امروز هوا نه بارانی بود و نه ابری اما چیزی تهدل یاس غل میزد و قصد داشت با حکمرانیاش تمام محتویات معدهاش را خالی کند. باز مثل چند روز پیش برهان که از وراجیهایش خسته شده بود به ستونی تکیه زده و با تلفن همراهش ور میرفت. یاس حدس میزد به نفر دومی که نمیدانست کیست پیام میدهد. این مرد قصد بیخیال شدن نداشت که نداشت! مرغش یک پا داشت.
به بیش از آن هم راضی نمیشد. گاهی که آفتاب امانش را میبرید یا سرجایش خشک میشد و تمام تنش جانش را به ستوه میآوردند، قصد میکرد بگوید که فرمول لعنتی کذایی دست تکین است اما همین که فکرش به ذهنش خطور میکرد، هنوز جوهرهی فکرش خشک نشده درجا پشیمان میشد. اما چهقدر دیگر باید منتظر میماند؟ اصلاً باید منتظر چه چیزی میماند؟ شاهزادهی ناجی سوار بر اسب؟ یا...
پوفی کشید و سرش را به ستون تکیه زد. حداقل خوبیاش این بود که دکتر گرامی که سرش را بسته بود به برهان گفته بود که باید کمی تحرک داشته باشد و برهان در نهایت سخاوت طنابی که یاس را به ستون وصل و محکم میکرد، باز کرده و حال یاس با دست و پای بسته اما جدا از ستون روی زمین نشسته بود. برهان یک لحظه هم از یاس چشم بر نمیداشت، در این مدت حتی یکبار هم شخص دوم مرموز را ندیده بود.
عجیبتر از همه سکوت برهان بود، نه اینکه چیزی نگوید نه! اتفاقاً این چندروز تمام مغزش را با انواع کلمات مزین کرده بود! اما کاری نمیکرد، یعنی از عملی کردن تهدیدهایش خبری نبود. حتی یاس احتمال این را هم میداد که از مسـتانه به عنوان وسیله برای اعتراف یاس استفاده کند اما دریغ از کوچکترین حرکتی!
فکرش به یک چیز میرفت، با خودش میگفت شاید تنها دزدیدنش بهانهای باشد برای دور نگاه داشتنش از کارخانه، شاید برای بدست آوردن کارخانه! اما نه، به گفتهی تراب آن تکه کاغذ بیشتر از چند کارخانه میارزید، چرای آن را یاس هم نمیدانست. سرش پایین بود و به مورچهای که نمیدانست چگونه در این ارتفاع از زمین و در این طبقه آمده نگاه میکرد که صدای تلفن برهان یاس را به خودش آورد. برهان پوزخندی زد و تماس را وصل کرد، گویی روی آیفون بود که صدا پخش شد و خون را در رگهای یاس منجمد کرد:
- ببین فقط بلایی سرش آورده باشی زندت نمیذارم! گوش کن بیناموس...
- هیهی داری تند میری! دیگه داری زیادی رو پیدا میکنی! یه کلمه دیگه ادامه حرفت رو بدی قطع میکنم!
- خیلی خب خیلی خب! فقط یه لحظه بشنوم صداش رو!
- لازم نیست بشنوی. با چشمای خودت دیدی که، پیش ماست.
صدای پشت خط چند ثانیهای متوقف شد اما صدای خسخس نفس کشیدن پر حرص آن به گوش میرسید. کمی بعد ادامه داد:
- فقط چند ثانیه! تو به خواستهات میرسی! فقط چند ثانیه کوتاه مادرش بیتابی میکنه!
یاس کوبش تند قلبش را حس میکرد. وای... وای مریم خانوم یعنی الان چه حالی داشت؟ یاس کم مانده بود بلند گریه کند، درست مثل بچگیهایش، وقتی که در شلوغی بازار برای لحظاتی کوتاه گم میشد و بهانهی مادرش را میگرفت.
- حرف بزن دیگه میشنوی که صداش رو! خوب بلبل زبونی میکنی! یهو لال شدی؟ حرف بزن.
برهان با احتیاط و با فاصله از یاس ایستاده بود، چسب زخمی که روی بینیاش خودنمایی میکرد دلیل این احتیاط را کاملاً نمایش میداد.
- الو؟
- یاس عزیزم خوبی؟ یاسم؟ گل قشنگم؟ مادر جان؟ عزیزم یه چیزی بگو! یه چیزی بگو مامان دارم میمیرم.
یاس پر بغض و با صدایی لرزان گفت:
- حالم خوبه مامان جان، نگرانم نباش خوب خوبم. مامان خوبی؟ نترسیا من هیچیم نیست، همهچی خوبه تو آروم باش زود میام پیشت باشه؟ الهی قربونت بره یاس!
یاس بیتابانه چشم به صفحهی گوشی برهان دوخته بود که برهان تلفنش را عقب کشید و سمت همان ستون که به آن تکیه زده بود رفت و با صحبت کردن خودش امان پاسخ دادن را از مریم خانوم گرفت.
- شنیدی که صداش رو! از منم سالمتره!
نگاهش روی سر باند پیچی یاس بود. یاس نگاه ملتهب و تب دارش را به تلفن در دست برهان دوخته بود اما این بار به جای مادرش دوباره تکین کلاف صحبت را به دست گرفت.
- جرأت داری فقط انگشتت بهش خوره!
- میدونی که یاس دست منه، بهتره تهدید نکنی به نفعته.
- میدونی که فرمولم دست منه! عکسشم که دیدی.
برهان پوفی کرد.
- ولی اون عکس که چیزی رو نشون نمیده از کجا باید...
- خودت میدونی! یا اعتماد میکنی یا همینطور منتظر میمونی چون یاس از چیزی خبر نداره.
یاس کمکم حدسهایی میزد، پس برای همین بود که برهان عجیبوغریب شده بود، داشت به خواستهاش میرسید. چقدر دلش کفشهای پاشنه ده سانتی باریکش را میخواست تا پاشنههای باریکش را درست در فرق سر به قول خودش خاک بر سر برهان بکوبد.
عا مودونم الان نی گین این اشک و زاری می کرد ک می رم و فلاننن
خو طاقت نیاوردم
تازشم س پارت اماده دیگه نوشتم ک می ذارم بعدا :)
به بیش از آن هم راضی نمیشد. گاهی که آفتاب امانش را میبرید یا سرجایش خشک میشد و تمام تنش جانش را به ستوه میآوردند، قصد میکرد بگوید که فرمول لعنتی کذایی دست تکین است اما همین که فکرش به ذهنش خطور میکرد، هنوز جوهرهی فکرش خشک نشده درجا پشیمان میشد. اما چهقدر دیگر باید منتظر میماند؟ اصلاً باید منتظر چه چیزی میماند؟ شاهزادهی ناجی سوار بر اسب؟ یا...
پوفی کشید و سرش را به ستون تکیه زد. حداقل خوبیاش این بود که دکتر گرامی که سرش را بسته بود به برهان گفته بود که باید کمی تحرک داشته باشد و برهان در نهایت سخاوت طنابی که یاس را به ستون وصل و محکم میکرد، باز کرده و حال یاس با دست و پای بسته اما جدا از ستون روی زمین نشسته بود. برهان یک لحظه هم از یاس چشم بر نمیداشت، در این مدت حتی یکبار هم شخص دوم مرموز را ندیده بود.
عجیبتر از همه سکوت برهان بود، نه اینکه چیزی نگوید نه! اتفاقاً این چندروز تمام مغزش را با انواع کلمات مزین کرده بود! اما کاری نمیکرد، یعنی از عملی کردن تهدیدهایش خبری نبود. حتی یاس احتمال این را هم میداد که از مسـتانه به عنوان وسیله برای اعتراف یاس استفاده کند اما دریغ از کوچکترین حرکتی!
فکرش به یک چیز میرفت، با خودش میگفت شاید تنها دزدیدنش بهانهای باشد برای دور نگاه داشتنش از کارخانه، شاید برای بدست آوردن کارخانه! اما نه، به گفتهی تراب آن تکه کاغذ بیشتر از چند کارخانه میارزید، چرای آن را یاس هم نمیدانست. سرش پایین بود و به مورچهای که نمیدانست چگونه در این ارتفاع از زمین و در این طبقه آمده نگاه میکرد که صدای تلفن برهان یاس را به خودش آورد. برهان پوزخندی زد و تماس را وصل کرد، گویی روی آیفون بود که صدا پخش شد و خون را در رگهای یاس منجمد کرد:
- ببین فقط بلایی سرش آورده باشی زندت نمیذارم! گوش کن بیناموس...
- هیهی داری تند میری! دیگه داری زیادی رو پیدا میکنی! یه کلمه دیگه ادامه حرفت رو بدی قطع میکنم!
- خیلی خب خیلی خب! فقط یه لحظه بشنوم صداش رو!
- لازم نیست بشنوی. با چشمای خودت دیدی که، پیش ماست.
صدای پشت خط چند ثانیهای متوقف شد اما صدای خسخس نفس کشیدن پر حرص آن به گوش میرسید. کمی بعد ادامه داد:
- فقط چند ثانیه! تو به خواستهات میرسی! فقط چند ثانیه کوتاه مادرش بیتابی میکنه!
یاس کوبش تند قلبش را حس میکرد. وای... وای مریم خانوم یعنی الان چه حالی داشت؟ یاس کم مانده بود بلند گریه کند، درست مثل بچگیهایش، وقتی که در شلوغی بازار برای لحظاتی کوتاه گم میشد و بهانهی مادرش را میگرفت.
- حرف بزن دیگه میشنوی که صداش رو! خوب بلبل زبونی میکنی! یهو لال شدی؟ حرف بزن.
برهان با احتیاط و با فاصله از یاس ایستاده بود، چسب زخمی که روی بینیاش خودنمایی میکرد دلیل این احتیاط را کاملاً نمایش میداد.
- الو؟
- یاس عزیزم خوبی؟ یاسم؟ گل قشنگم؟ مادر جان؟ عزیزم یه چیزی بگو! یه چیزی بگو مامان دارم میمیرم.
یاس پر بغض و با صدایی لرزان گفت:
- حالم خوبه مامان جان، نگرانم نباش خوب خوبم. مامان خوبی؟ نترسیا من هیچیم نیست، همهچی خوبه تو آروم باش زود میام پیشت باشه؟ الهی قربونت بره یاس!
یاس بیتابانه چشم به صفحهی گوشی برهان دوخته بود که برهان تلفنش را عقب کشید و سمت همان ستون که به آن تکیه زده بود رفت و با صحبت کردن خودش امان پاسخ دادن را از مریم خانوم گرفت.
- شنیدی که صداش رو! از منم سالمتره!
نگاهش روی سر باند پیچی یاس بود. یاس نگاه ملتهب و تب دارش را به تلفن در دست برهان دوخته بود اما این بار به جای مادرش دوباره تکین کلاف صحبت را به دست گرفت.
- جرأت داری فقط انگشتت بهش خوره!
- میدونی که یاس دست منه، بهتره تهدید نکنی به نفعته.
- میدونی که فرمولم دست منه! عکسشم که دیدی.
برهان پوفی کرد.
- ولی اون عکس که چیزی رو نشون نمیده از کجا باید...
- خودت میدونی! یا اعتماد میکنی یا همینطور منتظر میمونی چون یاس از چیزی خبر نداره.
یاس کمکم حدسهایی میزد، پس برای همین بود که برهان عجیبوغریب شده بود، داشت به خواستهاش میرسید. چقدر دلش کفشهای پاشنه ده سانتی باریکش را میخواست تا پاشنههای باریکش را درست در فرق سر به قول خودش خاک بر سر برهان بکوبد.
عا مودونم الان نی گین این اشک و زاری می کرد ک می رم و فلاننن
خو طاقت نیاوردم
تازشم س پارت اماده دیگه نوشتم ک می ذارم بعدا :)
آخرین ویرایش توسط مدیر: