- فردا هشتونیم صبح اینجا باشید. ریو نیازی نیست که کیف قاپ رو به اینجا بیاری، فقط ازش بپرس با اون فلش مموری چی کار کرده.
احمد گفت:
- بله رییس.
و تارو انتظار نداشت که ریو عیناً همان جمله را تکرار کند، بهخصوص که کارمند نبود.
وقتی اتاق کنفرانس خلوت شد، پانیو هنور نرفته بود. تارو در را بست و زمزمه کرد:
- ببخشید.
پانیو لبخند کمرنگی زد و تارو روی صندلیای که دقایقی قبل مرکا نشسته بود، نشست.
- گفتی میخوای باهام صحبت کنی.
لحنش سرد بود، سرد و خسته.
پانیو دستهایش را در هم قفل کرد:
- ما به کمکت نیاز داریم.
تارو مردد پرسید:
- تو و مادرت؟
پانیو جدی گفت:
- مادرم مرده.
و نگفت چطور یا چرا یا به دست چه کسی کشته شده.
زمزمه کرد:
- متأسفم.
پانیو بیتوجه به او ادامه داد:
- من و گارد امنیتی. اخبار رو شنیدی، درسته؟
- نه، نشنیدم.
پانیو محکمتر گفت:
- نخستوزیر ترور شد. گارد امنیتی باید بین زندان رفتن یا پیداکردن کسایی که تروریست رو فرستاده بودن یکی رو انتخاب میکرد و طبیعتاً ما هم دومی رو انتخاب کردیم. دولت به ما گفت که باید بریم ژاپن و گفتن میتونیم از شبکهی حفاظت، بدون دخالت اینترپل کمک بگیریم.
اولینبار بود که بعد از چند سال اینقدر طولانی به زبان مادریاش صحبت کرده بود. یانچی ژاپنی بود؛ اما از بچگی در کانادا زندگی کرده بود و چندان نمیشد روی ژاپنی حرفزدنش حساب باز کرد. ساریکا هم که هنوز بچه بود و اینکه به چه زبانی حرف بزند، دست خودش بود.
تارو به پشتی صندلی تکیه زد:
- و شبکهی حفاظت باید تروریست رو پیدا کنه؟ کاش اینقدر راحت بود!
پانیو میدانست که حتی پیداکردن یک قاتل هم کلی زمان میبرد؛ اما نمیخواست به این راحتی دست بکشد. تارو تنها کورسوی امیدش بود و هیچکس مهارت پازل درستکردن او را نداشت.
- من نمیخوام به عنوان یه قاتل به کانادا برگردم.
تارو سرش را تکان داد:
- برنمیگردی. اما بذار یه موضوع رو روشن کنم، فعلاً سرم شلوغه.
پانیو با ابروهای بالارفته به او نگاه کرد:
- این یعنی قبول کردی؟
تارو فقط یک لحظه، برای یک لحظه توی چشمهای پانیو پسر هشتسالهای را دید که به او کمک کرده بود تا از پدربزرگش حرف بکشد. نگاه از او گرفت:
- بعداً باهات حرف میزنم. در دسترس باش.
***
احمد گفت:
- بله رییس.
و تارو انتظار نداشت که ریو عیناً همان جمله را تکرار کند، بهخصوص که کارمند نبود.
وقتی اتاق کنفرانس خلوت شد، پانیو هنور نرفته بود. تارو در را بست و زمزمه کرد:
- ببخشید.
پانیو لبخند کمرنگی زد و تارو روی صندلیای که دقایقی قبل مرکا نشسته بود، نشست.
- گفتی میخوای باهام صحبت کنی.
لحنش سرد بود، سرد و خسته.
پانیو دستهایش را در هم قفل کرد:
- ما به کمکت نیاز داریم.
تارو مردد پرسید:
- تو و مادرت؟
پانیو جدی گفت:
- مادرم مرده.
و نگفت چطور یا چرا یا به دست چه کسی کشته شده.
زمزمه کرد:
- متأسفم.
پانیو بیتوجه به او ادامه داد:
- من و گارد امنیتی. اخبار رو شنیدی، درسته؟
- نه، نشنیدم.
پانیو محکمتر گفت:
- نخستوزیر ترور شد. گارد امنیتی باید بین زندان رفتن یا پیداکردن کسایی که تروریست رو فرستاده بودن یکی رو انتخاب میکرد و طبیعتاً ما هم دومی رو انتخاب کردیم. دولت به ما گفت که باید بریم ژاپن و گفتن میتونیم از شبکهی حفاظت، بدون دخالت اینترپل کمک بگیریم.
اولینبار بود که بعد از چند سال اینقدر طولانی به زبان مادریاش صحبت کرده بود. یانچی ژاپنی بود؛ اما از بچگی در کانادا زندگی کرده بود و چندان نمیشد روی ژاپنی حرفزدنش حساب باز کرد. ساریکا هم که هنوز بچه بود و اینکه به چه زبانی حرف بزند، دست خودش بود.
تارو به پشتی صندلی تکیه زد:
- و شبکهی حفاظت باید تروریست رو پیدا کنه؟ کاش اینقدر راحت بود!
پانیو میدانست که حتی پیداکردن یک قاتل هم کلی زمان میبرد؛ اما نمیخواست به این راحتی دست بکشد. تارو تنها کورسوی امیدش بود و هیچکس مهارت پازل درستکردن او را نداشت.
- من نمیخوام به عنوان یه قاتل به کانادا برگردم.
تارو سرش را تکان داد:
- برنمیگردی. اما بذار یه موضوع رو روشن کنم، فعلاً سرم شلوغه.
پانیو با ابروهای بالارفته به او نگاه کرد:
- این یعنی قبول کردی؟
تارو فقط یک لحظه، برای یک لحظه توی چشمهای پانیو پسر هشتسالهای را دید که به او کمک کرده بود تا از پدربزرگش حرف بکشد. نگاه از او گرفت:
- بعداً باهات حرف میزنم. در دسترس باش.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: