کامل شده رمان روح مردگی | Essence کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Essence

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/11
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
80
امتیاز
116
roohmordegi_q580.jpg

نام رمان: روح مردگی(جلد دوم منحوس)
نام نویسنده: Minu.M کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر رمان: @میم پناه
ژانر رمان: معمایی، ترسناک

خلاصه: او دو سالی است که حافظه‌اش را از دست داده و در اواخر این دو سال، درگیر مسائلی مربوط به موجودات ماوراء می‌شود؛ در تلاطم افکار و ترشحات کمرنگ ذهن سیل زده‌اش، از طرف خاطرات شخصی مورد آزار قرار می‌گیرد که دو سال قبل در سانحه‌ی تصادف فوت کرده و مُهر مرگی برای پایان، پایین ورق نوزدهم حیاتش خورده. به موجب سختیِ تشخیص تَوهم از واقعیت، با فردی غریبه و مرموز آشنایی پیدا می‌کند؛ پدر غریبه‌ای که او را بجای یک نفر دیگر کُشته‌ است.
cover_back_r4n7.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • میم پناه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/01
    ارسالی ها
    335
    امتیاز واکنش
    14,829
    امتیاز
    812
    به نام خدا
    lm3v_231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116

    خستگی، روی چشم‌هام خیمه زده بود و بی حالی به تمام وجودم دامن. انگار خون از رگ‌هام فرار کرده بود؛ جز کوبش ضعیفِ جزئی دل مُرده به سمت چپ قفسه‌ی سـ*ـینه‌م، همه‌ی خودم رو حس نمی‌کردم؛ حس مُردن روح و لرزش جسم از دلبستگی به زندگی رو داشتم؛ حوصله، هیزم برای آتشِ جلاد و فراگرفتنِ سر تا سریِ دودِ مرگ بود.
    ضعف، با قدرت از نامعلوم‌ترین جا، به درونم حمله کرده بود. هیچ چیزی حس نمی‌کردم، هیچ چیزی نمی‌دونستم. هیچ چیزی نمی‌دیدم، هیچ چیزی نمی‌شنیدم. ریه‌هام، ماده‌ای از بیرون به داخل می‌کشیدن و برای زنده موندن، تلاش می‌کردن.
    نورِ سفیدِ کمی، درحال ضجه و سوسو و غلت زدن توی ظلمات غلیظ بود، تا ببینمش؛ توجهی نمی‌کردم و به تاریکی پشت دو پِلک خیره بودم. نورِ زرد زیادی مزاحمم بود، جلوی چشمم می‌اومد، و از هر تیکه‌ش، تصویری دستش رو به صورتم می‌کشید.
    تنهایی رو به خوبی حس می‌کردم، اما تنهایی چه کسی رو؟ من حتی نمی‎دونستم کی هستم، اما، اما تنهایی هر کسی که بودم رو به خوبی حس می‌کردم، یه تنهایی وسط مکانی که از خودم تنهاتر بود؛ خلوت کردن توی خلوت‌ترین جا و این، نزدیک‌ترین تجربه‌ای بود که به خاتمه‌ی همه چیز داشتم. نزدیک‌ترین تجربه؟ این، اولین تجربه‌ای بود که به یاد داشتم.
    ضرباتی از درون جمجمه به پشت سرم حس می‌کردم. فشار توی سرم حس می‌کردم. دلِ آرامش نمی‌اومد و خیالش ذهنم رو به هم ریخته بود؛ درد حس می‌کردم. گرفتگی یکی از چندتا دستم رو حس می‌کردم؛ همین دستی که به سمت کوبش زیرِ قفسه‌ی سـ*ـینه‌م بود. قلبم ناله می‌کرد و مغز، با نعره، سکنه‌ی موجبِ حیات رو با هر نفسِ به شماره افتاده، بیرون می‌انداخت.
    به همون دست، باتمام وجود نیرو دادم، قدرت دادم، ولی چیزی حس نمی‌کردم. انگار تمامِ وجودم هم کافی نبود؛ درد از قدرت جنگیدنم می‌کاست، فریاد برای به عقب هدایت کردنش هم کافی نبود.
    گرمایی روی دستم حس کردم. به خوبی حس کردم. گرمایی رو به خوبی روی دستم حس کردم و ازش استفاده کردم، باز تمام تلاشم رو کردم، همه‌ی تلاشم رو. همه‌ی قدرتم رو به دستم دادم؛ به سطح صافی میخ شده بود و بلند کردنش برام خیلی سخت بود.
    - چشماتو باز کن، می‌تونی چشماتو باز کنی؟
    بعد درنگی کوتاه، دوباره تلاشم رو کردم و این بار، بی عجله چشم‌هام رو باز کردم. با این کار، حس کردم همه چیز بهم اضافه شده و دیگه کم و کمبود و کم و کاستی نداشتم. فقط دنبال صاحب صدا گشتم؛ دو سفیدی و دو سیاهی لرزون و گرد که روی سفیدی ها بودن دیدم؛ دو چشم، نگران روم متمرکز بود.
    بقیه اجزای چیزی که می‌دیدم رو از نظر گذروندم؛ دو چیز تکون خوردن و شنیدم:
    - صدامو می‌شنوی؟ خوبی؟
    نفسم رو بیرون دادم، فشاری به دست اون شخص وارد کردم؛ همون دستی که باهاش دست چپم رو گرفته بود. با بی حالی نفسم رو نیمه کاره بی خیال شدم و چشم‌هام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    به ال‌سی‌دی دوربین خیره شدم، که تصویر زن سی و چند ساله با پوشش سر تا پا مشکی، نشسته روی صندلی، کمی دورتر از ما، توش نمایان بود. انگار که برای چیز مهمی، مثل پاسپورت، قصد گرفتن عکس سه در چهار رو داشت. خیره به تصویرش گفتم:
    - سر یکم بالاتر.
    سرش رو با کلی زور، چند میلی‌متر جا به جا کرد. دستم رو روی شونه‌ی فِری گذاشتم و اون خطاب به زنه گفت:
    - یکم بیشتر... بیشتر!
    اعصاب اون هم، از دایره مسطح ولی ناچیز قوای این زن، برای بعد از ده ها بار شنودِ دستور سرِ بالا، و بی توجهی بیشتر، خورد شده بود. به عبارت ساده‌تر هر چقدر بیشتر می‌گفتیم سرش رو بالا بگیره، سرش پایین‌تر سُر می‌خورد.
    فری بعد یکم ور رفتن با دوربین و تاکید روی صاف موندن، گفت:
    - الان خوبه.
    عکس رو تنظیم کرد و پشت هم، چندتایی برداشت. بعد از گرفتن عکس، باید منتظر نقد طرف می‌موندیم، نقد چهره واقعی خودش که به بد عکس گرفتن ما نسبت داده می‌شد. اما این یکی فهمیم‌تر بنظرم اومد، وقتی کنارم ایستاده بود و خم سمت دوربین و خیره به تصویر خودش، بی‌حوصله پرسید:
    - صورتم صاف‌تر نمی‌شه؟
    لکه‌هاش رو از نظر گذروندم و گفتم:
    - تا حدودی... .
    بی‌میل خداحافظی کرد و رفت. فری درحالی که با نگاه رفتنش سمت در ته سالن رو دنبال می‌کرد، با صندلی سمتم چرخید و گفت:
    - تا می‌تونی بزن از نو بسازش.
    چهره‌ی محتوی ابروهای باریک، چشم‌های خیلی درشت قهوه‌ای، بینی سربالای عملی و لب‌های باریک، صورت کشیده و لاغر و چونه چال‌دار اون زن رو کمی نگاه کردم. باخنده گفتم:
    - دیگه نمی‌شناسنش این‌طور.
    - بذار حالش گرفته شه، بلد نبود سرشو بگیره بالا.
    مغنعه‌ی مشکی و آرایش ماسیده روی صورتش، شاید تمام زیبایی چهره‌ش رو نمایان نمی‌کرد، که چندان هم مهم نبود. به نیم رخ فری نگاه کردم و گفتم:
    - زیاد حوصله ندارم، باشه واسه فردا.
    خیره به دوربین، ابروهاش رو بالا برد و گفت:
    - تا فردا عصر باید بدیم.
    دوربین رو از روی پایه برداشت و بهم نگاه کرد. گفتم:
    - فردا تعطیله.
    - جدی؟
    سرم رو به معنای آره تکون دادم. بلند شد و عقب‌تر رفتم، سمتم اومد و خیره به دوربین توی دستش گفت:
    - باشه.
    - می‌رم خونه.
    - خدافظ.
    از بقیه‌ی افراد عکاسی، کماکان خداحافظی کردم و حدود نیم ساعت بعد و طی مسیر با هوای گرم ماشین، به کوچه‌ای بن بست و حدودا صد متری رسیدم که یه آپارتمان ده طبقه تهش بود. آپارتمانی با نمای رومی و یه در بزرگ سیاه که یه واحدش مال من بود.
    در بزرگ طبق روال همیشه باز بود، با ماشین ازش رد شدم و مستقیم رفتم توی پارکینگ. بعد پارک کردن و پیاده شدن، نگاهی به اطرافم انداختم. پارکینگ کامل خالی بود و چراش برمی‌گشت به نزدیکی تعطیلات، که من حداقل فعلا ازش بی نصیب بودم.
    ظهر روزهایی که می‌اومدم خونه، آرامش می‌طلبید؛ جز وقت‌هایی که همسایه ها مهمون داشتن؛ من واحد سمت راست طبقه دهم بودم؛ واحد چپ و دو واحد طبقه نهم، هر سه خالی بودن. اما صدای بلند بقیه طبقات راحت توی راهپله می‌پیچید و همین آزار دهنده بود. بعد از اینکه من بیام اینجا و حدود پنج یا شیش ماه پیش، هر دو واحد طبقه نهم خالی شد. دلیلش رو نمی‌دونستم.
    آسانسور طبقه همکف یا پارکینگ خراب بود و هیچکس نفهمید من برای رسیدن به طبقه دهم چه زجری می‌کشم. این خونه فقط از ظاهر بی عیب و نقص بود، و من هربار بعد رسیدن بهش، بی خیالِ فشاری که از هر طرف بهم وارد می‌کرد می‌شدم و از پله ها بالا می‌رفتم.
    دو دقیقه هم نگذشته بود از رسیدنم، که گوشیم زنگ خورد. از جیب شلوارم دراوردمش و نگاهش کردم. با دیدن اسم کسی که زنگ می‌زنه، لب‌هام رو روی هم فشار دادم و درحالی که می‌رفتم سمت کاناپه جواب دادم:
    - می‌ذاشتی می‌رسیدم خونه، وقت بود زنگ بزنی.
    طناز عصبی گفت:
    - عه! چی شده مگه حالا!
    نشستم رو کاناپه و گفتم:
    - حرفتو بزن.
    لش کردم رو کاناپه. طناز گفت:
    - معلوم هست کجایی تو؟ امروز چند بار بهت زنگ زدم!
    - سایلنت کردم.
    - نمی‌گی فکر می‌کنم بلایی اومده سرت؟
    - چرا نمیای خونه‌م که شاهد سالم رسیدنم باشی؟
    مکثی کرد، خندید و پرسید:
    - داری ازم خواستگاری می‌کنی؟
    بی حوصله گفتم:
    - معلومه که نه، می‌خوام خیالت راحت باشه فعلا زنده‌م.
    با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - حالا، می‌خواستی هم قبول نمی‌کردم.
    - چی می‌خواستی بگی؟
    - امشب وقتم آزاده.
    - خب؟
    مکثی طولانی کرد و گفت:
    - خب که خب دیگه.
    - خسته نمی‌شی تو؟ همین پریشب اینجا بودی.
     
    آخرین ویرایش:

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    این بار طوری زد زیر خنده که لحظه‌ای با قیافه درهم گوشی رو از گوشم دور کردم. درحالی که می‌خندید گفت:
    - بیشعور! یعنی می‌خوای بگی نیا دیگه! باشه... من دیگه کاری ندارم باهات، عوضی رو ببین.
    - تند نرو، امشب حوصله کسیو ندارم.
    - خب باشه عشقم، باشه واسه بعد.
    - باشه.
    - کاری نداری؟
    با اکراه گفتم:
    - خدافظ.
    و سریع قطع کردم. کی براش مهمه الان چقدر داره فحشم می‌ده؟ به مبل تکیه دادم و نگاهی به اطراف انداختم. کف خونه پارکت مات مشکی بود و یه فرش سه در دو شیری و مشکی وسط یه دست مبل دوازده نفره چرمی و مشکی راحتی، که وسط هال بودن و از آشپزخونه با ست کابینت‌های ام دی اف مشکیش، پنج یا چهار متر فاصله داشتن.
    کاغذ دیواری ها شیری و تلویزیون رو به روی کاناپه، تلفن و میز کنارش و روی دیوارها چندتا قاب عکس و باکس و مجسمه و یه ساعت بزرگ حالت خورشید و نقره‌ای؛ کلکسیون این خونه دو خوابه که از وقتی یادم میاد مال من بوده. هرچند علاقه زیادی به دکوراسیونش ندارم، اما نمی‌دونم چطوره که بعد اون اتفاق، حس می‌کنم قبلا بد سلیقه بودم، بخاطر همین فقط کمی دکوراسیون هال و اتاق خوابم رو تغییر دادم.
    بعد خوردن چیزی که بهش می‌گن نهار، روی تخت به پهلوی راست دراز کشیدم. نور از بالکن، با در نیمه باز، توی اتاقِ بیست متریم می‌تابید، به پارکت می‌خورد و روی سقف کرمی بازتاب می‌شد. دیوارها با کاغذهای مشکی رنگ و خطوط کج سفید باریک، کمد و تخت ست باهم و کنارهم، آینه‌ی روی در کمد که تصویر خودم رو الان توش می‌دیدم... دکوراسیونی بود که تا یادم بوده هیچ وقت تغییری بهش نداده بودم.
    اما امروز، حس می‌کردم همه چیز به تنوع نیاز داره. مثلا آدم‌های جدید، وسایل جدید، فیلم جدید، لباس جدید، یا هر چیز دیگه‌ای که بشه تغییرش داد. به ذهنم رسید خودم رو هم عوض کنم؟ مگه آدم می‌تونه خودش رو تغییر بده، طوری که از خودش خوشش بیاد و باب میل تنوع طلبی‌هاش باشه؟
    از اونجایی که وسواس توی سلیقه‌م داشتم، سعی می‌کردم وقتی از چیزی یا کسی خوشم اومد، تا مدت طولانی تغییرش ندم. چون اگه تغییری بدم و یهویی حس کنم خوشم نمیاد و قبلی بهتر بود، وسواسم می‌زنه بالا و کارم رو می‌سازه. اصلا... بی خیال این افکار چرت و پرت. چشم‌هام رو بستم. باز افکار داشتن از درزها توی مغزم نفوذ می‌کردن، پلک‌هام رو فشار دادم و یه لحظه ذهنم رفت سمت مسابقه بسکتبالم، که کمتر از دو روز دیگه برگزار می‌شد. هیچوقت، هیچوقت آرامش فکری و رسیدن به آلفا رو تجربه نکرده بودم.
    چند روز قبل از عید بود و درحالی که تعطیل کردن اون عکاسی با اسپانسر وارد کننده‌های برندهای خارجی و سرپرستیِ یه مرد چهل و چند ساله به نام عزتی، که من توی اون عکاسی با یک یا بهتره بگم دو تا از دوست‌هام که یه ساله می‌شناسمش کار می‌کردم، جز اینکه حوصله من رو زودتر سر ببره برام فایده دیگه‌ای نداشت. شاید هم خیلی بد نبود، چون تفریحی کد برای اپ و دیزاین سایت می‌نوشتم که یه نفر بهم یه چیزهایی یاد داده بود.
    اصلا امسال برنامه‌ای برای تعطیلاتم نداشتم، و مطمئن بودم با اینکه هر روز حس می‌کنم نسبت به روز قبل، دو برابر بی حال تر و مأیوس ترم، توی این سیزده روز، هر روز یه چهار پنج برابر بدتر می‌شم و... نمی‌دونم چم بود، اصلا برای هیچ چیزی انگیزه نداشتم و این چیزی بود شبیه تاریک تابیدن خورشید، یا مرگ رو زندگی کردن؛ همون مرگی که از شروعم، باهام چند قدم بیشتر فاصله نداشت.

    ***
    - فِری.
    - جان.
    - پایه‌ای گیم بزنیم؟
    - چی بزنیم؟
    فکری کردم و جواب دادم:
    - هر چی بگی.
    - کال آف؟
    - نه حوصله اونو ندارم.
    بهم نگاه کرد و جدی گفت:
    - وقتی حوصله نداری تز نده! انقدرم به من نگو فری.
    - جز جان جوابشو نمی‌دادی، حالا چی شد دیگه انقدرم بهت نگم فری؟
    به مبل تک نفره لم داد و گفت:
    - فقط نخواستم ضایه شی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - عجب.
    - هوم.
    وقتی به صفحه گوشیِ توی دستش خیره شد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - به آری بگم بیاد.
    در همون حالت اخم کرد و گفت:
    - وقتی می‌خوای اونو بگی بیاد، منو نگو بیام.
    - بیاد، یکم بپرید به هم بخندم.
    منقلب لب‌هاش رو بالا برد و سکوت کرد. پرسیدم:
    - بگمش؟
    بی تفاوت شونه بالا انداخت. من هم گوشیم رو برداشتم و به طرف زنگ زدم، بعد پنج شیش بوق جواب داد:
    - جانم.
    - سابقه نداشت دیر جواب بدی.
    - جایی‌ام.
    - مزدوج شدی؟
    تک سرفه‌ای کرد و گفت:
    - نه به این زودی، چی شده؟
    - حوصله‌م سر رفته.
    - خب؟
    - پاشو بیا اینجا.
    مکثی کرد و گفت:
    - تو هم فقط وقتی حوصله‌ت سر می‌ره، یاد من میوفتی.
    - چی مزخرف می‌گی داداشم... پاشو بیا لوس نکن خودتو.
    خندید و گفت:
    - جز لفظ چیزی نیستی، هیچوقت.
    - بابا این حوصله‌م سر رفته، همون دلم برات تنگ شده بود به مولا.
    - جون بابا... بشین میام.
    - الان مسخره می‌کنی یا چی؟
    مکثی کرد و با تن صدای پایین گفت:
    - نه... مراحمت می‌شم.
    با خنده گفتم:
    - مزاحمی.
    - کجایی تو؟
    - خونه، کجام؟
    - می‌بینمت.
    - لفتش نده.
    وقتی قطع کردم متوجه یه نگاه خیره شدم. پرسیدم:
    - هان؟
    لب‌هاش رو بالا برد و متاسف سر تکون داد. درحالی که از رو کاناپه رو به روش بلند می‌شدم گفتم:
    - اسکل.
    - خفه.
    به پشت سمت آشپزخونه برگشتم و گفتم:
    - چی می‌خوری برات بیارم.
    بلند گفت:
    - چی داری برام بیاری.
    در یخچال رو باز کردم و گفتم:
    - نمی‌دونم... چیپس می‌خوای؟
    جواب داد:
    - عا، رواله.
    ظرف ماست موسیر رو از توی یخچال برداشتم، یه بسته چیپس پیاز جعفری هم از توی کابینت و برگشتم توی هال. روی کاناپه نشستم و چیزهارو گذاشتم روی میز جلوم. گفتم:
    - خب بیا اینجا.
    بلند شد و درحالی که یه لحظه هم از گوشیش چشم برنمی‌داشت، اومد سمتم. درحالی که سرم رو بالا گرفته بودم، خیره بهش پرسیدم:
    - چرا کاپشنتو درنمیاری؟
    چشم از گوشیش گرفت، کاپشن سورمه‌ایش رو که زیرش یه پولیور مشکی پوشیده بود، دراورد و انداخت رو کاناپه. خودش هم نشست کنارم. وقتی بهم نزدیک تر شد، دقت کردم بهش و زیر چشم‌هاش گود افتاده بود.
    نگاهم رو بین نیم رخش و گوشیش گردوندم و پرسیدم:
    - چرا انقدر زیر چشمات گود شده؟
    چشم از گوشیش گرفت و نگاه گذرایی به اطراف انداخت. گفتم:
    - حالا کی بود طرف قفلی زدی، بذار شب چت می‌کنی.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    خندید و به میز جلومون نگاه کرد. گفت:
    - دیشب تا صبح ول چرخیدم اینستا... کلی چیز سیو کردم، داشتم اونا رو می‌دیدم.
    - خیلی بیکاری.
    - فرقی با تو ندارم.
    خندیدم و به میز نگاه کردم. بسته چیپس رو برداشتم و گفتم:
    - اینستا چخبره، خودکشی کردی تا صبح.
    - شر و ور.
    - خوبه.
    خندید و گفت:
    - آره خیلی.
    - عا.
    چیپس رو باز کردم گفتم:
    - من خودمو باهاش نمی‌کُشم، دایرکتم جواب نمی‌دم.
    بسته رو تعارف کردم بهش. یه چیپس برداشت و گفت:
    - تو خوبی و مغرور، می‌دونی.
    - به ما بی حوصله‌ها انگ غرور می‌زنن.
    سرم رو برگردوندم سمتش. چند لحظه‌ای اجزای صورتش رو از نظر گذروندم؛ درکل نگاهش که می‌کردی اول چشم‌های درشتش با پوشش پُر و بلند مژه‌هاش به چشمت می‌خورد، که گاهی طوسی بنظر می‌رسیدن و بیشتر آبی بودن. آبی، و دور مردمک سیاهشون رگه‌های سبز پخش بود. بعدش هم، پیشونی متوسط و صورت کشیده و پوست سفید و بینی متوسط نود درجه، با لب‌های متوسط صورتی.
    موهای فرفری و دور کوتاه ولی خیلی وِزش، اصلا انگار چاشنی چهره‌ی نوزده ساله‌ای بود که به نظر بعضی افراد، صدِ زیبایی و به نظر بعضی هم، شاید اصلا صفر و منفی زیبایی می‌رسید. اما بنظر من، قیافه‌ی منحصر به فردی داشت. فکر کنم کمتر کسی چشم‌های اون رو داشته باشه، چون معیارِ خاص، عاشقِ این دو چشم بود. ابروهایی از جنس موهای سرش هم، چشم‌هاش رو بیشتر سوژه‌ی خیرگی می‌کرد. اما، جنس موهاش حداقل برای من کمی غیر قابل تحمل بنظر می‌رسید.
    بهم زل زده بود که گفتم:
    - چته!
    - جر بابا تو چقدر خوب تکست می‌گی.
    همیشه تو ذوق بودن شوخی‌هاش، بیشتر از قبل مفهوم این رو می‌رسوند که نباید از دست اخلاقش ناراحت شد. اخلاقش، طرز حرف زدنش، ترکیب و جا به جایی کلمات جملاتش و من، خندیدم و گفتم:
    - زر نزن.
    مکثی کرد و در همون حالت بهم خیره موند. جدی گفتم:
    - بهم زل نزن.
    رو برگردوندم. گفت:
    - فهمیدم چرا هیچوقت زیاد نمی‌خندی.
    - چرا؟
    - چون اون دندونای نیشت خیلی ترسناکه.
    ناخودآگاه خندیدم و گفتم:
    - آرشام چرت نگو، بذار کاری بهت نداشته باشم.
    - چقدر تیزن؛ چطور تا حالا دهن و زبونت جر نخورده؟
    - قبل اینکه بگی خودمو تو آینه دیده بودم.
    - تو آینه، همین خری که می‌بینم می‌بینی دیگه.
    لبخند محو زدم و خیره به محتویات توی بسته گفتم:
    - تا وقتی مثل تو خود گاو پنداری داشته باشم، دیگر خر پنداری هم دارم.
    - خفه بده من اونو!
    چیپس رو دادم دستش و پرسیدم:
    - ممبرا چی شدن؟
    انگار که مسئله مهم بود و از یاد بـرده بودش، دوباره چیپس رو با عجله داد دستم و گفت:
    - عه یادم رفت بهت بگم!
    با دهن نیمه باز بهش نگاه کردم. یکم بعد گوشیش رو گرفت سمتم و گفت:
    - جورش کردم.
    چیپس رو گذاشتم رو پام و گوشیم رو ازش گرفتم. به صفحه‌ش نگاه کردم و گفتم:
    - خب.
    با انگشت اشاره، صفحه پی‌وی‌های تلگرامش رو پایین کشید و گفت:
    - واستا... ایناهاش.
    - چیه این.
    - یارویی که خواستم ازش ممبر بگیرم.
    یه صفحه چت رو باز کرد. وسطِ کادر بالایی، اسمِ جانی نوشته شده بود.

    Johnny
    پروفایلش رو برام باز کرد؛ یه عکس از یه گوریل قهوه‌ای بود که به دوربین نگاه می‌کرد. گفتم:
    - این چیه بابا اسکل.
     
    آخرین ویرایش:

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    باخنده گفت:
    - سلام دادم بهش، برام گیف میمون فرستاد.
    - خب.
    - با این حرکاتش، انگار یه تیکه کلفت داشت بارم می‌کرد.
    - دردتم گرفت؟
    خندید و گفت:
    - گم شو.
    - خب.
    - هیچی دیگه، تهش برام اک زد ممبر بزنم.
    - همین؟
    گوشیش رو ازم گرفت و گفت:
    - آره دیگه، یکم ضایع شدم ولی ارزشش رو داشت.
    - یه ورت، ویو دارن؟
    - آره.
    - چقدرن؟
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - دیروز دو کا زدم.
    - خوبه.
    - ولی خیلی خز ممبرن.
    - چطور.
    خندید، سرش رو برگردوند رو به جلو و گفت:
    - پروفایلاشون یه چیزای عجیب غریبه، از صورتشون و اینا؛ تازه یکی هم از باغچه‌ش عکس گذاشته بود.
    - باغچه؟
    - عا باغچه.
    - چی داشت باغچه‌ش؟
    مکثی کرد و گفت:
    - عکسشو سیو کردم، بصبر.
    نفس عمیقم رو بیرون نداده بودم که گوشیش رو گرفت سمتم و گفت:
    - ببین، این چیه؟ سبزی کاشته فکر کنم.
    یکم به عکسه دقت کردم. روی خاکِ باغچه، یه گیاه رشد کرده بود که هر کسی هم نمی‌دونست چیه.
    باخنده گفتم:
    - خنگ، این ویده.
    - چیه؟
    - ولش.

    Weed
    بین بیست و سی دقیقه بعد، صدای زنگ در اومد. بلند شدم و از کاناپه تا درِ قهوه‌ای سوخته خونه، یه چهار متری طی کردم. در رو باز کردم و خیره به کسی که زنگ زده بود و قدش باهام کمی برابری می‌کرد، پرسیدم:
    - کجا بودی دیر کردی؟
    اومد سمتم و گفت:
    - قبرستون، تو هم میای؟
    باخنده گفتم:
    - جاتم همونجاس، بیا تو.
    وقتی ازم رد شد در رو بستم. به پشت برگشتم و دیدم درحالی که با سستی، بخاطر پله ها، می‌ره سمت مبل ها، بلند و معترضانه گفت:
    - این چیه اینجا!
    آرشام در جوابش گفت:
    - خفه شو، اینو به این می‌گن.
    اون هم جوابش رو داد:
    - این واسه تو، بخواب.
    آرشام حینی که پر سر و صدا چیپس می‌جوید به آروین خیره شد. باخنده به آروین نگاه کردم، با اخم به آرشام خیره بود. آروین زیپ کاپشن چرمی مشکیش رو پایین کشید و روی مبل تک نفره رو به روی کاناپه، نشست. رو کرد به من که نزدیک در وایساده بودم و گفت:
    - رامین تو می‌تونی اینو از جلوی چشمای من دور نگه داری، یا دوتاتون رو خفه کنم؟
    راه افتادم سمتشون و گفتم:
    - بشین سر جات.
    آروین، رو برگردوند. نشستم کنار آرشام و به میز نگاه کردم. ماست موسیر رو باز نکرده بود و داشت چیپس می‌خورد. پرسیدم:
    - تا حالا ماست موسیر ندیدی؟
    آرشام مکثی کرد و گفت:
    - من از کجا بدونم این ماسته.
    - خنگ.
    - ولش کن.
    بسته چیپس رو گذاشت روی میز و گفت:
    - مهمون اومده برامون.
    به کرم درونش خندیدم، بهش که سمت راستم بود لم دادم و به آروین خیره شدم. محو زمین بود.
    آرشام دست انداخت دور گردنم و با ژست گفت:
    - چند روزی هست یه تصمیم مهم گرفتم توی زندگیم.
    آروین به آرشام نگاه کرد. فکر کنم با نگاه چیزی رد و بدل کردن که آروین گفت:
    - تُو کلا توی زندگیت یه تصمیم مهم گرفتی، اونم این بوده که دیگه از شیشه شیرت شیر نخوری.
    خیره به آروین آروم خندیدم. آرشام گفت:
    - تُو همون تصمیمو خواستی ازم اسکی بری بگیری، نتونستی تهش این شدی.
    باز خندیدم و آرشام ادامه داد:
    - تصمیم گرفتم رامیو به فرزندی قبول کنم.
    مبهوت در همون حالت جسمی، به اطراف نگاهی کردم و بعد یه مکث طولانی زدم زیر خنده. آروین با یه لحن منزجر گفت:
    - همین مشنگ بودنت منو روانی کرده.
    آرشام خندید و گفت:
    - تو که بودی.
    گفتم:
    - آروین بیخی، بعد این همه سال یه نفر پیدا شده منو به فرزند خوندگی قبول کنه، تو نمی‌ذاری؟
    آروین بهم نگاه کرد، باخنده شونه بالا انداخت و من، نمی‌دونستم این شوخی آرشام با بدترین حقیقت زندگیم رو، به دل بگیرم یا نه. نه، نمی‌گیرم چون بیش از حد به اذیت کردن هم و شوخی‌هایی با افراط شوخی‌تر، در حد سطوح بالای جنبه، وابسته بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    آروین گفت:
    - آره اینا کلا عادت دارن، هر چی پسره بگیرن بچپونن تو خانواده‌شون.
    به اشاره آروین به بزرگی خانواده آرشام خندیدم. خود آرشام هم خندید و گفت:
    - همیشه آرزوم بوده پسر داشته باشم.
    آروین با لب‌ها و ابروهای بالا رفته گفت:
    - حالا چی شده که پسر محمد موسوی این حرفو می‌زنه!
    آرشام مکثی کرد و گفت:
    - محمد موسوی که خود منم می‌تونم باشم، چی تز می‌دی؟
    آروین جوابش رو داد:
    - منظورم باباته بچه جون.
    رفتم تو فکر مبهمیِ تا اینجای قضیه؛ آرشام در اصل محمد آرشامه و فِری هم لقبیه که بخاطر موهای فرفریش بهش دادم. و ضمنا اسم باباش هم محمد بوده، فامیلش هم خیلی خلاصه "موسوی" هست، و بعدا راجع به کُلیات و جزئیات خودش و خانواده‌ش بیشتر فکر می‌کنم.
    وقتی دوتاشون نظرشون برای گفتگو روی محمد موسوی بود، وسط بحث تبر زدم:
    - بیخیال، می‌خوام بفهمم شوگرم تصمیمش قطعیه یا نه.
    آرشام بلند خندید و اعلام کرد:
    - آره عشقم، بی برو برگرد.
    و ادامه داد:
    - ولی از این به بعد با این نمی‌گردی، قبل ساعت هشت هم خونه‌ای.
    باخنده بی حال گفتم:
    - ریخت آروین، آره؟
    آروین گفت:
    - خفه بابا... لیاقتت همینه با این باشی.
    این جریان... من از بچگی توی پرورشگاه بزرگ شدم و روشنه کلا کسی به فرزندی قبولم نکرده. من هم این مسئله رو قبول کردم؛ مسئله‌ای که فقط و فقط از زبون آروین به صورت مفصل برام داستان شده بود و از زبون چند نفر دیگه، مختصرا برام تعریف شده بود، اون هم بعدِ از دست رفتن حافظه‌م. ولی یه جورایی کاملا خالی بودنِ دورم، هضم مسئله رو بهم اجبار کرده بود. بیخیالش شدم، اصلا نمی‌خواستم بهش فکر کنم، هیچوقت.
    وقتی آروین صدام کرد، نگاهم رو کشیدم روی صورتش. مکثی کرد و پرسید:
    - حالت خوبه؟
    مکثی کردم و جواب دادم:
    - آره... خوبم.
    یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:
    - خیلی بی حالی، چیزی شده؟
    جوابش رو دادم:
    - نه.
    خودم هم نمی‌دونستم چرا گهگاهی، بی دلیل و تابلو حالم گرفته می‎شد، یه آدم مودی به نظر می‌رسیدم.
    نفس عمیقی کشیدم و درحالی که از آرشام و کاناپه تکیه می‌گرفتم، گفتم:
    - عا راستی، امروز بعد از ظهر که داشتم می‌خوابیدم، تازه یادم افتاد شنبه بازی دارم.
    آرشام روی کاناپه کمی جا به جا شد و گفت:
    - تازه یادت افتاد.
    - عا.
    آروین گفت:
    - یه طوری انگار، براش نمی‌تونی انرژی داشته باشی.
    - نه... خوب می‌شم تا اون موقع.
    آرشام پرسید:
    - بیام ببینمت؟
    جوابش رو دادم:
    - نه، نمی‌ذارن کسی بیاد چون تمرینه، وگرنه دلم می‌خواست بیاید هردوتون.
    آروین گفت:
    - تمرین، یعنی زیاد مهم نیست؟
    - چرا، بعد اینم یه بازی تمرینی دیگه هست که می‌افته بعد عید؛ بعدشم مسابقه ،تیر.
    دوباره به آرشام لم دادم و خطاب بهش گفتم:
    - خب... حالا یکم اصفهانی حرف بزن.
    اصالتا اصفهانی بود، یعنی این طور که خودش می‌گفت محل تولد و صدور شناسنامه‌ش مال اصفهانه و تا هفت هشت سالگی همونجا زندگی کرده، بعد نمی‌دونم بخاطر چی... کار مامانش، و اینکه بیشتر فامیل‌های مامانش و چندتا از برادرهای خودش اینجا بودن، اومدن اینجا. آها اون، فکر کنم نزدیک به... ده تا برادر داشت و خودش بچه آخر بود و تنها خواهرشون قبل خودش بود. باباش چندتا زن داشته و ضمنا، مادرش سرش حامله بوده و باباش که اتفاقا خیلی سن بالا بوده، می‌میره.
    آرشام بی حوصله گفت:
    - برو بابا تو هم، وقتی حوصله‌ت سر می‌ره می‌گی اصفهانی حرف بزنم مسخره کنی یارو.
    - اسکل من کی مسخره‌ت کردم؟ فقط از لهجه‌ت خوشم میاد.
    یعنی لهجه‌ای که بلد بود و حین اصفهانی حرف زدن داشت، وگرنه حالت عادیش فارسیِ روان بود. و من هیچوقت لهجه‌ش رو مسخره نکردم، چرت می‌گفت.
    آرشام گفت:
    - خیل خب باشه... چی بگم.
    خندیدم و گفتم:
    - بگو ببین کاراتو.
    و گفت:
    - بیبین کارادا.
    خیلی لهجه باحالی بود. شاید کلمه‌ی قشنگ بجای باحال بهتر باشه.
    باخنده گفتم:
    - نه، مثل آدم با لهجه بگو.
    باخنده و تشدید گفت:
    - بیبین کارادا!
    آروین خندید و گفت:
    - حالا با لحن عصبی بگو.
    تن صداش رو بالا برد و عصبی تکرار کرد:
    - بیبین، کارادا!
    گفتم:
    - دیگه داد نزن.
    خندید و گفت:
    - باشه بسه.
    - نه نه، یه "داداش قیمت اینا سال بعد می‌ره بالا" هم بگو.
    - تو روح و روانت یعنی.
    مکثی کرد و باخنده گفت:
    - دادا قیمتی اینا، سالی بعد بالا می‌رِد.
    خندیدم و گفتم:
    - چقدر خوبه این... همیشه اصفهانی حرف بزن.
    خندید و گفت:
    - نه بابا، عادت دارم به لهجه نداشتن؛ لهجه اصفهانی فقط تو خود اصفهان خوبه نه اینجا.
    - خب من می‌برمت اصفهان، ولی اونجا حتما باید کلا اصفهانی حرف بزنی.
    - تو حال نداری دو قدم راه بری، بعد می‌خوای منو ببری اصفهان؟
    - نه خب، بخاطر شنیدن لهجه‌تم که شده پا می‌شم می‌برمت.
    چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. پرسید:
    - خب اونوقت چرا؟
    - خیلی خوشم میاد.
    - دیدی گفتم فقط محض خنده ازم می‌خوای با لهجه حرف بزنم؟
    - محض خنده چیه تو چقدر خری... لهجه‌ش قشنگه.
    خندید و گفت:
    - پس تنها برو، اونجا از من بهتر حرف می‌زنن.
    - نه، کسی مثل تو نمی‌شه می‌دونی.
    - حرفشو نزن؛ راستی، نگفتی وید چیه.
    خندیدم و به آروین نگاه کردم. گفتم:
    - هیچی... الان آروین کوک لاین می‌‎کنه، می‌گم برات.
    آروین باخنده‌ی بی صدا گفت:
    - آره اتفاقا سه تا بسته جاساز کردم اوردم براتون.
    - اصلا من دلتنگ کَره کردنم.
    ***
    قدم‌هام رو سمت علی، که روی یکی از صندلی‌های تماشاچی، تنها نشسته بود، برداشتم. دل خوشی ازش نداشتم؛ درست از همون اول باهم سر لج افتادیم. با بقیه خوب بود و بلعکس، اما من باهاش نمی‌ساختم. یعنی تقریبا زیاد با هیچ کدوم از بچه‌های تیم جور نبودم، ولی این خیلی رو مخ بود.
    جلوش وایسادم و تکونی به بطری آب معدنی توی دست راستم دادم. سرش رو که بالا گرفت و به چشم‌هام نگاه کرد، بعد مکث لبخند زدم و گفتم:
    - بَه... گل پسر، چطوری داش علی؟
    نیش کلامم، تابلوی مونالیزا بود، همین قدر یه پرتره‌ی واضح و رمز، همین قدر آلوده به پیچیدگی.
    علی، ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - زیر سایه شما که خوبه، حالا اون بالا هوا چطوره؟
    اشاره‌ای به قد بلندم داشت؛ اصلا حرفش کلا در حال نقد قد من بود. نه گذاشتم نه برداشتم و سریعا اقدام به عملی کردن فکری که به ذهنم رسید، کردم. بطری توی دستم رو جلو اوردم، درش رو که باز کردم توجه علی به سمتش جلب شد. بطری رو بردم بالای سرش و با دادن یه شیب بهش، همه‌ی آبش رو روی سرش خالی کردم.
    آبش که تموم شد، بطری رو پایین و به سمت پهلوی راستم کشیدم و گفتم:
    - بالا هوا رواله، ولی پایین بارون میاد.
    وقتی درنده به چهره دریده‌م خیره شد، هم از راضی شدن خوشحال شدم و هم، از اینکه بجای ریختن آب معدنی، دو سه تا تف حواله صورت نحسش نکردم، به خودم لعنت فرستادم.
    با دهن کجی خندیدم و گفتم:
    - غمت نباشه داش، بارونم بند میاد.
    - یه روز تو رو بند میارم.
    - بشین بیار.
    - چرت نگو.
    - چرت می‌شنوی، لفظت کلا چرته.
    بلند شد. مثل لوبیای سحرآمیز جک، رشد کرد و بالا اومد. سرم رو، یکم برای نگاه به چشم‌هاش بالا گرفتم، چون قدش ازم بلندتر بود، حول و حوش دو متر و ده، یه خط کش سی سانتی ازم بالاتر.
    سرش رو جلو اورد و صورت تو صورت، در حالی که رگ‌های بی رگ پیشونی درازش زده بود بیرون و خشک خشک، حرص می‌داد پایین، و همچنین آبی که روی سرش ریخته بودم از موهای کوتاهش چکه می‌کرد و از پیشونیش پایین می‌اومد، عصبی نجوا کرد:
    - ببین میمون جون، تو مرد باشی صورتتو می‌دی دستم چارتا خط بندازم روش، که سه تاشو خودت ردیف کنی، بشی هفت خط.
    - بیا بیا... .
    نفهمیده و نفهم، بهم خیره شد که گفتم:
    - بیا بدم بخوریش... نوشابه رو، حرص نپره تو گلوت.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    با سگرمه‌هایی که قیافه سگش رو بهتر به نمایش می‌ذاشت، بَم غرید:
    - گاگول.
    خنده‌م که گرفت، ناراحت شد بچه‌م. از بین من و صندلی رد شد و رفت. دست به کمر، سرم رو به سمتش برگردوندم و حین با نگاه دنبال کردنش، با خنده گفتم:
    - قهر نکن عمویی، ماست بدمت؟
    کم کودن، فقط لب و دهن داشت برای ادعا. با این هیکل، حتی جرئت ثابت کردن شر و وراش رو هم نداشت.
    روی صندلی نشستم و به سقف نگاه کردم که از زمین هفت متر فاصله داشت که چهارتا پروژکتور بزرگ، نصب گوشه‌هاش بود. به وسطش هم، چراغ وصل کرده بودن و اینطوری، نور خیلی زیادی توی زمین می‌تابید.
    نفس عمیقی کشیدم و دیوارهای قرمزِ از چرکی، تیره و کف زمین با کف پوش‌های چرک‌تر از دیوار رو، از نظرم گذروندم. به پاهام خیره شدم و درازشون کردم. با کفش‌های سفید و تمیزم تکونشون دادم و با پایین بردن دست‌هام، ساق جوراب‌های توی پاهام رو بالاتر کشیدم. برای جلوگیری از آسیب به پام، کفش جردن که مچ پا رو محکم نگه می‌داشت و زانو و آرنج بند، همه اراده‌م بود.
    وقتی تنها می‌شدم، به زندگیم فکر می‌کردم. حسم نسبت به مشکلاتم از حسم نسبت به از دست رفتن حافظه‌م، عجیب‌تر نبود. این احساسات عجیب و عجیب تر، دوتاشون جای فکر داشتن اما حسم به حافظه‌م، برتری و اولویت داشت فعلا.
    انگار که همه چیز رو به یاد داشتم، ولی یه ویروس جلوی پردازش و آنالیز اطلاعات مورد نیازم رو می‌گرفت؛ انگار که یه زبون با مفهوم عمیق بود و با وجود پیچیدگیش، خیلی وقت پیش به خوبی از بَرِش بودم و حالا، از نقطه‌ی از یاد بردنش، خیلی گذشتم و دور شدم.
    موریانه خیال، مغزم رو می‌جوید و به درد می‌اورد، آزار می‌دیدم. گهگاهی، توی اون کنج ذهنم، تصاویر و افکار عجیبی به سمت رژه جلوی چشم‌هام و جولان دادن روی اعصابم، فرستاده می‌شدن؛ تصاویر و افکار غریبی که با وجود گفته‌های اطرافیانم، نمی‌شد گفت به من مربوطن.
    خب، اگه بهم مربوط نیستن، اینجا توی سرم چیکار می‌کنن؟ درکل به من ربطی ندارن، یا به منِ الان ربطی ندارن؟ منِ الانی که، انگار گیجیش رو از سرگردونی روح یه مرد پیر و مُرده، به ارث بـرده بود.
    خسته بودم، خسته‌تر از آخرین سرباز جنگ تن به تن و از یه گُل پژمرده و آب و آفتاب ندیده، خسته تر... خسته و خسته‌ی خسته از هر چی بودم که توی سرم پچ پچ می‌کرد: حرف‌هاشون رو باور نکن، دارن دروغ می‌گن، دارن چند چیز رو ازت مخفی می‌کنن... .
    هرج و مرج افکارم رو، دستور به صف دادم که فکر کوچیکی به چشمم خورد، فکر کوچیکی که می گفت:
    - چرا با مریم راجع به این موضوع حرف نزنم؟
    شاید، درست‌ترینِ اون همه فکر غلط، همین فکر بود که نذاشت با کشتی خیال توی دریای افکار ذهنم غرق شم. یه طوری انگار من غرق فکر که می‌شدم، بدنم خشک می‌شد، همچین حسی زیاد بهم دست می‌داد و نباید چند دقیقه قبل بازی زحماتم برای گرم کردن رو هدر می‌دادم.
    وقتی مربی سوت رو زد، از صندلی پایین پریدم و آروم به سمت زمین دفاع رفتم. تقریبا بیشتر از یه سال بود که با این مربی کار می‌کردم و اونکه می‌گفت استعداد خوبی دارم، پوینت گارد رو بعنوان پُستم برام انتخاب کرده بود؛ خودم متوجه این نمی‌شدم که استعداد چیه، فقط انگار نقطه اتصال مغزم و سلول‌های عصبیم برای تحـریـ*ک ماهیچه‌هام و نشون دادن عکس العمل مناسب حین بازی، به خوبی کار می‌کرد. و ضمنا شماره‌ی بلوز بدون آستین سفیدم، نوزده بود و با رنگ نارنجی به لاتین درشت نوشته شده بود.
    خصوصیات بازیکن اول و مهم با پست پوینت گارد، داشتن مهارت کنترل توپ و پاس دادن خیلی خوب، دیدِ خوب و توانایی رهبری کردن تیمه که این گزینه آخر رو ظاهرا خیلی خوب از پسش برنمیام ولی خب، تمام تلاشم رو روش می‌ذارم و اصلا حین بازی، یادم می‌ره حس می‌کنم چه چیزایی شأنم رو پایین میاره. فارق از این بحث، برخلاف اینکه بنظر میاد پست پوینت گارد با اول بودن چیز مهمیه، اما دراصل پست یک و دوی بسکتبال به کوتاه قدترین بازیکن‌ها داده می‌شه.
    جای من جایی بود که خط سه امتیازی بیشترین حد فاصله با سبد رو داشت. خم شدم و دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم. به سبد نگاه کردم، با اینکه همیشه و در هر حالت و هر جا دو متر و نود سانتی متر بالاتر از زمین نصب می‌شد، امروز بالاتر از اون حد بنظرم می‌رسید. کلا امروز حس هیچی نبود. دلم می‌خواست انصراف بدم، ولی همین چیزها تنها فرصت‌هام بودن که چهار دوره ده دقیقه‌ای، با یه وقت اضافه پنج دقیقه‌ای، بدبختی‌هام رو از یاد ببرم.
    دو تیم پنج نفره بودیم و فقط نصفمون برای مسابقات انتخاب می‌شد. چه خوب بود گاهی اوقات کسی پیدا می‌شد که بزنه توی دهن مغزم و انقدر افکار منفی به زبون نیاره؛ من امروز حتما باید نهایت تلاشم رو بکنم تا جزو بهترین ها... باشم.
    بقیه بازیکن‌ها رو از نظر گذروندم؛ پوینت گارد اون تیم یه مرد تقریبا بیست و هفت هشت ساله بود با ریش و موهای کوتاه. هیکلش هم از من درشت‌تر بود، می‌تونست با اراده قوی بزنه نفله‌م کنه.
    و اون یارو علی هم، طبق معمول بازیکن سوم و پست فوروارد قدرتی ومی‌ایستاد. سرسخت، بهترین مدافع و ریباندر و مسئول حفاظت از سبد، و از فواصل دور شوت نمی‌زد. هیکلش هم که آره قدش بلندتر از من بود و وزنش به هشتاد می‌رسید و این هم می‌تونست راحت نفله‌م کنه، بعد اون شوخی مزخرفی که باهاش کردم.
    و بازی شروع شد؛ سر داور یا همون مربیمون، توپ رو بین دو بازیکن از دو تیم بالا انداخت و بازیکن اون تیم توپ رو زودتر گرفت. حین دریبل زدن با دست راست و درحالی که پای چپش رو عقب‌تر نگه داشته بود، با سرعت به سمت زمین دفاع ما حرکت کرد.
    دو کواترز ده دقیقه‌ای گذشت و بین کواترز دو و سه، پونزده دقیقه وقت استراحت بود. وقتی استراحت تموم شد، برگشتم توی زمین و سرجام وایسادم. لحظه‌ای به عقب برگشتم و چشمم به علی خورد، که معلوم نبود از کی تا حالا بهم خیره‌س. یه نگاه به سرتاپاش انداختم و مهربون لبخند زدم، بعد بهش پشت کردم.
    چند دقیقه گذشت؛ یه بازیکن از تیم حریف به دروازه‌مون نزدیک شد. ازم رد شد و وقتی قصد داشت توپ رو گل کنه، علی ازش زد و با دریبل جلو اومد. قانونا باید بهم پاس می‌داد، لحظه‌ای ایستاد و بهم نگاه کرد. برای پاس سـ*ـینه به سـ*ـینه آماده وایسادم و اشاره کردم پاس بده، ولی بهم خیره موند.
    کمی بعد، توپ رو به سمتم پرت کرد، ولی ناطور و طوری که ادبیات از توصیفش قاصره، ضربه اون قدر شدید بود که همه چیز رو با ژرفا و شاخ و برگ بیشتر حس می‌کردم؛ به‌جز تلالؤ نور ظلمت ناگهانی، چیز دیگه‌ای وارد قرنیه چشم‌‌هام نشد و سوسوی تاریکی، که به‌همراه خودش گیجی عمیقی توی سرم به همراه داشت، باعث بی ‌حالی پلک‌هام شد، فقط توی دو یا سه ثانیه.
    دنیام، که فقط توی این فضای سالن بسکتبال محدود می‌شد، با گذر چند لحظه توی بازه‌ی زمانی «افتادن توپ دست علی و منتظر پاس دادنش به من بودنم»، دور سرم چرخید و بعد، روی تمام بدنم آوار شد.
    فقط که همین نبود؛ وسط این تهاجم و ازدحام احساسات تماما بد و آزاردهنده به کل وجودم، مخصوصا سر و چشمام، اون ضربه فیزیکی و باقدرت به بینیم، اشکام‌ رو وادار به تشکیل حلقه پشت پلک‌‌هام کرد و... بعد اون، پاهام دربرابر اجباری که برای سرپا نگه داشتنم بهشون می‌کردم، انگار داشتن از زیر کار، سر کج و شونه خالی می‌کردن.
    دادم دراومد و دستم رو روی صورتم گذاشتم. مایع گرمی از سوراخ راست بینیم سرازیر شد، جریانش قوی بود و گیج بودم که به دهنم هم رسید و طعم آهنش رو حس کردم. صدای سوت شنیدم و دست‌هام رو پایین اوردم. مربی وسط زمین بود، دستش رو مشت کرده بود و شَستش رو به علی نشون می‌داد. این به معنای خطا بود.
    به زورِ هوشیاری، خودم رو سر پا نگه داشتم. پشت دستم رو روی بینیم کشیدم، دست‌هام رو پایین انداختم و با اخم غلیظی به علی نگاه کردم. درحالی که به مربی نگاه می‌کرد و خوشحال می‌خندید، نگاهش رو روی صورتم کشید.
    خون هنوز هم تا روی چونه‌م جاری بود و بند نمی‌اومد. به زمین نگاه کردم، قطرات سرخ خون جلوی پام ریخته بودن و یه دایره تقریبا نامرتب و به شعاع حدود ده سانتی متر تشکیل داده بودن. روی بلوز سفیدم هم پر از خون بود.
    سر و صدای زیادی توی سالن پیچیده بود. مربی به سمتم اومد، بازوم رو گرفت و پرسید:
    - حالت خوبه؟
    سرم رو بلند کردم و به چشم‌هاش چشم دوختم. نگاهش رو تا دهنم کشید و با یه قیافه منقلب و اخم گفت:
    - بیا بریم، از دماغت همین جوری داره خون می‌ره.
    خلاصه که توی اتاق رختکن نشوندنم و دورم جمع شدن. علی درست رو به روم وایساده بود و مثل بچه‌ای که از بزرگترش انتقام گرفته، با یه لبخند کج و سکته‌ای بهم خیره بود. حیف که نمی‌شد وگرنه حتما با گیوتین دهنش رو جر می‌دادم تا گشادتر از اونی که می‌خواد بخنده. عوضی... داغون شده بودم، تمام صورتم یه حس بی حسی محض داشت.
    و مربی داشت نصیحتش می‌کرد. دقتم کردم و شنیدم که با جدیت گفت:
    - مگه اینجا میدون جنگ و خون و خون ریزیه که قصدی خطای غیر ورزشی می‌کنی!
    علی قهقهه زد و بلند بلند گفت:
    - آخه آقای فاطمی، کی گفته از قصد بوده؟!
    فاطمی یه نگاه بهم انداخت و گفت:
    - از خنده‌هات و معذرت خواهی نکردنت مشخصه!
    علی باز خندید و گفت:
    - باشه بابا، معذرت خواهی می‌کنیم.
    درحالی که توی فاصله نیم متریم دست به سـ*ـینه وایساده بود، دست‌هاش رو از هم آزاد کرد و راستی رو سمتم اورد. درحالی که دندون‌هام رو روی هم می‌ساییدم و وحشیانه نفس می‌کشیدم، به چشم‌هاش زل زدم. ابروهاش رو بالا و پایین کرد و گفت:
    - ببخشید!
    یه نفر از این اعضای تیم که دورم جمع بودن، بلند خندید و با صدای وسط صفرِ زیر و صدِ بم، خطاب بهم گفت:
    - بابا پاشو روی علی رو ببوس تا بریم ادامه بازیو کنیم، حیفه تا اینجا اومدیم بخاطر یه دماغ کنسل کنیم.
    و چون روی کلمه دماغ شدیدا تاکید کرد، همه جز خودم و فاطمی بلند زدن زیر خنده. انقدر صداشون رو مخ بود که طی یه واکنش عصبی، سریع بلند شدم. این دستمال کاغذی‌ای که فاطمی کرده بود تو اون سوراخ بیشتر رو مخ بود.
    سرم رو پایین گرفتم، دستمال کاغذیه رو دراوردم و پرت کرد توی سطل آشغال کوچیک کنار صندلی. رو کردم به علی و گفتم:
    - آره بده بخاطر یه دماغ کنسلش کنیم، ولی بدتر اینه که از ترس باختن بخوان قهرمانو ناکار کنن بازیش ندن.
    چشم از علی گرفتم و به سمت در حرکت کردم، سرم رو پایین گرفتم و با انگشت‌های شست و اشاره دست‌هام، پایینِ یقه بلوزم رو گرفتم. خون هنوز خشک نشده بود و به سـ*ـینه‌م هم پس داده بود. اون‌ها هم افتادن دنبالم و درحالی که به کمر و شونه‌هام ضربه می‌زدن، صدای تو هَمشون می‌اومد:
    - تو که عشقی سلطان، بابا قهرمان، دومی نداری حضرت عباسی... .
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    جلوی آینه وایسادم و بی حال به خودم نگاه کردم. با دوتا انگشت اشاره‌م، دو طرف بینیم رو فشار دادم. چقدر بد درد می‌کرد، هیچوقت بخاطرش علی رو تا بعد از دو دستی خفه کردنش، نمی‌بخشم.
    با کف دست‌هام یه چندتا ضربه به گونه‌هام زدم و بعد محکم موهام رو تکون دادم. دست‌هام رو از بالای صورتم تا پایین کشیدم و چشم‌هام رو بستم. با سر انگشت‌هام، آروم روی پلک‌هام رو مالیدم. چرا انقدر خسته بودم؟ چرا از هیچی، انقدر خسته بودم؟ همیشه احساس خستگی مزخرفی داشتم، بی دلیل و منطق. قیافه‌م هم مزخرف شده بود.
    از خونه بیرون زدم، به قصد رسیدن به کاری که امروز تصمیمِ انجامش رو به قطعیت رسونده بودم، دیدنِ مریم. ساعت ده صبح بود؛ توی راه با خودم کلی فکر کردم، راجع به همه چی، همه‌ی زندگیم. مثلا خونه‌م که هیچوقت از کلکسیون اولیه‌ش خوشم نیومد و فکر می‌کنم چطور توش زندگی می‌کردم؛ خودم چیزی ازش یادم نمی‌اومد، فقط یادمه درست از همون موقع که از بیمارستان مرخص شدم، اومدم توی این خونه که بهش می‌گفتن خونه‌ی رامین.
    یعنی، نمی‌دونستم این خونه واقعا مال منه، یا نه؟ از کِی توش زندگی می‌کنم، و منی که هیچ وقت آهی کش دار در بساط برای کشیدن نداشتم، خونه رو از کجا اوردم؟ این مزدا 3 رو چی؟ زندگیم یه طوری بود... انگار که مثلا، یه خونه و یه ماشین بهم داده بودن و فقط گفته بودن زندگی رو ادامه بده.
    گهگاهی، توی گیجی عمیقی فرو می‌رفتم... عمق این گیجی، چیزی جز بیشتر و بیشتر حاصل شدنِ "نفهمی" نبود. می‌گفتن تقریبا دو سال پیش، توی یه حادثه، از بلندی پرت شدن، شدیدا آسیب دیدم، و بعد سه ماه توی کما بودن، با یه حافظه از دست رفته، بهوش اومدم. بهم می‌گفتن که، رامین تدین منم؛ حدودا بیست و پنج ساله، متولد سال هفتاد. انگار پرت شدنم راست بوده، چون هنوز حس می‌کنم وسط زمین و هوا گیر کردم و لحظاتی که اصلا یادم نمی‌آد، برام تکرار و تکرار و تداعی می‌شه.
    از بچگی، توی پرورشگاه بزرگ شدم. پدر و مادر نداشتم، ولم کرده بودن و حتی کسی هم من رو به فرزند خوندگی قبول نکرد. اینکه هیچکس من رو به فرزند خوندگی قبول نکرده، از همه چیز برای من عجیب‌تر بود. در جواب این هم، می‌گفتن زنی به اسم مریم توی پرورشگاه، به من وابستگی خاصی داشته و نذاشته کسی من رو ببره. حالا حضرت مریم قدیسه و مقدسه، در صمم رفتن به خارج از کشوره و این وسط، منم که چیز درست حسابی‌ای از زندگی قبلیم نمی‌دونم.
    ماشینم رو کنار خیابون پارک کردم. در ماشین رو باز کردم، پیاده شدم و بستمش. گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و کاپشن نیمه پف دارم رو، طوری چسبیدم تا گرمای بین بدنم و اون، از دست نره. راه افتادم تا کوچه رو طی کنم؛ کوچه بن بستی که تهش، یه پرورشگاه بزرگ بود. از هوای سرد و مرطوب زمستون متنفر بودم، انقدری که سعی کنم سریع‌تر ازش به یه جای خشک پناه ببرم.
    به در سبز لجنی و قدیمی پرورشگاه رسیدم و با کف دست راستم، روش کوبیدم. با اخمی ظریف، نفسم رو با بخار هوا همراه کردم. دست‌هام رو توی جیب‌هام فرو بردم و نگاهی به اطراف انداختم.
    در که باز شد، توجهم رو سمتش جلب کرد. به پیرمردی که در رو برام باز کرد خیره شدم. مثل همیشه، اون اخم خسته کننده و توی گوشت و پوست صورتش رفته، حالم رو گرفت.
    با تک سرفه، صدام رو صاف کردم و طوری که بشنوه گفتم:
    - سلام.
    تا وقتی که به سمتش برم، صبر کرد و بعد به زور جواب داد. این پیرمرد، کارگر قدیمی اینجا، و تنها کسی بود که با دیدن من، اظهار به آشنایی نمی‌کرد. بدون اینکه بهش نگاه کنم، با نهایت چیزی که از احترام یادم می‌اومد، گفتم:
    - اومدم مریم پروانه رو ببینم، خیلی فوریه.
    اخم کرد، حتما باز با لحنم سوء تفاهم درست کرده بودم براش، این هم که ژن سگ داشت. من کلا آدم بی ادبی بودم، دست خودم نبود، نمی‌تونستم درست با بقیه ارتباط برقرار کنم و بخاطر همین تقریبا نصف بیشتر آدم‌ها از من خوششون نمی‌آد. ولی، باز هم داشتم سعی خودم رو می‌کردم.
    در حال از نظر گذروندن حیاط سرد و بی روح پرورشگاه بودم که پیرمرد چیز نامفهومی گفت. بهش نگاه کردم و با تردید، سعی کردم خیلی آروم بهش بفهمونم نفهمیدم منظورش رو، که یهو از سگ، شیرتر نشه پا و پاچه رو باهم نگیره. آروم گفتم:
    - چی، نفهمیدم.
    تقریبا غرید:
    - برو دفتر دومی!
    توی دلم، یه "خفه شو" گفتم و روی لب بی اختیار جاری کردم:
    - باشه!
    و بدون حرف اضافه، حرکت کردم. از باغچه‌های خشک و درخت‌های قد کشیده و عـریـ*ـان و بی برگ حیاط، گذشتم. این پرورشگاه، روحیه‌ی بدی به یه آدم بزرگسال می‌داد، چه برسه به بچه ها.
    ساعت چهار بعد از ظهر روز جمعه بود و چون می‌دونستم، بهم گفته بودن، طبق عادت همیشگیشون، یکی دو نفر بیشتر توی پرورشگاه نمی‌موندن و بقیه مربی‌ها و مدیر پرورشگاه، با همه بچه ها، برای تفریح می‌رفتن سینما، توی این زمان اومدم تا با همه‌شون رو به رو نشم و فقط چند کلمه با مریم حرف بزنم. قبلا که می‌اومدم، هر کدومشون سعی می‌کردن یه طوری بهم نزدیک شن و باهام گرم بگیرن و من، نمی‌خواستم حتی ببینمشون.
    رفتم توی سالن پرورشگاه. نور کمی توی فضا پخش بود و پس، از پس تاریکی برنمی‌اومد. دفتر دومی... دفتر دوم. رفتم سمت اتاقی که روی درش، نوشته بود "دفتر هماهنگی پرورشگاه" و بهش می‌گفتن، دفتر دوم. چون از اول سالن، سمت راست، دومین اتاق بود.
    در زدم. انتظارِ نیاز به منتظر نموندن رو نداشتم، چون صدایی اومد که گفت:
    - بیا تو.
    نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی دستگیره‌ی در لغزوندم. به پایین کشیدمش و در رو هول دادم. باز که شد، نوری بیشتر از نور سالن به چشمم رسید. خیره به زنی که جلوی پنجره‌ی بزرگ اتاق وایساده بود و پشتش بهم بود، رفتم توی اتاق و در رو بستم.
    مریم، به سمتم برگشت. بعد دقیق از نظر گذروندن سر تا پام، لبخندی زد که تلاش کرد گرم باشه، اما گرمایی به نظرم نرسید. با صدای گرفته‌ش لب زد:
    - خوش اومدی، رامین من.
    - سلام.
    - سلام عزیزم.
    جوابی ندادم، طبق روال. اون هم روال همیشه‌ش بود که این طوری حرف بزنه، با من. با من یا همه؟ اینش رو نمی‌دونم، درکل ازش خوشم نمی‌اومد. وقتی تنها می‌شدیم سعی می‌کرد لمسم کنه و گریه هم می‌کرد و فازش رو نمی‌فهمیدم. شاید هم توی قضاوت داشتم زیاده روی می‌کردم همه در هر حال، این ظاهر و باطن احساس تماما با تنفرِ کمرنگ پوشیده شده‌ی من بود.
    نفس سنگینش رو، با فشار بیرون داد که تلخیش رو از این فاصله‌ی دور، چشیدم. به سمت کاناپه مشکی و چرمی وسط اتاق راه افتاد، روش نشست و اشاره کرد بشینم. من هم از کاناپه‌ی جلویی اون کاناپه، و میز وسطشون، گذشتم و نشستم کنارش.
    تا کنارش نشستم، بهم نزدیک شد و دست‌های یخ زده‌م رو توی دست‌هاش گرفت. حدس زدم باز یه همچین کاری می‌کنه. از ملموسش شدن خوشم نمی‌اومد، ولی برای اینکه درست حرف بزنه مجبور بودم تحمل کنم. بهش خیره شدم؛ اون سرش رو پایین انداخت و خیره به دست‌هام پرسید:
    - هوا خیلی سرده؟
    آروم جواب دادم:
    - آره.
    - رامین... همیشه از هوای سرد خوشت می‌اومد.
    اما من از هوای سرد متنفرم.
    مریم ادامه داد:
    - چون زاده‌ی فصل سرما بود.
    واضح نبود که به شخص دیگه‌ای اشاره کرد؟ اما به روی خودش نیاورد. این سوتی و بقیه سوتی‌های شبیه به اینِ وقت و بی وقت مریم، بیشتر ذهنم رو درگیر می‌کرد. کلا هروقت می‌خواستم راجع به چیزی باهاش حرف بزنم، انقدر از خاطرات گذشته‌مون تعریف می‌کرد که منصرف می‌شدم.
    اصلا این چی می‌گفت؟ اسمشون رو چی باید گذاشت؟ خاطره؟ یا توهم؟ یا خواب؟ یا از خارج شدن روح من از بدنم و سَفرش حرف می‌زد؟ به کجا؟ گذشته، آینده، یا طرف دیگه‌ای از زمانِ حالی، که قبلا جاری بود و الان داشت می‌گذشت؟
    سوالات با جزئیاتِ توی ذهنم، یهو از دستم در می‌رفتن و بعد زاد و ولد، انقدر بالا و پایین می‌پریدن تا مغزم رو نابود کنن. صدای مریم، به خودم اورد:
    - چند روز دیگه تولدته عزیز دل من؛ اما... من، اون روز دیگه نیستم.
    - اومدم چندتا سوال ازت بپرسم.
    - از کی؟
    - از... شما.
    - من کی‌ام؟
    سرش رو بلند کرد و منتظر جواب، بهم خیره شد. سر در گم جواب دادم:
    - بیخیال... .
    تلخ خندید و گفت:
    - رامین، رامین، رامین من... چقدر از اون روزا گذشته؟ بیست و چند سالی می‌شه... از اون روزایی که، یه پسر بچه لوس بودی و جز من، سمت کسی نمی‌رفتی؛ نه سمت خاله‌های دیگه، نه سمت بچه‌های پرورشگاه... فقط من.
    اشکِ توی چشم‌هاش، حلقه نزده پایین اومد. تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروندم؛ چین و چروک امتداد یافته تا کنار چشم‌هاش، دماغ باریک و کوچیکش، صورت شکسته و لاغرش، لب های لرزونش. با همراهی سایه‌ی چتر بغضِ تو گلوش، ادامه داد:
    - تو... می‌دونی من چقدر وابسته‌تم؟ می‌فهمی نمی‌تونم فراموشت کنم؟ تو... کجا رفتی تموم زندگیم؟ هوم؟
    من، مبهوت به چشم‌هاش خیره بودم که دست‌هاش رو سمتم اورد و حین به آغوشش کشیدنم، گفت:
    - بیا اینجا ببینمت عشق دل من... اصلا می‌دونی اون حادثه، تو رو راحت کرد و همه‌ی خوشی‌های زندگی منو بلعید؟ قورت داد؟
    چه فیلم هندی‌ای کارگردانی می‌کرد. من اصلا جنبه صحنه‌های احساسی رو نداشتم و این طور مواقع فقط چرت و پرت از ذهنم می‌گذشت. آره، حالا بغض، مثل بادی شده بود که بید صداش رو محکم تکون می‌داد:
    - الهی من برات بمیرم... الهی من به جای تو می‌مُردم، الهی تیکه تیکه می‌شدم و هیچ وقت درد کشیدنت رو نمی‌دیدم... الهی اون موقع که می‌گفتن امیدی بهت نیست، همون موقع خودمو می‌کشتم تا انقدر عذاب نکشم... .
    سرم رو به قفسه سـ*ـینه‌ش فشار داد. من نچرال به زمین خیره بودم، از بین ساق دستش که به بازوم چسبیده بود. و در ادامه‌ی حرفاش، با ضجه و بریده بریده زمزمه کرد:
    - کاش هیچ وقت اون چشمای بسته‌ت رو نمی‌دیدم... آخ، رامین من، رامینم... تک پسرم، چرا تنهام گذاشتی؟ مگه نمی‌دونستی من بدون تو خفه می‌شم؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا