***
نگاه گریونم رو به هانده دوختم و لب زدم:
- هانده، امیر کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
- اونم حالش خوبه. تو این چند ساعت که تو بیهوش بودی از اتاق آوردنش بیرون و خداروشکر عمل دوم هم بهخیر گذشت.
نفس راحتی کشیدم و همراه با نفسم که بیرون اومد، با صدای بلند گریه کردم.
این بار دیگه از روی خوشحالی بود، خوشحالی برای اینکه تموم اون صحنههای عذابآوری که دیده بودم، خواب بود.
هنوز تن و بدنم از ترس خواب میلرزید؛ ولی قلبم از هیجان تند میزد. تبسم و هانده همپای من گریه میکردن؛ اما لبخند از روی لبشون کنار نمیرفت که در باز شد و فرزام وارد شد و با دیدن ما تو اون حال تعجب کرد.
- چه خبره؟
هانده وسط گریه، باخنده به من اشاره کرد و گفت:
- به این دیوونه بگو، اشکمون رو درآورد.
زد به بازوم و گفت:
- پاشو، پاشو برو ور دل آقاتون.
تا این رو گرفت، سریع خیز برداشتم تا بلند بشم که فرزام نگذاشت.
- نه صبر کن، نمیشه بری.
نگران برگشتم سمتش.
- چرا؟ چیزی شده فرزام؟
- نه. فقط فعلاً نمیذارن بریم تو اتاقش.
عصبی دستش رو پس زدم و بانگرانی گفتم:
- یعنی چی نمیذارن فرزام؟
نگاهی به هر سهشون انداختم.
- مگه نمیگین عمل خوب بوده؟ پس چرا نمیذارن برم پیشش.
و تا به خودشون بیان، سُرم رو از دستم کشیدم که درد تیزی تو دستم پیچید.
تبسم:
- اِ چیکار میکنی لیلی؟
فرزام رو به عقب هول دادم و از تخت پایین اومدم.
- میخوام برم پیشِ امیر.
یه قدم رفتم که فرزام با صدای گرفته گفت:
- تو بخشِ مراقبتهای ویژهست، اعلائم حیاتیش خطرناک نیست؛ اما روی حالت عادی هم نیست، باید چند روزی تو بخش مراقبت ویژه بمونه.
دستم رو به دیوار گرفتم که نیفتم و سرم گیج رفت؛ اما بهسختی جلوی خودم رو گرفتم که نیفتم.
تبسم سریع جلو اومد و بازوم رو گرفت.
- لیلی جون! خوبی؟ ببین، به خدا دکتر گفت جای نگرانی نیست. فقط چند روز...
آروم لب زدم:
- میخوام ببینمش.
غمگین جواب داد:
- نمیشه.
با خشونت پسش زدم و داد زدم:
- گفتم میخوام ببینمش! میفهمید یا نه؟ من میخوام امیر رو ببینم، همین الان.
فرزام سریع جلو اومد و گفت:
- باشه لیلی! باشه آروم باش. بریم با دکترش حرف بزنیم.
برگشتم و سمتِ در رفتم و فرزام پوفی کرد و دنبالم اومد.
کامران که داشت میاومد تو اتاق، با دیدن من پرسی:
- چی شده؟
که فرزام جوابش رو داد.
کامران نگاهی به من که به سردی و مصمم نگاهش میکردم انداخت و گفت:
- صبر کن با دکترش حرف بزنم.
و رفت.
رمقی تو پاهام نبود و هر لحظه داشتم بیجونتر میشدم. فرزام که از رنگ پریدم متوجه شده بود، بازوم رو گرفت و نشوندم رو صندلی داخل سالن.
- بشین لیلی.
لحنش مهربون بود و من رو یاد امیر و مهربونیهاش میانداخت. آخ که چقدر من بد کردم به امیر، چقدر اذیتش کردم. بهش گفتم دوسش ندارم. گفتم بره، با غرور و غیرتش بازی کردم؛ اما اون هم بد تنبیهم کرد خیلی بد.
- لیلی!
برگشتم، کامران بود که سمتم میاومد.
تا رسید گفت:
- دکتر اجازه داد؛ اما گفت، خیلی کوتاه.
با این حرفش انگار جون تازهای به بدنم تزریق کردن، با هیجان بلند شدم.
- باشه بریم.
***
در رو بستم و برگشتم، با دیدن امیر زیر اونهمه دستگاه، اشکام جاری شد و پاهام به زمین چسبید و آروم ناله کردم:
- امیر!
چشمام رو بستم و از ته دل آرزو کردم الان صدای مردونهش تو گوشم بپیچه و بگه جونِ امیر، اما افسوس، تنها صدایی که توی این فضا میپیچید، صدای ضربانِ قلب امیر بود. نه، بد نبود، این صداها خوب که هیچ، عالی بود. اصلاً زیباترین آهنگ بود.
چشمام رو باز کردم و آروم بهسمتش قدم برداشتم.
- امیر بهادر! نمیخوای چشمات رو باز کنی ها؟ ببین من دوباره مهربون شدم. دیگه سرد نیستم. مگه همین رو نمیخواستی؟ چشمات رو باز کن قربونت بشم، باز کن و ببین لیلیت اومده. من اومدم بگم ببخشید اذیتت کردم، اومدم بگم دروغ گفتم که میخوام کسی رو واردِ زندگیم کنم.
تلخ خندیدم.
- اصلاً مگه من جنمش رو دارم؟ مگه قلبم واسه کسی جز تو میزنه ها؟ امیر تو رو خدا سریع بیدارشو. من طاقت ندارما، فیلمش نکنی که بعد از 1ماه به هوش میان ها، من طاقت ندارم، باشه؟
دستش رو تو دستم گرفتم و بـ..وسـ..ـهای به روش زدم.
در بازشد و پرستار وارد اتاق شد.
- خانوم، لطفاً بیاید بیرون دیگه.
- چشم الان میام، فقط یک دقیقه.
بیرون رفت و دوباره با امیر تنها موندم.
دستم رو نوازشگونه روی گونهش کشیدم و خودم رو جلو کشیدم و گونهش رو بوسیدم؛ اما عقب نرفتم.
به چشمای بستهش خیره شدم و آروم صداش زدم:
- امیر!
نگاه گریونم رو به هانده دوختم و لب زدم:
- هانده، امیر کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
- اونم حالش خوبه. تو این چند ساعت که تو بیهوش بودی از اتاق آوردنش بیرون و خداروشکر عمل دوم هم بهخیر گذشت.
نفس راحتی کشیدم و همراه با نفسم که بیرون اومد، با صدای بلند گریه کردم.
این بار دیگه از روی خوشحالی بود، خوشحالی برای اینکه تموم اون صحنههای عذابآوری که دیده بودم، خواب بود.
هنوز تن و بدنم از ترس خواب میلرزید؛ ولی قلبم از هیجان تند میزد. تبسم و هانده همپای من گریه میکردن؛ اما لبخند از روی لبشون کنار نمیرفت که در باز شد و فرزام وارد شد و با دیدن ما تو اون حال تعجب کرد.
- چه خبره؟
هانده وسط گریه، باخنده به من اشاره کرد و گفت:
- به این دیوونه بگو، اشکمون رو درآورد.
زد به بازوم و گفت:
- پاشو، پاشو برو ور دل آقاتون.
تا این رو گرفت، سریع خیز برداشتم تا بلند بشم که فرزام نگذاشت.
- نه صبر کن، نمیشه بری.
نگران برگشتم سمتش.
- چرا؟ چیزی شده فرزام؟
- نه. فقط فعلاً نمیذارن بریم تو اتاقش.
عصبی دستش رو پس زدم و بانگرانی گفتم:
- یعنی چی نمیذارن فرزام؟
نگاهی به هر سهشون انداختم.
- مگه نمیگین عمل خوب بوده؟ پس چرا نمیذارن برم پیشش.
و تا به خودشون بیان، سُرم رو از دستم کشیدم که درد تیزی تو دستم پیچید.
تبسم:
- اِ چیکار میکنی لیلی؟
فرزام رو به عقب هول دادم و از تخت پایین اومدم.
- میخوام برم پیشِ امیر.
یه قدم رفتم که فرزام با صدای گرفته گفت:
- تو بخشِ مراقبتهای ویژهست، اعلائم حیاتیش خطرناک نیست؛ اما روی حالت عادی هم نیست، باید چند روزی تو بخش مراقبت ویژه بمونه.
دستم رو به دیوار گرفتم که نیفتم و سرم گیج رفت؛ اما بهسختی جلوی خودم رو گرفتم که نیفتم.
تبسم سریع جلو اومد و بازوم رو گرفت.
- لیلی جون! خوبی؟ ببین، به خدا دکتر گفت جای نگرانی نیست. فقط چند روز...
آروم لب زدم:
- میخوام ببینمش.
غمگین جواب داد:
- نمیشه.
با خشونت پسش زدم و داد زدم:
- گفتم میخوام ببینمش! میفهمید یا نه؟ من میخوام امیر رو ببینم، همین الان.
فرزام سریع جلو اومد و گفت:
- باشه لیلی! باشه آروم باش. بریم با دکترش حرف بزنیم.
برگشتم و سمتِ در رفتم و فرزام پوفی کرد و دنبالم اومد.
کامران که داشت میاومد تو اتاق، با دیدن من پرسی:
- چی شده؟
که فرزام جوابش رو داد.
کامران نگاهی به من که به سردی و مصمم نگاهش میکردم انداخت و گفت:
- صبر کن با دکترش حرف بزنم.
و رفت.
رمقی تو پاهام نبود و هر لحظه داشتم بیجونتر میشدم. فرزام که از رنگ پریدم متوجه شده بود، بازوم رو گرفت و نشوندم رو صندلی داخل سالن.
- بشین لیلی.
لحنش مهربون بود و من رو یاد امیر و مهربونیهاش میانداخت. آخ که چقدر من بد کردم به امیر، چقدر اذیتش کردم. بهش گفتم دوسش ندارم. گفتم بره، با غرور و غیرتش بازی کردم؛ اما اون هم بد تنبیهم کرد خیلی بد.
- لیلی!
برگشتم، کامران بود که سمتم میاومد.
تا رسید گفت:
- دکتر اجازه داد؛ اما گفت، خیلی کوتاه.
با این حرفش انگار جون تازهای به بدنم تزریق کردن، با هیجان بلند شدم.
- باشه بریم.
***
در رو بستم و برگشتم، با دیدن امیر زیر اونهمه دستگاه، اشکام جاری شد و پاهام به زمین چسبید و آروم ناله کردم:
- امیر!
چشمام رو بستم و از ته دل آرزو کردم الان صدای مردونهش تو گوشم بپیچه و بگه جونِ امیر، اما افسوس، تنها صدایی که توی این فضا میپیچید، صدای ضربانِ قلب امیر بود. نه، بد نبود، این صداها خوب که هیچ، عالی بود. اصلاً زیباترین آهنگ بود.
چشمام رو باز کردم و آروم بهسمتش قدم برداشتم.
- امیر بهادر! نمیخوای چشمات رو باز کنی ها؟ ببین من دوباره مهربون شدم. دیگه سرد نیستم. مگه همین رو نمیخواستی؟ چشمات رو باز کن قربونت بشم، باز کن و ببین لیلیت اومده. من اومدم بگم ببخشید اذیتت کردم، اومدم بگم دروغ گفتم که میخوام کسی رو واردِ زندگیم کنم.
تلخ خندیدم.
- اصلاً مگه من جنمش رو دارم؟ مگه قلبم واسه کسی جز تو میزنه ها؟ امیر تو رو خدا سریع بیدارشو. من طاقت ندارما، فیلمش نکنی که بعد از 1ماه به هوش میان ها، من طاقت ندارم، باشه؟
دستش رو تو دستم گرفتم و بـ..وسـ..ـهای به روش زدم.
در بازشد و پرستار وارد اتاق شد.
- خانوم، لطفاً بیاید بیرون دیگه.
- چشم الان میام، فقط یک دقیقه.
بیرون رفت و دوباره با امیر تنها موندم.
دستم رو نوازشگونه روی گونهش کشیدم و خودم رو جلو کشیدم و گونهش رو بوسیدم؛ اما عقب نرفتم.
به چشمای بستهش خیره شدم و آروم صداش زدم:
- امیر!
آخرین ویرایش توسط مدیر: