چشمای پسره درشت شد و با بهت گفت:
-بهار...تو....ما رو نمی شناسی؟!!؟
دختره از اون ور یه جیغ گوش خراش کشید و غش کرد و گرومپ افتاد زمین....زیر لب یه بهتر گفتم که پسره از کنارم بلند شد و از اتاق خارج شد..چند ثانیه بعد خودش با یه پسر دیگه وارد اتاق شدن....
پسر دومی وقتی دختره رو دید گفت:
-صنم چش شده!؟!
-حالا اون رو بیخیال...بیا بیبین بهار می شناستت؟!!؟
پسر دومی خندید و گفت:
-مگه می تونه من رو نشناسه بابا این داره بازی در میاره یکم خودش رو لوس کنه....
به سمت من برگشت و گفت:
-بهارخودت رو لوس نکن تو که از این لوس بازی ها بلند نبودی...پاشو پاشو که یه نقشه حسابی برات دارم.....
جلو اومد و خواس دستم رو بگیره که سریع کشیدمش عقب و پر سوال نگاش کردم....به تته پته افتاد و با تعجب نگام کرد:
-بهار!؟!؟چرا اینجوری می کنی!؟!!منم بهار....امیرم.....(به دختره که غش کرده بود اشاره کرد)اون صنم....ما رو یادت نمیاد...دمت گرم ابجی...
گفت ابجی؟!؟!
ابجی.....نگام رو انداختم به پسر رو به روم...غمگین داشت نگام میکرد و یه ان حس کردم چشماش خیس شد....دختری که روی زمین افتاده بود و پسری که سعی می کرد نگرانی مهشود تو نگاهش رو پنهان کنه....
صورتم از تیری که سرم کشید تو هم رفت و جمع شد..سعی کردم ناله ایی از دهنم خارج نشه اما جیغی بلند کل اون اتاقک چوبی رو پر کرد.....و از هوش رفتم...
***
ضربه ای اروم به صورتم برخورد کرد....سریع از جا پریدم و چشمام رو باز کردم....اطرافم رو از نظر گذروندم تا بفهمم اون ضربه ها از کجا بود....که امیر رو بالای سرم دیدم...به حالت نیم خیز در اومدم....امیر هینی گفت و اروم عقب پرید...کف دوتا دستش رو روبه روم قرار داد و همونطوری که اروم تکونش می داد می گفت:
-بهار..تو رو خدا نترس..نمی شناسیم که نمیشناسی فدای سرت....فقط تو رو خدا دوباره بی هوش نشو که دارم سکته می کنم...
نمی فهمیدم چی می گفت...یعنی چی نمیشناسی که نمشناسی...
مگه میشه برادر عزیزم رو که بیشتر از 10 سال باهاش زندگی کردم رو نشناسم....اما قشنگ معلوم بود که بد ترسیده..موها پریشون...پلک و مژه هاش هم خیس....اروم جلو اومد..اما فاصله رو به خوبی رعایت کرد...نمی فهمیدم از چی حرف می زد اما می فهمیدم که چقدر ترسیده و خیلی اشفته اس...اما این چشمای نم دار خیلی با من بد تا میکنه....هیچ وقت دوست ندارم تو مردای اطرافم که هر کدوم رو قد جونم دوست دارم این صحنه رو بیینم...
از روی تخت بلند شدم و جلو ایستادم...نگران زل زده بود بهم....
جلو اومد...خواست حرفی بزنه که ناگهانی سرش روبه اغوش کشیدم...برادرم بود..از هر محرمی محرم تر....ما به هم محرم بودیم..اما مراقب بودیم زیاده روی نکنیم و تمام اینام از طرف من بود....
محکم سرش رو به سـ*ـینه هام فشار دادم....هم قدم بودیم تا حدی اما نه امیر کمی بلند تر از من بود....خیلی کمرش خم شده بود تا بتونه تو اغوشم قرار بگیره...حس کردم شونه هاش داره میلرزه...
در گوشش گفتم:
-امیر...داداشم...هیچ وقت......هیچ وقت دوست ندارم این چشمایی که همیشه برق شیطنت و انرژیش من رو به وجد میاره نم دار ببینم...هیچ وقت دیگه دوست ندارم شونه های برادری که همیشه توی این 10.12 سال تکیه گاهم بوده رو لرزون ببینم....هیچ حتی اگه من بمیرم....
چند دقیقه همونطوری تو همون موضع باقی موندیم..خودش رو از اغوشم بیرون کشید...
به چشماش نگاه کردم..دوباره شده بود همون امیرخودم......همون داداش شیطون و عزیز تر از جونم....
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-حالا شد داداشی....
خندید و گفت:
-مرسی که هستی بهار....
منم خندیدم و گفتم:
-مرسی که تو و صنم هم همیشه هستین...
حرف رو عوض کردم و جدی گفتم:
-صنم کجاست!؟!چه اتفاقی افتاده...این حرفا چی بود میزدی!؟!
شروع کرد به تعریف کردن اتفاقاتی که افتاده بود...بعد ازا ینکه با باربد تو کلبه تنها شدم کلی دیوونه بازی سرش در اوردم و در اخر تشنج کردم...شوک عصبی بزرگی بهم وارد شده بود از مرور اون خاطرات زجر اور....بعد از اون باربد ارشاویر و امیرو صنم رو خبر میکنه بیان و یه فکری به حال من بکنن البته بین راه و رسیدنشون ارشاویر هی به باربد می گفته چی کار کنه و چی کار نکنه وگرنه من الان احتمالا مرده بودم...
خلاصه دو روز تمام وقت مثل یع میت سرد بودم.....به حدی که رنگ دستم به سفیدی و دور چشمام به شدت سیاه..اگه نبضم نمی زده بچه ه واقعا فکر می کردن من مُردم اما...به بار به هوش اومدم که فقط یه جمله حرف زدم که خودم یادم میومد اما بار دوم که به هوش اومدم اصلا یادم نبود...مثل اینکه به کل همه رو فراموش کردم و از این حرفا...که تمام این اتفاقا با اینکه بار اول بود برام افتاده و همه رو متعجب کرده بود اما تمام منشائ اصلیش شوک عصبی بوده که بهم وارد شده...
لبخندی به روز امیر نگران زدم....نگران بود اما سعی می کرد با ذات شاد و شیطون همیشگیش من رو بخندونه و سر حالم بیاره...مثل همیشه....
هر دو به سمت در برگشتیم اما با چیزی که دیدم از تعجب سر جامون متوقف شدیم...باربد به چهار چوب در تکیه زده و بود و با لبخندی محو بهم زل زده بود...
سعی کردم به خودم مسلط باشم...جواب لبخند محوش رو به مهربونی دادم...زود خودش رو جمع و جور کرد و به سمت سالن رفت...
به امیر نگاه کردم...اونم گیچ به من نگاه کرد...هر دو شونه بالا انداختیم و به سمت سالن حرکت کردیم...
-بهار...تو....ما رو نمی شناسی؟!!؟
دختره از اون ور یه جیغ گوش خراش کشید و غش کرد و گرومپ افتاد زمین....زیر لب یه بهتر گفتم که پسره از کنارم بلند شد و از اتاق خارج شد..چند ثانیه بعد خودش با یه پسر دیگه وارد اتاق شدن....
پسر دومی وقتی دختره رو دید گفت:
-صنم چش شده!؟!
-حالا اون رو بیخیال...بیا بیبین بهار می شناستت؟!!؟
پسر دومی خندید و گفت:
-مگه می تونه من رو نشناسه بابا این داره بازی در میاره یکم خودش رو لوس کنه....
به سمت من برگشت و گفت:
-بهارخودت رو لوس نکن تو که از این لوس بازی ها بلند نبودی...پاشو پاشو که یه نقشه حسابی برات دارم.....
جلو اومد و خواس دستم رو بگیره که سریع کشیدمش عقب و پر سوال نگاش کردم....به تته پته افتاد و با تعجب نگام کرد:
-بهار!؟!؟چرا اینجوری می کنی!؟!!منم بهار....امیرم.....(به دختره که غش کرده بود اشاره کرد)اون صنم....ما رو یادت نمیاد...دمت گرم ابجی...
گفت ابجی؟!؟!
ابجی.....نگام رو انداختم به پسر رو به روم...غمگین داشت نگام میکرد و یه ان حس کردم چشماش خیس شد....دختری که روی زمین افتاده بود و پسری که سعی می کرد نگرانی مهشود تو نگاهش رو پنهان کنه....
صورتم از تیری که سرم کشید تو هم رفت و جمع شد..سعی کردم ناله ایی از دهنم خارج نشه اما جیغی بلند کل اون اتاقک چوبی رو پر کرد.....و از هوش رفتم...
***
ضربه ای اروم به صورتم برخورد کرد....سریع از جا پریدم و چشمام رو باز کردم....اطرافم رو از نظر گذروندم تا بفهمم اون ضربه ها از کجا بود....که امیر رو بالای سرم دیدم...به حالت نیم خیز در اومدم....امیر هینی گفت و اروم عقب پرید...کف دوتا دستش رو روبه روم قرار داد و همونطوری که اروم تکونش می داد می گفت:
-بهار..تو رو خدا نترس..نمی شناسیم که نمیشناسی فدای سرت....فقط تو رو خدا دوباره بی هوش نشو که دارم سکته می کنم...
نمی فهمیدم چی می گفت...یعنی چی نمیشناسی که نمشناسی...
مگه میشه برادر عزیزم رو که بیشتر از 10 سال باهاش زندگی کردم رو نشناسم....اما قشنگ معلوم بود که بد ترسیده..موها پریشون...پلک و مژه هاش هم خیس....اروم جلو اومد..اما فاصله رو به خوبی رعایت کرد...نمی فهمیدم از چی حرف می زد اما می فهمیدم که چقدر ترسیده و خیلی اشفته اس...اما این چشمای نم دار خیلی با من بد تا میکنه....هیچ وقت دوست ندارم تو مردای اطرافم که هر کدوم رو قد جونم دوست دارم این صحنه رو بیینم...
از روی تخت بلند شدم و جلو ایستادم...نگران زل زده بود بهم....
جلو اومد...خواست حرفی بزنه که ناگهانی سرش روبه اغوش کشیدم...برادرم بود..از هر محرمی محرم تر....ما به هم محرم بودیم..اما مراقب بودیم زیاده روی نکنیم و تمام اینام از طرف من بود....
محکم سرش رو به سـ*ـینه هام فشار دادم....هم قدم بودیم تا حدی اما نه امیر کمی بلند تر از من بود....خیلی کمرش خم شده بود تا بتونه تو اغوشم قرار بگیره...حس کردم شونه هاش داره میلرزه...
در گوشش گفتم:
-امیر...داداشم...هیچ وقت......هیچ وقت دوست ندارم این چشمایی که همیشه برق شیطنت و انرژیش من رو به وجد میاره نم دار ببینم...هیچ وقت دیگه دوست ندارم شونه های برادری که همیشه توی این 10.12 سال تکیه گاهم بوده رو لرزون ببینم....هیچ حتی اگه من بمیرم....
چند دقیقه همونطوری تو همون موضع باقی موندیم..خودش رو از اغوشم بیرون کشید...
به چشماش نگاه کردم..دوباره شده بود همون امیرخودم......همون داداش شیطون و عزیز تر از جونم....
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-حالا شد داداشی....
خندید و گفت:
-مرسی که هستی بهار....
منم خندیدم و گفتم:
-مرسی که تو و صنم هم همیشه هستین...
حرف رو عوض کردم و جدی گفتم:
-صنم کجاست!؟!چه اتفاقی افتاده...این حرفا چی بود میزدی!؟!
شروع کرد به تعریف کردن اتفاقاتی که افتاده بود...بعد ازا ینکه با باربد تو کلبه تنها شدم کلی دیوونه بازی سرش در اوردم و در اخر تشنج کردم...شوک عصبی بزرگی بهم وارد شده بود از مرور اون خاطرات زجر اور....بعد از اون باربد ارشاویر و امیرو صنم رو خبر میکنه بیان و یه فکری به حال من بکنن البته بین راه و رسیدنشون ارشاویر هی به باربد می گفته چی کار کنه و چی کار نکنه وگرنه من الان احتمالا مرده بودم...
خلاصه دو روز تمام وقت مثل یع میت سرد بودم.....به حدی که رنگ دستم به سفیدی و دور چشمام به شدت سیاه..اگه نبضم نمی زده بچه ه واقعا فکر می کردن من مُردم اما...به بار به هوش اومدم که فقط یه جمله حرف زدم که خودم یادم میومد اما بار دوم که به هوش اومدم اصلا یادم نبود...مثل اینکه به کل همه رو فراموش کردم و از این حرفا...که تمام این اتفاقا با اینکه بار اول بود برام افتاده و همه رو متعجب کرده بود اما تمام منشائ اصلیش شوک عصبی بوده که بهم وارد شده...
لبخندی به روز امیر نگران زدم....نگران بود اما سعی می کرد با ذات شاد و شیطون همیشگیش من رو بخندونه و سر حالم بیاره...مثل همیشه....
هر دو به سمت در برگشتیم اما با چیزی که دیدم از تعجب سر جامون متوقف شدیم...باربد به چهار چوب در تکیه زده و بود و با لبخندی محو بهم زل زده بود...
سعی کردم به خودم مسلط باشم...جواب لبخند محوش رو به مهربونی دادم...زود خودش رو جمع و جور کرد و به سمت سالن رفت...
به امیر نگاه کردم...اونم گیچ به من نگاه کرد...هر دو شونه بالا انداختیم و به سمت سالن حرکت کردیم...
آخرین ویرایش: