- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
پارت 49
☆☆☆مسخ فصل☆☆☆
پس با ظهور سایه، اتفاقی شگرف و زیبا به وقوع نشست که باعث بهت و شگفتی جستجوگران شد.
بعد از گذر آفتاب از سر خار بوتهها، آنان به تدریج از ساقه سبز شده، از خشکی در آمده و با طراوت گردیدند و گلهایی چون تاج شاهی زرینکوب بر سر نهادند. در پشت آن نوای آرامِ آب تمام دره را پر ساخت و صدها چشمهی جوشانِ آبِ کم حجم و زیبا از دل زمین یا لابهلای تخته سنگها پدیدار گشتند.
آبها بر کفِ دره روان شدند و سبزهها سربرآورده و لباسی زیبا و مخملین را بر تن عـریـان کوه کردند و هزاران پرنده به منطقهی بهشت مانند اُوژن هجوم آوردند.
فاخته غرق در شوق و شگفتی گفت:
_ اُوژن درگیر طلسمِ کهن و زیبایِ مَسخِ فصل است که با گذر آفتاب و وقوع سایه تغییر حالت داده و از منطقهای بایر و خشک به بهشتی سبز تبدیل میشود.
آترس در جهت جویبار روان آب حرکت کرد، در کنارش نشست و جرعهای از آن نوشید و گفت:
_ غذا و آب نیز مهیا شد.
خورشید آهسته به غرب رسید و آسمان به سرخی گروید. غروب بر اُوژن چادر انداخت و فرصت فاخته به اتمام رسید. آترس با مشاهدهی آسمان و غروب صدا بلند داشت و گفت:
_ فاخته زمانِ رفتن است.
فاخته رخ به سمت آترس چرخاند و گفت:
_ مقداری دیگر مرا همراهی کن.
آترس گفت:
_ از زمانِ خوردن غذایمان تا به اکنون ساعت هاست در حال راه رفتن هستیم، حداقل بگو به دنبال چه هستی؟
فاخته پریشان حال سرش را تکان داد و گفت:
_ نمیدانم، نمیدانم، من به خواستهی روح آژمان در این منطقه هستم و نبض خواستههای او در این مکان بسیار شدید است، باید به او اعتماد کنیم.
باستیان نزدیک آترس شد و گفت:
_ اندکی دیگر میمانیم.
آترس سرش را پایین انداخت و بدون حرف به سمت جلو حرکت کرد.
جستجوگران پستی و بلندیهای دیگر را گذراندند، از پیچها گذشته تا در تاریکی آسمان در کوه غرق شده و به بن بست رسیدند. صخرهای یک دست و بسیار بلند در پهنای وسیع و عظیم، سد راه آنان شد و جستجویشان بینتیجه ماند.
فاخته غمبار و پریشان در ندانستنی کبیر دست و پا میزد که آترس نزدیکش شد و گفت:
_ فکر کنم کنون وقت رفتن باشد.
فاخته دستپاچه و عصبی گفت:
_ من متوجه نمیشوم، اکنون با تمام وجود آژمان به من ضربه وارد میکند، او میخواهد که به ما چیزی را نشان دهد.
آترس عصبی رخ از فاخته چرخاند و گفت:
_ بی نتیجه است نمیبینی، ما به هیچ رسیدیم.
که باستیان در حالی که چشمانش خون میچکید کلام او را قطع نمود و گفت:
_ صبر کنید.
☆☆☆درخت داتام: آفریننده☆☆☆
در این مکان چیز عظیم و شکوهمندی در خفا و نامرئی است. فاخته به سمت باستیان رفت و گفت:
_ (وتاترس، ویلاسو آنز، برا)(چشم من بینا شو).
به ناگاه چشمانش بسیط گردید و گفت:
_ پناه بر خداوندگار، این درخت عظیم و کهنسال (داتام) است، دروازهای به شهر گمشدهی چکاد. قرنهاست که این شهر و دروازهی طلاییاش به افسانه تبدیل شدهاند.
آترس کنجکاو به سمت بانو و فاخته رفت و گفت:
_ من قادر به دیدن آن نیستم، بگویید ببینم آن چگونه است؟
فاخته لبخندی زد و گفت:
_ درخت داتام تنها درخت بزرگ و کبیر آفریدگار است که از عهد نخستین تا به امروز زنده و پابرجاست. تنه و پیکر آن به اندازهی یک کلبهی کوچک است و دروازهای مُدور با دربهای طلایی در خود جای داده، دربهایی که سرداران شهر چکاد به زیبایی بر آنها حک شده است. شاخههای بلند و عظیمش به سان موی پریشان در هم تنیده شده و برگهای پهن سبز رنگش همه جا را پر ساخته است. میوهی درخت داتام به مانند سیب است اما بزرگتر و خوشبوتر از عطر گلهای بهاری، آن میوه را شَمینه میخوانند. در افسانهها آمده است که درون شمینه به سه رنگ است و هر کس بستگی به حالت درونیش میوه را به دو نیم تقسیم کند، همان رنگ میشود. برگهای آن پایا و ماندگار سبز است و به محض ریزش، برگی دیگر جایگزینش خواهد شد.
آترس سرش را پایین انداخت و گفت:
_ افسوس، باید درخت زیبایی باشد.
باستیان گفت:
_ نگران نباش ما تو را با خود به شهر چکاد خواهیم برد.
فاخته خندان نزدیک دروازه شد و گفت:
_ دروازهی داتام بدون کلمهی رمز گشوده نخواهد شد، لیکن نه برای ما که قدرت زبان ارواح را در اختیار داریم.
سپس دستانش را بر دربها گذاشت و گفت:
_ (رَن برا) (باز شو).
ناگهان سرداران حکاکی شده بر درب، جان یافته و نیزههای عمود در دستانشان را چرخانده و بر زمین نشاندند. از درون درب صدای جابجایی قفلها به گوش میرسید و دروازه به آرامی گشوده شد. پرتویی سپید و شدید از پشت دروازه به بیرون سرک کشید و آترس فریاد کشان گفت:
_ ورودی سپید و نورانی را میبینم،من یک ورودی میبینم.
باستیان لبخندزنان گفت:
_ بیا، امیدوارم که آژمان گزینش سختی را برای ما در نظر نگرفته باشد.
☆☆☆شهر گمشدهی چکاد: قلّه☆☆☆
جستجوگران کنجکاو و پرشور از دروازه گذاشته و وارد نور شدند. دروازه در پشت آنان بسته شد و دو سردار نقش بسته بر دربها دگربار نیزههای خود را چرخانده و به سمت بالا قرار دادند. فاخته پیش گام، آترس و باستیان نیز در خلف او گام بر میداشتند. همچنان چشمان آنان شاهد چیزی به جز نور سپید نبود که آترس گفت:
_ در اندیشهی شما، ما هنوز درون داتام هستیم؟
فاخته گفت:
_ داتام درختی جادویی با قدرتی فراوان و مافوق درک انسانی است. ما کنون در راه شهر چکاد هستیم.
به محض اتمام کلام فاخته، نور کاهش یافت و طاق دروازهی بدون درب در مقابلشان نمایان گشت. طاق نما صبحی دل انگیز در شهری آباد، سبز و پر جنب و جوش را نشان میداد.
باستیان نزدیک فاخته که در بُهت و شگفتی ایستاده بود شد و گفت:
_ در این مکان هوا روشن است. خورشید بیرون آمده و صبح است و این به آن معناست که ما بسیار از غرب دور شدیم.
آترس نفسی عمیق کشید، ابروانش را در هم گره داد و دست بر چشمانش گذاشت و گفت:
_ من نمیفهمم،به هیچ وجه نمیفهمم.
جستجوگران آرام از درون غاری عمیق در دل کوهی پهناور، بیرون آمده و پا به درون شهر مخفی و زیبای چکاد گذاشتند. شهری در محاصرهی کوهها و قلههای رفیع که از چشم آدم زادگان قرنها نامرئی گردیده بود.
چکاد مالامال شده بود از خانههای بزرگ و کوچک که یک متر پائین دیوارها را سنگ سپید و مابقی سقف را چوب سرخ رنگ کاج تشکیل داده بود، سقفهای شیب دار و مستحکم. کاجهای عظیم، بلند و کهنسال، در اغلب مناطق به چشم میآمد که پابرجا و استوار در خاک قهوهای رنگ آن منطقه قیام نموده بودند.
☆☆☆مسخ فصل☆☆☆
پس با ظهور سایه، اتفاقی شگرف و زیبا به وقوع نشست که باعث بهت و شگفتی جستجوگران شد.
بعد از گذر آفتاب از سر خار بوتهها، آنان به تدریج از ساقه سبز شده، از خشکی در آمده و با طراوت گردیدند و گلهایی چون تاج شاهی زرینکوب بر سر نهادند. در پشت آن نوای آرامِ آب تمام دره را پر ساخت و صدها چشمهی جوشانِ آبِ کم حجم و زیبا از دل زمین یا لابهلای تخته سنگها پدیدار گشتند.
آبها بر کفِ دره روان شدند و سبزهها سربرآورده و لباسی زیبا و مخملین را بر تن عـریـان کوه کردند و هزاران پرنده به منطقهی بهشت مانند اُوژن هجوم آوردند.
فاخته غرق در شوق و شگفتی گفت:
_ اُوژن درگیر طلسمِ کهن و زیبایِ مَسخِ فصل است که با گذر آفتاب و وقوع سایه تغییر حالت داده و از منطقهای بایر و خشک به بهشتی سبز تبدیل میشود.
آترس در جهت جویبار روان آب حرکت کرد، در کنارش نشست و جرعهای از آن نوشید و گفت:
_ غذا و آب نیز مهیا شد.
خورشید آهسته به غرب رسید و آسمان به سرخی گروید. غروب بر اُوژن چادر انداخت و فرصت فاخته به اتمام رسید. آترس با مشاهدهی آسمان و غروب صدا بلند داشت و گفت:
_ فاخته زمانِ رفتن است.
فاخته رخ به سمت آترس چرخاند و گفت:
_ مقداری دیگر مرا همراهی کن.
آترس گفت:
_ از زمانِ خوردن غذایمان تا به اکنون ساعت هاست در حال راه رفتن هستیم، حداقل بگو به دنبال چه هستی؟
فاخته پریشان حال سرش را تکان داد و گفت:
_ نمیدانم، نمیدانم، من به خواستهی روح آژمان در این منطقه هستم و نبض خواستههای او در این مکان بسیار شدید است، باید به او اعتماد کنیم.
باستیان نزدیک آترس شد و گفت:
_ اندکی دیگر میمانیم.
آترس سرش را پایین انداخت و بدون حرف به سمت جلو حرکت کرد.
جستجوگران پستی و بلندیهای دیگر را گذراندند، از پیچها گذشته تا در تاریکی آسمان در کوه غرق شده و به بن بست رسیدند. صخرهای یک دست و بسیار بلند در پهنای وسیع و عظیم، سد راه آنان شد و جستجویشان بینتیجه ماند.
فاخته غمبار و پریشان در ندانستنی کبیر دست و پا میزد که آترس نزدیکش شد و گفت:
_ فکر کنم کنون وقت رفتن باشد.
فاخته دستپاچه و عصبی گفت:
_ من متوجه نمیشوم، اکنون با تمام وجود آژمان به من ضربه وارد میکند، او میخواهد که به ما چیزی را نشان دهد.
آترس عصبی رخ از فاخته چرخاند و گفت:
_ بی نتیجه است نمیبینی، ما به هیچ رسیدیم.
که باستیان در حالی که چشمانش خون میچکید کلام او را قطع نمود و گفت:
_ صبر کنید.
☆☆☆درخت داتام: آفریننده☆☆☆
در این مکان چیز عظیم و شکوهمندی در خفا و نامرئی است. فاخته به سمت باستیان رفت و گفت:
_ (وتاترس، ویلاسو آنز، برا)(چشم من بینا شو).
به ناگاه چشمانش بسیط گردید و گفت:
_ پناه بر خداوندگار، این درخت عظیم و کهنسال (داتام) است، دروازهای به شهر گمشدهی چکاد. قرنهاست که این شهر و دروازهی طلاییاش به افسانه تبدیل شدهاند.
آترس کنجکاو به سمت بانو و فاخته رفت و گفت:
_ من قادر به دیدن آن نیستم، بگویید ببینم آن چگونه است؟
فاخته لبخندی زد و گفت:
_ درخت داتام تنها درخت بزرگ و کبیر آفریدگار است که از عهد نخستین تا به امروز زنده و پابرجاست. تنه و پیکر آن به اندازهی یک کلبهی کوچک است و دروازهای مُدور با دربهای طلایی در خود جای داده، دربهایی که سرداران شهر چکاد به زیبایی بر آنها حک شده است. شاخههای بلند و عظیمش به سان موی پریشان در هم تنیده شده و برگهای پهن سبز رنگش همه جا را پر ساخته است. میوهی درخت داتام به مانند سیب است اما بزرگتر و خوشبوتر از عطر گلهای بهاری، آن میوه را شَمینه میخوانند. در افسانهها آمده است که درون شمینه به سه رنگ است و هر کس بستگی به حالت درونیش میوه را به دو نیم تقسیم کند، همان رنگ میشود. برگهای آن پایا و ماندگار سبز است و به محض ریزش، برگی دیگر جایگزینش خواهد شد.
آترس سرش را پایین انداخت و گفت:
_ افسوس، باید درخت زیبایی باشد.
باستیان گفت:
_ نگران نباش ما تو را با خود به شهر چکاد خواهیم برد.
فاخته خندان نزدیک دروازه شد و گفت:
_ دروازهی داتام بدون کلمهی رمز گشوده نخواهد شد، لیکن نه برای ما که قدرت زبان ارواح را در اختیار داریم.
سپس دستانش را بر دربها گذاشت و گفت:
_ (رَن برا) (باز شو).
ناگهان سرداران حکاکی شده بر درب، جان یافته و نیزههای عمود در دستانشان را چرخانده و بر زمین نشاندند. از درون درب صدای جابجایی قفلها به گوش میرسید و دروازه به آرامی گشوده شد. پرتویی سپید و شدید از پشت دروازه به بیرون سرک کشید و آترس فریاد کشان گفت:
_ ورودی سپید و نورانی را میبینم،من یک ورودی میبینم.
باستیان لبخندزنان گفت:
_ بیا، امیدوارم که آژمان گزینش سختی را برای ما در نظر نگرفته باشد.
☆☆☆شهر گمشدهی چکاد: قلّه☆☆☆
جستجوگران کنجکاو و پرشور از دروازه گذاشته و وارد نور شدند. دروازه در پشت آنان بسته شد و دو سردار نقش بسته بر دربها دگربار نیزههای خود را چرخانده و به سمت بالا قرار دادند. فاخته پیش گام، آترس و باستیان نیز در خلف او گام بر میداشتند. همچنان چشمان آنان شاهد چیزی به جز نور سپید نبود که آترس گفت:
_ در اندیشهی شما، ما هنوز درون داتام هستیم؟
فاخته گفت:
_ داتام درختی جادویی با قدرتی فراوان و مافوق درک انسانی است. ما کنون در راه شهر چکاد هستیم.
به محض اتمام کلام فاخته، نور کاهش یافت و طاق دروازهی بدون درب در مقابلشان نمایان گشت. طاق نما صبحی دل انگیز در شهری آباد، سبز و پر جنب و جوش را نشان میداد.
باستیان نزدیک فاخته که در بُهت و شگفتی ایستاده بود شد و گفت:
_ در این مکان هوا روشن است. خورشید بیرون آمده و صبح است و این به آن معناست که ما بسیار از غرب دور شدیم.
آترس نفسی عمیق کشید، ابروانش را در هم گره داد و دست بر چشمانش گذاشت و گفت:
_ من نمیفهمم،به هیچ وجه نمیفهمم.
جستجوگران آرام از درون غاری عمیق در دل کوهی پهناور، بیرون آمده و پا به درون شهر مخفی و زیبای چکاد گذاشتند. شهری در محاصرهی کوهها و قلههای رفیع که از چشم آدم زادگان قرنها نامرئی گردیده بود.
چکاد مالامال شده بود از خانههای بزرگ و کوچک که یک متر پائین دیوارها را سنگ سپید و مابقی سقف را چوب سرخ رنگ کاج تشکیل داده بود، سقفهای شیب دار و مستحکم. کاجهای عظیم، بلند و کهنسال، در اغلب مناطق به چشم میآمد که پابرجا و استوار در خاک قهوهای رنگ آن منطقه قیام نموده بودند.