از سرتیپ دور شدم...به سمت در رفتم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم...
اما پشیمون شدم..
برگشتم سمت سرتیپ و گفتم:
-پشیمونتون می کنم...از این رفتار..از این سیلی که خوردم پشیمنتون می کنم نه من بلکه سازنده اون کلام که با بیرحمی و بودن شرمندگی روی زمین پرتش کردین پشیمونتون میکنه...حتی لایق حرف زدن نیستین......کسی که بلد نیست امانت داری کنه بهتره خودش رو از زندگی منع کنه...
در اخر اضافه کردم:
-من و خانواده ام نیازی به بذر و بخشش ادمی مثل شما که بلند نیست امانت داری کنه و حرمت کلام خداش رو حفظ نمی کنه نداریم....
از اتاق زدم بیرون....خودم رو به دیوار رسوندم...بهش تکیه دادم که اوار نشم روی زمین...
با لرزش های عصبیم شروع شده بود...خودم کم کم داشتم تعجب می کردم که چرا این همراه همیشگی من تنهام گذاشته...
به دیوار کیه دادم و داشتم مثل بید می لرزیدم..فقط تنها تلاشم این بود که جلو این همه سرباز و پلیس اوار نشم روی زمین...
قدرت پام کم شد...لرزش بدنم بیشتر شد...چادر سرم بود و کسی متوجه لرزش شدیدم بدنم نبود...
با ناخون به دیوار چنگ می زدم که بتونم خودم رو نگه دارم و زمین نیوفتم...حداقل در مقابل افرادی که همیشه قوی بودم و مغرور....اما دستم کم جون تر بود این لرزش تجدیدش می کرد...
زانوهام خم شد و داشتم روی زمین میوفتادم که لحظه اخر دستانی قوی بازوم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش...
یه ان ترسیدم این کیه که من رو گرفته...
با تمام حال بد و داغونم سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه من رو گرفته...
وقتی خیالم راحت شد ارشاویر نفسی عمیق کشیدم و اروم گفتم:
-زشته وسط این همه ادم من رو گرفتی..ولم کن...
پوفی کرد و با اخم که ناشی از حرف های سرتیپ بود نگام کرد.
گفت:
-زنمی چه زشتی داره!!؟
کمک کرد و من رو به بیرون از ستاد راهنمایی کرد...در ماشین رو باز کرد و کمکم کرد بشینم تو ماشین..
سوار ماشین شد و گفت:
-بهار....قرصت همراته؟!!؟!
سری تکون دادم و گفتم:
-اره تو کیفمه..
قرص رو بهم داد و ماشین رو روشن کرد داشتیم حرکت می کردیم که با اشاره رضا که داشت بهمون نزدیک می زشد ایستادیم..شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم...
رضا خودش روبه ما رسونند و رو بهم گفت:
-چی شده..تو ستاد بخش شده سرتیپ بهار رو زده و صدای دعواشون از اتاق بیرون میومده...درسته!؟!؟!
خودم سریع گفتم:
-اره درسته....با قدرت برمیگردم رضا..می خوام برم پیش سپهبد دیگه سرتیپ کار من رو راه نمی داره...
رضا لبخندی زد و گفت:
-خوبه..از همون اولم باید همین کارو می کردی..برو خدا پشت و پناهت...
از ماشین دور شد..
اما پشیمون شدم..
برگشتم سمت سرتیپ و گفتم:
-پشیمونتون می کنم...از این رفتار..از این سیلی که خوردم پشیمنتون می کنم نه من بلکه سازنده اون کلام که با بیرحمی و بودن شرمندگی روی زمین پرتش کردین پشیمونتون میکنه...حتی لایق حرف زدن نیستین......کسی که بلد نیست امانت داری کنه بهتره خودش رو از زندگی منع کنه...
در اخر اضافه کردم:
-من و خانواده ام نیازی به بذر و بخشش ادمی مثل شما که بلند نیست امانت داری کنه و حرمت کلام خداش رو حفظ نمی کنه نداریم....
از اتاق زدم بیرون....خودم رو به دیوار رسوندم...بهش تکیه دادم که اوار نشم روی زمین...
با لرزش های عصبیم شروع شده بود...خودم کم کم داشتم تعجب می کردم که چرا این همراه همیشگی من تنهام گذاشته...
به دیوار کیه دادم و داشتم مثل بید می لرزیدم..فقط تنها تلاشم این بود که جلو این همه سرباز و پلیس اوار نشم روی زمین...
قدرت پام کم شد...لرزش بدنم بیشتر شد...چادر سرم بود و کسی متوجه لرزش شدیدم بدنم نبود...
با ناخون به دیوار چنگ می زدم که بتونم خودم رو نگه دارم و زمین نیوفتم...حداقل در مقابل افرادی که همیشه قوی بودم و مغرور....اما دستم کم جون تر بود این لرزش تجدیدش می کرد...
زانوهام خم شد و داشتم روی زمین میوفتادم که لحظه اخر دستانی قوی بازوم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش...
یه ان ترسیدم این کیه که من رو گرفته...
با تمام حال بد و داغونم سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه من رو گرفته...
وقتی خیالم راحت شد ارشاویر نفسی عمیق کشیدم و اروم گفتم:
-زشته وسط این همه ادم من رو گرفتی..ولم کن...
پوفی کرد و با اخم که ناشی از حرف های سرتیپ بود نگام کرد.
گفت:
-زنمی چه زشتی داره!!؟
کمک کرد و من رو به بیرون از ستاد راهنمایی کرد...در ماشین رو باز کرد و کمکم کرد بشینم تو ماشین..
سوار ماشین شد و گفت:
-بهار....قرصت همراته؟!!؟!
سری تکون دادم و گفتم:
-اره تو کیفمه..
قرص رو بهم داد و ماشین رو روشن کرد داشتیم حرکت می کردیم که با اشاره رضا که داشت بهمون نزدیک می زشد ایستادیم..شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم...
رضا خودش روبه ما رسونند و رو بهم گفت:
-چی شده..تو ستاد بخش شده سرتیپ بهار رو زده و صدای دعواشون از اتاق بیرون میومده...درسته!؟!؟!
خودم سریع گفتم:
-اره درسته....با قدرت برمیگردم رضا..می خوام برم پیش سپهبد دیگه سرتیپ کار من رو راه نمی داره...
رضا لبخندی زد و گفت:
-خوبه..از همون اولم باید همین کارو می کردی..برو خدا پشت و پناهت...
از ماشین دور شد..
آخرین ویرایش: