کامل شده رمان برای سیمین | mrs.zm کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
قند روی لب هام نگه می‌دارم و با بی حوصلگی می‌نالم:
-هیچی بابا، یارو مزاحمه ازراه رسیده یه مشت چرت و پرت تحویلش داده باور کرده‌..
قورتی از چاییش می‌کشه:
-زِیدِته؟
با گیجی سری تکون می‌دم و می‌پرسم:
-چی؟
سری با کلافگی تکون می‌ده و دوباره می‌پرسه:
-میگم دوست پسرته؟
چشم هام رو گشاد می‌کنم و باعجله می‌کنم و می‌گم:
-نه خدا شاهده، طرف سایم رو با تیر می‌زنه یه سری کینه کدورت از قدیم باهم داریم دست از سر برنمی‌داره از یه طرفم فکر می‌کنم مشکل عقلی داره به کل معیوبه.
-خطرناکه نباشه یه موقع بلایی سرت بیاره؟
-نه بابا غلط کرده مگه شهره هرته؟
با حرص لبش رو گاز می‌گیره و میگه:
-این ادا اصولای نیرهیچ‌جوره تو کَتَم نمی‌ره..
روی متکای سرخ مخمل تکیه م‌دم:
-ولش کن بابا نیره دیگه، راستی امشب تالار می‌ری؟
کمی از چاییش می‌خوره و سری به معنی منفی تکون می‌ده:
-نه تا آخرهفته فعلا که کار نیست اخه کی تو این سگ یخ زمستون عروسی می‌گیره..
کنارم دراز می‌کشه و سیگار باریکی رو از توی پاکت بیرون می‌اره وبه سقف خیره می‌شه:
-چندشب پیش یه عروسی بود،عروس از اول تا اخر مجلس فقط داشت زار می‌زد!
-چرا؟
شونه ای با بی تفاوتی تکون میده:
-چه می‌دونم بخاطر ارایشش راضی بود طفلکی مثله ابر بهار گریه می‌کرد انقد گریه کرد که دور چشماش سیاه شد و مژهاش لق شد افتاد..
اهی باناراحتی می‌‌کشم‌و باتاخیر می‌گم:
-حالا واقعا مگه ناجور شده بود؟
کامی از سیگارش می‌گیره:
-چه بدونم والا اونقدرام که فکر می‌کرد ناجور نبود، دخترای این دوروزمونم توقعشون بیخودی بالا رفته وقتی من ازدواج کردم پونزده سالم بود یه زیور نامی اون زمون ارایشگر محلمون بود البته الان دیگه فکر نکنم کسی واسه عروس درست کردن صداش کنه، خلاصه اومد خونمون یه ملات درست کرد مالید روی سرم، حالا بگو چه رنگی بود؟
کمی فکر می‌کنم و میگم:
-نسکافه ای؟مسی؟
-نه بابا توهم دلت خوشه؛از این عروسک‌باربیا رو دیدی موهاشون زرده؟
لبخندی می‌زنم و باتایید چشم هام باز و بسته می‌کنم و با هیجان ادامه می‌ده:
-دقیقا یه چیز تو مایه های همون ولی بدتر از اون، موهامو خیر سرش بلوند کرد بعد جمع کرد برد رو فرق سرم یه برج ایفل گذاشت این‌قدر سنجاق زده تا دوهفته از تو موهام سنجاق در می‌اوردم!
دستم رو دهنم می‌ذارم و ریز می‌خندم:
-یعنی چی شاکی نشدی؟ چرا چیزی بهش نگفتی؟
سری با تاسف تکون می‌ده:
-اخه چی حالیم بود؟ تازه اون موقع ها مُد بود کلی کلاس داشت چه می‌دونستم بعد چندسال خزوخیل می‌شه، ازهمه بدتر اون کرم گریم لعنتیش بود که با کاردک روی صورتم کشیده بود منم که رنگ پوستم سبزه بنده خدا دستش به کم نرفت هرچی تو قوطی بود خالی کرد روی صورتم مالید‌..
دستی روی چشم های خستم می‌کشم لبخندی می‌زنم و به نیمرخ متفکرش خیره می‌شم و می‌پرسم:
-شربتی داری به چی فکر می‌کنی؟
لحاف تا روسینش بالا می‌کشه و میگه:
-به شوهرم‌...
-الان کجاست؟ دلت براش تنگ شده؟
اخم هاش رو توی می‌فرسته:
-چه بدونم کدوم قبرستونیه، هرجا هست می‌خوام سر به تنش نباشه، ببین سیمین از می‌شنوی تا عمر داری یه دیوار آهنی بکش دور قلبت نذار کسی بیاد توش از تنهایی بپوسی بهتره دلتو دست یه نامرد بسپری، اوی گوشت بامنه؟
چشم های خوابالوم رو باز می‌کنم و می‌‌پرسم:
-میگی عاشق نشم‌ به روی چشم ولی اخه کی عاشق یه دختر بی پدر و مادر می‌شه؟طرف بفهمه مادرم زندونه و خانوادم پخش و پلاست می‌ره پشت گوششم نگاه نمی‌کنه باور کن اون واسه تو فیلما داستاناست، اگه می‌خوای نصحیت کنی برو یه دخترخانواده دار نصیحت کن..
الله اکبری زیر لب میگه چشم هاش رو می‌بنده:
-عشق خودش بی پدرو مادره این حرفا سرش نمی‌شه یهو می‌بینی اومد دهنتو صاف کرد رو رفت اونوقت تو می‌مونی و یه دل شکسته بعدیاد من می‌افتی میگی هی شربتی خدا رحمت کنه کم زرمفت نزده بودی..
خنده ی بی‌جونی می‌کنم و چشم هام رو می‌بندم حرف های شربتی حق بود ولی الان تو وضعیت داغونی که من داشتم به کارم نمی‌اومد؛ گرفتاری هام هر روز روی هم می‌رفت روی هم تلنبار می‌شد و انگار تمومی نداشت..
فکر و ذکر و روحم پیش آذر بود از بی معرفتیش دلم می‌گیره مگه می‌شد اینقدر ساده ازم بگذره و بی خیالم شه..

****
دستم روی مقنعم می‌کشم و مرتبش می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم نشستن روی صندلی منوچهری انگار یه حال دیگه داشت چه خوب موقعی جا برای ورود من باز کرده بود..
نگاهم روی عقربه های مشکی ساعت دیوار میره هنوز خبری از پیرزاد نبود‌‌..
دستم روی توی کیفم می‌برم و لقمه‌ی نون پنیری که شربت سرصبح واسم گرفت رو با ارامش می‌خورم‌ انگار نشستن روی این صندلی حتی روی اشتهامم تاثیر گذاشته بود..
آینه جیبیم به صفحه ی مانیتور تکیه میدم و کیف لوازم آرایشم روی میزمی‌ذارم و با ارامش کرم پودر روی صورتم می‌مالم به مژه هام که با کرم یه دست شده بود نگاه می‌کنم و با عجله ریمل روی مژم می‌کشم تا از این بی روحی مطلق نجات پیدا کنم رژلب قهوه ایم روی لب می‌کشم و لبخندی فرمالیته می‌زنم نگاهم به پد رژگونه می‌افته و اهی زیر لب می‌کشم همیشه فراموشش می‌کردم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    دوباره به ساعت نگاه می‌کنم هنوز وقت داشتم تا یه خط چشم درست حسابی برای خودم بکشم و یکم تغییر کنم؛ دست های لرزونم رو کنترل می‌کنم تا یه خط باریک و خوش حالت برای خودم بکشم.
    زبونم رو بیرون میارم با تمرکز خط چشم تمیز و بی نقصی رو می‌کشم؛ با عشـ*ـوه چشمم رو بازو بسته می‌کنم حالا نوبت چشم چپم بود هرچند می‌دونستم نمی‌تونم این‌جوری بکشم ولی باید سعیم رو می‌کردم خط چشم رو برمی‌دارم نفس عمیقی می‌کشم و نزدیک چشمم می‌کنم با باز شدن اسانسور اینه رو توی کیفم پرت می‌کنم‌..
    پیرزاد با قدم های بلندش به سمتم میاد نیم خیز می‌شم بدون این‌که بهش نگاه کنم سرم رو پایین می‌گیرم:
    -سلام جناب پیرزاد صبحتون بخیر.
    -سلام، زنگ بزن شاهپوری بگو قهومو بیاره..
    با عجله روی صندلی می‌نشینم و دستم روی شقیقه می‌ذارم:
    -چشم همین الان‌‌..
    می‌خواد به سمته اتاقش بره که منصرف می‌شه و دوباره روبه روم می‌ایسته:
    -راستی شرکت تبلیغاتی پیدا کردی؟
    نگاهم بی‌جهت توی برگه ها روی میز می‌چرخونم
    -فعلا دارم تحقیق می‌کنم تا بهترین گزینه رو انتخاب کنم.
    -بهتره عجله کنی، تا یه ساعت دیگه میریم اراپوش کاراتو تا اون موقع انجام بده..
    لب تر می‌کنم و دستم روی چشمم سایه بون می‌کنم:
    -چشم..
    با صدای قدم هاش بسته شدن در سرم رو بلند می‌کنم و زیر لب می‌غرم:
    -اه لعنتی‌..
    باعجله از توی جعبه برگی دستمال کاغذی می‌کنم و روی خط چشمم می‌کشم و پاکش می‌کنم،اه چه افتضاخی شد یعنی منو با این چشمای تابه تا دید؟
    باعجله به شاهپوری زنگ می‌زنم و سفارش قهوه می‌دم، با چندتا شرکت تبلیغاتی زنگ می‌زنم و قرار ملاقات می‌ذارم‌.
    باصدای ویبره موبایلم به شماره خاطره مکث کوتاهی می‌کنم و با احتیاط به اطرافم نگاه می‌کنم و باعجله تماس رو وصل می‌کنم اروم صدام رو از حنجره می‌فرستم:
    -الو بگو می‌شنوم..
    صدای عصبیش توی می‌پیچه:
    -اه تو بازم که نمی‌تونی صحبت کنی، ببین دیشب رفتم آمار ماجدی گرفتم حق با توعه نرفته خارج..
    لب رو تر می‌کنم و نگاهم رو به درب اتاق پیرزاد می‌دوزم و می‌گم:
    -گفتم که اشتباه نمی‌کنم مطمئن بودم نرفته، یه مورد مهم دیگه توی همین شرکته کوفتیه خیلی خب بهم بگو نقشت چیه؟
    -نقشم اینکه یه چند روز پشت هم بیام جلو در شرکت کشیک بدم فکر دیگه ای به ذهنم نمی‌رسه، چه خبر پیرزاد هنوز نرفتی بحرش؟
    با حالت چندش لبم رو جمع می‌کنم:
    -نه خاطره نمی‌تونم همش دارم گند می‌زنم، اونم انگار منو نمی‌بینه اصلا واسش مهم نیستم گفتم هَپَلی نیست اگه مثله صوفی بود سه سوته کلکشو می‌کندم..
    -معلومه که مثله صوفی احمق نیست، طرف مغز متفکر یه سیستمه بی نقصه بخواد هرگز خودشو با این بچه بازی ها خودشو فنا نمی‌ده ولی با این حال هر آدمی یه نقطه ضعفی داره نقطه ضعفشو پیدا کن.
    -باشه..
    تماس رو قطع می‌کنم، انگشتم ها با ضرب روی میز ضرب می‌گیره من این‌جا اومده بودم تا خودی نشون بدم و گره ها رو باز کنم نه که جدی جدی توی نقش یه منشی کاربلد فرو برم‌ اصلا من دارم چه غلطی می‌کنم عصبی مشتم روی میز می‌کوبم..
    ******
    -اماده ای؟
    برمی‌گردم به پیرزاد نگاه می‌کنم و باعجله کیفم رو برمی‌دارم و دنبالش راه می‌افتم بوی ادکلنش تندش عجیب روی مخم رفته بود و می‌دونستم دیر زود قرار سردرد بگیرم از توی آینه آسانسور نگاهم رو به هیکل بزرگ چهار شونش نگاه می‌کنم مطمئنم زیر این کُت خبری از سیسبک و اندام تراش خورده ورزشی نیست و فقط استخون درشتیش یه همچین هیبتی بهش بخشیده..
    -تو فکری..
    به چشم های قهوه ای تیرش که توی صورتم دنبال جواب می‌گشت خیره می‌شم:
    -دارم به شرکت تبلیغاتی که بهم سپرده بودین فکرمی‌کنم، با دوتاشون قرار گذاشتم اگه اجازه بدید برم از نزدیک کاراشونو ببینم‌‌ این‌طوری می‌تونم بهتر تصمیم بگیرم.
    با قدم های بلندش به سمته ماشینش می‌ره:
    -دختر باهوشی هستی.
    تعریف به موقعی بود تا لبخند رو به روی لبم برگردونه‌..
    دزدگیر ماشین رو به صدا در میاره و می‌پرسه:
    - تک فرزندی؟
    درب عقب رو باز می‌کنم و با عجله‌میگم:
    -نه سه تا داداش دیگه هم دارم..
    نگاهش رو از توی آینه بهم می‌دوزه:
    -واقعا؟ازت بزرگترن؟
    بدون که به سوالش فکر کنم:
    -بله..
    ماشین رو به حرکت در میاره:
    -شغل بابات چیه؟
    بازهم بی وقفه جواب میدم:
    -تو چهاردونگه نجاری داره، توکار مبله دوتا از برادرم هام باهاش کار می‌کنن اون یکی هم سربازه..
    لبخند محوش رو از نیم رخش می‌تونم حس کنم چشم هاش رو ریز می‌کنه و از توی اینه نگام می‌کنه و می‌پرسم:
    -سرباز کجاست؟
    کمی مکث می‌کنم و میگم:
    -نیروی دریایی، تو بندره هرشیش ماه یبار مرخصی بهش میدن.
    زیر لب میگه:
    -پس تویه خانواده پرجمعیتی، از خونه های شلوغ خوشم میاد‌..
    لبخندی با موفقیت می‌زنم و میگم:
    -اونقدرهام که فکر می‌کنید خوب نیست، اکثراوقات مشکل حریم شخصی دارید!
    پوزخندی می‌زنه و سری با تایید تکون میده..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لبخندم رو قورت می‌دم ونگاهم روبه خیابانم می‌گیرم، چه ماهرت خوبی توی دروغ گفتن داشتم که خودم ازش بی‌خبربودم.
    خانواده تخیلی توی اند ثانیه برای خودم ساخته بودم؛ دختری ساده توی خانواده پرجعیت و متوسط تا توی نظرش عادی بی خطر باشم..
    نگاهم به سردر کارخانه بزرگ‌صنعتی می‌افته، مرد میانسالی با کت شلوار کاربنیش به استقبالمون میاد.
    می‌چرخم و به محوطه و کامیون هایی که در حال بارگیری بودن نگاه می‌کنم هنوز در حال بررسی اطرافم بود که صدای پیرزاد حواسم رو پرت می‌کنه:
    -خانوم دولت ابادی دستیارم هستند‌..
    بند کیفم رو توی دستم فشار می‌دم لبخند ملیحی می‌زنم و مرد کنارم می‌ایسته:
    -خوشبختم خانوم، راستی اگه اشتباه نکنم سری پیش آقای منوچهری دستیارتون بودن
    پیرزاد دستش روی لبه پالتوی فتر مشکیش می‌کشه:
    -برای راه‌اندازی رفتن عراق یه مدت نیستن.
    صادقیان باعجله به سمته سالن راهنماییمون می‌کنه باورود به خط تولید سروصدای دستگاها بالا میره دنبالشون راه می‌افتم به تیوپ و لیبل داروهایی که سفارش شرکت پیرزاد روی خط بود نگاه می‌کنم..
    از پیزاد و صادقیان جیک تو جیک هم گرم گفتگو بودند کمی فاصله می‌گیرم و به کارگرهایی که سرگرم کار بودن خیره می‌شم هنوز درکی از این که چرا باید همراه پیرزاد باشم رو نداشتم انگار وجودم اونقدرهام با اهمیت نبود و فقط حس پادویی رو بهم منتقل می‌کرد..
    با اشاره پیرزاد دوباره پشت سرشون حرکت می‌کنم وارد دفتر صادقیان می‌شم پشت میز مشکی بزرگی می‌نشینم کلافه به گفتگوی کسل کنندشون گوش می‌دم و دستم رو زیر چونم حائل می‌کنم..
    صادقیان کاتالوگ به سمتمون می‌گیره:
    -خلاصه جناب پیرزاد دست و بالمون بستست، الان اگه تو کشور ایکس و ایگرگ بودیم می‌تونستیم توی کارمون از مدل استفاده کنیم همین یه ماه برای یه شرکت لوازم ارایشی داشتیم سفارش می‌زدیم، یهو زنگ زدن گفتن آقا نزنید پرسیدم جریان چیه گفتن به نیم رخ اون زن خارجی که روی محصوله گیردادن گفتن چرا گوشش بیرونه!
    پیرزاد لبخندی می‌زنه و سرش رو پایین می اندازه:
    -متوجه فرمایشتون هستم ولی عکس یه دسته گمونم نکنم با مشکلی مواجه بشیم..
    صادقیان عینکش رو از توی جیبش برمی‌داره روی دماغ عقابیش می‌ذاره:
    -دست آقا یا خانوم؟
    پیرزاد کلافه نفسش رو بیرون می‌فرسته:
    -خانوم دیگه..
    صادقیان چونش رو می‌خارونه ومیگه:
    -برای شرکت ما مشکلی نداره، بخاطر خودتون می‌گم اخه بندای الف ب پ ت زیادی اومده یه موقع مرجوع می‌کنید میگین جای دستو هاشور کنید یا چه می‌دونم جاش گلدون بزارید..
    بی اختیار پوزخند صداداری می‌زنم، پیرزاد لبخندش رو قورت می‌ده و با به حالت منفی سرش رو تکون می‌ده:
    -نه من مطمئنم همچین مشکلی از جانب شرکت ما پیش نمیاد..
    صادقیان خودکارش روی شیشقش می‌کشه و توی برگه‌ی زیر دستش چیزی رو یادداشت می‌کنه:
    -اطاعت امر، الان مثلا دسته این خانومم به کارمون میاد می‌تونیم یه عکس ازش بگیریم تو بروشو استفاده کنیم، این دست نرمال یه خانوم زیباست که حتی بدون لاک و پدیکور مانیکور طروات خودشو داره..

    نگاه تیز پیرزاد روی دستهام قفل می‌شه، لبخندم خشک می‌شه وباعجله دستم رو از روی میز برمی‌دارم از تیررس نگاهش مخفی می‌کنم..
    صادقیان شونه ای تکون می‌ده :
    -حالا باز تصمیم نهایی باشماست..
    پیرزاد سری تکون می‌ده:
    -بله، حالا تا اون موقع به یه نتیجه ای می‌رسیم.
    صادقیان وراج تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم و مدام بحث رو کش می‌داد و بازار گرمی می‌کرد.
    بلاخره پیرزاد راهی برای خاتمه دادن به جلسه پیدا می‌کنه‌ و به قائله پایان می‌دا‌‌‌‌د
    از شرکت بیرون می‌زنیم و درحالی توی کیفم دنبال کدئین می‌گردم به سمته ماشین میرم هنوز دستم روی دستگیره نرفته که صدای پیرزاد رو از پشت سر می‌شنوم:
    -جلو بشین..
    با تعجب خمی به ابروهام میدم با کمی مکث درب جلو رو باز می‌کنم، البته حقم داشت بانشستن من روی صندلی عقب بیشتر شبیه این بود که اون دستیار یا راننده‌ی شخصی من باشه، نه من!
    معذب دستم رو لبه‌ی پالتوم روی پام می‌کشم دوباره توی کیفم دنبال قرص می‌گردم کلافه از گشتن دست می‌کشم اهی زیر لب میگم
    با باصدای پیرزاد سرمی‌چرخونم و به نیم رخش خیره می‌شم:
    -چیزی جا گذاشتی می‌خوای دور بزنم؟
    -نه نه یه قرص می‌خواستم که انگار تو کیفم نیست..
    خمی به ابروهای پهن کم پشتت می‌ده:
    -چی قرصی؟
    -کدئین نمی‌دونم چراسردرد دارم صبح حالم خوب بودا..
    ماشین رو توی شونه خاکی جاده متوقف می‌کنه:
    -بخاطر وراجی صادقیانه، در داشبورد بازکن یه خشاب مشکی هست برش دار..
    خم می‌شم و داشبورد باز می‌کنم و بسته قرص روبرمی‌دارم و به جلد ناشناسش خیره می‌شم و زیر لب می‌پرسم:
    -این دیگه چیه؟خارجی؟
    بطری اب معدنی از صندلی عقب برمی‌داره و به سمتم می‌گیره:
    -چیزبدی نیست.
    با تردید نگاهم روبه چشماش می‌دوزم و قرص رو بیرون می‌یارم و تودهنم می‌ذارم خنده کوتاهی باترس می‌کنم میگم:
    -یه موقع نَمیرم..
    لبخند کجی می‌زنه و بطری آب رو به سمتم می‌گیره:
    -نترس نمی‌میری!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    چشم هامم رو می‌بندم و قرص رو قورت می‌دم کمی از آب می‌خورم کمربندش رو باز می‌کنه و به سمتم متمایل می‌شه بی اختیارخودم رو عقب می‌کشم، دستش روی پیشونیم می‌ذاره رو انگشتش رو چندبار از پیوند ابروهام تا گوشه ی شقیقم حرکت می‌ده تپش قلبم بالا میره شوکه بهش زل می‌زنم.
    چشم هاش رو ریز می‌کنه و می‌پرسه:
    -بهتری؟
    جدا از حرکته غافلگیرکنندش انگار تاثیر گذار بود،نفسم رو بیرون می‌فرستم دستپاچه میگم:
    -خوب بود، دوسش داشتم!
    قرص رو از توی دهنش می‌ذاره و آب رو یه نفس سر می‌کشه و به چشم های منتظرم خیره می‌شه:
    -ترامادُل بود.
    لبم رو گاز می‌گیرم و با صدای بلند می‌پرسم:
    -چی؟ترامادُل؟
    سرش رو توی یقه ی بلند بافت مشکی زیر پالتوش فرو می‌بره و اروم‌ می‌خنده با وحشت دستم روی دستگیره می‌ذارم و با عجله از ماشین پیاده می‌شم دستم روی زانوم می‌ذارم و خم می‌شم تا اوغ بزنم صدای بلندش رو از پشت سرمی‌شنوم:
    -داری چی‌کار می‌کنی؟
    با عصبانیت داد می‌زنم:
    -می‌خوام بالا بیارم..
    صدای خنده هاش توی گوشم می‌پیچه:
    -چرا؟
    انگشتم رو حلقم فرو می‌کنم:
    -چون نمی‌خوام معتاد شم‌‌..
    با عجله به سمتم‌ میاد شونم روبالا می‌گیره؛خودن رو از زیر دستش بیرون می‌کشم درمونده می‌گم :
    - برید اونور لطفا، اصلا دوست ندارم جلوی شما بالا بیارم اه خواهش می‌کنم..
    خندش اوج می‌گیره و دوباره سمتم میاد و این بار مچ دست هام رو محکم می‌گیره باد موهام روی توی هوا به بازی می‌گیره :
    -خیلی بچه ای، شوخی کردم یه قرص المانی برای سردرد بود شلوغش نکن.
    اخمم وا می‌ره و خودم رو عقب می‌کشم چه بد ضایع شده بودم عصبی به سمته ماشین می‌رم دستم رو توی سینم قلاب می‌کنم خودم هم از واکنش عجولانم شرمنده بودم زود بهم ریخته بودم، اسم ترامادُل همیشه تنم رو به لرزه می‌انداخت و ذهنم رو به نقطه تاریکی سوق می‌داد؛ هیچ وقت خاطره ی خوبی نداشتم یاد خواب های طولانی آذر می افتم خواب عمیقی که بیشتر شبیه کما یا خلسه بود، مضطرب برای بیدارشدنش لحظه شماری می‌کردم همیشه می‌ترسیدم توی خواب مرده باشه و هرگز چشم هاش رو باز نکنه.
    دستم روی گردن دردناکم فشار می‌دم و دستش روی فرمون قفل می‌کنه این بار حالت جدی می‌پرسه:
    -حالت خوبه؟خیلی ترسیدی..
    بدون اینکه نگاهی بهش کنم زیر لب میگم:
    -خوبم، می‌شه خواهش کنم از این‌جا بریم؟
    باشه ای زیر لب میگه و ماشین رو به حرکت در میاره، سرم روی شیشه‌ی سرد بخارگرفته می‌ذارم و به بیرون خیره می‌شم هردو ساکت بودیم هرچند نسبت قبل معذب تر شده بودم نباید اینقدر زود واکنش نشون می‌دادم تقریبا خودم رو به بچه ‌ی ننه بزدل نشون داده بودم..

    دوباره به شرکت برمی‌گردیم پشت سرش سوار اسانسور میشم و با زندی که با لبخند دندون سفید لمینتیش انگار از قبل کمین کرده بود مواجه می‌شم و سلامی بی حوصله زیر لب می‌گم و کنار پیرزاد می‌ایستم.
    زندی موهای بلوند خوش حالتش رو زیر مقعنش هدایت می‌کنه.
    -جناب پیرزاد جلسه چطور بود‌؟
    پیرزاد به جواب کوتاهی بسنده می‌کنه:
    -خوب بود.
    نگاه مشکوک عسلی زندی این‌بار روی من متمرکز می‌شه اروم زیر لب می‌پرسه:
    -ببینم حالت خوبه چرا رنگت پریده..؟
    با عجله در حالی که پشت پیرزاد از اسانسور خارج می‌شم:
    -خوبم..
    توی سالن می‌رم و با کوبیده شدن‌ درب اتاق پیرزاد روی صندلیم وا می‌رم زندی روبه روم می‌ایسته:
    -اتفاقی افتاده؟چرا این‌جوری بود؟
    دستم رو زیر چشمم می‌کشم و با کمی مکث جواب می‌دم:
    -چیزی نیست یکم سردرد داره‌‌!
    آهانی زیر لب می‌گـه و شونه ای تکون می‌ده و خودش رو پشت میز می‌رسونه وتوی فایل ها می‌گرده و میگه:
    -این دو روز که رفتی خیلی از کارا عقب افتادیم می‌خوام با رییس صحبت کنم که دیگه باهاش این‌جا بیشتر بهت نیاز داریم می‌دونم این‌جوری بخوای باهاش بری بیای فقط جلوی دستوپاشو می‌گیری خودمم موندم چرا حاضر شده تورو با خودش ببره اخه به چه کارش میای..
    با حرص پوست لبم رو می‌کنم و با عصبانیت چشم هام رو می‌بندم دلم می‌خواست منگنه رو بردارم لب‌های قلوه ایش روی هم منگنه کنم تا صدای تو مخیش رو نشنوم.
    پوشه ای رو از توی فایل برمی‌داره و ادامه می‌ده:
    -تو هنوز کار تو این‌جا رو بلد نیستی نمی‌دونم چطوری شدی دستیاررییس؟
    به سمتش می‌چرخم نفس عمیقی می‌کشم و پوشه ای که توی دستش بود برمی‌داره و به سمته اتاق پیرزاد می‌ره با دستم روی میز می‌کوبم لعنتی توی دلم نثارش می‌کنم، مضطرب بلند می‌شم و به سمته اتاق پیرزاد می‌رم هیچ صدایی از داخل اتاق نمی اومد دل پیچه بدی سراغم میاد دستم روی شکمم فشار می‌دم نمی‌تونستم دست روی دست بذارمنتظر بشم زندی ضربه فنیم کنه و رای پیرزاد رو بزنه و دوباره نقطه صفر برگردم، با عجله تقی به در می‌زنم وارد اتاق می‌شم پیرزاد نگاهش رو از زندی می‌گیره و به من می‌دوزه:
    -چیزی شده؟
    -ببخشید می‌شه فردا دوساعت دیرتر بیام؟
    زندی نیشخندی می‌زنه، پیرزاد می‌پرسه:
    -برای چی؟
    -دو تا قرار ملاقات دارم با شرکت های تبلیغاتی که سفارشش رو از قبل کرده بودید..
    پیرزاد دستش رو از چونش برمی‌داره:
    -شرکت ها به خانوم زندی معرفی کن خودشون ترتیبشو می‌ده، فردا لازمت دارم باید چندجا بریم..
    حسادت توی چشم های زندی موج می‌زنه و با خشم چشم هاش رو می‌بنده و با عجله از اتاق بیرون می‌ره بلاخره نفس راحتی می‌کشم مشت دست هام باز می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    پیرزاد-اگه حالت خوب نیست می‌تونی امروز زودتر بری..
    چاپلوسیم گُل می‌کنه و سری به معنی منفی تکون می‌دم:
    -نه اصلا حالم خیلی خوبه، در ضمن هنوز چندتا کار دارم که باید امروز انجامش بدم.
    سری با تایید تکون میده:
    -باشه، هرطور که راحتی.
    لبخندی با موفقیت می‌زنم و از اتاق بیرون میام.

    به سمته خاطره اون طرف خیابون ایستاده بود می‌دوم و باعجله خودم رو بهش می‌رسونم.
    دستش رو توی جیب پالتوی خز روبیرون می‌کشه ودست هام رو می‌گیره و به سمته ماشینش می‌کشونه بوی عطر تندش توی دماغم می‌پیچه و نگاهی به نیم رخ می‌اندازم و می‌پرسم:
    -خیلی منتظرم موندی؟
    با حرص چشم های میشی رو می‌چرخونه و میگه:
    -نه اصلا فقط یه یکی دوساعت علاف شدم..
    موهام از روی چشمام کنار می‌زنم و در ماشینش رو باز می‌کنم:
    -بهت گفتم دستیار پیرزاد شدم؟
    روی صندلی می‌نشینه در حالی که اینه رو تنظیم می‌کنه:
    -اره گفتی، خب حالا چی بود کار واجبت‌؟
    کیفم روی صندلی عقب پرت می‌کنم:
    -می‌تونی یه فکری واسه موهام کنی؟
    -موهات؟می‌خوای رنگشون کنی؟
    -اره می‌خوام هایلاتش کنم،به نظرت خوب می‌شم؟
    بلند می‌خنده‌، متعجب می‌پرسم:
    -وا چه مرگته؟
    دستش روی فرمون می‌ذاره و با تمسخر میگه:
    -بابا نیو فیس، می‌بینم که داری به حرف های من می‌رسی فهمیدی این‌جوری طبیعتی نمی‌شه نه‌ باید پلنگ شی؟!
    -نخیرم خیلیم این‌جوری می‌شه فقط می‌خوام یکم..
    با نیش تا بنا گوش بازشدش می‌پرسه:
    -یکم چی؟ها؟ها؟
    سکوت می‌کنم و کلافه به بیرون خیره می‌شم که با لحن کشدارش میگه:
    -میخوای یکم دلبرتر شی؟
    -اره.
    -بسپارش به من، یه رنگ می‌ذارم واست هلو منو ببین سیمین..
    به سمتش برمی‌گردم و این‌بار غلیظ تر می‌گـه:
    -هلو

    موهای خیسم رو دور حوله می‌پیچم و با عجله به سمته اینه می‌رم و خاطره سشوار از توی کشوش بیرون میاره:
    -بلوند روسی..
    به رگه های بلوند روشنی که توی موهام خیره می‌شم:
    -حس می‌کنم سنمو خیلی بـرده بالا، نه؟
    متفکر دستی روی قوس دماغ عملیش می‌کشه و اخم هاش توی هم می‌فرسته با عجله به سمتم میاد:
    -حرف نباشه، نبینم بخوای ازکارم ایراد بگیری بشین رو صندلی..
    روی صندلی می‌نشینم زیر لب غر می‌زنم:
    -اخه یه جوری شدم..
    سشوار روشن می‌کنه و با مهارت خاصی موهام رو سشوار می‌کشه:
    -گفتم که بسپرش به من ببین چی ساختم فقط..
    به موهای حالت دار بلوندم خیره می‌شم:
    -سه نیست نه؟
    سشوراز روی میز می‌ذاره:
    -سه نیست، بیسته..
    بلند می‌شم به سمته کاناپه می‌رم و خسته روش کلو می‌شم و به هوای تاریک بیرون پنجره خیره می‌شم:
    -وای حالا چجوری برگردم خونه؟
    روبه روم می‌نشینه و کیفش روی پاش می‌ذاره:
    -واست اسنپ می‌گیرم‌‌‌، انصافا جا قحط بود رفتی اونجا خونه گرفتی؟
    -جا قحط نبود پولی تو بساط نداشتم‌..
    نگاهم به پایپی که توی دستش خشک میشه و عصبی زیر لب می‌غرم:
    -حداقل بذار من برم بعد شروع کن.
    -جون‌مادرت ادا در نیار، نگو که آذر جلوت مصرف نمی‌کرد..
    -واسم یه ماشین بگیر نمی‌خوام سرصبح برسم خونه..
    بلند می‌شم و به سمته اتاق خواب میرم لباسم رو می‌پوشم.

    از ماشین پیاده می‌شم و با عجله به سمته خونه می‌دوم و با دیدن چندتا جوونی سرکوچه اتیش روشن کرده بودن سرم رو پایین می‌گیرم صدای خنده ها و متلک هاشون توی گوشم می‌پیچه توی کوچه بن بست می‌پیچم قدم هام با دیدن ماشین مشکی کبیر کند می‌شه در نهایت می‌ایستم و با درموندگی به اطرافم نگاه می‌کنم و نفسم رو حبس می‌کنم وبه سمته خونه می‌دوم صدای قدم هاش رو از پشت سز می‌شنوم با عجله کلیدم رو توی قفل می‌چرخونم.
    -صبر کن بینم..وایسا‌‌.‌
    می‌خوام درو ببندم پاهاش لای در می‌ذاره صدای نیره رو ازپشت سرمی‌شنوم:
    -یا پیغمبر چه خبر شده‌ سیمین؟
    در رو رها می‌کنم و کبیر خودش رو توی چهارچوب جا می‌ده:
    -چرا داری فرار می‌کنی؟
    آب دهنم رو قورت می‌دم:
    -فرار نمی‌کنم..
    نیره-ای بابا باز شروع شد، مرده شورتو ببره شربتی با این مستاجر آوردنت دختر جون ببند بارو بندیلتو از اینجا برو مگه من دنبال دردسرم..
    تسلیمانه به صورته برافروختش زل می‌زنم وزیر لب می‌نالم:
    -توروخدا برو، ببین صابخونم داره قیامت می‌کنه..
    درو هول میده و به ناچار قدمی به عقب برمی‌دارم و باعجله راه پله های آهنی پشت بوم رو پیش می‌گیرم و از تاخیر کبیر می‌ترسم برمی‌گردم و به مشت اسکناسی که توی دست نیره بود با تعجب نگاه می‌کنم نیره با زیرکی پول هارو لای چادر گلدارش که دور کمرش بود جا می‌ده و مثله آفتاب پرست رنگ عوض می‌کنه و با چرب زبونی میگه:
    -آقابخدا منم یه زن تنهام و یه بچه مریض دارم حق بدید که بترسم اصلا مگه مرض دارم بخوام این دختر بیچاره رو تو سگ زمستون آلاخون بالاخون کنم قدم شمام رو تخم چشمم من کی باشم بخوام جلو رفت آمد شمارو بگیرم..
    آهی باتاسف می‌کشم و کبیر بی توجه به حرف های نیره به سمته پله راه می‌افته به سمته در اتاقم می‌رم و درو به سمته خودم می‌کشم و چفتش رو باز می‌کنم سایه کبیر روی دیوار آجری بزرگ تر می‌شه و کفش هام رو گوشه پرت می‌کنم کفری می‌غرم:
    -همین جوری نیا تو کفشاتو در بیار ..
    پالتوی مشکیم روی میخ طویله روی دیوار آویزون می‌کنم و به سمته علاالدین میرم و کبریت نم دار توی مجمع رویی برمی‌دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    روی زمین زانو می‌زنم و می‌پرسم:
    -واقعا تو کارو زندگی نداری؟
    روی صندلی پلاستیکی سرخ جلوی در می‌نشینه:
    -موهاتو رنگ کردی؟
    کبریت رو محکم روی جلدش می‌کشم و بوی گوگرد توی دماغم می‌پیچه و با عجله به فیـلتـ*ـر چراغ نزدیک می‌کنم و باحرص جواب می‌گم :
    -دهن این زن بیچاره رو بستی که واسه خودت ورود خروج بزنی، اصلا از این به بعد آزادی بیا برو هرکاری که دلت می‌خواد کن..
    نگاهش روی لبه تاقچه به جاسیگاری استیل که پر از فیـلتـ*ـر بود می‌کشه و اروم بلندش می‌کنه انگار قرار نبود جواب سوال های همدیگه رو بدیم:
    -سیگار می‌کشی؟
    دریچه چراغ رومی‌بندم و دستم روی سینی می‌ذارم و چراغ رو به مرکز اتاق هول می‌دم با کمی وقفه میگم:
    -نه واسه من نیست..
    کلاه سیاه بافتی که روی سرش بود رو با آرامش برمی‌داره و دستی به موهای کوتاه تراشیدش می‌کشه:
    -رفتی سراغ مادرت؟
    چشمام رو ریز می‌کنم متعجب می‌پرسم:
    -چی؟
    دست هاش رو متفکر توی سینش قلاب می‌کنه:
    -کامبخش می‌گفت مادرت تو زندانه زده یکی رو ناکار کرده، چندبار آذر رو بـرده دم زندان ملاقاتش..
    عصبی زانوم رو توی بغلم جمع می‌کنم:
    -من موندم چرا آذر جیک و پوکه زندگیمو گذاشته کف دست برادرت، خب که چی؟الان داری واسه چی داری این حرفارو به من می‌زنی؟
    با قاطعیت می‌پرسه:
    -مادرت کیو کشته؟
    گر می‌گیرم و با تندی میگم:
    -الان بهت بگم چه دردی ازت دوا می‌شه؟مگه من ازت می‌پرسم کی هستی چی هستی ننه آقات کین چی‌کارن؟
    شونه ای بابی تفاوتی تکون می‌ده:
    -بپرس!
    پوزخند می‌زنم ودستم روی گردن فشار می‌دم:
    -نه دیگه نمی‌پرسم چون من سرم تو لاکه خودمه دوست ندارم تو کار کسی سرک بکشم.
    لبخندی می‌زنه و ابرو های بلند و پرپشتش رو بالامی‌بره:
    -نمیگی مادرت زده کیو ترکونده؟
    نفسم رو بیرون می‌فرستم انگار وقته مقابله به مثل بود جری می‌شم اما با تردید می‌پرسم:
    -شنیدم یه پسر بچه هفت ساله رو کشتی..
    لبخند کج روی صورتش بزرگ تر می‌شه و صدای خنده ی هیستریکش فضای اتاق رو پر می‌کنه، خنده وحشتناکی که آلارم خطر رو روشن می‌کنه دستش روی دهنش فشار می‌ده و تا خندش رو مهار کنه:
    -کی همچین مضخرفی تحویلت داده؟
    -شنیدم..راسته؟
    -شایع درمورد من زیاد بستگی داره بخوای کدومشو باور کنی..
    سر خم می‌کنم و با مکث می‌پرسم:
    -نمی‌ترسی برم پیش پلیس همه چی رو بذارم کف دستشون..
    دستش رو زیر چونش می‌ذاره و لبش گاز می‌گیره:
    -تو هیچوقت پیش پلیس نمیری چون جایزه بگیر نیستی..بیا یه بازی باهم کنیم.
    زل می‌زنم و مشکوک می‌گم:
    -چه بازی؟
    بلند می‌شه و به سمته میادو دستش رو جیب کاپشت چرمش فرو می‌کنه:
    -هربار که میام سراغت یه داستان تازه از خودت بهم بگو..
    گیج می‌شم و با عجله بلند می‌شم روبه روش می‌ایستم:
    -یعنی چی؟
    -واسه خودت وقت بخر، من زیاد آدم صبوری نیستم نذار لبریز بشم سرگرمم کن تا آذر پیدا کنم..
    گیج تر می‌شم و با درموندگی می‌پرسم:
    -اگه آذر پیداش نشه اونوقت من..
    انگشت اشارش روی دماغش می‌ذاره و مانع پرسشم می‌شه و با تحکیم میگه:
    -هییس، پیداش می‌کنم..
    با باز شدن قدمی به عقب برمی‌دارم و به دیوار اتاق می‌چسبم، شربت با قابلمه رویی که توی دستش بود و با چشم های متعجبش به کبیر خیره می‌شه با دستپاچگی زیرلب میگه :
    -ای وای ببخشید بدموقع مزاحم شدم..
    کبیر می‌چرخه و بدون هیچ حرفی قدم های بلندش به سمت در برمی‌داره.
    شربت با عجله وارد اتاق می‌شه و از پنجره کبیر رو زیر نظر می‌گیره:
    -این یارو کی بود سیمین؟
    نفس حبس شدم رو باشدت بیرون می‌فرستم و با کلافگی مقنعه روی سرم بیرون می‌کشم می‌غرم:
    -یه روانی..
    نگاه شربت روی موهام سرمی‌خوره:
    -ببینم تو چرا موهاتو رنگ کردی؟
    گیره بالای سرم رو آزاد می‌کنم:
    -همین‌جوری؟خیلی ناجور شدم.. ؟
    قابلمه رو گاز می‌ذاره:
    -نه اتفاقا خیلی قشنگه مبارکه بهت میاد، راستی این یارو همون بود که گفتی مزاحمت می‌شه؟
    کنارش می‌ایستم :
    -اره خودشه، غذاست؟
    شال نخی سیاهش رو از روی سرش برمی‌داره و دستی به موهای کوتاهش می‌کشه:
    -واسه ناهار ماکارانی درست فکر می‌کردم میای دیدم خبری نشد سهمتو گذاشتم کنار که اومدی واست بیارم راستی دوست داری دیگه هوم؟
    لبخندی قدرشناسانه نثارش می‌کنم و میگم:
    -معلوم نبود اگه تورو نداشتم چی‌کار می‌کردم، باورکن از گرسنگی تلف می‌شدم..
    روی صندلی که تا چنددقیقه پیش کبیر روش جا خوش کرده بود می‌نشینه و دست های کشیده و استخونیش موبایل ساده قدیمیش رو به بازی می‌گیره و بی هوا زیر لب نجوا می‌کنه:
    -می‌خوام برم پسرمو ببینم..
    شوکه پلک می‌زنم و بی معطلی پلک می‌زنم و تکرار می‌کنم:
    -پسرت؟مگه تو بچه داری؟
    -شونزده سالشه الان دیگه یه پا مردی شده واسه خودش..
    لبم رو گاز می‌گیرم وبی اختیار صدام اوج می‌گیره:
    -شربت تو یه پسر شونزده داری؟چرا تا حالا بهم نگفته بودی؟
    سرخورده نگاهش رو از چشم های متعجب و کنجکاوم دور می‌کنه:
    -فکر می‌کردم مادرت از من بهت گفته..
    -خب معلومه که نگفته!
    چشم های سیاهش رو ریز می‌کنه و مشکوکانه می‌پرسه:
    -حتی بهت نگفته واسه چی زندان بودم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    روبه روش می‌نشینم:
    -باورکن جز دادن اسم و آدرست و این‌که دوستشی چیز خاصی ازت بهم نگفته!
    تیز نگاهم می‌کنه و می‌پرسه:
    -فکر می‌کنی واسه چی زندان بودم؟
    سکوت می‌کنم و به صورت درهم پریشونش خیره می‌شم و توی ذهنم کنکاش می‌کنم؛ هم بند مادرم بود پس مرتکب قتل شده بود، هرچند اطمینان داشتم اما برای حفظ ظاهر دوبه شک می‌پرسم:
    -نمی‌دونم، قتل؟
    پاهای لاغر استخونیش روی هم می‌ذاره و با اعتماد به نفس جواب میده:
    -نوچ قتل غیر عمد، حالا فکر می‌کنی کی‌؟مادرشوهرم..
    با نهایت تاسفی که برای مرگ انسان ها قائل بود اما نمی‌دونم چرا این‌قدر تصورش خنده دار بود لبم روی هم فشار می‌دم و تا خنده‌ی سرکشم رو مهار کنم.
    بی تفاوت نگاهم می‌کنه:
    -باور کن هیچ وقت توعمرم قصد جون یه پیرزن هشتادساله نداشتم، اون روزا خیلی فشار روم بود بی تجربه تر از این حرفا بودم، شوهرم یه مرد دهن بین و خسیس بودکه واسه آتیش زدن یه چوب کبریتم باز خواستم می‌کرد‌، تو خونه فکستنی پدریش زندگی می‌کردیم که چشم ده تا وارث بهش بود منم لَه لِه‌ی مادرپیرش شده بودم به حدی پیر بود که اعزاییلو بالای سرش می‌دیدی ولی‌ بااون وضعیتی که داشت زبونش مثله مار نیش داشت و انگار قرار نبود هیچوقت از کار بیفته زمین گیر بود اما با حرفاش زمینت می‌زد..

    درک شرایطی که شربت توی گذشته‌ی تاریکش داشت برام سخت بود و سعی می‌کردم حرف هاش رو توی خودم هضم کنم‌.

    شربت-امیر پسرم هشت نه سالش شده بودو مادرشوهرم شدید کرده بودو یه بند زیر گوش شوهرم می‌خوند که زنت چرا دوباره نمی‌زاد،مگه اجاقش کوره عیب و ایراد داره.
    کنجکاو می‌پرسم-شوهرت چی می‌گفت؟
    -اون عوضی همش تحقیرم می‌کرد و می‌گفت بی عرضم، خاک تو سرم که زبونم قفل بودو بهش نگفتم که مگه تو خرجی این یه دونه بچه بر می‌دی که واست جوجه کشی راه بندازم؛ خلاصه به جای این‌که منو ببره دکتر سپردتم دسته دوا درمونای مادرش که منو با دعا و جادو جنبل چیز خورم کنه هرهفته کارم این بود برم پیش یه رمالی که اجرتش دوتا هزاری بود بشینم تا تو گوشم ورد بخونه‌‌..
    شوکه از حرف هایی که بود جهل می‌داد معترض می‌پرسم:
    -واقعا مگه هستن همچین آدمایی؟خب تو چی‌کار می‌کردی؟چرا به خانوادت نگفتی که کمکت کنن؟
    تلخ نگاهم می‌کنه:
    -دلت خوشه بخدا سیمین توشهر پر از این آدمای مریض خرافاتی، همون اوایل که تازه ازدواج با سروصورت کبود رفتم پیش مادرم گفتم بد دهنه دسته بزن داره خسیسه خونمو کرده تو شیشه فقط بهم گفت هیس سرت تو لاکت باشه و فقط مدارا کن همین که معتاد نیست برو خداتو شکر کن،اصلا فکر این که طلاق بگیری برگردی رو از سرت بیرون کن غیرت بابا و داداشات نمی‌کشه یه زنه مطلقه تو این خونه باشه، می‌فهمی هیچ کس پشتم نبود من جز اون زنایی بودم که باید با لباس سفید میرفتم و با کفن برگشتم بود..

    آهی با تاسف می‌کشم و نا امید نگاهش می‌کنم ومیگم:
    -نمی‌دونم چرا همیشه حس می‌کردم زرنگ تر از این حرفا باشی..
    با حرص می‌غره:
    -هه زرنگ؟اگه نمی‌رفتم زندان رنگ چار تا آدم قالتاق گرگ صفتو نمی‌دیدم که فرق پخو گوشت کوبیده رو نمی‌دونستم باور کن هنوز داشتم با چهار تا بچه قدو نیم زیر دست همون مردتیکه توسری‌می‌خوردم روزگار می‌گذروندم‌ اصلا عقل و هوش الانو نداشتم، نمی‌گم الان وضعم خوبه و راضیم همه چی رو رواله نه، اتفاقا برعکس خیلیم اوضاعم بی ریخته اما خوبیش این‌که زیر با ذلت نیستم متوجهی که چی می‌گم‌؟
    با تایید سری تکون می‌دم و می‌گم:
    -می‌فهمم..
    -یه روز صبح خروس خون پاشدم دیدم مغزم رد داده باخودم گفتم امروز دیگه تمومه یا می‌میرم یا سربه بیابون می‌ذارم یه نگاه بچم کردم که گفتم به درک این همه بچه یتیم تو دنیا بذار بی مادر بزرگ شه؛ منی که مادر دارم کجای دنیا گرفتم اصلا چه گلی به سرم زده یبار ازم پرسیده چه مرگمه چی می‌خوام دردم چیه‌؟از جام بلند شدم دیدم صدای غرغر مادرم شوهرم کل خونه رو برداشته شاکی بود که چرا تا ساعت نُه خوابیدم تهدیدم می‌کرد می‌گفت که یه کار می‌کنه تاشب دختراش بیان جور و پلاسم پرت می‌کنه تو کوچه خوب فهمیده بود بی کس و کارم و با حرفهاش تا مرز سکته می‌رسم،به حرفاش اعتنا نکردم ورفتم سروقت قرصاش..
    مشکوک نگاهش می‌کنم ومی‌پرسم:
    -می‌خواستی خودکشی کنی؟
    مکث می‌کنه وبا ارامش خاصی بهم زل می‌گـه:
    -دروغ چرااولش اره، بعدش با خودم یکی دو به کردم و گفتم این که روزی بیست سی تا قرص می‌خوره چند سال دارم مرتب سروقت بهش قرصاشو می‌دم، چی می‌شه یکی دوتاشو جابه جا کنم و یه سه چهارتاشم کم و زیاد کنم این که پوستش مثله کرگدن کلفته طوریش نمی‌شه..
    آب دهنم رو قورت میدم اروم می‌پرسم:
    -مُرد؟
    سیگار باریک و بلندش رو از توی پاکت سفید بیرون می‌کشه و پشت گوشش می‌ذاره:
    -به ساعت نکشید تشنج کرد، داشت جلو چشمام دست وپا می‌زد گرخیده بودم‌‌ چی‌کار می‌تونستم کنم به نظرت؟در اتاقشو بستم رفتم زنگ زدم به بچه هاش‌ بیان نعشش جمع کنن گفتم لابد پیره لَکادِ عمرشو ‌کرده کسی پیگیر مرگش نمی‌شه ..
    -پس از کجا فهمیدن کار تو بود؟
    بی تفاوت سری تکون می‌ده-اشتباه گمون کرده بودم هرچی بودن گاگول نبودن،اتفاقا پیگیرشدن فرستادنش پزشک قانونی کت بسته تحویلم دادن دسته قانون خیرسرم پرستارش من بودم‌ دیگه یقه کی رو می‌گرفتن..
    بلند می‌شم و زیر قابلمه رو روشن می‌کنم:
    -چطوری قتل غیر عمدش کردی؟
    -هرکاری کردن اعتراف نکردم،گفتم هوش و حواسم سرجاش نبود واقعا راست گفتم اگه یکی هرروز خدا می‌کوبید تو سرت عقب تو کلت نمی‌مونه که، آخرش گفتم من قرصا گذاشتم تو سینی خودش برداشت خورد..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    -قسر در رفتی..
    -همچین قسرِ قسرم در نرفتم پنج سال عمرمو تو بند گذروندم، الانم تموم فکر و ذکرم پسرمه نمی‌دونم وقتی دیدمش باید چی بگم، اصلا خوشش میاد ازم یا نه، می‌دونم این مدت حسابی از طرف شوهرمو خانوادش پر شده دعا کن سیمین قبولم کنه..دعا کن زن باباشو مادر اصلی خودش ندونه..
    مطمئن نبودم و نمی‌خواستم نا امیدش کنم با دیدن چشم هاش که اطمینان رو ازم طلب می‌کرد جواب می‌دم:
    -معلومه که قبولت می‌کنه نگران نباش کسی جای مادر واقعیش نمی‌گیره ..
    سرگذشت شربت عجیب پر پیچ و خم بود، به ظاهر سرسختش نمیومد که این حجم غم رو توی دلش جا داده باشه همیشه توی نظرم آزاد و بی پروا بود زنی که بی حاشیه که توی چاردیواری اتاقش خودش رو بادودسیگارش خفه می‌کرد انگار دقیقا به هیچ فکر می‌کرد..

    کلافه نگاهم از صفحه مانیتور می‌گیرم ،ساعت ده صبح بود و هنوز خبری از پیرزاد نشده بود، با صدای باز شدن در نیم خیز میشم و با دیدن صوفیان وا می‌رم و مضطرب لبخندی می‌زنم
    -سلام..
    با قدم های بلندش به سمتم میاد به کت شلوار خردلی بد رنگی که توی تنش دهن کجی می‌کرد خیره می‌شم و محتاطانه نگاهی به اطراف می‌کنه و با عجله اشاره به اتاق پیرزاد می‌کنه می‌پرسه:
    -سلام سیمین جان رییس نیومده؟
    جانی که به اخر اسمم اضافه کرده بود معذبم می‌کنه، لبخند فرمالیته روی لبم محو می‌شه:
    -نه هنوز نیومده..
    صندلی استیلی که روبه روی میزم بود رو برمی‌داره و درست نزدیک میزم می‌ذاره و نگاه متعفنش روی صورتم می‌دوزه:
    -چقدر امروز خوشگل شدی شیطون؟
    دستپاچه مقنعم رو جلو می‌کشم وبا عجله برگه های به هم ریخته روی میزم رو برمی‌دارم‌:
    -ممنونم، امری داشتید در خدمتم.
    -می‌بینی که کسی نیست پس راحت باش تعارف تشریفات بذار کنار، به الناز گفتی بهم زنگ بزنه؟
    -نه متاسفانه هنوز ندیدمش، امروز بهش حتما میگم...
    دست زیر چونش کشیده ی بد فرمش می‌ذاره:
    -نمی‌دونم چرا این‌قدر بی معرفته این دختر تو که مثله اون نیستی هان؟
    به سختی نه ای زیرلب جاری می‌کنم و با فشار پام کمی صندلیم رو به عقب می‌کشم تا ازش فاصله بگیرم لبخند دندون نمایی می‌زنه:
    -می‌خوای بعد شرکت باهم بریم دنبالش شامو باهم باشیم و یکم خوش بگذرونیم؟
    با وحشت به مردمک چشم های روشن که دو دو می‌زنه خیره می‌شم و تصور این‌که توی ماشین با همچین آدمی تنها باشم تموم سلول هام تنم رو می‌لرزونه:
    -راستش اخه امشب نیستم، ولی سعی می‌کنم النازو پیدا کنم.
    اخم هاش توی میره و طعنه می‌پرسه:
    -ببینم حس می‌کنم تو بامن راحت نیستی؟
    معلوم بود وجودش مایه عذابم بود،لب می‌گزم و میی‌گم:
    -نه اصلا، این چه حرفیه..
    -پس پیشنهادمو قبول کن اخه و اما نیار، قول می‌دم خوش می‌گذره پایه باش دیگه الناز می‌گفت دخترخالمم مثله خودم اهل عشق و حاله راستی تو باید سور این کاری رو که برات گرفتمو باید بدی می‌دونی که یکی طلبمه.
    چنگی به لبه‌ی مانتوم می‌زنم انگشت های سردم روی صورت داغم فشارمیدم:
    -باشه، پس من با الناز هماهنگ می‌کنم.
    برق موفقیت رو توی چشم هاش می‌بینم و از روی صندلی بلند می‌شه:
    -اگه النازم نیومد مهم نیست می‌دونی بهتره بهش اصرار نکنی فکر می‌کنه خبریه، من خودم بلدم چجوری دونفری خوش بگذرونم نگران نباش..
    چشمکی می‌زنه با سرخوشی از سالن بیرون میره هوفی زیر لب می‌کشم، باخشم روی میز می‌کوبم هیچ جوره نمی‌تونستم از پس نقشه های این مرد زبون باز بر بیام.
    با صدای باز شدن درب اسانسور به خودم میام و سرخورده می‌‌ایستم، صوفیان تموم انرژیم رو ازم گرفته و رمقی برام باقی نگذاشته بود.
    پیرزاد با گام بلندش و در حالی که موبایلش صحبت می‌کنه وارد سالن می‌شه سلامی اروم زیر لب می‌گم تا مداخله‌ای تو مکالمه اش نداشته باشم و از طرفی هم رسم ادب رو به جا اورده باشم.
    موبایلش از گوشش فاصله می‌ده و با توقف کوتاهی روبه روی میزم می‌‌ایسته:
    -سلام به شاهپوری بگو قهومو بیاره..
    چشمی زیر لب می‌گم و دوباره روی صندلی می‌نشینم و شماره شاهپوری می‌گیرم و سفارش قهوه رو می.دم‌ و چشم می‌بندم یاد پلک های افتاده صوفیان و گردن چروکیده اش می‌افتم جوش خوردن معدم رو حس می‌کنم و دنبال راه گریز می‌گردم و بی درنگ شماره خاطره رو می‌گیرم، صدای بوق های ممتد خبر از بی جواب موندن تماسم می‌داد‌ نه من نباید تنها راهی ضیافت دونفره ای که صوفیان ترتیب داده می‌شدم با عجله اس ام اسی براش تایپ می‌کنم:
    -صوفیان امشب قراره دور همی گذاشته، هرجور شده بهم زنگ بزن تو هم باید باشی من بدون تو جایی نمی‌رم..
    به سینی نقره ای که توی دست شاهپوری نگاه می‌‌کنم فکری به ذهنم می‌رسه بلند می‌شم و پیش دستی می‌کنم.
    -بدید من خودم می‌برم.
    شاهپوری طلبکارانه اش سینی توی دستم می‌ذاره هنوز نمی‌فهمم منشا این حالت خصمانش کجاست!
    تقی به در می‌زنم و وارد اتاق نیمه تاریک می‌شم وسینی روی میزش می‌ذارم و با لبخند تصنعی ضمیمه‌ی صورتم می‌کنم فنجان سفید رو از توی سینی برمی‌دارم.
    -بفرمایید.
    در حالی که نگاهش به روزنامه ای که توی دستش بود دوخته می‌پرسه:
    -نمی‌دونی خانوم زندی اومده یانه؟
    قدمی به عقب برمی‌دارم:
    -نه الان بهشون زنگ می‌زنم می‌پرسم بهتون اطلاع می‌دم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    هنوز دستم دستگیره در نرسیده که می‌شنوم:
    -راستی امروز نمایشگاه یکی از دوستامه، مرتبط به کار نیست اگه دوست داشتی می‌تونی باهام بیای؟
    کمی مکث می‌کنم و با عجله می‌گم:
    -بله حتما فقط مگه امروز قرار نبود بریم کارخونه ؟
    انگشتش مدور لبه فنجونش می‌کشه:
    -نه خودم صبح کارخونه رفتم..
    فنجونش نزدیک دهنش می‌کنه وادامه می‌ده:
    -به خانوم زندی ببین نتیجه مصاحبش چی شد، شماره گل فروشی هم بگیر سفارش یه دسته گل بده فقط تاکید کن قبل از ظهرتحویل بدن..
    چشمی زیر لب می‌گم و به سمته در می‌رم دستم روی دستگیره می‌ذارم و برمی‌گردم و می‌پرسم:
    -ببخشید فقط چطور دسته گلی باشه؟
    جرعه ای از قهوش می‌خوره:
    -نمی‌دونم،برای گالری دوستم می‌خوام به سلیقه انتخاب کن.

    نگاهی به نمونه کار های گل فروشی که توی کانالش گذاشته می‌کنم و با تردید روی انتخابی که داشتم تلفن برمی‌دارم و سفارش لیلیوم نارنجی می‌دم گل خاصی بود، اما می‌ترسم با انتخابم سلیقم رو پیش پیرزاد زیر سوال ببرم.
    ویبره موبایلم رشته افکارم رو پاره می‌کنه و با دیدن اسم خاطره داغ دلم تازه می‌شه .
    صدای خندش توی گوشم می‌پیچه و باحرص می‌غرم:
    -بیشعور، الان واسه چی داری می‌خندی؟
    -شیطون حالا واسه من قرار دورهمی می‌ذاری؟نمی‌گی من شاید سرم شلوغ باشه نتونم بیام اونوقت خودت باید صوفی تنهایی بری سرقرار؟!
    آهی زیر لب می‌کشم و با تهدید میگم:
    -وای حالت بخوای منو دور بزنی خودت بهتر می‌دونی مسئولیت صوفی بامن نیست.
    خندش اوج می‌گیره و با خشم می‌پرسم:
    -میای دیگه اره؟خاطره بخدا می‌زنم یه بلایی سرجفتمون میارم عصبیم نکن.
    -نگران چی هستی سیمین؟فوقش این‌که ناکام از دنیا نمی‌ری صوفی اونقدرام که فکر می‌کنی بد نیست حداقل توی این مورد خاص مرغ عشقیه واسه خودش..
    چشمام رو می‌بندم و در حالی که سعی می‌کنم ولوم صدام رو پایین نگه دارم میگم:
    -بس کن خاطره حوصله شوخی ندارم صوفی ازم سور این کاری رو که واسم جور کرده رو می‌خواد،تا نریم ول کنم نیست بهم بگو قراره چه گلی تو سرم بگیرم؟باور کن اگه نیای همین الان دکممو می‌زنم از این جهنمدره می‌زنم بیرون اونوقت گوره بابای من و آذرو ماجدی و اون جنسای لعنتی..
    بلاخره لحنش جدی می‌شه:
    -اوه چه خبرته جنبه شوخی نداری ها داغ نکن بیینم، خودم بهش زنگ می‌زنم و واسه شب هماهنگ می‌کنم تو هم مستقیم بعد کار بیا خونه من باهم از این‌جا می‌ریم نگران نباش، صوفی بامن..
    قلبم اروم می‌گیره و نفسم رو بیرون می‌فرستم:
    -لعنتی می‌مُردی ازاول همینو بگی حتما باید گند می‌زدی تو اعصابم؟
    -خیلی خب آروم باش، ببینم خودت داری اونجا چه غلطی می‌کنی؟چی کردی این با این پیرزاد؟نکنه جدی جدی باورت شده دستیارشی و داری ادای یه کارمند وظیفه شناس در میاری؟
    سکوت می‌کنم و کلافه دستم روی پیشونم می‌ذارم:
    -نمی‌تونم بیشتر از این‌جلو برم.. دیگه نمی‌دونم باید چی‌کار کنم؟
    -اگه آذر بود رُسِشو می‌کشید، سیمین وقت تلف نکن از وقتی که فرستادمت اوتو حتی یه قدمم برنداشتی.
    با احتیاط به درب اتاقش خیره می‌شم و اروم می‌گم:
    -باور کن نمی‌تونم بیشتر از یه خط باهاش حرف بزنم، چشمم می‌خوره به سوختگیاش لال‌مونی می‌گیرم اصلا نمی‌تونم باهاش راحت باشم!
    -بهونه رو بذار کنار، اینقدر ادا اصول در نیار نمی‌تونم و نمی‌شه و چندشم میشه و اَخه اوخه نداریم تمومش کن سیمین.
    باشه ای زیر لب می‌گم و تماس قطع می‌کنم حق با خاطره بود من زیادی داشتم از هدف دور می‌شدم، و انگار نقشم رو توی این بازی پذیرفته بودم و حالا حسابی توش غرق شده بودم.

    دسته گلی که سفارش داده بودم رو از نگهبانی می‌گیرم و با عجله به سمته ماشین پیرزاد که میرم.
    بوی لیلیوم ها توی اتاقک ماشین می‌پیچه.
    نگاه کوتاه بی تفاوتش از روی دسته گلی که توی دستم بود می‌گذره و به خیابون دوخته می‌شه، انگار خبری از تعریف و تمجید نبود منتظر نمی‌مونم تعارف رو کنار می‌ذارم و می‌گم:
    -امیدوارم انتخابم مناسب باشه دوستتون از گل ها خوششون بیاد!
    سری با تایید تکون می‌ده:
    -البته،خوشش میاد.
    لبخندی می‌زنم و‌ همین کافی بودخیالم از بابت گل ها راحت بشه، حداقل اعتماد به نفس از دست رفتم رو به دست بیارم.
    نمایشگاه توی مرکز شهر درست شلوغ ترین جایی که توی این ساعت از روز میشد بود، خبری از پارکینگ نبود پیرزاد کلافه دنبال جایی برای پارک کردن می‌گرده و بالاخره پشت نیسان آبی رنگ متوقف می‌شه.
    پیاده می‌شم و به تابلوی علامت پارک ممنوع نگاه می‌کنم و باعجله میگم.
    -این‌جا پارک ممنوعه ها!
    کلافه دستی به یقه بارونی مشکیش می‌کشه درحالی که به سمته پیاده رو میره:
    -زیاد طول نمی‌کشه‌..
    باقدم های بلندم خودم رو بهش می‌رسونم و سعی می‌کنم همگام باهاش حرکت کنم با کمی پیاده روی کنار ساختمونی قدیمی متوقف می‌شه و از پله های باریک بالا میره..
    با بالا رفتن از پلکان صدای موزیک بلند ترمی‌شه و به در نیمه بازی ضربه ای می‌زنه، به سالن روشن و لخـ*ـتی که فقط دیوارهاش از تابلوی آویزون خیره می‌شم خلوت بود چند نفر انگشت شمار گوشه گوشه‌ی سالن ایستاده بودند
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    نگاهم به زن قد بلندی که با کلاه بافت گشاد کجش و مو های فر موجدارش روی شونه هاش ریخته بود گره می‌خوره.
    لبخندش با هر قدمی به سمتمون برمی‌داره عمیق تر می‌شه:
    -خوش اومدین..
    دست های ظریفش روی بازوی پیرزاد قلاب می‌شه و باشوقی که توی چشم‌هاش موج می‌زنه میگه:
    -فکر نمی‌کردم بیای..
    پیرزاد سرخم می‌کنه و به چشم‌های تیله ایش خیره می‌شه:
    -باز که تو لونه زنبور نمایشگاه گذاشتی.
    قدمی به عقب برمی‌داره و نیشخندی می‌زنه:
    -واسه تنوع بد نیست، معرفی نمی‌کنی؟
    پیرزاد نیم نگاهی به من می‌کنه:
    -خانوم دولتی یکی از کارمندای شرکت.
    باعجله دسته گل رو به سمتش می‌گیرم:
    -دولت آبادی هستم، بفرمایید این برای شماست.
    چشم های عسلیش رو درشت می‌کنه و باهیجان گل رو بو می‌کنه:
    -چه خوشگله، مرسی عزیزم منم گیسوام چه خوبه که اومدی!
    -ممنون.
    قدم معکوس برمی‌داره:
    -میدونم دل تو دلتون نیست دنبالم بیایید کارهامو رو بهتون معرفی کنم.
    پشت سرش راه می‌افتم و روبه روی تابلوی نسبتا بزرگی می‌ایسته به رنگ های درهم و بی سرتهی که معنی خاصی نداشت خیره می‌شم.
    شاخه موی مزاحم که جلوی چشم هاش رو گرفته بود کنار می‌زنه:
    -مالک، حدس بزن چیه؟
    متعجب به پیرزاد نگاه می‌کنم, اسمش مالک بود، چراهیچ وقت برای دونستن اسمش کنجکاو نشده بودم دستی روی ته ریش نامرتبش می‌کشه و چشم هاش رو ریز می‌کنه:
    -هزارتوئه؟
    گیسو شاکیانه خمی به ابروهای مشکی پرپشتش می‌ده:
    -نه نیست، شما نظرتون چیه؟
    گیج و منگ به رنگ هایی که بی دلیل توی هم تنیده شده بود خیره می‌شم چطور باید نظر کارشناسی می‌دادم وقتی از هنر سردرنمیاوردم ناچار لبخند با خجالت می‌زنم:
    -هرچی هست خیلی قشنگه، ولی نمی‌دونم واقعاچی می‌تونه باشه!
    گیسو باذوق دستش روی تابلوحرکت میده و روی نقطه ی زردی کوچیکی که گوشه بوم متوقف می‌کنه:
    -این نقطه‌ منشاش از خورشیده که کل جهان هستی رو زیر رو کرده‌ و در نهایت به درگرگونی منجر می‌شه‌ این چهار خط موازی عنصر های اصلی طبیعت هستن، نگاه کن خوب تمرکز کن..
    سری با تایید تکون می‌دم و به اتیکت قیمت زیرش نگاه می‌کنم، هزار پونصددلار برای این نقاشی؟
    مغزم سوت می‌کشه کدوم احمقی برای حاضر برای این تابلو چهارصد دلار بده؟
    به نیم رخ کشیده‌ی گیسو خیره می‌شم که خیلی جدی داشت از فرایند جهان حرف می‌زد و پیرزاد مشتاقانه سرتا پا گوش بود و محو تابلو شده بود و من هم مبهوت قیمت‌های نجومی تابلوهایی که انگار از روی دفترنقاشی یه بچه چهار پنج ساله کشیده شده بود!
    تلنگری به خودم می‌زنم، نباید بیخود قضاوت می‌کردم وقتی از هنر چیزی نمی‌دونستم باید سکوت می‌کردم و با لبخندی زورکی زیر لب تسلیمانه آفرینی به خالق این شاهکارهای هنری می‌گفتم.

    گیسو با ورود مهمون های جدیدش از ما جدا می‌شه، بی حوصله به تابلوی سیاهی که پراز خطوط کج و ماوج سرخ و آبی بود خیره می‌شم‌ و کلافه هوفی زیر لب می‌گم..
    پیرزاد کنارم می‌ایسته و دست هاش توی جیب بارونی بلندش فرو می‌بره:
    -عجیب غریبه.
    سر بلند می‌کنم و به نیم رخ متفکرش نگاهی کوتاه می‌اندازم و اروم میگم:
    -و نامفهوم..
    با احتیاط نگاهی به اطراف می‌کنه:
    -درکش سخته، ولی به هرحال باید به میزبان احترام گذاشت.
    شونه ای با بی تفاوتی تکون می‌دم و به سمته میز بزرگی که گوشه‌ی سالن بود و برای مهمون ها تدارک دیده شده بود میرم و لیوان آب پرتقال رو برمی‌دارم و خسته از سرپا ایستادن به دیوار تکیه می‌دم.
    پیرزاد به سمتم میاد:
    -خسته شدی؟
    چشم هام رو به معنای تایید بازو بسته می‌کنم و کمی از محتوای لیوان می‌خورم.
    -پس بیا تمومش کنیم‌.
    کنجکاو پشت سرش حرکت می‌کنم و اروم می‌پرسم:
    -یعنی چی؟
    -یه تابلو انتخاب کن از این جا بزنیم به بیرون.
    باعجله دور خودم می‌چرخم و تابلوی که گوشه‌ی سالن بود رو با انگشت هدف می‌گیرم:
    -اون چطوره؟
    به سمتش قدم برمی‌داره و اسم اثر رو زیر لب زمزمه:
    -پیچک ماورائی، هیچ نظری ندارم اما می‌خرمش.
    به طرف میز منشی می‌ره و خرید رو ثبت می‌کنه.
    گیسو برای بدرقه تا جلوی در همراهمون میاد و دستش رو به سمته پیرزاد میگیره:
    -انتخاب خوبی بود بهت تبریک میگم، راستی باید بیشتر همو ببینیم حداقل تا این مدتی که هستم یه تجدید خاطره ای داشته باشیم.
    پیرزاد با مکث دست از توی جیبش بیرون می‌کشه و دست هاش رو فشار می‌ده:
    -حتما، مطمئن باش دوباره می‌بینمت.

    خداحافظی زیر لب می‌کنم پشت سر پیرزاد از پله ها پایین می‌رم و باعجله می‌پرسم:
    -چرا پس تابلو رو ندادن؟
    با عجله توی پیاده رو میره:
    -می‌فرستن جای نگرانی نداره، می‌دونی گالری های زیادی رفتم این یکی جزو بدترینشون بود.
    لبخندی می‌زنم و با شیطنت می‌پرسم:
    -خب پس واسه چی ازشون خرید کردی؟
    -نمی‌خواستم نا امیدش کنم می‌دونی بدترین سَم واسه یه هنرمند ناامیدیه به غیر از این حرف ها نباید دست خالی برمی‌گشتم وجه خوبی نداشت..
    کیفم روی دوشم می‌اندازم و دوش به دوشش حرکت می‌کنم:
    -اما اگه من جای شما بودم تعارف کنار می‌ذاشتم بهش یه جوری میفهموندم که کاراش افتضاحه!
    یقه‌ی بارونیش رو بالا می‌کشه سوختگیش رو مخفی می‌کنه:

    -شاید از نظر من افتضاح بود و از نظر چندتا آدم کاربلد و صاحب نظر مورد تایید و تحسین بود نباید سلیقه‌ی شخصیم رو بهش تحمیل کنم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا