کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
از سرتیپ دور شدم...به سمت در رفتم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم...
اما پشیمون شدم..
برگشتم سمت سرتیپ و گفتم:
-پشیمونتون می کنم...از این رفتار..از این سیلی که خوردم پشیمنتون می کنم نه من بلکه سازنده اون کلام که با بیرحمی و بودن شرمندگی روی زمین پرتش کردین پشیمونتون میکنه...حتی لایق حرف زدن نیستین......کسی که بلد نیست امانت داری کنه بهتره خودش رو از زندگی منع کنه...
در اخر اضافه کردم:
-من و خانواده ام نیازی به بذر و بخشش ادمی مثل شما که بلند نیست امانت داری کنه و حرمت کلام خداش رو حفظ نمی کنه نداریم....
از اتاق زدم بیرون....خودم رو به دیوار رسوندم...بهش تکیه دادم که اوار نشم روی زمین...
با لرزش های عصبیم شروع شده بود...خودم کم کم داشتم تعجب می کردم که چرا این همراه همیشگی من تنهام گذاشته...
به دیوار کیه دادم و داشتم مثل بید می لرزیدم..فقط تنها تلاشم این بود که جلو این همه سرباز و پلیس اوار نشم روی زمین...
قدرت پام کم شد...لرزش بدنم بیشتر شد...چادر سرم بود و کسی متوجه لرزش شدیدم بدنم نبود...
با ناخون به دیوار چنگ می زدم که بتونم خودم رو نگه دارم و زمین نیوفتم...حداقل در مقابل افرادی که همیشه قوی بودم و مغرور....اما دستم کم جون تر بود این لرزش تجدیدش می کرد...
زانوهام خم شد و داشتم روی زمین میوفتادم که لحظه اخر دستانی قوی بازوم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش...
یه ان ترسیدم این کیه که من رو گرفته...
با تمام حال بد و داغونم سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه من رو گرفته...
وقتی خیالم راحت شد ارشاویر نفسی عمیق کشیدم و اروم گفتم:
-زشته وسط این همه ادم من رو گرفتی..ولم کن...
پوفی کرد و با اخم که ناشی از حرف های سرتیپ بود نگام کرد.
گفت:
-زنمی چه زشتی داره!!؟
کمک کرد و من رو به بیرون از ستاد راهنمایی کرد...در ماشین رو باز کرد و کمکم کرد بشینم تو ماشین..
سوار ماشین شد و گفت:
-بهار....قرصت همراته؟!!؟!
سری تکون دادم و گفتم:
-اره تو کیفمه..
قرص رو بهم داد و ماشین رو روشن کرد داشتیم حرکت می کردیم که با اشاره رضا که داشت بهمون نزدیک می زشد ایستادیم..شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم...
رضا خودش روبه ما رسونند و رو بهم گفت:
-چی شده..تو ستاد بخش شده سرتیپ بهار رو زده و صدای دعواشون از اتاق بیرون میومده...درسته!؟!؟!
خودم سریع گفتم:
-اره درسته....با قدرت برمیگردم رضا..می خوام برم پیش سپهبد دیگه سرتیپ کار من رو راه نمی داره...
رضا لبخندی زد و گفت:
-خوبه..از همون اولم باید همین کارو می کردی..برو خدا پشت و پناهت...
از ماشین دور شد..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    ارشاویر بی حرف ماشین رو راه انداخت..خوب می دونستم.....گیچ شده از حرفای ما..
    بدون این که بپرسه گفتم:
    -وقتی بعد از 10 سال موفق برگشتم سپهبد ازم خواستن که به عنوان نیروی افتخاری در درجه سرگردی شروع به کار کنم اما من قبول نکردم و گفتم زندگی اروم می خوام(شای پوزخند چیز بدی ابشه..اما روی لبم نخش بست)...وقتی سرتیپ دستور ازدواج ما رو داد از اینکه دعوت سپهبد رو رد کردم پشیمون شدم....اما الان میخوام برم ازش کمک بخوام..به سرتیپ باشه همون رو میده واسه اعدام...یا تیر بارون...مخصوصا من و تو رو....
    خنده ای کردم..احمقانه...شبیه پوزخند بزرگ بو تا خنده...نه؟!
    ارشاویر که داشت با دقت گوش می داد سری تکون داد و گفت:
    -یعنی الان برم ستاد مرکزی!!؟!؟
    نگاهی بهش انداختم...تاکید کردم و گفتم:
    -اگه بخوایی امروز همراه من شی از چشم سرتیپ میوفتی....نگران این موضوع نیستی؟!!؟
    پوزخندی زد و از کنار چشم نگاهی بهم انداخت...در همون حال گفت:
    -هــــه.... سرتیپ کیه دیگه...کسی که حرمت قران رو حفظ نمی کنه لیاقت هیچی نداره....
    فقط تونستم لبخند بزنم...
    ***
    همراه با ارشاویر وارد دفتر سپهبد شدیم...
    منشی سپهبد که یکی از سربازایی بود که من رو میشناخت…تا وارد دفتر شدم و پاشد بهم احترام گذاشت...
    خندیدم و ازاد دادم..پشت سرم با چند ثانیه تاخیر ارشاویر وارد شد...
    به سمت میزش رفتم و گفتم:
    -سفری......من چنبار بگم به من احترام نذار...
    با لبخند گفت:
    -سرگرد شما مافوق ما هستین...
    خندیدم و مهربون گفتم:
    -هی از دست تو من چی کار کنم... سپهبد هستن؟!!؟
    سر تکون داد و گفت:
    -بله هستن..می خواین با ایشون ملاقات کنید...
    سری تکون دادم و گفتم:
    -بله من و همسرم جناب سرهنگ شفیعی...
    سری تکون داد و گفت:
    -بله ایشون رو می شناسم..
    تلفن رو برداشت:
    -قربان ــــــــ سرگرد اریامنش و سرهنگ شفیعی اینجا هستن و درخواست ملاقات با شما رو دارن.ـــــــــــ بهار خانم ــــــــ بله....چشم...
    تلفن رو گذاشت و اشاره کرد:
    -بفرمایید تو قربان..
    روبه ارشاویر هم گفت:
    -شما هم بفرمااید جناب سرهنگ...
    لبخندی زدم و هر دو به سمت اتاق حرکت کردیم...تقه ایی به در زدم منتظر اجازه از جانب سپهبد موندم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    با اون صدای مهربون و دوست داشتنیش گفت:
    -بفرمایید...
    با لخند وارد اتاق شدم....هر دو هم من و ارشاویر هم زمان با هم احترام نظامی گذاشتیم...ازاد باش گفت و با مهربون به سمتمون اومد....
    لبخند ثانیه از روی صورتم برداشته نمی شد...ارشاویر رو در اغوش کشید...
    به من نگاهی انداخت و گفت:
    -چی شده بهار خانم لطف کردن و اینجا تشریف اوردن؟!؟!!
    خندیدم و گفتم:
    -لطف دارین قربان..متاسفانه مسئله ایی بود که می خواستم باهاتون در میون بزارم...
    به سمت مبل ها راهنماییم کرد و گفت:
    -بیاین بشینیم ببینم چی شده بهار خانم اومده سراق من!؟!!؟
    با تشکر کنار ارشاویر روی مبل نشستم و شروع کردم به حرف زدن..تمام اتفاقات این چند وقته رو گفتم...
    خودش بدون این که من هدف روبگم به حرف اومد:
    -متوجه شدم بهار..می خوایی با کمک من کارات رو راه بندازی.....و خودت پرونده ارش رو دست بگیری درسته نه!؟
    جدی گفتم:
    -بله قربان درست می فرمایید...
    سری تکون داد و با زرنگی گفت:
    -خب به غیر از اینا دیگه از من چی می خوایی!!؟!
    اوفف خداااایااا...
    خندیدم و گفتم:
    - سپهبد شما خیلی زرنگید...
    سرم رو پایین انداختم و اروم گفتم:
    -میشه کارتم رو بهم بدین!؟!؟!
    خنده ایی سپهبد بلند شد...
    با همون خنده که الان دیگه به قهقه تبدیل شده بود از جاش بلند شد و گفت:
    -وای بهار...تو خیلی باحالی..البته این که شرمندگی خجالت نداره..من منتظر این روز بودم البته.....نه.... مرگ امیر.....منتظر بودم که با سرتیپ بزنین به تیپ و تار هم....که این اتفاق افتاد...
    به سمت میزش رفت و از توی کشو پاکتی رو در اورد...
    به دستم داد و گفت:
    -بیا دخترم..این هم کارتت توشه هم مجوزش کتبی از طرف خودم که تو به عنوان بازرس شخصی کل شناخته شی یعنی دستور تو دستور منه...دستور منم دستور تو...این رو نشون هر کسی بدی و هرجا بری انگار منم...برو هر کاری که می دونی صحیحه و صلاح انجام بده..
    از جام بلند شدم و پاکت رو با احترام از دستش گرفتم و احترام نظامی گذاشتم...
    ازاد داد و گفت:
    -موفق باشی..هر وقت به کمکم احتیاج داشتی حتما خبرم کن...راستی اونجا که رفتی پرونده امیر و صنم رو برام بفرست تا کاراشون رو تا اخر وقت انجام بدم....لباساتم هنوز تو اتاقته...
    لبخندی زدم وبا تشکر از اتاق خارج شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    ارشاویر هم داشت پشت سرم میومد که سپهبد نگهشت داشت و رو به من گفت:
    -من ا این داشنجو قدیمیم کار دارم...تو بیرون منتظر وایسا..
    از اتاق خارج شدم....
    سفری به پا خیز شد احترام نطامی گذاشت...این دفعه بدون غر ازاد دادم تا اونم به کاراش بسه..
    به سمت صندلی ها رفتم و روشون نشستم..پاکت رو باز کردم...همون نامه و کارت شناسایی من به عنوان نیروی ویژه..
    سرگرد بهار اریامنش...
    همون لحظه ارشاویر از اتاق خارج شد...
    کارت و پاکت رو داخل کیفم انداختم و همراه با ارشاویر از ستاد خارج شدیم..
    توی مسیر سکوت سگنین رو شکستم و گفتم:
    - سپهبد چی کارت داشت!؟!!
    سری تکون داد و گفت:
    -چیز مهمی نبود...اتاقت کجاست!؟!؟
    -اتاق شهاب...وقتی بعد از 10 سال موفق برگشتم سپهبد اونجا رو برام اماده کرد که شروع به کار کنم...اما من گفتم نیاز به ارامش دارم و چقدرم توی این دوسال ارامش داشتم...(پوزخندی زدم)
    بالاخره پس از طی مسافتی به ستاد رسیدیم.....اول به سمت اتاق شهاب که از الان اتاق من بود رفتم..سرباز پشت در از جا بلند شد و احترام گذاشت...
    کارتم رو جلوش گرفتم و گفتم:
    -سرگرد اریامنش هستم...
    دوباره احترام گذاشت و کلید اتاق رو بهم داد...
    اسمتش رو از روی سـ*ـینه اش خوندم:
    -خسروی...
    ارشاویر به سمت اتاق خودش که کنار اتاق من بود رفت...وارد اتاق شدم و لباسم رو از روی چوب لباسی برداشتم...
    ****
    جلو ایینه استاده بودم وداشتم به خودم توی اون لباس نظامی که یه زمانی ارزوش رو داشتم نگاه می کردم...
    یادش بخیر اون روزی که برای اولین بار شهاب رو تو این لباس دیدم..چقدر ذوق کردم...چقدر قربون صدقش رفتم...کی اینجاست تا ذوق من ور بکنه؟!
    هیچ کس...هیـــــــــــــــچ کـــــــــــس!تقه ایی به در خورد...به سمت چادرم رفتم و سرم کردم...اجازه ورود اون فرد رو با یه بفرمایید دادم...
    ارشاویر وارد اتاق شد..
    هر دو هم زمان به هم احترام نظامی گذاشتیم..خندیدم و ازاد دادم اونم ازاد داد..
    با خنده گفتم:
    -حالا تو چرا احترام گذاشتی..
    سی تکون داد و با لبخند بی ربط گفت:
    -این لباس خیلی بهت میاد بهار..
    لبخند روی لبم نشست از اینکه بالاخره یکی پیدا شد که ذوق من ور بکنه و الحقم که خوب به دلم می نشست اون به نفر.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    گفتم:
    -مرسی لطف داری...نگفتی تو چرا احترام گذاشتی..
    نگام کرد و گفت:
    -تو مافوق منی..این دستور سپهبدِ.....هر دستوری که تو بدی من اطاعت می کنم...
    چشمام درشت شد و گفتم:
    -واقعا!؟!؟
    لبخندی زد و گفت:
    -البته.
    سرم ور به حالت تفهیم تکون دادم و متفکر و جدی گفتم:
    -پس بریم سراغ سرتیپ..باید دیگه کارامون رو شروع کنیم.....وقت زیادی نداریم....اصلا وقت نداریم...
    سری تکون داد و از جلو در کنار رفت تا من اول خارج شم...خوبه حداقل باعث شد این یکم به من احترام بزار..والا!!
    جلو تر از اون حرکت و کردم و به سمت اتاق سرتیپ رفتیم و بدون کسب اجازه در زدم و وارد شدم...
    سرباز بدبختم داشت با تعجب من رو نگاه می کرد..خب حق داره بدبخت..با صورت و سرخ و بدن لرزون رفتم..الان با اخم و لباس سرگردی اومدم....خیلیه هاا!!

    در رو که باز کرم و همراه ارشاویر داخل شدم..
    ارشاویر احترام گذاشت اما من ساکت زل زده بودم به سرتیپ...
    از جاش بلند شد و به سمت من اومد...
    رو به روم ایستاد و توی چشمام زل زد و با نگاهی تحقیر امیز گفت:
    -سرگرد اریامنش!!..فکر نمی کردم دیگه ایجا بیای خوبه...اما خب..خوبه...دیگه زیر دست منی و این اجازه رو بهت نمی دم که توی کارام فضولی کنی..
    به ارشاویر هم نگاهی انداخت و گفت:
    -تو هم تاوان زبون درازیت رو می دی سرهنگ شفیعی..
    ارشاویر تنها به روش پوزخندی زد...ازمون فاصله گرفت و بلند قربانی رو صدا زد..قربانی وارد اتاق شد و احترام نظامی گذاشت....
    سر تیپ به قربانی گفت:
    -این دو نفر تا اطلاع سانوی بازداشت هستن و حق انجام هیچ کاری رو ندارن....
    پوزخندم عمشق تر و البته پر صدا تر شد....
    قربانی احترام نظامی گذاشت و گفت:
    -قربان من نمی تونم دستور شما رو اجرا کنم..
    سرتیپ با عصبانیت گفت:
    -انوقت چرا؟!؟!
    من به جای سرباز جواب دادم:
    -جون شما(با انکشت اشاره بهش اشاره کردم)به دستور من(به خودم اشاره کردم)به حالت تعلیق در اومدین....
    پوزخندی زد و گفت:
    -تو کی باشی.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    برگه ی مجوز رو در اوردم و به دستش دادم..هر خطی رو که میخوند رنگ صورتش سرخ تر میشد...دلم من خنک تر...پوزخند زدم...ناباور نگاهی به من انداخت..
    گفتم:
    -من که گفتم از رفتارتون پشیمون خواهید شد...
    رو به قربانی گفتم:
    -ایشون حق انجام هیچ کاری رو ندارن...حق خروج از اتاقشون رو هم ندارن...هیچ کاری رو بدون اجازه من حق ندارن انجام بدن.....اگه ایشون کاری انجام بدن شما تنبیه سختی خواهید شد..متوجه شدی سرباز!؟!؟!
    بله ایی گفت و احترام نظامی گذاشت...ارشاویر مرخصیتی گفت و سرباز از اتاق خارج شد...
    سرتبپ با ناباوری گفت:
    -تو چطوری؟!؟!!؟تو اصلا جزو نیرو ها نبودی پس!!؟
    پوزخندم عمیق تر شد و گفتم:
    -دو سال جزو نیرو های همین ستادم..اما...
    خنده تمسخر باری کردم و ادامه دادم:
    -فرمانده و رئس ستاد خبر نداشته...
    بحث اصلی رو شروع کردم و گفتم:
    -توقع احترام گذاشت از طرف شما رو از این به بعد ندارم اما توقع دارم که توی کارای من دخالت نکنید....فقط منتظر یه حرکت کوجیک از طرف شما هستم که بازداشتتون کنم....
    با کمی مکث ادامه دادم:
    -سرتیپ..
    خودم احترام نظامی گذاشتم بدون اینکه منتظر اجازه اش باشم از اتاق خارج شدم...
    به سمت اتاق خودم رفتم و به خسروی گفتم بره از ایگانی پرونده های مورد نیازم رو بیار...تا کارا ور شروع کنم..یه مقداریش ور هم باید بفرستم مرکز واسه سپهبد....
    ***
    تو اتاقم نشسته بودم...سرم رو بین دستم گرفته بودم..ارشاویر هم رو به روی من نشسته بود و زل زده بود به من...
    نمی دونم......الان هر کس دیگهه جای ارشا بود صد در صد تمرکزم به هم می ریخت اما نمی دونم چرا بابت ارشاویر هیچ تغیبر حواسی درم به وجود نمیاد...زل زده بود بهم و من داشتم راحت فکر می کردم...
    با حرفی که زد از فکر بیرون اومدم:
    -چی کار می خوایی بکنی؟!!
    بی ربط به حرفش گفتم:
    -مشکلی نداری که تا چند وقت صنم خونه ما باشه؟!؟!
    خندید و با حالتی با مزه که تا حالا ازش ندیده بودم گفت:
    -مگه جرئت دارم به مافوقم گم نه!!!!
    و خودش هم خندید..چقدر قشنگ می خنده..وقتی می خنده دندون ها سفیدش کنار هم ردیف میشه و به ادم سلام می کنه...یه چال خیلی خوشکام روی جفت لپاش میاد...یه ان دلم ضعف رفت از خنده اش....کاش مال من می شد این خنده ها....

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اه بهار خفه شو....
    این افکار مازوخیسمی! چیه جدیدا داری بهش فکر میکنی؟؟؟
    بس کن...الان کارای مهم تری ار احساسات و علاقه های مسخره تو وجود داره..بفهم این رو!...
    تمام افکار توی ذهنم رو پس زدم....
    نتونستم اون لبخند رو محو کنم...اما تونستم افکارم رو ساکت کنم...
    رو به ارشاویر گفتم:
    -نه..ببین جدی دارم ازت می پرسم..مشکلی نداری؟!!
    سری تکون داد و گفت:
    -نه چه مشکلی ولی چرا؟!!؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    -نمی شه تو خونه تنهاش بزارم اونم اون محله اونجا رو به امید امیر رهن کردیم..منم خوب بودم اونجا اما الان.....دیگه نه من هستم نه امیر...ادمای درستی هم اونجا رفت و امد نمی کن...نمی تونم بزارم اونجا تنها باشه....شنیدم بالایی خودمون می خواد خونش رو اجاره بده..می خوام اونجا رو براش بگیرم هم بهم نزدیکه هم جای خوبیه و دیگه نگرانی ندارم....
    سری تکون داد....
    بعد از چند ثانیه گفت:
    -اخر نگفتی چه فکری داری..حالا بگو...
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -واسه امروز همین که تونستم سرتیپ رو ساکت کنم خودش خیلیه...ساعت 3 ظهره..امروز چرا تموم نمیشه!؟!؟
    اونم از جاش بلند شد و رو به روم اایستاد و گفت:
    -خیلی امروز سخت گذشت مخصوصا برای تو....میخوایی بری خونه..!!؟؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    -نه.نمیخوام زیاد طول بکشه...میخوام زود تر این کابوس تموم شه...
    از اتاق زدم بیرون و رو به ارشاویر گفتم:
    -جناب سرهنگ می خوام امروز تمام اطلاعات رو از شهروز بیرون بکشیم...
    سری تکون داد و گفت:
    -اما اگه مقاومت کرد چی!؟!
    لبخندی پر اطمینان زدم و اروم طوری که کسی نشنوه گفتم:
    -نه...شهروز زیادی مامانیه..الان خودم میام...یه حرف میارمش و..
    با صدای گوشیم حرفم نصفه موند..از لاله زار بود...
    سریع جواب دادم:
    -بله؟!!؟
    -سلام بهار جان خوبی؟!!؟
    -سلام..ممنون خوبم شوا چطوری اتفاقی افتاده زنگ زدی!؟!
    -مرسی عزیزم..میگم بهار جون این پسره بچه که اوردیش اروم نمیگیره...
    بین حرفش پریدم و گفتم:
    -گوشی رو بده دستش...
    -باشه..
    چند ثانیه گذشت...ارشاویر منتظر نگام کرد و اروم لب زد:
    -چی شده..
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -هیچی همون پسر بچه ه....
    صدایی اون پر بچه تو گوشی پیچید:
    -الو؟!؟!
    لبخند زدم و گفتم:

    -سلام عزیزم..خوبی؟!!؟

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    با تردید حرف زد:
    -سلام...شما؟!؟!
    -عزیزم من همون خانومی ام که بالای سرش قبرمادرت دیدیش...
    تردید صداش از بین رفت . گفت:
    -من می ترسم..میشه بیاین من رو از اینجا ببرین...
    -چرا عزیزم؟!!؟کسی اذیتت کرده؟؟؟
    -نه ..نه کسیی اذیتم نکرده اما من نمی خوام اینجا باشم....نمی خوام..
    -باشه عزیزم...باشه اروم باش من خودم میام پیشت تا نیم ساعت دیگه...باشه؟!!؟!
    با تردیدی گفت:
    -باشه...
    با کلی چاپلوسی گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم...ارشاویر همچنان رو به روم ایستاده بود تا من تمایس تموم شه...
    رو به ارشاویر گفتم:
    -باید زود خودم رو به لابه زار برشونم..بیا بریم پیش شهروز...بعد من برم ولی زود میام...
    سری تکون داد و با هم به سمت اتاق باز جویی رفتیم...ارشاویر بیرون موند...من داخل شدم...
    شهروز پشت میز نشیته بود و سرش رو انداخته بود پایین..
    جلو رفتم..با صدای در سرش رو بلند کردو به من نگاه کرد...سعی کردم لبخند یزنم...
    جلو رفتم و روی صندلی رو به روش نشستم و گفتم
    -سلام شهروز...
    فقط سری تکون داد...چند ثانیه تو سکوت گذشت....
    سرش رو بلند کردو به حرف اومد:
    -میشه مامانم رو ببینم؟!؟!!
    خیلی رک گفتم:
    -نه!!!
    با تعجب گفت:
    -چرا؟!!؟!
    سری تکون دادم و گفتم:
    -چون دلم نمی خواد اینجا ببنتت اون توفکرش تو رو اسطوره خدمت به کشوری می دونه هر جا که میره پز تک پسرش رو میده که داره واسه دستیگیری خلافکارا تلاش می کنه...نمی خوایی که دلش بشکنه و تو رو اینجا ببینه.؟!!؟می خوایی!!؟
    سری تکون داد و گفت:
    -نه اما چطوری؟!؟!!؟چرا بهش دروغ کفتی؟!!؟
    دستم رو جلو اوردم و به حالت سکوت گرفتم و گفتم:
    -نه..اشتباه نکن من به هیچ کس دروغ نگفتم تو اگه الان به ما کمک کنی میشه همون چیزی که به مامانت گفتم...البته ارزوشه...
    سری تکون داد و گفت:
    -چی می خوایی؟!؟!؟
    چه زود راه باز کرد..فکر نمی کردم به این زودی کوتاه بیاد...
    دستام رو روی هم قلاب کردم...این میز برام خاطره داشت..یه روزی منم اون سمت نشسته بودم و ارشاویر این سمت..سعی میکرد ازم حرف بکشه....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    سرم رو به طرفین تکون دادم تا از فکر های بی خودی بیرون بیام...رو به شهروز گفتم:
    -هر چی که می دونی رو می خوام...هرچی حتی ساعت اب خوردن ارش رو هم میخوام می دونم که میدونی...پاتوق هاش یا هرچی دیگه که ازش می دونی....همه چی....
    سری تکون داد...
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -میگم ارشاویر باید باهات صحبت کنه.....من باید زود برم جایی نمی تونم بمونم..اما میام امید وارم وقتی که اومدم همه چی تموم شده باشه...
    سرش رو بازم تکون داد...به دوربین توی اتاق اشاره کردم تا در رو برام باز کنن....
    از اتاق بیرون رفتم و رو به ارشاویر گفتم:
    -سرهنگ بفرمایید....
    سری تکون داد و وارد اتاق شد...
    ***
    از ماشین راشا پیاده شدم....به سمت در ستاد رفتم...همین الان داشتم از لاله زار بر میگشتم...کلی باهاش حرف زدم...تا بالاخره راضی شد...انقدر گفتم اینجا خوبه..همه مهربونن....کلی دوست پیدا میکنی تا بالاخره راضی شد..البته اسمش رو هم پرسیدم...
    محمد علی...اسمش محمد علی بود....
    تا وارد اتاق شدم ارشا خودش رو داخل انداخت..بدون در زد...یا حتی بودن اطلاع به منشی..
    چشم غرنه ایی بهش رفتم..اما اون بی توجه برگه هایی رو به دستم داد و گفت:
    -بیا بهار...تمام اعترافات اون یارو...شهروز...
    برگع ها رو از دستش گرفتم و نگاهی بهشون انداختم..بعد سرم رو بلند کردم و گفتم:
    -خب...بقیه اش!؟بقیشون چی!؟
    با تعجب نگام کرد:
    -بقیه!؟
    با قیافه و حال زاری گفتم:
    -ارشا تو رو خدا خنگ بازی در نیار...بابا خودت سرهنگی من که نباید بهت بگم شاید کسی چیزی حرفی حدیثی چیزه شنیده باشه...
    دستش رو به حالت تسلیم بالا اورد و گفت:
    -باشه باشه بابا..تسلیم شوخی کردم حالت عوض شه...
    ***
    سه روی میشه که از اون روز گذشته...پشت میز تو اتاقم نشستم...بچه ها یعنی باربد و صنم و ارشاویرهم تو اتاق ارشاویر اند....
    بهشون گفتم برن..اما راضی نشدن و موندن..اما من بهشون کاری ندادم...توقع داشتم خودم بتونم همشون ور انجام بدم...اما نه..نمی تونستم....کلافه تمام مدارک و پرونده ها رو از روی میز جمع کردم به سمت اتاق ارشاویر راه افتاد...
    کلافه از احترامای مکرر که بهم میگذاشتن و من مجبور بودم ازاد بدم...انگشتم اشاره ام ور خم کردم و محکم کوبیدم..
    در رو بدون کسب اجازه باز کردم...هر سه تاشون روی مبل های راحتی نشسته بودن و حرف میزدن...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    پوفی کردم..همه برگه ها رو روی میز وسط ریختم و گفتم:
    -اینطوری به هیجا نمی رسم...کمک می خوام...
    هر سه با اشتیاق گوش دادن....
    سخت بود برام گفتن اما باید می گفتم:
    -می دونم هنوز دوساعتم نگذشته که از حرفم برگشتم اما خب...اینطوری بخوام تنها کارا رو انجام بدم تا 10 سال دیگه حتی به نوه های ارش هم نمی رسم...چه برسه به خودش...
    صنم با صدایی گرفته در اثر گریه گفت:
    -بهار جان..خواهری...بگو چی کار باید انجام بدیم..هر سه اماده ایم..
    اون دوتا هم تایید کردن...
    پرونده های دسته بندی شده رو نشونشون دادم و گفتم:
    -اینا رو زیر و ور می کنید...حتی از یه نقطه هم می تونیم مدرک واسه مجازات پیدا کنیم...
    ارشا به حرف اومد:
    -خب تو چی کار می خوایی انجام بدی!؟
    از جام بلند سدم...هم زمان گفتم:
    -من میرم دنبال ارش....
    صنم هین کشید...ارشاو باربد هم زمان گفتن:
    -چی !؟چی کار می کنی!؟
    از قیافه اشون معلوم بود میخوان مخافت کنن...جلو رفتم..رو به روشون ایستادم و با صدایی بیش از حد جدی گفتم:
    -النا ما تو ستاد هستیم..من مافوق شما به حساب میام...کسی جرئت داره روی حرف من حرف بزنه تا تعلسق و بعد از اون هم توبیخ و بازداشت....
    هردو بالاجبار فقط سر تکون دادن...
    به سمت در اتاق رفتم و همونطور که خارج می شدم گفتم:
    -پاشین بریم خونه...یگه اینجا کارین داریم..
    به سمت اتاق خودم رفتم...کیفم رو برداشتم..بیرون اومدم و رو به خسروی گفتم:
    -تمام پرونده های مربون به اون عملیات رو از بایگانی اوردی!؟
    از جاش بلند شد و گفت:
    -بله فربان همه چی رو اوردم..
    خشک گفتم:
    -مطمئن باشم..دیگه نیازی نیست برم بگردم!؟
    با اطمینان گفت:
    -بله قربان مطمئن باشید اما باری اینکه خیال شما راحت باشه دوباره می رم میگردم..
    کمی مکث کرد و با کنجکاوی پرسید:
    -تشریف می برین!؟
    فقط سرم رو تکون دادم...همون لحظه بقیه هم اومدن و همراهم به سمت پارکینگ رفتیم...من با ارشا برگشتم و صنم با ماشین باربد و البته خودش
    ***
    به سمت اتاقم رفتم...در کمد رو باز کردم...مانتوی ابی جین مانندم رو همراه با شلوار مشکی بیرون کشیدم و تنم کردم...
    نمی دونم چرا..واقعا نمی دونم چرا..اما دستم رفت سمتی که خیلی وقت بود دورش رو خط کشید بودم یا شاید هم شده بود قسمت ممنوعه...اما اون چیز ممنوعه رو بیرون کشیدم....همشون رو داخل یه نایلون مشکی اما با طرح های زیبا...وسایل داخلش رو بیرون کشیدم..

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا