- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نود و هشتم
هانا سرش رو پایین انداخت. انگار یادآوری چیزی عذابش می داد. جا نخوردم. این کارها مختص پدرم بود. تاکید هاش برای نفهمیدنم کافی بود. سامان بی گـ ـناه توی دامش افتاد. دلم برای عطر تن مادرم تنگ بود. مادری که تا پشت در می اومد و وارد نمی شد. با تمام این دلتنگی ها، نمی تونستم ببخشمش. لبخند تلخی به لب داشت که بهم می فهموند همه چیز یه نمایشه. فقط می خواستم دلیل این جدایی رو بدونم تا هرروز مجبور به تجزیه و تحلیلش نشم. دلم می خواست از تنم این غبار سربی اندوه، رخت می بست. لباش با اجبار از هم فاصله گرفت:
- با خودم توافق کردم اگه با سامان ازدواج کنم بعدش می تونم طلاق بگیرم و اون وقت شاید باتو تونستم...
چه نقشه بی نقصی. بی این که دست خودم باشه، بلند خندیدم. نگاهم به هانا بود که داشت این حرفا رو می زد.
- که عاشقش شدی؟ که فراموشم کنی. برات خوشحالم.
ناباور نگاهم می کرد و دستاش گره هم بود. توجیه کردنش هیچ فائده ای نداشت. من دیگه اون آدم سابق نبودم. با بهت، صدام کرد:
- برسام!
این دو سال به اندازه کافی بی رحمم کرده بود. این صدا کردنش یعنی؛ داری اشتباه می کنی و اون طوریام که فکر می کنی نیست. با لبخند بی تفاوتی جواب دادم:
- برام مهم نیست. هرچی که بود گذشت. این همه سال برای فراموش کردنت و خونواده ام به این جا پناه آوردم. جایی که نبینمتون. الانم خیالت راحت هیچ حسی بهت ندارم؛ حتی نفرت. این دو سال همه چیز رو عوض کرد. نمی تونم ببخشمتون؛ اما می تونم بی تفاوت فراموشتون کنم.
هاله رقاص اشک، با نگاهش بازی می کرد. پرده ای حائل بین من و خودش. با لبخند بی جونی گفت:
- حالا که می گی تموم شده، خیلی خوشحالم.
لبخندم کش دار و تمام حسای بدم باید توی همین اتاق می موند. زندگیم رنگ تازگی گرفته بود و باید همه چیز رو می گفت. انگار که نمی خواست حرفی بزنه. شاید از اول هم قسمت هم نبودیم. از امروز، گذشته ام رو از ذهن پاک می کردم. مثل لباس چرکی که باید توی رخت چرک ها احیا می شد. باید صفحه جدید رو باز و زندگی تازه ای رو رقم می زدم. نگاهم از سامان و هانا به علیرضا که مضطرب، مدام دستی به گردنش می کشید، رسید. توی حرکت آنی، تکیه از تخت گرفتم و همون طور که به سمت در می رفتم، لب زدم:
- برمی گردم.
دستگیره فلزی در رو پایین و به بیرون رفتم. به بیرون رفتم و در رو بستم. کنار دیوار جا گرفتم تا از زیر درد، نمایان نباشم. علیرضا، بی خود مضطرب نمی شد. باید دلیل حال این چشم ها رو می فهمیدم. نگاه به راه روی تنگ و باریکی که به اتاق عاطفه ختم می شد، نگاه انداختم و صدای عاطفه، شروع کننده بحث شد.
- خب هانا خانوم، قرار بود تعریف کنی. تمام چیزایی که پشت تلفن گفتی نمی تونم به برسام بگم و بهت می گم رو بگو!
حدسم درست بود. نگاه و رفتارشون، چیزی رو پنهون می کرد. فکم منقبض و خسته از این بازی، گوش کردم. صداش، کمی مرتعش میون دیوار های اکودار اتاق می چرخید.
- لطفا برسام نفهمه! دلم می خواست بهش می گفتم. دلم می خواست پدرش رو می شناخت؛ اما جز درد، چیزی منتظرش نیست. همه چیز بعد از اون اتفاقی که توی مراسم نامزدیم افتاد شروع شد. همون لحظه ای که برسام جلوی چشمام، در حال جون دادن بود. باورم نمی شد از چیزی که روبه روم می دیدم. برسام، تنها کسی که دوستش داشتم داشت جلو روم جون می داد. روی زمین افتاده بود و توی شوک بودم. با بهت به صحنه روبه روم خیره بودم. اشک از چشام بی اختیار می ریخت. علیرضا و سامان خودشون رو به برسام رسوندن و اون رو سوار ماشین کردن. هنوز هم توی جام خشک بودم. دستم روجلوی دهنم گرفتم تا هق زدنم مشخص نشه.
چشمام رو می بندم. تمامی تصاویر، پشت پلک هام جون می گیرن. انگار که توی بهار، پاییزی درگیرم کرده بود. محکوم به گوش کردن شدم.
- همون لحظه بود که دستی روی شونه ام قرار گرفت. با بهت نگاهش کردم. هانده بود. خواهرم. خودش رو مقصر این اتفاق می دونست. به داخل خونه هدایتم کرد. پاهام توان راه رفتن نداشت. هنوز روزی که بابای برسام خونه امون اومد رو یادم بود. اون خودش رو مقصر می دونست و من اون روز رو یاد می آوردم. اون روز لعنتی.
بغضی میون صداش جولان می داد. بینی بالا کشید. دستام مشت و ماهیچه های قلبم، طاقت سکته دوباره ای رو نداشت.
- توی اتاقم بودم که بابا صدام کرد. از اتاق بیرون رفتم. با دیدن پدر برسام فکر کردم برای احوال پرسی اومده؛ اما اون قصدش چیز دیگه ای بود. با اینکه برسام و نگار رو در حال گفت و گوی نزدیک دیده بودم؛ اما اینم می دونستم که اشتباه کردم و قضاوت ناحق. می دونستم خودم مقصرم. با این حال، با بابا درمورد برسام حرف زدم و از انتخابم، خوشحال بود؛ چون خیلی دوستش داشت. خودش رو خوب توی دل بابا جا کرده بود. بابا همون لحظه گفته بود که این موضوع رو با بابای برسام درمیون می ذاره. اما همه چیز یهو خراب شد. درست روی مبل روبه روی پدرش نشستم. بابا ناراحت و غمگین بود. نمی دونم چرا. حدس زدم ملاقاتشون خوب نبوده. پدر برسام، بی مقدمه توی چشمام نگاه کرد و حرف زد. گفت که منم مثل دختر خودش؛ اما به پدرمم گفته که به این وصلت راضی نیست. بهم گفت، پسرش از این که بخواد یه خانواده تشکیل بده مطمئن نیست.
هانا سرش رو پایین انداخت. انگار یادآوری چیزی عذابش می داد. جا نخوردم. این کارها مختص پدرم بود. تاکید هاش برای نفهمیدنم کافی بود. سامان بی گـ ـناه توی دامش افتاد. دلم برای عطر تن مادرم تنگ بود. مادری که تا پشت در می اومد و وارد نمی شد. با تمام این دلتنگی ها، نمی تونستم ببخشمش. لبخند تلخی به لب داشت که بهم می فهموند همه چیز یه نمایشه. فقط می خواستم دلیل این جدایی رو بدونم تا هرروز مجبور به تجزیه و تحلیلش نشم. دلم می خواست از تنم این غبار سربی اندوه، رخت می بست. لباش با اجبار از هم فاصله گرفت:
- با خودم توافق کردم اگه با سامان ازدواج کنم بعدش می تونم طلاق بگیرم و اون وقت شاید باتو تونستم...
چه نقشه بی نقصی. بی این که دست خودم باشه، بلند خندیدم. نگاهم به هانا بود که داشت این حرفا رو می زد.
- که عاشقش شدی؟ که فراموشم کنی. برات خوشحالم.
ناباور نگاهم می کرد و دستاش گره هم بود. توجیه کردنش هیچ فائده ای نداشت. من دیگه اون آدم سابق نبودم. با بهت، صدام کرد:
- برسام!
این دو سال به اندازه کافی بی رحمم کرده بود. این صدا کردنش یعنی؛ داری اشتباه می کنی و اون طوریام که فکر می کنی نیست. با لبخند بی تفاوتی جواب دادم:
- برام مهم نیست. هرچی که بود گذشت. این همه سال برای فراموش کردنت و خونواده ام به این جا پناه آوردم. جایی که نبینمتون. الانم خیالت راحت هیچ حسی بهت ندارم؛ حتی نفرت. این دو سال همه چیز رو عوض کرد. نمی تونم ببخشمتون؛ اما می تونم بی تفاوت فراموشتون کنم.
هاله رقاص اشک، با نگاهش بازی می کرد. پرده ای حائل بین من و خودش. با لبخند بی جونی گفت:
- حالا که می گی تموم شده، خیلی خوشحالم.
لبخندم کش دار و تمام حسای بدم باید توی همین اتاق می موند. زندگیم رنگ تازگی گرفته بود و باید همه چیز رو می گفت. انگار که نمی خواست حرفی بزنه. شاید از اول هم قسمت هم نبودیم. از امروز، گذشته ام رو از ذهن پاک می کردم. مثل لباس چرکی که باید توی رخت چرک ها احیا می شد. باید صفحه جدید رو باز و زندگی تازه ای رو رقم می زدم. نگاهم از سامان و هانا به علیرضا که مضطرب، مدام دستی به گردنش می کشید، رسید. توی حرکت آنی، تکیه از تخت گرفتم و همون طور که به سمت در می رفتم، لب زدم:
- برمی گردم.
دستگیره فلزی در رو پایین و به بیرون رفتم. به بیرون رفتم و در رو بستم. کنار دیوار جا گرفتم تا از زیر درد، نمایان نباشم. علیرضا، بی خود مضطرب نمی شد. باید دلیل حال این چشم ها رو می فهمیدم. نگاه به راه روی تنگ و باریکی که به اتاق عاطفه ختم می شد، نگاه انداختم و صدای عاطفه، شروع کننده بحث شد.
- خب هانا خانوم، قرار بود تعریف کنی. تمام چیزایی که پشت تلفن گفتی نمی تونم به برسام بگم و بهت می گم رو بگو!
حدسم درست بود. نگاه و رفتارشون، چیزی رو پنهون می کرد. فکم منقبض و خسته از این بازی، گوش کردم. صداش، کمی مرتعش میون دیوار های اکودار اتاق می چرخید.
- لطفا برسام نفهمه! دلم می خواست بهش می گفتم. دلم می خواست پدرش رو می شناخت؛ اما جز درد، چیزی منتظرش نیست. همه چیز بعد از اون اتفاقی که توی مراسم نامزدیم افتاد شروع شد. همون لحظه ای که برسام جلوی چشمام، در حال جون دادن بود. باورم نمی شد از چیزی که روبه روم می دیدم. برسام، تنها کسی که دوستش داشتم داشت جلو روم جون می داد. روی زمین افتاده بود و توی شوک بودم. با بهت به صحنه روبه روم خیره بودم. اشک از چشام بی اختیار می ریخت. علیرضا و سامان خودشون رو به برسام رسوندن و اون رو سوار ماشین کردن. هنوز هم توی جام خشک بودم. دستم روجلوی دهنم گرفتم تا هق زدنم مشخص نشه.
چشمام رو می بندم. تمامی تصاویر، پشت پلک هام جون می گیرن. انگار که توی بهار، پاییزی درگیرم کرده بود. محکوم به گوش کردن شدم.
- همون لحظه بود که دستی روی شونه ام قرار گرفت. با بهت نگاهش کردم. هانده بود. خواهرم. خودش رو مقصر این اتفاق می دونست. به داخل خونه هدایتم کرد. پاهام توان راه رفتن نداشت. هنوز روزی که بابای برسام خونه امون اومد رو یادم بود. اون خودش رو مقصر می دونست و من اون روز رو یاد می آوردم. اون روز لعنتی.
بغضی میون صداش جولان می داد. بینی بالا کشید. دستام مشت و ماهیچه های قلبم، طاقت سکته دوباره ای رو نداشت.
- توی اتاقم بودم که بابا صدام کرد. از اتاق بیرون رفتم. با دیدن پدر برسام فکر کردم برای احوال پرسی اومده؛ اما اون قصدش چیز دیگه ای بود. با اینکه برسام و نگار رو در حال گفت و گوی نزدیک دیده بودم؛ اما اینم می دونستم که اشتباه کردم و قضاوت ناحق. می دونستم خودم مقصرم. با این حال، با بابا درمورد برسام حرف زدم و از انتخابم، خوشحال بود؛ چون خیلی دوستش داشت. خودش رو خوب توی دل بابا جا کرده بود. بابا همون لحظه گفته بود که این موضوع رو با بابای برسام درمیون می ذاره. اما همه چیز یهو خراب شد. درست روی مبل روبه روی پدرش نشستم. بابا ناراحت و غمگین بود. نمی دونم چرا. حدس زدم ملاقاتشون خوب نبوده. پدر برسام، بی مقدمه توی چشمام نگاه کرد و حرف زد. گفت که منم مثل دختر خودش؛ اما به پدرمم گفته که به این وصلت راضی نیست. بهم گفت، پسرش از این که بخواد یه خانواده تشکیل بده مطمئن نیست.
آخرین ویرایش: