- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
با دست اشارهای به لگن استیل زیر تخت میکنه:
- نه به موقع گفته، تو لگن استفراغ کرد میشه از اتاق ببریش بیرون، ببخشید تورو خدا من حالم خیلی بد میشه..
به زن میانسال ناخوش احوالی که روی تخت خوابیده نگاه میکنم، ناچار خم میشم و بدون اینکه نگاه کنم لگن رو برمیدارم و با عجله به سمته سرویس بهداشتی میرم و توی دستشویی خالیش میکنم.
عصبی لگن رو گوشهای پرت میکنم، روی زانو مینشینم و سرم رو بین دستهای یخ زده و بی حسم فشار میدم.
با ویبره موبایلم نگاهی به اطراف میکنم. تو این اوضاع فقط تماس حوریه رو کم داشتم.
- چیه؟ بگو زود من سرکارم..
- وا، بزا گوشی رو برداری بعد، ناراحتی قطع کنم.
- نه قطع نکن، بگو کارتو الان یکی میاد گوشی تو دستم میبینه برام بد میشه...
- ارمان زنگ زده میگه امشب بریم بیرون، پایهای دیگه؟
کلافه آهی زیر لب میکشم:
- ولم کن توروخدا شمادوتاهم خوشی زده زیر دلتون اصلا حال و حوصله این مسخره بازیارو ندارم!
تن صداش بالا میره و شاکیانه میغره:
- ادب داشته باش، بیشعور میگم طرف دعوتت کرده مسخره بازی چیه؟ اصلا خودش شمارتو خواست بهت زنگ بزنه، چون میدونستم ادم به دوری خودم پیش دستی کردم بهت زنگ زدم.
مضطرب میپرسم:
- شمارمو که بهش ندادی؟
- نه بابا نترس ندادم، نورا این تن بمیره ضایعم نکن. بخدا من پیش ارمان کلی ابرو دارم، نه نیار دیگه، باشه آبجی گلم؟ خودت میدونی که این کیسم با بقیه فرق داره خیلی جدیه، خدارو چه دیدی شاید مزدوج شدیم، دوست نداری نقش یه خواهرزن مهربون و خوش قلب رو داشته باشی؟
صدای ملتمسش بی اختیار دلم رو به رحم میاره:
- باشه..
- میدونستم ناامیدم نمیکنی، پس بعد از کار نرو خونه پاشو بیا اینجا؟
خمی به ابروهام میدم:
- نخیر من پامو تو اون خونه نمیذارم، دوست ندارم با سهراب چشم تو چشم شم..
- هه سهراب کجا بود اخه دختر، اقا پاشده رفته متل قو حالا حالاهام برنمیگرده..
با تردید میپرسم:
-دروغ نگو؟
- نه به جون تو میگم نیست. خیالت راحت!
با قسم ایه حوریه پشت گوشی خورده بود اطمینان میکنم و بعد از پایان ساعت کاری راهی خونه میشم.
*****
با صدای بلند خنده سیاوش از توی اتاقش متعجب به حوریه نگاه میکنم:
- چِشه این؟
حوریه شونهای با بی تفاوتی تکون میده و سمته اشپزخونه میره:
- خیر سرش داره فالوور جذب میکنه، از صبح صدتا استوری گذاشته. همش رو مخه بخدا، حیف که ارمان اجازه نمیده وگرنه من چیم از بقیه بلاگرا کمتره الان واسه خودم کلی بروبیا داشتم..
چای ساز روشن میکنه، روی صندلی پایه بلند استیل مینشینم:
- مامان خیلی ناراحته.
- حقشه، صدبار بهش گفتم این قدر به پروپای این بچه ها نپیچ به حریم شخصیشون احترام بذار تا بهت بی احترامی نشه، بابا ماهمه دیگه سن و سالی ازمون گذشته واقعا حوصله نداریم امرو نهی بشنویم ..
دستم رو توی بغلم قفل میکنم، حرفهای جدیدی که عجیب بوی استقلال و ازادی میداد شاخکهامو تکون میده:
- بیشتر از دست سهراب ناراحت بود تا شماها، حالا قضیه سهراب با اون دختره جدیه؟
ماگ بزرگ سفیدش رو از توب کابینت برمیداره:
- چه میدونم، فعلا که باهم سازگارن. به ماچه اصلا فکرتو بیخود درگیر نکن. چایی میخوری یا نسکافه؟
- هیچکدوم، یعنی نمیخوای جلوشو بگیری، شاید دختره..
ابروهای روشن و کُلفتشو رو توی هم گره میده و با لحن پرخاش گری میپرسه:
- شاید دختر چی نورا؟ تو هنوز نفهمیدی تا وقتی که تو خونه موسی بودیم همه چیمون به هم مربوط بود؟همه زورمونو زدیم که بزنیم بیرون که دیگه کسی کاری به کارمون نداشته باشه، فقط خواستیم خودمو از زیر ذره بین نجات بدیم. مامان باخودش فک کرده میاییم اینجا خانوم خونه میشه ماهم بچه های یه دست اتو کشیده، انگار نمیدونست قراره هرکس سمت و سوی خودش بره، چرا نمیفهمه همه چی عوض شده..
دلخور نگاهش میکنم:
- ماهنوز یه خانوادهایم، فرقمون با گذشته چیه که بخواییم همدیگه رو ول کنیم؟
- قربون اون شکل ماهت برم من که نمیگم همدیگه رو ول کنیم، فقط میگم یکم نسبت به گذشته دخالتها کردنامون رو کم کنیم، یکم نفس بکشیم هرکس تکلیف خودشو زندگی خودشو روشن کنه همین. بخدا با این دخالتها بدتر دردسر برای هم درست میکنیم، بذاریم هرکس تصمیم زندگی خودشو خودش بگیره. بیراه میگم؟
سرخم میکنم با سکوتم بی جواب میذارم، حق با حوریه بود حالا همه چیز عوض شده بود. صدای ارومش دوباره توی گوشم میپیچه:
- چه خبر دیگه؟ از اوضاع خونه بگو، بابا چیکار میکنه؟
- هیچی دنبال پولیم که خونه رو مال خودموکنیم، بابا صبح تا شب مسافر کشی، منم که بیمارستان سرکار..
روبه روم مینشینه و بافت بلند طلایی موهاشو روی شونش میاندازه:
- هنوز یارو گیر خونست، مشتری میفرسته؟
انگشتم روی کانتر چوبی به بازی میگیرم و جواب میدم:
- طرف حساب اصلیمون عمرانه، مثله اینکه ورشکسته شده بدهی بالا اورده، داداش کوچیکشو مامور کرده خونه رو بفروشه یه پولی بهش برسونه از اون تو بیاد بیرون، الانم که دارم این دست اون دست میکنم وقت بخرم ببینم چه خاکی میتونم سرم بریزم.
متفکر لبهای برجسته اردکیش رو به لبه لیوانش نزدیک میکنه:
- پس حسابی اوضاعتون قاراشمیشه..
- نه به موقع گفته، تو لگن استفراغ کرد میشه از اتاق ببریش بیرون، ببخشید تورو خدا من حالم خیلی بد میشه..
به زن میانسال ناخوش احوالی که روی تخت خوابیده نگاه میکنم، ناچار خم میشم و بدون اینکه نگاه کنم لگن رو برمیدارم و با عجله به سمته سرویس بهداشتی میرم و توی دستشویی خالیش میکنم.
عصبی لگن رو گوشهای پرت میکنم، روی زانو مینشینم و سرم رو بین دستهای یخ زده و بی حسم فشار میدم.
با ویبره موبایلم نگاهی به اطراف میکنم. تو این اوضاع فقط تماس حوریه رو کم داشتم.
- چیه؟ بگو زود من سرکارم..
- وا، بزا گوشی رو برداری بعد، ناراحتی قطع کنم.
- نه قطع نکن، بگو کارتو الان یکی میاد گوشی تو دستم میبینه برام بد میشه...
- ارمان زنگ زده میگه امشب بریم بیرون، پایهای دیگه؟
کلافه آهی زیر لب میکشم:
- ولم کن توروخدا شمادوتاهم خوشی زده زیر دلتون اصلا حال و حوصله این مسخره بازیارو ندارم!
تن صداش بالا میره و شاکیانه میغره:
- ادب داشته باش، بیشعور میگم طرف دعوتت کرده مسخره بازی چیه؟ اصلا خودش شمارتو خواست بهت زنگ بزنه، چون میدونستم ادم به دوری خودم پیش دستی کردم بهت زنگ زدم.
مضطرب میپرسم:
- شمارمو که بهش ندادی؟
- نه بابا نترس ندادم، نورا این تن بمیره ضایعم نکن. بخدا من پیش ارمان کلی ابرو دارم، نه نیار دیگه، باشه آبجی گلم؟ خودت میدونی که این کیسم با بقیه فرق داره خیلی جدیه، خدارو چه دیدی شاید مزدوج شدیم، دوست نداری نقش یه خواهرزن مهربون و خوش قلب رو داشته باشی؟
صدای ملتمسش بی اختیار دلم رو به رحم میاره:
- باشه..
- میدونستم ناامیدم نمیکنی، پس بعد از کار نرو خونه پاشو بیا اینجا؟
خمی به ابروهام میدم:
- نخیر من پامو تو اون خونه نمیذارم، دوست ندارم با سهراب چشم تو چشم شم..
- هه سهراب کجا بود اخه دختر، اقا پاشده رفته متل قو حالا حالاهام برنمیگرده..
با تردید میپرسم:
-دروغ نگو؟
- نه به جون تو میگم نیست. خیالت راحت!
با قسم ایه حوریه پشت گوشی خورده بود اطمینان میکنم و بعد از پایان ساعت کاری راهی خونه میشم.
*****
با صدای بلند خنده سیاوش از توی اتاقش متعجب به حوریه نگاه میکنم:
- چِشه این؟
حوریه شونهای با بی تفاوتی تکون میده و سمته اشپزخونه میره:
- خیر سرش داره فالوور جذب میکنه، از صبح صدتا استوری گذاشته. همش رو مخه بخدا، حیف که ارمان اجازه نمیده وگرنه من چیم از بقیه بلاگرا کمتره الان واسه خودم کلی بروبیا داشتم..
چای ساز روشن میکنه، روی صندلی پایه بلند استیل مینشینم:
- مامان خیلی ناراحته.
- حقشه، صدبار بهش گفتم این قدر به پروپای این بچه ها نپیچ به حریم شخصیشون احترام بذار تا بهت بی احترامی نشه، بابا ماهمه دیگه سن و سالی ازمون گذشته واقعا حوصله نداریم امرو نهی بشنویم ..
دستم رو توی بغلم قفل میکنم، حرفهای جدیدی که عجیب بوی استقلال و ازادی میداد شاخکهامو تکون میده:
- بیشتر از دست سهراب ناراحت بود تا شماها، حالا قضیه سهراب با اون دختره جدیه؟
ماگ بزرگ سفیدش رو از توب کابینت برمیداره:
- چه میدونم، فعلا که باهم سازگارن. به ماچه اصلا فکرتو بیخود درگیر نکن. چایی میخوری یا نسکافه؟
- هیچکدوم، یعنی نمیخوای جلوشو بگیری، شاید دختره..
ابروهای روشن و کُلفتشو رو توی هم گره میده و با لحن پرخاش گری میپرسه:
- شاید دختر چی نورا؟ تو هنوز نفهمیدی تا وقتی که تو خونه موسی بودیم همه چیمون به هم مربوط بود؟همه زورمونو زدیم که بزنیم بیرون که دیگه کسی کاری به کارمون نداشته باشه، فقط خواستیم خودمو از زیر ذره بین نجات بدیم. مامان باخودش فک کرده میاییم اینجا خانوم خونه میشه ماهم بچه های یه دست اتو کشیده، انگار نمیدونست قراره هرکس سمت و سوی خودش بره، چرا نمیفهمه همه چی عوض شده..
دلخور نگاهش میکنم:
- ماهنوز یه خانوادهایم، فرقمون با گذشته چیه که بخواییم همدیگه رو ول کنیم؟
- قربون اون شکل ماهت برم من که نمیگم همدیگه رو ول کنیم، فقط میگم یکم نسبت به گذشته دخالتها کردنامون رو کم کنیم، یکم نفس بکشیم هرکس تکلیف خودشو زندگی خودشو روشن کنه همین. بخدا با این دخالتها بدتر دردسر برای هم درست میکنیم، بذاریم هرکس تصمیم زندگی خودشو خودش بگیره. بیراه میگم؟
سرخم میکنم با سکوتم بی جواب میذارم، حق با حوریه بود حالا همه چیز عوض شده بود. صدای ارومش دوباره توی گوشم میپیچه:
- چه خبر دیگه؟ از اوضاع خونه بگو، بابا چیکار میکنه؟
- هیچی دنبال پولیم که خونه رو مال خودموکنیم، بابا صبح تا شب مسافر کشی، منم که بیمارستان سرکار..
روبه روم مینشینه و بافت بلند طلایی موهاشو روی شونش میاندازه:
- هنوز یارو گیر خونست، مشتری میفرسته؟
انگشتم روی کانتر چوبی به بازی میگیرم و جواب میدم:
- طرف حساب اصلیمون عمرانه، مثله اینکه ورشکسته شده بدهی بالا اورده، داداش کوچیکشو مامور کرده خونه رو بفروشه یه پولی بهش برسونه از اون تو بیاد بیرون، الانم که دارم این دست اون دست میکنم وقت بخرم ببینم چه خاکی میتونم سرم بریزم.
متفکر لبهای برجسته اردکیش رو به لبه لیوانش نزدیک میکنه:
- پس حسابی اوضاعتون قاراشمیشه..