کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
در یک کلام... او یک دختر محکم دیده بود! چیزی که کم دیده بود! البته بعد از خاله اش مه جبین! خاله ای که هنوز مجرد بود و روی پای خودش ایستاده بود! به هیچ مردی هم احتیاج نداشت! تمام دخترهایی که آریا دیده بود به قول معروف سوسول بودند و در همه کاری به مرد احتیاج داشتند، اما این دختر به نظرش متفاوت آمده بود. کمی ناراحت بود، دلیلش را نمی دانست اما حدس می زد بخاطر حال و روز زار پریچهر است، روی فرمان کوبید، پریچهر باز هم به خودش اجازه داده بود فکرش را مشغول کند...!
در ماشین را باز می کند و پیاده می شود، شلوغی خانه و کارکنانی که بالا و پایین می روند همه خبر از یک جشن حسابی می دهد، به کارکنان سلامی می دهد و به سمت در حرکت می کند، کمی عصبی است، آریا دوست دارد در مرکز دید و توجه باشد، اما نه این که مردم دورش جمع شوند و برایش آهنگ تولد مبارک بخوانند! جوری که انگار بچه ی شش ساله است! وارد عمارت می شود و رعنا را می بیند که بالای سر کارکنان ایستاده و به آن ها دستور می دهد تا همه چیز به نحو احسن باشد، با دیدن آریا به سمتش می رود و آغوشش را برایش باز می کند، آریا آغـ*ـوش گرمش را هدیه اش می کند، رعنا خودش را بالا می کشد و بـ..وسـ..ـه ای به گونه ی آریا می زند.
_تولدت مبارک عزیزم.
آریا دستش را روی گونه اش می گذارد، لبخندی می زند و با لحن آرامی جوابش را می دهد:
_ممنون رعنا بانو.
نگاهی به تشکیلات جشن می اندازد، رو به رعنا می کند و با اشاره ای به صندلی هایی که در سالن بزرگشان جای گرفته اند می گوید:
_به خدا این همه بند و بساط نیاز نبود.
رعنا اخمی می کند، این همه زحمت کشیده که دست آخر آریا بگوید نیازی نیست؟ با همان اخمش جوابش را می دهد:
_دیگه این حرفو نشنوما! مگه سالی چند باره؟ هنوزم یادم نرفته پارسال با کیان پیچوندین رفتین شمال.
دستش را در هوا تکانی می دهد و غر می زند:
_سال قبلشم رفتی فرانسه گفتی می خوای قرارداد ببندی، سال قبلشم رفتی شیراز.
رو به آریا کرد و طلبکارانه پرسید:
_خودت بگو آخرین باری که تولد گرفتیم واست کی بوده؟
آریا می خندد، می خندد و خال های ریز مورد علاقه ی پریچهر بالا و پایین می شوند.
_ماشالله به حافظه رعنا جان. من برم بالا یه دوش بگیرم.
_حالا شدی پسر خوب.
آریا با لبخند از او جدا می شود و راهش را به سمت اتاقش پیش می گیرد. وارد می شود و کیف کارش را همانجا روی تخت رها می کند. کتش را در می آورد و روی تخت آوار می شود. به سقف زل می زند، چیزی یادش می آید و شماره ی نگهبان شرکت را می گیرد، بعد از چند بوق صدای نگهبان در گوشش می پیچد:
_سلام آقا احوال شما؟
آریا کمی کراواتش را شل می کند و جوابش را می دهد:
_من خوبم تو چطوری؟
_منم خوبم آقا.
نگفته بود اینقدر او را آقا آقا صدا نزنند؟ آن هم نگهبانی که هم سنش بود، شاید یکی دو سال هم بزرگ تر، آقا آقا گفتنش دیگر چیست؟ چند بار دیگر باید می گفت؟
_رضا جان چند بار بهت بگم اینقدر نگو آقا، نمیتونی؟ راحت نیستی؟ بگو جاوید.
_چشم قربان.
برای دیوار حرف زد؟ بی خیال شد و دلیل اصلی زنگ زدنش را گفت.
_ماشین چی شد رضا جان؟
_قربان درست شد همین الان تحویل خانم دادمش.
یک آن در دلش حسودی می کند، او کنار پریچهر بوده و او را دیده، اما مگر آریا امروز را با او نبود؟ کم بود؟ چرا برایش کم بود؟ چرا دلش دیدنش را می خواست؟
_دستت درد نکنه، فردا بیا هزینشو بهت بدم.
_نفرمایید آقا.
آریا پوف کلافه ای می کشد، حقت است مردک، نانت است، پول مفت که نمی دهد!
_بحث نکن باهام، صبح بیا اتاقم.
و بی هیچ حرفی قطع می کند، در واقع فرصت اعتراض کردن را نمی دهد، دستش را از زیر سرش بر می دارد و روی پیشانی اش می گذارد. کاش این حس تازه شکل گرفته در وجودش همانی نباشد که فکر می کند.همانی نباشد که تمام عمر را ازش فرار کرد، همانی نباشد که تمام عمر شعار داد که گرفتارش نمی شود!
موبایلش را در شارژ می گذارد و بلند می شود، کلافه دکمه های پیراهنش را باز می کند و به سمت حمام اتاقش می رود.
پریچهر
تشکری از یکی از نگهبان های شرکت که امروز هم او را دیدم می کنم و سوار ماشین می شوم، بوقی می زنم و خداحافظی می کنم. ماشین را داخل حیاط می برم و جای مناسبی پارک می کنم. خدا را شکر به غیر از هدیه کسی متوجه ی نبود ماشین نشده بود. خوشبختانه آیفون را هم نزدند، وقتی برای بیرون بردن آشغال ها به بیرون رفتم متوجه شدم کسی ماشین پدرم یا به قول هدیه ماشینم را می راند و می آید، و حالا هم که پارکش کرده ام. پیاده می شوم و داخل خانه می شوم. مادرم و زندایی ام در آشپزخانه مشغول پخت غذا هستند، هدیه هم کنار مامان گل نشسته و از حالاتش پیداست که دارد نصیحت می شنود، پله ها را بالا می روم و وارد اتاقم می شوم. خودم را روی تخت رها می کنم و به سقف زل می زنم. دستم برای برداشتن موبایلم که احتمال می دهم در کیفم است به سمت کیفم کشیده می شود. بلندش می کنم و زیر و رویش میکنم، نیست. لحظه ی آخر نگاهم به کارت دعوت می خورد. درش می آورم و کیف را کنار می اندازم. کارت را نگاه می کنم، چشمانم را می بندم و وضعیتی برعکس این را تصور می کنم.پدرم زنده است، من هم منشی آن شرکت بودم، و حالا هم به اصرار هستی داشتم آماده می شدم که به جشن بروم و حال و هوایی عوض کنم.
با خودت رو راست باش پریچهر، هستی اصرار می کرد نمی رفتی؟ می رفتی. به خدا که می رفتی...
چشمانم را باز می کنم و به کارت در دستم زل می زنم، الان تولدش بود؟ الان دورش حلقه زنده اند و برایش تولد مبارک می خوانند؟ او هم می خندد و خال هایش بالا و پایین می شوند؟ اصلا به من چه که تولدت است، خب مبارکت، چرا به تو فکر می کنم؟ چرا مدام در ذهنمی؟ چرا... چرا دلم را لرزانده ای؟
راوی
صدای بلند موزیک بدجور روی اعصابش اسکی می رود، چشم هایش از روی جمعیت رقصان روی ساعتش سر می خورد و خدا خدا می کند زودتر این جشن که به نظر خودش مسخره است تمام شود. اخم هایش کمی در هم است و دلیل اخم هایش هم مشخص، با چشم هایش مهمان ها را نظاره می کند. پدرش با همان ابهت همیشگی اش بین چندین تن از اعضای شرکت نشسته و رعنا با کیان مشغول رقصیدن است. در این جمع احساس می کند جای یک نفر خالی ست. نبودن یک نفر بدجور به چشم می آید، البته فقط به چشم خودش. نبود یک نفر که تازه آمده اما انگار همیشه بوده. بازویش توسط شخصی که به زور سعی می کند او را وسط مجلس رقـ*ـص ببرد کشیده می شود، رویش را بر می گرداند و با دو چشم خندان مواجه می شود. مرد مقابلش همانطور که آریا را می کشد می گوید:
_مرتیکه تو گل مجلسی اون وقت ایستادی یه گوشه اخم کردی؟
همان طور که سعی می کند بازویش را آزاد کند می غرد:
_هومن حوصله ندارم ولم کن.
فشار دست هومن بر روی بازوی آریا بیشتر می شود و تقلای آریا برای آزاد کردنش بیشتر. انگار مسابقه گذاشته اند زور و بازویشان را به رخ هم بکشند. هومن که از کشیدن آریا خسته شده با یک حرکت ناگهانی بازویش را رها می کند و می گوید:
_چه مرگته؟
آریا به غریدنش ادامه می دهد:
_هومن خودت می دونی وقتی حوصله ندارم سگ میشم.
هومن دستش را به سمتش نشانه می گیرد و با لحن تاسف داری می گوید:
_سگ بودی!
آریا حتی حوصله ی جواب دادن و کل کل کردن با هومن را هم ندارد. هومن ادامه می دهد:
_چی شده حالا؟
آریا خودش هم نمی داند چه مرگش است، خودش دلیل حال گرفته اش و اخمش را نمی داند. آن وقت به او توضیح دهد؟ شاید هم می داند، شاید هم اخمش از دانستن دلیل حالش و فکرهایی است که این روزها خودشان را بی اجازه به سرش دعوت می کنند، شاید دلیل اخمش حسی است که بی اجازه در قلبش شکل گرفته، آریا دقیقا می داند چه مرگش است، اما نمی خواهد باور کند این اتفاق برایش افتاده! او حتی آماده ی این اتفاق نبوده! برای آن که هومن دست از سرش بردارد با کلافگی می گوید:
_هیچی. فکرم درگیر کارای شرکته.
هومن چینی به ابروهایش می دهد و کلافه تر جوابش را می دهد:
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    _ووووو، یه امشبو بی خیال شرکت. ناسلامتی امروز به دنیا اومدی ها!
    آریا ضربه ای به پشت هومن می زند و لب می جنباند:
    _تو برو وسط داداش، به جا منم برقص.
    هومن کلافگی آریا را که می بیند عقب نشینی می کند، کنارش قرار می گیرد و سعی می کند روی اعصابش نباشد. می خواهد چیزی بگوید که با دیدن همسرش فرنوش که دستش را برایش بالا آورده ضربه ای به بازوی آریا می زند و می رود. آریا که کمی از بی حوصلگی اش را سر هومن خالی کرده با رفتن هومن و جمعیت رقصان که به او اشاره می کنند به آن ها ملحق شود کلافه تر می شود. نگاهش به پدرش می افتد، پدرش متوجه ی نگاهش می شود و با لبخند با دستش به جمعیت رقصان اشاره می کند. او هم متوجه کلافگی آریا شده و برای از بین بردن کلافگی اش پیشنهاد رقـ*ـص می دهد. آریا لبخندی زورکی به روی پدرش می زند اما از درون عصبانی است. چقدر او را شبیه رقاص می بینند که مدام می خواهند او را وسط مجلس بفرستند؟ اردلان برخلاف دیگران اصرار نمی کند و روی صندلی اش بر می گردد. صدای موزیک بالاتر می رود و اعصاب آریا هم همراهش خراب تر می شود. نگاه دیگری به ساعتش می کند. با دیدن ساعت اعصابش بیشتر بهم می ریزد، فقط ده دقیقه گذشته است؟ زمان چه مرگش است که حرکت نمی کند؟ دوباره کلافه به جمعیت چشم می دوزد. در دلش پوزخندی به یکی از کارمندهای شرکت که انگار برای پیدا کردن my friend آمده بود می زند. آخر مردک، سنی ازت گذشته، نوجوان هجده ساله که نیستی جلوی مردم این رقـ*ـص مضحک را انجام می دهی!
    دستی گرم روی شانه ی راست آریا می نشیند که به محض فرودش روی شانه اش باعث می شود آریا نصف کلافگی اش را دور بریزد. حضور صاحب دست باعث می شود تمام عصبانیتش را با آرامش عوض کند، حتی برای این که بداند کیست هم به عقب بر نمی گردد، این شانه فشردن های گرم فقط مخصوش یک نفر است. روی آن شانه ی راست فقط دست یک نفر عادت به نشستن دارد. صدای نسبتا بلندش زیر گوشش بلند می شود:
    _خوبی؟
    بلندتر جوری که صدای موزیک به چشم نیاید جوابش را می دهد:
    _بله راد؟ تو هم می خوای بگی برو وسط؟
    آراد بدون معطلی و فکر کردن می گوید:
    _نه!
    آریا بدون آن که چشم از جمعیت رقصان بگیرد صدایش را بلند می کند:
    _چرا؟
    _چون می دونم نمیری!
    آریا سری از روی رضایت تکان می دهد و ادامه می دهد:
    _نمی خوای پیله کنی چته؟
    آراد مثل همیشه خونسرد لب می زند:
    _نه!
    آریا ابروهاش را به هم می دوزد و می پرسد:
    _چرا؟
    آراد که انگار کلمات را از حفظ بود ادامه می دهد:
    _چون تا خودت نخوای نمیگی!
    جمله اش باعث می شود اولین لبخند واقعی امشبش روی صورتش نمایان شود، به نیم رخش خیره می شود، داشتن یک نفر که تو را بهتر از خودت بشناسد و بداند چه می خواهی و نمی خواهی نعمت است. نه کسی که تظاهر کند به دوست داشتن و اهمیت دادن آن هم با سوال های بیهوده ای مثل چه شده و یا چرا ناراحتی، و وقتی هم دلیل ناراحتی ات را فهمید و حس کنجکاوی اش ارضـ*ـا شد می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند! انسان به کسی نیاز داری که او را بفهمد و تظاهر به دلسوزی بیهوده نکند. کسی که هر وقت جایی کم آوردی و تنها شدی آن قدر به بودن و حمایتش مطمئن باشی که بدون آن که پشت سرت را نگاه کنی بدانی همیشه پشتت است.
    آراد ادامه می دهد:
    _هر وقت خواستی بگی می دونی که من کجام!
    می داند، آریا می داند رادش کجاست، رادش کنارش است. خودش، حمایتش، و دست گرمش همه با هم کنارش هستند. آراد سنگ صبور و گوش شنوای غرغرهایش است، تسکین دهنده اش است، آرام بخشش است، کسی که اگر نباشد آریا می لنگد، می افتد و می شکند. و دیگر کسی نیست که حتی تکه هاش را جمع کند! به عبارت دیگر، هیچ وقت این را به زبان نیاورد، ولی در دلش همیشه می داند آراد جانش است! کاش همه یک آراد برای خودشان داشتند!
    آراد از دور اردلان را می بیند که برایش دست تکان می دهد. سرش را به گوش آریا نزدیک می کند می گوید:
    _من برم پیش بابا. الان میام.
    آریا سری تکان می دهد و آراد از او جدا می شود، سر راهش به یکی دوستان پدرش که به سمت آریا می رفت با سر سلامی می دهد. نزدیک پدرش می شود و لب می زند:
    _جانم بابا؟
    اردلان نگاهی کوتاه اما پرمهر به صورتش می اندازد و پرمهرتر جوابش را می دهد:
    _جونت بی بلا عزیزم. نقشه ها آمادن واسه فردا؟
    آراد چینی به ابروهایش می دهد.
    _آره، چطور؟
    اردلان دستی به بازویش می کشد و می گوید:
    _می خوام همه چی عالی باشه.
    آراد کمی فکر می کند، دوباره می پرسد:
    _شما هم میای؟
    _آره باباجان، طرف قرارداد گفته می خواد منم باشم.
    آراد سری تکان می دهد و لب می جنباند:
    _خوبه یه سری هم به شرکت می زنی.
    _آره باباجان. خیلی وقته نیومدم.
    آراد لبخندی می زند، چشم می چرخاند و دنبال هستی می گردد، گوشه ای ایستاده و با دخترهای فامیل حرف می زند. می خواهد به سمتش برود که با دیدن آریا که با گوشش بازی می کند و التماس در نگاهش است می ایستد. فکری میکند، موبایلش را در می آورد و قدم به سمتشان تند می کند، خود را به آن ها می رساند و با خطاب به دوست پدرش می گوید:
    _ببخشید عموجان من حرفتونو قطع می کنم واقعا شرمندم.
    آقای ریاضی، دوست قدیمی پدرش سری تکان می دهد، آراد رو به آریا می کند و با اشاره به موبایلش می گوید:
    _آریا، شفیعی پیام داده کمی هم عصبیه. گفت زنگ می زنم به آریا جواب نمیده. یه تماس باهاش بگیر.
    آریا در نقشش می رود و چشم هایش را گشاد می کند.
    _چی میگی؟ شفیعی تماس گرفته؟ احتمالا به خاطر صدا نشنیدم. الان بهش زنگ می زنم.
    و جلوی خود را می گیرد تا نخندد به دروغ و نقش بازی کردنشان. رو به آقای ریاضی می کند و لحن شرمنده ای به خود می گیرد:
    _ببخشید عمو، من باید به این طرف زنگ بزنم. اشکالی نداره؟
    آقای ریاضی دستش را به سمت در می گیرد و با لحن پدرانه ای می گوید:
    _برو عمو جان. برو به کارت برس. بخشید منم گرفتمت به حرف صدای موبایلو نشنیدی.
    لحن شرمنده اش باعث می شود آراد کمی شرمنده شود.
    آریا ابروهایش را بالا می برد و سریع می گوید:
    _نه عمو جان، دشمنت شرمنده شما چه تقصیری داری؟ صدای آهنگ بلنده.
    و در حالی که خود را به عجله زده و از او جدا می شود می گوید:
    _فعلا عمو جان.
    _می بینمت پسرم.
    آریا با قدم های تند به سمت در می رود، آراد نگاهی به هستی می اندازد و با قدم های آرام دنبال آریا می رود. نزدیک پله ها که می رسند آریا با خنده به سمتش بر می گردد اما با چهره ی گرفته ی آراد که رو به رو می شود لبخندش می ماسد. نگاهی به چهره ی ناراحتش می اندازد و می گوید:_چی شده؟
    سر آراد بالا می آید و جوابش را می دهد:
    _واجب بود بدبخت رو شرمنده کنی؟
    آریا با قیافه ی حق به جانبی می گوید:
    _آره واجب بود.
    دستش را به سمت در سالن بزرگشان می گیرد و کلافه می گوید:
    _بابا پیله کرده بود می گفت بیا بریم واست خواستگاری.
    آراد شانه ای بالا می اندازد.
    _خب خیلی محترمامه می گفتی تو فکرش نیستی.
    آریا در حالی که از پله ها بالا می رود و صدایش را بلند می کند:
    _گفتم، گوشش بدهکار نبود شروع کرده بود نصیحت کردن.
    آراد چند لحظه به رفتنش خیره می شود، لحظه ای بعد رویش را بر می گرداند و به سمت جمعیت می رود. نگاهش به نگاه رعنا گره می خورد. رعنا بدون آن که عکس العملی نشان دهد رویش را می گیرد. او هم یاد گرفته مثل آراد سرد برخورد کند. آراد که می داند بی محلی اش از روی لجبازی است اهمیتی نمی دهد. به سمت دخترهای فامیل که حالا چندین تن از پسرهای فامیل هم به آن ها اضافه شده اند می رود. جوان ها با دیدنش سرشان را به سمتش می چرخانند. کنار هستی قرار می گیرد، دستش را پشت کمرش می گذارد و قلب هستی را بی قرار می کند. لبخند خجلی می زند و رو به بقیه با لحنی شرمنده می گوید:
    _ببخشید بچه ها. من باید هستی رو قرض بگیرم.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    جوان ها سری تکان می دهند، آراد با دستش که پشت کمر هستی است او را به سمت حیاط هدایت می کند. هستی گر می گیرد از لمس دستش و نیم نگاهی به نگین که داشت او را با نگاهش فحش می داد می اندازد و از کنارش رد می شود. همراه آراد قدم برمی دارد و در حالی که کوچکترین تلاشی نمی کرد تا جلو بیفتد تا مبادا لمس دستش را از دست بدهد می گوید:
    _کارم داشتی؟
    آراد دستش را پایین می آورد و بی خیال شانه ای بالا می اندازد.
    _نه!
    چین ابروهای هستی را که می بیند ادامه می دهد:
    _می خواستم از این جشن کسل کننده نجاتت بدم.
    هستی ابرویی بالا می اندازد.
    _خودتو یا منو؟
    _هر دومون رو!
    هستی برای اولین بار کمی عشق پشت حرفش احساس می کند، آراد به صورتش که همراه با هیکلش لاغر شده نگاه می کند و در دل می گوید می شود همین امشب، فارغ از آن جشن و دنیا و مردمش، پیشانی اش را ببوسد و از او بخواهد برای همیشه مال او باشد؟ می تواند دستش را بگیرد و با هم فرار کنند؟ بروند به یک کلبه ی کوچک وسط جنگل، دور از شهر و سر و صدایش؟ می شود نه شرکتی باشد و نه دغدغه ای؟ اصلا می شود هیچ مسئولیتی نباشد؟ حتی فکرش هم باعث شد لبخندی روی لب های آراد بیاید و خیره ی دخترکش شود. هستی که برای اولین بار چیزی حس کرده با نگاه خیره ی آراد خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد، آراد متوجه ی شرم هستی می شود و لبخندش غلیظ تر می شود. نمی شود اصلا همین امشب مثل رویاهایش جلویش زانو بزند و او را بخواهد؟ نمی شود او را به گوشه ای ببرد و حرف دلش را به او بگوید؟ نمی شود این راز چند ساله را فریاد بزند؟
    دست های آراد ناخودآگاه روی بازوهای هستی می نشیند و قلب هستی را نا آرام تر از همیشه می کند. هستی این بار به وضوح مطمئن است این رفتار همیشگی آراد نیست و امشب متفاوت است. آراد به آرامی لب می جنباند:
    _هستی!
    نگاه هستی بالا می آید و قفل چشم های آراد می شود. تلاشش در آرام کردن قلبش بیهوده است، زودتر از آراد او حرف دلش را فریاد نزند خیلی است!
    هستی با تته پته که نشان از هول کردنش است جوابش را می دهد:
    _ج... جانم!
    هستی منتظر است، منتظر یک حرف، یک نشانه، برای او آن خواستگاری رویایی و آرزوهایش مهم نیست، وقتی با آراد است هیچ چیز برایش مهم نیست، آراد خودش رویایش است، خودش آرزویش است، آراد فقط باشد، مال او باشد، سندش را به نامش بزنند، دیگر اسم رویا و خیال بافی هایش را نمی آورد، آراد حال دخترکش را که می بیند کمی مردد می شود، اگر هستی آمادگی اش را نداشته باشد چه؟ اگر آن خواستگاری ای که پریچهر حرفش را می زد را نتواند به دلبرکش بدهد چه؟
    مگر چند بار قرار است حرف دلش را به او بگوید و او را بخواهد؟ چرا وقتی می تواند در موقعیت مناسب تری در خلوت دو نفره او را خواستگاری کند با عجله کردن خرابش کند؟ دست هایش از روی بازوهای هستی شل می شوند و به در اشاره می کند:
    _هیچی، بریم تو. سرده!
    دنیا روی سر هستی آوار می شود، مردش رسما او را تا لب چشمه بـرده اما تشنه برگردانده. داخل بروند؟ مگر همین چند دقیقه پیش نگفت خودشان را از آن جشن نجات داده؟ همه اش دروغ بود؟ خودش را کمی عقب می کشد و به پایین چشم می دوزد.
    _باشه بریم.
    آراد لبخندی می زند و دستش را پشت کمرش می گذارد تا او را به داخل هدایت کند. هستی اما این بار با قدم های تند راه را در پیش می گیرد تا کنار آراد نباشد، نباشد و حالش او را ضایع نکند، نباشد و اشک هایی که می دانست تا چند لحظه ی دیگر سرازیر می شوند راز دلش را فریاد نزنند. اهمیتی به صدای آراد که صدایش می زند نمی دهد و از پله ها بالا می رود، آراد به دنبالش می رود اما توسط هومن راهش سد می شود. هومن بازویش را می گیرد و به گوشه ای می کشاند و سریع می گوید:
    _آریا چشه؟
    آراد که مدام سرش را به سمت راه پله می چرخاند با عجله لب می زند:
    _نمی دونم هومن جان. آریاست دیگه.
    می خواهد برود که هومن این بار کتش را می گیرد. هومن عجله اش را نمی بیند؟ تقلایش برای رفتن پیش دخترکش را نمی بیند؟ نگرانی اش را برای حال دلبرکش نمی بیند؟
    _ولی من جدی جدی فکر می کنم یه مرگیش هست.
    سرش را کمی نزدیک آراد می کند و ادامه می دهد:
    _فکر کنم قضیه عشقیه.
    آراد با ابروهایی بالا رفته و چشم هایی گشاد قدمی به عقب بر می دارد، آریا عاشق شود؟ از محالات قرن است! اصلا چه کسی است که توانسته دل آریا را ببرد؟ باید به او آفرین گفت! سرش را کمی نزدیک هومن می کند و با تردید می پرسد:
    _مطمئنی؟
    هومن بدون فکر کردن با لحنی مطمئن می گوید:
    _آره!
    آراد با ابروهایی گره خورده سری تکان می دهد و بدون آن که چیزی بگوید از هومن جدا می شود. هومن رفتنش را که می بیند دستی در هوا تکان می دهد و غر می زند:
    _این که از اون بدتره! معلوم نیست اینا چشونه!
    هیچ! این ها فقط عاشقند! این ها فقط دیگر دلشان دست خودشان نیست! آراد پله ها را آرام بالا می رود، در راه پله فقط به یک چیز فکر می کند، این که چه کسی آریا را عاشق خود کرده! چه کسی توانایی داشته این گونه آریا را بهم بریزد! فکر می کند... او همه ی دخترهای دور و بر آریا را می شناسد. می داند آریا عاشق هیچ کدامشان نمی شود چون به قول خودش همه شان سوسول و جیغ جیغو هستند! زود اشکشان در می آید!
    زود اشکشان در می آید! آراد دختری با معیارهای آریا دور و بر آریا نمی شناخت که بتواند او را عاشق خود کند، دور و بر آریا نمی شناخت، اما یک نفر را می شناخت! مغزش شروع به کار کردن می کند، به رفتار برادرش در کوه فکر می کند، به رفتار روز بعدش، به کلافگی و ناراحتی روز بعدش، به کلافگی چند روز اخیرش، به همه چیز! روی پله ی آخر می رسد و زیر لب با خود زمزمه می کند:
    _پریچهر!

    پریچهر

    پوشه ی کاغذها را برمیدارم و دوان دوان آن ها را به سمت اتاق کنفرانس می برم. امروز همهمه ی عجیبی در شرکت دیده می شود. انگار جلسه ی مهمی قرار است در اتاق کنفرانس برگزار شود.
    کیان که پوشه ی مدارکش را جا گذاشته بود تماس می گیرد تا آن ها را برایشان ببرم. وارد اتاق کنفرانس می شوم و با دیدن چهره های بیش از حد جدی معذب می شوم. سریع به سمت کیان که وسط میز نشته بود می روم و بدون هیچ حرفی پوشه را تحویلش می دهم و برمی گردم. حینی که می خواهم از در خارج شوم آراد را می بینم که کنار مردی که انگار پدرش است با چهره ای جدی در حال گفتگو کردن وارد می شوند. آن قدر غرق در گفتگو بود که مرا نمی بیند و از کنارم رد می شود.
    از آن جو سنگین و جدی بیرون می آیم و نفس راحتی می کشم. خودشان چگونه می توانستند آن جو سنگین را تحمل کنند؟
    هنگامی که در راهروی طول و درازی که اتاق کنفرانس در آن بود قدم برمی دارم آریا به همراه منشی اش وارد راهرو می شوند و او قلب مرا وادار به تپیدن می کند. آریا هم مثل برادرش مرا نمی بیند. در حالی که با چهره ای کاملا جدی دستش را بالا آورده بود و انگار داشت به منشی اش توصیه های جدی ای می کرد از کنارم رد می شوند و وارد اتاق کنفرانس می شوند.
    بی اراده مسیر را برمی گردم و به در اتاق کنفرانس خیره می شوم. در باز بود اما بعید می دیدم در آن اتاق بزرگ با آن همه آدم آریا بتواند متوجه ی من شود. منشی اش یا همان خانم کاویانی مانیتور بزرگی که پشت سر آریاست را روشن می کند و سر و صداها می خوابد. قدمی به در نزدیک می شوم و به آریا که استوار و با صدایی محکم مشغول توضیح دادن چیزی در مانیتور بود نگاه می کنم.
    خنده ای شیرین ناخودآگاه چهره ام را پر می کند. همیشه از مردهای قوی و محکم خوشم می آمد. نه فقط مرد، زن های قوی را هم دوست دارم! عقلم حکم به رفتن می کند اما دلم ترجیح می دهد همان جا بایستد و کنفرانس دادن آریا را ببیند. کمی می گذرد و آریا چشمش به من می افتد و از حرف زدن می ایستد. همان طور که خیره اش هستم کاویانی بیرون می آید و بعد از آن که نگاه مشکوکی به چهره ام می اندازد در را می بندد و ارتباط چشمی مان را قطع می کند.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    کاویانی می رود و من در دلم ناخواسته فحشی نثارش می کنم. به سمت میزم برمی گردم و رویش می نشینم. کمی خودم را با تلفنم مشغول می کنم تا زمان بگذرد. دلم بی قراری می کند تا زمان هر چه زودتر بگذرد و تایم کاری تمام شود. هم دلم بی قرار است و هم عقلم. عقلم بی قراری دادن قرضم را می کند و دلم... ولش کن. باید یاد بگیرم این دل بی صاحب را تا کار دستم نداده کنترل کنم.
    بعد از دو ساعت انتظار بالاخره جلسه تمام می شود و کیان می آید. لبخندی به رویم می زند و در حالی که به سمت اتاقش می رود می گوید:
    -خانم خانی یه لحظه بیاین.
    از جایم بلند می شوم و پشت سرش وارد اتاق می شوم. پشت میزش می نشیند و کاغذی از کشویش در می آورد. کاغذ را به سمتم می گیرد و می گوید:
    -اینو ببر دفتر آقای جاوید امضا کنه. و بهش بگو واسه قضیه ی قرارداد اگه موافقه واسه صبح هماهنگ کنم.
    کاغذ را از بین دستش بیرون می کشم. نگاهش می کنم و می پرسم:
    -کدوم جاوید؟
    -آریا.
    ناخودآگاه لبخندی می زنم و سرم را تکان می دهم. کنترل حرکات بدنم دست خودم نیست. مغزم نه؛ بلکه دلم آن ها را کنترل می کند. مشتاقانه به سمت در می روم که با صدای کیان در جایم میخ می می شوم:
    -پریچهر خانم؟
    من آدم خون گرمی هستم اما نمی دانم چرا از این که او اسم کوچکم را صدا زده است احساس بدی دارم. با چهره ای جدی به سمتش برمی گردم و سوالی نگاهش می کنم که می گوید:
    -من می خوام برم پایین ناهار... می خواید با هم بریم؟
    راستش دارم از گرسنگی هلاک می شوم اما نشستن با او سر یک میز هم معذبم می کند. لبخند کم رنگی می زنم و سرم را به نرمی تکان می دهم.
    -دستتون درد نکنه آقای سعادت من سیرم.
    لبخندی می زند و سرش را تکان می دهد. از اتاق بیرون می آیم و راهم را به سمت اتاق آریا در پیش می گیرم. پله ها را پایین می روم و به سمت دفترش قدم تند می کنم. کاویانی را در جایگاهش نمی بینم. بهتر؛ به خاطر کار صبحش ازش بدم می آید. جلوی در می ایستم. ضربان قلبم پیشاپیش آغاز شده و در دلم آشوب به پا کرده. دست دراز می کنم و تقه ای به در می زنم. جوابی نمی گیرم. در را باز می کنم و وارد می شوم. پست میزش نشسته و با دقت به تخته شاسی ای که در دستش است نگاه می کند. پس برای همین جواب در زدنم را نداد. انگار حسابی فکرش درگیر است.
    مردمک هایم را می چرخانم و آراد را می بینم که کنارش به میز تکیه داده و دارد چیزی را برایش توضیح می دهد. آریا تخته شاسی را به سمت آراد می گیرد و کلافه می گوید:
    -اینا با هم نمی خونه!
    سـ*ـینه ام را صاف می کنم. متوجه ی آمدنم می شوند و نگاهم می کنند. قبل از آن که آریا چیزی بگوید آراد به طور کامل به سمتم می چرخد و با لحنی مخلوط از ذوق و تعجب صمیمانه می گوید:
    -سلام!
    آریا ابروهایش را به هم می دوزد و مشکوک نگاهش می کند. انگار که از لحن صمیمی اش تعجب کرده باشد. نگاه به آراد می دهم و لبخند می زنم. یکی دو بار بیشتر ندیدمش اما آن قدر در دلم جا باز کرد که انگار سالیان سال می شناسمش و راستش حسابی دلتنگش بودم.
    -سلام.
    از پشت میز بیرون می آید و در حالی که به سمتم قدم برمی دارد ناباور لب می زند:
    -خوبی؟
    چرا هیچ کس توقع ندارد حالم خوب باشد؟ من خوبم... کاملا سالمم. البته جسمی! اما روحم... نمی دانم... شاید نیاز به ترمیم دارد!
    سر تکان می دهم و با لبخند می گویم:
    -به خوبیت. تو خوبی؟
    لب باز می کند تا چیزی بگوید اما با صدای جدی آریا حرفش را می خورد:
    -بفرمایید خانم خانی.
    سرم را به سمتش می چرخانم و مردمک هایم را رویش قفل می کنم. به سمتش می روم و کاغذ را جلویش می گیرم.
    -آقای سعادت گفتن اینو امضا کنید.
    کمی به جلو خم می شود و کاغذ را از دستم بیرون بکشد. نگاهی سریع و گذرا به متنش می اندازد و امضایش می کند. خودکار را روی میز می اندازد و کاغذ را به سمتم می گیرد. دست دراز می کنم و هنگامی که می خوام کاغذ را بگیرم لب می زنم:
    -و این که آقای سعادت گفتن اگه واسه ی قرارداد موافقید فردا هماهنگ کنن.
    صدای کنجکاو آراد به دنبالم حرفم بلند می شود:
    -چه قراردادی؟
    آریا به صندلی اش تکیه می دهد و می گوید:
    -همونی که بهت گفتم.
    آراد قدمی به سمت میز برمی دارد و کنارم قرار می گیرد. ابروهایش را بالا می اندازد و لب می جنباند:
    -اون همه من حرف زدم که چی؟ مگه نمی دونی طرف داره ورشکست میشه؟
    آریا بی حرف و در سکوت نگاهش می کند. چهره اش با سردرگمی و دو دلی پر شده است. نمی دانم موضوع چیست اما انگار زیادی ریسک و خطر دارد.
    آراد سکوتش را که می بیند سرش را به نرمی تکان می دهد. نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
    -ببین من اینجا یه نقشه کشم؛ کاری به این چیزا ندارم اما کاری نکن که فردا پشیمون بشی. خوب فکر کن.
    آریا با حالتی خسته نچی می کند و رو به من آهسته می گوید:
    -کیان کجاست؟
    -رفتن ناهار.
    سر تکان می دهد. پلک می زند و می گوید:
    -لازم نیست چیزی بهش بگید خودم باهاش صحبت می کنم.
    سر تکان می دهم و نگاه به آراد می دهم. نیم نگاهی به آریا می اندازد و رو به من می گوید:
    -الان بیکاری یعنی؟
    نفسی می گیرم و لب می زنم:
    -تا آقای سعادت برگردن آره.
    کمی مکث می کند و مردد می گوید:
    -میای بریم ناهار؟
    بعد از کاری که با هستی کردم هیچ توقع نداشتم این قدر صمیمانه تحویلم بگیرد. سوال های زیادی در مورد هستی ازش داشتم. سرم را با رضایت تکان می دهم و کاغذ را جلویش می گیرم و می گویم:
    -باشه. ولی اول باید این رو بزارم سر جاش.
    لبخندی می زند و با تکان دادن سرش موافقت می کند. صدای خشک و جدی آریا بلند می شود که خطاب به برادرش می گوید:
    -تو مگه نقشه تکمیل نشده نداری؟
    آراد شانه هایش را بالا می اندازد و خونسرد لب می زند:
    -قسمت من تکمیله؛ دادمش دست رفعت.
    آریا اخم کم رنگی می کند و بی حوصله می گوید:
    -خب نقشه ی مجتمع رو شروع کن.
    آراد متعجب ابروهایش را بالا می برد و لب می زند:
    -هنوز که خیلی زوده.
    آریا شانه هایش را بالا می اندازد و جواب می دهد:
    -خب هر چه زودتر بهتر!
    آراد کمی در سکوت نگاهش می کند. بعد از چند ثانیه سرش را به نرمی تکان می دهد و می گوید:
    -باشه. الان که وقت ناهاره... برگشتم شروع می کنم.
    می خواهد حرکت کند که با سماجت آریا می ایستد.
    -مگه نمی خواستی بری مصاحبه آموزشگاه؟
    آراد بی درنگ نچی می کند و سرش را بالا می اندازد.
    -منصرف شدم. مسیرش خیلی دور بود.
    بی توجه به اخم آریا نگاه به من می دهد و در حالی که بیرون می رود می گوید:
    -پایین می بینمت.
    بعد از رفتنش نگاهم را به آریا می دهم و مردد نگاهش می کنم. لب هایم را خیس می کنم و آهسته می گویم:
    -ممنون بابت ماشین.
    گرم نگاهم می کند و لبخند می زند. خال هایش که روی صورتش تکان می خورند دلم ضعف می رود. دلم می خواهد تک تکشان را از روی صورتش بچینم. سر تکان می دهد و لب می زند:
    -خواهش می کنم.
    کمی مکث می کنم. مکثم را که می بیند سوالی نگاهم می کند. سر تکان می دهم و می گویم:
    -قرارمون رو که یادتون نرفته؟
    سرش را بالا می اندازد و مطمئن لب می زند:
    -بعد از تایم کاری می بینمتون.
    لبخندی از روی رضایت می زنم و نگاه از چهره اش می گیرم. از دفترش بیرون می آیم و بعد از آن که کاغذ را سر جایش می گذارم همراه آراد به سمت رستورانی در اطراف شرکت می رویم.
    روی میز می نشینم و نگاه به چهره ی گرمش می دهم. دلم بی قراریِ هستی را می کند. برای همین بی هیچ مقدمه ای می گویم:
    -هستی چطوره؟
    غم در چهره اش جان می گیرد. نفسش را سرد و سنگین بیرون می دهد و با لحن غمگینی لب می جنباند:
    -راستی غم آخرت باشه. خیلی ناراحت شدم.
    لبخند غمگینی می زنم و می گویم:
    -خدا مادرتون رو رحمت کنه.
    سکوت می کند... همین؟! نمی خواهد مانند بقیه سوال پیچم کند که چه شد و چگونه شد؟ نمی خواهد کنجکاوی کند؟ هستی گفته بود آدمی نیست که سوال کند و دخالت بیجا کند.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    در واقع اگر خودت حرف بزنی گوش شنوایت می شود اما هیچ وقت وادار به حرف زدنت نمی کند.
    بعد از چند دقیقه که غذایمان می رسد نگاهش می کنم و می گویم:
    -خب... هستی چطوره؟
    سرش را به نرمی تکان می دهد و می گوید:
    -خوبه. مثل همیشه.
    غم زده نگاهش می کنم و با لحنی پر از حسرت می گویم:
    -بهت گفته باهاش چی کار کردم؟
    سرش را به طرفین تکان می دهد و لب می زند:
    -نه.
    خواهرم هنوز هم رازدارم بود؟ بشکند دست بی صاحبم و خدا لعنت کند عصبانیت بی موقعم را.
    -ولی عمم گفت.
    نفسم را بیرون می دهم و کلافه می گویم:
    -به خدا من...
    میان حرفم می پرد و آهسته می گوید:
    -می دونم... می دونم. عصبانی بودی.
    خنده ای می کند و ادامه می دهد:
    -از این مدل آدما خودمم یکی دارم.
    این که درک می کند باعث می شود کمی راحت تر شوم. اما یعنی خودش از من ناراحت نیست؟ هر چه نباشد هستی را دوست دارد!
    سرم را خم می کنم و با تردید می پرسم:
    -یعنی از من ناراحت نیستی؟
    تعجب چهره اش را پر می کند. بعد از چند ثانیه مکث کردن شانه هایش را بالا می برد و می گوید:
    -نه... من چرا ناراحت باشم؟ به من ربطی نداره. هر چی که بوده بین شماها بوده.
    طرز فکرش را خیلی دوست دارم. تمام حرف های هستی درباره اش یکی یکی دارند درست از آب در می آیند. خودش را در هر چیزی دخالت نمی دهد. با درک است و کسی را قضاوت نمی کند. یعنی می توانم از او بخواهم ما را با هم آشتی دهد؟ چه سوال بی خودی... البته که می توانم!
    کمی به جلو خم می شوم و می گویم:
    -می تونی باهاش صحبت کنی؟
    کمی مردد نگاهم می کند و لب می زند:
    -آره. از تونستن که می تونم. اما به نظرم خودتون مشکلتون رو حل کنید خیلی بهتر باشه.
    دست های را جلوی صورتم می گیرم و می نالم:
    -روم نمیشه... اصلا روم نمیشه...
    حالم را که می بیند با مهربانی نگاهم می کند و پلک هایش را مطمئن روی هم فشار می دهد. لبخندی می زند و می گوید:
    -باشه. باهاش صحبت می کنم.
    لبخند پهنی می زنم و قدردان نگاهش می کنم. بعد هم به زور راضی اش می کنم که برای خرید حلقه برویم. مدام می خواست حرمت لباس مشکی ام را نگه دارد اما به زور راضی اش کردم که این کار را برای این که سرم گرم شود و از فکر و مشغله فارغ شوم انجام می دهم. او هم ناچار قبول کرد و قرار شد یک روز برای خرید حلقه به طلافروشی برویم. بعد از آن که به شرکت برمی گردیم و تایم کاری تمام می شودراهم را به سمت اتاق آریا در پیش می گیرم، امیدوار بودم آراد هر چه زودتر زنگ بزند. این روز ها با هر چیزی که دم دستم می آید فکرم را منحرف می کنم. از پدرم... و از آریا! نزدیک در اتاقش که می شوم خودش بیرون می آید.
    می خواست مرا بفرستد پی نخود سیاه و در برود؟ محال است اجازه بدهم! خوب جایی گیرش آوردم!
    نزدیکم می شود، طعنه می زنم:
    _جایی می رفتید؟
    بی خیال شانه ای بالا می اندازد:
    _نه، دارم میرم طلبمو از یه خانم بگیرم!
    به طعنه زدنم ادامه می دهم:
    _اتفاقا اون خانم خیلی هم مشتاقه بدهیشو بده!
    دستش را به سمت راه می گیرد و کلمات را جفت و جور می کند:
    _پس بفرمایید پارکینگ لطفا!
    بیست دقیقه صبر کردم، باشد، پارکینگ هم می روم. ببینم چه نقشه ای داری. جلویش حرکت می کنم. رو به روی آسانسور می ایستیم و دکمه را می فشارم، درش باز می شود. نگاهی به آریا می اندازم که دستش را به سمت آسانسور می گیرد. جلویش حرکت می کنم، پشت سرم می آید و در بسته می شود. می ترسم در سکوت آسانسور صدای گرومپ گرومپ قلبم را بشنود و رسوا شوم. آخر این دل مرا رسوا می کند. در آسانسور باز می شود، بدون معطلی جلویش حرکت می کنم. دیگر برایم عادت شده که اول می ماند خانم ها بروند. از عمد کمی قدم هایم را آهسته می کنم تا هم قدم شویم. به هدفم می رسم لبخند نامحسوسی می زنم. وارد پارکینگ می شویم. بی خیال به سمت ماشینش می رود. نکند جدی جدی می خواهد در برود؟ سر جایم میخ می شوم و رفتنش را نگاه می کنم. بی خیال که در ماشینش را باز می کند با حرص می گویم:
    _آقای جاوید؟
    برمی گردد و نگاهم میکند.
    _بله؟
    با لحن طلبکارانه ای بازخواستش می کنم:
    _کجا میرید؟
    بی خیال شانه بالا می اندازد. این بی خیالی ها و شانه بالا انداختن ها کم کم دارد عصبی ام می کند!
    _دنبالم بیاید.
    عصبی پا روی زمین می کوبم.
    _کجا؟
    سوار ماشینش می شود و می گوید:
    _دنبالم بیاید.
    در را می بندد و اجازه ی هرگونه اعتراضی را به رویم می بندد. عصبی به سمت ماشینم می روم و داخلش می نشینم. سوییچ را می اندازم و استارت می زنم. دنبالش حرکت میکنم. جلوی نگهبانی بوقی می زند و می رود. من هم باید بوق بزنم؟ نه... ولش کن. مسیری که می رویم برایم آشناست. همان مسیر فروشگاه دیروزی. حدسم درست بود. ماشین را به سمت پارکینگ فروشگاه می برد. پایم را روی گاز می گذارم و با یک حرکت ماشینم را کنار ماشینش پارک می کنم. پیاده می شویم. نگاهی به ماشین می اندازد و می گوید:
    _عجب پارک کردنی!
    لبخند کجی به حرفش می زنم. نمی داند چقدر ماشین آموزشگاه راه به در و دیوار و ماشین های دیگر زدم تا یاد گرفتم! اصلش هم همین است، باید اشتباه کنی تا یاد بگیری!
    رو به رویش می ایستم. نگاهی به فروشگاه می اندازم و به تقلید از خودش شانه هایم را بالا می اندازم.
    _خب، اینجا اومدیم چی کار؟
    دستش را در جیب کتش می کند و دو کاغذ کوچک در می آورد. آن ها را جلویم می گیرد و می گوید:
    -اینا فاکتور مکانیکی و فیش فروشگاهه. اینا رو اوردم که نگی دروغ گفت یا مبلغو کم و زیاد کرد، توی فیش خریدای هر دومون رو زده، اما تو خریدای خودتو یادته دیگه آره؟
    کنجکاو سرم را تکان می دهم و منتظر ادامه ی حرفش می شوم.
    _این فیشا رو بگیر، خودت مبلغو جمع کن. به اندازه ی مبلغش چیزایی که بهت میگم رو از این فروشگاه بخر!
    نکند می خواهد موضوع را برعکس کند و این بار من خرید خانه شان را بکنم؟ اصلا نکند خانه مجردی دارد؟ دیروز هم که به اندازه ی یک خانوار خرید کرد! چیزی نمی گویم، اگر می خواهد یر به یر شویم، من که راضی ام!
    فیش ها را از دستش می گیرم و جلویش حرکت میکنم. در حین حرکت مبلغ ها را هم جمع می کنم. کمی تا آخر ماه دستم را خالی می کند اما بی پولی بهتر از بی غروری است. وارد فروشگاه می شویم. گاری ای برمی دارد و پشت سرم می آید. به گاری ها اشاره می کند و می گوید:
    _یکی هم تو بیار. کم میاریم.
    می خواست کل فروشگاه را بخرد؟ بدون حرف کاری که گفته بود را انجام می دهم. به طرف قفسه های تنقلات می رویم. دستش را به سمت کیک ها نشانه می گیرد و می گوید:
    _کل قفسه رو خالی کن.
    نگاهم بین کیک ها و آریا می چرخد و می گویم:
    _همشو؟
    _آره. همشو!
    کیک های شکلاتی را برمی دارم و همه را در گاری می ریزم. نگاهی به بقیه ی قفسه ها می اندازم و می گویم:
    _خب؟
    همانطور که به قفسه ها نگاه می کنم سرش را خم می کند و نزدیک گوشم می شود. تنم گر می گیرد. بوی عطرش مستم می کند. قلبم که دیگر حسابش جداست. بدون آن که کوچکترین تکانی بخورم سرم را به سمتش کج میکنم، بدون آن که چشم از قفسه ها بردارد می گوید:
    _چیزایی که بهت میگم رو خالی کن.
    سرم را تکان می دهم.
    _اون پیراشکیا، اون کیکای پرتقالی، اون شکلات سنگیا، اون تمرا و اون لواشکا!
    سرم را تکان می دهم و ازش جدا می شوم، خدا می داند چندهزار فکر به سرم زد که یک مرد مجرد این همه کیک و لواشک به چه کارش می آید. گاری ام که پر می شود رویم را بر می گردانم و با چشم به دنبالش می گردم.
    از دور می بینمش که با گاری اش که حاوی تعداد زیادی چیپس و پفک و آبمیوه در طعم های مختلف است می آید. رو به رویم می ایستد و می گوید:
    _بریم؟
    جلویش حرکت می کنم و جوابش را می دهم:
    _بریم.
    جنس ها را روی میز خالی می کنم. زن می گوید:
    _می خواین خیراتشون بدید؟
    من خودم هم نمی دانم، جواب تو را بدهم؟ آریا جنس ها را همراهم خالی می کند. سریع کارت بانکی ام را در می آورم و به دست زن می دهم. آریا جنس هایی که زن حساب کرده است را در پلاستیک می گذارد. زن رو به رویم می گوید:
    _رمز؟
    رمزم را می گویم. حساب می کند و فیش را دستم می دهد. نگاهی به فیش می اندازم. هنوز ده تومن بدهکارم! پلاستیک ها را چنگ می زنم و در گاری می گذارم. دنبال آریا راه می افتم و پدرم را به یاد می آورم که زمانی که بچه بودم مرا در گاری می گذاشت و هل می داد. و من هم فارعغ از دغدغه های دنیا صدای خنده ام فضای فروشگاه ها را پر می کرد. به ماشین شاسی بلندش می رسد و صندوق بزرگش را باز می کند. جنس ها را همراهمش در صندوق می گذارم و فیش را جلویش می گیرم:
    _هنوز ده تومن بدهکارم!
    در صندوق را می بندد و کلافه می گوید:
    _دست بردار پریچهر!
    لبخندی روی صورتم نقش می بندد، باز هم پریچهر شده ام؟ باز هم همان حس خوبی که دیروز داشتم به سراغم می آید و جان تازه ای می گیرم. به سمت گاری ها می رود که فکری به سرم می زند و پیش دستی می کنم:
    _نه نه. من می برمشون.
    یکی از آن ها را می کشد و می گوید:
    _بزار یکیشو کمکت بیارم.
    می کشمش و اصرار می کنم.
    _نه نه. همینجا بمون.
    گاری ها را به زحمت می برم و در جایشان می گذارم. دو عدد ردبول برمی دارم و بعد از حساب کردنشان با رویی باز از فروشگاه خارج می شوم. نزدیک آریا می شوم و یکی از ردبول ها را به سمتش پرتاب می کنم که در هوا میگیردش. با ابروهایی بالا آمده نگاهم می کند و لبخندی می زند، کمی سعی می کند جلوی خندیدنش را بگیرد که موفق نمی شود و صدای خنده اش در فضا می پیچد. همراهش می خندم و در ردبول را باز می کنم. خنده اش که بند می آید می گوید:
    _از دست تو دختر!
    به ردبولش اشاره می کنم و مانند خودش خودم را به بی خیالی می زنم.
    _بخور، ردبول به شما بال میده!
    دوباره صدای خنده اش بلند می شود و ردبولش را باز می کند. نزدیکش می شوم و با اشاره به ماشینش کلمات را به هم متصل می کنم:
    _اونا واسه چیتن؟
    قدمی نزدیکم می شود و می گوید:
    _می خوای بدونی؟
    از خدایم است! از کنجکاوی دارم می میرم! به چشم هایش خیره می شوم و سرم را تکان آرامی می دهم. قدمی به سمت عقب برمی دارد و می گوید:
    _پس بیا بریم.
    سوار ماشین می‌شوم و پشت سرش حرکت می کنم. در بین راه مدام به این فکر می کنم که آن خریدها را برای چه کسی می خواهد. خوشبختانه کنجکاوی ام به درازا نمی کشد و ماشین جلوی در پرورشگاهی می ایستد.
    آریا پیاده می‌شود و قدم به داخل حیاط پرورشگاه می گذارد. پشت سرش با قدم های آرام حرکت می کنم. بچه ها که انگار او را از قبل می شناسند با دیدنش می دوند و با ذوقی وصف نشدنی به سمتش می روند. آریا جلویشان زانو می زند و بچه ها از سر و کولش بالا می روند. با قدم های تند خودم را به آنها می رسانم و ناباور نگاهشان می کنم. پس از آن که حسابی رفع دلتنگی می کنند با صدای زنی که انگار حسابی از او حساب می بردند از آریا جدا می شوند.
    - بچه ها، برید اونور ببینم...
    دوان دوان خودش را به آریا می رساند و شرمنده لب می زند:
    - ترو خدا ببخشید آقای جاوید...
    آریا قامتش را صاف می کند. سری تکان می دهد و می گوید:
    - اشکالی نداره خانم کریمی، خودم هم به دلم برای بچه ها تنگ شده بود.
    یکی از پسر بچه ها نزدیکش می شود. آستینش را می‌کشد و می‌گوید:
    - عمو، امروز هم برامون خوراکی آوردی؟
    آریا جلویش زانو میزند، سرش را کمی کج می کند و با لحن بچگانه ی بامزه‌ای می‌گوید:
    - امروز من نه...
    نگاه به من می اندازد و ادامه می دهد:
    - ولی خاله حسابی واستون خوراکی آورده.
    قدم به سمتشان برمیدارم. کنار آریا و روبروی کودک زانو میزنم و می گویم:
    - اسمت چیه آقا کوچولو؟
    با چشمان آبی و جذابش خیره ام می‌شود و با لحن خجلی لب می زند:
    - محمد طاها.
    ابروهایم را بالا می برم و لبخندی گرم به رویش میزنم:
    - چه اسم قشنگی... خب آقا محمد طاها بگو ببینم چی دوست داری؟
    کمی بیشتر در آغـ*ـوش آریا فرو می رود و با همان لحن خجلش می گوید:
    - لواشک.
    سرم را بالا و پایین می کنم با لبخند می گویم:
    - چه خوبه اتفاقا امروز کلی لواشک آوردیم.
    با ذوق می خندد و نگاه به آریا می دهد و منتظر تایید آریا می شود. آریا اطمینان را در چشم هایش می ریزد و با سر حرفم را تایید می کند. محمد طاها نگاهی مشکوک به من می کند و با تردید روبه آریا می پرسد:
    - عمو زن گرفتی؟
    صدای قهقهه ی آریا در فضا می پیچد. محمدطاها سوالی ساده برسید اما هیچ وقت نفهمید که با سوال ساده‌اش قند را در دل من آب کرد. لبخند کم رنگی می زنم و سعی می‌کنم خودم را با بچه های دیگر سرگرم کنم. درواقع می خواهم خودم را به کوچه علی چپ بزنم اما شش دانگ حواسم را جمع می کنم تا ببینم آریا چه جوابی می دهد.
    _به من باشه که تا آخر عمر دربست در اختیار شمام وروجک.
    به او باشد؟ مگر به او نیست؟ یعنی دلش نمی خواهد؟ وقتی می گوید اگر به او باشد یعنی خودش نمی خواهد اما چیزی اجبارش می کند. چیزی یا کسی! اصلا از کی تا حالا او را زیر ذره بین گذاشته ام و رفتار و حرف هایش را تحلیل می کنم؟ از کی تا این حد به او توجه می کنم؟ نمی دانم، لابد این را هم متوجه نشده ام! همان طور که بقیه ی چیزها را متوجه نشدم! همان طور که باختن دلم و پریدن عقل از سرم را متوجه نشدم! آن هم در این مدت زمان کم! خیلی کم! با عقل جور در نمی آید، اصلا شاید اگر او را بیشتر بشناسم از او زده شوم! شاید... شاید... تشری به خودم می زنم. دیوانه شده ام؟ انگار که شده ام! گفتم که، عقل از سرم پریده!
    از تک تک آن بچه های شیرین و معصوم خداحافظی می کنیم. به سمت ماشین ها می رویم. مسیر کوتاهی را با هم هم قدم می شویم، بدون حرف! نزدیک ماشین ها می رسیم و رو به روی هم می ایستیم. سرم را بالا می گیرم و چشم هایم را به چشم هایش می دوزم. لبخندی می زنم و می گویم:
    _ممنون.
    ابرویی بالا می دهد و جوابم را می دهد:
    _واسه چی؟
    بدون آن که نگاه ازش بگیرم قدمی نزدیکش می شوم. فاصله ی بینمان کم تر می شود.
    _واسه این که نزاشتی غروروم بشکنه.
    بدون آن که نگاه ازم بگیرد قدمی نزدیکم می شود. فاصله ی بینمان باز هم کم تر می شود.
    _وقتی یه دختر می خواد قوی باشه و روی پای خودی باشه، هیچ مردی حق نداره سعی کنه خلافشو بهش ثابت کنه!
    این حرفش یعنی چه؟ یعنی من را شناخته؟ اخلاقم را زیر نظر گرفته؟ هه، خیال خام می کنی پریچهر، با آن گریه ای که دیروز سر دادی نیاز به دقت نداشت! قدم کوچکی برمی دارم و تمام فاصله ی خالی را پر می کنم. سرم را پایین می گیرم و کلمات را به هم وصل می کنم.
    _من سعی نمی کنم قوی باشم.
    نگاهم از پایین به روی صورتش بالا می آید. قیافه ی محکمی به خود می گیرم و ادامه می دهم:
    _من همینجوریشم قوی هستم!
    اولین بار است که این را به زبان می آورم، حتی نمی دانم حرفم راست است یا دروغ! این حرف را همیشه خودم به خودم برای انگیزه دادن می گویم، اما هیچ وقت به زبان نیاوردمش! چون به قول آریا، من سعی می کنم قوی باشم، اما نمی دانم هستم یا نه!
    لبخند کم رنگی گوشه ی لب آریا جا خوش می کند و خال های ریزِ با نمکش کمی جا به جا می شوند. سری تکان می دهد و کلمه ها را به هم می چسباند:
    _البته. بر منکرش لعنت!
    چرا می گویی لعنت؟ شاید منکرش خودم باشم! همین چند دقیقه ی پیش بود که به خودم گفتم راست و دروغ حرفم را نمی دانم! پس شاید روزی برسد که حتی انکارش کنم! احساس می کنم خل شده ام، این فکرهای بی خود دیگر چیست؟
    قدمی به عقب برمی دارم. فاصله را بیشتر می کنم. به سمت پرورشگاه می چرخم و دستم را به سمتش دراز میکنم.
    _و بابت این. خیلی کار قشنگی کردی، خیلی! تروخدا حرف وقت خواستی بیای به منم بگو!
    حرف بی خودی نزده ام؟ خب دخترجان، آدرس را که همین الان بلد شدی، پا هم که داری، چلاغ نیستی. ماشین هم که داری، حتی گواهینامه هم داری. همه ی چیزت تکمیل است. چه نیاز به او داری؟ نمی دانم، شاید با بودنش تکمیل تر می شوم!
    _حتما.
    الان چه کردم؟ بهانه ای برای دیدنش تراشیدم؟ باز هم خودم را به کوچه علی چپ می زنم، رویم را از ساختمان می گیرم و باز هم به او می دهم. ماندن را بیش از این جایز نمی دانم. سری تکان می دهم و می گویم:
    _خب پس، بدرود!
    چینی به ابروهایش می دهد، خنده ای می کند و جوابم را می دهد:
    _در پناه حق باشید!
    خنده ام می گیرد. با همان خنده می گویم:
    _تیکه کلاممه!
    رویم را می گیرم و به سمت ماشین می روم. سوارش می شوم و استارت می زنم. می بینمش که به ماشینش تکیه داده و خودش را با موبایلش سرگرم کرده. نمی خواهد برود؟ آخر به تو چه دختر؟ حرکت می کنم و بوقی برایش می زنم. از آینه می بینمش که دستش را تکان کوتاهی در هوا می دهد و در ماشین را باز می کند. تا سوار شدنش نگاهش می کنم و تصمیم می گیرم برای آن که تصادف نکنم و بخاطر دلیلش مسخره ی خاص و عام شوم نگاهم را از آینه بگیرم و به جاده بدهم. راهم را به سمت خانه در پیش می گیرم و سعی می کنم ذهنم را منحرف کنم. امیدوارم آراد تعارف را کنار بگذارد و زنگ بزند. قبلا می خواستم ذهنم را از مرگ پدرم منحرف کنم، حالا باید آریا را هم اضاف کنم. آهی می کشم. ببخش مرا، ببخش مرا پدرم، ببخش که هنوز خاکت خشک نشده و دل باخته ام، ببخش مرا که روسیاهتم پدرم! دل است پدرم، دست خودم نبود قربانت بروم! من نخواستم، دل خواست! من سعی کردم نخواهم، دل خواست! این دل لعنتی خواست!
    راوی
    آریا ماشینش را جای همیشگی پارک می کند. پیاده می شود و قدم هایش را به سوی در هدایت می کند. خانه ی بزرگشان خبر از خالی بودن می دهد. لابد رعنا به همراه پدرش باز هم به گردش رفته بودند و خاله نوری هم که چشم رعنا را دور دیده خودش را به یک چرت عصرگاهی دعوت کرده. وارد آشپزخانه می شود و در یخچال را باز می کند. کمی نگاه می کند، موزی برمی دارد و درش را می بندد. راهی را که آمده بود برمی گردد و پله ها را بالا می رود. وارد راهروی بزرگ می شود و به سمت اتاقش می رود.
    دستگیره ی در را می گیرد اما با شنیدن صدای صحبت کردن آراد از اتاق رو به رویش و یادآوری صمیمیت امروزش با پریچهر راهش را به سمت اتاق رو به رویش کج می کند. امروز هم حسی مشابه حسی که در مغازه ی هومن داشت را دارد. فکری قلقلکش می دهد، دلیل صمیمیت آراد و پریچهر! و تا سر در نیاورد راحت نمی شود! بدون در زدن وارد اتاق می شود. مرد حسابی در بزن، شاید عـریـ*ـان بود! آراد با ظاهر شدن آریا در چهارچوب در نگاهش را به او می دهد، آریا در را می بندد و به سمت تخت می رود و خودش را رویش آوار می کند. مشغول کندن پوست موز می شود و پاهایش را روی زمین آویزان می کند. آراد خیره ی آریا می شود و خطاب به پشت خطی اش می گوید:
    _حلال زادست خاله جان. همین الان خودش اومد.
    آریا چینی به ابروهایش می دهد و گازی از موز می گیرد و منتظر ادامه ی حرف آراد می ماند. آراد در حالی که به سمتش می رود ادامه می دهد:
    _باشه خاله جون، الان گوشی رو میدم بهش.
    آریا به جویدنش سرعت می دهد و به زور موز را قورت می دهد. تلفن را از آراد می گیرد و به گوشش می چسباند. آراد که می داند چه کسی پشت خط است و کارش چیست گوش نمی دهد و برای آوردن پینو از اتاقش بیرون می رود. پله ها را پایین می رود و وارد حیاط می شود. کمی نگاه می کند اما او را نمی بیند. قدمی برمی دارد و سوت نسبتا بلندی می زند. صدایش واق واقش را که از پشت سرش می شنود لبخندی می زند و به سمتش می چرخد. جلویش خم می شود و سگ خودش را در آغوشش می اندازد. بلند می شود و کمی پشتش را نوازش می کند. مسیری که پینو از آن جا آمده بود را دنبال می کند و خطاب به سگی که از دیدنش ذوق کرده می گوید:
    _تو توی پارکینگ چیکار می کردی دختر؟
    پینو دهانش را باز می کند و زبانش را در می آورد. آراد خنده ای می کند و به سمت در می رود. مسیری که آمده بود را برمی گردد و وارد اتاق می شود و پینو را زمین می گذارد. با دیدن آریایی که در حال موز خوردن است می گوید:
    _قطع کرد؟
    آریا کلمه ای می گوید که متوجه می شود صدایش گرفته است. صدایش را صاف می کند و می گوید:
    _آره. خاله مه جبین بود. می خواست تولدمو تبریک بگه.
    آراد که کمی گرمای اتاق اذیتش می کند و فصل را برای کولر زدن مناسب نمی بیند به سمت در بالکن اتاقش می رود و بازش می کند و جواب آریا را می دهد:
    _می دونم.
    آریا برای اذیت کردن برادرش پوست موز را روی تخت پرت می کند و بی خیال سقف را نگاه می کند. آراد متوجه از حرکت برادرش خودش را به بی خیالی می زند تا آریا حس پیروزی نکند. به سمت مبل اتاق می رود و می گوید:
    _دعوت بودنا! چرا نیومدن؟
    آریا بی خیال شانه ای بالا می اندازد و جواب برادرش را می دهد:
    _لابد به خاطر رعنا دیگه.
    آراد با این که می داند آریا حقیقت را می گوید مخالفت می کند.
    _نه بابا چه ربطی داره. دایی که اومده بود. اونا هم لابد بخاطر کارِ خاله مه جبین نیومدن.
    آریا همان طور که سقف را نگاه می کند لبخند کجی می زند و می گوید:
    _باشه خودتو گول بزن.
    آراد چیزی نمی گوید، چیزی ندارد هم که بگوید. هر چه بگوید آریا می داند برای خوش کردن دلش می گوید. خاله مه جبین و مادربزرگش از همان ابتدا که رعنا دایه ی آراد شد و وابستگی آراد را در دوران بچگی به او دیدند از او بدشان آمد! فکر می کردند حق مادر آراد است که آراد بداند مادرش رعنا نیست و کس دیگریست. که عاقبت هم به مراد دلشان رسیدند. حتی یکی از دلایلی هم که باعث شد آراد از رعنا فاصله بگیرد همین خاله مه جبینش بود که در گوشش خواند کارهای رعنا برای نزدیک شدن به پدرش و ازدواج با اوست. که عاقبت هم حرفش هم درست از آب در آمد. دیگر راست و دروغش را خدا می داند! خاله مه جبین خوب می دانست آراد با سن کم باهوش است و خیلی چیزها را می فهمد. برای همین در گوشش خواند که رعنا آمده جای مادرش را بگیرد. حس می کرد با این کارش داغ دلش کم شده و خواهرش در قبر آرام می گیرد که فرزندش می داند مادرش کیست! آراد اما وقتی کمی بزرگ تر شد خودش فهمید حرف های خاله اش از روی حسادت و غم از دست دادن خواهرش بوده. فهمید حرف هایش همه از روی این بوده که وقتی دردانه ی خواهرش را می دید که زن دیگری را مادر خطاب می کند آتش به جانش می افتد. یک احتمال دیگر هم داشت... یک احتمال که آراد به آن شک کرده بود و اصلا دلش نمی خواست واقعیت داشته باشد!
    _تو این دختره رو از قبل می شناختی؟
    آراد با شنیدن صدای آریا رشته ی افکارش در هم پاره می شود و خیره ی آریا می شود.
    _کدوم دختره؟
    آریا بدون آن که نگاهش را از سقف بگیرد نفسش را بیرون می دهد و جوابش را می دهد.
    _پریچهر.
    آراد لبخند کج کمرنگی می زند که آریا اگر می دید غوغا به پا می کرد که معنی این لبخند چیست. اما شانس آورد که آریا علاقه ی عجیبی به سقف داشت و نگاهش را از سقف نمی گرفت. پس رفتار امروزش و صمیمیتش کار خودش را کرده بود. آریا را لو داده بود. او هم به تقلید از آریا خودش را روی مبل پهن می کند و به سقف چشم می دوزد. حس کنجکاوی اش قلقلکش می دهد. برای مطمئن تر شدن می گوید:
    _آره. دوسش دارم. دختر خوبیه.
    _چی؟!
    صدای بلند آریا که مخلوطی از تعجب و عصبانیت بود در فضا می پیچید. آراد هم چنان خودش را به بی خیالی می زند با آن که می داند کارش منجر به عصبانیت آریا می شود.

    _میگم دختر خوبیه. خوشم میاد ازش.
    آریا کلافه نوچی می کند و اخم می کند. با لحن طلبکارانه ای می گوید:
    _یعنی چی خوشم میاد ازش؟
    آراد با شنیدن هر حرف آریا که خودش را لو می دهد لبخندش بیشتر کش می آید و حس رضایتش غلیظ تر می شود. سری تکان می دهد و با بی خیالی جوابش را می دهد:
    _کجاشو متوجه نشدی؟ خوبه فارسی حرف می زنما!
    آریا بی خیالاش را که می بیند از روی تخت پایین می پرد. خودش هم متوجه ی رفتارش نیست که لحظه به لحظه دارد خودش را بیشتر ضایع می کند. کاش آدم ها کسی را داشتند در این مواقع به آن ها بگوید یواش تر، خودت را تابلو کردی بیچاره! البته آریا داشت، همان کسی که بی خیال رو به رویش روی مبل خزیده بود! آریا به سمت برادرش قدم تند می کند و بالای سرش می ایستد. کلافه نگاهی به او می اندازد و می غرد:
    _درست حرف بزن. میگم یعنی چی خوشت میاد ازش؟ پس هستی چی میشه؟
    لبخند غلیظ آراد تبدیل به قهقهه می شود. همراه با ققهه اش پینو هم واق واقی می کند. بیش از این لازم نیست. همین الانش هم موضوع را فهمیده و مطمئن شده. اذیت کردنِ بیش از حدش لازم نیست. حالا که راز دل برادرش را می داند بد نیست خودش هم راز دلش را بگوید؟ اصلا هنوز هم راز بود؟ پریچهر می دانست، رعنا می دانست، حتی خود آریا هم می دانست، پیش از این با تیکه هایش دانستنش را اعلام کرده بود. همه ی کسانی که آراد را خوب می شناختند می دانستند و دیگر کلمه ی راز برازنده اش نبود.با لبخند از روی مبل بلند می شود و رو به روی آریا که اخم غلیظی داشت می ایستد.
    _قراره کمکم کنه از هستی خواستگاری کنم.
    اخم غلیظ آریا بی درنگ جایش را با بهت عوض می کند. ابروهایش در کسری از ثانیه بالا می روند و چشم هایش تا آخرین حد ممکن گشاد می شوند. آراد بود که با صراحت تمام این حرف را رو به رویش زده بود؟ این همه مدت جلوی متلک های آریا سکوت کرد و انکار کرد. حالا داشت رسما اعتراف می کرد؟ آریا که خیالش از بابت پریچهر راحت شده بود قدمی به عقب برمی دارد و رو به آراد می گوید:
    _الان داری اعتراف می کند؟
    آراد لبخند کجی می زند و با خونسردی همیشگی اش نگاهش می کند.
    _آره.
    بهت آریا بیشتر می شود. آراد با سرش به برادرش اشاره می کند و ادامه می دهد:
    _تو چی؟
    حینی که از کنارش رد می شود با پشت دست دو ضربه ی آرام به سـ*ـینه اش می زند و می گوید:
    _جرات داری اعتراف کنی دوسش داری؟
    بهت آریا به آخرین حد خود می رسد. تازه می فهمید چه خبر است. این همه مدت سرکار بوده؟ آراد در حال حرف کشیدن از زیر زبانش بوده؟ از زیر زبانش نه، از زیر رفتارش! آراد خیلی ماهرانه موفق شده بود بدون آن که خودش بفهمد از او اعتراف بگیرد.
    آریا عصبی از یک دستی ای که خورده بود می چرخد و به سمت آرادی که به بالکن رفته بود قدم تند می کند. نزدیکش می شود و بی رحمانه بازویش را محکم می کشد و به سمت خود می چرخاند. آراد جا می خورد و چهره اش از فشار دست قدرتمند آریا دور بازویش در هم می رود. آریا با چشم هایی که از عصبانیت قرمز شده بود خیره اش می شود و می غرد:
    _کیو میگی؟
    آراد لبخند کجی می زند و رک و بی پرده تیر خلاصش را می زند:
    _پریچهر!
    دست دیگر آریا از شنیدن اسمش شروع به لرزش می کند. از شنیدن اسمش نیست، از واقعیتی است که آراد بر سرش کوبیده. آراد این حقیقت را که او در دام عشق افتاده بود را مانند پتکی بر سرش کوبیده بود. بر سر همانی که عمری شعار داد در دام عشق نمی افتد. آریا ته دلش می دانست چه خبر دست. شاید هم ته دلش نه، شاید هم کاملا می دانسته چه مرگش است. می دانسته و هر بار صدای دلش را خفه کرده. اگر خفه کرده بود پس آراد چه می گفت؟ آرادی که هیچ نمی دانست! آریا فشارش را دور بازوی آراد به بیشترین حد توانی می رساند. توانی که کم هم نبود! آراد چشم هایش را از درد می بندد و سعی می کند بازویش را خلاص کند. بازویش را می کشد اما موفق به خلاص کردنش نمی رسد. به چشم های برادرش که قرمز شده زل می زند و لحنش را جدی می کند و می گوید:
    _ول کن آریا، دردم گرفت.
    آریا که انگار کرِ مادرزاد است و شاید هم خودش را به نشنیدن زده عکس گفته اش را انجام می دهد و آراد را با بازویش به خودش نزدیک می کند و زیر لب می غرد:
    _چه زری زدی؟
    آراد بازویش را می کشد که با تقلای شدید آریا رو به رو می شود. آریا فشار دستش را بیشتر و بیشتر می کند. در واقع دارد کار همیشگی اش را می کند. دق دلی اش را سر آراد خالی می کند! آراد نگاهش را به سگش می دوزد که درد آراد را حس کرده و دوان دوان به سمتشان می آمد. خودش را به عقب می کشد و عاجزانه لب می زند:
    _آریا میگم ولم کن.
    کمی صدایش را بالا می برد و ادامه می دهد:
    _به خدا دردم گرفت!
    صدای آریا بلندتر می شود.
    _میگم چه زری زدی؟
    حواسش لحظه ای پرت پینویی می شود که جلویش در دفاع از آراد واق واق می کند و لحظه ای دستش را شل می کند. پینو اگر آریا را نمی شناخت و مدام او را نمی دید بی شک مستقیم به او حمله کرده بود. آراد از فرصت استفاده می کند و بازویش را خلاص می کند. به بازویش که قرمز شده بود و می دانست بی شک کبود می شود نگاهی می کند و ناباور خیره ی آریا می شود. کارش از داد و فریاد به کبود کردن دستش ترفیع پیدا کرده بود؟ آریایی که هنوز خشمگین نگاهش می کرد. نفسش را بیرون می فرستد و می گوید:
    _بگو دروغه...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آریا نفس عمیقی از روی عصبانیت می کشد و آماده ی انفجار می‌شود...
    _بگو دروغه آریا. جرأت داری بگی دروغه؟
    جرأت دارد؟ جرأت دارد انکارش کند؟ به خدا که ندارد! این همه رفتار عصبانی را برای انکار کردنش سر داد، اما زبانش به انکار کردنش نمی چرخد. سر چه کسی را می خواهد شیره بمالد؟ آراد را؟ کسی که آریا را بهتر از خودش می شناسد؟ در واقع عصبانیت آریا از کار آراد نبود، بیشتر بخاطر این بود که ناخواسته خودش را لو داده و به نوعی اعتراف کرده بود! به نوعی قبول کرده بود! او هنوز با خودش هم کنار نیامده بود، حالا آراد اینگونه او را با حقیقتی که ازش می ترسید مواجه کرده بود!
    آراد خم می شود و پینویی که هنوز واق واق می کند را بغـ*ـل می گیرد. آریا پشتش را به او می کند و کاری را می کند که خود آراد توصیه کرده بود. نفس عمیقی می گیرد. چشمانش را می بندد و تا عدد ده می شمارد. آراد این حرکتش را که می بیند پوزخندی می زند. نمی توانست قبل از آن که بازویش را کبود کند این کار را بکند؟ آریا به سمتش می چرخد و زیر لب می گوید:
    _ببین، تو هیچی نمی دونی!
    آراد سکوت را ترجیح می دهد. می داند هر حرفی بزند مساوی است با انفجار بعدیِ آریا! سکوت می کند، می داند خود آریا بعدا برای حرف زدن به سراغش خواهد آمد. همیشه می آمد. جای دیگری نداشت که حرفش را بگوید! یک آراد بود و تمام! هم سنگ صبورش بود، هم شنونده ی حرف هایش، هم دوستش، هم برادرش! و هم کسی که آریا باید دق دلی هایش را سرش خالی می کرد و او را به سردرد می رساند. چند ساعتی بعد هم پشیمان شده و دست از پا درازتر پیش خودش برگشته و همان حرف اولیه را با آرامش می گوید. خب عزیز من، از اول با آرامش حرفت را بزن، این بنده خدا را هم به این حال و روز نینداز!
    به سمت در می رود و در را باز می کند، به سمت آراد می چرخد و بلند تر می گوید:
    _هیچی نمی دونی!
    این را که می گوید، می چرخد و بیرون می رود. در را با شدت می بندد و قسمت دیگری از حرصش را سر در خالی می کند. آراد به در بسته ای که چند لحظه ی قبل توسط برادرش کوبیده شده بود خیره می شود و زیر لب می گوید:
    _وحشی!
    به سمت تختش برمی گردد و پینو را رویش رها می کند. دست به کمر می ایستد و به پوست موزی که از آریا به جا مانده خیره می شود. آهی می کشد و روی تخت خودش را رها می کند. به چراغی که آویزان است خیره می شود و به فکر فرو می رود. از کاری که کرده بود پشیمان نبود. باید احساس آریا را می فهمید. حالا دلیل درگیری های فکریِ اخیرش را می دانست. می دانست موضوعی نیست که مربوط به کار باشد، اما حدس نمی زد موضوع عشق باشد! و در خواب هم تصور نمی کرد معشوقِ مورد نظر پریچهر باشد! این کار را کرد تا حس دلش را بفهمد. حس می کرد باید کمکش کند. کاری که همیشه می کند! چرا که آریا در زندگی اش عشق یک زن و محبت یک جنس لطیف را کم داشت! همیشه این کمبود را داشته، و به غیر از آراد هم هیچکس نفهمیده! زمانی که مادرشان مرد، همه آرادِ رنجورِ تازه به دنیا آمده را دیدند! هیچ کس آریا را ندید! هیچ کس نگفت بچه ی به این کوچکی بی مادر شده، گـ ـناه دارد! هیچ وقت کسی به این فکر نیفتاد که اگر آراد بی مادر شده خب آریا هم شده! همه فقط آن نوزادِ یک روزه ی سیاه بختی را دیدند که روز به دنیا آمدنش بی مادر شد! همه بین آن دو کسی را دیدند که وضعش بدتر بود! در مقابل آریایِ دو ساله آرادِ یک روزه وضع بدتری داشت! همین وضعش نظرِ همه را به سویش جلب کرد و باعث شد نگاه ها و دلسوزی ها از آریا گرفته شود! البته که برای آریا هم دلی سوزانده شد، اما در مقابل دل هایی که برای آراد سوزانده شد رقم زیادی حساب نمی شد! پدرشان برای آراد یک دایه و مادر آورد، رعنا را! و آریا را به عهده ی خاله نوری و پرستار جدیدش گذاشت! هر چقدر هم که خاله مه جبین و مادربزرگش اصرار کردند حالا که آراد دایه دارد لاقل آریا را به آن ها بدهد دلش راضی نشد از آریا بگذرد! سعی کرد برایشان هم پدر باشد هم مادر، اما یک پدر هیچ وقت برای فرزندش مادر نمی شود! شاید بتواند وظایف مادری مانند شستن و پختن را انجام دهد، اما نمی تواند عشقی که مادر به فرزند می دهد را به فرزندش بدهد! آراد عشقِ مادر را تا حدی چشید، اما این آریا بود که همیشه از عشق مادر خالی ماند و هیچ کس نفهمید، هیچ کس متوجه نشد! همه ی حواس ها پرت آراد شد! فقط یک نفر فهمید، همان کسی که حواس ها پرتش شد! فقط او فهمید جای مادرشان چقدر در زندگی برادرش خالیست، فقط او فهمید آریا هر وقت که او را در آغـ*ـوش رعنا می بیند چه غمی به جانِ دلش می افتد و دم نمی زند! فقط او آریا را فهمید! این هم یکی دیگر از دلایلی بود که از رعنا دور شد، مادر آریا را گرفت که خودش مادر پیدا کند و پزش را به آریا دهد؟ دلش را آب کند؟
    خودش را همیشه مقصر مرگ مادرشان می دانست، اگر دوماه بیشتر صبر کرده بود مادرشان در بیمارستان زایمان می کرد و آن اتفاق لعنتی نمی افتاد! این همه عجله برای جه بود؟ در این دنیا چه چیزی منتظرش بود جز غم؟ جز عذاب وجدان؟ جز بی مادری؟ پس تصمیم گرفت حالا که آریا را بی مادر کرده خودش هم باید مجازات شود، او هم باید بی مادر شود و تا مساوی شوند! برادر نیست کسی که بگذارد برادرش غم بکشد! البته که این کارش غم آریا را کم نکرد، اما دیگر هربار داغ دلش را تازه نکرد! کیان، خاله مه جبین، عذاب وجدان آراد، و اتفاقاتی دیگر، همه دست به دست هم دادند تا پیوند مادر و فرزندی بین رعنا و آراد از بین برود!
    پینو که با غمش غمگین می شود خودش را روی سـ*ـینه اش می اندازد و بی صدا خودش را روی سـ*ـینه اش پهن می کند. دست آراد روی کمرش می نشیند و سگ دمش را تکان می دهد. آراد پوست موز را از کنارش چنگ می زند و با هدف گیری ای قوی آن را مستقیم به سمت سطل زباله پرتاب می کند. پوست موز درون سطل کوچک می افتد و سطل از شدت شتابش کمی تکان می خورد.
    تلفتش را در می آورد و تصمیم می گیرد کاری را کند که مدت ها پیش باید می کرد. برنامه ی واتساپش را باز می کند و در میان اسم ها به دنبال اسم پریچهر می گردد. پیدایش می کند و اسمش را لمس می کند. با دیدن آنلاین بودنش لبخندی از روی رضایت می زند اما با دیدن عکس پروفایلش که در آغـ*ـوشِ پدرش است دلش می گیرد و لبخندش محو می شود. دلش می خواست با او همدردی کند و بگوید می داند چه می کشد، اما دلش نمی خواست دروغ بگوید، چون واقعا نمی دانست، هیچ کس نمی دانست، هیچ کس از حال کسی چه پریشان چه خوشحال باخبر نیست. صفحه ی کیبورد را باز می کند و پیامی تایپ می کند.
    -((سلام))
    از صفحه ی چت خارج نمی شود. طولی نمی کشد که جوابش از طرف پریچهر می آید.
    -((سلام، شما؟))
    تند تند تایپ می کند و ادامه می دهد.
    -((آرادم))
    -((آها، آراد تویی؟خوبی؟))
    آراد شکلک خنده ای می گذارد و تایپ می کند.
    -((ممنون. تو چطوری؟))
    -((منم خوبم. چه خبرا؟))
    احساس سردردی می کند که می داند دلیلش چیست، دستش به سمت جعبه ی قرص و بطری ای که جایشان همیشه روی پاتختی بود می رود. قرصی در می آورد و همراه با آب سر می کشد. تلفن را دوباره برمی دارد که متوجه می شود پریچهر پیام دیگری داده.
    ((بالاخره تصمیم گرفتی تعارف و خجالت رو بزاری کنار؟))
    لبخندی روی لب آراد جا خوش می کند. بی توجه به پیام قبل پاسخش را می دهد و چند شکلک خنده می گذارد.
    پیام دیگری از طرف پریچهر می آید.
    ((کی بریم؟))
    حالا می فهمید هستی چرا اینقدر این دختر را دوست دارد و اسمش از زبانش نمی افتد، حتی دلیل علاقه ی آریا هم کم کم داشت برایش مشخص می شد. پریچهر، دختری محکم و خونگرم که تا حد توانش برای کمک به دیگران کم نمی گذارد! بی شک هرکس دیگری جای او بود اگر این را ازش می خواستی بعد از آن که خوب فحش نثارت کرد قطع رابـ ـطه هم می کرد! اما این دختر بی توجه به وضع و حالش آماده ی کمک بود! لبخند کم جانی می زند و شرمنده می شود. با خود می گوید هیچ وقت نمی تواند این کارش را جبران کند. کمی دو دل می شود، کارش انسانی است؟ به نظر خودش که نه! چه کسی به دختری که دو ماه هم از مرگ پدرش گذشته می گوید برویم خرید حلقه ی ازدواج؟ اما اگر خود دختر گفته باشد می خواهد خودش را سرگرم کند چه؟ اگر بتواند فکرش را منحرف کند و کمی غمش را سبک کند چه؟ آراد تصمیمش را می گیرد، تصمیم می گیرد فکر پریچهر را تا جایی که می تواند منحرف کند تا کمی غمش سبک شود. سبک که نه، این غمی نیست که هیچ وقت سبک شود، اما می توانست کاری کند کم تر به این موضوع فکر کند! دستش را روی صفحه حرکت می دهد و تند و تند تایپ می کند.
    ((فردا بعد از کار خوبه؟))
    انگار از صفحه ی چتش خارج نشده بود که بی درنگ جواب می دهد.
    ((خیلی خوبه.))
    لبخند روی صورت آراد جان می گیرد و جوابش را می دهد.
    ((پس فردا بعد از این که کارت تموم شد بیا اتاقم))
    این بار چند دقیقه ای طول می کشد تا جواب بدهد.
    ((باشه))
    آراد کمی فکر می کند. و دوباره تایپ می کند.
    ((ممنون پریچهر، واقعا ممنونم ازت. هر کس دیگه ای بود این کارو نمی کرد. امیدوارم بتونم یه روز جبران کنم.))
    دستش کلمه ی ارسال را لمس می کند. تک تک این کلمات را از ته دل گفته بود. واقعا قدردانش بود و واقعا هر کاری را برای جبرانش انجام می داد. می خواهد دکمه ی قفل تلفن را بزند که پیام دیگری می رسد.
    ((اینو نگو، بهت گفتم که خودم خواستم. این کارو نمی کنم که جبران کنی. در واقع این کارو بخاطر دوستم هم دارم انجام میدم. البته اگه چیزی از اون دوستی مونده باشه...))
    درست است که پیام است و نوشته، اما آراد غم پشت جمله ی آخرش را حس می کند. حسرت نهفته در جمله ی آخر را حس می کند. جوابی آماده می کند و آن را روی صفحه ی تلفن پیاده می کند.
    ((اون دوستی هنوزم محکم و پابرجاست))
    کمی فکر می کند و ادامه می دهد.
    ((خودم آشتیتون میدم. باهاش حرف می زنم.))
    حس می کرد با این کار ذره ای می تواند محبتش را جبران کند. صدای نوتیفیکشن خبر از آمدن پیام جدیدی می دهد.
    ((واقعا این کارو می کنی؟))
    لبخندی می زند و جوابش را می دهد.
    ((آره. اون روزم گفتم قول می دم. شاید با این کارم بتونم یه کوچولو کار تو رو جبران کنم.))
    چند شکلک لبخند از طرف پریچهر می آید و پشت بندش پیامی که نوشته:
    ((گفتم بهت که. من توقع جبران نداشتم. ولی باور کن با این کارت خیلی بیشتر جبران می کنی. تو به من کمک می کنی. من به تو. دیگه یر به یر میشیم. دیگه هم حرف جبران و این چیزا رو نزن.))
    آراد بی درنگ می فهمد پریچهر برای نشکستن غرور آراد این حرف را گفته. لبخندی می زند، کفش هایش را در می آورد، لحاف را روی خودش می کشد و خودش را آماده ی یک چرت عصرگاهی می کند.
    سگش کنارش جای می گیرد. دست راستش را رویش سرش می گذارد و با دست دیگرش پیام آخر را می نویسد.
    ((بازم ممنون. فردا می بینمت. فعلا.))
    و پشت بندش شکلک گلی می فرستند. منتظر جواب نمی ماند. تلفن را روی پا تختی می گذارد و روی تخت می چرخد و چشمانش را می بندد. در حالی که به هستی و آینده اش، به اینکه چطور پدرش را راضی کند از این خانه برود فکر می کند به خواب عمیقی فرو می رود.
    پریچهر
    کلمه ی بدرود را تایپ می کنم. دکمه ی قفل موبایلم را می زنم و روی پا تختی می گذارمش. خوشحالم که آراد تعارف و خجالت یا ادب یا هر چه که اسمش است را کنار گذاشت و پیام داد. چون حال و روز و دردی که هستی را می کشد دیده ام می خواهم هر چه زودتر این وضعیتش تمام شود. می گویم درد، یعنی من هم قرار است این درد را بکشم؟ هنوز روزی که هستی با بغض گفت فکر می کند عشقش یک طرفه است را به یاد دارم. اگر این حسِ کم رنگ من هم یک طرفه باشد چه؟ اصلا چه دیده ام که فکر می کنم شاید حسم دو طرفه باشد؟ هیچ! طرف یک بار مرا در کوه گرفت، یک بار در آن روز نحس مرا به خانه رساند، یک بار بزرگی کرد و تلفتم را درست کرد، بعدش هم دلسوزی کرد و مرا بدهکار خودش کرد! یک بار هم مرا به دیدن بچه های بی سرپرست برد. آهان، یک بار هم با هم به بهشت زهرا رفتیم، دیگر نمی دانم چه کردیم... به خاطر ندارم! پس باید تا این حسِ تازه شکل گرفته که بی اجازه هم شکل گرفته را تا قوی نشده خفه کنم، نباید اجازه دهم بزرگ شود و آتش به جانم بیندازد! درست است، از فردا همین کار را خواهم کرد، از او دوری خواهم کرد. از بلایی که قرار است سرم بیاید دوری خواهم کرد!
    امیدوارم آراد بتواند با حرف زدن هستی را راضی کند مرا ببخشد. در اصل وظیفه ی خودم است که بروم و معذرت خواهی کنم، اما رویش را ندارم! از آن روز دیگر ندیدمش، هنوز صورت و چشمان اشکی اش را به یاد دارم، آن نگاه آخرین چیزیست که از او به یاد دارم، نگاهی که هربار به یاد می آورمش دلم می گیرد. هدیه می گوید در خاکسپاری آمده بود.
    اما از ترس جلو نیامده و از دور نگاه کرده. آهی می کشم. امیدوارم زودتر فردا شود. زودتر حلقه را بخریم، حتی حاضرم کافه ای اجاره کنم و با دست های خودم تزئینش کنم تا آراد از او خواستگاری کند. حاضرم این کارها را با جان و دل برای هستی انجام دهم. تا شاید با این کارم ذره ای، فقط ذره ای از دلش در بیاید و مرا ببخشد، فقط برگردد، فقط باشد، من در این روزها به شدت به خواهرم نیاز دارم! به کسی که بدون آن که نگران شکستن غرورم باشم جلویش خودم را رها کنم و اشک بریزم، او هم در آغوشم بگیرد و آرامم کند، جوری غمم را بیرون بکشد و ببرد که انگار از اول وجود نداشته. با به یاد آوردنش نم اشک را در چشمانم حس می کنم. در این روزها که به تنها کسی که نیاز دارم خود اوست، خودم با دست های خودم او را از خود راندم. چشمانم را می بیندم و به اشکم اجازه ی فرود آمدن نمی دهم. دستم را دراز می کنم و لپ تاپم را از روی زمین کنار تخت برمی دارم. درش را باز می کنم و روشنش می کنم. چند دقیقه ای صبر می کنم تا بالا بیاید. در فایل ها به دنبال فیلمی برای دیدن می گردم. کاری را می کنم که تمام این چند روز انجام دادم. خودم را سرگرم می کنم! فکر لعنتی ام را منحرف می کنم!

    راوی

    آریا در لپ تاپش را می بندد و آن را روی فضای خالی تخت می اندازد. همین حالایش هم از کاری که با آراد کرده ناراحت بود. کارش بخاطر کاری که آراد کرد نبود. بلکه فقط مثل همیشه حرصش را روی او خالی کرد. حرصش از این که وقتی هنوز با خود کنار نیامده آراد او را با واقعیتی که مدام ازش فرار می کرد رو به رو کرد. اصلا آراد از کجا فهمیده؟ اگر آراد فعمیده یعنی دیگران هم فهمیده اند؟ نفسش را با حرص بیرون می دهد. نگاهش را به سقف می دوزد و در فکر فرو می رود. چند لحظه ای می گذرد و تقه ای به در می خورد. آریا سرش را به سمت در می چرخاند. صدایش را صاف می کند و می گوید:
    -بفرمایید؟
    در اتاق باز می شود و قامت پدرش در چهارچوب در نمایان می شود. آریا به احترامش بلند می شود و روی تخت می نشیند. اردلان لبخندی پدرانه می زند و لب می زند:
    _آریا، بیا شام بابا.
    آراد جواب لبخند پدرش را با لبخندی گرم می دهد و جوابش را می دهد:
    _باشه بابا. الان میام.
    اردلان سری تکان می دهد. خارج می شود و در را پشت سرش می بندد. آریا بلند می شود. تلفنش را بر می دارد و قفلش را باز می کند. پیامی که از طرف یکی از کارمندهای شرکت است را جواب می دهد. قفلش می کند و درون جیب شلوار جینش قرارش می دهد. در اتاق را باز می کند و با پدرش که چهره ی گرفته ای دارد و در حال بستن در اتاق آراد است مواجه می شود.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    با دیدن چهره ی گرفته ی پدرش چینی به ابروهایش می دهد و می پرسد:
    -چیزی شده بابا؟
    نگاه اردلان که تا ان موقع پایین بود بالا می آید. در حالی که با قدم های آهسته به سمت راه پله می رود به در اتاق آراد اشاره می کند و می گوید:
    -این بنده خدا جدیدا الکی الکی سر درد میگیرش.
    آریا که تا آن موقع هم قدم پدرش بو می ایستد. می خواهد بگوید الکی نیست پدرم، من کردم. من سرش را به درد آوردم. نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
    -من یه سری بهش بزنم الان میام.
    اردلان سری تکان می دهد و می رود. آریا قدم هایی که آمده را برمی گردد. جلوی در اتاق آراد مکث می کند. دستش روی دستگیره می نشیند. برای وارد شدن مردد است.
    عاقبت دستگیره را پایین می کشد و در را به آرامی باز می کند. فضای اتاق بیش از حد تاریک و دلگیر کننده است. در را به آرامی می بندد. با صدای بسته شدن در، چشم پینو که تا آن لحظه پشت به او خوابیده بود به او می افتد. انگار که هنوز از رفتارش با آراد دلگیر است. جلویش می دود و با عصبانیت واق واق می کند. آریا روی زمین می نشیند و دستش را برای آرام کردنش رویش می گذارد. صدایش را صاف می کند و با صدای ضعیفی که شک دارد آراد بشنود می گوید:
    _آراد؟
    برخلاف نظرش آرادی که روی تخت از سردرد مچاله شده می شنود و جوابش را می دهد:
    _بله؟
    صدای او که سردرد دارد از صدای آریایی که دردی ندارد بلند تر است! آریا به نوارش کردن پینو ادامه می دهد. انگار اثر کرده، صدای اعتراضش کم تر شده. نمی داند چه بگوید، اصلا چه می تواند بگوید؟ غرور لعنتی اش اجازه ی معذرت خواهی نمی دهد. وجدان لعنتی اش هم اجازه ی ناراحت دیدن برادرش را نمی دهد. سخت است بین این دو گیر افتادن! انگار این ها هم مثل دل و عقل دشمن یکدیگرند! آریا وقتی می بیند چیزی برای گفتن ندارد تصمیم می گیرد با سوال مسخره ای سر حرف را باز کند. مثل همیشه که بعد از آن که خوب آراد را به سردرد کشاند برود و با او حرف بزند. انگار نه انگار که چیزی شده! انگار نه انگار که او را به سردرد انداخته! این هم مدل معذرت خواهی آریا بود. این یعنی مرا ببخش! آمده ام و سر صحبت را باز کرده ام. آمده ام آشتی کنیم. نمی توانم مرا ببخش را به زبان بیاورم اما... اما با عملم نشانش می دهم!
    _خوابی؟
    صدای نچ آراد بلند می شود و پشت بندش که می گوید:
    _نه بابا ساعت ده شبه.
    و تمام! و آشتی می کنند! این هم یک مدل آشتی کردن است! راستی اصلا قهر بوده اند؟ که بخواهند آشتی کنند؟ شاید مثل همیشه آراد به دل نگرفته. شاید این بار را به دل گرفته، اما زود فراموش کرده! نگذاشته بماند و تبدیل به کینه شود! کینه در او راه نداشت!
    آریا بلند می شود. قدمی به سمت تخت برمی دارد و حرف مسخره ی دیگری می زند:
    _پس چرا نمیای شام؟
    مگر نمی داند چه مرگش است که نمی آید شام؟
    _سرم درد می کنه.
    تو که می دانی. باید خودش هم بگوید تا عذاب وجدانت بیشتر شود؟
    آریا پاهایش را به سمت تخت هدایت می کند. روی لبه اش می نشیند و چشم به پینویی می دوزد که به طور بامزه ای در حال خاریدن خودش بود. نفسش را سنگین بیرون می دهد و به رو به رویش زل می زند. به خودش جرئت می دهد و برای اولین بار درباره اش حرف می زند:
    _تو درست میگی راد.
    حالا که مچش را گرفته و تلنگر را به او زده، مجبور است شنونده ی حرف هایش هم باشد. البته اجباری در کار نیست، در واقع آریا کس دیگری را نداشت که حرف دلش را به او بزند. یک آراد را دارد و تمام! آراد چشم هایش را باز می کند. نفسش را بیرون می دهد و بی صدا منتظر ادامه ی حرف برادرش می ماند.
    _می دونی راد. خودمم سردرگمم.
    آراد دستش را تکیه گاهش می کند و بلند می شود. کمی خود را عقب می کشد و به تخت تکیه می دهد. به نیم رخ آریایی خیره می شود که به دیوار زل زده بود. با صدای خونسرد و آرام همیشگی اش جواب برادرش را می دهد و آرامش را به وجودش تزریق می کند.
    _نمی دونی حست چیه؟ یا می دونی و می خوای خودتو گول بزنی؟
    آریا به سمتش می چرخد. تند و تند و کلافه سرش را تکان می دهد. آراد کسی بود که حرف دلی که آریا خودش نمی توانست بگوید را بیرون می کشید و او را از گفتن راحت می کرد. پشت دست راستش را روی کف دست چپش می کوبد و کلافه می گوید:
    _می دونی در واقع، نمی دونم چرا چند وقته بش فکر می کنم. نمی دونم واقعا. دست خودم نیست ولی مدام میاد تو ذهنم.
    به صدایش تحکم اضافه می کند و ادامه می دهد:
    _ببین من نمی خواما... سعی می کنم نخوام... ولی مدام میاد تو فکرم.
    لبخندی روی لب های آراد جا خوش می کند. یاد روزهایی می افتد که متوجه شده بود حسش به هستی متفاوت است. با یادآوری قرار فردایشان با پریچهر و از همه مهم تر دلیل قرارشان لبخندش پررنگ تر می شود. با همان لبخندش سری تکان می دهد و کلمات را جفت هم می چیند:
    _خب وقتی داری بش فکر می کنی یعنی بهش حس داری دیگه.
    آریا این بار با مشت روی کف دستش می کوبد و اعتراض می کند:
    _خب همین، نمی خوام داشته باشم!
    صدایش رو به آرامی می رود و ادامه می دهد:
    _نمی خوام عاشق بشم!
    آراد چینی به ابروهایش می دهد و کمی جلو می آید. چین ابروهایش باز می شود و بالا می روند. دستش را روی شانه ی آریا می گذارد و با تحکم می گوید:
    _آریا، هیچ اشکالی نداره که احساس داشته باشی... هیچ اشکالی نداره که عاشق باشی...
    آریا نفسش را بیرون می دهد و می گوید:

    _اشکال داره. عشق یه نقطه ضعفه.
    آراد چشمانش را می بندد و مجددا باز می کند. خودش را عقب می کشد و با لحن مطمئنی جواب آریا را می دهد:
    _شایدم نقطه قوته!
    آریا لبخند کجی می زند. چطور می شود دو نفر اینقدر به هم نزدیک باشند اما اخلاق و فکرشان دور از هم؟ چطور می شود دو نفر با وجود این همه نزدیکی طرز تفکرشان فرق داشته باشد؟ مگر آراد کجا بزرگ شده بود که این همه با او متفاوت بود؟ مگر زیر دست یک پدر و مادر تربیت نشدند؟ نه! نشدند! آراد شانه ی برادرش را می فشارد و ادامه می دهد:
    _ببین آریا، این حسِ تو هنوز یه حس سادست... فراموش کردن و خاموش کردنش الان آسونه...
    آریا سرش را می چرخاند و منتظر ادامه ی حرف آراد می شود. آراد نگاه منتظرش را که می بیند ادامه می دهد:
    _حالا تو دو تا راه داری...
    با دست دیگرش عدد یک را نشان می دهد و می گوید:
    _یک، تا زوده فراموشش کنی و بزاری بگذره. بعد یه حتی اگه خودتم بخوای دیگه نمی تونی بش فکر کنی. خیلی راحت از سرت می پره...
    انگشت دیگرش را بالا می آورد و کنار انگشت اشاره اش قرار می دهد.
    _دو... می تونی هم بیشترش کنی، می تونی نگهش داری. می تونی عاشق شی و یه حس قشنگ داشته باشی. این حقته که عاشق شی. همه حق عاشق شدنو دارن!
    فشار دستش را روی شانه اش بیشتر می کند و ادامه می دهد:
    _امیدوارم تصمیم درستو بگیری.
    آریا پوزخندی می زند و نگاهش را دوباره به پینویی می دوزد که در گوشه ای دراز کشیده بود. نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
    _یعنی میگی درد کشیدن حق همست دیگه آره؟
    ابروهای آراد در هم می رود. دستش را از روی شانه ی آریا برمی دارد و دوباره تکیه می دهد. کنجکاو نگاهش می کند و با لحن طلبکارانه ای می گوید:
    _کی میگه عشق درد کشیدنه؟
    _چرا دیگه. هر جا عشق بوده دردم باهاش بوده.
    آراد سری بالا می اندازد و می گوید:
    _حالا ایشالله که مالِ تو از نوع بدون دردشه!
    آریا خنده ای می کند و نگاه از برادرش می گیرد و به فکر فرو می رود. به این فکر می کند که روی حسش خاک بریزد و دفنش کند... یا آبش دهد تا جوانه بزند...؟ قطعا پرورش یک گل زیبا خیلی زیباتر از دفن کردنش است!
    ***
    پریچهر
    به اولین مغازه‌ای که وارد می شوم چشمم انگشتری زیبا را می گیرد. انگشتری تک نگین که نگینش الماس بود. مطمئنم اگر خود هستی بود مغازه به مغازه ی مرکز خرید را می گشت و حسابی حساسیت به خرج می‌داد. خود آراد هم تعجب کرده بود که اینقدر زود انگشتر را پسند کرده‌ام و مدام می پرسید طبق سلیقه هستی است یا نه. به سمت صندوق میرود و من هم گوشه ای منتظر می مانم. بعد از آن که حساب می کند به سمتم می آید و همراه هم از مغازه خارج میشویم. همانطور که کنار هم در مرکز خرید قدم میزنیم نگاه به نیم رخش می‌دهم و میگویم:
    - حالا کجا می خوای باهاش صحبت کنی؟
    با شنیدن صدایم نگاه به چهره ام می دهد. کمی متفکرانه نگاهم میکند و لب می زند:
    - یه کافه هست خیلی اونجا رو دوست داره... همیشه راجبش صحبت میکنه. به نظرم اون جا خوبه...
    خوب می دانم کجا را می گوید. سرم را از روی رضایت تکان می دهم و در میزنم:
    - فکر خوبیه. یادمه قبلاً طبقه ی بالاش رو اجاره میدادن.
    - اتفاقا می خوام همین کارو کنم.
    آخ هستی... تا حالا این همه مدت از او بی خبر نبوده ام. دلم برای تک تک حرکات و رفتار هایش تنگ شده... برای همان رفتار هایی که روزی حسابی روی مخم می رفتند. اگر حالا اینجا بود بی شک حالا حالاها نمی‌توانستیم از آن مرکز خرید بیرون بیاییم...
    همراه هم در خیابان قدم بر می داریم. آن قدر پرسید انگشتر به سلیقه ی هستی می خورد یا نه تا مرا هم به فکر انداخت. اگر خوشش نیاید چه؟ تا جایی که یادم می آید همیشه می گفت دوست دارد مردش با یک انگشتر تک نگین ازش خواستگاری کند. هستی ست دیگر... کمی از دنیای واقعی فارغ است! دلتنگشم... دلتنگ آرزوها و خیالبافی های عجیب و غریبش!
    -آش رشته می خوری؟
    با صدای آراد از افکارم بیرون می آیم و نگاه به چهره اش که داشت جای دیگری را نگاه می کرد می دهم. رد نگاهش را دنبال می کنم و به یک دکه ی آش فروشی می رسم. ابروهایم را با رضایت بالا می برم و از پیشنهادش استقبال می کنم. حسابی عاشق آش رشته ام...!
    سرم را با رضایت تکان می دهم و می گویم:
    -من که عاشقشم...
    تک خنده ای می کند. پاکت انگشتر را دستم می دهد و به سمت دکه می رود. نیمکتی در همان نزدیکی پیدا می کنم و به سمتش می روم. رویش می نشینم و دست هایم را از سرما داخل جیب پالتویم می کنم. کمی بعد آراد با دو ظرف آش رشته با شتاب زدگی ای که از او بعید بود به سمتم می دود و در حالی که یکی از ظرف ها را به سمتم می گیرد تند تند می گوید:
    -بگیر، بگیر سوختم!
    لحن تندش باعث می شود به دست هایم سرعت ببخشم و به سویش دست دراز کنم.

    ظرف را از دستش می گیرم و او هم با عجله ظرف دیگر را روی نیمکت می گذارد و دست هایش را در هوا تکان می دهد. طولی نمی کشد که گرمای آش رشته به دست من هم سرایت می کند و باعث می شود ظرف را روی نیمکت بگذارم و کمی دستم را فوت کنم.
    آراد بعد از آن که دست هایش را خنک می کند کنارم جای می گیرد و در قالب خونسرد همیشگی اش فرو می رود و با نهایت خونسردی مشغول خوردن آش رشته می شود.
    ظرفم را از کنارم برمی دارم و در حالی که قاشق را درونش فرو می برم می گویم:
    -همیشه با هستی می رفتیم پیش عمو محمود. من آش می خوردم اون حلیم... آخه من خیلی آش دوست دارم.
    سرش را به معنای تایید تکان می دهد و لب می زند:
    -می دونم. هستی یکی دو بار گفته بود یکی از دوستام تا آش نخوره روزش شب نمیشه. الان می فهمم کی رو می گفت.
    نفسم را با حرص بیرون می دهم و کلافه می گویم:
    -آخه مامانم زیاد درست نمی کنه. میگه چه خبره هر روز آش... قبلا که مامان بزرگم سر حال تر بود به اون می گفتم درست کنه ولی الان دیگه دلم نمیاد.
    می خواهد چیزی بگوید که بی اهمیت ادامه می دهم:
    -کلا نمی دونم چرا غذاهای سبزی دار رو دوست دارم. قرمه سبزی رو هم خیلی دوست دارم... هر چی به مامانم میگم درست کن میگه هفته ای یه بار بیشتر نمیشه.
    خنده ای می کنم و برای یک لحظه از دنیای واقعی فارغ می شود و می گویم:
    -ولی خودمو لوس می کنم برا بابام به اون میگم را...
    ناگهان رعشه ای به بدنم می افتد و حرفم را می خورم. در واقع زبانم فلج می شود... تنم یخ می زند از واقعیتی که مانند آب یخ رویم ریخته شد. چانه ام شروع به لرزش می کند و قدرت تکلمم را از دست می دهم. آراد که متوجه ی حالم شده ظرفش را زمین می گذارد و با نگرانی خیره ام می شود. من اما همچنان می لرزم... نه از سرما؛ از دنیای دروغین اما شیرینی که برای چند لحظه برای خودم ساختم. دنیایی که پدرم هنوز در آن زنده بود و نفس می کشید. خوشم آمد... از آن دنیا خوشم آمد... کاش می شد دیوانه شوم و برای خود دنیای دروغینی بسازم. دنیایی که فقط من باشم و پدرم...
    آراد چند بار با نگرانی صدایم می زند اما سکوتم را که می بیند با نگرانی شانه ام را تکان می دهد. قدرت حرکتم را دوباره به دست می آورم. بلند می شوم و بی توجه به صدا زدن هایش به سمت ماشینم که ته خیابان پارک بود می دوم. ظرف آش که نصفش مانده بود را سر راهم داخل سطل زباله می اندازم و دوان دوان خودم را به ماشین می رسانم.
    خودم را در ماشین می اندازم و با بهت به ماشین آراد که جلوی ماشینم پارک بود نگاه می کنم. گرمی اشک را در چشمانم حس می کنم اما به آن ها اجازه ی فرود آمدن نمی دهم. من نباید بشکنم؛ نباید ضعیف جلوه کنم... نه این جا؛ نه جلوی آراد!
    کمی بعد در ماشین باز می شود و آراد کنارم قرار می گیرد. چند ثانیه سکوت می کند و به نرمی صدایم می زند. لحن مهربانش اشک هایم را تحـریـ*ک به فرود آمدن می کند. با چشم های اشکی و چانه ی لرزانم نگاهش می کنم. لبخند کم رنگ و گرمی می زند و می گوید:
    -هیچ اشکالی نداره اگه خودتو خالی کنی...
    انگار اخلاقم دستش آمده که ادامه می دهد:
    -اسمش ضعیف بودن نیست!
    دیگر نمی توانم خودم را نگه دارم. سد چشمانم می شکند و اشک هایم برای فرود آمدن با یک دیگر مسابقه می گذراند. سرم را روی فرمان می گذارم و تا می توانم از ته دلم زار می زنم. هر چه بیشتر گریه می کنم عطشم برای ادامه دادن گریه ام بیشتر می شود. نمی خواهم... این بی پدری را نمی خواهم!
    چند دقیقه بعد آرام می شوم. سرم را از روی فرمان برمی دارم و با چهره ام که شرط می بستم مانند لبو سرخ شده است به آراد نگاه می کنم و با شرمندگی لب می زنم:
    -ببخشید!
    بطریِ آبی را به سمتم می گیرد و با لبخند می گوید:
    -یه چیزی هست به اسم درد...
    دست دراز می کنم و بطری را از دستش می گیرم و در حالی که درش را باز می کنم گوش به حرف هایش می دهم.
    -وقتی جایی از بدنت مشکل داره... با درد خودش رو بهت نشون میده...
    جرعه ای از آب می خورم و منتظر چشم به دهانش می دوزم. نفسی می گیرد و در آرامش شمرده شمرده ادامه می دهد:
    -که یه دارویی چیزی بخوری که مشکلت حل شه. مشکلت که حل شه دردت هم خوب میشه... اگه دردت آروم نشه کم کم از پا درت میاره... ببین؛ درد درده... روحی و جسمیش فرقی نداره. ناراحتی هم یه نوع درده... پس هر وقت دلت پر بود و درد داشتی باید درمانش کنی. درمانش هم خالی کردن خودته...! وگرنه از پا درت میاره!
    نگاه به چشمان عسلی اش می دهم و لبخندی به روی حرف های آرامش بخشش می زنم. نمی شود کمی از او را برای خودم ببرم؟ برای وقت هایی که در دلم آشوب است آرامم کند؟ نفسم را بیرون می دهم. کاش ادامه بدهد؛ بگوید و با حرف هایش آرامش را به وجودم تزریق کند...!
    -پس درد باید حس بشه...! باید حس بشه تا بتونی آرومش کنی... باید آرومش کنی تا بتونی ادامه بدی...!
    لبخند کم رنگی می زنم و سرم را به نرمی تکان می دهم. منطقم پذیرای حرف هایش است اما غرورم مقاومت می کند. منطقم به تک تک حرف هایش ایمان دارد اما غرور لعنتی ام اصرار به مقاومت دارد.
    بعد از کمی گفتگو از او جدا می شوم و به سمت خانه راه می افتم. می روم تا باز هم در خانه ی سرد و تاریکمان غم هایم به سراغم بیایند. اما به قول آراد؛ این درد را درمان خواهم کرد!

    راوی
    با قدم های نسبتا تندی وارد خانه می شود. خانه ای که غرق در سکوت است خالی بودن را فریاد می زند. قدم هایش کمی آرام می شوند. پله ها را بالا می رود و وارد اتاقش می شود. خودش را روی تخت آوار می کند و به عادت به سقف زل می زند. صدایی در سرش اکو می شود که آرامشش را به هم می ریزد. صدایی آشنا! صدایی از جنس تلنگر!
    ((جرئت داری اعتراف کنی...؟))
    داشت؟ خودش هم نمی دانست... خودش هم سردرگم بود! چشم روی هم می گذارد و این بار صدایی از جنس هشدار در سرش اکو می شود.
    (( می تونی تا زوده فراموشش کنی و بزاری بگذره...))
    می توانست...؟ می توانست از این عشق نوپا بگذرد؟ این یکی را می دانست. نمی توانست! می خواست که بگذرد، اما نمی توانست! عقلش می خواست؛دلش نمی خواست!
    چشم هایش را باز می کند و موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می کشد. شماره ی برادرش را می گیرد و منتظر می ماند. طولی نمی کشد که صدای دورگه از خنده ی آراد در گوشش می پیچد:
    -جونم آریا؟
    آریا ابروهایش را چینی می دهد و کنجکاوی اش جلوی سلام کردنش را می گیرد.
    -کجایی؟
    -بیرون. یه کم دیگه حرکت می کنم سمت خونه.
    این را که می دانست! دردش یک چیز دیگر بود!
    -آها.
    بی حرف می ماند. خاموش! در واقع حرفی هم برای گفتن ندارد. شاید هم دارد. باز هم سردرگم است که برای چه زنگ زده! آهی می کشد و لب می زند:
    - راد؟
    - جانم؟
    باز هم خاموش می ماند. خب حرفت را بزن، اسمش را که بیهوده صدا نزده ای! اما شاید هم بیهوده و از روی سردرگمی صدا زده!
    -آره.
    آریا ابروهایش را به هم نزدیک می کند و می پرسد:
    -چی آره؟
    -پریچهر اینجا بود.
    آریا هول می شود. و عصبانی از این که چرا برادرش حرف دلش را می خواند. مگر بد است کسی را داشته باشی که تو را بفهمد و بلد باشد؟ لحنش عصبانی می شود طلبکارانه می گوید:
    -خب مگه من از اون پرسیدم؟
    -نه.
    آریا صدایش را بالا می برد و جوابش را می دهد:
    -پس چرا آمار اونو بهم میدی؟
    -مگه واسه همین زنگ نزدی؟
    می غرد:
    -نه.
    -باشه.
    صدای خونسرد و بی تفاوت آراد اعصابش را خط خطی می کند. این لحنش را می شناسد، این لحنش یعنی می دانم دروغ می گویی اما به رویت نمی آورم! سکوت آریا طولانی می شود. با طولانی شدن سکوتش صدای آراد را می شنود که می گوید:
    - اگه نمی خوای چیزی بگی من قطع کنم.
    آریا نچی می کند و دوباره می غرد:
    -قطع کن. احمق بی شعور.
    این را می گوید و بدون خداحافظی تلفن را قطع می کند. قطع می کند و باز هم حرصش را سر برادرش خالی میکند! حرصش از احساس ناخواسته اش! از عشق ناخواسته اش! از احساسی که نمی توانست از آن بگذرد! کلافه از روی تخت بلند می شود و ان را دور می زند. در اتاق را باز می کند و بدون آن که در را ببندد از اتاق بیرون می رود. بالای راه پله که می رسد متوجه ی پدرش می شود که پایین پله ها ایستاده و لباس هایش خبر از این می دهند که بیرون بوده! یکی دو پله را پایین می رود و با صدایی که پدرش بشنود می گوید:
    -سلام.
    اردلان با شنیدن صدایش سرش را بالا می آورد و مردمک هایش را روی آریایی که در حال پایین آمدن از پله ها است قفل می کند و هم زمان جوابش را با لبخند و محبت می دهد:
    -سلام باباجان.
    آریا با دیدن محبتش جان تازه ای می گیرد و لبخند کم رنگش را جان می بخشد. رو به روی پدرش قرار می گیرد و با اشاره به لباس هایش با لحن کنجکاوی می پرسد:
    -کجا بودی؟
    اردلان در حالی که پالتوی قهوه ای رنگش را در می آورد جوابش را می دهد:
    -خونه ی رامش خانم.
    آریا آهانی زیر لب می گوید. ناگهان با ندیدن رعنا در کنار پدرش نگاهی به در می اندازد و کنجکاو تر می پرسد:
    -خاله رعنا کجاست؟
    اردلان در حالی که به سمت سالن بزرگ عمارت می رود لب می زند:
    -والا رامش خانم کمی ناخوش بود. رعنا گفت تا وقتی پریسا بیاد یکی دو روزی می مونه پیشش. منم...
    آریا به دنبال پدرش قدم برمی دارد و منتظر ادامه ی حرف پدرش می ماند. اردلان پالتویش را روی مبل می گذراد. به سمت میز بیلیاد می رود و ادامه می دهد:
    -منم هر چی بهش گفتم پاشه این چند روزو بیاد اینجا قبول نکرد.
    آریا متفکر به پدرش زل می زند. دستش را به سمت صورتش می برد و کمی چانه اش را می خاراند و می گوید:
    -من الان پیش کیان بودم. چیزی نگفت.
    اردلان چوبِ بازی را بلند می گیرد و با لبخند به آریا نشانش می دهد. آریا از پیشنهادش استقبال می کند و با لبخند چوبِ دیگر را برمی دارد. اردلان در حالی که توپ ها را مرتب می کند در پاسخ حرف آریا می گوید:
    -شاید نمی دونسته باباجان.
    آریا با حرف سرش را تایید میکند و لب می زند:
    -شاید. حالا چش شده بود؟
    اردلان با حرکت دادن چوب بازی را آغاز می کند و جوابش را می دهد:
    -فشارش افتاده بود انگاری.
    آریا سری تکان می دهد و می گوید:
    -آهان. یادم باشه بعدا یه زنگی بزنم.
    اردلان سری تکان می دهد و با نگاه به اطراف می گوید:
    -خاله نوریت کجاست راستی؟
    آریا چوب را روی میز حرکت می دهد و جوابش را می دهد:
    -نمی دونم من اومدم کسی نبود. فکر کنم تو اتاقشه.
    اردلان بدون آن که نگاه از میز بگیرد کنجکاو می پرسد:
    -بیرون.
    اردلان سری تکان می دهد و مشغول ادامه ی بازی می شود. چند دقیقه ای که سپری می شود سرش را بالا می آورد و رو به آریا می گوید:
    -راستی شام خوردی بابا؟
    آریا ابروهایش را بالا می دهد و سرش را به نشانه ی تاکید تکان می دهد.
    - آره بابا. پیش بچه ها بودم شام رفتیم بیرون.
    اردلان لبخندی از روی رضایت می زند و روی میز خم می شود. آریا به صورت پدرش که در اواخر دهه ی ششم عمرش است زل می زند. به صورت مردی که قوی بودن را از او آموخت! مردانگی را آموخت! به صورت مردی زل می زند که محبتش را با زبانِ بی زبانی فریاد می زد! به صورت مرد محکم و استوار زندگی اش زل می زند! به دومین مرد زندگی اش که جانش به جانش بند بود! همان طور که خیره اش است می پرسد:
    -تو چی؟
    اردلان سرش را بالا می آورد و با ابروهایی بالا رفته می پرسد:
    -من چی؟
    -شام خوردی؟
    اردلان سرش را بالا می اندازد و جوابش را می دهد:
    -نه هنوز.
    آریا بی درنگ می گوید:
    -چرا؟
    برمی گردد و با اشاره به آشپزخانه ادامه می دهد:
    -برم گرم کنم واست؟
    اردلان با لحن محکمش و جوری که راه اعتراض را بر روی آریا ببندد لب می زند:
    -نه باباجان. بعدا می خورم.
    آریا چیزی نمی گوید. فقط به او زل می زند. چیزی نمی گوید چون می داند تا آراد نیاید پدرش لب به غذا نمی زند! می داند تا از پر شدن شکم بچه هایش مطمئن نشود غذا برایش حرام است! راست می گویند که فرزند آدم هر چقدر هم که بزرگ شود برای پدر و مادرش همان نوزادی است که روز اول در آغوشش گرفتند!
    اردلان با چوبش توپ را به جلو هدایت می کند و لب می زند:
    -آریا جان، فکر نمی کنی باید به زندگیت یه سر و سامونی بدی؟
    آریا با آن که می داند منظور پدرش چیست مثل همیشه خودش را به آن راه می زند. لحنش را کنجکاو می کند و می پرسد:
    -مگه الان چشه؟
    -چیزیش نیست باباجان. ولی حس نمی کنی دیگه وقتشه تشکیل خانواده بدی؟
    آریا سرش را بالا می آورد و بی صدا به پدرش خیره می شود. جوابی برای دادن پیدا نمی کند. حرف پدرش حق است و حرف حق جوابی ندارد! چوب را روی میز می گذارد و در دل آرزو می کند کاش آراد آنجا بود تا آن را از آن بحث خلاص کند و نجات دهد. آخر آریا بدون آراد همیشه یک جای کارش می لنگید! کمی این پا و آن پا می کند و در ذهنش عاجزانه به دنبال جوابی قانع کننده می گردد. اردلان سکوتش را که می بیند ادامه می دهد:
    -ببین آریا جان، ازدواج الکی نیست. بحث یه عمر زندگیه. گوش میدی باباجان؟
    آریا سرش را چند باری تکان می دهد و منتظر به دهان پدرش چشم می دوزد.
    -بخاطر همین من تا امروز بهت فشار نیوردم که باید بریم خواستگاری فلان دختر. حتی سعی هم نکردم برات دنبال دختر بگردم. چون می خواستم خودت دختری که دوسش داری رو پیدا کنی. خودت عاشق بشی. می خواستم خودت انتخاب کنی نه من! میفهمی که چی میگم؟
    آریا که انگار مغزش به زبانش دستور حرکت نمی دهد باز هم سر تکان می دهد.
    -پس باباجان، سعی کن زودتر یه دختر مناسب پیدا کنی.
    آه پر حسرتی می کشد. نگاهش را به میز می دوزد و ادامه می دهد:
    -به قول یه نفر، آدم نیاز داره که تو زندگیش عاشق شه. حتی اگه واسش تلخ باشه!
    آریا به وضوح متوجه ی غم پنهان حرفِ پدرش می شود. دهان باز می کند تا چیزی بگوید که با شنیدن صدایی از پشت سرش به سمت صاحب صدا برمی گردد.
    -کی اینو گفته؟
    اردلان سرش را بالا می گیرد و آرادی که انتهای سالن ایستاده را تماشا می کند. لبخندی می زند و می گوید:
    -سلام باباجان.
    آراد قدمی به جلو برمی دارد و در حالی که چهره اش هنوز کنجکاو است می گوید:
    -سلام.
    آریا برمی گردد و به میز تکیه می دهد. به صورت برادرش زل می زند و کنجکاو می پرسد:
    -تو کی اومدی؟
    آراد شانه ای بالا م اندازد و لب می زند:
    -همین الان.
    رو به پدرش می کند و سوالش را تکرار می کند:
    -نگفتی بابا. کی گفته؟
    آریا هم کنجکاو به صورت پدرش زل می زند. اردلان که می داند آراد تا جواب سوالش را نگیرد ول کن ماجرا نمی شود می گوید:
    -نمیشناسیش بابا. بحث قدیماست.
    آرادی که قانع نشده آهانی می گوید. صدای تلفن آریا در همین زمان بلند می شود. از جیبش بیرونش می کشد. ببخشیدی می گوید و با قدم های نسبتا بلند از کنار آراد عبود می کند و سالن را ترک می کند. آراد فاصله ی خالی را پر می کند و در جایی که آریا ایستاده بود می ایستد. نگاهی به اطراف می اندازد و می پرسد:
    -بقیه کجان؟
    -نوری خانم احتمالا تو اتاقشه. رعنا هم رفته پیش رامش خانم. کمی ناخوش بود.
    آراد ابروهایش را بالا می دهد و می گوید:
    -چش شده؟
    -والا انگار فشارش افتاده بود.
    آراد چینی به ابروهایش می دهد و می پرسد:
    -انگار؟ مگه اونجا نبودی؟
    -نه باباجان ما وقتی رفتیم اون از بیمارستان اومده بود.
    آراد سری تکان می دهد. اردلان به چشم های آشنایِ آراد که یادگار همسرش است خیره می شود و سریع چشمانش را می دزدد. نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
    -شام خوردی آراد جان؟
    -نه راستش.
    اردلان لبخندی از روی رضایت می زند و با اشاره به طبقه ی بالا می گوید:
    -برو لباساتو عوض کن تا با هم بخوریم.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آراد سرش را تکان می دهد. برمی گردد و راهش را به سمت راه پله ی منفورش پیش می گیرد. در حالی که پله ها را بالا می رود با آریایی رو به رو می شود که در جهت مخالفش در حال پایین آمدن است. آریا نگاهی کوتاه به او می اندازد. نگاهش هرچند سریع و گذرا بود اما آراد را متوجه ی حرص و خشم پنهانش می کند! آراد که می داند برادرش دردش چیست به روی خود نمی آورد و قدم هایش را سریع تر می کند. آریا باقی مانده ی راه را طی می کند و پایین راه پله می رسد. با شنیدن صدایی از آشپزخانه راهش را به سمت آشپزخانه کج می کند و واردش می شود. در چهارچوب در قرار می گیرد و پدرش را در حالی که مشغول بیرون آوردن قابلمه ی غذا از داخل یخچال است می بیند. با شناختی که از اخلاق پدرش دارد حتی به خود اجازه ی پیشنهاد کمک و همکاری هم نمی دهد! می داند با مخالفت و اخم و تخم پدرش رو به رو می شود و در آخر با پدر دلخوری مواجه می شود که می گوید مگر خودم فلجم؟ گلویش را صاف می کند و روی یکی از صندلی های آشپزخانه می نشیند. اردلان با دیدنش لبخندی می زند. قابلمه ها را یکی پس از دیگری روی میز می گذارد. آریا با دیدن رنگ سبز درون قابلمه ابروهایش را بالا می دهد و می گوید:
    -قرمه؟
    لبخند پدرش پهن تر می شود. آریا در قابلمه را بلند می کند و اعتراض گونه لب می زند:
    -چرا کسی نگفت قرمه داریم؟
    اردلان قابلمه ی برنج را در دیس خالی می کند و جوابش را می دهد:
    -حالا که داریم. برو ببین خاله نوریت شام خورده یا نه.
    آریا سر تکان می دهد و بی درنگ از جایش بلند می شود. با شتاب برمی گردد و ناگهان با آرادی که تازه وارد جمعشان شده برخورد می کند. آراد که تعادلش به هم خورده دستش را به کابینت قهوه ای رنگ می گیرد تا مانع سقوطش شود.
    صدای اردلان بلند می شود و می گوید:
    -چی شد؟ خوبین؟
    آراد سرش را بالا می گیرد و بدون آن که جواب پدرش را بدهد خطاب به آریا می گوید:
    - په چته؟
    آریا دستش را به سمتش می گیرد و طلبکارانه کلمات را به هم وصل می کند:
    -جلو پاتو نگاه کن!
    جمله اش باعث بالا رفتن ابروهای برادرش می شود. آراد با ابروهایی بالا رفته خنده ای می کند. سرش را به سمت جایی که آریا نشسته بود می چرخاند و دوباره به برادرش خیره می شود. خنده ی دیگری می کند و با اشاره به خود می گوید:
    -من؟
    آریا جوابی نمی دهد و راهش را به سمت در پیش می گیرد. در حالی که بیرون می رود فریاد می کشد:
    -پس نه من!
    آراد در حالی که سر جایش مبهوت مانده خنده ای می کند و دستش را در هوا تکان می دهد. به سمت جزیره ی آشپزخانه می رود و روی یکی از صندلی ها جای می گیرد.
    اردلان ظرف های غذا را در ماکروفر می گذارد و مدت زمانش را روی هفت و نیم دقیقه تنظیم می کند. آراد بلند می شود و به سمت کابینت می رود. درش را باز می کند و ظرف های مورد نیاز را برای غذا در می آورد. ظرف ها را همانجا روی جزیره می گذارد و سر جایش برمی گردد. اردلان برمی گردد و با دیدن ظرف های روی میز اعتراض می کند:
    -تو چرا در اوردی بابا؟ خودم میوردم.
    اراد لبخند کمرنگی می زند و جواب پدرش را می دهد:
    -چه فرقی داره بابا؟
    اردلان در حالی که نوشابه ی مشکی رنگ را از داخل یخچال بیرون می آورد لب می زند:
    -فرق داره بابا جان. فرق داره.
    آراد لبخند دیگری می زند و مثل همیشه سکوت را به بحث کردن ترجیح می دهد. اردلان نوشابه را روی میز می گذارد و با قدرتی که انگار می خواست به رخ آراد بکشدش با یک حرکت سریع درش را باز می کند. هیچ وقت نمی گذارد کسی کمکش کند، می خواهد نشان دهد هنوز هم در بازوانش قدرت هست. می خواهد نشان دهد هنوز هم ستون سفت و محکم خانواده اش است!
    آریا در حالی که وارد آشپزخانه می شود خطاب به پدرش می گوید:
    -خاله نوری گفت زود شام خوردم.
    اردلان سری تکان می دهد. آریا روی یکی از صندلی ها جای می گیرد و ادامه می دهد:
    -بنده خدا گفت تموم کردین بگو بیام جمع کنم. بش گفتم نمی خواد بگیر بخواب خودمون هستیم.
    اردلان با تکان داد سرش قسمت اول حرف پسرش را تایید و با حرفش قسمت دومش را اصلاح می کند:
    -آره باباجان. بنده خدا گـ ـناه داره خستست. خودم هستم.
    آریا منظورش را کاملا متوجه می شود. لبخندی می زند و سکوت می کند. آراد نفس عمیقی می کشد و اعتراض گونه می گوید:
    -قرمه سبزیه؟
    آریا تند و خشمگین نگاهش می کند. چینی به ابروهایش می دهد و لب می زند:
    -دلتم بخواد!
    آراد شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:
    -حالا کی گفته دلم نمی خواد؟
    -والا از لحنت معلوم بود. آخه تو رو چه به قرمه سبزی تو برو همون آش رشتتو بخور!
    آراد لبخندی می زند. دستش را به سمت آریا نشانه می گیرد و با ذوق جوابش را می دهد:
    -اتفاقا همین امروز خوردم...!
    آریا خیره اش می شود. همین امروزی را می گوید که با پریچهر بوده؟
    چیزی نمی گوید و دستش را روی میز می گذارد. اردلان به جمعشان اضافه می شود و رو به روی آراد جای می گیرد. نگاهی به آریا می اندازد و می گوید:
    -خب باباجان. اوضاع تو شرکت چطوره؟
    آریا در حالی که لیوانش را با نوشابه پر می کند با آراد نگاهی رد و بدل می کند و جواب پدرش را می دهد:
    -خوبه بابا. مثل همیشه.
    نمی گوید. از دزدی ها و کارخرابی های اخیر شرکت نمی گوید. نمی خواهد شرمنده ی پدر شود! نمی خواهد پدر را نا امید کند!
    اردلان لبخندی از روی رضایت می زند و می گوید:
    -خوبه. چند روز دیگه میام کارای اخیرو بررسی می کنم. خیلی وقته سر نزدم.
    دلهره به جان آریا می افتد. اگر پدر بفهمد کارها به هم ریخته و شرمنده ی اش شود چه؟ روزی که پدر شرکت را به او سپرد قسم خورد هیچ وقت پدر را ناامید نکند اما حالا چه؟ دهان باز می کند تا چیزی بگوید اما صدایی خارج نمی شود. آراد هول شدنش را که می بیند خونسرد لب می زند:
    -باشه بابا. خوش اومدی.
    اردلان سری تکان می دهد. آریا در جایش سکوت می کند. سکوت می کند و به فکر فرو می رود. تمام اتفاقات اخیر را مرور می کند. تمام کسانی را که می توانستند مسئول خرابکاری های اخیر باشند را در ذهنش مرور می کند. عاقبت کسی را با انگیزه ی همچین کاری پیدا نمی کند. می تواند فرض کند کم شدن پول ها بر این اثر است که یک نفر طمع کرده، اما کسی که نقشه ها را تغییر می دهد و چوب لای چرخ می گذارد که طمع نکرده! چنین کسی قطعا انگیزه ای دارد. اما چه کسی همچین انگیزه ای دارد؟ و چرا؟ با شنیدن صدای ماکروفر به خودش می آید. ازدلان از جاش بلند می شود و به سمتش می رود. آریا سرش را می چرخاند و به آراد خیره می شود. آراد نگاه خیره اش را که می بیند سرش را نزدیکش می کند و زیر لب می گوید:
    -چیه خب؟ می گفتم نیا که مشکوک میشد.
    این را می گوید و سر جایش برمی گردد. نگاهی دوباره به آریا می اندازد. چشمانش را باز و بسته می کند و این بار لب خوانی می کند:
    -فکرش نباش.
    آریا با رفتار برادرش آرام می شود. هم آرام می شود هم دلگرم! وقتی برادرش این گونه با اطمینان می گوید فکرش نباش یعنی دیگر نباید فکرش باشد! یعنی پشتش هست، همان گونه که همیشه بوده! یعنی این بار هم با هم حلش می کنید!
    اردلان ظرف های غذا را می آورد و روی میز می گذارد. آریا بوی قرمه سبزی را وارد ریه هایش می کند. چمشانش را باز و بسته می کند و می گوید:
    -چه کرده خاله نوری!
    اردلان لبخندی می زند و لب می زند:
    -گوشت بشه به تنت بابا.
    این را می گوید و مشغول کشیدن شام می شود. شام سه نفره ی جاویدها با خنده و شوخی های آریا در جوی صمیمی صرف می شود!
    پریچهر
    در ماشین را می بندم. نگاهی به خریدهای هستی که با خود به خانه آورده و قرار است فردا با خود به ویلا ببرم می اندازم. کمی دیر وقت است اما چراغ های خانه خبر از بیدار بودن اهالی می دهد. همانجا در حیاط مقنعه را از سرم در می آورم و به سمت در می روم. در را با احتیاط باز می کنم و بعد از پوشیدن روفرشی وارد خانه می شوم. سر می چرخانم و چشمم به مادرم می افتد که روی صندلی آشپزخانه است و چهره ی سرخش خبر از گریه کردن می دهد!
    چینی به ابروهایم می دهم. نزدیکش می شوم و جلویش زانو می زنم. نم اشک را که در چشم هایش می بینم دستش را می گیرم و لب می زنم:
    -چت شده مامان؟
    چش شده است؟ بیوه شده است! دلش هوای مردش را می کند. پرسیدن دارد؟ من که می دانم چرا می پرسم؟ با دیدنم انگار داغ دلش تازه می شود. آب بینی اش را بالا می کشد. بغض می کند و دستش را به طرف سینک ظرف شویی دراز می کند.
    -ببین به چه روزی افتادیم.
    متعجب سری تکان می دهم. بلند می شوم و به سمت سینک می روم. با دیدن گرفتگی راه آب و آب جمع شده در سینک دلیل گریه ی مادرم را می فهمم. دلیل گریه اش سینک نیست، می دانم چیست، حتی می دانم تا چند لحظه ی دیگر دردش را می گوید و دنیا را دوباره روی سرم آوار می کند.
    -آخرین بار اردشیر درستش کرد.
    بغصش به گریه ای بلند تبدیل می شود و ادامه می دهد:
    -حالا این وقت شب کیو بگم بیاد درستش کنه؟
    زار می زند و دستش را روی ران پایش می کوبد.
    -اردشیر بیا باز راه آب گرفته.
    نگفتم می گوید و دنیا را روی سرم آوار می کند؟ مادرم تو که می دانی دلم خون است، چرا عادت کرده ای مدام نبود پدر را به رخم بکشی؟ چرا نمی گذاری به درد خودم بمیرم؟ مادرم تو باید دلداری ام دهی، نه این که بیشتر دلم را با خون یکی کنی!
    برمی گردم و نگاهش می کنم. راست می گوید، این وقت شب چه کسی می آید گرفتگی راه آب ما را حل کند؟ برمی گردم و نگاهم روی ظرف های نشسته و تلمبه ای که کنارشان است قفل می شود. می دانم تا ظرف هایش را نشورد خوابش نمی برد! تلمبه را برمی دارم و با صدای گرفته ای می گویم:
    -تلمبه زدی مامان؟
    گریه اش شدت می گیرد و زار می زند:
    -معلومه که زدم!
    آهی می کشم. به سمت راه پله قدم برمی دارم و مادرم هم به گریه اش ادامه می دهد.حتی خسته تر از آنم که آرامش کنم! همانطور که پله ها را بالا می روم صدایی درونم می گوید کجا می روی پریچهر؟ با آن حال می خواهی تنهایش بگذاری؟ با آن ظرف ها و آن سینک اب گرفته می خواهی ولش کنی؟ صدای دیگری درونم پاسخش را می دهد. خب چه کار کنم؟ چه کار می توانم بکنم آن هم این وقت شب؟ صدا می گوید لاقل برو آرامش کن بی معرفت!
    وارد اتاقم می شوم و روی تختم می نشینم. دکمه های پالتویم را باز می کنم. چه شد پریچهر؟ شعار می دادی می خواهی مرد خانه شوی، می خواهی ستون مادر شوی، می خواهی کارهای مردانه ی خانه را بر عهده بگیری و قوت قلب مادر شوی، می خواهی ستون خانه شوی، چه شد؟ با اولین اتفاق کم آوردی به اتاقت پناه آوردی؟ آه دیگری می کشم. این گونه نمی شود. این را هم باید یاد بگیرم. شاید بار اول و دوم سخت باشد.
    شاید هم بار اول بزنم تمام دم و دستگاه را خراب کنم، اما باید یاد بگیرم یا نه؟ مگر نمی خواستم مرد خانه شوم؟ این هم کاری است که به عهده ی مرد است دیگر، اصلا چرا می گویم مرد؟ مگر زن نمی تواند گرفتگی یک گرفتگی ساده را حل کند؟ چرا نتوانم؟ اگر بخواهم می توانم و می خواهم! اما بار اول باید یک نفر یادم بدهد. نباید؟ من که علم غیب ندارم که بدانم چگونه انجام دهم! اما چه کسی؟ آن هم این وقت شب؟ کمی فکر می کنم. ناگهان کسی به ذهنم می آید. اما کمی دیر نیست؟ خواب نیست؟ نمی دانم! شانسم را امتحان می کنم! تلفتم را برمی دارم و وارد مخاطبین می شوم. چشمم که به اسمش می افتد انگشتم اسمش را لمس می کند و تماس برقرار می شود!
    راوی
    پله ها را آرام آرام بالا می رود. سگش جلویش راه می افتد و جلوی در اتاقش می ایستد و دمش را تکان می دهد. آراد لبخندی می زند، در را برایش باز می کند و خودش راهش را به سمت اتاق مقابلش کج می کند. جلویش می ایستد و تقه ای به در می زند. صدای آریا بی درنگ بلند می شود:
    -بیا تو.
    آراد دستگیره را فشار می دهد و در را باز می کند. در چهارچوب در به اتاق تاریک و آریایی که روی تختش آماده ی خواب است خیره می شود. همانجا صدایش را صاف می کند و می گوید:
    -آریا من فردا نمیام شرکت.
    آریا چینی به ابروهایش می دهد. از آراد بعید است سر کار نرود! کمی خودش را بالا می کشد و با ابروهایی در هم رفته و لحن کنجکاوی لب می زند:
    -چیزی شده؟
    آراد شانه ای بالا می اندازد و جوابش را می دهد:
    -نه. کار دارم. همین.
    آریا بی درنگ می پرسد:
    -چیکار؟
    -وقتی اومدم میگم برات.
    آریا دهان باز می کند تا اعتراض کند اما با بلند شدن صدای زنگ تلفن آراد حرف در دهانش می ماند. آراد تلفن را از جیبش بیرون می کشد و با خواندن نام روی صفحه ی تلفن با ابروهایی گره خورده نگاهی به آریا می اندازد و لب می زند:
    -پریچهره!
    آریا ناخودآگاه می پرد. در جایش می نشیند و سریع چراغ خواب روی پا تختی را روشن می کند. کمی دلشوره می گیرد. ابروهایش را به هم نزدیک می کند و با صدایی مضطرب می گوید:
    -نکنه چیزی شده این وقت شب!
    آراد شانه هایش را بالا می اندازد. تماس را وصل می کند و آریا سراپا گوش و چشم می شود!
    -الو؟
    پریچهر در آن طرف خط با صدایی که خجالت درش معلوم است لب می زند:
    -آراد! سلام!
    آراد با شنیدن صدای گرفته ی پریچهر مضطرب می شود. وارد اتاق می شود و در را می بندد و با زل زدن به آریایی که از کنجکاوی در حال انفجار است جوابش را می دهد:
    -سلام. چیزی شده؟
    پریچهر خجالت زده تر می شود و با شرمندگی می گوید:
    -راستش نه... ببخشید اگه خواب بودی.
    آراد سرش را تکان می دهد و کلمات را به هم وصل می کند:
    -نه بابا اتفاقا خواب نبودم. چیزی شده؟
    پریچهر نفسش را بیرون می دهد و ترجیح می دهد یک راست برود سر اصل مطلب.
    -آراد ببخشید مزاحمت میشم. واقعا معذرت می خوام. آخه می دونی چیه...
    آراد که می فهمد پریچهر جایی کارش گیر کرده و کمک می خواهد لبخندی می زند و رو به برادرش که چشمانش دارد از کاسه بیرون می آید لب خوانی می کند:
    _چیزی نیست.
    آریا آرام می گیرد و به تختش تکیه می دهد. آراد صدایش را بلند می کند و می گوید:
    -کارت کجا لنگه؟
    -وای از کجا فهمیدی کارم لنگه؟
    آراد دستش را به کمرش می زند با خنده جوابش را می دهد:
    -از تعارف کردنای اولت.
    حرفش پریچهر را می خنداند. سری تکان می دهد و لب می زند:
    -آره راستش کارم لنگه.
    آراد روی تخت آریا می نشیند و می گوید:
    -چی شده؟
    -چیری نشده. راه آب سینک ظرف شویی گرفته. می خواستم ببینم بلدی بهم بگی چیکار کنم که درست شه؟
    آراد کمی فکر می کند و لب می زند:
    -تلمبه زدی؟
    -آره.
    آراد دستش را در هوا تکان می دهد و می گوید:
    -پس باید باز بشه.
    -آره می دونم. همینو میگم. می تونی بهم بگی چطوری بازش کنم؟
    آراد سری تکان می دهد و جوابش را می دهد:
    -آره می تونم. ولی می خوای بیام واست درستش کنم؟
    پریچهر به نهایت شرمندگی اش می رسد و تند تند لب می زند:
    -نه نه. اصلا. همینجوری بهم بگو درستش میکنم خودم.
    آریا با صدای کمی می گوید:
    -چی میگه؟
    آراد دستش را به معنای صبر جلویش می گیرد و جواب پریچهر را می دهد:
    -باشه پس.
    کمی فکر می کند و سعی میکند به او انرژی بدهد.
    -کاری هم نداره. آسونه.
    دل پریچهر از حرفش گرم می شود. هندزفری را چنگ می زند و لب می زند:
    -آهان.
    کمی مکث می کند و می گوید:
    -خب...
    آراد می داند باز هم می خواهد چیزی بگوید که رویش نمی شود. لحنش را گرم می کند و لب می زند:
    -بگو عزیزم.
    لحن گرمش یخ خجالت زدگی پریچهر را آب می کند.
    -میشه تماس تصویری بگیرم نشونم بدی چیکار کنم؟
    آراد لبخندی می زند و با مهربانی می گوید:
    -آره چرا نشه؟
    لبخند پریچهر پهن می شود و تند نند و با ذوق می گوید:
    -باشه پس قطع می کنم. فعلا.
    آراد با همان لحن گرمش جوابش را می دهد:
    -فعلا.
    تلفن را از روی گوشش برمی دارد و تماس را قطع می کند. به سمت آریا می چرخد. قبل از آن که چیزی بگوید آریا بی درنگ می پرسد:
    -چی می گفت؟
    آراد بلند می شود. در حالی که چراغ اتاق را روشن می کند جوابش را می دهد:
    --راه آب ظرف شویی خونشون گرفته. می خواد بازش کنه گفت نشونش بدم چطوری بازش کنه.
    چشم های آریا تا آخرین درجه گشاد می شوند و تقریبا فریاد می کشد:
    -خودش؟
    آراد با تکان دادن سرش در کمال خونسردی انگار که اتفاق عجیبی نیفتاده می گوید:
    -آره خودش.
    تلفن را نشان می دهد و ادامه می دهد:
    -الانم تماس تصویری می گیره.
    آریا تک خنده ای می کند و با لحن متعجبش لب می زند:
    -بابا ای ول!
    و واقعا هم متعجب است! به خداوندی خدا که هیچ کدام از دخترهایی که آریا می شناخت حاضر نبودند همچین کاری کنند! در دلش آفرینی به پریچهر می گوید و برای اولین بار در دلش اعتراف می کند خوشم آمد! با صدای بلند شدن صدای زنگ تلفن آراد سرش را به سمتش می چرخاند و دوباره سراپا گوش می شود. آراد تلفن را رو به روی صورتش می گیرد و صدایی که از پریچهر در فضای اتاق پخش می شود لبخند زیبایی را روی لب های آریا می آورد!
    -سلام.
    آراد لبخندی می زند. دستش را رو به روی صفحه تکان می دهد و خونگرم لب می زند:
    -سلام. چطوری؟
    -خوبم. تو چطوری؟
    مهلت نمی دهد و ادامه می دهد:
    -بگو به خدا خواب نبودم!
    آراد در حالی که به سمت تخت قدم برمی دارد جوابش را می دهد:
    -به خدا خواب نبودم. پیش آریا بودم.
    این را می گوید و به آریایی خیره می شود که با لبخند کم رنگی به تلفن زل زده و معلوم است دریچه ی گوش هایش را تا آخرین حد ممکن باز کرده. پریچهر اما با شنیدن اسم آریا قلبش به تپش می افتد. اما سریع خودش را جمع می کند تا مبادا آراد بو ببرد! غافل از این که آراد اگر بخواهد چیزی را بفهمد فقط خدا حریفش است! سری تکان می دهد و می گوید:
    -آهان.
    آراد سری تکان می دهد و لب می زند:
    -خب؟ برو ببینم چی شده راه آبتون.
    پریچهر دوربین پشت موبایل را روشن می کند و به سمت ظرف شویی می رود و جلویش می نشیند. در کابینت را باز می کند. هندزفری ای که از گوشش افتاده را سر جایش برمی گرداند و می گوید:
    -ایناهاش. گرفته.
    تلفن را می چرخاند و روی جعبه ابزار نگه می دارد.
    -ببین ابزارم دارم.
    آراد با باز و بسته کردن چشم هایش لب می زند:
    -آفرین. الان بهت میگم چیکار کنی. خب ببین انتهای لوله رو ببین.
    پریچهر لوله را خیره می شود و می گوید:
    -خب دیدم.
    -اون تیکه ی گردشو میبینی؟
    پریچهر با تکان دادن سرش می گوید:
    -آره.
    -بازش کن. حلقه ی دورشو بپیچون تا باز شه.
    صدای آریا بلند می شود و به طور نامفهمومی به گوش پریچهر می رسد:
    -بگو قبلش تشتی چیزی بزاره آب نریزه تو آشپزخونشون.
    آراد نگاهی به آریا می اندازد. ابروهایش را بالا می برد. دستش را روی پیشانی اش می گذارد و رو به پریچهر می گوید:
    -ای وای. راست میگه.
    پریچهر کنجکاو می پرسد:
    -چی شده؟
    -آریا میگه قبلش تشتی چیزی بزار زیر لوله آب نریزه.
    پریچهر سری تکان می دهد. بلند می شود و چون حوصله ی گشتن به دنبال تشت را ندارد قابلمه ای برمی دارد. صدای خنده ی آراد می آید که می گوید:
    -گفتم تشت! ولی قابلمه هم خوبه.
    پریچهر دوربین را رو به خودش برمی گرداند و با خنده جوابش را می دهد:
    -کی حوصله داره بره ببینه تشت کجاست!
    -تنبل. خب دیگه انجام بده ببینم چیکار می کنی.
    پریچهر حلقه را باز می کند. آراد می گوید، پریچهر انجام می دهد. آریا با لبخند گوش می دهد و پریچهر باز هم انجام می دهد. احتمال خرابکاری را می داد اما به کمک آراد توانست انجامش دهد! کارش که تمام می شود با ذوق به کاری که کرده خیره می شود و خوشحال است که یک کار جدید یاد گرفته! در جایش می پرد، با دست به کابینت چوبی می زند و با لحنی که ذوقش را فریاد می زند رو به آراد می گوید:
    _تموم شد. بزنم به تخته. ای ول به خودم.
    سری تکان می دهد و ادامه می دهد:
    -و ممنون از شما استاد!
    سرش را می چرخاند و فریاد می کشد:
    -مامان!
    شلیک خنده ی آراد در فضا می پیچد. آن طرفش آریا که سیر تا پیاز ماجرا را شنیده سعی می کند صدای خنده اش به گوش پریچهر نرسد. اما در دنیای خودش و در دلش تحسینش می کند!به او آفرین می گوید و احساسش به او بیشتر می شود! انگار یاد گرفته کم کم با خود روراست باشد و به احساسش اجازه ی شکل گرفتن بدهد!
    -خب دیگه، واقعا ممنون ازت.
    با شنیدن دوباره ی صدایش سرش را به سمت تلفن کج می کند. آراد سری بالا می اندازد و خونگرم می گوید:
    -حرفشو نزن. حالا برو ظرفاتو بشور.
    صدای خندان پریچهر می آید که جوابش را می دهد.
    -اون که حتما.
    دستش را جلوی دوربین تکان می دهد و به عادت لب می زند:
    -بدرود!
    آریا با شنیدن کلمه ی بدرود فکرش به جلوی پرورشگاه پرواز می کند. روزی که پریچهر به او گفت من همین الانش هم قوی هستم! راست گفت! بود! آریا رک و به صراحت در دلش اعتراف می کند شیفته ی این اخلاق و جسور و شجاعش شده! شیفته ی این روی پای خودش ایستادنش شده! و همان جا می فهمد حالا دیگر حتی اگر بخواهد هم نمی تواند فکرش را از سر بیرون کند، و همان جا به خود قول می دهد حالا که نمی تواند فکرش را از سر، و مهرش را از دل بیرون کند پس دلش را به دست خواهد آورد! او را مال خود خواهد کرد! آریا آن شب این را قسم می خورد، و آریا قسمش را نخواهد شکست!

    پریچهر

    تماس را قطع می کنم. تا جایی که می توانستم جلوی خودم را گرفتم تا چرت و پرتی از دهانم در نرود، آن هم وقتی که می دانستم آریا می شنود! هندزفری را از گوشم در می آورم، ابزار را به کناری هل می دهم و قابلمه را بیرون می آورم.
    بار دیگری با ذوق به حاصل کارم خیره می شوم و دست هایم را به هم می کوبم. آخ که پدرم اگر بود چقدر افتخار می کرد! چه کارها که می توانستم انجام دهم و باعث خوشحالی پدر شوم، اما غفلت کردم!
    -بله؟
    به سمت مادرم برمی گردم. دستم را به سمت ظرف شویی نشانه می گیرم و بالا و پایین می پرم. می خندم و یا ذوق بچه گانه ای می گویم:
    -درستش کردم درستش کردم!
    مادرم با ابروهایی بالا رفته و متعجب به سمت ظرف شویی می رود. ناباور نگاهش می کند. سرش را می چرخاند و با دیدن ابزارها ناباور می گوید:
    -وقتی گفتی برو تو اتاقت حلش می کنم فکر می کردم می خوای تا صبح تلمبه بزنی.
    به سمتش می دوم و ماچ آبداری از لپش می گیرم. صورتش رنگ لبخند می گیرم. دست هایم را دور گردنش می اندازم و از پشت بغلش می کنم. آرام در گوشش می گویم:
    -گریه داشت مادر من؟ ببین دیگه یاد گرفتم. هر وقت گرفت بگو خودم درستش می کنم.
    دستش را روی دستم می گذارد. آه سردی می کشد. سرد به سردی حال این چند وقتش! مکث می کند. می دانم حرکت بعدی اش اشک است! چیزی نمی گویم، می گذارم خودش را خالی کند. به قول آراد، آدم باید درد را حس کند تا با درد کنار بیاید!
    -من واسه گرفتگی آب که گریه نکردم.
    صدایش بغض دارد. نگفتم حرکت بعدی اش اشک است؟ آه دیگری می کشد و ادامه می دهد. ادامه می دهد و با هر حرفش تیشه به قلبم می زند!
    -گریه کردم واسه بدبختیمون. واسه بی صاحابیمون. واسه این که اگه بابات بود نمی ذاشت من دو ساعت تلمبه بزنم.
    صدایش دیگر بغض دار نیست... حالا دیگر گریه است!
    -اگه اردشیر بود میذاشت اینجوری ظرفا نشسته بمونه؟ میذاشت ظرف شویی آب بگیره؟ می ذاشت من دو ساعت تلمبه بزنم؟
    می گوید و می گوید. می گوید و دلم را آتش می زند. می گوید و دلم را آب می کند. چه پارادوکس تلخی! اشک داغم را روی گونه ام حس می کنم. دست هایم را دورش سفت تر می کنم و خودم را بیشتر به او می چسبانم.
    -بابات کو پریچهر...؟ کو؟
    نبودن پدر خودش آتش است، ناله ی مادر شعله ور ترش می کند! توانم را جمع می کنم و با صدای ضعیفی در گوشش لب می زنم:
    - بابا دیگه نیست مامان. مرده!
    گریه اش شدت می گیرد و دست هایم را محکم تر می گیرد. کاری را می کنم که آراد گفته، بی رحمانه است اما کمکش می کند کنار بیاید! بغضم را فرو می خورم و ادامه می دهم:
    -ما هم باید اینو قبولش کنیم.
    بـ..وسـ..ـه ای روی شانه اش می نشانم و کلمات را به هم وصل می کنم:
    -بعدشم ما بی صاحاب نیستم مامان. ما همو داریم، مامان گلو داریم.
    آب بینی اش را بالا می کشد. یاد حرف پدرم می افتم که اگر گریه ی مادرم را می دید دلداری اش می داد و دست آخر می گفت مفت را جمع کن زن! خوشم نمی آید مفت سرازیر باشد! دروغ می گفت. در واقع خوشش نمی آمد اشکش سرازیر باشد! بـ..وسـ..ـه ی دیگری این بار روی گونه اش می نشانم و می گویم:
    -خودم تا آخر عمرم نوکرتم مامان. تا من هستم غم هیچیو نخور.
    می خندم و کنایه می زنم:
    -حالا هم مفتو جمع کن... چیه مفت سرازیره!
    میان اشک های می خندد. خنده ای تلخ! دست هایم را از دور کمر و گردنش شل می کنم و رو به رویش می ایستم. با چشم های اشکی خیره ام می شود. لبخند کم رنگی می زنم و آهسته نزدیکش می شوم. سرم را روی شانه اش می گذارم، بغلش نمی کنم! این بار نمی خواهم دلداری اش بدهم. می خواهم او بغلم کند! می خواهم این بار من قوت بگیرم، برای فردایم، برای پس فردایم، و برای روزهای آینده! با حس کردن دست هایش روی کمرم چشم هایم را می بندم و نفس عمیقی می کشم. سعی می کنم انرژی و قوت را با تمام وجود وارد تک تک سلول های بدنم کنم!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    راوی

    با قدم های آهسته و آرامش وارد اتاقش می شود. بیهوده و بی هدف قدم می زند و از میزش گذر می کند و کنار پنجره ی نسبتا بزرگ اتاقش قرار می گیرد. سرش را به شیشه ی پنجره تکیه می دهد و به شهر خیره می شود. چشم می بندد و سعی می کند ذهنش را از سنگینی جلسه ی چند دقیقه ی پیشش خالی کند. شرکت با تمام کارکنان و کارمندانش امروز برایش خالی و خلوت به نظر می رسید. امروز نه آرادی بود که سرش داد و فریاد کند و خستگی اش را رویش خالی کند... نه پریچهری که به بهانه ی دیدنش به طبقه ی سوم برود یا بیخود و بی جهت او را برای رد و بدل کردن کاغذها به آن جا بکشاند و نه حتی کیانی که اگر حوصله اش سر رفت به دفترش برود و کمی حرف بزنند. امروز شرکت برایش حسابی سرد و بی روح به نظر می رسید.
    شخصی آشنا دوباره فکرش را تسخیر می کند. از فکرش لبخند روی لب هایش جان می گیرد و چشم هایش را باز می کند. دیگر عصبی نمی شود از سرپیچی افکارش... دیگر با خود کنار آمده و حسش را قبول کرده. دیگر قبول کرده بود دل به دختر داده... از همان روز که از ناراحتی اش دلش گرفته بود می دانست اما از قبول کردنش امتناع می کرد...
    دردهای دختر را دیده بود... شکستنش را دیده بود... دلش می خواست کنارش بنشیند؛ پریچهر برایش از دردهایش بگوید تا او هم یکی یکی دردهایش را فراری دهد. می دانست همراه پدرش روح از تن دختر رفته و وجودش حسابی یخ بسته... می خواست شعله ای شود و با گرمایش روح را به دختر بازگرداند اما سردرگمی بخش دیگری از فکرش را تسخیر کرده بود.
    نچی می کند و از پنجره فاصله می گیرد. روی صندلی اش می نشیند و به میزش خیره می شود. کاغذ کوچک و نا آشنایی در میان کاغذها توجهش را جلب می کند. ابروهایش را به هم می دوزد و دست دراز می کند تا کاغذ را بردارد. آن را رو به رویش می گیرد و کنجکاو نوشته ی ریز رویش را می خواند.
    ((نترس؛ فکر نکن برگشته ام... من هیچ وقت نرفته بودم...))
    برای چند ثانیه متفکر به کاغذ زل می زند اما عقلش به جایی قد نمی دهد. مثل دفعه ی قبل. یعنی یک شاعر بیکار می خواست با او شوخی کند؟ شاید هم وقت هایی که نبود یک نفر می آمد و در اتاقش شعر می نوشت! قطعا این فکرهای مسخره نمی توانست جواب باشد... بوی تهدید و کینه از کاغذ بلند می شود و به تمام ذهن آریا نفوذ می کند. به یاد نمی آورد کسی را ناراحت کرده باشد یا به کسی بدی ای کرده باشد. شاید ناخواسته کسی را ناراحت کرده بود اما نه آن قدر که منجر به دریافت نامه های تهدیدآمیز شود. می توانست کار یکی از شرکت های رقیبشان باشد؟ نمی دانست... می توانست کار همان کسی باشد که نقشه ها را دستکاری می کرده؟
    این را هم نمی دانست...
    کاغذ را در هوا رها می کند و کاغذ آهسته آهسته روی میز فرود می آید. ناکامی اش برای رسیدن به جوابی مناسب باعث می شود دست در جیب کتش کند و تلفنش را در بیاورد. بعد از چند لحظه انگشتش را روی اسم راد حرکت می دهد و تماس را برقرار می کند اما قبل از بوق اول پشیمان می شود و قطع می کند. برادرش کل روزهای سال را دم دستش بود و یک امروزش را که می خواست برای خودش باشد را نباید خراب می کرد.
    تلفن را تقریبا روی میز پرت می کند و به صندلی اش تکیه می دهد. دستش را زیر چانه اش می گذارد؛ چشم هایش را می بندد و سعی می کند حواسش را از آن تکه کاغذ پرت کند.

    پریچهر

    پشت سر کیان از دادگستری بیرون می آیم. امروز اعصاب درست حسابی ندارد. آخر یک پرونده را باخته است. پرونده ی زنی که شوهرش را به خاطر خــ ـیانـت با ساطور کشته بود و تمام مدارک بر علیه اش بود. جوری مدرک از خودش به جا گذاشته بود که فقط خدا می توانست نجاتش دهد... خب چرا پرونده ای به این سختی می گیری؟! مجبورت که نکرده اند!
    -پریچهر!
    با شنیدن اسمم از دهانش کمی شانه هایم به بالا می پرند و نگاهش می کنم. آدم خونگرمی هستم اما نمی دانم چرا دلم یک جوری شد وقتی اسمم را از زبانش شنیدم. انگار دلش می خواهد با کارکنانش صمیمی شود چون متوجه شدم چند بار می خواست با من هم صمیمی شود. اما من دلم می خواهد رابـ ـطه مان همانطور رسمی بماند...
    سوالی نگاهش می کنم که می گوید:
    -چند بار صدات کردم نشنیدی!
    نه این که خودم را خیلی تحویل بگیرم اما دلم می خواهد مثل گذشته همدیگر را ما و شما خطاب کنیم. به عبارتی؛ کیان رئیسم است و می خواهم رئیسم بماند! سرم را تکان می دهم و می گویم:
    -بفرمایید آقای سعادت.
    به عمد رسمی صحبت می کنم تا متوجه ی معذب شدنم بشود.
    ابروهایش را به هم می دوزد. با سر به ماشین اشاره می کند و می گوید:
    -بریم؟
    کاش می گذاشت ماشین خودم را بیاورم. نمی دانم چه اصراری دارد هر موقع به دادگاه می آییم من نباید ماشین بیاورم! لبخند کم رنگی می زنم. سر تکان می دهم و لب می زنم:
    -بریم.
    سوار ماشین می شویم و ماشین با سرعت از جا کنده می شود. متوجه شده ام با آن که حسابی تند می راند اما بسیار حرفه ای عمل می کند. انگار که قبلا در مسابقاتی چیزی شرکت می کرده. من هیجان را دوست دارم؛ اما نشستن در ماشین کیان قلبم را در دهانم می آورد!
    -قضیه ی پدرتون چی شد؟
    آهان... حالا شد یک رئیس خوب! شانه هایم را به نرمی بالا می برم. نفسم را بیرون می دهم و سرم را به طرفین تکان می دهم:
    -هیچی... دوربینا رو که بردن. کسی هم چیزی ندیده. پرونده هم داره بسته میشه...
    -آهان...
    متعجب به سمتش می چرخم و نگاهش می کنم... همین؟ پرسید که تهش یک آهان ساده بگوید؟ انگار این را گفت که فقط حوصله اش سر نرود! باورم نمی شود! واقعا یعنی همین؟ هیچ از کارش سر در نمی آورم!
    ماشین را در پارکینگ شرکت پارک می کند. پیاده می شویم و همراه هم به سمت ورودی شرکت می رویم. حینی که کنار هم قدم برمی داریم کیان کنجکاو می گوید:
    -خانم خانی یه سوال داشتم ازتون.
    بدون آن که نگاهش کنم جوابش را می دهم:
    -بفرمایید.
    کمی مکث می کند و می گوید:
    -اون روزی که بهتون گفتم قضیه ی قرارداد رو به آریا بگید کس دیگه ای توی دفترش بود؟
    می دانم منظورش کیست اما خودم را به کوچه ی علی چپ می زنم و متعجب می پرسم:
    -نه مثلا کی؟
    -هیچکی... همینجوری پرسیدم.
    لبخند معناداری می زنم. اینجاست که باید بگویم جان عمه ات! من هم که گوش هایم دراز! لابد آریا قرارداد را رد کرده. کیان همین طور هم رابـ ـطه اش با آراد جالب نیست وای به حال این که بفهمد حرف های آراد روی آریا اثر گذاشته و منجر به رد قرارداد از طرف آریا شده.
    همان طور که به سمت آسانسور می رفتیم ناگهان در جایش میخ می شود و می گوید:
    -میای ناهار؟
    باز هم که خودمانی شد! کم کم دارد از این خودمانی شدن هایش عصبی می شوم! چه مرگم است؟ خب آراد هم خودمانی شد... آریا هم یکی دو بار خودمانی شد... با شاگرد پدرم هم گاهی خودمانی می شدم... اما بی دلیل از خودمانی شدن کیان بدم می آید!
    لبخند خشکی می زنم و خیلی سرد لب می زنم:
    -دستتون درد نکنه آقای سعادت. سیرم من.
    خشمی که سعی در مهار کردنش داشت چشمان سبزش را پر می کند. ناخودآگاه می ترسم و قدمی به عقب برمی دارم. این نگاهش را در بچگی دیده ام و حسابی از آن نگاه و عاقبتش می ترسم. در بچگی که به کتک خوردنم ختم شد... حالا را نمی دانم!
    مردمک هایم را پایین می آورم و روی دست مشت شده اش قفل می کنم. چه مرگش شد؟
    -اون روزم گفتی نمیای ولی دیدم که با آراد رفتی!
    چشم هایم تا آخرین حد ممکن گشاد می شوند. کمی صبر می کنم تا حرفش را هضم کنم... نه... اصلا نمی توانم حرفش را هضم کنم... منطقم پذیرای حرفش نیست! بچه است مگر؟ بچه هم نباشد؛ وکیل است! نمی داند حق دخالت را ندارد؟ همه ی این ها به کنار... مرا زیر نظر داشته؟ مرا بازخواست می کند؟
    نگاهی به اطراف می اندازم و قسم می خورم اگر کارکنان در حال رفت و آمد نبودند حسابی سرش داد و فریاد می کردم اما خشمم را کنترل می کنم و طلبکار می پرسم:
    -چی؟!
    خشم از چشمانش بیرون می زند و چهره اش را هم تسخیر می کند. نفس هایش سنگین می شوند و دست دیگرش هم مشت می شود. رویش را برمی گرداند و بدون حرف زدن به سمت در می رود و راهی که آمده بود را برمی گردد.
    همان طور متعجب و عصبی به رفتنش خیره می شوم. خدایا... این دیگر چه بود من دیدم؟ معنی این رفتار چه بود؟ عقلم هیچ به جایی قد نمی دهد! تنها چیزی که به عقلم می رسد یک کلمه است و تمام... استعفا!

    راوی

    گوشواره های حلقه ای مشکی رنگش را در گوش هایش می کند، موهایش را فرق وسط و باز می گذارد. کمی ریمل به مژه هایش اضاف می کند و رژش را پررنگ تر می کند.
    شلوار جین مشکی رنگش را روی تاپ ساتن سفیدش می پوشد و پالتوی مشکی رنگش را روی تاپش می اندازد. شال لمه ی نقره ای رنگی را سرش می کند و ادکلن را از روی میز برمی دارد و خودش را با آن حمام می دهد. مهم نیست که یک بیرون رفتن ساده است؛ باید در نظر معشوقش بدرخشد! بدرخشد تا چشمش بیاید!
    نگاهی به خودش در آینه می اندازد. در این مدت حسابی لاغر شده! دیگر باید کمی چاق شود! ظاهرش را که می بیند لبخندی از روی رضایت می زند. بوت های مشکی رنگش را از زیر تختش در می آورد و به دست می گیرد. نگاه آخر را در آینه به خود می کند و می رود. مادر و پدرش خانه نیستند، اما به آن ها گفته قرار است با بچه های دانشگاه برای شام بیرون بروند. بوت هایش را به پا می کند. صدای زنگ تلفنش که اسم آراد رویش نقش بسته بلند می شود. تماس را وصل می کند و بدون سلام کردن لب می زند:
    -اومدم!
    صدای مردش را که می شنود روحش تازه می شود:
    -ده دقیقه پیشم همینو گفتی!
    -نه این دفعه جدیه.
    تماس را قطع می کند. آخ که اگر بداند امشب شب اوست! در را باز می کند و وارد حیاط می شود. نفسی می گیرد و قدم هایش را به سمت در حیاط هدایت می کند. در را باز می کند و آرادی را می بیند که کت و شلوار مشکی رنگش که به ماشین سفید رنگ تکیه زده حسابی به چشم می آید! دل و ایمانش با دیدنش می رود، دل و ایمان هر دو از دیدن هم می رود اما هیچ کدام به روی هم نمی آورند... هنوز کمی زود است! ضربان های قلب هر دو بالا می رود و چشم هایشان روی هم قفل می شود. هستی بدون آن که خودش را از دیدن مردش محروم کند در حیاط را می بندد و آهسته به سمتش قدم برمی دارد. آراد کمی شاکی با اشاره به ساعتش لب می زند:
    -نیم ساعت شد هستی... نیم ساعت!
    هستی بدون آن که نشان دهد برایش اهمیت دارد برای حرص دادن مردش خودش را به بی خیالی می زند و می گوید:
    -داشتم دنبال گوشوارم می گشتم.
    ابروهای آراد بالا می روند. ته دلش می داند دخترکش می خواهد حرصش دهد. خنده ای می کند و لب می زند:
    -بدون گوشواره میومدی خب! تو هزار تا گوشواره داری یکی دیگه می پوشیدی.
    دخترک نچی می کند. ابروهایش را بالا می اندازد و در حالی که یک قدم به او نزدیک می شود می گوید:
    -باید همینو می پوشیدم.
    کراوات مشکی رنگ مردش را میان دست های ظریفش می گیرد و با اشاره به کراوات کنایه می زند:
    -مطمئنی یه بیرون رفتن سادست؟
    آراد لبخند مرموزانه ای می زند و هستی کمی مشکوک می شود. نگاه مشکوکی به او می کند و بدون آن که کراواتش را رها کند سرش را سوالی تکان می دهد. آراد که دیگر هستی را به بیرون کشانده دروغ گفتن را جایز نمی داند.
    -نه.
    سرش را به سمت راستش تکان می دهد. دستش را جلوی دخترکش می گیرد و ادامه می دهد:
    - ولی تو باهام میای؟
    هستی به دستش خیره می شود، لبخند کم رنگی می زند و مشکوک نگاهش می کند. معلوم است که می رود. هستی همراه این مرد تا جهنم هم می رود! بدون لحظه ای معطلی و فکر کردن دستش را در دست مردش می گذارد و به رها کردن کراواتش رضایت می دهد.
    آراد لبخند پیروزمندانه ای می زند. می داند دخترکش مشکوک شده، می داند رفتارش مثل همیشه نیست. اما اهمیتی نمی دهد. کمی دیگر همه چیز برای دخترکش روشن می شود!
    در ماشین را باز می کند و می گوید:
    -پس بیا بریم!
    هستی بدون معطلی سوار می شود. آراد در را می بندد، ماشین را دور می زند و سوار می شود. در آن سکوت ماشین صدای قلب هستی به وضوح شنیده می شود. دخترک هیجان زده است، حتی حرفش هم نمی آید. در طول مسیر فقط احتمالات را بررسی می کند. مسیر طولانی می شود اما هستی چیزی نمی پرسد. در واقع اهمیتی هم نمی دهد! کنار آراد باشد کافیست؛ دیگر مکانش مهم نیست!
    ماشین عاقبت جلوی یک کافه از حرکت می ایستد. هستی در را باز می کند و پیاده می شود. با دیدن کافه می گوید:
    -نکنه اینجا جشنی چیزیه؟
    آراد لبخند کجی می زند و جوابش را می دهد:
    -نه.
    دستش را به سمت کافه نشانه می گیرد و می پرسد:
    -بریم طبقه بالا؟
    -کس دیگه ای ام هست؟
    آراد شانه هایش را بالا می اندازد و لب می زند:
    -نه. فقط من و توییم.
    وارد کافه می شوند و راهشان را به سمت طبقه ی بالا در پیش می گیرند. هستی که با دیدن فضا دیگر کم مانده بود از هیجان پس بیفتد دستش را به سمت دستشویی نشانه می گیرد و می گوید:
    -من میرم دستشویی.
    این را می گوید و بی حرف جلو می افتد و به سمت دستشویی می رود. وارد دستشویی می شود و در را بی درنگ پشت سرش می بندد. خیره به آینه می شود و دست هایش را روی صورتش می گذارد. همان طور که خیره به آینه بود شالش می افتد اما اهمیتی هم نمی دهد. مگر کس دیگری غیر از آن دو آن جا بود؟
    آراد هم دست کمی از او نداشت. وقتی قضیه در حد حرف بود راحت درباره اش صحبت می کرد اما پای عمل که رسیده کمی استرس به جانش افتاده. استرسی که خودش هم دلیلش را نمی دانست... بی اراده دست می برد و از جیب کتش جعبه ی حلقه را در می آورد. درش را باز می کند و در حالی که نگاهش می کند یک بار دیگر تمام حرف هایی که قرار بود بگوید را در ذهنش مرور می کند.
    چند دقیقه ای می گذرد تا هستی بتواند به استرسش غلبه کند و از آن جا بیرون بیاید. آب دهانش را فرو می برد؛ دسته ای از موهای پریشانش را پشت گوشش می فرستد و از دور نیم رخ مردش را که می بیند یک بار دیگر دین و ایمانش را می بازد. مردمک هایش حرکت می کنند و روی جعبه ی سیاهی که در دستش بود قفل می شوند. کنجکاوی و تعجب تمام بدنش را تسخیر می کند و در ذهنش هزار احتمال می دهد. اما یک نظر به فضای تزئین شده ی کافه و بادکنک ها و ریسه ها کافی بود تا یکی از آن احتمالات از بقیه پررنگ تر شود.
    به پاهایش حرکت می دهد و با قدم های سست و آهسته به سمتش می رود. انگار مردش حسابی در دنیای خودش مشغول بود که صدای قدم های او را نمی شنید و آمدنش را متوجه نمی شد.
    هستی به حلقه خیره می شود... حلقه کاملا طبق سلیقه ی او بود... افکار مثبت یکی پس از دیگری به سرش هجوم می آورند. یعنی می شد اتفاقی که تمام عمر منتظرش بود بیفتد؟ میشد آراد مال او باشد؟ مال خود او... تمام و کمال... شش دنگ به نامش...!
    زبانش سنگین و قفل می شود اما در نهایت وزنه ی سنگین را از روی زبانش برمی دارد و می گوید:
    -این چیه؟
    آراد از شنیدن صدایش یکه می خورد و دهانش باز می ماند. اصلا وقتش نبود هستی حلقه را در دستش ببیند!
    آراد از شنیدن صدایش یکه می خورد و دهانش باز می ماند. اصلا وقتش نبود هستی حلقه را در دستش ببیند!
    در آن سکوت شب تنها صدایی که شنیده می شود صدای تپش قلب هاست. قلب هایی که اختیارشان در دست صاحبانشان نیست. هستی حرف زدن را از یاد بـرده، و آرامش با آراد غریبه شده. جمله هایی که هزار بار در ذهن مرور کرده بود را از یاد بـرده، از بهت زدگی هستی استفاده می کند و در ذهنش به دنبال جمله ای مناسب برای شروع می گردد.
    استرسش به او اجازه ی فکر کردن نمی دهد. عاقبت تصمیم می گیرد خودش باشد و خودش شروع کند! سعی می کند اضطراب را از صدایش حذف کند. چشم هایش از هستی روی جعبه ی مشکی رنگ حلقه سر می خورد. سپس دوباره بالا می رود و قفل چشم های هستی می شود. نفسش را بیرون می دهد و کلمات را به هم وصل می کند:
    -هستی...
    شنیدن نامش از دهان مردش به هستی جان دوباره می دهد و فلج موقتش را برطرف می کند. بهت زدگی از تمام تنش تخلیه می شود و جایش را به هول زدگی می دهد. بدون هیچ فکری هول زده دستش را دراز می کند و حلقه را همراه جعبه اش از میان دستان مردش چنگ می زند و به صورتش نزدیک می کند. نفس های گرمش فلز سرد را گرم می کند. حلقه را آرام آرام پایین می آورد. آراد مبهوت نگاهش می کند. امکان ندارد: دختر هول زده اش داشت کار را خراب می کرد... سریع به خود می آید و دستش را دراز می کند تا جعبه را بگیرد اما هستی سریع می جنبد و جعبه ی کوچک را پشت خود پنهان می کند و دست آراد تنها هوا را لمس می کند. هستی نمی داند عکس العملش ممکن است امشب رویای همیشگی اش را از او بگیرد. قدمی به عقب برمی دارد و با صدایی که هول زدگی اش را فریاد می زند لب می جنباند:
    -این یعنی چی آراد؟
    نگاهش از چشمان مردش روی دست دراز شده اش سر می خورد. آراد دستش را جلویش تکان می دهد و ملتمسانه لب می زند:
    -هستی اونو بده.
    اما هستی قدم دیگری به عقب برمی دارد. گوشش ناشنواست، عقلش درست کار نمی کند. نمی فهمد دارد تمام امشب را خراب می کند. آراد مجبور می شود خود را حرکت دهد. قدمی به جلو برمی دارد و تلاش می کند دستش را برای گرفتن حلقه پشت کمر هستی ببرد. هستی حلقه را جوری سفت می گیرد که انگار جانش را در دست گرفته. دست آراد را روی دستش که تلاش می کند جعبه را بگیرد حس می کند اما خودش را از او می دزدد. آراد در حین تلاش کردن برای گرفتن جعبه می گوید:
    -هستی اذیت نکن بدش.
    و از دهانش می پرد:
    -داری همه چی رو خراب می کنی!
    هستی خشکی می زند. تمام توانش را به کار می گیرد تا جعبه را تسلیم نکند. خودش هم نمی داند دلیل این کارش چیست. همه چیز را در ذهن مرور می کند.
    آن کافه ی تزئین شده... این بادکنک هایی که چیده شده... و آن حلقه در دست آراد چه معنایی می توانست داشته باشد؟ از فکرش نفس هایش تند می شوند. پیشانی اش متفکرانه چین برمی دارد. آراد که دیگر از گرفتن جعبه ناامید شده قدمی به عقب برمی دارد و آرزو می کند ای کاش لاقل هستی به خودش بیاید تا بتواند یک جوری حرفش را به او بزند. هستی بالاخره رضایت می دهد، جعبه را رو به رویش می گیرد، جمله ای نوک زبان برای گفتن دارد اما می ترسد آن را بیرون دهد. می ترسد حرفش حرف مردش نباشد و دنیا رویش آوار شود. اما تصمیم می گیرد برای اولین بار به خود جرات دهد. بدون آن که از حلقه ای که حسابی هم به دلش نشسته بود چشم بگیرد ناباورانه لب می زند:
    -این واسه منه؟
    این را می گوید و نفسش را حبس می کند. و منتظر جوابش می ماند. حس می کند سکه ای بالا انداخته و منتظر فرود آمدنش است، سکه ای که یک رویش نابودش می کند و روی دیگرش تمام عمرش را می سازد! آراد متاسف می شود، احساس می کند همه چیز خراب شده. هیچ چیز آن طور نشد که تصور می کرد، انتظار این عکس العمل را از هستی نداشت! نفسش را بیرون می دهد و با لحنی که کمی ناراحتی اش را نشان می دهد لب می زند:
    -آره.
    هستی ناباور هینی می کشد و نفس هایش به شتاب می افتد. وقتی یکی از آرزوهایت بدون مقدمه برآورده می شود چه حسی داری؟ هستی همان حس را داشت. هجوم اشک به چشم هایش را حس می کند اما وقت را برای گریه کردن مناسب نمی بیند. باید از این لحظه لـ*ـذت ببرد، نه این که آن را با گریه خراب کند. به سختی اشک هایش را عقب می فرستد و دوباره نگاه به حلقه می دهد. آراد که یک ضد حال حسابی خورده بود یک دستش را به کمرش می زند و سرش را به کناری خم می کند. سرش را تکانی می دهد و تکرار می کند:
    -آره. مال توئه.
    هستی ناباور لبخندی کم رنگی می زند. آرزو می کند یک بار دیگر آراد آن جمله را بگوید. قدمی به سمتش برمی دارد و می پرسد:
    -تو هم آره؟ چند وقته؟
    و می گوید، و با این جمله اش به عشقش اعتراف می کند. پریچهر می گفت نگو، اما این جا دیگر جای گفتن است، جای گفتن هاست، جای اعتراف کردن هاست.
    -چند سالی میشه.
    هستی هین دیگری می کشد و دست آزادش را جلوی دهانش می گذارد. ابروهایش از تعجب بالا می روند. آراد پکر است، با خود فکر می کند بهتر بود اول حرف دلش را به هستی می گفت تا آمادگی یک خواستگاری را داشته باشد. نه این که بخواهد هر دو را با هم بگوید! اما دیگر جای افسوس خوردن و حسرت نیست. باید سعی کند کاری را که بد شروع شده خوب تمام کند. نفسی می گیرد و می گوید:
    -ولی قرار بود امشب خیلی بهتر باشه هستی.
    هستی سرش را به چپ و راست تکان می دهد. تازه می فهمد این یک خواستگاری بوده و او تقریبا همه اش را خراب کرده. آراد می خواست بهترین را به او بدهد و حالا فکر می کند همه چیز خراب شده. غافل از این که موفق شده و به هستی بهترین را داده. مردمک هایش روی حلقه سر می خورند. هستی بالاخره به اشک های جمع شده اش اجازه ی ریختن می دهد و به سختی لب می زند:
    -هزار بار بله!
    مردمک های آراد از روی حلقه بالا می آیند و روی هستی قفل می شوند. لبخندی به گرمی طلوع خورشید می زند و گرمی لبخندش چشم های هستی را مانند یخ آب می کند و قطره هایش یکی یکی روی گونه اس سر می خورند. آراد کف دستش را جلوی هستی می گیرد و با اشاره به حلقه می گوید:
    -میشه؟
    هستی میان گریه اش می خندد و در دل آرزو می کند خدا گریه ی شادی را نسیب همه کند. گریه ی بعد از مدت ها به آرزو رسیدن را! اشک هایش را با آستینش پاک می کند و جعبه را در دست آراد می گذارد. آراد حلقه را از جعبه خارج می کند و دست هستی را می گیرد و حلقه را آرام و با دقت وارد انگشت ظریفش می کند و مهر تاییدی به یکی شدنشان می زند. هستی دستش را جلوی چشم هایش می گیرد و با لبخند و لـ*ـذت به منظره ی رو به رویش خیره می شود. نگاه از دستش می گیرد و به مرد رو به رویش می دهد. دست هایش را دراز می کند و پشت کمر مردش می گذارد. فشار دست هایش را روی کمرش بیشتر می کند و در یک حرکت او را به سمت خود می کشد. فاصله ی خالی پر می شود و دست های هستی پشت کمر مردش در هم قفل می شوند. آراد جا می خورد. چشم هایش کمی درشت می شوند و ابروهایش چین می خورند. هستی اما جوری او را سفت نگه داشته که انگار قرار است او را ببرند. دیگر خود را مالک او و او را مال خود می داند. کمی می گذرد و او هم گرمی دست های مردش را پشتش حس می کند. آرزو می کند این گرما تا ابد پشتش بماند و در دلش خدا را بابت این اتفاق شکر می کند. خدا را بابت دادن آراد شکر می کند. نفس عمیقی می کشد و عطر مردش را وارد ریه هایش می کند. او تشنه ی این مرد بود! چشمانش را می بندد و آرزو می کند کاش زمان همان جا متوقف شود. آراد به نرمی دست می برد و موهای پریشان هستی را نوازش می کند و به آرامی می گوید:
    -می خوام بدونی اگه یه نفر نبود شاید هیچ کدوم از اینا نمی شد...
    ابروهای هستی به هم نزدیک می شوند. چشم هایش را باز می کند و آراد را از خود جدا می کند. به او زل می زند و می پرسد:
    -کی؟
    آراد به آرامی لب می زند:
    -پریچهر...!
    دهان هستی با بهت باز می شود. قدمی به عقب برمی دارد. نگاهی به اطرافش می کند. دست هایش را بالا می برد. به دو طرف اشاره می کند و با تکان دادن سرش با بهت می گوید:
    -اینا؟
    آراد در حالی که به جلو قدم برمی دارد لب می جنباند:
    -آره همه ی اینا.
    دست های هستی پایین می آیند. سرش را تکان می دهد و می پرسد:
    -ولی چطور؟
    -من ازش کمک خواستم.
    ابروهای هستی بالا می رود. انگشت اشاره اش را به طرف آراد می گیرد و می گوید:
    -تو؟
    آراد سرش را به معنای تایید تکان می دهد. هستی نفسش را بیرون می دهد و سعی می کند حیرتش را خفه کند. ناگهان جرقه ای در ذهنش زده می شود، نگاهی به دستش می کند و جوری که انگار کشف مهمی کرده تند تند لب می زند:
    -آره، فقط اون می دونست من این مدل انگشتر رو دوست دارم.
    دیگر به عقلش نمی رسد فقط او می دانست این مدل خواستگاری را هم دوست دارد. با یادآوری آخرین دیدارش با پریچهر به تلخی می خندد. آراد تلخی خنده اش را می فهمد و به سمتش می رود. بازوهایش را می گیرد و می گوید:
    -می خوام بدونی خیلی دلش برات تنگ شده.
    هستی ناباور لب می زند:
    --واسه من؟
    آراد نهایت اطمینان را در چشم هایش می ریزد و لب می جنباند:
    -آره. تو.
    هستی کنجکاو می پرسد:
    -راستی مامانم بهت گفته بود چرا قهریم؟
    -آره گفته بود جریانو.
    هستی شانه هایش را بالا می اندازد. نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
    -من واسه این نرفتم سمتش چون فکر می کردم هنوز از من ناراحته. گفتم اگه برم ممکنه باز جری شه.
    آراد فشار دست هایش روی بازوهای هستی را بیشتر می کند و با اطمینان جواب هستی را می دهد:
    -نه نه! اصلا! اتفاقا خیلی هم دل تنگته!
    نمی گوید بهت نیاز دارد، نمی گوید حالش بد است. از بقیه ی چیزها نمی گوید. به خود اجازه نمی دهد حالش را بگوید. می داند غرورش برایش چه اهمیتی دارد. این ها چیزهایی است که خودش اگر بخواهد می گوید، آراد در خود حقی برای گفتن این حرف ها نمی بیند. وظیفه ی خود را فقط آشتی دادنشان می داند. و تمام! آن هم به درخواست پربچهر به خود اجازه ی دخالت می دهد! لبخندی می زند. دلجویانه بازوهای هستی را نوازش می کند و ادامه می دهد:
    -هستی جان، می دونم کارش خیلی بد بود. می دونم خیلی دلت شکست. ولی اونم داغدار بود. آدما همیشه ناراحتیشونو سر نزدیکاشون در میارن. سر عزیزاشون...
    یک لحظه درباره ی حرف خودش فکر می کند. یعنی اینقدر برای آریا عزیز بود که آریا مدام سرش داد و فریاد می کرد؟
    هستی لبخند غمگینی می زند. لحظه ای مکث می کند. لبخندش را می خورد. به نقطه ای در سمت چپش خیره می شود و می گوید:
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    -می دونم ناراحت بود. منم زیاد ناراحت نشدم. اتفاقا فکر می کردم اون از من ناراحته.
    -نیست. هیچم نیست.
    فکری می کند و ادامه می دهد:
    -خانمم؟
    تن هستی گر می گیرد از شنیدن آن میم مالکیت! مردش هم او را مال خودش می دانست؟ او را خانم خودش می دانست؟ به وضوح لبخند می زند. لبش را می جود و خیره ی مردش می شود. آراد دلجویانه ادامه می دهد:
    -اون بهم گفت سوپرایزت کنم. اون این حلقه رو انتخاب کرد.حتی یه هدیه ی دیگه هم واست گرفتم که اون رو هم به کمک اون گرفتم. اون تشویقم کرد به این کار. تو هم می تونی امشب با رفتن پیشش سوپرایزش کنی؟
    هستی متفکر پلک می زند. دست هایش را روی دست های آراد که دور بازویش است می گذارد و حرفش را با سر تایید می کند. آراد لبخندی از روی رضایت می زند. دست های هستی بالا می آیند و صورت آراد را قاب می گیرند. خیره ی چشمان عسلی اش می شود و می گوید:
    -راستی امشب خراب نشد.
    نفسی می گیرد و ادامه می دهد:
    -امشب بهترین بود! و من بابتش ازت ممنونم.
    آراد یکی از دست های هستی را از صورتش برمی دارد. آن را به صورتش نزدیک می کند و بـ..وسـ..ـه ای پرمهر بر دستش می گذارد. می داند با این کارهایش دختر را مـسـ*ـت و هوایی می کند؟ دستش را از صورتش دور می کند و خیره اش می شود. هستی لبخند دندان نمایی می زند و او هم خیره اش می شود. کمی بعد لبخندش را می خورد و می گوید:
    -منو می بری پیشش؟

    پریچهر

    جوراب های کلفتم را به پا می کنم. امشب خیلی عجیب سردم است. سویشرت مشکی مخملم را تن می کنم و زیپش را تا نصفه بالا می کشم. روی تخت خودم را پرت می کنم و به سقف زل می زنم. ساعت دوازده شب است، بقیه غرق در خوابند اما من با این که از صبح زود بیدارم و صبح زود هم قرار است بیدار شوم خواب به چشمم نمی آید. صبح بعد از اتمام کار باید سریعا استعفا دهم و دیگر پایم را آن جا نگذارم. هر چند که از محیط شرکت خوشم آمده بود اما کار کردن با کیان ممکن است کار را به جاهای باریک برساند.
    در فکرم. فکرت که مشغول باشد زندگی را هم از یاد می بری. به این فکر می کنم که امشب چه شد؟ هستی چقدر ذوق کرد؟ اصلا آراد آخر هول شد یا نه؟ اصلا جواب هستی چه بود؟ می خندم. به غیر از بله چیز دیگری می تواند بگوید؟ نه! مگر آن که آخرالزمان باشد که هستی امشب نه گفته باشد. دست دراز می کنم و لپ تاپم را از روی پاتختی کنار تخت بلند می کنم. در جایم می نشینم و لپ تاپ را جلویم قرار می دهم. دکمه اش را فشار می دهم و روشنش می کنم. تلفنم را برمی دارم و صفحه اش را چک می کنم. هیچ خبری از آراد نیست. پوفی می کنم و در لپ تاپ دنبال فیلمی برای دیدن می گردم.
    بعد از مدتی جستجو فیلم تلقین را انتخاب می کنم. درست است هزار بار دیدمش، اما باز هم برایم تازگی دارد! برای باز هزار و یکم فیلم پخش می شود و من جوری غرقش می شوم که انگار بار اول است تماشایش می کنم! باد سردی می وزند و بی رحمانه مرا می لرزاند. باد سرد از کجا می آید؟ نکند پنجره ی اتاق را باز گذاشته ام؟ می چرخم و به پنجره نگاه می کنم، پنجره باز است! پس بگو امشب چرا سرد است! بلند می شوم و می بندمش. سریع سر جایم برمی گردم و مشغول دیدن ادامه ی فیلم می شوم. صدای زنگ تلفنم بلند می شود، به امید این که آراد است چنگش می زنم اما با دیدن اسم هدیه بادم خالی می شود. تماس را برقرار می کنم و تلفن را به گوشم می چسبانم.
    -الو؟
    -سلام. خوبی؟
    صدایش محبت آمیز است، کمی هم ترحم پشتش دارد! نمی دانم چرا دلش برایم می سوزد، بی پدر شده ام. این دلسوزی دارد؟ نمی دانم، شاید هم دارد. دل مرا که بدجور سوزانده! نفسی می گیرم و سعی می کنم لحنم را شاداب نشان دهم:
    -تو چطوری دختر؟ چه خبرا؟
    -منم خوبم. سلامتی... تو چه خبر؟
    سری تکان می دام و می گویم:
    -منم سلامتی والا.
    -عمه و مامان گل خوبن؟
    قبلا در کنار این اسم ها حال عمو هم می پرسید. دیگر عمویی نیست! دلم می گیرد، دلم مچاله می شود، بعضی ها ناخواسته چه غمی به دلت می نشانند! نفسم را پردرد بیرون می دهم و لب می زنم:
    -اونا هم خوبن.
    دیگر به دروغ نمی گویم سلام می رسانند!
    نفسی می گیرم و ادامه می دهم:
    -شماها چطورین؟ مامانتینا چطورن؟
    دیگر تک تک اسم نمی برم. خودش می داند منظورم به همه شان است.
    -اونا هم خوبن. سلام میرسونن.
    اما او این دروغ را می گوید!
    -وای پریچهر!
    حتما یک چیزی شده! این لحنش یعنی یا خبر مهمی دارد یا چیزی شده و می خواهد غیبت کند!
    -بله؟
    -بابام رضایت داد واسه ازدواج هاوش.
    در جایم می پرم. لبخندی روی لبم نقش می بندد. پس بالاخره کوتاه آمد!
    -وای چه خوب، پس بالاخره راضی شد! حالا چطور راضی شد؟
    -دید حریف هاوش نمیشه. دید اگه به مخالفتش ادامه بده هاوش ازدواج می کنه میره دیگه برنمی گرده. ترسید رضایت داد. البته نه قلبی! فقط واسه این که هاوشو از دست نده رضایت داد.
    بی خیال سرم را بالا می اندازم و می گویم:
    -خیالت راحت. فردا اگه ببینه طرف دختر خوبیه دلشم باهاش صاف میشه.
    با امیدواری می گوید:
    -وای خدا کنه. خدا از دهنت بشنوه. به خدا دیگه خسته شدیم از این همه دعوا...
    نهایت اطمینان را در صدایم می ریزم و جوابش را می دهم:
    -نه مطمئن باش درست میشه. حالا کی قراره برید خواستگاری؟
    مکث می کند و چیزی نمی گوید. کنجکاو منتظر می مانم. بعد از کمی من من کردن به حرف می آید:
    -والا... والا نمی دونم. فعلا بابام فقط رضایت داده.
    این حرفش به نظرم کمی بودار می آید. اما چیزی نمی گویم و به رویش نمی آورم. حوصله ی کش دادن بحث را ندارم. اگر چیزی باشد، خودش می گوید!
    -باشه عزیزم. ایشالله زودتر خواستگاری هم جور بشه.
    می خندد. بیچاره معلوم است چه ذوقی دارد! حق هم دارد! بعد از این همه دعوا بالاخره همه ی دعواها خوابیده است، حق دارد خوشحال باشد!
    -قربونت عزیزم.
    -خب دیگه چه خبر؟
    -سلامتی عزیزم. زنگ زدم حالتو بپرسم.
    کمی تشکر به لحنم اضافه می کنم و لب می زنم:
    -لطف داری عزیزم.
    کمی فکر می کنم و تعارف می زنم.
    -می خوای فردا یه سر بیا این ور.
    انگار منتظر همین حرف بود. برای همین درجا می گوید:
    -باشه. اگه شد حتما میام.
    -باشه پس منتظرتم.
    چیز دیگری برای گفتن به ذهنم نمی آید. انگار او هم حرفی ندارد.
    -کاری نداری؟
    سرم را تکان می دهم و جوابش را می دهم:
    -نه قربونت.
    و تاکید می کنم:
    -فردا منتظرتم.
    -باشه. فعلا بای بای.
    -بدرود!
    تماس را قطع می کنم.

    خوب است که بیاید. من هم کمی از تنهایی در می آیم. کم کم خواب دارد به سراغم می آید. اما نمی توانم بدون دانستن نتیجه ی امشب بخوابم. به آراد زنگ نزنم؟ نه، اگر هستی کنارش باشد امکان دارد بد شود. بی هدف موبایل را در دستم می گیرم و به رو به رو زل می زنم. نگاهم بالا می رود و روی ساعت خشک می شود. تلفن میان دستم می لرزد. با تردید جلوی صورتم می گیرمش و با دیدن اسم آراد لبخندی روی صورتم نقش می بندد. نفسم را بیرون می دهم و تماس را وصل می کنم. تلفن را به گوشم می چسبانم و بدون هیچ حرف اضافه ای لب می زنم:
    -مبارک باشه!
    -سلام.
    با خنده می گویم:
    -سلام.
    -ممنون.
    حرفش مهر تاییدی به تبریکم است! پس همه چیز تمام شد، هستی به مراد دلش رسید! آخ که همه چیزم را می دادم که قیافه اش را ببینم!
    -خب تعریف کن، چی شد؟
    -درو باز می کنی؟
    ابروهایم را به هم نزدیک میکنم. نکند آمده دم در حضوری برایم تعریف کند؟ نه، آراد اینطور نیست! لب هایم را خیس می کنم و از روی تخت بلند می شوم.
    -درو چرا؟ اومدی دم در؟
    -یه نفر می خواد ببینت. بیا دم در.
    یک نفر آمده مرا ببیند؟ اما چه کسی؟ نکند... قلبم به تپش می افتد. جرعه ی آبی که در دهانم است را فرو می فرستم. پلک می زنم و با تردید سوالی که در ذهنم است را می پرسم:
    -نکنه... نکنه هستی رو اوردی؟
    سکوتش را که می بینم بلندتر می گویم:
    -آره آراد...؟
    -بیا دم در...
    به خدا که هستی را آورده! تلفن را قطع می کنم و قدم به سمت راه پله تند می کنم. پله ها را دوتا دوتا پایین می آیم و دکمه ی آیفون را می زنم. سریع در آینه ی کنار در نگاهی به خودم می اندازم.
    نفسی می گیرم و تلاش می کنم قلبم را آرام کنم. صدای در حیاط را می شنوم و حس می کنم کسی داخل می آید و در را می بندد. به غیر از هستی چه کسی سرش را پایین می اندازد و وارد می شود؟ تلاشم برای آرام کردن خودم به نتیجه ای نمی رسد. تصمیم می گیرم با همان حالم بیرون بروم. به سمت در می روم و دستگیره را پایین می کشم. با یک حرکت سریع در را باز می کنم و هستی ای را می بینم که وسط حیاط ایستاده. خدای من، لاغر کرده است؟ این قدر لاغر کرده است؟ دستم را روی قلبم می گذارم و بدون آن که چیزی به پا کنم با جوراب هایم وارد حیاط می شوم. تا حالا این همه مدت از هستی دور و بی خبر نبوده ام. با لبخند کم رنگی خیره ام شده است. با تردید قدمی به سمتم برمی دارد. تنها یک قدم! قدم های آرامم را به سمتش هدایت می کنم و جمله ای بی خود می گویم:
    -لاغر شدی!
    لبخند کم رنگش پر رنگ می شود. با سر اشاره ای به سر تا پایم می کند و جوابم را می دهد:
    -شنیدم به عنوان خواهر داماد اومدی جلو.
    می خندم. همراه با خنده هجوم اشک ها به چشم هایم را هم احساس می کنم. حلقه ای که انتخاب کرده ام در دستش توجه ام را جلب می کند. با اشاره به حلقه کنایه می زنم:
    -گفتم یه نفرو به مراد دلش برسونم.
    دستش را بالا می آورد و جلوی صورتش می گیرد. به دستش نگاه می کند. ثانیه ای بعد نگاهش را از دستش می گیرد و به من می دهد. خنده اش کم کم با اشک میکس می شود. نفسش را بیرون می دهد و به سمتم قدم تند می کند. تند مثل همان روز! با گریه مثل همان روز! دست هایش باز است، آماده برای آغـ*ـوش، باز هم مثل همان روز! به سمتش قدم تند می کنم، مثل همان روز. دست هایم را بالا می برم، مثل همان روز. فاصله ی خالی در کسری از ثانیه پر می شود، در آغوشش می کشم. برخلاف آن روز! کاری را می کنم که آن روز باید می کردم! دست هایم را دورش حلقه می کنم و سفت و محکم به خودم فشارش می دهم. جوری که انگار ده سال است ندیدمش. واقعا هم همین طور است. بدون او برایم ده سال گذشت! اشک هایم پشت سر هم مانند قطره های باران می چکند. از چکیدنشان ناراحت نیستم، خوشحال هم هستم، هستی اینجاست. بگذار تمام غم هایم را بشورد و ببرد. هستی با این اشک ها بیشتر از هر کس دیگری محرم تر است! از لرزش شانه هایش متوجه ی گریه کردن او هم می شوم. از خودم جدایش می کنم و صورتش را با دست هایم قاب می گیرم. کمی به چشم های اشکی اش خیره می شوم. صورتش را به خودم نزدیک می کنم و بـ..وسـ..ـه ای بر روی گونه اش می زنم و می گویم:
    -ببخشید.
    و بـ..وسـ..ـه ای دیگر.
    -ببخشید.
    و یکی دیگر همراه با اشک.
    -ببخشید.
    همان نقطه در صورتش را که آن روز زدم را غرق در بـ..وسـ..ـه می کنم. هیچ جمله ای برای وصف پشیمانی ام به ذهنم نمی آید. هیچ جمله ای برای توجیه کارم به عقلم نمی رسد. نباید هم برسد، چون کاری که کردم هیچ توجیهی ندارد. از خودش جدایم می کند. با هق هق سرش را به اطراف تکان می دهد، فینی می کند و با هق هق می گوید:
    -اشکال... اشکال نداره...
    دستش را می گیرم و بالا می آورم. به دستش زل می زنم و سرم را تکان می دهم.
    -داره... داره... خیلی هم داره.
    سرم را بالا می آورم و خیره ی چشم هایش می شوم. هق می زنم و ادامه می دهم:
    -هیچ عذر و بهونه ای ندارم. به خدا همش...
    -هیش. می دونم همش از روی ناراحتی بود.
    میان گریه اش می خندد. پشت چشمی نازک می کند می گوید:
    -حداقلش می دونم چقدر واست عزیزم.
    سوالی نگاهش می کنم. مگر تا حالا نمی دانست؟ مگر روزی که به خاطرش جلالی از کلاس به بیرون پرتم کرد نفهمید؟ مگر روزی که بخاطرش از قلدرهای سوم راهنمایی کتک خوردم نفهمید؟ مگر روزی که بخاطرش نزدیک بود ماشین زیرم کند نفهمید؟ این را از تمام خاطرات بچگی مان نفهمید؟
    -آراد میگه آدما داغ دلشومو رو عزیزاشون در میارن.
    با این حرفش لبخندی روی صورتم نقاشی می کند. دست هایم را جلوی صورتم می گیرم. گریه ام را خفه می کنم و اشک های مزاحم را پاک می کنم. سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم و می گویم:
    -راست میگه... راست میگه.
    آب دهانم را فرو می فرستم. بازوهایش را می گیرم و با تاکید لب می زنم:
    -خیلی ازش تشکر کن. خیلی.
    -راستش من از تو ممنونم.
    می دانم منظورش چیست. دستش را می گیرم و با نگاه به حلقه می گویم:
    -مبارکت باشه عزیزم.
    نگاهم را از حلقه می گیرم و به او می دهم. لبخند دلگرم کننده ای می زنم و ادامه می دهم:
    -خوشبخت بشی.
    لبخند می زند و ردیف دندان هایش را نمایان می کند. کمی بعد اشک دوباره کاسه ی چشم هایش را پر می کند.
    -اگه تو نبودی نمی شد. من این خوشحالی رو مدیون توام.
    دست هایش را می گیرم و بالا می آورم. قبل از آن که فرصت کند دست هایش را بدزدد بـ..وسـ..ـه ای بر دستانش می زنم و می گویم:
    -کم ترین کاری بود که میتونستم واست بکنم.
    دست هایش را از دست هایم جدا می کند. اشک هایش را با دست پاک می کند و خیره ام می شود.
    -هیچ وقت این لطفتو فراموش نمی کنم. تو با این کارت دنیا رو بهم دادی...
    ابروهایم را بالا می اندازم. مکثی می کنم و می خواهم چیزی بگویم که با گریه می گوید:
    -وای باورم نمیشه که شد. باورم نمیشه دوستم داره.
    ناباور نگاهش می کنم. رسیدن به معشوق اینقدر لـ*ـذت بخش است؟ خدایا، نصیب من هم می شود؟ در آغوشش می گیرم. مکثی می کنم و زیر گوشش زمزمه می کنم:
    -ولی باور کن... دوستت داره. اونم خیلی زیاد!
    جوری محکم این را می گویم که تمام شکش برطرف شود. صدایش آرام زیر گوشم بلند می شود:
    -می دونم. دونستنش هم خیلی قشنگه.
    از خودم جدایش می کنم و دوباره می گویم:
    -خوشبخت بشین الهی.
    -ممنونم. خیلی ازت ممنونم.
    به در اشاره ای می کند و می گوید:
    -من برم. آراد دم دره. فردا بهت زنگ می زنم.
    می خواهد برود؟ من که هنوز از دیدنش سیر نشده ام! می خواهم تعارف بزنم که بمان، اما زبان در دهان نگه می دارم. امشب مخصوص او و آراد است. شاید بخواهند جایی بروند یا دوری بزنند. به همین خاطر به اجبار موافقت می کنم.
    -باشه. منتظرتم.
    -پس فعلا.
    -بدرود.
    خنده ای به تیکه کلامم می کند. می چرخد و به سمت در قدم برمی دارد. نگاه آخر را بهم می اندازد. دستش را تکان می دهد و بـ..وسـ..ـه ای از راه دور برایم می فرستد. می خندم و دستم را تکان می دهم. می داند عادت به این لوس بازی ها ندارم. برای همین چیزی نمی گوید و در را باز می کند. می رود و در را پشت سرش می بندد. به جایی که چند ثانیه ی قبل ایستاده بود خیره می شوم. یادم باشد فردا حتما از آراد تشکر کنم. آن هم حضوری، این بشر سنگ تمام گذاشت. در خواب هم نمی دیدم همین امشب هستی را برایم بیاورد. تا آخر عمر مدیونشم!

    راوی

    آخرین دانه ی بیسکوییت را برمی دارد و در دهانش می گذارد. کمی سرش را بلند می کند تا بتواند درست قورتش دهد و پاکتش را در حالی که خرده بیسکوییت از داخلش می افتد همان جا روی تخت برادرش رها می کند. خوب می داند آراد روی مرتب بودن اتاقش حساس است و این کارها عصبی اش می کند.
    تلفنش را برمی دارد و به ساعت که عدد یک شب را نشان می دهد خیره می شود. از وقتی آن کاغذ را خوانده بود هزار بار دستش به سمت تلفن رفته بود اما هر بار به زحمت جلوی خود را گرفته بود. با وجود این که برادرش نگفته بود کجا می رود اما حدس زدن این که می خواهد با هستی حرف بزند و مهم ترین شب زندگی اش است زیاد سخت نبود. نه دلش و نه منطقش اجازه ی خراب کردن شبش را به او نمی دادند. برای همین ترجیح داد به جای زنگ زدن در اتاقش منتظرش بماند.
    بیهوده و بی هدف به سقف زل می زند و در فکر فرو می رود. احساسش را که دیگر قبول کرده بود اما آیا می توانست دختر را به دست بیاورد؟ می توانست شریک درد و تکیه گاهش باشد؟ این را نمی دانست؛ اما می دانست تلاش خود را خواهد کرد! همین هم برایش یک قدم بزرگ بود!
    بعد از دقایقی فکر کردن صدای قدم های آراد که در حال نزدیک شدن بود بلند می شود. پس بالاخره آمد! در به آرامی باز می شود.
    با آن که اتاق در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود اما آریا می توانست لبخند روی صورت برادرش را حس کند. او هم جرات داشت یک روز این گونه حرف دلش را برای پریچهر بگوید؟ نمی دانست!
    پینو وارد می شود و وجود کسی در اتاق را حس می کند. نگاه به آراد می دهد و به طور غریزی شروع به سر و صدا کردن می کند.
    آراد هول می کند و در حالی که سعی می کند آرامش کند هشدارگونه می گوید:
    -هیش... دختر می خوای آریا بکشمون؟
    در را به آرامی می بندد و در حالی که کتش را در می آورد با روشن شدن چراغ خواب روی پاتختی در جایش تکان شدیدی می خورد و با دیدن آریا که روی تختش بی حرف دراز کشیده بود نفسش را با حرص بیرون می دهد و سرزنش گر می گوید:
    -این چه کاری بود آریا زهرم ترکید!
    آریا بدون آن که نگاهش کند از همان جا لب می زند:
    -این قدر منو وحشی می بینی راد؟
    آراد مکث می کند. به سمت کاناپه ای که نزدیک کمدش بود می رود و کتش را رویش می اندازد. گره ی کراواتش را شل می کند و در حالی که دستش به سمت دکمه های پیراهنش می رود می گوید:
    -چه ربطی به وحشی بودن داشت؟ منظورم این بود که الان داد و بیداد می کنی که چرا بیدارم کردین.
    -خواب نبودم که!
    آراد دکمه ی آخر پیراهنش را هم باز می کند و در حالی که روی کاناپه می نشیند لب می جنباند:
    -خب من چه می دونستم عین جن تو تاریکی اینجا نشستی!
    آریا که تا آن موقع چهره ای کاملا خنثی به صورت داشت با شنیدن کلمه ی جن به خنده می افتد. جن! لقبی که در کودکی واقعا برازنده اش بود! هنوز هم از نظر پدرش جن بود... فقط شیطنت هایش از فیزیکی به لفظی تغییر کرده بودند!
    نچی می کند و در جلد بازیگوش همیشگی اش فرو می رود. لبخندی شیطانی می زند و با کنایه می گوید:
    -خب... تعریف کن ببینم. عروس خانم بله رو داد؟
    آراد با لبخند معناداری نگاهش می کند. خوب می داند آریا می خواهد با مزه ریختن هایش طرف مقابل را کلافه کند پس تصمیم می گیرد زیاد از خود واکنش نشان ندهد. سرش را به معنای تایید تکان می دهد و پررو تر از برادرش لب می زند:
    -آره.
    آریا متعجب روی تخت می نشیند و با لبخند ماتی خیره اش می شود. انتظار داشت برادرش کمی طفره برود و او را به خاطر کنایه زدن هایش سرزنش کند و در نهایت بعد از کلی ناز کردن جوابش را بدهد اما این حاضرجوابی اش به دور از انتظارش بود. انگار کنایه زدن های آریا برادرش را کلافه کرده بود و دیگر ترجیح میداد همان ابتدا حقیقت را بگوید و خودش را خلاص کند!
    آریا سر تکان می دهد و با همان لبخند ماتش مردد می پرسد:
    -خوبی؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا