کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
چشمای پسره درشت شد و با بهت گفت:
-بهار...تو....ما رو نمی شناسی؟!!؟
دختره از اون ور یه جیغ گوش خراش کشید و غش کرد و گرومپ افتاد زمین....زیر لب یه بهتر گفتم که پسره از کنارم بلند شد و از اتاق خارج شد..چند ثانیه بعد خودش با یه پسر دیگه وارد اتاق شدن....
پسر دومی وقتی دختره رو دید گفت:
-صنم چش شده!؟!
-حالا اون رو بیخیال...بیا بیبین بهار می شناستت؟!!؟
پسر دومی خندید و گفت:
-مگه می تونه من رو نشناسه بابا این داره بازی در میاره یکم خودش رو لوس کنه....
به سمت من برگشت و گفت:
-بهارخودت رو لوس نکن تو که از این لوس بازی ها بلند نبودی...پاشو پاشو که یه نقشه حسابی برات دارم.....
جلو اومد و خواس دستم رو بگیره که سریع کشیدمش عقب و پر سوال نگاش کردم....به تته پته افتاد و با تعجب نگام کرد:
-بهار!؟!؟چرا اینجوری می کنی!؟!!منم بهار....امیرم.....(به دختره که غش کرده بود اشاره کرد)اون صنم....ما رو یادت نمیاد...دمت گرم ابجی...
گفت ابجی؟!؟!
ابجی.....نگام رو انداختم به پسر رو به روم...غمگین داشت نگام میکرد و یه ان حس کردم چشماش خیس شد....دختری که روی زمین افتاده بود و پسری که سعی می کرد نگرانی مهشود تو نگاهش رو پنهان کنه....
صورتم از تیری که سرم کشید تو هم رفت و جمع شد..سعی کردم ناله ایی از دهنم خارج نشه اما جیغی بلند کل اون اتاقک چوبی رو پر کرد.....و از هوش رفتم...
***
ضربه ای اروم به صورتم برخورد کرد....سریع از جا پریدم و چشمام رو باز کردم....اطرافم رو از نظر گذروندم تا بفهمم اون ضربه ها از کجا بود....که امیر رو بالای سرم دیدم...به حالت نیم خیز در اومدم....امیر هینی گفت و اروم عقب پرید...کف دوتا دستش رو روبه روم قرار داد و همونطوری که اروم تکونش می داد می گفت:
-بهار..تو رو خدا نترس..نمی شناسیم که نمیشناسی فدای سرت....فقط تو رو خدا دوباره بی هوش نشو که دارم سکته می کنم...
نمی فهمیدم چی می گفت...یعنی چی نمیشناسی که نمشناسی...
مگه میشه برادر عزیزم رو که بیشتر از 10 سال باهاش زندگی کردم رو نشناسم....اما قشنگ معلوم بود که بد ترسیده..موها پریشون...پلک و مژه هاش هم خیس....اروم جلو اومد..اما فاصله رو به خوبی رعایت کرد...نمی فهمیدم از چی حرف می زد اما می فهمیدم که چقدر ترسیده و خیلی اشفته اس...اما این چشمای نم دار خیلی با من بد تا میکنه....هیچ وقت دوست ندارم تو مردای اطرافم که هر کدوم رو قد جونم دوست دارم این صحنه رو بیینم...
از روی تخت بلند شدم و جلو ایستادم...نگران زل زده بود بهم....
جلو اومد...خواست حرفی بزنه که ناگهانی سرش روبه اغوش کشیدم...برادرم بود..از هر محرمی محرم تر....ما به هم محرم بودیم..اما مراقب بودیم زیاده روی نکنیم و تمام اینام از طرف من بود....
محکم سرش رو به سـ*ـینه هام فشار دادم....هم قدم بودیم تا حدی اما نه امیر کمی بلند تر از من بود....خیلی کمرش خم شده بود تا بتونه تو اغوشم قرار بگیره...حس کردم شونه هاش داره میلرزه...
در گوشش گفتم:
-امیر...داداشم...هیچ وقت......هیچ وقت دوست ندارم این چشمایی که همیشه برق شیطنت و انرژیش من رو به وجد میاره نم دار ببینم...هیچ وقت دیگه دوست ندارم شونه های برادری که همیشه توی این 10.12 سال تکیه گاهم بوده رو لرزون ببینم....هیچ حتی اگه من بمیرم....
چند دقیقه همونطوری تو همون موضع باقی موندیم..خودش رو از اغوشم بیرون کشید...
به چشماش نگاه کردم..دوباره شده بود همون امیرخودم......همون داداش شیطون و عزیز تر از جونم....
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-حالا شد داداشی....
خندید و گفت:
-مرسی که هستی بهار....
منم خندیدم و گفتم:
-مرسی که تو و صنم هم همیشه هستین...
حرف رو عوض کردم و جدی گفتم:
-صنم کجاست!؟!چه اتفاقی افتاده...این حرفا چی بود میزدی!؟!
شروع کرد به تعریف کردن اتفاقاتی که افتاده بود...بعد ازا ینکه با باربد تو کلبه تنها شدم کلی دیوونه بازی سرش در اوردم و در اخر تشنج کردم...شوک عصبی بزرگی بهم وارد شده بود از مرور اون خاطرات زجر اور....بعد از اون باربد ارشاویر و امیرو صنم رو خبر میکنه بیان و یه فکری به حال من بکنن البته بین راه و رسیدنشون ارشاویر هی به باربد می گفته چی کار کنه و چی کار نکنه وگرنه من الان احتمالا مرده بودم...
خلاصه دو روز تمام وقت مثل یع میت سرد بودم.....به حدی که رنگ دستم به سفیدی و دور چشمام به شدت سیاه..اگه نبضم نمی زده بچه ه واقعا فکر می کردن من مُردم اما...به بار به هوش اومدم که فقط یه جمله حرف زدم که خودم یادم میومد اما بار دوم که به هوش اومدم اصلا یادم نبود...مثل اینکه به کل همه رو فراموش کردم و از این حرفا...که تمام این اتفاقا با اینکه بار اول بود برام افتاده و همه رو متعجب کرده بود اما تمام منشائ اصلیش شوک عصبی بوده که بهم وارد شده...
لبخندی به روز امیر نگران زدم....نگران بود اما سعی می کرد با ذات شاد و شیطون همیشگیش من رو بخندونه و سر حالم بیاره...مثل همیشه....
هر دو به سمت در برگشتیم اما با چیزی که دیدم از تعجب سر جامون متوقف شدیم...باربد به چهار چوب در تکیه زده و بود و با لبخندی محو بهم زل زده بود...
سعی کردم به خودم مسلط باشم...جواب لبخند محوش رو به مهربونی دادم...زود خودش رو جمع و جور کرد و به سمت سالن رفت...
به امیر نگاه کردم...اونم گیچ به من نگاه کرد...هر دو شونه بالا انداختیم و به سمت سالن حرکت کردیم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    همراه با امیر از اتاق خارج شدیم...باربد و صنم و ارشاویر دور هم نشسته بودن....هیچ کس حرفی نمی زد...
    اولین نفر صنم بود که متوجه حضور ما داخل سالن شد...از جاش پرید و دوید سمتم..با شتاب خودش رو پرت کرد در اغوشم و محکم فشارم داد....سرش رو روی سـ*ـینه ام قرار داد...مثل بید میلرزید...هق هقشم کع نگم بهتره گوش همه رو کر کرده بود...حالا میون تمام این لرزه ها و اشک و اه ها وهق ها هی پشت سر هم حرف میزد و هیچ کس واقعا متوجه نمی شد چی کاره میگه...
    لبخندی زدم و دستم رو گذاشتم پشت کمرش و شروع کردم به نوازش کردن....همزمان هم زمزمه کردم:
    -عزیزم....ابجی کوچولو...اروم خوشکل خانوم....بابا نمردم که اینجوری داری گریه می کنی...اروم قشنگ خانوم...ببینم اگه مردم اگه بخوایی اینجوری گریه کنی که دو روز بعدش ور دلمی دختره لوس زر زرووو....
    ضربه ایی محکم به کمرش زدم و گفتم:
    -جمع کن دیگه صنم..هر وقت مردم اینجوری زار بزن....
    بی توجه به ضربم همچنان گریه می کرد و حرف می زد...این دفعه حرفاش با مفهوم تر شده بود:
    -بهار خیلی ترسیدم..بهار به خدا داشتم سکته می کردم..اگه توریت می شد..اه خدایی نکرده دیگه بیدار نمی شدی من چی کار میکردم..من و امیر که جز تو کسی رو نداریم...چرا با خودت این جوری میکنی اخه....بهار به خدا این چند روز همش دارم گریه می کنم و عذاب وجدان دارم....همش می گم تقصیر من بود که حرف الکی زدم ناراحتت کردم امیر برای اینکه حف عوض شه گفت برامون حرف بزنی.....بهار غلط کردم تو رو خدا دیگه اینجوری نشو خواهش می کنم..دیگه هیچ وقت هیچ وقت اینطوری نشوو من میمیرم اگه روزی دوباره من رو فراموش کنی به خدا سکته می کنم....
    خندیدم و پر انرژی گفتم:
    -برو گمشو دختره خل و جل.....حالا که سر و مر و گنده جلو روت وایسادم و دارم ابلمبوت می کنم...هر وقت افتادم مردم یا دیگه تو رو به یاد نیاوردم وایسا اینحا اینجوری بکن....
    روبه امیر گفتم :
    -داداش برو برای اب قند بیار الان دوباره غش می کنه...
    اروم زدم به کمرش و گفتم:
    -دختره لوس وننر خوبی؟!!؟
    خندیدو دماغش رو بالا کشید...گفت:
    -خوبم......
    خندیدم و گفتم:
    -ببخشید ترسوندمت عزیزم....
    دوباره هق هق کرد و گفت:
    -فدای سرت...فقط تو رو خدا خودت رو انقدر اذیت نکن دق میکنم وقتی اینجوری می بینمت...نمی تونم به خدا...
    دوباره خودش رو انداخت تو بغلم های های گریه کردن...
    هرچی گفتم...صنم عزیزم..قربون اون چشات برم....گریه نکن...بهش قول دادم براش یه اهنگ یزنم ...چیزیک ه چند قرن ازم میخواد و هی پشت گوش می ندازم...امیر اومد دلقک بازی در اورد نشد که نشد....
    اخر سرم هم با لحنی که سعی می کردم مهربون باشه بهش تو پیدم:
    -اه....صنم بس کن دیگه بار اولت نیست که اینطوری می دیدیم...داغون تر اون دفعه که تیر خوردم و تو و امیر ب دادم رسیدین که نبود...تو همونی که بدون ترس تیر رو بیرون کشیدی؟!؟!!بس کن دیگه خواهر گلم...فقط با این کارات من و امیر رو بیشتر ناراحت میکنی....خانوم خوشکل تو که از این اداها در نمیاوردی....
    گونه هاش رو بوسیدم و بهش چشم غرنه رفتم....یعنی اگه این دوتا سر خر اینجا نبودن عمرا اگه می ذاشتم قسر در بری....
    بی تو جه به هر چهارتاشون که بهت زده به من زل زده بودن به سمت مبل ها رفتم و روی مبل تکی که دقیقا رو به رو با باربد و کنار ارشاویر بود نشستم....
    حالا امیر و صنم حق یه چیزی تعجب کردن..اما این دوتا چرا مثل بز متعجب به من زل زدن؟!؟!
    بی حوصله نگاشون کردم تا نگاه خیره و متعجبشون رو ازم بگیرن اما انگار نه انگار...منم برای اینکه از رو برن منم زل زدم بهشون...اه اینا چه مرگشون...
    کلافه پوفی کردم و خواستم حرفی بزنم که با حرف باربد که سرشار از تعجب بود دهن من رو بست:
    -بها.....بهار....تو...واقعا...تو واقعا تیر خوردی!؟!؟بعد..این دوتا(به امیر و صنم که حالا روی مبل دونفره کنار باربد نشسته بودن اشاره کرد)تیر رو در اوردن و به دادت رسیدن؟!!..وای...بهار...
    به جای من امیر جوابش رو داد:
    -بله..واقعا....(به قیافه متعجبشون پوزخندی زد)دو سال بیشتر از اشناییمون نمیگذشت که تو یکی از ماموریت ها تیر خورد....(پوزخند تزیین شده روی لبش عمیق تر شد)دقیقا کنار کلیه اش...واقعا خدا بهش رحم کرد...(روبه من کرد)یادت میاد..از درد فقط لب گاز میگرفتی.....دستت رو بسته بودیم به پایه تخت پایه فلزی تخت خم شد و فرو رفت داخل اما یه اخم نگفتی......یادته؟!!؟
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    د بیا..حالا نوبت امیر شد..حالا بیا و این رو اروم کن...لبخندی زدم و گفتم:
    -امیر جان داداش...صنم حالش خوب نیست...
    با چشم و ابرو به صنم که دوباره داشت اروم اروم گریه می کرد...
    به امیر چشم غرنه رفتم و گفتم:
    -ورش دار ببرش تو اتاق الان سکته می کنه...
    اروم رو بهش اضافه کردم:
    -احمق.....
    امیر دست صنم رو گرفت و به سمت تنها اتاقی داخل کلبه بود برد...
    نفسم روبا حرص بیرون فرستادم و به مبل تکیه دادم...هنوزم کمی احساس ضعف می کردم...اما خوب....زیاد نبود و می تونستم تحمل کنم....
    رو به امیر و ارشاوییر که سر به زیر نشسته بودن و هیچ حرفی نمی زدن گفتم:
    -چیزی خوردین؟!؟!اصلا امروز چند شنبه اس!؟!
    ارشاویر فقط سر تکون داد...باربد جوابم رو داد:
    -چهارشنبه اس...دو روزه بی هوشی....
    -واااااااو.....نچ....بقیه برگشتن نه!؟!
    فقط سرش رو تکون داد...
    از جام بلند شدم....به سمت اشپزخونه رفتم و گفتم:
    -حالا چیزی خوردین!؟!اصلا چیزی داخل یخچال داریم!؟!
    باربد دوباره جواب داد:
    -اره..امیر رفت خرید کرد...
    نگاهی به ساعت کردم...
    3 ظهر بود...دوباره گفتم:
    -ناهار که نخوردین نه!؟!
    امیر از اتاق بیرون اومد و گفت:
    -نه..هنوز هیچی نخوردیم...
    الهی بمیرم برای داداشم..نگران صنم بود...لبخندی زدم و گفتم:
    -خوابید؟!
    فقط سرش رو تکون داد...
    رفت و کنار باربد نشست....سرش رو به مبل تکیه داد و به نفس عمیق کشید....لبخندی زد و سعی کرد به خودش مسلط بشه...چسماش رو باز کرد و شروع کرد واسه باربد و ارشاویر دلقک بازی در اوردن....
    حالا این دوتا هم بهش رو نمی دادنا ولی داداشم از روی نمی رفت....انقدر گفت و گفت تا کمی یخ ارشاویر و باربد باز شد و لبخندی به لودگی هاش زدن...وقتی از راحتی این سه تا خیالم جمع شد رفتم سر یخجال شروع کردم به درست کردن غذا....یه غذا خاضری اماده کردم..ناهارمون رو دور هم باشوخی و خنده های امیر خوردیم...
    بعد از اون صنم رو بیدار کردم و کمی بهش غذا دادم...گفتم حاظر شه برای اخرین بار یه سر بریم ساحل راه بیوفتیم بریم شیراز...
    با کمک امیر و بقیه کلبه رو مرتب کردیم...وسایلامون رو داخل ماشین ها چیدیم و به سمت ساحل حرکت کردیم...
    هر پنچتامون رو به دریا نشسته بودیم..من وسط..امیر سمت راستم و باربد سمت چپم..کنار اون ارشا و کنار امیر صنم...
    همه تو حس و حال خودمون بودیم که یهو امیر بالا پرید...به دنبالش ما هم بالا پریدیم...یه چشم غرنه بهش رفتیم که فقط شونه بالا انداخت و گفت:
    -هی بهار خانوم یه قولی به صنم دادایااا....
    خودم رو گیچ نشون دادم وگفتم:
    -قول...کدوم قول؟!کی!؟
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    امیر-همون موقع که داشت تو بغلت زر زر می زد تو هی میزدی تو کمرش به قول اینکه داری نوازشش میکنی....قول دادای براش با گیتار یه اهنگ بزنی و بخونی...
    ابرو بالا انداخت...فکرکنم فهمید می خوام خودم ور بزنم به کوچه علی چپ...
    بازم شونه بالا انداختم و گفتم:
    -یادم نمیاد...
    امیر با خنده گفت:
    -ابجی....کچه علی چپ خیلی وقته بن بسته...
    از جا پرید و رفت گیتارخودم رو از صندق عقب اورد و داد دستم....به ناچار گفتم:
    -خب..حالا چی بزنم!؟به ترتیب سفارش بدین...
    صنم از جا پرید و گفت:
    -اول من...
    من-باشه ابجی به خودت مسلط باش...بگو چی بزنم...
    صنم-دیدم تو خواب ...وقت سحر....
    دستم رو روی سیم ها گیتار تنظیم کردم....این دفعه اروم نوازششون کردم:
    ***
    دیدم تو خواب وقت سحر
    شهزاده ای زرین کمند
    نشسته بر اسب سفید
    می اومد از کوه و کمر
    می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش..
    می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش..
    ###
    کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پُر آبم
    روزی که بختم وا بشه پیدا بشه اون که اومد تو خوابم
    شهزاده ی رویای من شاید تویی
    اون کس که شب در خواب من آید تویی تو..
    از خواب شیرین ناگه پریدم
    او را ندیدم دیگر کنارم به خدا
    جانم رسیده از غصه بر لب
    هر روز و هر شب در انتظارم به خدا..
    ***
    دیدم تو خواب وقت سحر
    شهزاده ای زرین کمند
    نشسته رو اسب سفید
    می اومد از کوه و کمر
    می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش
    ..می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش
    ***
    رو به امیر گفتم:
    -خب امیر تو...
    دهن باز کرد حرف بزنم...سریع گفتم:
    -فقط اگه اسم تی ام بکس رو اوردی همین گیتار رو از پهنا می کنم تو حلقت...
    دستش رو با ترس بالا اورد و گفت:
    -باشه..غلط کردم..من اصلا دیگه تی ام بکش گوش نمی دم....
    -خب چی بزنم!؟
    شونه بالا انداخت و گفت:
    -من تی ام بکس می خواستم..حالا که با خشانت برخورد می کنی بزار فکرکنم...از نفر بعدی بپرس...
    زیر لب غر زدم:
    -فکر کرده من رپیستم..هی رپ واسه من رو می کنه...
    نفر بعدی یعنی باربد...یکم استرس گرفتم که نکنه ضایعم کنه.....اما اروم گفتم:
    -باربد چی بزنم برات..البته تو مقابل من استادی....شاگردی می کنم...
    بدون اینکه نگام کنه گفت:
    -نه اتفاقا خوب میزنی..صداتم که خوبه...در یه حدیم...
    لبخند فقطم حالم رو نشون میداد...سرش رو به سمت برگردوند...زل زد به لبخندم و گفت:
    -خــ ـیانـت کردنم خوبه....
    دوباره شروع کردم:
    ***
    (میثم ابراهیمی...خــ ـیانـت کردنم خوبه)
    ***
    با کی صحبت کنم این لحظه ها
    با تو !
    تو چی میفهمی از قلبی که آشوبه
    من از اون لحظه ای که رفتی فهمیدم
    یه وقتایی خــ ـیانـت کردنم خوبه
    یه وقتایی نباید خیلی تنها موند
    باید جای کسی که رفته رو پر کرد
    فقط موندم چجوری میشه قلبی رو
    که از عشقت پره غرق تنفر کرد
    ***
    تو میخوای منطقی باشم تو این روزا
    میفهمی داری این حرفو به کی میگی
    من از دیونگیمه که دوست دارم
    تومی فهمی به یه دیونه چی میگی
    ***
    با کی صحبت کنم این لحظه های تلخ
    چجوری کم کنم از بار این سختی
    یه حسی مانعم میشه بگم برگرد
    بمون پیشش اگه اینقدر خوشبختی
    ***
    تو میخوای منطقی باشم تو این روزا
    میفهمی داری این حرفو به کی میگی
    من از دیونگیمه که دوست دارم
    تومی فهمی به یه دیونه چی میگی
    ***
    حس می کردم داره این حرفا رو به من میزنه....نمی دونم چرا اما قلبم حق رو بهش می داد..من تنهاش گذاشتم..بی دلیل..ما اگه...فقط کمی...تلاش می کرد..می تونست من رو پیدا کنه..کمی...خودش تلاش نکرده...من حتی بیشتر از خود باربد به وجودش نیاز داشتم...خیلی بیشتر...
    سعی کردم به خودم مسلط باشم...اروم از ارشاویر اهنگ رو خواستم که اونم اروم جوابم رو داد و یه خنجر تو قلبم کشید:
    ***
    ((دروغ محظه-ساسی))
    ***
    دروغ محضه جداییمون
    ما عاشق همیم هردوتاییمون
    مگه نه!
    تو هنوزم واسه من میمیری
    مگه نه!
    تو بدون من هیچ جا نمیری
    مگه نه!
    آره دروغه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ینکه نیستی
    تو هنوز نرفتی پیشم و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    میستی
    تو هم بی من خیلی غصه میخوری
    مگه نه!
    از ترس چشای من جم نمیخوری
    مگه نه!
    هنوز این قلب دیوونه میخوادت
    چرا از من و عشقم هیچی نیست یادت
    هیچی نیست یادت
    ***
    دروغ محضه
    این توهم نیست
    اون خــ ـیانـت نکرده نه کار اون نیست
    نگو نه!
    اون هنوز و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سم میمیره وقتی میخندم
    اون بی من خوشحال نیست شرط میبندم
    اون هنوز و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    سم میمیره وقتی میخندم
    اون بی من خوشحال نیست شرط میبندم
    ***
    هنوز این قلب دیوونه میخوادت
    چرا از من و عشقم هیچی نیست یادت
    هیچی نیست یادت
    ***
    چرا انقدر این نامرده....داره میگم من خــ ـیانـت کردم...خیلی نامردی ارشاویر..خیلی...
    با خنده روبه امیر گفتم:
    -اگه میشه افتخار بدین و بنالین چی بزنم برات...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    امیر خندید و نگاهی به ابر را که شروع به باریدن کرده بودن کرد و گفت:
    -بارون ارمین...
    خندیدم..دستم رو رویسیم ها تنظیم کردم و گفتم:
    -خل و چل...دیووونه ایی تو به والله...
    (بارون..ارمین تویی اف ام)
    ***
    چته اینقدر چرا تو خودتی چرا هستی دپرس
    امشبه رو بیخال دنیا شو بیخال استرس
    کنار هم منو تو میسازیم یه زندگی آروم
    آسمونم که خوش رنگ تر شده
    چون داره میاد بارون
    ***
    بارون میباره آروم
    به هم وصلیم ما دوتامون
    بارون میباره آروم
    نباشی من میشم داغون
    بارون میباره آروم
    به هم وصلیم ما دوتامون
    بارون میباره آروم
    نباشی من میشم داغون
    ***
    مثل خار تو چشم دشمنیم
    ممنونم که پشتمی
    ممنونم که بی هیچ چش داشتی
    فقط به فکر رشدمی
    زندگی با تو میده حال
    تو یه آدمه ایده آل
    که از همه مثبت تریو
    هستی خوراک ایده هام
    تو مثل نور چشمی یه ادمی که هیچی تو دلش نی
    منم که دیگه وابستت شدمو چون جایی جز تو بهشت نی
    منم جونمم میدم واسه تو
    دوست دارم بی اندازه
    تو سخترین مراحل زندگیم
    باز کنار تو نیشم باز
    ***
    بارون میباره آروم
    به هم وصلیم ما دوتامون
    بارون میباره آروم
    نباشی من میشم داغون
    بارون میباره آروم
    به هم وصلیم ما دوتامون
    بارون میباره آروم
    نباشی من میشم داغون
    ***
    جز تو از همه بدم میاد
    شدم شیفته لوندیات
    شدم شیفته قلب پاکت
    په جز من به کسی دل نبند زیاد
    شدم از هر چی عشق آسی
    میگم تا منو بشناسی
    منم یه آدم بد اخلاقم
    با روحیه کاملا احساسی
    منم خوشحالم با تو
    نبر از زندگیم پاتو
    کسی نمیگره جاتو
    بگو من عاشق ترم یا تو؟
    من بی تو میشم دپرس
    پس به داد این حس برس
    کنار هم میشه راحت ساخت
    یه زندگی بی استرس
    ***
    بارون میباره آروم
    نباشی من میشم داغون
    بارون میباره آروم
    به هم وصلیم ما دوتامون
    بارون میباره آروم
    نباشی من میشم داغون
    ***
    صنم رو به امیر گفت:
    -برادر داغون من ...الان تو این رو واسه کی گفتی بخونه!؟
    امیر بی خبال گفت:
    -مگه هر وقت شمسی هس قلی هم باید باشه..
    از جاش بلند شد و رو به روی ما تعظیم کرد و گفت:
    -اصلااین اهنگ رو تقدیم می کنم به سه تا خواهر عزیز تر از جانم....
    ریز لب قربون صدقش رفتم...فقط من و صنم فهمیدیدم چرا گفت سه تا خواهر...بمیرم واسه دلی داداشم...بمیرم...
    ***
    5ساعت بود که یه سره داشتم رانندگی می کردم...خسته نبودم....اصلا....و البته دلم می خواست تمام راه رو خودم برونم...صنم که از رانندگی تو جاده می ترسید و به رانندگی امیر هم اعتمادی نداشتم......
    پس بهتر بود که خودم پشت ماشین بشینم..ماشین باربد همراه با ما میومد...گاهی جلوم قرار می گرفت و گاهی هم پشت سرم...با بوق و نور بالای باربد کنار یکی از رستوران ها ایستادم...همه پیاده شدیم و برای خوردن شام به سمت رستوران حرکت کردیم..کمی استراحت کردیم..از جام بلند شدم برم سرویس تا دستم رو بشورم که صنمم دنبالم بلند شد و همراهم اومد...به سرویس که رسیدم رو به صنم گفتم:
    -بله صنم چی کارم داری!؟!
    بدون توجه به اینکه دستش رو خوندم گفت:
    -بهار..این چند روزکه تو بیهوش بودی امیر چند بار بالا اورد که یه بارش به صورت اتفاقی متوجه شدم خون بالا اورده.....
    با ترس و تعجب گفتم:
    -چی!؟!؟خ...خ.....خ....خون.....خون؟!!؟!ا...امی.....امیر!؟!؟!
    فقط سرش رو تکون داد...چشمام رو بستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم...مشکل از معده اش نیست اگه بود که الان درد خیلی شدید داشت....البته به من و صنمم هیچی نگفته بود..سعی کردم صنم رو اروم کنم....خلاصه همه با هم از رستوران بیرون زدیم البته بعد از یه استراحت کوتاه....
    سرم رو پایین انداختم با فکر امیر بدون اینکه به ماشین نگاه کنم سوار شدم..سرم همچنان پایین بود که با جیغ صنم تازه متوجه اطراف و شیشه ها ماشین شدم....سریع از ماشین پیاده شدم و شیشه ها ماشین رو بررسی کردم..از جیغ صنم باربد و ارشاویر هم به سمت ما دویدن...تمام شیشه ها ماشین با چیزی مثل خون گلگون شده بود...به غیر از شیشه جلو....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    روی نوشته بودن:
    -بهار خانوم منتظر ما باش....
    امیر هم کنار من ایستاد و با صدای بلند این متن رو خوند....صنم هین بلندی گفت و بی حواس بازوی و باربد رو گرفت...باربد با تعجب نگاش کرد اما بعد لبخندی زد و سعی کردم ارومش کنه....ارشاویر جلو اومد و متن رو دوباره خوند...
    دستی به شیشه های ماشین کشیدم...هنووز بعضی قسمت ها خیس بود...خون بود..اما فکر کنم خون حیوونس چیزی بود...
    -خونه حیوونه..نه؟!؟!
    به تایید حرفی که ارشاویر زده بود فقط سر تکون دادم...
    امیر گفت:
    -یعنی از طرف کیه!؟!
    ارشاویر جوابش رو داد:
    -احتمالا هموناییی که شیشه خونه ما و شوما رو شکستن و اون تماس رو با بهار گرفتن...
    هم زمان و من و امیر با خنده گفتیم:
    -افشین؟!؟!
    این دفعه من با تمسخر خندیدم و گفتم:
    -نه بابا از این عرضه ها نداره اون بچه کوچولو...
    امیر ادامه داد:
    -ته ته تلاشش همون شیشه شکستنه....
    و در ادامه زیر لب و اروم سه چهارتا فحش بارش کرد...
    به اون چندتا نگاه کردم....اه اینا که دوباره زل زدن به ماشینو شیشه های خونیش...
    به اینا باش حالا حالا اینجا وایی میستن و زل میزنن به شیشه..والا....از داخل ماشین یه پارچه برداشتم و با اب خیسش کردم و افتادم به جون ماشین و دِ تمیز کن..امیرم کمی کمک کرد و بعد از چند دقیقه ماشین شد مثل روز اولش...
    دیدم دوباره همه زل زدن به من و ماشین...بلند گفتم:
    -اگه صلاح می دونین راه بیوفتیم زود تر این جاده لعنتی خلاس شیم....
    صنمم که کامل تو بغـ*ـل باربد فرو رفته بود...روبه امیر گفتم:
    -سوار شو دیگع....صنم خانوم..افتخار بدین سوار شین..
    صنم با شنیدن صدای من با قیافه ایی سرخ شده از بغـ*ـل باربد بیرون اومد و ببخشیدی زیر لب گفت و باربد هم جوابش رو با یه خواهش می کنم داد و سریع پرید تو ماشین..
    امیر که عقب نشسته بود و هی زیر گوشش یه چی می گفت و صنمم هی سرخ می شد....فکر کنم از خجالت بود...
    رو باربد گفتم:
    -کم این بچه رو اذیت کن...
    فقط خندید و دستی تو موهاش کشید...
    سری از روی تاسف تکون دادم و رو به ارشاویر گفتم:
    -چیزی حس کردین به من خبر بده...مراقب باش...
    سری تکون داد و هر دو به سمت ماشینشون حرکت کردن...
    پشت ماشین نشستم و به حرکت در اوردمش..هردو ساکت به جلو زل زده بودن..حوصله سکوت نداشتم....و خیلی چیز ها هم روی دلم سنگینی می کرد....دلم می خواست خودم رو ازاد کنم از این سنگینی ها دردناک...با صدام نظر هر دوتاشون بهم جلب شد:
    ((یه روز بعد از اینکه به هوش اومدم وسایلم رو از خونه واخم به خونه ایی که توش مستقر شده بودم اوردن...شبش رضا بهم زنگ زد و گفت فریاد ساعت 8 میاد دنبالم...
    اون شب تا نزدیک ها 2..2و نیم ارام سرم رو گرم کرد و کلی دلقک بازی در اورد....اخرم از اتاق پرتش کردم بیرون تا اجازه داد بخوابم..خودش هم فردا کلاس داشت....فرداش طبق عادت میشگیم ساعت 5 از خواب بیدار شدم...7 با خانواده ارشاویر صبحونه خوردم و یه ریع به هشت حاظر اماده تو حیاطشون که مثل باغی زیبا بود قدم میزدم و منتظر رضا بودم..قدم می زدم و با لبخند بوی گل های بهاریشون رو به ریه هام می دادم....اما خدا شاهده ثانیه هم فکر شهاب از ذهنم بیرون نمی رفت..مخصوصا اینکه شهاب عاشق رز و یاس بود وکل اون باغ هم پر از رز و یاس....لبخند زیر لبم بود و زیر لب صلوات می فرستادم و با شهاب حرف می زدم که صدایی پوزخند و حرف اراشاویر سر جام خشکوندم..با همون پوزخند روی لبش گفت:
    -معلومه که باید از مرگ شهاب لـ*ـذت ببری....به هدف رسیدی...هه...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    از پوزخندی که زد و از حرفی که زد واقعا خشکم زد...
    نمی تونستم تجزیه و تحلیل کنم موقعیتم ور...با خونسردی تمام من رو متهم می کرد به خوشحالی واسه مرگ عشقم...هه...در اورد بود برام...دلم شکست...بد شکست..خورد شد...نازک نارنجی شده بودم بعد از مرگ شهاب و زود بغض گلوم رو می گرفت...زود..گلوم رو بغض فشرد...قبل از اینکه بشکنه با لرزش گفتم:
    -شهاب با من محرم بود.....من از اعماق وجود دوستش داشتم و خواهم داشت...دوست داشتن که نه من دیوونه کننده عاشق این مردی هم که الان دیگه پیشم نیست.....من شهاب ماه پیش وقت گرفته بودیم واسه تالار....واسه عروسیمون....خونه امون اماده بود...یعنی دقیقا شانزدهم ماه پیش......عروسی من و عشقم بود....شهاب معنی دوست داشتن رو به من....
    بغضم اجازه نداد ادامه بدم....با هزار روز تلاش فقط تونستم بگم:
    -واقعا متاسفم براتون...
    دویدم....خیلی راه نمونده بود تا رسیدن به در اون باغ که واسم دیگه با جهنم هیچ فرقی نداشت...پشت سرم ارام رسید و تمام حرف های من و ارشاویر رو شنید...شروع کرد به سرزنش کردنش که این خودش ناراحت اِله بله تو داری نمک رو زخمش می زنی....واینستادم و دویدم و اشک ریختم...
    پشت در که رسیدم اشکام رو پاک کردم..نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم...
    رضا به ماشینش تکیه زده بود..لباس نظامی تنش بود...شده بود سرگرد...این عملیات به همه درجه و مقام داد...یه ان حس کردم شهابمه....اصلا خل شد بودم..یه قدم جلو گذاشتم که خودم ور پرت کنم تو بغلش و گله کنم که رضا برگشت سمتم...تمام رویاهام پودر شد و رفت هوا....))
    خنده ایی کردم به صنم که دوباره اشکاش راه افتاده بود نگاه کرردم....ارشاویر ازم سبقت گرفت و جلوم قرار گرفت...
    موقعیتی که توش قرار داشتیم و اطراف رو بررسی کردم و دوباره شروع کردم به گفتن:
    ((جلو اومد..کمی با هم حرف زدیم وتعارف کرد جلو سوار شم...اما مخالفت کردم و در عقب رو باز کردم..همون موقع ارام با کلی ناز و ادا به قول خودش...خودش رو قالب ما کرد...منم به خنده گفتم خودت رو قالب کردی یا اومدی چشم چرونی...و به رضا اشاره کردم...خندید و دوباره با ناز نگاش رو به رضا انداخت و ازش گرفت....معلوم بود این دوتا عاشق همن..نگاهاشون....
    زل زدناشون تو ایینه به هم.....حالت نگاه های من وشهاب ور داشت..اما جنس ما فرق می کرد....نگاه رضا شرم و خجالت خاصی داشت..اما نگاه ای شهاب گشتاخ بود و بی پروا...البته که هیچ وقت پاش رو از گیلیمش دراز تر نمی کرد..اما خوب...جذابیت هر فرهادی فقط واسه لیلی خودشه...خلاصه صنم رو رسوندیم دانشگاه و بعد هم من روبه ستاد برد..بین راه ارش پرسیدم:
    -شما باید دوست صمیمی شهاب باشین درسته!؟!!؟
    لبخند محوی از به یاد اوردی خاطراتش با شهاب زد و گفت:
    -بله......
    مکثی کرد اما انگار خودش حرف دلم رو فهمید چون شروع کرد به حرف زدن:
    -من و شهاب و ارشاویر هم دوره ایی بودیم..هر سه با هم وارد شدیم....
    اخمی کردم و با خودم گفتم:
    -پس چرا من و باربد متوجه نشدیم؟!!؟!
    بی توجه به اخم من ادمه داد..انگار اصلا تو این دنیا نبود:
    -شهاب برای رسیدن به این جایگاه خییلی سختی کشید و به قول مافوقمون تمام این سختی ها تونست شهاب رو بزرگ کنه تونست مردش کنه.....
    نفش رو پر صدا مثل اه بیرون کرد و گفت:
    -اون باید بهترین می بود.....یعنی خواسته خودش بود که برای همه چی بهترین باشه...هم کاراش سخت بود به دلیل خوب بودن و بهترین بودنش کار هایی سختی بهش محول می شد.....هم اینکه باید این چیزای رو از شما برادروتون مخفی می کرد...البته هم پدر شوما هم پدرخودش شهاب از این موضوع اطلاع داشتن...
    سکوت کرد واسه پرسیدن سوال بعدی من..ازش پرسیدم من تو رو چندبار دیدم و اسمت رو شنیدم از شهاب اما ارشاویر چی!؟
    از تو ایینه نیم نگاهی بهم انداخت..دوباره نگاش رو به سمت جلو و جاده کشوند و گفت:
    -من توی قسمت تحقیقات بودم....یعنی یه جورایی جزو کاراگاه ها بودم...اما ارشاویر و شهاب هیجان و تونااییی عملیاتی بودن رو داشتن..اون دوتا عملیاتی شدن و به خاطر همین مجبور به مخفی شدن خودشون و شغلشون رو داشتن....شهاب دوست نداشتن با گفتن شغلش به شما جونتون رو به خطر بندازه اون به دلایلی که خودتون باید بدونین.........و این که ارشاویر هم چند سال میشه که به خاطر یکی از مهم ترین عملیات ها به همراه خانواده به خارج از کشور مهاجرت کردن...و دقیقا همون روزی که عملیات بود و برای شما و شهاب اون اتقافات افتاد اون برگشت و توی اون عملیات هم شرکت کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سر تکون دادم از به یاد اوری اون روز نحس و نفرین شده.....سوال بعدیم رو ازش پرسیدم:
    -وقتی شهاب اونقدر محافظ کار بود که حتی به من ک نزدیک ترین فرد زندگیش بودم نگفت و به اسم حفاظت کردن از من اما چرا من رو وارد این اخرین پرونده اش کرد؟؟
    لبخندی کم جون و غمگین زد و گفت:
    -چندسالی بودکه این پرونده دست شهاب بود.....پیشرفت کرده بود اما نه در حدی که فرمانده رو بتونه راضی کنه...واگه تا چند وقت دیگه پیشرفتی چشم گیر تو پرونده اتفاق نمیوفتاد هم پرونده ایی که شهاب برای کلی زحمت کشیده بود از دستش می رفت هم مقامی و درجه اش.....توبیخ می شد..حالا فاکتور از این حرفا....همین پرونده ایی که داشتیم روش کار می کردیم...چندتا دختر رو دزدیده بودن تا هزار و یکی بلا سرشون بیان..اما با توکل بر خدا تونستین نجاتشون بدیم و تحویل خانواده هاشون بدیمشون...شهاب یکی از دخترا رو از روز دید...یا شوک زیر لب زمزمه کرد بهار....به سمت دختره دوید و بی پروا زل زد تو صورت دختره..چیزی که واقعا از شهاب بعدی بود اما نگار حواسش به کاراش نبود و ناخود اگاه داشت اون کارا رو انجام می داد...چند دقیقه بعد نگاهش رو کنترل کرد..کمی با دختره حرف زد نمی دونم..چی بهش گفت که شاب از این رو به اون رو شد...بعد از اون فرمانده اون رو دفتر خواست داغون تر از دفتر فرمانده بیرون اومد...ما هیچ وقت متوجه نشدیم چی بینشون گذشت و چه اتفاقی افتاد اما همون حرفای دختره...حرفای فرمانده....شهاب رو به این کار وادار کرد.... یه شب تا صبح تصمیمش رو گرفت که شما رو وارد اون باند کنه....می گفت تمام دختران زنان این سرزمین بهارن واسه من.....اونا مثل ناموس من میمونن...اون جوری خودش رو با دلایل منطقی راضی کرد که تونست پدرتون رو هم راض کنه.....
    سکوت کرد....
    جوابم رو گرفته بودم....دیگه سوالی نداشتم...انقدر تو خودم و خاطرات و حرفایی که شنیده وبدم غرق شدم که وقتی در ماشین باز شد متوجه شدم به ستاد رسیدیم.....هر دو به سمت اتاق مافوقشون حرکت کردیم...هرکی بهم می رسید بهم تسلیت می گفت...حتی سربازی که به گفته رضا زیر دست شهاب بوده کلی گریه کرد و دل من رو خون کرد....
    خلاصه بعد از اینکه اجازه گرفتیم وارد دفتر سرهنگ یا ریئس ستاد شدیم...با ورود به اتاق شخصی که پشت میز بود از جا بلند شد...مردی حدودا 45 تا 50 سال با موهای جو گندمی...رضا سریع احترام نظامی گذاشت پا کوبید...ازاد باش داد و به سمت مبل ها راهنماییمن کرد..
    رو به من گفت:
    -خوش امدید خانوم اریامنش و به خاطر از دست دادن همسرتون تسلیت می گم....
    سری تکون دادم و زیر لب تشکر کردم...با صدایی پر از تحکم و محکمی گفت:
    -خب خانوم اریامنش اهل مقدمه چینی نیستم و دلم نمیخواد خیلی طول بدم برای همین سریع می رم سر اصل مطلب....
    فقط برای سر تکون دادم..ادامه داد:
    -شما یه مدتی رو باید دور از دید باشین و باید لطف کنید و به ما کمک کنید برای دستگیری مژگان....معروف به مژی طلا......ما می خوایم برای دستگیری این فرد شما رو طعمه قرار بدیم...البته مجبور به همکاری نمی کنیمتون اما اگه با ما همکاری نداشته باشین توقع هیچگونه محافظتی رو از ما نداشته باشین....
    رضا با اعتراض گفت:
    -سرهنگ فرا......
    سرهنگ پر تحکم گفت:
    -سرگرد یا سکوت کن یا از اتاق خارج شو...
    رضا سری تکون داد و با حرص خودش رو روی مبل کوبید..
    با خودم گفتم:
    -مردک روانیی..من ور وارد این بازی کرده و الان میگه ازش محافظت نمی کنم..خو احمق معلوم میخوایی مجابم کنی واسه کمک..مثل ادم ازم درخواست کمک کن و من ادم تر از تو قبول می کردم..تهدیدو گیس و گیس کشی نمی خواست که...
    سرهنگ نگاه سرد رو به من دوخت و گفت:
    -خب...نظرتون!؟!؟!
    بدوت تعلل با صدایی محکم که مثلا می خواستم بهش بگم منم بلدم گفتم:
    -قبول می کنم..نه به خاطر محافظت با هر چی دیگه که من رو بهش تهدید هر کردین جناب به خاطر خودم....
    سری از روی رضایت تکون داد و گفت:
    -خانوم اریامنش خیلی بی پروایین.و حقا که همسر و فرد مورد انتخابی شهاب هستین...
    برای اولین با لبخندی بهم زد....اما همچنان چشماش بی حس بود...بعد از اون از اتاق سرهنگ خارج شدیم...
    من رو سپرد دست رضا تا چندتا چیز رو برام توضیح بده...توقع داشتم من رو به اتاق خودش ببر اما من رو به اتاق شهاب برد...اصلا حواسم به اسمی که روی در بود یا اسمی که روی میز نوشته شده بود نبود از عطر گرمای اون اتاق متوجه شدم که زوری و زمانی شهابم اونجا بود...با صدای رضا از عالم خودم بیرون اومدم..پشت سرم ایستاده بود و گفت:
    -ببخشید..من یکم حرف دارم بعد از اتاق بیرون می رم....
    راهنمایی کرد روی مبل نشستم....به سمت میز شهاب رفت و از کشو چند تا چیز در اورد و روی میز گذاشت...دوباره شروع کرد به حرف زدن:
    -من در کنار این شغل وکیل هستم...اولین موکلم هم شهاب..دوست صمیمیم
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    تو نظر سنجی حتما شرکت کنید دوستان...
    مرسی
    ****
    حرفش رو قطع کرد و اروم و با بغض مردون هایی خندید...انگار داشت خاطراتش رو با شهاب به یاد میاورد با همون خنده روی صورتش بغض تو صداش گفت:
    -شهاب می گفت می خوام اولین موکل وکیلی باشم که در اینده بهترین خواهد شد...هه خیلی به کارم ایمان داشت و همیشه بهم انرژی می داد....
    تازه حواسش به من جمع شد بغض رو قورت داد..از بالا پایین شدن سیب گلوش فهمیدم که سخت داره خودش رو کنترل میکنه....
    سریع گفت:
    -اوه ببخشید یه دفعه غرق شدم تو گذشته....خلاصه من وکیل شهاب هستم و چون از کار و شغلش و خطراش اطلاع داشت یه وصیت نامه نوشت....ویک نامه برای شما....
    یه پاکت رو جلوم گرفت و گفت:
    -لدفا این رو مطالعه کنید..
    پاکت رو از دستش گرفتم بازش کردم..اشکم دوباره در اومد وصیت نامه شهاب بود...بازش کردم .... اولش از وکیلش که همون رضا...... باشه خواسته بود که وصیت نامه اش رو فقط دست من بده و من حق دارم بخونمش...نامه اینجوری نوشته شده بود:
    اینجانب در صحت و سلامت کامل عقلی به همسر عزیزم بهار اریامنش وصیت می کنم که.......))
    هر دوتاشون..هم امیر..هم صنم گوشاشون رو تیز کرده بودن تا بشنون چی میگم...اطرافم رو دوباره کنترل کردم و کمی اطرافم رو از نظر گزروندم و ماشین ها رو بررسی کردم تا چیز مشکوکی وجود نداشته باشه و نداشت...دوباره شروع کردم به حرف زدن:
    ((ازم خواسته بود که پول حجش رو بدم ب فردی که نیازمنده و نمی تونه به حج بره....نوشته بود که هیچ نماز قضایی نداره از خدا خواسته بود که تمام نمازاش قبول باشه....گفته بود که تمام ثروت و داراییش رو به من بخشیده..نه نوشته بود بخشیدن که نه بهار زنمه و تمام دارایی های من مال بهاره...تقدیمش می کنم.....چند تا چیز رو در اختیار خودم قرار داد بود مثل خونه ایی که قرار بود که باهم توش زندگی کنیم و حتی وسایل رو هم چیده بودیم اونم با هم....گفته بود اگه دوست داشتم ببخشمش به بهزیستی.....صد در صد همین کار رو انجام می دادم.....اما ازم خواسته بود که شرکتش رو خودم اداره کنم.....شرکت بهاران...مهندسی بهاران.....))
    نگام رو به امیر انداختم که با تعجی داشت نگام می کرد...خندیدم و گفتم:
    -توقع داشتی شرکت بهاران رو از کجام اورده باشم!؟!هان؟!!؟
    سرش رو با منگی تکون داد گفت:
    -خب...خب..پیش خودم گفتم شاید پدرت کمکت کرده...
    از لحن متعجبش خندیدم و گفتم:
    -نه بابا..
    دوباره ادامه دادم:
    ((می خوندم و اشک می ریختم...اشک می ریختم به دل مهربون شهاب که هیچی رو واسه خودش نخواسته بود....اشک ریختم برای خیر خواهیش که حتی بعد از مرگش هم به فکر بود..سعی کردم به خودم مسلط باشم...سرم رو بلند کردم...رضا رو به روم نشسته بود...وصیت نامه شهاب رو توی کیفم گذاشتم که پاکتی دیگه روی میز گذاشت...گفت:
    -این نامه رو برای شوما نوشت...لدفا بعدا بخونینش...
    نامه رو ازش گرفتم...به همراه وصیت نامه داخل کیفم گذاشتم....گفتم:
    -شما وکیل شهابین درسته!؟!!؟
    سری تکون داد و حرفم رو تایید کرد...اروم گفتم:
    -پس خواهش می کنم به وصیت و خواسته های عمل کنید....اگه خودم دستم ازاد بود انجام می دادم...اما دلم می خواد هر چه زود تر بع ارامش برسته و دوست ندارم صبر کنم....فقط خونه رو...
    پرید بین حرفم و گفت:
    -بله چشم...کار ها رو انجام می دم..خونه رو هم می زارم تا خودتون تصمیم بگیرین...
    فقط سرم رو تکون دادم...دوباره گفت:
    -فقط یه چیز دیگه...
    -بله!؟!
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    شروع کرد به حرف زدن:
    -خب...اگه می خواید می تونین تو خونه به درستون ادامه بدین...گفتم شاید دوست نداشته باشین از درس و زندگیتون عقب بیوفتید مخصوصا حالا که بعد از این ماجرا ها اداره شرکت شهاب هم با شماست...من رفتم دانشگاهتون و در خواست برای بر قراری کلاس های مجازی براتون دادم...اونا هم به دلیل مشکلاتی که برایتون پیش اومده گفتن که حتما قبول می کنن...فکر می کنم باید ارشد باشین دیگه...حداقل توی این چند وقت می تونین چند ترم رو بگذرونید و عقب نمیوتید...
    سری تکون داد و گفتم:
    -بله..لطف کردین..واقعا بهش نیاز داشتم...اما یه مورد..من مقطع دکتری هستم.....و ترم اخر یعنی اون شب که دزدیده شدم فردا اولین امتحان پایان ترمم بود واسه فارغ التحصیلی...اما خب...
    بدبخت از تعجب فقط مونده بود سکته کنه....دهنی نیم متر باز مونده بود....با تعجب و پته تته گفت:
    -واقعا..........شوما...........دکتری..........اخه.....
    می دونستم چی می خواد بگه سریع خودم جوابش رو دادم:
    -من چند سال جهشی خوندم و با کمک شهاب تونستم خیلی از واحد ها و ترم هام رو تابستونه بردام و خیلی چیز های دیگه که توی این موفقیت همراهیم کرد....مهم ترینش وجود شهاب بود....
    اهی کشیدم...فقط سر تکون داد...سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه...از جاش بلند شد..منم به همراش بلند شدم....سری تکون داد و گفت:
    -من میرم بیرون..اوردمتون توی این اتاق که هرچی از شهاب اینجا هست و اگه دلتون خواست با خودتون ببرین..این اتاق تا چند روز دیگه برای مامور جدید تخلیه میشه...نیم ساعت دیگه بیرون منتظرتونم..
    بعد از نیم ساعتی که رضا بهم گفته بود از اتاق زدم بیرون...اتفاقا رضا هم داشت به سمت اتاق میومد که بیاد من رو صدا کنه..خلاصه دوباره تو ماشین نسشتیم..توقع داشتم ببرتم خونه ارشاویر اینا اما داشت از شهر خارج ی شد ...با تعجب به ایینه نگاه کردم...همئون لحطه نگام رو دید و خودش جوابم رو داد:
    -یه کار کوچولو دیگه باقی مونده..باید کسی ور ببین..
    خلاصه نیم ساعت بعد به یه باغ رسیدیم...))
    این سری من عقب بودم و ارشاویر جلو ما حرکت میکررد.....نگاهی به ایینه عقب انداختم..
    -خب!؟!؟
    امیر این رو پرسید...گفتم:
    -وایسا...
    دوباره پشت سرم رو نگاه کردم...یه ال نود داشت پشت سرمون میومد...حس کردم کمی مشکوکه...پا به پام میومد...راه دادم که ازم رد بشه اما سرعتش ور کمر کرد و کمی دور شد..اما همچنان همراهم میومد....
    نگاهی به پلاکش انداختم...مخفی شده بود....نور ماشین روش افتاده بود و می تونستم ببینمش اما مخفی شده بود و درست بعضی از عدد ها مشخص نبود...
    مشکوکه..چرا پلاکش مخفیه!؟!؟!
    این دفعه صنم گفت:
    -بهار چیزی شده؟!!
    سری تکون دادم و گفتم:
    -نگران نباشین....
    گوشیم رو در اوردم و به ارشاویر خبر دادم....گفت بهتره تغییر تو حالمون ایجاد نکنیم و عادی حرکت کنیم تا وقتش....
    امیر تا دید موقعیت ارومه گفت:
    -خب بقیقه اش رو بگو...
    -فضوووووووول.....
    شروع کردم به گفتن:
    ((بردم داخل یه باغی...خیلی خوشکل و سرسبز....قدم اول هیچی...قدم سوم که تو باغ گذاشتم باربد رو با چشمای قرمز.....شونه های افتااده روی یکی از تخت ها نشسته بود....
    از همون فاصله صداش زدم و به سمتم برگشت....دویدم سمتش رو به ثانیه نرسید خودم رو بین اغوش برادرانه اش حس کردم....خودم رو پرت کردم تو اغوشش و های های گریه کردم..بعد از چند وقت به مامن امن پیدا کرده بودم....امن و به یاد موندی و اون زمان فکر می کردم همیشکی...هه اما همیشگی نبود...نبود....
    من های های گریه می کردم و چند ثانیه بعد از لرزشش شونه های باربد هم فهمیدم اونم داره گریه می کنه...
    از بین بازوهاش خودم رو بیرون کشیدم..داداشم برای اولین بار جلو من داشت اشک میریخت اونم به خاطر از دست دادن رفیق شفیقش..دوست و برادرش..این دفعه نوبت من بود....سرش رو روی سـ*ـینه ام گذاشتم و موهاش ور ناز کردم...انقدر ادامه دادم و دادم که حس کردم اروم شده..خودمم دیگه اروم شدم..
    بعدش نشستیم کمی با هم حرف زدیم...رنگ نگاه اون روز باربد با همیشه فرق می کرد..هیچ وقت..هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش...هیچ وقت....مهربون...گرم....بدون هیچ شیطونتی...
    بعد نشستیم با هم اون نامه رو خوندیم..نمی دونم از کجا اما واسه باربد نوشته بود....کلی حرف واسه هممون گفته بود....که دیگه به شما دوتا ربطی نداره...))
    صدای اعتراض صنم بلند شد:
    -اِ...بهار......
    خندیدم و گفتم:
    -کوفت..نکنه می خوایی بگم شوورم چی برام نوشته بود....فوضول...
    امیر با خنده سر تکون داد..صنمم روش رو کرد اونور که یعنی قهره...
    ***
    ساعت نزدیک 4 صبح بود....امیر و صنم ایندفعه واقعا ساکت نشستن..با خنده گفتم:
    -بی خیال بابا به شما دوتا نمیاد ساکت بشینین....یه چی بگین...
    امیرخندید و گفت:
    -بهار..واسم میگی چطوری با صنم اشنا شدی؟!؟!؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا