- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
راوی
با گفتن ببخشید ببخشیدهای مکرر راه خودش در بین جمعیت را باز می کند و قدم به جلو برمیدارد. صدای گفت و گوی آدم ها به صدای موزیک اضافه شده بود و باعث شده بود آراد حتی صدای حرف زدن خودش را هم نشنود. عاقبت از بین جمعیت عبور می کند و خودش را به جای خلوتی می رساند. از دور نگاه به چهره ی عصبانی پدرش می دهد. عصبانیتی زیرپوستی که حسابی به چشم آراد آشکار می آمد. چهره ی پدرش باعث می شود به انجام کارش سرعت ببخشد و دست در جیب کند. تلفنش را در می آورد و قفلش را باز می کند. چشم های جستجوگرش را به صفحه اش می دوزد و بعد از چند لحظه دستش را روی اسم آریا حرکت می دهد.
در آن طرف برادرش زیر باران و شلاق های بی امانش، در ترافیکی سنگین و طاقت فرسا گیر کرده بود.
نگاهش را به ساعت ماشین می دهد و عدد هشت که دیرکردنش را به او گوشزد می کرد حسابی روی اعصابش می رود. صدای بوق ماشین ها مانند چاقوی زهرآلود روحش را مسموم می کردند. همه ی این ها دست به دست هم داده بودند و باعث عصبی شدنش شده بودند.
نفس عمیقی می گیرد، پلک می خواباند و از یک تا ده شروع به شمردن می کند. برخلاف صبح جواب می دهد و کمی آرام می شود. صدای زنگ موبایلش بلند می شود. دست دراز می کند و از روی داشبورت برش می دارد. با دیدن اسم راد روی صفحه ی تلفن ناخودآگاه آرام می شود. برادرش آرامش ذاتی اش را از پشت تلفن هم می توانست به او تزریق کند. دستش را روی صفحه حرکت می دهد و تلفن را به گوشش می چسباند.
-بله راد؟
صدای برادرش با لحنی آرام اما جدی در گوشش طنین می اندازد.
-کجایی آریا؟ می خواستی هدیه بخری یا بسازی؟
آریا دندان هایش را روی هم فشار می دهد و با حرص می غرد:
-اگه جنابعالی زودتر یادم مینداختی زودتر می رفتم واسه کادو خریدن.
آراد در آن طرف شانه هایش را بالا می اندازد و خونسرد لب می زند:
-من چه می دونستم تو یادت نیست! بابا هزار بار گفت آخه!
آریا کلافه نفسش را بیرون می دهد و لب می جنباند:
-حالا هر چی. نزدیکم... اما ترافیکه. می بینمت.
-باشه... می بینمت.
آراد این را می گوید و تماس را قطع می کند. تلفن را در جیب کتش می اندازد و به جمعیت خیره می شود. مردمک هایش را حرکت می دهد و به دنبال کسی می گردد. پس از دقایقی انتظار با پیدا کردنش لبخند کم رنگی روی صورتش شکل می گیرد. قدمی به جلو برمیدارد که با شنیدن صدای ظریف زنانه ای در جایش میخ می شود و بی حرکت می ماند.
-می بینم از غافله جدایی.
با گفتن ببخشید ببخشیدهای مکرر راه خودش در بین جمعیت را باز می کند و قدم به جلو برمیدارد. صدای گفت و گوی آدم ها به صدای موزیک اضافه شده بود و باعث شده بود آراد حتی صدای حرف زدن خودش را هم نشنود. عاقبت از بین جمعیت عبور می کند و خودش را به جای خلوتی می رساند. از دور نگاه به چهره ی عصبانی پدرش می دهد. عصبانیتی زیرپوستی که حسابی به چشم آراد آشکار می آمد. چهره ی پدرش باعث می شود به انجام کارش سرعت ببخشد و دست در جیب کند. تلفنش را در می آورد و قفلش را باز می کند. چشم های جستجوگرش را به صفحه اش می دوزد و بعد از چند لحظه دستش را روی اسم آریا حرکت می دهد.
در آن طرف برادرش زیر باران و شلاق های بی امانش، در ترافیکی سنگین و طاقت فرسا گیر کرده بود.
نگاهش را به ساعت ماشین می دهد و عدد هشت که دیرکردنش را به او گوشزد می کرد حسابی روی اعصابش می رود. صدای بوق ماشین ها مانند چاقوی زهرآلود روحش را مسموم می کردند. همه ی این ها دست به دست هم داده بودند و باعث عصبی شدنش شده بودند.
نفس عمیقی می گیرد، پلک می خواباند و از یک تا ده شروع به شمردن می کند. برخلاف صبح جواب می دهد و کمی آرام می شود. صدای زنگ موبایلش بلند می شود. دست دراز می کند و از روی داشبورت برش می دارد. با دیدن اسم راد روی صفحه ی تلفن ناخودآگاه آرام می شود. برادرش آرامش ذاتی اش را از پشت تلفن هم می توانست به او تزریق کند. دستش را روی صفحه حرکت می دهد و تلفن را به گوشش می چسباند.
-بله راد؟
صدای برادرش با لحنی آرام اما جدی در گوشش طنین می اندازد.
-کجایی آریا؟ می خواستی هدیه بخری یا بسازی؟
آریا دندان هایش را روی هم فشار می دهد و با حرص می غرد:
-اگه جنابعالی زودتر یادم مینداختی زودتر می رفتم واسه کادو خریدن.
آراد در آن طرف شانه هایش را بالا می اندازد و خونسرد لب می زند:
-من چه می دونستم تو یادت نیست! بابا هزار بار گفت آخه!
آریا کلافه نفسش را بیرون می دهد و لب می جنباند:
-حالا هر چی. نزدیکم... اما ترافیکه. می بینمت.
-باشه... می بینمت.
آراد این را می گوید و تماس را قطع می کند. تلفن را در جیب کتش می اندازد و به جمعیت خیره می شود. مردمک هایش را حرکت می دهد و به دنبال کسی می گردد. پس از دقایقی انتظار با پیدا کردنش لبخند کم رنگی روی صورتش شکل می گیرد. قدمی به جلو برمیدارد که با شنیدن صدای ظریف زنانه ای در جایش میخ می شود و بی حرکت می ماند.
-می بینم از غافله جدایی.