کامل شده رمان درخشش ماه در سایه انتقام | هدیه صفائی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

هدیه sf

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/14
ارسالی ها
142
امتیاز واکنش
541
امتیاز
297
سن
21
هایکا با نیم تنه‌ی بر*ه*نه روی تخت دراز کشیده بود و با اخم نگاهم می‌کرد، می‌خواستم جوابش رو بدم که یهو یه نفر با شدت به در کوبید، وحشت زده ربدوشامبر رو پوشیدم و به سمت در رفتم، در رو باز کردم و آدرینا رو دیدم که وحشت کرده بود و نگاهم می‌کرد، کل وجودم رو تری احاطه کرد:
- یاخدا آدرینا چرا اینقدر ترسیدی؟
- ب... ب... بیا... پ... پایین... ب... ببین چ... چه بلبشویی شده.
- باشه تو خودت رو کنترل کن الان میایم.
برگشتم و سمت کمد رفتم، هایکا که صدای آدرینا رو شنیده بود، سریع پیراهن و کتش رو پوشید.
با همون ساپورت و پیراهن سفیدم یه سارافن مشکی از جعبه‌ی تویِ کمد مامان برداشتم و پوشیدم، یه کفش عروسکی مشکی هم برداشتم و پوشیدم، آدرینا جلو افتاد و منم دست هایکا رو گرفتم و پشتش رفتم، هایکا تو گوشم چیزی رو گفت، باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
- باشه هرچی که تو بگی.
- به آدرینا هم بگو.
سریع دست هایکا رو ول کردم و سمت آدرینا رفتم، دستش رو گرفتم و دهنم رو کنار گوشش بردم و براش توضیح دادم.
با لبخند بهم نگاه کرد و با ذوق گفت:
- خداروشکر باشه.
از پله ها پایین اومدیم و به عمو و زن عمو نگاه کردم که با شادی نگاهم می‌کردن و با شرارت لبخند می‌زدن و دست می‌زدن.
تا پایین رسیدیم، با اخم رو به عمو گفتم:
- چه خبره؟ مگه شما نرفتی اموال رو به نام من کنی؟
عمو خنده ی بلندی کرد و گفت:
- عمو جون اموالت نه و اموالتون، نصف اموال به شوهرت یعنی پسر من می‌رسه.
آدرینا جیغ خفیفی زد و من با بهت نگاهش کردم، شایان با خنده گفت:
- چی گفته بودم؟ گفتم که بلاخره آیسل رو مال خودم می‌کنم و تو فقط می‌تونی نگاه کنی؟ آیسل دستش رو ول کن چون حرامه که دستت جز دست شوهرت تو دست فرد دیگه‌ای باشه خانومم. درضمن اونی که دستش رو گرفتی شوهر دختر عموته یعنی شوهر نفس.
هین بلندی کشیدم و به گریه افتادم.
با جیغ گفتم:
- چی می‌گید لعنتیا؟ هایکا شوهر منه نه پسر آشغال شما.
عمو با داد گفت:
- حرف دهنتو بفهم، دیگه گذشت زمانی که گوشتمون زیر دندونت بود و نمی‌تونستیم جلوت رو بگیریم از الان به بعد ما به همون اندازه که تو حق داری حق داریم خوبه بلایی سرت نیومد چون حالا بیشتر بودنت به نفعمون شد.
هایکا آروم گفت:
- وقتشه.
رو زمین زانو زدم و گریم بیشتر شد، آدرینا هم کنارم نشست و بغلم کرد، یهو هر چهارتامون زیر خنده زدیم و بلند خندیدیم.
هایکا و آشوب پشتمون اومدن و بلندمون کردن، در همون حین هم بلند می‌خندیدیم، عمو اینا با تعجب نگاهمون می‌کردن.
تو ب*غ*ل هایکا رفتم و هایکا با مرموزی گفت:
- کسی که می‌خواد نقشه بکشه اول تمام جوانب رو باید بسنجه، احمقا سناریو بی نقص بود اما مشکل کار اینجا بود که آیسل به هیچ وجه به من شک نمی‌کنه و می‌دونه که فقط و فقط خودش مال منه.
عمو با پررویی گفت:
- که چی، الان که زن پسر منه.
آشوب خندید و گفت:
- بهتره بشینید تا ریز به ریز جزئیات رو این دفعه ما براتون توضیح بدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    خیلی کنجکاو و پرو نشستن تا ببین چرا نقششون داره شکست می‌خوره.
    هایکا پاش رو روی اونیکی پاش انداخت و گفت:
    - برام خیلی عجیب بود که چطور روهان فهمیده بود که آیسل تو کدوم پرورشگاه بوده، ما هزاران پرورشگاه تو تهران داریم که روهان دقیق می‌دونسته که آیسل تو کدومه و ردش رو تا خونه ای که توش کار می‌کرده زده، چون اون فرد باعث دردسر من شده بود افتادم دنبال قضیه تا بفهمم که چطور فهمیده، زیادم سخت نبود که با هک اطلاعات ل*ب تاپش رو هک کنی و ایمیلی رو پیدا کنی که آدرس دقیق مکانی که آیسل توش بوده رو نوشته با اسم مستعار آیسن گستر، اعتراف می‌کنم اول فکر می‌کردم که کار یه زن یا دختره اما وقتی که آیسل بهم گفت اسم مادرم آیسنه، تقریبا نیمی از قضیه رو فهمیدم و فهمیدم صددرصد باید اسم یه شرکت باشه، خیلیم سخت نیست که توی تهران شرکتی رو پیدا کنی که اسمش تکه، فقط کافی بود یه تماس با دوستم که یه سهامدار بزرگ بود و همه ی شرکت ها رو می‌شناخت، بگیرم و اطلاعات شرکت رو بیرون بکشم، بعدم بیام و با یکم تحقیق بفهمم که به به عموی شریف آیسل دستور قتل برادر زادش رو داده.
    با شک به عمو نگاه کردم، با دیدن نگاهم پوزخند زد و گفت:
    - که چی، مگه حالا مرده؟
    خندیدم چون اصلا از کارش پشیمون نبود.
    هایکا پوزخندی زد و گفت:
    - گوش کنید آقای مهرساز چون هنوز براتون خیلی چیزا دارم. داشتم می‌گفتم، تقریبا ولش کردم چون نمی‌خواستم اوضاع فکری آیسل بهم بریزه، اما می‌خواستم یه روز سراغتون بیام ولی تا خواستم اقدام کنم آیسل خودش خواست که اموال پدرش رو ازتون پس بگیره، فقط کافی بود به یکی از افرادم بسپرم یکم از قدرتش استفاده کنه و یه کوچولو برام جعل سند کنه، تا زمانی که توی این خونه اومدم اصلا نمی‌دونستم قضیه از چه قراره اما قبول کردم چون ازتون بعید بود که نقشه نداشته باشید و اینو زمانی فهمیدم که برای آب خوردن پایین اومدم و دختر عزیز شما برای منحرف کردن من جلو اومد و البته که سیلیش رو هم خورد تا یاد بگیره یه گرگ فقط برای معشوق و خانواده‌ی خودش رام و اهلیه اما برای برای دشمن‌ها دندوناش رو تیز می‌کنه تا پاره کنه. صبح که دیدم آیسل با اون عکس‌ها اومد فهمیدم که می‌خوایید آیسل رو از من زده و جذب خودتون کنید اما بدِ کار اینجا بود که آیسل فقط داشت نقش بازی می‌کرد که باور کرده ولی در اصل خودم بهشون گفتم تظاهر به باور کردن کنن.
    عمو بلند شد و گفت:
    - اینا همش حرفای چرت و پرته وگرنه آیسل چه بخواد چه نخواد نیم از اموالش مال پسر منه.
    این دفعه آشوب بلند خندید و گفت:
    - چاییدی عمو، فکر می‌کنی هایکا چیو جعل کرده؟
    رنگ همشون پرید، آشوب لبخندی به چهره های رنگ پریدشون زد و ادامه داد:
    - همون لحظه که از آیسل شناسنامه رو خواستید ما فهمیدیم که جعل شناسنامه ایده‌ی خوبیه، عمو جون تو هدفت این بود که بری و به یه نفر باج سیبیل بدی تا اسم پسرت رو تو شناسنامه‌ی جعلی آیسل بذاره تا بتونی اموال رو بگیری اما از بد سرنوشت چنان شکستی خوردی که تو تاریخ می‌نویسنش. در ضمن فکر نکن که زرنگی چون دخترت رو فرستادی تا شناسنامه‌ی هایکا رو یواشکی برات بیاره تا بتونی با همون روش دخترت روهم به مراد دلش برسونی اما بدون اینجا هم شکست خوردی چون شناسنامه‌ی هایکا هم جعلی بود.
     
    آخرین ویرایش:

    هدیه sf

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/14
    ارسالی ها
    142
    امتیاز واکنش
    541
    امتیاز
    297
    سن
    21
    یه تک خنده کرد و ادامه داد:
    - و از اونجایی که از اول ما تظاهر می‌کردیم باید بگم آیسل و هایکا نامزد نیستن بلکه زن و شوهرن.
    هایکا ایستاد و گفت:
    - زودتر از اونچه که شما سناریو بسازید ما خودمون ساختیمش و چنان با لطافت و بازیگری به خوردتون دادیم که محال بود عروسک خیمه شب بازی ما نشید.
    تک به تکشون دهن باز نمی‌کردن، سناریو به حدی بی نقص چیده شده بود که اگر مخالفت می‌کردن به ضررشون تمام میشد. به هایکا نگاه کردم و دستمون رو به نشونه‌ی پیروزی به هم زدیم.
    ****
    دستم تو دست هایکا بود و با لباس سرخ آتشینم تو بغلش می‌خرامیدم و می‌رقصیدیم.
    نگاهی به آدرینا انداختم که با لبخند عمیقی با لباس صدفی رنگ پر از شاینش تو ب*غ*ل آشوب بود و همراه هم می‌ر*ق*صیدن.
    همین یک ساعت پیش جواب بلش رو به آشوب داد و یار همیشگی زندگی آشوب شد و تا اخر کنار هم و تو یه خونه زندگی خواهیم کرد.
    خیلی سریع برام گذشت، بعد از اینکه نقشه ی عموم بهم خورد برای حفظ آبروش و چون پسرها تهدیدش کرده بودن که اگه مقاومت کنه آبروش رو می‌برن تمام اموالم رو بهم برگردوند و دختر و پسرش هم حسابی خجالت زده شدن که اگه می‌دونستن که ما زن و شوهریم همچین کاری نمی‌کردن، اهمیتی بهشون ندادم و با خواهش و تمنا مهدیار رو رئیس دائمی شرکت کردم چون خیلی زرنگ بود و می‌تونست خوب هدایتش کنه و از طرفی هم هایکا و آشوب درگیر شرکت خودشون بودن که چند وقتی بود که به خاطر مشکلات به شرکت رسیدگی نکرده بودن و قادر نبودن که شرکت من رو هم بگردونن، خونه ی پدریم همچنان درش چهار قفلس تا زمانی که براش یه فکری کرده شه و من، همون دختر یتیم بی قدرتی که از ترس جرئت بیرون اومدن رو نداشت حالا خانوم یه مرد قدرتمند و خواهر یه برادر وفادار و مهربون و یه خواهر یه دختر شاد و مهربونی بودم که از صدتا خواهر برام بیشتر زحمت کشید و نگرانم بود.
    هایکا ک*م*رم رو فشرد و گفت:
    - به چی فکر می‌کنی؟
    - به اتفاقاتی که از سر گذروندیم تا به اینجا رسیدیم، خیلی اتفاقات خوب و بد رو رقم زدیم و تجربه کردیم تا به این آرامش رسیدیم.
    سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
    - دنیای ما دنیای درخشش ماه در سایه‌ی انتقامه، تو ماه درخشانی بودی که زیر سایه‌ی انتقامم درخشیدی و منه قاتل رو از خودم گرفتی و یه منه قدرتمند بهم هدیه دادی که همیشه می‌دونه یه خانواده و یه خانوم خوب داره که همیشه انتظارش رو می‌کشه و دوسش داره.
    دستم رو پشت کتش گذاشتم و با لمس اسلحه اش خندیدم، می‌دونم که همیشه اسلحشون رو خواهند داشت و یه یار جدانشدنی براشونه، درهرصورت من که مشکلی ندارم.
    هایکا به دی جی اشاره کرد و آهنگی پخش شد، آروم گفت:
    - این آهنگ زندگی همه‌ی ماهایی هست که الان با زندگیمون داریم می‌رقصیم.
    و به دوتا زوجی اشاره کرد که با لبخند تو چشمای هم خیره موندن، آروم پرسیدم:
    - هایکا اونا کین؟
    به زوجی اشاره کرد که دختر یه لباس آبی براق پوشیده بود و موهای ل*خت خرماییش رو آزادانه رها کرده بود و با مرد جذاب و ورزیده‌ای با کت و شلوار مشکی می‌رقصید.
    - اون آراد هست که با کمکش از دست روهان نجاتت دادم و همراه خانومش دریا هست که داستانشون رو برات گفتم.
    به اون یکی زوج اشاره کردم که دختر زیبایی که یه لباس صورتی که کمربند شکوفه‌ی بهاری داشت و آستین سه ربع بود و تو ب*غ*ل یه مرد واقعا جذاب با کت و شلوار مشکی می‌رقصید:
    - هایکا اونا چی؟
    - اون کایان و خانومش جانان هست، داستان اونا از داستان ماهم پیچیده‌تر و عجیب‌تره، این دوتا دردشون از جنس خودته. جانان و کایان خیلی سختی رو پشت سر گذاشتن تا به اینجا رسیدن. ما چهارتا پسر فقط به دست خانوم‌هامون عشق رو تجربه کردیم.
    آهنگ پخش شد:
    "وقتی رسیدی که شکسته بودم از همه آدما خسته بودم وقتی رسیدی که نبود امیدی اما تو مثل معجزه رسیدی وقتی رسیدی که شکسته بودم از همه آدما خسته بودم بعد یه عالم اشک و بغض و فریاد خدا تو رو برای من فرستاد خوب می‌دونم جای تو رو زمین نیست خیلیه فرق تو فقط همین نیست آدمای قصه های گذشته به کسی مثل تو میگن فرشته فرشته نجات تو جون ازم بخواه اونم کمه برات.
    رسیدی از یه جا که آشنا بود شبیه تو فقط تو قصه‌ها بود تو از یه جای خیلی دور اومدی قفلو شکستی مثل نور اومدی تو همونی که آرزوی من بود همیشه هر جا روبه‌روی من بود شبا تو خوابم تو رو دیده بودم خیلی شبا بهت رسیده بودم خوب می‌دونم جای تو رو زمین نیست خیلیه فرق تو فقط همین نیست آدمای قصه‌های گذشته به کسی مثل تو میگن فرشته فرشته نجات تو جون ازم بخواه اونم کمه برات."
    (فرشته ی نجات از کامران و هومن)
    - دیدی گفتم این آهنگ فقط به ما و زندگیمون اشاره داره.
    ر*ق*ص نور تمام شد و چراغ‌ها روشن شد، سریع کنار هم جمع شدیم، رو به آراز گفتم:
    - واقعا ممنونم که بهم کمک کردید.
    خندید و گفت:
    - ای بابا قابلی نداشت من و هایکا بیشتر از اینا با هم صمیمی هستیم.
    به ترتیب معرفی کردیم، اول خودم شروع کردم:
    - من آیسلم و اینم آدرینا خواهرمه ما باهم تو پرورشگاه بزرگ شدیم و بیشتر از یه خواهر برام بوده.
    دریا: منم دریام که صددرصد داستانم رو از ز*ب*ون داداش هایکا شنیدی چون خودش و شوهرم باهم نجاتم دادن.
    جانان: منم که جانانم و می‌دونم ماها جنس گذشتمون شبیه به همه، آقا بیاید باهم مثل شوهرهامون دوست‌های صمیمی باشیم.
    دستش رو جلو آورد و به ترتیب دستامون رو روهم گذاشتم و فریاد زدیم:
    - صمیمیت تا ابد.
    و بعد همزمان با هم زیر خنده زدیم.
    شوهرهامون کنارمون اومدن و آروم دستشون رو دور ک*م*رمون حلقه کردن، آشوب خندید و گفت:
    - ای بابا داداشا دیدید آخر خانومامون یکی شدن و بر علیهمون باند تشکیل دادن؟
    چنان با لحن دردمندی گفت که همه بلند شروع به خنده کردیم.
    کلی از افراد هایکا و آراد و کایان از جمله هرمان تو جشنمون بودن و حالا همه شروع به خندیدن کرده بودن و همزمان تعجب هم کرده بودن چون برای اولین بار بود که این روی تازه‌ی رئیس‌هاشون رو دیده بودن.
    آروم رو به جانان گفتم:
    - جانان؟
    - بله آیسل جان؟
    - برام داستانت رو تعریف کن اگر ناراحت نمی‌شی.
    خندید:
    - نه بابا من عشقم رو مدیون همین گذشتمم، داستان من خیلی عجیب و پر از معما بود.
    - مطمئن باش که حتما گوش می‌کنم.
    پایان
    یاحق.
    جلد دوم این رمان با نام گرد باد جنایت و حقایق در حال تایپه که داستان عجیب و پر از معمای جانان و کایان رو به قلم می‌کشه.
    دوستتون دارم.
    1399/9/1
    ساعت2:52بامداد
    عکس شخصیت ها توی پیجم قرار میگیره همراه با یه تیزر محشر.
    hediye_17_
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا