کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,236
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
با دست اشاره‌ای به لگن استیل زیر تخت می‌کنه:
- نه به موقع گفته، تو لگن استفراغ کرد میشه از اتاق ببریش بیرون، ببخشید تورو خدا من حالم خیلی بد میشه..
به زن میانسال ناخوش احوالی که روی تخت خوابیده نگاه می‌کنم، ناچار خم می‌شم و بدون اینکه نگاه کنم لگن رو برمیدارم و با عجله به سمته سرویس بهداشتی میرم و توی دستشویی خالیش می‌کنم.
عصبی لگن رو گوشه‌ای پرت می‌کنم، روی زانو می‌نشینم و سرم رو بین دست‌های یخ زده و بی حسم فشار میدم.
با ویبره موبایلم نگاهی به اطراف می‌کنم. تو این اوضاع فقط تماس حوریه رو کم داشتم.
- چیه؟ بگو زود من سرکارم..
- وا، بزا گوشی رو برداری بعد، ناراحتی قطع کنم.
- نه قطع نکن، بگو کارتو الان یکی میاد گوشی تو دستم می‌بینه برام بد میشه...
- ارمان زنگ زده میگه امشب بریم بیرون، پایه‌ای دیگه؟
کلافه آهی زیر لب می‌کشم:
- ولم کن توروخدا شمادوتاهم خوشی زده زیر دلتون اصلا حال و حوصله این مسخره بازیارو ندارم!
تن صداش بالا می‌ره و شاکیانه می‌غره:
- ادب داشته باش، بیشعور میگم طرف دعوتت کرده مسخره بازی چیه؟ اصلا خودش شمارتو خواست بهت زنگ بزنه، چون می‌دونستم ادم به دوری خودم پیش دستی کردم بهت زنگ زدم.
مضطرب می‌پرسم:
- شمارمو که بهش ندادی؟
- نه بابا نترس ندادم، نورا این تن بمیره ضایعم نکن. بخدا من پیش ارمان کلی ابرو دارم، نه نیار دیگه، باشه آبجی گلم؟ خودت مید‌ونی که این کیسم با بقیه فرق داره خیلی جدیه، خدارو چه دیدی شاید مزدوج شدیم، دوست نداری نقش یه خواهرزن مهربون و خوش قلب رو داشته باشی؟
صدای ملتمسش بی اختیار دلم رو به رحم میاره:
- باشه..
- می‌دونستم ناامیدم نمی‌کنی، پس بعد از کار نرو خونه پاشو بیا این‌جا؟
خمی به ابروهام میدم:
- نخیر من پامو تو اون خونه نمی‌ذارم، دوست ندارم با سهراب چشم تو چشم شم..
- هه سهراب کجا بود اخه دختر، اقا پاشده رفته متل قو حالا حالاهام برنمی‌گرده..
با تردید می‌پرسم:
-دروغ نگو؟
- نه به جون تو میگم نیست. خیالت راحت!
با قسم ایه حوریه پشت گوشی خورده بود اطمینان می‌کنم و بعد از پایان ساعت کاری راهی خونه میشم‌.
*****
با صدای بلند خنده سیاوش از توی اتاقش متعجب به حوریه نگاه می‌کنم:
- چِشه این؟
حوریه شونه‌ای با بی تفاوتی تکون میده و سمته اشپزخونه میره:
- خیر سرش داره فالوور جذب می‌کنه، از صبح صدتا استوری گذاشته. همش رو مخه بخدا، حیف که ارمان اجازه نمیده وگرنه من چیم از بقیه بلاگرا کمتره الان واسه خودم کلی بروبیا داشتم..
چای ساز روشن می‌کنه، روی صندلی پایه بلند استیل می‌نشینم:
- مامان خیلی ناراحته.
- حقشه، صدبار بهش گفتم این قدر به پروپای این بچه ها نپیچ به حریم شخصیشون احترام بذار تا بهت بی احترامی نشه‌، بابا ماهمه دیگه سن و سالی ازمون گذشته واقعا حوصله نداریم امرو نهی بشنویم ..
دستم رو توی بغلم قفل می‌کنم، حرف‌های جدیدی که عجیب بوی استقلال و ازادی می‌داد شاخک‌هامو تکون می‌ده‌:
- بیشتر از دست سهراب ناراحت بود تا شماها، حالا قضیه سهراب با اون دختره جدیه؟
ماگ بزرگ سفیدش رو از توب کابینت برمی‌داره:
- چه می‌دونم، فعلا که باهم سازگارن. به ماچه اصلا فکرتو بیخود درگیر نکن. چایی میخوری یا نسکافه؟
- هیچ‌کدوم، یعنی نمی‌خوای جلوشو بگیری، شاید دختره..
ابروهای روشن و کُلفتشو رو توی هم گره میده و با لحن پرخاش گری می‌پرسه:
- شاید دختر چی نورا؟ تو هنوز نفهمیدی تا وقتی که تو خونه موسی بودیم همه چیمون به هم مربوط بود؟همه زورمونو زدیم که بزنیم بیرون که دیگه کسی کاری به کارمون نداشته باشه، فقط خواستیم خودمو از زیر ذره بین نجات بدیم. مامان باخودش فک کرده میاییم اینجا خانوم خونه میشه ماهم بچه های یه دست اتو کشیده، انگار نمی‌دونست قراره هرکس سمت و سوی خودش بره، چرا نمیفهمه همه چی عوض شده..
دلخور نگاهش می‌کنم:
- ماهنوز یه خانواده‌ایم‌، فرقمون با گذشته چیه که بخواییم همدیگه رو ول کنیم؟
- قربون اون شکل ماهت برم من که نمیگم همدیگه رو ول کنیم، فقط میگم یکم نسبت به گذشته دخالت‌ها کردنامون رو کم کنیم، یکم نفس بکشیم هرکس تکلیف خودشو زندگی خودشو روشن کنه همین. بخدا با این دخالت‌ها بدتر دردسر برای هم درست می‌کنیم، بذاریم هرکس تصمیم زندگی خودشو خودش بگیره. بیراه می‌گم؟
سرخم می‌کنم با سکوتم بی جواب می‌ذارم، حق با حوریه بود حالا همه چیز عوض شده بود. صدای ارومش دوباره توی گوشم می‌پیچه:
- چه خبر دیگه؟ از اوضاع خونه بگو، بابا چی‌کار میکنه؟
- هیچی دنبال پولیم که خونه رو مال خودموکنیم، بابا صبح تا شب مسافر کشی، منم که بیمارستان سرکار..
روبه روم می‌نشینه و بافت بلند طلایی موهاشو روی شونش می‌اندازه:
- هنوز یارو گیر خونست، مشتری می‌فرسته؟
انگشتم روی کانتر چوبی به بازی می‌گیرم و جواب میدم:
- طرف حساب اصلیمون عمرانه، مثله این‌که ورشکسته شده بدهی بالا اورده، داداش کوچیکشو مامور کرده خونه رو بفروشه یه پولی بهش برسونه از اون تو بیاد بیرون، الانم که دارم این دست اون دست می‌کنم وقت بخرم ببینم چه خاکی می‌تونم سرم بریزم.
متفکر لب‌های برجسته اردکیش رو به لبه لیوانش نزدیک می‌کنه:
- پس حسابی اوضاعتون قاراش‌میشه..

 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    اروم زیر لب نجوا می‌کنم:
    - داغون‌تر از چیزی که فکرشو می‌کنی..
    باتردید دوباره ادامه میدم:
    - حمید بهم گفته اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم کلا بیخیال خونه میشه..
    باپریدن چای تو گلوش فوری حرفم رو قطع می‌کنم، سرفه‌ی بلند می‌کنه و با پشت دست روی دهنش فشار میده و عصبی میگه:
    - غلط کرده مرتیکه بی همه چیز، ببینم تو که قبول نکردی، ها؟
    با انکار سرم رو تکون می‌دم:
    - نه، یعنی هنوز جوابشو ندادم‌..
    - با چه جراتی به خودش اجازه داده همچین پیشنهاد مسخره‌ای بهت بده، عوضی فرصت طلب..
    - قبل از این که این پیشنهاد بده، ابجی بزرگشو اورده بود خواستگاری بابا خودش دست به سرشون کرد جواب رد داد.
    حیرت زده نگاهم می‌کنه:
    - کی این ماجرااتفاق افتاده، چرا به من نگفتی خب؟
    - چیز مهمی نبود اخه..
    - بابا تو دیگه کی هستی، موضوع به این مهمی رو میگی مهم نیست.
    شونه ای با بی تفاوتی تکون میدم و مشکوک نگاهم می‌کنه:
    - ببینم، نزنه به سرت واس خاطر خونه..
    - فکرو خیال بیخودنکن حوریه از این خبرا نیست، اونقدراهم که فکر می‌کنی بدبخت نشدم!
    با چرخش نگاه حوریه، به سیاوش که با نیش باز بلاخره از اتاقش بیرون اومده بود با اشتیاق به طرفم میاد با همون شیطنت همیشگی با صدای نسبتا بلندی میگه می‌گـه:
    - چه عجب نورا خانوم، بلاخره افتخار دادی قدم رو تخم چشم‌ما گذاشتی.
    لبخندی نثارش میکنم، کنارم می‌ایسته:
    - چطور شده ها؟
    - همین‌جوری اومدم بهتون سر بزنم، عطا کجاست؟
    - نمی‌دونم، از سر صبح زده بیرون فکر کنم رفته..
    حوریه با خوشحالی توی حرفش می‌پره:
    - سیا، امشب قرار آرمان بیاد دنبالمون گفت می‌خواد سوپرایزم کنه دل تو دلم نیست یعنی می‌خواد چی‌کارکنه!
    لبخند سیا گشاد میشه و جواب می‌ده:
    - خدارو چی دیدی شاید خر شد ازت خواستگاری کرد..
    حوریه با ذوق دست هاشو رو توی هم قلاب می‌کنه:
    - وای دروغ نگو..
    - دروغم کجا بود بابا، این بچه پولدارا یه دفعه‌ای میزنه به سرشون خر میشن، دیگه عشق و حالشون ته می‌کشه و همه جور غلط کاری هارو می‌کنن آخرش رد میدن و زن می‌گیرن، بیا چند تا حرکت برات بزنم امادگیشو داشته باشی یه وقت گند نزنی، ببین حواست باشه اگه دیدی زانو زد یه جعبه از جیبش دراورد مثله اسکلا بِروبِر نگاه کنی.
    سیا با لودگی روی یک پا زانو می‌زنه، لحن صداش رو جدی می‌کنه:
    - عزیزم من می‌خوام از این به طلوع خورشید رو توی چشم‌های تو ببینم بهم اجازه میدی..
    صدای جیغ حوریه توی گوشم می‌پیچه و با صدای بلند میگه:
    - اره روانی، اره لعنتی قبوله..
    هاج و واج از دیوونه بازی‌هاشون خودم رو عقب می‌کشم، متعجب زیر لب میگم:
    - شما چه مرگتون شده، چرا مثله خُل و چِلا دارین رفتار می‌کنید؟
    حوریه که هنوز پرده خیال و رویا از جلوی چشم‌هاش از بین نرفته با ذوق لبش رو گاز می‌گیره و دوباره روی صندلیش برمی‌گرده:
    - توهم حواست باشه اگه زانو زد خواست خواستگاری کنه، ازمون فیلم بگیر استوری بذارم.
    هوفی زیر لب می‌گم و از روی صندلی بلند میشم:
    - من میرم یکم دراز بکشم از صبح سرپام کمرم درد می‌کنه..
    سیاوش هم‌پای من حرکت می‌کنه:
    - نورا تو جدی جدی میری سرکار؟
    - مگه کسی شوخی شوخی هم میره سرکار؟
    - منظورم این‌که نمی‌خوای فکری به حال خودت کنی؟
    توی چهارچوب درب اتاق حوریه می‌ایستم و کلافه می‌پرسم:
    - چه فکری مثلا؟ منظورتو واضح بگو نمی‌فهمم سیا..
    دست توی موهای بلند سیاهش می‌کشه چینی به گوشه چشمش میده:
    - بیین به حوریم گفتم، بیا باهم بزنیم توکار قبول نکرد این یارو پسره رو بهونه کرد گفت رلم اجازه نمیده، ولی تو که مثله حوریه داستان نداری می‌تونم برات یه پیج بزنم بکشمت بالا، هم معروف میشی هم مثله آب خوردن پول پارو می‌کنی..
    - دقیقا باید چیکار کنم؟
    - بستگی داره خودت بخوای چجور بلاگری باشی، می‌تونی مدلینگ باشی یا یه پیج روزمرگی داشته باشی، یا اینکه تستر بشی..
    توی حرفش می‌پرم:
    - نه ممنون از پیشنهاد سخاوتمندات، من علاقه‌ای به این کار دارم نه استعدادشو..
    اخم‌هاش سیاهش توهم گره می‌خوره:
    - خوبی بهت نیومده انگار، حداقل می‌ذاشتی بهت توضیح بدم شاید خوشت می‌اومد!
    سری به معنی منفی تکون می‌دم و دستم روی دستگیره در فشار میدم در اتاق رو می‌بندم و خسته روی تخت خودم رو می‌اندازم. سر سنگینم رو زیر بالش سرد فشار میدم و سعی می‌کنم به موقعیت مکانیم فکر نکنم و برای چند لحظه‌ای ذهنم رو از همه حواشی آزادو رها کنم. فقط چند دقیقه لازم داشتم تا چشم‌هام روی عالم و ادم ببندم‌ و اروم بگیرم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه- نورا، نورا..
    پلک‌های خستم رمق باز شدن نداشت؛ نمی‌دونم دقیقا برای چند دقیقه چرت زده بودم که اینقدر چشمم گرم رفته بود.
    - نورا زود باش، باید آماده بشیم آرمان نیم ساعت دیگه میاد دنبالمون.
    غلتی می‌زنم و با بی حوصلگی می‌نالم:
    - خودت برو من نمیام، می‌خوام بخوابم.
    با ضربه محکم متکا که به سرم می‌خوره جری جواب می‌ده:
    - تو بیخود می‌کنی بهت میگم پاشو، بخدا یه بار بیشتر نمی‌گم وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
    کلافه نیم خیز میشم:
    - هووف حوریه، هووف. من که آمادم، برای چی باید دوباره آماده بشم؟
    دست‌های کشیده و استخونیش رو کمرش می‌ذاره و با دست دیگه‌اش اشاره‌ای به سرتاپام می‌کنه:
    - دیگه چی، با این ریخت و قیافه؟
    به مانتو چروک شلوار ساده گشادم نگاه می‌کنم:
    - مگه چمه؟
    دستم رو محکم می‌گیره و به سمت خودش می‌کشه ناچار از جام بلند میشم و دنبالش راه می‌افتم.کنار کمد دیواری سفید بزرگش متوقف میشه:
    - همین جا وایسا جم نخور.
    با عجله پشت سرهم مانتوهارو از روی رگال برمی‌‌داره و روبه روم میگیره و هربار با حالت موشکافانه‌ای نگاهم می‌کنه و بعد روی تخت پرت می‌کنه‌ زیر لب غُر میزنه:
    - بس که شبیه ماستی اصلا معلوم نیست چی بهت میاد!
    تا در نهایت دستش متوقف میشه:
    - آها این خوبه!
    سرخم می‌کنم و به مانتوی قرمز بلندی که زیر گردنم نگه داشته نگاه می‌کنم:
    - عمرا.
    - باور کن خیلی بهت میاد، دیوونه‌ بااین معرکه میشی.
    قدم معکوس به سمت تخت برمی‌دارم و متفکر به لباس‌هایی که روی هم تلنبار شده نگاه می‌کنم و بلاخره مانتو یشمی کتان رو برمی‌دارم ودرحالی که براندازش می‌کنم میگم:
    - گمونم همین بهتر باشه.
    - یعنی گِل بگیرم این سلقیتو، بیا برو یکم بزک دزک کن انتظار نداری با این قیافه داغون با خودم ببرمتت.
    اصلا وقت اصرار و انکار نبود، حالا که امشب برای دل حوریه به اینجا اومده بودم و درخواستش رو قبول کرده بودم. بهتر بود طبق خواسته‌اش عمل می‌کردم.
    با ارایش ملموس و ملیح همیشگی که به خط چشم باریک و ریمل حجم دهنده و رژ قرمز ختم می‌شه، کمی رنگ و لعاب گرفته بودم، از حالت ماستی بیرون اومده بودم.
    موهای موجدارم رو کمی زیر شال مشکی بلندم مخفی می‌کنم روبه روی حوریه می‌ایستم. با این‌که رضایت توی چشم‌هاش دیده نمیشه اما از سرناچاری تاییدم می‌کنه. طفلک حقم داشت من در کنار اون با این همه دک و پزی که برای خودش ساخته بود تقریبا منفی صفر بودم!
    مانتوی حریر و آزادش رو میپوشه و موهای لختش رو آزادانه از زیر شال بیروت می‌ریزه و مرتب سفارش می‌کنه:
    - ببین حواست باشه، یه موقع سوتی ندی، یه وقت چونت گرم نشه جدو آبادمون لو بدی..
    - اخه من کی پر حرفی کردم؟
    در حالی که کفش های مشکیش براق پاشنه هفت سانتیش رو از توی کمد برمی‌داره به سمته در خروجی می‌ره:
    - خلاصه گفتم یه وقت آتو ماتویی دستش ندیی. بدو برو اسانسور بزن!
    کیفم رو روی دوشم می‌اندازم و به سمته اسانسور میرم ومنتظر نگاهش می‌کنم.
    - بیا دیگه اومد..
    کفش‌هاش رو باعجله می‌پوشه و تلویی می‌خوره وارد اسانسور میشه و از توی کیف بزرگش که اندازه یه خورجینه شیشه صورتی ادکلنش رو بیرون می‌کشه و به سمتم اسپری می‌کنه:
    - خوب به حرکت لباش توجه کن، شاید یه وقت سمعکت بازیش گرفت، بپا گاف ندی..
    پوکر نگاهش می‌کنم و با توقف اسانسور پشت سرش راه می‌افتم.
    با دیدن آرمان کنار سیاوش که بیرون مجتمع گرم صحبت بودن ابروهام از متعجب ابروهام رو بالا می‌برم:
    - چرا سیا داره با ارمان حرف میزنه؟!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه با اعتماد به نفس به جمع دونفرشون نزدیک میشه و با خوشحالی سلام و احوال پرسی می‌کنه، ذهن کندم هنوز در حال تجزیه و تحلیل این رابـ ـطه آزاد بود و واقعا نمی‌دونستم چرا سیا تا این حد لارج و بی پروا با my friend حوریه گرم گرفته، طوری که انگار رفیق صمیمی یا پسر خالشه!
    آرمان - سلام عرض شد نورا خانوم.
    با برخورد محکم ارنج حوریه به پهلوم به خودم میام.
    -سلام، سلام ببخشید حواسم نبود..
    سیا دستش رو روی شونه عریض ارمان برمیداره و با نیش باز میگه:
    - این نورای ما کلا یکم سنسور رادارهاش دیر عمل می‌کنه، بچمون تاخیر داره.
    با بلند شدن صدای خندهاشون با خجالت خودم رو پشت حوریه مخفی می‌کنم، حوریه زیر لب تشری می‌زنه:
    - خیلی بی نمکی سیا، ببینم تو اصلا این‌جا چی‌کار می‌کنی، بیا برو دیگه.
    سیا قدمی معکوس برمی‌داره و با چشمکی به ارمان می‌زنه:
    -‌ یه سری کارهای خصوصی و مردونست، پس داداش منتظر خبرتم، زیاد معطلم نکن!
    ارمان با تایید سری تکون و با ضربه مشتی که به دست مشت شده سیا میزنه ازش فاصله می‌گیره و در حالی که سوار ماشین می‌شه با صدای بلند میگه:
    - باشه، تا اخر شب خبرشو میدم، بچه ها سوارشین..
    روی صندلی عقب می‌نشینم، حوریه به محض سوار شدن به سمته ارمان متمایل میشه:
    - سیا چی بهت گفت؟
    ارمان لبخند پر شیطنتش رو به روی حوریه می‌پاشه و سرانگشتش برای لحظه‌ی کوتاهی روی نوک دماغش فشار میده:
    - به تو چه، مگه فضولی؟ خودش که گفت کارای مردونه.
    حوریه- اه بگو دیگه لوس نشو..
    ارمان در حالی که ماشین رو به حرکت در میاره میگه:
    - هیچی بابا، امار یکی از دوستامو که خارج از کشوره و فالوور زیادی داره رو پرسید ازم خواست باهاش صحبت کنم تبلیغ پیجشو بکنه.
    حوریه- همه فکرو ذکرش شده این پیج مسخرشه‌.
    آرمان- ببین حورا این برادرت فوق العاده بچه‌ی باهوشیه، فعلا که اون یکی داداشتو ندیدم. ولی با سیاوش خیلی حال می‌کنم. کلی به آدم انرژی مثبت می‌ده.
    حوریه- همون بهتر که نبینیش.
    پوزخند بی‌صدایی می‌زنم و توی دلم خداروشکر می‌کنم که هنوز با معجزه قرن یعنی سهراب آشنا نشده، وگرنه تموم اعتباری که حوریه برای خودش پیش ارمان جمع کرده بود با دیدن سهراب به فنا می‌رفت.
    باغروب خورشیدو تاریک شدن هوا دلشوره‌ای عجیبی می‌گیرم، انگار یه چیزی این وسط کم و کسر بود.
    صدای بلند موزیک با همخونی پر عشـ*ـوه‌ی حوریه تمرکزم رو بهم می‌زنه، با خروج از اتوبان و پیچیدن توی جاده فرعی آب دهنم رو قورت میدم. داشتیم از شهر خارج می‌شدیم و حوریه اصلا عین خیالش نبود.
    قلبم تپش می‌گیرم و مدام از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم تا تابلویی پیدا کنم تا بفهمم دقیقا کدوم گوری هستم.
    آرمان که انگار از توی اینه حرکاتم رو زیر نظر داشت، صدای موسیقی رو کم می‌کنه و زیرکانه می‌پرسه:
    - نورا اتفاقی افتاده چرا بی قراری؟
    حوریه با سرعت به سمتم می‌چرخه:
    - چی شده؟
    با انکار سرم رو تکون میدم:
    - چیزی نیست، فقط می‌خوام بدونم کی می‌رسیم؟
    - آخی خسته شدی؟ کم مونده، الان می‌رسیم.
    آهانی زیر لب می‌گم به صندلی تکیه می‌دم. این‌بار استرس باشدت بیشتری توی قلبم موج می‌زنه.
    با پیچ تاب خوردن تو جاده‌ و رسیدن به منطقه‌ی کوهستانی ناشناس بلاخره ماشین توی کوچه‌ی باریک رو به روی دروازه بزرگ سفید رنگ متوقف میشه.
    آرمان با ارامش موبایلش روی گوشش می‌ذاره و باکمی مکث میگه:
    - مهندس ما جلو دریم، بسپر یکی در رو باز کنه.
    حوریه آینه جلوی خودش می‌گیره و براش رژگونش ماهرانه روی گونش می‌کشه، ارمان به سمتش می‌چرخه:
    - الان داری برای کی داری آرایش می‌کنی؟
    در حالی لبخند حوریه عمیق و عمیق‌تر می‌شه با لحن بچگونه جواب می‌ده:
    - برای تو، برای تو عشقم..
    آرمان- آخه نمیگی خوشگل بشی می‌دزدنت؟ها؟
    حوریه- جوجو بدجنس نشو، بذار خوشگل بشم، باور کن دختر خوبی‌ام..
    از دیدن همچین صحنه‌ی لوس و خُنکی بی اختیار چینی به گوشه‌ی چشمم می‌دم، جوری داشتن رفتار می‌کردن که انگار من توی ماشین وجودنداشتم و رسما نامرئی شده بودم بودم، با باز شدن دروازه فاصله صورت‌هاشون از هم دیگه دور میشه خداروشکر می‌کنم‌، نفس راحتی می‌کشم که بیشتر از این شاهد سبک بازی‌هاشون نبود‌م.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    باورود ماشین توی محوطه و دیدن تیر چراغ های رنگی کنجکاو نگاهی به اطراف می‌کنم. ساختمون بزرگی که انتهای محوطه بود و حسابی نورانی روشن بود.با نزدیک شدن به ساختمون ماشین بلاخره متوقف میشه، ارمان فرمان پیاده شدن رو صادر می‌کنه.
    هنوز تردید داشتم، حتی می‌کردم از اومدنم پشمیون بودم. هنوز روی صندلی میخ‌کوب شده بودم که با روشدن نور موبایلم توی کیف نیمه بازم ریشه تموم دلشوره‌هام رو به یادم میاره، با دیدن اسم بابا روی صفحه گوشی بی اختیار از ماشین پیاده میشم.
    آرمان و حوریه که چند قدم جلوتر از من بودن به سمتم می‌چرخن.
    حوریه- چی شد نورا؟ بیا دیگه..
    اشاره‌ای به موبایلم می‌کنم:
    - شما برین خودم میام.
    از دور شدنشون مطمئن که میشم می‌خوام تماس رو وصل کنم که تماس قطع میشه.
    با دیدن ۳۲ تماسی که از طرف بابا داشتم، نفس توی سینم حبس میشه‌، با عجله شمارش رو می‌گیرم و صدای نگران و لرزونش توی گوشم می‌پیچه:
    - باباجان نورا‌، کجایی دخترم؟
    شرمنده سرخم می‌کنم و جواب میدم:
    - بابا من پیش حوریه، ببخشید یادم نبود بهت زنگ بزنم خبر بدم.
    اندوه توی صداش رو حس می‌کنم:
    - آخه نصفه عمرم کردی که باباجان، اومدم جلو بیمارستان گفتن ساعت چهار مرخص شدی. سه ساعته دارم خیابونا رو بالا و پایین می‌کنم. دلم هزار راه رفت تو که از این عادت‌ها نداشتی بی خبر بری جایی، فکر کردم تصادف کردی. این همه به گوشیت زنگ زدم چرا جواب ندادی؟
    عصبی چشمم رو روی هم فشار میدم:
    - بخدا نشنیدم، نمی‌دونم اصلا کی گوشیم گذاشتم رو بیصدا..
    - الان کجایی می‌خوای بیام دنبالت بریم خونه؟
    - نه، نه تو برو خونه. من امشب پیش حوریه می‌مونم.
    - باشه من میرم خونه مراقب خودت باش، شب اگه پیشمون شدی خواستی برگردی به من زنگ بزن میام دنبالت، سرخود پانشی بیای، سفارش نکنم مراقب باش.
    - چشم بابا مراقبم. خداحافظ
    تماس رو قطع می‌کنم و عذاب وجدان و بغض گلوم رو فشار می‌داد، پیرمرد بیچاره رو با سربه هواییم نزدیک سکته رسونده بودم و دروغی که هیچوقت توی عمرم بهش نگفته بودم رو یک‌جا باهم تحویلش داده بودم.
    حالا من چه فرقی با مابقی بچه‌هاش داشتم؟
    حالا سرخورده شده بودم و دیگه برام اهمیت نداشت از این‌جا به بعد چه اتفاقی قراره بیفته.
    دمق به سمته ساختمون حرکت می‌کنم از نوری که پنجره‌ها می‌تابید معلوم بود که صاحب‌خانه لامپ‌ همه اتاق‌هارو روشن گذاشته، از چندپله کوتاه مرمری بالا میرم و به ایوان وسیع که پر از گل و گلدان‌های سفالی سفید بود نگاه می‌کنم.
    از کنار میز استیل شش نفره‌ای روی ایوان بود می‌گذرم، به درب بزرگ چوبی قهوه‌ای که معلوم نبودپشت این در چه چیزی انتظارم می‌کشید نزدیک میشم.
    با چندضربه‌ی انگشت به در می‌کوبم، نگاهم رو به موزاییک می‌دوزم دوباره به ضربه زدن ادامه میدم.
    همزمان با باز شدن در موجی از عطری آشنا و دلنشینی مبهم توی مشامم پر میشه. سربلند می‌کنم مبهوت به دوجفت چشم‌های سیاهی که هوش و حواس رو از سرم پرونده بود نگاه می‌کنم. چند ثانیه مکث تا فقط اسمش رو بخاطر بیاورم.هامون، اسمش هامون بود!
    مرد جوونی که یکی دوشب مهمون خیالات و افکار خامم بود. لعنت به من چرا اینطور هاج واج داشتم روبه روش ایستادم و کاری نمی‌کنم!
    لبخند کجی گوشه‌ی لبش سبز می‌شه صدای رسا و آرامش توی گوش معیوبم پخش میشه:
    - نمی‌خوای بیای تو؟
    لبم خشکیده‌ام رو تر می‌کنم، باید حرفی می‌زدم تا از این حالت احمقانه خلاص بشم:
    - سلام..
    با کامل باز شدن در و کنار رفتن هامون قدمی به داخل برمی‌دارم به حوریه و ارمان که داشتن از خنده ریسه می‌رفتن متعجب نگاه می‌کنم:
    - چی شده؟
    آرمان روی کاناپه خاکستری کنار شومینه می‌شینه و دستی به ته ریش کوتاهش می‌کشه:
    - خیلی در زدنت خیلی بانمک بود.
    منظورش رو اصلا نمی‌فهمم کنار حوریه می‌نشینم و سر بلند می‌کنم به اینه‌کاری سقف نگاه می‌کنم.
    حوریه چنگی به موهای بلندش می‌زنه:
    - مگه بده خواهرم مودبه؟ همین‌جوری که نمی‌تونه سرشو بندازه بره تو خونه مردم‌!
    آرمان- خیلی هم عالی کجاش بده، هامون بیا دیگه کجا رفتی؟
    سرم اروم می‌چرخونم تا دوباره خونه رو برانداز کنم، با دیدن هامون که داشت از اشپرخونه بیرون می‌اومد.
    دوباره به حالت قبل می‌گردم.
    سینی چوبی توی دستش رو به سمتم می‌گیره.
    حوریه- نورا بردار دیگه!
    لیوان بلوری رو از توی سینی برمی‌دارم و به محتویات ناشناخته داخلش نگاه می‌کنم.
    آرمان لیوان خودش رو نزدیک دماغ قلمی خوش‌فُرمش می‌بره:
    - معلوم چیز نابیه..
    هامون کنار آرمان درست روبه‌رومون می‌نشینه و دست‌هاش روی کاناپه آزاد می‌کنه و میگه:
    - دیشب اصلا متوجه نشدم کی از مهمونی رفتین‌، چرا خبرم نکردین!
    آرمان- دیگه دیر وقت بود حورا هم دیرش شده بود، توهم که سرت شلوغ بود، بی سروصدا زدیم بیرون، حالا نگفتی چی شد اومدی این‌جا؟
    هامون- یه دفعه‌ای شد، از شهر خسته بودم گفتم یکی دوروز بیام این‌جا ریلکس کنم.
    کمی از محتویات داخل لیوانش می‌خوره و می‌پرسه:
    - خب حورا نگفتی نظرت چیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حوریه با عشـ*ـوه می‌خنده:
    - باور کن عالیه، شاید بهترین چیزی که توعمرم خوردم. گفتی از جنوا اومده!
    هامون با تایید سری تکون می‌ده، نگاه کوتاهی بهم می‌اندازه:
    - اره جنوا، مهمونمون چرا حرف نمی‌زنه؟
    آرمان در حالی که سویشرتش رو از تنش بیرون می‌کشه روی دسته‌ی مبل پرت می‌کنه جواب می‌ده:
    - مُدلشه، کم حرف مودب مهربون. همه‌ی شرایط خواهرزن بودن رو داره.
    با بلند شدن خنده‌هاشون تازه دوهزاری کجم می‌افته که دارن راجع به من حرف می‌زنن.
    هامون که هنوز رد خنده از روی لبش پاک نشده با انگشت اشاره‌ای به حوریه می‌کنه:
    - حالا واقعا خواهرته؟
    حوریه با حاضر جوابی جواب می‌ده:
    - نه پس برادرمه، این چه سوالیه معلومه که خواهرمه.
    هامون گوشه ابروهای بلندش رو می‌خارونه و مشکوک به آرمان نگاه می‌کنه:
    - اصلا شبیه هم نیستن، چند سالشه؟
    آرمان خندش اوج می‌گیره:
    - من از کجا بدونم، چرا از خودش نمی‌پرسی؟
    هامون بدونه اینکه نگاهم کنه سوالش رو تکرار می‌کنه:
    - چند سالته؟
    هنوز هاج ک واج خنده‌ و حرف‌های بی‌معنیشونی که بینشون رد و بدل میشه هستم که حوریه کلافه دوباره جواب میده:
    - بیست و یک سالشه، سوال بعد..
    هامون- دانشجوعه؟
    - نخیر شاغل، تازه پرستار شده!
    هامون سری با تایید تکون می‌ده:
    - جهشی خونده؟
    آرمان با عجله توی حرفشون می‌پره:
    - ای بابا چرا از خودش نمی‌پرسی؟
    هامون مرموذانه نگاهم می‌کنه:
    - اخه حس می‌کنم دوست نداره باهام حرف بزنه.
    حوریه چشم غُره‌ای بهم می‌ره:
    - آره نورا؟ دوست نداری‌؟
    دستپاچه به معنی منفی سرم رو تکون میدم:
    - نه، نه، اصلا. آخه شما که فرصت نمیدین کا من جواب بدم.
    آرمان لیوانش رو برمی‌داره و از جاش بلند میشه و به سمته حوریه میاد:
    - حق با بچست دیگه، پاشو عزیزم پاشو. یکم فضا بدیم دوتایی باهم حرف بزنن..
    حوریه- آره موافقم باید فضا بدیم بهشون..
    متعجب به حوریه که بی خیال داشت می‌رفت نگاه می‌کنم. واقعا داشت منو اینجا با یه مرد غریبه تنها می‌ذاشت؟ مضطرب موهامو زیرشالم فرو می‌برم‌. حوریه داخل اشپزخونه که میره، روی صندلی می‌نشینه جوری که به پذیرایی مشرف باشه می‌نشینه و با نگاهش بهم اطمینان میده حواسش بهم هست.خیالم راحت میشه که هنوز اونقدر از خودش بی بیخود نشده.
    بلاخره نفس راحتی می‌کشم.
    هامون- نمی‌خوای امتحانش کنی؟
    به لیوان روی میز نگاه می‌کنم:
    - نه ممنونم، بهم سازگار نیست.
    - باشه پس اصرار نمی‌کنم، اون روز که اومدی نتونستم باهات آشنا بشم..
    ذوق می‌کنم، از این‌که من رو بخاطر داشت، از این‌که دیده شده بودم. بی هوا لبخندی قدرشناسانه تحویلش می‌دم:
    - بله خب، شرایط اون روزتون مناسب نبود.
    خم ابروهای سیاهش پررنگ میشه و متعجب می‌پرسه:
    - شرایط؟
    - بابت خونتون..
    انگار تازه یادش می‌افته:
    - آهان اره، اون روز به خونم حمله شده بود، حسابی درگیر بودم.
    - تونستین بفهمید کارکیه؟
    انگشت شصتش گوشه‌ی لبش فشار می‌ده:
    - آره، حدس زدنش کار سختی نبود. منتهی من پیگیرش نشدم می‌دونی ترجیح دادم فعلا بی جواب بذارم، وقتی برای این بچه بازیا‌ ندارم.
    کمی مکث می‌کنه و دوباره ادامه میده:
    - مدارا و سازش هراز گاهی نادیده گرفتن این روزها تو این شلوغی و هیاهو بیشتر از جنگ و دعوا به درد می‌خوره، این‌طوری می‌تونی قوی بمونی و قوی ادامه بدی.
    سکوت می‌کنم نه این‌که حرفش مورد تایید نبود نه، بیشتر هول کرده بودم و نمی‌دونستم دقیقا باید چه جوابی بدم.
    هامون- حس می‌کنم دیگه دارم پر حرفی می‌کنم، می‌خوای بری این پشت ماهی‌ها رو ببینی؟
    - ماهی؟
    با انگشت اشاره به اکواریوم بزرگ پشت سرش می‌اندازه:
    - اره ماهی، ماهی دوست داری؟
    با وقفه از جام بلند میشم‌، اروم از کنارش می‌گذرم، روبه روی آکواریوم می‌ایستم، سرم رو نزدیک‌تر میبرم ماهی‌های رنگارنگ زینتی دنبال می‌کنم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سایه‌‌ی بلندش روی آکواریوم نقش می‌بنده درست پشت سرم ایستاده بود. اروم می‌پرسه:
    - یه لاک‌پشتم بینشون هست، دیدیش؟
    - نه، نمی‌بینمش..
    هنوز حرفم کامل نشده بود که لاک پشت کوچیک از پشت مرجان‌ها مصنوعی توی تیررس نگاهم قرار می‌گیره.
    - اره، آره، دیدمش این‌که خیلی کوچولوعه، این‌جا چی‌کار می‌کنه.
    - مامانش مُرده به فرزندی قبول کردمش..
    چشمم رو ریز می‌کنم با ترحم زیر لب نجوا می‌کنم:
    - آخی طفلکی..
    با صدای خنده‌اش برمی‌گردم و تازه می‌فهمم که دستم انداخته بود، نمی‌دونم چرا از دستش ناراحت نمیشم و برعکس از شوخی خنک و بی مزه‌اش خوشحال میشم.
    لبخندی باشرم می‌زنم و به چشم‌های سیاه و براقش خیره میشم حتی خنده هم جذابیتش رو می‌کرد.
    - واسه همین پرستار شدی.
    متوجه منظورش نمیشم و گنگ می‌پرسم:
    - چی؟
    دستی دور یقه زخیم پیراهن آستین کوتاهش می‌کشه و میگه:
    - شغلتو می‌گم، بخاطر این‌که مهربونی و زود دلت به رحم میاد.
    لبخند عمیق تر میشه، همین تعریف کافی بود تا مشت مشت قند توی دلم آب بشه:
    - شاید!
    لیوان رو به دهنش نزدیک می‌کنه و قبل از نوشیدن میگه:
    - شک نکن، دلیلش همینه.
    دلم می‌خواست همین‌جا و توی همین حالت با همین زاویه دید واضح و نزدیک نگهش می‌داشتم،نمی‌خواستم دوباره رشته کلامی که بینمون بود دوباره پاره بشه:
    - شغل شما چیه؟
    دست توی جیب شلوار جین سرمه ایش می‌بره:
    - خب اگه می‌تونی از رو ظاهرو خصوصیات رفتاریم حدس بزن.
    - آخه برای قضاوت خیلی زوده، من هنوز نیم ساعتم نشده که دیدمتون. چطور می‌تونم حدس می‌زنم..
    - سعی کن، زیاد سخت نیست.
    لبم رو بین دندونام بازی می‌گیرم و با کمی مکث جواب میدم:
    - فکر کنم تو مهندسی باشید، قطعات خوردو یا کامپیوتر یه همچین چیزی.
    متعجب ابروهاش رو بالا می‌بره:
    - جدی؟
    - اشتباه گفتم؟
    - فقط بخش اولش درست گفتی، عمران خوندم. تو کار برج سازی‌ام.
    آهانی زیر لب می‌گم، توی آن واحد با کلاه ایمنی زرد و کاور نارنجی تصورش می‌کنم‌‌، خدایا جذاب بازهم بود!
    - می‌خوای یه حدس دیگه راجع بهت بزنم؟
    روی پاشنه‌‌ی پا می‌چرخم:
    - چه حدسی؟
    دستی به ته ریش سیاهش می‌کشه و نگاهی خریدارانه به سرتاپام می‌اندازه:
    - متولد فصل بهاری.
    - نه، زمستون..
    انگشت اشارش رو به سمتم می‌گیره:
    - اسفند؟
    اروم می‌خندم و با تایید سرم رو تکون می‌دم:
    - درسته، اسفندی‌ام.
    - نمی‌خوای شانستو امتحان کنی؟
    نفسم رو بیرون می‌فرستم و نگاه کلی بهش می‌کنم:
    - تابستون؟
    - خب؟
    - مُرداد.
    قدم معکوسی برمی‌داره و عقب نشینی می‌کنه:
    - زمستون بهمن،‌ باختی.
    مات و مبهوت نگاهش می‌کنم، همه حرکات و حرف‌هاش جالب بود، جوری که گستاخ نبود حرافی نمی‌‌کرد، سرگرمم کرده به همین راحتی، برای چند لحظه همه‌ی دردها و مشکلاتم رو فراموش کرده بودم.
    با همین گفتگوی ساده یخ هام رو آب کرده بود، حس بهتری به همه چیز داشتم. حتی موقع شام که غذا چینی بود و با چوب‌ مخصوص باید می‌خوردیم هم معذب نبودم و حسابی با ارمان رقابت می‌کردم، همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که سردرد حوریه شرایط زود رفتن رو محیا کرد، موقع برگشت تموم طول مسیر نیمچه لبخند احمقانه‌ هنوز روی لبم بود با مرور صحنه‌ها گاهی بیشتر می‌شد و هیچ ‌جوره از ذهنم پاک نمی‌شد. پاک هوایی شده بودم و انگار داشتم روی ابرها راه می‌رفتم. اولین بار داشتم با یه حس ناشناخته و عجیب غریب سروکله می‌زدم.
    حوریه کمپرسور آب داغ روی سرش فشار می‌ده و زیر لب غر میزنه:
    - گمونم اون سوشیه مسمومم کرد، حس می‌کنم می‌خوام بالا بیارم.
    روی تخت می‌نشینم و بافت موهام رو اروم باز می‌کنم:
    - بیخود تلقین کن، اگه اینجوری بود که حال هممون خراب می‌شد، بخاطر اون زهرماریه که قلپ قلپ می‌دادی بالا..
    غلتی روی تخت می‌زنه:
    - چرت نگو نورا، تو اصلا دست من زهرماری دیدی چرا تهمت می‌زنی؟
    - نه کور بودم ندیدم!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    کیسه اب داغ رو از روی پیشونیش برمی‌داره و نیم‌خیز میشه:
    - ببینم یه وقت جو گیر نشی بری بذاری کف دست موسی که من زهرماری خوردم!
    - مثله این‌که تو واقعا حالت خوش نیست. برم به موسی چی بگم؟ بگم با حوریه و دوست پسرش رفتیم ویلای دوستش حوالی سد لتیان. اونجا زهرماری خورد، من چه دختر خوبی هستم، اره؟
    صدای مسیج موبایلش بلند میشه، با تردید نیم نگاهی بهم می‌کنه:
    - فکر کنم آرمانه، ولی نمی‌خوام جوابش رو بدم، بدجوری زده تو برجکم..
    - چرا؟
    - مثلا قراربود سوپرایزم کنه، ولی هیچ غلطی نکرد، آی دلم می‌خواد زنگ بزنم به فحش بکشمش‌.
    اهی آهسته می‌کشم کنارش دراز می‌کشم:
    - ول کن خودت رو سبک نکن، اگه می‌خواست سوپرایزت می‌کرد، از من
    - می‌خوام از فردا باهاش سروسنگین رفتار کنم، اصلا شایدم کات کردم، خرجش یه عوض کردنه یه سیم‌کارته. اونقدرام که قضیمون جدی نیست. اصلا بره به دَرَک، بره بمیره..
    از حرفش دلهره می‌گیرم. اگه حوریه با آرمان کات می‌کرد، تنها راه ارتباطیم با هامون نابود می‌شد.
    مضطرب اب دهنم رو قورت می‌دم:
    - دیوونه یخَر نشی، نکنی این‌کارو..
    خمی به ابروهای طلاییش میده:
    - چرا؟
    - اخه، اخه، پسر خوبیه. حیفه به هم میایین، حالا یه اشتباهی کرد. نباید یهو بزنی همه چیزو خراب کنی!
    انگار منتظر همین حرفم بود که گوشی رو برداره و پیامش ر و بخونه.نفس راحتی می‌کشم، چشمش رو ریز می‌کنه لبش رو اروم گاز می‌گیره:
    - میگه هامون شمارتو خواسته..
    - چی؟
    - هامون شمارتو می‌خواد!
    متعجب چند بار پلک می‌زنم:
    - برای چی؟
    عصبی گوشیش رو تُشک پرت می‌کنه:
    - برای این‌که زنگ بزنه ازت حال موسی بپرسه، چقدر خنگی تو نورا. به نظرت شمارتو می‌خواد چیکار؟
    - خب نمی‌دونم!
    خم میشه موبایلش رو دوباره می‌داره:
    - خنگه شمارتو می‌خواد باهات تیک بزنه، ببین بچه زرنگیه. نه مثله این‌که واجب شد امشب دونفرشونو بشورم پهن کنم رو بند..
    دستم رو مانع می‌کنم:
    - صبر کن ببینم. می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - می‌خوام رنگشون کنم از دم قهوه‌ای. خوبه بهش گفتم خواهرم خط قرمزه منه و خیلی روش حساسم. حالا اون رفیق جفنگشو واسه تو پیشنهاد می‌کنه..
    دستپاچه می‌گم:
    - نکن، فقط یه لحظه صبر کن..
    سکوت بینمون حاکم میشه، مشکوک نگاهم می‌کنه جوری که انگار داره ذهنم رو می‌خونه حالت چهره‌اش عوض میشه.
    - نورا، نگو که از هامون خوشت اومده؟ ها؟
    لبم روجمع می‌کنم و خجل نگاهش می‌کنم. ابروهاش لحظه به لحظه به هم نزدیک‌تر میشه و با صدای بلند می‌گـه:
    - جدی؟ پس بگو چه مرگته.
    - آدم بدی نیست!
    بی حال می‌خنده و بهم زل می‌زنه:
    - آدم بدی نیست؟
    - بخدا بخوای مسخرم کنی یا دستم بندازی پامیشم میرم خونه..
    - خیلی خوب بابا، آروم باش. نمی‌گم حقت نیست فقط یکم برام عجیب بود همین، وگرنه توهم دیگه بزرگ شدی باید یه سری چیزا رو تجربه کنی، تازه بایه آدم درست حسابی کی از هامون بهتر، پول‌دار، خوشتیپ، جنتلمن، اون سِری هم حدس زدم روش کراش زدی ولی گردن نگرفتی..
    مضطرب چنگی به موهام می‌زنم:
    - حالا واقعا از من خوشش اومده؟ نکنه بخاطر یه کار دیگه شمارمو خواسته.
    سر روی متکا می‌ذاره و خمیازه‌ای می‌کشه:
    - مطمئن باش دلیل دیگه‌ای نداره، خیالت راحت.الانم شمارتو نمی‌دم که فکر نکنه اماده باش بودیم تا فردا یکم لفتش می‌دم‌.
    چراغ خوابو خاموش می‌کنم و زیر پتو می‌خزم:
    - حوریه، میگم هامونم یه امشب از اون زهرمارایی خورد، نکنه تو مـسـ*ـتی یه چیز گفته، شایدفردا منو از یادش بره!
    کلافه می‌چرخه:
    - نه بابا بچه که نیست، مگه فیلمه هندیه!
    نگران می‌پرسم:
    - اگه یادش بره چی؟
    - چه می‌دونم میرم یقیشو می‌گیرم که چرا احساسات ته‌تغاری مارو بازی دادی. اصلا سهراب می‌فرستم بره سراغش. بگیر بخواب نورا صبح باید بری سرکار، خواب می‌مونی‌ها..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    با عجله پرونده‌ها روی توی بغلم فشار میدم و از واحد اداری بیرون میام و با سمته بخش میرم این چندمین بار توی امروز بود که مسیر ببن دو ساختمون رو طی می‌کردم. هنوز فکرو ذکرم مشغول هامون بود. چندبار قصد داشتم به حوریه زنگ بزنم و بپرسم که شمارم رو به هامون داده یانه، که از ترس توپ و تشرش منصرف شده بودم. از همه‌ی این‌ها گذشته از خودم این رفتارها بعید بود واز خودم شرمنده می‌شدم!
    پوشه ها رو پیشخوان ایستگاه پرستاری می‌ذارم، به خانوم افرا که مشغول صحبت کردن با تلفن بود اشاره می‌کنم. با تایید سرش به سمته اتاق بیست و سه میرم اتاقی که فقط یه بیمار داشت. نگاهم به سینی دست نخورده غذایی که روی تخت بود می‌افته، بیمار زن جوونی بودکه رَحِمش رو تخلیه کرده بودن، ژاله می‌گفت شانس اورده که دوتا بچه داره چون دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونه بچه دار بشه، حالا زن بیچاره با مورفین های متعددی که برای کم کردت دردش بهش تزریق کرده بودند به خواب عمیقی فرو رفته بود.
    نگاهی به اطراف می‌کنم از دید دوربین ها خارج شده بودم از موقعیت استفاده می‌کنم و اروم جیب روپوشم رو باز می‌کنم و به صحفه موبایلم نگاه می‌کنم.
    به جز زنگی که مامان سر صبح زده بود هیج تماس دیگه‌ای نداشتم، تازه می‌فهمم انتظار و بلاتکلیفی چقدر سخته..
    خمیازه‌ی خفه‌ای می‌کشم و از خط واحد پیاده میشم و به سمته خونه حرکت می‌کنم، کل روزم رو توی انتظار یه تماس گذرونده بودم و مدام احتمالات رو در نظر می‌گرفتم که مبادا حوریه شمارم رو بهش نداده یا اصلا هامون از ارتباط با من صرفه نظر کرده.
    کلافه کیفم روی دوشم می‌اندازم و به پژوپارس سفید رنگ آشنایی که توی کوچه پارک شده بود نگاه می‌کنم.
    فقط همین رو کم داشتم، حتی دیگه دیدن حمیدرضا غافل گیرم نمی‌کرد، بس که کارهای تکراری می‌کرد. از کنار شیشه‌های دودی ماشینش می‌گذرم. این که هنوزاز ماشین پیاده نشده بود جای تعجب داشت یعنی من رو ندیده؟
    باعجله کلید رو توی در می‌چرخونم توی حیاط خودم رو می‌اندام، به حمید که روی ایوان نشسته بود هاج واج نگاه می‌کنم، مکث طولانی که در نهایت با سلام ارومی که زیرلب میده شکسته میشه.
    صدای مامان از توی خونه بلند میشه:
    - اصلا شماره افی جون بده خودم بهش زنگ بزنم، می‌دونی چند ساله که ازهم بی خبریم اسم دخترش الهه بود یا الهام؟
    حمید جواب میده:
    - الهام.
    با سینی چای از چهارچوب بیرون میاد و دستپاچه نگام می‌کنه:
    - اعه نوراجون اومدی؟ چرا این‌قدر بی‌صدا..
    عصبی چشم غره‌ای بهش می‌رم:
    - تازه رسیدم.
    حمید بلند میشه و از پله ها پایین میاد:
    - با اجازه من برم، به حاج موسی حتما سلام منو برسونید..
    مامان سـ*ـینه‌ی چای روی نرده‌ها می‌ذاره:
    -اخه این‌جوری که نمیشه، من براتون چای اورده بودم!
    حمید روبه روم می‌ایسته بدون اینکه برگرده جواب میده:
    - دستتون درد نکنه، باشه یه وقت دیگه.
    در حالی که از کنار می‌گذره اروم زیر لب ادامه میده:
    - یه لحظه بیا جلو در کارت دارم!
    با حرص چشم‌هام روی فشار می‌دم و به مامان که از بالا مرموزانه چشم ابرو می‌رفت نگاه می‌کنم و به سمته در میرم‌ و توی آستان درمی‌ایستم و عصبی دستم رو به سمتش دراز می‌کنم:
    - موبایلتو بده؟
    دستش رو از روی موهای کوتاهش برمی‌داره و به سمته جیب شلوار جین سیاهش می‌بره و می‌پرسه :
    - برای چی؟
    دوباره تکرار می‌کنم:
    - قفلشو وا کن بده، کار دارم!
    موبایل ساده و معمولی رو به سمتم می‌گیره:
    - قفل نداره.
    با عجله از دستش می‌گیرم و شماره ام خودم رو وارد می‌کنم و به موبایل خودم زنگ می‌زنم:
    - این شماره منه، خب؟ می‌تونی این‌جوری باهام تماس بگیری..
    حالت نگاهش شاکیانه میشه:
    - خب که چی؟
    موبایلش رو توی دستش می‌ذارم و کفری جواب می‌دم:
    - خب این‌که هر دقیقه پانشو نیا این‌جا، می‌تونی بهم زنگ بزنی کارتو بگی، لازم نیست خودتو بندازی تو زحمت.
    - خب من دوست دارم خودمو بندازم تو زحمت.
    سکوت می‌کنم تا بیش از این اعصابم به هم ریخته نشه، دستش روی در می‌ذاره:
    - مامانت گفت میری بیمارستان سرکار..
    - خب که چی؟
    ابروهای پهن و کم پشتت رو توی هم میده و به زمین خیره میشه:
    - دوست ندارم بری..اون تو..کثافت کاری‌های‌..
    حرفش رو نیمه کاره رها می‌کنه، صورتم گُر می‌گیره:
    - فکر نکنم برای کار کردنم نیازی به دوست‌داشتن شما داشته باشم، هر جا که دلم بخواد کار می‌کنم.
    زیر چشمی نگاهم می‌کنه:
    - مطمئنی؟
    حرفش بوی تهدید می‌داد، دلم نمی‌خواست وارد جنگ بشم، تنها کسی بود که توی این دنیا باید باهاش مدارا می‌کردم:
    - حالا نمی‌گی کارتو، برای چی اومدی این‌جا؟
    قدمی از در فاصله می‌گیره:
    - یعنی تو نمی‌دونی واسه چی اومدم؟
    - قرار بود بهم وقت بدی.
    - چقدر، تاکِی؟
    سکوت می‌کنم، جوابی نداشتم، کاش می‌شد بهش گفت زمانی برای فکر کردن برای تو ندارم!
    ازم دور میشه و به سمته ماشینش میره:
    - حواست به موبایلت باشه، بهت زنگ می‌زنم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    برمی‌گردم به مامان که سرپا به نرده تکیه داده بود و خونسرد داشت چایی می‌خورد عصبی نگاه می‌کنم:
    - چیه، چرا اونجوری نگاه می‌کنی، فیلم سینمایی تموم شد!
    - این بره که پشت سرشم نگاه نمی‌کنه، فکر می‌کنه وحشی وهمیشه اینجوری پاچه می‌گیری. چرا بابچه مردم اونطوری صحبت کردی؟
    مقنعم رو از زیر چونم خلاص می‌کنم و روی سرم می‌ذارم:
    - تو چرا بچه مردم رو آوردی تو خونه، من نمی‌فهمم مامان چرا این‌کارا رو می‌کنی، می‌بینی که ازش بدم میاد چرا دست بردار نیستی؟
    قند گوشه‌ی لپش آب میشه و چپ چپ نگاهم می‌کنه،
    - عقل تو کلت نیست نورا، بعدا می‌فهمی چه لطفی دارم در حقت می‌کنم.
    - لطف کن از این به بعد لطفی در حقم نکن، زندگی کوفتیه خودمه، نمی‌خوام کسی واسم تصمیم بگیره، بخدا بخوای دوباره از این کارا کنی، به بابا میگم.
    نیشخندی می‌زنه و ابروهاش رو بالا می‌بره و زیر لب بروبابایی میگه. معلوم بود که هیچ حسابی از بابا نمی‌بره، واقعا تهدید مسخره‌ای کرده بودم.
    دکمه مانتوم رو باز می‌کنم روی طناب می‌اندازم‌ و با کنایه می‌پرسم:
    - نمی‌خوای از حال و اوضاع خونه بالاشهرت باخبر بشی، گمونم سه چارتا بچه دیگم داشته باشی. گـ ـناه دارن به سر بهشون بزن.
    - کور خوندی‌، حالاحالاها نمی‌تونی از دستم خلاص بشی، اون چارتام سپردمشون دست خدا، هر غلطی که دلشون می‌خواد بکنن. امروز فرداست که پولشون تموم بشه و بلانسبت خر دست از پا دراز‌تر دوباره میان سراغم، اون‌وقت بهشون می‌فهمونم یه مَن ماست چقدر کَره داره‌.
    به سمته حموم میرم و بلند می‌گم:
    - مگه این‌که واسه خاطر پول دوباره بیان سراغت، به همین خیال خوش باش.
    - آخ آخ، خداهرچی از گوش عاجزت کرده از زبون بهت قوت داده، جلو زبونتو بگیر نورا، دهن منو وا نکن..
    در حموم محکم می‌بندم، به در تکیه می‌دم و عصبی نفس می‌کشم. نمی‌خواستم درگیری رو ادامه بدم. هربار که حرفش رو مثله پوتک روی سرم کوبیده می‌کوبید و خوردو خاکشیرم می‌کرد.
    ****
    رخت خوابم رو روی زمین پهن می‌کنم، هنوز موهام نم داشت و اینقدر خسته بودم حال سشوار کشیدن نداشتم. چراغ اتاقم رو خاموش می‌کنم صدای غُر غر مامان دوباره بلند شده بود. انگار وقتی بیکار می‌شد می‌افتاد به جون بابا، باباهم که عجیب عادت کرده بود به سکوت در مقابل این همه گِله و شکایت بی مورد، حتی یکبار هم آه نگفته بود و شایدهم مثله لالایی براش گوش‌نواز بود.
    پتوی پلنگی روی خودم می‌کشم سمعکم رو برمی‌دارم و بالای سرم می‌ذارم. توی تاریکی صفحه موبایلم رو روشن می‌کنم تا الارمم رو چک کنم. با دیدن پیامک دریافتی از شماره ناشناس شدیدا رُندی دستم روی صفحه می‌لرزه و با عجله بازش می‌کنم و زیرلب می‌خونم:
    - سلام، هامونم، می‌تونی صحبت کنی بهت زنگ بزنم؟
    توی جام می‌نشینم، موجی از انرژی توی بدنم سرازیر میشه‌. دست‌پاچه بودم هنوز نمی‌دونستم چیکار باید کنم. کمی فکر می‌کنم و بعد جواب میدم:
    - سلام، ببخشید تازه مسیجتو دیدم. فعلا نمی‌تونم صحبت کنم.
    خیسی موهام روی صورتم فشار می‌دم تا بلکه ازداغیم کم بشه. یک دقیقه هنوز کامل نشده که پیامش رو دوباره دریافت می‌کنم.
    - باشه، پس فردا باهات تماس می‌گیرم.
    با تردید گوشیم رو قفل می‌کنم و کنار می‌ذارم. حرف خاصی نداشتم برای ادامه دادن، از طرفی نمی‌خواستم خودم رو ذوق زده یا سبک نشون بدم‌. بهتر بود تا فردا صبر می‌کردم. هنوز چشم رو کامل نبسته بودم که دوباره با نوری که به سقف تابیده شده غلت می‌زنم و با دیدن شماره حمیدرضا تموم حال خوبم توی چشم به هم زدن دود شده بود. انگار عادت داشت با جفت پا وسط خوشی‌ها می‌پرید. بی وقفه تماسش رو رد می‌کنم، دوباره سعی می‌کنم بخوابم.
    ****
    ژاله- بابک گفته اگه زنش بخواد مهریه رو بذاره اجرا مجبوره سه دونگ از خونه رو به نامش کنه.
    کیسه زباله از توی سطل آشغال بیرون می‌کشم و متعجب به چشمهای ریز قهوه‌ای پررنگش خیره میشم:
    - مگه نگفته بودی طلاق گرفته؟
    آدامسش رو توی دهنش جابه جا می‌کنه و با انکار سرش رو تکون میده:
    - نه بابا، من گفتم از زنش جدا زندگی می‌کنه، یعنی زنش یه دو سه ماهی که قهر کرده رفته خونه باباش، از این دخترهای تیتیش مامانیه، تا بهش بگی بالاچشت ابرو فوری می‌گـه طلاق، بچست دیگه، پونزده سال اختلاف سِنی باهم دارن، بابک میگه بعد عقد فهمیده دختره شونزده سالشه، مامانش اینا بهش نگفته بودن. بی خبرنشوندنش سر سفره عقد!
    کیسه زباله جدیدی توی سطل می‌اندازم، دوست نداشتم قضاوتش کنم اما تنها چیزی که از حرف‌های ژاله دستگیرم شده بود این‌بود که آگاهانه با یه مرد زن‌دار وارد رابـ ـطه شده بود و حالا داشت این کارش رو برای من توجیه می‌کرد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا