کامل شده رمان زندگی ام با غروب طلوع کرد | zahramousavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahramousavi
  • بازدیدها 13,221
  • پاسخ ها 145
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahramousavi

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2019/09/18
ارسالی ها
283
امتیاز واکنش
3,435
امتیاز
582
سن
24
محل سکونت
اهواز
-باشه باشه! خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و تلفن رو، روی میز کنار تختم گذاشتم. از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و مامان رو دیدم که داشت سبزی پاک می‌کرد. دستم رو به دیوار زدم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-سلامی دوباره بر مادر زحمت کش.
-علیک سلام! غذاتو خوردی قربونت؟
-نه! یعنی اومدم بپرسم هنوز داریم؟
خندید و بلند شد و به سمت گاز رفت و در قابلمه رو باز کرد.
-آره، خیلی هم هست می‌خوای؟
-نه. فقط بهنام داره میاد گفته از اون فسنجون هم دلش می‌خواد.
بازم خندید.
-چرا می‌خندی؟
- به مزاجش خوش نشسته، طفلک!
-مگه چی شده؟
از گاز فاصله گرفت و گفت:
-ظهری هم که یه سر اومد این‌جا، تو یه ظرفی براش ریختم.
-ای شکم، خورده و هنوزم می‌خواد!
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
-اشکال نداره براش میذارم.
-دستت درد نکنه؛ ولی من یه حسابی از این بشر برسم!
مامان مشغول کارش شد و من هم دوباره به اتاقم برگشتم. می‌دونستم زود اومدن بهنام، یعنی یه یک ساعتی! غذام رو خوردم و به محض این که سینی رو روی اپن گذاشتم، صدای زنگ در بلند شد. خودم رو به حیاط رسوندم و در رو باز کردم و با یه گونی، که جلوی در گذاشته شده بود، مواجه شدم. به بیرون رفتم و به اطراف نگاهی انداختم، که یه باره یکی زد رو شونم!
برگشتم و دیدم بهنام با یه چهره‌ی بشاش جلوم ایستاده. یه نگاه به سر تا پاش انداختم. با دیدن موهاش که حسابی پرپشت بودن و با وجود اون حجم از تافت، خوش فرم هم شده بود، نچی کردم و مثل هر بار آماده شدم تا بهش ضدحال بزنم! چشمام رو ریز کردم و مستقیم به چشماش زل زدم که پیش دستی کرد و گفت:
-عوض سلام کردنته!؟ این‌جوری نگام نکن، فکر می‌کنم مجرمم! برو کنار تا بیام تو.
-اگه من پرهامم همین الان ماشین برمی‌دارم، با شماره ی صفر اون موهاتو می‌زنم.
-دستت به سرم بخوره، خودمو می کشم.
لبخند بزرگی زدم و گفتم:
-ای جان! پس همین حالا دست به کار می‌شم.
به شونش ضربه ای زدم و با خنده گفتم:
-سلام، خوبی!؟
-بهار سال آینده! علیک سلام.
به گونی دم در اشاره کردم.
-بچه پررو این چیه؟
گونی رو دو دستی بلند کرد و سمتم گرفت و با احساس گفت:
-تقدیم با عشق.
چهره ام رو مچاله کردم و گفتم:
-چته مسخره!؟ باز سرت به کدوم سنگی خورده، چل شدی؟ این چیه؟
-این کوده! خواستم برات گل بیارم دیدم خودت گلی برات کود آوردم. اتفاقا یه نیگا کن! حیوانیه ها.
-مسخره اینو بزار رو سرت رشد موهات بهتر شه، دلقک کود برای چی آوردی؟
-به درد تو بهتر می‌خوره...عه! سلام مادر جان، خوبین!؟
به سمت مامان برگشتم و دیدم داره به سمتمون میاد. وقتی بهمون رسید، یه نگاهی به من کرد و با نگاه سرزنش گری گفت:
-تو بلد نیستی یه تعارف کنی!؟
با دست به بهنام اشاره کردم و گفتم:
-چرا مادر! ولی این که تعارف نمی‌خواد.
وقتی نگاهش کردم، متوجه شدم که چهره‌اش رو تا جایی که در توانشه داره مظلوم جلوه می‌ده!
-بیا تو... بیا تو کم مظلوم نمایی کن.
در رو پشت سرش بستم. بهنام به سمت مامان رفت و گفت:
-براتون کودی که خواستین رو آوردم.
-دستت درد نکنه مادر، بذارش برام کنار باغچه.
تازه فهمیدم ماجرا چیه! با لحن معترض رو به مامان گفتم:
-مادر من، به من می‌گفتی می‌خریدم. چرا به این بهنام گفتی؟
مامان نگاهی به هر دو تامون انداخت و گفت:
-تو و بهنام ندارین! حالا پولش چقد می‌شه؟
بهنام به خودش اومد و گفت:
_اصلا و ابدا! حرف از پول نزنید.
مامان معترض گفت:
-آخه چرا!؟
-حالا گیر چراش نباشید که خیلی مشتاق فسنجونم.
...
کاسه‌ی پر از خورشت فسنجون رو جلوش گذاشتم که سریع مشغول خوردن شد.
-خفه نشی!
یه لیوان آب خورد.
-این‌طورکه تو نگاه می‌کنی بله می‌شم!
-اگه تویی تو ورزشگاه آزادی هم می‌شینی جلو ملت می‌خوری، عین خیالتم نیست! به نگا کردن ربط نداره!
وقتی دیدم خوردن فسنجون رو به کل کل با من ترجیح می‌ده! دیگه چیزی نگفتم تا غذاش رو بخوره.
-خوردی دیگه، بفرما.
لبش رو گاز گرفت و گفت:
-عه! چه پسره بی ادبی! مگه من اومدم فقط غذا بخورم!؟ اومدم روی گل شما رو ببینم.
-دیدی؟
سرش رو تکون داد و انگار که شی نا چیزی رو دیده گفت:
-آره دیگه، دیدم... یعنی الان برم!؟
-آره برو این دفعه یه گلدون بیار، بچه پررو.
-هه هه نمکدون! چکارا می کنی؟
-یه پرونده دستمه!
-خب چیه؟
با لحن مرموزی گفتم:
-قتل!
-قتل!؟حالا چی هست؟
-بیخیال مسائل کار مال خوده کاره.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    دو تقه به در زده شد. سینی رو برداشتم و به سمت در رفتم و در رو باز کردم و با نگاه مهربون مامان مواجه شدم.
    -بفرما اینم سینی.
    از دستم گرفتش و تلفن رو به دستم داد.
    -کیه؟
    -همکارته از بیمارستان.
    سری تکون دادم و در رو بستم و تلفن رو جواب دادم.
    -الو، سلام جناب سروان.
    -علیک سلام. چیزی شده؟
    -قربان این دختره بیمارستان رو گذاشته رو سرش.
    -خب جلوش رو بگیرین.
    -قربان گرفتیم؛ ولی خب، شما رو می‌خواد.
    -خیل خب میام، الان داره چکار می‌کنه؟
    -فعلا با دستبند دستشو بستم به تخت.
    -باشه خودم رو می رسونم.
    تماس رو قطع کردم و تلفن رو روی تخت کنار بهنام پرت کردم و به سمت کمدم رفتم و بدون توجه به بهنام، لباسام رو عوض کردم و سریع به سمت میز توالت رفتم و سویچ ماشین رو برداشتم و وقتی سنگینی نگاه های بهنام رو به خودم حس کردم، نگاهش کردم و گفتم:
    -چیه؟
    -هیچی فقط این همه عجله برای چیه؟
    -کار دارم، این دختره بیمارستان رو گذاشته رو سرش.
    -دختره کیه؟
    -همین متهمه پرونده‌ی قتل.
    -خب بعد تو چکاره ای؟
    -وقتی زنگ زدن یعنی یه کاری از دستم برمیاد.
    -من بیام!؟
    -بیا... ولی با این سر و وضع.
    معترض گفت:
    -چمه!؟
    -هیچی! فقط اون موهاتو درست کن.
    ایستاد و با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
    -حسود خان من ژنم خوبه موهام پرپشته، حالا هی بهشون گیر بده.
    توی دلم حرفش رو تایید کردم؛ اما به روی خودم نیوردم و خیره نگاهش کردم که گفت:
    -خیل خب الان باید چکار کنم!؟
    -برو سرت رو بشور، فقط زود.
    -الان! عمرا!
    ...
    بلاخره به حموم رفت و منم حوله و سشوار رو میز کنار در حموم گذاشتم و منتظر دم در ایستادم.
    -آخه تو نمی‌ترسی دانشجوهات تو رو با این وضع ببینن.
    -نه بابا تعطیلاته هر کی تو کوله خودشه!
    -تعطیلات باشه اونا از خونه نمی‌زنن بیرون، اومدیم یه وقت تو رو دیدن.
    -حالا که ندیدن.
    در باز کرد که حوله رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
    -بگیر سرت رو خشک کن اینم سشوار.
    ساعت شش بعد از ظهر بود. سوار ماشین بهنام شدم و‌ ماشین خودم رو گذاشتم تو حیاط بمونه.
    -آروم تر برو.
    -مگه فوری نیست؟
    -نه بابا اون یه دختر ضعیفه... کاری نمی‌تونه بکنه.
    -فعلا که یکی رو کشته.
    -نترس بابا تو یکی رو نمی‌کشه!
    چیزی نگفت و منم نگاهی کوتاه به موهاش، که ساده شونه کرده بود و شبیه بچه دبیرستانی ها شده بود، انداختم.
    وقتی به بیمارستان رسیدیم، من زودتر به داخل رفتم و بهنام هم رفت تا ماشین رو جایی پارک کنه. هر چند که جای زیادی اطراف بیمارستان خالی نبود و باید زمان زیادی رو صرف می‌کرد. سربازی که جای کریمی اومده بود، رو دم در اتاقش، سر پا ایستاده، دیدم و به سمتش رفتم و گفتم:
    -هنوزم تو اتاقشه!؟
    -سلام قربان، بله تو اتاقشه... فقط دکترش بهش آرامبخش زده. الانم یه نیم ساعتیه تو اتاق خوابه.
    -خیل خب، حالا دقیق بگو چی شده؟
    -شما که رفتین یکم بعد مادرشون حالش خوب شد و اومد سراغ دخترش و بعد دیگه نفهمیدیم چی بهش گفت و رفت که دختره بهم ریخت و الانم نمی‌دونیم مامانش کجاست؟
    نفسم و از سر بی حوصلگی بیرون دادم و گفتم:
    -خب بعد!؟
    با هیجان ادامه داد.
    -دختره صدای زجه و گریه ش گوش بیمارستان رو کر کرد و همش...
    -همش چی؟
    -همش ناله نفرین می‌کرد و شما رو می‌خواست ببینه، که منم به دستش دستبند زدم؛ اما باز آروم نبود که دیگه مجبور شدم به شما زنگ بزنم... اومدنتون که طول کشید. دیگه دکترش بخاطر آرامش بیمارستان مجبور شد بهش آرامبخش بزنه.
    چیزی نگفتم و به سمت اتاقش رفتم و تقه ای به در ضربه زدم و در رو باز کردم. به محض این که در رو باز کردم با اتاق تاریک مواجه شدم ناخودآاه دستم به سمت دیوار رفت کلید برق مهتابی ها رو زدم. یه باره اتاق روشن شد و بلاخره دیدمش که روی تخت نشسته و به نقط مقابلش که من باشم، خیره نگاه می‌کنه! وقتی نگاهم رو متوجه خودش دید، اخم غلیظی کرد.
    بهش نزدیک تر شدم و نگاهی به دست دستبند خورده اش که به میله‌ی کناری تختش، وصل شده بود نگاهی انداختم. مچ دستش زخمی شده بود و خون اطراف زخم، خشک شده بود. نگاهم از مچ دستش به طرف صورت برافروخته و عصبیش بالا کشیدم و به طعنه گفتم:
    -فکر می‌کردم، بیهوش باشی... شنیدم پزشکت بهت؛ آرامبخش زده!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -بدن من با آرام بخش ناسازگاره، خواب از چشمام فراریه، من آروم نمی‌گیرم، آخه تو با خودت چی فکر کردی؟
    سعی کردم جو رو عوض کنم، برای همین گفتم:
    -من اصولا فکر نمی‌کنم، عمل می‌کنم.
    پوزخند صدا داری زد.
    -آره درسته، عمل می‌کنی...تو به وظیفت عمل کردی! توی وظیفت چیزی به اسم رازداری هم وجود داره؟
    مثل خودش من هم پوزخندی زدم.
    -پزشک نشدم محرم راز بیمارم باشم؛ اما به عنوان یه پلیس امانت داری بلدم.
    -آقای امانت دار، خــ ـیانـت کردی، خــ ـیانـت!
    هر کلمه اش رو با صدای بلند ادا می‌کرد؛ اما من همچنان من خونسرد بودم و اون عصبی!
    -چیه قیافه ام خنده داره؟ کسی که همه چیزش رو از دست داده، خنده داره؟
    -خندم واسه اینه که تو این مدت اونا فکر می‌کردن تو خوابی؛ اما انگار داشتی برنامه می‌ریختی، که چطور جای حرف برام باقی نذاری!

    چیزی نگفت و من از اتاق بیرون زدم تا برم و کلید دستبند رو از استوار بگیرم تا دستش رو باز کنم. که هم زمان پزشکش رو دیدم، که به داخل اتاقش رفت. کلید رو از استوار گرفتم که دای بهنام رو از بغـ*ـل گوشم شنیدم.
    -تو یهو کجا رفتی؟ مردم تا یه جا پارک پیدا کنم!
    خواستم جوابش رو بدم، که در اتاق باز شد و با قیافه ی عصبی اون پزشک مواجه شدم، پرسیدم.
    -چیزی شده؟
    -چیزی شده!؟ دست دختر بیچاره داغون شده اون وقت می‌گید چیزی شده؟
    لب باز کردم حرفی بزنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
    -هیس! نمی‌خوام حرف از وظیفه بزنید، اگه به این باشه... منم وظیفم رو می‌دونم و باید بگم که این دختر قبل از این که مجرم شما بشه بیمار ما بوده. پس من به عنوان پزشکش باید بگم که نباید دستبند به دستش بزنید.
    به طعنه گفتم:
    -پس می‌شه بگید با چی دستش رو ببندیم تا سرکارخانم، بازم این جا رو روی سرش نذاره!
    -خب معلومه با پارچه.
    -خیل خب با پارچه؛ ولی شما مسئولیتش رو قبول می‌کنید.
    سکوت کرد و با تردید نگاهم کرد و در نهایت، با صدای ضعیف و آرومی گفت:
    -آره.
    و بعد سریع از کنارم گذشت و رفت. صدای بهنام رو از پشت سرم شنیدم و به سمتش برگشتم.
    -توپش پر بود!
    -اوهوم.
    بهنام روی صندلی کنار در اتاق نشست و منم به داخل رفتم. حلقه ی دستبندش رو که دور دسته تخت بود رو باز کردم و با با صدای آرومی گفتم:
    -من به خانوادت چیزی نگفتم.
    -نگفتی؟ پس لابد من بودم که دهن لقی کردم! نکه مریضم!
    -نخیر! احتمالا پسرعمه تون بودن. بعدشم، چه الان... چه تو دادگاه... چه حتی زندان! بلاخره اونا می‌فهمیدن. نه با خودکشیت، نه با داد و بیداد کردن با من! با هیچ کدوم از این رفتارا این اتفاق، پاک نمی‌شد. به هر حال اونا می‌فهمیدن!
    رنگ پریده نگاهم می‌کرد و بدون حرفی به حرفام گوش می‎‌کرد. اون یکی حلقه هم که دور مچش بود رو باز کردم. سریع مچ دستش رو، با دست دیگه اش گرفت، مچش رو ماساژ داد.
    از اتاق بیرون زدم و دم در دو تا پرستار رو دیدم که توی دست هاشون تکه های باریک و بلند پارچه‌ی سفید بود. توجهی نکردم و اون ها هم به داخل اتاق رفتن تا کارشون رو انجام بدن. کنار بهنام، روی صندلی کناریش، نشستم و از سر خستگی کش و قوسی به بدنم دادم. بهنام هم با دیدن قیافه‌ی خسته ام ترجیح داد سکوت کنه و چیزی نگه. چند دقیقه ی بعد دو پرستار از اتاق بیرون اومدن، که بلند شدم و مقابلشون ایستادم.
    -خب؟
    -دستش رو محکم بستیم و مچ دستش هم ضد عفونی کردیم.
    خواستن برن.
    -الان چطوره؟
    -داره استراحت می‌کنه مشکلی نیست.
    سر صندلیم نشستم و به زانوی بهنام ضربه ای زدم ، که گفت:
    -خسته ای ها!
    چیزی نگفتم و بی حوصله نفسم رو بیرون دادم. دو دقیقه ی بعد ، دوباره در اتاق باز شد. بلندشدم و بهنام هم به تبع باهام بلند شد و کنارم ایستاد. سر به زیر از اتاق بیرون اومد. مقابلش ایستادم و راهش رو سد کردم؛ اما اون به محض این که سرش رو بالا آورد، نگاهش به پشت سرم گره خورد و به بهنام با بهت و ناباوری نگاه کرد!
    -خانم فرحی!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به طرف بهنام، که فامیلی اون دختر رو صدا زده بود، برگشتم و نگاه کوتاهی به قیافه ی شوکه اش انداختم و دوباره برگشتم و به اون دختر نگاه کردم. دو دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و بی‌صدا شروع کرد به اشک ریختن. کمی نگذشت که یه باره گریه اش اوج گرفت و دوباره به اتاقش برگشت. به طرف بهنام که انگار خشکش زده بود، برگشتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و کمکش کردم روی صندلی بشینه و خودمم روی صندلی کناریش نشستم.
    -چت شد تو؟ از کجا می‌شناسیش!؟

    در حالی که تو حال و هوای دیگه ای بود، با صدای ضعیفی گفت:
    -دانشجوم بود... یکی از بهترین دانشجو هام و البته کسی که دوسش داشتم.
    از حرفی که زد، کمی متعجب شدم و به فکر فرو رفتم. که طولی نکشید، دوباره در باز شد. این بار فقط من بلند شدم؛ اما بهنام نه! با دیدن دوباره اش فقط یه سوال از ذهنم گذشت. این دختر چطور دستاش رو باز کرده!؟ دفعه ی قبل حواسم به بهنام رفت و نتونستم بابت باز کردن اون پارچه ها، چیزی بگم؛ اما حالا!
    -کجا؟
    -می‌خوام برم دستشویی.
    یه نگاهی به استوار کردم و با سر اشاره کردم که همراهش بره. که گفت:
    -خودم تنها می‌رم، نترس در نمی‌رم! اتفاقا می‌خوام بمیرم.
    بدون توجه به حرفایی که زد، رو به استوار کردم و گفتم:
    -همراهش برید.
    داد زد.
    -می‌گم نه.
    با اکراه دوباره نگاهش کردم و گفتم؛
    -خیل خب... ولی وای به حالت اگه بخوای کاری کنی؟
    -نترس تا لحظه ی مرگم پیشتونم.
    این رو گفت و نگاه کوتاهی هم به بهنام انداخت و رفت. هنوز نگاهم داشت بدرقه اش می‌کرد که دیدم با دستش داره صورتش رو پاک می‌کنه؛ اما به محض این که این کار رو کرد، نوری از دستش به چشمم منعکس شد! همین باعث شد تا به دنبالش راه بیوفتم. وقتی پیچید توی راهرو، یکم صبر کردم تا همچنان فاصله ام رو باهاش حفظ کنم و بعد دوباره دنبالش راه افتادم. بلاخره به سرویس بهداشتی رسید و من این بار سرعت قدم هام رو بیشتر کردم و فاصله ام رو باهاش با چند قدم بلندی که برداشتم کم کردم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و با یه حرکت سریع، به طرف خودم برگردوندمش و همون لحظه شی از تو دستش، به زمین افتاد.
    دستم رو از شونش برداشتم و به قیافه ی عصبی و کلافه اش، جدی نگاه کردم و همزمان دستبندم رو درآوردم و مچ دستش رو محکم و بی رحمانه گرفتم و بهش دستبند زدم و اون یکی حلقه اش رو هم تو دستم گرفتم و خم شدم و اون شی رو برداشتم. یه شیشه بود! با خشم به چشماش که حالا ترس هم توش دیده می‌شد، نگاه کردم و بعد برگشتم و درحالی که یه حلقه از دستبند تو دستم بود و اون یکی دور مچش بود، اون رو بدون توجه به مقاومتش، دنبال خودم کشوندم.
    اون قدری عصبی بودم که بی محابا، اون تکه شیشه رو که نمی‌دونم کی و از کجا به دستش آورده، رو تو اون یکی دستم بگیرم و توجهی به این که باعث زخمی ‌شدن دستم می‌شه، نکنم.
    -آی دستم. آی!... وایسا ببینم.
    وقتی بی توجهی من رو دید، داد زد.
    -می‌گم وایسا.
    یه باره ایستادم و با یه حرکت غیرمنتظره به طرفش برگشتم و رخ به رخ شدیم. با دیدن عصبانیتم، ترسیده سکوت کرد و هیچی نگفت! دوباره برگشتم و به راه ادامه دادیم، که دوباره زبون باز کرد.
    -چرا نمی‌ذاری بمیرم؟ هان؟
    جوابش رو ندادم.
    -من هیچی واسم نمونده. تو با خودت چی فکر می‌کنی؟ اگه قراره بمیرم بذار خودم این کارو کنم... آخه منه بدبخت باید به چه زبونی بگم می‌خوام برم بمیرم؟ تا کی باید زجر بکشم؟ هان؟...می‌فهمی چی می‌گم عوضی؟ نمی‌فهمی؛ اما باید بفهمی... اون یارو استادمه، کسی که همیشه من رو تو دانشگاه تحسین می‌کرده و حضوره منو افتخاری واسه دانشکده می‌دیده؛ اما حالا چی؟ آبروم رفته! اون الان با خودش چی فکر می‌کنه؟
    حالا دردش رو فهمیدم، اون بیشتر از این که به زنده موندن فکر کنه، ترجیح می‌داد آبروش رو الویت قرار بده! ایستادم و به طرفش برگشتم.
    -اون به هیچی فکر نمی کنه.
    کلافه داد زد.
    -اون تویی که به هیچی فکر نمی‌کنی!
    با غیظ نگاهش کردم و برگشتم و درحالی که هنوز تو راه اومدن، مقاومت می‌کرد، باز دنبال خودم می‌کشیدمش. نزدیکای اتاقش بودیم، که متوجه شدم افراد زیادی اون جا جمع شدن و ما رو زیر نظر دارن! با دیدن اون جمعیت و البته بهنام که داشت ما رو بدجور نگاه می‌کرد، ایستادم و به طرفش برگشتم که سریع و بدون این که نگاهم کنه، یه قدم بهم نزدیک شد و مچ دستش رو با دست دیگه اش گرفت و شروع کرد به ماساژ دادنش.
    -درد می‌‌کنه، آره!؟ بعد می‌خواستی خودکشی هم کنی!؟
    جواب نداد. سری به تاسف تکون دادم و دوباره برگشتم تا به مسیرمون ادامه بدیم که بهنام رو مقابل خودم دیدم! بهنام با نگاه سرزنش گری به چشمام خیره شده بود و با لحن سردی گفت:
    -پرهام، داری چکار می‌کنی؟ دستش زخمی شده!
    -دیگه دستشم از مچ قطع بشه،اهمیتی نداره. سرکارعلیه، می‌خواستن خودکشی کنن!
    اما بهنام، توجهی به عصبانیت من نکرد و در حالی که از قیافه اش می‌خوندم که عصبیه؛ ولی آروم بهم نزدیک تر شد و تکه شیشه رو از دستم درآورد و بعد به سمت اون یکی دستم رفت و انگشتام رو، که دور حقله ی دستنبند رو محکم گرفته بودن رو از حلقه جدا کرد. به محض این که دستبند رو رها کرد، شهرزاد روی زمین زانو زد، و شروع به زجه زدن کرد. همین باعث شد تا جو بیمارستان کمی متشنج بشه و پرستارا و دکترا بخوان جو رو آروم کنن؛ اما بی فایده بود!
    -زنده بمونم برای کی؟ هان!؟ هیچکس نیست! بابام، مامانم... آرش! اونا الان کجان؟ چرا نیستن؟ ها؟...زندگی کنم برای مردن!؟ زنده بمونم که چند روز دیگه سرم بالای دار باشه!؟ آره؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    به حالت سجده روی زمین افتاد و همون موقع دو پرستار به سراغش رفتن و از روی زمین بلندش کردن و به اتاقش برگردوندنش. شیشه رو از دست بهنام گرفتم و یه راست به سمت اون پزشک رفتم و مقابلش ایستادم و شیشه رو تو هوا تکون دادم و با عصبانیت گفتم:
    -خدمت شما باشه!
    شیشه رو جلو پاش انداختم و بدون این که منتظر جوابی بمونم بهش پشت کردم. بهنام دستش رو روی شونه ام گذاشت و به سمت صندلی ها، هدایتم کرد و با فشار خفیفی که به شونه ام آورد، وادارم کرد تا بشینم. من نشستم و اون رفت. نگاهی به دستم که بخاطر اون تکه شیشه، خراش تقریبا عمیقی برداشته بود، انداختم. کمی بعد، که تقریبا جو اطرافمم آروم شده بود و هر کی پی کار خودش رو گرفته بود، بهنام با یه جعبه ی کوچیک کمک های اولیه به سمتم اومد. بدون این که به چشمام نگاهی بکنه، شروع کرد به ضدعفونی و بعدم پانسمان کردن دستم. می‌دونستم ناراحته، برای همین سعی کردم رفتارم رو توجیح کنم. با صدای گرفته و آرومی گفتم:
    -فقط به خاطر فشار کاری بود وگرنه من نمی‌خواستم باهاش همچین رفتاری بکنم!
    چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. می‌دونستم بهنام کسی نیست که بخواد چیزی به دل بگیره، برای همین دیگه ادامه ندادم. کمی بعد که به اعصابم مسلط شده بودم به استوار سپردم تا به دست اون دختر، دستبند بزنه. نگاهی به ساعت دیواری توی راهرو انداختم و وقتی دیدم دیر وقته تصمیم گرفتم استوار رو بفرستم بره و خودم شب رو این جا بمونم. وقتی استوار از اتاق بیرون اومد. کلید رو ازش گرفتم و پول تاکسی رو بهش دادم و هر چند که اصرار داشت بمونه تا من به خونه برم و استراحت کنم؛ اما نمی‌دونم چرا دلم نمی‌خواست از این جا برم!
    سرکی به اتاق کشیدم و اطمینان پیدا کردم که دیگه هیچ جوره نمی‌تونه فرار کنه، با خیال راحت در رو بستم و به بهنام که حسابی تو خودش رفته بود، نگاهی کردم و گفتم:
    -بهنام؟
    بیحوصله گفت:
    _هوم!
    -تو دیگه برو.
    -نه می‌مونم.
    -پس یه خبری به مادرت بده.
    نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
    -بچه که نیستم! چیزی می‌خوری، برات بخرم؟
    -نه.
    با لحنی دل جویانه گفت:
    -تو خوبی!؟
    جواب ندادم که، از جاش بلند شد و گفتم:
    -داری میری دیگه؟
    -گفتم که نه! زود برمی‌گردم.
    بهنام رفت و منم روی صندلی نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و پلک های سنگینم رو روی هم گذاشتم و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد!
    به محض این که چشمام‌ رو باز کردم، بهنام رو دیدم که داشت جلوم رژه می‌رفت و به محض این که دید بیدار شدم به سمتم اومد.
    -بیدار شدی؟
    -آخه این سواله!؟ آره دیگه، ساعت چنده؟
    -هفت و نیم صبح.
    بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم و یه آبی به صورتم زدم ووقتی به بیرون اومد، یه تماس با خونه گرفتم. باید با مامان حرف می‌زدم، بعد اون ماجرا، تو این سال ها روی من حساس تر شده بود و نباید می‌ذاشتم الکی دل نگرون شه!
    -الو.
    -سلام مادر، منم پرهام.
    با نگرانی گفت:
    -پرهام مادر، کجایی!؟
    -گفتم که یه چند مدتی زیاد خونه نمیام.
    -باشه عزیزم، حالا کاری داشتی؟
    -نه حالت رو می‌خواستم بپرسم، خوبی؟
    -آره مادر.
    -خب خدا رو شکر...کاری نداری؟
    -نه...فقط کی میای!؟
    -میام نگران نباش.
    وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه، خداحافظی کردم و دوباره به پیش بهنام برگشتم و تو راه به این فکر کردم که با وجود روحیه ای که این دختر داره دیگه صلاح نیست این جا بیشتر بمونه. احوالش فقط احوال یه آدم پرخاشگر نبود، اون چیزی تا جنونش نمونده بود! باید می‌بردمش، یه ثانیه هم یه ثانیه ست!
    .بهنام پشتش به من بود و داشت با سربازی که دم در اتاق ایستاده بود، صحبت می‌کرد
    -دیشب کجا خوابیدی؟
    -تو نمازخونه.
    سرباز تا من و دید، احترام گذاشت و بهنام هم متوجه من شد و به طرفم برگشت. خطاب به سرباز گفتم:
    -می ریم کلانتری.
    بهنام با کنجکاوی پرسید:
    -شهرزاد رو می‌خوای ببری؟
    از تلفظ اسم اون دختر، از زبون بهنام، شوکه شدم؛ اما به روی خودم نیاوردم و کوتاه گفتم:
    -آره.
    -به خانواده اش خبر نمیدی!؟
    -چرا خبر میدم؛ البته از کلانتری!
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    «شهرزاد»

    دیشب وقتی به اتاق آوردنم، مثل حیوون های وحشی شده بودم و اصلا متوجه احوال خودم نبودم! اما حالا که یادش میوفتم می‌خوام آب شم برم تو زمین. من در حالی داشتم اون کارای بی پروا رو انجام می‌دادم، که می‌خواستم خودکشی تا آبروم بیشتر از این نره! ذهنم به بن بست خورده بود و تنها راهی که پیش روم می‌‌دیدم، مرگ بود! اونم به دست خودم نه آدم دیگه ای! من داشتم از ترس مرگ، خودکشی می‌کردم!
    هر چند، که ذهنم پر از پارادوکس شده بود و از طرفی تنها راه حفظ آبروم رو زنده موندن می‌دیدم؛ چون اگه می‌مردم اون وقت تمام حرفای دروغی که از اون شب توی دادگاه گفته می‌شد علیه من می‌شد و اون وقت منی وجود نداشت تا مقابلشون وایسه. هرچند که توان مقابله هم در خودم نمی‌دیدم!
    توی همین فکرا بودم که در باز شد و سربازی به داخل اومد. حتما وقت رفتن بود. بی هیچ حرفی نزدیکم شد و دستبند رو از دستم جدا کرد. سریع مچ دستم رو، با دست دیگه ام گرفتم و نوازشش کردم، خیلی درد می‌کرد!
    تو جام نشستم و گفتم:
    -منو میخواین ببرین؟
    تا خواست جواب بده، یه خانم چادری که انگار پلیس بود، به داخل اومد و جوابم رو داد.
    -آره. آماده شو.
    رو به سرباز کرد و با یه اشاره بهش فهموند که به بیرون بره و سرباز با یه اطاعت رفت ‌و من همچنان با ماساژ دادن مچ دستم، سرگرم بودم که گفت:
    - لباساتو عوض کن.
    -اما من جز این لباسای بیمارستان، لباسی همراهم ندارم!
    -به خانوادت اطلاع میدیم.
    -شماره مامانم...
    خواستم شماره مامانم رو بدم که، توجهی نکرد و بیرون رفت، هم‌چنان نشسته بودم که یه پرستار به داخل اومد.
    -میخوای بری؟
    -اوهوم.
    -تو واقعا یه آدم رو کشتی!؟
    -نه به جون مامانم اون خودش مرد.
    خندید و گفت:
    -مگه میشه!؟
    خب مگه آدم خود به خود نمی تونه بمیره؟ نزدیکم شد و سرمم رو جدا کرد و همزمان گفت:
    -من ازت نمی‌ترسم چون به قیافت نمی‌خوره که قاتل باشی... احتمالا قتل غیر عمد بوده، درسته؟
    با یاد آوری اون شب، لب ورچیدم و گفتم:
    -آره، غیر عمد.
    -نترس من به یه جمله خیلی اعتقاد دارم که آدم بیگناه تا پایه دار میره؛ اما بالای دار نه!
    لبخندی زورکی زدم . به رفتنش نگاه کردم.
    ...
    در باز شد.
    -سلام.
    آرش بود؛ اما این صدای آرش همیشگی نبود!
    با دیدن چهره ی خسته اش، اشک توی چشمام جمع شد.
    -آرش...
    با گفتن اسمش بغضم ترکید، سرم رو پایین انداختم و شروع به گریه کردن کردم. چند لحظه بعد؛ احساس کردم که چیزی رو تو هوا رها کرد! سرم رو بلند کردم و دیدم یه دستمال کاغذی رقصان روی تختم افتاد! و بعد نگاهم به در بود که چطور محکم بستش.
    ...
    چند ساعته که من رو به کلانتری آوردن و تو اتاق بازجویی گذاشتنم و بدون هیچ حرفی رفتن. این جا واقعا جای عجیبیه همه جور آدمی پیدا میشه. منم که مثل
    بی کس و کارها آوردن گذاشتن این جا! بهم گفتن می‌تونم وکیل بگیرم و منم به تبع درخواست وکیل دادم.‌
    سرم رو روی میز گذاشته بودم و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم، که یه باره در باز شد و خانمی با قدی بلند و کشیده، وارد اتاق شد. وقتی نزدیکم شد، سرم رو بلند کردم و مستقیم بهش نگاه کردم.
    -سلام، من وکیل شما میثاقی هستم.
    -سلام، منم شهرزادم... شهرزاد فرحی.
    لبخندی زد و بعد رو به روم نشست و شورع کرد، یه سری برگه و پرونده و این جور چیزا رو میز، ردیف کردن.
    -چه اسم زیبایی داری، شهرزاد! خب پس منم ثریام!
    بیحوصله گفتم:
    -فکر نمیکنم واسه اسم فامیل بازی کردن، اومدی باشی این جا؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -درسته حق با توعه! پس بذار از اول شروع کنیم. همون شب!
    مکثی کرد و با تردید نگاهم کرد و ادامه داد.
    -میشه بگی چی شد که بابک احمدیان به قتل رسید؟
    -اشتباه اومدی! من به هیچ وجه قرار نیست اون موضوع رو بازگو کنم. اگه هم الان این جایی، فقط به خاطر اینه که یه ورقه ی مسخره رو امضا کردم و محض خالی نبودن عریضه، درخواست وکیل دادم!

    لبخندی زد و با غرور و اعتماد ه نفس، به چشمام زل زد.
    -برای همین منو فرستادن پیش تو. چون می‌دونستن چاره اش فقط منم! درضمن خوب کردی امضا کردی؛ اما یاد بگیر هر چیزی رو هم امضا نکنی!
    با این حرفش یاد چند روز پیش افتادم، وقتی که پای وکالت نامه رو امضا کردم، وکالت نامه ای که به مامانم دادم؛ اما با وجود عمه و عمو!
    سریع از فکر بیرون اومدم و گفتم:
    -اگه موفق نشدی؟
    -مطمئن باش خودت ضرر می‌کنی!
    -ضرر!؟ من کل زندگیم رو ضرر بنا شده.
    به جلو خم شد و گفت:
    -الان متوجه نیستی؛ ولی با سکوتت همه چیز رو خراب می‌کنی... می‌فهمی که چی میگم؟
    می‌فهمیدم؛ اما انگار اونا متوجه نبودن که من به زمان احتیاج داشتم. داشتن زمان برای من، مثل داشتن یه نقشه ی گنج بود! همون قدر راه گشا و نتیجه بخش! من به این گنج احتیاج داشتم؛ به این که بتونم لحظه لحظه ی اون شب رو که مثل یه پازل بهم ریخته بود، دریابم و بعد کنار هم بپچینم، تا تصویری کامل و بدون ابهام بهم نشون بده، تا بفهمم چه اتفاقی برای من افتاده یا نه! من چه اتفاقی رو رقم زدم!
    -دختر خوب، کجایی؟ حواست با منه دیگه!؟
    -بله!
    -خب اگه راست می‌گی... من الان چی می‌گفتم؟
    کلافه و بی حوصله گفتم:
    -میشه به بار دیگه بگی؟
    -من گفتم: فرصت زیادی نداریم، سه روز دیگه دادگاه تشکیل میشه و...
    -دادگاه!؟
    ...
    دوباره به بازداشتگاه برگشتم، یه اتاق خالی و بی روح...طوسی مطلق!
    به محض ورودم به اتاق، صدایی توی گوشم،مدام این جمله رو تکرا می‎‌کرد!
    « پس با ما همکار ی کنید که حتی رنگ زندان هم نبینید »
    منظورش از ندیدن رنگ زندان، دیدن بازداشتگاه بود!؟
    آهی سر دادم و زیر لب به صاحب اون صدا و بابک فحش دادم و به این فکر کردم که چطور اون اتفاق رو که مثل یه کابوس، مبهم و تاریک و تلخ بود، رو تعریف کنم. ذهنم انقدر آشفته بود که از یه جایی به بعد دیگه نخوام به هیچ چیز و هیچکس فکر کنم، جز بابک که باید، مورد عنایتم قرار می‌گرفت! برای همین زیر لب زمزمه کردم.
    -خدا لعنتت کنه بابک...آتیش قبرت هر لحظه بیشتر شه، لعنت بهت حروم زاده... ها! حتی اون یکی...اما اون یکی کی بود!؟ اوف منم وقت گیر آوردم!؟ من حتی نمیدونم کی به کیه!
    ...
    واقعا الاف تشریف دارن! من و از صبح این جا آوردن، که از زیر زبونم حرف بیرون بکشن؛ اما چون به نتیجه ی دلخواهشون نرسیدن بهم پیشنهاد دادن اگه شرطی و شرایطی هست که حرف زدن رو برام راحت تر می‌کنه، بگم. منم که این فرصت رو طلایی دیدم، برای حرف زدنم شرط گذاشتم، که امیدوارم بتونن عملیش کنن!
    ازشون خواستم تا مامانم رو به ملاقاتم بیارن؛ هرچند که دو ساعته رفتن و من رو بی خبر توی اتاق باز جویی تنها گذاشتن!
    بی حوصله سرم رو روی میز گذاشتم و به این فکر کردم که بدبخت تر از من هم وجود داره!؟ دلم گرفته بود و همین باعث شد یاد بابام بیوفتم... بابا، تو هم دیگه من رو نمی‌خوای!؟ مامان که هیچ، انگار من وجود ندارم! هیچ به من سر نمی‌زنه و احوالی ازم نمی‌گیره!
    خسته از فکر کردن و غر زدن، نفسم رو بیرون دادم و چشمام رو بستم و کمی بعد به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    این جا دیگه کجاست؟
    تا چشم کار می‌کرد، منظره ی رو به روم سرسبز بود. چقدر این منظره برام آشناست! مبهوت این تصویر بودم که، صدای خنده ی دختر بچه ای من رو به خودم آورد؛ اما این که صداش دقیق از کجا می اومد رو نمی‌دونستم! انگار صداش، همه جا بود؛ اما نکه آزار دهنده باشه، حتی برعکس شبیه موسیقی متن یه فیلم ملودارم بود! همون قدر دل نشین و روح نواز.
    -بابایی ندو، الانه که بیوفتما.
    بعد صدای خنده ی مردی به گوشم رسید، که خنده اش از خنده ی اون کودک هم دلنشین تر بود.
    ناگهان! ناخواسته و بی اراده، احساس خستگی کردم و دلم خواست بشینم، که دختر بچه ای بدو از کنارم رد شد. دختری دو... سه ساله که موهای خرمایش رو، خرگوشی بسته بود و یه پیراهن صورتی که دامنی پف داشت، تنش بود.
    چقدر این لباس برام آشناست! داشتم فکر می‌کردم، که بی هوا، یکی بهم برخورد و من رو به زمین انداخت. بالا سرم ایستاده بود و احساس می‌کردم داره نگاه می‎‌کنه! سرم رو بالا گرفتم که یه بار با انبوهی از گلبرگ های گل رز، که روی سرم ریخته شد، مواجح شدم!
    سعی کردم به تصویر مردی که بالا سرم ایستاده بود، نگاهی دقیق بندازم؛ اما بی فایده بود! چهره اش واضح نبود.
    -معذرت می‌خوام.
    صداش چقدر برام اشنا بود! هنوز تو همون حال بودم که صدای اون دختر بچه از دور، به گوش رسید که مدام باباش رو صدا میزد .
    -اومدم بابایی.
    اون مرد به سمت دخترش رفت. چقدر لحن «بابایی» برام آشنا بود! بابا...بابا...اون مرد بابام بود!
    به سرعت از جام بلند شدم و به سمتش دویدم؛ اما هر چی جلوتر می‌رفتم، اونا دورتر میشدن.
    باورم نمیشد؛ اما اون دختر، بچگی های من بود! من چطور متوجه نشدم!؟
    هر چی من می‌دویدم، اون ها دورتر میشدن و اشک های من هم بیشتر و تند تر سرازیر میشد. احساس درموندگی و ناتوانی می‌کردم، باید داد می‌زدم.
    -بابا!
    پاهام خسته شده بود و به ناچار، با زانو هام به زمین افتادم و دستام رو برای این که با صورت به زمین برخورد نکنم، با ضرب روی زمین گذاشتم.
    خدای من! دست هام کوچولو شده بودن. با بهت دست هام رو بالا آوردم و در حالی که هنوز داشتم نگاهشون می‌کردم، بابام رو، زانو زده مقابل خودم دیدم.
    -آی بابایی به قربونت بره، باز دستت اوف شده؟
    با بغض گفتم:
    -بابا...
    دیگه نتونستم چیزی بگم و خودم رو توی آغـ*ـوش بابام، انداتم و از ته دلم گریه کردم و تمام عقده هام رو با اشک هام خالی کردم. با این که از سر دلتنگی و بغض داشتم اشک می‌ریختم؛ ولی باز حس خوبی بهم دست داده بود. که این حس خوب رها شدن، طولی نکشید و یه باره به یه جایی سیاه، مثل یه تونل طولانی، پرت شدم و از خواب پریدم.
    -خوبی!؟
    وکیلم بود که نگران این سوال رو، از منی که شوکه از خواب بیدار شده بودم و داشتم به اطرفم نگاه می‌کردم، پرسید. هر چند که بی جواب موند و بی تفاوت به سوالش، پرسیدم:
    -مادرم!؟
    -میاد؛ اما الان نه.
    -نمی‌خواست من رو ببینه؟
    -چرا می‌خواست؛ اما نشد دیگه!
    سرم رو با حس شرمندگی پایین انداختم، که اون برای عوض شدن جو گفت:
    -خواب پدرت رو دیدی!
    نگاهش کردم.
    -از کجا فهمیدی!؟
    -تو خواب حرف میزدی، هی پدرت رو صدا میزدی. راستی ...
    به سمت کیفش، که پایین میز بود، خم شد و با یه گل رز بالا اومد و به سمتم گرفتش. پرسیدم:
    -این دیگه چیه؟
    -گل رز!
    -میدونم؛ اما مناسبتش؟
    -شنیدم گل رز دوست داری.
    -کیه که از این گل بدش بیاد؟ حالا کی بهت گفته؟
    -اونش مهم نیست.
    -چرا مهمه بگو.
    -می‌خواستم از شخصیتت بدونم تا بتونم باهات ارتباط برقرار کنم. که در این مورد پسر عمت کمکم کرد... اون بهم گفت! البته به همراه یه چیزای دیگه.
    -مثلا چی؟
    -از گذشتت از همه چی، اون خیلی می‌شناست!
    گل رو ازش گرفتم و بوش کردم. یاد گل های رز خوابم افتادم!
    -خب بهتر نیست شروع کنیم، وقت رو نباید از دست داد.
    -اما من...
    -اما و اگر و هر چیزی که مانع گفتن اون اتفاق میشه رو بذار کنار و من رو به عنوان دوستت‌ بدون و همه چیز رو بهم بگو.
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -من هیچ وقت دوستی نداشتم، همیشه رفتارام محافظت شده بود و به تبع هیچ وقت آزاد نبودم... پدر و مادرم خیلی مراقبم بودن، ‌تنها کسی که باهاش بازی می‌کردم آرش بود. اون من و گاهی یواشکی می‌برد بیرون تا با دوستاش فوتبال بازی کنیم من و همیشه میذاشتن واسه توپ جمع کردن! آخه هیچکی حاضر‌ نمیشد که من رو تو بازی راه بدن.
    یاد بچگیم افتادم، بچگی که هیچ وقت ازش سر در نیوردم و هیچ وقت مثل بقیه بچه ها نبودم، هیچ وقت!
    -شهرزاد حواست بهم هست؟ خواهش می‌کنم وقت رو تلف نکن!
    -باشه، همه چیز رو میگم؛ اما اگه دیگه نتونستم ازم نخواه که ادامه بدم.
    خوشحال شد.
    -باشه هر چی تو بگی... امیدوارم بتونی.
    -از کجا بگم؟
    -هر جا که فکر می کنی لازمه.
    -نشسته بودم و داشتم قرآن می‌خوندم که متوجه ی صدای جر و بحث بین مامانم و عمه و عمو شدم؛ اما توجهی نکردم و به قرآن خوندنم ادامه دادم که عموم اومد سمتم...
    تونستم همه چیز رو بگم، هر چند سخت بود!
    ...
    دو روز گذشته بود و تو این مدت کلی خسته‌ام کردن، اونم با کارایی مثل رفتن به صحنه ی جرم و تکرار اون شب مسخره!
    امروز روز دادگاه بود. دادگاه...دادگاه! چندین بار برای خودم تکرارش کردم تا تونستم هضمش کنم!
    به گوشه ای از اتاق بازداشتگاه تکیه داده بودم و به این فکر کردم که بیست و سال از عمرم گذشت؛ اما انقدری طول نکشید که این سه روز گذشت!
    در باز شد. و من ترسیده و شوکه مثل کسی که آب سرد روش ریخته باشن، به کسایی که وارد اتاق شدن، چشم دوختم. این سه روز خودم رو آماده کرده بودم واسه همچین روزی؛ اما حالا که وقتش رسیده بود، دلم می‌خواست جا بزنم!
    دو تا پلیس زن به سمتم اومدن و به من که پاهام نای سر پا شدن نداشتن، کمک کردن و بلندم کردن. از این که صدام برای فریاد و پرخاشگری بلند بود و تنم انقدر ضعیف بود، متنفر بودم!

    ...
    سوار ماشینم کردن و تنها آشنایی که تو مسیرم، از بازداشتگاه تا ماشین، دیدم وکیلم، ثریا بود!
    بلاخره به دادگاه رسیدیم. وای خدای من! این‌جا از کلانتری هم که بدتره. به محض ورودم، از صدای جنگ و دعوا هایی که به گوشم رسید، کلافه شدم و احساس کردم که گوشم داره سوت می‌کشه! فضاش شلوغ بود و عصبی کننده!
    از پله ها که می‌خواستیم رد بشیم، بازم صدای اعصاب خرد کنه، دعواهاشون رو می‌شنیدم برای همین سعی کردم کمی مقاومت کنم و از پله ها بالا نرم؛ اما بازم بازوم توسط اون پلیس به بالا کشیده شد و به ناچار از پله ها بالا رفتم.
    اون پلیس جوری عادی به اطراف نگاه می‌کرد و پی مقصد می‌گشت، که انگار این دعوا ها براش مثل دیدن شب و روز، عادی بود! موقع رد شدن، زنی که اون جا بود و داشت با مردی بحث می‌کرد، یه باره و دم گوشم، بلند جیغ کشید. ترسیده و شوکه دستام رو به سمت گوشم بردم!
    با این که گوش و سرم درد می‌کرد، به ناچار به راهم ادامه دادم و کمی بعد روی صندلی، مقابل دری قهوه‌ای رنگ و بزرگ که جلد چرمی داشت، نشوند.
    ثریا به کنارم اومد و گفت:
    -باید یکم صبر کرد.
    سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
    -ترس که نداری!؟
    کلافه بودم و تقریبا داد زدم.
    -نه.
    نفس عمیقی کشیدم، تا کمی آروم شم و همزمان سرم رو چرخوندم تا به اطراف نگاه کنم، که چشمم خورد به پسری که چهره اش بنظر آشنا می‌اومد! یه دستش رو تو جیبش کرده بود و طلبکار و با اخم به من زل زده بود.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به جلو خیره شدم، که حس کردم داره به سمتم میاد. سرم رو بالا گرفتم با تعجب نگاهش کردم. بالا سرم ایستاد و با طعنه گفت:
    -بوی خون به مشامم می‌خوره! انگار که بوی خونه رفیقم میاد؛ اما اون کشته شده. پس؛ باید قاتلش این جا باشه. ببینم دستات رو! آره... هنوز خونش رو کف دستات می‌بینم.
    قاتل! چقدر این کلمه برام غریب بود. این پسر حتما یکی از اون شاهدای قتله! خوب نگاهش کردم تا بلاخره یادم اومد، درسته یکی از هموناست... فقط اصلان یا وحید!؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahramousavi

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2019/09/18
    ارسالی ها
    283
    امتیاز واکنش
    3,435
    امتیاز
    582
    سن
    24
    محل سکونت
    اهواز
    -هنوز که معلوم نیست قاتل کیه! لطفا، مزاحم نشید.
    صدای وکیلم بود، نمیدونم چرا این حرف رو زد، در حالی که اون می دونست قاتل کیه! عمد یا غیر عمد، من قاتل بودم! برگشتم و نگاهش کردم که دوباره اون پسر گفت:
    -اما چیزی که من می‌بینم یه قاتله.
    -بس کن وحید.
    این بار به جای وکیلم، پسری که همراهش بود، جوابش رو داد و از پشت دستش رو روی شونه اش گذاشت و به سمت دیگه ای بردش.
    پس اونی که، اون شب با دیدن من تعجب کرده بود و من رو می‌شناخت، اسمش اصلان بود!
    اون کیه؟ چرا من نمی شناسمش؟ چرا اون شب با دوستاش سر من دعواش شد؟ چرا هنوزم طرف من رو می گرفت!؟
    بلند شدیم و خواستیم به داخل اتاقی که دادگاه توش برگزار میشد بریم، که آرش رو دیدم به همراه عمه و عموم... همچنان خبری از مادرم نبود!
    به سمتشون رفتم و تا بهشون رسیدم، گریه ام گرفت و با صدایی که بغض داشت گفتم:
    -آرش، مامان؟
    آرش هم چهره اش گرفته بود و آروم گفت:
    -نتونست بیاد.
    یه لحظه احساس کردم بلایی سر مامانم اومده که این مدت نیومده بهم سر بزنه، برای همین گفتم:
    -مامانم حالش خوبه؟
    خواست حرف بزنه که اون زن پلیس نذاشت و من رو به داخل برد و وقتی رو صندلی نشستم.
    وحید رو دیدم که با نگاهی تهدید آمیز، بهم خیره شده بود. ناخودآگاه ترسیدم و خودم رو به وکیلم، که کنارم نشسته بود، چسبوندم.
    -چی شده شهرزاد؟
    با ترس و صدایی خفه گفتم:
    -می‌ترسم.
    -از چی؟
    با هیجان و ترس گفتم:
    -از این که نتونم حرفی بزنم.
    دستم رو گرفت و نوازشش کرد. سرم رو چرخوندم تا آرش رو پیدا کنم، که بلاخره دیدمش که داشت روی صندلی می‌نشست و وقتی
    نشست، تازه متوجه ی من شد و بهم لبخندی زد و منم به تبع لبخندی زدم و برگشتم.
    من جوابم رو از آرش گرفتم، وکیلم‌ گفت:
    -یه چیزی بگم؟
    نگاهش کردم.
    -بگو.
    -شما...
    واسه ی حرفش تردید داشت، برای همین گفتم:
    -راحت باش بگو.
    لبخندی زدم و ادامه دادم.
    -شاید اعدام شدم و دیگه نتونستی ازم بپرسی.
    اخم ریزی کرد و سریع گفت:
    -می‌خواستم بگم بین تو و پسر عمت...خبراییه!؟
    منظورش رو فهمیدم و گفتم:
    -آره من و آرش قرار شده که با هم ازدواج کنیم؛ اما این موضوع رو به هیچکس نگفتیم چون میدونیم عمه ام یعنی مادر آرش...
    با ناامیدی ادامه دادم.
    -مخالفت می‌کنه.
    -پس حدسم درست بود؛ ولی اگه قسمت باشه بهم می‌رسید.
    وقتی قاضی اومد همه بلند شدن غیر از من ، یه ترسی به وجودم منتقل شده بود که باعث خشک شدن پاهام شده بود؛ اما در نهایت به کمک وکیلم بلند شدم. وقتی همه نشستن من سر پا بودم که با کشیده شدن چادرم توسط وکیلم، به خودم اومدم و نشستم.
    نزدیکم شد و دم گوشم گفت:
    -استرس نداشته باش.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا