کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
امروز هوا نه بارانی بود و نه ابری اما چیزی ته‌دل یاس غل میزد و قصد داشت با حکمرانی‌اش تمام محتویات معده‌اش را خالی کند. باز مثل چند روز پیش برهان که از وراجی‌هایش خسته شده بود به ستونی تکیه زده و با تلفن همراهش ور می‌رفت. یاس حدس میزد به نفر دومی که نمی‌دانست کیست پیام می‌دهد. این مرد قصد بیخیال شدن نداشت که نداشت! مرغش یک پا داشت.
به بیش از آن هم راضی نمیشد. گاهی که آفتاب امانش را می‌برید یا سرجایش خشک میشد و تمام تنش جانش را به ستوه می‌آوردند، قصد می‌کرد بگوید که فرمول لعنتی کذایی دست تکین است اما همین که فکرش به ذهنش خطور می‌کرد، هنوز جوهره‌ی فکرش خشک نشده درجا پشیمان میشد. اما چه‌قدر دیگر باید منتظر می‌ماند؟ اصلاً باید منتظر چه چیزی می‌ماند؟ شاهزاده‌ی ناجی سوار بر اسب؟ یا...
پوفی کشید و سرش را به ستون تکیه زد. حداقل خوبی‌اش این بود که دکتر گرامی که سرش را بسته بود به برهان گفته بود که باید کمی تحرک داشته باشد و برهان در نهایت سخاوت طنابی که یاس را به ستون وصل و محکم می‌کرد، باز کرده و حال یاس با دست و پای بسته اما جدا از ستون روی زمین نشسته بود. برهان یک لحظه هم از یاس چشم بر نمی‌داشت، در این مدت حتی یک‌بار هم شخص دوم مرموز را ندیده بود.
عجیب‌تر از همه سکوت برهان بود، نه این‌که چیزی نگوید نه! اتفاقاً این چندروز تمام مغزش را با انواع کلمات مزین کرده بود! اما کاری نمی‌کرد، یعنی از عملی کردن تهدید‌هایش خبری نبود. حتی یاس احتمال این را هم می‌داد که از مسـتانه به عنوان وسیله برای اعتراف یاس استفاده کند اما دریغ از کوچک‌ترین حرکتی!
فکرش به یک چیز می‌رفت، با خودش می‌گفت شاید تنها دزدیدنش بهانه‌ای باشد برای دور نگاه داشتنش از کارخانه، شاید برای بدست آوردن کارخانه! اما نه، به گفته‌ی تراب آن تکه کاغذ بیشتر از چند کارخانه می‌ارزید، چرای آن را یاس هم نمی‌دانست. سرش پایین بود و به مورچه‌ای که نمی‌دانست چگونه در این ارتفاع از زمین و در این طبقه آمده نگاه می‌کرد که صدای تلفن برهان یاس را به خودش آورد. برهان پوزخندی زد و تماس را وصل کرد، گویی روی آیفون بود که صدا پخش شد و خون را در رگ‌های یاس منجمد کرد:
- ببین فقط بلایی سرش آورده باشی زندت نمی‌ذارم! گوش کن بی‌ناموس...
- هی‌هی داری تند میری! دیگه داری زیادی رو پیدا می‌کنی! یه کلمه دیگه ادامه حرفت رو بدی قطع می‌کنم!
- خیلی خب خیلی خب! فقط یه لحظه بشنوم صداش رو!
- لازم نیست بشنوی. با چشمای خودت دیدی که، پیش ماست.
صدای پشت خط چند ثانیه‌ای متوقف شد اما صدای خس‌خس نفس کشیدن پر حرص آن به گوش می‌رسید. کمی بعد ادامه داد:
- فقط چند ثانیه! تو به خواسته‌ات می‌رسی! فقط چند ثانیه کوتاه مادرش بی‌تابی می‌کنه!
یاس کوبش تند قلبش را حس می‌کرد. وای... وای مریم خانوم یعنی الان چه حالی داشت؟ یاس کم مانده بود بلند گریه کند، درست مثل بچگی‌هایش، وقتی که در شلوغی بازار برای لحظاتی کوتاه گم میشد و بهانه‌ی مادرش را می‌گرفت.
- حرف بزن دیگه می‌شنوی که صداش رو! خوب بلبل زبونی می‌کنی! یهو لال شدی؟ حرف بزن.
برهان با احتیاط و با فاصله از یاس ایستاده بود، چسب زخمی که روی بینی‌اش خودنمایی می‌کرد دلیل این احتیاط را کاملاً نمایش می‌داد.
- الو؟
- یاس عزیزم خوبی؟ یاسم؟ گل قشنگم؟ مادر جان؟ عزیزم یه چیزی بگو! یه چیزی بگو مامان دارم می‌میرم.
یاس پر بغض و با صدایی لرزان گفت:
- حالم خوبه مامان جان، نگرانم نباش خوب خوبم. مامان خوبی؟ نترسیا من هیچیم نیست، همه‌چی خوبه تو آروم باش زود میام پیشت باشه؟ الهی قربونت بره یاس!
یاس بی‌تابانه چشم به صفحه‌ی گوشی برهان دوخته بود که برهان تلفنش را عقب کشید و سمت همان ستون که به آن تکیه زده بود رفت‌ و با صحبت کردن خودش امان پاسخ دادن را از مریم خانوم گرفت.
- شنیدی که صداش رو! از منم سالم‌تره!
نگاهش روی سر باند پیچی یاس بود. یاس نگاه ملتهب و تب دارش را به تلفن در دست برهان دوخته بود اما این بار به جای مادرش دوباره تکین کلاف صحبت را به دست گرفت.
- جرأت داری فقط انگشتت بهش خوره!
- می‌دونی که یاس دست منه، بهتره تهدید نکنی به نفعته.
- می‌دونی که فرمولم دست منه! عکسشم که دیدی.
برهان پوفی کرد.
- ولی اون عکس که چیزی رو نشون نمیده از کجا باید...
- خودت می‌دونی! یا اعتماد می‌کنی یا همین‌طور منتظر می‌مونی چون یاس از چیزی خبر نداره‌.
یاس کم‌کم حدس‌هایی میزد، پس برای همین بود که برهان عجیب‌و‌غریب شده بود، داشت به خواسته‌اش می‌رسید. چقدر دلش کفش‌های پاشنه ده سانتی باریکش را می‌خواست تا پاشنه‌های باریکش را درست در فرق سر به قول خودش خاک بر سر برهان بکوبد.

عا مودونم الان نی گین این اشک و زاری می کرد ک می رم و فلاننن
خو طاقت نیاوردم
تازشم س پارت اماده دیگه نوشتم ک می ذارم بعدا :)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    قلب یاس هنوز آرام نگرفته بود اما کمی از شدت تپش‌هایش کم شده بود. صدای دو تن از عزیزترین‌هایش را شنیده بود و همین قوتی شده بود و در جانش‌ اندک‌اندک رخنه می‌کرد. در افکارش غوطه‌ور شده بود که لحظه‌ای نفهمید تکین چه به برهان گفت که برهان تلفنش را از حالت بلندگو خارج کرد و از جایش بلند شد و قدم زنان از یاس دور شد.
    یاس می‌دانست برهان آدم باهوشی است که توانسته از زندان فرار کند یا لااقل چیزی در این مایه‌ها، این را هم می‌دانست که به علت فراری بودن برهان دم به تله نداده و قطعاً مکان واقعی را به تکین نخواهد گفت، اما در این میان نحوه‌ی رد‌و‌بدل کردن فرمول کذایی برایش ابهام داشت و از طرفی افکارش را نمی‌توانست جمع کند. روی هر چیزی که متمرکز میشد فکر دیگری نشانه‌اش می‌رفت و پریشان‌تر میشد. از سمتی به این فکر می‌کرد که واقعاً تکین نرفته و پیش مریم خانوم است؟ از سویی دیگر فکر‌های مربوط به برهان لعنتی ذهنش را آکنده می‌ساخت.
    آن شب هم مثل شب‌های دیگر با بدرقه‌ی ستارگان و به نظاره نشستن گرگ و میش آسمان، به خواب رفت. غافل از اتفاقاتی که خواهند افتاد ‌و روزی که خواهد داشت. روزی که دیگر روی مدار تکرار همیشگی این چند روز اخیر نمی‌چرخید و حوالی و حواشی خودش را داشت.
    ***
    - می‌دونم سرهنگ ولی بیشتر از این نمیشه منتظر موند‌. من همه‌ی این مدت رو به خاطر شما کاری نکردم‌. من دیگه نمی‌تونم طاقتش رو...
    - تکین جان ببین نباید ریسک کرد، تو تا اینجا کمک کردی بسه دیگه بقیش رو بسپر به ما‌. ازت خواهش می‌کنم کاری نکنی که عملیات چند ساعت بعد کلاً بره روی هوا‌.
    سرهنگ معتمد دستش را مطمئن روی شانه‌ی تکین گذاشت.
    - می‌دونی که اون یه مجرم فراریه و هرکاری ازش بر میاد. هنوز حتی همدست‌هاش رو پیدا نکردیم پس تنهایی و بی‌گدار به آب نزن.
    تکین این حرف‌های 'صبر کن و الان وقتش نیست و کاری نکن و... در گوشش نمی‌رفت. بدهکار این حرف‌ها نبود، دیگر تاب نداشت. تاب ماندن را! آن هم حالا که مکان دقیق مخفیگاه برهان تراب را به کمک سرهنگ پیدا کرده بود. می‌خواست خودش دست به کار شود، می‌ترسید اگر برهان لحظه‌ای بو ببرد که با پلیس همکاری می‌کند چه بلایی سر یاس خواهد آورد! برای همین آرام نمی‌گرفت.
    سرهنگ آخرین حرف‌هایش را برای محکم کاری زد:
    - تکین باید قول بدی که تنهایی و خودسر کاری نکنی! وگرنه مجبور میشم بگم بازداشتت کنن تا عملیات تموم بشه‌.
    تکین کلافه نگاه عاجزش را به سرهنگ دوخت. شقیقه‌ی سپید شده‌ی سرهنگ معتمد نشان از سن‌وسال‌دار بودنش نبود، نشان از تجربه و قدمت کاری‌اش بود. تکین کمی این پا و آن پا کرد و در نهایت گفت:
    - باشه قول میدم.
    سرهنگ نگاه پر جذبه و جدی‌اش را درست درون سیاه‌چال‌های مردمک چشمان تکین نشانه گرفته بود. موشکافانه نگاهش می‌کرد، از حرفی که تکین زد چندان رضایتی حاصل نشده بود اما مردد سر تکان داد:
    - امیدوارم همین‌طور باشه که میگی!
    هردو که از اتاق کار مخصوص سرهنگ بیرون آمدند، مریم خانوم بلافاصله با دیدنشان برخاست. سرهنگ که سوال مریم خانوم را پیش‌بینی کرده بود، با خوش‌رویی گفت:
    - نگران نباشین، چیزی نمونده دیگه. یکم دیگه می‌گیریمش.
    - خدا خیرتون بده. خدا سایتون رو از سر خونوادتون کم نکنه. مراقبش باشین.
    سرهنگ چشم‌هایش را مطمئن روی هم گذاشت و با گام‌هایی نظامی‌وار و استوار دور شد‌. تکین سرش پایین بود، حرف مریم خانوم تلخ نبود اما کنایه داشت. نبود پدر یاس از حرف‌های مریم خانوم هم می‌بارید.
    چه‌قدر تاب این جای خالی می‌توانست سنگین باشد! و باری که مریم خانوم به دوش می‌کشید کمی شانه‌های مردانه می‌طلبید.
    تکین حال و روز این روز‌های مریم خانوم و اوضاع فشارش را می‌دانست برای همین سمت مغازه‌ای که آن حوالی دیده بود رفت تا آبمیوه‌ای چیزی پیدا کند و بگیرد. در سرش هزار سودا بود و گویی گام‌هایش باخبر از افکار مشوش‌اش بودند که خودکار مسیر را طی می‌کردند.
    دو ساعتی گذشته بود و هنوز به موعدی که با برهان مقرر کرده بودند، چند ساعتی مانده بود. اما گویی ثانیه‌ها روی دوش تکین تلنبار شده و سنگینی می‌کردند که این‌قدر زمان سخت می‌گذشت. می‌خواست کاری کند و در این شرایط بزرگ‌ترین کار این بود که در واقع هیچ‌کاری نکند! اما مگر می‌توانست دست روی دست بگذارد؟
    مریم خانوم تسبیح در دست گاهی ذکر می‌گفت و گاهی قرآن کوچک جیبی‌اش را می‌خواند. صفحاتش برجسته و پف کرده شده بودند، رد سیلاب اشک‌های مریم خانوم بود که آن‌ها را به این وضعیت انداخته بود‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    با شروع ساعت شش عصر، زمان عملیات فرا می‌رسید. تکین فرمول خاص را در دست داشت و عزم کرده بود آن را به برهان بدهد. هر چند می‌دانست برهان با دیدن این کاغذ...
    با بدرقه‌ی مریم خانوم و رد شدن از زیر قرآن کوچک جیبی‌اش همراه چند مأمور دیگر به راه افتاد‌. سوار ماشین یاس شد‌. از آینه‌ی ماشین می‌توانست مأمورین را ببیند که با لباس‌های مبدل و ماشین‌هایی که کاملاً عادی بدون این‌که در چشم کسی بیاید دنبالش با فاصله می‌آیند. می‌دانستند برهان خودش به این مکانی که مشخص کرده بود نمی‌آید برای همین عده‌ای همراه تکین سر قرار می‌رفتند و عده‌ای دیگر سمت جایی که برهان به عنوان مخفی‌گاه انتخاب کرده بود‌ می‌رفتند.
    درست زیر پل هوایی که عکس تبلیغاتی نصب شده را داشت متوقف شد‌. نیرو‌های پلیس را در نزدیکی خود نمی‌دید اما در همین حوالی مراقبش بودند. طولی نکشید که موتوری رسید و مردی کلاه کاسکت به سر با لباس مخصوص موتور سواران کنار ماشین یاس متوقف شد. تکین شیشه را پایین کشید.
    - از کجا مطمئن بشم بعدش ولش می‌کنین؟
    - راه دیگه‌ای نداری. خودت شرط رو قبول کردی.
    - ولی اگه...
    - اگه پشیمونی می‌تونی بری.
    نه‌نه. خیلی خب وایستا الان بهت میدم.
    تکین سمت داشبورد خم شد. مرد ناشناس با صدایی که بم شده بود گفت:
    - بهتره زرنگ بازی به سرت نزنه که من از تو زرنگ ترم!
    تکین اسلحه را به‌آرامی سرجایش گذاشت و سر بلند کرد تا به مرد نگاه کند. کلت کوچک مشکی‌رنگی را زیر آستین لباسش طوری گرفته بود که مشخص نشود و مستقیماً سر تکین یا مغزش را اشاره گرفته بود.
    - فکر کنم به من زنده احتیاج داشته باشی تا اون فرمول رو پیدا کنی!
    مرد با این حرف کمی عقب کشید و آستین لباسش را مرتب کرد. تکین دوباره سمت داشبورد خم شد و جعبه‌ی مشکی را برداشت. کاغذی که درون جعبه بود بی‌هیچ شک و شبهه‌ای همان فرمول خاص مخصوص بود اما می‌دانست که بعد از باز کردن جعبه بهت زده خواهند شد.
    آن را سمت موتور سوار گرفت. مرد موتور سوار پوزخندی زد و آن را در کاپشنش جاسازی کرد. سمت تکین خم شد و آدرس برهان را گفت.
    - چرا داری بهم میگی؟ چرا می‌خوای کمکم کنی؟
    - من از اولشم نمی‌خواستم وارد این بازی بشم. نمی‌خواستم به یاس صدمه‌ای برسه... حواسم بهش بود ولی... بهتره بری قبل از این‌که اتفاقی براش بیفته. برهان خیلی ازش کینه داره.
    - یعنی‌چی؟ چه اتفاقی بیفته؟ درست حرف بزن چی‌شده چرا..
    - راه من از برهان جداست. برو، پیداش کن.
    موتور سوار ناشناس به راه افتاد و با سرعت بین ماشین‌ها لایی می‌کشید و حرکت می‌کرد. ماشین‌هایی که محتوی آن‌ها مأموران خبره‌ی مخصوص بودند به دنبالش روانه شدند. تکین با بهت به مرد نگاه می‌کردکه دور میشد، دیگر وقت تعلل نبود. به‌سمت آدرس رفت. هر چند قبلاً این آدرس را پیدا کرده بودند اما سرهنگ دقیقش را به تکین نمی‌گفت، می‌دانست که به آن آدرس که رود و کله خراب‌بازی در خواهد آورد. عاشق بود دیگر، مجنون و دیوانه!
    موتور سوار گاز می‌داد و هر از گاهی به آینه‌های کنار موتورش نگاه می‌کرد. می‌دانست پلیس‌ها در تعقیبش هستند، باهوش‌تر از برهان تراب بود. تلفنش بی‌وقفه زنگ می‌خورد و بی‌آن‌که نگاهش کند قطعش می‌کرد. لحظه‌ای بعد دکمه‌ی روی هندزفری‌اش را فشار داد و تماس متصل شد.
    - به خدا می‌کشمت. یاس و این ساختمون رو به آتیش می‌کشم! می‌کشمت برسام اون فرمول رو بیار! برسام می‌کشمت!
    برهان بود که پشت خط عربده میزد و خط‌و‌نشان می‌کشید. برسام می‌دانست برهان دیوانه‌تر از هرچیزی است که فکرش را بکند. اما این را هم می‌دانست که تا چند لحظه‌ی دیگر مأموران مثل مور‌و‌ملخ می‌ریزند و احاطه‌اش می‌کنند، پس کاری از جانبش بر نمی‌آمد. خونسرد پاسخ داد:
    - باشه هرکاری می‌خوای بکن‌.
    - صبر کن قطع نکن، فکر می‌کنی من انقدر احمقم که بی‌گدار بزنم به آب؟ فکر کردی فقط یاس اینجاست؟ اگه بشنوی مسـتانه جانت دو طبقه بالاتر روی میلگرد‌ها بسته شده چه حالی میشی؟ دوست دارم قیافت رو ببینم!
    برسام مکث کرد. حرف در دهانش خشکید. آن دخترک تخس اما معصوم در این ماجرا نقشی نداشت، آن دخترک تخس را به زور وارد این بازی کرده بود اما حقیقت این بود که هیچ‌گناهی نداشت. همه‌ی این‌ها زیر سر برهان بود! برهان بود که با ترساندن مسـتانه از کشتن یاس وادارش کرده بود خیلی چیز‌ها را از کارخانه و یاس به او بگوید. با صدایی غضبناک در حالی که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد غرید:
    - دارم میام!
    تماس قطع شد. دلش می‌خواست تلفنش را محکم روی زمین بکوبد اما هنوز با آن کار داشت‌. پلیس‌ها کم‌کم به برسام می‌رسیدند، یکی دوتا هم نبودند که بتواند غالب آن‌ها شود. شماره‌ای را گرفت و هنزفری‌اش را کمی جابه‌جا کرد، پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد.
    - بله؟
    - ببین من نمی‌دونم تو کی، هرکی هستی می‌فهمی عشق یعنی‌چی، خواهش می‌کنم ازت بگو برن باید برم تو اون ساختمون! اگه دیر برسم برهان اون ساختمون رو آتیش می‌زنه، باید با هم بریم! بهشون بگو برن بعد از عملیات من خودم رو تسلیم می‌کنم!
    - چی میگی! آتیش می‌زنه؟ چ...
    - وقت رو تلف نکن زود باش! بعدش راه بیفت دنبال من .
    و تماس را خاتمه داد. دوستش داشت اما نه به اندازه‌ی یاس...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تکین زود به خودش مسلط شد و از بهت بیرون آمد. مسیرش را سمت دیگری کج کرد تا به مرد موتور سوار برسد. سریع با سرهنگ تماس گرفت و از او خواست که به نیروهایش بگوید تا با مرد موتور سوار کاری نداشته باشند. ماجرا را که برای سرهنگ تعریف کرد سرهنگ قبول کرد. چند لحظه‌ی بعد همان ماشین‌ها که دور برسام را احاطه کرده بودند از سرعتشان کاستند اما از دور موتور سوار دور نشدند. سرهنگ به آن‌ها دستور داده بود تا همچنان تعقیبشان کنند و مراقبشان باشند، همچنین با گردان آتش نشانی و آمبولانس هم تماس گرفته بود. هر اتفاقی ممکن بود بیفتد... هر اتفاقی!
    تکین آن‌قدر گاز داد که بالاخره به مرد موتور سوار رسید‌. کنارش به موازات موتور حرکت می‌کرد. شیشه‌ی کنارش را که پایین کشید مرد موتور سوار با داد گفت:
    - این‌طوری نمی‌رسی پیاده شو با این موتور بریم.
    تکین مردد سر تکان داد و کنار اتوبان متوقف شدند. برسام برای چند هزارمین بار خودش را لعنت کرد که این مکان که چندین متر با ساختمان نیمه‌کاره فاصله داشت را انتخاب کرده بود.
    مأموران پشت سرشان بیسیم به دست شده و تمام اتفاقات را مو به مو گزارش می‌دادند.
    تکین که پشت موتور نشست با سرعت باد به راه افتادند. در این مدت نبود یاس تکین بارها در ذهنش آن دو مرد گروگان‌گیر را سلاخی کرده و به روش‌های مختلف به قتل رسانده بود، هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد که روزی سوار بر ترک موتور کسی شود که یاسش را ربوده.
    چند دقیقه که گذشت فضای دیدشان را جاده‌های بی‌آب و علف خاکی و ساختمان‌های فرو ریخته یا نیمه کاره پر کرد. داشتند به مکان مورد نظر نزدیک می‌شدند.
    جلوی ساختمانی بلند اما نیمه کاره متوقف شد.‌
    همه جای ساختمان را دود و آتش برداشته بود. آدم‌های کمی که دور ساختمان نیمه کاره جمع شده بودند، از دور تنها چیزی که می‌دیدند رنگ شعله‌ی نارنجی قرمز آتش و دود‌های غلیظ حاصل از آن بود که به بالا می‌رفت.ماشین‌های آتش‌نشانی، آمبولانس و ماشین‌های پلیس آن حوالی پارک شده بودند. آتش‌نشانان در تقلا بودند برای خاموش کردن آتش، اما وقتی به نتیجه‌ای نرسیدند، تلاش‌هایشان را کم‌تر کردند؛ این تنها ساختمان نیمه‌کاره بود و فکر می‌کردند تمام آن افراد که به گزارش پلیس آنجا بودند، دستیگر شده‌اند. پس دیگر دلیلی نبود برای زدن به دل آتش مهیب و هولناکی که به پا خواسته بود. از طرفی ساختمان چند لحظه یا مدتی دیگر فرو می‌ریخت و تقلا بی‌فایده بود‌. تنها سعی می‌کردند شدت آن را کمی بکاهند‌. رقـ*ـص شعله‌های نارنجی آتش در فضای تاریک شب شاید خواستنی بود اما در دل تکین چیزی جولان می‌داد که ...
    ***
    سرش را روی زمین سیمانی سرد زمین گذاشته بود، بی‌صدا شانه‌هایش می‌لرزید. کسی چه می‌دانست گاهی حتی آسمان هم بی‌صدا می‌بارد، گاهی حتی آسمان هم در برابر زمین سر خم می‌کند، کسی چه می‌دانست، کسی از آسمان دل آبی یاس خبر نداشت. اما گویی امروز زمین و زمان کمر بسته بودند که با درد‌هایشان دوره‌اش کنند.
    درد؛ این کلمه‌ی سه حرفی چیزی نیست که هیچ‌وقت وجود نداشته باشد، هرجا پای زندگی در میان باشد گویی پر سیمرغش را آتش زده باشند، به زودی در حوالی‌ات پیدایش می‌شود. درد را می‌گویم . واژه‌ای که آه از نهاد همه برآورده و گاهی اشک‌های مظلومانه‌ی اشرف مخلوقات خدا را جاری ساخته. کسی چه می‌دانست؟ کسی حتی فکرش را هم نمی‌کند که درست وقتی همه‌چیز بر منوال پیش می‌رود به یک‌باره ورق برگردد و این‌بار دنیا باشد که یکه‌تاز بر روح و روانت بنوازد و غم بنوازد و بنوازد.
    گاهی آدم دلش می‌خواهد کسی باشد برای دلش، برای حال و هوایش، نه اصلاً فقط برای خودش مرثیه‌ای بخواند. و عجیب یاس همه تن خواستار این مرثیه بود.
    نور چراغ آبی و قرمز فضای تاریک اتاق را پر کرده بود. صدای خش‌خش بیسیم روحش را می‌خراشید، شاید هم جانش را ، نه این نمی‌توانست پایان باشد، نباید این‌بار این‌گونه دفترش نوشته میشد. می‌توانست کم‌کم گرما را حس کند. کاش کسی بود، آرام می‌آمد، دفتر زندگی‌اش را طوری دیگر می‌نوشت و بعد هم می‌رفت. اصلاً نمی‌خواست بماند، فقط می‌آمد و ... ! مراسم کاش و کاش گفتن‌هایی که همیشه آدم‌ها بعد از پشیمانی و حسرت برگزار می‌کردند این بار نصیب یاس شده بود.
    چشمان پر اشکش زیر نور قرمز و آبی که یک در میان در اتاق پخش می‌شد می‌درخشید. درست چند لحظه بعد صدای شلیک گلوله‌ای بود که با هق لجبازی که سد بغض گلویش را شکسته، یکی شده بود. پارچه‌ی سیاهی که دور دهانش بسته بودند مانع از این میشد که حتی جیغ خفیفی بکشد. دست‌هایش مدت‌ها بود که از بی‌رحمی و گره محکم طناب دورش سرخ و زخم شده بود. هر از گاهی جلوی دیدگانش سیاه و تار میشد. برهان قبل از رفتنش دور دهان یاس را هن بسته بود و بعد رفته بود. کوچکترین درصد احتمالی برای فرار و رهایی یافتن برای یاس نگذاشته بود.
    سرش از ضعف و گرسنگی گیج می‌رفت‌. بوی سوختگی و دود‌ و غبار در مشامش جمع شده بود و به این ضعف شدت می‌داد، کربن دی اکسید و مونوکسید معروف کم‌کم دوره‌اش می‌کردند
    برای گرفتن جانش.
    یاس زیر بار زور که نمی‌رفت! حال با این مقاومت کردن‌هایش نگذاشته بود جانی در تنش بماند.
    صدای آژیری که می‌آمد، شاید اگر در شرایط دیگری بود خوش‌حالش می‌کرد. اما حال بعید می‌دانست با این دست و پای بسته‌اش، دهان چفت شده با پارچه‌ی دور دهنش و آتشی که از هر سو و هر لحظه بیشتر زبانه می‌کشید، کسی بتواند پیدایش کند یا حتی اگر پارچه‌ی دور دهانش نبرد و می‌توانست فریاد بزند، کسی صدای داد و فریادش را از طبقه‌ی چندم ساختمان بلندی بشنود. راستی طبقه‌ی چندم بود؟ کجا بود؟ حتی این را هم نمی‌دانست. فقط از شکل و شمایل ساختمان مشخص بود که ساختمانی تازه ساخت و نیمه کاره است و از ارتفاعی که داشت احتمالاً بالای هفت طبقه از زمین فاصله داشت. دود و بخار و آتش هر لحظه بیشتر به فضای کوچک اطراف یاس دست اندازی می‌کرد و همه را چپاول کرده بود.
    همه‌جا را آتش و دود فرا گرفته بود و نفس کشیدن را هم سخت می‌کرد. بی‌جان روی زمین دراز شد. همه‌چیز روی پرده‌ای نامرئی در میان آتش و شعله و دود در برابر دیدگانش نمایان شد و در کسری از ثانیه از برابر چشمانش عبور کرد.
    گویی فیلم آن‌ها را می‌دید، آن هم به صورت زنده. تلخ و بی‌رمق لبخند زد.
    حس می‌کرد سرش سنگین شده، برای ثانیه‌ای چشمانش را بست و وقتی چشمانش را گشود چیزی جز سیاهی و حلقه‌ی باریکه‌ای از نور نارنجی آتش نبود. کم‌کم این هاله‌ی باریک نارنجی رنگ هم محو شد و سیاهی ممتدی که حال جلوی چشمانش رخنه کرده بود گویی مثل دفعه‌های قبل که سرگیجه می‌گرفت، قصد تمام شدن نداشت.
    دیگر حتی اکسیژنی برای کشیدن نبود. کم‌کم گرما را در نزدیک‌های صورت خود احساس می‌کرد. پلک‌هایش آرام روی هم افتادند، ضربان قلبش گویی آرام‌تر از قبل کلاویه‌های قلبش را می‌نواخت، درست لحظه‌ای که در خلسه‌ای سنگین فرو رفت، صدای دادش را شنید. قبل از آن‌که کاملاً بیهوش شود به خودش اعتراف کرد، شاید دوستش دارد. شاید هم همین فکر بود که در آخرین لحظات در توهماتش نقش بسته بود. درست قبل از آن‌که به بابا محسنش فکر کند که انتظارش را می‌کشد؟
    صدا باز هم در فضا پیچید و منعکس شد. کسی چه می‌دانست، شاید هم توهم نبود. اما هرچه که بود ، دیر شده بود. یاس چند ثانیه‌ای میشد که بی‌جان روی زمین افتاده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به نزدیک جمعیت رسیدند. برسام می‌خواست جلو برود که با اشاره‌ی یکی از پلیس‌ها محاصره شد. با بهت به اطرافش نگاه می‌کرد. به خودش که آمد پلیس‌ها با خشونت او را گرفته بودند و سعی در دست‌بند زدن به او را داشتند. بلند رو به تکین داد می‌کشید:
    - مگه قرار نشد کاری باهام نداشته باشن؟ لعنتی یکی اون توئه! من باید برم! ولم کنین!
    برسام با دیدن پلیس‌ها و مأموران و ... فکر می‌کرد که یاس را پیدا کرده‌اند. برهان را هم دید که در ماشین پلیس با دست‌بند به دستگیره‌ای که بالای پنجره بود قفل و زنجیر شده بود. پلیس‌ها مستقیماً او را به‌سمت ماشینی که برهان در آن بود، بردند. همین که سوار شد به برهان پرید، اگر می‌توانست و دست‌هایش بسته نبود قطعاً
    زیر‌بار مشت و لگد‌هایش خونین و مالینش می‌کرد. برهان در این اوضاع تنها می‌خندید. تکین با دیدن برهان به‌سمتش آمد.
    - یاس کجاست؟ با توام میگم یاس کجاست؟
    - پیداش کن اگه می‌تونی!
    تکین دیوانه‌وار مشتی روی ماشین زد که چند مأمور به‌سمتش آمدند. به زحمت به خودش مسلط شد، عذر‌خواهی کرد و از ماشین دور شد.
    برسام به‌سختی دستش را در جیب کاپشنش کرد و جعبه را برداشت. حواس چند مأمور به آتش‌سوزی و ساختمان در حال سوختن بود. جعبه را که باز کرد کاغذ را برداشت. به کمک دهانش آن را از کرد و با دیدن محتوای آن ماتش برد‌. شاید هیچ‌وقت این‌قدر رو دست نخورده بود. چندباری زیر و رویش کرد اما به‌جز همان تک کلمه هیچ‌چیز دیگری هویدا نبود. با خودش گفت شاید تکین سرکارش گذاشته باشد اما با دیدن کاغذ و خط و نقش و نگار خاصش مطمئن شد که این کاغذ همان است، هیچ شکی در آن نبود. آن را با حرص روی پای برهان کوبید. آن‌قدر عصبانی شده بود که دیوانه‌وار دستش را که به دستگیره زنجیر شده بود تکان می‌داد و به در و دیوار خودش را می‌کوبید. از طرفی فکرش به ساختمان بود.
    برهان با دیدن کاغذ همانند برسام ماتش برد.
    - یعنی چی؟ این چیه؟ فرمول رو بده!
    - فرمول؟ هه این همون فرموله! به دستش آوردی حالا؟
    طولی نکشید که با هم درگیر شدند، هرچه از دهانشان می‌تراوید نثار یک‌دیگر می‌کردند و هم‌دیگر را زیر سیل هجوم حرف‌هایشان گرفته بودند. هر از گاهی هم تقلا می‌کردند تا چند لگد به هم بپرانند، دست‌هایشان که بسته بود! برهان و برسام آن‌قدر به هم پریدند که در نهایت پلیس‌ها برای این‌که جدایشان کنند در دو ماشین جداگانه آن‌ها را گذاشتند.
    تکین با پلیس‌ها صحبت می‌کرد و مدام از یاس می‌پرسید. خبری از یاس نبود. حتماً پیدایش نکرده بودند. لحظه‌ای بعد صدای داد و بیداد یک نفر بلند شد، همان موتور سوار بود که داد میزد و می‌گفت که یک نفر داخل ساختمان است. از برهان جدایش کرده بودند و در ماشینی دیگر قرار داشت.
    سمت آن‌ها رفت. کنار برسام متوقف شد:
    - یاس طبقه‌ی چندمه؟ کجاست؟ پیداش نکردن.
    - چی؟ یاس رو مگه... مگه...
    - لعنتی میگم بهت یاس کجاست؟
    - طبقه‌ی هفتم. برو تورو جون هرکی دوست داری بهشون بگو یکی داخله! برهان گفت دو تا طبقه بالای طبقه‌ایه که یاس هست، برو.
    تکین پایش را هنوز روی زمین نگذاشته بود که ناگاه ماشینی که با سرعت زیاد نزدیک میشد در همان نزدیکی‌ها متوقف شد، طوری که جمعیت پراکنده شدند تا مردی که دیوانه وار رانندگی می‌کرد، آن‌ها را زیر نگیرد. طوری ترمز کرد که بوی سوختن چیزی و صدای ناموزون کشیده شدن چرخ لاستیک‌ها با زمین آمد. در را با شدت باز کرد و به نحوی خودش را از ماشین بیرون انداخت‌. دیوانه‌وار به‌سمت آتش می‌دوید و داد می‌کشید‌. اسمی را فریاد میزد، صدایش کمی گرفته بود، کسانی که اطرافش بودند کاملاً این را حس می‌کردند، برخی دیوانه می‌خواندنش، برخی مجنون و برخی با تعجب نگاهش می‌کردند. مگر به‌جز دیوانگی است که این گونه فریاد بکشد و به‌سمت دل آتش به خاسته رود؟ آتش‌نشانان مانعش می‌شدند و پس‌اش می‌زدند‌.
    داد می‌کشید و با همان صدای گرفته‌اش التماس می‌کرد که بگذارند برود. هر چه می‌گفت کسی در ساختمان است باور نمی‌کردند، می‌گفتند همه جا را گشته‌اند و کسی در ساختمان نیست. بغض در لا‌به‌لای فریاد‌های گرفته‌اش جولان می‌داد. لحن صدای ملتمسانه‌اش دل هرکسی که اطراف بود را می‌سوزاند و به آتش می‌کشید. به‌سمت صدا چرخیدند. برسام آن را به خوبی می‌شناخت و تکین نه! گویی تقلا داشت وارد شود و اجازه نمی‌دادند.
    - مسـتانه! بذارین برم! توروخدا! مسـتانه!
    چشم‌های برسام گرد شده بود، کسرا اینجا چه می‌کرد؟ اصلاً کسرا از کجا مسـتانه را می‌شناخت؟ با برهان همکاری می‌کرد یا...
    تکین دیگر بیشتر از این معطل نکرد. به‌سمت جمعیت رفت، می‌خواست نزدیک شود که به فکرش رسید اگر نگذاشتند مرد ناشناس وارد شود بی‌شک تکین را هم نخواهند گذاشت، برای همین سرجایش متوقف شد. اطرافش را سریع با نگاهی که سو‌سو میزد از نظر گذراند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به‌سمت ماشین آتش‌نشانی رفته و یکی از لباس‌های مجهز مخصوص را کش رفت. کپسول نسبتاً بزرگی هم برداشت و بعد از آن که لباس‌ها را به تن کرد، به راه افتاد. با سرعت جلو می‌رفت و جمعیت را کنار میزد. بیشتر آن‌ها را نیروی انتظامی و آتش‌نشانی و کارکنان آمبولانس تشکیل می‌داد. قلبش آن‌قدر تند میزد که فکر می‌کرد هر لحظه است که از جایش کنده شده و جایی نزدیک معده‌اش سقوط کند. از جلوی آتش‌نشانان که رد میشد یکی از آن‌ها که گویی فرمانده‌شان بود فریاد زد: کجا؟ کی به تو گفته...
    و صدای بلندش با حرف مرد نیمه‌کاره ماند:
    - دستور از مرکز رسیده. یکی داخله.
    استرس مزمنی وجودش را فرا گرفته بود که کم مانده بود توان وتسلطش را از او بگیرد.
    تکین خودش هم نمی‌دانست این حرف‌ها را از کجا می‌آورد. مجنون بود دیگر، هرکاری برای یاسش می‌کرد.
    کلاه مخصوص آتش‌نشانی که سرش گذاشته بود تا حدودی سرش را می‌پوشاند. محض احتیاط ماسک مخصوصی را هم برداشته بود. منتظر نماند و با همان سرعت به راهش ادامه داد. مرد فرمانده‌ی آتش نشانی با تعجب نگاه می‌کرد:
    - کی به این دیوونه گفته بره تو؟ این کی بود؟
    کسی پاسخی برای جواب دادن نداشت، همه‌ی مأموران یک‌دیگر را نگاه می‌کردند. مرد فرمانده گفت:
    - بالابر رو آماده کنین، اگه واقعاً راست گفته باشه و کسی اون تو باشه زیاد وقت نداریم. باید کمک کنیم. بجنبین بچه‌ها .
    - ولی اگه کسی نباشه...
    فرمانده با داد و عصبانیت گفت:
    - کدوم دیوونه‌ای میره تو دل آتیش وقتی هیچکی توش نباشه؟ بجنب وقت بیست سوالی نیس.
    ضربه‌ای به شانه‌ی مرد زد و او را به‌سمت بقیه‌ی بچه‌ها سوق داد.
    همهمه‌ای به پا شده بود، ماشین‌های پلیسی که برسام و برهان را دستگیره کرده بودند به‌سمت اداره راه افتادند اما هنوز چند ماشین دیگر مانده بود. با کمک مأموران آتش‌نشان بالابر فلزی آماده شد و تا جایی که میشد بالا رفت. مرد فرمانده عقب گرد کرده بود و داشت به ساختمان نگاه می‌کرد. ناگاه داد کشید:
    - طبقه‌ی هفتم، طبقه‌ی هفتم..برین بالاتر تا طبقه‌ی هفتم ببرینش بالا!
    دستور فرمانده مو‌به‌مو اطاعت میشد. لیک آتش از هر سو زبانه می‌کشید و هر لحظه به شدت و سرعت آن افزوده میشد. بوی چوب سوخته و آهن و گچ و سیمان در هم آمیخته شده بود. صدای جلز‌و‌ولز سوختن که آتش به پا کرده بود هم به گوش می‌رسید. یک آتش‌نشان هم در بالابر فلزی منتظر ایستاده بود. چند دقیقه نگذشته بود که صدای داد و فریاد بمی که در صدای آتش محو شده بود به گوش مرد آتش نشان رسید، کمی به‌سمت ساختمان رفت. داد کشید:
    - بیا! بیا این سمت عجله کن! وقت نداریم بدو!
    بلافاصله تکین با جسمی روی دوشش از زیر شعله‌های آتش که زبانه می‌کشیدند بیرون آمد و به‌سمت مرد رفت. یاس بی‌رمق روی شانه‌اش بود.
    مرد آتش‌نشان سریع به کمکش شتافت تا هر دو را سوار کند، مرد یاس را از روی شانه‌اش پایین آورد، سوار بالابر کرد، خودش هم داشت سوار میشد که شعله‌های آتش ناگاه زبانه کشیدند. مرد تعادلش را از دست داد و تنها به پاره سنگی که از ساختمان بیرون زده بود آویزان شد. آدم‌هایی که پایین ایستاده بودند داد و فریاد می‌کردند. بالابر را با احتیاط کمی پایین‌تر آوردند تا جایی که نزدیک تکین شد. با آن که کم در این کار مهارت نداشت و برای همین هم بی‌گدار به آب نزده بود اما شعله‌های آتش مانعش می‌شدند که از مهارت‌هایش استفاده کند. دوره‌اش را در فرانسه دیده بود و حتی کارت داشت. مرد آتش‌نشان بعد از این‌ که از جای دختر مطمئن شد به‌سمت تکین چرخید:
    - با شماره‌ی من دستت رو ول کن .
    تکین که گرد و خاک درون چشمانش رفته و مجبوراً چشم‌هایش را بسته بود گفت:
    - نمیشه، من هیچ‌جا رو نمی‌بینم .
    - من دارمت، بهت گفتم ول کن، من می‌گیرمت.
    با داد گفت:
    - نمی‌تونم، تعادل ندارم.
    مرد مثل خودش داد زد:
    - لجبازی نکن، یکم فقط فاصله داریم، می‌تونم بگیرمت، تو به من اعتماد کن.
    - ...
    - آتیشه شوخی که نداره ول کن لامصب!
    قبل از آن که فرصت کند چیزی بگوید یا باز پاسخی بدهد آتش بیشتر شد و تکین را با شدت به عقب پرتاب کرد. حتی خود آتش‌نشان هم نفهمید چگونه و به چه سرعتی تکین را در هوا گرفت. اگر آتش‌نشان لحظه‌ای درنگ کرده بود قطعاً پخش زمین میشد.
    ماشینی که زیر بالابر بود صبر نکرد تا آن‌ها را پایین بیاورد. تنها با بیسیمی که همراه آتش‌نشان بود به آن خبر دادند که محکم سرجایشان بایستند.
    فرصت پایین آمدن برای آن‌ها فراهم نبود، ماشین حرکت کرد تا از آتش فاصله بگیرد. چند لحظه‌ی دیگر ساختمان فرو می‌ریخت، شاید حتی ممکن بود به علت مصالح زیادی که در انبار وجود داشت منفجر شود و تمامی ساکنان روی بالابر روی زمین پرتاب شوند و صدمه‌ی شدیدی ببینند برای همین با سرعتی نسبتاً تند از آنجا فاصله گرفتند و بلافاصله آتش کل ساختمان را در بر گرفت. تنها چیزی که می‌دیدی آتش بود و بس. آن‌قدر که حتی آوار شدن ساختمان در دل آتش تند و تیز کمی ‌پنهان شده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - یاس؟ یاس کجایی؟ یاس؟
    صدایش را روی سرش انداخته و اطراف را دنبال یاس می‌گشت. بالاخره پیدایش کرد‌. بی‌جان روی زمین افتاده بود‌. روی زانو کنارش نشست:
    - آخ یاس خوب شد پیدات کردم اگه بدونی چقدر دنبالت بودم! دستام رو بسته بودن نمی‌ذاشتن بیام پیشت. وقتی رفتی تنها شدم. یاس من می‌ترسم چرا هیچی نمیگی؟ یاس پاشو.
    - بسه مسـتانه‌. باید بریم.
    مسـتانه سریع سر برگرداند. شخصی سفید پوش را مقابل خود دید.
    - چی؟ کجا باید بریم؟ من یاس ر. تنها نمی‌ذارم! باید بهش بگم که بی‌گناهم، باید بهش بگم که مجبور شدم، باید بگم چون دوسش داشتم...
    - اون صداتو نمی‌شنوه.
    - چی میگی! یاس پاشو.
    اهمیتی به مرد نکرد، پشتش را به او کرد و یاس را تکان داد. در کمال تعجب دستش از جسم یاس رد میشد. چشمانش گرد شده بود و ترس در تک‌تک حرکاتش واضح مشخص بود.
    - نگاه کن. یاس اون پایینه. ساختمون ریخته‌. ببین.
    بلافاصله بعد از حرف مرد ساختمان آوار شد. روی هوا معلق بود. دستش را با حالت بهت روی دهانش گذاشته بود و به پایین نگاه می‌کرد. یاس را روی برانکاردی گذاشته و به‌سمت آمبولانسی که کمی آن طرف‌تر پارک شده بود می‌بردند. برگشت و به مرد نگاه کرد:
    - تو جادوگری؟ چی‌کار کردی یهو ساختمون ریخت؟ چی‌کار کردی که یاس ...
    - مسـتانه! تو...
    دهانش تکان نخورد. در واقع دهانش اصلاً تکان نمی‌خورد، مسـتانه تنها طبق عادت فکر می‌کرد که دهان مرد تکان می‌خورد. این‌ بار گویی صدایش را درون ذهن خودش می‌شنید:
    - تموم شد...
    ناخودآگاه سمت آوار کشیده شد و از میان آجر‌ها و آلات ساختمانی که می‌سوختند جسم خودش را دید که درهم رفته و ... سریع رو برگرداند تا بیشتر از این نبیند.
    این حالت خلسه و بهتی که در آن فرو رفته بود گویی تمامی نداشت. یک لحظه صدایی بلند که به عربده کم شباهت نبود، حواسش را پرت کرد و به آن سمت صدا خیره شد. نمی‌دانست چرا اما حس می‌کرد مدت هاست مرد را می‌شناسد. اسمش کسرا بود نه؟ در دفتر دستک تکین او را دیده بود اما این حس آشنایی فرا‌تر از این حرف‌ها بود. باز روی هوا معلق شد، جایی میان آسمان و زمین گیر کرده بود. نیرویی او را به‌سمت بالا می‌کشید. هاله‌ای سفید بالای سرش دید و چند صدم ثانیه‌ی بعد با قدرت به‌سمت آن هاله‌ی نورانی کشیده می‌شد..
    ***
    کسرا آن‌قدر داد و بیداد کرده بود و عربده کشیده بود که صدایش باریک و بی‌توان شده بود. پرستار به زور آرامبخش را برای چندمین بار در سرمش تزریق کرد. کسرا بی‌رمق با چشم‌هایی سرخ شده به سرمی نگاه می‌کرد که قطره‌قطره از آن فرو می‌افتاد و در لوله‌ی باریکی که به آن وصل بود جاری میشد. صحنه‌ی فرو ریختن ساختمان مدام جلوی چشم‌هایش بود و یک لحظه هم نمی‌توانست آرام بگیرد، البته اگر از اثر قوی آرام بخش‌ها فاکتور می‌گرفت.
    زیر لب زمزمه‌وار برای چند هزارمین بار بی‌رمق تکرار کرد:
    - حتی فرصت نکردم بهش بگم دوسش دارم... چرا بهش نگفتم دوسش دارم؟
    چند لحظه نگذشته بود که سر‌و‌کله‌ی دو مأمور سبزپوش نیروی انتظامی پیدا شد. آمده بودند تا بفهمند این مرد ناشناس که به یک‌باره در میان صحنه حاضر شده کیست و ... دیگر سوالات که شگرد این مأموران است.
    - هی اسم مسـتانه رو می‌آوردی، مسـتانه کیه؟
    کسرا جانش به لبش رسید، درست زیر گردنش آن را حس می‌کرد، زبانش در دهانش مثل چوب خشک شده بود. کاش این مرد نام مسـتانه را به زبان نمی‌آورد‌‌... مسـتانه که بود؟ مسـتانه که بود؟
    چشم به سقف سفید دوخت. ترک‌های ریز سیاهی داشت که زیاد به چشم نمی‌آمد. کسرا در این لحظه هم ترک‌ها را می‌دید و هم ساختمانی که در آنی جلوی چشمانش آوار شد. تلخ با همان صدای خش‌دار گرفته که ناشی از داد کشیدن‌هایش بود گفت:
    - اگه گذاشته بودین برم... الان دنیای من بود...
    ***
    مأمور که وحید ساری نام داشت دستش را محکم روی میز کوبید.
    - بیا اینم فرمولی که دنبالش بودی! چند تا خونواده رو به خاطرش به‌هم زدی؟ چند نفررو خورد کردی؟ تو حتی باعث شدی یه نفر بمیره! چی داری بگی؟
    برهان چیزی نمی‌گفت. سرش به زیر افکنده و به کاغذی که در دستش بود می‌نگریست.
    - حرف بزن! زود باش! جواب من نه، جواب اون خونواده‌ی داغ‌دار رو چی میدی؟ خونواده‌ای که هنوز نمی‌دونن جیـ*ـگر گوشه اشون زیر یه عالمه آوار توی آتیش سوخت و مرد؟ چی بهشون میگی؟ چطوری روت میشه حتی واسه‌ی اعدام جلوشون وایستی؟ به خاطر این؟
    برگه را از دست برهان کشید و در هوا تاب داد. پرونده‌اش را خوانده بود و جرم‌هایش را می‌دانست. زیر نام اعتبارش خیلی کارها کرده بود. آتش بیار معرکه را هم باید به صفحه‌ی آخر پرونده‌اش اضافه می‌کرد، تنها این نبود، چندین صفحه و چیز‌های زیادی باید به انتهایش پیوست می‌داد. این مردک ...
    دلش می‌خواست تا چند نفری که پشت مانیتور به نظاره‌اش نشستند نبودند تا مرد مقابلش را یک دل سیر میزد.
    - تو مردی؟
    دندان‌هایش را محکم روی هم می‌سایید. سرهنگ گفته بود که برای این کار تازه وارد است و بهتر است کس دیگری برای بازجویی بیاید اما گوشش بدهکار نبود. می‌خواست حال که پرونده‌اش را زیر دست دارد خودش هم بازجویی کند، پرونده‌ای که به زور از سرهنگ گرفته بود.
    چند برگه‌ی A4 را مقابلش گذاشت و خودکار آبی را طوری روی میز کوبید که برهان از جا پرید.
    - بنویس.
    مشتی محکم روی میز کوبید و از در بیرون رفت. سرهنگ راست گفته بود، نمی‌توانست...
    برهان با حالی دگرگون و صورتی که به کبودی میزد نیم‌نگاهی به برگه‌ها و خودکار انداخت و سپس به برگه‌ای خیره شد که همان فرمول خاص بود‌. در آن تنها یک کلمه نوشته شده بود:
    « الله»
    ***

    خودمم نمی دونم چجوری ب این سمت کشیده شد
    شکر خدا که اسم قشنگش اومد : )
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    با احساس چیزی روی پیشانی‌اش چشم باز کرد. بلافاصله احساس سنگینی از بین رفت. چشمانش را که باز کرد شدت نور چشمانش را زد. چندبار پلک زد تا بالاخره توانست به آن نور عادت کند. صداها اول بم و گنگ و مبهم بودند و کم‌کم برایش واضح‌تر شدند. پچ‌پچ‌های ریز و صدای پیج کردن (صداکردن) دکتر‌های بیمارستان به گوش می‌رسید. سنگینی چیزی‌ روی صورتش آزارش می‌داد. مردمک چشم‌هایش را حرکت داد و از بین پلک‌های نیمه‌بازش ماسک اکسیژن روی صورتش را تشخیص داد.
    نگاهش را به‌سمت دستش سر داد که سرم و چند سیم باریک به آن وصل بود و کمی در دستش احساس سوزن‌سوزن شدن حس می‌کرد.
    - خوبی؟ یاس به‌هوشی؟ یاسی من رو
    نگاه کن!
    یاس نگاه بی‌رمقش را سمت صدا بر گرداند. هاله‌ی محو تکین را تشخیص داد که با چندبار پلک زدن تصویرش برایش واضح‌تر شد. گویی صدایش را گم کرده بود که بی‌حرف نگاهش می‌کرد. تکین که روی صندلی کنار تخت یاس نشسته بود، کمی به‌سمت جلو به‌سمت یاس متمایل شد. با نگرانی نگاهش می‌کرد.
    زبان مثل چوب خشک شده‌اش را در دهانش تکان داد. بی‌جان چیزی گفت ولی صدایی که شنیده شد چیزی مثل فس‌فس بود. انعکاس صدای بی‌توانی که در ماسک اکسیژن می‌پیچید بهتر از این نمیشد! به زحمت منظورش را به تکین فهماند، تشنه‌اش بود، گلویش می‌سوخت. تکین کمی با فکر نگاهش کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. چند لحظه‌ی بعد با دختری سفید پوش به اتاق آمد‌. با دم و دستگاه‌های اطراف یاس کمی ور رفت و همان‌طور که احوال پرسی می‌کرد و بی‌آن‌که منتظر جواب بماند سراغ سوال بعدی می‌رفت، علائم مهم را چک می‌کرد.
    - خب یاسی خانوم می‌تونی حرف بزنی؟ چیزی یادت میاد؟
    یاس دستش را به‌سمت ماسک دور دهانش برد که دست دخترسفید پوش که گویی دکتر مراقبش بود روی دستش قرار گرفت.
    - خب، فقط می‌خواستم مطمئن شم هوش و حواست سرجاشه، درسته دیگه؟
    با نگاهی شیطنت آمیز به تکین اشاره کرد. یاس خسته‌تر از آن بود که منظورش را بفهمد اما تکین که فهمیده بود سعی در خوردن لبخند نقش بسته‌ی روی لبش داشت. یاس نگاه عاجزش را سمت تکین چرخاند. هنوز چیزی نگفته بود که تکین خودش منظورش را فهمید و به دکتر اشاره کرد.
    - آهان، نه الان که مطمئن شدم حالش بهتره ایرادی نداره، فقط بیشتر از نصف لیوان نخوره. فعلاً یه کم نفس کشیدنش براش سخته باید تحت نظر باشه. خدا رو شکر که سوختگی چندانی هم نداره. چه شانسی آوردی دختر!
    یاس حرکتی نکرد اما تکین تلخ لبخند زد. به این فکر می‌کرد چگونه به یاس بگوید که مسـتانه... مدام خودش را سرزنش می‌کرد، باید کاری برای دوستش هم می‌کرد اما آن لحظه یاسش تمام نگاهش را پر کرده بود. اصلاً نمی‌دانست پیدایش کرده‌اند؟ هنوز نفس می‌کشد یا ...
    لیوان آب را تا نیمه پر کرد و کمک کرد تا یاس نیم خیز شود. ماسک را کمی پایین‌تر کشید و آب را به خوردش داد. لیوان را که روی میز کوچک کنار تخت گذاشت سر‌و‌کله‌ی سرهنگ پیدا شد. تکین به احترام سرهنگ بلند شد و گرم احوال‌پرسی کردند. با این که سرهنگ جدی و خشک می‌نمود اما نگاهی مهربان داشت.
    - بهترین خانوم عنقا؟
    یاس آرام سر تکان داد. مردی که کنارش ایستاده بود بسیار ناآشنا می‌نمود و اگر هم جایی دیده بود او را به یاد نمی‌آورد. اما از لباس‌های سبز تیره و درجه‌های ستاره‌ای روی شانه‌هایش مشخص بود که مربوط به نیروی انتظامی است، نمی‌دانست با این تعداد ستاره چه مقامی دارد اما از سن و سال‌دار بودن مرد حدس می‌زد که آدم مهمی باشد.
    - خب به نظر می‌رسه الان وقت مناسبی برای پرس‌و‌جو نباشه. می‌ذاریم برای یه وقت بعد، ولی شما همراه من بیاین باید صحبت کنیم.
    سرهنگ دستش را به شانه‌ی تکین زد و دنبال هم از اتاق بیرون رفتند.
    یاس هنوز گرم خواب نشده بود که صدای مریم خانوم، گرم و دلنشین در جانش نفوذ کرد و نشست. چشم‌هایش را سریع باز کرد و به‌سمت راستش چرخید.
    - الهی مادر قربونت بره، الهی مادر برات بمیره عزیز دلم! چی به روزت آوردن مامان جان؟
    چشم‌های یاس از شوق هلال شده بود و با دلتنگی که داشت، سیر مریم خانوم را نگاه می‌کرد. نیم‌خیز شد و در آغـ*ـوش مادرش فرو رفت.
    - چی کار کردن باهات مادر؟ سرت چی شده؟
    یاس با یادآوری ضربه‌ی محکمی که به برهان زده بود نیمچه لبخندی زد. ماسک روی صورتش را برداشت و با صدایی پچ‌پچ مانند گفت:
    - حال یکی رو گرفتم.
    مریم خانوم با اخم ماسک یاس را سرجایش برگرداند و یاس را وادار کرد دراز بکشد.
    - رفتم برات کمپوت سیب و گیلاس گرفتم. این پسره تکین برات آبمیوه و کمپوت گرفته بود، ولی گفتم بچم یاس گیلاس و سیب بیشتر دوست داره. یه کم بخوری زود جون بگیری.
    مریم خانوم گوشه‌ی چشمش اشکی بود اما خوشحال بود که همه‌چیز تقریباً به خوبی تمام شده بود و دیگر از شر برهان خلاص شده بودند. دست‌هایش بالا برد و با صدای بلند گفت:
    - خدا رو شکر که بالاخره همه‌ی این اتفاقا به خوبی تموم شد!
    یاس هم در دل خدا را شکر کرد اما نمی‌دانست همه‌چیز آن‌طور هم که فکر می‌کند خوب تمام نشده‌. هنوز نمی‌دانست که...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    فصل آخر
    صدای یاسین کل فضا را گرفته بود. چند لحظه بعد سر‌و‌کله‌ی با کلاه نقش و نگاردار سبز و ردای مشکی بلند و لباس‌های تیره پیدا شد. میکروفون به دست گرفته بود و چند ثانیه‌ی بعد شروع به خواندن مرثیه‌های خاص سر قبر کرد. صدای شیون و زاری بود که با بلند شدن صدای سوزناک مرد شدت گرفت. قلب یاس با این صداها محکم در هم کوبیده و فشرده میشد.
    لحظه‌ای خاطرات رهایش نمی‌کردند. چهره‌ی معصومانه‌ی مسـتانه مدام مقابل چشمانش بود. و صدایش... آخ از صدایش که بیشتر از خاطره‌هایش جولان می‌داد و یاس را حسابی در خلسه فرو بـرده بود. مسـتانه با آن چادر مشکی‌رنگش، کک‌ و مک‌های ریز روی گونه‌اش که چهره‌اش را دوست داشتنی می‌کرد، چشمان ریز اما کشیده و حالت‌دارش، انبوه مژگان بلندش،‌ صورت کشیده‌اش ، بینی سر راست قلمی خاصش که گویی ستون صورتش بود آن‌قدر که به صورتش می‌آمد، چانه‌ی دو تکه‌اش و لب‌های کوچک یاسی رنگش‌...
    مگر میشد شیطنت‌هایش را فراموش کرد؟ صدای مادر مسـتانه شاید گوش‌خراش به نظر می‌رسید، اما بیشتر از همه دلخراش بود.‌.. و شاید هم جگر‌‌خراش!
    - ‌ای خدا عجب غلطی کردیم کاراگاه بازیمون گل کرد اومدیم کمک این تهی مغز! خدایا خودت من رو نجاتم بده، الان معلوم نیس مامان و بابام چه‌جوری نگرانم شدن! حتماً تا پزشکی قانونیارم گشتن!‌ای وای خدایا!
    - مستان؟ من مثلا رئیستما! یه کم الکی رعایت کنی بد نیست!
    - رئیسم بودی! الان که توی شرکت نیستیم، اصلاً رئیسم هستی الان چی‌کار می‌خوای بکنی؟ الان رئیس بودنت چه فایده‌ای داره؟ وقتی قراره تو این دخمه‌ی تاریک بمیریم؟ اصلاً هیچ‌فکر کردی اگه اینجا جن داشته باشه چی؟
    غر زدن‌هایش وقتی دوتایی برای کارآگاه بازی رفته بودند...
    - مستان اینجا تابلو نداره! الان کجاییم؟تو راه رو بلدی؟
    - ‌ای وای! بیچاره شدیم. خدایا خودت نگاه کن بگو! این چی بود آخه آفریدی! اصلاً این رو آفریدی من رو چرا نزدیک این آفریدی! بدبختی پشت بدبختی! میشه تو گینس ثبتش کرد! بدبخت‌ترین روز زمین! فقط مونده یه دسته گرگی شغالی روباهی ماری چیزی بیان امروز شامشونو با ما تأمین کنن! این گوشیم که نه آنتن میده نه به اینترنت وصل میشه جی.‌پی.‌اس بزنیم نه شارژ داره درست و حسابی! فقط مونده بنزین تموم بشه!
    - مسـتانه جان عزیزم میشه انقدر بلاهای مختلف رو منو‌وار و پیشنهادی صاف نزاری کف دست خدا؟ همینمون مونده فقط تو این شرایط! جای دعا کردنشه که از این بر بیابون راحت بشیم نشسته داره ...
    صدای ترک‌ترک مرجان سالار مسـتانه همان پژوی دویست و شش‌اش برخاست. ماشین چند بار به شدت تکان خورد و به یک‌باره ایستاد. بوی سوختگی ریزی درون ماشین پیچید. یاس نگاهی به مسـتانه انداخت و بعد صاف نشست. انگشتانش را چنگ‌وار به روی لپ‌ها و گونه‌هایش می‌کشید تا خودش را کنترل کند. آخر نتوانست تاب بیاورد و بلند گفت:
    - تو که دست به دعات خوبه یه دعام بکن الان زمین باز بشه زلزله بیاد همین‌جا فرو بریم چندین سال بعد به عنوان سنگواره‌های تاریخی پیدامون کنن!
    نفرین کردن هایش... خاطره‌هایش گویی در نمایش روی پرده‌ی فرضی مقابل چشمان یاس مسابقه گذاشته بودند.
    نصفه شب زنگ زدن‌ها و...
    مگر میشد فراموشی گرفت؟ مگر به همین راحتی‌ها بود؟ دلش برای آن موجود منفور غرغروی تخس تنگ شده بود.‌ گویی هنوز در مخیله‌اش نمی‌گنجید، حرف‌های تکین و سرهنگ و بقیه را باور نمی‌کرد. نمی‌توانست‌‌... مسـتانه تنهایش نمی‌گذاشت... مسـتانه کسی نبود که رفیق نیمه‌راه باشد، پای یاس می‌ماند حتی اگر قرار بود دعواو سرزنش‌های پدر و مادرش را به جان بخرد.
    نگاه سرد یاس میخ اسم مسـتانه بود که روی پلاکارد مشکی بالای خاک گذاشته بودند. و عکسی که کنارش قرار داشت و روبانی مشکی...
    - یاس میگما من وصیت می‌کنم وقتی مُردم من رو مومیایی کنن.
    - حالا چرا مومیایی؟
    - خیلی با کلاسه دیگه!
    - اینم می‌دونی که برای مومیایی کردن اعضای داخلی و هرچی دل و روده‌ی آدمه بیرون میارن می‌ریزن تو یه کوزه به جاش توی بدن قیر پر می‌کنن که بدن مومیایی شده بیشتر سالم بمونه؟
    مسـتانه با چشم‌هایی قلمبه شده و دهانی نیمه‌باز با لحنی ترسیده سریع گفته بود:
    - حالا که فکر می‌کنم بگو همون کفنم کنن. خیلی به صرفه تره! تازه سفیدم هس مثل فرشته‌ها میشم!
    قطره‌ی درشت اشکی از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌ی چپش غلطید. تکین نفسش را به بیرون فوت کرد. از صبح با نگرانی یاس را می‌پایید که خشک و بی‌حرکت مثل مرده‌های متحرک می‌نمود. نگاه سردش تکین را بیچاره کرده بود. مدام به سر و گردن و صورتش دست می‌کشید. هر کاری کرده بود طی این چند روز تا یاس به گریه بیفتد اما فایده‌ای نداشت. نگاه سرد و یخی یاس مُهر ناامیدی را بر قلب تکین می‌کوبید.


    بچه ها به طرز عجیبی حس می کنم دارم گند می زنم این پارتای اخر یکم دارن منحرف می شن از اونی ک تو ذهنمه
    عاقا بیاین کمک
    خدایی بیاین بگین کدوم قسمتا خاطره ی مسـ*ـتانه و یاس براتون خنده دار تر بود؟ یا کجاهاشو بیشتر دوست داشتین؟
    پارت های مسـ*ـتانه خیلی مهمن و من دارم ب بدترین شکل گند می زنم .
    فکرمم درگیر کنکوره بچه ها به یاری من بیاییییننن خوههشششششش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - بله دیگه! شما پولدارین این چیزا براتون عادیه!
    زانوهای یاس گویی دیگر تحمل وزنش را نداشتند که خودسرانه لرزیدند و قبل از آن که یاس را پخش زمین کنند، تکین روی هوا یاس را گرفت.
    - یاس خوبی؟ من رو نگاه کن! بیا یه کم آب بخور!
    یاس کمی تکین را نگاه کرد و دوباره خیره‌ی قبر شد. چیزی نمی‌گفت، چند وقتی بود که هیچ کلمه‌ای به زبان نمی‌آورد. چقدر عجیب ساکت شده بود. هر چقدر می‌خواست تا تمام این اتفاقات را باور نکند قبر مقابلش خطی می‌کشید روی تمام تصورات و تلاش هایش‌.
    - خانوم مدیر‌‌‌... خانوم مدیر؟ یاسو؟ یاسی؟ یاس؟
    و بعد صدای خنده‌ی شیطنت آمیز مسـتانه‌‌... یاس به آغـ*ـوش تکین تکیه زد. پناهگاه جدیدش را دوست داشت. این مرد تکیه‌گاه این چند روزش شده بود و شاید هم... تمام روز‌هایی که فکرش را نمی‌کرد!
    سکوت تلخش تنها یک دلیل داشت، دیگر مسـتانه‌ای نبود که او را به حرف بیاورد، مسـتانه‌ای نبود که با هم سر موضوعات مختلف سر‌و‌کله بزنند، مسـتانه‌ای نبود که مثل آچار پیچ گوشتی بیشتر کارهای کارخانه را برایش حل کند. چقدر این حس عجیب این روزهایش برایش آشنا می‌نمود، همان حس سردی و تلخی عمیقی که وقتی بابا محسنش رفت تمام زندگی‌اش را در بر گرفت. غم عمیقی که از گوشه و کنار زندگی‌اش رخ نمایی می‌کرد.
    صدای گریه‌ها که بیشتر شد تکین دیگر منتظر نماند. نگاهی به مریم خانوم انداخت و به یاس اشاره کرد. مریم خانوم منظور تکین را فهمید. سر تکان داد و صبورانه کنار مادر مسـتانه نشست تا کمی آب به خوردش دهد و آرامش کند.
    تکین بازوی یاس را گرفت:
    - بسه دیگه یاس، بریم.
    یاس پاهایش را تقریباً روی زمین می‌کشید تا به دنبال تکین برود‌. از سر تا پایش غم می‌بارید‌. هنوز کاملاً از قطعه‌ی سیصد و هشت خارج نشده بودند که یاس متوقف شد‌. صدایی متوقفش کرده بود.
    - یاسی؟ یاس منگولا؟ یاسو؟ بسه دیگه بابا! مگه من مردم این جوری ماتم گرفتی! من که هستم!
    سریع به عقب برگشت و با دیدن مسـتانه مات شد.
    - بابا دختر پدر خودت و اون بدبخت بیچاره رو دراوردی! نکن این کارا رو تکین نمی‌گیرتت می‌ترشی ها!
    یاس بی‌رمق لب زد:
    - مستان؟

    - جان مستان؟ نبینم این شکلیت رو رفیق؟ چرا شبیه این آدم برفی‌های وا رفته‌ی آخر زمستون شدی!
    - تنهام نذاشتی مگه نه؟
    از صدای یاس ضجه نمی‌بارید؟ بغض بود که بر گلویش حکومت می‌کرد و صدایش را خراش می‌داد.

    - از پیشم نمیری مگه نه مستان؟
    - یاس نکن دیگه! جایی نمیرم که دیوونه من همین دور‌‌ و‌ ورام! خیلی کیف میده که تو من رو نمی‌تونی ببینی ولی من می‌بینمت!
    یاس با بغض بیشتری صدایش کرد. چشم‌هایش سرخ شده بودند:
    - مستان؟
    - یاس من رو می‌بخشی؟ بگو که من رو بخشیدی! یاس میشه منو ببخشی؟ من ... من به خاطر تو به خاطر خونوادم‌‌... مجبور شدم. میشه من رو ببخشی؟
    چهره‌ی شاد مسـتانه گرفته و درهم شده بود. با حالت خاصی یاس را نگاه می‌کرد.
    - یاس دیگه باید بری. بگو من رو بخشیدی بذار آروم بگیرم! خستم یاس! بگو من رو بخشیدی؟ یاس؟ یاس؟ یاسی؟
    صداهای گنگی می‌شنید‌. چشم باز کرد. از صورتش آب چکه می‌کرد. تکین بالای سرش خم شده بود و نگاه نگران و بی‌تاب و ملتهبش را به چشمام یاس دوخته بود. آن‌قدر صدایش کرده و سر و صورتش را آب ریخته بود تا بالاخره به هوش بیاید. یاس اطرافش را از نظر گذراند، روی صندلی پشت ماشین دراز کشیده بود. تکین که چشم‌های باز یاس را دید و کمی خیالش راحت شد در را با حتیاط بست و پشت فرمان نشست. با یاس صحبت می‌کرد ولی انگار با در و دیوار حرف میزد! روی صحبتش با یاس بود ولی یاس انگار هیچ‌چیز نمی‌شنید. از جایش بلند شد و از پنجره به بیرون خیره شد. به همان جایی که چند لحظه‌ی پیش مسـتانه ایستاده بود. دستش را روی شیشه‌ی پنجره گذاشت طوری که انگار می‌خواهد خود مسـتانه را نوازش کند. صورتش دوباره خیس شده بود ولی از باران ممتد اشک‌های خودش. مدام نگاهش را نوسانی می‌چرخاند ولی مسـتانه را نمی‌دید. ناخودآگاه بارها و بارها زیر لب اسمش را تکرار کرده بود.
    - یاس؟ یاس؟ یاس ببینمت! یاس بسه! یاس...
    - حتی نذاشتی بغلش کنم... نذاشتی برم سمتش بغلش کنم... ندیده بودمش... چقدر بود ندیده بودمش... نذاشتی بغلش کنم. نذاشتی بهش بگم چقدر دوسش دارم نذاشتی بهش بگم ... بخشیدمش!
    تکین از صدای پر بغض و خش‌دار و در عین حال گرفته‌ی یاس به عجز آمده بود. تاب تحملش را نداشت و این روز‌ها چقدر تنهایی باید تکیه‌گاه میشد. چقدر تنهایی باید بارکش درد‌ها و مشکلات میشد.
    «تو میری و من شدم بارکش خاطره ها...»
    یاس بالاخره گریست.. آرام و مظلومانه. در خودش چنبره زده بود گریه می‌کرد. سرش را روی زانوهایش که به پشتی صندلی تکین تکیه زده بود گذاشته بود و گریه می‌کرد‌. دو لکه‌ی بزرگ از اشک روی زانوهایش درست شده بود که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند. کاش قبل از آن‌که دیر میشد می‌توانست بگوید چقدر دوستش دارد...
    «بمون .. دل من فقط به بودنت خوشه... منو فکر رفتن تو می‌کُشه... لحظه هام تباهه بی‌تو.‌.. زندگیم سیاهه بی‌تو نمی‌تونم... بمون...»
    یاس همان‌طور که سرش را روی زانویش گذاشته بود گردن کج کرد و دوباره به همان جا خیره شد. صدایی در گوشش می‌پیچید:
    - خیلی کیف میده که تو من رو نمی‌تونی ببینی ولی من بینمت!
    راست می‌گفت. مسـتانه درست همان‌جا ایستاده بود و با نگاهی غم‌بار به یاس نگاه می‌کرد. دلش هنوز به جایی در این دنیا گیر بود و برای همین رفتن برایش سخت و عذاب قبری که می‌گفتند... اما حال که یاس گفته بود او را بخشیده کمی آرام‌تر شده بود. اما باز هم... دلش برای دوستش، خانواده‌اش، مردی که نمی‌داند از کجا پیدایش شده و عاشق سـ*ـینه چاکش است اما حس می‌کند سالهاست اورا می‌شناسد، و خیلی چیزهای دیگر تنگ میشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا