صبح روز بعد، برای روبی شگفتآورترین صبح زندگیاش بود. او پس از بیدارشدن و خارجشدن از چادر، با جمع کثیری از مردمی روبرو شد که صمیمانه در کنار یکدیگر نشسته و در فنجانهای بسیار کوچکی چای مینوشیدند. از قرار معلوم این یکی از عادتهایی که بود که در آن بیستسال پیدا کرده و به هیچوجه از آن ناراضی نبودند.
روبی پس از دیدن مایکل در آن جمع بسیار متعجب شد؛ اما هنگامی که آدریان او را با زور کنار بقیه نشاند و وادارش کرد که تخم ساگچی* وحشی را بخورد، برای خود او نیز نشستن در کنار مردم لـ*ـذتبخش شده و شروع به صحبت با زنهایی کرد که مدام غرولند کرده و میگفتند که روزی جزو اشرافزادگان آدونیس بودند و حقشان نیست که آنجا بمانند. زن دیگری با موهای بسیار روشن و چشمهای سبزرنگش آنجا بود که به طور پیوسته تکرار میکرد:« خودم اون چشمهای آبی خوشگلش رو از حدقه بیرون میارم!» روبی تا چند دقیقه متوجه منظور او نشد؛ اما چند ثانیهی بعد آدریان چشمغرهای به آن زن رفته و با صدای آرامی گفت:
- منظورش نارسیساست، آخه اون خونهی این زن رو داده به یکی از بهترین خدمتکارهاش.
روبی با ناراحتی سرش را تکان داد و آخرین تکهی تخم ساگچی را دهانش گذاشت، آنگاه به همراه بقیهی مردم از جا بلند شده و خود را به مایکل رساند. وقتی در مقابلش ایستاد احساس عجیبی داشت؛ در واقع از وقتی که به کوهستان آمده بودند با هم حرف نزده بودند و این برای روبی فراتر از آستانهی تحملش بود.
- چیزی شده؟
روبی سعی کرد نگاه خیرهاش را از او بگیرد، سپس با لحن عادی گفت:
- نه فقط...
روبی جملهاش را نیمه تمام گذاشت و به دنبال موضوعی برای صحبت با او گشت، مایکل همچنان با انتظار به او نگاه میکرد که...
- آها! میخواستم بپرسم، پس کی میتونم با جاناتان صحبت کنم؟
مایکل چند ثانیهای به او خیره شد؛ گویی شک داشت که این همان حرفی باشد که میخواست بگوید، با این حال سرش تکان داد و با خونسردی گفت:
- الان نمیتونه، صبحها سرش خیلی شلوغه. هر وقت که لازم باشه خودش میاد سراغت. درضمن، تو هم انقدر اینور و اونور پرسه نزن و کنار آدریان بمون.
مایکل بعد از گفتن این جمله از کنار او گذشت و روبی را با دلخوری و عصبانیتش تنها گذاشت. او با قدمهای کوتاه و شانههایی فروافتاده به سمت پشت چادرها به راه افتاد.
به محض واردشدن به فضای باز، با منظرهی هراسانگیز و نسبتا زیبایی روبرو شد. چند قدمی جلوتر رفت و روی سنگ بزرگی نشست.
قصر رعبانگیز و مهآلود نارسیسا را از همانجا هم میتوانست دید. وجود آن قصر همچون نیمهی تاریکی بود که تمام وجودش را پر میکرد و او را تا انتهای وحشت و ترس پیش میبرد.
روبی با نگرانی به بلندترین برج قصر خیره ماند و در یک لحظه تصویری آشنا از زنی که قهقههی جنونآمیـ*ـزش در گوشش میپیچید، به یاد آورد.
- توی خوابم دیدمت.
روبی زمزمهکنان این را گفت و حیران و سرگشته ماند؛ زیرا هر چه بیشتر میگذشت، میفهمید که کابوسهایش آمیزهای از گذشته و آیندهای بودند که هر شب همچون آلارم موبایلش به او یادآوری میکردند که چه کسی است و باید با چه کسانی روبرو شود؛ اما او به چه راحتی از آنها گذشته بود و آن افکار را تنها خوابهایی بیهوده و آزاردهنده میپنداشت.
روبی نفس عمیقی کشید و متوجه شد بی آنکه بخواهد هنوز به آن قصر که پیکر تیرهاش همچون سایهی مرگ بر روی زمین افتاده بود، خیره مانده است؛ از این رو به سختی چشم از آن جا برداشته و نگاهش را به نقطهی دیگری دوخت.
دریاچهی بزرگی که آبش کدر و تار به نظر میرسید، کمی عقبتر از قصر بود. روبی با دیدن آن به یاد اقیانوسی افتاد که در سرزمین ساتیرها بر روی شنهای خنک و نمدارش نشسته بود، بیاراده خنجرش را لمس کرده و آن را بیرون کشید.
- هر کی که هستی، مطمئن باش که هیچوقت هدیهی ارزشمندت رو از خودم دور نمیکنم، تو جون من رو نجات دادی.
- کی جونت رو نجات داده؟
صدای سرد و بیتفاوتی از پشت سر روبی بلند شد و او با دیدن چشمهای تنگشدهی امیلی، از جا بلند شد و در حالی که خنجر را در جیبش میگذاشت گفت:
- هیچکس! تو اینجا چیکار میکنی؟
امیلی جلوتر آمد و خیره به جیبهای او پرسید:
- کی اون رو بهت داده؟
اخمهای روبی ناخودآگاه درهم رفته و به تندی گفت:
- گفتم که هیچکس، اصلا... تو برای چی اومدی وسط خلوتم و داری ازم بازجویی میکنی؟
امیلی نگاه سردش را به چشمهای او دوخت، برای یک لحظه به نظر رسید که میخواهد با او حرف بزند؛ اما چند لحظه بعد چشمغرهای به او رفته و به سمت چادرها به راه افتاد.
روبی با ناراحتی و لبهای جمعشده رفتن او را تماشا میکرد که امیلی چند ثانیه مکث کرده و گفت:
- ببخشید که مزاحم خلوتت شدم.
آنگاه برگشته و او نیز روبی را با کولهباری از پشیمانی رها کرد.
روبی پس از دیدن مایکل در آن جمع بسیار متعجب شد؛ اما هنگامی که آدریان او را با زور کنار بقیه نشاند و وادارش کرد که تخم ساگچی* وحشی را بخورد، برای خود او نیز نشستن در کنار مردم لـ*ـذتبخش شده و شروع به صحبت با زنهایی کرد که مدام غرولند کرده و میگفتند که روزی جزو اشرافزادگان آدونیس بودند و حقشان نیست که آنجا بمانند. زن دیگری با موهای بسیار روشن و چشمهای سبزرنگش آنجا بود که به طور پیوسته تکرار میکرد:« خودم اون چشمهای آبی خوشگلش رو از حدقه بیرون میارم!» روبی تا چند دقیقه متوجه منظور او نشد؛ اما چند ثانیهی بعد آدریان چشمغرهای به آن زن رفته و با صدای آرامی گفت:
- منظورش نارسیساست، آخه اون خونهی این زن رو داده به یکی از بهترین خدمتکارهاش.
روبی با ناراحتی سرش را تکان داد و آخرین تکهی تخم ساگچی را دهانش گذاشت، آنگاه به همراه بقیهی مردم از جا بلند شده و خود را به مایکل رساند. وقتی در مقابلش ایستاد احساس عجیبی داشت؛ در واقع از وقتی که به کوهستان آمده بودند با هم حرف نزده بودند و این برای روبی فراتر از آستانهی تحملش بود.
- چیزی شده؟
روبی سعی کرد نگاه خیرهاش را از او بگیرد، سپس با لحن عادی گفت:
- نه فقط...
روبی جملهاش را نیمه تمام گذاشت و به دنبال موضوعی برای صحبت با او گشت، مایکل همچنان با انتظار به او نگاه میکرد که...
- آها! میخواستم بپرسم، پس کی میتونم با جاناتان صحبت کنم؟
مایکل چند ثانیهای به او خیره شد؛ گویی شک داشت که این همان حرفی باشد که میخواست بگوید، با این حال سرش تکان داد و با خونسردی گفت:
- الان نمیتونه، صبحها سرش خیلی شلوغه. هر وقت که لازم باشه خودش میاد سراغت. درضمن، تو هم انقدر اینور و اونور پرسه نزن و کنار آدریان بمون.
مایکل بعد از گفتن این جمله از کنار او گذشت و روبی را با دلخوری و عصبانیتش تنها گذاشت. او با قدمهای کوتاه و شانههایی فروافتاده به سمت پشت چادرها به راه افتاد.
به محض واردشدن به فضای باز، با منظرهی هراسانگیز و نسبتا زیبایی روبرو شد. چند قدمی جلوتر رفت و روی سنگ بزرگی نشست.
قصر رعبانگیز و مهآلود نارسیسا را از همانجا هم میتوانست دید. وجود آن قصر همچون نیمهی تاریکی بود که تمام وجودش را پر میکرد و او را تا انتهای وحشت و ترس پیش میبرد.
روبی با نگرانی به بلندترین برج قصر خیره ماند و در یک لحظه تصویری آشنا از زنی که قهقههی جنونآمیـ*ـزش در گوشش میپیچید، به یاد آورد.
- توی خوابم دیدمت.
روبی زمزمهکنان این را گفت و حیران و سرگشته ماند؛ زیرا هر چه بیشتر میگذشت، میفهمید که کابوسهایش آمیزهای از گذشته و آیندهای بودند که هر شب همچون آلارم موبایلش به او یادآوری میکردند که چه کسی است و باید با چه کسانی روبرو شود؛ اما او به چه راحتی از آنها گذشته بود و آن افکار را تنها خوابهایی بیهوده و آزاردهنده میپنداشت.
روبی نفس عمیقی کشید و متوجه شد بی آنکه بخواهد هنوز به آن قصر که پیکر تیرهاش همچون سایهی مرگ بر روی زمین افتاده بود، خیره مانده است؛ از این رو به سختی چشم از آن جا برداشته و نگاهش را به نقطهی دیگری دوخت.
دریاچهی بزرگی که آبش کدر و تار به نظر میرسید، کمی عقبتر از قصر بود. روبی با دیدن آن به یاد اقیانوسی افتاد که در سرزمین ساتیرها بر روی شنهای خنک و نمدارش نشسته بود، بیاراده خنجرش را لمس کرده و آن را بیرون کشید.
- هر کی که هستی، مطمئن باش که هیچوقت هدیهی ارزشمندت رو از خودم دور نمیکنم، تو جون من رو نجات دادی.
- کی جونت رو نجات داده؟
صدای سرد و بیتفاوتی از پشت سر روبی بلند شد و او با دیدن چشمهای تنگشدهی امیلی، از جا بلند شد و در حالی که خنجر را در جیبش میگذاشت گفت:
- هیچکس! تو اینجا چیکار میکنی؟
امیلی جلوتر آمد و خیره به جیبهای او پرسید:
- کی اون رو بهت داده؟
اخمهای روبی ناخودآگاه درهم رفته و به تندی گفت:
- گفتم که هیچکس، اصلا... تو برای چی اومدی وسط خلوتم و داری ازم بازجویی میکنی؟
امیلی نگاه سردش را به چشمهای او دوخت، برای یک لحظه به نظر رسید که میخواهد با او حرف بزند؛ اما چند لحظه بعد چشمغرهای به او رفته و به سمت چادرها به راه افتاد.
روبی با ناراحتی و لبهای جمعشده رفتن او را تماشا میکرد که امیلی چند ثانیه مکث کرده و گفت:
- ببخشید که مزاحم خلوتت شدم.
آنگاه برگشته و او نیز روبی را با کولهباری از پشیمانی رها کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: