«پست هشتم»
به زمان حال برگشتم. کاش برنمیگشتم ایران، کاش خونه عمو نمیموندم، ورشکست شدن بابا کل زندگیم رو به هم ریخت. هیچوقت اولین باری که دیدمش یادم نمیره. کنار آرسام بود، براش دلبری میکرد، همون ساحل تو ذهنم بود. باهمون اخلاق شر و شیطون و مهربون. برای هزارمین بار از ته دلم برای دیر اقدام کردنم پشیمون شدم.
هوا تاریک شده، اصلا نمیدونم کجام و ساعت چنده. گوشیام رو در آوردم تا به ساعتش نگاه کنم؛ اما بدبختی از بی شارژی خاموش شده. رو به روم یه پارکه، رفتم و روی نیمکت نشستم. بارون بند اومده؛ اما هوا یه خرده سرده. دلم نمیخواست برگردمخونه. حداقل امشب رو اصلا دلم نمیخواست. سرم رو توی دستام گرفتم؛ مثل کوه سنگین بود. درد بدی بود و کم کم غیر قابل تحمل میشد. پارک کم کم خالی میشد و چشمام کم کم روی هم میافتادند. روی نیمکت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
***
ساحل:
ساعت دوازده شبه و هنوز خبری از مهرساد نیست. اون هیچ جا رو بلد نیست و بدبختی هم اینه که گوشیش خاموشه. بابا و سپهر هرجا که میدونستند رو دنبالش گشتند؛ اما هیچ جا نبود. حتی به بیمارستان و پزشکی قانونی هم سر زدند؛ اما انگار آب شده رفته تو زمین.
سپهر شماره مهرساد رو داد و گفت:
-تا میتونی به این شماره زنگ بزن تا روشنش کنه و جواب بده.
شدیدا نگرانش شده بودم. اون اینجا غریب بود، جایی رو نمیشناخت و دست ما امانت بود. اگه آسیبی بهش برسه هیچکدوم نمیتونیم تو روی عمو نگاه کنیم.
بابا و سپهر یک ساعت پیش برگشتن خونه. بابا مثل مرغ سرکنده عصبی و ناراحته و مامان سعی داره آرومش کنه. سپهر هم که سالن رو متر میکنه و منم برای هزارمین بار دارم باهاش تماس میگیرم.
ساعت دو بعداز نیمه شبه؛ به زور قرص بابا رو کاناپه خوابش برد. این همه ناراحتی و عصبانیت برای قلبش بد بود. سپهر گوشه سالن تو تاریکی نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته بود. رفتم کنارش که
با ناراحتی گفت:
-سردرداش شدیده ساحل، قرصاش همراش نیست. میترسم بلایی سرش اومده باشه.
بغلش کردم و با لحن ارامش دهندهای گفتم:
-پیدا میشه داداشی، بهت قول میدم!
***
مهرساد:
با نور شدید خورشید که توی چشمام میخورد، از جام بلند شدم. توی پارک بودم. بدنم خشک شده بود. برخلاف انتظارم حالم خوب که نشده بود هیچ، بدتر هم شده بود. رفتم توی خیابون و برای یکی از تاکسیا دست بلند کردم و گفتم که میرم زعفرانیه. پرسون پرسون با کلی مکافات خونه عمو رو پیدا کردم. با کلید در رو باز کردم و رفتم تو، وارد سالن که شدم لاله خانوم با دیدنم هینی کشید.
لاله: وای آقا شما که مارو کشتید! از دیشب تا حالا کجا بودین؟ اقا بهزاد خیلی نگرانتون بود. صبح زود با آقا سپهر رفتن دنبالتون، شبنم خانومم با ساحل خانوم رفتن دنبالتون بگردن.
حالم اصلا خوب نبود. تار میدیدم، سرم رو تکون دادم، رفتم طبقه بالا، این همه پله توانم رو گرفته بود. خودم رو انداختم توی اتاقم. در رو بستم. قوطی قرصام روی میز توالت بود و گرفتمش. تا خواستم بازش کنم درد بدی توی سرم پیچید. قرصام از دستم افتاد و همه چیز تار شد. تعادلم رو از دست دادم و تاریکی محض!
***
ساحل:
-الو سپهر! مژده بده،مژده بده. الان لاله جون تماس گرفت گفت که مهرساد برگشته.
سپهر تقریبا فریاد کشید:
-چی؟ ساحل بگو جون سپهر!
با خوش حالی گفتم:
-دیدی گفتم برمیگرده؟
چند بار خداروشکر کرد و گفت که خودش رو میرسونه. من و مامان زودتر از سپهر رسیدیم خونه. از لاله جون سراغ مهرساد رو گرفتم، گفت که حالتاش عجیب بود و رفته طبقه بالا. زودتر از مامان خودم رو رسوندم به اتاقش. دلم میخواست یه دعوای مفصل باهاش کنم، حق نداشت این همه نگرانمون کنه. مثل طلبکارا در رو باز کردم رفتم تو؛ ولی با دیدن صحنه رو به روم شوک زده جیغ بلندی کشیدم. به طرفش رفتم .روی زمین افتاده بود و قرصاش هم اطرافش پخش بود.
کنارش نشستم. از ترس و استرس روی مرز سکته بودم، تکونش دادم.
-مهرساد؟ مهرساد بلندشو! مهرساد توروخدا!
به صورتش سیلی میزدم؛ اما به هوش نمیاومد. به سرش دست کشیدم؛ خیلی داغ بود. به طرف در رفتم.
جیغ زدم:
-مامان، مامان بیا توروخدا!
تکونش دادم؛ اما به هوش نمیاومد. خیس عرق بود.
مامان، بابا و سپهر هراسون خودشون رو رسوندند. صدای یا خدای بابا اضطرابم رو بیشتر کرد. سپهر سریع با دکتر کمالی تماس گرفت. با کمک بابا گذاشتنش رو تخت،داشت گریهام میگرفت.
بابا همش به سرش دست میکشید و میگفت:
-این پسر چرا اینقدر داغه؟!
حدود یه ربع بعد دکتر کمالی رسید و معاینش کرد و دارو نوشت. سپهر سریع داروهاش رو تهیه کرد و تبش رو پایین آوردند. در آخر دکتر به بابا سفارش کرد که حتما مهرساد رو به یه متخصص مغز و اعصاب نشون بدن.
ساعت ده شبه و همه چیز ارومه. مهرساد خوابه. صورتش تو خواب معصومتره.
سپهر دستش رو زده بود زیر چونهاش و نگاهش به مهرساد بود. از کنار پنجره کنار اومدم.
-تو چه فکری؟
سپهر:داشتم فکر میکردم بیدار که شد یه کف گرگی بخوابونم زیر گوشش که مثل حیوون سرش رو نندازه پایین بره بیرون و گم شه. این دفعه رو خدا بهمون رحم کرد؛ اما دفعه دیگه اگه جنازهش رو بیارن ما چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
خندیدم:
-نه خوبه ادامه بده. ماشاالله توی یه جمله هرچی فحش بلد بودی نثارش کردی.
سپهر:بهم حق بده. با دیدن وضعش همچین هول کردم اصلا یادم رفته بود خودم دکترم و نیاز نیست با دکتر کمالی تماس بگیریم.
صدای بابا اومد:
-سپهر؟سپهر بابا یه لحظه بیا!
سپهر:جناب رادمهر بزرگ صدام زدن من برم باز میام.
از جام بلند شدم، رفتم بالا سرش و ایستادم. پلکاش تکون خوردند، کم کم چشماش باز شدند. تو یه لیوان آب ریختم و کمکش کردم تا بلند شد و نشست. آب رو بهش دادم تا حالش بهتر بشه.
روبه روش نشستم. گیج و منگ بود و چشماش خمـار.
-بهتری؟
صدای ضعیفش اومد:
-خوبم.
-دیشب تا صبح کجا بودی؟
دوباره دراز کشید و سرش رو توی بالش فرو کرد.
-میام پایین توضیح میدم
-دکتر گفت باید بری پیش متخصص مغز و اعصاب.
مهرساد:میگرنه.
-خودت رو گول نزن، این میگرن نیست!
بالا سرش رفتم.
-لجبازی نکن، روی دختر عموت رو زمین ننداز!
حرفی نزد. ملحفه رو کنار زد، از تخت پایین اومد. سرش گیج رفت و دستش رو گذاشت روی میز تا نیفته.
با هول به طرفش رفتم.
-خوب نشدی هنوز!
حولهاش رو برداشت و سمت حموم رفت.
-گفتم که خوبم.
از طرز برخوردش حرصم گرفت. عصبی گفتم:
-خیل خب! هرجور راحتی، من میرم.
رفتم طرف در که صداش اومد:
-ساحل؟
سوالی برگشتم طرفش، سرش پایین بود.
مهرساد:تو مهمونی آرسام من رو نشناخته بودی؟
سرم رو بالا انداختم.
-نه من هیچوقت عکسات رو ندیدم.
آهان ضعیفی گفت و توی حموم رفت. منم رفتم طبقه اول در جوار خانواده. به لاله جون گفتم برای مهرساد شام آماده کنه. ده دقیقه بعد جناب با موهای خیس و حوله به دوش اومد تو سالن با قیافهای مثلا خجالت زده، کلی از بابا و مامان به خاطر شب قبل عذرخواهی کرد ما هم که شلغم! سپهر کلی اذیتش کرد و سربه سرش گذاشت. از این که میدیدم حالش خوبه، خوشحال بودم.
به زمان حال برگشتم. کاش برنمیگشتم ایران، کاش خونه عمو نمیموندم، ورشکست شدن بابا کل زندگیم رو به هم ریخت. هیچوقت اولین باری که دیدمش یادم نمیره. کنار آرسام بود، براش دلبری میکرد، همون ساحل تو ذهنم بود. باهمون اخلاق شر و شیطون و مهربون. برای هزارمین بار از ته دلم برای دیر اقدام کردنم پشیمون شدم.
هوا تاریک شده، اصلا نمیدونم کجام و ساعت چنده. گوشیام رو در آوردم تا به ساعتش نگاه کنم؛ اما بدبختی از بی شارژی خاموش شده. رو به روم یه پارکه، رفتم و روی نیمکت نشستم. بارون بند اومده؛ اما هوا یه خرده سرده. دلم نمیخواست برگردمخونه. حداقل امشب رو اصلا دلم نمیخواست. سرم رو توی دستام گرفتم؛ مثل کوه سنگین بود. درد بدی بود و کم کم غیر قابل تحمل میشد. پارک کم کم خالی میشد و چشمام کم کم روی هم میافتادند. روی نیمکت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
***
ساحل:
ساعت دوازده شبه و هنوز خبری از مهرساد نیست. اون هیچ جا رو بلد نیست و بدبختی هم اینه که گوشیش خاموشه. بابا و سپهر هرجا که میدونستند رو دنبالش گشتند؛ اما هیچ جا نبود. حتی به بیمارستان و پزشکی قانونی هم سر زدند؛ اما انگار آب شده رفته تو زمین.
سپهر شماره مهرساد رو داد و گفت:
-تا میتونی به این شماره زنگ بزن تا روشنش کنه و جواب بده.
شدیدا نگرانش شده بودم. اون اینجا غریب بود، جایی رو نمیشناخت و دست ما امانت بود. اگه آسیبی بهش برسه هیچکدوم نمیتونیم تو روی عمو نگاه کنیم.
بابا و سپهر یک ساعت پیش برگشتن خونه. بابا مثل مرغ سرکنده عصبی و ناراحته و مامان سعی داره آرومش کنه. سپهر هم که سالن رو متر میکنه و منم برای هزارمین بار دارم باهاش تماس میگیرم.
ساعت دو بعداز نیمه شبه؛ به زور قرص بابا رو کاناپه خوابش برد. این همه ناراحتی و عصبانیت برای قلبش بد بود. سپهر گوشه سالن تو تاریکی نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته بود. رفتم کنارش که
با ناراحتی گفت:
-سردرداش شدیده ساحل، قرصاش همراش نیست. میترسم بلایی سرش اومده باشه.
بغلش کردم و با لحن ارامش دهندهای گفتم:
-پیدا میشه داداشی، بهت قول میدم!
***
مهرساد:
با نور شدید خورشید که توی چشمام میخورد، از جام بلند شدم. توی پارک بودم. بدنم خشک شده بود. برخلاف انتظارم حالم خوب که نشده بود هیچ، بدتر هم شده بود. رفتم توی خیابون و برای یکی از تاکسیا دست بلند کردم و گفتم که میرم زعفرانیه. پرسون پرسون با کلی مکافات خونه عمو رو پیدا کردم. با کلید در رو باز کردم و رفتم تو، وارد سالن که شدم لاله خانوم با دیدنم هینی کشید.
لاله: وای آقا شما که مارو کشتید! از دیشب تا حالا کجا بودین؟ اقا بهزاد خیلی نگرانتون بود. صبح زود با آقا سپهر رفتن دنبالتون، شبنم خانومم با ساحل خانوم رفتن دنبالتون بگردن.
حالم اصلا خوب نبود. تار میدیدم، سرم رو تکون دادم، رفتم طبقه بالا، این همه پله توانم رو گرفته بود. خودم رو انداختم توی اتاقم. در رو بستم. قوطی قرصام روی میز توالت بود و گرفتمش. تا خواستم بازش کنم درد بدی توی سرم پیچید. قرصام از دستم افتاد و همه چیز تار شد. تعادلم رو از دست دادم و تاریکی محض!
***
ساحل:
-الو سپهر! مژده بده،مژده بده. الان لاله جون تماس گرفت گفت که مهرساد برگشته.
سپهر تقریبا فریاد کشید:
-چی؟ ساحل بگو جون سپهر!
با خوش حالی گفتم:
-دیدی گفتم برمیگرده؟
چند بار خداروشکر کرد و گفت که خودش رو میرسونه. من و مامان زودتر از سپهر رسیدیم خونه. از لاله جون سراغ مهرساد رو گرفتم، گفت که حالتاش عجیب بود و رفته طبقه بالا. زودتر از مامان خودم رو رسوندم به اتاقش. دلم میخواست یه دعوای مفصل باهاش کنم، حق نداشت این همه نگرانمون کنه. مثل طلبکارا در رو باز کردم رفتم تو؛ ولی با دیدن صحنه رو به روم شوک زده جیغ بلندی کشیدم. به طرفش رفتم .روی زمین افتاده بود و قرصاش هم اطرافش پخش بود.
کنارش نشستم. از ترس و استرس روی مرز سکته بودم، تکونش دادم.
-مهرساد؟ مهرساد بلندشو! مهرساد توروخدا!
به صورتش سیلی میزدم؛ اما به هوش نمیاومد. به سرش دست کشیدم؛ خیلی داغ بود. به طرف در رفتم.
جیغ زدم:
-مامان، مامان بیا توروخدا!
تکونش دادم؛ اما به هوش نمیاومد. خیس عرق بود.
مامان، بابا و سپهر هراسون خودشون رو رسوندند. صدای یا خدای بابا اضطرابم رو بیشتر کرد. سپهر سریع با دکتر کمالی تماس گرفت. با کمک بابا گذاشتنش رو تخت،داشت گریهام میگرفت.
بابا همش به سرش دست میکشید و میگفت:
-این پسر چرا اینقدر داغه؟!
حدود یه ربع بعد دکتر کمالی رسید و معاینش کرد و دارو نوشت. سپهر سریع داروهاش رو تهیه کرد و تبش رو پایین آوردند. در آخر دکتر به بابا سفارش کرد که حتما مهرساد رو به یه متخصص مغز و اعصاب نشون بدن.
ساعت ده شبه و همه چیز ارومه. مهرساد خوابه. صورتش تو خواب معصومتره.
سپهر دستش رو زده بود زیر چونهاش و نگاهش به مهرساد بود. از کنار پنجره کنار اومدم.
-تو چه فکری؟
سپهر:داشتم فکر میکردم بیدار که شد یه کف گرگی بخوابونم زیر گوشش که مثل حیوون سرش رو نندازه پایین بره بیرون و گم شه. این دفعه رو خدا بهمون رحم کرد؛ اما دفعه دیگه اگه جنازهش رو بیارن ما چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
خندیدم:
-نه خوبه ادامه بده. ماشاالله توی یه جمله هرچی فحش بلد بودی نثارش کردی.
سپهر:بهم حق بده. با دیدن وضعش همچین هول کردم اصلا یادم رفته بود خودم دکترم و نیاز نیست با دکتر کمالی تماس بگیریم.
صدای بابا اومد:
-سپهر؟سپهر بابا یه لحظه بیا!
سپهر:جناب رادمهر بزرگ صدام زدن من برم باز میام.
از جام بلند شدم، رفتم بالا سرش و ایستادم. پلکاش تکون خوردند، کم کم چشماش باز شدند. تو یه لیوان آب ریختم و کمکش کردم تا بلند شد و نشست. آب رو بهش دادم تا حالش بهتر بشه.
روبه روش نشستم. گیج و منگ بود و چشماش خمـار.
-بهتری؟
صدای ضعیفش اومد:
-خوبم.
-دیشب تا صبح کجا بودی؟
دوباره دراز کشید و سرش رو توی بالش فرو کرد.
-میام پایین توضیح میدم
-دکتر گفت باید بری پیش متخصص مغز و اعصاب.
مهرساد:میگرنه.
-خودت رو گول نزن، این میگرن نیست!
بالا سرش رفتم.
-لجبازی نکن، روی دختر عموت رو زمین ننداز!
حرفی نزد. ملحفه رو کنار زد، از تخت پایین اومد. سرش گیج رفت و دستش رو گذاشت روی میز تا نیفته.
با هول به طرفش رفتم.
-خوب نشدی هنوز!
حولهاش رو برداشت و سمت حموم رفت.
-گفتم که خوبم.
از طرز برخوردش حرصم گرفت. عصبی گفتم:
-خیل خب! هرجور راحتی، من میرم.
رفتم طرف در که صداش اومد:
-ساحل؟
سوالی برگشتم طرفش، سرش پایین بود.
مهرساد:تو مهمونی آرسام من رو نشناخته بودی؟
سرم رو بالا انداختم.
-نه من هیچوقت عکسات رو ندیدم.
آهان ضعیفی گفت و توی حموم رفت. منم رفتم طبقه اول در جوار خانواده. به لاله جون گفتم برای مهرساد شام آماده کنه. ده دقیقه بعد جناب با موهای خیس و حوله به دوش اومد تو سالن با قیافهای مثلا خجالت زده، کلی از بابا و مامان به خاطر شب قبل عذرخواهی کرد ما هم که شلغم! سپهر کلی اذیتش کرد و سربه سرش گذاشت. از این که میدیدم حالش خوبه، خوشحال بودم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: