کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نوزدهم
از این حرفش، لحظه ای می خندم؛ اما خودم رو کنترل کردم. شاید از سرخوشی این که بهم تا این حد اهمیت می داد. به ماشین پرشیای سفیدم اشاره زدم وخودش منظورم رو فهمید. سوییچ رو بیرون آوردم و دزدگیر رو زدم. باهم سوار ماشین شدیم. حضورش وسط این زمهریر، شیرین ترین طعم زمستون بود. سوییچ رو چرخوندم و هم زمان با زدن کمربند، استارت زدم. به سمت جاده می روندم و بخاری که شیشه ها روبغل کرده بود. کمی شیشه ها رو پایین بردم. سرمایی هوهوکنان، لای سکوتمون می شینه. التهاب گرمی، درونم رو پر کرده. کلاویه های قلبم نا منظم می زنند و درون خلسه ای قاصر، فرو رفتم که صداش من رو بیرون کشید.
- راسش مهندس. من فکرام رو کردم از فردا ساختمون نمیام...
صدای تیک تیک راهنما توی اتاقک ماشین پیچید و گوشه ای از خیابون نگه داشتم. حیرت زده و ترس خورده، به سمتش برگشتم.
- فکر کردم قبلا درمورد این موضوع صحبت کردیم و براتون حل شد؟ گفتم که بودن دیبا اونجا درد سرسازه. هیچ کس اون رو به اندازه من نمی شناسه!
دستاش رو توی هم انداخته و پاهاش جمع تر شد. هنوز هم نگاهش به گرگ و میش بیرون بود.
- می دونم؛ اما دلم راضی به ناراحتی نیست.
خسته از این فعل های جمع، دلم فعل مفردی می خواست. دلم در حال سر رفتن بود و با هاله ای از ابهام، برای موندنش ملتمس شدم:
- خواهش می کنم بمون! هانا!
پر شک، چند باری پلک زد و عصبی دستی به لبم کشیدم. بالاخره، بازنده تقلاهام شدم. تمام جراتم رو جمع کرده و به سمتش مایل شدم. قلبم سرکش شده بود و با صدا خندید. مبهم و هولناک، نگاهم می لرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی، سرما رو جولان می داد. لباش از هم فاصله گرفت:
- انتظار نداشتم انقدر زود اتفاق بیوفته!
نور چراغ تیره برق، درست صورت معصوم و شیطنت اندازش رو احاطه کرده بود. من تاب این همه خوشبختی رو نداشتم. حتی جرأت نمی کردم به این پیروزی عظیم فکر کنم. باید هیجانم کمی آروم تر می شد. باید از این نورزدگی می گذشت تا چشم هام رو باز کنم. باید از این جنون و سرمستی می گذشت، تا عاقلانه تصمیم می گرفتم. آروم و ملایم گفتم:
- پس حدسم درست بود. به نظر تو پنج ماه کمه؟ می شه خواهش کنم چشمات رو ازم نگیری؟
بدون این که هل کنه، ریز نگاهم می کرد. اون قدرها هم که فکر می کردم، تعجب نکرد. انگار که حرف دلش رو زده بودم. میل شدیدی به بغـ*ـل کردنش، وجودم رو اشباع کرده بود. با چیزی که گفت از رویاهام خارج شدم:
- می شه کسی نفهمه؟ خواهش می کنم!
دلم می خواست حالا که تااین جا پیش رفتیم، باهاش حرف بزنم. حس جالبی داشتم. این عشق مثل ستاره کوچیکی مابین دست هام بود. کمی سبک شده بودم و حالم دگرگون بود. صادق شدم:
- اصلا هرجور تو راحتی. از همون شب بارونی یه حسایی تو من شکل گرفت. نمی دونم از وقتی دیدمت، انگار خیلی چیزا دست من نبود. نمی تونستم خیلی از حسام رو کنترل کنم. مثل همین ناخواسته صدا زدنت.
قهقه سرمستی زد و خنده هاش رو به عمق زندگی کردن، دوست داشتم. نگاهش که روم زوم موند، لبخندش پهن تر شد. چشماش می خندید و با حالت خاصی دستش رو به صورتش کشید.
- چه طور فهمیدی دو طرفه ست؟ اگه اون شالگردن...، بی منظور بود. فقط یه هدیه بود.
به لحن توجیهگرش لبخندی زدم و هنوز نمی تونستم باور کنم. همین قدر مـسـ*ـت وبرق زده، گیج و خوش بخت. مثل خون جاری در رگ هام. خیره مروارید مشکی چشماش، معترف شدم:
- پس شاید این قانعت کنه. نگاهت.
ازم نگاه ندزد؛ بلکه خیره نگاهم شد و چموشی چشم هاش، من رو به وجد می آورد. نفسی از حضورش قرض گرفتم و خیره به مژه های فردارش، ادامه دادم:
- من فقط مطمئن شدم بعد حرف زدم. من اگه شک داشتم هرگز بهت نمی گفتم. من یه پسر بیست و هفت ساله ام که مستقله؛ اما کنار خانواده اش داره زندگی می کنه و برای نگه داشتن این خانواده مجبوره بمونه. پس حسم یه حس زودگذر نیست. سنجیده ست.
از این حرفش، لحظه ای می خندم؛ اما خودم رو کنترل کردم. شاید از سرخوشی این که بهم تا این حد اهمیت می داد. به ماشین پرشیای سفیدم اشاره زدم وخودش منظورم رو فهمید. سوییچ رو بیرون آوردم و دزدگیر رو زدم. باهم سوار ماشین شدیم. حضورش وسط این زمهریر، شیرین ترین طعم زمستون بود. سوییچ رو چرخوندم و هم زمان با زدن کمربند، استارت زدم. به سمت جاده می روندم و بخاری که شیشه ها روبغل کرده بود. کمی شیشه ها رو پایین بردم. سرمایی هوهوکنان، لای سکوتمون می شینه. التهاب گرمی، درونم رو پر کرده. کلاویه های قلبم نا منظم می زنند و درون خلسه ای قاصر، فرو رفتم که صداش من رو بیرون کشید.
- راسش مهندس. من فکرام رو کردم از فردا ساختمون نمیام...
صدای تیک تیک راهنما توی اتاقک ماشین پیچید و گوشه ای از خیابون نگه داشتم. حیرت زده و ترس خورده، به سمتش برگشتم.
- فکر کردم قبلا درمورد این موضوع صحبت کردیم و براتون حل شد؟ گفتم که بودن دیبا اونجا درد سرسازه. هیچ کس اون رو به اندازه من نمی شناسه!
دستاش رو توی هم انداخته و پاهاش جمع تر شد. هنوز هم نگاهش به گرگ و میش بیرون بود.
- می دونم؛ اما دلم راضی به ناراحتی نیست.
خسته از این فعل های جمع، دلم فعل مفردی می خواست. دلم در حال سر رفتن بود و با هاله ای از ابهام، برای موندنش ملتمس شدم:
- خواهش می کنم بمون! هانا!
پر شک، چند باری پلک زد و عصبی دستی به لبم کشیدم. بالاخره، بازنده تقلاهام شدم. تمام جراتم رو جمع کرده و به سمتش مایل شدم. قلبم سرکش شده بود و با صدا خندید. مبهم و هولناک، نگاهم می لرزید. دست و پاهام، درست مثل تکه یخی، سرما رو جولان می داد. لباش از هم فاصله گرفت:
- انتظار نداشتم انقدر زود اتفاق بیوفته!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیستم
    نور چراغ تیره برق، درست صورت معصوم و شیطنت اندازش رو احاطه کرده بود. من تاب این همه خوشبختی رو نداشتم. حتی جرأت نمی کردم به این پیروزی عظیم فکر کنم. باید هیجانم کمی آروم تر می شد. باید از این نورزدگی می گذشت تا چشم هام رو باز کنم. باید از این جنون و سرمستی می گذشت، تا عاقلانه تصمیم می گرفتم. آروم و ملایم گفتم:
    - پس حدسم درست بود. به نظر تو پنج ماه کمه؟ می شه خواهش کنم چشمات رو ازم نگیری؟
    بدون این که هل کنه، ریز نگاهم می کرد. اون قدرها هم که فکر می کردم، تعجب نکرد. انگار که حرف دلش رو زده بودم. میل شدیدی به بغـ*ـل کردنش، وجودم رو اشباع کرده بود. با چیزی که گفت از رویاهام خارج شدم:
    - می شه کسی نفهمه؟ خواهش می کنم!
    دلم می خواست حالا که تااین جا پیش رفتیم، باهاش حرف بزنم. حس جالبی داشتم. این عشق مثل ستاره کوچیکی مابین دست هام بود. کمی سبک شده بودم و حالم دگرگون بود. صادق شدم:
    - اصلا هرجور تو راحتی. از همون شب بارونی یه حسایی تو من شکل گرفت. نمی دونم از وقتی دیدمت، انگار خیلی چیزا دست من نبود. نمی تونستم خیلی از حسام رو کنترل کنم. مثل همین ناخواسته صدا زدنت.
    قهقه سرمستی زد و خنده هاش رو به عمق زندگی کردن، دوست داشتم. نگاهش که روم زوم موند، لبخندش پهن تر شد. چشماش می خندید و با حالت خاصی دستش رو به صورتش کشید.
    - چه طور فهمیدی دو طرفه ست؟ اگه اون شالگردن...، بی منظور بود. فقط یه هدیه بود.
    به لحن توجیهگرش لبخندی زدم و هنوز نمی تونستم باور کنم. همین قدر مـسـ*ـت وبرق زده، گیج و خوش بخت. مثل خون جاری در رگ هام. خیره مروارید مشکی چشماش، معترف شدم:
    - پس شاید این قانعت کنه. نگاهت.
    ازم نگاه ندزد؛ بلکه خیره نگاهم شد و چموشی چشم هاش، من رو به وجد می آورد. نفسی از حضورش قرض گرفتم و خیره به مژه های فردارش، ادامه دادم:
    - من فقط مطمئن شدم بعد حرف زدم. من اگه شک داشتم هرگز بهت نمی گفتم. من یه پسر بیست و هفت ساله ام که مستقله؛ اما کنار خانواده اش داره زندگی می کنه و برای نگه داشتن این خانواده مجبوره بمونه. پس حسم یه حس زودگذر نیست. سنجیده ست.
    ابروهاش با شوری توام با حیرت، قاب پیشونی براقش شد.
    - مهندس.
    قریحه ای حاصل این حس بود و کمی نگاهم روی تاریکی مطلق اطراف چرخید. من برای چیزی که شروعش کردم، می جنگم. لبم رو با زبون تر کردم و صریح گفتم:
    - می شه بگی برسام؟ حداقل وقتی باهمیم. این مهندس به دلم خوش نمی شینه. لطفا! می دونم زیاده رویه؛ اما دلم می خواد چشمات رو سیر نگاه کنم.
    شوکه شده و حیرت زده، لبش رو به حصار دندونای ردیفش کشید.
    - برسام! خوبه؟
    چه راحت بود با من. حس نایابی بود که به دنبالش، کمیاگر شده بودم. کم کم لبام به خنده کش اومد و حالا می خندیدم. دستش رو جلوی دهنش گرفت و صدای خنده اش، موسیقی دلربایی بود. حالم چه خوب بود. دوست داشتنش، من رو از اندوه بی کرانم رهایی می داد. دستم رو روی فرمون گذاشتم و حالا فقط صدای خنده هامون توی اتاقک ماشین، سمفونی دلنشینی بود. شبی که با نگاه تو به پایان برسه، من اون شب رو تا آخر شب می خوام. می شه امشب صبح نشه. حداقل فقط همین امشب رو شب بذار خدایا! چی می شه. من غرق چشماتم وقتی تو حواست به منه.
    فصل ششم
    هنوز هم نمی تونستم انگشت های یخ زده ام رو به حرکتی وادار کنم. هنوز هم باور این که این قدرت رو برای رویارویی پذیرفته بودم رو نداشتم. چند دقیقه ای می گذشت که مسکوت به صورت چروک خورده اش نگاه می کردم. نرگس، کنارش روی نیمکت زرد رنگ پارک نشسته و چشماش خیره صورت بی رنگم بود. نمی دونم یخ زدنم از سرماست یا دلهره. خودم گفته بودم شال سورمه ایش رو که گونه های آب شده اش رو پنهون می کرد، از صورتش برداره. راستی، انگار اسمش حمیراست.
    گلوم، سنگین و بسته، با بغضی در حال جنگ بود. کرخت شده و لمس، نگاه ازش نمی گیرم و سعی کردم بهت چشمام پنهون بمونه. قلبم طاقت این مهلکه عمیق رو نداشت. انگار این دختر، از گورستان آرزو برگشته بود. موهای پاییزی نارنجیش، نصفه ونیمه در حال رشد و این بار نگاه ازش گرفتم. صداش رو آروم و نرم شنیدم.
    - با اینکه نمی بینمتون؛ اما چه خوب که اومدین. نرگس برام توصیفتون کرده. ممنون!
    دل پیچه ای، دست به گریبانم شده بود و نفس مقطع کشیدم. نه! دیگه طاقت دیدن چشم های تو رفته بدون ابروش رو نداشتم. من از خودم ناامید بود و قلبم دهشتناک می زد. انگار به سمت کارناوال تاریکی راهی می شدم. باید کوله بار ترس رو بر می داشتم و می رفتم. دهن خشک شده ام رو باز کردم:
    - هر کمکی بود روی من حساب کنین!
    طاقت مچاله شدن دستاش دور بافت نازک یشمه ایش رو نداشتم. یعنی قبلا چه شکلی بود؟! از فرم صورتش، انگار زیبا بوده. از جا بلند شدم و سوز بی رحمی، زبانه می کشید. قدمی فاصله گرفتم و دست نرگس به آستین پالتوم گره خورد.
    - خیلی اذیتت کردم مهندس؛ اما چه خوب به حرف اون دوستم که می گفت ازت انتقام بگیرم گوش نکردم.
    نگاهم رنگ بهت و صورتش، از خنده براق شد. دستش رو پس کشید و مثل همیشه سکوت کردم. به راهم ادامه دادم. من خودم از خودم انتقام می گرفتم. من دشمن خودم بودم. سوار ماشین شدم و انگار که روی هوا معلق بودم. استارت زدم و این وهم باید تموم می شد. این دخترهایی که طعمه دیوانگی و وحشیگری یک مشت آدم شده ان. کابوس هایی که صورتک آرزوهاشون رو دزدید. چه کسی تاوان زجر آیینه رو می داد. چه کسی مرهم روی زخم های آینده اشون می ذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و یکم
    چند ساعتی می شد که به خونه رسیده بودم و پنج دقیقه ای که روی مبل جلوی هال به خواب رفتم. از اون روز دیبا سکوت مشکوکی رو درپیش گرفته بود. از همون آرامش های قبل طوفان. منتظر منجیش بود. اتفاقا تازه از در وارد شد. خودم رو به خواب زده و چشمام رو بستم. صدای غرولندش رو می شنیدم. کلافه، چشمام رو باز کردم و می دیدم که پالتوی بابا رو به دست گرفته، از دم در تا سالن کنارش راه می رفت. سمت راست در ورودی بودم تازه من رو دید. از روی مبل بلند شدم و پلیور توسیم رو از پشت کشیدم. با گرفتن نفسی، «سلام» کردم و چشمای منجمدش، سرتا پام رو کاووید.
    - این موقع روز تو چرا خونه ای؟ راستی، هروقت رفتی ساختمون دیبا رو هم ببر!
    بذار حداقل از راه برسی. بااین همه سن باید بهش جواب پس می دادم. پلکم کمی عصبی پرید و جا خورده، زمزمه وار لب زدم:
    - یعنی چی؟!
    در حال بیرون آوردن ساعت بند چرمش، به ریش چند سانتی سفید مشکیش خیره بودم.
    - همینی که من گفتم. بحثم نکن!
    بدون نگاه کردن به من، به سمت اتاقش رفت. خشمی درون سلول به سلول تنم، در حال فوران بود و این فغان به تنم زخم می زد. تحمل حرف زور، برای من بیست و هفت ساله، غیرقابل لمس بود. دیبا رو از اتاق مامان می شنیدم و به سمتش پا تند کردم. بی مقدمه، در توسط دست های نا آرومم باز شد و درست رو به روی در، روی صندلی میز آرایشی نشسته بود. نزدیک تر رفتم و دستم رو جلوش تکون دادم:
    - آخرسر کار خودت رو کردی و الانم اینجا قایم شدی؟
    صدام کمی از حد معمول بالا تر بود و خسته از بچه بازی های دخترونه اش، به حالت تهاجمی از صندلی بلند و روبه روم قرار گرفت. همون طور که دستاش رو بغـ*ـل گرفته بود، تابی به گردنش داد.
    - می خواستی من رو به غریبه ها نفروشی.
    مامان که سمت چپم روی تخت دو نفره زرشکی نشسته بود، هم زمان بلند شد. سرم رو با استیهزا کج کردم.
    - ای وای که چه قدر تو حسودی دختر. چرا همه چیز رو کش می دی؟!
    تابی به موهاش داد و حالت های سر و گردنش، که لجاجتم رو بیشتر می کرد، با پوزخندش همراه شد.
    - حسادت؟ به کی؟ به عشقت؟
    باید باز هم آروم می بودم؟! دیگه احترامی توی این خونه نمونده بود. رگ گردنم در حال بیرون زدن، نبض می زد. فواره خشمم اوج گرفت و دستم بالا رفت. از زیر ابرو، به دستش که روی صورتش می رفت و موهای پخش شده اش رو نگه می داشت، نگاه می کرد. با همون سراشیبی تنفس ته مونده. مامان با تعجب وافری نزدیک شد و حالا از گوشه چشم می دیدمش.
    - برسام این چه کاریه؟!
    هنوز نگاهم به دیبا بود و عصبی دستی به صورتم کشیدم. مامان با صدایی که ازعصبانیت می لرزید گفت:
    - اون خواهرته؛ اما قبل از همه یه دختره. زیباییش به صورتشه، لطافتش به صورتشه. تو یه پسری. با سیلی شاید صورتت سفت شه؛ اما تا موقعی که زنده ام اجازه این رو نداری که روی خواهرت دست بلند کنی! تو باید حامیش باشی نه که روش دست بلند کنی! فهمیدی برسام شادفر؟!
    و جمله آخرش، حالا تبدیل به فریادی بی ثبات شده بود. دستام باتمام توان، کنار پام مشت و نگاهم رنگ تاسف گرفت. چشم های روشنش، به خشمی بی رنگ آلوده بود و موندن رو جایز ندونستم. تو روی زن مقابلم موند رو جایز ندونستم. حالا بدون تحمل فضای اطرافم، از اتاق بیرون زدم. چه بد که کسی برای درد و دل نبود.
    به اتاقم رسیدم و لباسام رو با حرص از تن بیرون کشیدم. از این همه خصم، گرگرفتم و هزاران بار درونم تبدیل به فریاد های بی سر و سامون می شم. کمد لباس هام رو باز کردم و پالتوی سورمه ایم رو روی دوش های سنگین شده ام انداختم. باید هر چه سریع تر از این هذیون دور می شدم. در خونه رو باز و به سمت ماشین راهی شدم.
    گوشه ای از خیابون پرتردید پارک کردم وخسته از بی هدف گشت زدن توی خیابون، نگاهم روی آدم های پر دقدقه می افتاد. آدم هایی که هر کدوم با مشکلی دست به یقه بودن. مردمی که با تمام ناتوانی هاشون، سر پا ایستادن. به مادری که دست بچه اش رو با شدت می کشید و از خیابون عبور می کرد. به بچه ای که به گریه افتاده و با بغض سده شده گلوش، هق می زد. به پدری که بچه چهارساله اش رو بغـ*ـل زده بود و صورتش رو می بوسید. به منی که بی محبت دیده ای که همیشه لا به لای خاطرات صندوق شده، به دنبال محبت می گردم. من پدری دیدم که از بوسیدن و بوییدن بچه هاش، اجتناب می کرد. چرا نباید محبت پدری می دیدم؟! چرا باید این همه سال، اسارت این حس رو می کشیدم. بغضی با بی رحمی، بیخ گلوم رو شخم می زد. آه دردناکی از گلوم خارج شد و من جنس این آه رو می شناختم. چیزی از جنس درد!
    با ضربه ای به فرمون، اشکی از ناشت گرفته از سستی وجودم، چشم سمت راستم رو بلعید. انقباض فکم، برای این سیاهچال افکار، کافی نبود. ضعفی که عصیانش، من رو به منِ آروم مبدل می کرد. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو کمی روی هم گذاشتم. دستم روی سوییچ چرخید و استارت زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و دوم
    زمان از دستم در رفته و ساعت، نزدیک ده بود که باید ها و ناباید هایی توی ذهنم چرخید. ماشین رو توی پارکینگ پارک کرده بودم و سوییچ به دست گرفته، کلید انداختم. در با صدای تقی باز شد. هنوز در رو نبسته بودم، سرم که بلند شد، متوجه بابا شدم. دست به سـ*ـینه روبه روم ایستاده بود و نیم متری از من فاصله داشت. نور سفید لوستر، توی صورت پر از خشمش، نوری پرتوافشانی می کرد؛ اما باز هم سعی به خونسردی داشت.
    - ساعت چنده؟ الان باید بیای خونه؟ بعد می گم اون برادر علافت از تو الگو می گیره بهت برم می خوره.
    نگاهی به ساعت دایره ای قهوه ای رنگ پشت سرش انداختم. حوصله ای برای بحث نمونده بود. حکومت نظامی که استبداد به رخ می کشید. اما وقتی انقدر منتظر بود؛ یعنی مهرادی در کار نیست. متعجب، در حالی که یه ابروم بالا بود، پرسیدم:
    - یعنی مهراد خونه نیست؟!
    انگار که تازه از بیرون اومده بود. دستی به شلوار پارچه ای سورمه ایش کشید و سری تکون داد.
    - از برادری مثل تو انتظار خونه موندن اون زیادیه، نه خونه نیست.
    حرفی برای ادامه توی دهنم چرخید و با صدای زنگ تلفن خونه، مجاب به سکوت شدم. به سمت تلفن بی سیم مشکی که روی میز پایه بلند کنار دیوار بود، رفت. جواب داد و به مکالمه اش گوش کردم.
    - بله. خودم هستم.
    - ....
    صورتش هر لحظه از عصبانیت سرخ تر می شد و با صدای نسبتا بلندی، متحیر داد زد:
    - کلانتری؟! متوجه شدم. الان خودم رو می رسونم.
    تماس رو قطع و تلفن رو روی میز پرتاب کرد. بین دو راهی پرسیدن و نپرسیدن، توقف کرده بودم و حتی قادربه نگاه بهت زده اش نبودم. حرکات بدنش، چیزی جز اثبات خصمانگیش نبود. لبی تر کردم و لب زد:
    - از کلانتری بود. فعلا چیزی نمی دونم، پس نپرس!
    دل برای اتفاق بد، راه نمی دادم. اما امید واهی، خبرات خوشی نمی داد. به سمت در برگشتم و سریع تر از منِ مشوش، از در بیرون رفت. دل آشوبه ای، حالم رو به خرابی می رسوند. دزدگیر به صدا دراومد و همون طور که کفش هام رو می پوشیدم، در رو بستم. داخل ماشین نشسته بود و خیره به جلو، من هم داخل ماشین نشستم. با حلقه یاقوت دارش بازی می کرد و به دنبال آرامشی می گشت. استارت زدم و ریموت رو بالا فرستادم.
    تا کلانتری صامت و زخم خورده، خیره به سیاهی شب بود. سریع تر از همیشه رانندگی می کردم و چیزی تا کلانتری نمونده بود. گفته بود توضیح می دم و نداد. رعب انگیز و جان فرسا، من هم مجاب به سکوت بودم. دلم می خواست مثل کودکیم، زیر سقفِ ستاره اندود و خیالی خوشبختی دراز بکشم و سرمست بخندم. اما انگار، لبخند از خیالمون هم رخت بسته بود.
    حالا به کلانتری رسیدیم و مثل جوجه اردک ها، به دنبالش از ورودی، وارد می شیم. باز هم سکوت کرده بود و از سرباز نگهبان جلوی در، اتاق سروان باقری رو پرسید. در و دیوار سبز رنگش، بدجنسانه دهن کجی می کرد. راهروی دست راست رو طبق گفته سرباز، رفتیم و به اولین اتاق رسیدیم. در اتاق رو بدون تردیدی باز کرد و وارد اتاق سروان باقری شدیم. سروان سمت چپ در، پشت میز قهوه ای شیشه ای نشسته بود و نگاهم به مهراد که با بی تفاوتی، ری صندلی مشکلی رو به رو کز کرده بود افتاد. باید حدس می زدم. نگاهم کمی چرخید وبه دختری که کنارش، با قیافه ای پف کرده از گریه ایستاده بود رسید. به سمت مهراد پا تند کردم. از زیر ابرو و طلبکارانه نگاهم می کرد. از بچگی همین طور بود. هر وقت کار اشتباهی ازش سر می زد، دیگران رو مقصر می دونست. داستان رو تا حدودی متوجه شدم و با اشاره پرسیدم:
    - چی کار کردی مهراد؟! چه قدر بهت گفتم گوش ندادی. حالا حالت خوبه؟
    صدای فین فین دختر کناری، بین حرف هامون وقفه می انداخت. مهراد رو ازم گرفت و سروان باقری رو به ما، با خودکار توی دستش به مهرادو دختره اشاره زد:
    - شما پدر این آقایین درسته؟
    بابا نگاهی کلافه به مهراد انداخت. می دونستم سعی داشت خونسرد باشه و حفظ ظاهر کنه.
    - بله، موضوع چیه جناب سروان؟
    سروان، دستی به پیراهن مغزپسته ایش کشید. نگاه از سر اندک تار های باقی مونده روی سرش گرفتم و بدون موش گرفتم و به مهراد چشم دوختم.
    - این آقا و خانوم توی پارتی شبونه توی اتاق، استغفرالله...، توی وضع بدی بودن ناچارا باید والدین رضایت بدن به محرمیت و عقد دائم. پدر این خانوم که کلا گفت دختری ندارم و نمیام؛ اما برای عقد لازمه که حتما باشن. شما به عنوان پدر این آقا رضایت به عقد می دین و عقدنامه رو هم برای مراجع شرعی می برین تا قضیه حل بشه. حالا هم این برگه رو با دقت بخونین و امضا کنید.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و سوم
    بابا چند باری با بهت، پلک زد و گیج، آهسته سری تکون داد. مهراد که حالا دست به سـ*ـینه شده بود، بیشتر عصبیم می کرد. تمام انتظار من ازش فقط مرد بودن بود، همین. شرم آور نگاهش می کردم وعکس العمل خاصی از پشیمونی توی چهره اش ددیده نمی شد. سروان با چشمای ریز شده آبیش، دست چروکیده اش رو جلو آورد. مهراد به خودش تکونی داد و با اکراه از جاش بلند شد. خودکار آبی رو به دست گرفت و با کشیدن چند تا خط روی برگه ی روی میز، کنار ایستاد. لا به لای این همه نصیحت های بی نتیجه، خودم رو مقصر می دونستم. دست به جیب شلوار لیش برد و کاپشن بادیش رو از روی صندلی برداشت. دختره خرامان به سمت میز اومد و با استرس، مشغول درست کردن پالتوی کرم رنگش که کمربندش رو با لجاجت بسته بود، شد. همراه با سقوط قطره اشک شفافی از گونه رنگ پریده اش، امضایی کرد. بدون سر بلند کردن، موهای پریشون شرابش رو زیر شال مشکیش چپوند.
    تا اتمام کارهای اداری، چند ساعتی معطل شدیم. حالا ساعت سه و نیم صبح بود و گرگ و میش هوا، آدم می درید. قرار بود فردا توی محضر عقد رسمی کنن. دم در ماشین بودیم و دختر به همراه مهراد، با اکراه صندلی عقب نشستن. کسی حرفی نمی زد. سکوت سایه بان افکار فگارمون بود. حکم کشتی به گل نشسته ای رو داشتم که فرسخ ها، با امید و آرزو به ساحل خیره بود. بابا بعد از من داخل ماشین نشست و سوییچ رو توی جاش چرخوندم. ماشین لرزشی گرفت و حرکت کردیم.
    حالا چند دقیقه ای می شد که به خونه رسیده بودیم. آرامش ترسناکی، بابا رو احاطه کرده بود. دختری که حتی اسمش رو نمی دونستم، با ما همراه شده بود. خانواده ای که طردش کردن و از رفتن به خونه منع. به همراه مهراد، بی سر و صدا به اتاق مهراد رفتن. کسی حرفی نمی زد. بابا به اتاقش رفته بود و خستگی تنم رو ماساژ می داد. کلید برق رو فشردم و شروع به عوض کردن لباس هام کردم. توضیح این اتفاق مشئوم، کمی برای مامان سنگین بود. چه تقدیر نافرجامی. اندوه، لا به لای دم و بازدمم، قدم می زد. روی تخت دراز کشیدم و سرم رو روی بالش فرو رفت. خیره سقف سفید اتاق، توی اقیانوس افکارم شناگر شدم.
    نگاهم به دختری بود که با چشم های سرخ و قلبی آکنده از اندوه، سر سفره عقد سفیدی، بدون لباس عروس، هق می زد. پدری که سردتر از پدرم، آتشفشان غیرفعالی بود. این جا کسی به کسی نگاه نمی انداخت. هر کسی توی افکار خودش، به کمایی طولانی رفته. سفره عقد ساده ای که قرآن، آینه و شمعدونش، انگار زیادی می کرد. حلقه ای که در کار نبود. اینجا فقط محرم بودن مهم بود. گردباد ناامیدی که مابین جمعیت مسکوت، می چرخید و غرش می کرد. سرعتی که از نور سبقت می گرفت.
    عاقد خطبه رو لب می زد و نجواهایی که نگفت عروس زیرلفظی می خواد. دختره که تازه فهمیدم اسمش هانده است، «بله» ای لب زد. توی همون بار اول. کسی قرآن برای خوندن باز نکرد و قندی نسابید. من بودم و پدر هانده و بابا. انگار مجلس ختم بود. مشکی پوش های قهار. برای تضاد این جمع، تک کت سورمه ای پوشیده وبودم. مهرادی که بدون شیطنت، لب هاش رو می جویید. بی کسی حال بدی بود. انگار زندگی دست از این بازی ها بر نمی داشت. هانده سر بلند نمی کرد و جوی که توی باتلاق انزوا، دست و پا می زد. نگاه از موهای پریشون مهراد که برخلاف همیشه مرتب نبود، گرفتم و چشمام رو بستم. آهی که درون حلقم، به قهقرامی رفت.
    با گرفتن سند ازدواج، از محضر بیرون اومدیم. آخرای بهمن ماه بود و این بهمن، هیچ شباهتی با بهمن های سال های پیش نداشت. بابا هنوز هم از این شوک، کمر راست نکرده بود. برای مامان آروم و با حوصله توضیح داده بودم و جز من کسی توان این کار رو نداشت. باز هم سایلنت شده بود و توی اتاقش محبوس. سابقه افسردگی داشت و با هر شوک، عکس العملی بود که نشون می داد. با این حال کلاسش رو کنسل نکرده بود. دیبا رو فرستاده بودیم خونه عمو. اما من، ای کاش راهی هم برای فرار من بود! من هم لا به لای پستوی این درد ها، در خودم تنیده شدم و هزاران بار درونم، فریادی رو شکوندم. وقتی جایی که می بری؛ ولی در گوشت می گن: «تو مردی باید قوی باشی!»
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و چهارم
    از وقتی برگشته بودیم، مهراد به اتاقش پناه بـرده. در قفل کرده بود و بیرون نمی اومد. هانده روی مبل توی هال، کنار گلدون برگ طلایی، نشسته و صامت به گل های سفید قالی خیره بود. انگار که اولین بارش بود. تحمل این بی تفاوتی مهراد رو نداشتم. باز هم از مسئولیت هاش طفره می رفت. به سمت اتاق مهراد رفتم و در زدم.
    - مهراد باز کن برسامم. باید حرف بزنیم. تاکی می خوای قایم شی؟ راجع به هانده باید حرف بزنی فهمیدی؟
    صدای گرفته ای از پشت در جوابم رو داد:
    - برو نمی خوام...
    حرفش نیمه تموم و صدای پایی شنیده شد. مرد بودنش در همین حد بود و فقط هیکل بزرگ کرده. دوباره با انگشت اشاره تقه ای به در سفید اتاق زدم. در باصدای تقی باز شد و موهای آشفته ای که توی عمرم ازش کم دیده بودم. صدای گرفته اش شنیده شد:
    - هانده چی؟
    با دست به داخل اتاق هلش دادم. کمی جا به جا شد و دستم رو بالا بردم.
    - ازت نمی پرسم چرا، چه طور؛ چون می دونم کاریه که شده. توام مثل همیشه به عواقبش فکر نکردی. اما باید مرد باشی حداقل الان که ...
    اتاقش برعکس قبل مرتب شده. می دونستم کار مامان بوده. به طور وسواس گونه ای، اتاقش رو درست کرده. مادرم تک دختر خونه اشون بود. تک دختری که زندگیش به این نقطه رسید. مهراد بینی بالا کشید.
    - ازدواج برای من زوده. من نمی خواستم ازدواج کنم. تو حال خودم نبودم. فکر می کردم که اتفاقی نمی افته.
    نگاهم کرد. این رنگ چشم ژنتیکی دلم رو لرزوند. باور نمی کردم. برادرم رو می شناختم. می دونستم تا به دختری علاقه پیدا نکنه تا این حد پیش نمی ره. بعد از مدت ها سکوت، تند تند تعریف می کرد. انگار که من قاضی بودم و باید رفع اتهام می شد. حس برادرانه ام گل کرد.
    - قبلا بهت گفتم دست از این کارات بردار. اگه همون موقع گوش کرده بودی الان وضع بهتری داشتی. دوستش نداری؟! نگو که بدون علاقه تا این حد پیش رفتی. توجیه بسه. هانده بیرون منتظرته. حداقل الان سعی کن یکم بزرگ شی. الان دیگه شوهرشی!
    ناباور دستش رو به دهنش زد و تیشرت یقه دار سفیدش رو کشید.
    - وای برسام نمی دونی شنیدن این حرف، این کلمه چقدر سخته. اونم برای آدمی مثل من. من آرزوها داشتم. این طوری هل هلکی؟ که فقط تو و بابا و بابای هانده سر سفره عقدم باشن؟!
    انگشت اشاره و شستم رو بهم مالیدم .
    - بله سخته. چون مسؤلیت بزرگیه. حداقل سعی کن از الان کسی رو ناامید نکنی. سعی کن شوهر خوبی باشی. باید از قبل فکر می کردی برادر بی عقل من. دیگه برای ای کاش دیره. خودت رو جمع و جور کن بریم بیرون.
    ازم فاصله گرفت و گیج، به اطراف نگاهی انداخت. حداقل از این بی تفاوتی بیرون اومده بود. از اتاق بیرون رفتم و هنوز در رو نبسته بودم که بابا، رو به روم ظاهر شد. به مهراد که حالا لای چهارچوب در بود، نگاه نمی کرد و مخاطبش من بودم:
    - این بود جواب اعتمادم به تو؟!
    به دنبال هزارن کلمه، لغتنامه ذهنم رو می گشتم که با سیلی ناگهانیش، برق از سرم پرید. صدای هین هانده، با پای مهراد که ناخواسته جلو کشیده شد، همراه شد. با همون نگاه قندیل زده، دستم روی سمت چپ صورتم رفت. دست مریزاد. همیشه به دنبال مقصر می گشت و براش گـ ـناه کار و بی گـ ـناه مهم نبود. چه دیوار کوتاه تری از من! بعد از شش سال، صورتم دستاش رو لمس می کرد. دلم لرزید و برای تشکر که لمس نشد، حداقل به این بهانه دست پدرانه اش رو بهم می زد. توی صورتم نعره زد:
    - یادته گفتی خلاف نمی کنه؟ پس حقت بود. به شیرین گفتم یه اتاق برای این دختر آماده کنه با مهراد اونجا باشن.
    یادم بود و چیزی برای دفاع از خودم نداشتم. حکم ساربانی رو داشتم که هرچه قدر جلوتر می رفت، بیشتر سراب می دید. از این که همیشه مقصر بودم، خسته ام. با این حال گفتم:
    - فقط می تونم بگم متاسفم که نا امیدتون کردم!
    می دونستم این حرف ها براش مهم نبود. رو به مهراد که کنارم ایستاده بود، کرد.
    - اون موقع که تو اوج کثافت کاری بودی باید به این چیزا توجه می کردی نه الان. حداقل سعی کن الان آدم باشی. واسه جبرانش زندگی خوبی برای همسرت درست کنی. درضمن، از فردا هم می ری سرکار!
    مهراد که انتظار این حرف رو نداشت، گیج خودش رو جلو انداخت. دستش رو به خودش زد و حق به جانب شد:
    - سرکار؟ کدوم کار؟! آخه من فقط بیست چهارسالمه!
    می دونستم کار کردن سخت ترین بخش زندگی مهراده و همیشه تونسته ازش در بره؛ اما الان دیگه مجبور بود. بابا خصمانه بهش توپید:
    - پادویی، کارگری هرچی که شد. چون از فردا خرجت باخودته! کار مگه سن می خواد؟ همین برادرت از بیست و یک سالگی کار می کرد. این ها رو ازش یاد نگرفتی؟
    تمام اون خاطراتی که توی واگن بار، همراهم بود، یک باره رخوتی به تنم کشوند. همون موقع هایی که مجبور به کار کردن و درس خوندن کنار هم شدم. اما از من تعریف کرد؟ این اولین باری بود که بابا ازم تعریف می کرد. باید حس خوبی می داشتم؟! راستش نداشتم .غرق توی اغمای گذشته، رو به من گفت:
    - از فردا مهراد هم باهات میاد ساختمون، فهمیدی؟! به عنوان کارگر استخدامش کن!
    چرا همه چی رو به اون ساختمون ربط می داد. انگار که سکوتم بهش قدرت می داد. این کلافگی و عجز رو تاب نیاوردم و دستام رو به خودم زدم.
    - ساختمون برای چی؟! بابا من اونجا آبرو دارم خواهش می کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و پنجم
    چشم به چین کنار چشمش انداختم و اون هم انگار یک شبه پیر شده بود. انگشت اشاره اش رو بالا آورد وحتی نذاشت حرفم رو کامل کنم. حرف خودش رو با تحکیم زد:
    - نگو برادرته مجبور نیستی که! این بار آخریه که بهت فرصت جبران می دم! دوباره بهت اعتماد کردم سربه راهش کن!
    ابروهای پر پشتم بالا پرید و بی اعتنا از کنارم راه گرفت. چرا گـ ـناه نکرده باید به پای من نوشته می شد. مجیری پشتم نبود و حس بی کسی، به تنم خنجر می زد. چند باری دست به صورتم کشیدم ومهراد به ریشه سفید فرش خیره بود. همیشه گند می زد و کله شقی هاش رو من باید جمع می کردم. دستی روی شونه ام قرار گرفت و چشمام رو بستم.
    - بازم بابا به خاطر من ازت نا امید شد.
    دیگه به این اتفاقات عادت کرده بودم. به چشمای قهوه ای و هاله گرفته اش خیره شدم.
    - مهراد قول بده آدم بشی باشه؟ دیگه تموم شد، آدم خوبی باش. زنت رو دوست داشته باش. اون هم خونوادش طردش کردن. الان تنها حامیش تویی. سرعهدی که کردی باش. تو الان عقد کردی، عهد بستی!
    چشمای همیشه بی خیالش، حالا رنگ غم گرفته بود. راستی، گردنبند استیل توی گردنش رو در آورده بود؟ همونی که ازش جدایی نداشت؟
    - آره. می دونی برسام؟ من حتی کت و شلوار دامادی نپوشیدم!
    دلم برای یه دونه برادرم کباب شد. اون حتی به ازدواج فکر نمی کرد. پشتش رو برادرانه دست کشیدم.
    - می پوشی. من قول می دم! این قضیه رو فقط دوتا خانواده می دونن پس می شه حلش کرد. فقط کمی زمان می خواد. حالا هم برو پیش زنت. مبادا باهاش بد رفتاری کنی که مقصر تو بودی نه اون.
    غمگین خندید و من تازه ته ریشش جوونه زده اش رو می دیدم. این هم ازش بعید بود. دستی به سرش کشیدم و لبخند مهربونی به صورتش زدم. باز هم باید وسط این خلسه بی رحم درد، قوی بودن رو انتخاب می کردم. گوشی توی جیبم ویبره رفت و می دونستم علیرضاست. گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
    - پسر چرا چند وقته ساختمون نمیای. نکنه دیبا خفتت کرده هان؟! البته خانوم امیری نگرانت بود. ازم خواست زنگ بزنم حالت رو بپرسم.
    آخ. چه جوری فراموشش کردم. چند وقتی می شد که به طور رسمی باهم بودیم و فعلا که کسی نمی دونست، کم پیام می داد. چند قدم برداشتم ودستی به سرم کشیدم. حتی وسط این جنگل هرج و مرج هم، فکر کردن به چشمای وحشیش، دلم رو پر از نور امید می کرد. صدام کمی مرتعش شد:
    - بگو نگران نباش میام. فردا میام! من قطع می کنم، بعدا حرف می زنیم.
    خداحافظی کوتاهی کرد و تماس رو قطع کردم. هانده روی مبل خاکستری توی هال، مشرف به دیوار نشست. به سمتش برگشتم و کنارش ایستادم. حالا می تونستم خوب موهای شرابی و صورت گردش رو ببینم. چشمای عسلی درشتی داشت. از همهونا که مهراد رو به وجد می آورد. هانده بعد از نگاه کوتاهی به مهراد خیره شده، معذب و گوشه گیر، لب زد:
    - شما هم مثل بقیه بهم نگاه می کنین؟ ازم متنفرین؟ همه با نگاهشون این رو بهم میگن ازخونواده خودم گرفته تا...
    از پشت ابروهای مشکی و هشتیش نگاهم می کرد و از حرفش، اخمی کردم. مهراد، در حال گشتن به دنبال چیزی، توی اتاقش چرخ می زد و از لای در باز، می دیدمش. با اینکه وضعیت مناسبی نبود؛ اما دلیلم برای تنفر وجود نداشت. جواب دادم:
    - اونا عصبی بودن یه چیزی گفتن. این حرف رو نزن! مطمئنم آروم تر که بشن، پشیمون می شن. هیچ پدر و مادری طاقت این دوری رو ندارن.
    ناامیدی نگاهش، ژرف ترین حالی بود که القا می کرد. من مطمئن بودم خونواده اش، پشیمون می شن. آخه پدرها از دختراشون نمی گذرن، مثل پدرم! این اتفاق ممکن بود برای هرکسی پیش بیاد. حالا خیره زمین بود و ادامه دادم:
    - ببین هانده می خوام باهات راحت باشم. این اتفاق هضمش واسه هیچ کدوم از ما آسون نیست، راستش اگرم می بینی که من خونسردم ؛چون نیازه این بین یکی این قضیه رو جمع و جور کنه. گذشته دیگه گذشته، مرورش فقط باعث آزار می شه. دیگه الان مهم اینه که شما عروس مایی. سرت رو بلند کن. به مهرادم گفتم. کسی به غیر از دوتا خانواده چیزی نمی دونه، پس هرچی هست بین خودمونه و تموم می شه. مطمئن باش!
    حتی نمی دونستم افعالم رو چه طور به کار ببرم. سر بلند کرد و چشمای عسلیش، روی نگاهم چرخید. با بغض چسبیده به گلوش، چونه گردش به لرزش دراومد.
    - ممنونم حرفاتون دلگرمی بود. واقعا ممنونم! اما ای کاش می شد به زندگی انقدر ساده نگاه کرد. من نمی تونم بهش ساده نگاه کنم؛ یعنی نمی شه؛ اما سعی می کنم.
    زندگی پروسه پیچیده ای بود که هرگز نمی شد بهش ساده نگاه کرد. اما گاهی بعضی حرفا، باعث می شد تا آدم به خودش برگرده. تا تصمیم درستی بگیره و من می خواستم که اون تصمیم درستی بگیره. اگه خودش رو انقدر بی ارزش می دید، این امکان نداشت. دلم می خواست حالا که اونم عضوی از خانواده ام شده، باهاش مثل خونواده ام رفتار کنم. برام فرقی با دیبا نداشته باشه. با ملایمت و خوشرویی جواب دادم:
    - فقط واسه دلگرمی نگفتم. روش فکر کنین شما هم به حرف من می رسین. زندگی رو هرجوری نگاه کنی همون جوری باهات تا می کنه. راستی، راحت باشین. دیگه ما خونوادتون محسوب می شیم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و ششم
    با لبخند، اشاره ای به لباس های تعویض نشده اش کردم. اندامش از دیبا پر تر بود و لباس هاش بهش نمی خورد. پس باید با مهراد خریدی می رفتن. با پشت دست، به گونه اش کشید و ناخن های یک دست ولاک زده اش، به دست های توپرش می اومد. سخت بود؛ اما باید تحمل می کرد. توی زندگی خیلی از روزها هست که مشکلات غامض، یکهو به آدم فشار میارن، اون جاست که اگه تونستی برنده شی؛ یعنی بزرگ شدی. باصدای آروم تری ادامه داد:
    - نمی خوام فکر کنن چقدر پرروام که نیومده پسرخاله شدم. می دونین خیلی حال بدیه که بدونی دیگران به چشم...
    دستم رو بالا بردم و نذاشتم به خودش توهین کنه:

    - لطفا ادامه ندین! خودتون رو بااین حرفا بی ارزش جلوه ندین. انسان ها باهم برابرن؛ حتی اگه اشتباه کنن. انسان جایزالخطاست. هیچ کس بایه اشتباه ناخواسته بی ارزش نمی شه. این طرز فکر ماست که باعث می شه چه جوری به این قضیه نگاه کنیم.
    با نگاه زیرچشمی، بغضی صداش رو می خراشید:
    - باور کنین اولین بار بود. خیلی پشیمونم. من بامهراد توسط دوستم آشنا شدم. خیلی ازش تعریف می کرد. دوست دوست پسرش بود. می گفت خیلی بچه باحالیه. اون شب واقعا شیفته اش شدم. من...، من حماقت کردم. چه طور می تونم مثل اون بی تفاوت رفتار کنم. الان که من رو نمی خواد پس تقصیر کیه؟!
    حالا هق می زد و اشک، شیشه شور صورت بی رنگ و شفافش بود. خال گوشه لبای گوشتیش، غرق اشک بود و آروم کردنش سخت. حس کسی رو داشتم که باید از پرتگاهی، برای نجات عزیزی می پرید. مهراد رو می شناختم. بی تفاوت رفتار می کرد؛ اما از درون خودخور بود. به حال خزان زده اش خیره شدم و مطمئن گفتم:
    - مهراد هم شما رو می خواد الان خودشم می گـه.
    با صدا کردن مهراد، چند ثانیه ای نشد که کنارمون بود. توی زندگی زخم هایی هست که مثل خوره، روح رو آهسته توی انزوا می خورد و می تراشید. من نمی خواستم هانده هم روح زده بشه. مهراد چشمی چرخوند و هانده تعجب زده، سر بلندکرد. پشتش رو صاف و با چشمای ریز و شیطونش نگاهم می کرد که با چشمکی ادامه دادم:
    - من به هانده می گم باور نمی کنه که دوستش داری، پس خودت بهش بگو. بگو دیگه برادر من نکنه زیرلفظی می خوای هان؟!
    هانده منتظر نگاه می کرد و چشم های سرخش، چند باری پلک خورد. مهراد نگاهی به هانده انداخت و سکوتی در پیش گرفت. هانده، دست هاش رو گره هم کرده و بینی بالا کشید. سرخورده لب زد:
    - دیدین آقا برسام، من که بهتون گفته بودم.
    مهراد همون طور که از بالا به هانده نگاه می کرد، لبی تر کرد و چشمی توی کاسه رقصوند.
    - همین که این جایی، نیازی به توضیح نداره.
    دست به جیب، به سمت اتاق راه گرفت. نه تنها هانده؛ بلکه من هم متعجب شدم. برادرم رو خوب می شناختم، اگه یک درصد دوستش نداشت، این رو نمی گفت. مغرور کله شق. هانده با لبخندی توام با حیرت، نگاه متشکری انداخت. حالا کمی آروم تر شده بود. حس خوبی که لازمه تشنج افکارم بود. کسی که حتی به ازدواج و دوست داشتن فکر نمی کرد، حالا واقعا کسی رو دوست داشت. دوست داشتن و دوست داشته شدن حس نابی بود که هر کسی باید تجربه اش می کرد تا بهش می رسید. اشتباه از من بود که خواب سرچشمه رو توی پیاله می دیدم.
    فصل هفتم
    ساعت نزدیکای ظهر بود و بعد از چند روزی می شد که به ساختمون می رفتم. از پله ها عبور و صداها کمتر شده بود. باید به کارها رسیدگی می کردم تا موعد تحویل عقب نیوفته. وارد دفتر شدم. خبری از علیرضا و بچه ها نبود. نگاه از جای خالی سیمان های پشت در گرفتم و به سمت میز سر برگردوندم. کم کم باید واحد رو خالی می کردیم. هانا روی مبل سمت راست میز، به نقطه فرضی خیره بود. آروم به سمت میز قدم برداشتم. سوییچ رو روی میزم گذاشتم و با تعجب پرسیدم:
    - سلام. منتظرم بودی؟! مشکلی پیش اومده؟ بابت همه چیز متاسفم که نیومدم...
    سرش رو بلند و لباش رو تر کرد. انگار برای گفتن چیزی معذب بود ونگاه ازم می دزدید. چند وقتی بود که جواب پیام هام رو نمی داد. برای این کار درکش می کردم. چون چندین بار به گوشیم زنگ زد و من بی جواب گذاشته بودمش.
    - اومدم باهاتون صحبت کنم.
    پالتوی مشکیش رو بیشتر روی پاش کشید و از این جمع بستن فعلش خوشم نیومد .به سمتش دست به جیب شدم و با اخم ریزی جواب دادم:
    - مگه قرار نشد باهم راحت حرف بزنیم؟! باشه. می شنوم.
    بعد از مدت ها می دیدمش. اصلا لحن حرف زدن و شخصیتش این نبود. شبیه به پراوانه ای بود که پیله خودش رو فراموش کرده. خیلی سریع تر از من، با دستپاچگی مشهودی لب زد:
    - این جا محیط کاریه. باید چیزی بگم...، می خوام از کارآموزی استعفا بدم‌.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و هفتم
    ابروهام به آنی بالا پرید و بی اراده، دستی به چونه استخونیم کشیدم. جوری جدی به چشمای حرامانم نگاه می کرد، انگشت دستام، تبدیل به تکه یخی شده بود. نمی دونم از استرس بود یا از فروریختن قلبم. حتما دلیلی داشته. حرکات بدن و دست های بهم پیچیده اش، نشون از پریشونیش بود. نباید بهم می ریختم؛ اما چیزی توی این قفس خالی، آزاد نمی شد. صورت از سرما قرمز شده اش، نگرانم می کرد. به طور وسواسگونه ای شوک بودم و بی هوا، دهنم به گفتن جمله ای باز شد.
    - من بهت گفتم اگه مسئله دیباست که اون رو ده بار حلش کردیم و من فکر کردم برات حل شده! اگه نه هم بهم بگو چرا؟
    و فعل آخر رو با طعنه ای بیان کردم. بدون هیچ حسی توی صداش زمزمه کرد:
    - نه، مشکل خونوادگیه. متاسفم! اما نیازی نمی بینم براتون توضیح بدم. فقط اومدم ازتون خداحافظی کنم.
    سرم رو به حالت تمسخر کج شد و به یاد یادگاری های مشکلاتم افتادم. عقلم قفل و مغزم سوت کشید. حالا طلبکارانه توی صورتش خم شدم و چه خوب که بهم نگاه نمی کرد. زیر چشماش گود رفته بود و انگار که کل شب رو نخوابیده بود. اما برای نعره نزدنم کافی نبود.

    - چرا اتفاقا باید توضیح بدی! برای هرکسی که می خوای توضیح نده، توجیه نکن؛ اما برای من باید، باید توضیح بدی. باید رفتنت برای من توجیه باشه فهمیدی! باید!
    گوشه های ناخنش، از زخم به خون رسیده وهیچ وقت سرش رو پایین نمی گرفت. پس اون نگاه چموش کو! کلافگی مشهودی داشت و این پا اون پا کرد. اما مصمم ادامه داد:
    - فقط باید برم همین لطفا اصرار نکنین!
    مهر ناگسستنی به این چشم ها، دیوونه ام می کرد. می خواست رد شه که با جلو کشیدن خودم، جلوش رو گرفتم. از این که حرفی نمی زد و همش می خواست بره داشتم به ستوه می اومدم. چنگی به موهای بی حالتم زدم و ملایم تر گفتم:
    - این رفتارا یعنی چی هانا؟ واسه چی این رفتارا رو می کنی؟ من کاری کردم؟ دیبا حرفی زده؟ ده لامصب بگو چی شده که این جوری داری می ری؟ من نمی فهمم. آخه مگه می شه نیومده داری می ری؟ بین ما چند ماه عاشقی و چند روز دوست داشتن بود همین؟
    درست مثل شمیم بهاری، آهم از ته حلق خارج شد. صدای زیر لبیش رو شنیدم:
    - همون بهتر که کم بود.
    چیزی درونم هزاران بار تبدیل به فریاد شد. باورم نمی کردم. من برای به دست آوردنش همه چیز رو سنجیده بودم. حتی خانواده ای که دوستش داشتم هم در نظر نگرفتم و اون خانواده اش رو بهونه کرد؟! افکار منجمد شده ام، خون به مغزم نمی رسوند. دستم رو، رو بهش تو هوا چرخوندم.

    - تو حالت خوب نیستا. می فهمی چی می گی؟ من و تو بچه پونزده ساله نیستیم که حسمون الکی باشه. من و تو می فهمیم. عقلمون کامل شده مثلا!
    حرفی نزد وحتی نگاهی نکرد. دستی به صورت پر ریشم کشیدم وهنوز به یه نقطه فرضی خیره بود. رد نگاهش سمت تکه آجر افتاده زیر پنجره می رفت و دیگه آروم نبودم؛ بلکه انفجاری درونم رو به صحبت بود. حکم قماربازی رو داشتم که سر میز قمار، غرق در فخر پیروزی، باخته. ناخواه حرفی از دهنم پرید:
    - پای کسه دیگه ای وسطه؟!
    مثل برق گرفته ها به چشمام خیره شد. دهن باز کرد و چشماش رو بست. این بار برعکس چند دقیقه پیش، تند صدام کرد:
    - برسام!
    از چشمای مشکیش، آتیش خصم می بارید و می دونستم می خواست حرفی نثارم کنه. دلم می خواست از این کابوس، از این مهلکه هول ناک بیرون بیام. خاکستر غم، روی تپه دلسرد زندگیم چمبره زده بود. این کولاک نگونبختی، به تنم صلابه می زد و شقیقه هام رو فشار دادم. دستام رو بالا بردم و خواستم چیزی بگم که با تقه ای در، علیرضا وارد واحد شد. دوباره عصبی دستی به صورتم کشیدم. هانا باچشم غره ای از موقعیت استفاده و کوله مشکیش رو از روی مبل برداشت. همون طور که به سرعت از در بیرون می رفت، زیرلب «خداحافظی» گفت وعلیرضا جوابش رو داد. مسکوت، مات رفتنش بودم. بوی عطر هلویی که کورمال کورمال، به تنم خنجر یأس می کشید. علیرضا که انگار متوجه شده بود، با بیرون رفتن هانا از در به سمتم برگشت.
    - می روی، حداقل خاطراتمان را نبر!
    ای کاش می تونستم مثل علیرضا بی خیال باشم. این حقم بود که بفهمم چی شده. به سمت مبل رفت و نشست. هم زمان که توی گودال مبل فرو می رفت، آروم سرش رو سمتم برگردوند. ریشه موهام رو می کشیدم. اتاق دور سرم می چرخید و حالم از چشم هام هویدا بود. نفسش رو بیرون فرستاد. آروم به طوری که خودم بشنوم لب زدم:
    - رفت! اومد و گفت دارم می رم. اصلا مگه می شه؟!
    با دست روی میز ضرب گرفت. صدایی ازش شنیدم:

    - به درک! شاید واقعا به تو مربوط نمی شه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست بیست و هشتم
    سمیرا از محوطه ای که به تازگی حد آشپزخونه و اتاق خواب بود، عبور کرد. نزدیک تر اومد. بدون توجه به علیرضا، عینکش رو برداشت وچشمای خسته اش رو بهم دوخت. نمی دونستم چی می خواد؛ اما دلم گواه خوبی نمی داد. نگاهش می کردم که علیرضا به تمسخر دستش رو توی هوا تکون داد. لبه پیراهنی که زیرپلیور پوشیده بود رو نمایشی بالا زد.
    - عینک بردار. کت در بیار. خدایی یاد کسایی افتادم که می خوان برن دعوا!
    بعد هم نخودی خندید. سمیرا که بی حوصله تر از این حرفا بود، مثل همیشه جدی و عصبی بهش توپید:
    - می شه نخندین؟! راستش آقای مهندس، در جریان رفتن هانا که هستین؟ می گم که...، می شه منم برم؟
    علیرضا خنده اش رو صدادار قورت داد و لب هاش به زیر آویزون شد. شاید می خواست جو عوض شه، یا شاید هم مثل من نگران چیزی که سمیرا می خواست بگه بود. افزایش ضربان قلبم رو نادیده گرفتم. حالا که هانا رفته بود، حق داشت نخواد این جا بمونه. خیره به کفشای سه سانتیش، یاد روزی افتادم که گفتم این جا اسپورت بپوشن؛ اما گفت راحت نیست. سرم رو کج کردم. مونده بودم بهش چی بگم. به هرحال نمی شد کسی رو به زور نگه داشت. علیرضا دستش رو به میز تکیه داد. با صدایی مغموم و چهره ای آکنده از اندوه، به جای من جواب داد:

    - شما چرا؟ ایشون مشکل داشتن خواستن برن. شمام مگه مشکل دارین؟
    می دونستم علیرضا، سرمست از این حال دل، به عشق سمیرا از یک خط درمیون اومدن، به کارمند دائم مبدل شده. علیرضا بی خیال، حالا با فکر، به جون یکی از انگشت های قلمیش افتاده بود و صدای تُرق شکستنش، توی فضا نقش گرفت. انگار که می خواست هرجور شده نگهش داره. لب زد:
    - خانوم ثابت! می شه نرین! باور کنین هم من، هم برسام از موندن شما این جا خوشحال می شیم.
    سمیرا چند باری پر شک، پلکی زد. انتظار این رک گویی رو نداشتم. علیرضا سرش رو پایین انداخته و با سنگ ضغیری ور می رفت. انقدر این جمله رو مظلوم گفته بود که سمیرا، حالا نرم تر شده بود. گره ابروهاش شکست. نگاه پر از حیرت بهم انداخت و لبای بدون رژش رو جلو فرستاد. دستم رو روی لبای پهنم کشیدم. غمبادی میون حنجره ام جولان می داد. بعد از کمی فکر کردن، با اکراه رو به علیرضا صورتش رو برگردوند.
    - خب سعی می کنم برای موندن کمی بیشتر فکر کنم.
    علیرضا حیرت زده، چشمای درشتش رو درشت ترکرد. با صدای (اُ) مانندی، لباش از هم فاصله گرفت. حالا چشمام براق شده و پر شکوه، ازموندنش خوشحال بودم. دیدنش کمی به برگشت هانا، امیدوارم می کرد. سمیرا که سکوت سردرگم بینمون رو دید، «بااجازه» ای گفت. سلانه سلانه، به سمت بیرون رفت. هانا هم رفت و این آشیانه خالی شد. بی حواس، زیر لب با خودم گفتم:
    - یعنی دیگه اون چشمای مشکیش رو نمی بینم!
    علیرضا به طور محسوسی، گوشش رو نزدیک دهنم گرفت و یه دستشم بغـ*ـل گوشش زد.
    - مشکی؟ مشکی رنگه عشقه مثله رنگ چشمای مهربونت. تو که می گفتی نگاهشم نکردی کلک؟! درست می شه. ولی اگه این دفعه درست شد زیرآبی نریا بهم بگو باشه؟
    شروع به بشکن زدن کرد و ازش فاصله گرفتم. دست روی شونه ام گذاشته و موهای لختش، پرده چشم های قهوه ایش شده بود. به پارادوکس نگاه شیطون و صورت معصومش خیره بودم. نفسی بیرون فرستادم و ازم فاصله گرفت. همون طور که برگه ها رو از روی میز برمی داشت، ادامه داد:
    - خب راست می گم بالاخره، شبا سرویس خانوم شدن کار دستت داد.
    فکر می کردم علیرضا این رو نمی دونه. چشمام رو ریز و با شوک، نگاش کردم.
    - تو از کجا می دونی؟!
    هیجان زده برگه ها رو، روی میز ریخت. لباش رو از داخل برای نخندیدن، دندون می گرفت.
    - پسر بگو کی نمی دونه.
    خودم رو روی صندلی ول دادم و پوفی کشیدم. با چشم، اتاق رو دور می زدم. از فردا کارگرا برای گچ کاریش می اومدن. ساختمون رو به پایان من. گمشده ای توی راه داشتم و چشم به انتظار دوختم. ای کاش جادویی می شد و برمی گشت! مامن امنم در حال اتمام بود و دلم از این غربت گرفت. علیرضا سرش توی گوشی و بی پروا، مشغول بازی بود. مشکلات روزافزونی که قهرمانی درونم، برای رویارویی با اون ها پرچم سفید برافراشته بود. روزهای سختی که شاهزاده انسانیت رو به دوئل دعوت می کرد. با تمام این تفاسیر، سعی به ایستادن داشتم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا