کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نود و هشتم
هانا سرش رو پایین انداخت. انگار یادآوری چیزی عذابش می داد. جا نخوردم. این کارها مختص پدرم بود. تاکید هاش برای نفهمیدنم کافی بود. سامان بی گـ ـناه توی دامش افتاد. دلم برای عطر تن مادرم تنگ بود. مادری که تا پشت در می اومد و وارد نمی شد. با تمام این دلتنگی ها، نمی تونستم ببخشمش. لبخند تلخی به لب داشت که بهم می فهموند همه چیز یه نمایشه. فقط می خواستم دلیل این جدایی رو بدونم تا هرروز مجبور به تجزیه و تحلیلش نشم. دلم می خواست از تنم این غبار سربی اندوه، رخت می بست. لباش با اجبار از هم فاصله گرفت:
- با خودم توافق کردم اگه با سامان ازدواج کنم بعدش می تونم طلاق بگیرم و اون وقت شاید باتو تونستم...
چه نقشه بی نقصی. بی این که دست خودم باشه، بلند خندیدم. نگاهم به هانا بود که داشت این حرفا رو می زد.
- که عاشقش شدی؟ که فراموشم کنی. برات خوشحالم.
ناباور نگاهم می کرد و دستاش گره هم بود. توجیه کردنش هیچ فائده ای نداشت. من دیگه اون آدم سابق نبودم. با بهت، صدام کرد:
- برسام!
این دو سال به اندازه کافی بی رحمم کرده بود. این صدا کردنش یعنی؛ داری اشتباه می کنی و اون طوریام که فکر می کنی نیست. با لبخند بی تفاوتی جواب دادم:

- برام مهم نیست. هرچی که بود گذشت. این همه سال برای فراموش کردنت و خونواده ام به این جا پناه آوردم. جایی که نبینمتون. الانم خیالت راحت هیچ حسی بهت ندارم؛ حتی نفرت. این دو سال همه چیز رو عوض کرد. نمی تونم ببخشمتون؛ اما می تونم بی تفاوت فراموشتون کنم.
هاله رقاص اشک، با نگاهش بازی می کرد. پرده ای حائل بین من و خودش. با لبخند بی جونی گفت:
- حالا که می گی تموم شده، خیلی خوشحالم.
لبخندم کش دار و تمام حسای بدم باید توی همین اتاق می موند. زندگیم رنگ تازگی گرفته بود و باید همه چیز رو می گفت. انگار که نمی خواست حرفی بزنه. شاید از اول هم قسمت هم نبودیم. از امروز، گذشته ام رو از ذهن پاک می کردم. مثل لباس چرکی که باید توی رخت چرک ها احیا می شد. باید صفحه جدید رو باز و زندگی تازه ای رو رقم می زدم. نگاهم از سامان و هانا به علیرضا که مضطرب، مدام دستی به گردنش می کشید، رسید. توی حرکت آنی، تکیه از تخت گرفتم و همون طور که به سمت در می رفتم، لب زدم:
- برمی گردم.
دستگیره فلزی در رو پایین و به بیرون رفتم. به بیرون رفتم و در رو بستم. کنار دیوار جا گرفتم تا از زیر درد، نمایان نباشم. علیرضا، بی خود مضطرب نمی شد. باید دلیل حال این چشم ها رو می فهمیدم. نگاه به راه روی تنگ و باریکی که به اتاق عاطفه ختم می شد، نگاه انداختم و صدای عاطفه، شروع کننده بحث شد.
- خب هانا خانوم، قرار بود تعریف کنی. تمام چیزایی که پشت تلفن گفتی نمی تونم به برسام بگم و بهت می گم رو بگو!
حدسم درست بود. نگاه و رفتارشون، چیزی رو پنهون می کرد. فکم منقبض و خسته از این بازی، گوش کردم. صداش، کمی مرتعش میون دیوار های اکودار اتاق می چرخید.

- لطفا برسام نفهمه! دلم می خواست بهش می گفتم. دلم می خواست پدرش رو می شناخت؛ اما جز درد، چیزی منتظرش نیست. همه چیز بعد از اون اتفاقی که توی مراسم نامزدیم افتاد شروع شد. همون لحظه ای که برسام جلوی چشمام، در حال جون دادن بود. باورم نمی شد از چیزی که روبه روم می دیدم. برسام، تنها کسی که دوستش داشتم داشت جلو روم جون می داد. روی زمین افتاده بود و توی شوک بودم. با بهت به صحنه روبه روم خیره بودم. اشک از چشام بی اختیار می ریخت. علیرضا و سامان خودشون رو به برسام رسوندن و اون رو سوار ماشین کردن. هنوز هم توی جام خشک بودم. دستم روجلوی دهنم گرفتم تا هق زدنم مشخص نشه.
چشمام رو می بندم. تمامی تصاویر، پشت پلک هام جون می گیرن. انگار که توی بهار، پاییزی درگیرم کرده بود. محکوم به گوش کردن شدم.
- همون لحظه بود که دستی روی شونه ام قرار گرفت. با بهت نگاهش کردم. هانده بود. خواهرم. خودش رو مقصر این اتفاق می دونست. به داخل خونه هدایتم کرد. پاهام توان راه رفتن نداشت. هنوز روزی که بابای برسام خونه امون اومد رو یادم بود. اون خودش رو مقصر می دونست و من اون روز رو یاد می آوردم. اون روز لعنتی.
بغضی میون صداش جولان می داد. بینی بالا کشید. دستام مشت و ماهیچه های قلبم، طاقت سکته دوباره ای رو نداشت.
- توی اتاقم بودم که بابا صدام کرد. از اتاق بیرون رفتم. با دیدن پدر برسام فکر کردم برای احوال پرسی اومده؛ اما اون قصدش چیز دیگه ای بود. با اینکه برسام و نگار رو در حال گفت و گوی نزدیک دیده بودم؛ اما اینم می دونستم که اشتباه کردم و قضاوت ناحق. می دونستم خودم مقصرم. با این حال، با بابا درمورد برسام حرف زدم و از انتخابم، خوشحال بود؛ چون خیلی دوستش داشت. خودش رو خوب توی دل بابا جا کرده بود. بابا همون لحظه گفته بود که این موضوع رو با بابای برسام درمیون می ذاره. اما همه چیز یهو خراب شد. درست روی مبل روبه روی پدرش نشستم. بابا ناراحت و غمگین بود. نمی دونم چرا. حدس زدم ملاقاتشون خوب نبوده. پدر برسام، بی مقدمه توی چشمام نگاه کرد و حرف زد. گفت که منم مثل دختر خودش؛ اما به پدرمم گفته که به این وصلت راضی نیست. بهم گفت، پسرش از این که بخواد یه خانواده تشکیل بده مطمئن نیست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و نهم
    سکوت کرد و کمرم خم شد از این درد که تیشه به ریشه ام می زد. پدری که این عصاره درد رو توی وجودم بنا کرده بود. دستام مشت و دندونام روی هم ساییده می شدن. نامطمئن ادامه داد:
    - یادمه درست خیره چشمای قهوه ایش شدم که من رو یاد برسام می انداخت. برسام مسئولیت پذیرترین آدمی بود که می شناختم و باحل کردن موضوع هانده و مهراد فهمیدم که چقدر خوب از پس همه چیز برمیاد. من سعی کردم ازش دفاع کنم چون دوستش داشتم. بهش هم گفتم که من از برسام مطمئنم و اون یه آدم فوق العاده برای زندگیه. اما با حرفی که زد، شوکه شدم. بهم گفت، تا قبل از اومدن دخترعموم نگار، اونم همین فکر رو می کرد. نمی دونستم به نگار چه ربطی داشت و چی به این مرد گفته بود. نپرسیدم و خودش گفت که نگار بهش گفته، پسر از خدا بی خبرش یعنی؛ برسام، باهاش بازی کرده.
    استرسی، بعد از این همه مدت به تنم رسوخ می کرد. چرا نگار باید این وسط سفسطه می انداخت. کف دست های عرق کرده ام رو با زبری شلوار جین پاک می کنم. می تونستم بهت اتاق رو حس کنم. کسی چیزی نمی گفت. سردرگم از این اسباب شرمندگی، خاکستر غم، فرافکنی می کرد. ادامه دهنده شد، غمگین تر از قبل.
    - من بهش گفتم چه جوری باشناختی که از پسرش داره، این حرف رو می زنه؛ اما اون گفت؛ چون یه بار تا کلانتری به خاطر برسام رفته. دلیلش همین بود. باورتون می شه؟!
    صدای بمی مداخله کرد:
    - من باورم می شه. من پدرش رو بیشتر از هر کسی می شناسم. آدم رذل و بی صفتیه. اون قدر که به پسرش رحم نکرد.

    علیرضا بود که این رو می گفت. با هر نفس، دنده توی قلبم فرو می رفت. گرمای اشک، روی گونه های قندیل زده ام نشست. انگار این دردا داشت، تمام ریه ام رو می گرفت. ناچار، گوش کردم. حالا هق می زد.
    - منم درست مثل تو علیرضا، وا رفتم. چون اون دختر من بود و پدرش این رو نمی دونست که پسرش انقدر مرد بوده که همه چی رو به جون خریده تا من جلوی خانواده ام شرمنده نشم. چی باید می گفتم؟ به بابا که نگاهی انداختم، غمگین نگاهم کرد. یه حسی توی چشماش بود که بهم می گفت: «نمی خوام باور کنم؛ اما باور کردم.» درست همون لحظه فهمیدم که چرا روز قبلش عموم زنگ زد و گفت نگار برای همیشه به ایتالیا برگشته. این دختر از بچگی برام دشمن توی لباس دوست بود. سرخورده سرم رو پایین گرفتم که پدرش بهم گفت، می دونه شش ماهیه که باهاش هستم و برای این که من دختر خیلی خوبی ام، نمی تونه تحمل کنه با آبروم بازی بشه، برای ازدواج پسر برادرش یعنی؛ سامان رو بهم پیشنهاد می ده.
    دستم برای نیوفتادن، به دیوار یخ زده چسبید. حتی این دیوار هم تکیگاه بودن رو بلد بود. چه طور تونست این کار رو با من بکنه؟! مگه من پسرش نبودم؟ من چه فرقی با مهراد داشتم. سامان براش از من پسر تر بود؟! نمی خواستم باور کنم پشت تمام گسی های زهرآلود زندگیم، مرد یخی بوده. معده ام به هم می پیچید و ازدیاد بزاقم، بهم هشدار می داد. پاهام از ضعف می لرزید. به نصفه های حرفش گوش کردم.
    - از پدرش بدم اومد. از طرز فکری که داشت. اون جا بود که فهمیدم برسام از دست این پدر چی می کشیده. سامان پسرعموی محبوب برسام بود. این تفکر خیلی احمقانه بود. من چه طور می تونستم این قدر بی رحم باشم نسبت بهش. من هم خیلی جدی توی چشماش نگاه کردم و گفتم که پسرش رو دوست دارم و برامم مهم نیست؛ چون من بهش اعتماد داشتم. خواستم ادامه بدم که بابام با اخطار صدام کرد. چشمام رو روی هم فشار دادم. پدر برسام که صداش از عصبانیت دورگه شده بود گفت، به این وصلت راضی نیست و بهتره منم راضی نباشم. وگرنه برسام رو از پسریش عاق می کنه.
    یک بار این خنجر رو به تنم فرو کرده بود و حالا، تا ژرف ترین اعماق می بردش. کسی حرف نمی زد. هاله ای از ابهام، توی اتاق حاکم بود. انگار که توی بهت حرف هاش بودن. درست مثل من. نفسام از تندی، حالا رو به سقوط بود. دستی به صورت خیس از عرقم کشیدم. چه طور تونست؟! تنها سؤالی که مجهول باقی مونده بود. این ترس، قصد پایان نداشت. ناخنام توی گوشت دستم فرو می رفت و باز این فریاد باید سرکوب می شد. تاری اشک رو با پلک زدن از بین می برم و حالا هانا گریه می کرد. عاطفه صداش کرد:
    - می خوای ادامه ندی؟! واقعا حال خوبی نداری!
    سردردی، مته به چشم هام می زد. هانا انگار که نفسی گرفته بود، ادامه داد:
    - اون موقع هم بی اراده اشکام سرازیر شد. هر وقت که یاد بیارم اشکام سرازیر می شن. اون مرد چه طور می تونست یه پدر باشه. قطعا نبود. خودش ادامه داد و گفت که این هفته با سامان میان خواستگاری. از قبل به سامان گفته که دختر خوبیم و باخانواده ام. خانواده برادرش هم موافقت کردن. فقط حواسم باشه که سامان نباید بفهمه که من با برسام رابـ ـطه داشتم. و برسامم نباید بفهمه که خواستگارم پسرعموشه تا به وقتش. تاکید کرد که خیلی زود همه چیز رو باید تموم کنم. و من با نفرت بهش نگاه می کردم. چه طور می تونست این حرفا رو بزنه. من توی بهت بودم و اون بدون جوابم از جاش بلند شد. خداحافظی کرد. همون لحظه به تنها حامیم نگاه کردم. پدرم. کسی که تازه می فهمیدم چه قدر با پدر برسام فرق داشت. خیلی شوکه بودم. بابا نگاه کردم و مثل همیشه ازش انتظار حمایت داشتم؛ اما اون گفت که کاری از دستش برنمیاد. من هق می زدم. فکر کردن به چشمای قهوه اییش دیوونم می کرد. همون موقع بود که قبول کردم سامان رو بپذیرم تا تونسته باشم در حقش فداکاری کرده باشم. به نظرتون باید چی کار می کردم؟
    گریه اش اوج گرفت و دلم سوخت. ناخواسته دلم سوخت. من دلم براش سوخت. از این بی رحمی که تحمل کرده بود، سوختم. لبخند تلخی، اشک شورم رو همراهی می کرد. گلوم می سوخت از این بی عدالتی و بیچارگی. عاطفه ادامه دهنده حرفش شد:
    - تو کار درستی کردی! برسام اگه بفهمه ضربه بزرگ تری می خوره. بذار توی بی خبری بمونه. گاهی بی خبری، خوش خبریه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صدم
    به دیوار سفید رو به روم خیره و با دست اشکام رو پاک کردم. درست لحظه ای که می خواستم وارد بشم، هانا گفت:
    - پس بذار فقط یه چیزی رو بهش بگم. اون حق داره حداقل اون رو بدونه.
    با این که دستام می لرزید، دستگیره رو پایین فرستادم و با نفسی وارد اتاق شدم. در باز و قیافه های تعجب زده اشون، روی صورتم زوم شد. طعم درد، جای جای تنم قدم می زد و با بی تفاوتی، لبخندی زدم.
    - چرا این جوری نگاه می کنین؟!
    چشمای قرمز هانا و لبای ورم کرده اش، نشونه از شدت گریه اش بود. حالا می تونستم ببخشمش. همه امون گیر دام، رزالت پدرم افتاده بودیم. فداکاریش، من رو کمی آروم می کرد. تنها کسی که یادگاری زخم هاش، من رو ویرون می کرد، پدرم بود. پدر که نه، مرد یخی! با این حال، شرمگین نگاهم می کرد. دست سامان که دورش بود، با نگاه خیره ام ازش فاصله گرفت. لبخند بی خیالی زدم و می خواستم چیزی بگم که علیرضا قدمی جلو اومد.
    - کجا بودی؟
    قیافه اش جدی، کمی چاشنی عصبانیت داشت. اخم ریزی همراه با لبخند، تحویلش دادم.
    - کارای ترخیصم رو انجام می دادم.
    همون کارهایی که صبح عاطفه انجام داده بود. عاطفه، تندی سر بالا گرفت و با همون لبخند، نگاهش می کردم. علیرضا چونه ای بالا انداخت. از در فاصله گرفتم و همون طور که سمت میز کنار تختم می رفتم، پرسیدم:
    - من نبودم اتفاقی افتاده؟ انگار خیلی پکرین؟ نکنه از اومدنم ناراحت شدین؟
    لبخندم پررنگ تر شد و علیرضا چشم غره ای رفت. دیگه خبری از رد شوخی نبود. کسی جواب نداد و سمیرا کنار هانا، پشتش رو ماساژ می داد. برای آخرین بار کمد رو چک کردم و گفتم:
    - خب. ملاقاتی تموم شد. می تونیم بریم. اما قبلش می خوام چیزی بگم.
    تند تر از من، هانا خودش رو جلو کشید. بغضش رو قورت و نگاه کوتاهی به عاطفه انداخت. صداش رو صاف می کرد.
    - قبل از این که چیزی بگی، من می خوام یه چیزی بهت بگم.
    منتظر نگاهش می کردم و سرم رو کمی سمتش متمایل. نگاهش مدام در حال چرخش بود و اضطراب واضحی داشت.
    - راستش، پارسال که اومدم ملاقاتت، بهم گفتی سال بعد با جواب بیام پیشت. این که چرا این قضیه پیش اومد. نمی تونم چیز زیادی بهت بگم. فقط بدون که با نگار حرف زدم. درست چند ماه پیش از ایتالیا برگشت. وقتی از تو پرسید، نتونستم و خیلی باهاش بد برخورد کردم. دلیل رفتارش رو می خواستم و اون گفت که اگه روزی دیدمت، فقط بهت بگم که انتقام دوستش رو گرفت. دوستی که تو پدرش رو ازش گرفتی. من نمی دونم از چی حرف می زد. بیشتر از این هم چیزی نگفت. فقط می دونستم که یه دوست صمیمی داشت که پدرش از بالای ساختمون، موقع کار پایین افتاد و فوت شد. گفت انتقامی که اون باید می گرفت رو من گرفتم. تو...، تو...، اون مهندسی برسام؟!
    جاخورده، درست لحظه ای که فکر می کردم همه چیز رو به اتمامه، سرآغازی بهم تلنگر زد. می دونستم کدوم دختر رو می گـه. تازه یادم می اومد که می گفت، دوستم اصرار به انتقام داشته. تازه تمام اون تصاویر مغشوش شده ذهنم، جون گرفت. تا توان آخر برای این ماجرا پر بودم. انتظار این بی عدالتی رو نداشتم. بی تعادل، قدمی عقب رفتم. دستم به گوشام رسید و دلم می خواست فریاد بزنم. انتقام؟ از من؟ عاطفه خودش رو بهم رسوند. دستام رو گرفت و پایین آورد. تنها محرمی که باقی مونده بود. زیر گوشم صدای لطیف و نرمش زمزمه شد:
    - هیش. آروم. تموم شده. همه چیز تموم شد. دیگه هیچ چیزی نیست. می دونم صحنه های بدی رو به یاد داری. همون طور که برام تعریف کردی صحنه های خوبی نبوده. می دونم برات سخته؛ اما تموم شد برسام. همه چیز تموم شد. حالا می تونی هانا و سامان رو یکم ببخشی. می تونی کم تر ازشون عصبانی باشی. می تونی خودت رو از این مخمصه ای که توش گیر انداختی خلاص کنی. باشه؟ تو از امروز زندگی جدیدی شروع کردی. نذار ذهنت رو بهم بریزن. باشه؟
    توی چشمای گرد و رنگ عسلش، خیره شدم. مسکن فوق العاده ای برای دردهام بود. توی چشماش هیچ ترحمی نیست. درونم کوچه ای بود که می خواستم کنارش، ازش بگذرم. سفری که هنوز شروع نشده بود. روز و شب هایی که باید سپری می کردم. به دوست داشتنش فکر کرده بودم و به خودم جرأتی دادم. آروم تر شده بودم. ضربان تند قلبم رو ریتم دار کرد. لبخندی زدم و سری از اطمینان تکون دادم.
    - حق باتویه. روزای بد تموم شدن و روزای خوب توی راهن. عاطفه؟
    اولین باری بود که به اسم صداش می کردم. بدون نگاه به کسی، تیله های عسلیش رو جستجو می کردم. عنبیه های مشکیش، لرزون بود و گشاد شده. موهای خرمایی کنج مقنعه اش رو کنار زد. منتظر بود و می دونست صدا کردنش بی دلیل نیست. جعبه مخملی توی کشو رو دست گرفتم و بازش کردم. نگاهش هنوز روی صورتم دَوَران می کرد. جعبه رو باز کردم. همون انگشتری بود که به هانا دادم. همونی که حتی نگاهشم نکرد. تنها چیزی بود که داشتم. جعبه رو باز و با بهت خالصی، نگاه می کرد. دستاش جلوی دهنش و جیغ خفه ای کشید. می دونستم منتظر این لحظه بود.
    - با من ازدواج می کنی خانوم دکتر؟!
    حلقه اشک، چشم هاش رو شست و شو می داد. نگاهش بین جعبه و صورتم، می چرخید. از تعجب قدمی عقب رفت و صدای کتونی سفیدش، روی سرامیک خبردار موضوع بود. می خواستم این بار آرزو کنم توی تمام فصول زندگی، گرما و سرما، توی تموم بارون ها، طوفان ها، خشکسالی و شکست ها، موفقیت ها و از دست دادن ها، در امان و قرار داشته باشمش. هنوز لبخند به لبم بود و نگاه ماتش به من. سرش رو کمی کج کرد. با پشت دست، روی لبای نازکش کشد. از بهت بیرون اومده، سرش رو چند بار پشت هم تکون داد. بالاخره، لب باز کرد:
    - آره. آره. آره.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و یکم _ پست آخر
    لبخندم پر رنگ تر و صدای دست زدناشون اوج گرفت. قطره اشک کوچیکی از گونه استخونیش عبور و به چونه اش رسید. نگاهم از صورت شادش به علیرضا که پشتش آروم دست می زد، افتاد. با اخم کوچیکی، نگاه متعجبی به عاطفه می کرد. هانا و سامان با ذوق و انگار که کوله باری از عذاب وجدان رو پایین گذاشته بودن، نگاهم می کردن. حلقه رو از جعبه برداشتم و به انگشت انگشتری دست چپش انداختم. دست چپش رو کمی عقب تر برد و از دور نگاه می کرد. کمی براش گشتاد بود. بی خیال لبخندی زدم. نگاه های مشکوک علیرضا، نگرانی زیرپوستی بهم تزریق می کرد. عاطفه با خجالت، لبخند بزرگی زد. تبریک ها بلند تر و سامان دستش رو گره دستم کرد. هانا، عاطفه رو بغـ*ـل می گرفت که سمیرا، خودش رو به بازوی عاطفه رسوند.
    - تبریک می گم! خیلی اتفاق عالیه.
    سامان، زیرگوشم زمزمه کرد:
    - خیلی برات خوشحالم. امروز واقعا دیدم که همه چیز درست شد. امیدوارم حال دلت همیشه خوش باشه داداش!
    لفظی که خیلی وقت بود نشنیدم. لبخندم کمی کمرنگ و سامان ازم فاصله گرفت. تبریک ذوق زده هانا رو پذیرا شدم.
    - واقعا برات خوش حالم و آرزوم خوشحالیته؛ چون تو لیاقتش رو داری. زندگی جدیدت مبارک پسرعمو!
    از لفظ «پسرعمو» متعجب و قهقه ای به لبم نشست. سامان دستی پشتم کشید و با «خداحافظ» کوتاهی، از اتاق بیرون رفتن. سمیرا بازوی علیرضا رو که مات عاطفه بود، به خودش چسبوند. علیرضا با لبخند کمرنگی گفت:
    - تبریک می گم آبجی کوچیکه! سمیرا تو برو من میام.
    سمیرا که با لبخندی از اتاق بیرون رفت، علیرضا با اشاره نامحسوسی به عاطفه، کلافه چنگی به موهاش زد. ناراحت و حرص دار، از اتاق بیرون رفت. عاطفه نگاه مرددی بهم انداخت.
    - من الان برمی گردم. تو آماده شو که بریم. چیزی جا نذاری!
    سری تکون دادم و تابعیت از علیرضا، از اتاق بیرون رفت. نفسی گرفتم و آروم به سمت در رفتم. در رو با احتیاط باز و در اتاقش، صدایی خورد. با این که دلم نمی خواست؛ اما انگار مجبور به این کار بودم. مثل قبل، پشت در اتاق موندم. صدای داد کنترل شده علیرضا بود که متعجبم کرد.
    - تو دیوونه شدی عاطفه؟! نه واقعا دیوونه شدی. این دختره رو گفتی بیاد که برات داستان بگه؟ هوم؟ مگه نمی دونستی علت مریضیه برسام اونه؟ همه حرفاش رو زد و ماام حق رو به اون دادیم و داستان بسته شد؟ چی کار می کنی عاطفه؟
    انگار فال گوش وایستادن فوایدی داشت. عاطفه که حدس می زدم درست مثل من از رفتار علیرضا شوکه شده، جواب داد:
    - اولا صدات رو بیار پایین می شنوه. فاصله اتاقم باهاش کمه. دوما، دیدی که قضیه واقعا حل شد. اون دختر هم گناهی نداشت. علیرضا، برسام باید حداقل یکم می فهمید تا از نفرت و حرصش خالی بشه. من این کار رو به عنوان روانپزشکش انجام دادم.
    علیرضا، انگار که فکش رو منقبض کرده، چیزی گفت. گوشم رو بیشتر نزدیک کردم.
    - باشه. گیریم که اون کار رو به عنوان روانپزشکش کردی. ازدواجتون چی؟ اون از کجا دراومد؟ واقعا چه طور می تونی عاشق یه آدم متوهم بشی؟ اگه بخوام بین تو و برسام یکی رو انتخاب کنم اون تویی. کاری که الان دارم می کنم.
    انگار بعد از دوسال، نمی شناختمش. به من می گفت متوهم! سرخورده، به صدای محکم عاطفه گوش دادم.
    - اون متوهم نیست، بفهم چی می گی اون دوستته! بعدشم من بچه نیستم که برام تصمیم بگیری! اونم دوستم داره.
    - تو کور و کر شدی عاطفه. همون قدر که تو خواهرمی، اونم مثل برادرمه. من فقط نمی خوام دوباره ضربه بخوره. من نمی خوام دوباره اون رو توی همون حال قبل ببینم. فقط همین. درکم کن. خواهش می کنم!
    - من بهت قول می دم که نذارم اذیت بشه!
    تمام این مدت ناراحتیش به خاطر من بود. حتی خواهرش رو هم مواخذه می کرد. پی بـرده به اشتباهم، لبخندی زدم. لباسی برای برداشتن نبود و به سمت محوطه کلنیک راه افتادم. حالا روزهای خزون، دجای بهار شیرینی رو پر می کرد. حالم خوب بود. سوز ملایمی، خبر از رسیدن بهار می داد. چه خوب که دیگه از آسمون چیزی نمی بارید. به ساعت مچیم نگاه می کنم. ساعت دو و بیست دقیقه بود. نگاهم به آسمون پر بار بالای سرم بود که صدای عاطفه رو شنیدم.
    - اینجایی؟ دیدم توی اتاق نیستی.
    کنار علیرضا که حالا می خندید، ایستاده بود. این بار چشماش هم می خندید. چیزی به سمتم پرتاب کرد و توی هوا گرفتمش. مشتم رو باز و سوییچم رو دیدم. با ناباوری نگاهشون می کردم و علیرضا به سمت چپم اشاره زد. دستی تکون داد و بوسی توی هوا برام فرستاد. باورم نمی شد. باتعجب به عاطفه ای که با لـ*ـذت تماشا می کرد، نگاه کردم. علیرضا با زدن روی شونه ام، از کنارم رد و عاطفه نزدیکم شد. نگاهم روی عاطفه چرخید. یک سرو گردن از من کوتاه تر بود. چشماش از خوشحالیم برق می زد.
    - من به علیرضا گفتم بیارتش. می دونستم امروز بالاخره، تموم می شه. علیرضا هر از گاهی باهاش بیرون می رفت که مشکلی براش پیش نیاد. خب حالا بریم آقا برسام؟
    از لحنش خنده ام می گیره. دزدگیر رو زدم و با دلتنگی توی ماشین نشستم. نگاه دقیقی به اتاقک انداختم و عاطفه سوار شد. به حلقه توی دستش نگاه می کرد. استارت زدم و هم زمان با زدن کمربند، گفتم:
    - بریم تا حلقه دستت رو عوض کنیم. اما قبلش یه سؤال؟
    راه افتادم و از محوطه بیرون رفتم. متشکر نگاهم می کرد و لبخند شیرینی زد.
    - همین خوبه. تو سؤالت رو بپرس!
    نگاه از آینه بغـ*ـل گرفتم و با راهنما، کنار رفتم تا ماشین کناریم عبور کنه.
    - برای من خوب نیست. راستش، علیرضا از این وصلت ناراحته؟
    انگار که انتظار این حرف رو نداشت، جا خورده به سمتم خیره شد.
    - نه چه طور؟! برای چی میگی؟
    دنده رو عوض و این سؤال بهونه بود تا اطمینان خاطری بهش بدم. خودم همه چیز رو می دونستم. لبخندی زدم.
    - من سال هاست که علیرضا رو می شناسم و می دونم نگران چیه. اما من بهت قول می دم فکر هانا توی سرم نیست و از این به بعد عادی رفتار می کنم؛ چون برام تموم شده ست و خوشبختت می کنم. و تو لایق این خوشبختی هستی.
    نیم رخ، نگاهی انداختم. به دوست داشتنش مشغولم، مثل سربازی که بی خبر از اتمام جنگ، توی مقر نگهبانی می داد. دستم رو از دنده برداشتم و دستش رو توی دستم گرفتم. نهال لبخند کوچیکش، رشد کرد و دستش رو روی دنده می ذارم. لا به لای این همه تنهایی، وسط قصه تردید، مثل یک معجزه نازل شد. درمان هر نفسم بود. نفس عمیقی، برای تموم شدن تمام این سختی ها می کشم. روزهای خوبی که از پس روزای سخت بیرون می اومد. و این حس ناب رو مدیون عاطفه بودم.



    «گاهی برای عشق اول باید صبر کرد، تا بهترین باشد نه اولین!»
    پایان. مرداد98- مهر99


    سپاس از همراهی شما دوست داران!
     
    آخرین ویرایش:

    R_m_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/02
    ارسالی ها
    19
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    141
    پایان تاثیرگذاری بود.قلمتون پایدار :aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا