کامل شده رمان کورسو (جلد دوم یاقوت خونین) | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

کاراکتر محبوب شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
- فردا هشت‌ونیم صبح اینجا باشید. ریو نیازی نیست که کیف قاپ رو به اینجا بیاری، فقط ازش بپرس با اون فلش مموری چی کار کرده.
احمد گفت:
- بله رییس.
و تارو انتظار نداشت که ریو عیناً همان جمله را تکرار کند، به‌خصوص که کارمند نبود.
وقتی اتاق کنفرانس خلوت شد، پانیو هنور نرفته بود.
تارو در را بست و زمزمه کرد:
- ببخشید‌.
پانیو لبخند کم‌رنگی زد و تارو روی صندلی‌ای که دقایقی قبل مرکا نشسته بود، نشست.
- گفتی می‌خوای باهام صحبت کنی.
لحنش سرد بود، سرد و خسته.
پانیو دست‌هایش را در هم قفل کرد:
- ما به کمکت نیاز داریم.
تارو مردد پرسید:
- تو و مادرت؟
پانیو جدی گفت:
- مادرم مرده.
و نگفت چطور یا چرا یا به دست چه کسی کشته شده.
زمزمه کرد:
- متأسفم.
پانیو بی‌توجه به او ادامه داد:
- من و گارد امنیتی. اخبار رو شنیدی، درسته؟
- نه، نشنیدم.
پانیو محکم‌تر گفت:
- نخست‌وزیر ترور شد. گارد امنیتی باید بین زندان رفتن یا پیداکردن کسایی که تروریست رو فرستاده بودن یکی رو انتخاب می‌کرد و طبیعتاً ما هم دومی رو انتخاب کردیم. دولت به ما گفت که باید بریم ژاپن و گفتن می‌تونیم از شبکه‌ی حفاظت، بدون دخالت اینترپل کمک بگیریم.
اولین‌بار بود که بعد از چند سال این‌قدر طولانی به زبان مادری‌اش صحبت کرده بود. یانچی ژاپنی بود؛ اما از بچگی در کانادا زندگی کرده بود و چندان نمی‌شد روی ژاپنی حرف‌زدنش حساب باز کرد. ساریکا هم که هنوز بچه بود و اینکه به چه زبانی حرف بزند، دست خودش بود.
تارو به پشتی صندلی تکیه زد:
- و شبکه‌ی حفاظت باید تروریست رو پیدا کنه؟ کاش این‌قدر راحت بود!
پانیو می‌دانست که حتی پیداکردن یک قاتل هم کلی زمان می‌برد؛ اما نمی‌خواست به این راحتی دست بکشد. تارو تنها کورسوی امیدش بود و هیچ‌کس مهارت پازل درست‌کردن او را نداشت.
- من نمی‌خوام به عنوان یه قاتل به کانادا برگردم.
تارو سرش را تکان داد:
- برنمی‌گردی. اما بذار یه موضوع رو روشن کنم، فعلاً سرم شلوغه.
پانیو با ابروهای بالارفته به او نگاه کرد:
- این یعنی قبول کردی؟
تارو فقط یک لحظه، برای یک لحظه توی چشم‌های پانیو پسر هشت‌ساله‌ای را دید که به او کمک کرده بود تا از پدربزرگش حرف بکشد. نگاه از او گرفت:
- بعداً باهات حرف می‌زنم. در دسترس باش.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    یک خرابه بود که اسم خانه را رویش گذاشته بودند. هوچی کلی از او تعریف کرده بود؛ اما جینو مطمئن بود که باید مفهوم اصلی خوب و بد را برای هوچی روشن می‌کرد.
    برق‌کشی درست‌وحسابی نداشت. باید ژنراتور را روشن می‌کرد و جینو ترجیح می‌داد در تاریکی به چراغ‌های شهر نگاه کند تا اینکه صدای خرت خرت اعصاب‌خردکن ژنراتور، سکوت دوست‌داشتنی‌اش را به هم بزند. چراغ‌قوه‌ی موبایلش را روشن کرد و موبایل را به لبه‌ی پنجره تکیه داد.
    هنوز درد کتفش آرام نشده بود؛ اما مثلِ قبل نبود. باورش نمی‌شد که 48 ساعتِ پیش، احساس می‌کرد بدبخت‌ترین زن دنیاست و حالا با خیال راحت پاهایش را روی هم انداخته بود و توکیوی پیر را نگاه می‌کرد که با 23 سال پیش فرقی نداشت و فقط بی‌قانون‌تر شده بود. توی فرودگاه، پسر جوانی سعی کرده بود جیب بارانی‌اش را پاره کند و جینو مطمئن بود که پسر نمی‌دانست داشت جیب کسی را خالی می‌کرد که هرگز گلوله‌اش خطا نرفته بود.
    نمی‌دانست لاوا کدام جهنم دره ای بود، شاید اصلاً هنوز در تایپه بود. جینو مطمئن بود تارو میساکی شماره‌ی کفشش را هم پیدا می‌کرد، هنوز هم باهوش‎ترین آدمی بود که به عمرش دیده بود، یک باهوش غمگین تنها.
    هوچی می‌گفت در مورد خانواده‌اش چیز زیادی در دست نبود؛ اما همه می‌گفتند متأهل است و او می‌توانست حدس بزند که با چه کسی ازدواج کرده بود،
    با آن میوریِ نازک‌نارنجیِ ترسو. حتی یک ذره هم دلش نمی‌خواست که این آرامش نسبیِ بعد از طوفان را خراب کند. جینو فقط دخترش را می‌خواست، تمام آن چیزی که برایش باقی مانده بود. احتمالاً خبر کشته‌شدن الینا به لاوا هم رسیده بود و شاید لاوا از خوش‌حالی داشت بال درمی‌آورد. اگرچه جینو مطمئن بود که لاوا از تمام کیماراها انسان‌تر بود.
    اَسفرتا وقتی در فرودگاه در آغوشش گرفته بود، گفته بود:
    - وقتی برمی‌گردی همه‌چیز باید درست شده باشه.
    راست می‌گفت. جینو باید همه‌چیز را درست می‌کرد، حتی اگر در انتها ناچار به قربانی‌کردن خودش می‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل هفتم: تابوت خالی
    صبحِ روز بعد، سخت‌ترین بخش پرونده باقی مانده بود و تارو نمی‌توانست جوری که کسی نفهمد پاهایش را توی اتاق کنفرانس روی هم بیندازد و مثل همیشه، رییس باشد. نمی‌خواست به التماس‌کردن بیفتد، التماس به جناب هاشیما. حالا به این نتیجه می‌رسید که کاش توی دادگاهِ دارمینا وایتا به قاضی اصرار کرده بود که هاشیما را هم محکوم کند. فرقی نمی‌کرد چقدر، فقط باید به او می‌فهماند که آن‌قدرها هم شبیه یک جزیره‌ی دورافتاده نیست.
    اگر هاشیما طبق ایمیل تارو میساکی رأس ساعت یازده به شبکه‌ی حفاظت می‌آمد، آن‌وقت دادرسی جوجی و پدرش زودتر انجام می‌شد و بعد به کارهای دیگرش می‌رسید. خوبی‎اش این بود که وکیل کاتاشی پیدایش نمی‌شد و مرکا و ساچا فکر می‌کردند که او هم متواری شده.
    احمد فلش را پیدا کرده بود. ریو می‌گفت که مجبور شده بودند آن دزد خیابانی را تهدید کنند و آن مرد هم درحالی‌که حسابی رنگش پریده بود، گفته بود که فکر کرده فلش باید چیز مهمی باشد و جایی در خانه‌اش آن را پنهان کرده. ریو البته به نامحسوس‌ترین شکل ممکن از بقیه‌ی اموال مسروقه‌اش عکس گرفته بود.
    - می‌خوای بری خونه؟
    ریو آستین‌هایش را بالا برد و سرش را زیر شیر آب دست‌شویی گرفت:
    - آره. کاساهیا معتقده که تو واقعاً باعث ازهم‌پاشیدن خانواده‌ها می‌شی.
    خندید:
    - اگه کارت داشتم، بهت زنگ می‌زنم.
    - اگه کارم داشتی من گم‌وگور می‌شم.
    چشمک مسخره‌ای زد و کاپشنش را پوشید. بعد هم درحالی‌که سوت می‌زد، به طرف خروجی شبکه‎ی حفاظت رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    جناب هاشیما یا به قول ریو، مرتیکه‌ی مزخرف 62 سال سن داشت و در تمام امپراتوری ژاپن یک نفر هم پیدا نمی‌شد که از او خوشش بیاید و فقط دارمینا بود که او هم خودش چندان آدم درست‌وحسابی‌ای نبود. تارو صاف پشت میزش‌ نشست.
    گفت:
    - به موقع اومدین.
    طعنه نمی‌زد. 10:55دقیقه بود؛ یعنی پنج دقیقه تا یازده مانده بود. امیدوار بود تا قبل از اینکه دادستان به او چشم‌غره برود و به ساعت‌مچی‌اش اشاره کند، جوجی و پدرش را به دادستانی تحویل بدهد و خودش را راحت کند.
    آقای هاشیما لبخندی زد و گفت:
    - فکر نمی‌کردم روزی برسه که دوباره دلت بخواد با من حرف بزنی.
    دلش نمی‌خواست و مجبور بود. این دوتا خیلی با هم فرق داشتند. بی‌مقدمه پرسید:
    - چای می‌خورین؟
    هاشیما زمزمه کرد:
    - نه.
    پوئن مثبتش برای این نفرت دوجانبه این بود که کم‌تر وقتش تلف می‌شد. باید رک‌وراست حرفش را می‌زد و راه انکار را می‌بست. هاشیما استاد انکارکردن بود.
    دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌اش قفل کرد:
    - میشا کوسومه رو می‌شناختین؟
    آقای هاشیما جوری به تارو نگاه کرد که انگار انتظار داشت، نه قاطع و محکمش را از توی چشم‎هایش بخواند.
    - به عمرم اسمش رو نشنیدم.
    تارو پوزخند نزد. حتی پلک هم نزد و فقط اخم کرد:
    - خبرنگارِ توکیوز مسیج که در مورد قاچاق اسلحه تحقیق می‌کرد و الان مرده. اطلاعات اسناد و هر کوفت دیگه‌ای رو در مورد واردات و خریدوفروش غیرقانونی اسلحه به رییس فعلی پلیس منطقه‌ای سپرده، یعنی شما، جناب هاشیما.
    - هر کی این رو بهت گفته ماری‌جوآنا زده بوده.
    خودش خندید و برای همین هم دندان‌های ردیفش نمایان شدند؛ اما تارو بی‌هیچ واکنشی منتظر بود که هاشیما یک چرند دیگر بگوید تا پای چشمش را مشت بزند.
    - من این رو از یک منبع موثق شنیدم.
    به دلایلی نامعلوم از به‌کاربردن اسم هاتسوکو پرهیز می‌کرد. حتی با اینکه آن زن دیگر زنده نبود؛ اما تارو نمی‌خواست همه‌چیز را با هم رو کند.
    هاشیما چانه‌اش را خاراند و گفت:
    - منبع موثق تو احتمالاً نگفته که هر چیزی هزینه‌ای داره؟
    ماهیچه‌های صورتش کش آمدند. خوش‌حال بود از اینکه حدسش درست از آب درآمده بود و ناراحت بود از اینکه آقای هاشیما هنوز هم قابل‌ِپیش‌بینی و احمق بود.
    - خب؟
    هاشیما لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
    - برادرم رو می‌شناسی، درسته؟
    تنها کسی که از خود هاشیما منفورتر بود، برادر عوضی‌ اش،هایکا بود. هایکا هاشیما زمانی که در واحدِ بودجه و برنامه‌ریزیِ نخست‌وزیر کار می‌کرد، توانسته بود که نیمی از اموال دولتی را به فروش برساند و در سوئیس یک مؤسسه‌ی حقوقی-مالی تأسیس کند و بعد دمش را بگذارد روی کولش و از توکیو فرار کند. او البته به غیر از یک مفت‌خورِ حال‌به‌هم‌زن، قاتل یک مرد جوان هم بود که اینترپل به دلایلی نامعلوم از دست‌گیرکردن تنها متهمِ پرونده در سوئیس سر باز می‌زد.
    تارو فقط گفت:
    - خب؟
    از اینکه بحث داشت کش پیدا می‌کرد، حالش به هم می‌خورد.
    هاشیما لبخند زد:
    - از طرف سازمان ملل به عنوان تنها نماینده‌ی حقوقی سوییس انتخاب شده و چون هنوز خیلی چیزها روی روال قانونی خودش پیش میره، اون پرونده‌ی قتل دردسرساز شده. تو می‌تونی محوش کنی، هوم؟
    تارو چندتا انتخاب داشت، اول اینکه می‌توانست فوراً بگوید «باشه» و هاشیما را به عنوان نماینده‌ی شیطان در شبکه حفاظت بپذیرد و دوم اینکه می‌توانست بگوید «نه» و قید فلش مموری و اطلاعات مهمش و کلی مجهول دیگر که در پرونده باقی مانده بود را بزند و سوم اینکه هاشیما را پا در هوا نگه دارد و خودش مهره‌اش را جلو ببرد و هاشیما را با آن پوزخند مزخرفش فعلاً از شبکه‌ی حفاظت دور نگه دارد.
    تارو سومی را انتخاب کرد، درحالی‌که مطمئن نبود تصمیم درستی بوده.
    - روش فکر می‌کنم.
    دستش را در جیبش فرو بـرده بود و کنار در ایستاده بود. این یعنی بزن به چاک!
    هاشیما ایستاد و به طرف در رفت:
    - 48 ساعت بعد از اون فلش مموری، خانم کوسومه سوزونده می‌شه‌.
    در را باز کرد. وقتی رفت، به طرفِ پنجره رفت و دستگیره‌اش را کشید.
    احساس انزجار مثل یک مارِ پیتون خوش‌خط‌وخال دورِ گردنش پیچیده شده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد.
    باید هم هاشیما و هم برادرش را جوری سرجایش می‌نشاند که انگار هرگز چنین چیزی از او درخواست نکرده بودند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    با یک مأمور آبی‌پوش و دو مجرم دست‌بندخورده توی راهروی دادستانی نشسته بود و منتظر اعلام نظر دادگاه بود.
    دادرسی خوب پیش رفته بود. جرم جوجی، تجـ*ـاوز و رابـ ـطه با کودکان زیر سن قانونی بود. تارو امیدوار بود کاتاشی برای یک لحظه هم که شده به چیزی غیر از خودش و پسرش فکر کند و دست از تلاش بیهوده برای نشان‌دادن قدرت و ثروتش بکشد. البته در پرونده‌ی جوجی، تارو چیزی در مورد اسلحه‌کشیدن به روی مأمور قانون نگفته بود؛ وگرنه اوضاع برای همه‌ آن‌ها خیلی تغییر می‌کرد. پسرهای هفده‌ساله‌ی زیادی نبودند که با خودشان هفت‌تیر حمل کنند. شاید همین ترسناک به نظر می‌آمد که در روزگاری که باید برای آزمون ورودی کالج از اضطراب می‌مرد.
    با دستانی لرزان روبروی تارو میساکی ایستاده بود و سعی می‌کرد بین کشیدن و نکشیدن ماشه، یکی را انتخاب کند. شاید اگر دستش روی اسلحه لغزیده بود، تارو حالا یکی از همان جسدهای توی سردخانه بود که بوی تعفنش سالن تشریح جسد را به گند می‌کشید.
    سرش را بلند کرد و به مأمور آبی‌پوش چشم دوخت:
    - چی شد؟
    مامور پاکتی را دستش داد و گفت:
    - برای شماست. در ضمن، ماشین انتقال به زندان جلوی دره.
    تارو سرسری حکم قاضی و مهر دادستانی را دید زد. حدسش درست بود، شش سال زندان در مرکز نوجوانان ساگا برای جوجی و یک سال برای کاتاشی به جرم تلاش و اقدام به پنهان‌کردن مجرم.
    به زور لبخند زد؛ اما نمی‌دانست چرا هنوز یک چیز را اشتباه می‌دانست، شاید نباید توی یک مسئله‌ی بچگانه درگیر می‌شد، شاید هم بهترین کار همین بود.
    مأمور آبی‌پوش هردو نفر را به طرف آسانسور برد و تارو پله‌ها را پایین رفت و سعی کرد آن حفره‌ی عمیق و خالی گوشه‌ی سـ*ـینه‌اش را نادیده بگیرد. درد داشت، یک درد خیلی غم‌انگیز.
    دوقلوها مدرسه را دور زده بودند. این را از لباس فرم و کراوات‌های شل‌وولشان و اینکه میوری همراهشان نبود، فهمید. هر دو نفر را کنار زد و گفت:
    - جلوی دادستانی چی کار می‌کنید؟
    نیتا دنبالش راه افتاد:
    - چی شد؟
    ایستاد و به طرفش چرخید:
    - زندان.
    کاسوتو نالید:
    - پدر...
    تارو به طرف ماشین رفت و بی‌حوصله گفت:
    - برگردید مدرسه.
    کاسوتو تا میانه‌ی پیاده‌رو رفت. بعد برگشت و کوله پشتی‌اش را روی دوشش انداخت و دوباره به دنبال پدرش و نیتای در حال غرزدن راه افتاد:
    - پدر،نمی‌شد...
    تارو اخم کرد؛ اما برخلاف همیشه به هیچ‌کدامشان‌ تلخ نگاه نکرد:
    - اگه اعتراضی هست، می‌تونید برید سراغ دادستان.
    لبش را خیس کرد. ادامه داد:
    - گوش کنید، باید برگردید مدرسه. جوجی می‌تونست توی این وضعیت نباشه؛ اما این انتخاب خودش و اون پدر شارلاتانش بود و به من یا شما ربطی نداره.
    نیتا زمزمه کرد:
    - فقط هفده‌ سالشه.
    تارو پوف کلافه‌ای کشید و بازوی هر دو نفرشان را گرفت و به طرف خیابان هل داد:
    - سوار ماشین شید.
    جوجی قبل از آنکه آن مأمور آبی‌پوش او را در آن ماشین سیاه‌رنگ با هوایی خفه و دم‌کرده، هل دهد، برگشت و به دوقلوها نگاه کرد که کنار خیابان ایستاده بودند و با آن مردک خوش‌تیپ بحث می‌کردند. می‌توانست دویدن خون را به گوش‌ها و گونه‌هایش حس کند.
    می‌خواست فقط به صورت یک نفر مشت بزند یا حتی شلیک کند. کاش لااقل در ساحل، قبل از اینکه از ترس خودش را خیس و سردی دست‌بند را روی مچ‌هایش حس کند، ماشه را می‎کشید و کارِ میساکی را تمام می‌کرد! نه اینکه حالا فقط به شکستِ عجیب خودش نگاه کند و نگاه کند به او که هنوز یک خانواده داشت.
    مأمور را کنار زد و به‌سرعت دوید، حتی به قیمت مردن خودش حاضر نبود تن به پیروزی دو پسربچه‌ی کلاس نهمی و پدر جسورشان بدهد. حاضر نبود شش سال در زندان بماند و وقتی که دیگر هیچ‌کس و هیچ‌چیز با او خوب تا نمی‌کرد، بیرون بیاید.
    وسط خیابان ایستاده بود. تارو خواست جلو برود؛ اما نیتا زودتر از او دوید و جوجی را از جلوی موتورسیکلت پرسرعتی که داشت به آن‌ها نزدیک می‌شد، کنار زد. جوجی درشت‌هیکل روی جدول کنار خیابان افتاد. نیتا هنوز به یک دقیقه هم نکشیده بود که همان جا، وسطِ خیابان با صدای شکسته‌شدن بندبند استخوان‌ها و با درد عجیب پیشانی‌اش، نقش‌برزمین شد. درحالی‌که سعی می‌کرد به این فکر کند که نباید درست انتخاب می‌کرد، اگر انتخاب درستش مردن آدم‌هایی را به دنبال داشت که نباید می‌مردند، که می‌توانستند درست انتخاب کنند. نباید آن کار را می‌کرد و نباید قهرمان می‌شد. نباید اسمش را زندگی قهرمانانه می‎گذاشت وقتی آن دختر در دست‌شویی رگ دستش را بریده و مرده بود.
    این اسمش قهرمان‌بازی نبود و فقط کشتن آدم‌ها بود. نیتا فقط چشم‌هایش را بست و طعم تلخ خون را روی زبانش حس کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    راهروها تنگ بودند و همه‌چیز با هم به او فشار می‌آورد. همه‌چیز جوری به هم پیچیده بود که می‌توانست در تقلا برای رهایی از این کلاف سردرگم، استخوان‌هایش را از هم بشکافد و بمیرد، می‌توانست خودش را تکه‌تکه کند و میان دردهایش بمیرد، میان یک تمامِ ناتمام.
    دستش را به گلویش کشید. می‌خواست از شر آن چنگال نامرئی راحت شود؛ ولی هرچه بیشتر سعی می‌کرد نفس بکشد، بیشتر احساس خفگی می‌کرد.
    لب‌های ریو، ساچا و احمد تکان می‌خوردند و حرف‌هایی می‌زدند که نمی‌فهمید. در مورد جوجی و نیتا و پای گچ‌گرفته‌اش، در مورد کاسوتو که به‌زور به خانه فرستاده شده بود و در مورد میوری که توی راهروی بیمارستان نشسته بود و اشک می‌ریخت، حرف می‌زدند. تارو سرش را تکان می‌داد، هیچ چاره‌ی دیگری جز تظاهر به فهمیدن حرف‌هایشان نداشت.
    چقدر دلش می‌خواست بگوید که از اینجا بروند! همان‌ قدر آمرانه و محکم که همیشه می‌گفت؛ اما نفسش می‌گرفت و در خفا انگار شکنجه می‌شد. نیتا و تصادف‌کردنش عجیب آشنا می‌نمود و نمی‌توانست این را نادیده بگیرد که این تصویر، یک گوشه از ذهنش جوری حک شده بود که انگار همیشه تازه بود، تازه بود و زخم‌های عمیقی می‌زد.
    تکیه‌اش را از دیوار گرفت و از بحث‌های بی‌فایده‌شان دور شد. نیتا هنوز بیهوش بود و پایش شکسته و پیشانی‌اش بخیه خورده بود. خیلی وقت بود که حس می‌کرد احساس گـناه بالاخره گریبانش را رها و گورش را گم کرده؛ اما حالا دوباره در تمام وجودش به به آزاردهنده‌ترین تبدیل شده بود.
    برای میوری آب ریخت و لیوان را به طرفش گرفت:
    - بخور.
    رد اشک روی گونه‌هایش مانده بود. میوری سرش را بالا گرفته بود و فقط به او نگاه می‌کرد. تارو گوشه‌ی لبش را گاز گرفت:
    - دستم خسته شد.
    لب‌هایش از هم فاصله گرفتند و فقط گفت:
    - از بچه‌های من فاصله بگیر تارو میساکی.
    ترسناک اما رقت‌انگیز بود. شبیه ماده شیری که از تنها بازماندگان قلمرویش دفاع می‌کرد.
    تارو به طرفش خم شد:
    - بچه‌های تو بچه‌های من هم هستن، سعی کن بفهمی.
    - تو اونا رو به کشتن میدی.
    از میان دندان‌های قفل‎شده‌اش این را گفت. تارو ایستاد و پوزخند زد. نه برای چزاندن میوری و فقط برای اینکه هیچ حرفی برای گفتن نداشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    یک زن کوتاه‌قامتِ ژاپنی بود که موهایش را به طرز کودکانه‌ای بافته بود و یک ریز غر می‌زد. از پوشه‌ای سورمه‌ای‌رنگ، برگه‌ای با اندازه‌ی متوسط بیرون آورد و به مرد جوان پشت کانتر ورودی چیزی گفت و بعد هم اخم کرد و به طرف ماشینش که یک ماتیس جمع‌وجور مشکی‌رنگ بود، رفت.
    آن‌طور که جینو از صحبت‌های تلفنی‌اش با فردی به نام ساچا فهمیده بود، باید برگه‌ای را که مربوط به انتقال یک مجرم با یک اسمِ مسخره بود، به امضای تارو میساکی درمی‎آورد. جوجو یا جاجو که احتمالاً شبیه یک جور تأییدیه بود.
    جینو موهایش زل زیر کلاه کاموایی زشتی جا داده بود و حالش از خودش به هم می‌خورد؛ اما با آن موهای قرمز حسابی جلب توجه می‌کرد. باید اعتراف می‌کرد که هوچی تازگی‌ها نکته‌های جالبی را یادش می‌انداخت.
    پشت فرمان بنر زهواردررفته‌ای که هوچی برایش گیر آورده بود، نشست و سعی کرد جوری آن زن کوتاه‌قامت را تعقیب کند که به سرش نزند به عنوان مخل امنیت ملی او را در بازداشتگاه شبکه‌ی حفاظت بیاندازد.
    پیشانی‌اش را خاراند. مطمئن بود تارو جوری از دیدنش شوکه می‌شد که احتمالاً مجبور می‌شد به تایوان برگردد و منتظر بماند تا لاوا خودش را آفتابی کند.

    بیست دقیقه و چهل ثانیه‌ی بعد، جلوی در بیمارستان توقف کرده و پیاده شده بود. هنوز داشت آن زن را دنبال می‌کرد. توی سالن طبقه‌ی همکف از استیشن پرستاری چیزی پرسید و پله‌ها را بالا رفت و جینو هم ترجیح داد به جای آن آسانسور شلوغ و تقریباً بدبو، پله‌های شلوغ‌تر و بدبوتر را تحمل کند. حداقلش این بود که اسیر یک اتاقک فلزی کوچک نمی‌شد.
    وقتی زن به یک گروه سه‌نفره متشکل از مردی با چهره‌ای به‌شدت آرام، زنی تقریباً نگران و مرد میان‌سالی با موهای کم‌پشت رسید، جینو خودش را کنار دیوار منتهی به راه‌پله پنهان کرد. آن مرد میان‌سال، به نظر می‌رسید ریو باشد، همان ریویی که آن سال‌ها هیچ‌چیز برایش جدی نبود.
    بالاخره خودش را دید، بزرگ شده بود و حالا دیگر آن پسربچه‌ی تنها نبود. نمی‌دانست توی آن بیمارستان چه خبر شده؛ اما هر چه بود، به خود تارو ربط داشت؛ وگرنه هیچ‌چیز او را آن‌قدر آشفته نمی‌کرد. این را از پانزده‌سالگی‌اش هنوز یادش مانده بود. سرش را پایین انداخت و تارو از کنارش عبور کرد و احتمالاً خطاب به همان زن، گفت:
    - مرکا زودباش بدش ببینم.
    اگر دست جینو بود تا ابد همان جا، کنار همان دیوار می‌ایستاد و به تاروی نسبتاً میان‌سال زل می‌زد. انگار دنیا توی همان بیمارستان و کنار همان دیوار خلاصه شده بود.
    مرکا گفت:
    - احمد و ساچا باید برگردن شبکه‌ی حفاظت رییس. من نمی‌تونم به تنهایی دائم مواظب آیکاما کوسومه باشم.
    این اسم را در ذهنش نگه داشت. تجربه نشان داده بود در شبکه‌ی تبهکاران، دانستنِ حتی یک اسم، برنده‌ی مخوف‌ترین بازی‌ها را مشخص می‌کرد.
    تارو به هر دو نفرشان اشاره کرد:
    - برمی‌گردین سر کارتون.
    جینو دست‌هایش را توی جیب‌هایش فرو کرد. احساس بدی داشت، یک احساس گنگ و اجتناب‌ناپذیر.
    تارو برگه‌ای را که مرکا با خودش آورده بود، امضا کرد و زمزمه کرد:
    - ممنونم.
    بعد هر سه نفر را محترمانه از بیمارستان بیرون انداخت. جینو نگاهش به زن جوانی افتاد که چند متر آن‌طرف‌تر از تارو و احتمالاً ریو، نشسته و سرش را میان دست‌هایش گرفته بود. تارو بدون هیچ احساسی، به آن زن نگاه می‌کرد.
    ریو گفت:
    - می‌خوای...
    تارو زمزمه کرد:
    - بذار بمونه.
    جینو ته دلش مطمئن بود یک مسئله‌ی خانوادگی است و شاید به فرزندش ربط داشت. بیشتر از هر چیزی هیجان‌زده بود تا ببیند فرزند این زوج ناهمگون، دقیقاً چه شکلی از آب درآمده بود.
    ریو از تارو و آن زن فاصله گرفت و بدون اینکه به جینو نگاه کند، روی صندلی‌های سالن انتظار نشست و دست‌هایش را درهم قفل کرد.
    جینو پلک‌هایش را به هم زد. تارو به زن نزدیک شد و چیزی به او گفت و زن اخم کرد. عصبی بود و جینو این را از تکان‌خوردن‌های ممتد پایش فهمید‌. تارو خم شد و آرام روی موهایش را بوسید و بعد بینی‌اش را به پیشانی‌اش تکیه داد.
    جینو فکر کرد کاش از اول آنجا نیامده بود! وقتی نمی‌توانست باور یا تحمل کند که تارو هم حق داشته از آن لجن‌زار بی‌انتها خودش را بیرون بکشد و دوباره زندگی کند، غلط اضافی کرده بود که به آن بیمارستان آمده بود.
    خودش را به دیوار چسباند. در آن لحظه، دلش نمی‌خواست جینو کیمارای جنایت‌کار باشد و دلش می‌خواست یک زن باشد که بعد از 23 سال برگشته بود و نمی‌خواست چیزی را خراب کند. فقط دخترش را می‌خواست و دوست داشت مثل یک زن معمولی برود جلو و عشق قدیمی‌اش را از نزدیک ببیند، نه از پشت دیوار سرد بیمارستان.
    درحالی‌که هرگز فکر نمی‌کرد که میوری سهمی در زندگی تارو پیدا کند.
    وقتی دوباره برگشت و به تارو نگاه کرد، از میوری فاصله گرفته بود. جینو خوب می‌دانست وقتی همه فکر می‌کنند که ایستادن روی پاها راحت است، یک نفر تا مرز جنون هم می‌رود و برمی‌گردد. تارو روی همان مرز ایستاده بود و شبیه پانزده‌سالگی‌هایش، تنهای تنها بود.
    نتوانست قدم از قدم بردارد. میوری ایستاد و چیزی به تارو گفت و تارو فقط سرش را تکان داد و بعد به طرف آسانسور رفت و تا وقتی که درهای آسانسور بسته شدند، نگاه از جینو نگرفت.
    تارو روی صندلی نشسته و ریو کنارش بود. جینو خنده‌اش گرفت و نفس عمیقی کشید. حالا که میوری رفته بود، باید جلو می‌رفت و خودش را نشان می‎داد، بعدش هر چه بادا باد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    میوری می‌خواست به خانه و پیشِ کاسوتوی آشفته که دردکشیدن برادرش را به چشم دیده بود برگردد. تارو مخالفتی نکرد. دیگر از جنگیدن در این زندگی به ظاهر مشترک خسته شده بود.
    میوری هم خوب می‌دانست که حرفی نمی‌زد. تارو خم شد و روی موهایش را بوسید‌. وقت‌هایی که حس میکرد هنوز هم یک همسر است، حالش از خودش و این ابراز عشق‌های اجباری به هم می‌خورد.
    میوری لبخند می‌زد، تلخ و غمگین. چند لحظه بعد کنارش ایستاده بود و در چشم‌هایش نگاه می‌کرد. تارو حرف‌های زیادی را نشنیده می‌گرفت؛ ولی آن متأسفم دردناک میوری که کلی ابهام برایش ایجاد کرده بود، قلبش را به درد آورد و انگار کسی آن قلب لعنتی را از سـ*ـینه‌اش بیرون کشیده بود و فشار می‌داد.
    میوری برای وضعیت خانوادگی بلاتکلیفشان متأسف بود؟ برای اینکه نیتا حسابی درد کشیده بود، متأسف بود؟ شرمنده‌ی خودش بود که گرفتار تارو شده بود؟ متأسف بود؛ چون به او گفته بود از دوقلوها فاصله بگیرد؟ یا متأسف بود؛ چون اجازه داده بود که بیش از حد به دوقلوها نزدیک شود؟
    ***
    نتوانست، نتوانست. ده دقیقه‌ی دیگر به تارو نگاه کرد و بعد به‌سرعت از پله‌ها پایین رفت.
    نمی‌خواست مغلوب خود و احساسات وامانده‎اش شود. اگر او جینو نبود، محال بود زیر گریه نزند. فکر کرد که تا آخر عمر به خاطر این فرار، شرمنده‌ی خودش و لاوا و احتمالاً کینزو می‌شد.
    غرورش را جمع کرد و به طرف ماشینش در حیاط بیمارستان پا تند کرد. دست‌هایش یخ کرده بودند و علتش سرمای لعنتیِ ژاپن نبود.
    دستش را به پیشانی‌اش کشید و چیزی شنید که باعث شد سر جایش میخ شود. حتی اگر هم می‌خواست نمی‌توانست تکان بخورد.
    - صبر کن.
    تارو او را دیده بود که به خودش و ریو خیره شده بود. او را دیده بود که از پله‌ها پایین رفته بود، او را دیده بود که سعی می‌کرد جلوتر از آن دیوار سرد نرود.
    جینو نفسش را حبس کرد. تارو اخم کرد:
    - تو کی هستی؟
    او که بود؟جینو بود. همان دخترک هجده‌ساله که قرار بود واقعاً حلق‌آویز شود؛ اما گانگ شین دنیایش را به هم ریخت. همان دخترک هجده‌ساله‌ی ظالم که تاوان داده بود. او جینو بود، زن ترسناک و دلتنگ تایوان.
    برنگشت. تارو ادامه داد:
    - قبل از اینکه مجبور بشم که بهت یادآوری کنم تو یه مورد مشکوک امنیتی هستی، خودت بگو اینجا چه غلطی می‌کردی؟
    پوزخند زد. بخار دهانش را دید که آرام محو می‎شد.
    روی پاشنه‌ی پا چرخید. بهش می‌گفت که بود، او جینو کیمارای مغرور بود. زنی که گلوله‌اش خطا نمی‌رفت.
    سرش را بالا گرفت و گفت:
    - جینو کیمارا، دختر گانگ شین و میکامی.
    آن کلاه مسخره‌ی کاموایی را پایین کشید و امیدوار بود تنها نشانه‌ای را که برای اثبات هویتش داشت به یاد بیاورد.
    زانوهایش لرزید‌. عرق سردی از روی شقیقه‌اش سر خورد و چیزی شبیه پتک در مغزش کوبیده شد. لرزیدن خودش را آشکارا حس می‌کرد. دختر گانگ شین؟ دختر گانگ شین مگر نمرده بود؟ آن جسد، آن برفی که توی سئول خیال بندآمدن نداشت. مغزش بود و هنوز داشت وِروِر می‌کرد.
    هنوز سعی می‌کرد تا به خودش بقبولاند که آن زن دروغ می‌گفت.حتی اگر موهایش قرمز و حتی اگر چشم‌هایش زیباترین چشم‌های دنیا بودند.
    جینو گفت:
    - یادت اومد؟
    توهم بود، توهم. احتمالاً زیادی بیدار مانده بود. یادش نمی‌آمد که چند ساعت خوابیده؛ اما مطمئن بود توهم زده. عجب توهم دردناکی! چیزی توی سـ*ـینه‌اش به هم می‌پیچید. انگار ساعت‌ها بود که مرده بود و در سردخانه افتاده بود .انگار کسی سرش را زیر آب گرفته بود و نمی‌گذاشت نفس بکشد، انگار زیر آب فریاد می‌زد، فریادی که به گوشِ کسی نمی‌رسید.
    جینو عقب‌عقب رفت. ریو داشت به طرف تارو می‌آمد و می‌دانست که باید برود. همیشه این، او بود که اول می‌رفت.کلاهش را پوشید و خودش را توی ماشینش انداخت. وقتی خیابان را دور زد،تازه فهمید که چشم‌هایش خیس شده.
    او جینو کیمارا نبود و هیچ‌وقت نمی‌توانست باشد. هنوز هم کسی بود که رفته بود، برای همیشه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ریو به او نگاه کرد. بعد به جای خالی جینو خیره شد:
    - اون کی بود؟
    تارو سرش را تکان داد:
    - هیچ‌کس.
    ریو خواست بگوید «برای هیچی تا اینجا اومدی» اما تارو کنارش زد:
    - می‌تونی بری خونه.
    صدایش می‌لرزید و نمی‌خواست ریو بفهمد. نمی‌خواست به او بگوید که او هنوز زنده بود. به طرف ورودی به راه افتاد. سرما کار خودش را کرده بود، خِس‌خِس عمیق ریه‌هایش را حس می‌کرد. ریو دنبالش راه افتاد:
    - قبلاً جایی دیده بودیش؟
    سکوت کرد. حالش خوب نبود. کاش ریو این را می‌فهمید! می‌فهمید که دلش می‌خواست یک دل سیر بخوابد و هیچ‎کس بیدارش نکند، یک کمای خوشایند.
    خسته بود و کلی کار عقب‌افتاده داشت. هنوز انگیزه‌ی قتل میشا را نمی‌دانست، هنوز نمی‌دانست آن فلش‌ها چه رازی را در خود پنهان کرده بودند، هنوز نمی‌دانست چرا هاشیما آن درخواست عجیب و مسخره را کرده بود و هنوز توی اقیانوس مجهولات به‌سختی دست‌وپا می‌زد و سروکله‌ی جینویی پیدا شده بود که...
    سرش را به دو طرف تکان داد. مرده بود، آن زن 23 سال پیش مرده و تارو برایش عزاداری کرده بود.
    به سیم‌ آخر زده بود. وقتی توی خانه تنها مانده بود، همه‌جا او را دیده بود و دیده بود که اندوهگین زانوهایش را جمع می‌کرد و می‌گریست، آرام و بی‌صدا.
    جینو بعد از مردنش، انگار همه‌جا بود. همیشه او را می‌دید. روز فارغ‌التحصیلی از دانشکده‌ی افسری، بین جمعیت نشسته بود و لبخند می‌زد و انگار برایش کف می‌زد.
    زمزمه کرد:
    - لعنتی! دختره‌ی لعنتی...
    ریو متعجب به او زل زد. تارو سعی کرد شمرده‌شمرده حرف بزند:
    - مگه نگفتم برو خونه؟
    ریو دست‌هایش را پشت کمرش به هم گره زد:
    - تا نفهمم اون یارو کی بود...
    سرش درد می‌کرد. چرا راحتش نمی‌گذاشت؟ به در اتاق نیتا که بسته بود، نگاه کرد و هنوز نمی‌دانست به هوش آمده یا نه. روی صندلی نشست و گفت:
    - نمی‌دونم. شاید... شاید دارم دیوونه می‌شم.
    انگار با خودش حرف می‌زد. ریو گفت:
    - می‌خوای...
    تارو نفس عمیقی کشید:
    - من اینجا می‌مونم.
    ریو نمی‌دانست باید بماند یا نه. روزی که تارو اسلحه را روی شقیقه‌ی خودش گذاشته بود، اشتباه محض ریوچیما این بود که تنهایش گذاشته بود. یک نوجوان بیچاره را توی خانه تنها گذاشته بود و اگر دیر رسیده بود، مغزش روی زمین پاشیده می‌شد. نمی‌دانست تارو حالا هم به آن نقطه رسیده یا نه؛ اما می‌دانست که آن‌قدرها هم احمق نبود که توی بیمارستان خودکشی کند. با اکراه گفت:
    - میرم؛ اما بهت زنگ می‌زنم.
    فقط گفت:
    - شب به‌خیر.
    ریو چند ثانیه نگاهش کرد. بعد، راهش را کشید و رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    روزی از رودخانه‌ای
    خواهم گفت
    که آواز می‌خواند
    و پرنده‌ای که به دریا پیوسته بود.
    سیلویا پِلات
    بعد از ظهرِ روز بعد، نیتا با دو عصای فلزی و بخیه‌های روی پیشانی‌اش، روی صندلی عقب نشسته بود و تارو به طرف خانه می‌راند. ساکت مانده بود و نمی‌دانست باید به این حرکت احمقانه‌ی پسرش افتخار کند یا از دستش عصبانی باشد‌. منتظر بود تا نیتا خودش حرف بزند؛ اما او فقط بیرون را تماشا می‌کرد و احتمالاً فکر می‌کرد که راه‌رفتن با عصا آن هم برای یک مدت کوتاه، نباید آن‌قدرها هم بد باشد.
    میوری هر دو پسر را در یک مدرسه‌ی دیگر ثبت‌نام کرده بود. البته نیتا فعلاً خانه‌نشین بود و بعید می‌دانست که حوصله‌ی درس‌خواندن را داشته باشد.
    جلوی در به او کمک کرد تا پیاده شود و خودش در خانه را باز کرد. نیتا در راه‌رفتن با عصا، مهارت پیدا کرده بود. پله‌ها را بالا رفت و تارو در را بست. میوری لبخند زد:
    - فکر نمی‌کردم که به این زودی‌ها مرخصش کنن.
    کاسوتو بالش‌ها را روی تخت اتاق طبقه‌ی پایین مرتب کرد:
    - حالش از بیمارستان به هم می‌خوره.
    خندید. تارو لبخند زورکی‌ای زد:
    - میرم لباس‌هام رو عوض کنم.
    میوری سرش را تکان داد؛ اما بیشتر از اینکه نگران نیتا باشد، نگران تارو بود که با آن رنگ پریده و چشم‌های گودافتاده به نظر نمی‌آمد که وضع خوبی داشته باشد. دنبالش راه افتاد و از پله‌ها بالا رفت:
    - تارو؟
    تارو جلوی در اتاق ایستاد:
    - بله؟
    - حالت خوبه؟
    تارو نمی‌دانست که چرا دلش می‌خواست به این جمله‌ی بی‌مفهوم بخندد:
    - تقریباً.
    میوری دید که تارو دستش را به دستگیره‌ی در فشار داد و این یعنی باید شرش را کم می‌کرد. قبل از اینکه چیزی بگوید، تارو گفت:
    - میام پایین، حرف می‌زنیم.
    میوری می‌دانست از آن قول‌هایی بود که هرگز به آن‌ها عمل نمی‌شد. فقط لب زد:

    - باشه.
    تارو خودش را روی تخت رها کرد. خیلی وقت بود که به این تخت مشترک نزدیک نشده بود. مثل قبل‌ترها، ملحفه‌ها عوض شده بودند و بوی خوبی می‌دادند. نشست و کاپشنش را درآورد، بلوز و شلوارش را هم. بعد همه را در سطل آشغال پرت کرد و فکر کرد که بلاخره یک روز باید از شرشان راحت می‌شد. لباس پوشید و به طرف بالکن رفت. خیابان خلوت بود. پرده را کامل ‌کنار زد و به آسمان‌خراش‌های تکراری توکیو چشم دوخت.
    آفتاب داشت غروب می‌کرد. دوست نداشت به شبکه‌ی حفاظت برگردد؛ اما کار داشت و باید می‌رفت. چقدر دلش می‌خواست که یک روز، تمام این شهر را بسوزاند و دفن کند! توکیو این روزها از همیشه دلگیرتر بود. چه کسی می‌گفت که توکیو شهر فراموشی است؟ توکیو شهر زنده‌کردن دردهایی بود که یک آدم، روزگاری برای از بین بردنشان از خیلی چیزها گذشته بود، شاید از عشقش، شاید هم از خودش.
    پرده را کشید. نمی‌دانست که میوری کی سروکله‌اش وسط اتاق پیدا شده بود:
    - باید برگردم سر کار.
    - شب میای؟
    تارو زمزمه کرد:
    - شاید آره و شاید هم نه.
    کاش هرگز جینو را ندیده بود! کاش او هنوز یک جسد در تابوتی زیر خاک بود! تارو مطمئن بود که آن تابوت خالی بیشتر از هر چیزی باعث عذابش می‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا