آن شب باگراد و سیاران تا نزدیکیهای صبح مشغول حرف زدن شدند و تازه وقتی نور خورشید به زمین جنگل رسید، تصمیم به استراحت گرفتند.
***
روز بعد نیز درست شبیه به شانزده روز گذشته بود. آنها بدون هیچ سد و یا مانعی بر سر راهشان به هدفشان نزدیک و نزدیکتر شدند. تا اینکه باگراد با دیدن ورودی غار مخوفی که درست در مقابلشان بود، توقف کرد. نقشه را بالا آورد و به غار سیاهی که به صورت مبهم و ریز در آن کشیده شده بود نگاه کرد. اکنون آنها در همان نقطه بودند. سرانجام راه طولانی و خستهکنندهشان به پایان رسیده بود و دیگر زمان آن بود که همهچیز را برای سیاران تعریف کند. هرچند که اگر دست خودش بود زودتر از اینها حقیقت را به او میگفت.
- اِ... من باید یه چیزی بهت بگم.
بهجز او و سیاران کسی در آن نزدیکی نبود؛ زیرا فرد و تریتر با تعجب به درختی که پر از شکوفههای بهاری بود، نگاه میکردند. باگراد دلیل حیرت آنها را میدانست. هنوز دو هفته به پایان زمستان مانده بود، درحالیکه تمام درختهای اطراف پر از شکوفههای سفید و صورتی بوده و هوا نیز بسیار گرمتر از قبل شده بود. طبق افسانهها، در سرزمین میلا فصلی بهجز بهار وجود نداشت و این نشان میداد که آنها راه را درست آمدهاند. سیاران ابروهایش را بالا برد و پرسید:
- به من؟
باگراد سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:
- درواقع خیلی وقت پیش باید بهت میگفتم؛ ولی...
نگاهی به فرد انداخت و ادامه داد:
- نشد.
سیاران نیز نگاه کوتاهی به فرد انداخت و گفت:
- فکر کنم بدونم چرا نشد.
- راستش اون یهکمی بیدلیل نگران بود.
- نگران چی؟
باگراد با دست اشارهای به غار کرد و گفت:
- نگران چیزی که دنبالش بودیم.
- مگه شما دنبال چی هستین؟
باگراد لحظهای مردد ماند، سپس با صدای آهستهای گفت:
- دنبال بهترین الماس جهان.
چشمهای سیاران گشاد شد و باگراد فوراً اضافه کرد:
- البته ما قصد نداریم اون رو بدزدیم، ما فقط برای خوشبختی بهش احتیاج داریم.
سیاران با تردید پرسید:
- خوشبختی؟ نمیفهمم، قضیه چیه؟
براد آهی کشید و گفت:
- چون توی کتابا نوشته شده هر کسی که اون الماس رو لمس کنه خوشبخت میشه.
سیاران با ناباوری گفت:
- یعنی تو اینهمه راه رو فقط بهخاطر یه افسانهی مسخره اومدی؟
باگراد با اطمینانی متزلزل گفت:
- این فقط یه افسانه نیست، واقعیته.
سیاران پوزخندی زد و گفت:
- از این افسانهها زیاده؛ اما درواقع این حرفا که دربارهی خوشبختی میزنن همهش مزخرفه.
باگراد با ناراحتی زمزمه کرد:
- برای تو راحته که این رو بگی.
سیاران لحظهای در سکوت با دقت به سرتاپای او نگاه کرد و گفت:
- راستش موضوع اینه که من هیچوقت فکر نکردم که تو بدبختی.
- ممنونم.
- من که ازت تعریف نکردم؛ اما... بگذریم! درهرحال من هم باهات میام.
باگراد لبخندی زد و گفت:
- واقعاً؟
سیاران بهسردی گفت:
- معلومه که میام. خب حالا باید چیکار کنیم؟ بریم توی غار تا فقط به یه الماس دست بزنیم؟
لبخند باگراد وسیعتر شد و گفت:
- یه چیزی شبیه همین.
فرد گفت:
- چرا نمیگی دقیقاً همین؟
باگراد تازه متوجه حضور فرد و تریتر شد و گفت:
- چه فرقی میکنه؟ حالا میاین بریم تو یا خودم تنها برم؟
سیاران ضربهی محکمی به پشت او زد و گفت:
- من که همراهت میام، باید جالب باشه.
تریتر گفت:
- من هم همینطور.
با اینکه دو نفر دیگر موافقت خود را اعلام کرده بودند؛ اما مثل همیشه چشم باگراد به فرد بود تا نظر او را بشنود. سرانجام فرد نیز سرش را تکان داد و پشتسر بقیه به راه افتاد. زمانی که همگی بهسمت غار حرکت میکردند، باگراد حس عجیبی داشت و مدام خیال میکرد صدها جفت چشم به او خیره شدهاند. چیزی مانع ورودش به غار میشد، نمیدانست آن احساس از کجا سرچشمه گرفته است؛ اما خیال نداشت بعد از آنهمه راهی که آمده بودند دست خالی برگردد. الماس تنها راه چارهی او بود، نمیتوانست رهایش کند؛ پس باید بدون ترس و اضطراب پیش میرفت. حضور دوستانش دلگرمی بزرگی بود و خوشحال بود که آنها را کنار خود دارد. باگراد برگشت و به پشتسرش نگاه کرد تا مطمئن شود فرد سر قولش مانده و با آنها وارد غار میشود. وقتی متوجه توقف او شد، با صدای بلندی گفت:
- پس چرا نمیای؟
فرد چند لحظه رویش را بهسمت جنگل برگرداند و حرفی نزد، سپس برگشت و با سوءظن گفت:
- همین الان فکر کردم که یه چیزی دیدم؛ ولی... انگار خیالاتی شدم.
باگراد که نگران شده بود، کنار او ایستاد و با دقت به جنگل نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً چی دیدی؟
فرد با تردید گفت:
- انگار یه چیز پشمالو از پشت درختا گذشت.
با دیدن چهرهی باگراد فوراً اضافه کرد:
- البته گفتم که به احتمال زیاد اشتباه کردم.
باگراد گفت:
- شاید خرس بوده!
فرد گفت:
- شاید!
اما چندان مطمئن به نظر نمیرسید.
***
روز بعد نیز درست شبیه به شانزده روز گذشته بود. آنها بدون هیچ سد و یا مانعی بر سر راهشان به هدفشان نزدیک و نزدیکتر شدند. تا اینکه باگراد با دیدن ورودی غار مخوفی که درست در مقابلشان بود، توقف کرد. نقشه را بالا آورد و به غار سیاهی که به صورت مبهم و ریز در آن کشیده شده بود نگاه کرد. اکنون آنها در همان نقطه بودند. سرانجام راه طولانی و خستهکنندهشان به پایان رسیده بود و دیگر زمان آن بود که همهچیز را برای سیاران تعریف کند. هرچند که اگر دست خودش بود زودتر از اینها حقیقت را به او میگفت.
- اِ... من باید یه چیزی بهت بگم.
بهجز او و سیاران کسی در آن نزدیکی نبود؛ زیرا فرد و تریتر با تعجب به درختی که پر از شکوفههای بهاری بود، نگاه میکردند. باگراد دلیل حیرت آنها را میدانست. هنوز دو هفته به پایان زمستان مانده بود، درحالیکه تمام درختهای اطراف پر از شکوفههای سفید و صورتی بوده و هوا نیز بسیار گرمتر از قبل شده بود. طبق افسانهها، در سرزمین میلا فصلی بهجز بهار وجود نداشت و این نشان میداد که آنها راه را درست آمدهاند. سیاران ابروهایش را بالا برد و پرسید:
- به من؟
باگراد سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:
- درواقع خیلی وقت پیش باید بهت میگفتم؛ ولی...
نگاهی به فرد انداخت و ادامه داد:
- نشد.
سیاران نیز نگاه کوتاهی به فرد انداخت و گفت:
- فکر کنم بدونم چرا نشد.
- راستش اون یهکمی بیدلیل نگران بود.
- نگران چی؟
باگراد با دست اشارهای به غار کرد و گفت:
- نگران چیزی که دنبالش بودیم.
- مگه شما دنبال چی هستین؟
باگراد لحظهای مردد ماند، سپس با صدای آهستهای گفت:
- دنبال بهترین الماس جهان.
چشمهای سیاران گشاد شد و باگراد فوراً اضافه کرد:
- البته ما قصد نداریم اون رو بدزدیم، ما فقط برای خوشبختی بهش احتیاج داریم.
سیاران با تردید پرسید:
- خوشبختی؟ نمیفهمم، قضیه چیه؟
براد آهی کشید و گفت:
- چون توی کتابا نوشته شده هر کسی که اون الماس رو لمس کنه خوشبخت میشه.
سیاران با ناباوری گفت:
- یعنی تو اینهمه راه رو فقط بهخاطر یه افسانهی مسخره اومدی؟
باگراد با اطمینانی متزلزل گفت:
- این فقط یه افسانه نیست، واقعیته.
سیاران پوزخندی زد و گفت:
- از این افسانهها زیاده؛ اما درواقع این حرفا که دربارهی خوشبختی میزنن همهش مزخرفه.
باگراد با ناراحتی زمزمه کرد:
- برای تو راحته که این رو بگی.
سیاران لحظهای در سکوت با دقت به سرتاپای او نگاه کرد و گفت:
- راستش موضوع اینه که من هیچوقت فکر نکردم که تو بدبختی.
- ممنونم.
- من که ازت تعریف نکردم؛ اما... بگذریم! درهرحال من هم باهات میام.
باگراد لبخندی زد و گفت:
- واقعاً؟
سیاران بهسردی گفت:
- معلومه که میام. خب حالا باید چیکار کنیم؟ بریم توی غار تا فقط به یه الماس دست بزنیم؟
لبخند باگراد وسیعتر شد و گفت:
- یه چیزی شبیه همین.
فرد گفت:
- چرا نمیگی دقیقاً همین؟
باگراد تازه متوجه حضور فرد و تریتر شد و گفت:
- چه فرقی میکنه؟ حالا میاین بریم تو یا خودم تنها برم؟
سیاران ضربهی محکمی به پشت او زد و گفت:
- من که همراهت میام، باید جالب باشه.
تریتر گفت:
- من هم همینطور.
با اینکه دو نفر دیگر موافقت خود را اعلام کرده بودند؛ اما مثل همیشه چشم باگراد به فرد بود تا نظر او را بشنود. سرانجام فرد نیز سرش را تکان داد و پشتسر بقیه به راه افتاد. زمانی که همگی بهسمت غار حرکت میکردند، باگراد حس عجیبی داشت و مدام خیال میکرد صدها جفت چشم به او خیره شدهاند. چیزی مانع ورودش به غار میشد، نمیدانست آن احساس از کجا سرچشمه گرفته است؛ اما خیال نداشت بعد از آنهمه راهی که آمده بودند دست خالی برگردد. الماس تنها راه چارهی او بود، نمیتوانست رهایش کند؛ پس باید بدون ترس و اضطراب پیش میرفت. حضور دوستانش دلگرمی بزرگی بود و خوشحال بود که آنها را کنار خود دارد. باگراد برگشت و به پشتسرش نگاه کرد تا مطمئن شود فرد سر قولش مانده و با آنها وارد غار میشود. وقتی متوجه توقف او شد، با صدای بلندی گفت:
- پس چرا نمیای؟
فرد چند لحظه رویش را بهسمت جنگل برگرداند و حرفی نزد، سپس برگشت و با سوءظن گفت:
- همین الان فکر کردم که یه چیزی دیدم؛ ولی... انگار خیالاتی شدم.
باگراد که نگران شده بود، کنار او ایستاد و با دقت به جنگل نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً چی دیدی؟
فرد با تردید گفت:
- انگار یه چیز پشمالو از پشت درختا گذشت.
با دیدن چهرهی باگراد فوراً اضافه کرد:
- البته گفتم که به احتمال زیاد اشتباه کردم.
باگراد گفت:
- شاید خرس بوده!
فرد گفت:
- شاید!
اما چندان مطمئن به نظر نمیرسید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: