- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نوزدهم
از این حرفش، لحظه ای می خندم؛ اما خودم رو کنترل کردم. شاید از سرخوشی این که بهم تا این حد اهمیت می داد. به ماشین پرشیای سفیدم اشاره زدم وخودش منظورم رو فهمید. سوییچ رو بیرون آوردم و دزدگیر رو زدم. باهم سوار ماشین شدیم. حضورش وسط این زمهریر، شیرین ترین طعم زمستون بود. سوییچ رو چرخوندم و هم زمان با زدن کمربند، استارت زدم. به سمت جاده می روندم و بخاری که شیشه ها روبغل کرده بود. کمی شیشه ها رو پایین بردم. سرمایی هوهوکنان، لای سکوتمون می شینه. التهاب گرمی، درونم رو پر کرده. کلاویه های قلبم نا منظم می زنند و درون خلسه ای قاصر، فرو رفتم که صداش من رو بیرون کشید.
- راسش مهندس. من فکرام رو کردم از فردا ساختمون نمیام...
صدای تیک تیک راهنما توی اتاقک ماشین پیچید و گوشه ای از خیابون نگه داشتم. حیرت زده و ترس خورده، به سمتش برگشتم.
- فکر کردم قبلا درمورد این موضوع صحبت کردیم و براتون حل شد؟ گفتم که بودن دیبا اونجا درد سرسازه. هیچ کس اون رو به اندازه من نمی شناسه!
دستاش رو توی هم انداخته و پاهاش جمع تر شد. هنوز هم نگاهش به گرگ و میش بیرون بود.
- می دونم؛ اما دلم راضی به ناراحتی نیست.
خسته از این فعل های جمع، دلم فعل مفردی می خواست. دلم در حال سر رفتن بود و با هاله ای از ابهام، برای موندنش ملتمس شدم:
- خواهش می کنم بمون! هانا!
پر شک، چند باری پلک زد و عصبی دستی به لبم کشیدم. بالاخره، بازنده تقلاهام شدم. تمام جراتم رو جمع کرده و به سمتش مایل شدم. قلبم سرکش شده بود و با صدا خندید. مبهم و هولناک، نگاهم می لرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی، سرما رو جولان می داد. لباش از هم فاصله گرفت:
- انتظار نداشتم انقدر زود اتفاق بیوفته!
نور چراغ تیره برق، درست صورت معصوم و شیطنت اندازش رو احاطه کرده بود. من تاب این همه خوشبختی رو نداشتم. حتی جرأت نمی کردم به این پیروزی عظیم فکر کنم. باید هیجانم کمی آروم تر می شد. باید از این نورزدگی می گذشت تا چشم هام رو باز کنم. باید از این جنون و سرمستی می گذشت، تا عاقلانه تصمیم می گرفتم. آروم و ملایم گفتم:
- پس حدسم درست بود. به نظر تو پنج ماه کمه؟ می شه خواهش کنم چشمات رو ازم نگیری؟
بدون این که هل کنه، ریز نگاهم می کرد. اون قدرها هم که فکر می کردم، تعجب نکرد. انگار که حرف دلش رو زده بودم. میل شدیدی به بغـ*ـل کردنش، وجودم رو اشباع کرده بود. با چیزی که گفت از رویاهام خارج شدم:
- می شه کسی نفهمه؟ خواهش می کنم!
دلم می خواست حالا که تااین جا پیش رفتیم، باهاش حرف بزنم. حس جالبی داشتم. این عشق مثل ستاره کوچیکی مابین دست هام بود. کمی سبک شده بودم و حالم دگرگون بود. صادق شدم:
- اصلا هرجور تو راحتی. از همون شب بارونی یه حسایی تو من شکل گرفت. نمی دونم از وقتی دیدمت، انگار خیلی چیزا دست من نبود. نمی تونستم خیلی از حسام رو کنترل کنم. مثل همین ناخواسته صدا زدنت.
قهقه سرمستی زد و خنده هاش رو به عمق زندگی کردن، دوست داشتم. نگاهش که روم زوم موند، لبخندش پهن تر شد. چشماش می خندید و با حالت خاصی دستش رو به صورتش کشید.
- چه طور فهمیدی دو طرفه ست؟ اگه اون شالگردن...، بی منظور بود. فقط یه هدیه بود.
به لحن توجیهگرش لبخندی زدم و هنوز نمی تونستم باور کنم. همین قدر مـسـ*ـت وبرق زده، گیج و خوش بخت. مثل خون جاری در رگ هام. خیره مروارید مشکی چشماش، معترف شدم:
- پس شاید این قانعت کنه. نگاهت.
ازم نگاه ندزد؛ بلکه خیره نگاهم شد و چموشی چشم هاش، من رو به وجد می آورد. نفسی از حضورش قرض گرفتم و خیره به مژه های فردارش، ادامه دادم:
- من فقط مطمئن شدم بعد حرف زدم. من اگه شک داشتم هرگز بهت نمی گفتم. من یه پسر بیست و هفت ساله ام که مستقله؛ اما کنار خانواده اش داره زندگی می کنه و برای نگه داشتن این خانواده مجبوره بمونه. پس حسم یه حس زودگذر نیست. سنجیده ست.
از این حرفش، لحظه ای می خندم؛ اما خودم رو کنترل کردم. شاید از سرخوشی این که بهم تا این حد اهمیت می داد. به ماشین پرشیای سفیدم اشاره زدم وخودش منظورم رو فهمید. سوییچ رو بیرون آوردم و دزدگیر رو زدم. باهم سوار ماشین شدیم. حضورش وسط این زمهریر، شیرین ترین طعم زمستون بود. سوییچ رو چرخوندم و هم زمان با زدن کمربند، استارت زدم. به سمت جاده می روندم و بخاری که شیشه ها روبغل کرده بود. کمی شیشه ها رو پایین بردم. سرمایی هوهوکنان، لای سکوتمون می شینه. التهاب گرمی، درونم رو پر کرده. کلاویه های قلبم نا منظم می زنند و درون خلسه ای قاصر، فرو رفتم که صداش من رو بیرون کشید.
- راسش مهندس. من فکرام رو کردم از فردا ساختمون نمیام...
صدای تیک تیک راهنما توی اتاقک ماشین پیچید و گوشه ای از خیابون نگه داشتم. حیرت زده و ترس خورده، به سمتش برگشتم.
- فکر کردم قبلا درمورد این موضوع صحبت کردیم و براتون حل شد؟ گفتم که بودن دیبا اونجا درد سرسازه. هیچ کس اون رو به اندازه من نمی شناسه!
دستاش رو توی هم انداخته و پاهاش جمع تر شد. هنوز هم نگاهش به گرگ و میش بیرون بود.
- می دونم؛ اما دلم راضی به ناراحتی نیست.
خسته از این فعل های جمع، دلم فعل مفردی می خواست. دلم در حال سر رفتن بود و با هاله ای از ابهام، برای موندنش ملتمس شدم:
- خواهش می کنم بمون! هانا!
پر شک، چند باری پلک زد و عصبی دستی به لبم کشیدم. بالاخره، بازنده تقلاهام شدم. تمام جراتم رو جمع کرده و به سمتش مایل شدم. قلبم سرکش شده بود و با صدا خندید. مبهم و هولناک، نگاهم می لرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی، سرما رو جولان می داد. لباش از هم فاصله گرفت:
- انتظار نداشتم انقدر زود اتفاق بیوفته!
از این حرفش، لحظه ای می خندم؛ اما خودم رو کنترل کردم. شاید از سرخوشی این که بهم تا این حد اهمیت می داد. به ماشین پرشیای سفیدم اشاره زدم وخودش منظورم رو فهمید. سوییچ رو بیرون آوردم و دزدگیر رو زدم. باهم سوار ماشین شدیم. حضورش وسط این زمهریر، شیرین ترین طعم زمستون بود. سوییچ رو چرخوندم و هم زمان با زدن کمربند، استارت زدم. به سمت جاده می روندم و بخاری که شیشه ها روبغل کرده بود. کمی شیشه ها رو پایین بردم. سرمایی هوهوکنان، لای سکوتمون می شینه. التهاب گرمی، درونم رو پر کرده. کلاویه های قلبم نا منظم می زنند و درون خلسه ای قاصر، فرو رفتم که صداش من رو بیرون کشید.
- راسش مهندس. من فکرام رو کردم از فردا ساختمون نمیام...
صدای تیک تیک راهنما توی اتاقک ماشین پیچید و گوشه ای از خیابون نگه داشتم. حیرت زده و ترس خورده، به سمتش برگشتم.
- فکر کردم قبلا درمورد این موضوع صحبت کردیم و براتون حل شد؟ گفتم که بودن دیبا اونجا درد سرسازه. هیچ کس اون رو به اندازه من نمی شناسه!
دستاش رو توی هم انداخته و پاهاش جمع تر شد. هنوز هم نگاهش به گرگ و میش بیرون بود.
- می دونم؛ اما دلم راضی به ناراحتی نیست.
خسته از این فعل های جمع، دلم فعل مفردی می خواست. دلم در حال سر رفتن بود و با هاله ای از ابهام، برای موندنش ملتمس شدم:
- خواهش می کنم بمون! هانا!
پر شک، چند باری پلک زد و عصبی دستی به لبم کشیدم. بالاخره، بازنده تقلاهام شدم. تمام جراتم رو جمع کرده و به سمتش مایل شدم. قلبم سرکش شده بود و با صدا خندید. مبهم و هولناک، نگاهم می لرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی، سرما رو جولان می داد. لباش از هم فاصله گرفت:
- انتظار نداشتم انقدر زود اتفاق بیوفته!
نور چراغ تیره برق، درست صورت معصوم و شیطنت اندازش رو احاطه کرده بود. من تاب این همه خوشبختی رو نداشتم. حتی جرأت نمی کردم به این پیروزی عظیم فکر کنم. باید هیجانم کمی آروم تر می شد. باید از این نورزدگی می گذشت تا چشم هام رو باز کنم. باید از این جنون و سرمستی می گذشت، تا عاقلانه تصمیم می گرفتم. آروم و ملایم گفتم:
- پس حدسم درست بود. به نظر تو پنج ماه کمه؟ می شه خواهش کنم چشمات رو ازم نگیری؟
بدون این که هل کنه، ریز نگاهم می کرد. اون قدرها هم که فکر می کردم، تعجب نکرد. انگار که حرف دلش رو زده بودم. میل شدیدی به بغـ*ـل کردنش، وجودم رو اشباع کرده بود. با چیزی که گفت از رویاهام خارج شدم:
- می شه کسی نفهمه؟ خواهش می کنم!
دلم می خواست حالا که تااین جا پیش رفتیم، باهاش حرف بزنم. حس جالبی داشتم. این عشق مثل ستاره کوچیکی مابین دست هام بود. کمی سبک شده بودم و حالم دگرگون بود. صادق شدم:
- اصلا هرجور تو راحتی. از همون شب بارونی یه حسایی تو من شکل گرفت. نمی دونم از وقتی دیدمت، انگار خیلی چیزا دست من نبود. نمی تونستم خیلی از حسام رو کنترل کنم. مثل همین ناخواسته صدا زدنت.
قهقه سرمستی زد و خنده هاش رو به عمق زندگی کردن، دوست داشتم. نگاهش که روم زوم موند، لبخندش پهن تر شد. چشماش می خندید و با حالت خاصی دستش رو به صورتش کشید.
- چه طور فهمیدی دو طرفه ست؟ اگه اون شالگردن...، بی منظور بود. فقط یه هدیه بود.
به لحن توجیهگرش لبخندی زدم و هنوز نمی تونستم باور کنم. همین قدر مـسـ*ـت وبرق زده، گیج و خوش بخت. مثل خون جاری در رگ هام. خیره مروارید مشکی چشماش، معترف شدم:
- پس شاید این قانعت کنه. نگاهت.
ازم نگاه ندزد؛ بلکه خیره نگاهم شد و چموشی چشم هاش، من رو به وجد می آورد. نفسی از حضورش قرض گرفتم و خیره به مژه های فردارش، ادامه دادم:
- من فقط مطمئن شدم بعد حرف زدم. من اگه شک داشتم هرگز بهت نمی گفتم. من یه پسر بیست و هفت ساله ام که مستقله؛ اما کنار خانواده اش داره زندگی می کنه و برای نگه داشتن این خانواده مجبوره بمونه. پس حسم یه حس زودگذر نیست. سنجیده ست.
از این حرفش، لحظه ای می خندم؛ اما خودم رو کنترل کردم. شاید از سرخوشی این که بهم تا این حد اهمیت می داد. به ماشین پرشیای سفیدم اشاره زدم وخودش منظورم رو فهمید. سوییچ رو بیرون آوردم و دزدگیر رو زدم. باهم سوار ماشین شدیم. حضورش وسط این زمهریر، شیرین ترین طعم زمستون بود. سوییچ رو چرخوندم و هم زمان با زدن کمربند، استارت زدم. به سمت جاده می روندم و بخاری که شیشه ها روبغل کرده بود. کمی شیشه ها رو پایین بردم. سرمایی هوهوکنان، لای سکوتمون می شینه. التهاب گرمی، درونم رو پر کرده. کلاویه های قلبم نا منظم می زنند و درون خلسه ای قاصر، فرو رفتم که صداش من رو بیرون کشید.
- راسش مهندس. من فکرام رو کردم از فردا ساختمون نمیام...
صدای تیک تیک راهنما توی اتاقک ماشین پیچید و گوشه ای از خیابون نگه داشتم. حیرت زده و ترس خورده، به سمتش برگشتم.
- فکر کردم قبلا درمورد این موضوع صحبت کردیم و براتون حل شد؟ گفتم که بودن دیبا اونجا درد سرسازه. هیچ کس اون رو به اندازه من نمی شناسه!
دستاش رو توی هم انداخته و پاهاش جمع تر شد. هنوز هم نگاهش به گرگ و میش بیرون بود.
- می دونم؛ اما دلم راضی به ناراحتی نیست.
خسته از این فعل های جمع، دلم فعل مفردی می خواست. دلم در حال سر رفتن بود و با هاله ای از ابهام، برای موندنش ملتمس شدم:
- خواهش می کنم بمون! هانا!
پر شک، چند باری پلک زد و عصبی دستی به لبم کشیدم. بالاخره، بازنده تقلاهام شدم. تمام جراتم رو جمع کرده و به سمتش مایل شدم. قلبم سرکش شده بود و با صدا خندید. مبهم و هولناک، نگاهم می لرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی، سرما رو جولان می داد. لباش از هم فاصله گرفت:
- انتظار نداشتم انقدر زود اتفاق بیوفته!
آخرین ویرایش: