- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
در یک کلام... او یک دختر محکم دیده بود! چیزی که کم دیده بود! البته بعد از خاله اش مه جبین! خاله ای که هنوز مجرد بود و روی پای خودش ایستاده بود! به هیچ مردی هم احتیاج نداشت! تمام دخترهایی که آریا دیده بود به قول معروف سوسول بودند و در همه کاری به مرد احتیاج داشتند، اما این دختر به نظرش متفاوت آمده بود. کمی ناراحت بود، دلیلش را نمی دانست اما حدس می زد بخاطر حال و روز زار پریچهر است، روی فرمان کوبید، پریچهر باز هم به خودش اجازه داده بود فکرش را مشغول کند...!
در ماشین را باز می کند و پیاده می شود، شلوغی خانه و کارکنانی که بالا و پایین می روند همه خبر از یک جشن حسابی می دهد، به کارکنان سلامی می دهد و به سمت در حرکت می کند، کمی عصبی است، آریا دوست دارد در مرکز دید و توجه باشد، اما نه این که مردم دورش جمع شوند و برایش آهنگ تولد مبارک بخوانند! جوری که انگار بچه ی شش ساله است! وارد عمارت می شود و رعنا را می بیند که بالای سر کارکنان ایستاده و به آن ها دستور می دهد تا همه چیز به نحو احسن باشد، با دیدن آریا به سمتش می رود و آغوشش را برایش باز می کند، آریا آغـ*ـوش گرمش را هدیه اش می کند، رعنا خودش را بالا می کشد و بـ..وسـ..ـه ای به گونه ی آریا می زند.
_تولدت مبارک عزیزم.
آریا دستش را روی گونه اش می گذارد، لبخندی می زند و با لحن آرامی جوابش را می دهد:
_ممنون رعنا بانو.
نگاهی به تشکیلات جشن می اندازد، رو به رعنا می کند و با اشاره ای به صندلی هایی که در سالن بزرگشان جای گرفته اند می گوید:
_به خدا این همه بند و بساط نیاز نبود.
رعنا اخمی می کند، این همه زحمت کشیده که دست آخر آریا بگوید نیازی نیست؟ با همان اخمش جوابش را می دهد:
_دیگه این حرفو نشنوما! مگه سالی چند باره؟ هنوزم یادم نرفته پارسال با کیان پیچوندین رفتین شمال.
دستش را در هوا تکانی می دهد و غر می زند:
_سال قبلشم رفتی فرانسه گفتی می خوای قرارداد ببندی، سال قبلشم رفتی شیراز.
رو به آریا کرد و طلبکارانه پرسید:
_خودت بگو آخرین باری که تولد گرفتیم واست کی بوده؟
آریا می خندد، می خندد و خال های ریز مورد علاقه ی پریچهر بالا و پایین می شوند.
_ماشالله به حافظه رعنا جان. من برم بالا یه دوش بگیرم.
_حالا شدی پسر خوب.
آریا با لبخند از او جدا می شود و راهش را به سمت اتاقش پیش می گیرد. وارد می شود و کیف کارش را همانجا روی تخت رها می کند. کتش را در می آورد و روی تخت آوار می شود. به سقف زل می زند، چیزی یادش می آید و شماره ی نگهبان شرکت را می گیرد، بعد از چند بوق صدای نگهبان در گوشش می پیچد:
_سلام آقا احوال شما؟
آریا کمی کراواتش را شل می کند و جوابش را می دهد:
_من خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم آقا.
نگفته بود اینقدر او را آقا آقا صدا نزنند؟ آن هم نگهبانی که هم سنش بود، شاید یکی دو سال هم بزرگ تر، آقا آقا گفتنش دیگر چیست؟ چند بار دیگر باید می گفت؟
_رضا جان چند بار بهت بگم اینقدر نگو آقا، نمیتونی؟ راحت نیستی؟ بگو جاوید.
_چشم قربان.
برای دیوار حرف زد؟ بی خیال شد و دلیل اصلی زنگ زدنش را گفت.
_ماشین چی شد رضا جان؟
_قربان درست شد همین الان تحویل خانم دادمش.
یک آن در دلش حسودی می کند، او کنار پریچهر بوده و او را دیده، اما مگر آریا امروز را با او نبود؟ کم بود؟ چرا برایش کم بود؟ چرا دلش دیدنش را می خواست؟
_دستت درد نکنه، فردا بیا هزینشو بهت بدم.
_نفرمایید آقا.
آریا پوف کلافه ای می کشد، حقت است مردک، نانت است، پول مفت که نمی دهد!
_بحث نکن باهام، صبح بیا اتاقم.
و بی هیچ حرفی قطع می کند، در واقع فرصت اعتراض کردن را نمی دهد، دستش را از زیر سرش بر می دارد و روی پیشانی اش می گذارد. کاش این حس تازه شکل گرفته در وجودش همانی نباشد که فکر می کند.همانی نباشد که تمام عمر را ازش فرار کرد، همانی نباشد که تمام عمر شعار داد که گرفتارش نمی شود!
موبایلش را در شارژ می گذارد و بلند می شود، کلافه دکمه های پیراهنش را باز می کند و به سمت حمام اتاقش می رود.
پریچهر
تشکری از یکی از نگهبان های شرکت که امروز هم او را دیدم می کنم و سوار ماشین می شوم، بوقی می زنم و خداحافظی می کنم. ماشین را داخل حیاط می برم و جای مناسبی پارک می کنم. خدا را شکر به غیر از هدیه کسی متوجه ی نبود ماشین نشده بود. خوشبختانه آیفون را هم نزدند، وقتی برای بیرون بردن آشغال ها به بیرون رفتم متوجه شدم کسی ماشین پدرم یا به قول هدیه ماشینم را می راند و می آید، و حالا هم که پارکش کرده ام. پیاده می شوم و داخل خانه می شوم. مادرم و زندایی ام در آشپزخانه مشغول پخت غذا هستند، هدیه هم کنار مامان گل نشسته و از حالاتش پیداست که دارد نصیحت می شنود، پله ها را بالا می روم و وارد اتاقم می شوم. خودم را روی تخت رها می کنم و به سقف زل می زنم. دستم برای برداشتن موبایلم که احتمال می دهم در کیفم است به سمت کیفم کشیده می شود. بلندش می کنم و زیر و رویش میکنم، نیست. لحظه ی آخر نگاهم به کارت دعوت می خورد. درش می آورم و کیف را کنار می اندازم. کارت را نگاه می کنم، چشمانم را می بندم و وضعیتی برعکس این را تصور می کنم.پدرم زنده است، من هم منشی آن شرکت بودم، و حالا هم به اصرار هستی داشتم آماده می شدم که به جشن بروم و حال و هوایی عوض کنم.
با خودت رو راست باش پریچهر، هستی اصرار می کرد نمی رفتی؟ می رفتی. به خدا که می رفتی...
چشمانم را باز می کنم و به کارت در دستم زل می زنم، الان تولدش بود؟ الان دورش حلقه زنده اند و برایش تولد مبارک می خوانند؟ او هم می خندد و خال هایش بالا و پایین می شوند؟ اصلا به من چه که تولدت است، خب مبارکت، چرا به تو فکر می کنم؟ چرا مدام در ذهنمی؟ چرا... چرا دلم را لرزانده ای؟
راوی
صدای بلند موزیک بدجور روی اعصابش اسکی می رود، چشم هایش از روی جمعیت رقصان روی ساعتش سر می خورد و خدا خدا می کند زودتر این جشن که به نظر خودش مسخره است تمام شود. اخم هایش کمی در هم است و دلیل اخم هایش هم مشخص، با چشم هایش مهمان ها را نظاره می کند. پدرش با همان ابهت همیشگی اش بین چندین تن از اعضای شرکت نشسته و رعنا با کیان مشغول رقصیدن است. در این جمع احساس می کند جای یک نفر خالی ست. نبودن یک نفر بدجور به چشم می آید، البته فقط به چشم خودش. نبود یک نفر که تازه آمده اما انگار همیشه بوده. بازویش توسط شخصی که به زور سعی می کند او را وسط مجلس رقـ*ـص ببرد کشیده می شود، رویش را بر می گرداند و با دو چشم خندان مواجه می شود. مرد مقابلش همانطور که آریا را می کشد می گوید:
_مرتیکه تو گل مجلسی اون وقت ایستادی یه گوشه اخم کردی؟
همان طور که سعی می کند بازویش را آزاد کند می غرد:
_هومن حوصله ندارم ولم کن.
فشار دست هومن بر روی بازوی آریا بیشتر می شود و تقلای آریا برای آزاد کردنش بیشتر. انگار مسابقه گذاشته اند زور و بازویشان را به رخ هم بکشند. هومن که از کشیدن آریا خسته شده با یک حرکت ناگهانی بازویش را رها می کند و می گوید:
_چه مرگته؟
آریا به غریدنش ادامه می دهد:
_هومن خودت می دونی وقتی حوصله ندارم سگ میشم.
هومن دستش را به سمتش نشانه می گیرد و با لحن تاسف داری می گوید:
_سگ بودی!
آریا حتی حوصله ی جواب دادن و کل کل کردن با هومن را هم ندارد. هومن ادامه می دهد:
_چی شده حالا؟
آریا خودش هم نمی داند چه مرگش است، خودش دلیل حال گرفته اش و اخمش را نمی داند. آن وقت به او توضیح دهد؟ شاید هم می داند، شاید هم اخمش از دانستن دلیل حالش و فکرهایی است که این روزها خودشان را بی اجازه به سرش دعوت می کنند، شاید دلیل اخمش حسی است که بی اجازه در قلبش شکل گرفته، آریا دقیقا می داند چه مرگش است، اما نمی خواهد باور کند این اتفاق برایش افتاده! او حتی آماده ی این اتفاق نبوده! برای آن که هومن دست از سرش بردارد با کلافگی می گوید:
_هیچی. فکرم درگیر کارای شرکته.
هومن چینی به ابروهایش می دهد و کلافه تر جوابش را می دهد:
در ماشین را باز می کند و پیاده می شود، شلوغی خانه و کارکنانی که بالا و پایین می روند همه خبر از یک جشن حسابی می دهد، به کارکنان سلامی می دهد و به سمت در حرکت می کند، کمی عصبی است، آریا دوست دارد در مرکز دید و توجه باشد، اما نه این که مردم دورش جمع شوند و برایش آهنگ تولد مبارک بخوانند! جوری که انگار بچه ی شش ساله است! وارد عمارت می شود و رعنا را می بیند که بالای سر کارکنان ایستاده و به آن ها دستور می دهد تا همه چیز به نحو احسن باشد، با دیدن آریا به سمتش می رود و آغوشش را برایش باز می کند، آریا آغـ*ـوش گرمش را هدیه اش می کند، رعنا خودش را بالا می کشد و بـ..وسـ..ـه ای به گونه ی آریا می زند.
_تولدت مبارک عزیزم.
آریا دستش را روی گونه اش می گذارد، لبخندی می زند و با لحن آرامی جوابش را می دهد:
_ممنون رعنا بانو.
نگاهی به تشکیلات جشن می اندازد، رو به رعنا می کند و با اشاره ای به صندلی هایی که در سالن بزرگشان جای گرفته اند می گوید:
_به خدا این همه بند و بساط نیاز نبود.
رعنا اخمی می کند، این همه زحمت کشیده که دست آخر آریا بگوید نیازی نیست؟ با همان اخمش جوابش را می دهد:
_دیگه این حرفو نشنوما! مگه سالی چند باره؟ هنوزم یادم نرفته پارسال با کیان پیچوندین رفتین شمال.
دستش را در هوا تکانی می دهد و غر می زند:
_سال قبلشم رفتی فرانسه گفتی می خوای قرارداد ببندی، سال قبلشم رفتی شیراز.
رو به آریا کرد و طلبکارانه پرسید:
_خودت بگو آخرین باری که تولد گرفتیم واست کی بوده؟
آریا می خندد، می خندد و خال های ریز مورد علاقه ی پریچهر بالا و پایین می شوند.
_ماشالله به حافظه رعنا جان. من برم بالا یه دوش بگیرم.
_حالا شدی پسر خوب.
آریا با لبخند از او جدا می شود و راهش را به سمت اتاقش پیش می گیرد. وارد می شود و کیف کارش را همانجا روی تخت رها می کند. کتش را در می آورد و روی تخت آوار می شود. به سقف زل می زند، چیزی یادش می آید و شماره ی نگهبان شرکت را می گیرد، بعد از چند بوق صدای نگهبان در گوشش می پیچد:
_سلام آقا احوال شما؟
آریا کمی کراواتش را شل می کند و جوابش را می دهد:
_من خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم آقا.
نگفته بود اینقدر او را آقا آقا صدا نزنند؟ آن هم نگهبانی که هم سنش بود، شاید یکی دو سال هم بزرگ تر، آقا آقا گفتنش دیگر چیست؟ چند بار دیگر باید می گفت؟
_رضا جان چند بار بهت بگم اینقدر نگو آقا، نمیتونی؟ راحت نیستی؟ بگو جاوید.
_چشم قربان.
برای دیوار حرف زد؟ بی خیال شد و دلیل اصلی زنگ زدنش را گفت.
_ماشین چی شد رضا جان؟
_قربان درست شد همین الان تحویل خانم دادمش.
یک آن در دلش حسودی می کند، او کنار پریچهر بوده و او را دیده، اما مگر آریا امروز را با او نبود؟ کم بود؟ چرا برایش کم بود؟ چرا دلش دیدنش را می خواست؟
_دستت درد نکنه، فردا بیا هزینشو بهت بدم.
_نفرمایید آقا.
آریا پوف کلافه ای می کشد، حقت است مردک، نانت است، پول مفت که نمی دهد!
_بحث نکن باهام، صبح بیا اتاقم.
و بی هیچ حرفی قطع می کند، در واقع فرصت اعتراض کردن را نمی دهد، دستش را از زیر سرش بر می دارد و روی پیشانی اش می گذارد. کاش این حس تازه شکل گرفته در وجودش همانی نباشد که فکر می کند.همانی نباشد که تمام عمر را ازش فرار کرد، همانی نباشد که تمام عمر شعار داد که گرفتارش نمی شود!
موبایلش را در شارژ می گذارد و بلند می شود، کلافه دکمه های پیراهنش را باز می کند و به سمت حمام اتاقش می رود.
پریچهر
تشکری از یکی از نگهبان های شرکت که امروز هم او را دیدم می کنم و سوار ماشین می شوم، بوقی می زنم و خداحافظی می کنم. ماشین را داخل حیاط می برم و جای مناسبی پارک می کنم. خدا را شکر به غیر از هدیه کسی متوجه ی نبود ماشین نشده بود. خوشبختانه آیفون را هم نزدند، وقتی برای بیرون بردن آشغال ها به بیرون رفتم متوجه شدم کسی ماشین پدرم یا به قول هدیه ماشینم را می راند و می آید، و حالا هم که پارکش کرده ام. پیاده می شوم و داخل خانه می شوم. مادرم و زندایی ام در آشپزخانه مشغول پخت غذا هستند، هدیه هم کنار مامان گل نشسته و از حالاتش پیداست که دارد نصیحت می شنود، پله ها را بالا می روم و وارد اتاقم می شوم. خودم را روی تخت رها می کنم و به سقف زل می زنم. دستم برای برداشتن موبایلم که احتمال می دهم در کیفم است به سمت کیفم کشیده می شود. بلندش می کنم و زیر و رویش میکنم، نیست. لحظه ی آخر نگاهم به کارت دعوت می خورد. درش می آورم و کیف را کنار می اندازم. کارت را نگاه می کنم، چشمانم را می بندم و وضعیتی برعکس این را تصور می کنم.پدرم زنده است، من هم منشی آن شرکت بودم، و حالا هم به اصرار هستی داشتم آماده می شدم که به جشن بروم و حال و هوایی عوض کنم.
با خودت رو راست باش پریچهر، هستی اصرار می کرد نمی رفتی؟ می رفتی. به خدا که می رفتی...
چشمانم را باز می کنم و به کارت در دستم زل می زنم، الان تولدش بود؟ الان دورش حلقه زنده اند و برایش تولد مبارک می خوانند؟ او هم می خندد و خال هایش بالا و پایین می شوند؟ اصلا به من چه که تولدت است، خب مبارکت، چرا به تو فکر می کنم؟ چرا مدام در ذهنمی؟ چرا... چرا دلم را لرزانده ای؟
راوی
صدای بلند موزیک بدجور روی اعصابش اسکی می رود، چشم هایش از روی جمعیت رقصان روی ساعتش سر می خورد و خدا خدا می کند زودتر این جشن که به نظر خودش مسخره است تمام شود. اخم هایش کمی در هم است و دلیل اخم هایش هم مشخص، با چشم هایش مهمان ها را نظاره می کند. پدرش با همان ابهت همیشگی اش بین چندین تن از اعضای شرکت نشسته و رعنا با کیان مشغول رقصیدن است. در این جمع احساس می کند جای یک نفر خالی ست. نبودن یک نفر بدجور به چشم می آید، البته فقط به چشم خودش. نبود یک نفر که تازه آمده اما انگار همیشه بوده. بازویش توسط شخصی که به زور سعی می کند او را وسط مجلس رقـ*ـص ببرد کشیده می شود، رویش را بر می گرداند و با دو چشم خندان مواجه می شود. مرد مقابلش همانطور که آریا را می کشد می گوید:
_مرتیکه تو گل مجلسی اون وقت ایستادی یه گوشه اخم کردی؟
همان طور که سعی می کند بازویش را آزاد کند می غرد:
_هومن حوصله ندارم ولم کن.
فشار دست هومن بر روی بازوی آریا بیشتر می شود و تقلای آریا برای آزاد کردنش بیشتر. انگار مسابقه گذاشته اند زور و بازویشان را به رخ هم بکشند. هومن که از کشیدن آریا خسته شده با یک حرکت ناگهانی بازویش را رها می کند و می گوید:
_چه مرگته؟
آریا به غریدنش ادامه می دهد:
_هومن خودت می دونی وقتی حوصله ندارم سگ میشم.
هومن دستش را به سمتش نشانه می گیرد و با لحن تاسف داری می گوید:
_سگ بودی!
آریا حتی حوصله ی جواب دادن و کل کل کردن با هومن را هم ندارد. هومن ادامه می دهد:
_چی شده حالا؟
آریا خودش هم نمی داند چه مرگش است، خودش دلیل حال گرفته اش و اخمش را نمی داند. آن وقت به او توضیح دهد؟ شاید هم می داند، شاید هم اخمش از دانستن دلیل حالش و فکرهایی است که این روزها خودشان را بی اجازه به سرش دعوت می کنند، شاید دلیل اخمش حسی است که بی اجازه در قلبش شکل گرفته، آریا دقیقا می داند چه مرگش است، اما نمی خواهد باور کند این اتفاق برایش افتاده! او حتی آماده ی این اتفاق نبوده! برای آن که هومن دست از سرش بردارد با کلافگی می گوید:
_هیچی. فکرم درگیر کارای شرکته.
هومن چینی به ابروهایش می دهد و کلافه تر جوابش را می دهد: