کامل شده رمان مینو سپنتا انگره | امیدرضا پاک طینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
پارت 49
☆☆☆مسخ فصل☆☆☆
پس با ظهور سایه، اتفاقی شگرف و زیبا به وقوع نشست که باعث بهت و شگفتی جستجوگران شد.
بعد از گذر آفتاب از سر خار بوته‌ها، آنان به تدریج از ساقه سبز شده، از خشکی در آمده و با طراوت گردیدند و گل‌هایی چون تاج شاهی زرین‌کوب بر سر نهادند. در پشت آن نوای آرامِ آب تمام دره را پر ساخت و صدها چشمه‌ی جوشانِ آبِ کم حجم و زیبا از دل زمین یا لابه‌لای تخته سنگ‌ها پدیدار گشتند.
آب‌ها بر کفِ دره روان شدند و سبزه‌ها سربرآورده و لباسی زیبا و مخملین را بر تن عـریـان کوه کردند و هزاران پرنده به منطقه‌ی بهشت مانند اُوژن هجوم آوردند.
فاخته غرق در شوق و شگفتی گفت:
_ اُوژن درگیر طلسمِ کهن و زیبایِ مَسخِ فصل است که با گذر آفتاب و وقوع سایه تغییر حالت داده و از منطقه‌ای بایر و خشک به بهشتی سبز تبدیل می‌شود.
آترس در جهت جویبار روان آب حرکت کرد، در کنارش نشست و جرعه‌ای از آن نوشید و گفت:
_ غذا و آب نیز مهیا شد.
خورشید آهسته به غرب رسید و آسمان به سرخی گروید. غروب بر اُوژن چادر انداخت و فرصت فاخته به اتمام رسید. آترس با مشاهده‌ی آسمان و غروب صدا بلند داشت و گفت:
_ فاخته زمانِ رفتن است.
فاخته رخ به سمت آترس چرخاند و گفت:
_ مقداری دیگر مرا همراهی کن.
آترس گفت:
_ از زمانِ خوردن غذایمان تا به اکنون ساعت هاست در حال راه رفتن هستیم، حداقل بگو به دنبال چه هستی؟
فاخته پریشان حال سرش را تکان داد و گفت:
_ نمی‌دانم، نمی‌دانم، من به خواسته‌ی روح آژمان در این منطقه هستم و نبض خواسته‌های او در این مکان بسیار شدید است، باید به او اعتماد کنیم.
باستیان نزدیک آترس شد و گفت:
_ اندکی دیگر می‌مانیم.
آترس سرش را پایین انداخت و بدون حرف به سمت جلو حرکت کرد.
جستجوگران پستی و بلندی‌های دیگر را گذراندند، از پیچ‌ها گذشته تا در تاریکی آسمان در کوه غرق شده و به بن بست رسیدند. صخره‌ای یک دست و بسیار بلند در پهنای وسیع و عظیم، سد راه آنان شد و جستجویشان بی‌نتیجه ماند.
فاخته غمبار و پریشان در ندانستنی کبیر دست و پا می‌زد که آترس نزدیکش شد و گفت:
_ فکر کنم کنون وقت رفتن باشد.
فاخته دستپاچه و عصبی گفت:
_ من متوجه نمی‌شوم، اکنون با تمام وجود آژمان به من ضربه وارد می‌کند، او می‌خواهد که به ما چیزی را نشان دهد.
آترس عصبی رخ از فاخته چرخاند و گفت:
_ بی نتیجه است نمی‌بینی، ما به هیچ رسیدیم.
که باستیان در حالی که چشمانش خون می‌چکید کلام او را قطع نمود و گفت:
_ صبر کنید.

☆☆☆درخت داتام: آفریننده☆☆☆
در این مکان چیز عظیم و شکوهمندی در خفا و نامرئی است. فاخته به سمت باستیان رفت و گفت:
_ (وتاترس، ویلاسو آنز، برا)(چشم من بینا شو).
به ناگاه چشمانش بسیط گردید و گفت:
_ پناه بر خداوندگار، این درخت عظیم و کهن‌سال (داتام) است، دروازه‌ای به شهر گمشده‌ی چکاد. قرن‌هاست که این شهر و دروازه‌ی طلایی‌اش به افسانه تبدیل شده‌اند.
آترس کنجکاو به سمت بانو و فاخته رفت و گفت:
_ من قادر به دیدن آن نیستم، بگویید ببینم آن چگونه است؟
فاخته لبخندی زد و گفت:
_ درخت داتام تنها درخت بزرگ و کبیر آفریدگار است که از عهد نخستین تا به امروز زنده و پابرجاست. تنه و پیکر آن به اندازه‌ی یک کلبه‌ی کوچک است و دروازه‌ای مُدور با درب‌های طلایی در خود جای داده، درب‌هایی که سرداران شهر چکاد به زیبایی بر آن‌ها حک شده است. شاخه‌های بلند و عظیمش به سان موی پریشان در هم تنیده شده و برگ‌های پهن سبز رنگش همه جا را پر ساخته است. میوه‌ی درخت داتام به مانند سیب است اما بزرگ‌تر و خوشبوتر از عطر گل‌های بهاری، آن میوه را شَمینه می‌خوانند. در افسانه‌ها آمده است که درون شمینه به سه رنگ است و هر کس بستگی به حالت درونیش میوه را به دو نیم تقسیم کند، همان رنگ می‌شود. برگ‌های آن پایا و ماندگار سبز است و به محض ریزش، برگی دیگر جایگزینش خواهد شد.
آترس سرش را پایین انداخت و گفت:
_ افسوس، باید درخت زیبایی باشد.
باستیان گفت:
_ نگران نباش ما تو را با خود به شهر چکاد خواهیم برد.
فاخته خندان نزدیک دروازه شد و گفت:
_ دروازه‌ی داتام بدون کلمه‌ی رمز گشوده نخواهد شد، لیکن نه برای ما که قدرت زبان ارواح را در اختیار داریم.
سپس دستانش را بر درب‌ها گذاشت و گفت:
_ (رَن برا) (باز شو).
ناگهان سرداران حکاکی شده بر درب، جان یافته و نیزه‌های عمود در دستانشان را چرخانده و بر زمین نشاندند. از درون درب صدای جابجایی قفل‌ها به گوش می‌رسید و دروازه به آرامی گشوده شد. پرتویی سپید و شدید از پشت دروازه به بیرون سرک کشید و آترس فریاد کشان گفت:
_ ورودی سپید و نورانی را می‌بینم،من یک ورودی می‌بینم.
باستیان لبخندزنان گفت:
_ بیا، امیدوارم که آژمان گزینش سختی را برای ما در نظر نگرفته باشد.

☆☆☆شهر گمشده‌ی چکاد: قلّه☆☆☆
جستجوگران کنجکاو و پرشور از دروازه گذاشته و وارد نور شدند. دروازه در پشت آنان بسته شد و دو سردار نقش بسته بر درب‌ها دگربار نیزه‌های خود را چرخانده و به سمت بالا قرار دادند. فاخته پیش گام، آترس و باستیان نیز در خلف او گام بر می‌داشتند. همچنان چشمان آنان شاهد چیزی به جز نور سپید نبود که آترس گفت:
_ در اندیشه‌ی شما، ما هنوز درون داتام هستیم؟
فاخته گفت:
_ داتام درختی جادویی با قدرتی فراوان و مافوق درک انسانی است. ما کنون در راه شهر چکاد هستیم.
به محض اتمام کلام فاخته، نور کاهش یافت و طاق دروازه‌ی بدون درب در مقابلشان نمایان گشت. طاق نما صبحی دل انگیز در شهری آباد، سبز و پر جنب و جوش را نشان می‌داد.
باستیان نزدیک فاخته که در بُهت و شگفتی ایستاده بود شد و گفت:
_ در این مکان هوا روشن است. خورشید بیرون آمده و صبح است و این به آن معناست که ما بسیار از غرب دور شدیم.
آترس نفسی عمیق کشید، ابروانش را در هم گره داد و دست بر چشمانش گذاشت و گفت:
_ من نمی‌فهمم،به هیچ وجه نمی‌فهمم.
جستجوگران آرام از درون غاری عمیق در دل کوهی پهناور، بیرون آمده و پا به درون شهر مخفی و زیبای چکاد گذاشتند. شهری در محاصره‌ی کوه‌ها و قله‌های رفیع که از چشم آدم زادگان قرن‌ها نامرئی گردیده بود.
چکاد مالامال شده بود از خانه‌های بزرگ و کوچک که یک متر پائین دیوارها را سنگ سپید و مابقی سقف را چوب سرخ رنگ کاج تشکیل داده بود، سقف‌های شیب دار و مستحکم. کاج‌های عظیم، بلند و کهنسال، در اغلب مناطق به چشم می‌آمد که پابرجا و استوار در خاک قهوه‌ای رنگ آن منطقه قیام نموده بودند.
 
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 50
    خیابان‌ها و کوچه‌ها از سنگ‌های گرد و خاکستری رنگی تشکیل و سنگفرش شده بودند و همه جا پر بود از گل‌های بنفش و زیبا.
    سبزه‌ها و علف‌های کوتاه و مرتب شده در مقابل خانه‌ها به چشم می‌آمد و دیوارهای کوتاه و سنگی در گرداگردش کشیده شده بود.
    کل ساخت شهر در شیبی نسبتا تند طراحی گردیده بود که در انتها به قلعه‌ای عظیم و سنگی منتهی می‌شد. ساکنین شهر چکاد، مردمانی آرام و سپید پوست بودند که سرخی گونه‌هایشان به مانند رزهای سرخ می‌نمود. زنان آنان اکثراً با لباس‌های یکدست قهوه‌ای و پیشبند سپیدی در جلوی لباسشان، کفش‌های ساق بلند چرم و کلاه‌های نخی و بنفشی بر سر در شهر خندان حرکت می‌کردند. مردان آن منطقه با شلوارهای قهوه‌ای یا خاکی رنگ و پیراهن‌های سپید و جلیقه‌های مشکی بر روی آن، سوار بر بزی‌های کوهی بزرگ و سپید با ریش و سیبیل‌های سرخ رنگ با تعجب به مهمانان تازه وارد نگاه می‌کردند.
    مهمانان پریشان حال و مضطرب به اهالی شهر و آن منطقه خیره شده بودند و بی هدف به سمت مرکز شهر که با برکه‌ای زیبا و سنگی تزیین شده بود حرکت می‌کردند. صدای زمزمه‌های اهالی، آرام و ضعیف به گوش می‌رسید که سوال کنان از یکدیگر می‌پرسیدند که آنان کیستند و چگونه به این جا آمده‌اند، سال‌هاست که غریبه‌ای به این جا نیامده است. رمز ورود را چگونه یافتند. چطور توانسته‌اند داتام را بیابند. داتام آنان را بی دلیل نیاورده. احتمالاً که زندانبان هستند و با خود زندانی آورده‌اند اما آنان کیستند که از سیاه چاله‌های رامونا( نگهبان عاقل) با خبر هستند.
    مهمانان گوش‌هایشان را تیز نموده و به سخنان اهالی توجه می‌کردند که فاخته گفت:
    _ درود بر اهالی شهر زیبای چکاد، ما به منظور دیدار با سیاهچاله‌ی رامونا به این مکان آمده‌ایم.
    آترس زمزمه‌کنان نزدیک گوش‌های فاخته گفت:
    _ سیاه چاله؟ مکان بهتری را نیافتی؟
    فاخته گفت:
    _ بی دلیل نیست.
    از اهالی چکاد مردی چاق و قد کوتاه با سیبیل‌های بلند و صورتی سپید و لباسی چرمین و مشکی رنگ جلو آمد و گفت:
    _ من نگهبان بخش سطح هستم، درخت داتام بی‌دلیل شخصی را به چکاد هدایت نمی‌کند، با من بیایید شما را به ملاقاتِ نگهبانِ بخش دامنی خواهم برد، او خواهد فهمید که چرا شما خواهان دیدار سیاهچاله‌ی رامونا هستید.
    سپس نگهبان شئ کوچکی از درون جیب شلوارش بیرون آورد و گفت:
    _ عقب بایستید.
    بعد شئ را که مانند سنگ کوچک و سیاهی می‌نمود محکم به زمین زد، ناگهان دود سیاه و غلیظی نگهبان و حیطه‌ی اکناف او را در بر گرفت و وی را در خود غرق کرد.
    پس از گذر چند ثانیه دود کمرنگ‌تر شد و نگهبان سوار بر بزی کوهی با تن و توشی بزرگ و شاخ‌های پیچ خورده به بیرون آمد.
    در پشت او سه بز دیگر نیز ظاهر شدند که نگهبان به مهمانان اشاره کرد و گفت:
    _ سوار شوید به سمت بخش دامنه خواهیم رفت. جستجوگران بر بزها سوار شدند و آنان در خلف نگهبان به سمت بالای شهر حرکت کردند. آن‌ها از خانه‌های دو رنگ سپید و قهوه‌ای گذشتند، از میان انبوه اهالی شهر که در بازار مشغول خرید و رفت و آمد بودند نیز هم به همین منوال، تا این که به منطقه‌ی جنگلی و سرسبزی از درختان کاج پیر رسیدند.
    خانه‌ها در نزدیکی آن منطقه به اتمام رسیده و جمعیت رفته‌رفته کاهش یافت، سنگفرش‌ها به اختتام خود رسیده و منطقه را خاک قهوه‌ای رنگ پُررنگ در برگرفت.
    نگهبان بر لبه‌ی سنگفرش ها ایستاد و گفت:
    _ من اجازه‌ی ورود به بخش دامنه را ندارم، پس می‌بایست که ادامه‌ی مسیر را به تنهایی طی کنید نگهبان دامنه شما را خواهد یافت.
    جستجوگران تشکر کرده، بزها را پس داده و وارد جنگل شدند.
    در جنگل بوته‌های سبز و کوچک بر خاک قهوه‌‌ای خودنمایی می کردند و خرگوش‌های سپید و بامزه‌ای را در خود جای داده بودند. صدای پرندگان از درون درختان به گوش می‌رسید و کاج‌ها استوار و ستون مانند بر خاک ایستاده و در جریان باد تکان می‌خوردند.
    هوای خنک و گرمای آفتاب لـ*ـذت بخش بر پوست جستجوگران می‌نشست و آنان در آرامش و التذاذ در میان جمعیت جنگل گام برمی‌داشتند.
    حکومت جنگل خالی از آدم زادگان می‌نمود و تنها حیوانات را در خود راه داده بود تا اینکه صدای گرم و مردانه‌ای از لابه‌لای درختان برخاست و گفت:
    _ شما در پی چیزی هستید که خود نمی‌دانید چیست.
    سپس پیرمردی قد بلند با ریش سیبیلی سپید و بلند، همراه با موهای پریشان و ردایی سبز رنگ از پشت درختان بیرون آمد و گفت:
    _ شما گمشده‌اید در میان شک و تردیدهایتان.
    فاخته جلوتر از بقیه گام برداشت و گفت:
    _ شما باید نگهبان بخش زیبا و زنده‌ی دامنه باشید، درود فراوان بر شما.
    باستیان به همراه آترس نیز سر فرود آورده و درخلف فاخته تعظیم کردند و نگهبان لبخند زنان گفت:
    _ من خضرا (سبز) محافظ بخش دامنه هستم.
    سپس بر زمین نشست و گفت:
    _ اندکی زمان با ارزشتان را در این مکان هدر دهید، بنشینید.
    متجسسان در مقابل او و در کنار یکدیگر نشستند و خضرا دگربار زبان جنباند و گفت:
    _ شما باید به آن کسی که راهنمای شما است اطمینان کنید.
    آترس و بانو به فاخته نگاه کردند که خضرا گفت:
    _ نه اشتباه نکنید، او نیز به مانند شما متعلم و آموزنده است. او که آموزگار راهبر شما به چکاد است روحی پاک و نیرومند به نام آژمان است. او با وجود تمام تردیدهایتان باز شما را به این مکان آورده.
    آنگاه به چهره‌ی نگران آترس نگاه کرد و گفت:
    _ باور قدرتمندترین نیرویی است که یک انسان می‌تواند از آن بهره‌جویی کند.
    آترس سرش را پایین انداخت و خضرا ادامه داد و گفت:
    _ سیاهچالِ رامونا زندانی‌های بسیاری را در خود جای داده است. پس به آژمان اطمینان کنید، او می‌داند که صلاح شما در چیست.
    باستیان آرام لب به سخن گشود و گفت:
    _ اما خضرای عزیز در سیاهچال و در میان زندانیان چه کسی به ما کمک خواهد کرد؟
    خضرا لبخندی زد و گفت:
    _ تاریکی و سایه هم با تمام بد یمنی و پلیدی در زمان‌های خطیر یاری رساننده خواهند بود، درست به مانند گردن آویزی که شما آن را حمل می‌کنی. اکنون به سمت بخش قله حرکت کنید و این برگ سبز را از سمت من به نگهبانان قلعه دهید.
    پس شئ یشمی، سبز رنگ و برگ مانندی را به آنان داد امتداد کلامش را به زبان آورد و گفت:
    _ آنان با وجود این برگ شما را به سیاهچاله‌ی رامونا خواهند برد، اما اجازه نخواهند داد که زندانی را با خود به بیرون بیاورید. من اگر جای شما بودم، زندانی را به شرط یاری رساندن آزاد می‌کردم. آزادیش در قبال کمک کردن به هدف شما. اکنون حرکت کنید و به سمت قله قدم بردارید تا به قلعه‌ی لایزال (پایدار) برسید. آن مکان به واسطه‌ی هزاران نگهبان تنومند محافظت می شود و کار شما آسان نخواهد بود.
    فاخته از جای خود برخاست و گفت:
    _ اما ما چگونه آن فرد مورد نظر را بیابیم؟
    خضرا گفت :
    _ به آژمان اطمینان کنید، او شما را به مقصود خواهد رساند.
    جستجوگران تشکرکنان از خضرا جدا شده و راهی قله و قلعه‌ی لایزال شدند.
    در امتداد مسیر فاخته از باستیان درخواست کرد که به واسطه‌ی قدرت ریشگانش به آنان در سریع‌تر رسیدن به مقصد کمک کند، لیکن باستیان مخالفت کرد و گفت:
    _ اول باید تدبیری بیاندیشیم که چگونه آن فرد را از سیاهچاله‌ی رامونا فراری دهیم، دوم این که روش نجات دادن وی باید جوری ترتیب داده شود که او نیز مدیون ما شده و در انجام مأموریتمان ما را یاری رساننده باشد. بعد از انجام این پروژه‌ها، ریشگان ما را شتابان به قله خواهند رسانید.
    فاخته و آترس در سکوت به سخنان بانو فکر می‌کردند که آترس گفت:
    _ این کار بسیار خطیری باید باشد.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 51
    که بانو باستیان امتداد کلامش را بر زبان آورد و گفت:
    _ نه اگر به نقشه‌ی من گوش دهید.
    آترس و فاخته کنجکاو گوش‌هایشان را تیز نموده و با فراست منتظر دستورات باستیان شدند و بانو شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
    _ با وجود باخبر نبودن کل دنیا از رامونا، این مکان باید در تدابیر امنیتی بسیار گسترده‌ای قرار گرفته باشد، به نحوی که حتی جادو نیز در آن مکان ناکارآمد است لیکن بر طبق گفته‌ی رَشنو جادوگر مو سرخ روستای رَتوناک تنها مکانی که قدرت زمان را از ما می‌گیرد منطقه‌ی برگاوین و ایوان راستی بوده، پس ما امیدوار بر سخن او پا به سیاهچال رامونا می‌گذاریم، باشد که قدرت زبان فاخته و نیروی انتقالش ما را از آن مکان کامل خارج کند.
    فاخته لبخندی زد و گفت:
    _ پس با این وجود تنها ما می‌بایست که آن فرد مورد نظر را بیابیم.
    باستیان دگربار کلام داشت و گفت:
    _ بعد از یافتن وی ما باید با او سخن گفته و او را راضی کنیم که تنها تو را با یک شرط آزاد می‌کنیم و آن کمک به ما در انجام این ماموریت است، بعد از تایید وی با این موضوع ما می‌توانیم این مکان را ترک گفته و دوباره به سمت غرب بازگردیم.
    فاخته و آترس با تکان دادن سرهای خود سخن بانو را تصدیق کردند و باستیان سر انگشت شست خود را زخمی کرد و بر موهای خود کشید و گفت:
    _ امیدوارم بخت با ما یار باشد. (هکاری، باشولا)(ریشه‌ی، آزاد)
    پس از سخن بانو ریشگان از زمین سربرآورده آنان را در دست گرفته و به بالای درختان بردند. باستیان خود را جمع و جور کرد و گفت:
    _ به سمت قلعه.
    ناگاه ریشگان به عقب کشیده شده و با فشار زیاد به سمت قله، متجسسان را پرتاب نمودند. جستجوگران غلطان در آسمان به قلعه نزدیک می‌شدند که بانو دگربار کلام داشت و گفت:
    _ (هکاری، باشولا)(ریشه‌ی، آزاد)
    (گلاخن، زانس)(دستان، زنده)
    پس دگربار ریشگان آنان را از آسمان قاپیدند و بر زمین گذاشتند.
    آنان در چند متری قلعه‌ی عظیم و خاکستری رنگ لایزال فرود آمدند و در جهت آن قدم برداشتند.

    ☆☆☆قلعه لایزال☆☆☆
    قلعه با یک دروازه‌ی بزرگ بدون پنجره و سنگ‌های عظیم، تراشیده شده و منظم بر قله‌ی چکاد خودنمایی می‌کرد. در چهار گوشه‌ی قلعه بُرجک‌های استوانه‌ای شکلی قرار گرفته بود که بر بالای هر کدام از آنان چهار نگهبان زره پوش مسلح به تیر و کمان‌های بلند ایستاده و پاسبانی می‌دادند. در میانه‌، ساختمان مستحکم و عظیمی قرار داشت که از بیرون قلعه تنها قسمت بالای آن مشخص بود. دیوارهای اطراف قلعه که دروازه و برجک‌ها را در خود قرار داده بود با نگهبانان فراوانی به حراست رسیده بود و در مقابل دروازه، دوازده نگهبان زره‌پوش با نیزه‌های بلند، شمشیرهای بران و بدنی ورزیده و بزرگ جثه ایستاده بودند.
    متجسسان نرسیده به قلعه در روبه‌روی خود نگهبانان خشمگین با نیزه‌های برافراشته را مشاهده کردند، آنان پرواز آن‌ها را دیده و به سمتشان هجوم آورده بودند. پس جستجوگران آهسته دستان خود را بالا آورده و به نشانه‌ی تسلیم شمشیرها و خنجرهای خود را بر زمین انداختند. نگهبانان با زره‌های طلایی و شنل های سبز رنگ وسایل آنان را جمع کردند که یکی از آنان خشمگین گفت:
    _ این جا چه می‌خواهید؟
    فاخته تکه شئِ برگ مانند را به سمت نگهبان گرفت و گفت:
    _ ما از طرف نگهبان بخش دامنه، خضرایِ دانا به این مکان آمده‌ایم.
    نگهبانان با رویت برگ سبز درون دست فاخته آرام گشته و نیزه‌های خود را به پایین آوردند.
    نگهبان شئ را از فاخته گرفت و گفت:
    _ جناب خضرا شما را به چه منظور به قلعه‌ی لایزال فرستاده است؟
    فاخته دستانش را پایین آورد و گفت:
    _ ما برای دیدار یکی از زندانیان در سیاهچاله‌های رامونا به این مکان فرستاده شدیم.
    نگهبان در حالی که به برگ سبز در دستانش خیره شده بود گفت:
    _ کدام زندانی؟
    فاخته به یکباره شوکه شد و چشمانش بسیط گردید که باستیان جلو آمد و گفت:
    _ نام او را نمی‌دانیم، باید از روی چهره، وی را شناسایی کنیم.
    نگهبان به باستیان نگاه کرد و شکاک گفت:
    _ کار شما با آن زندانی چیست؟
    باستیان نفسی عمیق کشید، یک گام به جلو برداشت و مصمم گفت:
    _ سخنی با او داریم، سخنی محرمانه از سمت جناب خضرا. فکر می‌کردیم شما احترام زیادی برای جناب خضرا قائل باشید در حالی که هم نشانه از او در دستان شماست هم فرستادگان وی هستیم.
    نگهبان به چشمان باستیان خیره شد و با زبانش و لب‌های خشک خویش را خیس نمود و گفت:
    _ ابزارهای آنان را پس دهید، به سمت قلعه برمی‌گردیم.
    جستجوگران با جلب کردن اعتماد نگهبانان وسایل‌های خود را باز پس گرفته و در خلف آنان به سمت قلعه حرکت کردند. در چند قدمی قلعه نگهبان ارشد رو به سمت آنان کرد و گفت:
    _ از دروازه پولاد گذر کنید و به سمت تالار اصلی بروید، سپس به نگهبانی که زره سرخ رنگی بر تن دارد خواسته‌ی خود را بازگو کنید و او شما را به رامونا خواهد برد.

    ☆☆☆دروازه‌‌ی پولاد☆☆☆
    دروازه‌ی عظیم پولاد به دستور نگهبان ارشد گشوده شد. دروازه‌ای با درب‌های آهنین و خاکستری رنگ، صدای گشوده شدن آن مهیب و گوشخراش بود و در پشت آن حصاری فلزی و نقره‌ای رنگ قرار داشت. حصار نیز بعد از درب به بالا کشیده شد و در خلف آن نیز دربی طلایی رنگ و ضخیمی قرار گرفته بود.
    درب طلایی به واسطه‌ی دو کلیددار باز و بسته می‌شد. پس آن دو همزمان کلیدهای خود را در حفره‌های درب نشانده و هماهنگ چرخاندند.
    درب طلایی به آرامی باز شد و ساختمان مستحکم میانی نمایان گشت. جستجوگران مضطرب و با تردید از دروازه‌ها گذشته و قدم به محوطه‌ی عظیم قلعه گذاشتند.
    در آن جا نگهبانان در هر سو قابل مشاهده بودند، صدها سرباز آماده و چالاک که شمشیر به دست یا در حال نظاره و یا مشغول تمرین بودند. آترس پیش گام قامت راست داشت و خشمگین به نگهبانان نگاه می‌کرد و آنان نیز شکاک به جستجوگران چشم دوخته و آرام با یکدیگر صحبت می‌کردند. پس از گذر از صحن ورودی جستجوگران به ساختمان عظیم، مستحکم و چهارگوشه‌ای رسیدند که تنها به واسطه‌ی دربی هلالی و بزرگ در آن رفت و آمد می‌شد.
    ساختمانی بدون پنجره یا حتی یک شکاف که با سنگ‌های تراشیده شده؛ خاکستری رنگ و منظم بر هم گذاشته شده بود.
    در دو سمت درب نیم هلال، دو نگهبان مسلح و آماده ایستاده و مشغول پاسبانی بودند که جستجوگران به آنان رسیده و خواهان گذر از آن‌ها و داخل شدن به ساختمان شدند.
    یکی از نگهبانان قدمی به جلو برداشت و گفت:
    _ کار شما در عمارت آراه (فرشته‌ی موکل) چیست؟
    بانو باستیان نزدیک او شد و با لبخند گفت:
    _ ما فرستادگان جناب خضرا هستیم، به آراه آمده‌ایم که نگهبانی با زره سرخ رنگ ما را به سیاهچاله‌ی رامونا ببرد.
    نگهبان پس از اندکی مکث بدون سخن به عقب بازگشت و با دستش چند ضربه به درب وارد آورد.
    جستجوگران کنجکاو و در انتظار ورود به درب خیره شده بودند که صدایی مهیب از درون آن بر خواست، چیزی به مانند چرخ دنده‌های یک ساعت بزرگ بر سر هم ساییده شده و درب آرام گشوده شد.
    جستجوگران شکاک و مضطرب قدم به عمارت آراه گذاشتند.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 52

    ☆☆☆عمارت آراه☆☆☆
    درون آراه پُر بود از نگهبانانِ نیزه‌دار و زره پوش که با لباس‌های طلایی خویش در زمینه‌ی مشکی رنگ ساختمان خودنمایی می‌کردند.
    آراه درب‌های متعدد و آهنینی را در خود جای داده بود که در ورودیِ هر کدام چند نگهبان ایستاده و به پاسبانی مشغول بودند.
    ستون‌ها در کنار هر درب قامت استوار داشته و تا طاق کشیده شده بودند. کف سنگی وسیقلیِ مشکی رنگ تمام آن حیطه را در برگرفته بود و چراغ آویزی بزرگ، تزیین شده به صدها کریستال شفاف و صدها شمع از سقف آویزان بود.
    جستجوگران با شگفتی سر چرخانده و هر سو را نظاره می‌کردند که فاخته خوشحال با انگشت اشاره‌اش به سمت راست تالار اشاره کرد و گفت:
    _ آن جا، آن جا را ببینید؛ او نگهبان سرخ‌پوش است.
    پس به سمت نگهبان سرخ‌پوش که در روبروی دربی آهنی و مشکی رنگ ایستاده بود حرکت کردند. نگهبانان به آنان نگاه می‌کردند و آن‌ها بی توجه به جمعیت به فرد مورد نظر خویش نزدیک می‌شدند.
    نگهبان سرخ‌پوش با قرین شدن مهمانان قامت راست داشت و گفت:
    _ چه می‌خواهید؟
    فاخته نرسیده به او صدا بلند داشت و گفت:
    _ ما از طرف جناب خضرا به این مکان آمده‌ایم. او از ما خواست که به آراه بیاییم تا شما ما را به سیاهچاله‌ی رامونا هدایت کنید.
    نگهبان نیزه‌اش را در دستانش فشرد و گفت:
    _ در رامونا شیطان‌های عظیم، شریر و بد ذاتی اسیر و دربند هستند، کار شما با آن‌ها چیست؟
    فاخته ادامه داد:
    _ کار ما بسیار محرمانه است. امر، امرِ خضراءِ بزرگ است. نگهبان سرش را تکان داد و نیزه‌اش را بر زمین کوباند و گفت:
    _ آن زندانی کیست؟ نام زندانی را بگویید.
    فاخته در سکوت به او خیره گردیده بود که بانو پیش قدم شد و گفت:
    _ ما باید او را از.....
    که فاخته کلام او را قطع نمود و گفت:
    _ نام او آسپاداس(پادشاه ماد) است، شیطانی عظیم که در عهد نخستین او را فربغ (شکوه خداوند) می‌خواندند؛ رام کننده‌ی آتریسا، مار عظیم و افسانه‌ایِ عهد نخستین که قادر بود با لغزشی بر خاک، یک آبادی را به نیستی تبدیل کند.
    نگهبان ترس در دلش رخنه کرد و نفسش به شماره افتاد. بدنش شروع به لرزش کرد و وحشت‌زده گفت:
    _ آسپاداس؟ شما با آن شیطان رأس چه کار دارید؟
    فاخته مصمم به چشمان خائف نگهبان خیره گردید و گفت:
    _ او قرار است ما را یاری رساننده باشد، چرا که جوزاء سیاه به دنیای ما بازگشته است.
    نگهبان چشمانش گرد شد و سخن به زبان کشید و بلند گفت:
    _ جوزاء سیاه زنده است؟
    با استماع کلام نگهبان تمام جمعیت در سکوت به سمت او چرخیدند و وحشت زده و پرسان در جهت جستجوگران قدم برداشتند.
    نگهبانان متعجب از سخن نگهبان سرخ‌پوش و پریشان از شایعه‌ی وجود جوزاء، به دور متجسسان حلقه زدند، جوینده و پرسان شروع به سوال پرسیدن کردند.
    _ جوزاء زنده است؟
    او چگونه بازگشته؟
    آیا شما مدرکی بر اثبات وجود او نیز در دست دارید؟
    اکنون کجاست؟
    آیا به منطقه‌ای حمله کرده است؟
    کودکان را بـرده است؟
    آیا سپاه مطیعان خویش را برپا کرده است؟
    هیچ کس توان مقابله با او را ندارد، اما روحانیون رأس یک بار موفق به شکست دادن او شدند.

    ☆☆☆ مرگ جوزاء☆☆☆
    همچنان دهان‌ها می‌جنبید و سخن‌ها پراکنده می‌شد که نگهبانی میانسال با زره‌ای مشکی رنگ و شنلی سپید از میان جمعیت بیرون آمد.
    نگهبانان با رویت وی، ستون مانند قامت راست داشته و در سکوت بر جای خود ایستادند.
    نگهبان میانسال با موهای سپید و بدنی ورزیده به سمت متجسسان رفت و گفت:
    _ آیا منبع این شایعات شما هستید؟
    بانو باستیان گفت:
    _ شایعه نه، بازگشت جوزاء حقیقی و به قطع یقین است. او در جنگل‌های اَبیش و در روستای رتوناک به مانند بزی سیاه با پوزه‌ای در خون غلتیده رویت شده است. ما نیز با دستان خویش یکی از فرزندانش را از بین بردیم. او بازگشته است.
    نگهبان میان سال وحشت زده و غمگین سرش را پایین افکند و گفت:
    _ در کتاب بزرگ، در بخش خاطره نگاره شوم آمده است که جوزاء به دست یک روحانی رأس به نام اُشهن (آغاز روشنایی) به هلاکت رسید. اُشهن پس از مرگ او بسیار محبوب گشت اما خود او نیز به افسردگی شدیدی مبتلا شد و بعد از چند ماه خودکشی کرد و قلب خویش را بیرون آورد. او قبل از خودکشی، دختر پنج ساله‌ی خویش را گردن زد و با خون او بر دیوارهای خانه‌اش نوشت، او نمرده است.
    آراه در سکوتی مرگبار غرق گشت که نگهبان میانسال امتداد کلامش را جاری ساخت و خطاب به نگهبان سرخ‌پوش گفت:
    _ آن‌ها را به رامونا هدایت کن، باشد که شیاطین بتوانند به ما کمک کنند.
    نگهبان سرخ‌پوش بدون کلامی به سمت درب آهنی چرخید و نیزه‌ی بلندش را به سمت درب گرفت. سپس با حرکتی سریع و کوبنده نیزه را به داخل درب فرو کرد.
    لبه‌ی بران نیزه درب را شکافت و نوری زرد رنگ از شکاف یه بیرون خزید، رفته رفته درب محو گشت و گودالی عمیق در پشت آن نمایان شد. گودالی پر شده از پلکانی مارپیچ و طویل که در مرکزِ اتاقی تاریک و نمناک قرار گرفته بود.
    جستجوگران مضطرب وارد اتاق شدند و در خلف آن‌ها نگهبان سرخ‌پوش نیز داخل شد. پس با ترس از پلکان به پایین نزول نمودند، رفته رفته از گرمی هوا کاسته شد و تاریکی بر آن منطقه حاکم گشت، صدا و هیاهویِ نگهبانان از بین رفت و تنها و به سختی فریاد نگهبان میانسال به گوش می‌رسید که می‌گفت:
    _ تا بازگشت مهمانان، جادوگر را بیاورید تا از دروازه‌ی باز رامونا محافظت کند.

    ☆☆☆سیاهچاله‌ی رامونا☆☆☆
    بالاخره به انتهای پلکان رسیدند، آخر گودال به اتاق کوچک، سرد و نمناکی می‌رسید که دو نگهبان عظیم الجثه با مشعل‌های مشتعلی در دست در مقابل طاق نمایی بدون درب که به راهروی طویل منتهی می‌شد ایستاده بودند. نگهبانان با رویت نگهبان سرخ‌پوش که ارشد آن‌ها بود قامت راست داشته و صاف ایستادند که ارشدشان گفت:
    _ طاق‌نما را از مهر و موم خارج کنید.
    نگهبانان بدون کلام به سمت دروازه‌ی خالی از درب چرخیدند، یکی از آنان بر دو زانو در محاذی طاق نما نشست و دیگری در خلف او ایستاده و شمشیر به دست، شروع به خواندن چیزی به مانند دعا کرد.
    جستجوگران کنجکاو به آن‌ها نگاه می‌کردند که آترس پرسان گفت:
    _ من که دربی نمی‌بینم، آن‌ها می‌خواهند چه چیزی را از مهر و موم خارج کنند؟
    به ناگاه نگهبانِ ایستاده، شمشیر بر سـ*ـینه‌ی خود کشید و خون حاصل آمده از جراحت وی بر سر نگهبان دوم ریخت، نگهبان دوم دستانش را با خون رنگی کرد و گفت:
    _ من به واسطه‌ی خون صبح و دستان شب، دروازه‌ی مهر و موم گشته‌ی غروب را باز می‌کنم.
    سپس دستانش را نزدیک طاق نما کرد، اثر دستان خونیِ نگهبان به مانند قرار گرفتن لکه‌ای بر سطح یک شیشه‌ی شفاف، بر بدنه‌ی ناپیدای دروازه‌ی غروب نقش بست و ناگهان دروازه‌ای طلایی رنگ، ضخیم و ستبر طاق نما را در بر گرفت و مرئی گشت.
    جستجوگران گامی به عقب برداشته و متعجب و در بهت به دروازه خیره شده بودند که نگهبان سرخ‌پوش گفت:
    _ غروب را بگشائید، مهمانان ما به رامونا خواهند رفت.
    نگهبانان بر دو زانو نشسته و خنجر به دست سخنی را آغاز نمودند:
    _ ما اَفعیِ طلایی دشت‌های آزاد را احضار می‌کنیم.
    سپس خنجرهای بران خویش را به سلوک دست‌هایشان رساندند و خون از زخم‌های آن‌ها به بیرون تراوش نمود. جستجوگران کنجکاو در سکوت ایستاده و منتظر پیامدِ اعمال نگهبانان بودند که ناگهان نوری طلایی رنگ اتاق را در بر گرفت.
    بوی سوختگی و ریز گرد‌های مشتعل همه جا را پر ساخت و ماری نسبتاً بزرگ با پوستی شفاف و طلایی رنگ ظاهر گشت.
    نگهبانان با کاسته شدن از شدت نور و رویت افعی به نشانه‌ی احترام سر خم کرده و تعظیم کنان گفتند:
    درود بر کلید دارِ رامونا، طلا مار عظیم و کهنسال.
    افعی سر خود را بالا آورد و با چشمان سرخ رنگش نگاهی به حضار کرد سپس زبانش را بیرون آورد و جنبش داد.
    نگهبان سرخ‌پوش آرام نزدیک او شد و گفت:
    _ طلا مار عظیم خواهشمندم که کلید دروازه‌ی غروب را برای دقایقی به ما پس دهید.
    افعی آرام به سمت دروازه رفت، در مقابل آن ایستاد و سرش را بالا آورد. ناگهان لرزشی پیکرش را در بر گرفت، ضربه‌ای از درون به مانند سرفه پیکرش را در هم کشید و کلیدی بلند، طلایی و قدیمی از دهانش خارج گشت. جستجوگران با بهت به کلید خارج شده از دهان مار نگاه می‌کردند که نگهبان سرخ رنگ با تعظیم نزدیک او شده و کلید را برداشت.
    افعی به گوشه‌ای رفت و در خود پیچید.
    نگهبان دروازه‌ی غروب را با چرخش کلید طلایی گشود. در پشت غروب، شئ تاریک و دیجور بر راهرو طویل و سلول‌های کم عرض سایه افکنده بود.
    سلول‌ها با میله‌های زنگ زده‌ای کهن، کلفت و مستحکم به محافظت رسیده بود و در هر کدام یک زندانی با زنجیرهای نقره‌ای و ضخیم به بست و بند در آمده بودند. بر سردر هر سلول تکه چرمی کهنه قرار گرفته بود که بر روی هر کدام مثلثی هک شده و ضربدری بر مثلث کشیده شده بود.
    کف را شل و آب گندیده پر کرده و بوی تعفن باعث آزار می‌شد.
    نگهبان سرخ پوش به سمت جستجوگران چرخید و گفت:
    _ آسپاداس در آخرین سلول سمت راست زندانی شده است، او بسیار مخرب و شریر خلق شده و چیزی جز مکر و دروغ در او نیست. در طول مسیر به هیچ کدام از زندانیان نگاه نکنید، آن‌ها به واسطه‌ی چرمی که بر سردر هر سلول قرار گرفته مهر و موم گردیده‌اند اما هنوز توان تأثیرگذاری بر انسان‌ها را دارند. اگر هر کدام از شما به زندانیان چشم دوخته و تحت تاثیر آن‌ها واقع شوید ما ناچار شما را خواهیم کشت، پس پشت به آسپاداس ایستاده و سوال بپرسید چرا که او تنها با چشمانش شما را وادار به نابودسازی مهر و موم خواهد کرد و با از بین رفتن آن تکه چرم، دنیا دچار وحشتی بزرگ خواهد شد. پس بسیار مراقب باشید خداوندگار همراهتان.
    متجسسان مضطرب از دروازه غروب گذشته و پا به درون سیاهچاله گذاشتند.
    با گذر از هر سلول صدای فرد در بند بر می‌خواست که آنان را صدا می‌زدند و التماس کنان از آنان یاری می‌خواستند.
    جستجوگران وحشت‌زده و بی توجه به آنان مسیر طویل و تاریک رامونا را پیموده و به جلو گام بر می‌داشتند. تا این که به انتهای مسیر رسیدند، بن‌بستی سنگی و مستحکم که دو سلول آخر را در جوانب خویش جای داده بود.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 53
    ☆☆☆ آسپاداس☆☆☆
    جستجوگران در مقابل سلول سمت راست ایستاده و به درون آن خیره شدند.
    فردی خسته و ناتوان، بسته در زنجیر در سلول نگهداری می‌شد. فردی که تنها پایین تنه‌اش در اندک نور سلول نمایان بود و بالا تنه‌اش در تاریکی دخمه پنهان شده بود.
    فاخته پیش‌گام قدم به جلو برداشت و گفت:
    _ تو آسپاداس هستی؟
    فرد تکانی خورد، زنجیرها به صدا درآمدند و خود نیز با صدای گرفته، مردانه و خشن گفت:
    _ چه کسی او را می‌خواند؟
    فاخته عاجزانه گفت:
    _ کسی که محتاج یاری است!
    آسپاداس زنجیرها را به صدا در آورد و گفت:
    _ تو کیستی؟
    فاخته گفت:
    _ من فاخته‌ی سپید هستم به همراه دوستانم، آترس و بانو باستیان.
    آسپاداس پاهایش را جمع کرد و با جبر بر آنان ایستاد سپس قامت راست داشت و آرام از تاریکی بیرون آمد.
    بدن لاغر و کشیده‌ی او نمایان گشت، با صورتی استخوانی و بسیار سپید، موهایی مشکی رنگ و بلند.
    فاخته به چشمان سبز، درشت و بسیار مظلوم او خیره گردید و گفت:
    _ چهره‌ی تو برای شیطانی به نام آسپاداس زیادی زیبا و مظلوم است.
    آسپاداس بینی باریک و قلمیِ خویش را نزدیک فاخته آورد و او را بو کشید سپس ابروهای پهن و مشکی رنگش را بالا انداخت و گفت:
    _ چقدر بوی تو خوب و مطبوع است. من قرن هاست که تنها بوی لجن و کثافت را استشمام کرده‌ام.
    فاخته نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    _ درست است تحمل این مکان واقعا دشوار است لیکن زمان اسارت تو می‌تواند در این زمان به اتمام خویش رسد، اگر خودت بخواهی!
    آسپاداس دستی به صورت بدون مو و سپید خویش کشید و گفت:
    _ با چه شرطی حاضر به آزاد‌سازی من هستی؟
    فاخته نگاهی به دوستانش کرد و گفت:
    _ به شرط یاری رساندن به ما در انجام اهداف خویش.
    آسپاداس در حالی که به آترس و باستیان اشاره می کرد گفت:
    _ هدف شما چیست؟
    فاخته گفت:
    _ نابودیِ شیطانی عظیم.
    آسپاداس متعجب گفت:
    _ او کیست؟
    فاخته دست بر ابروانش کشید و آرام گفت:
    _جوزاء سیاه.
    آسپاداس در سکوتی عمیق و در افکاری ژرف غرق گشت که بانو باستیان به او نزدیک شد و گفت:
    _ از جوزاء چه می‌دانی؟
    آسپاداس به خود آمد، خود را جمع و جور کرد و گفت:
    _ خب، من این را می‌دانم که جوزاء از من بزرگ‌تر است و نام اصلی او اَوخشیا (بخشنده) است، من برادر او هستم.
    با استماع کلام آسپاداس شگفتی در بطن متجسسان نشست، چشمانشان بسیط شد و در شگفتی به سکوت پناه آوردند.
    آسپاداس امتداد کلامش را به زبان آورد و ادامه داد:
    _ اَوخشیا خواهر بزرگ من‌بود، راهنمای من، راهبرم؛ ما تنها زندگی می‌کردیم و شاد بودیم تا این که اَوخشیا با جادوی سیاه آشنا شد، از آن عهد به بعد تاریکی بر ما سایه افکند و شادی از درون ما رخت بر بسته و رفت. او به بچه خواری روی آورد و طمع قدرت باعث شد که همه چیز را فدا کند. افزون طلبی او را به قهقرا کشید و از اَوخشیا به جوزاء سیاه تبدیل گشت. او من را نیز به منجلاب کشیده بود و انسان‌ها به اندازه‌ی او از من نیز هراس داشتند. او قدرتمند بود و با بلع نمودن گوشت کودکان به قدرتش افزوده می‌شد، لیکن من نقطه‌ی مقابل او بودم و هرگز قادر به خوردن گوشت انسان‌ها نشدم. پس رفته رفته از قدرتم کاسته شد و ضعیف و ضعیف تر شدم. تا این که در راه چاره اندیشی سال‌ها به تلاش نشستم و چیزی را خلق کردم که قدرتش بسیار بیشتر از توان اَوخشیا بود. من موفق به خلق زبانی شدم که بسیار توانمند و ویران کننده بود، زبانی که تا کنون هرگز آن را به خاطر نمی‌آورم، چرا که اَوخشیا آن را از من ربود، خاطرات یادگیری آن را از ذهن من زدود و آن را به نام خود تمام کرد. او از قدرت من بیم داشت و می‌ترسید که وی را به زیر افکنم پس نیمه جان مرا به دست روحانیون رأس سپرد و من قرن‌هاست که در آراه زندانی شده‌ام، بی آن که بفهمم دنیا دستخوش چه تغییراتی شده است.
    بانو باستیان میله‌های سلول را در دستانش فشرد و گفت:
    _ پس تو بدون زبان یک شیطانِ ناچیز هستی و نمی‌توانی ما را یاری دهنده باشی.
    آسپاداس بر زمین نشست و غمگین گفت:
    _ می‌توانستم که بگویم مرا با خود از این جهنم ببرید، من زبان را پیدا خواهم کرد و به شما در انجام ماموریتتان کمک خواهم کرد اما حقیقت ماجرا این است که من نه دانشی از وجود زبان خویش دارم و نه قدرت لازم برای یاری رساندن به شما. اکنون راغب بودن من برای کشتار جوزاء بی ارزش و بی اثر است.
    باستیان نگاهی به فاخته انداخت و گفت:
    _ آماده شو.
    فاخته سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و چشمانش را بست و باستیان رو به آسپاداس امتداد کلامش را ادامه داد:
    _ هرگز فکر نمی‌کردم آسپاداس عظیم حتی به گفتن حقیقت نیز بیندیشد اما تو مرا با کلامت شگفت زده کردی.
    آسپاداس لبخندی زد و گفت:
    _ شاید آسپاداس به فربغی که در گذشته می‌شناختنش بازگشته است.
    باستیان با غم گفت:
    _ ما در طول این مسیر خــ ـیانـت‌های بیشماری دیده‌ایم چرا که چاره‌ای نداشتیم جز اعتماد، اکنون نیز ناگزیر برآنیم که به تو اطمینان کنیم و تو را دوست خود بدانیم. تو بعد از رهایی‌ات از سلول، یکی از ما خواهی شد پس خواهش می‌کنم که از اعتماد ما سوءاستفاده نکن.
    آسپاداس از جای خود برخاست و نزدیک میله‌ها شد، به چشمان باستیان نگاه کرد و گفت:
    _ شما با این که می‌دانید من کنون بی ارزش و ناتوانم باز برای آزادیم وارد عمل خواهید شد؟
    باستیان با لبخند گفت:
    _ اگر خودت قبول کنی.
    آسپاداس دستانش را به سمت باستیان دراز کرد و گفت:
    _ من با تو پیمان خون می‌بندم، عهدی که هرگز شکسته نخواهد شد.
    باستیان به چشمان او خیره شد و خنجرش را از غلاف بیرون آورد سپس کف دست خود و دست آسپاداس را زخمی کرد و گفت:
    _ پیمان ما با خون به هم گره خواهد خورد که تا زمان مرگ به یکدیگر خــ ـیانـت نخواهیم کرد.
    بعد دستان غرق در خون همدیگر را فشردند.

    ☆☆☆گریز از آراه☆☆☆
    فاخته خطاب به آترس گفت:
    _ دستانت را همانند آن دو، زخمی کن باید از این مکان خارج شویم.
    آسپاداس هیجان زده کلام داشت و گفت:
    _ باید اول طلسم مُهر و موم را از سردرِ سلول برداریم، سپس برای فرار چاره‌ای بیندیشیم.
    باستیان لبخندی زد و گفت:
    _ دستانت را پیش بیار مابقی را بسپار به ما.
    تمام افراد دستانشان را برهم نهادند و فاخته گفت:
    _ نمی‌دانم تا کجا می‌آورم، فعلا از چکاد خارج می‌شویم تا بعد چاره اندیشی جدیدی به عمل بیاوریم.
    باستیان ابروانش را در هم کشید و گفت:
    _ نه صبر کن از چکاد خارج نشو.
    آترس متعجب گفت:
    _ یعنی چه؟ چرا از چکاد خارج نشویم؟
    باستیان سخنش را ادامه داد:
    _ فاخته باید ما را به تونلی که از آن رد شده و به بخش سطح چکاد آمده‌ایم باز گرداند تا از طریق همان راه به درخت داتام و مسیر غرب بازگردیم، این تنها مسیر سریع برای بازگشت به غرب است.
    فاخته و آترس سرشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند و فاخته چشمانش را بست و گفت:
    _ (آکاگورا، سابایان)(پرتو، خورشید)
    (شاندو)(مقصد)
    (اِلارن، بِن، چر، چکاد)(زمین‌های چکاد)
    ناگهان بادی در گرداگردشان شروع به وزیدن کرد، آسپاداس متعجب به جنبش حاصل آمده از افسون فاخته، تشدد باد را نظاره‌گر بود که باد به طوفانی خشمگین تبدیل شد و از درونش نوری سپید به بیرون سرک کشید، نور به ناگاه به اوج خود رسید و سیاهچال آراه را برای لحظه‌ای روشن ساخت.
    پس از کم فروغ شدن نور دیگر اثر نه از آسپاداس و نه جستجوگران بود.
    نگهبانان مضطرب و نگران در حالی که دو سمت چشمانشان را با دست پوشانده بودند به سمت وقوع ماجرا دوان شدند و در کمال ناباوری نبود آسپاداس و مهمانانشان را تایید کردند.
    جستجوگران در بخش سطح در روبه‌روی غاری که از آن وارد شدند با انفجار طوفانی عظیم در هاله‌ای از نور سبز رنگ ظاهر گشتند.
    اهالی شهر چکاد با تعجب و ترس به آن‌ها خیره شده بودند و پچ پچ کنان با یکدیگر سخن می‌گفته و انگشت در جهتشان دراز می‌کردند که ناگهان صدای شیپوری عظیم تمام منطقه را پر ساخت و همگان را با خبر ساخت که اسیری در بند از سیاهچاله‌ی آراه گریخته است.
    با شنیدن صدای شیپور انبساط جسم متجسسان شکسته شد و به سمت غار دوان شدند.
    در هنگام حرکت آترس از فاخته پرسید:
    _ حالت خوب است؟
    فاخته به او نگاه کرد و لبخند زنان گفت:
    _ حال من خوب است، میزان مسیر کم بود.
    باستیان که کلام آن‌ها را می شنید، به میان آمد و گفت:
    _ من مسیر گریزمان را مسدود می‌کنم، به محض ظهورمان در غرب فاخته به واسطه‌ی پرتو خورشید ما را از کوه‌های اُوژن دور خواهد کرد.
    آترس و فاخته سریع و دوان به سمت انتهای غار حرکت کردند.
    آسپاداس به ناگاه با ایستادن باستیان دست از گریز کشید و به سمت او چرخید.
    بانو نفس زنان به واسطه‌ی خنجرش دست خود را برش داد و خون حاصل آمده از زخمش را به موهایش کشید و گفت:
    _ (زارینا، هکا)(سپر، ریشه)
    ناگاه زمین شروع به لرزیدن کرد و صدها ریشه از خاک سر برآورد و ورودی غار را مسدود کردند.
    بانو موهایش پریشان در هوا حرکت می‌کردند، خود قدم زنان به عقب گام برمی‌داشت و ریشگان مطیع فرمانش مسیر را پر کرده و به سمتش می‌آمدند.
    پس با لبخند اختتام کار خویش را اعلام کرد و به سمت انتهای غار چرخید که آسپاداس را در مقابل خود مشاهده کرد.
    چشمانش بسیط شد و گفت:
    _ آسپاداس چرا با بچه ها بیرون نرفتی؟
    آسپاداس به سپر ریشگان بانو نگاه کرد و گفت:
    _ تو قدرت فوق العاده‌ای داری.
    باستیان لبخندی زد و گفت:
    _ بیا، باید به آترس و فاخته بپیوندیم.
    بیرون غار آترس و فاخته در انتظار، چشم به درخت ناپیدای داتام و کوه اُوژن دوخته بودند که درب دروازه گشوده شد و آسپاداس به همراه بانو بیرون آمدند.
    آترس خالق را سپاس گفت و فاخته خنجرش را به سمت آسپاداس جنبش داد و گفت:
    _ دگر بار دستت را زخمی کن.
    آسپاداس خوشحال و بشاش چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید، زانوانش نرم گشت و بر علف‌های تازه و خوشبو نشست. سرش را در جهت طاق آسمان چرخاند و گفت:
    _ آسمان هم چنان زیبا و شگفت انگیز است، من از شما بسیار سپاسگزارم و تا آخر دنیا مدیون شما خواهم بود.
    آترس عجول به سمت او گام برداشت و گفت:
    _ آسپاداس شتاب کن، زمان برای تشکر بسیار است.
    شیطان زیبارو برخاست و به جمع دوستان نوظهورش حرکت کرد، دست راستش را برش داد و از دو سمت دست آترس و باستیان را گرفت.
    فاخته پلک‌هایش را برهم نهاد و گفت:
    _ از اُوژن خارج می‌شویم. (آکاگورا، سابایان)(پرتو، خورشید). (شاندو)(مقصد). (اِلارن، بِن، چر، لاگوبان)(زمین‌های غرب)
    دگربار طوفان آن‌ها را در بر گرفت و پس از چند ثانیه اُوژن را ترک گفتند.
     

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پارت 54
    ☆☆☆ بیابان‌ آدُر ☆☆☆
    شن و ماسه‌ها منطقه‌ی عظیمی را در بر گرفته و خشکی را به ارمغان آورده بودند.
    سنگریزه‌های نحیف و کوچک در جریان بی‌رحم باد جابه‌جا می‌شدند و به سان دریایی عظیم لیکن بی‌نم و طراوت می‌نمودند که هیچ جانداری را در خود جای نمی‌دادند.
    آسمان شب در آن منطقه به مانند لباسی مخملی از تار و پودهای براق و شفاف خودنمایی می‌کرد، ماه و ستارگان تنها چراغ‌های روشن کننده‌ی آن حیطه بودند.
    این منطقه‌ی بیابانی و خشک آدُر (آتش) بود که در دستان شن‌های بی‌پایان به بند کشیده شده بود.
    در پشت جمعیت کثیر شن‌ها، دیوارهای عظیم حکومت غرب قرار گرفته بود. دژی مستحکم از سنگ‌های قهوه‌ای رنگ با دیوارهای ستبر و حلقه مانند.
    در فاصله‌ای نه چندان دور از دیوار، در جایی میان شن‌ها، تند بادی وزیدن گرفت و پس از گذر چند ثانیه جستجوگران با انفجار خط نوری سپید وارد آدُر شدند.
    فاخته در حالی که از بینی و گوش‌هایش خون سرازیر بود، بدن نیمه جان و نزارش را جمع کرد و بر شن‌های نرم افتاد. باستیان شتابان خون‌های جاری بر سر و صورت او را با لباس خویش پاک نمود و مشک آب را از آترس گرفت و نزدیک لبان او کرد.
    فاخته به سختی چشمانش را گشود و دهان کوچکش را با فکی لرزان جنبش داد و گفت:
    _ ما در بیابان آدرس هستیم.
    آترس دست بر پیشانی او گذاشت و گفت:
    _ تو موفق شدی، مشاهده کن؛ آن دیوار عظیم، دژ نفوذ ناپذیر غرب است.
    آسپاداس از شدت شگفتی چشمانش بسیط گردیده بود، در کنار فاخته بر زمین نشست و گفت:
    _ من در شیاطین قدرت‌های زیادی را مشاهده کردم اما این توان تو در حد ارواح عظیم است، تو فوق العاده‌ای بانوی مهربان.
    آترس بخشش جلاد را از زیر شال بند دور کمرش بیرون آورد و گفت:
    _ باید اندکی از بخشش جلاد را بنوشی.
    فاخته مخالفت کرد و گفت:
    _ آترس عزیز لطفاً اول امانت آسپاداس را به او باز پس ده، ما برای گذر از دروازه‌ی غرب نیازمند به حال خراب من هستیم، می‌توانم همگی را مطیع کنم اما این کار فریاد می‌زند که ما در غرب هستیم.
    آترس نگاهش را معطوف آسپاداس کرد و از پشت کمر و زیر شنل بلندش تکه چرم پوستی را بیرون آورد و به سمت آسپاداس دراز کرد.
    آسپاداس متعجب تکه چرم را از او ستاند و از جای خویش برخاست.
    گره دور چرم را باز کرد و آن را گشود.
    ناگاه به مانند دیوانگان شروع به فریاد زدن کرد و از شدت خوشحالی پاهایش را بر زمین می‌کوباند.
    آترس و باستیان مبهوت به او خیره شده بودند و او در میان خنده و قهقهه‌هایش می‌گفت:
    _ این زبان من است. من آن را خلق کردم، ذهن من دوباره میهمان دانش عظیم زبان شده است. ممنونم از شما، سپاسگزارم از شما.
    باستیان نزدیک او شد و گفت:
    _ جوزاء تغییراتی را در عملکرد زبان ایجاد کرده است، قانون‌هایی که در پایین چرم هک شده است.
    آسپاداس نگاهش را معطوف چرم کرد و گفت:
    _ اینان برای خالق زبان، تنها سخنان بچگانه‌ای بیش نیست. آماده باشید، من باید کنون محبت‌های شما را جبران کنم.
    سپس دست راستش را بر روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و گفت:
    _ (دِت زرل مِلا، دِر آکن زا. آکن کِل مِلا مِلا) (کوله‌، بار. الهه).
    ناگهان نوری سپید، پُر تابش و گرمابخش در بالای سر او نمایان گشت و از درون نور، کوله پشتیِ چرمینی بیرون آمد و در دستان آسپاداس جای گرفت.

    ☆☆☆کوله بار الهه☆☆☆
    کوله پشتی با چرمی قهوه‌ای رنگ و کهنه با دو بند بلند و ضخیم در دو سمتش و یک دهانه‌ی نسبتاً بسیط و بزرگ در دستان احضار کننده‌اش خودنمایی می‌کرد.
    آسپاداس لبخندزنان دستانش را بر روی کیف گذاشت و گفت:
    _ این شئ با ارزش کوله بار الهه نام دارد. آن به ما کمک می‌کند که هیچ وقت گرسنه نمانیم و این گونه عمل می‌کند که در مرتبه‌ی اول غذای مورد نظر را در ذهنتان تجسم می‌کنید، مرتبه‌ی دوم اندکی دست خود را زخمی کرده و چند قطره از خون خویش را درون کیف می‌ریزید و در مرتبه‌ی سوم غذای شما آماده است و می‌توانید آن را از درون کیف بیرون بیاورید.
    آترس لبخندزنان فاخته را در آغـ*ـوش کشید و او را از خاک بلند کرد سپس رخ در جهت آسپاداس چرخاند و گفت:
    _ در طول این سفر، ما جادوهای بیشماری را مشاهده کردیم اما بی شک این جادو از همگی آنان برتر و کارآمدتر است. کنون حرکت کنید باید خود را به دروازه‌های غرب برسانیم، هنوز مسافت زیادی را در پیش رو داریم.
    آسپاداس به تایید سخن آترس سرش را تکان داد و امتداد کلامش را بر زبان جاری ساخت:
    _ صبر کنید شما همگی خسته هستید و بانو فاخته نیز بدحال، من برای شما ماده شیرانم را احضار خواهم کرد.
    پس دگربار دست بر سـ*ـینه گذاشت و گفت:
    _ (مودا آکن مِتک مِلا، گِلش نن زا مِلا آکن نن، گک زا آک) (ماده، شیرهای، سرخ)
    ناگهان نوری سپید پدیدار گشت و از درون آن چهار ماده شیر سرخ رنگ با خشم و جبروتی خاص، پوستی گلگون و چشمانی سپید و براق ظاهر گشتند.
    آسپاداس با مشاهده‌ی آنان لبخند زنان در جهتشان دوان شد و شیران نیز با غرش‌های متمادی سرهای خود را به بدن او می کشیدند.

    ☆☆☆ماده شیرهای سرخ☆☆☆
    ماده شیرها با پوستی سرخ متمایل به قهوه‌ای، تن و توشی بزرگ، چنگال‌های بران و دندان‌های تیز، همراه با چشمانی سپید و درخشان به جستجوگران نگاه می‌کردند که آسپاداس خطاب به جستجوگران گفت:
    _ نترسید دوستان، آنان با چشیدن قطره‌ای از خون شما رام و مطیعتان خواهند شد، به اندازه‌ای که حتی می‌توانید برای آنان نام انتخاب کنید.
    بانو باستیان مضطرب و وحشت زده خنجرش را بیرون آورد و آرام سرانگشت خویش را زخمی کرد سپس در جهت یکی از شیران قدم برداشت و دست زخمیش را به سمت او دراز کرد.
    یکی از شیرها با غرشی بلند، سرش را تکان داد و به جلو آمد. با چشمان پر فروغش چهره‌ی نگران بانو را نظاره می‌کرد و دستان باستیان را بو می‌کشیم، بانو چشمانش را بسته بود و در انتظار تایید ماده شیر زمان پر استرسش را سپری می‌نمود که شیر اندکی از خون او را چشش نمود و بعد سرش را به نشانه تایید و دوستی به پاهای او کشید.
    بانو لبخند زنان و خوشحال به آسپاداس نگاه کرد و گفت:
    _ من توانستم.
    آترس نیز بعد از بانو موفق به رام کردن ماده شیر شد و اندکی از خون باقی مانده بر گوش فاخته را به شیر سوم داد و او را مهیای رفتن کرد.
    جستجوگران سوار بر پشت شیرها راهی دروازه‌ی غرب شدند. فاخته و آترس پیشگام و اندکی عقب‌تر از آن دو آسپاداس و بانو حرکت می‌کردند.
    پس از گذر زمانی چند شیرها از تاخت خویش کاسته و آرام در مسیر حرکت کردند که بانو باستیان فرصت را غنیمت داشت، سر صحبت را باز کرد و گفت:
    _ آسپاداس تو باید بدانی که برنامه‌ی ما چیست و برای چه تلاش می‌کنیم.
    در آن سو آترس نگران، نزدیک فاخته حرکت می‌کرد و حال نیمه جان و پریشانش را زیر نظر داشت.
    رفته رفته دژ سنگی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و پیش‌تر از قبل جلال و شوکت خویش را به رخ دیده وران می‌کشید.
    تا این که دروازه‌ی آهنی و مشکی رنگ درون دژ نمایان گشت.
    در آن لحظه سخنان باستیان به اتمام رسیده و تایید آسپاداس را به همراه داشت که فاخته نگران کلام داشت و گفت:
    _ یک جای کار می لنگد، چرا هیچ نگهبانی بر روی دیوارها نیست، دروازه نیز خالی از پاسبانی است.
    آترس از شیر خویش پایین آمد و گفت:
    _ شهر در سکوتی مرگبار خفه گردیده، این سکوت غیر عادی است.
    باستیان نزدیک آن دو شد و گفت:
    _ خورشید در حال بیداری است، امیدوارم که طلوعی خون‌بار را مشاهده نکنیم.
    فاخته خطاب به آترس گفت:
    _ آترس عزیز اندکی از بخشش جلاد را به من بده، از قرار معلوم نگهبانی برای پُرس و سوال از ما نیست.
    آترس شیشه‌ی بخشش را به او داد و فاخته با بلع مقداری از آن جانی دوباره گرفت.

    ☆☆☆ منطقه‌ی غرب، شهر پادرا ☆☆☆
    جستجوگران در خلف دروازه‌ی عظیم و نیمه باز قیام نمودند. آترس و بانو با خنجرهای خویش دست‌های خود را بریده و آماده نبرد شدند.
    آسپاداس با رویت آنان زبان چرخاند و گفت:
    _ ( کِل دِر آکن گک، زا مُوا مودا) (لباس، رزم)
    ناگاه نوری سپید سرتاسر او را در بر گرفت و او را در خود غرق کرد.
    پس از کاسته شدن پرتو، آسپاداس در زره‌ای مشکی رنگ و ضخیم با شنلی طلایی رنگ و نیمه ماسکی بر چهره که به شکل پوزه‌ی گرگی سیاه می‌نمود و تنها بر روی بینی و دهان او را قرار داشت، نمایان گشت.
    شمشیر بلند و طلایی رنگ او در دستان پرتوانش خودنمایی می‌کرد و صدای خشن و گرفته‌اش، سرود قدیمی و ترسناکی را به گوش دوستانش می‌رساند.
    فاخته نزدیک دروازه شد، دست بر درب ضخیم و بزرگ گذاشت و گفت:
    _ در خلف این دروازه، اولین شهر غرب قرار گرفته است که اداره کننده‌اش شاه پرشانِ (رزمجو) قدرتمند است. اینک شهر پادرا( سر زمین با شکوه) ما را می‌خواند.

    پایان جلد اول
     

    *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    400232300472_6824_q15c.jpg
     

    Nazila SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/28
    ارسالی ها
    4,928
    امتیاز واکنش
    41,199
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    جزیره قشم :)
    با تشکر از نویسنده رمان شما جهت دانلود در سایت قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا