کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,231
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
نام رمان: بچه‌های موسی
نویسنده: زهرازرجام کاربرانجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی عاشقانه
ناظر:@*Elena*
خلاصه: اتفاق غیر منتظره‌ای آرامش خانواده پرجمعیت فقیر را برهم می‌زند، موسی پدرِ خانواده قادر به کنترل فرزندان خود نیست. نورا آخرین فرزند موسی که کم شنواست، روایت گر این داستان می‌شود.
لینک نقد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بچه های موسی.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *PArlA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/30
    ارسالی ها
    5,097
    امتیاز واکنش
    51,479
    امتیاز
    1,281
    سن
    30
    محل سکونت
    Sis nation
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud95bb7e295f6bdd35.md.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 445
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    مقدمه:
    من میگم:
    تو کوچه و پس کوچه های این شهر
    زیر سقف هر خونه ‌‌‌ای
    که بی تفاوت ازش عبور می‌کنیم
    یه داستانی شنیده نشده‌ای وجود داره
    که مثله راز تو قلب آدم‌های اون خونه
    تا آخرین نفس باقی می‌مونه
    و با رفتن اون آدم‌ها
    برای همیشه دفن میشه..
    شاید اگه روزی قلمی برای نوشتنش به نگارش دربیاد
    فقط خدا می‌دونه اون روز چه اتفاقی می‌افته..



    نسیم گرم مردادماه، پشه بند سوراخ رو آروم تکون می‌داد، با صدای خرو پرو پف بابا و جیرجیر جیرجیرک‌ها، نگاهم رو از ستاره‌ها می‌گیرم؛ کلافه از گرما لحاف بزرگ قدیمی رو که انگار صدکیلو وزن داره رو کنار می‌زنم. دور خودم می‌چرخم، دستم رو زیر گوشم می‌ذارم و به حوریه که نگاهش به صحفه موبایلش دوخته شده و لبخندی احمقانه روی لبشه خیره می‌شم، "بسم اللهی" زیر لب می‌گم و چشمم رو می‌بندم.
    هنوز به ثانیه نرسیده که با کشیده شدن دمپایی روی ایزوگام چشم باز می‌کنم. به سهراب که با رکابی قرمز و شلوار کردی گشادش لبه بوم ایستاده نگاه می‌کنم که ماهرانه فیگور گرفته و ذغال گردون رو با انگشت اشارش می‌چرخونه!
    بی هوا خمی به ابروهای بلند و پرپشتش می‌ده و می‌غره:
    - هی حوریه، نصفه شبی چی تواون گوشی بی صاحبت داری که موقع خوابم ول‌کنش نیستی‌؟
    حوریه بی تفاوت نگاهش می‌کنه:
    - آخه به توچه، فضولی مگه؟ بینم، باس به توهم جواب پس بدم؟
    آهی زیر لب می‌کشم، بوی شر رو حس می‌کنم، ذغال گردون از دست سهراب میشه رها می‌شه و با تهدید قدمی به جلو برمی‌داره:
    -میام خودتو و با اون موبایلتو از همین بالا پرت می‌کنم پایین‌ها!
    حوریه با عصبانیت لبش رو جمع می‌کنه و می‌توپه:
    - تو غلط می‌کنی، عقده‌ای‌‌، روانی!
    با هجوم سهراب به سمته پشه بند با ترس نیم خیز می‌شم؛ جیغ بنفش حوریه و الله‌اکبر بابا توی گوشم می‌پیچه:
    - الله اکبر، الله اکبر، باز که رَم کردی غول بیابونی؟چته؟یعنی من توی خوابم من نباید از دست تو آسایش داشته باشم؟!
    سهراب مثله گرگ وحشی روی تشک زانو می‌زنه؛ جوری که انگار برای حوریه کمین کرده دست به معنی اعتراض بلند می‌کنه:
    - حاج موسی کلاهت رو بنداز بالاتر که این دخترت داره بد زیرآبی می‌ره! نگی نگفتم‌ها، بیست چهاری این ماسماسک تو دستشه معلوم نیست با کدوم بی پدرو مادری یه بند وِر می‌زنه؛ مگه آبروتو از سر راه آوردی پیرمرد؟
    حوریه با حالت مظلومانه‌ای جواب می‌ده:
    - آقاجون به حرف این بی‌شعور گوش نده، بخدا داره چرت و پرت می‌گـه؛ داشتم با سپیده حرف می‌زدم!
    سهراب باعجله توی حرفش می‌پره:
    - سپیده کیه دیگه، ننه آقاش کیه؟ بچه کدوم محله؟ اصلا نمی‌خوادبگی، شمارش رو بده خودم باهاش شخصا صحبت کنم.
    - هه،‌ دیگه چی؟ اون اصلا تورو آدم حساب نمی‌کنه که بخواد جواب زنگتو بده!
    بابا متفکر دستش رو به پشتِ شونش می‌رسونه کتفش رو محکم می‌خارونه، باخستگی خمیازه‌‌ای که می‌کشه دوباره سر روی مُتکای سُرخ مخملیش می‌ذاره‌ و اروم زیر لب میگه:
    - بگیر بخواب باباجان دیر وقته، با این نره غول بیابونی دهن به دهن نذار، می‌بینی که آدم نیست‌.
    سهراب پوززخندصدادارمی‌زنه، انتهای سیبیلش رو می‌چرخونه:
    - زِکی‌‌، اینو باش، این همه از ابرو شرف و ناموس گفتم؛ کَکِش نگزید که هیچ، تازه گرفت خوابید‌‌، آخه که چقدر تو دریا دلی مَرد؟!
    حوریه با افتخار سربلند می‌کنه و با کنایه می‌گـه:
    - خوردی؟ حالا هستش رو تف کن بیرون؛ بیا بر جلو چشم‌هام این‌جوری نشین. زَهرَم می‌ترکه تب‌خال می‌زنم!
    مامان با سینی استیل توی دستش نفس نفس زنان از پله‌ها بالا میاد:
    - چه خبرتونه نصفه شبی؟ صداتون کل محل رو برداشته؛ ببینم می‌خوایین مردم رو تماشا بدین‌؟!
    سهراب دستش رو دراز می‌کنه و از توی سینی پارچ شربت آب لیمو رو برمی‌داره و یک نفس سر می‌کشه و با کمی تاخیر می‌گـه:
    - دست مریزاد حوا خانم با این دختر تربیت کردنت!
    مامان عصبی چشم غره‌ای بهش میره:
    - فعلا که واسه خاطرتربیت تو باید بهم دست مریزاد بگن؛ معلوم نیست کفاره کدوم گناهمی! لیوان توی سینی رو ندیدی‌؟ کوری دیگه ایشالله؟ بقیه آدم نیستن نه؟!
    حوریه هوفی زیر لب می‌کشه:
    - ولش کن مامان این ادم نیست؛ بیا برو دیگه توهم سهراب، به جای این‌کارا زنگ بزن به سیاوش ببین کجاست؟
    توی جام دراز می‌کشم و دوباره سر روی بالش می‌ذارم و اروم میگم:
    - خودم بهش زنگ زدم؛ با دایی عطا رفته بام دیر وقت میاد.
    مامان متعجب می‌پرسه:
    - بام؟ بام دیگه کجاست مادر؟
    حوریه جواب می‌ده:
    - ولنجک.
    سهراب مشکوک می‌پرسه:
    - بینم زیاد رفتی نه؟ فعلا بتازون که بذار وقتش برسه نوبت من می‌رسیه اون‌وقت ببین فقط چطوری پَرتو قیچی می‌کنم!
    از روی تشک بلند میشه و به سمته ذغال گردونش میره و از روی زمین برش می‌داره:
    - نورا یه زنگ بزن به سیا بگو شب هرجا هستی بمون که امشب پاشو بذاره خونه قلمش می‌کنم؛ می‌دونم دیگه همش تقصیر این عطای مادر مُردست، فاز بچه پولدارا برمی‌داره؛ این بدبختم با خودش می‌کشونه این‌ور اون‌ور نمی‌گـه این بچه رو هم مثله خودش تخیلی می‌کنه؛ آخه یکی نیست بهش بگه اسگل کسی که بخواد پول‌دار باشه باید جد در جد پدریش سرمایه‌دار باشه، با موقیچی کردن و خال کوبیدن روی سر و کَله‌ی مردم تابه حال کسی میلیادر نشده.
    مامان خمی ابروهای نازک و کوتاهش می‌ده:
    - فعلا که می‌بینی که داداشم با همین مو کوتاه کردن هاشبک خریده، بدبخت عطا هم همسن و سال خودته هم دانشگاهش‌رو رفته هم سربازیش رو تموم کرده، کارو بارشم که داره به کوری چشم دشمناش؛ خودت‌رو نبین بی‌کار عار می‌گردی و دم به دقیقه اَنبُر به دست داری قلیون می‌چاقی و به این بچه‌ها گیر می‌دی، بدبخت خبر ندار چی شدی؟ شدی هیزم کش جهنم‌!
    سهراب با شروع شدن سرزنش‌های مامان پابه فرار می‌ذاره؛ البته هیچ‌کسی هم توی این خونه تاب و تحمل شنیدن سرکوفت‌هاش رو که مثله سوهان روی اعصاب و روان آدم کشیده میشه رو نداره. مامان خودش رو کنارم جا می‌ده و دوباره لحاف روی تنم بالا می‌کشه؛ دستش لابه لای موهام حرکت می‌ده:
    - امروز خانم جاویدی اومده بود روضه؛ یه النگو تک پوش بزرگ دستش بود، از این عربی‌اماراتی‌ها روش پراز نگین سبز و قرمز بود فکر کنم تازه خریده بود!
    حوریه موبایلش رو زیر تشکش قایم می‌کنه و بی حوصله می‌گـه:
    - شاید اون النگو قدیمی‌هاش‌رو داده جاش اینو گرفته!
    مامان غصه‌دار نفسش رو بیرون می‌فرسته:
    - نه اخه اون النگو قدیمی‌هاش هنوز تو دستش بود خوب حواسم بود. شمردم دوازده‌تا بود‌. تازه عروسشم یه گردنبند انداخته بود دور گردنش اندازه یه نعلبکی!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سمعکم رو از گوشم بیرون میارم وبالای سرم می‌ذارم. برای امروز کافی بود؛ دیگه پرشده بودم از حس منفی، اصلا شنیدن این صحبت‌هایی که فقط بوی حسرت میداد حالم رو خراب می‌کنه، توی خیالاتم غرق می‌شم؛ روزی می‌رسه که من پولدارم دست مادرم رو پر از النگو می‌کنم که دیگه بادیدن طلاهای زن‌های همسایه ماتم نگیره‌؛ بیمه‌ی پدرم رو کامل می‌ریزم که با پنجاه اندی سال سنش توی گرمای تابستون و سرماو یخبندون زمستون با مینی‌بـ*ـوس اسقاطیش مسافرکشی نکنه. برای برادرهام کارو کاسبی راه می‌اندازم‌‌ تا از سر بیکاری به جون هم نیفتن و دردسر درست نکنن؛به حوریه هم چون عاشقه خرید کردنه یه کارت پر از پول می‌دم تا هرچیزی که دوست داره بخره و اینقدر توی پیج‌های اینستا درگیر ظاهر آدم‌ پولدارها نباشه با نفرت فحش بارونشون نکنه؛ اخر از همه برای خودم هم یه سمعک می‌خرم تا از شر این سمعک داغون خلاص بشم و همه صداهای این دنیا رو با کیفیت بالا بشنوم. خواسته‌ی من زیاد نبود، حتی توی رویاها و محالاتم، چون از بچگی به کم قانع بودم؛ خوب می‌دونستم چطور باکم‌ترین چیزها خودم رو راضی نگه‌دارم.
    من دقیقا شبیه ماهی تُنگی هستم که توی اقیانوس ‌هم فقط به اندازه یه تنگ دور خودم می‌چرخم.
    با افتاب داغ تابستون پلک‌های خسته‌ام رو باز می‌کنم؛ خوابیدن روی پشت بوم این گرفتاری‌ها رو هم داشت ساعت از نه صبح نگذشته که حس می‌کنی که انگار توی قعر جهنمی و داری زنده زنده آتیش می‌گیری، موهای پریشونم رو با لای سرم جمع می‌کنم و دنبال دمپاییم می‌گردم.
    دمپایی آبی پلاستیکی که حسابی توی گرما وارفته و ذوب شده رو با عجله می‌پوشم و تند از پله‌های اهنی پایین میام سمعکم رو توی گوشم فرو می‌برم؛ بابا با چهار لیتری گازوییل که توی دستش از انباری که گوشه‌ی حیاط بیرون میاد و سرمستانه می‌خونه:
    -آی نسیم سحری صبر کن..مارا باخود ببراز کوچه‌ها..
    افسرده آهی زیر لب می‌کشم؛ فقط خدا می‌دونه که چقدر از شنیدن این آواز چقدر دلم می‌گیره.
    به موهای سفید کم پشتُُُُ به هم ریختش نگاه می‌کنم و می‌گم:
    -بابا یه دست به سرت بکش موهات شاخ شده!
    چهار لیتری روی لبه حوض می‌ذاره و روبه اینه‌ی شکسته‌ و کدری که بالای شیر آب آویزونه می‌ایسته و شونه جیبی صورتیش رو از جیب جلوی پیراهنش در میاره و با مهربونی می‌گـه:
    -چشم نورا خانم، بیا این‌جا یه می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
    دستم روی چشم‌هام می‌مالم و بی حوصله به سمتش می‌رم و با احتیاط نگاهی به درو پنجره‌های خونه می‌کنه:
    -یه کولر ابی خریدم در حد نو شیش هزار سالمِ سالم فقط موتورش یه مشکل کوچولو داره، که دادم اقا عباس ردیفش کنه تافردا عصری میاره نصبش می‌کنه خدا شاهده چهارصدتومن واسم آب خورده ولی به مامانت نگی بابتش پول دادم؛ می‌خوام بگم بچه‌های خط نمی‌خواستن‌ همین‌جوری دادن‌‌ بهم!
    یقه‌ی پیراهنش رو مرتب می‌کنم و توی چشم‌هاش که پر از ذوقه نگاه می‌کنم؛ هرچند می‌دونستم این کولرم مثله کولر قبلی عمر بلندی نداره و به هفته نرسیده یاتاقان می‌زنه اما دلش رو نمی‌شکونم و لبخندی نثارش می‌کنم:
    -دستت درد نکنه، خیلی خوبه، باشه خیالت راحت به مامان چیزی نمی‌گم!
    با عجله چهار لیتریش رو برمی‌داره و لنگ‌زنان به سمته درحیاط می‌ره و با صدای بلند می‌گـه:
    -راستی شب که دارم میام میرم فلاح واست بستنی سنتی می‌خرم.
    کش و قوس به بدن خشک و چقرم می‌دم و کنار حوضچه می‌نشینم‌ و مشتی آب سرد روی صورتم می‌پاشم.
    با صدای جیغ و دادی که از خونه‌ی هاشم خان همسایه روبه رویی‌مون بلند می‌شه سر بلند می‌کنم و به طبقه‌ی دوم خونش نگاه می‌کنم؛ پسرش تازه چند ماه بود که عروسی کرده بود ولی انگار که باهم سازگاری نداشتن، مدام در جنگ و دعوا بودن.
    برمی‌گردم و به حوریه که روی سکو‌ی خونه‌ایستاده و با کنجکاوی به خونه‌ی هاشم خان خیره شده متعجب نگاه می‌کنم؛ لب می‌گزه و زیر لب نچ نچ می‌کنه:
    -می‌بینی توروخدا، یه روز خوش واسه این دختر بیچاره نذاشته هر روز دعوا و کتک کاری؛ اونوقت مامان گیر داده بود زن این جوادی بشم. شانس آوردم بخدا، فکر می‌کنه چون سی سالم شده از راه نرسیده باید زن هر ننه قمری بشم، هه مگه اصلا یادت نیست عفت خانم اومده بود این‌جا یه بند پُز عروسش رو می‌داد هی می‌گفت عروس گرفتم پنجه آفتاب هفده سال بیشتر سن نداره‌‌، خوبه دیگه حالا تحویل بگیره الان باید بچه‌داری کنه!
    باعجله به سمته پله‌ها میرم:
    -بیابریم تو، بدبختی مردم که دیدن نداره. این دختر بیچاره توی مدرسه ما بود بچه درس خون باهوش، اصلا شاگرد ممتاز بود؛ اخه از کجا می‌دونست قرار سرنوشتش این می‌شه؟ خیلی حیف شد طفلکی‌.
    حوریه از چهار چوب در کنار می‌ره:
    -خاک تو سر ننه باباش که این‌جوری با زندگی دخترشون بازی کردن.
    نگاهم به عطا و سیاوش که درست وسط حال خوابیدن می‌افته و اروم می‌پرسم:
    -این‌ دوتا کی اومدن خونه؟
    -دَم دَم‌های صبح بود که رسیدن، عوضیا رو نگاه کن مـسـ*ـت و پاتیلن‌‌.
    از بالای سرشون می‌پرم:
    -نون داریم؟
    -اره بابا صبح سنگک گرفت؛ می‌خوام برم پیش سپیده موهامو رنگ کنه، تو نمیای میگم یه رنگ دخترونه آنتیک واست بذاره؟
    نگران نگاهش می‌کنم:
    -هووف حوریه نکن این کارو؛ چرا این‌قدر دنبال دردسری؟مگه سهراب رو نمی‌شناسی؟خودت می‌دونی که ببینه چه الم شنگه‌ای به پا می‌‌کنه.
    شونه‌ای با بی تفاوتی تکون میده به سمت اتاق خواب میره؛ روبه روی اینه می‌ایسته و موهای بلند موج‌دار فندوقیش رو محکم باکش می‌بنده:
    -توروخدا اینقدر این سهراب رو گنده نکن، فقط یه سال ازمن بزرگ‌تره اون نمی‌تونه واسه زندگی من تصمیم بگیره بهم بگه که چی خوبه و چی بده واسم؛ توهم مثله من باش، الکی نه به سهراب نه به هیچ مرد دیگه‌ای تو زندگیت باج نده!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    - پس حداقل یه رنگی بذار جلب توجه نکنه؛ تو مایه‌های همین رنگ مویی که الان داری یکم روشن تر، زیاد بلوندش نکنی یه وقت.
    کیف لوزام ارایشش باز می‌کنه و کرم پودرش رو با عجله روی پوست صاف و یه دستش می‌ماله:
    - تصمیمم رو گرفتم؛ می‌خوام موهام مثله بیلی ایلیش رنگ کنم، زمینه مشکی هایلایت آبی یا سبزچطوره؟هوم؟!
    به نیم‌رخ کشیده و استخونیش خیره میشم:
    - باشه تو موهاتو سبز آبی کن؛ بعد هم به این فکر کن می‌خوای چطوری از تو این می‌خوای از تو این محل رد بشی؟!
    خمی به ابروهای هاشورشده‌ی روشنش می‌ده و متفکر توی اینه خیره میشه؛ هردو انگار همزمان باهم داشتیم به یه چیز فکر می‌کردیم صدای خنده‌ی جفتمون فضای کوچیک وبسته‌ی اتاق می‌پیچه.
    روی چهار پایه پلاستیکی کنار در دست به سـ*ـینه می‌نشینم؛ چشمم رو می‌بندم:
    - وای قیافه عفت خانم و مرضیه خانم چقدر دیدن داره!
    حوریه هیجان زده می‌گـه:
    - قیافه مجید سوپرمارکتی..
    دستم روی دهنم می‌ذارم:
    -قیافه همه رفیقای سهراب تو قهوه‌خونه‌ی سرکوچه، تک تکشون، اسی و بهرام و منوچهر..
    خندم شدیدتر میشه؛ به حوریه که خم شده بود و یه ریز ریسه می‌ره خیره میشم و با تاسف سری تکون می‌دم و لبخند تلخی می‌زنم:
    - بخدا گریه داره، کاش خونمون تو این محله نبود؛نه بخاطر خونه‌هاش فقط بخاطر آدم‌هاش.
    - بیخیال بابا؛ داغ دلمم تازه نکن منو یاد اون دوست‌پسرهای عوضی بالا شهریم ننداز که به خاطر حرف ننه وآبجی‌هاشون نیومدن خواستگاریم؛ البته حقم دارن بیچاره‌ها اخه کی میاد از اون سر شهر تو حلب آباد واسه پسرش زن می‌گیره؟
    - کدوم دوست پسرت بود اسمتو توی موبایلش سیو کرده بود دلبر پایین شهری؟!
    ریمیلش رو به مژهای کم پشت ونزدیک می‌کنه:
    - اره شایان بود دیگه، همون که سهراب شیشه‌ عقب ماشینش رو با آجر شکست!
    اروم می‌خندم و از روی چهار پایه بلند می‌شم و از اتاق بیرون میام توی آشپزخونه میرم و برای خودم چای پر رنگی می‌ریزم؛ صدای گرفته عطا رو از توی حال میشنوم:
    - دایی دوتا نیمرو عسلی بزن.
    لیوان چاییم روی میز می‌ذارم از نشستن منصرف میشم؛ تابه‌ی کوچیک روحی روی اجاق می‌ذارم و باصدای بلند می‌گم:
    - دایی بیا الان آماده می‌شه‌ها.
    جلوی در اشپزخونه می‌ایسته و حوله دستی آبی روی صورتش فشار میده:
    - اومدم‌، حوا کجاست؟
    نگاهی به چشم‌های سرخ و پف کردش می‌کنم:
    -نمی‌دونم سر صبح رفت بیرون، چشمات چی شده؟خیلی قرمزه.
    پشت میز می‌نشینه ودستی به موهای خوش حالت خیسش می‌کشه:
    - واسه بی‌خوابیه؛ حوا دیروز رفته آرایشگاه به شهلا چی گفته؟ دختره ازدیشب جوابم رو نمی‌ده؟ زده از همه‌جا بلاکم کرده.
    ماهیتابه داغ رو با احتیاط روی میزمی‌ذارم:
    - مامان مگه دیروز رفته آرایشگاهه شهلا؟
    چینی به پیشونی بلندش می‌ده و با ناراحتی می‌گـه:
    - اره، بهش پول دادم گفتم به بهونه اصلاح برو ببینش و سرصحبت باز کن؛ یه چند وقت دیگه دست و بالم باز شد بریم خواستگاریش یه حلقه نشونی چیزی واسش ببریم، اصلا نمی‌دونم چی‌کرده؟!
    نون رو از لای سفره برمی‌دارم توسبد می‌ذارم:
    - من که ازکارهای مامانم سر در نمیارم؛ لابد از شهلا خوشش نیومده نشسته پشتِ سر تو بدگفته یه کاری کرده دختره بذاره بره!
    عطا عصبی لقمه‌ رو توی دهنش می‌چپونه؛ روبه روش می‌نشینم لیوان چایی رو توی دستم می‌گیرم:
    - دایی تقصیر خودته، نباید بهش می‌گفتی می‌شناسیش که چه بهونه‌های بنی اسرائیلی می‌گیره؛ اصلا به حوریه می‌گفتی خودش ردیفش می‌کرد، مامان روفقط واسه خواستگاری می‌بردی.
    صدای حوریه رو از پشت سرم می‌شنوم:
    - چی شده؟حوریه چی رو ردیف کنه؟
    اهی زیر لب می‌کشم و می‌گم:
    - هیچی مامان خانم رفته آرایشگاه شهلا، گند زده به همه چیز برگشته‌؛ شهلاهم دایی رو زده بلاک کرده!
    - نه بابا، راست می‌گـه عطا؟
    عطا با دهن پر سری با تایید تکون می‌ده و به سختی جواب می‌ده:
    - اره، کجا داری می‌ری‌؟
    - دارم می‌رم پیش دوستم، چطور؟
    صندلی رو عقب می‌کشه و می‌ایسته:
    - بیا باهم بریم، سر راه برو تو ارایشگاه شهلا رو بیار بیرون ببینم چه مرگشه.
    حوریه با اکراه چینی به گوشه لبش می‌ده:
    - به من چه آخه، خب نورا ببر من دیرم شده، دوستم منتظرمه!
    با عجله می‌غرم:
    - وای نه، به من ربطی نداره‌ها معلوم نیست مامان چی‌گفته بهش، من روم نمیشه‌.
    عطا دکمه‌های پیراهن سورمه‌ایش رو می‌بنده:
    - باباجان دودقیقه عین آدم باهام بیا دختره رو بکش بیرون بعد هرجایی که دلت می‌خواد برو.
    حوریه ناچار کیفش روی دوشش می‌اندازه و همراهه عطا از آشپزخونه بیرون می‌زنه؛ برمی‌گردم و به کوهی از ظرف نشسته‌ که توی ظرف‌شویی چیده شده خیره میشم و از خوردن صبحونه منصرف می‌شم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    همیشه از ظرف شستن متنفر بودم، ولی طبق معمول با حوریه به طورخودکار انگار انجام این کار به من محول می‌شد؛ ظرف‌های رو با بی‌حوصلگی خیس می‌کنم و نگاهم به قابلمه‌های کثیف چرب می‌افته،خدا می‌دونه چقدر از سابیدن قابلمه بی‌زارم، به خودم قول می‌دم که دست به قابلمه‌ها نمی‌زنم؛ نمی‌دونم کدوم فیلسوفی گفته بود که اگه توی خونت ظرف‌های کثیف دیدی خداروشکر کن غذا واسه خوردن داری، انگار این فیلسوف فقط جهت روحیه دهی به آدم‌های بدبخت بیچاره این حرف زده!
    آخرین قابلمه رو می‌شورم و دمر روی سینک می‌ذارم دوباره توی حال برمی‌گردم و حالت پنکه‌ که مستقیم روی سیاوش بود روی چرخیدن می‌ذارم.
    صدای مامان از توی حیاط بلند می‌شه:
    - نورا..نورا..
    با عجله در رو باز می‌کنم و به صورت سرخ و گرما‌زدش نگاه می‌کنم؛ چادرمشکی طرح دارش رو بی حال روی طناب پرت می‌کنه و گره روسری نخی سادش رو شل می‌کنه‌، با چشم به ساک دستی مخصوص خریدش که انتهای پلکان بود اشاره می‌کنه:
    - بیا بردار ببر بالا، آخ نفسم در نمیاد نصف بیشتر راه رو پیاده اومدم. پاهام دیگه رمق نداره بخدا..
    از پله‌ها پایین میام و نایلون رو برمی‌دارم:
    - چی توشه؟ چرا اینقدر سنگینه، چی خریدی؟
    - سیب زمینی آورده بودن مفت، گفتم بخرم تو خونه باشه!
    - مگه قرار قحطی بشه؟‌
    خمی به ابروهای نازکش می‌ده:
    - بلکه هم قحطی اومد!
    شاکیانه از پله‌ها بالا می‌رم و می‌غرم:
    - اون‌وقت قحطی بیاد می‌خواییم با سیب زمینی زنده بمونیم؟
    معترض می‌ناله:
    - بس کن نورا، اینقدر با من یکی به دو نکن؛ فکر می‌کنی بقیه چی می‌خورن؟ باور کن مردم نون خالی هم ندارن بخورن!
    با عجله توی خونه می‌رم:
    - اینو نگی، چی بگی!
    سیب‌زمینی‌ها رو توی سبد خالی می‌کنم؛ گردو خاکش توی هوا بلند می‌شه، صدای گاز بدصدای موتور سهراب توی حیاط می‌پیچه و سیاوش از زیر پتو اروم می‌غره:
    -اه خفش کن دیگه روانی، سرمون رفت.
    صدای فریاد سهراب بلند می‌شه:
    - نورا، نورا بیا، نورا..نورا..
    با عجله در رو باز می‌کنم، سهراب ضربه‌ی محکمی به در انباری می‌کوبه عصبی می‌پرسه:
    -کی در انباری قفل کرده؟
    - نمی‌دونم، فکر کنم بابا.
    کلافه دست روی موهای تراشیده و کوتاهش می‌کشه:
    - واسه چی؟ مگه نمی‌دونه دیش و ال ام بی‌هام اون توئه؟ مشتری زنگ زده باید برم نصب، الان من چه گِلی به سرم بگیرم؟
    مامان متعجب به قفل کتابی بزرگی که روی در آهنی انباریه نگاه می‌کنه:
    - تو این چهل سال تا به حال یه بارم در این انباری قفل نبوده، اخه این چه‌کاریه که کرده؟
    سهراب به سمتم میاد و باعجله می‌گـه:
    - نورا زنگ بزن بهش، بپرس ببین کلیدش کجاست؟
    به موبایل ساده و قدیمی بابا که کنار پله‌‌ها حسابی خاک خورده اشاره می‌کنم:
    - مثله همیشه گوشیش رو با خودش نبرده!
    مامان کفری لباس‌ها رو از طناب جمع می‌کنه:
    - آره دیگه، گوشی به چه کارش میاد؟ زده بچم رو از نون خوردن انداخته؛ بذار بیاد خونه حسابش رو می‌رسم، سهراب جان زنگ بزن به مشتری یه چندساعت مهلت بگیر تا بابات بیاد دیگه‌ای چاره‌ نیست.
    سهراب عصبی پیراهن آستین کوتاهش رو از تنش بیرون می‌کشه و به سمته شیر آب می‌ره:
    - حرفا می‌زنی مادرِمن، آخه مگه مشتری مَچَله منه؟
    مامان چینی به پیشونی کوتاهش میده:
    - وا از خداشم باشه که تو واسشون ماهواره نصب کنی؛ ماهواره یه محل تو نصب کردی جوری که حتی طوفانم تکونش نداده، می‌دونی چقدر دعای خیر پشت سرته؟
    سهراب سرش رو زیر شیر آب می‌بره و با کمی تاخیر بیرون میاره:
    - طرف بچه‌ محل نیست که‌ رفاقتی صبرکنه؛ مشتری بالاشهره توی ساعت می‌خواد کار رو تحویل بگیره، من نباشم صد نفر عین من.
    صدای خوابالود گرفته سیاوش رو از پشت سرم می‌شنوم:
    - چی شده؟
    از جلوی در کنار می‌رم؛ راه رو برای رد شدنش باز می‌کنم:
    - هیچی، بابا دره انباری رو قفل کرده.
    موهای بلند و ژولیدش رو می‌خارونه و به سمته دستشویی می‌ره، با تعجب می‌پرسه:
    - مگه در انباری قفل داره؟
    - یه قفل کتابی واسش خریده؛ درشو بسته گذاشته رفته بیرون.
    سهراب از عصبی از پله‌های بالاپشت بوم بالا می‌ره و مامان با ناراحتی آهی زیر لب می‌کشه:
    - آخ موسی بر پدرت لعنت مرد؛ ارث باباتو مگه تو اون انباری گذاشتن که درش‌رو چهار قفله کردی؟ببین اخه چطور با اعصاب آدم بازی می‌کنه، بچم باز دوباره رفت پی کفتر بازی.
    از روی ایوان خم میشم و لباس هارو از توی دستش می‌گیرم:
    - ناهار می‌خوای چی درست کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    - برو ببین تو فریزر لوبیا مونده؟ لوبیا پلو درست کنیم!
    هوفی زیر لب می‌گم:
    - لوبیا پلو کنیم؟ به من ربطی نداره، من تا الان داشتم ظرف‌‌های شام دیشب رو می‌شستم.
    از پله‌ها اروم بالا میاد غر می‌زنه:
    - یه جورمی‌گی ظرف شستم انگار من توی همه اون کاسه بشقاب‌ غذا خوردم، چرا منت می‌ذاری؟ اصلا عادتون شده هرکی یه کار واسه این خونه می‌کنه، حتی یه لیوان آب می‌کشه منتش روی سرمن می‌ذاره..
    توی حال می‌رم و لباس‌ها روی راحتی قرمز قدیمی پرت می‌کنم و با خشم چشمم رو می‌بندم:
    - مامان جان باطری سمعکم داره تموم میشه، اعصابم خورده؛ این سمعک لعنتی می‌دونی چندساله تو گوشمه مدلش از سمعکی ننه خدا بیامرز داشت هم پایینترم، یه بار شده به من فکر کنی؟ یه بار شده بخوای به دردمنم فکر کنی؟ نمی‌دونم چراتو این خراب شده به همه فکر می‌کنی الا من!
    روبه روم می‌ایسته و شاکیانه دست روی کمرش می‌ذاره:
    - پول، همه این چیزایی که گفتی پول می‌خواد؛ تا پول نباشه من نمی‌تونم به درد هیچ احدو الناسی تو این خونه گوش کنم!
    - وای توهم همش می‌گی پول، پس پول‌هایی که بابا هرشب بهت می‌ده بدون این‌که یه هزاری از روش برداره چی میشه؟ چی‌کارش می‌کنی؟ ها؟
    دستش روی هم می‌کوبه و باناباوری می‌پرسه:
    - یعنی تو واقعا نمی‌دونی چی میشه؟ نه؟ با این اون پول خرج شکمتون بدم؛ پول دیه دماغ اون مادر مُرده‌ای که سهراب زده ناکارش کرده رو بدم،پول آب برق گاز، خرج تعمیر اون ابوطیاره بابات که هر روز یه جاش خراب می‌شه رو باید بدم..
    سیاوش وارد خونه می‌شه و متعجب می‌پرسه:
    - چی شده؟
    مامان عصبی به سیاوش اشاره می‌کنه:
    - پول باشگاه این شازده رو باید بدم، تازه پول چیتان پیتان حوریه خانم یادم رفت بگم؛ می‌دونی مشکل آدم‌های این خونه چیه؟ مشکل این‌که هرکی تو این خونست فقط مصرف کنندست؛فقط می‌خوره، همش‌هم تقصیر اون موسی پدرسوختست یه بار این مرد خم به ابروهاش نیاورد بهتون بتوپه بگه؛ تن لشا جمع کنین برید سرکار، تاکی می‌خوایین مفت خوری کنین؟ بسه، پیرشدم تا کی باید کار کنم خرج شکم این همه آدم رو بدم..
    قدمی به عقب برمی‌داره و به سمته آشپزخونه میره و ادامه می‌ده:
    - سهراب از سربازی فرار کرد اومده خونه؛ موسی جای این‌که دعواش کنه بهش می‌گـه عیب نداره باباجان، حوریه سی سالشه هربار یه ننه مُرده‌ای که در این خونه رو می‌زنه طرفو ندیده رد می‌کنه؛ برمی‌گرده می‌گـه عیب نداره باباجان! سیاوش پول برداشته بـرده توی سازمان هِرمی نمی‌دونم گُلد چی چی فنا داده باز می‌گـه عیب نداره، چقدر دیگه عیب نداره آخه مرد؟!
    سیاوش کنارم می‌نشینه و بی تفاوت به معرکه‌ای مامان گرفته قفل موبایلش باز می‌کنه و میگه:
    - به زودی یه شوگِر مامی پیدا می‌کنم، خرج همه اهل این خونه از دم بامن؛ دیگه نمی‌ذارم کسی غم‌و غصه چیزی رو تو این خونه بخوره!
    مامان با حالت مشکوکی سر از آشپزخونه میاره:
    - چی؟ این چی می‌خواد پیدا کنه؟
    سیاوش دست روی ته ریش قهوه‌ای آنکارد شده میذاره:
    - این همه خرج این عضلات‌ نکردم که واسه بنایی و کارگری خرابش کنم؛ یه شوگرمامی پیدا می‌کنم قدر این همه جذبه و کاریزما رو بدونه‌، من‌رو تو لای پرو قو بزرگ کنه.
    با تاسف سری تکون می‌دم:
    - این داره چرت می‌گـه مامان؛ توهم زده، تو برو به کارت بِرس!
    مامان کلافه به آشپزخونه برمی‌گرده و سیاوش معترض نگاهم میکنه:
    - توهم زدم؟ بینم جوجه مگه من اون سِری مخ گُلشن خانم رو نزدم ندیدی چجوری خرجم کرد؟
    دستش رو از روی شونم پس می‌زنم:
    - بس کن سیاوش، دیگه حالمو داری به هم می‌زنی؛ نمی‌دونم چرا همه‌ی مرد‌های این خونه عجیب غریبن! نه به اون سهراب که تا به حال تو عمرش نتونسته با یه جنس مونث حرف بزنه بس که تُخس و نچسبه، نه به عطا که شبی با صدتا دختر می‌لوله آخرشم می‌خواد بره خواستگاری شهلا، این هم از تو که فقط دنبال زنای پیر و تنها می‌گردی.
    با ارامش لبخندی می‌زنه وچاله گونه‌ی یه طرف صورتش مشخص می‌شه:
    - خب تا اخر عمرم که نمی‌خوام با همچین کِیس‌هایی سر کنم، وضعم خوب شد می‌گردم دنبال نیمه گُم شدم دست پُر می‌رم سراغش؛ بینم جوجه تو نیمه گمشده اعتقاد داری؟
    پوزخندی می‌زنم و با حرص چشم‌هام رو می‌بندم، سیاوش زمین تا آسمون با سهراب فرق داشت و همیشع این راحتی بیش از حدش کفریم می‌کرد:
    - نه اعتقاد ندارم؛ بار آخرتم باشه همچین سوال مسخره‌ای ازم بپرسی‌، مثلا من خواهرتم کم عقل!
    لبخندش عمیق میشه و دندون‌های کامپوزیت‌شده و یک دست سفیدش رو که مدیون پول گُلشن خانم بود رو به نمایش می‌ذاره:
    - آخی، معذب شدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    می‌خوام جوابش رو بدم که باباز شدن به عطا که اشفته وارد خونه شده نگاه می‌کنم:
    - چی شده دایی؟‌
    بی توجه با سوالم به سمته آشپزخونه می‌ره و توی چهارچوب در می‌ایسته:
    - آبجی رفتی به این دختره، شهلا چی‌گفتی؟
    مامان شوکه نگاهش می‌که:
    - اِ وا ترسیدم، توکی اومدی؟
    عطا سوییچ روی در آشپزخونه می‌کوبه:
    - توبهش گفتی که من اندازه موهای سرم زِید دارم؟ هنوزم با این اون می‌پرم؛ گفتی بهش کنترل من سخته اون نمی‌تونه از پس من بربیاد..بابا حوا تو دیگه کی هستی انصافا؟ گفتم برو یه نظر ببینش مثلا حق داری روی گردن من، بزرگم کردی ‌احترامت واجبه، ولی چرا رفتی منو باگوه یکی کردی برگشتی؟!
    پوزخندصدادار سیاوش توی فضا می‌پیچه و همزمان بغض قناری مامان می‌شکنه:
    - حیفی بخدا عطا، این همه زحمت کشیدم واست خون و دل خوردم آخرش بری یه خلال دندون بگیری بیاری تو این خونه؛ مگه من نگفتم هروقت زن خواستی به من بگو، من که برات مادری کردم یعنی حق ندارم بهت دونفر معرفی کنم..
    الکی گریه کردن مامان رو فقط من توی این خونه متوجه می‌شدم، نوک روسریش رو به حالت فرمالیته روی چشم‌هاش فشار می‌ده، عطا کلافه دست توی موهاش فرو می‌کنه:
    - خب مشکلش چی بود؟‌
    مامان فینش رو بالا می‌کشه:
    -آخه قربونت برم، تو گفتی که آرایشگاه داره من رفتم دیدم که طرف شاگرد آرایشگاست، یکم از خانوادش پرسجو کردم؛ دیدم ای وای من این‌هام که از ما بدبخت‌ترن، باباش بیست سال پیش ولشون کرده با پنج‌تا ‌خواهر بزرگ‌تر از خودش تو خونه مستاجری و یه مادر علیل دارن سر می‌کنن..
    عطا عصبی دست روی کتفش فشار می‌ده:
    - خب که چی؟
    مامان شونه‌ای با بی‌تفاوتی تکون می‌ده:
    - خب نداره قربون اون قدو بالات برم؛ گدا که با گداتر از خودش ازدواج نمی‌کنه، فکر کردی باهاش عروسی می‌کنی می‌ری سر خونه زندگیت؛ نخیر یه عمر باید خرج دوا درمون ننه‌ی پیرش رو با خانواده‌ی آویزونش رو بدی، تو تازه از آب و گِل دراومدی دوباره می‌خوای تا خرخره بری تولجن؟
    عطا خشم‌گین نفسش رو بیرون می‌فرسته، قدمی فاصله می‌گیره:
    - بابا حوا ول کن توروخدا، همین بخاطر همین چیز‌های مسخره؟ همین؟‌
    مامان دستپاچه به سمتش میاد:
    - عطا جان این چیزها مسخره نیست، من میگم اشتباه نکن؛ همیشه میگن با بالاتر از خودت ازدواج کن ولی با پایین‌تر از خودت‌ نه، دوست داری خرج چهارتا نون‌خور اضافم بدی؟ تو الان داغی حالیت نیست من چی می‌گم.
    سیاوش با عجله میگه:
    - نه عطا داره دورغ می‌گـه، از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز!
    مامان چشم غره‌ای به سیا میره و با لحن دلجویانه میگه:
    - دختر عشرت خانم، راضیه‌شون تازه معلم شده‌ تپل سفید چشم رنگی مگه عیب ایراد داره، اصلا می‌دونی ماهی چقدر حقوق می‌گیره؟‌ تازه بازنشستم می‌شه.
    سیاوش می‌خنده و با لودگی می‌گـه:
    - عطارو ولش کن، چرا به من معرفیش نمی‌کنی؟
    عطا قدمی به عقب برمی‌داره و روی مبل تک نفره وا میره بی توجه به حرف مامان سرگرم موبایلش میشه.
    فرق عطا با ما این بود که هیچ‌وقت اعتراض نمی‌کرد و همیشه حرمت نگه می‌داشت؛ چون خودش رو مدیون پدرم می‌‌دونست‌‌، میگن شبی که مادر بزرگم مُرد عطا شیش سال بیشتر نداشت؛ از ترس پا برهنه تا خونه‌ی ما دوییده بود، از اون شب تا امروز در خونه‌ی موسی برای همیشه به روش باز می‌مونه؛ هیچ فرقی با ماچهارتا نداشت و کنارمون بزرگ شد پول توجیبیش با مایکی بود و خورد و خوراک و لباسش شبیه ما بود، اون هم مثله ما هیچ وقت صدای بلند یا خشم پدرم رو ندیده بود، چون اون هم یکی از بچه‌های موسی بود.
    به ذغال گردونی که توی دست سهراب می‌چرخه خیره می‌شم، صدای اذان مغرب توی حیاط می‌پیچه..
    حوریه سشوار کشیده رو شونش مرتب می‌کنه. لنز دوربین موبایلش رو با گوشه‌ی پیراهنش تمیز می‌کنه و با ژست مخصوص و تکراریش تند تند، از خودش سلفی می‌گیره.
    بوی کوکو سیب زمینی از لای درز درو پنجره‌های آهنی زنگ زده خونه به مشامم می‌رسه..
    گرما زده سرم روی دیوار سیمانی تکیه میدم و بادبزن سبز پلاستیکی رو توی دستم تکون میدم و به پشه‌هایی که دور چراغ روشن آویزون شده از ایوان نگاه می‌کنم.
    عطا روبه روی اینه روشویی می‌ایسته و با خیسی دست‌هاش موهای هایلایت شدش رو بالا می‌بره:
    - سیا امشب تو کدوم پیراهن می‌پوشی؟
    سیاوش دستمال نم‌دار روی کتونی آسیکس فیکش می‌کشه:
    - همون مشکیه که مارک نایک داره، نپرسیدی سارا این‌هام میان یا نه؟
    عطا درحالی که هنوز نگاهش به آینست از روشویی فاصله می‌گیره:
    - هه اون اینقدر پلاس ‌که هیچ مهمونی رو از دست نمیده..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با باز شدن در نگاهم به بابا که هندونه‌ی بزرگی توی بغلشه گره می‌خوره، با دیدنم باهمون تن صدای همیشگی آرومش صدام می‌زنه:
    - نورچشمی بیا اینا رو از دستم بگیر. آ ماشاالله.
    از پله‌ها پایین می‌پرم و به سمتش میرم:
    - بابا بستنی هم خریدی؟
    نایلون رو بالا میگیره:
    - اره برو بذار تویخچال، گمون کنم یه خورده آب شده..
    سهراب قلیونش رو لبه پشت‌بوم رها می‌کنه و در حالی شلوار کُردیش رو می‌تکونه قلدرانه از پله ها پایین میاد:
    - حاج موسی‌، واسه چی در انباری قفل کردی؟ مرد حسابی، می‌دونی امروز چندتا مشتری رد کردم؟!
    بابا کفش سیاه کثیفش رو در میاره و با باز کردن کمربندش شلوار گشاد پارچه‌ایش از پاهاش سُر می‌خوره:
    - یه جور میگی مشتری انگار پشت این در صف کشیدن، تادیروز که در انباری باز بود که هیچ خبری از مشتری نبود، اد همین امروز سرو کلشون پیدا شد؟
    سهراب- بخدا مشتری داشتم، اصلا شک داری بیا از مامان و نورا بپرس.
    چرخی روی پاشنه‌ی پام می‌زنم:
    - این دفع رو راست می‌گـه بابا مشتری داشت.
    حوریه با تمسخر می‌گـه:
    - اعه؟ پس آقای مهندس امروز حسابی سرشون شلوغ بوده!
    سهراب نگاه تیزی به حوریه می‌اندازه و دوباره روبه بابا می‌ایسته:
    - تو عمرم به یاد ندارم هیچ دری تواین خونه قُل و زنجیر شده باشه،‌ داستان قفل رو در انباری چیه؟
    بابا خم میشه دسته کلیدش رو از توی جیب شلوارش که روی موزاییک حیاط رها شده در میاره و به سمته انباری میره و با صدای بلند می‌گـه:
    - هرکی هروسیله‌ای توی این انباری داره که یا امروز یا فردا به کارش میاد الان بهم بگه که بهش بدم از امشب در این انباری قفل میشه.
    صدای پچ پچ‌ها بلند می‌شه و بابا توی انباری می‌ره و دیش و دبه‌های ترشی رو یکی یکی بیرون میاره جلوی در می‌ذاره و ادامه می‌ده:
    - من تو عمرم روی هیچ چیزی توی این دنیا ادعای مالکیت نداشتم، ولی از امشب این انباری ماله منه اصلا باخودتون فکر کنید این انباری وجود نداره‌وتوی این خونه نیست‌!
    مامان از توی خونه بیرون میاد زیر لب غُر می‌زنه:
    - داری چی‌کار می‌کنی مرد؟ چرا این خرت و پرت‌ها رو ریختی بیرون‌؟ اون دبه ترشی‌ها رو بذار سرجاش، این چه کاری که داری می‌کنی، مگه دیوونه شدی؟!
    بابا با ارنجش عرق پیشونیش رو پاک می‌کنه:
    - بیایین جمع کنین این بندو بساط‌رو از جلوی راه..
    عطا دوتا از دبه‌ها رو برمی‌داره:
    - حاج موسی، چرا زدی به جاده خاکی؟
    سهراب با حرص وسایلش رو تفکیک می‌کنه:
    - بعد هی میگن چرا عصبی هستی، یعنی یه آدم سالم توی این خونه نباید باشه؟!
    بابا بیرون میاد و با عجله قفل روی در چفت می‌کنه:
    - شنُفتین چی گفتم یانه؟ این انباری از امشب توی این خونه نیست. هرکی پرسید میگن ما انباری نداریم! ببینم نورا جان تو انباری این‌جا می‌بینی؟
    متعجب نگاهش می‌کنم:
    - نه بابا کدوم انباری؟ا
    مامان:بس کن موسی، مگه کم این خونه بازار شامه؟ این آتو آشغال‌ها رو ریختی بیرون که چی بشه؟ ای خدا بگم چی‌کارت نکنه مرد!
    سهراب دیش‌هاش روی سرش می‌ذاره و از پله‌های اهنی پشت‌بوم بالا میره و زیر لب می‌غره:
    - یه سیل بزنه بیاد این خونه و آدم‌هاش و هرچی توش هست و نیست و باخودش ببره، اصلا اولین پولی که دستم بیاد از این‌‌خونه می‌زنم بیرون..
    حوریه متفکردست زیرچونش می‌ذاره:
    - هیکل قناصتو آب ببره‌. بی‌شعور!
    سیاوش بی تفاوت آدامس موزی از توی جیبش بیرون میاره و توی دهنش می‌ذاره:
    - بنده خدا از دار دنیا یه انباری می‌خواد دیگه، این همه شلوغ کاری و ناله نفرین نداره!
    بابا بی توجه به بحث و بگو مگوها شامپوی تخم مرغی رو از لبه حوضچه برمی‌داره و به سمته حموم می‌ره، آهی می‌کشم و هنوز گیجم و دلیل این اتفاق‌ کمی مسخره مبهم بود، یاد بستنی آب شدم می‌افتم و باعجله به داخل خونه برمی‌گردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    بستنیم رو توی هزارتوی فریزر مخفی می‌کنم؛چون محوشدن خوراکی توی این خونه یه اتفاق عادی بود، باصدای حوریه باعجله کشو یخچال رو می‌بندم.
    -مامان یه بسته اینترنت می‌خوام از کارتت بگیرم؟
    مامان کلافه می‌غره:
    - حوریه روتو برم تازه این هفته پول دادم خریدی؟تموم شد؟
    حوریه پیش دستی می‌کنه:
    - بخدا حجمش کم بود، دوتا کلیپ تو اینستا باز کردم فوری تموم شد.
    مامان سفره گلدار رو ازروی کابینت برمی‌داره و به سمتم می‌گیره:
    - نورا سفره رو پهن کن، بچه‌ها رو صداکن بیان شام بخورن.
    حوریه: از کارت یارانه‌ها بگیرم؟ مامان با توام؟بگیرم؟ اره، توش پول داری دیگه؟
    بخاطر تنگی آشپزخونه تنه‌ای به حوریه میزنم و توی حال میرم و سفره رو پهن می‌کنم، سرم رو از پنجره بیرون بلند داد می‌زنم:
    - سیا‌‌، سهراب، بیایین شام.
    عطا که مشغول حرف زدن با موبایلش بود انگشت اشارش روی دماغ خوش فرم مردونش فشار میده.
    - هیس!
    سری به معنای تایید تکون می‌دم اروم میگم:
    - دایی، بیا شام!
    حوریه ماهیتابه پر از کوکو رو وسط سفره می‌ذاره:
    - الکی ظرف کثیف نکنیم بهتره، شستنش مصیبته!
    دست روی کمرم می‌ذارم وکفری نگاهش می‌کنم:
    - نیس که تو خیلی ظرف می‌شوری، اصلا آخرین باری که ظرف شستی رو یادت میاد؟
    - چرا چرت می‌گی نورا پس ظرف‌های دیشب رو کی شست؟
    -امروز صبح من شستم. ظرف‌های ناهار دیروزهم من شستم!
    متعجب ابروهای روشنش بالا می‌ده:
    - چرا دروغ می‌گی آخه؟! مامان مگه من ظرف‌های ناهار دیروز مگه نشستم؟
    مامان: من یادم نمیاد ناهار چی خوردم!
    پوزخندی می‌زنم:
    - حوریه یه دروغی می‌گی که جدی جدی خودت هم باورت میشه، من الان سه روز دارم ظرف می‌شورم.
    سیاوش تکیه نون از روی سفره برمی‌داره:
    - بابا دعوا نکنین اصلا من شستم.
    عطا تک خنده‌ی آرومی می‌کنه:
    - این دخترهاهم سر چه چیزای مسخره‌ای باهم دعوا می‌کنن!
    سهراب که تازه وارد خونه شده مستقیم به سمتم میاد دست‌های خیسش روی صورتم فشار میده:
    - چی شده؟ کی دعوا کرده؟
    عصبی با سرآستین صورتم رو پاک می‌کنم و داد می‌زنم:
    - اَه بیشعور، نفهم.‌
    حوریه با تهدید انگشت رو به سمت سهراب نشونه می‌گیره:
    - دستت به من بخوره، نخور..
    صدای جیغش تهدیدش رو نیمه کاره باقی می‌ذاره، سهراب ته مونده خیسی دستش رو به محکم به صورت حوریه مالیده بود‌‌، حوریه مشتش روی محکم روی شونه‌های فولادیش می‌کوبه:
    - مرض داری، وحشی، روانی..
    سهراب حتی کَکِش هم از این همه فحش و بدوبیراه نگزیده کنار مامان می‌نشینه با لبخند شرورانه‌ی روی لبش مشغول خوردن میشه؛ تقریبا همه عادت کرده بودن به مردم آزاری و گردن کلفتیش، خودش‌هم عادت کرده بود به این لیچارهایی که پشت هم حوالش می‌شد؛ این خونه انگار همه‌ی عادت‌های زشت رو یکجا توی خودش جا داده بود.
    با صدای باز شدن در انباری نگاه‌های مشکوک به هم گره می‌خوره؛ مامان آروم بلند میشه و به سمته پنجره می‌ره با احتیاط پرده رو کنار می‌زنه:
    - رفت تو انباری‌‌.
    سهراب پشت‌سر مامان می‌ایسته و سرخم می‌کنه:
    - چی می‌کنه تو؟‌
    عطا لقمه رو به زور قورت میده و بلند می‌شه چشم ریز می‌کنه:
    - لابد یه چیزی قایم کرده، نمی‌خواد ما ببینیم!
    سیاوش خودش رو میون جمعی که جلوی پنجره ایستادن جا میده:
    - من که می‌گم میره اون تو یه چیزی مصرف می‌کنه!
    حوریه با نگرانی می‌پرسه:
    - یعنی می‌گی تَل می‌زنه؟
    سهراب با تمسخر جواب می‌ده:
    - خنگول اگه تَل بزنه که بوش کل خونه رو برمی‌داره!
    سیاوش با تایید سری تکون میده:
    - اره تَل بو داره، به احتمال زیاد شیشه میزنه!
    مامان باوحشت چشم گرد می‌کنه:
    - یا خدا رحم کن، سرِ پیری گرفتارمون نکنه. حالا ازین به بعد باید خرج موادش‌هم کنار بذارم؛ می‌دونی چقدر هزینه می‌خواد میون این همه بدهکاری و نداری، سهراب من ببین؟ بیا برو ببین داره تو انباری چیکار می‌کنه؛ اگه مواد بود تو دستش فوری بپر بیرون در انباری رو قفل کن بذار اینقدر این تو بمونه که جونش دربیاد‌، خود به خود ترک کنه.
    سهراب که اماده باش سری با تایید تکون می‌ده و عطا باعجله پیراهنش رو می‌کشه و متوقفش می‌کنه:
    - کجا داری میری‌تو، مگه زده به سرتون؟ موسی این همه سال خطا نرفته؛ جز اون سیگار بهمنش که چهل ساله همونه لب به چیزی نزده، اگه می‌خواست معتاد بشه که خیلی سال پیش می‌شد، مگه برادرهاش همه دوره‌ای‌هاش رفیقاش عملی نشدن خب این‌هم همون موقع می‌شد دیگه، الکی تهمت افترا نزنید موسی پاکه‌.
    سیاوش نیشخندی می‌زنه:
    - پس میره اون تو چی‌کار می‌کنه؟‌
    حوریه خندش رو به زور کنترل می‌کنه:
    - حتما مگه باید کاری کنه؟ چرا یامفت میگی؟
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا