- عضویت
- 2016/07/06
- ارسالی ها
- 548
- امتیاز واکنش
- 10,866
- امتیاز
- 661
به طرف بقیه رفتم سلام کردم.عمو و آقای سالاری ماندانا جون باهم دست دادن ولی اون فقط سرشو تکون داد.
-بیتا جان برو پالتوتو در بیار.
-رفتم اتاق آرزو لباسامو در اوردم موهامو مرتب کردم رفتم پایین.
تو پله ها دیدمش که باهمون پوزخند معروفش نگام میکنه.
یک لحظه احساس کردم حالت نگاش عوض شد.
بعد روشو برگردوند.
به طرف آرزو و نازی خانم رفتم.
-چقدر خوشگل شدی بیتا جون.
-ممنونم نازی جون.
دوباره سرشو به سمت من چرخوند نگاهم کرداز نگاش چیزی رو نمیشد حدس زد.
همه مشغول حرف زدن شدن.
آقای سالاری- بیتا جان شنیدم و تو شرکت کیان مشغول شدید.
-بله راستش منو شریکشون که هم دانشگاهیم بودن استخدام کردن نمیدونستم شرکت ایشونم هست.
-اره کیان... هیراد هم دانشگاهیه بیتاست.
-بله.
ارزو-هیراد همون خواستگارت نبود بیتا.
کیان حالت چهرش عوض شد .
منم یکم معذب شدم.
مامان-اره آرزو جون همونه.خیلیم پسر خوبیه نمیدونم بیتا چرا قبول نمیکنه.
-مامان!!!!
-مگه دروغ میگم ....ماندانا جون بنظر شما ادم خواستگار به این خوبی رو رد میکنه.
-نه اتفاقا ما سالهاست خانوادشونو میشناسیم هیراد خیلی پسر خوبیه مگه نه کیان.
کیان سرشو بلند کرد صورتش سرخ بود.
-اره خوبه.
-من نمیدونم این دخترا چی میخوان.
از جام بلند شدم.
-ببخشید با اجازه .
به سمت اشپزخونه رفتم.
داشتم از عصبانیت میمردم.
از اینکه مامانم منو جلوی جمع تحت فشار قرار داده بود عصبی بودم یک لیوان آب خوردم.ارزو آمد تو اشپزخونه.
-چی شد بیتا ناراحت نشو مامانت منظوری نداشت.
-هزار دفعه بهش گفتم منو تحت فشار نزار.
-بیا بریم بیرون اشکالی نداره.
به نظرت کیان امشب ناراحت نیست.
-من چه میدونم اینقدر دارم که به ناراحتیه اون نمیرسه.
حالا چرا کارای اون برات مهم شده.
-من !!؛کی گفته.همین جوری گفتم.
-باشه بریم بیرون.
رفتیم تو سالن همه مشغول بودن .
شامو آوردن بعد شام دوباره همه با هم صحبت میکردن تمام مدت اون تو فکر بود آرزو راست میگفت انگار ناراحته.
اصلا به من چه چرا ناراحتیش باید برام مهم باشه.
-ارزو من میرم تو حیاط یک هوایی بخورم.
-سرده دیونه سرما میخوری.
-زود میام میدونی که من عاشق آلاچیق تو حیاطم.
-پس برو زود بیا من که فکر کنم یکم سرما خوردم اگه بیام بیرون حالم بدتر میشه .
- باشه.من رفتم .
-رفتم تو حیاط هوا واقعا سرد بود.
روی نیمکت نشستم دستامو دورم حلقه کردم.
بوی آشنایی بهم نزدیک میشد .
به روی خودم نیاوردم.
نزدیک تر شد.
-خانم مهندس سرما نخوری که مرخصیات تموم شده.
آمد روبروم نشست.
-شما نگران نباش من نمیزارم کاراتون عقب بیافته.
سیگاری در آورد و روشن کرد.
-بیتا جان برو پالتوتو در بیار.
-رفتم اتاق آرزو لباسامو در اوردم موهامو مرتب کردم رفتم پایین.
تو پله ها دیدمش که باهمون پوزخند معروفش نگام میکنه.
یک لحظه احساس کردم حالت نگاش عوض شد.
بعد روشو برگردوند.
به طرف آرزو و نازی خانم رفتم.
-چقدر خوشگل شدی بیتا جون.
-ممنونم نازی جون.
دوباره سرشو به سمت من چرخوند نگاهم کرداز نگاش چیزی رو نمیشد حدس زد.
همه مشغول حرف زدن شدن.
آقای سالاری- بیتا جان شنیدم و تو شرکت کیان مشغول شدید.
-بله راستش منو شریکشون که هم دانشگاهیم بودن استخدام کردن نمیدونستم شرکت ایشونم هست.
-اره کیان... هیراد هم دانشگاهیه بیتاست.
-بله.
ارزو-هیراد همون خواستگارت نبود بیتا.
کیان حالت چهرش عوض شد .
منم یکم معذب شدم.
مامان-اره آرزو جون همونه.خیلیم پسر خوبیه نمیدونم بیتا چرا قبول نمیکنه.
-مامان!!!!
-مگه دروغ میگم ....ماندانا جون بنظر شما ادم خواستگار به این خوبی رو رد میکنه.
-نه اتفاقا ما سالهاست خانوادشونو میشناسیم هیراد خیلی پسر خوبیه مگه نه کیان.
کیان سرشو بلند کرد صورتش سرخ بود.
-اره خوبه.
-من نمیدونم این دخترا چی میخوان.
از جام بلند شدم.
-ببخشید با اجازه .
به سمت اشپزخونه رفتم.
داشتم از عصبانیت میمردم.
از اینکه مامانم منو جلوی جمع تحت فشار قرار داده بود عصبی بودم یک لیوان آب خوردم.ارزو آمد تو اشپزخونه.
-چی شد بیتا ناراحت نشو مامانت منظوری نداشت.
-هزار دفعه بهش گفتم منو تحت فشار نزار.
-بیا بریم بیرون اشکالی نداره.
به نظرت کیان امشب ناراحت نیست.
-من چه میدونم اینقدر دارم که به ناراحتیه اون نمیرسه.
حالا چرا کارای اون برات مهم شده.
-من !!؛کی گفته.همین جوری گفتم.
-باشه بریم بیرون.
رفتیم تو سالن همه مشغول بودن .
شامو آوردن بعد شام دوباره همه با هم صحبت میکردن تمام مدت اون تو فکر بود آرزو راست میگفت انگار ناراحته.
اصلا به من چه چرا ناراحتیش باید برام مهم باشه.
-ارزو من میرم تو حیاط یک هوایی بخورم.
-سرده دیونه سرما میخوری.
-زود میام میدونی که من عاشق آلاچیق تو حیاطم.
-پس برو زود بیا من که فکر کنم یکم سرما خوردم اگه بیام بیرون حالم بدتر میشه .
- باشه.من رفتم .
-رفتم تو حیاط هوا واقعا سرد بود.
روی نیمکت نشستم دستامو دورم حلقه کردم.
بوی آشنایی بهم نزدیک میشد .
به روی خودم نیاوردم.
نزدیک تر شد.
-خانم مهندس سرما نخوری که مرخصیات تموم شده.
آمد روبروم نشست.
-شما نگران نباش من نمیزارم کاراتون عقب بیافته.
سیگاری در آورد و روشن کرد.
آخرین ویرایش: