کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
آن شب باگراد و سیاران تا نزدیکی‌های صبح مشغول حرف زدن شدند و تازه وقتی نور خورشید به زمین جنگل رسید، تصمیم به استراحت گرفتند.
***
روز بعد نیز درست شبیه به شانزده روز گذشته بود. آن‌ها بدون هیچ سد و یا مانعی بر سر راهشان به هدفشان نزدیک و نزدیک‌تر شدند. تا اینکه باگراد با دیدن ورودی غار مخوفی که درست در مقابلشان بود، توقف کرد. نقشه را بالا آورد و به غار سیاهی که به صورت مبهم و ریز در آن کشیده شده بود نگاه کرد. اکنون آن‌ها در همان نقطه بودند. سرانجام راه طولانی و خسته‌کننده‌شان به پایان رسیده بود و دیگر زمان آن بود که همه‌چیز را برای سیاران تعریف کند. هرچند که اگر دست خودش بود زودتر از این‌ها حقیقت را به او ‌می‌گفت.
- اِ... من باید یه چیزی بهت بگم.
به‌جز او و سیاران کسی در آن نزدیکی نبود؛ زیرا فرد و تریتر با تعجب به درختی که پر از شکوفه‌های بهاری بود، نگاه ‌می‌کردند. باگراد دلیل حیرت آن‌ها را ‌می‌دانست. هنوز دو هفته به پایان زمستان مانده بود، درحالی‌که تمام درخت‌های اطراف پر از شکوفه‌های سفید و صورتی بوده و هوا نیز بسیار گرم‌تر از قبل شده بود. طبق افسانه‌ها، در سرزمین میلا فصلی به‌جز بهار وجود نداشت و این نشان ‌می‌داد که آن‌ها راه را درست آمده‌اند. سیاران ابروهایش را بالا برد و پرسید:
- به من؟
باگراد سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:
- درواقع خیلی وقت پیش باید بهت ‌می‌گفتم؛ ولی...
نگاهی به فرد انداخت و ادامه داد:
- نشد.
سیاران نیز نگاه کوتاهی به فرد انداخت و گفت:
- فکر کنم بدونم چرا نشد.
- راستش اون یه‌کمی ‌بی‌دلیل نگران بود.
- نگران چی؟
باگراد با دست اشاره‌ای به غار کرد و گفت:
- نگران چیزی که دنبالش بودیم.
- مگه شما دنبال چی هستین؟
باگراد لحظه‌ای مردد ماند، سپس با صدای آهسته‌ای گفت:
- دنبال بهترین الماس جهان.
چشم‌های سیاران گشاد شد و باگراد فوراً اضافه کرد:
- البته ما قصد نداریم اون رو بدزدیم، ما فقط برای خوشبختی بهش احتیاج داریم.
سیاران با تردید پرسید:
- خوشبختی؟ نمی‌فهمم، قضیه چیه؟
براد آهی کشید و گفت:
- چون توی کتابا نوشته شده هر کسی که اون الماس رو لمس کنه خوشبخت میشه.
سیاران با ناباوری گفت:
- یعنی تو این‌همه راه رو فقط به‌خاطر یه افسانه‌ی مسخره اومدی؟
باگراد با اطمینانی متزلزل گفت:
- این فقط یه افسانه نیست، واقعیته.
سیاران پوزخندی زد و گفت:
- از این افسانه‌ها زیاده؛ اما درواقع این حرفا که درباره‌ی خوشبختی ‌می‌زنن همه‌ش مزخرفه.
باگراد با ناراحتی زمزمه کرد:
- برای تو راحته که این رو بگی.
سیاران لحظه‌ای در سکوت با دقت به سرتاپای او نگاه کرد و گفت:
- راستش موضوع اینه که من هیچ‌وقت فکر نکردم که تو بدبختی.
- ممنونم.
- من که ازت تعریف نکردم؛ اما... بگذریم! درهرحال من هم باهات میام.
باگراد لبخندی زد و گفت:
- واقعاً؟
سیاران به‌سردی گفت:
- معلومه که میام. خب حالا باید چی‌کار کنیم؟ بریم توی غار تا فقط به یه الماس دست بزنیم؟
لبخند باگراد وسیع‌تر شد و گفت:
- یه چیزی شبیه همین.
فرد گفت:
- چرا نمیگی دقیقاً همین؟
باگراد تازه متوجه حضور فرد و تریتر شد و گفت:
- چه فرقی ‌می‌کنه؟ حالا میاین بریم تو یا خودم تنها برم؟
سیاران ضربه‌ی محکمی ‌به پشت او زد و گفت:
- من که همراهت میام، باید جالب باشه.
تریتر گفت:
- من هم همین‌طور.
با اینکه دو نفر دیگر موافقت خود را اعلام کرده بودند؛ اما مثل همیشه چشم باگراد به فرد بود تا نظر او را بشنود. سرانجام فرد نیز سرش را تکان داد و پشت‌سر بقیه به راه افتاد. زمانی که همگی به‌سمت غار حرکت ‌می‌کردند، باگراد حس عجیبی داشت و مدام خیال ‌می‌کرد صدها جفت چشم به او خیره شده‌اند. چیزی مانع ورودش به غار ‌می‌شد، نمی‌دانست آن احساس از کجا سرچشمه گرفته است؛ اما خیال نداشت بعد از آن‌همه راهی که آمده بودند دست خالی برگردد. الماس تنها راه چاره‌ی او بود، نمی‌توانست رهایش کند؛ پس باید بدون ترس و اضطراب پیش ‌می‌رفت. حضور دوستانش دلگر‌می ‌بزرگی بود و خوش‌حال بود که آن‌ها را کنار خود دارد. باگراد برگشت و به پشت‌سرش نگاه کرد تا مطمئن شود فرد سر قولش مانده و با آن‌ها وارد غار ‌می‌شود. وقتی متوجه توقف او شد، با صدای بلندی گفت:
- پس چرا نمیای؟
فرد چند لحظه رویش را به‌سمت جنگل برگرداند و حرفی نزد، سپس برگشت و با سوءظن گفت:
- همین الان فکر کردم که یه چیزی دیدم؛ ولی... انگار خیالاتی شدم.
باگراد که نگران شده بود، کنار او ایستاد و با دقت به جنگل نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً چی دیدی؟
فرد با تردید گفت:
- انگار یه چیز پشمالو از پشت درختا گذشت.
با دیدن چهره‌ی باگراد فوراً اضافه کرد:
- البته گفتم که به احتمال زیاد اشتباه کردم.
باگراد گفت:
- شاید خرس بوده!
فرد گفت:
- شاید!
اما چندان مطمئن به نظر نمی‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    همان‌لحظه صدای فریاد سیاران از درون غار بلند شد که ‌می‌گفت:
    ‌- خدایا! اینجا خیلی تاریکه. کسی با خودش شمع نیاورده؟
    باگراد و فرد نگاه ناامیدانه‌ای ردوبدل کردند و پس از نگاه گذرایی به جنگل وارد غار شدند. حق با سیاران بود، درون غار تاریک‌تر از آن بود که در تصور بگنجد. آن‌قدر ظلمانی که باگراد حتی قادر نبود دست‌هایش را ببیند. سیاران مثل پسربچه‌های لوس نق زد و گفت:
    ‌- اَه! اینجا افتضاحه!
    فرد گفت:
    ‌- میشه این‌قدر غرولند نکنی و بری جلو؟
    سپس هل محکمی ‌به شخصی که جلوتر از او بود، داد. باگراد که نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد داد زد:
    ‌- هی، چی‌کار ‌می‌کنی؟
    ‌- ببخشید، فکر کردم سیارانه.
    ‌‌- سیاران چی؟ کسی من رو صدا زد؟
    فرد غرغر کرد و گفت:
    ‌- نه هیچ‌کس تو رو صدا نزد.
    باگراد که از سروصداها گیج شده بود، با صدای بلندی گفت:
    ‌‌- تریتر کجاست؟
    قبل از آنکه کسی جوابش را بدهد، خود تریتر در گوشش گفت:
    ‌‌- من اینجام.
    حضور ناگهانی تریتر چنان باگراد را ترساند که او از پشت به فرد برخورد کرده و هر دو روی زمین افتادند. فرد آه‌وناله‌کنان مشتی به باگراد زد و گفت:
    ‌‌- تو نمی‌تونی مثل آدم راه بری؟
    ‌- ببخشید، یه لحظه ترسیدم.
    سپس خطاب به تریتر گفت:
    ‌‌- تو کجا بودی؟
    تریتر این‌ بار در گوش سمت چپش گفت:
    ‌- اول غار یه حمله‌ی خفیف بهم دست داد.
    ‌- آه، چه خوب.
    باگراد لحن پر نیش و کنایه‌ی فرد را نادیده گرفت و پرسید:
    ‌- حالا حالت خوبه؟
    تریتر با لحن غمگینی گفت:
    ‌- بد نیستم.
    ‌- اَه! اینجا پر از تار عنکبوته. اونا مدل موهام رو خراب می‌کنن.
    فرد زیر لب گفت:
    ‌‌- به درک!
    سیاران ناگهان فریاد زد. باگراد خیال کرد او صدای فرد را شنیده و سر او داد ‌می‌زند؛ اما خیلی زود متوجه شد که فریاد او از سر حیرت است. باگراد گفت:
    ‌‌- چی شده سیاران؟
    ناگهان دستی بازویش را گرفت و کشید و گفت:
    ‌- اینجا! بیا اینجا و به این دست بزن.
    سیاران باگراد را با خود کشید و دستش را روی جسمی ‌سرد و سفت کشید و با شوق و ذوق پرسید:
    ‌‌- به‌نظرت این چیه؟ یه صندوق پر از طلا؟
    لحن سیاران سرشار از حرص و طمع بود. باگراد در تاریکی به جایی که فکر ‌می‌کرد صورت سیاران قرار دارد نگاهی انداخت و آنگاه دستش را کمی ‌جلوتر برد و با لمس یک درب بزرگ، تنش لرزید و گفت:
    ‌- فرضیه‌ی صندوق رو کاملاً از ذهنت بیرون کن چون... چون من فکر ‌می‌کنم... فکر ‌می‌کنم این یه تابوتِ بزرگه.
    سپس عقب‌عقب رفت و سیاران را نیز با خود کشید. سیاران با لحنی که نفرت و انزجار در آن محسوس بود، آهسته گفت:
    ‌- این تابوت کوفتی اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    باگراد جوابی نداد و برگشت و به تاریکی پشت سرش چشم دوخت. صدای فرد را شنید که آهسته پرسید:
    ‌‌- این تابوت ملکه‌ست؟
    باگراد که از تصور حضور یک جسد در آن تابوت حالش بد ‌می‌شد، با اکراه گفت:
    ‌- مطمئنم که خودشه.
    سیاران گفت:
    ‌‌- من که حالم داره به هم ‌می‌خوره، بیاین از اینجا بریم.
    هر چهار نفر با احتیاط از کنار تابوت گذشته و به راه خود در آن غار سرد و تاریک ادامه دادند. باگراد ‌می‌توانست عبور هوا را از انتهای غار احساس کند. هرچه پیش ‌می‌رفتند هوا سردتر ‌می‌شد، تا جایی که ده دقیقه بعد دندان‌هایشان از سرما به هم ‌می‌خورد. سیاران درحالی‌که در کنار باگراد ‌می‌لرزید، گفت:
    ‌- باورم نمیشه که به چنین روزی افتادم. من، سیاران کِت دارم توی یه غار بدبو از سرما منجمد ‌میشم.
    باگراد نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد و گفت:
    ‌‌- ما نمی‌میریم.
    فرد ناغافل سقلمه‌ای به پشت باگراد زد و گفت:
    ‌- جدی؟ توی اون کتابا این رو هم نوشته بودن که هرکسی اون‌قدر احمق باشه که بخواد توی این سرما جلو بره تا به یه الماس کوفتی دست بزنه، نمی‌میره؟
    باگراد به‌سادگی گفت:
    ‌- نه ننوشته بودن؛ اما اگه تو بخوای ‌می‌تونی برگردی.
    صدای نفس‌های عصبی فرد بلند شد و پشت‌سرش تریتر ناله‌ی خفیفی کرد. باگراد بلافاصله گفت:
    ‌‌- تو هم ‌می‌تونی بری.
    سپس رویش را به جایی که فکر ‌می‌کرد سیاران ایستاده است برگرداند و با بی‌میلی گفت:
    ‌‌- تو هم همین‌طور.
    دستی از پشت‌سر بازویش را گرفت و برگرداند و با لحن حسرت‌آمیزی گفت:
    ‌‌- من اینجام رفیق.
    باگراد به‌سمت سیاران برگشت و او گفت:
    ‌‌- من تا آخرش باهاتم.
    فرد سرفه‌ی محکم و تمسخر‌آمیزی کرد و سیاران با عصبانیت گفت:
    ‌- چیه؟ نکنه فکر کردی من هم مثل تو ولش ‌می‌کنم؟
    لحن کلام سیاران بسیار تند و زننده بود و باگراد تردیدی نداشت تا چند ثانیه‌ی دیگر او و فرد همچون حیوانات وحشی به جان یکدیگر ‌می‌افتند؛ اما خوشبختانه همان‌موقع صدای چک‌چک خفیفی آمد و همه را ساکت کرد. تریتر به اشتباه بازوی فرد را گرفت و گفت:
    ‌‌- صدای چی بود؟
    فرد او را به‌سمت باگراد هل داد و گفت:
    ‌‌- من چه بدونم!
    سیاران گفت:
    ‌- مثل صدای ریختن آب بود. میگم اینجا که رودخونه یا دریاچه‌ای نداره، نه؟
    باگراد قاطعانه گفت:
    ‌‌- به‌هیچ‌وجه.
    ‌- پس صدای چی بود؟
    باگراد جوابی نداد و این بار گوش‌هایش را تیز کرد. چک! چک! چک! باگراد ناگهان فریاد زد:
    ‌- صدای آبه.
    سیاران با لحن پیروزمندانه‌ای گفت:
    ‌- دیدین گفتم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    اما کسی حرف او را نشنید؛ زیرا اول باگراد، سپس فرد و تریتر با سرعت از کنارش گذشته و به‌سمت انتهای غار دویدند. باگراد که جلوتر از همه بود می‌دانست آن صدا نشانه‌ی خوبی است. اکنون دیگر چند قدم با آن الماس شگفت‌انگیز و افسانه‌ای فاصله داشت. دیگر چیزی نمانده بود که به او برسد.
    باد سردی وزید و پوست صورتش را سوزاند. باگراد پا تند کرد، از پیجی گذشت و آنگاه چشمش به او افتاد. الماس در تاریکی غار چنان می‌درخشید که نور آبی‌اش همه‌جا را روشن کرده بود. باگراد که محسور آن نور آبی ملایم شده بود، جلو رفت. صدای حبس‌شدن نفس تریتر را شنید و بی‌توجه به دوستانش که با دهان باز به منظره‌ی مقابلشان خیره مانده بودند، جلو رفت و درست در مقابل الماس که در محفظه‌ای شیشه‌ای قرار داشت، زانو زد. بی‌آنکه بخواهد به آن الماس بزرگ و درخشان خیره مانده و قادر نبود نگاهش را از او بگیرد. این حرکت کاملاً غیرارادی بود و باگراد می‌دانست که الماس او را مجذوب خود کرده است. همان‌موقع نور شدیدی درخشید و بالاخره نگاه او را به‌سمت خودش کشاند.
    باوجودآنکه چند دقیقه از پیداکردن الماس می‌گذشت؛ اما او تازه فهمید که محفظه روی پایه‌ی شیشه‌ای، درست زیر یک ظرف بزرگ که پر از آب است، قرار دارد. با کنجکاوی سرش را جلو برد تا به داخل آب نگاهی بیندازد؛ زیرا به نظر می‌رسید که جریان آب و درخششش طبیعی نباشد؛ اما به‌محض‌آنکه تصمیم به این کار گرفت صدای فریادی به گوش رسید و باعث شد باگراد و دوستانش سر جایشان خشک شوند.
    - برش دار!
    باگراد وحشت‌زده برگشت و رو به دوستانش پرسید:
    - چی رو بردارم؟
    سیاران با گیجی گفت:
    - من که چیزی نگفتم.
    تریتر با صدای بلندی گفت:
    - آی! پام رو لگد کردی.
    - خب مگه مجبوری به من بچسبی؟
    فرد فریاد زد:
    - جفتتون خفه شین!
    و بلافاصله سکوتی مرگ‌بار برقرار شد. تریتر و سیاران دیگر جروبحث نکردند. باگراد گمان می‌کرد که آن‌ها نیز سراپا گوش شده‌اند تا بار دیگر آن صدا را بشنوند. سرانجام پس از وقفه‌ای کوتاه آن صدا تکرار شد:
    - گفتم برش دار پسره‌ی نادون!
    آنگاه باگراد فهمید که آن صدای عصبی از کجا می‌آید، از درون آب چهره‌ی زنی بسیار زیبا نمایان شده و با ناراحتی بر سر باگراد فریاد می‌زد:
    - پس چرا ماتت بـرده؟ برش دار و از اونجا دور شو.
    باگراد چنان از دیدن تصویر آن زن جا خورد که روی زمین افتاد. با صورتی که از حیرت رنگ‌پریده شده بود رویش را برگرداند تا از بقیه توضیح بخواهد؛ اما قبل از آنکه بخواهد شروع به حرف‌زدن کند تریتر فریاد زد:
    - شما هم شنیدین؟
    هیچ‌کس به خود زحمت نداد که جوابی بدهد؛ زیرا همه صدای زدوخوردی را که از بیرون غار به گوش می‌رسید شنیده بودند. فرد با نگرانی گفت:
    - اون بیرون چه خبره؟
    باگراد برای اولین بار ترس را در صدای او احساس می‌کرد.خودش هم بدجوری وحشت‌زده شده بود. آیا برایتر‌ها پس از شانزده روز موفق شدند آن‌ها را پیدا کرده و اکنون بیرون غار منتظر ایستاده بودند؟ پس چرا صدای درگیری می‌آمد؟ مگر به‌جز آن‌ها چه کسان دیگری آنجا حضور داشتند؟ بیرون غار چه خبر بود؟ سیاران با صدایی که به‌سختی در می‌آمد گفت:
    - بچه‌ها! یه حسی بهم میگه باید همین الان از اینجا بریم.
    فرد گفت:
    - حست درسته. باگراد! زود باش بهش دست بزن، همین الان!
    باگراد بار دیگر دو زانو نشست و با نگرانی شروع به حرف‌زدن کرد:
    - ولی... شماها اون صدا رو نشنیدین؟
    تریتر با ترس و لرز گفت:
    - معلومه که شنیدیم. پس فکر کردی واسه چی این‌قدر عجله داریم؟ زود باش لمسش کن.
    تریتر او را هل داد و باگراد دوباره روی زمین افتاد. همان‌لحظه صداهای مبهمی‌ از درون آب به گوش رسید:
    - تعداد اونا خیلی زیاده. نگهبانا از پسشون برنمیان، باید بهش اعتماد کنیم.
    باگراد که جرئت برگشتن و نگاه‌کردن به آب درون ظرف را نداشت. از اینکه فقط خودش قادر به شنیدن آن صداها بود گیج شد. صدای درگیری شدیدتر شد و فرد فریاد زد:
    - بجنب لعنتی.
    - برش دار.
    صدای دوم چنان ملایم و لطیف بود که باگراد بی‌اراده سرش را برگرداند تا صاحب آن را ببیند. در میان جریان ملایم آب زیباترین دختری که در تمام عمرش دیده بود، به او نگاه می‌کرد. چشم‌های شگفت‌انگیزش لبریز از نگرانی بود و لب‌های خوش‌حالتش مدام برهم فشرده می‌شد. موهای بلند و صافش به رنگ طلایی روشن بود و گردی صورتش چهره‌ی فوق‌العاده‌اش را تکمیل کرده بود. دهان باگراد از حیرت نیمه‌باز مانده بود. در تمام طول عمرش به یاد نداشت به دختری این‌طور نگاه کرده باشد. گویی قادر نبود چشم از آن فرشته‌ی زمینی بردارد! شاید در جایی از قلبش می‌خواست بنشیند و ساعت‌ها او را تماشا کند.
    - اون دیگه کیه؟
    صدای فرد را از دوردست‌ها شنید. بااین‌حال دهان خشکش را باز کرد و صادقانه گفت:
    - فقط یه حدس می‌تونم بزنم...
    آن دختر صورتش را جلو آورد و با عصبانیت گفت:
    - حدس‌زدن رو بذار برای بعد. زودتر برش دار و از اونجا فرار کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    از نظر باگراد حتی عصبانیتش زیبا و تماشایی بود. کاش می‌شد صورتش از آب بیرون بیاید! با ضربه‌ی محکمی ‌که به سرش خورد به خود آمد و با گیجی پرسید:
    - چی شده؟
    فرد که نگاهش بین آن دختر و باگراد در نوسان بود، فریاد زد:
    - الماس رو بردار و بیا فرار کنیم.
    باگراد با شنیدن این حرف اخم‌هایش را درهم کشید. دزدیدن الماس فکر مسخره‌ای بود، او که دزد نبود؛ اما برخلاف انتظار، دختر درون آب با ملایمت حرف فرد را تأیید کرد و گفت:
    - نذار الماس به دست اونا بیفته، دشمنا وارد سرزمینمون شدن. وقت زیادی نداریم.
    باگراد چشم‌های آبی روشنش را به چهره‌ی دختر دوخت؛ اما نتوانست حرفی بزند. زن میان‌سالی که یک بار دیگر دیده بود، کنار دختر ظاهر شده و گفت:
    - لیانا درست میگه، تو باید برش داری. اون رو به سرزمین ما بیار، اون الماس باارزش‌تر از اونه که بتونی تصور کنی. این مسئولیت ازاین‌به‌بعد با توئه. اون رو به من برسون.
    جملات آخرش در سروصدای بیرون غار گم شده و سرانجام صورت او و دخترش نیز در آب محو شد.
    باگراد می‌خواست فریاد بزند و از دختر بخواهد که نرود؛ اما حتی نتوانست دهانش را باز کند. درگیری و سروصدا بیشتر شد که فرد گفت:
    - باگراد بجنب.
    بالاخره باگراد تکانی به خود داد و با عجله و البته احتیاط محفظه‌ی شیشه‌ای را باز کرد و الماس پرنور و فوق‌العاده درخشان را در دست گرفت. نور آبی الماس چشم‌هایش را می‌زد. زیباتر از آن بود که بتوان توصیف کرد. تک‌تک بلور‌های ریزی که آن الماس را تشکیل داده بودند، می‌درخشیدند و اطرافشان را روشن می‌کردند. باگراد تازه در آن زمان بود که به راستی نوشته‌های درون کتاب را درک کرد «روی این الماس بی‌نظیر نمی‌توان قیمتی گذاشت.» پس از چند لحظه که سنگینی الماس را در دست‌هایش حس کرد، ناگهان گرمایی غیرطبیعی از درون آن به دستش منتقل شده و گویی به طور اعجاب‌انگیزی تمام احساس ترسش را زدود و باعث شد پس از چند دقیقه‌ی طولانی سرپا بایستد و رو به دوستانش فریاد بزند:
    - زود باشین! دیگه باید از اینجا بریم.
    فرد با نیش و کنایه گفت:
    - چه خوب که بالاخره فهمیدی.
    باگراد بی‌توجه به او به تریتر گفت:
    - اون بقچه رو بده، باید الماس رو قایم کنیم.
    این فکر بکری نبود؛ اما بهتر بود تا جایی که می‌شد الماس را از چشم کسانی که آن بیرون در حال نبرد بودند، پنهان می‌کرد. آن‌ها با ترس و اضطراب الماس را لای بقچه پیچیده و محکم آن را گره زدند. سپس بی‌آنکه کلمه‌ای با یکدیگر حرف بزنند به یک توافق مشترک رسیده و فرار کردند. مسیر غار گویی با نیرویی جادویی طولانی‌تر شده بود. بااینکه با تمام وجود می‌دویدند و حتی لحظه‌ای درنگ نمی‌کردند؛ اما آن‌قدر عصبی و نگران بودند که مسیر چند برابر بیشتر به‌نظرشان می‌آمد. البته همگی اطمینان داشتند که این فقط تصور آن‌هاست و حقیقت ندارد. باگراد دیگر سرما را احساس نمی‌کرد، گویی تمام وجودش از گرمای الماس پر شده بود. در آن لحظه که با تمام وجود به‌سمت ورودی غار می‌دوید، تنها یک کلمه در سرش می‌چرخید؛ لیانا. با اینکه دیگر می‌دانست که او کیست؛ اما برخلاف همیشه جرئت می‌کرد که تمام مدت به او فکر کند. باگراد حتی تصمیم گرفته بود که از آن پس بیشتر به او بیندیشد و سعی کند جزئیات چهره‌اش را به خاطر بسپارد.
    - رسیدیم.
    فریاد پیروزمندانه‌ی سیاران تنها صدایی بود که می‌توانست او را از فکر لیانا دربیاورد؛ اما خب تنها چیزی هم بود که می‌توانست توجه چندین تک‌پای خشمگین، بیست برایتر، چند مرد روستایی وحشی و نگهبانان غار را که همگی از دم لباس سفید و بلند داشتند به خود جلب کند. وقتی نگاه یک تک‌پای پرمو بر بقچه‌ای که در دست داشت افتاد، قلب باگراد در سـ*ـینه فرو ریخت و فریاد زد:
    - از این طرف. بدویین.
    تردیدی وجود نداشت که تک‌پا و برایتر‌ها با دیدن او غرشی کرده و سعی کردند دنبالشان بروند؛ اما خوشبختانه نگهبانان غار آن‌ها را با تیروکمانشان زخمی‌ کرده و مانع بقیه شدند. ظاهراً پیغام آن زن به نگهبانان غار رسیده بود. آن‌ها در تلاش بودند که باگراد صحیح و سالم، به همراه الماس از آنجا بگریزد. جنگ سختی بود، چرا که نیمی ‌از نگهبانان زخمی ‌و کشته شده بودند. بااین‌حال نصف دیگری که مانده بودند با قدرت و شجاعت جلوی آن موجودات پلید و انسان‌های شرور ایستادگی می‌کردند. باگراد همان‌طور که محکم بقچه را چسبیده بود و می‌دوید، دعا می‌کرد که آن‌ها طاقت بیاورند. هر چهار نفر در جهتی که می‌دانست از هر راه دیگری به سرزمین میلا نزدیک‌تر است، می‌دویدند. شکوفه‌های بهاری از روی درخت‌های اطراف بر سروصورتشان می‌ریخت؛ اما هیچ‌کدام توجهی به زیبایی و شگفتی منظره‌ی اطرافشان نداشتند. پس از نیم ساعت که بالاخره صدای دادوفریاد نبردِ نزدیک غار قطع شد، با پهلوهای دردناک و نفس‌های بریده متوقف شدند. سیاران که خم شده و دستش را روی زانوهایش گذاشته بود، پرسید:
    - حالا... حالا چی‌کار کنیم؟ اونا دیگه چه‌جور موجوداتی بودن؟ اصلاً قضیه چی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد و فرد نگاه سریعی به یکدیگر انداختند. سرانجام باگراد جوری نفسش را بیرون فرستاد که انگار کاملاً درمانده و بدون چاره شده بود. او رو به سیاران کرد و قاطعانه گفت:
    - خب گمون نکنم پنهان‌کاری بیشتر از این فکر خوبی باشه؛ پس من همه‌چیز رو بهت میگم.
    سیاران مبهوت ماند و فرد بر سرش فریاد زد:
    - عقلت رو از دست دادی؟
    باگراد با خونسردی جواب داد:
    - نه، اتفاقاً تازه عقلم اومده سر جاش. ما از روز اول باید همه‌چیز رو بهش می‌گفتیم.
    تریتر مداخله کرد و آهسته گفت:
    - اما اون‌موقع سیاران فقط یه غریبه بود.
    باگراد خوش‌حال بود که بالاخره او اظهارنظر کرده است.‌ رویش را به‌سمت تریتر برگرداند و گفت:
    - فرقی نمی‌کنه، ما باید بهش حق انتخاب می‌دادیم.
    سیاران میان حرف‌های آن پرید و با صدای بلندی گفت:
    - هی! من که هیچی از حرفاتون نمی‌فهمم. میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ تو چی رو از من پنهون کردی؟
    باگراد از اینکه فقط خودش مورد اتهام قرار گرفت ناراحت شد؛ اما شاید سیاران حق داشت! زیرا او و باگراد دیگر از برادر نیز به یکدیگر نزدیک‌تر بودند، باید زودتر همه‌چیز را برایش می‌گفت. او حقیقتاً لایق سرزنش بود؛ زیرا حتی اکنون نیز اگر الماس را به همراه نداشت شاید هرگز حقیقت را به دوستش نمی‌گفت. خیلی عجیب بود که الماس وادارش می‌کرد حقیقت را بگوید. آخر او از کجا می‌دانست که باگراد چیزی برای پنهان‌کردن از سیاران دارد؟ به‌راستی که نوشته‌ی کتاب‌ها درباره‌ی الماس حقیقت داشت. آن سنگ بلوری درخشان به‌راستی همه‌ی پلیدی‌ها و دروغ‌ها را آشکار می‌کرد. اگرچه دروغ او چندان هم بزرگ نبود؛ اما درهرحال دروغ، دروغ بود و به‌همین‌خاطر بود که باگراد از اول تا آخر ماجرا را برای سیاران تعریف کرده و بی‌توجه به ایما و اشاره‌های فرد، تمام جزئیات را برای او گفت.
    پس از نیم ساعت که همه‌ی دروغ‌هایش را رو کرد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نماند، به‌عنوان آخرین جمله به پسر خشمگینی که مقابلش ایستاده بود گفت:
    - من‌ متأسفم.
    شترق! سیلی محکمی‌ که در گوشش خورد مطمئناً حقش بود، منتها نمی‌فهمید که چرا دردی احساس نمی‌کند؟! چشم‌هایش را که از شدت شرمندگی بسته بود باز کرد و تازه فهمید که سیاران به‌جای صورت او، مشت محکمی ‌به درخت پشت سرش زده است. از چشم‌های ریز مشکی‌اش خون می‌بارید، بااین‌حال مستقیماً به چهره‌ی باگراد نگاه نمی‌کرد. ظاهراً به طور کامل از او قطع‌امید کرده بود. سرانجام سلانه‌سلانه به راه افتاد. باگراد در کمال دردمندی خیال کرد که او می‌خواهد ترکشان کند؛ اما خیلی زود فهمید که سیاران فقط می‌خواهد کمی ‌تنها بماند. او چند متر جلوتر از آن‌ها زیر درختی نشست و سرش را پایین انداخت. باگراد به دو دوست دیگرش نگاه کرد و از آن‌ها راه چاره‌ای خواست؛ اما ظاهراً حتی آن‌ها نیز معتقد بودند که باید سیاران را به حال خود رها کنند، حداقل برای چند ساعت.
    ***
    وقتی شب فرا رسید، هیچ‌کس برای روشن‌کردن آتش اقدامی ‌نکرد. هوای سرزمین میلا گرم و بهاری بود و آن‌ها احتیاجی به آتش، برای گرم شدن نداشتند. از نیمه‌شب گذشته بود و فرد و تریتر به خواب فرو رفته بودند. سیاران هنوز کاملاً بیدار و هشیار بود؛ اما باگراد جرئت نمی‌کرد که به او نزدیک شود. بنابراین تصمیم گرفت در گوشه‌ای بنشیند، چشم‌هایش را ببندد و در سکوت چهره‌ی دختری را تجسم کند که فکرش را مشغول خود کرده بود. باوجودآنکه قبلاً وصف زیبایی او را در کتاب خوانده بود؛ اما درواقع او خیلی بیشتر از آنکه تصورش را می‌کرد بی‌نقص بود. درواقع در کتاب‌ها مطالب کمی ‌درباره‌ی او نوشته شده بود؛ زیرا لیانا، (دوستان این لیانا هیچ ارتباطی به شخصیت اولین رمان من نداره. من فقط از اون اسم دوباره استفاده کردم، همین!) دختر ملکه‌ی فعلی سرزمین میلا، تنها بیست سال داشت و در نصف بیشتر کتاب‌های قدیمی ‌اصلاً درباره‌ی او چیزی ننوشته بودند. البته او این موضوع را از لیام شنیده بود؛ اما کتابی که او خواند دقیقاً دوازده سال پیش نوشته شده و بنابراین به‌جز توضیحاتی درباره‌ی ملکه‌ی فعلی که لیزا نام داشت، چیزهایی درباره‌ی دخترش نیز نوشته بودند. باگراد چشم‌هایش را باز کرد و به آسمان چشم دوخت. هرچه می‌کرد نمی‌توانست جزئیات چهره‌ی او را به خاطر بیاورد. عجیب است که انسان هروقت چیزی را با تمام وجود می‌خواهد، به آن نمی‌رسد. این موضوعی بود که باگراد دیگر به آن اعتقاد پیدا کرده بود.
    - باگراد؟
    صدای پچ‌پچ‌مانند سیاران باعث شد از فکر لیانا بیرون بیاید. به او که هنوز زیر سایه‌ی درخت نشسته بود نگاه کرد و با اشاره‌ی سرش از جا برخاست و نزدیک شد. سیاران با دست اشاره کرد که کنارش بنشیند. باگراد بی‌حرف کنار او نشست و چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت. آنگاه سیاران با صدای آهسته‌ای گفت:
    - حرفایی که زدی همه‌ی حقیقت بود، مگه نه؟
    باگراد نگاهی به نیم‌رخ او انداخت و بلافاصله گفت:
    - قسم می‌خورم که چیزی بیشتر از این نبود.
    سیاران برای اولین بار در آن چند ساعت به او نگاه کرد، سرانجام لبخندی زد و گفت:
    - تو دیوونه‌ای که دنبال برایتر‌ا راه افتادی تا به خوشبختی برسی.
    باگراد به‌تلخی گفت:
    - آره، می‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ‌‌- پس بالاخره قاتل اون دختر کی بود؟
    باگراد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ‌- نمی‌دونم؛ اما هرکی که هست امیدوارم تاوان کارش رو پس بده.
    ‌- انگار این مدت خیلی بهت سخت گذشته!
    باگراد از ته دلش گفت:
    ‌- بد نبود، افتضاح بود. من بارها تا دم مرگ پیش رفتم؛ اما هر دفعه یه جوری نجات پیدا کردم‌.
    سیاران خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    ‌‌- پس حتماً خیلی هیجان‌‌انگیز بوده.
    باگراد با تعجب به او نگاهی کرد و سیاران گفت:
    ‌- این‌جوری بهم نگاه نکن. از نظر من که تلاش برای نجات جون و فرار از دست چندتا برایتر کودن خوب می‌تونه آدم رو سرحال نگه داره.
    باگراد به درخت تکیه داد و با حالتی عصبی گفت:
    ‌- اما من این رو نمی‌خواستم، هیچ‌وقت.
    ‌- خب آدما باهم فرق دارن. من توقع ندارم که تو مثل من فکر کنی، فقط پیشنهاد می‌کنم با اتفاقاتی که واست افتاده کنار بیای. هیچی نمی‌تونه زمان رو به عقب برگردونه؛ پس دیگه این‌قدر بهش فکر نکن.
    پس از گفتن این جمله نیشخندی زد و روی زمین پر از علف جنگل دراز کشید. باگراد به چهره‌ی خونسرد او نگاهی انداخت و فکر کرد که شاید حق با اوست. اندیشیدن به گذشته هیچ‌‌چیزی را عوض نمی‌کرد. اتفاقاتی که در فیوانا و بعد از آن پیش آمد جزئی از سرنوشت او بود؛ پس باید با آن کنار می‌آمد. باگراد سرش را عقب برد و نفس عمیقی کشید و به خود گفت:
    ‌- اگه از فیوانا فرار نکرده بودم، هرگز اون رو نمی‌دیدم.
    دیگر نمی‌توانست از خودش پنهان کند، او به طرز غیرقابل‌توجیهی از لیانا خوشش می‌آمد. هرچند که عمر ملاقاتشان به یک ساعت هم نمی‌رسید؛ اما چه کسی گفته که در دوست داشتن کسی، زمان اهمیت دارد؟
    ***
    شبح درون الماس
    روز بعد با احتیاط بیشتری حرکت کردند؛ زیرا در فاصله‌ی چند مایلی خود رد پاهایی را دیدند که بی‌شک متعلق به چند تک‌پای دیوانه بود که از قرار معلوم از دست نگهبان‌ها جان سالم به در بـرده بودند. هنگام ردشدن از کنار رد پاها همگی دچار دل‌آشوبه شده و قدم‌هایشان را تندتر کردند. باگراد هنوز طبق نقشه پیش می‌رفت و مسیرهایشان را علامت‌گذاری می‌کرد. طبق نقشه آن‌ها باید آن‌قدر در جهت مستقیم راه می‌رفتند تا به یک دوراهی برسند، بعد از آن هم باید از راه سمت راست به‌سمت قصر ملکه‌لیزا حرکت می‌کردند. باگراد حتی از فکر رسیدن به قصری که لیانا در آن زندگی می‌کرد، نیشش باز می‌شد.
    ‌‌- به چی می‌خندی؟
    باگراد به‌سرعت لبخندش را جمع کرد و در جواب سؤال فرد قاطعانه گفت:
    ‌‌- به هیچی.
    سیاران پرسید:
    ‌‌- تا کی باید راه بریم؟ تا اون دوراهی چقدر مونده؟
    باگراد جزئیات نقشه را در ذهنش مرور کرد و گفت:
    ‌- فکر کنم دو روز دیگه تا اونجا مونده.
    با دیدن حالت چهره‌ی سیاران فوراً گفت:
    ‌‌- البته لازم نیست که یه‌سره در حال حرکت باشیم، می‌تونیم هر چندساعت استراحت کنیم.
    فرد مثل همیشه مخالفت کرد و گفت:
    ‌‌- ولی این‌جوری بیشتر طول می‌کشه.
    باگراد گفت:
    ‌- چاره‌ی دیگه ای نداریم، من قصد ندارم شما‌ها رو بکشم. دو روز راه‌رفتن بدون استراحت یعنی خودکشی!
    تریتر که تا آن لحظه آرام و بی‌سروصدا پشت سر آن‌ها حرکت می‌کرد، گفت:
    ‌- خیلی عجیبه، من همیشه فکر می‌کردم که... آی!
    در یک‌صدم ثانیه، طنابی دور مچ پای تریتر پیچید و او را با سرعت به‌سمت بالا کشید و درون توری اسیر کرد. باگراد با دیدن آن صحنه فریاد زد:
    ‌‌- تریتر! حالت خوبه؟
    صدای ضعیف تریتر به گوش رسید:
    ‌- فکر کنم خوبم. خواهش می‌کنم من رو از اینجا نجات بدین.
    فرد چاقویش را از جیبش بیرون کشید و با بی‌حوصلگی گفت:
    ‌- خیله‌خب، تکون نخور. الان میارمت پایین...
    هنوز جمله‌ی فرد به طور کامل تمام نشده بود که صدای نعره‌ای به گوش رسید و خیلی زود چند مرد وحشی روستایی دور آن‌ها حلقه زده و محاصره‌شان کردند. باگراد با دیدن آن مرد‌ها بی‌اراده بقچه را در دست‌هایش فشرد و آن را در پشتش پنهان کرد. سپس با دست دیگرش آستین سیاران را کشید و او را به خود نزدیک کرد. فرد در سمت چپ و سیاران در سمت راستش ایستاده بود. تریتر نیز همچون گرگی که به دام افتاده باشد زوزه می‌کشید؛ اما‌ کاری از دستش برنمی‌آمد. سرانجام یکی از مرد‌ها که ریش قرمز و پرپشتی داشت و از همه وحشی‌تر به نظر می‌رسید، خس‌خس‌کنان گفت:
    ‌- اون رو بده به من.
    نیازی به فکرکردن نبود تا بتواند منظور او را بفهمد، آن‌ها در پی الماس آمده بودند. باگراد اخم‌هایش را درهم کشید و با شجاعت گفت:
    ‌‌- اگه الماس رو می‌خواین، پس بیاین بگیرینش.
    سپس بقچه را جلوی آن‌ها تکان‌تکان داد و باعث شد آن‌ها با حالت وحشیانه‌ای فریاد بزنند و با حالت نفرت‌انگیزی روی زمین جنگل تف بیندازند. بلافاصله درگیری شدیدی رخ داد. هشت مرد روستایی که آن‌ها را محاصره کرده بودند، به‌سمتشان حمله‌ور شده و چوب و چماقشان را بالا گرفتند. باگراد که هنوز با یک دست بقچه را نگه داشته بود، مشتی به شکم مرد لاغر و نحیفی که گردنش را گرفته بود زد و او را نقش بر زمین کرد. بلافاصله مرد دیگری از پشت او را گرفت و سعی کرد بقچه را از دستش بیرون بکشد. باگراد حس می‌کرد کم‌کم پارچه‌ی نرم بقچه از دستش خارج می‌شود؛ اما خوشبختانه سیاران خود را به او رسانده و با لگد بسیار محکمی ‌مردی را که او را نگه داشته بود سرنگون کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    فرصتی نماند تا باگراد بتواند از او تشکر کند؛ زیرا صدای فریاد فرد حواسش را پرت کرد. با دیدن دست خون‌آلود او، هرچیز دیگری را از یاد برد و به‌سمت دو مردی که با فرد درگیر بودند دوید. با خشونتی بی‌سابقه سرش را عقب برد و به سر مردی که چاقویش را در بازوی فرد فرو کرده بود زد‌. گیجی لحظه‌ای مرد کافی بود تا فرد چاقویش را در شکم مرد دیگری که چماقش را به‌سمت صورت باگراد می‌برد، فرو کند و او را از پا دربیاورد. اکنون تنها دو مرد دیگر باقی مانده بودند، یکی از آن‌ها همانی بود که ریش قرمزش بدجوری توی ذوق می‌زد. فرد و باگراد هم‌زمان به‌سمت او دویدند و با اینکه هر دو نفرشان تنها از یک دستشان می‌توانستند استفاده کنند، با مشت‌های قدرتمندشان او را زمین زدند. فرد روی سـ*ـینه‌ی مرد نشست و چاقویش را بالا برد؛ اما با فریاد باگراد دستش را هوا ماند.
    ‌- نه! این کار رو نکن.
    فرد با تندخویی گفت:
    ‌- برای چی؟ مگه ندیدی که می‌خواستن بکشنمون؟
    باگراد نگاهی به سیاران که آخرین مرد را بیهوش کرده بود انداخت و گفت:
    ‌- معلومه که دیدم؛ ولی ما که مثل اونا نیستیم، ما آدمکش نیستیم!
    سیاران عرق پیشانی‌اش را با دستش پاک کرد و گفت:
    ‌- حق با باگراده، بیهوش‌کردنشون کافیه.
    فرد با عصبانیت گفت:
    ‌- جفتتون عقلتون رو از دست دادین.
    اما از روی سـ*ـینه‌ی مرد بلند شد و چاقویش را در جیبش گذاشت. باگراد نفس راحتی کشید و گفت:
    ‌- خوبه. حالا بیاین زودتر از اینجا بریم. این اطراف دیگه به‌هیچ‌وجه امن نیست. بیاین.
    ‌- هی بچه‌ها! میشه من رو از اینجا نجات بدین؟
    آن‌ها به کلی تریتر را از یاد بـرده بودند. باگراد با صدای بلندی گفت:
    ‌- معذرت می‌خوام تریتر. یه ذره سرمون شلوغ بود.
    فرد پوزخندی زد و گفت:
    ‌- آره. جات خالی، کلی گرد‌وخاک به پا کردیم.
    سپس بار دیگر چاقویش را بیرون کشید و دوان‌دوان رفت تا تریتر را نجات بدهد. به‌محض آزادشدن تریتر، با تمام سرعت از محل درگیری دور شدند. باگراد همچنان بقچه را در دست داشت، جوری که حس می‌کرد دیگر هرگز قادر به جداکردن آن از پوست دستش نیست. مراقبت‌کردن از الماس گویی از هر چیز دیگری در زندگی‌اش مهم‌تر شده بود. او مأموریتی داشت که باید با موفقیت به پایان می‌رساند. نمی‌دانست چرا آن موجودات به دنبال الماس هستند؛ اما اطمینان داشت که در صورت ازدست‌دادن آن قرار نیست اتفاق خوبی رخ بدهد. بی‌شک دلیلی وجود داشت که ملکه لیزا به او اعتماد کرده و درخواست کرده بود که باگراد الماس را به آن‌ها برساند. هرچند بیشترین چیزی که باگراد را به‌سمت قصر لیزا می‌کشاند، دختری با موهای طلایی و چشم‌های روشن بود. این موضوع کمی ‌باعث خجالتش می‌شد؛ اما خوش‌حال بود که هیچ‌کس به‌جز خودش قادر به فهمیدن افکارش نیست.
    ***
    آن روز هم درست مثل هرروز دیگری به پایان رسید و تاریکی و سیاهی همه‌جا را دربرگرفت. باگراد هیچ‌گاه از تاریکی نمی‌ترسید، او تنها بزرگ شده و آموخته بود که در این دنیا هیچ‌چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. بااین‌وجود حضور دوستانش بزرگ‌ترین دلگرمی‌اش بود و حتی فکر جداشدن از آن‌ها او را می‌ترساند. همان‌طور که در سکوت نشسته بود و فکر می‌کرد، سرش را برگرداند و به سیاران که با بی‌خیالی پاهایش را به درخت تکیه داده بود و استراحت می‌کرد نگاه کرد. لبخند کم‌رنگی روی لبش نشسته و چشم چرخاند تا تریتر را پیدا کند. مرد ساده‌دلی که همچون پسرش او را دوست داشت، در آن لحظه با دهان باز به خواب رفته و صدای خرناسش تمام محوطه را برداشته بود. کمی ‌آن‌طرف‌تر فرد نشسته به درختی تکیه داده بود. باگراد متوجه شد که فرد به او نگاه می‌کند، آن دو چند لحظه به یکدیگر خیره ماندند و درست زمانی که باگراد تصمیم داشت به او لبخند بزند فرد رویش را برگرداند.
    درواقع توقع بیشتری هم از او نداشت؛ اما در جایی از قلبش نسبت به این رفتارهای فرد آزرده و دلخور می‌شد. آهی کشید و سرش را برگرداند. گاهی‌وقت‌ها آرزو می‌کرد که کاش هرگز فرد را ندیده بود؛ نه به این خاطر که از دست رفتارهای او خسته شده بود، بلکه به این دلیل که احساس می‌کرد اینکه انسان کسی را برای ازدست‌دادن داشته باشد وحشتناک است. سرش را تکان داد تا این افکار مزاحم دست از سرش بردارند. چشم‌هایش از خستگی می‌سوخت؛ اما خوابش نمی‌برد. ماجراهایی که اخیراً برای او و فرد و تریتر پیش آمده بود، تمام افکارش را مشغول خود کرده و ترس بدی به جانش انداخته بود. اگر در یکی از همان درگیری‌هایی که صبح آن روز داشتند بلایی سر دوستانش می‌آمد چه؟ در آن صورت چطور می‌توانست به زندگی‌اش ادامه دهد؟ باگراد باز سرش را تکان داد؛ اما هرچه می‌کرد نمی‌توانست از شر افکار مزاحمش خلاص شود. گویی نیاز به یک شوک بزرگ داشت تا از آن حال‌وهوا خارج شود، یک شوک ناگهانی. با دیدن نور ملایمی ‌از سمت چپش چنان از جا پرید که نزدیک بود پایش پیچ بخورد. با دقت به آن نقطه نگاه کرد و بلافاصله ضربان قلبش به حالت عادی خود برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    یک آن گمان کرده بود که برایتر‌ها آن‌ها را پیدا کرده اند؛ اما این نور الماس بود که از درون بقچه اطرافش را روشن می‌کرد. با اینکه خیالش از بابت یک حمله‌ی ناگهانی راحت شده بود؛ اما از دیدن آن نور بسیار متعجب شد. در آن دو روز هرگز پیش نیامده بود که الماس این چنین روشن و پرنور شود. چون تمام مدت درون بقچه پنهان بود، نور ضعیفی که در غار از خود ساطع می‌کرد هم به چشم نمی‌آمد؛ اما اکنون حتی از پشت پارچه‌ی مخمل هم باعث روشنایی اطرافش می‌شد. باگراد با شک و تردید دست دراز کرد و گره‌ی بقچه را باز کرد. آنگاه یک نقطه‌ی نورانی همچون شلیک گلوله‌ای از الماس جدا شد و در هوا به پرواز درآمد و از او دور شد.
    ‌- هی، صبرکن.
    باگراد به‌سرعت از برخاست تا به دنبال آن نقطه‌ی نورانی برود؛ اما خیلی زود برگشت. یادش رفته بود که بار دیگر الماس را پنهان کند. با دقت آن را درون بقچه قرار داد و گره‌اش را محکم کرد. سپس آن را در آغـ*ـوش سیاران انداخت و دوان‌دوان به دنبال آن نور دوید. هوای آن شب مهتابی و خنک بود و باد ملایمی‌ می‌وزید. باگراد با سرعت از میان درخت‌ها عبور می‌کرد و به دنبال آن نور درخشان می‌دوید. گهگاهی برمی‌گشت و به عقب نگاه می‌کرد تا بفهمد چقدر از دوستانش دور شده است. پس از پنج دقیقه به این فکر افتاد که دنبال‌کردن نور را رها کرده و راه آمده را برگردد؛ اما خوشبختانه همان‌موقع نوری اطرافش را روشن کرد و در کمال خوش‌حالی همان صدای ملایم و لطیف او را صدا زد.
    ‌- دنبال من می‌گردی؟
    با دیدن لیانا که همچون شبحی تابناک در فاصله‌ی چند متری از او ایستاده بود شوکه شده و از پشت به درختی برخورد کرد. زبانش بند آمده بود و جرئت مستقیم نگاه‌کردن به آن چشم‌های درخشان را نداشت. لیانا به چهره‌ی مبهوت او خندید و گفت:
    ‌- فکر کنم توقع نداشتی من رو ببینی.
    باگراد که با دیدن خنده‌ی او دچار سرگیجه شده بود، فقط توانست بگوید:
    ‌- نه!
    لیانا سرش را تکان داد و موهای طلایی‌اش در هوا رقصیدند. باگراد که مجذوب آن دختر شده بود، با لکنت پرسید:
    ‌- تو..‌. تو چطوری اومدی؟
    لیانا گفت:
    ‌‌- توی سرزمین ما هر کسی یه قدرتی داره. قدرت من هم اینه که می‌تونم روحم رو از جسمم جدا کنم.
    باگراد ناباورانه به او خیره شد و پرسید:
    ‌‌- یعنی... یعنی تو روحت رو از بدنت جدا کردی؟ یعنی مُردی؟
    لیانا با شنیدن این حرف چنان بلند خندید که باگراد جا خورد. خنده‌اش تمسخرآمیز نبود، فقط معلوم بود از فکری که به سر باگراد آمد شگفت‌زده شده است. او گفت:
    ‌- نه، معلومه که من نمردم. این فقط بخشی از روح منه. فکر کنم تو شنیدی که اگه روح آدم برای همیشه از بدن جدا بشه، جسم هم می‌میره و هم از بین میره؛ اما برای من این‌طور نیست، من می‌تونم بخشی از روحم رو جدا کنم و با اون به هرجایی که می‌خوام برم.
    باگراد بی‌اراده لبخندی زد و با لحنی که آشکارا مشتاقانه بود، پرسید:
    ‌‌- پس تو خواستی که بیای اینجا؟ پیش... من؟
    بلافاصله پس از گفتن این جمله پشیمان شد؛ زیرا به نظر می‌رسید که لیانا از این سؤال متعجب شده است. بااین‌حال او با خونسردی و مهربانی جواب داد:
    ‌‌- باید میومدم و پیغام مادرم رو بهت می‌رسوندم.
    ‌- پیغام؟
    لیانا گفت:
    ‌- مراقب اطرافت باش.
    باگراد به‌سرعت چرخید و به اطرافش نگاه کرد؛ اما در آن تاریکی هیچ چیز غیرعادی‌ای ندید. با گیجی پرسید:
    ‌- چی؟
    لیانا تکرار کرد:
    ‌- مراقب اطرافت باش!
    سپس با لبخند مرموزی اضافه کرد:
    ‌‌- این پیغام مادرمه.
    باگراد که تازه متوجه منظور او شده بود، احساس کرد گردنش داغ شده است. سرفه‌ی خشکی کرد و با کم‌رویی گفت:
    ‌- اِ، باشه. از طرف من ازشون تشکر کن.
    سپس از گوشه چشم نگاهی به دورواطرافش انداخت و گفت:
    ‌- فقط... من نفهمیدم منظور از اطرافم چیه؟!
    با دیدن چشم‌های لیانا که آشکارا می‌خندید، دست‌وپایش را گم کرد و در دل خودش را لعن و نفرین کرد. آهسته گفت:
    ‌‌- تو چیزی می‌دونی؟
    لیانا سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و گفت:
    ‌- مادر هیچ‌وقت از چیزایی که می‌دونه حرفی نمی‌زنه؛ اما تا جایی که من فهمیدم فکر می‌کنم منظور اون از اطراف... دشمنان ما و تو هستن.
    باگراد با کنجکاوی گفت:
    ‌- دشمنای شما؟ منظورت...
    ‌- تک‌پا‌ها و مردای روستایی که دیدی و باهاشون جنگیدی.
    باگراد چند لحظه مکث کرد و سپس پرسید:
    ‌- شما ما رو دیدین؟ پس چرا کمکمون نکردین؟
    لیانا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ‌- راهی برای کمک به شما نداشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد که منتظر دلیل قانع‌کننده‌تری بود، با کمی‌ دلخوری ادامه داد:
    ‌‌- اونا چرا اومدن به اینجا؟
    ‌‌- به‌خاطر همون چیزی که الان توی بقچه‌ت پنهون کردی.
    باگراد با شنیدن این حرف بسیار متعجب شد، ظاهراً لیانا از همه‌چیز خبر داشت. سعی کرد در مقابل آن دختر خونسردی‌اش را حفظ کند. با لحنی عادی پرسید:
    ‌‌- اونا چطور راه اینجا رو پیدا کردن؟
    لیانا که تا آن لحظه کاملاً آرام بود، به نظر رسید کمی‌ نگران شده است. لحظه‌ای مکث کرد تا بهترین جمله‌ها را انتخاب کند و سپس آهی کشید و گفت:
    ‌- فکر کنم توسط تو!
    باگراد که نزدیک بود از تعجب روی زمین بیفتد، به‌سختی تعادلش را حفظ کرد و گفت:
    ‌- چی؟ اما... من که...
    لیانا به او فرصت حرف‌زدن نداد و بار دیگر با همان لحن آرامش‌بخش گفت:
    ‌- سرنوشت تو، برایتر‌ا رو به خونه‌ی لیام کشوند و اونا کتابی رو که خونده بودی پیدا کردن.
    رنگ باگراد پرید و با صدای ضعیفی گفت:
    ‌- نه!
    لیانا با همدردی گفت:
    ‌- تقصیر تو نبود. برایتر‌ا به‌محض‌اینکه قضیه‌ی الماس رو فهمیدن به‌زور محل دقیق غار رو از زیر زبون لیام بیرون کشیدن...
    باگراد میان حرف‌های لیانا فریاد زد:
    ‌‌- اونا چه بلایی سرش آوردن؟
    لیانا به‌آرامی‌ گفت:
    ‌- حال اون خوبه.
    باگراد نفس راحتی کشید؛ اما هنوز به‌شدت آشفته و نگران بود. اگر به‌خاطر او بلایی سر لیام می‌آمد چه؟
    ‌- بعدش... بعدش چی شد؟
    لیانا این بار با لحنی که کمی ‌خشونت و نفرت در آن محسوس بود، گفت:
    ‌- برایتر‌ای بدذات می‌دونستن که تنهایی نمی‌تونن از پس نگهبانان ما بربیان، به همین‌ خاطر با اون مردای روستایی و تک‌پا‌ها به توافق رسیدن که باهم الماس رو به چنگ بیارن؛ اما در کمال خوش‌حالی تو زودتر از اونا وارد غار شدی و همه‌ی ما رو نجات دادی.
    باگراد با احتیاط پرسید:
    ‌- اگه الماس به دست اونا میفتاد چی می‌شد؟
    لیانا با لبخند عجیبی جواب داد:
    ‌- احتمالاً سرزمین میلا به طور کلی متلاشی می‌شد و من و مادرم کشته می‌شدیم‌.
    باگراد بلافاصله حالت تدافعی گرفت و گفت:
    ‌- اما حالا که دست منه، نه؟
    لیانا به نگرانی او خندید و گفت:
    ‌- آره، گفتم که ما شانس آوردیم که سر‌وکله‌ی تو پیدا شد.
    باگراد با شنیدن این حرف به پهنای صورتش خندید و پرسید:
    ‌- چرا من و دوستام موقع واردشدن به غار نگهبانا رو ندیدیم؟
    ‌- چون اون‌موقع باید این‌طور می‌شد.
    باگراد از این جمله چیزی سردرنیاورد. لیانا با دیدن چهره‌ی گیج او فقط گفت:
    ‌- شاید بهتر باشه بعضی از سؤالاتت رو از مادرم بپرسی.
    باگراد دیگر در این مورد اصراری نکرد؛ اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و سؤالی که تمام آن چند دقیقه در سرش بود را نپرسد:
    ‌- چرا نمیشه همین‌الان من الماس رو به خودت بدم تا اون رو به قصر ببری؟
    ‌- چون هیچ روحی نمی‌تونه چیزی به باارزشی اون الماس رو لمس کنه، فقط انسانا قادر به انجام این کار هستن.
    باگراد احمقانه پرسید:
    ‌- اما تو که یه انسانی، نه؟
    ‌- درسته. شاید بهتر بود بگم که باید در یه جسم باشی تا بتونی اون الماس رو لمس کنی.
    باگراد نفس راحتی کشید. لحظه‌ای در سکوت ایستادند و به صدای هوهوی جغد گوش دادند. آنگاه لیانا قدمی‌ به عقب برداشت و گفت:
    ‌‌- من دیگه باید برم.
    ‌- باز هم میای؟
    این سؤال بی‌آنکه بخواهد از دهانش پرید؛ اما به‌هیچ‌وجه از پرسیدنش پشیمان نشد. او باید می‌فهمید که تا قبل از رسیدن به قصر باز هم شبح یا روح او را می‌بیند یا نه. لیانا که چشم‌هایش می‌درخشید و صورتش در زیر نور مهتاب از همیشه زیباتر شده بود. شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ‌- فکر می‌کنم که بیام.
    باگراد لبخندی به او زد. آنگاه لیانا برگشت و در یک لحظه بدنش محو و کم‌رنگ شد و در تاریکی شب ناپدید شد و به‌جز یک نور چیزی از خود باقی نگذاشت. قلب باگراد با دیدن آن نور در سـ*ـینه فرو ریخت؛ زیرا در تمام مدتی که با لیانا صحبت می‌کرد نگران بود که چطور در آن تاریکی نزد دوستانش برگردد. ظاهراً لیانا حتی از نگرانی‌های او باخبر بود! باگراد با این فکر چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس سلانه‌سلانه به راه افتاد. نوری که لیانا پس از رفتن به جا گذاشته بود تمام راه را روشن می‌کرد.
    ***
    نجات
    هنوز خورشید طلوع نکرده بود که آخرین ذخیره‌ی غذایی را میان خود تقسیم کرده و خوردند. وقتی طبق دستورالعمل نقشه مستقیم حرکت می‌کردند، تریتر با نگرانی گفت:
    ‌- حالا دیگه به‌جز اون الماس هیچی توی بقچه نمونده. بدون غذا باید چی‌کار کنیم؟
    سیاران با وسواس خاصی برگ‌ها را از روی موهایش کنار زد و گفت:
    ‌- لزومی ‌نداره به‌خاطر غذا بترسی. شما فقط حیوونش رو پیدا کنین، من خودم اون رو شکار می‌کنم.
    فرد به‌سردی پرسید:
    ‌- و اگر پیداش نکنیم؟
    سیاران شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ‌- احتمالاً می‌میریم.
    بعد از این جمله فرد جوری او را نگاه کرد که انگار سیاران مقصر تمام بلاهایی است که تا آن روز سرشان آمده است. باگراد با ایما و اشاره می‌خواست توجه فرد را به خود جلب کند؛ اما او باوجودآنکه حرکت دست‌های باگراد را از گوشه‌ی چشم می‌دید اهمیتی به او نداد. پس از چند ثانیه سیاران از نگاه او کلافه شده و فریاد زد:
    ‌- چیه؟ مگه تقصیر منه که غذامون تموم شده؟
    باگراد بلافاصله گفت:
    ‌- معلومه که نه.
    سیاران با بدخلقی به فرد اشاره کرد و گفت:
    ‌‌- پس بهش بگو این‌جوری بهم نگاه نکنه.
    فرد با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    ‌- دستت رو بنداز پایین.
    ‌- اگه نندازم؟
    ‌‌- اون‌وقت تموم استخوونات رو خرد می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    سیاران پوزخند صداداری زد و فرد با حالت وحشیانه‌ای به‌سمت او حمله‌ور شد؛ اما خوشبختانه قبل از آنکه به یکدیگر برسد تریتر سیاران را عقب بـرده و باگراد نیز جلوی فرد را گرفت و از او پرسید:
    ‌- تو چه مرگته؟
    فرد که از پشت شانه‌ی باگراد با خشم به سیاران نگاه می‌کرد، رضایت نداد جوابی بدهد؛ اما وقتی باگراد شانه‌ی او را تکان داد و نعره زد:
    ‌- پرسیدم تو چه مرگته؟
    با حالت وحشیانه‌ای دست باگراد را از یقه‌اش جدا کرد و او را روی زمین انداخت. سیاران و تریتر از دیدن آن صحنه شوکه شده و به‌سرعت خود را به باگراد که مات‌ومبهوت به فرد نگاه می‌کرد، رساندند. فرد که هنوز با صورتی برافروخته به باگراد چشم‌غره می‌رفت، حتی به خود زحمت نداد که دلیل عصبانیتش را توضیح بدهد و با قدم‌های محکمی ‌جلوتر از آن‌ها به راه افتاد. سیاران کمک کرد تا باگراد سرپا بایستد و سپس با ناخشنودی گفت:
    ‌‌- اون چش شده؟
    باگراد چنان از رفتار فرد شوکه شده بود که نتوانست جواب بدهد. هرچند که اگر می‌توانست هم توضیحی نداشت تا به سیاران بدهد؛ زیرا به‌هیچ‌وجه نمی‌دانست چه چیزی تا این اندازه فرد را خشمگین کرده است‌. آن‌ها ساعت‌ها به همین صورت حرکت کرده و جدا از یکدیگر قدم می‌زدند. سیاران سخت مشغول افکارش شده و تریتر مدام با نگرانی فرد را نگاه می‌کرد؛ اما حواس باگراد کاملاً پرت بود. او به حرف‌های شب قبلش با لیانا فکر می‌کرد و تصمیم داشت همه‌چیز را برای فرد توضیح بدهد؛ اما در آن شرایط بعید می‌دانست که فرد علاقه‌ای به آن موضوع نشان بدهد. حتی شاید از اینکه باگراد مسئولیت چنین کار خطرناکی را به عهده گرفته بود، خشمگین‌تر می‌شد. باگراد آه حسرتمندانه‌ای کشید و با خود فکر کرد زمانی که در وان جولد زندگی می‌کرد، رابـ ـطه‌اش با فرد خیلی بهتر بود. آن دو تقریباً هر شب با یکدیگر صحبت کرده و حتی گاهی شب‌ها به شکار می‌رفتند. گهگاهی در پشت خانه فنون مبارزه را تمرین می‌کردند. از آن شب‌ها خیلی گذشته بود و در این مدت هر دو اتفاقات سختی را پشت سر گذاشته بودند؛ اما باگراد به‌هیچ‌وجه نمی‌فهمید که این موضوع چرا روی دوستیشان تأثیر گذاشته است. مگر غیر از این بود که دوستان در این مواقع باید بیشتر هوای یکدیگر را می‌داشتند؟ با صدای خش‌خش خفیفی از فکر بیرون آمد و نگاهی به پایش انداخت. کفش کهنه‌اش روی زمین پر از علف بود؛ اما صدایی که او شنیده بود مثل صدای کشیده‌شدن کفش بر روی برگ‌های خشک بود. بلافاصله سیاران را صدا زد:
    ‌- هی، تو هم شنیدی؟
    تریتر بلافاصله پرسید:
    ‌- چی؟ چی رو شنیدیم؟
    باگراد مکث کرد و گفت:
    ‌- مثل صدای خش‌خش...
    تریتر به‌شدت سرش را تکان داد و با نگرانی به اطرافش نگاه کرد. باگراد نگاهی به سیاران انداخت، ظاهراً او هم صدایی نشنیده بود؛ اما باگراد نمی‌توانست ترسی که در وجودش افتاده بود را نادیده بگیرد. بی‌معطلی فرد را صدا زد و گفت:
    ‌- فرد! صبرکن، فکر کنم یه مشکلی هست.
    فرد با بی‌اعتنایی پرسید:
    ‌- چه مشکلی؟
    به‌خاطر فاصله‌ی زیادشان مجبور بود فریاد بزند، از این رو باگراد به‌تندی گفت:
    ‌- هیس! اگه می‌خوای بدونی بیا اینجا.
    زمانی که فرد با بی‌میلی و قدم‌های کوتاه به آن‌ها نزدیک می‌شد، باگراد خیلی دلش می‌خواست که لگد محکمی‌ به او بزند. وقتی بالاخره به آن‌ها رسید، گفت:
    ‌‌- چی شده؟
    ‌‌- من یه صدای عجیبی شنیدم، انگار...
    باگراد بار دیگر مکث کرد، به‌نظرش رسید که آن صدا باز هم تکرار شده است. با نگرانی به فرد خیره شد و متوجه شد که رنگ فرد هم پریده و حالت چهره‌اش عوض شده است. باگراد آب دهانش را قورت داد و پرسید:
    ‌‌- چی شده؟
    فرد که ظاهراً بسیار عصبی شده بود، قولنج گردنش را شکست و گفت:
    ‌- گوشات کاملاً درست شنیدن.
    سپس با دست به پشت‌سرشان اشاره کرد. همگی بلافاصله برگشتند و با دیدن چندین تک‌پا که با سرعتی سرسام‌آور بر روی یک پایشان به‌سمت آن‌ها می‌دویدند، فریاد وحشت‌زده‌ای کشیده و در مسیری انحرافی شروع به دویدن کردند. آن‌قدر تند می‌دویدند که محوطه اطرافشان همچون فیلمی ‌که روی دور تند پخش شود، از کنارشان می‌گذشت. باگراد که هنوز با یک دست بقچه را نگه داشته بود، عقب‌تر از همه بود. صدای خرخر تک‌پاهای گرسنه و خشمگین را می‌شنید و نمی‌توانست تصور کند اگر به آن‌ها برسند، چه اتفاقی می‌افتد. با به یاد آوردن خاطره‌ی تنها دیدارش با یک تک‌پای بی‌رحم، بدنش لرزید و سعی کرد با سرعت بیشتری بدود؛ اما هرچه تلاش می‌کرد باز هم از دیگر دوستانش عقب‌تر بود. همگی بی‌هدف در مسیری نامعلوم می‌دویدند و در این میان باگراد نگرانی دیگری نیز داشت «اگر مسیر اصلی را گم می‌کردند چه می‌شد؟»
    ‌- بچه‌ها! از این طرف.
    با صدای سیاران که به محوطه‌ای روشن در بیرون از جنگل اشاره می‌کرد، به خود آمد و سرعتش را کمی‌ بیشتر کرد. جایی که به‌سمتش می‌دویدند، درست بیرون از جنگل بود و رودخانه‌ی بزرگی داشت که پر از سنگ‌های عظیم برای عبور از وسط آن بود. به‌محضآنکه از جنگل بیرون آمدند، فرد بی‌معطلی با پریدن از روی سنگ‌ها به آن طرف رودخانه رفت و فریاد زد:
    ‌- زودباشین، عجله کنین.
    تریتر که پشت‌سر او بود نیز با وجود ترس و اضطرابش، با دقت از روی سنگ‌ها می‌پرید. سرانجام او نیز از عرض رودخانه گذشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا