با تعجب و چشم‌هایی گشاد شده نگاهش كردم و گفتم:
    - واقعاً؟! كجا؟
    - ايران، يعنی تهران
    - کی اين تصميم رو گرفته و كِی قراره اجرایی بشه؟ حالا چرا تو رو انتخاب كردن؟ يعنی بزرگتر و با تجربه‌تر از تو كسی تو دست‌وبالشون نبود!
    - وقتی مي‌گم تو زيادی به من لطف داری به‌خاطر همينه! من ۲۳سالمه. دانشگاهم كه يه ترم ديگه داره تموم می‌شه. البته اين رو قبول دارم كه رشته‌ی مهندسی كامپيوتر هيچ‌ربطی به مديريت يه شركت تجاری و دارویی نداره؛ ولی خب به‌هرحال فكر كنم از پسش بربيام. و اينم بگم كه الان فعلاً در حد تحقيقات اوليه‌ست و حدود یک‌سالی طول مي‌كشه تا همه‌ی كارا كاملاً اکی بشه و من بشم مدير اون‌ شركت! درضمن خودم قبول دارم كه با همه‌ی اين‌حرفا، دایی و مامانم همه‌‌كاره هستن و من فقط اون‌جا مترسکی بيش نيستم! ولی به‌هر‌حال همين سِمت دهن‌پركن مديريت شركت بزرگی مثل سمندر، کلی كلاس و پرستيژ داره كه منم كاملاً از اين‌موقعيت استفاده می‌كنم و باهاش عشق و صفا خواهم كرد. بله خانوم، اين‌طورياست!
    - يعنی واقعاً بابام راضی شده يه شعبه تو تهران بزنه اون هم به نام تو! من كه باورم نمي‌شه! حتی اگه همه‌كاره خودشون باشن، باز هم قبول اين‌كه تو رو بكنن نماينده‌ی شركت به اين ‌بزرگی خيلی سخته! پدرم خيلی دیر به آدما اعتماد می‌كنه!
    و زير لب با خودم گفتم:
    - اونم با كاری كه امير و بقیه كردن!
    - من كه نمی‌فهمم تو چي مي‌گي! اصلاً براي چي اين‌قدر بدبيني؟! مگه چه كار شاقي مي‌خوام انجام بدم كه بهم اعتماد نكنن؟! اولاً براي اين‌كه خودشون اين‌جا اقامت دارن و نمي‌تونن هي بيان و برن، يه وكالت تام‌الاختيار به من مي‌دن كه تمام امضاها و قراردادها رو بنده امضا كنم. بعدشم همه‌ی كارها با نظارت دقيق و منظم خودشون انجام مي‌شه و همون‌طور كه گفتم من فقط يه مترسكم براي اين‌كه بقيه بفهمن اون‌جا صاحب داره و جرئت تاراجشو پيدا نكنن! همين!
    - هه... چه دلت خوشه تو! واقعاً فكر كردي «همينه»؟! من كه فكر مي‌كنم اين ره كه تو مي‌روي به تركستان‌ست جانم، زياد به دلت صابون نزن.
    - برو بينم بابا تو هم! اصلاً حيف از من كه اومدم شاديم رو با توي پارانوئيدي تقسيم مي‌كنم! ديوانه!
    اين را گفت و از جلوي چشمان متعجبم دور شد! يعني واقعاً ناراحت شد! يعني جدي‌جدي قهر كرد! اي‌بابا! همين را كم داشتم فقط. حالا چه‌کسی مي‌خواهد برود معذرت‌خواهي و نازكشي؟! من كه عمراً چنين كاري نمي‌كنم. خب حرف حق تلخ است ديگر؛ قهر كردن و ناراحت شدن ندارد كه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/14
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    517
    امتیاز
    186
    سن
    42
    محل سکونت
    dubai
    ***
    یکی‌دوساعتی كه گذشت، خودش طاقت نياورد و آمد برای آشتی. نمي‌دانم شايد هم از اولش من گمان كرده بودم قهر كرده وگرنه اين‌قدر هم راحت براي چيزي كه ناراحتش كرده باشد، پيش‌قدم نمي‌شود. به‌هرحال خوشحال شدم كه حرف‌هايم را دالّ بر حسادت و چيزهاي ديگري نگذاشته است.
    ديگر در مورد شركت و اين‌مسائل حرفي به ميان نياوردم. اول تصميم گرفته بودم از راه‌هاي ديگر براي به‌دست آوردن اطلاعات لازم استفاده كنم. مسلماً آن‌ها به همين راحتي از یک‌جوان بي‌تجربه براي شركتي كه سال‌ها براي به اين‌جا رساندنش تلاش كرده بودند، حكم مديريتي صادر نمي‌كردند! البته می‌شد مثبت‌انديشي كرد و از جنبه‌هاي ديگري به مسئله نگاه انداخت! شايد عمه‌سلطان نقشه‌اي در سر دارد! شايد به فكر زندگي و آينده‌ی پسرش افتاده و می‌خواهد بدون كمك مالي مستقيم از اين‌طريق برايش سرمايه‌گذاري كند. شايد!
    هرچند همان‌ روز رفتم كه از طريق سميرا قضيه را پيگيري كنم. مسلماً می‌توانست سركي به كارهاي شركت و حتي پدرش بكشد و چيزي برايم گير بياورد؛ ولي او هم دست رد به سـ*ـيـنـه‌ام زد و خواست كه اين‌قدر در كارهاي پدرم دخالت نكنم و بدبينانه هر مسئله‌اي را به چالش نكشم!
    به نظر می‌آمد بايد منتظر بمانم تا اين‌گره‌ها خودبه‌خود باز شوند؛ چون هيچ‌كس در جواب سوالاتم حرف درستي نمي‌زد. عمه و پدر هم كه انگار واقعاً قصد نداشتند مرا در كارهاي مهم دخالت بدهند!
    ولي همان‌طور كه از قديم گفته‌اند «گر صبر كني آن شود و اين بشود!»
    من هم جواب صبرم را دقيقاً دوهفته بعد گرفتم! همان‌روز كه رادین می‌خواست برگردد! سفر یک‌ماهه‌اش را كاهش داده و بليطش را جلو انداخته بود! من كه باتعجب ايستاده و در سكوت به جمع كردن ساكش نگاه می‌كردم، طاقت نياوردم و از اتاق زدم بيرون! نمي‌دانم چرا دلم از رفتن ناگهاني‌اش گرفته بود! انگار اين‌دفعه يک‌جورهايي فرق داشت، شايد چون گفته بود ديگر به‌خاطر كارهاي شركت مجبور است خيلي كم‌تر از قبل بيايد. يك‌ لحظه خواستم بگويم من هم می‌آيم ولي با به‌ياد آوردن هدفي كه در پيش داشتم، از گفتنش منصرف شدم.
    رفتم و در محوطه‌ی چمن، روي تاب درختي محبوبم نشستم. می‌خواستم فكر كنم و همه‌چيز را كنار هم بچينم شايد به نتيجه‌ی معقولي برسم! نمي‌دانم چه‌قدر گذشته بود كه با تاب به عقب كشيده شدم و كسي در گوشم گفت:
    - دلم برات تنگ مي‌شه، دختردايي.
    هم‌زمان با اين‌كه در خود جمع شدم، تاب هم به سمت جلو رها شد و دلم انگار هُري پایین ريخت! نفهميدم از حرف او بود يا از حركت ناگهاني تاب؛ ولي طپش قلبم بدجور اوج گرفت! برگشتم و لحظه‌اي نگاهش كردم. با لبخند عجيبي مرا می‌نگريست. حال خاصي داشتم، انگار برايم ملموس نبود! با اين ‌حس تازه، بيگانه بودم! از تابِ درحال حركت پايين پريدم و به‌طرف عمارت راه افتادم! صداي پايش را پشت سرم می‌شنيدم ولي نايستادم. نزديك در، بازويم را به آرامي كشيد و مرا به‌طرف خود برگرداند.
    احساسش را درك نمي‌كردم، او حق نداشت فراتر از رادين بودنش به من علاقه پيدا كند و بدتر از آن، اين‌گونه بي‌محابا ابرازش نمايد! سرم را به زير انداختم و با اخم كم‌رنگي به زمين خيره شدم. نفسش را لحظه‌اي حبس كرد و بازدمش را محكم بيرون داد تا بتواند تندي تنفسش را آرام كند و پس‌از كمي مكث، گفت:
    - چرا فرار مي‌كني؟! از حرفم ناراحت شدي؟
    سرم را به نشانه‌ی آره، تكان دادم.
    اين‌بار با لبخندي كه در صدايش پيدا بود گفت:
    - چرا؟ دوست نداري كسي دلش برات تنگ بشه؟
    دوباره سرم به جاي زبانم حركت كرد و اين‌بار به علامت نه.
    دست زير چانه‌ام برد و سرم را بلند كرد. چشمانم را به نگاهش دوختم و در سكوت ماندم. نمي‌دانم از نگاهم چه تعبيري كرد كه گفت:
    - من كه حرف بدي نزدم، چرا دلخوري؟!
    شانه‌اي بالا انداختم كه اين‌بار با اخم كم‌رنگي گفت:
    - حالا چرا حرف نمي‌زني؟! بدم میاد عين كَرولالا با ايماواشاره جواب مي‌دي!
    - خوب بدت بياد. منم از اين‌رفتاراي جديدت خوشم نمياد.
    - مثلاً چه رفتاري؟! من يادم نمياد كار ناشايستي كرده باشم!
    - به شعور من توهين نكن رادين! اين‌قدر می‌فهمم كه معني حرفا و اشاره‌هاي در لفافه رو تشخيص بدم.
    - خب، حالا كه چي؟! دوست نداري من دوستت داشته باشم؟!
    يك‌ لحظه از اين‌بي‌پرده حرف زدنش بدم آمد، مكث طولاني كردم و با غيظ گفتم:
    - رك و راست بگم، نه. دوست ندارم. من تو رو فقط رادين مي‌دونم و بس. بهتره الان که هنوز چيزي شروع نشده همين‌جا تمومش كني.
    - چي شروع نشده؟ واقعاً فكر كردي مسئله به همين سادگياست؟ اين‌قدر من رو بي‌اهميت می‌بيني كه حتي نمي‌خواي احساسم رو جدي بگيري؟!
    با تعجب چشم‌هایم را ريز كردم و به چشم‌های ناراحتش خيره شدم. نمي‌فهميدم كه چه مي‌خواهد بگويد و منظورش از این‌حرف‌ها چيست ولي هرچه كه بود چيز خوبي به‌نظر نمي‌رسيد!
    با لحن ملايم‌تري ادامه داد:
    - خواستم قبل از رفتنم حسم رو بفهمي.
    نفسم را بااستيصال بيرون فرستادم و ترجيح دادم سكوت كنم. مطمئناً اگر اين‌دمِ رفتن جواب حرفش را می‌دادم هم او را دلخور می‌كردم و هم خودم عذاب‌وجدان می‌گرفتم.
    اين‌كه هنوز روحم آن‌قدر دست‌نخورده مانده بود كه در اوج جواني می‌توانست با چندجمله‌ی اين‌چنيني و با يك‌نگاه بي‌تاب، متلاطم نشود و به بيراهه نرود، هم خوب بود و هم بد.
    هميشه معتقد بودم قلب فقط براي يك‌نفر بايد بتپد. آدم‌ها يك‌ قلب در سـ*ـيـنـه دارند، پس در زندگيشان يك‌ بار عاشق می‌شوند. می‌گفتم دلي كه براي هرچشم‌وابرويي بلرزد كه دل نيست، بيدمجنون است كه هر باد و نسيمي مي‌لرزاندَش.
    با اين‌كه اين‌حس برايم تازگي داشت و تابه‌حال اين‌نوعش را تجربه نكرده بودم؛ ولي آن‌قدرها حال دلم را دگرگون نكرد كه احساسم به غليان بيفتد. او را دوست داشتم؛ ولي در حد يك‌ هم‌خون، هم‌بازي، يا حتي يك ‌رفيق خوب، اين‌كه بخواهم به او دل ببندم و از عشقش بي‌قرار شوم، برايم قابل هضم نبود.
    بي‌حرف به داخل عمارت رفتم و روي مبل‌هاي هال ولو شدم. چشمانم را روي هم گذاشتم كه حس كردم كنارم نشست. پس‌ از سكوتي چند دقيقه‌اي، به‌آرامي گفت:
    - مادرم اون ‌شركت رو مي‌خواد بزنه كه من كمتر بيام اين‌ورا. مي‌گـه اين‌جا اومدنت به صلاح نيست. با اين‌كه نمي‌دونم منظورش از صلاح چيه ولي بهش گفتم من نمي‌خوام صلاحم رو دست شما بسپارم. دوست ندارم به‌خاطر يه سري نگراني‌هاي مادرانه، منو از اين‌جا و «تو» دور كنه.
    همان‌طور كه چشمانم بسته بود گفتم:
    - چرا نگرانه؟! مگه اين‌جا بودنت چي رو خراب مي‌كنه؟!
    - مي‌گـه بهتره بيشتر از چيزي كه لازمه، ندوني، به نفع خودته! من نمي‌فهمم اينا دارن چي رو مخفي مي‌كنن! ولي به‌هرحال مي‌فهمم. گذاشتم تمام كارا روبراه بشه، بعد كم‌كم سر از اسرارشون دربيارم. هرچي كه هست يه‌را*بـ*ـطه‌اي هم با مسئله‌ی امير داره!
    با شنيدن نامش، چشمانم را باز كردم و گـ*ـردنم را از پشتي مبل برداشتم. با اين‌حركتم انگار متوجه شد كه مسئله برايم مهم شده چون ادامه داد:
    - مامانم مي‌گـه نمي‌خوام بلايي كه سر امير اومد سر تو هم بياد!
    - مسئله‌ی امير چه ربطي به تو داره؟! مگه قرار بوده تو هم اين‌جا بموني و كار كني؟!
    - آره، تصميم داشتم بيام و دايي منو ببره تو شركتشون. خيلي وقت پيش صحبتش رو كرده بوديم؛ ولي نمي‌دونم چرا تا مامانم فهميد يهو همه‌چي رو به‌هم ريخت و به فكر تأسيس شعبه تو ايران افتاد!
    - ...
    وقتی دید جوابی نمی‌دهم ادامه داد:
    - بابامم هنوز خبر نداره... نمي‌دونم چه واكنشي نشون بده! ولي به‌هرحال مجبوره موافقت كنه. فعلاً دايي كه اصل كاري بوده راضي شده مسئوليت اجرايي كارهاي اون‌جا دست من باشه تا بعد ببينن چي مي‌شه! مامانم مي‌گـه براي يه مدت رفت‌وآمدت به اين‌جا رو كم كن و فقط به فكر شركت باش.
    پوزخندي زدم و گفتم:
    - من كه بالاخره نفهميدم مامانت از اين‌مسئله راضيه يا نگرانه!
    خنديد و از جايش بلند شد و درحالي‌كه به سمت اتاقش می‌رفت گفت:
    - چه مي‌دونم! خودشم نمي‌دونه چشه!
    ***
    ساعت نزديك‌ شش عصر بود كه آماده براي رفتن شد. نمي‌دانم چرا هيچ‌وقت اجازه نمي‌داد كسي تا فرودگاه براي بدرقه‌اش برود! ولي چون اين‌بار می‌خواست براي مدت زيادتري برنگردد من توانستم با اصرار زياد همراهي‌اش كنم.
    در ماشين هردو سكوت كرده بوديم و حرفي نمي‌زديم. من كه ترجيح دادم حرف‌هايم را در فرودگاه و آخرين ‌لحظه بزنم تا مجالي براي بحث اضافي نباشد؛ ولي سكوت او نمي‌دانم به چه دليل و منظوري بود!
    به فرودگاه كه رسيديم، به راننده گفتم به پاركينگ برود و منتظر بماند تا من برگردم. بعد هم با رادين كه چمدان كوچك هميشگي‌اش را دنبال خودش می‌كشيد، همراه شدم. وقتي داخل رفتيم، چون باري براي تحويل نداشت زودتر كارش تمام شد و آماده ورود به قسمت داخلي، مقابلم ايستاد و به آرامي گفت:
    - خب!
    با لبخند به صورت غمگينش نگاهي انداختم و گفتم:
    - خب، منتظر خبراي مُهمت هستم.
    - خبراي مهم؟! مثلا چه خبري؟!
    - از كارهاي شركت و مديريت و اينا.
    - آها... فكر كردم منتظر خبرايي از خودم هستي!
    منظورش را گرفتم؛ ولي به روي خودم نياوردم، و در كمال خونسردي، مسير بحث را عوض كردم و گفتم:
    - به نظرت سال ديگه منم بتونم يه سر بيام ايران؟!
    ابروهایش را با تعجب بالا داد و خيره‌خيره نگاهم كرد! نمي‌دانم حيرتش از تغيير ناگهاني بحث بود يا از ايران رفتن من! ولي هرچه بود از صورتم براي هيچ‌كدام جوابي پيدا نكرد، چون رويش را برگرداند و نفسش را آرام فوت كرد!
    من هم با پررويی ادامه دادم:
    - اگه بخوام بيام، بايد ويزا بگيرم؟!
    وقتي ديد از بحثي كه راه انداخته‌ام كوتاه نمي‌آيم، بالاخره جواب داد:
    - نه‌خير، نيازي به ويزا نداري، البته بايد با پاسپورت ايراني بياي.
    - مي‌دونم.
    - خب تو كه می‌دوني چرا می‌پرسي؟!
    لبخندي به حالت خشن چهره‌اش زدم و شانه بالا انداختم. با اين‌حركتم او هم خنده‌اش گرفت و به آرامي در آغـ*ـوشم كشيد. دوست نداشتم الان كه احساسش را می‌دانم اين‌طور مرا به خود بفشارد، ولي نخواستم ذوقش را كور كنم. پس در آغـ*ـوشش آن‌قدر وول خوردم تا رهايم كرد و در آخر بـ*ـوسـه‌اي بر موهايم نشاند. گفتم:
    - خب ديگه برو كه جا می‌موني، منتظر منم باش كه قراره بيام.
    - باشه بيا، من كه مي‌دونم چشم ديدن مديريت من رو نداري، مي‌خواي بياي اين ‌پست رو از دستم دربياري!
    شوخي بي‌مزه‌اش را نشنيده گرفتم و بااخم هلش دادم به سمت گِيت ورودي و با دست برايش باي‌باي كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/14
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    517
    امتیاز
    186
    سن
    42
    محل سکونت
    dubai
    ***
    بالاخره دانشگاه در رشته‌ی مديريت تجارت‌وبازرگاني قبول شدم. آن‌قدر به‌خاطر تحصيل در بهترين دانشگاه استانبول آن هم چنين رشته‌اي، خوشحال بودم كه به همه‌ی بچه‌هاي كلاسمان يك‌ سور حسابي دادم. آن‌شب ساعت از ١٢ گذشته بود كه به خانه برگشتم. پدرم هنوز بيدار بود و چراغ روشن اتاقش نشان مي‌داد كه مشغول كار يا مطالعه است. با خود گفتم اول شب‌بخيري بگويم و بعد به اتاقم بروم. پس‌از تقه‌ی كوتاهي كه به در اتاقش زدم منتظر بفرماييدش شدم ولي جوابي نيامد! دوباره در زدم، باز هم هيچ! پس‌از دقايقي، در را به آرامي گشودم و به داخل سركي كشيدم! او را ديدم كه سرش را روي ميزش گذاشته و انگار خوابش بـرده بود. با لبخندي وارد شدم، نزديك ميزش ايستادم و آهسته صدايش كردم. مثل اين‌كه به خواب عميقي رفته بود كه حتي تكان كوچكي هم نخورد! اين‌بار دستم را به‌سمت شانه‌اش بـرده و به آرامي حركت دادم! باز هم هيچ! ترسيدم چون آن‌قدرها هم خوابش سنگين نبود كه با اين‌همه صدا و تكان بيدار نشود. دستش را كه گرفتم از سرديِ غيرطبيعيش لرز كردم! انگشتم ناخودآگاه نبضش را نشانه گرفت! نمي‌زد! خداي من! جيغ كشيدم و بر زمين خواباندمش، سعي كردم آرامشم را حفظ كنم و آموزش‌هاي كمك‌هاي اوليه‌ام را به خاطر بياورم. با كف دستم سه‌بار بر سـ*ـيـنـه‌اش فشار آوردم و بعد دهانش را باز كردم تا تنفس بدهم كه چراغ‌ها روشن شد و عمه و چند‌نفر از نگهبانان پشت سرش وارد اتاق شدند. من فقط فرياد زدم:
    - يكي زنگ بزنه اورژانس!
    و نفسم را با تمام قدرت فوت كردم درون دهانش. نمي‌دانم چه‌كسي براي زنگ زدن بيرون رفت؛ ولي متين (نگهبان مخصوص پدرم) جلو آمد و مرا كه از شدت بغض و ترس تمام بدنم می‌لرزيد بلند كرد و خودش جايم را گرفت. با هق‌هق گفتم:
    - كف دوتا دستت رو فشار بده روي قفسه‌ی سـ*ـيـنـه‌ش.
    دقيقاً چيزهايي كه می‌گفتم را انجام می‌داد، سه‌بار فشار، يك‌نفس مصنوعي. تا بالاخره بعد از پنج‌دقيقه صداي آژير آمبولانس هم شنيده شد و چند پرستار و دكتر با وسايل مخصوصشان ما را كنار زده و بالاي سرش رفتند. عمه مرا در آغـ*ـوش گرفت و به آرامي موهايم را نوازش كرد. هرچه كه بود پدرم بود. درست است كه هنوز به‌خاطر كارهاي وحشتناكش نبخشيده بودمش؛ ولي باز هم بي‌نهايت دوستش داشتم. از صميم قلبم در دل ناليدم: «خدايا خواهش مي‌كنم نجاتش بده. تو رو به جون هركي دوست داري نذار بميره!»
    با برانكارِ حامل جسم نيمه‌جانش به‌سمت آمبولانس حركت كردم و هرچه عمه‌ گفت «تو نرو، متين باهاش مي‌ره. ما با ماشين خودمون پشتشون می‌ريم». قبول نكردم و با همان سرووضع، خود را در آمبولانس انداختم. به كيسه‌ی اكسيژني كه روي دهانش پر و خالي مي‌شد نگاه می‌كردم و اشك می‌ريختم. دكترِ بالاي سرش، دستش را روي شانه‌ام گذاشت و به آرامي گفت:
    - آروم باش دخترجون. زنده‌ست. فقط یه سكته‌ی کوچیک كرده كه اونم با عملياتي كه روش انجام دادين، احيا شده و ان‌شاءالله حالش خوب مي‌شه.
    تا وقتي رسيديم چانه‌ام همچنان می‌لرزيد و دلم پر از نگراني بود.
    با عجله به‌سمت اتاق عمل بردنش و مرا همان‌جا پشت در جا گذاشتند. با يكي‌دوساعت تأخير، عمه و بقيه هم رسيدند. البته اين‌بار ايرج‌خان هم همراهشان بود. نمي‌دانم چرا او را اين‌وقت شب با خود آورده بودند! رو به عمه‌سلطان سرم را به علامت سلام تكان دادم و گفتم:
    - دوساعته بردنش اون تو! هيچكي هم هيچي نمي‌گـه ببينم چه بلايي سرش اومد!
    دستان يخ‌زده‌ام را در دست‌هاي بزرگ و گرمش فشرد و گفت:
    - چيزيش نمي‌شه عزيزم، نگران نباش. اون مرد قوي‌ايه.
    ايرج‌خان به‌سمت اتاق عمل دويد و نگاه همگي‌مان به دنبالش روان شد. دكتر كلاه از سرش برداشت و رو به او كه نزديكش بود گفت:
    - خدا رو شكر به خير گذشت. الان ميارنش بيرون. شما هم نگران نباشيد.
    با اين‌حرف، من و عمه روي صندلي پشت سرمان ولو شديم و با نفس آسوده‌اي سرمان را به هم چسبانديم. ايرج‌خان با برانكار همراه شد و احتمالاً به سمت سي‌سي‌يو راه افتاد. پاهايم توان بلند شدن نداشت، عمه زير بازويم را گرفت و از جا بلندم كرد. گفتم:
    - عمه‌سلطان، امروز بابام چِش بود كه اين‌طوري شد؟ چه‌طور شما نفهميدين؟!
    - نمي‌دونم، من كه سر ميز شام هم متوجه نشدم كه چيزيشه! يه ذره رنگ صورتش سرخ بود كه وقتي بهش گفتم چرا قرمز شدي گفت گرممه! منم پِي‌اش رو نگرفتم و فكر كردم فقط به‌خاطر گرما اين‌طوري شده! تازه رفته بودم تو رختخواب كه صداي جيغت رو شنيدم. حالا خدا رو شكر به خير گذشت. داشتم از نگراني پس می‌افتادم.
    سرم را به علامت آره تكان دادم و به پشت در سي‌سي‌يو رسيديم.
    ايرج‌خان نزديك عمه ايستاد و گفت:
    - نمي‌ذارن كسي وارد بشه... اونم كه فعلاً بي‌هوشه. به‌نظرم بهتره بريم فرداصبح بيايم.
    - من كه نميام ايرج‌خان. شما اگه مي‌خواين برين.
    عمه‌سلطان ابتدا نيم‌نگاهي به من انداخت و سپس سري به علامت تصديق براي او تكان داد. بي‌هيچ حرف و خداحافظي، هر ‌دو به سمت راهروي خروجي بيمارستان به راه افتادند. من هم همان‌جا روي صندلي وا رفتم. از اين‌كه در چنین شرايطي تنها بودم و هيچ‌كس را نداشتم غصه‌ام گرفت! كاش حداقل رادين نرفته بود! چه‌قدر سخت است با آن‌همه ثروت و حشمت هيچ‌كس را نداشته باشي كه در وقت بيماري كنارت بماند. تنها كساني كه در بيمارستان مانده بودند متين و يكي‌از راننده‌ها بودند كه در سالن انتظار ورودي پايين صمٌ‌بكم نشسته و چشم به در آسانسور دوخته بودند تا من خبرشان كنم.
    ***
    ساعت پنج صبح بود كه به هوش آمد و من توانستم با هزارجور لباس و كاور ضدعفوني‌شده‌ی مخصوص به مدت سه‌دقيقه كنارش بايستم. تابه‌حال او را اين‌قدر ضعيف و ناتوان نديده بودم، كسي كه هميشه در اوج قدرت بود و زيردستانش از سايه‌ی او هم می‌ترسيدند، الان با هزارجور دستگاه و لوله‌هاي عجيب‌وغريب نفس می‌كشيد. نمي‌دانم چه احساسي داشتم، مهر و محبت‌هايش به من غيرقابل انكار بود و باور اين‌كه آن‌قدر بي‌رحم بوده كه بتواند كسي را در راه هدفش به كشتن بدهد برايم سخت! جلو رفتم و دستش را كه كنارش افتاده بود در ميان انگشتانم گرفتم. پلكش لرزيد و با صدايي ناله‌مانند، نامم را زمزمه كرد. خودش هم می‌دانست كه در چنین شرايطي فقط من هستم كه كنارش می‌مانم و دستش را رها نمي كنم. بالبخند مقابل صورتش قرار گرفتم و گفتم:
    - سلام بابا! خوبي؟
    نفس عميقي كشيد و سرش را به علامت «بله» تكان داد. گفتم:
    - جاييت درد نمي‌كنه؟
    با صداي خفه‌اي گفت:
    - نه
    پرستار همان‌طور بالاي سرم ايستاده بود كه بيشتر از سه‌دقيقه مزاحم بيمار نشوم، به آرامي در گوشم گفت:
    - يك‌دقيقه ديگه وقتت تمومه.
    سرم را به نشانه‌ی باشه تكان دادم و رو به پدرم گفتم:
    - باباجون من بايد برم بيرون. شما هم استراحت كن تا زودتر حالت خوب بشه و منتقلت كنن به بخش. اكي؟
    پلك‌هايش را روي هم گذاشت و با سر گفت برو.
    دستش را كه هنوز در دستم بود فشردم و گفتم:
    - من همين بيرونم. اگه كاري داشتي يا چيزي خواستي بگو تا بهم خبر بدن. باشه؟
    دوباره سر جنباند و انگشتم شَستم را به‌‌آرامي نوازش كرد. احتمالاً به نشانه‌ی تشكر بود.
    از او جدا شدم و از در اتوماتيك بخش سي‌سي‌يو خارج شدم تا به طبقه پايين بروم و به متين خبر بهوش آمدنِ پدرم را بدهم. درِ آسانسور كه باز شد اولين چيزي كه ديدم چهره‌ی خواب‌آلود راننده بود كه گـ*ـردنش كج شده و چرت مي‌زد، چشم گرداندم و متين را در كنار پنجره‌ی بزرگ، فنجان به دست يافتم. رفتم و پشت سرش ايستادم. از تصويرم كه در شيشه‌ی تيره‌ی مقابلش افتاد مرا ديد و به‌طرفم رو گرداند. گفتم:
    - به هوش اومد. حالش خوبه.
    تا يك‌دقيقه با چشمان سبز عجيب‌وغريبش زل زده بود به من و تکان نمي‌خورد! شايد اولين كسي بود كه اين‌طور گستاخانه به چشمانم خيره می‌شد و مرا در انتظار پاسخ می‌گذاشت. اخمي كردم و گفتم:
    - چيه؟! چرا اين‌جوري نگاه مي‌كني؟
    بالاخره پلك زد و چشمانش را به جاي ديگري چرخاند. نمي‌دانم چرا از متين بيشتر از ديگر نگهبانان پدرم می‌ترسيدم. يك‌جورهايي قيافه‌ی ترسناكي داشت. چشمان ريز سبز با دماغي عقابي و لبي باريك كه در كنار هيكل تنومندش، آدم را به ياد جنايتكاران فيلم‌هاي هاليوودي می‌انداخت.
    هميشه دلم مي‌خواست با يك‌مشت جانانه صورتش را اوراق‌تر از اين كه هست كنم. كلاً از مردهاي اين‌شكلي بدم می‌آمد!
    فكر كنم اين‌بار من زيادي به او خيره شدم؛ چون اخم‌هايش را درهم كشيد و زير لب چيزي گفت و به سمت راننده راه افتاد. احتمالاً گفته بود: «خودت چته، دختره‌ی آدم نديده!»
    ***
    سه‌ روز از بستري شدن پدرم می‌گذشت و همچنان نمي‌خواستند مرخصش كنند! به‌نظر می‌رسيد نگران سكته‌ی دوباره‌اش هستند؛ چون می‌گفتند فشار كار و كارهاي استرس‌زا می‌تواند حالش را خراب‌تر كند!
    عمه كه فقط روزي دوسه‌بار می‌آمد و سري می‌زد و می‌رفت، درست مثل ايرج‌خان كه غريبه‌اي بيش نبود! ولي من به همراه نگهبانان كه هرروز به نوبت شيفتشان را عوض می‌كردند در بيمارستان اتراق كرده بوديم. در اين‌مدت فقط چهارپنج‌بار به عمارت رفته بودم، آن‌هم دوش گرفته و لباس عوض كرده و برگشتم، همين.
    البته خوشبختانه همين‌جا هم پول كارساز بوده و اتاقي كه برايش گرفته بوديم اندازه‌ی يك ‌سالن پذيرايي با همه‌ی امكانات بود و من براي ماندنم مشكلي نداشتم؛ ولي به‌هرحال بيمارستان هرچند بزرگ و مجهز، باز هم آزاردهنده است. وقتي دكتر گفت بايد دو روز ديگر هم بماند و نمي‌تواند مرخصش كند، از كوره در رفتم و گفتم:
    - ما مي‌تونيم تمام امكانات اين ‌بيمارستان رو ببريم تو خونه و همون‌جا ازش مراقبت كنيم. پس بي‌زحمت حكم ترخيصش رو امضا كنين تا بريم.
    دكتر كه پيرمرد بداخلاقي بود، اخمي كرد و با حالت جدي گفت:
    - مريضتون بياد تعهدنامه‌ی بيمارستان رو امضا كنه كه هربلايي سرش اومد گـ*ـردن خودشه. اون‌وقت منم مرخصش مي‌كنم.
    - باشه هر جا رو بگيد امضا می‌كنيم. آقاي دكتر عمر دست خداست. اگه بخواد بگيره همين‌جا زير دست شما هم می‌گيره.
    چشم‌غره‌اي به من كه كنار عمه‌سلطان ايستاده و به جاي او جوابش را می‌دادم رفت و از اتاق خارج شد. پدرم كه از جر‌ّوبحث ما بيدار شده بود، لبخندي به رويم زد و گفت:
    - آخرش اين‌زبون درازت كار دستت مي‌ده!
    عمه‌سلطان هم مثل هميشه ابراز وجود كرد و غر زد:
    - آخرش، هم سر خودش رو به باد مي‌ده و هم سر ما رو!
    با حرص و غيظ گفتم:
    - نگران نباشيد، سعي مي‌كنم كاري با شما نداشته باشم. همه مثل هم نيستن كه با بر باد رفتن سر ديگران مشكلي نداشته باشن!
    اخم‌هاي گره‌كرده‌اش را عميق‌تر كرد و با چشم‌هاي ريزشده از شَك گفت:
    - منظورت چيه؟!
    من هم اخم كردم و با پوزخندي به چشم‌هاي آبي عصباني‌اش گفتم:
    - هيچي...من اساساً هيچ زوري ندارم! (من ظور)
    نمي‌دانم چرا فقط می‌خواست كارهاي من را بچگانه جلوه دهد تا از چشم پدر بياندازدم و كار مهمي به من محول نشود!
    آن‌قدر هردو به چشم‌هاي عصبي يكديگر خيره شديم كه پدرم بالاخره براي پادرمياني سرفه‌ی مصلحتي كرد و گفت:
    - دخترم، برو ببين چه برگه‌اي رو بايد امضا كنم، بگير بيار تا سريع‌تر از اين‌جا فرار كنيم.
    با تأمل مغرضانه‌اي، چشم از نگاهش كندم و به‌سمت بيرون راه افتادم! می‌خواستم بداند كه ديگر بچه نيستم و خيلي بيشتر از سنّم می‌فهمم و حواسم به كارهايش هست. حتما فکر کرده بود هنوز می‌تواند زيركانه موش بدواند و بقيه هم چيزي نفهمند!
    از بي‌خوابي چشمانم می‌سوخت و سرم گيج می‌رفت! دلم می‌خواست زودتر به خانه برگردم و در اتاق خودم و روي تخت گرم‌ونرمم ساعت‌ها بخوابم! آن‌جا ديگر كلي آدم بود و می‌شد با خيال راحت پدر را به آن‌ها سپرد و به خواب رفت.
    به پذيرش رفتم و برگه‌ی تعهدنامه را گرفتم و به اتاق برگشتم. پدر را آماده و لباس‌هايش را هم جمع كردم و با برگه‌ی امضاشده به سمت اتاق دكتر رفتم. با صداي بفرماييدش وارد شدم، حتي سرش را از پرونده‌ی پيش رويش بلند نكرد ببيند چه كسي وارد شده! گفتم:
    - ببخشيد آقاي دكتر اومدم نامه‌ی ترخيص رو امضا كنيد.
    عينكش را از چشم برداشت و دستش را براي گرفتن تعهدنامه دراز كرد. جلوتر رفتم و برگه را به دستش دادم. نگاه اجمالي به آن انداخت و مشغول نوشتن شد. شايد حدود چهل‌دقيقه طول كشيد تا بالاخره توانستم با فرم تسويه‌حساب و حكم ترخيص، به نزد پدرم و عمه‌سلطان كه اكنون در راهرو به انتظارم ايستاده بودند برگردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/14
    ارسالی ها
    64
    امتیاز واکنش
    517
    امتیاز
    186
    سن
    42
    محل سکونت
    dubai
    در ماشين هر سه ساكت بوديم. نگذاشته بودم ايرج‌خان هيچ‌كدام از كارهاي بيمارستان را انجام دهد، او هم دلخور شد و جلوتر از ما رفت عمارت. خب دلم می‌خواست براي يك‌بار هم شده بقيه بفهمند بزرگ شده‌ام و به‌تنهايي از پس چنین كارهاي ساده‌اي برمی‌آيم. ناراحت شدن الانشان بهتر از اين است كه دختری دست‌وپاچلفتي بار بيايم و هميشه و براي همه‌ی كارها محتاج آن‌ها باشم.
    عمه‌سلطان كه مطمئناً همين را می‌خواست تا هيچ‌وقت ادعاي استقلال نكنم؛ ولي من اين آرزويش را نقش‌برآب خواهم كرد. بنشيند و تماشا كند.
    از آدم‌هايي كه طرز فكرشان را در رفتارشان فرياد می‌زنند متنفرم؛ درعوض طرفدار سياست‌هاي انگليسي‌ها هستم كه هميشه در ظاهر نشان مي‌دهند با تو موافقند و درواقع حركات زيركانه‌ی خود را براساس خط مشي حقيقي خودشان انجام مي‌دهند. اين‌ است راهي كه من درپيش خواهم گرفت و به همه نشان می‌دهم كه چگونه به ‌آرامي و با صبر، كم‌كم صاحب همه‌چيز خواهم شد.
    ***
    دانشگاهم شروع شد و توانستم با وجود سختي و دشواري رشته‌اي كه بر خلاف آرمان‌هاي كودكيم بود ترم اول را با معدل عالي به پايان برسانم. پدرم آن‌قدر خوشحال شد كه به‌عنوان جايزه برايم ماشين پورشه‌ی سفيد كوچکي خريد و در حياط و ميان انبوه ماشين‌هاي دراز و كوتاه خودش قرار داد. من كه بالاخره نفهميدم وقتي هميشه و در هر موقعيتي، راننده‌ها كارهايمان را انجام می‌دهند چه نيازي به ماشين شخصي داريم! ولي خب همين هم خيلي عالي بود، می‌توانست به اين معني باشد كه كمي از استقلال تفريحي‌ام را به دست آورده‌ام و بعضي مواقع می‌توانم براي خوش‌گذراني با دوستانم، با ماشين خودم رانندگي كنم. و همه‌ی اين‌ها را مرهون تحصيل و دانشگاهم هستم.
    رادين هم هفته‌اي دوبار زنگ می‌زند و طبق قولي كه داده خبر كارهايش را يواشكي براي من هم می‌گويد. مطمئنم پدرم و عمه از او خواسته‌اند درمورد مسائل شركت و كارهاي مربوط به آن چيزي به من نگويد؛ ولي خب او جنتلمني‌ست براي خودش و دلش تحمل ردّ خواسته‌هاي من را ندارد!
    اين‌روزها حالم خوب است. با اين‌كه امير را مثل قبل زياد نمي‌بينم و ديگر حتي در خواب هم سراغي از من و روح سرگردانم نمي‌گيرد؛ ولي انگار جزئي از وجودم شده است كه با نديدنش هم از دلم دور نمي‌شود!
    شايد اگر زنده بود با همان ‌رفتارهاي بي‌روح و سردش تا الان از دلم پاكش كرده بودم؛ ولي نمي‌دانم چه حكمتي در فراق است كه از او بتي می‌سازد و روحت پرستيدنش را آغاز می‌كند! و تو از هرلحظه‌ی نبودنش براي خود خاطره‌اي می‌سازي!
    ***
    امروز آخرين امتحان ترم دومم را هم داده‌ام و قرار است براي پس‌فردا كه بليط به ايران دارم خودم را آماده كنم. با هزارترفند توانستم پدر را راضي به رفتن كنم. زنگ زده بودم به رادين كه مطمئنشان كند حواسش به من و رفت‌وآمدم هست و يك‌ لحظه هم تنهايم نمي‌گذارد. و او هم دقيقاً كلمه‌به‌كلمه حرف‌هايم را برايشان بازگو كرده و بالاخره توانست رضايت پدرم را با هزار شرط‌وشروط بگيرد! ضدحال‌ترين شرطش هم اين بود كه يكي ‌از نگهبانان را هم با خود ببرم تا لحظه‌به‌لحظه اخبار كارهايم را به سمع‌ونظر آن‌ها برساند! نمي‌دانم اين‌همه احتياط و مراقبت براي چه بود؟! دختران پادشاهان هم اين‌قدر محدوديت رفتاري نداشتند كه من دارم! مدام در قرنطينه بودن می‌تواند هركسي را به افسردگي بكشاند و من باز هم دليل بيمار نشدنم را وجود و حضور امير در همه‌ی لحظه‌هاي زندگي‌ام می‌دانم، كه از اين ‌بابت هم مديونش هستم.
    دو روز است چمدانم را بسته‌ام و از ذوق، هر ساعت سركي به داخلش می‌كشم و چيزي را جابه‌جا می‌كنم و دوباره درش را می‌بندم. رادين از ديروز تا الان بيست‌بار تماس گرفته و سفارشات لازم را كرده. آخرين‌بار هم همين دوساعت پيش زنگ زد كه با فريادي كه بر سرش كشيدم دلخور شد و قهر كرد و فعلاً تا چندساعتي از دستش راحتم. پدر و عمه‌سلطان هم كه تاكنون با سكوت مرموزانه‌اي فقط شاهد شوق‌وذوقم هستند. نمي‌دانم پدر چه امكاناتي براي جلوگيري از هر نوع خطري در اين‌ سفر يك‌ماهه‌ام تدارك ديده ولي هرچه كه هست من از آن‌ها بي‌اطلاعم! فقط می‌دانم نگهبان مخصوصي كه قرار است همراهي‌ام كند كريم است. با اينكه او هم مثل بقيه خشن و سرد است؛ ولي باز هم بهتر از متين است كه انگار ارث پدرش را از همه طلبكارست! به‌نظرم كريم نسبت به آن‌هاي ديگر متعادل‌تر است؛ حتي از لحاظ هيكل و قيافه! حداقل لبخندي بر لبانش می‌نشيند و جواب آدم را درست می‌دهد. خودم انتخابش كردم و از اين‌كه سالارخان دستم را در اين ‌يك ‌مورد باز گذاشت كلي ذوق كردم.
    ***
    بالاخره روز موعود رسيد و دقيقاً روز ۲۱خرداد۱۳۸۶ بعد از دوازده‌سال، مُهر ورود به كشور در پاسپورتم خورد. آن‌قدر خوشحال بودم كه تا چند‌دقيقه همان‌طور بي‌حركت به مهر ورودي قرمزرنگ روي برگه‌ی پاسپورتم خيره شده و تكان نمي‌خوردم! كريم چمدان‌ها را گرفته بود و با چرخ‌دستي كنارم ايستاده و با چشمان درشت قهوه‌اي‌رنگش اطراف را می‌پاييد و يا شايد به دنبال رادين می‌گشت. با حركت دستش كه انگار بالاخره او را يافته بود به ‌طرفش نيم‌نگاهي انداختم و گفتم:
    - چي شد؟ بريم؟
    - آره
    و راه افتاد به‌سمت درب خروجي. من هنوز نديده بودمش و هيچ‌شوقي هم براي يافتنش در ميان آن‌ سيل جمعيتي كه جلوي ديوار شيشه‌اي صف كشيده بودند نداشتم! پس مثل جوجه‌اي بي‌خيال، به دنبالش راه افتادم.
    ***
    رادین با دیدنم بدون توجه به کریم و اطرافیان محکم در آغـ*ـوشم کشید و تا چند دقیقه همان‌طور نگه داشت. انگار دلش خیلی تنگ شده بود که آن‌طور مرا می‌چلاند! به‌زور خودم را عقب کشیدم و با اعتراض گفتم:
    - چته خفه‌م کردی بچه!
    خنده‌ای کرد، لپم را کشید و با حال خوشی گفت:
    - بچه تو قنداقه عزیزم. ما خیلی وقته بزرگیم.
    سرم را تکان دادم و دست سنگینش را که دور شانه‌ام حلقه کرده و با خود به جلو می‌کشاند، پس زدم و در جواب، مشتی حواله‌ی بازویش کردم.
    وقتی به پارکینگ رسیدیم با فشردن دکمه‌ی ریموتش، اتومبیل لندکروز قرمزرنگی برایمان چشمک زد. چه‌قدر خوب بود که با ماشین شخصی خودش آمده بود پیشوازمان! از این ‌بابت کلی ذوق کردم که این‌جا هم هزارتا خدم‌ و حشم قرار نیست کارهایمان را انجام دهند! کریم جلو نشست و من هم بر صندلی عقب جاگرفتم. رادین آینه را روی من تنظیم کرد و گفت:
    - خب! بگو ببینم مهتا خانوم. این‌ شرفیابی گران‌بهاتون رو مدیون چی هستیم؟!
    لبخندی به چشمان براقش زدم و به شوخی گفتم:
    - اومدم ببینم اگه شایستگی مدیریت شرکتمون رو نداری بندازمت بیرون و خودم جات رو بگیرم.
    - به‌به. آفرین به این همه اعتماد‌به‌نفس! اولاً که شرکت شما نیست و مال خودمه. دوماً اگه من شایستگی ندارم تو که مطمئناً ول‌معطلی خانوم. دخترجون تو رو حتی کسی جزء آدم‌ بزرگا هم حساب نمی‌کنه، چه برسه به این‌که بخوان مدیرت بکنن! پس لطفاً از این‌ خیالات باطل دست بردار و فقط روی تعطیلاتت تمرکز کن که وقتی برگشتی باید کلی دیگه مشق بنویسی و درس بخونی!
    با اینکه می‌دانستم شوخی می‌کند؛ ولی بهم برخورد. دوست نداشتم کسی مرا بچه بداند و یا توانایی‌هایم را کوچک بشمارد. با دلخوری به‌ سمت پنجره رو برگرداندم و به خیابان‌های تهران خیره شدم! هیچ‌ خاطره‌ای از شهری که در آن به‌دنیا آمده بودم نداشتم! هرچه می‌دیدم برایم تازگی داشت! از اینکه حتی دلم برای این‌جا که وطن اصلی‌ام هست تنگ نشده بود ناراحت شدم. البته حُسن آمدنم این بود که حداقل می‌توانستم از فامیل و خانواده‌ای که هیچ‌وقت خواستار دیدنم نبودند نشانی بگیرم. یا حتی ملاقاتشان کنم! من که هیچ شناختی از مادرم نداشتم! با این ‌سفر می‌توانستم او را بشناسم یا شاید قبرش را پیدا کنم. هر چند همیشه نبودنش آزاردهنده‌ترین مسئله‌ی زندگی‌ام بوده و هست؛ ولی مهری که از او در دل دارم هیچ‌وقت نگذاشت نفرتی در وجودم راه یابد. با همه‌ی حرف‌های بدی که عمه‌سلطان و حتی پدر در موردش می‌زنند و او را مسبب تمام زشتی‌های زندگیمان می‌دانند، ته دلم باورشان ندارم و همیشه ذهنم درگیر زنی‌ست که او را از خانه و زندگی‌اش راندند و تنها دخترش را از او گرفتند و چه بسا شاید همین‌ها باعث مرگ زودهنگامش شده بود!
    با توقف اتومبیل سرم را از شیشه جدا کردم و اطراف را یک‌دور از نظر گذراندم. خب خدا را شکر خانه هم آپارتمانی نبود و می‌شد با خیال راحت در آن جولان داد. در را با ریموت مخصوصش باز کرد و وارد حیاط نسبتاً بزرگی شدیم. یک‌ ماشین دیگر هم در حیاط پارک بود که از قدیمی بودنش احتمال دادم از آنِ پدر رادین باشد! مثل این‌که کلا این ‌مرد با امروزی بودن میانه‌ی خوبی نداشت!
    کریم چمدان‌ها را از ماشین پیاده کرد و کنار من منتظر ایستاد. صدای پای کسی که پله‌ها را پایین می‌آمد به‌گوش رسید؛ ولی چون دو درخت بزرگ حیاط جلوی دید را می‌گرفت تا وقتی کاملاً پایین نیامد نتوانستم ببینمش. مردی حدوداً پنجاه‌ساله با موهای فر جوگندمی مقابلمان ایستاد و سلام کرد. دستم را جلو بـرده و با احترام جواب سلامش را دادم و گفتم:
    - ببخشید که مزاحم شما شدیم. رادین نذاشت بریم هتل.
    لبخندی زد و جوابم را با یک «خواهش می‌کنم، خونه‌ی خودتونه» مـﺅدبانه داد.
    معلوم بود برخلاف رادین، مرد کم‌حرف و آرامی‌ست. و در دل گفتم؛ «بیچاره حق داشته با عمه‌سلطان نتونه زندگی کنه!»
    رادین به‌طرف پله‌ها رفت و گفت:
    - بهتره بقیه‌ی تعارفاتون رو بیارید داخل. هوا گرمه.
    کریم بی‌هیچ حرف و کلامی به‌دنبالش راه افتاد؛ ولی من به احترام پدر رادین ایستادم تا اول او که صاحب‌خانه است پیش بیفتد. او هم بفرماییدی گفت و پشت سر کریم پله‌ها را بالا رفت.
    برعکس حیاط، خانه‌شان جمع‌وجور و کوچک بود. کلاً چهار اتاق بیشتر نداشت. که مشخص بود برای کریم اتاق کارشان را خالی کرده‌اند و تختی یک‌نفره را در گوشه‌ی آن جای داده‌اند.
    ولی من برای خودم اتاقی جداگانه داشتم، که احتمالاً اتاق مهمان بود. به‌هرحال می‌توانستیم در کنار هم روزهای خوبی را بگذرانیم. البته مسلماً پدر نمی‌دانست خانه‌شان این‌اندازه است وگرنه حتماً هتل را برای دختر دردانه‌اش مناسب‌تر می‌دانست. من هم به کریم یواشکی گفتم که صدایش را درنیاورد و از همین یک ‌مورد در گزارشاتش حرفی نزند. او هم با لبخند نصفه‌ونیمه‌ای سرش را به علامت «باشه» تکان داد.
    ***
    دو روز از آمدنمان گذشته بود و ما همچنان کار خاصی انجام نمی‌دادیم. رادین که بیشتر ساعاتش را در شرکت به سر می‌برد و پدرش هم که من و کریم، هردو، عمو خطابش می‌کردیم تمام تلاش خود را برای این‌که مهماندار خوبی باشد انجام می‌داد. خیلی مرد دوست‌داشتنی و مهربانی بود. هرساعتی که می‌گذشت بیشتر خدا را شکر می‌کردم که رادین نزد پدرش بزرگ شده و از اخلاق و مرام او الگو گرفته است وگرنه اگر طبق گفته‌ی قدیمی‌ها خواهرزاده‌ی حلال‌زاده به دایی‌اش می‌رفت و پیش مادری هم‌چون سلطان‌بانو بزرگ می‌شد، خدا می‌داند چه موجود عجیب‌وغریبی از آب درمی‌آمد!
    حوصله‌ام حسابی سر رفته بود. من آمده بودم این‌جا کمی تفریح کنم و خوش بگذرانم نه اینکه درودیوارهای خانه را تماشا کنم! همان ‌شب رادین که به خانه برگشت، من هم شروع کردم به نق زدن که چرا مرا بیرون نمی‌بری و من تا کی باید در خونه بمانم و حتی شده از فردا همراهت به شرکت می‌آیم و... این‌قدر گفتم و گفتم تا بالاخره اعصابش خرد شد و با تشر گفت:
    - بسه دیگه! ای‌بابا! چه‌قدر غر می‌زنی! باشه می‌برمت. فردا پنجشنبه‌ست نصف روز بیشتر نمی‌مونم شرکت. بعد هم تا شنبه بیکارم هرجا خواستی می‌برمت. حالا هم اگه غذات رو خوردی برو بگیر بخواب که برای فردا انرژی داشته باشی. ذخیره‌ی این‌ دو ‌روزت رو که الان یه‌جا هدر دادی رفت!
    با خنده‌ی مسخره‌ای گفتم:
    - هه‌هه‌هه... خیلی بامزه‌ای نمکدون!
    خنده‌ی بلندی کرد و با یک‌چشمک شیطنت‌آمیز گفت:
    - نمکدون رو مطمئن نیستم؛ ولی هم بامزه‌ایم هم خوشمزه!
    چیزی از حرفش نفهمیدم؛ ولی حس کردم معنی خوبی نداشت چون پدرش با چشم‌غره‌ای گفت:
    - رادین! بسه دیگه!
    به‌خاطر این‌که بیشتر از این جو متشنج نشود، با تشکر کوتاهی از سر میز برخاستم و به اتاقم رفتم.
    ***
    صبح با سردرد بدي از خواب بيدار شدم. نمي‌دانم چرا حالم گرفته بود و دلم می‌خواست گريه كنم! دست و صورتم را شستم و سرسري دستي به سرووضع آشفته‌ام كشيدم و به هال رفتم! هيچ‌كس نبود! حتي عمورضا، پدر رادين! سر صبحي همه با هم كجا رفته بودند؟!
    به آشپزخانه رفتم و براي خود چاي ريختم. چون فقط در همين حد بلد بودم از خودم پذيرايي كنم!
    ديشب بعد از مدت‌ها خواب امير را ديدم! به‌گمانم به‌خاطر همين، صبح آن‌قدر روحم ناآرام بود! مدتی‌ست در خواب‌هايم امير عذاب می‌كشد، درد دارد و من هم پابه‌پايش تا صبح ناله می‌كنم! نمی‌دانم چه‌طور و چگونه می‌توانم كمكش كنم و همين بيشتر عذابم می‌دهد.
    اين‌حرف هميشه در گوشم هست كه: «كلافگيت رو هيچ‌وقت گـ*ـردن كسي ننداز. بعضي‌وقتا فقط از دنيا دلگيري و نمي‌دوني بايد سر كي خاليش كني... واسه همينم عصبي مي‌شي».
    الان هم مثل آن‌موقع‌ها كه صبح از دنده‌ی چپ بلند می‌شدم و به هر موجود زنده‌اي گير می‌دادم و بيشتر از همه هم امير مورد اصابت تركش‌هاي لحظه‌به‌لحظه‌ام قرار می‌گرفت، دلم می‌خواهد سرم را به ديوار بكوبم، چون هيچ‌كس نيست كه دق‌ّدلی‌ام را بر سرش خالي كنم و سبك شوم. نه عمورضا، نه رادين و نه حتي كريم! نمي‌دانم او ديگر كجا رفته! چند‌دقيقه بود دستم را تكيه‌گاه سرم كرده و فنجان چاي را به‌هم می‌زدم كه با صدايي كه از پشت سرم گفت:
    - سلام، شما بيدار شدين؟!
    دستم يك‌باره از زير چانه‌ام رها شد و سرم محكم خورد به ميز و استكان چاي هم واژگون شد روي ميز! ببين چه زود خواسته‌ی دلم اجابت شد كه «سرم كوبيده شود به جايي!» با خود گفتم «حالا ديوار نشد، ميز كه هست!»
    عمورضا نان‌هاي توي دستش را روي كابينت گذاشت و با ترس و نگراني به‌ طرفم آمد! بيچاره فكر كرده بود چاي خيلي داغ بوده و روي من خالي شده!
    دستم را با حركتي غيرطبيعي به ميز كوبيدم و از جا بلند شدم. يك ‌لحظه شوكه شد؛ ولي با اين ‌وجود نگاه نگرانش را نتوانست پنهان كند! فهميدم خيلي دارم با حركات هيستريكم می‌ترسانمش، پس سعي كردم به خودم مسلط باشم و با لبخند مسخره‌اي كه حتي نمي‌دانم قيافه‌ام را چه شكلي كرد، گفتم:
    - من خوبم عمو... چيزيم نيست
    قشنگ از چهره و چشم‌هايش مشخص بود كه مي‌گفت «آره معلومه خيلي خوبي!»
    لحظاتي زل زد به من، بعد هم بدون حرف دستمال‌كاغذي را از جعبه‌ی روي ميز خارج كرد و به ‌آرامي روي ميز پر از چاي كشيد!
    با حالت گيج و منگي كه داشتم، به‌سمت اتاقم راه افتادم كه جلوي پله‌ها با كسي سـ*ـيـنـه‌به‌سـ*ـيـنـه شدم. كريم سرش را پايين آورد و به صورتم خيره شد! با همان اخمي كه از حال بدم نشأت مي‌گرفت گفتم:
    - ها چيه؟!
    - هيچي! شما حالتون خوب نيست؟!
    با دست هلش دادم كنار و به اتاقم وارد شدم. اتاق من كنار پله‌هايي قرار داشت كه به پشت‌بام ختم می‌شد و احتمالاً كريم داشت از آن‌جا می‌آمد كه به من برخورد كرد! حال اين‌كه او اول صبح بالاي پشت‌بام چه‌كار مي‌كرده خدا می‌داند و بس!
    روي تخت دمر افتادم و با چند نفس‌ عميق سعي كردم ضربان قلبم را كنترل كنم! نمي‌دانم چرا اين‌طور شده بودم. فكر كنم حالم بيشتر از آن‌چه که فكر می‌كردم خراب بود كه توجه همه را جلب كرد!
    ***
    با صداي تقه‌اي كه به در خورد، چشمان خـ*ـمار از خوابم را گشودم و به آرامي گفتم:
    - بله!
    صداي عمورضا را شنيدم كه با مهرباني گفت:
    - دخترم برات غذا آوردم.
    از جايم برخاستم. به گمانم همان چنددقيقه خواب حالم را روبه‌راه كرده بود، چون بدون هيچ سرگيجه‌اي به ‌طرف در رفتم و بازش كردم. عمورضا لبخند بر لب روبه‌رويم ايستاده بود و سيني برنج و مرغ در دست، به من نگاه می‌كرد. من هم لبخندي زدم و گفتم:
    - ممنون عمو. ميام همون‌جا مي‌خورم. حالم بهتره.
    سرش را تكاني داد و از جلويم كنار رفت تا بتوانم رد شوم. از اين‌كه چرا به جاي صبحانه، ناهار گذاشته بود تعجب كردم؛ ولي بعد با خود گفتم لابد خواسته زودتر ناهار بخورم كه انرژي بيشتري بگيرم! با همين افكار درهم‌وبرهم به‌طرف دستشويي رفتم و دست‌ورويم را شستم و بعد از آن هم به ‌طرف آشپزخانه قدم برداشتم. كريم روي مبل‌هاي هال نشسته بود و تلوزيون می‌ديد! نمي‌دانم چه داشت پخش می‌شد كه آن‌طور محو تماشايش شده بود! آشپزخانه در راهروي ورودي قرار داشت و يك‌ پنجره‌ی خيلي بزرگ رو به حياط داشت كه دلبازتر از اتاق‌ها بود، به‌خاطر همين ترجيح می‌دادم آن‌جا غذايم را بخورم. با ورودم، رادين صندلي‌اش را عقب كشيد و بلند شد و به ‌طرفم آمد.
    با لبخندي گفتم:
    - اِ! تو هم خونه‌اي؟! كي اومدي؟!
    - نيم‌ساعت پيش رسيدم. ديروز قول دادم كه ظهر ميام خونه.
    چشم‌هايم را به‌دنبال ساعت در آشپزخانه گرداندم و با تعجب گفتم:
    - ساعت چنده؟ مگه ظهر شده؟!
    - بله كه ظهر شده. ساعت يك‌ونيمه
    - واي جدي مي‌گي! چه‌قدر خوابيدم!
    دستم را كشيد و روي يكي از صندلي‌ها نشاند و گفت:
    - خب چه بهتر. اين‌طوري انرژي براي سرپا موندن تا شب رو داري و هي نمي‌گي خسته شدم. حالا بيا زودتر ناهارتم بخور تا بريم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا