کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
راوی
با گفتن ببخشید ببخشیدهای مکرر راه خودش در بین جمعیت را باز می کند و قدم به جلو برمیدارد. صدای گفت و گوی آدم ها به صدای موزیک اضافه شده بود و باعث شده بود آراد حتی صدای حرف زدن خودش را هم نشنود. عاقبت از بین جمعیت عبور می کند و خودش را به جای خلوتی می رساند. از دور نگاه به چهره ی عصبانی پدرش می دهد. عصبانیتی زیرپوستی که حسابی به چشم آراد آشکار می آمد. چهره ی پدرش باعث می شود به انجام کارش سرعت ببخشد و دست در جیب کند. تلفنش را در می آورد و قفلش را باز می کند. چشم های جستجوگرش را به صفحه اش می دوزد و بعد از چند لحظه دستش را روی اسم آریا حرکت می دهد.
در آن طرف برادرش زیر باران و شلاق های بی امانش، در ترافیکی سنگین و طاقت فرسا گیر کرده بود.
نگاهش را به ساعت ماشین می دهد و عدد هشت که دیرکردنش را به او گوشزد می کرد حسابی روی اعصابش می رود. صدای بوق ماشین ها مانند چاقوی زهرآلود روحش را مسموم می کردند. همه ی این ها دست به دست هم داده بودند و باعث عصبی شدنش شده بودند.
نفس عمیقی می گیرد، پلک می خواباند و از یک تا ده شروع به شمردن می کند. برخلاف صبح جواب می دهد و کمی آرام می شود. صدای زنگ موبایلش بلند می شود. دست دراز می کند و از روی داشبورت برش می دارد. با دیدن اسم راد روی صفحه ی تلفن ناخودآگاه آرام می شود. برادرش آرامش ذاتی اش را از پشت تلفن هم می توانست به او تزریق کند. دستش را روی صفحه حرکت می دهد و تلفن را به گوشش می چسباند.
-بله راد؟
صدای برادرش با لحنی آرام اما جدی در گوشش طنین می اندازد.
-کجایی آریا؟ می خواستی هدیه بخری یا بسازی؟
آریا دندان هایش را روی هم فشار می دهد و با حرص می غرد:
-اگه جنابعالی زودتر یادم مینداختی زودتر می رفتم واسه کادو خریدن.
آراد در آن طرف شانه هایش را بالا می اندازد و خونسرد لب می زند:
-من چه می دونستم تو یادت نیست! بابا هزار بار گفت آخه!
آریا کلافه نفسش را بیرون می دهد و لب می جنباند:
-حالا هر چی. نزدیکم... اما ترافیکه. می بینمت.
-باشه... می بینمت.
آراد این را می گوید و تماس را قطع می کند. تلفن را در جیب کتش می اندازد و به جمعیت خیره می شود. مردمک هایش را حرکت می دهد و به دنبال کسی می گردد. پس از دقایقی انتظار با پیدا کردنش لبخند کم رنگی روی صورتش شکل می گیرد. قدمی به جلو برمیدارد که با شنیدن صدای ظریف زنانه ای در جایش میخ می شود و بی حرکت می ماند.
-می بینم از غافله جدایی.
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آراد سر می چرخاند و با دیدن زن رو به رویش لبخند کجی می زند. قدم به جلو برمیدارد و خیره به صورت زن می شود. با توجه به سنش پوست سفید و روشنش خیلی خوب مانده بود. حالا یا شانس آورده بود، یا ژنتیکی و ارثی بود و یا به خاطر مراقبت های پوستی مکررش بود. البته این ویژگی اش که عادت داشت به خودش برسد هم قطعا بی تاثیر نبود.
    -حالا این که من جدام عیبی نداره... اصل کاریِ مجلس چرا از غافله جداست؟
    -هیچ. دیدم تنهایی...
    آراد ابروهایش را بالا می اندازد. به نرمی سر تکان می دهد و سکوت می کند. دست در جیب کت مشکی اش می کند و جعبه ای مشکی در می آورد. آن را به طرف زن می گیرد و به آرامی می گوید:
    -تولدت مبارک خاله رعنا.
    رعنا به آرامی دستش را دراز می کند و جعبه را می گیرد. نگاه به جعبه می دهد و نفسش را غمگین بیرون می دهد. از روی ظاهر جعبه حدس زدن این که ساعتی شیک و گران قیمت درونش جا خوش کرده زیاد سخت نیست. اما خوشحالش نمی کند. ساعت و جواهرات از طرف آراد خوشحالش نمی کند. حتی یک بنز هم از طرف او خوشحالش نمی کند. برعکس، بیشتر غمگینش می کند. شاید اگر بیست سال پیش بود از شدت خوشحالی حتی خوابش هم نمی برد، امکان داشت حتی سکته هم بکند... اما هر چیز که تکراری شود به مرور زمان لذتش را از دست می دهد و عادی می شود.
    نگاه از جعبه می گیرد و به چهره ی آراد می دهد. نگاهش سر می خورد و روی گردنبند طرح فاخته ای که روی سـ*ـینه اش بود قفل می شود. نگاه از گردنبند هم می گیرد و دوباره به جعبه می دهد. همان طور که به جعبه خیره بود سر تکان می دهد و به تلخی لب می جنباند:
    -خودت می دونی بهترین هدیه ای که می تونی به من بدی چیه.
    آراد کاملا می دانست منظور رعنا چیست. هدیه ای که رعنا درباره اش صحبت می کرد حتی برای خودش هم خوشایند بود. خودش هم دلش پر می کشید تا آن هدیه را دودستی تقدیمش کند اما سال ها بود خودش را محکوم کرده بود تا از او دور بماند. لبخند کم جانی می زند و به آریایی که از در وارد می شود خیره می شود. نگاه به رعنا می دهد و در حالی که از او دور می شود زمزمه می کند:
    -بازم تولدت مبارک.
    رعنا ماند و حسرتی که در چشمانش بود. رعنا ماند و چانه ای که از بغض می لرزید. مهم نبود چه قدر سخت و طولانی، مادر بود و مادرانه تلاشش را می کرد. بغضش را به تلخی زهر فرو می برد و پلک می فشارد تا اشک هایش جاری نشود.
    -رعنا بانو...
    خوشبختانه صدای شاد و قبراق آریا او را از آن حالت در می آورد و غمش را سبک می کند. سر می چرخاند و نگاه به چهره ی شاد و سرخوش آریا می دهد. آریا نزدیکش می شود و بعد از آن که با هم روبوسی می کنند جعبه ای به سمتش می گیرد و می گوید:
    -تولدت مبارک.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    رعنا دست دراز می کند و جعبه را از دستش می گیرد. بازش می کند و گردنبند الماس سبز رنگ توجهش را جلب می کند. سرش را با تحسین تکان می دهد و می گوید:
    -خیلی قشنگه. شیکه...
    نگاه از گردنبند می گیرد و به آریا می دهد. آریا در آن لحظه می توانست برق رضایت را در چشمانش ببیند. رعنا قدردانی را در نگاهش می ریزد و ادامه می دهد:
    -ممنون آریا.
    آریا سر تکان می دهد و متوجه غمی در چشمان رعنا می شود. چیزی نمی پرسد اما تصمیم می گیرد با زبان بازی سر حالش بیاورد. با دست اشاره به چشم های رعنا می کند و می گوید:
    -والا خیلی گشتم که هم رنگ چشمات پیدا کنم. ولی تمام طلافروشای شهر عکست رو که می دیدن می گفتن الماس به این خوش رنگی نداریم.
    رعنا سرش را بالا می اندازد و با صدای بلند قهقهه ای سر می دهد. آریا خوب می دانست چگونه او را سر حال بیاورد. خنده ی رعنا که به سر می رسد نگاه به آریا می دهد و سرش را به طرفین تکان می دهد.
    بعد از دقایقی گفتگو آریا از رعنا جدا می شود و مشغول سلام و احوال پرسی با جمعیت می شود. از دور برادرش را با دخترعمه اش می بیند و شیطنت درونش او را قلقلک می دهد تا جلو برود و کمی سر به سرشان بگذارد. پاهایش را به سمت آن ها حرکت می دهد و در حالی که نزدیکشان می شود با صدای بلندی لب می زند:
    -به به... هستی خانم... چه عجب ما شما رو دیدیم!
    هستی که در آن لباس مشکی و بلند مجلسی کمی لاغرتر به نظر می رسید با شنیدن صدایش سر می چرخاند و نگاهش می کند. می دانست تا چند لحظه ی دیگر شیطنت های پسردایی اش شروع می شود. نزدیکش می شود و حینی که با او روبوسی می کند لب می زند:
    -والا تو کم پیدایی پسردایی. دیگه کم کم وقتی دیدیمت باید جلوت گوسفند بکشیم.
    آریا می خندد و چشمکی شیطنت آمیز می زند. نیم نگاهی به آراد که با چهره ای خنثی نگاهش می کرد می اندازد و کنایه می زند:
    -والا من کم پیدا نیستم. شما به اون یکی پسرداییت علاقه ی بیشتری نشون میدی...
    هستی سرخ می شود و به وضوح رنگ عوض می کند. هول می شود و نیم نگاهی به چهره ی آراد که متعجب به برادرش نگاه می کرد می اندازد. یعنی آن قدر ضایع عمل کرده بود که آریا به راز دلش پی ببرد؟ یا این هم فقط یکی از کنایه های شیطنت آمیـ*ـزش بود؟
    سر می چرخاند و آدم ها را یک دور از نظر می گذراند. اگر کسی شنیده بود چه؟ اگر بدون حضور خود متهم او را در دادگاهشان محاکمه می کردند چه؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    نگاه به آراد می دهد و با درماندگی منتظر می ماند تا شاید چیزی بگوید یا نشانه ای بدهد و عشق یک طرفه اش را تبدیل به دو طرفه کند. آراد نگاه به برادرش می دهد و ناباور لب می زند:
    -آریا، از این شوخیا نکن. یکی میشنوه نمیگه شوخی می کنی... جدی می گیره حرف در میاره!
    شوخی؟ آراد این موضوع را شوخی برداشت کرده بود؟ چرا که حرفش مهر تاییدی بود بر یک طرفه بودن عشق هستی. چیزی شبیه به یک بغض در گلوی هستی سنگینی می کند اما محکوم است تحملش کند. چرا که اگر رهایش کند خود را رسوا خواهد کرد.
    آریا اما بی خیال شانه هایش را بالا می اندازد و با نگاه به هر دو لب می زند:
    -باشه... اما تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!
    آریا با این حرفش نشان می دهد یقینا چیزی می داند. هستی نگاه به آراد می دهد. یعنی او هم می دانست؟ یعنی بقیه هم فهمیده بودند؟ همه ی این افکار باعث می شود تا جو برای هستی سنگین شود و ماندن را جایز نداند. دستی به موهای لختش که آن ها را رها کرده بود می کشد و با گفتن ببخشیدی از آن ها دور می شود. باید جدا می شد تا نبیند بی تفاوتی آراد را. باید جدا می شد تا رسوا نشود. باید جدا می شد تا جایی برود و خود را رها کند.
    بعد از رفتنش آراد شاکی نگاه به برادرش می دهد و گله مند می گوید:
    -بفرما... می خواستی ناراحتش کنی؟
    آریا بی خیال شانه بالا می اندازد و کنایه ی دیگری می زند:
    -دارم به هم رسیدنتون رو جلو میندازم. بد می کنم؟
    آراد سری به نشانه ی تاسف تکان می دهد و بی حرف از او جدا می شود تا به دنبال هستی برود. با گام های بلند خود را به هستی می رساند و ناخودآگاه دست دراز می کند و بازویش را می گیرد و با یک حرکت او را به سمت خود می چرخاند اما با دیدن چشم های به اشک نشسته ی هستی خشک می شود و دستش از دور بازویش شل می شود. قدمی از او دور می شود و متعجب زمزمه می کند:
    -هستی!
    چانه ی هستی شروع به لرزیدن می کند. احساس می کرد جلوی کل دنیا رسوا شده و واقعا هم شده بود. چرا که دنیایش همان یک نفر بود. آراد اما مات و مبهوت نگاهش می کند. حرف های آریا آن قدر روی هستی تاثیر گذاشته بود که باعث شده بود اشکش در بیاید؟ در آن لحظه تنها چیزی که می خواست این بود که او را به جایی خلوت ببرد و اشک هایش که آماده ی فرود آمدن بودند را یکی یکی از روی صورتش پاک کند. هستی نگاهش را به دختری در لباس بلند و پف شیری رنگی می دهد که از پشت سر آراد به آن ها نزدیک می شد. سرش را بالا می گیرد و اشک هایش را مجبور به عقب نشینی می کند. دختر به آن ها نزدیک می شود و با ناز و عشـ*ـوه ای زنانه خطاب به آراد می گوید:
    -آراد جان... یه لحظه میای؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    آراد بدون آن که نگاه از هستی بگیرد صاحب صدا را تشخیص می دهد و زمزمه می کند:
    -چند دقیقه ی دیگه میام نگین.
    نگین نگاه به چهره ی هستی می دهد و از درون حرص می خورد. لبخندی می زند و دست ظریفش را به عمد روی ساعد آراد می گذارد. دستش را دور ساعد آراد سفت می کند و در حالی که دستش را می کشد می گوید:
    -بابام کارت داره. آخه داره میره. گفته صدات کنم.
    این را می گوید و آرادی که در آن لحظه تعجب توان حرکت را از او گرفته بود و اراده اش دست خودش نبود را به دنبال خودش می کشاند. این کارش حسادت هستی را به شدت شعله ور می کند. هستی چیزی نمی گوید و در خود می سوزد. اما اگر دستش بود گردن نگین را می گرفت و همان جا خفه اش می کرد. لب می گزد و با بغض به رفتن آن دو خیره می شود. باور نمی کرد آراد او را در این حال رها کرده باشد و با نگین رفته باشد. در مرامش نبود! آراد در بین راه به خودش می آید؛ دست نگین را به نرمی از خود جدا می کند و راهی که آمده بود را برمی گردد. به جایی می رود که دلش او را می کشاند. این بار این نگین بود که ناباور به رفتن آراد خیره شده بود! آراد تقریبا می دود و خود را به هستی می رساند. دستش را می گیرد و او را به دنبال خود می کشاند. هستی خوشحال و قبراق از برگشت آراد با قدم های بلند به دنبالش حرکت می کند. در آن طرف سالن آریا که از دور نظاره گر تمام ماجرا بود پوزخندی می زند و زیرلب زمزمه می کند:
    -هیچ نمی تونی قایمش کنی داداش من!
    لبخندش را می خورد و به جمعیت خیره می شود. دیگران را نمی دانست اما خودش هیچ عشق را قبول نداشت. از نظرش عشق پوچ بود، مردم زیادی تحویلش گرفته بودند و به آن بها داده بودند. عشق را نمی شناخت، نمی خواست هم که بشناسد. از نظرش عشق خانه های زیادی را ویران کرده بود و نمی خواست دستی دستی خانه اش را ویران کند. و ای کاش آریایِ از دنیا بی خبر که در آن شب در دلش آراد را به تمسخر گرفته بود می دانست سرنوشت چنان بازی ای را برایش تدارک دیده و چنان قرار است او را به ساز خود برقصاند، که اگر میدانست بدون آن که نگران باشد غرورش جریحه دار شود اعتراف میکرد که افکارش درباره عشق چرندی بیش نبوده!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    چند دقیقه ای می گذرد و به جشن نگاه می کند. از دور سنگینی نگاه عصبانی پدرش را روی خودش حس می کند. آب دهانش را فرو می برد و لبخند ساختگی ای می زند. نگاه به پدرش می دهد و سرش را به نرمی به نشانه ی سلام تکان می دهد. پدرش اما تند و با عصبانیتی زیرپوستی نگاهش می کند. کمی منتظر می ماند اما وقتی رنگ نگاه پدرش تغییر نمی کند نفسش را کلافه بیرون می دهد و به سمتش قدم برمیدارد. پس از ثانیه هایی راه رفتن فاصله ی خالی پر می شود و رو به روی پدرش قرار می گیرد. مانند همیشه سرخوش لبخندی می زند و با لحن شادابی صدایش را بلند می کند.
    -به به... آقا اردلان...
    با مردمک هایش سر تا پای پدرش را برانداز می کند. کت کرم رنگی که با پیراهن سفید و شلوار مشکی ترکیب کرده بود کاملا مناسب سنش بود. پوستش جوان تر از سنش نشان می داد اما موهایش یک دست سفید بود و آریا کاملا آگاه بود پدرش از غم موهایش سفید شده.قدمی نزدیک پدرش می شود و زبان بازی اش را ادامه می دهد تا مورد خشم پدرش قرار نگیر.
    -چه خوشتیپ هم شدی ها!
    خشم اردلان کم کم از روی صورتش محو می شود. حتی کمی خنده زیر نقاب چهره اش تلاش می کند تا راه به بیرون پیدا کند اما اردلان آن را پس می فرستد. اردلان پدری بود که جان می داد برای فرزندانش، پدری بود که حاضر بود نخورد اما آن ها بخورند. حاضر بود نپوشد اما فرزندانش بپوشند. اما به ندرت این علاقه و مهربانی اش را نشان می داد. می خواست فرزندانش به قول معروف لوس و پررو نشوند! خشن نبود، اما زیاد هم لی لی به لالایشان نمی گذاشت!
    با جدیت همیشگی اش نگاه به آریا می دهد و شاکی لب می زند:
    -دو هفته آریا! دو هفته ست که بهت میگم تولد رعناست! فراموش کردنت به کنار، حتی به کیان هم نگفتی تولد مادرشه! حالا می شنوم توضیحت رو...
    آریا لبخندش را می خورد اما آثار خنده از روی صورتش محو نمی شود. در بد مخمصه ای گیر کرده بود. نمی خواست فراموش کردنش را عتراف کند. هول می کند، کمی این پا و آن پا می کند و در دلش می گوید جهنم. لب باز می کند تا حقیقت را بگوید اما هنوز کلمه ای بر زبانش جاری نشده حرفش توسط فرشته ی نجاتش قطع می شود.
    -روز رو ازشون گرفته بودن که شب کشوندنت واسه جلسه؟
    لبخندی گوشه ی لب آریا شکل می گیرد. اصلا نیازی نبود سر بچرخاند تا ببیند صاحب صدای ناجی اش کیست. کسی جز برادرش نمی توانست صاحب آن صدای آرام و خونسرد باشد. آراد نزدیکشان می شود و بدون توجه به اردلان در حالی که با گوشش بازی می کند رو به آریا می کند. آریا دستش را که روی گوشش می بیند پی به رمز بینشان می برد و لبخندش پررنگ تر می شود.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    سال ها بود وقتی می خواستند جلوی دیگران نقش بازی کنند این را رمز بینشان کرده بودند. یک نفر با گوشش ور می رفت و دیگری هم همراهش در نقشش فرو می رفت. آراد چینی به ابروهایش می دهد و گویا که انگار طرف صحبتش فقط آریاست ادامه می دهد:
    -باورم نمیشه طرف ساعت پنج پیله کرد واسه جلسه!
    آریا چهره ای بی حوصله به خود می گیرد و کلافه سر تکان می دهد.
    -نپرس... پیله کرده بود که صبح پرواز دارم و حتما عصر باید جلسه بزارم.
    آراد نیم نگاهی به پدرش می اندازد که آثار خشم از روی صورتش کم شده بود. نگاه از او می گیرد و نقشه ی بعدی اش را اجرا می کند. سر می چرخاند و از دور نگاهی به رعنا می اندازد. با سر اشاره ای به او می کند و با لحن تحسین آمیزی لب باز می کند:
    -ولی کادویی که واسه خاله رعنا گرفتی دلش رو حسابی بـرده. ببین، داره به بقیه نشونش میده.
    نگاه اردلان و آریا به سمت رعنایی کشیده می شود که با ذوقی وصف نشدنی مشغول نشان دادن گردنبند به زن های فامیل بود. البته آن قدر ها هم ذوق نداشت، اما زن بود و دلش می خواست حسادت دیگر زن ها را تحـریـ*ک کند.
    آریا با سر حرف برادرش را تایید می کند و نگاه به پدرش می دهد که خشمش جایش را با لبخندی حاکی از رضایت عوض کرده بود. اردلان دستش را روی شانه ی آریا می گذارد و در حالی که قصد رفتن می کند می گوید:
    -خوش اومدی باباجان. خوش اومدی...
    چند ثانیه بعد از رفتنش آراد همان جایی که اردلان ایستاده بود کنار آریا قرار می گیرد. یک سانتی متری از برادرش کوتاه تر بود اما آن قدر به چشم نمی آمد که اگر قدشان را نمی گرفتند حتی خودشان هم متوجه اش نمی شدند.
    صدای موزیک که تحلیل می رود آریا ریز می خندد و بدون آن که نگاه از رو به رو بگیرد زیرلب می گوید:
    -بابا دست مریزاد...
    آراد که هنوز بابت هستی از او شاکی بود شانه هایش را بالا می اندازد و خودش را به بی خیالی می زند.
    -به خاطر تو نبود. حوصله نداشتم آخر شب جر و بحث بشه.
    آریا لبخندی به روی دروغی که نشات گرفته از دلخوری اش بود می زند و سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد. کمی فکر می کند و این بار او چهره ای شاکی به خود می گیرد. به نیم رخ آراد خیره می شود و شاکی می گوید:
    -اصلا تقصیر خودت بود. اگه یادم مینداختی اینجور نمیشد!
    آراد ناباور نگاهش می کند. سر تکان می دهد و با لحنی حق به جانب لب می جنباند:
    -حالا اومدیم و یه روز من نبودم. نباید خودت یادت باشه؟
    آریا نچی می کند و بی خیال و بی خبر از آینده جوابش را می دهد:
    -آخه کجا میخوای بری؟ تا اینجا ور دلمی وظیفته این جور چیزا رو یادم بندازی.
    آراد به نرمی شانه هایش را بالا می اندازد و کشی به لب هایش می دهد.
    -نمی دونم... مثلا یه روز ازدواج کردم و رفتم.
    آریا لبخند شیطنت آمیزی می زند. سرش را نزدیک می برد و چشمکی می زند. سر تکان می دهد و شیطنت آمیز لب می زند:
    -با هستی؟
    آراد چشم هایش را درشت می کند و زیر لب زمزمه می کند:
    -آریا چرا حرف در میاری؟ چند دقیقه پیش هم هستی رو ناراحت کردی. آخه وقتی من خودم همچین چیزی رو توی خودم نمی بینم تو از کجا حرف می زنی؟
    آریا لبخندش را پررنگ می کند. با سر اشاره ای به صورت برادرش می کند و مانند خودش زمزمه می کند:
    -تو نمی دونی اما من می دونم. البته خودتم می دونی... فقط می ترسی قبولش کنی... چشمات داد می زنه بدبخت.
    آراد با چهره ای خنثی خیره اش می شود و به فکر فرو می رود. حرف های برادرش سخت او را به فکر فرو می رود و باعث می شود حسابی درباره ی احساساتش به فکر فرو رود. آریا سرش را عقب می برد و با خنده انگشت اشاره اش را تکان می دهد و به آراد اشاره می کند.
    -البته نگران نباش. هر کسی اون چشما رو نمی شناسه که بفهمه...
    آراد تک خنده ای می کند و زمزمه می کند:
    -چه قدر باهوشی تو!
    آریا دست به سـ*ـینه اش می زند و کمی خم می شود. سر تکان می دهد و می گوید:
    -بابا چاکریم.
    قامتش را راست می کند و از آراد دور می شود. آراد رفتنش را خیره می شود و لبخندی به روی بی خیالی و سرخوشی برادرش می زند. گاهی فکر می کرد راز برادرش چیست که زندگی را آسان می گیرد... اما به جوابی نمی رسید. تفاوتشان در همین بود؛ آریا شادی و خوشحالی را به خود هدیه می کرد و آراد خود را به غم و عذاب وجدان درباره ی کار کرده و نکرده محکوم می کرد! محکومیتی که حتی خودش هم نمی دانست کی به اتمام می رسد..‌.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر
    طبق عادت همیشگی ام روی جدول راه می روم و دست هایم را هم برای حفظ تعادل باز می کنم. چند باری هم افتاده بودم، در کودکی زخمی می شدم و در بزرگی خاکی. اما عادتم را ترک نمی کردم. در کل دوست ندارم عادت هایم را ترک کنم. از این که کسی هم سعی کند عوضم کند متنفرم. اگر کسی بخواهد عوضم کند عوضی می شوم! نزدیک خانه ی هستی که می رسم از روی جدول پایین می آیم و به سمت خانه می روم. رو به روی در می ایستم و دکمه ی آیفون را فشار می دهم. طولی نمی کشد که صدای خاله مژگان مادر هستی به گوش می خورد.
    -کیه؟
    صدایم را صاف می کنم و جوابش را می دهم:
    -منم خاله.
    نیازی ندارم اسم بیاورم و خودم را معرفی کنم. می دانم صدایم را تشخیص می دهد.
    -بیا تو عزیزم.
    در را باز می کند و وارد می شوم. در را پشت سرم می بندم و حینی که به سمت خانه قدم برمیدارم نیم نگاهی به الاکلنگی که در حیاط بود و در بچگی عاشقش بودم می اندازم. راستش، هنوز هم عاشق هستم. فقط هستی دیگر همراهی ام نمی کند. به عقیده اش دیگر خانم های بزرگی شده ایم! اما به عقیده ی من آدم بی توجه به سنش باید کاری را کند که برایش لـ*ـذت به ارمغان می آورد. برای مثال اگر پنجاه سال سن داری و دیدن موش و گربه خوشحالت می کند چرا آن خوشحالی و لـ*ـذت را به خود هدیه ندهی؟ اگر ندهی آن وقت به خود مدیون می شوی! جلوی در خانه می رسم و در را باز می کنم. نگاه به در اتاقی می کنم که پدر هستی کلاس هایش را در آن برگزار می کرد و بسته بودن درش نشان از آن بود که کلاس دارد.
    خاله مژگان از آشپزخانه ی سمت چپ بیرون می آید و با خوشرویی می گوید:
    -سلام. بیا تو پریچهر.
    سر تکان می دهم و با لبخندی پررنگ می گویم:.
    -مرسی خاله. منتظر هستی ام. بیام داخل لفتش میده خودت می شناسیش که.
    نفسش را بیرون می دهد و با تاسف سرش را تکان می دهد. نگاه به راه پله ی کوچکشان که رو به روی در آشپزخانه بود می دهد و زمزمه می کند:
    -از دست این دختر. خون به دلم کرده با این فس فس کردنش.
    تک خنده ای می کنم و سرم را تکان می دهم. راستش از صدای هستی فهمیدم کمی غمگین است. برای همین به زور راضی اش کردم برای شام بیرون برویم. همین که به زور راضی شد یعنی یک مشکلی دارد وگرنه هر زمان دیگری بود محال بود پیشنهادم را رد کند. نگاه به خاله مژگان می دهم و می گویم:
    -عمو منصور کلاس داره؟
    -آره خاله.
    سرم را به نرمی بالا و پایین می کنم. پدر هستی معلم زبان است و من هر چه از زبان انگلیسی می فهمم را مدیون اویم. برعکس هستی من توانسته ام شاگرد خوبی برایش شوم.
    عمو منصور خیلی دلش می خواست به هستی زبان یاد دهد اما متاسفانه هستی علاقه ای نشان نمی داد. اما همین زبان انگلیسی را بهانه کرده بود تا بیشتر و بیشتر پسردایی اش را ببیند. پسر مردم را هفته ای دو سه بار به کافه ای در مرکز شهر می کشاند تا به او زبان یاد دهد. ان شالله که پدرش نفهمد وگرنه حسابی دلش می شکند. سر پا ایستادن بعد از آن پیاده روی اذیتم می کند. خانه ی من و هستی تقریبا به هم نزدیک است و اگر بخواهی پیاده بروی ربع ساعت راه است. به همین خاطر در حال حاضر کمی ایستادن برایم سخت است. نگاه به راه پله می دهم، نفس عمیقی می کشم و داد می زنم:
    -هستی... زود باش دیگه.
    کمی منتظر می مانم و صدایی نمی شنوم. نگاه مشکوکی به خاله مژگان می اندازم که شانه هایش را بالا و پایین می کند. اگر موقعیت دیگری بود همراه با یک فحش آبدار می گفت که الان می آید. اما این بار حتی صدایش هم در نیامد. برای همین هر چه زودتر باید بفهمم علت ناراحتی اش چیست. بعد از دقایقی انتظار صدای تق تق پاشنه ی بوت هایش بلند می‌شود و خبر از آمدنش می دهد. آرام آرام از پله پایین می آید و رو به رویم قرار می گیرد. شلوار جین آبی روشنی به پا داشت و بافت مشکی رنگی هم پوشیده بود و پایینش را در شلوارش گذاشته بود. پاییزه ای شیری رنگ هم رویش انداخته بود. شال، کیف و بوت هایش را هم قهوه ای انتخاب کرده بود که ست باشند. اخمی به دیر کردنش می کنم و بعد از خداحافاظی کردن از خانه خارج می شویم. تاکسی ای می گیریم و به سمت مرکز شهر می رویم. وارد رستورانی می شویم و بعد از سفارش غذا روی یکی از میزهایی که تقریبا کناره بود رو به روی هم جای می گیریم. در راه دو سه باری از هستی پرسیدم که مشکلش چیست اما هر بار از جواب دادن سر باز زد. تقریبا مطمئنم مشکلش پسردایی است و فکر می کند اگر بگوید من باز هم اخم و تخم می کنم. نفسم را بیرون می دهم. جهنم، بگذار این بار هم بحث کردن درباره ی او اوقاتم را تلخ کند. اگر برایتان سوال است که چرا هنوز طرف را ندیده ازش بدم می آید باید بگویم که آن طرف خیلی وقت است دوستم را از من گرفته. یک جورهایی حسادت می کنم. خیلی وقت است جای بحث های همیشگی مان را گرفته. خیلی وقت است که بیرون رفتنمان با هم کم تر شده چرا که هستی ترجیح می دهد بیشتر با او وقت بگذراند. دل داغش به سمت او می کشاندش. کمی به جلو نزدیک می شوم و می گویم:
    -مشکلت آرادِ؟
    انگار منتظر همین یک جمله از طرف من بود. انگار با این حرفم مجوز حرف زدنش را صادر کردم. تقریبا به جلو می پرد و با لحن غم زده ای می نالد:
    -وای پریچهر... فکر کنم جدی جدی دوستم نداره!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    عمو منصور خیلی دلش می خواست به هستی زبان یاد دهد اما متاسفانه هستی علاقه ای نشان نمی داد. اما همین زبان انگلیسی را بهانه کرده بود تا بیشتر و بیشتر پسردایی اش را ببیند. پسر مردم را هفته ای دو سه بار به کافه ای در مرکز شهر می کشاند تا به او زبان یاد دهد. ان شالله که پدرش نفهمد وگرنه حسابی دلش می شکند.
    سر پا ایستادن بعد از آن پیاده روی اذیتم می کند. خانه ی من و هستی تقریبا به هم نزدیک است و اگر بخواهی پیاده بروی ربع ساعت راه است. به همین خاطر در حال حاضر کمی ایستادن برایم سخت است. نگاه به راه پله می دهم، نفس عمیقی می کشم و داد می زنم:
    -هستی... زود باش دیگه.
    کمی منتظر می مانم و صدایی نمی شنوم. نگاه مشکوکی به خاله مژگان می اندازم که شانه هایش را بالا و پایین می کند. اگر موقعیت دیگری بود همراه با یک فحش آبدار می گفت که الان می آید. اما این بار حتی صدایش هم در نیامد. برای همین هر چه زودتر باید بفهمم علت ناراحتی اش چیست.
    بعد از دقایقی انتظار صدای بوت هایش می آید و خبر از آمدنش می دهد. آرام آرام از پله پایین می آید و رو به رویم قرار می گیرد. شلوار جین آبی روشنی به پا داشت و بافت مشکی رنگی هم پوشیده بود و پایینش را در شلوارش گذاشته بود. پاییزه ای شیری رنگ هم رویش انداخته بود. شال، کیف و بوت هایش را هم قهوه ای انتخاب کرده بود که ست باشند. اخمی به دیر کردنش می کنم و بعد از خداحافاظی کردن از خانه خارج می شویم. تاکسی ای می گیریم و به سمت مرکز شهر می رویم.
    وارد رستورانی می شویم و بعد از سفارش غذا روی یکی از میزهایی که تقریبا کناره بود رو به روی هم جای می گیریم. در راه دو سه باری از هستی پرسیدم که مشکلش چیست اما هر بار از جواب دادن سر باز زد. تقریبا مطمئنم مشکلش پسردایی است و فکر می کند اگر بگوید من باز هم اخم و تخم می کنم. نفسم را بیرون می دهم. جهنم، بگذار این بار هم بحث کردن درباره ی او اوقاتم را تلخ کند. اگر برایتان سوال است که چرا هنوز طرف را ندیده ازش بدم می آید باید بگویم که آن طرف خیلی وقت است دوستم را از من گرفته. یک جورهایی حسادت می کنم. خیلی وقت است جای بحث های همیشگی مان را گرفته. خیلی وقت است که بیرون رفتنمان با هم کم تر شده چرا که هستی ترجیح می دهد بیشتر با او وقت بگذراند. دل داغش به سمت او می کشاندش.
    کمی به جلو نزدیک می شوم و می گویم:
    -مشکلت آرادِ؟
    انگار منتظر همین یک جمله از طرف من بود. انگار با این حرفم مجوز حرف زدنش را صادر کردم. تقریبا به جلو می پرد و با لحن غم زده ای می نالد:
    -وای پریچهر... فکر کنم جدی جدی دوستم نداره!
    خداراشکر، بالاخره فهمید! با سر اشاره ای بهش می کنم و می گویم:
    -من که بهت گفتم. خودت دل خودتو خوش کرده بودی که دوستم داره!
    سر تکان می دهد و کلافه و بی حوصله لب می جنباند: -من چه بدونم. آخه تو فامیل خیلی هوامو داشت. همین که بخاطرم نصف تهران رو رانندگی می کرد...
    شانه هایم را بالا می اندازم و میان حرفش می پرم:
    -خب از معرفتش بوده!
    حرفش در دهانش می ماند و دهانش را می بندد. چرا دارم بدجنسی می کنم؟ من که واقعا نمی دانم طرف دوستش دارد یا نه. چرا امیدش را کور می کنم؟ اصلا این طور بهتر نیست؟ امید به چیزی که ممکن است اتفاق نیفتد به ضرر خودمان نیست؟ با دیدن چهره ی غمگینش کمی نرم تر می شوم. هر چه باشد طرف ارث مرا که نخورده! مشکل از من است که حسادت می کنم! نگاهش می کنم و به نرمی لب می زنم:
    -حالا چرا به این نتیجه رسیدی که دوستت نداره؟
    نچی می کند و کمی به جلو خم می شود. می خواهد شروع کند اما با آمدن سفارشمان حرفش قطع می شود. بعد از گرفتن کوبیده هایمان یک لیوان نوشابه ی مشکی برای خودش می ریزد.
    نگاهش می کنم و سر تکان می دهم:
    -خب... چرا؟
    لیوان را روی میز می گذارد و شروع به صحبت کردن می کند:
    -ببین آراد یه داداش داره... خیلی مسخره بازی در میاره و مزه می پرونه. توی جشن...
    مشغول خوردن غذایم می شوم و هم زمان به حرف های هستی گوش می دهم.
    صحبتش که تمام می شود منتظر نگاهم می کند. منتظر است امید بدهم و بگویم طرف دوستت دارد.
    نگاهش می کنم و می گویم:
    -چه داداش بی مزه ای.
    -ول کن اون رو. نظرت چیه؟
    نفسم را بیرون می دهم و متفکر نگاهش می کنم. کشی به لب هایم می دهم و ابروهایم را بالا می برم.
    -والا نمی دونم. به نظرم پنجاه پنجاست... نمی دونم به خدا. من رو که می شناسی. زیاد از عشق سر در نمیارم.
    لبخند بی حوصله ای می زند و مشغول خوردن غذایش می شود. شک ندارم اگر در خانه بودیم آبغوره می گرفت و تا خود صبح می نالید. دلم نمی آید در این حال ببینمش. کم از خواهر نیست برایم! درست است در دلداری دادن زیاد ماهر نیستم. اما می توانم سعی کنم کمی دلش را آرام کنم... لحنم را مهربان می کنم و به نرمی می گویم:
    -آخه عزیز من... من روز اول چه قدر بهت گفتم الکی دل نبند؟
    به تلخی نگاهم می کند. غم چهره اش آن قدر زیاد است که من هم همراهش غمگین می شوم. نفسش را به تلخی بیرون می دهد و با لبخندی غمگین لب می زند:
    -یه روزی می فهمی دل دست خود آدم نیست. فقط به خودت میای و می بینی دلت گیره...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    نمی دانم چرا اما حرفش دلم را می لرزاند. یعنی روزی می رسد که من هم اسیر عشق یک طرفه می شوم؟ خدا نکند که این طور شود! اگر عشق قرار است یک طرفه باشد همان بهتر که نشود. هیچ چیزی را نمی خواهم اگر با زجر و درد همراه باشد. حتی اگر آن چیز عشق باشد!
    -به نظرت فهمید...؟
    با صدای هستی از افکارم بیرون می آیم. سر تکان می دهم و کنجکاو می پرسم:
    -چی رو؟
    -این که دوستش دارم.
    ابروهایم را بالا می برم و شانه هایم را به آرامی بالا و پایین می کنم. سرم را آهسته به چپ و راست تکان می دهم و لب می زنم:
    -اینم نمی دونم. ولی به نظرم نباید جلوی داداشه کم میوردی.
    دستش را عصبی در هوا تکان می دهد و با حرص می می گوید:
    -هول شدم آخه. اه...
    -خب همین دیگه. مگه نه طرف جواب داداشش رو داد و الان تو فکر می کنی دوستت نداره؟ حتی اگه حسی هم باشه الان تو برعکسش رو فکر می کنی. تو هم باید تو روی طرف می ایستادی و جوابش رو می دادی. نه که فرار کنی!
    نفسش را با حرص بیرون می دهد. پشیمانی در تک تک اجزای صورتش مشهود است. می دانم دلش می خواست به همان شب برمیگشت و برعکس آن چه را که رفتار کرده بود رفتار می کرد.
    نگاهم می کند و می نالد:
    -یعنی فهمیده؟ وای آبروم رفت...
    نچی می کنم و بی خیال می گویم:
    -نه بابا هزارتا بهونه می تونی جور کنی.
    -آخه دید گریه کردم...
    هوفی می کند و با حرص ادامه می دهد:
    -فهمید دیگه بابا... زور چی رو دارم می زنم؟
    ابروهایم را بالا می دهم و می گویم:
    -خدا رو چه دیدی... شاید اونم تو رو دوست داشته باشه. فکرش نباش. ایشالله که حستون مشترک باشه.
    این را که می گویم لبخند کم رنگی می زند و کمی آرام می شود. شاممان را که می خوریم همراه هم از رستوران بیرون می آییم و به اصرار هستی پیاده روی می کنیم. می گوید باید کالری های شام چربی که خورده ایم را بسوزانیم. بعد از آن که از نظرش تمام کالری ها را سوزاندیم بالاخره رضایت می دهد و به سمت خانه تاکسی ای می گیریم.
    راوی آن شب در عمارت جاوید سکوت وحشتناکی حاکم بود و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. مبل های سیاه رنگ فضای تاریک تری به سالن تاریک بخشیده بودند و فضای خانه خبر از اتفاقی شوم می داد که در راه بود.
    آراد گیج به اطرف نگاه می کند. فضای خوفناک خانه او را هم به سکوت وادار می کند. خانه را میشناخت. خانه ی خودشان بود... اما وسایل کمی قدیمی تر بودند. تمام وسایل شیکِ قرن بیست و یکم جایشان را با وسایل قدیمی عوض کرده بودند...خانه اما همان خانه بود! جای درها و پنجره ها همان بود. همان شکل با همان آشپزخانه، با همان سالن... و همان راه پله! همان راه پله ی نحس! به راه پله ای که با هر بار بالا رفتن از آن تمام وجودش را غم و حسرت فرا می گرفت خیره می شود و به سمتش قدم برمیدارد. چند پله را به سختی بالا می رود. پاهایش یاری نمی کردند... کم کم ترس داشت وجودش را فرا می گرفت. بدون آن که دلیلش را بداند دلشوره ی عجیبی به جانش افتاده بود. به وسط راه پله که می رسد با دیدن مادرش بالای راه پله خشکش می زند...! تمام تنش یخ می بندد و دست هایش شروع به عرق کردن می کنند. قلبش داشت از جا کنده می شد... مادرش را میدید ؟ او مادرش بود ؟ همانی که تمام عمر در حسرتش سوخت؟ همانی که تمام سهمش از او چند ساعت آغوشی بود که حتی به یاد نمی آورد ؟ همانی که حسرت غرغرهای مادرانه اش به دلش ماند؟ او همان زن بود؟ همان که بی رحمانه رعنا را جایگزینش کرده بود؟ باری دیگر با حسرت نگاهش می کند. شاید هم با کمی لـ*ـذت... اولین بار بود که مادرش را می دید. زبانش به لکنت افتاده بود... چشمانش هنوز روی مادرش قفل بودند. جان کند تا آن کلمه که در دهانش گیر کرده بود را به بیرون بفرستند و برای اولین بار در عمرش با صدایی که حسرت درش خودنمایی میکرد صدایش بزند:
    _مامان ؟
    دیگر ترس رفته بود، حتی حسرت هم رفته بود... فقط لـ*ـذت مانده بود... با گفتن آن کلمه حسی زیبا به اون دست داده بود. البته که واژه ی مادر را پیش از این به کار بـرده بود، اما این بار واقعی بود و برای مادر خودش بود. برای خود او...این بار مادر برای خود او بود! تک خنده ای کرد و اشکش سرازیر شد،اشک غم نبود. حتی اشک شوق هم نبود... اشک واقعیت بود! واقعیتی که آراد می دانست در خواب است. می دانست تا چند لحظه ی دیگر بیدار می شود و باید واقعیتی که مادرش نیست را بپذیرد. در آن لحظه با خود فکر کرد اگر کسی او را بیدار کند بی شک او را خواهد کشت! بخشی از وجود آراد می دانست خواب می بیند اما قسمت دیگرش در لـ*ـذت بود.
    زن از بالای پله ها اطراف را نگاه کرد و چشمانش به سمت پایین چرخید و روی آراد قفل شد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا