کامل شده رمان تاوان عشق | Fateme_Rz کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fateme_rz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/19
ارسالی ها
53
امتیاز واکنش
440
امتیاز
186
سن
26
محل سکونت
مازندران
«پست هشتم»
به زمان حال برگشتم. کاش برنمی‌گشتم ایران، کاش خونه عمو نمی‌موندم، ورشکست شدن بابا کل زندگیم رو به هم ریخت. هیچ‌وقت اولین باری که دیدمش یادم نمیره. کنار آرسام بود، براش دلبری می‌کرد، همون ساحل تو ذهنم بود. باهمون اخلاق شر و شیطون و مهربون. برای هزارمین بار از ته دلم برای دیر اقدام کردنم پشیمون شدم.
هوا تاریک شده، اصلا نمی‌دونم کجام و ساعت چنده. گوشی‌ام رو در آوردم تا به ساعتش نگاه کنم؛ اما بدبختی از بی شارژی خاموش شده. رو به روم یه پارکه، رفتم و روی نیمکت نشستم. بارون بند اومده؛ اما هوا یه خرده سرده. دلم ‌نمی‌خواست برگردم‌خونه. حداقل امشب رو اصلا دلم نمی‌خواست. سرم رو توی دستام گرفتم؛ مثل کوه سنگین بود. درد بدی بود و کم کم غیر قابل تحمل می‌شد. پارک کم کم خالی می‌شد و چشمام کم کم روی هم می‌افتادند. روی نیمکت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
***
ساحل:
ساعت دوازده شبه و هنوز خبری از مهرساد نیست. اون هیچ جا رو بلد نیست و بدبختی هم اینه که گوشیش خاموشه. بابا و سپهر هرجا که می‌دونستند رو دنبالش گشتند؛ اما هیچ جا نبود. حتی به بیمارستان و پزشکی قانونی هم سر زدند؛ اما انگار آب شده رفته تو زمین.
سپهر شماره مهرساد رو داد و گفت:
-تا می‌تونی به این شماره زنگ بزن تا روشنش کنه و جواب بده.
شدیدا نگرانش شده بودم. اون این‌جا غریب بود، جایی رو نمی‌شناخت و دست ما امانت بود. اگه آسیبی بهش برسه هیچ‌کدوم نمی‌تونیم تو روی عمو نگاه کنیم.
بابا و سپهر یک ساعت پیش برگشتن خونه. بابا مثل مرغ سرکنده عصبی و ناراحته و مامان سعی داره آرومش کنه. سپهر هم که سالن رو متر می‌کنه و منم برای هزارمین بار دارم باهاش تماس می‌گیرم.
ساعت دو بعداز نیمه شبه؛ به زور قرص بابا رو کاناپه خوابش برد. این همه ناراحتی و عصبانیت برای قلبش بد بود. سپهر گوشه سالن تو تاریکی نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته بود. رفتم کنارش که
با ناراحتی گفت:
-سردرداش شدیده ساحل، قرصاش همراش نیست. می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه.
بغلش کردم و با لحن ارامش دهنده‌ای گفتم:
-پیدا میشه داداشی، بهت قول میدم!
***
مهرساد:
با نور شدید خورشید که توی چشمام می‌خورد، از جام بلند شدم. توی پارک بودم. بدنم خشک شده بود. برخلاف انتظارم حالم خوب که نشده بود هیچ، بدتر هم شده بود. رفتم توی خیابون و برای یکی از تاکسیا دست بلند کردم و گفتم که میرم زعفرانیه. پرسون پرسون با کلی مکافات خونه عمو رو پیدا کردم. با کلید در رو باز کردم و رفتم تو، وارد سالن که شدم لاله خانوم با دیدنم هینی کشید.
لاله: وای آقا شما که مارو کشتید! از دیشب تا حالا کجا بودین؟ اقا بهزاد خیلی نگرانتون بود. صبح زود با آقا سپهر رفتن دنبالتون، شبنم خانومم با ساحل خانوم رفتن دنبالتون بگردن.
حالم اصلا خوب نبود. تار می‌دیدم، سرم رو تکون دادم، رفتم طبقه بالا، این همه پله توانم رو گرفته بود. خودم رو انداختم توی اتاقم. در رو بستم. قوطی قرصام روی میز توالت بود و گرفتمش. تا خواستم بازش کنم درد بدی توی سرم پیچید. قرصام از دستم افتاد و همه چیز تار شد. تعادلم رو از دست دادم و تاریکی محض!
***
ساحل:
-الو سپهر! مژده بده،مژده بده. الان لاله جون تماس گرفت گفت که مهرساد برگشته.
سپهر تقریبا فریاد کشید:
-چی؟ ساحل بگو جون سپهر!
با خوش حالی گفتم:
-دیدی گفتم برمی‌گرده؟
چند بار خداروشکر کرد و گفت که خودش رو می‌رسونه. من و مامان زودتر از سپهر رسیدیم خونه. از لاله جون سراغ مهرساد رو گرفتم، گفت که حالتاش عجیب بود و رفته طبقه بالا. زودتر از مامان خودم رو رسوندم به اتاقش. دلم می‌خواست یه دعوای مفصل باهاش کنم، حق نداشت این همه نگرانمون کنه. مثل طلبکارا در رو باز کردم رفتم تو؛ ولی با دیدن صحنه رو به روم شوک زده جیغ بلندی کشیدم. به طرفش رفتم .روی زمین افتاده بود و قرصاش هم اطرافش پخش بود.
کنارش نشستم. از ترس و استرس روی مرز سکته بودم، تکونش دادم.
-مهرساد؟ مهرساد بلندشو! مهرساد توروخدا!
به صورتش سیلی می‌زدم؛ اما به هوش نمی‌اومد. به سرش دست کشیدم؛ خیلی داغ بود. به طرف در رفتم.
جیغ زدم:
-مامان، مامان بیا توروخدا!
تکونش دادم؛ اما به هوش نمی‌اومد. خیس عرق بود.
مامان، بابا و سپهر هراسون خودشون رو رسوندند. صدای یا خدای بابا اضطرابم رو بیشتر کرد. سپهر سریع با دکتر کمالی تماس گرفت. با کمک بابا گذاشتنش رو تخت،داشت گریه‌ام می‌گرفت.
بابا همش به سرش دست می‌کشید و می‌گفت:
-این پسر چرا این‌قدر داغه؟!
حدود یه ربع بعد دکتر کمالی رسید و معاینش کرد و دارو نوشت. سپهر سریع داروهاش رو تهیه کرد و تبش رو پایین آوردند. در آخر دکتر به بابا سفارش کرد که حتما مهرساد رو به یه متخصص مغز و اعصاب نشون بدن.
ساعت ده شبه و همه چیز ارومه. مهرساد خوابه. صورتش تو خواب معصوم‌تره.
سپهر دستش رو زده بود زیر چونه‌اش و نگاهش به مهرساد بود. از کنار پنجره کنار اومدم.
-تو چه فکری؟
سپهر:داشتم فکر می‌کردم بیدار که شد یه کف گرگی بخوابونم زیر گوشش که مثل حیوون سرش رو نندازه پایین بره بیرون و گم‌ شه. این دفعه رو خدا بهمون رحم کرد؛ اما دفعه دیگه اگه جنازه‌ش رو بیارن ما چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
خندیدم:
-نه خوبه ادامه بده. ماشاالله توی یه جمله هرچی فحش بلد بودی نثارش کردی.
سپهر:بهم حق بده. با دیدن وضعش همچین هول کردم اصلا یادم رفته بود خودم دکترم و نیاز نیست با دکتر کمالی تماس بگیریم.
صدای بابا اومد:
-سپهر؟سپهر بابا یه لحظه بیا!
سپهر:جناب رادمهر بزرگ صدام زدن من برم باز میام.
از جام بلند شدم، رفتم بالا سرش و ایستادم. پلکاش تکون خوردند، کم کم چشماش باز شدند. تو یه لیوان آب ریختم و کمکش کردم تا بلند شد و نشست. آب رو بهش دادم تا حالش بهتر بشه.
روبه روش نشستم. گیج و منگ بود و چشماش خمـار.
-بهتری؟
صدای ضعیفش اومد:
-خوبم.
-دیشب تا صبح کجا بودی؟
دوباره دراز کشید و سرش رو توی بالش فرو کرد.
-میام پایین توضیح میدم
-دکتر گفت باید بری پیش متخصص مغز و اعصاب.
مهرساد:میگرنه.
-خودت رو گول نزن، این میگرن نیست!
بالا سرش رفتم.
-لجبازی نکن، روی دختر عموت رو زمین ننداز!
حرفی نزد. ملحفه رو کنار زد، از تخت پایین اومد. سرش گیج رفت و دستش رو گذاشت روی میز تا نیفته.
با هول به طرفش رفتم.
-خوب نشدی هنوز!
حوله‌اش رو برداشت و سمت حموم رفت.
-گفتم که خوبم.
از طرز برخوردش حرصم گرفت. عصبی گفتم:
-خیل خب! هرجور راحتی، من میرم.
رفتم طرف در که صداش اومد:
-ساحل؟
سوالی برگشتم طرفش، سرش پایین بود.
مهرساد:تو مهمونی آرسام من رو نشناخته بودی؟
سرم رو بالا انداختم.
-نه من هیچ‌وقت عکسات رو ندیدم.
آهان ضعیفی گفت و توی حموم رفت. منم رفتم طبقه اول در جوار خانواده. به لاله جون گفتم برای مهرساد شام آماده کنه. ده دقیقه بعد جناب با موهای خیس و حوله به دوش اومد تو سالن با قیافه‌ای مثلا خجالت زده، کلی از بابا و مامان به خاطر شب قبل عذرخواهی کرد ما هم که شلغم! سپهر کلی اذیتش کرد و سربه سرش گذاشت. از این که می‌دیدم حالش خوبه، خوش‌حال بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پست نهم»
    چمدونش رو صندوق عقب گذاشت و با کلافگی گفت:
    -چشم مادرمن! مواظبم....باشه....باشه...وای مامان به خدا مواظبم! ساحل تو یه چیزی بگو!
    شونه‌هام رو بالا انداختم.
    -خودم از هفت خان رستم رد شدم.
    سوار ماشین شد و در رو محکم بهم کوبید.
    -چته بابا؟ماشین رو داغون کردی.
    شیشه ستمش رو پایین دادم.
    -بیتا جون نگران نباشین خودم مواظبشم.
    بیتا:مرسی دخترم، من امیدم فقط به توئه وگرنه از این دختر که بخاری بلند نمیشه.
    نگار:وا مامان!
    بوقی زدم و خداحافظی کردم.
    -کمربندت رو ببند.
    نگار:باشه.
    دست به کار شد.
    نگار:سپهر میاد دیگه؟
    -آره؛ اگه نمیومد بابا نمی‌ذاشت بیام. با مهرساد باهم میان.
    نگار:عجب حالی گرفته شد از پسرا وقتی شنیدن نمی‌تونن با جفتشون بیان.
    زدم زیر خنده:
    -وای قیافه سورن رو ندیدی!
    نگار:اوو چرا این‌قدر دور میری؟ همین آرسام خودمون!
    ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم:
    -بچم خورد تو برجکش.
    آیفون رو زدیم و در باز شد. دست نگارو گرفتم و تا در سالن دوییدیم. آرشین در رو باز کرد که نگار محکم بهش خورد.
    آرشین دستش رو روی بینیش گذاشت.
    -نگار کوری مگه؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت.
    -به من چه تو مثل جن ظاهر شدی؟!
    -آرسام نیست؟ماشینش رو ندیدم.
    آرشین:نه اقا تازه یادش اومد بنزین نداره،رفت بزنه.
    نگار:رادوین کجاست؟
    آرشین با حرص گفت:
    -سرما خورده و از جاش بلند نمیشه. آخه کی وسط تابستون سرما می‌خوره؟
    نگار:وسط تابستون نیست که! آخرای شهریوره و هوا هم داره سرد میشه.
    -از جاش چرا بلند نمیشه؟
    آرشین:میگه بدنم درد می‌کنه!
    نگار دستمون رو کشید و بالا برد. بدون در زدن مثل آمازونیا در رو باز کرد و پرید تو. قیافه رادوین اون لحظه دیدنی بود، نیم خیز شده بود گلدون اتاقش تو دستش و اماده پرتاب بود تا نگار رو دید نفس راحتی کشید و گلدون رو سرجاش گذاشت. با لحن بامزه ای گفت:
    رادوین:دختر تو مگه دست نداری در بزنی؟زهر ترکم کردی!
    دستش ذو جلوی دهنش مشت کرد و ادامه داد:
    -اِ اِ اِ شاید من لباس تنم نبود. دخترا دیگه شرم و حیارو قورت دادن یه آبم روش!
    نگار:واه خب نگرانت شدم!
    رادوین:خیلی ممنون واقعا! همچین در رو باز کردی اومدی تو انگار می‌خواستی مچم رو بگیری.
    آرشین:ای بابا راد انقد کولی بازی در نیار! پاشو اماده شو الان بچه‌ها می‌رسن.
    چشم راد به من افتاد:
    -علیک سلام زنداداش خانوم.
    -امون دادی اصلا حرف بزنم؟یه ریز داشتی گله می‌کردی!
    نگار:اذیتش نکنین مریضه بچم.
    آرشین چمدون راد رو بیرون کشید.
    -تو نمی‌خواد دایه مهربون تر از مادر بشی!
    نگار به کمک آرشین رفت. رفتم روی تختش نشستم، با ناراحتی به آرشین نگاه می‌کرد.
    توی چشمام نگاه کرد و با سر به آرشین اشاره کرد:
    -می‌بینی عاشق کی شدم؟
    آهی کشید و دستش رو به صورتش کشید.
    -بیخیال!
    رادوین از بچگی عاشق آرشین بود؛ ولی آرشین هیچ‌وقت عشقش رو ندید؛ یعنی هیچ‌وقت بیشتر از یه پسرعمو بهش نگاه نکرد. رادوین آب میشد؛ اما آرشین نمی‌دید.
    صدای نگار اومد:
    -این چیه گذاشتی؟ خیلی نازکه؛ مثل اینکه سرما خورده ها! می‌خوای بدتر بشه؟
    آرشین چمدون رو به طرف نگار هل داد.
    -اخه من از کجا بدونم براش چی بذارم؟
    رادوین لبخند تلخی زد:
    -اصلا بهم فکر نمی‌کنه، اصلا براش مهم نیستم!
    دستم رو روی دستش گذاشتم.
    -راد این‌کار رو با خودت نکن!
    ملحفه رو زد کنار از جاش بلند شد و به طرفشون رفت.
    -برین کنار ضعیفه ها! اصلا کی بهتون گفت برام لباس جمع کنین؟
    آرشین لباس توی دستش رو با حرص توی چمدون پرت کرد.
    -وقتی جنابعالی افتخار جمع کردن نمی‌دین ما مجبوریم جمع کنیم. حداقل تا یه ربع دیگه اماده باش، بچه‌ها می‌رسن!
    از جاش بلند شد و بیرون رفت. رادوین لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
    -از دست این دختر!
    هر سه تامون می‌دونستیم این لبخند از روی درده، فقط اونی‌که باید بدونه نمی‌دونه.
    چمدون رو به طرفش کشید.
    -شمابرین پایین، من جمع می‌کنم میام.
    سرم رو تکون دادم:
    -نگار بیا!
    با نگار رفتیم پایین. در باز شد و آرسام وارد شد و با دیدنم گل از گلش شکفت.
    آرسام:به به خانوم عزیزم!
    جلو رفتم.
    -سلام عزیزم!
    سوییچش رو روی عسلی گذاشت.
    -خوبی؟
    -ممنون!
    نگار:سلام آرسام.
    آرسام:به به نگار خانوم!
    رو به آرشین کرد:
    -راد هنوز خوابه؟
    آرشین:نه داره لباساش رو جمع می‌کنه.
    آرسام:من برم‌کمکش.
    سرم رو تکون دادم که سمت پله ها رفت.
    نگار:آرشین این چه طرز برخورد با راده؟
    آرشین:نگار امروز اصلا اعصاب ندارم!
    دست نگار رو فشار دادم تا ادامه نده.
    آیفون زده شد، آرشین در رو باز کرد که همه بچه ها اومدن داخل و باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم. آرسام و رادوین هم به جمعمون پیوستن. همه به حیاط رفتیم. مهرساد و سپهرم اومدن. بعد از احوالپرسی باهمه سپهر با خوشحالی اومد سمت نگار.بلند گفت:
    - واو ببین کی اینجاست، عشق بچگیام!
    نگار که معلوم بود کیلو کیلو تو دلش قند اب می‌کردن باخنده به بازوی سپهر مشت زد:
    -هنوزم همونی عوضی!
    سپهر:دختر تو هنوز ادب نشدی؟
    همه بالبخند به دیالوگشون گوش می‌دادن.
    بعد از نگار نوبت به آرسام بود. آرسامم کلی خود شیرینی کرد و تا می‌تونست خودش رو توی دل سپهر جا کرد. دست آرشین رو کشیدم و بردم طرف سپهر.
    -داداش اینم آرشینه!
    سپهر با آرشین دست داد:
    -خوشبختم مادمازل!
    بقیه رو هم بهش معرفی کردم.
    رفتم طرف مهرساد، اخم نداشت؛ اما ته چشماش ناراحتی رو می‌شد دید.
    -بهتری مهرساد؟
    لبخند زد، چه قشنگ می‌خنده!
    مهرساد:اره خوبم.
    صدای نگار اومد:
    -برین کنار برین کنار!
    همه با تعجب برگشتیم سمتش، دست تو دست آرشین میومدن جلو.
    آرشین:سورن و عسل وارد می‌شوند!
    جمع ترکید از خنده. هم‌چین به هم چسبیده بود و ماچ و بـ ــوسه می‌کردن هم رو انگار واقعا بی اف جی افن! عسل با حرص گفت:
    -عوضیا ادای ما رو در میارین؟سورن یه چیز بگو بهشون!
    نگاهمون به سورن افتاد که خودش رو ول داده بود و هرهر می‌خندید. وسط خندش گفت:
    -ناموسا خیلی طبیعی در میارن!
    همه زدیم زیر خنده.
    پرهام:سورن تا تو باشی انقد تو جمع لاو نترکونی!
    سورن:تو خودت که کم مونده تو جمع هلیارو قورت بدی.
    نگار:پرهام خان می‌خواین ادای شمارم در بیاریم؟
    پرهام خندش رو خورد:
    -بله بنده رسما سکوت اختیار می‌کنم!
    بچه ها هرهر می‌خندیدن.
    رفتم جلو و توی سر نگار و آرشین زدم.
    -عوضیا خیلی باحال بود.
    نگار برام ماچ فرستاد.
    -مرسی عشقم!
    رادوین اومد طرفمون با مسخرگی گفت:
    -شماها این‌قدر بامزه بودین من خبر نداشتم؟
    آرشین:تا چشمت دراد!
    رادوین قیافش رو کج و کوله کرد. گوشی آرشین زنگ خورد.
    آرشین:سلام فدات شم،پس چرا نیومدی عزیزم؟
    مگه کسیم مونده که نیومده باشه؟به دور و برم نگاه کردم.
    آرشین:الان پشت دری؟
    -....
    آرشین:باشه باشه الان باز می‌کنم،ما تو حیاطیم صدای در رو نشنیدیم.
    سریع رفت سمت در و پنج دقیقه بعد با آیدا و یه پسر حدودا همسن آرسام برگشت. وایی باز این عفریته خانوم؟
    آیدا باهمه احوالپرسی کرد و بابت دیر اومدنش عذر خواهی کرد. هه! چقدرم برای بقیه مهمه دیر اومدنش، تو اصلا نیا کمبودت حس نمیشه ایکبیری!
    رو کرد سمت پسره و گفت:
    آیدا:ایشون پسرخالم کامیار هستن.
    دوباره شروع کردیم به معرفی همه برای کامیار خان!
    آیدا:آرسام جان ایرادی نداره کامی باهامون بیاد؟
    آرسام جان و مرض، آرسام جان و درد بی درمون!
    آرسام:نه من کی مشکلی ندارم، بچه ها شماچی؟
    همه گفتن که مشکلی نداریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پست دهم»
    بعد از موافقت بچه ها نوبت به تقسیم کردن شد.
    آرسام:خب آرشین و نگار که با ساحل میرن.
    آرشین و نگار با سر تایید کردن و اومدن کنارم ایستادن.
    دلناز:عسل، آوا، آیدا و هلیا هم بامن میان.
    آرسام:راد و مهرساد و سپهرم که با منن.
    سورن:منم که باید جور ارمین، پرهام، کامیار و اریا رو بکشم.
    کامیار:ممنون سورن جان! من با ماشین خودم میام.
    سورن:دیگه دیگه! قرار بود پسرا با پسرا و دخترا با دخترا بیان.
    رادوین:خب اگه اقا کامیار با ماشین خودش راحت‌تره می‌تونه تنها بیاد.
    آیدا:دلنازی منم با کامی میام.
    آرسام:پس همه چی حله! سپهر جان با من بیا چمدونت رو بذارم توی ماشین. بقیه هم دست به کار شین.
    نگار و آرشین زیر گوش هم پچ پچ می‌کردن. راد اومد کنارم و با سر به سورن و عسل اشاره کرد که تو حلق هم حرف می‌زدن.
    با خنده نگاشون کردم:
    -نامزدن؛ فضولی نکن راد!
    با دستش اول به خودش و بعد به آرشین اشاره کرد. چند بار با عشـ*ـوه پلک زد، مردم از خنده!
    -لال شدی انشاالله؟
    رادوین:فکر کن ساحل، من و آرشین!
    بهش خیره شد. همون لحظه آرشین روش رو برگردوند و با راد چشم تو چشم شد.
    آرشین:چته؟ بیا من رو بخور!
    پقی زدم زیر خنده.
    رادوین:اصلا عشق میچکه ازت!
    آرشین:ایش همینم!
    یکی صداش کرد:
    -آرشین خانوم؟
    همه به سمت صدا برگشتیم‌. کامیار بود،اخمای راد توی هم رفت.
    آرشین:بله؟
    کامیار:میشه یه لحظه تشریف بیارین؟
    آرشین رفت سمتش و یکم دور شدن.
    رادوین:این پسره با آرشین چیکار داره؟
    نگار به سمتشون نگاه کرد و شونه‌هاش رو بالا انداخت. صدای خنده بلند آرشین اومد.
    نگار:باز جلف بازیاش شروع شد!
    رادوین چپ نگاهش کرد و سمت آرشین رفت. من و نگار دنبالش رفتیم.
    رادوین:کامیار خان ما داریم حرکت می‌کنیم. نمی‌خواین راه بیفتین؟
    آرشین خصمانه به رادوین نگاه کرد، دلم یه جوری شد!
    کامی:جان؟بله بله الان حرکت می‌کنم.
    به سمت آرشین رو کرد.
    -خب آرشین جان بقیه صحبتمون بمونه شمال!
    نگار چشماش رو گشاد کرد.
    -جانم؟آرشین جان!
    پاهاش رو لگد کردم تا ابرو ریزی نکنه. بدتر جیغ کشید:
    -ایی وحشی پام قطع شد!
    لبخند مصنوعی زدم زیر لب گفتم:
    -نگار خفه شو!
    آرشین نگاهش رو ازمون گرفت.
    -مشتاقم ادامه صحبتتون رو بشنوم. اوم تو شمال!
    کامی سرش رو تکون داد، خداحافظی کرد و رفت. آرشین اومد سمت راد.
    -همیشه خروس بی محلی!
    راهش رو گرفت و رفت. راد اومد کنارم ایستاد:
    -میگم، به خدا برسیم شمال تو اولین فرصت بهش میگم که چقدر می‌خوامش، نمی‌ذارم مال کس دیگه ای بشه.
    نگار دستاش رو با ذوق بهم کوبوند.
    -ایول رادوین!
    با خوشحالی نگاهش کردم:
    -خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی بگی.
    آرسام اومد پیشمون و رادوین و نگار هم به طور کاملا ضایع تنهامون گذاشتن.
    آرسام:چند تا نصیحت دارم ضعیفه!
    یه لبخند بزرگ زدم:
    -جونش آقامون بگو من گوش میدم!
    به طور نمایشی سرفه کرد:
    -اولا تند نمی‌رونی! دوما ما رو زا به راه نمی‌کنی،سوما جیغ جیغ نمی‌کنی،چهارما....
    یکم فکر کرد:
    -چهارما...همین سه تا بود دیگه!
    تند تند گفتم:
    -اولا چشم، دوما چشم، سوما چشم!
    چپکی نگام کرد:
    -ساحل جدی باش، شوخی ندارم!
    -اِ واقعا؟من فکر کردم شوخی داری.
    خواست جوابم رو بده که راد صداش کرد، با دست روی کتش زدم
    -ما رفتیم جیـ*ـگر!
    کیفم رو انداختم روی دوشم. از پشت صداش میومد که نصیحت می‌کرد. دستم رو اوردم بالا و باهاش خداحافظی کردم.
    رفتم سمت ماشین،نگار و آرشین جفت هم نشسته بودن. تا سوار شدم غرغر آرشین رفت هوا!
    آرشین:وای ساحل ماشینت رو عوض کن به زور جا می‌شیم!
    نگار:نه نه ساحل نفروشیا! به حرفش گوش نده.
    آرشین چپ نگاهش کرد:
    -شما جات راحته نه؟
    نگار با بی خیالی شونه‌ای بالا انداخت:
    -یه خرده اونور‌تر بری راحت‌ترم میشه!
    آرشین با غیظ گفت:
    -نگار هم‌چین می‌زنمت پخش زمین شی! من میگم جا نمیشم تو میگی برو اونور‌تر؟
    با دستم به فرمون کوبوندم.
    -ای بابا! مثل اینکه تا الان باهمین ماشین رفت و آمد می‌کردیم.تا حالا چرا مشکل نداشتین؟
    نگار:من که مشکل نداریم. این خانوم از جای دیگه سوخته حرصش رو سر ما در میاره.
    آرشین:نه جونم از جایی نسوختم! فقط قبلا قرار نبود چند ساعت تو ماشین باشیم مشکلی نداشتم.تو هم این کیف پر از وسایلت رو می‌ذاشتی صندوق بد نبود.
    می‌دونستم امروز کلا اعصاب نداره بهش گیر ندادم. بدون حرفی کیف نگار رو برداشتم گذاشتم صندوق، سوار شدم و گازش رو گرفتم. پیش به سوی شمال!
    آرشین هم چنان غر میزد و نگارم که خدای حرص دراوردن هی حرصش می‌داد.
    دستم رو بردم سمت ضبط و یکی از اهنگارو پلی کردم. تا اهنگ پخش شد غرغراشون قطع شد.
    نگرانم از اینکه جدابشی از من و تقدیرم....
    نرو دل نکن از من بری بعد تو می‌میرم...
    به خدا تو دلم نمی‌تونه کسی بگیره جاتو...
    نگرانم از اینکه بگیرن ازم همه دستاتو...
    نگران توأم تو عزیزمنی،خودتم میدونی همه چیز منی،رو به رومی و عکس رو میز منی...
    نگار تا خواست دهنش رو باز کنه و جیغ بکشه آرشین جلوی دهنش رو گرفت:
    -جان من تو ملإعام جیغ نکش ابرومون میره،وایسا بریم یه جا خلوت.
    نگار محکم خودش رو به صندلی کوبید.
    -ساحل تند برون من توان کنترل خودم رو ندارم.
    آرشین:ساحل تند نریا!
    با کلافگی گفتم:
    -ای بابا شما چرا امروز ساز مخالف می‌زنین؟ محض رضای خدا دو دقیقه آروم بگیرین.
    هردو همزمان گفتن:
    -تقصیر این بود!
    یه دفعه بهم نگاه کردن که نگار زودتر موهای آرشین رو کشید:
    -هاهاها شوهر من خوشگل تره آری خانوم !
    آرشین لبش رو کج کرد:
    -هیچم اینطور نیست!
    از روی تاسف سری تکون دادم:
    -امروز شدید رفتین تو فاز بچگیتون!
    نگار:ساحل لطف کنی دهن مبارکت رو ببندی ممنون میشم.
    اگه قرار بود با این وضع بریم شمال مسافرت زهرمارمون میشد. یه آهنگ خارجی توپ پلی کردم و صدارو تا ته زیاد کردم. پام رو گذاشتم روی گاز و بااخرین سرعت روندم. اون دوتا خلم از شدت هیجان جیغ جیغ می‌کردن.
    نگار با صدای بلند گفت:
    -وای ساحل فاتحه‌ات خونده‌اس آرسام پشت سرمونه.
    سرعتش رو زیاد کرد و اومد کنار ماشینم. صدای اهنگ رو کم کردم. رادوین صندلی کمک راننده نشسته بود. آرسام هم‌چین اخم کرده بود که انگار ارث مادربزرگش رو خوردم! لبخند دندون نمایی زدم..
    رادوین:نیشت رو ببند دختره‌ی ایکبیری، چه طرز رانندگی بود؟
    -ایکبیری خودتی بیشعور!
    آرسام تا دهنش رو باز کرد گاز رو گرفتم و د برو که رفتیم! تا نزدیکیای شمال برنامه مون همین بود. تا بهمون می‌رسیدن و دهن باز می‌کردن گازش رو می‌گرفتم و می‌رفتم.
    ناهار رو تو یه رستوران وسط جاده با چشم غره های آرسام خوردم؛ البته باید بگم کوفتم شد رسما. اون‌قدر چپ نگاهم کرد که ترسیدم چشماش چپ شه بچه‌ام. دنبال هر موقعیتی بود تا باهام حرف بزنه؛ اما من همه جا نگار و آرشین رو با خودم می‌کشیدم، اخرش هم موفق نشد. رسیدیم شمال و این‌دفعه گذاشتم آرسام جلوتر بره؛ چون ادرس رو بلد نبودم. وارد یه روستای سرسبز و خوشگل شدیم. نیم‌ ساعت روند تا به دریا رسیدیم و یه ربع بعد جلوی ویلاشون نگه داشت. بچه‌ها تک تک از ماشین پیاده شدن. چمدونا رو از صندوق برداشتم و دادم دست نگار و آرشین. راد رفت در ویلارو باز کنه. به دریا نگاه کردم؛ چه آبیه قشنگی، چه وسعتی! همین‌طور رفته بودم توی فاز که یکی بازوم رو فشار داد. بدون اینکه ببینم کیه به بازوم نگاه کردم و گفتم:
    -اخ اخ عوضی دستم کبود شد!
    نگاهم رو بالا اوردم. آرسام‌ با اخم نگاهم می‌کرد. لبخند بزرگی زدم و خودم رو لوس کردم.
    -به به اقامون، دلم برات یه ریزه شده بود!
    به بازوم نگاه کردم و ادامه دادم:
    -البته فدا سرتا اصلا اشکال نداره بازوم کبود شد!
    لباش می‌رفت که بخنده؛ اما جلوی خودش رو گرفت. با همون اخمش گفت:
    -چه طرز رانندگی بود؟ هان؟
    -هان نه و بله!
    ازبین دندونای کلید شده‌اش گفت:
    -ساحل؟
    -جونم اقامون؟
    به صورتش دست کشید:
    -تو ادم نمیشی!
    -فرشته ها که ادم نمیشن!
    خیره نگاهم کرد:
    -عاشقتم به مولا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پست یازدهم»
    ملحفه رو از روم برداشتم. با گیجی رو تخت نشستم، به تم مشکی و بنفش اتاق نگاه کردم. وا! اینجا دیگه کجاست؟سرم رو کج کردم که نگاهم به تراس افتاد که در تماما شیشه‌ایش باز بود و پرده ی نازک و سفیدش با وزش باد به این طرف و اون طرف می‌رفت. چشمم به دریا افتاد. با شوق از تخت اومدم پایین و رفتم روی تراس. نفس عمیقی کشیدم. مغزم ارور داده بود. روی صندلی نشستم. اتاق قشنگی بود، به تخت دونفره نگاه کردم که یه تخت یه نفره به زور بهش جفت شده بود. یاد کار آرشین افتادم.
    آرشین:اِ این تخت که دو نفره‌اس!
    نگار خودش رو پرت کرد روی تخت، شانس اورد تخت نشکست.
    -وای چقدر نرمه!
    آرشین هم چنان متفکرانه به تخت خیره شده بود.
    نگار:ای بابا آرشین! لاغریم روش جا می‌شیم!
    به من اشاره کرد:
    -ساحل بیا!
    رفتم نزدیک که دستم رو کشید و با سر روی تخت افتادم. آرشین هم خودش رو جا داد، هر سه تا جفت هم خوابیده بودیم.
    آرشین با اعتراض بلند شد:
    -ای بابا اصلا نمیشه تکون خورد. تا صبح خشک می‌شیم روش!.
    یکم فکر کرد و بعد دستاش رو بهم کوبید.
    -اها فهمیدم!
    سریع از اتاق خارج شد. پنج دقیقه بعد صدای داد و هوارش که من و نگار رو صدا میزد اومد. به زور یه تخت یه نفره رو بردیم توی اتاق و جفت تختمون قرار دادیم. داشتم فکر می‌کردم بعد چیشد که صدای بلند موزیک خارجی از پایین اومد. باز اینا جوگیر شدن! به ساعت نگاه کردم، هفت غروب بود. از اتاق خارج شدم، به جز اتاق ما چهارتا اتاق دیگه هم طبقه بالا بود و چهارتاهم طبقه پایین. از پله‌ها سرازیر شدم که دیدم نگار و آرشین دارن هیپ هاپ می‌رقصن و بقیه دخترام تشویقشون می‌کنن. از پسرا خبری نبود. رفتم روی مبل کنار عسل نشستم. رقصشون تموم شدکه عسل کنار گوشم جیغ کشید:
    -وای عالی بود، نگار عاشقتم!
    دلناز:نگار خیلی حرفه‌ای رقصیدی، آرشین تو هم همینطور!
    آرشین چسبید به نگار و با لبخند پهنی گفت:
    -به استادم رفتم
    نگار محکم لپش رو بوسید. باهم اومدن کنارم نشستن.
    نگار:خوب خوابیدیا!
    -اره خیلی خسته بودم. پسرا کجان؟
    نگار:مهرساد، رادوین و سورن رفتن برای کارای کنسرت.
    خمیازه کشیدم:سورن رو کجا بردن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پست دوازدهم»
    نگار:هوشیار نیستیا ساحل! مثل اینکه سورن مدیر برنامه رادوینه.
    ابروهام رو بالا دادم و دوباره خمیازه کشیدم.
    نگار:پوف! خفه کردی مارو با خمیازه‌هات!
    خودم رو بهش چسبوندم.
    -خیلی خستم!
    نگار:این همه خوابیدی هنوز خسته ای؟
    چشمام رو بستم.
    -این همه ساعت پشت فرمون نبودی تا بفهمی چی میگم!
    گوشی آرشین زنگ خورد. از جاش بلند شد و سمت پله‌ها رفت.
    -این چشه؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت.
    -نمی‌دونم از وقتی اومدیم تا کمر رفته تو گوشیش!
    عسل پرده رو کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
    -پسرا دارن بساط کباب رو اماده می‌کنن.
    هلیا بلند شد، دست عسل رو کشید و باهم رفتن بیرون. آرشین حاضر و اماده از پله ها اومد پایین.
    آیدا با لبخند گفت:
    -واو لیدی کجا به سلامتی؟
    آرشین چشمکی زد و سریع بیرون رفت. نگار با کنجکاوی پشت پنجره رفت.
    آیدا سرخوشانه خندید:
    -فضولی نکن نگار جون!
    نگار نگاه حرصیش رو از آیدا گرفت و به من دوخت. به بیرون اشاره کرد و رفت بیرون، پشت سرش رفتم.
    -چی شده؟
    با حرص گفت:
    -عتیقه خانوم با کامیار رفت!
    با شگفتی گفتم:
    -کی؟ آرشین؟
    نگار:پ ن پ مادر بزرگ من!
    -تو چرا این‌قدر حرص می‌خوری؟
    با عصبانیت گفت:
    -حالیت نیستا! اگه رادوین بفهمه چی؟
    -هیچی!
    به سمت ساحل راه افتادم. باهام هم‌قدم شد..
    نگار:یعنی چی هیچی؟
    -تقصیر خود رادوینه، هزار بار بهش گفتیم به آرشین بگو دوسش داری گوش نکرد. من و تو نمی‌تونیم به آرشین بگیم عاشق نشو؛ چون رادوین عاشقته. تو این یه مورد هیچ کاری از دستمون بر نمیاد. حلال کار خود رادوینه. اتفاقا شاید براش یه تلنگریم بشه.
    روی شن‌های ساحل نشستیم.
    نگار:اره حق با توئه!
    صدای توقف ماشین اومد و برگشتیم. رادوین اینا بودن. نگار بلند شد و دستم رو گرفت و بلندم کرد، رفتیم سمتشون.
    آرسام:چطور بود سالن؟
    سورن:عالی داداش، حرف نداشت!
    نگاه راد به من افتاد:
    -چطوری خانوم شوماخر؟
    نگار:اذیتش نکن خوابش میاد هوش نیست جوابت رو بده.
    رادوین:خوابش میاد؟ کم مونده بود مثل خرس قطبی بره به خواب زمستونی.
    نگاهم رو چرخوندم به آرسام و قیافه‌ام رو کج و کوله کردم. خندید و به صورتش دست کشید.
    -رادوین خانومم رو اذیت نکن!
    رادوین:داداش باز تو زن ذلیل شدی؟
    دخترا کم کم از ویلا اومدن بیرون. سپهر در حالی که چشماش رو میمالوند اومد طرفمون و خمیازه کشید.
    -وای چقدر خوابیدم!
    رادوین:بفرما خان داداش، خواهر برادر عین همن!
    رفتم کنار سپهر و دستش رو گرفتم:
    -ماهه داداشم!
    نگار توپ والیبالی که کنار پاش بود رو برداشت و محکم کوبوند توی سر سپهر که به جاش من دردم گرفت.
    دستش رو گذاشت روی سرش و به نگار نگاه کرد.
    -از شما بعید بود عشق دوران جاهلیت!
    نگار جیغ کشید:
    -چی؟ دوران جاهلیت؟ می‌کشمت سپهر!
    سپهر دستش رو بالا برد.
    -یا خود خدا! یکی این سلیطه خانوم رو جمع کنه.
    نگار چشماش رو چپ کرد و روش رو برگردوند. دلناز توپ رو برداشت.
    -کیا موافقن والیبال بازی کنیم؟
    رادوین:من که پایه ام!
    بقیه هم موافقت کردن.
    رادوین:ساحل برو به آرشین بگو بیاد والیبال.
    -امم چیزه... آرشین رفته خرید.
    با تعجب گفت:
    -خرید؟
    نگار:اره یه چیزایی لازم داشت رفت بخره.
    رادوین:اهان اُکی. شما بیاین تو تیم من.
    دست مهرساد رو هم به طرفش کشید. آرسام تا پا گذاشت طرف ما راد هولش داد اون‌ور.
    رادوین:داداش شرمنده شما بمون اون‌ور. هرچی امروز زن ذلیل بازی دراوردی کافیه!
    من و نگار ریز ریز می‌خندیدیم. رفتم کنار مهرساد و عطرش پیچید تو بینیم. نفس عمیقی کشیدم که شنید و برگشت متعجب نگام کرد. به سرفه افتادم، خندید و روش رو اون‌ور کرد.
    پررو پررو رفتم کنارش وایسادم:
    -اوی جناب پسرعمو!
    با خنده گفت:
    -جانم دخترعمو!
    -فردا اجرا داری؟
    خنده‌اش رو قورت داد.
    -با اجازه شما!
    تا خواستم نطق کنم نگار جیغ کشید:
    -ساحل بپا توپ!
    توپ محکم به سرم خورد.
    نگاهم به آرسام افتاد که هر هر می‌خندید، عوضی من رو می‌زنی؟
    توپ رو محکم پرت کردم طرفش که به شکمش خورد.
    مهرساد:داداشا ابجیا میدون جنگ که نیومدین! چه طرز زدنه؟
    سپهر:لایک به وجودت داداش سرم هنوز درد می‌کنه.
    شونه‌هام رو بالا انداختم.
    -حقتونه!
    تور والیبال اماده شد و همه رفتیم توی زمینامون. حدود نیم ساعت والیبال بازی کردیم و نیم ساعت بعدش هم وسطی.
    کلی تونستیم همدیگه رو با توپ کوبوندیم. صدای همه دراومده بود از درد!
    آرسام:بابا شما هرچی حر ص و بدبختی داشتین امروز حسابی سرما جبران کردین.
    اوا سرش رو گرفته بود.
    -شما هم کم نزدین!
    عسل:به تازه عروسمونم رحم نکردین.
    سپهر به مهرساد اشاره کرد.
    -جان عزیزتون فقط نزنین تو سر مهرساد!
    مهرساد دراز کشید رو شن ها.
    سپهر به طرفش دویید.
    -خوبی علی؟
    مهرساد خندید:
    -خوبم داداش نگران نباش. یکم سرم گیج رفت فقط!
    نگار با ارنجش کوبید به پهلوم و زیر گوشم گفت:
    -مهرساد چرا مثل حامله ها سرش گیج میره؟
    بااخم نگاهش کردم.
    -خجالت بکش نگار! حامله یعنی چی؟ میگرن داره!
    لبخند دندون نمایی زد.
    -اهان!
    صدای ترمز ماشین اومد. آرشین و کامیار برگشته بودن. آرشین از ماشین پیاده شد و برامون دست تکون داد.
    نگاهم به رادوین افتاد که با اخم داشت نگاهشون می‌کرد. محکم به توپ جلوی پاش ضربه زد و رفت سمت ویلا.
    آرشین:نگار، ساحل بیاین کمک!
    نگار:چی خریده مگه که کمک می‌خواد؟
    سرم رو بالا انداختم.
    -بریم ببینیم چیکار داره.
    به کامیار سلام کردیم. پاکتای آرشین رو برداشتیم و وارد سالن شدیم.
    رادوین روی کناپه نشسته بود و به تلویزیون خاموش نگاه می‌کرد.
    آرشین:علیک سلام رادوین خان!
    رادوین سرش رو اورد بالا و بااخم نگاش کرد:
    -ماشاالله کبکت خروس می‌خونه! خوش گذشت؟
    آرشین بیخیال از پله‌ها بالا رفت.
    -اوو چه جورم. خوش گذشت واژه کوچیکیه برای این همه خوشی!
    اخمای رادوین بیشتر رفت توی هم.
    نگار:خیلی خب آرشین لازم نیست انقدر مایه بیای! برو بالا زودتر، دستم شکست!
    سریع رفت بالا و در اتاقمون رو باز کرد. با نگار پاکتارو گذاشتیم روی تخت.
    نگار:خب تعریف کن قضیه چی شد؟
    آرشین رو تخت نشست.
    -آیدا دوماه پیش یه عکس از من و خودش تو اینستاگرامش آپلود کرد. کامیار ازوقتی عکسم رو میبینه ازم خوشش میاد و قفل آیدا میشه که مارو باهم اشنا کنه. فرصت نشد تا این که برنامه شمال ریخته شد و آیدا اون رو باخودش اورد تا بامن اشنا کنه.
    -نظرت دربارش چیه؟
    آرشین:من که خیلی ازش خوشم اومد پسر خوبیه!
    نگار:یعنی می‌خوای باهاش باشی؟
    آرشین:اگه پیشنهاد بده چرا که نه؛ بالاخره که باید یه روز از سینگلی دربیام. کی بهتر از کامی؟
    نگار:اوهو چه پسرخاله هم شد! کامی!
    دست بردم و یکی از پاکتاش رو باز کردم. با تعجب به خرس کوچولویی که تو پاکت بود نگاه کردم.
    -برات خرس خرید؟
    سی و دوتا دندونش رو به نمایش گذاشت.
    نگار:نخند مسواک گرون میشه. بچه‌ای تو مگه؟ خرس چیه اخه؟!
    آرشین:اِ ایراد نگیرین دیگه!
    نگار به نشونه تاسف سرش رو تکون داد.
    به سمت بالکن رفت.
    نگار:اِ دوستان سوژه جدید پیدا شد. آیدا خانوم چسبیده به مهرساد خان. جالبش اینجاس مهرساد اصلا ادم حسابش نمی‌کنه!
    تند رفتم روی بالکن.
    -ای خدا یکی این دختره رو خفه کنه که حالمون رو بهم زد دیگه!
    نگار:تو خوشحال باش عشقم بالاخره از آرسام کشید بیرون!
    نگاه ارمین به ما افتاد.
    -بیاین شام. الان دیگه حاضر میشه!
    -الان میایم.
    نگار و آرشین زودتر از من از سالن رفتم بیرون. ایستادم و به رادوین نگاه کردم که از پنجره خیره شده بود به دریا، سنگینی نگاهم رو حس کرد و به طرفم برگشت.
    رادوین:اول مادرم رو از دست دادم و بعدم پدرم رو. آرشین تنها دختریه که بعد از مرگشون بهم کمک کرد تا برگردم به زندگی. از اون روز عاشقش شدم و نمی‌ذارم ازم بگیرنش. بعد از کنسرت بهش میگم و ازش خواستگاری می‌کنم، قول میدم!
    از ته قلبم لبخند زدم:
    -موفق باشی داداشی!
    ****
    وارد سالن کنسرت شدیم.
    آرسام:ساحل یه سر بریم پیش رادوین اینا!
    سرم رو تکون دادم. زیر گوش نگار گفتم:
    -آرشین رو یه جا پیش خودت بنشون، یه وقت نره کنار کامیار که باز رادوین رو نمیشه جمع کرد.
    نگار:باشه باشه حواسم هست.
    با آرسام رفتیم پشت صحنه .واو چقدر خوشتیپ اینجاست!
    بااخم نگام کرد. اوهو مثل اینکه بلند گفتم!
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
    -ولی اقامون یه چیز دیگه‌اس!
    نیشش شل شد! بی جنبه!
    هردومون با چشم دنبال رادوین می‌گشتیم که پیداش کردم. یه تیشرت سفید با جلیقه کوتاه مشکی با شلوار جین تنگ مشکی پوشیده بود. چه خوشتیپ شده برادر شوهرم!
    تا چشمش به ما افتاد با لبخند گشادش به طرفمون اومد. آرسام محکم بغلش کرد.
    دستش رو باز کرد و به طرفم اومد.
    -به زنداداش جونم!
    آرسام با دست محکم به شکمش زد.
    -ساحل رو اذیت نکن!
    روی شکمش خم شد.
    -داداش کشتیم که!
    زبونم رو براش دراوردم.
    آرسام:به به داداش مهرساد گل!
    مهرساد لبخند زنون اومد طرفمون. امشب به طرز فجیعی همه خوشتیپ کردن. لباسای مهرساد دقیقا عین لباسای راد بود؛ مثلا خواستن تریپ ست بردارن!
    اومد سمتمون و احوالپرسی کردیم. احساس کردم یکم پکره.
    با مهربونی گفتم:
    -مهرساد سرت خوب شد؟
    سرش رو اورد بالا و نگام کرد. لبخند کمرنگی زد و گفت:
    -اره خوب شد!
    آرسام:خب دیگه ما بریم. شماهم موفق باشین.
    خداحافظی کردیم و اومدیم روی صندلی هامون نشستیم؛ نزدیک‌ترین ردیف به سن اجرا! آرشین بااخم کنار نگار نشسته بود. نگار با پیروزی نگاهم کرد که خندیدم و لایک نشون دادم. بعد از حدود نیم ساعت کنسرت شروع شد. رادوین تنها اومد روی صحنه و بعد از کلی تشکر، مزه ریختن و دل دخترا رو بردن شروع کرد به خوندن. بهترین اهنگاش رو می‌خوند. به اهنگای شادش که می‌رسید ما دخترا بلند بلند جیغ می‌کشیدیم. دخترارو که اصلا نمیشد جمع کرد، خیلی خوش گذشت!
    اخرای کنسرت بود که رادوین گفت:
    -طرفدارای گلم یکی دوتا دیگه اهنگ اجرا می‌کنم بعدش دیگه بای بای.
    صدای اعتراض طرفدارا بلند شد.
    رادوین:عاشق همتونم!
    صدای جیغ دخترا بلند شد!
    رادوین از پشت میکروفون غش غش می‌خندید که صدای یکی از دخترا اومد:
    -فدای خنده‌هات بشم!
    جمعیت همه باهم گفتن:
    -اووو! وایی!
    راد چشمکی زد و گفت:
    -خب اگه حضار اجازه بدن من بقیه حرفم رو بزنم.
    صدای دست بلند شد.
    رادوین:می‌خوام اخرین اهنگم رو با دوست عزیزم مهرساد جان بخونم. به زودی هم اهنگای زیادی از ما دوتا بیرون میاد. از مهرساد جان تقاضا دارم تشریف بیارن روی سن.
    با دست و جیغ طرفدارا مهرساد وارد شد. صدای یکی از دخترا از جلو اومد که بلند گفت:
    -چقدر تو جیگری!
    بازم صدای جیغ بود که گوشمون رو کر کرده بود. نگار که از همون اول با دیدن رادوین هنگ کرده بود. حالا یکی باید این رو جمع می‌کرد!
    رادوین:مرسی از حمایتتون؛ چون ما هنوز اهنگ مشترکی باهم نداریم تصمیم داریم یکی از اهنگای من رو بخونیم.
    اهنگ پخش شد. خیلی قشنگ و با حس اجرا می‌کردن. صدای دوباره دوباره گفتن طرفدارا بلند شد.
    رادوین:فقط یکی دیگه؛ اونم به خاطر شما!
    صدای جیغ هم چنان بلند بود، حنجرتون نپوکید این‌قدر جیغ کشیدین؟
    یه اهنگ شاد بود که کلی سرحالمون کرد. مهرساد با اجرای همون دوتا اهنگ کلی طرفدار پیدا کرد. اخر کنسرت طرفدارا رفتن سمت مهرساد و رادوین. آرسام هرکار کرد نتونست در بره و اونم گیر انداختن و ریختن سرش تا عکس و امضا بگیرن. سپهر پیشنهاد داد که من و مهرساد رو ببره خونه. از آرسام خداحافظی کردم و با نگار رفتم توی ماشین سپهر، آرشینم که معلوم نیس کجا غیبش زد. مهرساد صندلی کمک راننده نشسته بود. سرش رو چسبونده بود به شیشه و مشخص بود بیحاله. سپهر هرچی صداش میزد جوابش رو نمی‌داد و توی حال خودش بود. این مهرساد با مهرسادی که اولین بار دیدمش خیلی فرق کرده بود. روز به روز غمگین تر میشد، سپهر تکونش داد.
    سپهر:کجایی پسر؟
    به خودش اومد و به سپهر نگاه انداخت و بی تفاوت دوباره سرش رو به شیشه تکیه داد. خیلی اروم گفت:
    -حالم خوب نیست،همین!
    سپهر جوش اورد:
    -همین؟لعنتی چرا نمیری دکتر هان؟مهرساد به خدا این سردردات عادی نیست!
    مهرساد:چرا بزرگش می‌کنی؟دکترم گفته میگرنه؛ الانم فقط خستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت سیزدهم»
    به پیشنهاد آریا قرار شد امروز شهر رو بگردیم. وارد پاساژ بزرگی شدیم. قیافه آرسام و رادوین دیدنی بود. عینک افتابی بزرگی گذاشته بودن، کلاه کپشونم تا جایی که تونستن پایین اوردن تا شناخته نشن. مهرساد فقط بهشون می‌خندید و به یه عینک بسنده کرده بود.
    رادوین ضربه‌ای به کمر مهرساد زد.
    -مهرساد خان از من به تو نصیحت که این‌قدر تو زندگیت بیخیال نباش، یهو دیدی کار دستت داد.
    لبخند زد:
    -دلیلی نمی‌بینم بیخیال نباشم.
    رادوین:حداقل یه کلاهی، شالی، روسری چیزی می‌ذاشتی روی کله بی صاحابت،اگه مارو بشناسن تا شب اینجا الافیم!
    درحالی که به حرف رادوین می‌خندید گفت:
    -نترس؛ من هنوز به اندازه شما شناخته شده نیستم.
    آرسام صدام زد:
    آرسام:عشقم یه لحظه بیا.
    رادوین:اوو چه عشقم عشقمی راه انداخته خان داداشم. داداش تو محل عمومی هستیما.
    آرسام:رادوین لطف کن دهن مبارک رو ببند.
    رادوین کولی بازی دراورد:
    -من؟من دهنم رو ببندم؟ ببین دختره ور پریده چطور داداشم رو از راه به در کرده.
    چشم غره وحشتناکی بهش رفتم.
    نگار بابی حوصلگی گفت:
    -ای بابا راد ساکت شو دیگه، سرمون رفت!
    مهرساد:دمت گرم نگارخانوم؛ دیگه داشت مخمون رو می‌خورد!
    رادوین تا خواست دهن باز کنه چیزی بگه که نگاهش به جایی خیره موند و حرف تو دهنش ماسید. رد نگاهش رو گرفتم و به آرشین و کامیار رسیدم که باخنده و فاصله کمی از هم کنار ویترین کت و شلوار مردونه ایستاده بودن. آرشین هر از گاهی نظر می‌داد، بیشتر می‌خندید. کامیار هم به خنده هاش نگاه می‌کرد. نگاه رادوین بین آرشین و کامیار در گردش بود. اخم کرد کلافه دستش رو به صورتش کشید، بدون اینکه کسی متوجه شه از پاساژ خارج شد. صدای آرسام من رو به خودم اورد.
    آرسام:عزیزم؛ این مانتو بنفشه خیلی نازه فکر کنم بهت بیاد.
    مانتوی قشنگی بود و با پیشنهاد آرسام بعد از پرو خریدمش. چند دست لباس خونگی و لباس شب هم خریدم. نگار و آرشین هم چند دست لباس خریدن. مشغول دید زدن ویترین بدلیجات بودیم که جناب کامی خان آرشین رو احضار فرمود. آرشین خرامان خرامان به سوی کامیار رفت. یکم جلوتر کامی به ویترین مغازه‌ای اشاره کرد که لباس شب های خوشگلی داشت. آرشین با ذوق خندید و با کامی رفتن تو مغازه.
    نگار سلقمه ای به پهلوم زد:
    -ساحل کجایی؟
    بی توجه به حرفش گفتم:
    -حس خوبی به این پسره ندارم.
    نگار:خیلی دور و بر آرشین می‌گرده.
    کل پاساژ رو از نگاه گذروند.
    -رادوین کجاست؟
    غمگین نگاهش کردم. دستش رو روی لبش گذاشت.
    -ای وای دیدتشون؟
    سرم رو به معنی اره تکون دادم.
    -همون موقع از پاساژ خارج شد.
    نگار:بمیرم الهی! ببین چطوری پسر بیچاره رو عذاب میده.
    در همون لحظه آرشین با نیش گشاد و یه باکس بزرگ تو دستش به سمتمون اومد.
    نگار پیش دستی کرد.
    -هوی گور خر! این چیه؟
    باهمون نیش گشادش گفت:
    -لباس شبه، این‌قدر خوشگله!
    -ببند اون نیشت رو! حالا هی نیشش رو واسه من گشاد می‌کنه. عمه من بود یه گونی لباس خرید؟ باز کمت بود رفتی خریدی؟
    آرشین:من نخریدم؛ کامی برام خرید به عنوان هدیه چون پیشنهاد دوستیش رو قبول کردم.
    فک من و نگار رو زمین بود باید یکی میومد جمعش می‌کرد. اخه تو دوروز؟چطور ممکنه؟! نگار فقط نگاهش می‌کرد، می‌دونستم به چی فکر می‌کنه. حرفی که آرسام دوسال پیش بهم گفت تو ذهنم تداعی شد
    «اگه آرشین ازدواج کنه رادوین داغون میشه»
    -آرسام و رادوین عصبانی میشن آرشین.بالاخره پسر عموتن و روت غیرت دارن.
    آرشین:این زندگی منه و کسی حق نداره برام تصمیم گیری کنه. من که بچه نیستم بیست و دو سالمه.
    نگار:اما شما فقط دوروزه هم رو می‌شناسید. تو شناختی ازش نداری، شاید پسر خوبی نباشه!
    آرشین:تو مدت دوستیمون بیشتر همدیگه رو می‌شناسیم. شما هم خواهشا این‌قدر حساس نباشین!
    از هر دری وارد می‌شدیم تا منصرفش کنیم به بن بست می‌خوردیم. ترجیح دادیم حرفی نزنیم. شایدکامیار واقعا پسر خوبی بود. تو این دوروز که چیز بدی ازش ندیدیم؛ اما مشکل اصلی رادوین بود، عشق پاکی که به آرشین داشت و آرشینی که هیچ‌وقت این عشق رو ندید. رادوین پاکه، خیلی پاک! پاکیش واسه یه ادم مشهور که خیلیا حاضرن براش هرکاری کنن زیادیه. از پاساژ خارج شدیم..
    در برابر چشمای حیرت زده ی همه آرشین سوار ماشین کامیار شد. مشت رادوین رو دیدم که کوبید به فرمون ماشین. سوییچ رو دادم نگار و سوار ماشین آرسام شدم. آرسام نگران به رادوین نگاه می‌کرد که با حداکثر سرعت ازمون دور میشد، ماشین رو به حرکت دراورد.
    غمگین نگاهم کرد:
    -ساحل من باید چیکار کنم؟
    سرم رو پایین انداختم.
    -من باآرشین حرف زدم. پاش رو کرده تو یه کفش و میگه از کامیار خوشش اومده.
    تموم راه ساکت بود و حرفی نمیزد. کنار یه جنگل توقف کرد. کنار رود بساطمون رو پهن کردیم. از دور رادوین رو دیدم که به آرشین اشاره کرد و آرشین از جاش بلند شد و باهم از جمع دور شدن. نفس عمیقی کشیدم؛ مثل اینکه بالاخره قرار بود اعتراف کنه.
    «دانای کل»
    نگار از جایش بلند شد.
    -میرم توپ رو بیارم سرگرم شیم.
    مهرساد از دور به ساحل خیره شد. نگاهش بین ساحل و سپهر در گردش بود. به غیرت سپهر پوزخند زد. باخودش فکر کرد
    «سیب زمینی باید پیش سپهر لنگ بندازه»
    نگار توپ رابرداشت، از دور صدای جر و بحث خفه‌ای می‌آمد. جلوتر رفت، آرشین و رادوین بودند. پشت درختی پنهان شد. نمی‌خواست گوش بایستد؛ اما همیشه حس کنجکاوی‌اش پیروز میشد.
    آرشین:خستم کردی رادوین! دیگه از تو و کارات خسته شدم. بفهم تو فقط پسر عموی منی نه وکیل وصیم! چرا همش می‌خوای تو کارام دخالت کنی؟ هان؟
    رادوین کلافه دستی به صورتش کشید. درمانده بود و آرشین نمی‌فهمید، درک نمی‌کرد.
    -آرشین عزیزم من فقط ازت خواستم این‌قدر بااون پسر گرم نگیری. تو اون رو نمی‌شناسی، ممکنه نیتش بد باشه. ازش فاصله بگیر آرشین!
    آرشین کلافه و عصبی بود و نمی‌فهمید. از کارهای رادوین سر در نمی‌آورد. در عین حال اصلا نمی‌خواست کسی در زندگیش دخالت کند. صدایش را بالا برد:
    -به تو چه؟ به تو چه؟ هان؟من دلم بخواد با هرکس و ناکسی گرم می‌گیرم و نیازی به اجازه تو و امثال توهم ندارم. این زندگی منه! این رو بفهم.
    دست های رادوین مشت شد. حرف های آرشین سنگین بود، خیلی سنگین بود! تحملش را از دست داد.
    -تو غلط می‌کنی باهرکسی گرم بگیری، من این اجازه رو بهت نمیدم!
    آرشین پوزخند زد:
    -هه هه! تو فکر کردی کی هستی؟ پدرم؟ شوهرم؟ نه جونم! تو فقط پسرعموی منی نه بیشتر نه کمتر؛ می‌فهمی؟پسرعمو! بهت اجازه نمیدم تو زندگیم دخالت کنی. خستم کردی رادوین، به خدا خستم کردی!
    رادوین درمانده گفت:
    -آرشین خواهش می‌کنم ازش فاصله بگیر!
    آرشین بابی رحمی تمام گفت:
    -نمی‌تونم؛ کامیار از این به بعد دوست منه و تو هم باید بهش احترام بذاری.
    اشک در چشمان نگار حلقه زد. دلش گرفت برای رادوینی که مثل برادر نداشته‌اش دوستش داشت. دل آرشین کِی این همه سنگ شده بود؟ رادوین شکست و صدای شکستنش را حتی نگارهم شنید. آرشین رفت بدون اینکه بفهمد باعشق و احساس رادوین چه کرد. بدون اینکه عشق را در نگاه رادوین ببیند. رادوین مات بود به مسیر رفتن آرشین. نگار از پشت درخت بیرون امد. رادوین نگاهش کرد.
    -شنیدی نه؟
    نگار سر تکان داد. راد به سمت ماشینش رفت.
    -همه فهمیدن می‌خوامش جز خودش. امروز بهم ثابت کرد من رو به عنوان یه مرد نمی‌بینه. من فقط براش پسرعموشم!
    تو بااین پسر همیشه سرخوش چه کردی آرشین؟!
    سوار ماشینش شد. دستانش می‌لرزید، فشار عصبی بود. بعد از فوت پدر مادرش گرفته بود و هنوز که هنوزه خوب نشده بود.
    رادوین:به آرسام بگو یه کاری برام پیش اومد رفتم.
    نگار جلو رفت.
    -کجا میری بااین حالت؟
    رادوین بدون توجه به نگار گاز را گرفت و رفت.
    «ساحل»
    آرشین با اخم کنار کامیار نشسته بود. دلم شور میزد؛ یعنی ممکنه رادوین ابراز علاقه کرده باشه و آرشین عصبانی شده باشه؟ نگار برگشت و غمگین بود.
    آیدا:نگار رفتی توپ بیاری یا بسازی؟
    نگار نگاهش کرد و چیزی نگفت. توپ رو پرت کرد تو بغلش. اومد پیشم نشست و بااخم به آرشین نگاه کرد. آرشین تمام حواسش به کامیار بود. نگاه نگار جوری بود که حاضر بودم شرط ببندم اگه می‌تونست آرشین رو خفه می‌کرد. تکونش دادم.
    -چته تو؟
    با حرص گفت:
    -دختره ی احمق! اگه بدونی چطور با راد برخورد کرد!
    متحیر گفتم:
    -چی شده؟ تو شنیدی؟
    سرش رو اورد زیر گوشم وهرچی که شنیده بود رو گفت. با حرص به آرشین نگاه کردم. به نگار حق می‌دادم اینطور با اخم بهش نگاه کنه..
    بچه ها رفتن بازی کنن. آرسام اومد کنارمون.
    -بچه ها رادوین رو ندیدین؟
    نگار:براش یه کار پیش اومد رفت.
    آرسام:کار؟نگفت چه کاری؟
    نگار:نه شاید مربوط به کنسرتش باشه.
    آرسام:اهان! بیاین برای ناهار. منم بهش زنگ بزنم ببینم کجاست.
    رادوین تا غروب نیومد. ساعت پنج غروب بود که وسایل رو جمع کردیم و به ویلا رفتیم.
    آرسام:ای بابا گوشیش رو چرا جواب نمیده؟
    مهرساد:شاید گذاشته تو ماشین، به دلت بد راه نده داداش!
    آرسام:دلم بد شور می‌زنه!
    گوشیش رو برداشت و دوباره شماره گرفت. بعد از چند بوق جواب داد.
    آرسام:الو رادوین کجایی؟
    -...
    آرسام نگران گفت:
    -بله من برادرشم؛ شما؟
    -...
    آرسام:چی؟یا خدا! کدوم بیمارستانید؟
    همه دور آرسام‌جمع شدیم. همه نگران شده بودیم. چی سر رادوین اومده؟ آرسام گوشی رو قطع کرد و سریع رفت سمت در همه دنبالش رفتیم.
    -آرسام چی شده؟ تو که کشتی مارو!
    آرسام نگران به همه نگاه کرد.
    -رادوین تصادف کرده.
    صدای جیغ نگار و یا خدای مهرساد تو صدای بقیه بچه ها گم شد..
    آرسام سوار ماشین شد و سریع دنبالش رفتم و سوار شدم:
    -منم باهات میام، تنهات نمی‌ذارم.
    مهرساد به سمت ماشین اومد.
    -داداش بگو کدوم بیمارستانه تا ماهم بیایم.
    آرسام:نه لازم نیست شما بیاین.اگه لازم بود خبرتون می‌کنم.
    ماشین رو حرکت داد و بااخرین سرعت می‌روند به سمت بیمارستان. تو راه همش دعا می‌کردم و ذکر می‌گفتم. رسیدیم به بیمارستان و.
    با بدبختی بالاخره فهمیدیم رادوین تو کماست. آرسام وا رفت و پاهاش شل شد و سر خورد رو زمین. با گریه بلندش کردم و بردمش سمت اتاق. از پشت شیشه به رادوینی نگاه کردیم که زیر یه عالمه دستگاه خوابیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت چهاردهم»
    «دانای کل»
    نگاه خیس و اشکی‌اش را به شیشه Icu دوخت.
    اخرین باری که گریه کرده بود بعداز فوت پدرش بود و حالا.... می‌ترسید؛ ترس از دست دادن برادرش دیوانه‌اش می‌کرد. رویش را برگرداند، به دیوار تکیه داد و به سختی بغضش را فرو داد. پاهایش توان ایستادن نداشت. در قلبش آشوبی بود به بزرگی دردش. نگاهی به ساحل انداخت. ساحلی که در این سه چهار روز تنهایش نگذاشت، پا به پایش پیش آمد و غصه خورد. فکر کرد که چقدر مدیونش است.
    نگاهش رفت سمت مهرساد و سورن که تمام این چند روز را تلاش کردند تا کارهای مربوط به شکایت شاکی را انجام دهند. می‌گفتند رادوین مقصر است،خلاف جهت رانندگی کرده.
    چشم هایش را گرداند. سپهر و اریا تمام تلاششان را کردند تا خبر در روزنامه چاپ نشود تا مبادا مادرجون خبر دار شود. در این چند روز یه جوری قضیه را پیچانده بودند. نگار و آرشینی که گریه امانشان نمیداد. بقیه بچه‌ها که به نحوی خودشان را ثابت کرده بودند.
    چشم‌هایش را بست. اشک از چشمانش سرازیر شد. رویش را به سمت اتاق برگرداند، لعنت به ان همه دم دستگاه!.
    صدای پرستار آمد:
    -ای بابا شماها که باز اینجا جمع شدین. ازتون خواهش می‌کنم درک کنین؛ اینجا بیمارستانه.
    آرشین اشک هایش را پاک کرد.
    -خانوم نگرانیم شما درک کنین.
    پرستار: بااینجا موندن شما که بیمارتون خوب نمیشه. خواهش می‌کنم اینجا رو خلوت کنید. یه نفر بسه؛ ولی چون شما اصرار کردین رضایت دادیم دونفر باشن دیگه نه ده نفر.
    آرسام به مسیر رفتن پرستار خیره شد. با سر انگشت اشکی که از گوشه چشمش می‌امد را پاک کرد. رو به بچه ها گفت:
    -بچه‌ها به همتون مدیونم. نمی‌دونم چطوری لطفتون رو جبران کنم.
    سورن:داداش این چه حرفیه؟ وظیفمون بود.
    مهرساد: رادوین جای برادر ماست! وظیفمون رو انجام دادیم.
    آرسام:من واقعا ممنون همتونم. شما برین ویلا من اینجا هستم. ساحل جان شما هم برو!
    ساحل با سماجت گفت:
    -تنهات نمی‌ذارم.
    آرسام حرفی نزد. می‌دانست مرغش یک پا دارد. بچه ها تک تک خارج می‌شدن. آرسام رویش را به سمت شیشه برگرداند.
    -چهار روزه که نیستی، نمیگی یکی دلش برای صدات تنگ شده؟
    ساحل از جایش بلند شد و کنار آرسام ایستاد. سرش را به شیشه تکیه داد
    -دلم برای خل بازیاش تنگ شده.
    آرسام با درد لبخند زد.
    ساحل:نمی‌خوای بشینی؟ پاهات درد گرفت.
    دستش را کشید و به دنبال خودش روی صندلی نشاند.
    ساحل:اینجا بمون من ببرم ابمیوه و کیک بخرم.
    رفت، آرسام سرش را به دیوار تکیه داد و چشم‌هایش را بست. خاطرات کودکی یک لحظه تنهایش نمی‌گذاشت. چشم‌هایش گرم شد که با جیغ پرستار هوشیار شد.
    پرستار:دکتر، دکتر، بیمار ایست قلبی کرده!
    چشم‌هایش را باز کرد. بیمار؟ ایست قلبی؟ رادوین! سریع از جایش برخواست. دکتر‌ها به سرعت به سمت اتاق برادرش می‌رفتند. آرسام در یک قدمی سکته بود. به سمت دکتر‌ها دوید.
    -دکتر چی شده؟حالش چطوره؟
    جواب دکتر فقط دو کلمه بود. دو کلمه ای که روی سرش اوار شد
    -ایست قلبی!
    توان پاهایش از دست رفت و روی زمین افتاد. ساحل از دور آرسام را دید که روی زمین افتاده. وسایلی که از خریده بود از دستش رها شد.
    جیغ کشید:
    -آرسام!
    به سمتش دویید. آرسام بی حال بود، ساحل کنارش نشست.
    -آرسام چیشده؟ آرسام تو که من رو کشتی.
    از جایش بلند شد به اتاق رادوین نگاه کرد.
    -خدایا! شوک الکتریکی!
    صدای پرستار در سرش اکو شد:
    -برنمی‌گرده دکتر.
    چسبید به دیوار زیرلب تکرار کرد:
    -برنمی‌گرده، برنمی‌گرده.
    دوباره صدای پرستار امد که با خوشحالی می‌گفت:
    -برگشت، دکتر برگشت!
    به گوش‌هایش شک کرد. به پنجره نگاه کرد، رادوین برگشته بود. از خوشحالی جیغ خفیفی کشید. کنار آرسام نشست.
    -آرسام ببین برگشت، رادوین برگشت!
    آرسام منگ به چشمانش نگاه کرد. ساحل دست‌هایش را گرفت و بلندش کرد برد جلوی شیشه.
    ساحل:ببین، ببین سالمه!
    آرسام خندید، باورش نمیشد. سرش را چسباند به شیشه، زیر لب زمزمه کرد:
    -خدایا شکرت!
    دکتر از اتاق خارج شد، آرسام و ساحل به سمتش رفتند.
    آرسام:وضعیتش چطوره دکتر؟
    دکتر ماسکش را برداشت.
    -خیلی خوش شانس بود از مرگ حتمی نجات پیدا کرد؛ اما هنوز تو کماست، معلوم نیست کی از حالت کما خارج میشه.
    دکتر گفت و رفت. آرسام چشم‌هایش را بست.
    -منتظر می‌مونم تا برگردی.
    ***
    "ساحل"
    سورن داد کشید.

    -اگه خبری از تصادف رادوین چاپ شه در بیمارستانتون رو گِل می‌گیرم. از همتون شکایت می‌کنم.
    مهرساد به طرفش رفت.
    -اروم باش داداش!
    سورن انگشت رو به علامت تهدید جلوی رییس بیمارستان تکون داد.
    -فهمیدی؟ فقط اگه یه خبر چاپ شه از شما می‌بینم. بدبختی مردم فیلم گرفتن داره؟ به جای اینکه دنبال سوژه برای مجله کوفتیتون باشین برین براش دعا کنین تا خوب شه. یه هفته افتاده رو تخت بیمارستان. همین هنرمندی که ادعا دارین عاشقشین؛ فقط برین دعا کنین.
    آرسام بی توجه به همه خیره شده بود به رادوین خیلی وقت بود که چشم ازش برنداشته بود. سورن عصبی روی صندلی نشست مهرساد سعی داشت ارومش کنه.
    کنار آرسام ایستادم.
    -آرسام جان بیا یکم بشین!
    زیر لب گفت:
    -تکون خورد.
    متعجب گفتم:
    -چی؟
    روش رو برگردوند طرفم وبا ذوق نگاهم کرد. به طرف یکی از دکترا دویید.
    -دکتر، دکتر تکون داد. انگشتش رو تکون داد!
    دکتر سریعا با پرستارا به سمت اتاق رادوین رفتن. از استرس داشتیم‌ سکته می‌کردیم. آرسام که اصلا تو حال خودش نبود. تو این یه هفته خیلی فشار روش بود. بعد از یک ربع دکتر از اتاق خارج شد. به سمتش حمله کردیم.
    آرسام:دکتر چی شد؟
    دکتر عینکش را برداشت بالبخند گفت:
    -تبریک میگم بیمارتون از کما خارج شد.
    جیغ کشیدم:
    -خدایا شکرت! خدایا شکرت!
    آرسام نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و روی صندلی نشست. با خنده گفت:
    -باورم نمیشه. باورم نمیشه!
    به من نگاه کرد.
    -ساحل باورم نمیشه.
    مهرساد و سورن از خوشحالی داشتن بال درمیاوردن.
    دکتر:بیمارتون منتقل میشه به بخش.
    آرسام:ممنون دکتر، بهترین خبر عمرم رو بهم دادین.
    مهرساد و سورن آرسام رو بغـ*ـل کردن و بهش تبریک گفتن. حدود نیم ساعت بعد رادوین منتقل شد به بخش؛ اما هنوز بیهوش بود و یکی از پاهاش شکسته بود. آرسام بالای سرش نشست و دستش رو توی دستش گرفت.
    -خیلی خوشحالم که دوباره پیشمه.
    لبخند زدم. پلکای رادوین تکون خورد. بهش اشاره کردم.
    -فکر کنم داره بهوش میاد.
    آرسام:اگه بدونی چقدر دلم برای چشماش و صداش تنگ شده.
    مهرساد و سورن رفتن خونه تا مقدمات برگشت رادوین رو فراهم کنن.چشم‌های رادوین باز شد. باآرسام با لبخند نگاش می‌کردیم.
    نور توی چشماش خورد. اخماش توی هم رفت. اول به آرسام و بعد به من نگاه کرد. خواست حرف بزنه؛ اما صدایی از گلوش خارج نشد. از جام بلند شدم اب ریختم دادم آرسام که بهش داد.
    با گیجی گفت:
    -من کجام؟
    آرسام:یادت نمیاد؟ تصادف کردی؛ اوردیمت بیمارستان. یه هفته تو کما بودی.
    با تعجب گفت:
    -چی؟ کما؟
    به پاش نگاه کرد.
    -اِ پام شکست؟
    آرسام:فدای سرت همین که سالمی همین که اینجایی خودش یه دنیاست.
    رادوین:داداش ظرف که نشکست میگی فدا سرت، پام شکست.
    آرسام خندید و پیشونیش رو بوسید.
    -توهر شرایطی بازم همون رادوینی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت پانزدهم»
    پرهام:رادوین جان از قحطی برگشتی شما؟
    هلیا:اِ پرهام اذیتش نکن بذار بخوره.
    رادوین در حالی که غذاش رو می‌جویید دهن باز کرد وگفت:
    -یه هفته تو کما نبودی تا حال من رو درک کنی.
    نگار:رادوین جان ممنون میشم با دهن پر حرف نزنی.
    رادوین:تو که این‌قدر سوسول نبودی نگاری.
    نگار لبخند زد:
    -چه خوبه که حالت بهتر شده، کمبودت خیلی حس میشد.
    رادوین سرش رو انداخت پایین و لبخند زد.
    ارشین:ای جان! بچه‌ام خجالت کشید.
    مهرساد:یک درصد فکر کن رادوین و خجالت!
    رادوین:راستی خبری که چاپ نشد از تصادفم؟
    سورن:حساب کار دستشون اومد؛ فقط اگه یه خبر چاپ شه به خاک سیاه می‌شونمشون.
    ارسام:فقط من موندم به مادرجون چی بگیم بااین پای شکستت؟!
    مهرساد:شما نمی‌تونین اصل قضیه رو پنهون کنین. چه بخواین چه نخواین خبرا پخش میشه. به نظرمن با یکی از مجله ها مصاحبه کنین و بگین یه تصادف جزیی بود. اینطوری بهتره و مادرجونم نگران نمیشه.
    ارسام:من که مطمئنم بفهمه پای رادوین شکسته حالش بد میشه. روی رادوین خیلی حساسه.
    نیش رادوین تا بناگوش باز شد.
    کامیار:اقا رادوین آخر نگفتی چطوری تصادف کردی!
    رادوین نگاهی به کامیار که کنار آرشین نشسته بود انداخت.
    -خودمم نفهمیدم چی شد، یک دفعه کنترل ماشین از دستم خارج شد.
    بیخیال بود؟ یا من این‌طور فکر می‌کردم؟
    سرم رو زیر گوش نگار بردم.
    -نگار؟
    نگار:هوم؟
    _دقت کردی رادوین نسبت به آرشین هیچ عکس العملی نشون نمیده؟
    نگار:اره عجیبه.راستی...
    توی چشماش نگاه کردم تا بقیه حرفش رو بزنه.
    نگار:به عتیقه خانوم گفتم.
    _چی رو گفتی؟
    نگار:نشسته بود کنارم آبغوره می‌گرفت و می‌گفت اگه رادوین چیزیش بشه من چیکارکنم؟ از اون طرفم مثل کنه چسبیده بود به کامی. اعصابم خورد شد گفتم مگه رادوین برات مهمه؟ هیچ‌وقت اصلا عشقش به خودت رو دیدی؟ همه فهمیدن جز تو! بیچاره هنگ کرده بود، باورش نمیشد. تازه عذاب وجدانم گرفته بود به خاطر بد حرف زدنش با راد.
    اخم کردم:
    -تو حق نداشتی بگی، باید می‌ذاشتی خود راد بگه.
    نگار:اگه به رادوین باشه صد سال سیاه هم حرکتی نمیزد.
    ***
    «دانای کل»
    کارای رزو اینترنتی بلیط برای فرانسه رو انجام داده بود. به سختی خودش را بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد. فکر کرد، عاقلانه تصمیم گرفت فراموش کند هرچه عشق در دلش داشت.نفس عمیقی کشید،زیر لب زمزمه کرد:کاش بتونم فراموشت کنم.
    در اتاق زده شد. به ساعت نگاه کرد، دو شب بود. این وقت شب یعنی که بود؟
    رادوین:بفرمایید.
    در باز شد و ارشین وارد شد. رادوین متعجب آب دهانش را قورت داد.
    اخم کرد:
    -اینجا چیکار می‌کنی؟ ساعت رو دیدی؟ دوئه شبه.
    ارشین غمگین نگاهش کرد. برای زدن حرفش دو دل بود، صدای نگار در ذهنش اکو شد
    «هیچ‌وقت عشقش به خودت رو ندیدی، همه فهمیدن جز تو»
    جلوتر رفت. من من کنان گفت:
    -راد...وین...راسته؟
    رادوین بی حوصله گفت:
    -چی؟ چی راسته؟
    ارشین:نگار...نگار میگه...
    هول کرده بود، استرس تمام وجودش را گرفته بود. تلخی رادوین حال بدش را بدتر می‌کرد. شرمنده بود از حرفای گذشته، شرمنده بود از دلی که شکانده. رادوین سر پا گوش منتظر ادامه حرفش بود.
    ارشین:نگار میگه که تو...تو من رو دوست داری.
    رادوین رنگ عوض کرد، قلبش فرو ریخت. چرا حالا؟ حالا که قصد داشت فراموشش کند ارشین فهمید که دوستش دارد؟ چند دقیقه زل زد به چشم های غمگین ارشین و پوزخند زد.
    رادوین:نه بابا شایعه‌اس، تو باور نکن.
    ارشین اخم کرد:
    -رادوین لطفا جدی باش.
    رادوین یک پایش را از تخت اویزان کرد .عصایش را برداشت و به زور بلند شد، رفت روی بالکن تا به دریا خیره شود. صدای دریا عجیب ارامش بخش بود. به دیوار تکیه داد.
    -من کاملا جدیم!
    ارشین جلویش ایستاد:
    -پس شایعه‌اس؟
    به چشم هایش نگاه کرد. چشم های سبزی که تمام زندگیش بود. زمزمه کرد:
    -مگه مهمه؟
    ارشین بغضش را قورت داد:
    -چرا؟ چرا تا حالا نگفتی؟
    رادوین از پشت سر ارشین به دریا خیره شد.
    -حالا که فهمیدی دردیم دوا شد ازم؟
    ارشین ساکت ماند. حق با رادوین بود، این یک هفته نبودنش به سختی گذشته بود. فهمید که چقدر به بودنش احتیاج دارد. فهمید که نسبت به راد بی میل نیست؛ اما ایا می‌توانست کامیار را کنار بگذارد و به خودش و رادوین فرصت بدهد؟
    می‌توانست، قطعا رادوین در زندگیش نقش مهم‌تری داشت؛ اما با جمله رادوین درهم شکست.
    رادوین:دیگه پیشم ارزشی نداری آرشین! دارم فراموشت می‌کنم، ممنون میشم دیگه دور و برم نباشی. امیدوارم با کامیار بهت خوش بگذره.
    عصایش را برداشت و پشت به ارشین به سمت تختش رفت. فقط خدا می‌دانست که تمام حرفایش دروغ محض بود. فراموشی کجا بود؟! ارشین تکه‌ای از وجودش بود؛ اما باید می‌گذاشت ازاد باشد و ازادانه انتخاب کند. روی تخت دراز کشید.
    ارشین با ناراحتی نگاهش کرد. غرورش نمی‌گذاشت بگوید که یک تار مویت را به صدتا کامیار نمی‌دهم. ساکت ماند.
    رادوین چشمانش را بست:
    -میشه بری بیرون؟ می‌خوام بخوابم.
    ارشین با قلبی مچاله شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت شانزدهم»
    ***
    ساحل:
    پاکت نامه رو جلوی چشمم تکون داد:
    -این برای شماست ساحل جان.
    _اوه بیبی احترامت من رو کشته!
    خندید و نامه رو توی دستش تکون داد. دستم رو دراز کردم تا نامه رو بردارم. دستش رو بالاتر برد و خودشم عقب‌تر رفت. اخم بامزه‌ای کردم.
    -شوخیت گرفته؟
    با شیطنت ابروهاش رو تکون داد.
    -قد کوتاهیم بد دردیه!
    دستام رو به کمرم زدم.
    -قد کوتاه نه عزیزم بهتره بگی کوچولوی تو بغـ*ـل جاشو!
    پقی زد زیر خنده.
    _رو آب بخندی! نامه‌ام رو بده برم به زندگیم برسم.
    خم‌شد عقب و دستاش رو بالا داد. هجوم بردم طرفش تا نامه رو بگیرم که خوردم بهش.
    سرش رو اورد پایین و نگاهم کرد:
    -بپا له نشی خانوم کوچولو!
    محو چشماش شدم، چرا این‌قدر خوشگله؟ انصاف نیست هردو چشم پدرجون رو به ارث ببریم؛ ولی اون خوشگل‌تر و براق‌تر.
    زیر لب زمزمه کردم:
    -انصاف نیست.
    متعجب نگاهم کرد و دستش رو پایین اورد.
    -چی انصاف نیست؟
    نامه رو از دستش قاپیدم و خبیثانه خندیدم. خندید:
    -از پشت خنجر می‌زنی کوچولو؟
    ابروهام رو انداختم بالا. امروز چه خوب شده بودیم باهم؛ یعنی باید بگم یه هفته ای میشه که جنگ و دعوا رو گذاشتیم کنار و درصلح کامل به سر می‌بریم. نامه رو باز کردم تند تند خوندمش.
    _دعوت شدم به یه گالری نقاشی.
    دستم رو جلوش دراز کردم:
    -مستر مهرساد افتخار می‌دین باهم بریم؟
    دستش رو زد زیر چونش و حالت متفکری به خودش گرفت. سرش رو تکون داد:
    -آرسام چی؟ نمیاد باهات؟
    نا خوداگاه اخمام توی هم رفت. من ازاون خواستم باهام بیاد؛ ولی اون...
    بی تفاوت گفتم:
    -ـرسام شرکته، در جریانی که شرکتشون دچار مشکل شده.
    نگاهم کرد، شونه‌هام رو بالا انداختم.
    -خیلی خب لازم‌ نیست بهونه بیاری، تنها میرم.
    تند تند گفت:
    -نه نه مگه میشه ساحلمون رو تنها بذارم؟میام باهات.
    لبخند زدم، خیره شد به چال گونم.
    _ممنون.
    صدای در اومد و پشت بندشم صدای سپهر.
    سپهر:این دختره دیگه داره شورش رو درمیاره.
    مهرساد:کی؟
    دستام رو به کمرم زدم.
    -باز گیر دادی به نگار؟
    سپهر به حالت ناله گفت:
    -بابا نمی‌فهمه دوستش دارم.
    جلوش رفتم.
    -شده مثل ادم بهش بگی دوستت دارم؟ فقط داری بهش گیر الکی میدی.
    مهرساد:اخه برادر من کجای دنیا با گیر دادن به یه دختر بهش می‌فهمونن عاشقشن؟
    سپهر:پس می‎گین چیکار کنم؟
    مهرساد با خنده گفت:
    -سپهر کاملا ناامیدم کردی، تو چطور مدرک گرفتی؟
    سپهر چپ نگاهش کرد.
    سپهر:ساحل تو بگو چیکار کنم؟
    _دوساعته دارم میگم برو بهش بگو دوستش داری با غیرتی شدن به جایی نمی‌رسی.
    مهرساد زد زیر خنده:
    - اِ سپهرم بلده غیرتی بشه؟من همیشه فکر می‌کردم گونی سیب زمینیه!
    با حرفش پقی زدم زیر خنده، سپهر یه پس گردنی محکم به مهرساد زد؛ اما مهرساد همچنان می‌خندید.
    _اِ بچه‌ام رو نزن، دردش میاد.
    سپهر:باز این نگار زنگ زد چغلی من رو کرد؟
    خندیدم:حق داره دوستم.
    صدای گوشیم بلند شدو برش داشتم . یه ام ام اس از رادوین بود.
    بازش کردم. فکم افتاد رو زمین، به معنای واقعی کف کردم. یه عکس سلفی از رادوین و یه دختر خارجی با پوست سفید، موهای بلند و چشم‌های سبز بود. چشم‌هاش دقیقا رنگ چشم ارشین بود. زیر عکس نوشته بود:
    -سلام زنداداش گلم! ایشون دوست دخترم‌ تشریف دارن. اسمشم الیساست.
    رادوین داشت چیکار می‌کرد؟ با تعجب برای دهمین بار به عکس نگاه کردم. دوهفته‌ای میشد که از شمال برگشته بودیم و بعد از برگشتمون رادوین بلافاصله رفت فرانسه. الان هم که این عکس رو فرستاد، واقعا درکش نمی‌کردم؛ یعنی می‌خواست بااین کارا ارشین رو فراموش کنه؟
    با صدای مهرساد به خودم اومدم:
    -کی بود ساحل؟چرا علامت تعجب شدی؟
    لبخند نصف و نیمه ای زدم:
    -هان؟ هیچی عسل بود. من الان برمی‌گردم.
    سریع رفتم طبقه دوم توی اتاقم. شماره رادوین رو گرفتم تا یه بوق خورد و با صدای شاد و شنگولی جواب داد:
    -به به! سلام زنداداش عزیزم.
    _سلام برادرشوهر عزیزم. روی گوشی خوابیده بودی که بوق نخورده جواب دادی؟
    خندید:نه گوشی دستم بود تماس گرفتی. عکس رو دیدی؟
    _رادوین تو داری چیکار می‌کنی؟ همش بخاطر لج و لجبازیه؟ اگه عکسات برسه دست فن‌ها برات دردسر میشه.
    رادوین:حواسم هست. نه لج و لجبازی نیست؛ بالاخره منم باید یه سر و سامونی به زندگیم بدم.
    خندید،درد داشت؟
    _اره؛ تو لیاقت خوشبختی رو داری.
    رادوین:معلومه که دارم. الی دختر خوبیه، قراره بیارمش ایران.
    _خوشحال می‌شیم از دیدنش. راستی پات خوبه؟
    رادوین:اره هنوز تو گچه.
    با خوشحالی گفتم:
    -راستی یه عروسی افتادیم.
    با ذوق گفت:
    -جدی؟کی به سلامتی؟
    _سپهر و نگار.
    خندید:
    -حدس می‌ز‌دم، خوشبخت بشن.
    _هنوز که چیزی نشده.
    رادوین:میشه، مطمئنم.
    _کی برمی‌گردی؟
    رادوین:اخر هفته برمی‌گردم.
    _ارسام از دوستیت با الیسا خبر داره؟
    رادوین:اولین نفر بود فهمید. گفت اگه باعث میشه به زندگی برگردی باهاش باش. توهم به کسی نگو می‌خوام همه رو سورپرایز کنم.
    _اکی هانی!
    رادوین:خب دیگه با یه خداحافظی می‌تونی خوشحالم کنی.
    خندیدم:عوضی،خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. خوشحال بودم که خوشحاله. با لبخند برگشتم عقب؛ اما محکم خوردم به چیز سفت. با دستاش دستم رو گرفت که نیوفتم. بوی عطرسردش پیچید تو بینیم. لعنتی عطرش ادم رو مـسـ*ـت می‌کرد. سرم رو اوردم بالا و خیره شدم به چشمای طوسی براقش. چشم هایی که این چند وقت از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم و از خدام بود کاش مال من بودن. سریع به خودم اومدم و نگاهم رو دزدیدم و خودم رو جمع و جور کردم. دستاش از روی دستام شل شد و ولم کرد. چنگ محکمی به موهاش زد و با خودش زمزمه کرد:
    -لعنتی! داری چه غلطی می‌کنی؟
    پشتش رو بهم کرد و رفت. واه چرا این‌جوری کرد؟ روی مبل نشستم. دستم رو گذاشتم روی قلبم، تند و بی وقفه می‌کوبید. می‌دونستم که از هیجانه!
    تا قلبم اروم شد صداش اومد، دوباره ضربان قلبم رفت رو هزار.
    مهرساد:ساعت چند می‌ریم گالری؟
    بی حواس گفتم:
    -ده.
    با حالت نمایشی سرش رو خاروند:
    -ده؟مطمئنی؟
    با حواسی پرت گفتم:
    -هان؟
    مهرساد:ساحل حالت خوبه؟
    زمزمه کردم:
    -خیلی بهت میاد.
    به لباسش نگاه کرد و با تعجب گفت:
    -ممنون.
    وقتی دید حرف نمی‌زنم گفت:
    -خودم ببینم بهتره.
    نامه رو از عسلی برداشت و گفت:
    -ساعت شیش شروع میشه. چی میگی ده؟
    سرم رو انداختم پایین. ساحل دیوونه این خل بازیا چیه اخه؟!
    اروم گفتم:
    -حواسم نبود.
    سرش رو تکون داد.
    -کاملا مشخصه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fateme_rz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/19
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    440
    امتیاز
    186
    سن
    26
    محل سکونت
    مازندران
    «پارت هفدهم»
    دعوت نامه رو برداشت و رفت. محکم خودم رو پرت کردم روی مبل. چنگ زدم توی موهام،رمن چم شده خدا؟ این کارا یعنی چی؟ هوف! در باز شد و مامان با پاکتای خرید وارد شد. لاله جون رو صدا زد:
    -لاله خانوم؟ کجایی؟
    لاله جون سریع خودش رو به مامان رسوند.
    -ای وای شبنم خانوم خریدها رو بدین به من. شما زحمت نکشین.
    مامان به یکی از پاکتا اشاره کرد.
    - لاله جان این پاکت رو همین الان بذار توی یخچال. بقیه هم لباسه بذارش تو اتاقم.
    لاله:بله شبنم خانوم حتما.
    پاکتارو برداشت و رفت. مامان نشست کنارم.
    -علیک سلام.
    گیج نگاهش کردم.
    -هان؟اهان سلام.
    دکمه‌های مانتوش رو باز کرد.
    -چه عجب ما چشممون به جمالتون روشن شد.
    با ذوق گفتم:
    -دلت تنگ شد برام؟
    بی تفاوت گفت:
    -اینجوری نیشت رو باز نکنو هیچکی ندونه فکر می‌کنه کمبود محبت داری.
    نفسم رو محکم بیرون دادم.
    -مامان محض رضای خدا این‌قدر نزن تو ذوقم.
    مامان:حقیقت رو گفتم عزیزم. چه عجب امروز خونه موندی و نرفتی بیرون.
    از جام بلند شدم.
    -غروب قراره برم به یه گالری نقاشی.
    اضافه کردم:
    -با مهرساد.
    کنترل تی وی رو برداشت.
    -اکی، ابروریزی نکنی یه وقت. ما پیش این پسر ابرو داریم گل من.
    با حرص گفتم:
    -اوف مامان!
    رفتم سمت پله هاکه صداش از پشت سرم اومد.
    -ساحل هزار بار گفتم با مادرت درست صحبت کن.
    اخم کردم و با حرص از پله ها رفتم بالا. در اتاق مهرساد نیمه باز بود. از لای در سرک کشیدم، کنار کمدش ایستاده بود. یه تیشرت سفید اندامی با یه جلیقه مشکی انداخت روی تخت. تو کمدش گشت یه شلوار کتان مشکی تنگ کشید بیرون و انداخت کنار تیشرت و جلیقش.
    لبخند زدم، نا خود اگاه دلم خواست باهاش ست کنم. رفتم سمت اتاقم ساعت پنج بود.
    در کمد رو باز کردم. یه مانتو جلو باز کوتاه سفید برداشتم و یه تاپ مشکیم برداشتم برای اینکه زیر مانتو بپوشم. شلوار جین مشکی تنگ با یه روسری بلند مشکی برداشتم. کیف و کفش سفیدم رو گذاشتم کنار بقیه لباسا. نشستم پشت اینه، سریع یه ارایش مختصر کردم. موهام رو شونه زدم و فرق وسط گرفتم و همون‌طور ازاد گذاشتم روی شونه‌هام. لباسام رو پوشیدم. به ساعت نگاه کردم، ده دقیقه به شیش بود. همزمان با مهرساد رفتم توی راهرو. تا چشمش بهم افتاد خشکش زد. چند ثانیه خیره نگام کرد. لبخند زدم و با شیطنت گفتم:
    -به طور کاملا تصادفی ست کردیم.
    با حرفم به خودش اومد و لبخند زد:
    -اره اصلا هم فضولی نکردی.
    خندیدم. بازوش رو گرفت طرفم و ابروهاش رو بالا انداخت.
    -افتخار میدی لیدی؟
    سرخوشانه خندیدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم:
    -البته مستر!
    زیر گوشم زمزمه کرد:
    -نفس گیر شدی.
    از گرمای نفسش قلقلکم اومد. به تیپش نگاه کردم.
    -به همچنین مستر.
    خندید و باهم از پله ها پایین رفتیم. مامان پایین لم داده بود روی کاناپه. مادرمن یکم ابرو داری کن خب! دستم رو از دست مهرساد کشیدم بیرون. همین که مارو دید از جاش بلند شد و اومد طرفمون.
    مامان:ماشاالله! ماشاالله! چه ستی هم کردین. برین خدا به همراتون.
    هردو تشکر کردیم. اومدیم تو حیاط و رفتیم سمت ماشینم. سوییچ رو پرت کردم سمت مهرساد. تو هوا سوییچ رو گرفت. در ماشین رو باز کرد و سوار شدیم.با ریموت در رو بازکرد. حرکت کردیم.
    مهرساد:بی ماشینی خیلی بده واقعا!
    _به بابا بگی برات می‌خره.
    چپ نگاهم کرد.
    -شوخیت گرفته؟ من از بابام ماشین نخواستم اون‌وقت از عمو تقاضا کنم؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم.
    -پیشنهاد بود فقط! راستی کار گرفتی اخر؟
    با ذوق گفت:
    -اره؛ سورن من رو به یه موسسه موسیقی معرفی کرد. قراره از فردا برم برای تدریس.
    با خوشحالی گفتم:
    -واو شیرینیت کو مستر؟
    فرمون رو چرخوند.
    -شام می‌ریم بیرون،خوبه؟
    لبخند زدم:
    -خیلیم عالی!
    ماشین رو نگه داشت و پیاده شدیم. شونه به شونه هم وارد گالری شدیم. با دیدن طرح‌ها لبخند زدم. یکتا هنوز هم مثل قبل با ذوق می‌کشید، کاراش فوق العاده بودن! از دور چشمش افتاد به ما و دستاش رو باز کرد به طرفم اومد.
    یکتا:وای ساحل، عزیزم.
    متقابلا دستام رو باز کردم و بغلش کردم.
    _دلم برات تنگ شده بود بی معرفت.
    از هم جدا شدیم. با ناراحتی گفتم:
    - چرا یهو غیبت زد؟نمی‌دونی چقدر ازت دلگیرم.
    با شرمندگی یه نیمچه لبخند زد:
    -ایران نبودم عزیزم. وقتی طلاق گرفتم رفتم مالزی. الان هم فقط به خاطر این گالری برگشتم.
    با شگفتی گفتم:
    -طلاق گرفتی؟
    یکتا:اره خبر نداشتی؟
    با ناراحتی سرم رو تکون دادم:
    -نه کسی به من چیزی نگفت.
    دستام رو گرفت:
    -شرمنده همتونم به خدا ساحل جان.
    _نه عزیزم شرمنده نباش، مهم اینه که الان خوشی.
    خندید:
    -اره الان از زندگیم واقعا راضیم. بقیه خوبن؟ رادوین چطوره؟ دلم برای شیطنتاش تنگ شده.
    _همه خوبن، رادوین هم هنوز مثل قبله عالیه.
    یکتا:هنوز با ارسامی؟
    دستم رو اوردم بالا و به حلقه‌ام اشاره کردم.ب ا خوشحالی دستاش رو جلوی دهنش گرفت.
    -ای جان عزیزم. ازدواج کردین؟
    خندیدم:
    -نه هنوز، نامزدیم.
    با دستش به بازوم ضربه زد.
    -خوشبخت بشی عزیزم.
    _ممنون یکتا جون.
    چشمش به مهرساد افتاد که دستاش رو تو جیبش کرده و با کنجکاوی به طرح ها نگاه می‌کرد.
    اشاره کرد:
    -معرفی نمی‌کنی ساحل جان؟
    حواس مهرساد جمع ما شد. دستاش رو از جیبش اورد بیرون و به یکتا دست داد.
    مهرساد:سلام از دیدنتون خوشحالم.
    یکتا:سلام جناب! بنده هم همین‌طور.
    _یکتا جان ایشون پسرعموم هستن؛ مهرساد.
    یکتا خیره شد به مهرساد.
    -قیافتون خیلی اشناست.
    بشکن زد.
    -اهان یادم اومد. تو روزنامه عکستون رو دیدم با رادوین.
    یکم فکر کرد:
    -بااین تیتر! رادوین پویان چهره جدید موسیقی پاپ را معرفی کرد.
    مهرساد خندید:
    -واقعا حافظه خوبی دارین!
    یکتا سرخوشانه خندید.
    -ماشاالله ساحل جان هرچی اشنا داره همه معروف.
    مهرساد:شما لطف دارین بانو.
    از پشت صداش زدن.
    یکتا:ساحل جان من دیگه برم دارن صدام می‌زنن، خوشحال شدم از اومدنت.
    _منم عزیزم، برو به کارت برس.
    رفت. روم رو به طرف مهرساد کردم. با تعجب به نقاشی نگاه می‌کرد.
    زیرلب گفت:
    -این طرح رو درک نمی‌کنم.
    _نفرمایید جناب، نا سلامتی هنرمندی شما!
    برگشت طرفم.
    -هنرمند در زمینه موسیقی نه نقاشی.
    هم قدم شدیم.
    _مهرساد؟
    مهرساد:جونم لیدی؟
    _یه چیز بپرسم؟
    لبش رو کج کرد.
    -شما صدتا چیز بپرس.
    جلوش وایستادم، به چشمای نقره‌ایش نگاه کردم، ادم رو جادو می‌کرد اصلا.
    _اوایل یه غمی تو چشمات بود، چرا؟
    نفسش رو فوت کرد بیرون و دستاش رو گذاشت توی جیبش و به طرح جلوی روش خیره موند.
    -چی رو می‌خوای بشنوی؟
    _به من بگو، شاید تونستم کمکت کنم.
    باناراحتی گفت:
    -من نیاز به کمک کسی ندارم.
    _یعنی نمی‌خوای بگی؟
    قفسه سینش بالا پایین میشد، انگار هیجان داشت:
    -یکی رو دوست داشتم.
    حدس می‌زدم.
    اروم گفتم:
    -دوست داشتی؟
    برگشت طرفم و خیره شد تو چشمام.
    -هنوزم دارم. بیشتر از جونم.
    دلم لرزید، چرا دلم می‌خواست بگه دیگه دوستش ندارم؟
    مهرساد:با یکی دیگه خوشه، منم از خوشحالیش خوشحالم.
    با شک گفتم:
    -جدیدا عاشقش شدی؟
    نگاهش تو نگام دودو میزد.
    -نه از بچگی.
    _پس باید خارج باشه نه اینجا.
    چیزی نگفت. به طرح اشاره کرد.
    -من از این نقاشی خوشم اومده. میشه بخرمش؟
    به نقاشی نگاه کردم:
    -اره چرا که نه. خوش سلیقه‌ام که هستی، نقاشی واقعا قشنگیه.
    رفتم کنار یکتا و کارای مربوط به خرید نقاشی رو انجام دادیم. قرار شد شب بفرستن عمارت.
    ***
    کنار رستوران توقف کردو وارد شدیم. گوشه ترین قسمت رستوران رو انتخاب کرد. گارسون اومد سفارش رو گرفت و رفت. بعد از چند دقیقه غذاهامون جلومون قرار گرفت. مهرساد بیشتر با غذاش بازی می‌کرد. صداش اومد.
    -با ارسام خوشحالی؟
    غذام رو قورت دادم.
    -معلومه که خوشم، اگه خوش نبودم پیشنهاد ازدواجش رو قبول نمی‌کردم.راستی تو...
    اخم کرد، قاشقش از دست افتاد و دستاش رفت سمت سرش. هول شدم:
    -حالت خوبه؟
    چشماش رو بست.
    -چیزی نیست.
    با حرص گفتم:
    -اره این‌قدر ادامه بده به این لجبازیت تا بدتر بشی.
    قاشق رو ول کردم تو بشقاب و با حرص گفتم:
    -ممنون سیر شدم.
    با درد لبخند زد:
    -خدا ازت نگیره اون چشمات رو، خدا ازت نگیره خنده هات رو، خدا ازت نگیره مهربونی صدات رو.
    متعجب نگاهش کردم.
    -به خدا داری گیج می‌زنی.
    خندید:
    -اره گیج می‌زنم.
    از جام بلند شدم.
    -میشه بریم خونه؟
    بلند شد و سوییچ رو برداشت.
    - می‌رسونمت خونه. خودم یه جایی دعوت دارم، باید برم.
    با تعجب گفتم:
    -مهمونی؟
    ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت.
    -پارتیه.
    اخم کرد و توی دلم گفتم:
    -برو به جهنم.
    چرا دلم نمی‌خواست بره؟ من رو رسوند خونه. پیاده رفت تا سرکوچه با موبایل حرف میزد. ماشینی جلوی پاش زد رو ترمز و سوار شد و رفت. دلم گرفت، توی دلم فحش دادم:
    - عوضی بیشعور، برو بمیر اصلا.
    اَه اصلا به من چه. دچار خود درگیری مزمنی شده بودم این یه هفته. از پله های پشت رفتم تو اتاقم. حوصله هیچ‌کس رو نداشتم. بابا رفته بود سفر و مامان تنها بود و سپهر هم شیفت بود. لباسام رو عوض کردم و نشستم تو تراس. چشم دوختم به در حیاط. خودم رو گول می‌زدم، منتظر بودم تا بیاد؛ اما سعی داشتم به خودم بقبولونم که منتظرش نیستم. به ساعت نگاه کردم، سه صبح بود. با اعصابی داغون ازجام بلند شدم و خودم رو پرت کردم روی تخت.
    -هیچم منتظرش نیستم.
    چشمام رو بستم تا بخوابم؛ اما اون چشمای لعنتیش از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت. عوضی چرا چشمات انقدر قشنگه اخه؟ از جام بلند شدم که صدای در سالن اومد. اروم در رو باز کردم. از لای در منتظر شدم تا بیاد. تو تاریکی قامتش پیدا شد که خودش رو می‌کشید بالا. تکیه داد به دیوار صدای خندش اومد. مـسـ*ـت بود؟ در رو باز کردم و رفتم بیرون. راه می‌رفت و می‌خورد به در و دیوار. رفتم طرفش.
    _مهرساد؟ این چه وضعشه؟ تو مـسـ*ـتی؟
    نشست روی زمین. نگاهش افتاد توث چشمام. دست دراز کرد تا موهام رو نوازش کرد. با تعجب نگاهش کردم:
    -پاشو باید دوش اب سرد بگیری.
    دستش رو گرفتم تا بلندش کنم. دستم رو کشید و کم مونده بود بیفتم تو بغلش. باعصبانیت گفتم:
    -این چه کاریه؟
    زل زد توی چشمام:
    -چشمات پدرم رو دراورده دختر.
    حرفم تو دهنم ماسید. دوباره گفت:
    -عاشقتم.
    با تعجب نگاهش کردم.صدای عمو علی اومد:
    -کی اونجاست؟
    سریع از جام بلند شدم.
    _منم عمو، مهرساد مسته ببرینش دوش اب سرد بگیره.
    عمو:تویی دخترم؟ ازدست این پسر.
    بلندش کرد با خودش برد سمت اتاقش. من موندم تو تاریکی راهرو با کلی سوالای بی جواب تو سرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا