کامل شده رمان بازگشتی برای پایان ( جلد دوم لیانا ) | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟ و اینکه می خواید برای شخصیت ها توی صفحه ام عکس بزارم یا نه؟

  • رمانت عالیه!

    رای: 61 63.5%
  • رمان خوبه!!

    رای: 23 24.0%
  • رمان خوب نیست!!!

    رای: 1 1.0%
  • آره بزار!

    رای: 47 49.0%
  • نه نزار!

    رای: 6 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    96
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
صبح روز بعد، برای روبی شگفت‌آور‌ترین صبح زندگی‌اش بود. او پس از بیدارشدن و خارج‎شدن از چادر، با جمع کثیری از مردمی روبرو شد که صمیمانه در کنار یکدیگر نشسته و در فنجان‌های بسیار کوچکی چای می‌نوشیدند. از قرار معلوم این یکی از عادت‌هایی که بود که در آن بیست‏‌سال پیدا کرده و به هیچ‌وجه از آن ناراضی نبودند.
روبی پس از دیدن مایکل در آن جمع بسیار متعجب شد؛ اما هنگامی که آدریان او را با زور کنار بقیه نشاند و وادارش کرد که تخم ساگچی* وحشی را بخورد، برای خود او نیز نشستن در کنار مردم لـ*ـذت‎بخش شده و شروع به صحبت با زن‌هایی کرد که مدام غرولند کرده و می‌گفتند که روزی جزو اشراف‎زادگان آدونیس بودند و حقشان نیست که آن‌جا بمانند. زن دیگری با موهای بسیار روشن و چشم‌های سبزرنگش آن‌جا بود که به طور پیوسته تکرار می‌کرد:« خودم اون چشم‌های آبی خوشگلش رو از حدقه بیرون میارم!» روبی تا چند دقیقه متوجه منظور او نشد؛ اما چند ثانیه‌ی بعد آدریان چشم‌غره‌ای به آن زن رفته و با صدای آرامی گفت:
- منظورش نارسیساست، آخه اون خونه‌ی این زن رو داده به یکی از بهترین خدمتکارهاش.
روبی با ناراحتی سرش را تکان داد و آخرین تکه‌ی تخم ساگچی را دهانش گذاشت، آن‌گاه به همراه بقیه‌ی مردم از جا بلند شده و خود را به مایکل رساند. وقتی در مقابلش ایستاد احساس عجیبی داشت؛ در واقع از وقتی که به کوهستان آمده بودند با هم حرف نزده بودند و این برای روبی فراتر از آستانه‌ی تحملش بود.
- چیزی شده؟
روبی سعی کرد نگاه خیره‌اش را از او بگیرد، سپس با لحن عادی گفت:
- نه فقط...
روبی جمله‌اش را نیمه تمام گذاشت و به دنبال موضوعی برای صحبت با او گشت، مایکل همچنان با انتظار به او نگاه می‌کرد که...
- آها! می‌خواستم بپرسم، پس کی می‌تونم با جاناتان صحبت کنم؟
مایکل چند ثانیه‌ای به او خیره شد؛ گویی شک داشت که این همان حرفی باشد که می‌خواست بگوید، با این حال سرش تکان داد و با خونسردی گفت:
- الان نمی‌تونه، صبح‌ها سرش خیلی شلوغه. هر وقت که لازم باشه خودش میاد سراغت. درضمن، تو هم انقدر این‌ور و اون‌ور پرسه نزن و کنار آدریان بمون.
مایکل بعد از گفتن این جمله از کنار او گذشت و روبی را با دلخوری و عصبانیتش تنها گذاشت. او با قدم‌های کوتاه و شانه‌هایی فروافتاده به سمت پشت چادر‌ها به راه افتاد.
به محض واردشدن به فضای باز، با منظره‌ی هراس‎انگیز و نسبتا زیبایی روبرو شد. چند قدمی جلوتر رفت و روی سنگ بزرگی نشست.
قصر رعب‏‌انگیز و مه‎آلود نارسیسا را از همان‌جا هم می‌توانست دید. وجود آن قصر همچون نیمه‌ی تاریکی بود که تمام وجودش را پر می‌کرد و او را تا انتهای وحشت و ترس پیش می‌برد.
روبی با نگرانی به بلندترین برج قصر خیره ماند و در یک لحظه تصویری آشنا از زنی که قهقهه‌‏ی جنون‌آمیـ*ـزش در گوشش می‌پیچید، به یاد آورد.
- توی خوابم دیدمت.
روبی زمزمه‌‏کنان این را گفت و حیران و سرگشته ماند؛ زیرا هر چه بیشتر می‌گذشت، می‌فهمید که کابوس‌هایش آمیزه‌ای از گذشته و آینده‌ای بودند که هر شب همچون آلارم موبایلش به او یادآوری می‌کردند که چه کسی است و باید با چه کسانی روبرو شود‌؛ اما او به چه راحتی از آن‌ها گذشته بود و آن افکار را تنها خواب‌هایی بیهوده و آزاردهنده می‌پنداشت.
روبی نفس عمیقی کشید و متوجه شد بی ‌آنکه بخواهد هنوز به آن قصر که پیکر تیره‌اش همچون سایه‌ی مرگ بر روی زمین افتاده بود، خیره مانده است؛ از این رو به سختی چشم از آن جا برداشته و نگاهش را به نقطه‌ی دیگری دوخت.
دریاچه‌ی بزرگی که آبش کدر و تار به نظر می‌رسید، کمی عقب‌تر از قصر بود. روبی با دیدن آن به یاد اقیانوسی افتاد که در سرزمین ساتیر‌ها بر روی شن‌های خنک و نمدارش نشسته بود، بی‌اراده خنجرش را لمس کرده و آن را بیرون کشید.
- هر کی که هستی، مطمئن باش که هیچ‎‏وقت هدیه‌ی ارزشمندت رو از خودم دور نمی‌کنم، تو جون من رو نجات دادی.
- کی جونت رو نجات داده؟
صدای سرد و بی‌تفاوتی از پشت سر روبی بلند شد و او با دیدن چشم‌های تنگ‌‏شده‌ی امیلی، از جا بلند شد و در حالی که خنجر را در جیبش می‌گذاشت گفت:
- هیچ‎کس! تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
امیلی جلوتر آمد و خیره به جیب‌های او پرسید:
- کی اون رو بهت داده؟
اخم‌های روبی ناخودآگاه درهم رفته و به تندی گفت:
- گفتم که هیچ‎کس، اصلا... تو برای چی اومدی وسط خلوتم و داری ازم بازجویی می‌کنی؟
امیلی نگاه سردش را به چشم‌های او دوخت، برای یک لحظه به نظر رسید که می‌خواهد با او حرف بزند؛ اما چند لحظه بعد چشم‌غره‌ای به او رفته و به سمت چادر‌ها به راه افتاد.
روبی با ناراحتی و لب‌های جمع‎‏شده رفتن او را تماشا می‌کرد که امیلی چند ثانیه مکث کرده و گفت:
- ببخشید که مزاحم خلوتت شدم.
آن‌گاه برگشته و او نیز روبی را با کوله‎باری از پشیمانی رها کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    آدریان در حالی که خود را در آینه برانداز می‌کرد، پشت چشمی برای روبی نازک کرده و گفت:
    - اون قدر‌ها هم که تو میگی بداخلاق نیست.
    روبی نفس کلافه‌ای کشید و با عصبانیت به او خیره شد. پس از برگشتن به چادر بی‌معطلی همه‌ی ماجرا را برای آدریان تعریف کرده بود؛ اما او مدام می‌گفت که امیلی همیشه همان‌طور است؛ اما پشت آن قلب سنگی‎اش، مهربانی و عطوفت موج می‌زند.
    روبی که تصورش را هم نمی‌کرد که در وجود آن دختر ذره‌ای مهر و محبت به اطرافیانش باشد، با لجبازی گفت:
    - اون از من خوشش نمیاد، شک ندارم؛ گمون هم نمی‌کنم که چیزی به اسم مهربونی توی وجودش داشته باشه.
    آدریان از آینه‌ی مقابلش دل کند و روی تخت نشسته و دست به سـ*ـینه به او نگاه کرد.
    آن‌گاه روبی ادامه داد:
    - حالا که فکر می‌کنم می‌بینم دین و مایکل حق داشتن که راجع بهش اون جوری قضاوت کنن، اون واقعا غیرقابل...
    روبی با دیدن امیلی که در آستانه‌ی چادر ایستاده بود، جمله‌اش را نیمه‎تمام گذاشت و با خشم و شرمندگی به نقطه‌ی نامعلومی خیره ماند.
    - چرا جمله‏‎ت رو کامل نمی‌کنی، قهرمان؟!
    روبی به سرعت سرش را برگردانده و با تعجب و حیرت به او نگاه کرد.
    امیلی با پوزخند معناداری اضافه کرد:
    - آره، تو قهرمانی و من یه بی‌عرضه که حتی یه کار مفید هم نمی‌تونم انجام بدم؛ اما شاید لازم باشه بدونی که نظرت برام کوچک‌ترین اهمیتی نداره.
    روبی از جا پرید و آدریان فورا میان او و امیلی قرار گرفت:
    - هی دخترا آروم باشین، ما که دعوا نداریم، نه؟
    آدریان با تردید به آن‌ها نگاه می‌کرد. صورت روبی از شدت عصبانیت سرخ و برافروخته شده بود و هر لحظه آماده‌ی حمله به امیلی بود.
    امیلی که تا آن لحظه از جایش تکان نخورده بود، با لحن کنایه‏‌آمیزی گفت:
    - مگه غیر از اینه روبی؟ تو قهرمان این مردم نیستی؟ کسی که بی‌ هیچ زحمت و سختی محبوب دل همه‎ست؟
    امیلی با نفرت جمله‌ی آخرش را گفت و در حالی که از چادر خارج می‌شد، فریاد زد:
    - ولی یادت نره که برعکس همه‌ی اون کودن‌هایی که واسه‌ت خودنمایی می‌کنن، من شک ندارم که تو لیاقت برتری نسبت به ما رو نداری.
    آن‌گاه از چادر بیرون رفت.
    به محض خارج‌‏شدن او، پاهای روبی سست شده و با بی‌حالی روی زمین نشست و سعی کرد نفس عمیقی بکشد؛ اما در آن شرایط سخت‌ترین کار ممکن همین بود. روبی چنان در منجلاب یأس و ناامیدی فرو رفته بود که گمان نمی‌کرد دیگر هرگز بتواند از آن بیرون بیاید.
    - حالت خوبه؟
    آدریان با نگرانی او را تکان داد و روبی تنها به تکان سری اکتفا کرد. سپس با کمک آدریان که هر چند ثانیه یک بار نگاه خشمگینی نثار ورودی چادر می‌کرد، از جا برخاست.
    - اون دیوونه‎ست، خب؟ جدی نگیرش.
    - واقعا؟ ولی یادمه گفتی که مهر و عطوفت از وجودش سرازیر میشه.
    روبی نگاه خصمانه‌ای به او انداخت و منتظر جواب ماند؛ اما قبل از آنکه آدریان بخواهد دلیل موجهی بیاورد، ورودی چادر بار دیگر گشوده شده و جاناتان وارد شد.
    روبی به احترام او فورا ایستاد و نگاهی به پشت سرش انداخت؛ اما جاناتان کاملا تنها بود و یک بار دیگر امید‌هایش برای دیدن مایکل بر باد رفت.
    - دختر خوبم! حتما می‌دونی که چرا به این‌جا اومدم و مزاحم استراحتت شدم.
    - اِ...
    روبی نمی‌دانست چه باید بگوید؛ زیرا جاناتان چنان احترام و عزتی برای او قائل می‌شد که تمام جملات از ذهنش پرمی‏‎کشیدند و او را با خجالت و شرمساری‌اش تنها می‌گذاشتند.
    سرانجام بعد از مکث طولانی با صدای آهسته‌ای گفت:
    - بله، فکر کنم بدونم.
    - جاناتان لبخندی زد و چند ثانیه‌ای را به آدریان خیره شد، آن‌گاه او از جا پریده و همان‌طور که از چادر خارج می‌شد، گفت:
    - من میرم بیرون تا شما راحت باشین.
    جاناتان نگاه تحسین‌آمیزی به او انداخت و گفت:
    - اوه، ممنونم! مطمئنا صحبت‌هامون خیلی طول نمی‌کشه.
    آدریان سرش را تکان داد و لبخند‌ کوتاهی به آن دو زد، سپس خیلی زود از چادر بیرون رفت.
    جاناتان دست‌هایش را بلند کرده و با اشاره به دو جفت صندلی که تا چند ثانیه‌ی قبل آن‌جا نبودند، گفت:
    - لطفا بشین.
    روبی به اطاعت از او نشست و منتظر ماند.
    - خب دخترم، این‌جا چه‌طوره؟ راحت هستی؟ مشکلی که وجود نداره نه؟
    روبی می‌خواست حرفی بزند که جاناتان ادامه داد:
    - اگر این‌جا بهت سخت می‌گذره می‌تونم یه چادر اختصاصی برات برپا کنم.
    - اگر به امیلی یا هر دختر دیگه‌ای به غیر از من هم سخت می‌گذشت، این کار رو براش انجام می‌دادین؟
    این جمله ناخودآگاه از دهانش پرید؛ اما دانستن جواب این سوال برایش اهمیت ویژه‌ای داشت.
    جاناتان با شنیدن سوال او، نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخته و خیلی زود با صدای آرامی جواب داد:
    - بله، فکر می‌کنم که همین کار رو براش انجام می‌دادم.
    روبی که خیالش راحت شده بود، نفس آسوده‌ای کشید و با لبخند گفت:
    - نه، من به چیزی احتیاج ندارم.
    جاناتان سرش را تکان داد و با چشم‌های تنگ‌‏شده به او نگاه کرد؛ انگار قصد داشت افکارش را بخواند‌ و علت پرسش را بداند؛ اما او دیگر حرفی به میان نیاورد و پس از درنگ کوتاهی شروع به صحبت کرد:
    - از اون‌جایی که مایکل توضیح درست و دقیقی بهت نداده، من وظیفه‌ی خودم می‌دونم که همه‌چیز رو با تمام جزئیات برات تعریف کنم... خب، هر سوالی که داری ازم بپرس روبی.
    روبی در یک لحظه‌ی شگفت‌انگیز دریافت که اکنون می‌تواند جواب تمام پرسش‌هایش را بگیرد؛ هر سوالی که تا به آن روز برایش به وجود آمده بود، اکنون جوابش در مشت جاناتان بود که با خوشحالی به او نگاه می‌کرد. چنان احساس هیجانی در وجودش بر پا شده بود که یک لحظه تمام سوالاتش را از یاد برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی با عصبانیت سرش را تکان داد و سعی کرد آرام باشد، آن‌گاه اولین سوالی را که به ذهنش رسید پرسید:
    - می‌خوام بدونم چه‌طور این سرزمین به دست نارسیسا افتاد.
    جاناتان بر روی صندلی‌اش جابه‌جا شده و با آرامش گفت:
    - توضیحش خیلی طولانیه؛ اما...
    روبی با نگرانی به او نگاه کرد و جاناتان ادامه داد:
    - منم می‌خوام که تو همه‌ش رو بدونی، پس تا قبل از رفتن به جشن بازگشت تو سعی می‌کنم که همه‌چیز رو برات تعریف کنم.
    روبی لبخند کم‎رنگی زد و این‌بار سراپا گوش شد.
    - فکر کنم اسم هیدس به گوشت خورده باشه‌.
    روبی فورا گفت:
    - البته، توی یکی از کتاب‌ها درباره‏‎شون خوندم.
    جاناتان لحظه‌ای با گیجی به او نگاه کرد، کاملا مشخص بود که از حرف او سردرنیاورده است؛ اما انگار همان که فهمید او اطلاعات کافی درباره‌ی خدایان را دارد برایش کافی بود.
    - پس باید بدونی که هنگام تقسیم میراث پدرش، بدترین قرعه به نام اون افتاد و...
    - دنیای زیرزمین بهش رسید.
    روبی جمله‌ی او را کامل کرده و جاناتان با شادمانی گفت:
    - درسته! و اون تا ابد محکوم به زندگی در اون‌جا شد و شروع به جمع‎کردن روح انسان‌های خبیث کرد، بالاخره او باید یه جوری مردم سرزمین خودش رو تشکیل می‌داد دیگه.
    جاناتان با همدردی جمله آخرش را اضافه کرد و نفس عمیقی کشید.
    - هیدس تا یه زمانی آروم و بی‌دردسر بود؛ چون هیچ‎کس کاری به کارش نداشت؛ اما... روزی پسر شروری تصمیم گرفت گشت و گذاری در اون‌جا داشته باشه و در نهایت با هزار ترفند، به اون جا رفت و پس از دزدیدن گنجینه‌ی نفیس هیدس، زیباترین معشـ*ـوقه‌ی اون رو هم با خودش همراه کرد و از راهی که هیچ‎کس نمی‌دونه از اون‌جا فرار کرد و به آدونیس برگشت‌.
    روبی که جا خورده بود، با صدای نسبتا بلندی گفت:
    - چی؟ اون پسر اهل آدونیس بود؟!
    جاناتان با تاسف سری تکان داد و روبی آثار غم و اندوه را در چهره‌اش دید‌.
    آن‌گاه با صدای گرفته‌ای ادامه داد:
    - اون پسر با بازگشت به آدونیس نه تنها خودش، بلکه همه‌ی مردم رو به نابودی کشوند.
    هیدس شکایتش رو به پیش برادرش پوسایدون برد و در اون‌جا نفرینی به وجود آورد که از درونش پسری به اسم نیکولاس به وجود اومد... نیکولاس، پدر نارسیسا.
    - پدر نارسیسا؟ اون از نفرین هیدس به وجود اومد؟ پس به خاطر همین نارسیسا هم دنبال نابودی این سرزمین بود؟
    - نارسیسا به دنبال نابودی این سرزمین نبود، نارسیسا و پدرش برخلاف تصور هیدس به دنبال حکومت بر این سرزمین بودند و به‏‌خاطر همین هم راهی باقی موند و پوسایدون با علم به این موضوع مژده‌ی یک امید رو داد.
    مرگ یک دختر و به دنیا اومدن یک نوزاد.
    روبی با صدای لرزانی گفت:
    - اون دختر...
    - پرنسس لیانا بود.
    صورت جاناتان از شدت اندوه در هم رفته و چشم‌های آبی‌اش از اشک پر شد. آن‌گاه به سرعت از جا برخاسته و پشت به او ایستاد.
    روبی هر‌ چه دقت کرد نتوانست صدای گریه‌ی او را بشنود؛ اما تردیدی نداشت که اکنون اشک‌هایش صورت شکسته‌اش را خیس کرده است.
    طولی نکشید که جاناتان نفس عمیقی کشید و بی‌ آنکه برگردد، گفت:
    - اون کسی که باید جونش رو فدا می‌کرد تا سرزمینش رو نجات بده، پرنسس بود که در آستانه‌ی هفده‎سالگیش با آغـ*ـوش باز به استقبال مرگ رفت.
    روبی احساس عجیبی داشت، گمان می‌کرد برای اولین بار در زندگی‌ا‎ش میزان شجاعتش در معرض امتحان قرار گرفته است، آیا او می‌توانست و یا قدرتش را داشت که همچون لیانا سرنوشتش را بپذیرد؟ جوابش آسان بود، نه! او اکنون که بیست‎سال داشته و خطرات بسیاری را پشت سر گذاشته بود به خود اعتراف می‌کرد که جسارت این کار را ندارد.
    جاناتان برگشت و روبی سرخی چشم‌هایش را دید؛ اما هنگام صحبت، در صدایش کوچک‌ترین لرزشی وجود نداشت:
    - نارسیسا پرنسس و جان رو کشت. اون حتی به مادرش رحم نکرد و از شبی که قصر به تصرفش در اومد، ملکه هم ناپدید شد...
    سپس خیره به نقطه‌ی نامعلومی زمزمه کرد:
    - سال‌هاست که ازش خبری ندارم.
    روبی نگاهی به او انداخت؛ به نظر می‌رسید هنگام صحبت درباره‌ی ملکه چهره‌اش غمگین‌تر از هر زمان دیگری می‌شود.
    او صبر کرد تا جاناتان بار دیگر از گذشته‌اش خارج شده و به زمان حال برگردد، آن‌گاه پرسید:
    - جان؟ اون یکی از همراهان پرنسس بود؟ یا...
    جاناتان نگاهش را به سقف درخشان چادر دوخته و زمزمه‎کنان گفت:
    - اونا به هم علاقه‎مند بودن.
    روبی با شنیدن این جمله، درد زیادی را در قلبش احساس کرد، قطره اشکی از چشم‌هایش چکید و لب‌هایش لرزید؛ به راستی که او هرگز نمی‌توانست خود را به جای لیانا بگذارد و رنجی را که او کشیده بود درک کند.
    جاناتان با قدم‌های بلندی در کنار او ایستاد و گفت:
    - من سال‌هاست که سعی می‌کنم مثل اون دختر صبور و شجاع باشم؛ اما همیشه یه قدم ازش عقب‌ترم؛ چون هنوز گاهی اوقات نمی‌تونم گذشته‎ام رو فراموش کنم. تو مثل من نباش روبی، اجازه نده گذشته‌ت همه‌ی ذهنت رو پر کنه و نذاره به آینده‎ت فکر کنی.
    جاناتان بعد از تمام‎کردن جمله‎اش، از کنار او عبور کرده و قبل از خارج‎شدن از چادر برگشته و گفت:
    - امیلی خواهر جان، دختر جک و امیلیاست، بیست‎سال پیش برادرش رو از دست داد و پنج‎ساله که پدر و مادرش رو از دست داده. اون بداخلاق و تندخو نیست؛ اما تنها و غمگینه. کمکش کن روبی، شاید فقط تو بتونی کمکش کنی... توی جشن می‌بینمت.
    روبی با تعجب رفتن او را تماشا کرد. جاناتان تقریبا جواب تمام سوال‌های او را داده بود؛ اما درست در لحظات آخر سوال دیگری برایش ایجاد کرد. اگر امیلی خواهر جان بوده است، اکنون باید در آستانه‌ی چهل‎سالگی‌اش می‌بود؛ در حالی که چهره‌ی گیرا و فریبنده‌اش نشان می‌داد که او دختر جوانی است که تنها سه یا چهارسال از او بزرگ‌تر است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی تردیدی نداشت که اگر چند دقیقه‌ی دیگر در چادر بماند دیوانه می‌شود؛ بنابراین به سمت ورودی چادر حرکت کرد؛ اما قبل از آنکه بخواهد آن را کنار بزند، آدریان وارد شد.
    روبی فورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
    - چته؟ نزدیک بود سکته کنم!
    - خب حالا که سالمی. ببینم، کجا داشتی می‌رفتی؟
    آدریان طلبکارانه به او نگاه می‌کرد، روبی با خونسردی گفت:
    - خب معلومه، می‌خواستم توی جشن شرکت کنم.
    - با این قیافه؟!
    روبی نگاهی به سرتاپایش انداخته و جواب داد:
    - خب، آره.
    آدریان او را کشان‎کشان برگرداند و در همان حال گفت:
    - نکنه با این لباس‌ها می‌خوای واسه‎ش ناز کنی؟
    روبی با تعجب به او نگاه کرد و آدریان با بی‌خیالی ادامه داد:
    - خودت رو به اون راه نزن، من می‌دونم که بهش علاقه‎مندی.
    - به کی؟
    - خب معلومه، مایکل.
    روبی با وحشت به او خیره ماند و دهانش را برای اعتراض به او باز کرد که آدریان فورا گفت:
    - انکارش نکن؛ چون من باور نمی‌کنم.
    روبی عاجزانه گفت:
    - آخه چرا همچین فکری کردی؟
    - روبی، من از همون لحظه‌ی اول متوجه نگاه‌ها و عکس‌‏العمل‌هاتون در برابر هم شدم، آخه چرا می‌خوای انکارش کنی؟ نکنه... مشکل مایکله؟
    روبی به تندی گفت:
    - منظورت چیه؟
    آدریان جویده‎جویده گفت:
    - خب... آخه اون... یه جوریه، اون خیلی...
    - مغروره! درسته، پس چرا فکر کردی که من باید بهش ابراز احساس کنم؟ نکنه فکر کردی که من غروری ندارم؟
    - نه! معلومه که نه، من فقط فکر کردم که بالاخره یه کدوم از شما باید...
    - بایدی وجود نداره، اگه اون نخواد از احساس واقعیش به من بگه، پس چرا من بگم؟
    آدریان نگاه سریعی به او انداخت و دیگر حرفی نزد؛ گویی از لحن قاطع روبی دریافته بود که بحث در این ‌باره فایده‌ای ندارد.
    در چند دقیقه‌ی پس از آن روبی کلافه و عصبی بود، او در تمام مدت حرفی نزد و با بی‌حوصلگی لباس زیبایی را که آدریان برایش آورده بود پوشید؛ اما هنگامی که خود را در آینه دید، نتوانست خودداری کند و لبخند عمیقی زد.
    لباس طلایی‏‌رنگش همچون الماسی درخشان برق می‌زد و چشم‌ها را خیره می‌کرد، دنباله‌ی کوتاهش به روی زمین کشیده می‌شد و آستین‌های کوتاه و چین‏‌دارش زیبایی‌اش چند برابر کرده بود‌.
    آدریان آخرین سنجاق را روی موهای روبی گذاشت، نگاه خریدارانه‌ای به او انداخت و گفت:
    - محشر شدی!
    روبی بی‌اراده لبخندی زد و از او تشکر کرد. او تا زمان خارج‏‎شدن از چادر، بارها و بارها خود را در آینه نگاه کرد و لحظه‌ای را تجسم کرد که مایکل او را در آن لباس ببیند و به او بگوید:« تو زیباترین دختری هستی که تا به حال دیدم!»
    روبی با تصور آن لحظه، به پهنای صورتش خندید و با حالت رویاگونه‌ای چشم‌هایش را بست که...
    - هی! حواست کجاست؟ بیا، باید بریم.
    در یک لحظه مایکلی که در رویاهایش به او نزدیک می‌شد، پا به فرار گذاشته و او همچون کسانی که چماق محکمی بر سرشان خورده باشد، به زمان حال بازگشت؛ آن‌گاه با نگرانی با آدریان همراه شده و پشت سر او از چادر خارج شد.
    با دیدن منظره‌ی مقابلش، نگرانی‌اش بر طرف شده و این‌بار مشتاقانه به آسمان شب که با جرقه‌های قرمز و آبی نورانی شده بود، چشم دوخت.
    همه‌ی مردم در سراسر کوهستان جمع شده و صدای قهقهه‌های سرخوششان سکوت محوطه را می‌شکست. روبی با اشتیاق نگاهی به میز طویلی که پر از خوراکی‌های متنوع و وسوسه‏‌انگیز بود، انداخت. زن و مرد دورتادور میز نشسته بودند و در صدر همه‌ی آن‌ها، جاناتان بود که با خوشحالی برایشان از خاطرات گیرانداختن یک گرگینه‌ی بالغ توسط پدربزرگش می‌گفت.
    روبی چشم می‌چرخاند تا مایکل را پیدا کند که ناگهان دستی روی شانه‌اش نشست. مایکل درست در چند قدمی‌اش ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. روبی تردیدی نداشت که در یک لحظه برق عجیبی را در چشم‌های او دیده است.
    - پس چرا نمیری پیششون؟ این جشن به افتخاره توئه.
    روبی بی‌ آنکه نگاهش را از او بردارد، با صدای آهسته‌ای گفت:
    - همین الان می‌خواستم برم پیششون؛ ولی...
    - ولی چی؟
    به نظر می‌رسید که مایکل قصد گیرانداختن او را دارد؛ اما روبی بدون آنکه دستپاچه شود، فورا جواب داد:
    - راستش یه سوالی برام‌ پیش اومد که می‌خواستم از خودت بپرسم.
    مایکل قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - فکر می‌کردم جواب همه‌ی سوال‌هات رو از جاناتان گرفتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - آره،تقریبا؛ ولی درست بعد از رفتنش یه سوال دیگه واسه‌م پیش اومد.
    روبی یک‎‏آن لبخند کم‌رنگ او را دید؛ اما طولی نکشید که اخم‌هایش در هم رفته و گفت:
    - بیا بریم یه جای دیگه صحبت کنیم.
    روبی و مایکل دوشادوش یکدیگر به سمت پشت چادر‌ها به راه افتادند و آدریان و جاناتان با لبخند رفتن آن‌ها را تماشا کردند.
    مایکل تا زمان رسیدن به همان سنگ بزرگی که روبی ساعاتی پیش بر روی آن نشسته بود حرفی نزد. بعد از مکث کوتاهی، خیره به پیکر تیره و تار قصری که در دوردست‌ها بود گفت:
    - می‌شنوم.
    روبی نگاهی به صورت خونسرد او انداخته و با احتیاط در کنار او نشست.
    مایکل به سختی توانست خودداری کند و دستش را به دور شانه‌ی او حلقه نکند.
    روبی نگاهی به نیمرخ او که زیر آسمان شب به صورت سایه‎روشن دیده می‌شد، انداخت و گفت:
    - سوالم در مورد امیلیه.
    - خب؟
    - راستش از وقتی که جاناتان بهم گفت که اون خواهر جان بوده، یه ذره...
    - اون از جان برات گفته؟
    - تو اون رو می‌شناختی؟
    مایکل بی ‌آنکه واکنشی نشان بدهد، در همان حالت گفت:
    - آره، وقتی بچه بودم چندبار توی دهکده دیدمش، به نظر آدم خوبی می‌اومد.
    - می‌دونستی که اون و پرنسس...
    - آره، به هم دیگه علاقه‌مند بودن.
    مایکل فورا جمله‌ی او را کامل کرده و هیجان روبی به طور ناگهانی فروکش کرد، سپس مایکل با لحن ملایمی پرسید:
    - خب، چه چیز این موضوع واسه‌ت جالبه؟
    روبی نگاهی به صورت بی‌احساس او انداخت و در حالی که دلش می‌خواست هرچه زودتر از او دور شود، گفت:
    - اگر امیلی خواهر جان باشه و موقع اومدن به این‌جا بیست‌سالش بوده باشه، پس الان باید...
    - یه زن چهل‎ساله باشه! همین رو می‌خواستی بگی، درسته؟
    روبی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
    - تو چیزی درباره‌ی گیاه خارخواص* شنیدی؟
    روبی صادقانه گفت:
    - نه.
    - این گیاه یه جور گیاه سمی و فوق‌‏العاده نایابه و اون کسی که سر و کارش با خارخواص بیفته باید خیلی بدشانس باشه.
    - یعنی امیلی...
    - یه روز که با عصبانیت از کوهستان بیرون رفت، توی جنگل بهش رسید و خارخواص بی‌تعارف خودش رو در اختیار اون گذاشت، در واقع امیلی از شیره‌ی اون گیاه که باعث توقف رشد انسان‌ها میشه خورد.
    - روبی با تعجب پرسید:
    - یعنی حالا اون...
    - هیچ‎وقت پیر نمیشه، توی بیست و چهار سالگیش مونده و شاید همین باعث اخلاق تند و زننده‌اش باشه.
    - جاناتان بهم گفت اون بداخلاق نیست، فقط تنهاست.
    - آره اون زیادی خو‏ش‌‏بینه؛ ولی من فکر می‌کنم که امیلی حتی از اون هم ‌متنفره.
    - این‌طور نیست!
    روبی با ناراحتی این را گفت؛ زیرا پس از فهمیدن سرنوشت تلخ امیلی، احساساتش نسبت به او در وجودش غلیان کرده بود.
    مایکل با لبخند ادامه داد:
    - دقیقا همین‎طوره، می‌دونی چرا؟ چون فکر می‌کنه بعد از مرگ برادر و پدر و مادرش دیگران هم حق زندگی ندارن، فکر می‌کنه ما هم به‌خاطر اون‌ها نباید خوشحال باشیم و...
    - بس کن دیگه!
    روبی با عصبانیت از جا پرید و درحالی که بدنش لرزش کمی پیدا کرده بود، انگشت اشاره‌اش را به سمت او گرفته و گفت:
    - فکر نمی‌کردم که انقدر بی‌رحم و سنگدل باشی، در حالی که بارها جونم رو نجات دادی و من فکر می‌کردم...
    - چه فکری می‌کردی؟
    مایکل نیز از جا برخاسته و درست در مقابل او ایستاد، فاصله‌ی بینشان بسیار کم بوده و نفس‌های داغشان به هم برخورد می‌کرد.
    مایکل نگاهی به سرتاپای او انداخت و ادامه داد:
    - آها، فکر کنم بدونم، حتما تو خیال کردی چون جونت رو نجات می‌دادم آدم احساسی و مهربونیم.
    سپس پوزخند کوتاهی زده و گفت:
    - من همینی هستم که می‌بینی، قبلا هم بهت گفتم، مراقبت از تو برای من فقط یه...
    روبی با عصبانیت دستش را محکم روی دهان او گذاشت تا دیگر هیچ‌گاه آن جمله‌ی نفرت‏‌انگیز را نشنود. چشم‌های مایکل از شدت حیرت گشاد شده بود و حتی توان پس‏‌زدن دست او را نداشت. قلب روبی دیوانه‌‏وار می‌تپید و مایکل لرزش خفیف دست‌هایش را که بر روی لب‌هایش بود، احساس می‌کرد.
    بعد از مدت کوتاهی که هر دو مستقیما به چشم‌های یکدیگر خیره شده بودند، روبی از او فاصله گرفته و گفت:
    - دیگه هیچ‏‎وقت این رو نگو... نذار ازت متنفر بشم. خواهش می‌کنم!
    روبی با لحن ملتمسی این را گفته و با حالت دو به محوطه‌ی اصلی جشن بازگشت.
    مایکل با نگرانی و اندوه به مسیر رفتن او خیره ماند و زمزمه‌‏کنان گفت:
    - ازم متنفر نشو روبی؛ چون در اون صورت فکر نمی‌کنم بعدش بتونم به این زندگی ادامه بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    سباستین از پشت پنجره‌ی اتاقش به جرقه‌هایی که هر چند ثانیه یک بار در آسمان تیره و تار شب ظاهر می‌شدند خیره شد. نگاهش خالی و بی‌احساس بود و صورتش آرام و خونسرد؛ اما فکرش بهتر از هر کس دیگری در قصرکار می‌کرد.
    تردیدی نداشت که آن شب در آن سوی آدونیس خبری شده است؛ زیرا تا کنون آن‌ها را این‌گونه خوشحال ندیده بود. آرزو می‌کرد که می‌توانست جادوی کوهستان را بشکند و تک‌تک آن‌ها از بین ببرد؛ اما با گذشت ده‏‌سال از رسیدن به این آرزو ناامید شده بود.
    بعد از گذشت چند ثانیه، با صدای بلندی شخصی به نام لوسیَن را صدا زد.
    به ثانیه نکشید که در اتاقش باز شده و مردی کوتاه‌‏قامت چهارزانو وسط اتاق نشسته و با سر به زیر افتاده منتظر دستور او ماند.
    سباستین بی‌آنکه رویش را برگرداند، با لحن خطرناکی گفت:
    - امشب اون‌جا یه خبراییه، می‌بینی؟
    لوسین به آرامی سرش را بلند کرده و دزدکی نگاهی به منظره‌ی بیرون پنجره انداخت، آن‌گاه فورا گفت:
    - ب...بله.
    - نظرت چیه؟
    - ن...نظر من؟
    سباستین حرفی نزد و سکوت برقرار شد. لوسین که سراپایش می‌لرزید، تندتند گفت:
    - م..من فکر می‌کنم... یک اتفاقی افتاده، آره! حتما اتفاق خوبی واسه‌‏شون افتاده که این‎جوری آتیش‌بازی راه انداختن...
    سپس زیر لب گفت:
    - ‌ای زالو‌های پست‌فطرت!
    سباستین بی‌توجه به حرف‌های او که به نظرش چیزی به جز پرت و پلا‌های ناشی از ترس نبودند، سرش را برگردانده و چند قدم به او نزدیک‌تر شد. لوسین با نزدیک‌ترشدن او، سرش را به سرعت پایین انداخت و با ترس به سایه‌ی سیاه سباستین که درست بالای سرش ایستاده بود، خیره ماند.
    سباستین کمی خم شده و سرش را به او نزدیک کرد. هنگامی که متوجه لرزش بدن لوسین شد، لبخند تصنعی زده و با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    - دلیلش لوسین، می‌خوام بدونم، فورا!
    لوسین به سختی سرش را بلند کرده و چشمش به چشم‌های سیاه و خالی او افتاد، سپس فورا بینی دراز و کشیده‌اش را به زمین کوبید و گفت:
    - مطمئن باشید سرورم، در کمترین زمان ممکن من دلیل خوشحالی اون زالو‌ها رو خواهم...
    قبل از تمام‎شدن جمله‌اش، سباستین انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی سکوت روی لب‌هایش گذاشته و خطاب به شخص دیگری گفت:
    - انگار فراموش کردی در بزنی هِنری.
    (هنری بعد از نارسیسا بی‌رحم‌ترین شخص در سراسر سرزمین بوده و بیست‏‌سال قبل، نارسیسا با همکاری او و ارتشش آدونیس را به تصرف خود درآورده بود، توضیحات بیشتر در جلد اول.)
    هنری پوزخندی زده و نگاه نفرت‎باری به او انداخت، سپس بی‌توجه به حرف او با لحن کنایه‏‌آمیزی گفت:
    - ملکه احضارت کرده سباستین، چرا نمیری پیشش تا آرومش کنی؟
    دست‌های سباستین مشت شده و نگاه سریعی به صورت کنجکاو لوسین انداخت. لوسین فورا نگاه از او گرفت و سباستین در حالی که به سختی خودش را کنترل می‌کرد گفت:
    - گورت رو از این‌جا گم کن.
    لوسین با شنیدن این حرف فورا از جا برخاسته و همان‏‌طور که عقب‌‏عقب می‌رفت، گفت:
    - م...من نمی‌خواستم…
    - بیرون! بهت گفتم از این‌جا گمشو بیرون.
    لوسین با فریاد او از جا پرید و تعادلش را از دست داده و به زمین افتاد، آن‌گاه با درماندگی در میان قهقهه‌های هنری و نگاه نفرت‏‎انگیز سباستین کشان‏‌کشان از اتاق بیرون رفت.
    سباستین به محض رفتن او ایستاد و نگاه خیره‌اش را به هنری دوخت.
    - می‌دونی دارم به چه نتیجه‌ای می‌رسم هنری؟
    هنری در حالی که لبخند کریهی بر لب داشت، ابروهایش را بالا انداخت.
    سباستین در حالی که به سمت در اتاق حرکت می‌کرد، در کنار او متوقف شده و با خونسردی گفت:
    - چون بعد از بیست‎‏سال هنوز نتونستی زنی رو پیدا کنی که اون‎‎قدر احمق باشه که بخواد وقتش رو با تو بگذرونه!
    سباستین بعد از گفتن این جمله، بی‌توجه به چشم‌های به خون نشسته‌ی هنری از اتاق بیرون رفت؛ اما توانست صدای شکستن جسم سنگینی را از داخل اتاقش بشنود.
    راهروی طبقه‌ی دوم مانند هر وقت دیگری سرد و تاریک بود؛ اما او بی‌ هیچ ترس و واهمه‌ای از آن تاریکی مطلق قدم به راهروی طبقه‌ی سوم گذاشته و مقابل دری از جنس چوب بلوط ایستاد.
    قبل از واردشدن نفس عمیقی کشیده و سعی کرد نقاب بی‌تفاوتی‌اش را به چهره بزند؛ اما در درونش چنان جوش و خروشی بر پا بود که حالش را هر لحظه بدتر از قبل می‌کرد.
    - بیا تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با شنیدن آن صدای ظریف و بی‌روح، دستگیره‌ی در را پایین کشید. با قدم‌های کوتاهی وارد شده و در اتاق با صدای آرامی پشت سرش بسته شد.
    سباستین می‌توانست سایه‌ی سیاه نارسیسا را در مقابل پنجره‌ی کوچک اتاقش ببیند. هیچ سردرنمی‌آورد که چرا هنوز بعد از بیست‎سال اتاق سابق پرنسس را برای خود برگزیده است؛ در حالی که چنان نفرتی از او به دل داشت که کوچک‌ترین اشیائی را که از او یا مادرش به جا مانده بود سال‏‌ها پیش نابود کرد.
    سباستین قدمی به جلو برداشته و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - من رو احضار کرده بودین.
    نارسیسا به آرامی برگشت و نفس سباستین با دیدن او بند آمد.
    نه به‌خاطر لباس فوق‏‌العاده زیبایش که صورت بی‌نقصش را فریبنده‌تر از پیش نشان می‌داد، نه به‌خاطر چشم‌های آبی روشنش که درخشان‌تر از همیشه شده بود؛ بلکه به‌خاطر فاصله‌ی کمی که با او داشت و لبخند جنون‎‏آمیزی که روی لب‌هایش نشسته بود.
    نارسیسا دست‌هایش را از دو طرف باز کرد، گویی می‌خواست او را در آغـ*ـوش بگیرد؛ اما سباستین می‌دانست که این یک پیغام از طرف اوست که یعنی:« چاره‌ای به جز اطلاعت از فرمان من نداری.»
    سباستین با قدم‌های سستی به طرف او رفته و چند ثانیه‌ی بعد آخرین فاصله‌ی بینشان توسط او طی شد.
    ***
    «کوهستان آدیس»
    - هی روبی! فکر می‌کنی بتونی به اندازه‌ی یه ساعت امیلی رو از چادر دور نگه داری؟
    دین که به طور ناگهانی این جمله را در گوش او گفت، از جا پرید و در حالی که ضربان قلبش بالا رفته بود گفت:
    - چرا؟
    - اِ ...راستش می‌خوام دلخوری دیروز رو از دلش در بیارم.
    روبی نگاه سرزنش‎آمیزی به او انداخت و در حالی که به سختی جلوی خنده‌اش را می‌گرفت گفت:
    - خیلی خب؛ ولی فقط یه ساعت!
    - باشه، بهت قول نمیدم؛ اما همه‌ی سعیم رو می‌کنم که...
    - دین!
    روبی با دلخوری این را گفته و دین در حالی که می‌خندید، به صندلی آدریان نزدیک شده و در یک حرکت سریع و حرفه‌ای او را از میان جمع ربوده و هر دو وارد چادر شدند.
    روبی نگاه حسرت‎‏آمیزی به چادر انداخت و بار دیگر با مایع چسبناک و صورتی‏‎رنگی که ته بشقاب مسی‌اش وول می‌خورد، بازی کرد.
    - پس جاناتان کجاست؟
    - لابد بازم رفته با خودش خلوت کنه. دلم براش می‌سوزه، بعد از مرگ جولیا و گم‏‌شدن پسرش...
    روبی با شنیدن این جمله مانند کسانی که دچار برق‌گرفتگی شده باشند، روی صندلی‌اش نشست و با تعجب از زن و مردی که درباره‌ی جاناتان گفتگو می‌کردند، پرسید:
    - جاناتان پسر داشت؟
    حالا دیگر توجه جمع کثیری از مردم به آن‌ها جلب شده بود، بعد از مکث کوتاهی آن مرد جواب داد:
    - خب معلومه، اونم مثل همه‌ی ما خانواده داشت.
    - ولی، چه‌طوری گمش کرد؛ یعنی چه‌طور...
    - اِ عزیزم، چه‌طوره که اینا رو از خودش بپرسی؟
    مردی که در کنارش نشسته بود، دهانش را برای اعتراض باز کرد که آن زن دوباره گفت:
    - اون خوشش نمیاد که ما درباره‌ی گذشته‌اش حرفی بزنیم، پس بهتره بهش احترام بذاریم و برای حرف‌هاش ارزش قائل بشیم.
    سپس رویش را برگرداند و مشغول به دندان‎کشیدن گوشت کراکس شد.
    روبی نگاهی به رابین که در میان چند پسر و دختر جوان نشسته بود انداخت و به یاد آورد که او عاشق گوشت کراکس است و آن لحظه در هر یک از دستانش دو کراکس وجود داشت.
    به نظر می‌رسید که خانواده‌ها چندان از معاشرت فرزندانشان با او خوشنود نیستند؛ زیرا مدام با ایما و اشاره آن‌ها را به دورشدن از رابین تشویق می‌کردند؛ اما گویی برای کسانی که با اشتیاق به دور رابین حلقه زده بودند، نگرانی پدر و مادر‌هایشان اهمیت چندانی نداشت و آن‌ها کاملا از هم‌‏نشینی با او لـ*ـذت می‌بردند.
    روبی نگاه از او گرفت، سپس از جا برخاسته و از آن‌ها دور شد. مایکل هنوز به جمع مردم ملحق نشده بود و این نشان می‌داد که جشن آن شب برای او چندان دل‏چسب و رضایت‌‏بخش نبوده است و روبی با این فکر خنده‌ی بی‌رحمانه‌ای کرد.
    طولی نکشید که جاناتان را نزدیک مرز حفاظتی کوهستان پیدا کرد؛ او روی سنگی نشسته و به آسمان نگاه می‌کرد.
    روبی جلوتر رفته و با صدای آرامی گفت:
    - امیدوارم که مزاحم خلوتتون نشده باشم.
    جاناتان که گویی تازه متوجه حضور او شده بود، سرش را تکان داده و لبخندی زد.
    - به هیچ‌وجه مزاحم نیستی دخترم.
    روبی در سمت دیگر او نشسته و خیره به آسمان تیره و تار شب گفت:
    - چرا آسمون همیشه ابری و گرفته‏‌ست؟
    جاناتان چشم از آسمان برداشته و بی‌توجه به سوال او گفت:
    - بیست‌ساله که به دنبال ردی از ستاره‌ها می‌گردم؛ اما انگار اونا هم تنهامون گذاشتن.
    - تا کی قراره خودشون رو پنهان کنن؟
    - آه، کی می‌دونه؟ شاید در آینده‌ی نزدیک دست از پنهان‏‎کردن خودشون بکشن.
    روبی نفس عمیقی کشیده و گفت:
    - این به من بستگی داره، درسته؟ در صورتی که من بتونم نارسیسا رو بکشم...
    - بله! فقط در صورتی که تو بتونی اون و از بین ببری، نفرین هم شکسته میشه.
    - شما نمی‌خواین بهم دروغ بگین درسته؟ حتی دوست ندارین بهم امید بیخودی بدین و بگین که هیچ جای نگرانی وجود نداره.
    جاناتان حرفی نزد و با حالت عجیبی به او خیره ماند.
    روبی نیز به چشم‌های آبی او خیره شده و با بغض زمزمه کرد:
    - دلم برای پدرم تنگ شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    این جمله بی‌آنکه بخواهد از دهانش پرید و در یک لحظه چیزی که در تمام آن چند هفته آزارش می‌داد، نمایان شد.
    جاناتان نگاه مهرآمیزی به او انداخته و در حالی که با سرانگشتش اشکش را پاک می‌کرد، به آرامی گفت:
    - یه چیز رو بهم بگو روبی؛ پدرت چارلی، اون سالم و سلامته، درسته؟
    روبی با تعجب به او نگاه کرده و فورا گفت:
    - آره، آره معلومه که سالمه.
    - خب؟
    جاناتان به او خیره ماند و حرفی نزد، روبی خیلی زود توانست منظور او را بفهمد و ناگهان نور امیدی در وجودش روشن شد.
    پدرش سالم بود، از او هزاران مایل فاصله داشت؛ اما سالم و سلامت بود و هنوز در گوشه‌ای از این جهان به زندگی‌اش ادامه می‌داد. پدرش زنده بود و نفس می‌کشید، راه می‌رفت غذا می‌خورد و حرف می‌زد، حتی هر روز صبح به محل کارش می‌رفت و شب روی تخت خودش به خواب فرو می‌رفت.
    همه‌ی این‌ها دلیل موجهی برای آرام‏‎شدنش بودند، دلیلی برای امیدواربودن و جنگیدن، بهانه‌ای برای ادامه‌ی این زندگی.
    روبی نگاه اشک‌‏بار و تشکرآمیزش را به او دوخته و در حالی که هق‏‎هق گریه‌اش اوج می‌گرفت، بریده‏‎بریده تکرار کرد:
    - آره... آره درسته... اون زنده‎ست... همین کافیه... من به غیر این باید چی بخوام؟
    سپس میان گریه، خنده‌ای کرده و نگاهش را بار دیگر به آسمان دوخت.
    مدت کوتاهی در سکوت گذشت و صدایی به جز صدای نفس‌های داغشان و آه عمیق جاناتان به گوش نرسید.
    - اسمش سباستین بود.
    روبی با شنیدن این جمله به سرعت سرش را به سمت او برگرداند؛ اما جاناتان به او نگاه نکرد، چهره‌اش به گونه‌ای بود که انگار کاملا در گذشته‌اش غرق شده است. آه عمیق دیگری کشیده و با صدای آهسته‌ای شروع به صحبت کرد:
    - ثمره‌ی عشق من به جولیا، عشق اون به من... فقط چهارسالش بود، زمانی که منِ احمق اون رو با مادرش تنها گذاشتم و رفتم، فقط چهارسالش بود.‌ می‌دونی... تازه یاد گرفته بود که بهم بگه پدر...
    روبی می‌توانست بغضی را که در صدای آن مرد شکسته و خسته بود احساس کند و ترس از آن داشت که جاناتان نتواند طاقت بیاورد و درست در مقابل او بغض بیست‏‌ساله‌اش را بشکند و او هرگز نمی‌خواست اشک یک مرد را با چشم‌های خود ببیند.
    جاناتان ثانیه‌ای مکث کرد و به نظر رسید که سعی دارد جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، آن‌گاه با صدای بلند و لحن محکم‎تری گفت:
    - من وقتی رسیدم که همسرم کشته شده و پسرم ناپدید شده بود، فکر می‌کردم این انتهای تمام دردهاییه که توی زندگیم کشیدم، فکر می‌کردم که دیگه هیچ‎چیز نمی‌تونه از این داغون‏‎ترم کنه؛ اما... اشتباه می‌کردم. من زمانی کاملا از پا افتادم که بهترین دوستم رو هم گم کردم، کاترین. هنوز چهره‌اش رو خوب به یاد دارم و آخرین باری که دیدمش...
    روبی با شنیدن نام‌ زنی که همیشه و همیشه در یاد مردمش ملکه‌ی آدونیس خطاب می‌شد، غم عمیقی را در دلش احساس کرد. انگار که او نیز با انسان‌هایی که روزی در این جهان حضور داشتند، زندگی کرده است، انگار که با تک‌تک آن‌ها خاطره داشته است. بار دیگر بی‌ آنکه خودش بخواهد بغض سنگینی راه گلویش را بسته و در حالی که اشکش همچون سیلی بر روی گونه‌هایش روان بود، به آن نتیجه رسید که غم او در برابر رنجی که جاناتان تحمل می‌کند هیچ است.
    بار دیگر سکوت برقرار شده و تا مدت طولانی هیچ‌کدام حرف دیگری نزدند. جرقه‌هایی که در آسمان می‌درخشیدند نیز به مرور زمان کم‌‏سو شده و در نهایت ناپدید شدند. هنگامی که صدای خنده‌ها و صحبت‌های بقیه رو به خاموشی رفت، جاناتان گفت:
    - بابت مرگ کریستینا متاسفم، اون زن فوق‏‎العاده‌ای بود.
    روبی با بی‌حواسی بینی‌اش را با صدای بلندی بالا کشیده و با کنجکاوی پرسید:
    - شما مادرم رو می‌شناختین؟
    جاناتان خنده‌ی کوتاهی کرده و در حالی که دستمال جیبی را به سمت او گرفته بود گفت:
    - البته که می‌شناسم، اون تنها کسی بود که از مارلانا* جدا شد، بعدش با پدرت ازدواج کرد و...
    - روبی با شرمندگی دستمال را از او گرفته و با گیجی تکرار کرد:
    - مارلانا؟ اون دیگه کی بود؟
    جاناتان که گویی غمش را به کلی از یاد بـرده بود، خنده‌ی بلندی کرده و گفت:
    - کی بود نه، باید بگی کجا بود. مگه پدرت این چیزا رو واسه‌ت نگفته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی با تاسف سری به نشانه‌ی منفی تکان داد و جاناتان ادامه داد:
    - شهر پری‌هاست، مگه تو نمی‌دونستی که مادرت یه...
    صدای جاناتان رفته‏‌رفته آرام‌تر شده و در نهایت سرفه‌ی تصنعی بلندی کرده و رویش را از او گرفت.
    روبی که مات و مبهوت مانده بود، از جا پرید و با صدای بلندی گفت:
    - مادرم یه پری بوده؟! وای، اون وقت حالا باید به من بگین؟
    جاناتان به طور ناگهانی به دکمه‌ی لباسش علاقه نشان داده و بی‌ آنکه به او نگاه کند، گفت:
    - بله! فکر می‌کنم که بود.
    - فکر می‌کنین؟
    روبی با حرص این را پرسید و بار دیگر نشست، سپس در حالی که پایش را با حالتی عصبی تکان می‌داد گفت:
    - خب؟ می‌شنوم.
    جاناتان که همچون کودکان خطاکار نگاهش را از او می‌دزدید، با لحنی که سعی داشت متقاعدکننده باشد گفت:
    - ببین دخترم، این مسئله‌ی چندان مهمی نیست؛ یعنی... در حال حاضر مهم نیست، اون‌ موقع هم مهم نبود، در آینده هم مهم نیست!
    روبی چپ‎چپ به او نگاه کرد.
    - بله! خب. اون در سن هجده‎سالگی از مارلانا رفت و به این‌جا اومد، بعدش هم با پدرت ازدواج کرد. اوه آره! یادمه که ازدواج با مادرت تاثیر خاصی روی پدرت گذاشته بود و فردای عروسی مدام چندتا پروانه دور سرش می‌چرخیدن.
    روبی با شنیدن این حرف نتوانست خودداری کند و با تصور چهره‌ی پدرش که با عصبانیت سعی می‌کرد از دست پروانه‌هایی که همچون حلقه‌ی گل به دور سرش می‌چرخیدند فرار کند، با صدای بلندی زیر خنده زد.
    جاناتان با مشاهده‌ی خنده‌ی او به این فکر افتاد که اگر کمی دیگر ادامه دهد، روبی دلخوری‌اش را به کلی فراموش می‌کند.
    از این رو با خوشحالی گفت:
    - اِ آره! یه چیز دیگه هم یادم اومد، تا مدت‌ها موهاش به‌رنگ طلایی و نارنجی درمی‌اومد!
    بار دیگر صدای قهقهه‌ی خنده‌ی روبی بلند شد. رد اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش مانده بود؛ اما دیگر ناراحت و غمگین نبود و می‌خندید.
    تا چند دقیقه‌ی بعد از آن جاناتان با زیرکی از خاطرات پدر و مادرش تعریف کرده و او را به طور کامل از موضوع اصلی صحبتشان منحرف کرد.
    روبی با سرانگشتش اشکی را که از شدت خنده در چشم‌هایش جمع شده بود، پاک کرده و با لبخند گفت:
    - دلم برای هردوشون تنگ شده.
    - منم دلم برای اون روزها تنگ شده، اگر حق انتخاب داشتم و می‌تونستم توی یه دوره از زندگیم متوقف بشم، من اون دوران رو انتخاب می‌کردم.
    روبی لبخند عمیقی به او زد و در حالی که خود را مشغول بازی با دست‌هایش نشان می‌داد، با صدای آهسته‌ای گفت:
    - این اتفاق برای منم افتاده... می‌دونین؛ یعنی...
    - تو هم مثل مادرت هستی؟
    روبی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و جاناتان لبخندی زد و گفت:
    - چه حسی بهت میده؟
    روبی لحظه‌ای مکث کرده و سپس صادقانه گفت:
    - گاهی وقت‌ها قدرت و گاهی وقت‌ها اون‎قدر خوب و خوشایند که... من نمی‌تونم کنترلشون کنم.
    روبی با نگرانی جمله‌ی آخرش را اضافه کرد.
    - بله، این کاملا طبیعیه، حتی منم گاهی وقت‌ها قادر به کنترل خودم نیستم؛ اما متاسفانه راهی برای خلاصی ازش ندارم.
    سپس سرش را نزدیک‌تر بـرده و با صدای بسیار آهسته‌ای که روبی به سختی می‌شنید، گفت:
    - راستش خودمم یه جورایی دوستش دارم، می‌دونی حداقل می‌تونم یه فایده‌ای داشته باشم.
    - این یعنی منم نمی‌تونم...
    - روبی عزیز باید این مژده رو بهت بدم که برای تو راهی وجود داره.
    روبی چنان سرش را برگرداند که صدای تق و توق گردنش بلند شد و فورا پرسید:
    - من می‌تونم یه انسان عادی بشم؟
    - آیا واقعا دوست داری که باشی؟
    روبی به فکر فرو رفته و زمزمه‎‏کنان گفت:
    - هیچ‌‏وقت بهش عادت نکردم، آره! می‌خوام یه انسان عادی باشم؛ اما...
    - اما چی؟
    جاناتان با کنجکاوی به او نگاه کرده و روبی گفت:
    - اگه این نیرو‌ها با من باشن، تاثیری هم داره؟ یعنی در جنگ با...
    جاناتان که متوجه‌ی برداشت اشتباه او شده بود، سرش را تکان داده و قاطعانه پاسخ داد:
    - نه! به هیچ‌وجه کمکی نمی‌کنه.
    روبی یک لحظه مات و مبهوت ماند، انگار از صراحت کلام او جا خورده بود؛ اما به نظرش رسید که این یکی محاسن جاناتان است که حقیقت را بی ‌هیچ امید واهی در برابر چشم‌هایش نمایان می‌کند و حداقل تکلیف او با خودش مشخص می‌شود.
    روبی بعد از شنیدن جواب او حتی ثانیه‌ای منتظر نماند و گفت:
    - پس می‌خوام ازشون جدا بشم، برای همیشه.
    جاناتان با خوشحالی کف دست‌هایش را به هم زد و با صدای بلندی گفت:
    - ترجیح‌‏دادن خود واقعی به نیرویی فناپذیر! این عالیه! پس بلافاصله بعد از اتمام ماموریتت به این مسئله رسیدگی می‌کنیم، چه‌طوره؟
    روبی با شنیدن کلمه‌ی ماموریت، احساس کرد فشارش افتاده است و با صدای ضعیفی تکرار کرد:
    - ماموریت؟
    رنگ از صورت جاناتان پرید؛ گویی این مسئله را پیش از موعد مقرر به زبان آورده بود، او با دستپاچگی اضافه کرد:
    - چیزی نیست، من فکر کنم بهتر باشه فردا راجع بهش حرف بزنیم، خیلی خب، شب خوش!
    جاناتان با سرعتی که برای یک مرد به سن و سال او عجیب بود، پا به فرار گذاشته و روبی با دلواپسی رفتن او را تماشا کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    فردای آن روز همان‎طور که انتظارش را داشت، رفتار همه با او به کلی تغییر کرد.
    مردم چنان با نگرانی و دلهره به او می‌نگریستند که انگار به بیماری لاعلاجی دچار شده است.
    روبی از همان دیشب که جاناتان بحث یک ماموریت را پیش کشیده بود و یا به عبارتی ساده‌‏تر، برنامه‌ی از پیش تعیین‎شده‌اش از دهانش پریده بود، می‌دانست که با چنین واکنشی از سوی مردم مواجه می‌شود. درست مثل آن بود که صد‌ها ماریا در مقابلش ایستاده باشند و این حس را به او القا کنند که به زودی به جمع ارواح ملحق می‌شود.
    روبی بی‌توجه به نگاه‌های مضطرب آن‌ها لبخندزنان رژه می‌رفت و عرض و طول کوهستان را طی می‌کرد تا آنکه بار دیگر آن صدای سرد و خشک را شنید:
    - جاناتان باهات کار داره، گفت بهت بگم بری به چادرش.
    روبی دهانش را برای تشکر از او باز کرد؛ اما امیلی بعد از رساندن پیغامش بی ‌آنکه نگاه دیگری به او بیندازد، به سمت چادر‌ها بازگشت.
    روبی با ناراحتی مسیر آمده را دور زده و پس از پرس‎وجوی بسیار توانست محل زندگی جاناتان را بیابد.
    چادر او درست در وسط باقی چادر‌ها برپا شده بود و بزرگی و شکوهش باعث می‌شد که باقی چادر‌ها در مقایسه با آن بسیار ساده و حقیرانه به نظر بیایند؛ در حالی که روبی تا قبل از دیدن آن فکر می‌کرد که زیباترین چادر متعلق به آدریان است.
    او با اشتیاق به گوی‌های نقره‌ای‎رنگی که از ورودی چادر آویزان بودند نگاه کرد و تکان مختصری به آن‌ها داد و به طور ناگهانی آن‌ها شروع به تغییر شکل کردند و با حالت مارپیچی به طور خود چرخیدند.
    با خنده نگاه از گوی‌ها گرفته و با کنجکاوی دستی به چادر طلایی و براق کشید، به نظر می‌رسید جنسش از ابریشم خالص باشد. روبی لبخندی زد و فکر کرد که جاناتان کاملا درست می‌گفت و نیروهای جادویی‌اش واقعا مفید و موثر به نظر می‌رسند‌؛ آن‌گاه ورودی چادر را کنار زده و وارد شد.
    به محض واردشدن، مات و مبهوت ماند؛ زیرا همه با لبخند ‌‌عجیبی به او نگاه می‌کردند، همه به جز مایکل که نگران و دلواپس به نظر می‌رسید و البته امیلی که خود را سرگرم صاف‎‏کردن روتختی نشان داد.
    روبی آب دهانش را به سختی فرو داده و روی تنها صندلی باقی‏‎مانده نشست. در آن لحظه حس کسانی را داشت که در دادگاه، متهم ردیف اول شناخته شده بودند. او معذب از نگاه خیره‌ی آن‌ها با تعجب پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    - نه!
    این کلمه را همه با یکدیگر گفتند و چنان هماهنگی در صدایشان ایجاد شد که روبی را گیج‌تر از پیش کرد. مایکل که به نظر می‌رسید حال او را بهتر از بقیه درک کرده است، شانه‌ای بالا انداخته گفت:
    - چیزی نیست، فقط می‌خوایم راجع به یه موضوع مهم باهات حرف بزنیم.
    روبی نگاهی به همه‌ی آن‌ها انداخته و گفت:
    - به ماموریتمون مربوط میشه؟
    با تمام‏‎شدن جمله‌ی روبی؛ آدریان، امیلی، دین و مایکل هر چهارنفر برگشتند و نگاه خصمانه‌ای به جاناتان انداختند. او بلافاصله صندلی‌اش را از آن‌ها دور‌تر کرده و گفت:
    - خدای من روبی! تو از کجا فهمیدی؟ می‌بینین؟ اون خیلی باهوشه، نیازی نیست کسی بهش بگه، خودش زودتر از هر کس دیگه‌ای حقیقت رو تو هوا می‌قاپه! درست میگم روبی؟
    روبی که به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته بود، سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
    با تایید او بقیه نیز نگاه از جاناتان گرفتند؛ اما از قرار معلوم هیچ‌یک از آن‌ها حرف‌های جاناتان درباره‌ی قاپیدن موضوعات در هوا را باور نکرده بودند؛ با این حال چند ثانیه‌ی بعد همه به حالت عادی خود برگشتند.
    امیلی عبوس و خشمگین، مایکل مضطرب و عصبی، آدریان خندان و شاداب و دین بی‌خیال و فارغ از هر غمی در این دنیا.
    با شروع صحبت توسط جاناتان، دین فانوس کوچک نقره‌ای‏‎رنگی را از روی زمین برداشته و مشغول بررسی او شد.
    - خب، حالا می‌رسیم به موضوع اصلی، یعنی... ماموریت‌تون!
    جاناتان با صدای آرامی کلمه‌ی آخر را گفته و از نگاه‌‏کردن به چشم‌های بقیه خودداری کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا