-باشه باشه! خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و تلفن رو، روی میز کنار تختم گذاشتم. از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و مامان رو دیدم که داشت سبزی پاک میکرد. دستم رو به دیوار زدم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-سلامی دوباره بر مادر زحمت کش.
-علیک سلام! غذاتو خوردی قربونت؟
-نه! یعنی اومدم بپرسم هنوز داریم؟
خندید و بلند شد و به سمت گاز رفت و در قابلمه رو باز کرد.
-آره، خیلی هم هست میخوای؟
-نه. فقط بهنام داره میاد گفته از اون فسنجون هم دلش میخواد.
بازم خندید.
-چرا میخندی؟
- به مزاجش خوش نشسته، طفلک!
-مگه چی شده؟
از گاز فاصله گرفت و گفت:
-ظهری هم که یه سر اومد اینجا، تو یه ظرفی براش ریختم.
-ای شکم، خورده و هنوزم میخواد!
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
-اشکال نداره براش میذارم.
-دستت درد نکنه؛ ولی من یه حسابی از این بشر برسم!
مامان مشغول کارش شد و من هم دوباره به اتاقم برگشتم. میدونستم زود اومدن بهنام، یعنی یه یک ساعتی! غذام رو خوردم و به محض این که سینی رو روی اپن گذاشتم، صدای زنگ در بلند شد. خودم رو به حیاط رسوندم و در رو باز کردم و با یه گونی، که جلوی در گذاشته شده بود، مواجه شدم. به بیرون رفتم و به اطراف نگاهی انداختم، که یه باره یکی زد رو شونم!
برگشتم و دیدم بهنام با یه چهرهی بشاش جلوم ایستاده. یه نگاه به سر تا پاش انداختم. با دیدن موهاش که حسابی پرپشت بودن و با وجود اون حجم از تافت، خوش فرم هم شده بود، نچی کردم و مثل هر بار آماده شدم تا بهش ضدحال بزنم! چشمام رو ریز کردم و مستقیم به چشماش زل زدم که پیش دستی کرد و گفت:
-عوض سلام کردنته!؟ اینجوری نگام نکن، فکر میکنم مجرمم! برو کنار تا بیام تو.
-اگه من پرهامم همین الان ماشین برمیدارم، با شماره ی صفر اون موهاتو میزنم.
-دستت به سرم بخوره، خودمو می کشم.
لبخند بزرگی زدم و گفتم:
-ای جان! پس همین حالا دست به کار میشم.
به شونش ضربه ای زدم و با خنده گفتم:
-سلام، خوبی!؟
-بهار سال آینده! علیک سلام.
به گونی دم در اشاره کردم.
-بچه پررو این چیه؟
گونی رو دو دستی بلند کرد و سمتم گرفت و با احساس گفت:
-تقدیم با عشق.
چهره ام رو مچاله کردم و گفتم:
-چته مسخره!؟ باز سرت به کدوم سنگی خورده، چل شدی؟ این چیه؟
-این کوده! خواستم برات گل بیارم دیدم خودت گلی برات کود آوردم. اتفاقا یه نیگا کن! حیوانیه ها.
-مسخره اینو بزار رو سرت رشد موهات بهتر شه، دلقک کود برای چی آوردی؟
-به درد تو بهتر میخوره...عه! سلام مادر جان، خوبین!؟
به سمت مامان برگشتم و دیدم داره به سمتمون میاد. وقتی بهمون رسید، یه نگاهی به من کرد و با نگاه سرزنش گری گفت:
-تو بلد نیستی یه تعارف کنی!؟
با دست به بهنام اشاره کردم و گفتم:
-چرا مادر! ولی این که تعارف نمیخواد.
وقتی نگاهش کردم، متوجه شدم که چهرهاش رو تا جایی که در توانشه داره مظلوم جلوه میده!
-بیا تو... بیا تو کم مظلوم نمایی کن.
در رو پشت سرش بستم. بهنام به سمت مامان رفت و گفت:
-براتون کودی که خواستین رو آوردم.
-دستت درد نکنه مادر، بذارش برام کنار باغچه.
تازه فهمیدم ماجرا چیه! با لحن معترض رو به مامان گفتم:
-مادر من، به من میگفتی میخریدم. چرا به این بهنام گفتی؟
مامان نگاهی به هر دو تامون انداخت و گفت:
-تو و بهنام ندارین! حالا پولش چقد میشه؟
بهنام به خودش اومد و گفت:
_اصلا و ابدا! حرف از پول نزنید.
مامان معترض گفت:
-آخه چرا!؟
-حالا گیر چراش نباشید که خیلی مشتاق فسنجونم.
...
کاسهی پر از خورشت فسنجون رو جلوش گذاشتم که سریع مشغول خوردن شد.
-خفه نشی!
یه لیوان آب خورد.
-اینطورکه تو نگاه میکنی بله میشم!
-اگه تویی تو ورزشگاه آزادی هم میشینی جلو ملت میخوری، عین خیالتم نیست! به نگا کردن ربط نداره!
وقتی دیدم خوردن فسنجون رو به کل کل با من ترجیح میده! دیگه چیزی نگفتم تا غذاش رو بخوره.
-خوردی دیگه، بفرما.
لبش رو گاز گرفت و گفت:
-عه! چه پسره بی ادبی! مگه من اومدم فقط غذا بخورم!؟ اومدم روی گل شما رو ببینم.
-دیدی؟
سرش رو تکون داد و انگار که شی نا چیزی رو دیده گفت:
-آره دیگه، دیدم... یعنی الان برم!؟
-آره برو این دفعه یه گلدون بیار، بچه پررو.
-هه هه نمکدون! چکارا می کنی؟
-یه پرونده دستمه!
-خب چیه؟
با لحن مرموزی گفتم:
-قتل!
-قتل!؟حالا چی هست؟
-بیخیال مسائل کار مال خوده کاره.
تماس رو قطع کردم و تلفن رو، روی میز کنار تختم گذاشتم. از اتاق بیرون زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و مامان رو دیدم که داشت سبزی پاک میکرد. دستم رو به دیوار زدم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-سلامی دوباره بر مادر زحمت کش.
-علیک سلام! غذاتو خوردی قربونت؟
-نه! یعنی اومدم بپرسم هنوز داریم؟
خندید و بلند شد و به سمت گاز رفت و در قابلمه رو باز کرد.
-آره، خیلی هم هست میخوای؟
-نه. فقط بهنام داره میاد گفته از اون فسنجون هم دلش میخواد.
بازم خندید.
-چرا میخندی؟
- به مزاجش خوش نشسته، طفلک!
-مگه چی شده؟
از گاز فاصله گرفت و گفت:
-ظهری هم که یه سر اومد اینجا، تو یه ظرفی براش ریختم.
-ای شکم، خورده و هنوزم میخواد!
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
-اشکال نداره براش میذارم.
-دستت درد نکنه؛ ولی من یه حسابی از این بشر برسم!
مامان مشغول کارش شد و من هم دوباره به اتاقم برگشتم. میدونستم زود اومدن بهنام، یعنی یه یک ساعتی! غذام رو خوردم و به محض این که سینی رو روی اپن گذاشتم، صدای زنگ در بلند شد. خودم رو به حیاط رسوندم و در رو باز کردم و با یه گونی، که جلوی در گذاشته شده بود، مواجه شدم. به بیرون رفتم و به اطراف نگاهی انداختم، که یه باره یکی زد رو شونم!
برگشتم و دیدم بهنام با یه چهرهی بشاش جلوم ایستاده. یه نگاه به سر تا پاش انداختم. با دیدن موهاش که حسابی پرپشت بودن و با وجود اون حجم از تافت، خوش فرم هم شده بود، نچی کردم و مثل هر بار آماده شدم تا بهش ضدحال بزنم! چشمام رو ریز کردم و مستقیم به چشماش زل زدم که پیش دستی کرد و گفت:
-عوض سلام کردنته!؟ اینجوری نگام نکن، فکر میکنم مجرمم! برو کنار تا بیام تو.
-اگه من پرهامم همین الان ماشین برمیدارم، با شماره ی صفر اون موهاتو میزنم.
-دستت به سرم بخوره، خودمو می کشم.
لبخند بزرگی زدم و گفتم:
-ای جان! پس همین حالا دست به کار میشم.
به شونش ضربه ای زدم و با خنده گفتم:
-سلام، خوبی!؟
-بهار سال آینده! علیک سلام.
به گونی دم در اشاره کردم.
-بچه پررو این چیه؟
گونی رو دو دستی بلند کرد و سمتم گرفت و با احساس گفت:
-تقدیم با عشق.
چهره ام رو مچاله کردم و گفتم:
-چته مسخره!؟ باز سرت به کدوم سنگی خورده، چل شدی؟ این چیه؟
-این کوده! خواستم برات گل بیارم دیدم خودت گلی برات کود آوردم. اتفاقا یه نیگا کن! حیوانیه ها.
-مسخره اینو بزار رو سرت رشد موهات بهتر شه، دلقک کود برای چی آوردی؟
-به درد تو بهتر میخوره...عه! سلام مادر جان، خوبین!؟
به سمت مامان برگشتم و دیدم داره به سمتمون میاد. وقتی بهمون رسید، یه نگاهی به من کرد و با نگاه سرزنش گری گفت:
-تو بلد نیستی یه تعارف کنی!؟
با دست به بهنام اشاره کردم و گفتم:
-چرا مادر! ولی این که تعارف نمیخواد.
وقتی نگاهش کردم، متوجه شدم که چهرهاش رو تا جایی که در توانشه داره مظلوم جلوه میده!
-بیا تو... بیا تو کم مظلوم نمایی کن.
در رو پشت سرش بستم. بهنام به سمت مامان رفت و گفت:
-براتون کودی که خواستین رو آوردم.
-دستت درد نکنه مادر، بذارش برام کنار باغچه.
تازه فهمیدم ماجرا چیه! با لحن معترض رو به مامان گفتم:
-مادر من، به من میگفتی میخریدم. چرا به این بهنام گفتی؟
مامان نگاهی به هر دو تامون انداخت و گفت:
-تو و بهنام ندارین! حالا پولش چقد میشه؟
بهنام به خودش اومد و گفت:
_اصلا و ابدا! حرف از پول نزنید.
مامان معترض گفت:
-آخه چرا!؟
-حالا گیر چراش نباشید که خیلی مشتاق فسنجونم.
...
کاسهی پر از خورشت فسنجون رو جلوش گذاشتم که سریع مشغول خوردن شد.
-خفه نشی!
یه لیوان آب خورد.
-اینطورکه تو نگاه میکنی بله میشم!
-اگه تویی تو ورزشگاه آزادی هم میشینی جلو ملت میخوری، عین خیالتم نیست! به نگا کردن ربط نداره!
وقتی دیدم خوردن فسنجون رو به کل کل با من ترجیح میده! دیگه چیزی نگفتم تا غذاش رو بخوره.
-خوردی دیگه، بفرما.
لبش رو گاز گرفت و گفت:
-عه! چه پسره بی ادبی! مگه من اومدم فقط غذا بخورم!؟ اومدم روی گل شما رو ببینم.
-دیدی؟
سرش رو تکون داد و انگار که شی نا چیزی رو دیده گفت:
-آره دیگه، دیدم... یعنی الان برم!؟
-آره برو این دفعه یه گلدون بیار، بچه پررو.
-هه هه نمکدون! چکارا می کنی؟
-یه پرونده دستمه!
-خب چیه؟
با لحن مرموزی گفتم:
-قتل!
-قتل!؟حالا چی هست؟
-بیخیال مسائل کار مال خوده کاره.
آخرین ویرایش: