کامل شده رمان با یادت زندگی کردم | س .شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
به طرف بقیه رفتم سلام کردم.عمو و آقای سالاری ماندانا جون باهم دست دادن ولی اون فقط سرشو تکون داد.
-بیتا جان برو پالتوتو در بیار.
-رفتم اتاق آرزو لباسامو در اوردم موهامو مرتب کردم رفتم پایین.
تو پله ها دیدمش که باهمون پوزخند معروفش نگام میکنه.
یک لحظه احساس کردم حالت نگاش عوض شد.
بعد روشو برگردوند.
به طرف آرزو و نازی خانم رفتم.
-چقدر خوشگل شدی بیتا جون.
-ممنونم نازی جون.
دوباره سرشو به سمت من چرخوند نگاهم کرداز نگاش چیزی رو نمیشد حدس زد.
همه مشغول حرف زدن شدن.
آقای سالاری- بیتا جان شنیدم و تو شرکت کیان مشغول شدید.
-بله راستش منو شریکشون که هم دانشگاهیم بودن استخدام کردن نمیدونستم شرکت ایشونم هست.
-اره کیان... هیراد هم دانشگاهیه بیتاست.
-بله.
ارزو-هیراد همون خواستگارت نبود بیتا.
کیان حالت چهرش عوض شد .
منم یکم معذب شدم.
مامان-اره آرزو جون همونه.خیلیم پسر خوبیه نمیدونم بیتا چرا قبول نمیکنه.
-مامان!!!!
-مگه دروغ میگم ....ماندانا جون بنظر شما ادم خواستگار به این خوبی رو رد میکنه.
-نه اتفاقا ما سالهاست خانوادشونو میشناسیم هیراد خیلی پسر خوبیه مگه نه کیان.
کیان سرشو بلند کرد صورتش سرخ بود.
-اره خوبه.
-من نمیدونم این دخترا چی میخوان.
از جام بلند شدم.
-ببخشید با اجازه .
به سمت اشپزخونه رفتم.
داشتم از عصبانیت میمردم.
از اینکه مامانم منو جلوی جمع تحت فشار قرار داده بود عصبی بودم یک لیوان آب خوردم.ارزو آمد تو اشپزخونه.
-چی شد بیتا ناراحت نشو مامانت منظوری نداشت.
-هزار دفعه بهش گفتم منو تحت فشار نزار.
-بیا بریم بیرون اشکالی نداره.
به نظرت کیان امشب ناراحت نیست.
-من چه میدونم اینقدر دارم که به ناراحتیه اون نمیرسه.
حالا چرا کارای اون برات مهم شده.
-من !!؛کی گفته.همین جوری گفتم.
-باشه بریم بیرون.
رفتیم تو سالن همه مشغول بودن .
شامو آوردن بعد شام دوباره همه با هم صحبت میکردن تمام مدت اون تو فکر بود آرزو راست میگفت انگار ناراحته.
اصلا به من چه چرا ناراحتیش باید برام مهم باشه.
-ارزو من میرم تو حیاط یک هوایی بخورم.
-سرده دیونه سرما میخوری.
-زود میام میدونی که من عاشق آلاچیق تو حیاطم.
-پس برو زود بیا من که فکر کنم یکم سرما خوردم اگه بیام بیرون حالم بدتر میشه .

- باشه.من رفتم .
-رفتم تو حیاط هوا واقعا سرد بود.
روی نیمکت نشستم دستامو دورم حلقه کردم.
بوی آشنایی بهم نزدیک میشد .
به روی خودم نیاوردم.
نزدیک تر شد.
-خانم مهندس سرما نخوری که مرخصیات تموم شده.
آمد روبروم نشست.
-شما نگران نباش من نمیزارم کاراتون عقب بیافته.
سیگاری در آورد و روشن کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    چند تا پک زد هردو ساکت بودیم.
    -بیخود نبود هیراد اینقدر سفارشتو میکرد.
    -منظورتو نو نمیفهمم.
    -خوب طبیعه آدم باید برای کسی که ازش خواستگاری کرده بیشتر مایه بزاره.
    -اگه یک روزی ایشون ازم خواستگاری کرده دلیل استخدام نمیشه منو بخاطر کارم انتخاب کرده
    .
    -شما برای چی دعوت به کارشو قبول کردید.
    -چون ایشون آدم محترمیه.
    -پس چرا بهش جواب رد دادید.
    داشت عصبیم میکرد تو این کار استاد بود.
    -فکر نمیکنم مسایل شخصی من به شما ربطی داشته باشه.
    سیگارو زیر ‌پاش له کرد.
    -راست میگید به من ربطی نداره .
    ولی هیراد پسر خوبیه بهتر به پیشنهادش دوباره فکر کنید.
    لعنتی...
    -باشه ممنون که تاییدش کردید منتظر همین بودم.پس از این به بعد بهش بیشتر فکر میکنم
    دستاشو مشت کرد.
    به طرف داخل خونه رفت.
    به سیگار نیمه سوخته نگاه کردم.
    یک روزی منو مثل این سیگار زیر پات له کردی ولی دیگه نمیزارم.
    تا آخر شب دیگه نگام نکرد.
    آرزو همش باهاش صحبت میکرد.
    اونم جوابشو می داد .
    لبخند آرزو نشون میداد حالش بهتره.
    بلاخره از همه خداحافظی کردیم رفتیم خونه.
    .
    ..‌‌..
    صبح بازنگ موبایل از خواب بیدار شدم
    -
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    سریع حاضر شدم رفتم شرکت.
    رفتم تو اتاقم هنوز کسی نیومده بود.رفتم سراغ نقشه ها سارا امروز نمیخواست بیاد مثل اینکه سرما خورده بود.
    تلفن اتاق زنگ زد.
    -بله.
    -خانم مهندس هیرادم . نقشه ها در چه مرحله ایه.
    -هنوز خیلی کار داره.
    -لطفا بیاید اتاق من چون مهندس آرین نمیان ممکنه خیلی طول بکشه که نقشه ها تموم بشه کیان امروز لازمشون داره بیاید اینجا باهم تمومشون کنیم.
    -باشه الان میام.
    نقشه هارو برداشتم رفتم تو اتاقش .
    نقشه هارو روی میز گذاشتیم ومشغول شدیم.
    چند ساعت طول کشید.
    هیراد گفت.
    -میخواید بگم براتون قهوه بیارن.
    -نه ممنون من از قهوه خوشم نمیاد ولی چایی خوبه.
    -اره اتفاقا منم از قهوه خوشم نمیاد یک روز با بچه ها رفتیم کافی شاپ اینقدر تو قهوه شکر ریختم که دیگه تو فنجون هل نمیشد.
    زدم زیر خنده .
    اونم میخندید.
    یک دفعه در اتاق باز شد. کیان با قیافه ی عصبانی آمد تو.
    -معلومه اینجا چه خبره صداتون کل شرکتو برداشته.
    هردو با تعجب نگاش کردیم.
    -چیه کیان چرا ناراحتی.
    -اینجا شرکته یا محل خنده و شوخی.
    -این چه حرفیه ما داشتیم کار می کردیم.
    -اره کاملا معلومه.
    -ببخشید من میرم تو اتاقم.
    -صبر کنید خانم مهندس.
    -کیان رفتارت درست نیست.
    -من معذرت میخوام که مزاحم شدم.
    از اتاق رفت بیرون درو محکم بست.
    -من معذرت میخوام خانم مهندس نمیدونم کیان امروز چش شده.
    -اشکال نداره از ایشون زیاد به من رسیده.
    رفتم تو اتاقم.
    همش به رفتار کیان فکر میکردم.شرکت تعطیل شد از شرکت آمدم بیرون برف میامد.
    سوار ماشین شدم هر چی استارت زدم ماشین روشن نشد.
    ازش پیاده شدم لگدی به ماشین زدم .
    کنار خیابون واستادم ماشین رد نمیشد داشتم یخ میزدم.
    یک ماشین جلوی پام نگه داشت.
    -بفرمایید سوار شید.
    سرمو خم کردم .کیان بود.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    -بله.!!
    تعجب کرده بودم.
    این که رفته بود.
    هنوزم آثار ناراحتی تو چهرش بود.

    -میخوای یخ بزنی؟!!
    -هان؟!؛
    هول شده بودم .
    -اگه منتظر هیرادی اون نیم ساعت پیش رفت.
    باز داشت عصبیم میکرد.
    -کی گفته من منتظر کسی هستم.
    - پس از چی میترسی سوار نمیشی.
    -چرا همش فکر میکنی ازت میترسم مگه کی هستی.
    سوار شدم در ماشینو محکم بستم.
    حرکت نمیکرد برگشتم سمتش بهش خیره شدم.
    داشت بهم نگاه میکرد.
    -دیدید من ازتون ترسی ندارم.پس...

    چند ثانیه به چشماش که نگاه کردم قلبم لرزید.
    ازم چشم بر نمیداشتم با تمام قدرتم از چشماش دل کندم برگشتم سمت جلو.
    -نمیخواد حرکت کنید.بنزین تموم شد.
    زیر چشمی نگاش کردم هنوز بهم خیره بود .

    -اگه نمیرید من پیاده شم.
    انگار به خودش آمد پاشو رو گاز گذاشتو بدون هیچ حرفی حرکت کرد.
    سیگاری از جیبش در آورد روشن کرد.
    .چند تا پک زد.
    -ببخشید آقای مهندس بهتون یاد ندادن تو فضای بسته سیگار نکشید.
    بازم نگام کرد.سیگارو تو جای سیگاریه ماشین خاموش کرد.
    -به شما هم یاد ندادن تو محیط کارباخواستگار سابقتون بگو بخند راه نندازید.
    میخواست تلافی کنه.
    چقدر احمق بودم فکر کردم دلش برام سوخته از سرما یخ نزنم میخواد جبرانه رفتارشو بکنه
    ولی عوض بشو نبود میخواست سوارم کنه که
    بهم زخم بزنه.
    بیتای ساده دل اون کیان سالاریه چرا فکر میکنی تغییر میکنه.
    -فکر کنم حرف دیشبو زود عملی کردید.
    -اره دیگه فقط چون منتظر تایید شما بودم.
    گفتم یک فرصتی دوباره به خودمو هیراد بدم.
    از قصد اسم هیرادو آوردم.

    فرمونو محکم تو دستش فشار داد رگای دستش بیرون زده بود.ولی سعی میکرد خودشو کنترل
    کنه.
    -هر کاری میخوای بکن ولی بیرون شرکت.
    البته شما زنـ*ـا هیچ فرصتی رو از دست نمیدید.
    تا یک مرد پولدار میبینید خودتونو بهش آویزون
    میکنید.تو هر سنی که باشید.
    منظورش به من بود من واقعا دوستش داشتم هیچ وقت به تنها چیزی که فکر نکرده بودم پولش بود.
    دستام شروع به لرزیدن کرده بود.هوای ماشین داشت خفم میکرد.
    -نگه دار.
    به رانندگیش ادامه داد بهم اهمیت نداد.
    -بهت میگم نگه دار.
    -هروقت صلاح بدونم نگه میدارم.
    دستگیره ی درو فشار دادم.
    پاشو گذاشت رو تر مز
    ماشین با صدای بدی رو یخا سر خورد.
    سرم محکم خورد به شیشه. خیسیه چیزی رو رو سرم احساس کردم اما بهش اهمیت ندادم
    در باز کردم از ماشین پیاده شدم.
    تو کوچه هیچ کس نبود.
    آمد سمتم دستمو از پشت کشید.
    - این کارا چیه دیونه شدی.
    -به تو ربطی نداره.اره دیونم وگرنه سوار ماشین آدم مریضی مثل تو نمیشدم.
    من اگه مثل اون دوست دخترای عضویت دنبال پول بودم.
    یک سال پیش جواب هیرادو میدادم.
    پس اول به کسی که داری باهاش حرف میزنی نگاه کن ببین کیه.؟!!
    دیگه بهت اجازه نمیدم تحقیرم کنی.
    صدام میلرزید.
    تمام تنم یخ زده بود.
    هیچی نمیگفت. نگام میکرد.
    دستشو آورد سمت صورتم مثل مجسمه شده بودم بی حرکتو لال.
    موهامو که تو صورتم ریخته بود کنار زد.
    به پیشونیم نگاه میکرد.
    منه مسخ شده فقط حرکت چشماشو دنبال میکردم.
    پیشونیمو لمس کرد.
    تمام تنم با برخورد دستش داغ شد.
    احساس میکردم دارم بیهوش میشم.
    -پیشونیت داره خون میاد.باید بر یم دکتر.
    با صدایی که آخرین ته مونده ی توانم بود گفتم
    -ولم کن به کمکت احتیاج ندارم.
    دستمو گرفت دوباره منو سمت ماشین برد.
    دستم داشت ذوب میشد.
    خدایا نجاتم بده مثل عروسک منو هر جا میتونست ببره.ناتوانه ناتوان بودم.
    درو باز کرد منوبه طرف صندلی هل داد.
    خاک تو سر بیچارم کنن که نمیتونستم مقاومت کنم.انگار روحمو تسخیر کرده بود.
    خودشم سوار شد پاشو رو گاز گذاشت چهرش
    ناراحت بود.
    با صدای ارومی که میخواستم خودمو کنترل کنم نزنم زیر گریه گفتم.
    -میخوام برم خونه.
    حرفی نزد انگار با خودش درگیر بود
    چند بار مشتشو کوبید به فرمون.
    سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم شاید سرماش .
    حالمو بهتر کنه.
    خدایا نمیتونم مقاومت کنم.
    -راست میگفت من نمیتونستم شکستش بدم.
    هنوز دوستش داشتم.
    لعنت به قلبم.لعنت به منه بی غیرت که با این همه
    سال تحمل تحقیراش بازم میخواستمش.
    من اشغالم .حالم از خودم بهم میخوره.
    منو تا مرز جنون بـرده بود.
    ولی بازم دوستش داشتم.
    یک قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. مقاومتم شکسته بود همه ی این سالها خودمو گول زدم که ازش متنفرم.من تو تمام لحظه ها وحتی ثانیه های عمرم عاشقش بودم.
    دوباره با دیدنش این غده ی لعنتی سر باز کرده بود
    -حالت خوب نیست.؟!!
    نه خوب نبودم داشتم دیوانه‌ میشدم.
    قلبم وضعیته خوبی نداشت .
    کاش همین لحظه بمیرم.
    کاش اینم کابوس باشه.
    -الان میرسیم. چیزی نمونده.
    کاش به قتلگاهم میرسیدیم.
    کاش منو میکشت ولی اینقدر عذابم نمیداد.
    چشمامو بستم دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
    بعدم سیاهیه مطلق.
    ....
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    چشمامو باز کردم بوشو احساس میکردم.
    -سلام دخترم بلاخره بیدار شدی.
    سرم درد میکرد.
    به اطراف نگاه کردم.
    -من کجام.
    -تو بیمارستانی عزیزم یادت نیست.
    چرا یادم امده بود پس اون کجا بود حتما منو ول کرده بود.
    -اخ سرم.
    -چیزی نیست سرت چند تا بخیه خورده.الان دکترو شوهرت میان تو.
    از اتاق بیرون رفت.
    -شوهرم کی بود؟
    در باز شد دکتر با کیان امدن تو.
    بازم دچار استرس شدم.
    دکتر امد نزدیکتر.
    -خوبی دخترم.
    -بله.
    -بخاطر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شدی اما فشارت بیش از حد پایین بود سابقه ی عصبی نداری.
    سرمو پایین انداختم نمیخواستم بفهمه که قرص مصرف میکنم.
    -ببین دخترم اگه قرص خواستی مصرف میکنی باید در جریان باشم
    اسم قرصمو گفتم.
    -مشکل خاصی دارید.؟
    -نه.
    -این قرصی که شما مصرف میکنید برای سن شما خیلی ضرر داره .
    -چند ساله میخورید.
    - چند سالی میشه ولی الان خیلی کمتر میخورم فقط در مواقع خاص.
    -بهر حال باید با دکتر معالجتون صحبت کنم.به شوهرتونم گفتم استرس براتون
    خوب نیست.
    ممکنه بیهوشیتون بخاطر مصرف قرصا باشه.
    -میتونم برم دکتر.
    -بله میتونید برید ولی باید بیشتر مواظب باشید .
    بعد رو به کیان کرد وگفت:شما باید بیشتر مواظب خانومتون باشید.نباید زیاد قرص مصرف کنن.
    کیان سرشو تکون داد.دکتر از اتاق بیرون رفت.
    از جام پا شدم سر گیجه داشتم.
    اومد طرفم که کمکم کنه.
    -به کمکت نیاز ندارم.
    - میخوری زمین.
    - به درک .تو چرا نگرانی.عذاب وجدان داری.من بدتر از اینا سرم امده البته بعید میدونم بدونی عذاب وجدان چیه.
    دستاشو مشت کرده بود دندوناشو بهم فشار میداد تا خشمشو کنترل کنه.
    با کمک دیوار رو پام واستادم.
    ولی افت فشارم خیلی زیاد بود خودمونتونستم تا در بیشتر برسونم کنار دیوار نشستم.
    دوباره امد سمتم بازمو گرفت از رو زمین بلندم کرد.طاقت مقابله باهاشو نداشتم
    بوی ادکلنش تو بینیم پیچید.چقدر بو شو دوست داشتم.
    بوشو نفس میکشیدم.منو با خودش سمت ماشین برد.
    درو باز کرد نشستم تو ماشین.خودشم نشست.سردم شده بود خودمو جمع کردم.
    بهم نگاه کرد.هنوزم حرف نمیزد.بخاری ماشینو روشن کرد درجشو به طرفم تنظیم کرد.
    گرما ماشین حالمو بهتر کرده بود
    ولی هنوزم میلرزیدم.
    -سردته؟
    فقط نگاش کردم.حتی نای حرف زدن نداشتم. پالتو شو ازصندلیه عقب برداشت انداخت روم.
    یعنی همش واقعیت بود یا تو خواب بودم بوی ادکلنش تامغزم نفوذ کرده بود.
    حال خوبی نداشتم.
    به دم خونمون رسیدیم.
    هنوز ادرسمونو یادش بود.
    در ماشینو باز کردم.امد سمتم تا کمکم کنه.
    خودم از ماشین پیاده شدم.
    تا آمد نزدیکم.
    -خودم میتونم برم.
    دستاشو کنارش انداخت.
    زنگ درو زد.
    مامان وبابا آمدن دم در.
    -وای خدا مرگم بده چی شده.
    -چیزی نیست مامان خوبم.
    -سرت چی شده.
    -اقای رضایی یک تصادف کوچک بوده.
    -وای مادر چیزیت که نشد.الان خوبی.چقدر رنگت پریده.
    -خانم بزار بیان تو بعد ازش سوال کن.
    کیان جان شما هم بیاید تو.
    -,نه ممنون من دیگه باید برم.
    -این جوری که نمیشه پسرم بیا تو.
    -ممنون دیرم شده.
    به طرف ماشینش رفت.
    -اقای سلاری.
    برگشت سمتم.کتو گرفتم طرفش.
    امد نزدیک کتو گرفت.
    -ممنونم.
    باغرور نگام کرد و بعدش رفت منم رفتم تو.
    مامان اینقدر سوال پیچم کرد که داشتم دیونه میشدم.بلاخره یک جوری دست به سرش کردم.
    چشمامو به سقف دوختم بازم یاد نگاهش افتادم.
    هنوز بوشو حس میکردم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    (بیتای دیونه آدم نمیشی نه.
    فراموشش کن.اون آدم حسابت نمیکنه. خاک توسر بیچارت کنن.که اینقدر اویزونی.
    هر ثانیه تکرار کن اون منو نمیخواد.)
    خدایا نجاتم بده ..
    چشمامو بستم دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم.
    ....
    صبح شده بود.
    لباسامو عوض کردم باند سرمو کندم روی بخیه رو چسب زدم موهامم ریختم طرف زخمی سرم .کمی هم آرایش کردم تا از اون قیافه در بیام ...رفتم پایین.
    -سلام صبح بخیر.
    -سلام مادر کجا.
    -میرم سرکار.
    -با این حالت کجا میری.
    -مامان کارام زیاده باید برم.
    -من که هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی.
    -مامان جان من خوبم.
    -باشه برو ولی به خودت فشار نیار اگه حالت خوب نبود زود برگرد.
    ....
    به شرکت رسیدم . سوار آسانسور که شدم یکی دیگه هم در آخرین لحظه سوار شد.
    سرم پایین بود بهش توجه نکردم.
    در بسته شد.
    -کی گفت بیای سرکار.
    بهش نگاه کردم عصبانی بود.
    قلبم باز داشت شروع میکرد.
    تو دلم تکرار کردم اون منو نمیخواد اروم باش.
    ولی قلبم گوشش کر شده بود.
    -چرا جواب نمیدی کی ...گفت بیای سرکار؟!!
    -خودم ...حالمم خوبه
    -مگه دکتر نگفت چند روز استراحت کنید.
    -من خودم حالمو بهتر میدونم الانم خوبم با مسئولیت خودم آمدم به کسی هم چیزی درباره ی تصادف نگفتم.شما نگران خودت نباش.کسی نمیدونه با شما بودم.
    یک دفعه عصبانی شد آمد سمتم چسبیدم به دیواره ی آسانسور.
    -کی گفت من نگران خودمم.هان.
    رگه های قرمز چشماش منو میترسوندنزدیکیش به من باعث شده بود ضربان قلبم بره رو هزار ...جون کندم تا این جمله از دهنم بیرون امد
    -کارام عقبه..
    -به جهنم....برو خونه...
    -نه..
    -مثل اینکه همیشه باید زور بالای سرت باشه دستشو آورد سمت موهام تا میخواست بزنتشون عقب
    همون موقع در آسانسور باز شد. دستشو آورد پایین.

    -اینجا چه خبره.
    هردو سمتش برگشتیم.کیان ازم دور شد.
    هیراد با چهره ی عصبی نگامون میکرد.
    کیان باز توجلد جدی بودن فرو رفت.
    نزدیک هیراد رفت و گفت.
    -خانم مهندس دیروز تصادف کردن امروز حق آمدن به شرکتو ندارن.
    بعدم از کنار هیراد رد شد رفت تو شرکت.از اسانسور آمدم بیرون.
    هیراد هنوز متعجب وعصبی بود.
    -کیان راست میگه.
    -ایشون خیلی بزرگش کردن من خوبم.یک تصادف کوچیک بود الانم خوبم.
    -چیزیتون نشد.
    -نه فقط چند تا بخیه پیشونیم خورده.
    حالت چهرش عوض شد
    انگار نگرانم شده بود.
    -باید برید خونه ممکنه حالتون بد بشه.
    -من خوبم.وگرنه خودم نمیامدم .
    -ولی کیان گفت نیاید شرکت.
    -من خودم بهتر میدونم حالم چطوره نیازی به دستور کسی ندارم.
    لبخند کوتاهی زد.انگار از حرفم خوشش آمده بود
    به طرف شرکت رفتم اونم سوار آسانسور شد رفت پایین
    رفتم تو اتاقم.
    -سلام بیتا دیر کردی.
    -سلام بر سارای زیبا.
    -باز چی شده امروز اینقدر انرژی داری.
    -مغزم تکون خورده.
    -اون که از قبلم همین بود.
    -سارا!!!!!
    -باشه بابا حالا چرا موهاتو افشون کردی میخوای دل کی رو ببری.
    -کجاش افشونه نمیخواستم زخم سرم دیده بشه.
    -برای چی سرت زخمی شده.
    -تصادف کردم.
    -راست میگی !!!!پس چرا آمدی شرکت دیونه.
    ببینم سرتو.
    آمد کنارم موهامو زدم کنار .
    -چند تا بخیه خورده.
    -نمیدونم سه چهار تا.
    -حالت بد نشه.
    -نه بابا خوبم بادمجون بم افت نداره.
    رفتیم سر کارامون چند ساعت مشغول بودم سرم درد گرفته بود.
    از جام بلند شدم سرگیجه داشتم.
    -بیتا خوبی رنگت پریده نگفتم برو خونه.
    -خوبم فقط میشه آب قند برام بیاری.
    -باشه باشه تو بشین الان میام.
    روی صندلی نشستم چشمامو بستم چند لحظه بعد در باز شد چشمام هنوز بسته بود.
    -سارا اون قرص سبزا رو هم از تو کیفم بده.
    صدای نیامد.
    چشمامو باز کردم .
    کیان با صورتی سرخ جلوی در واستاده بود.
    تار میدیدمش.
    -بهت نگفتم برو خونه شما مثل اینکه هنوز نمیدونید رییس اینجا کیه.
    از امروز اخراجید.
    چشمامو روی هم فشار دادم تا بهتر ببینمش. ولی بازم تار بود.
    حتی نمیتونستم حرکت کنم. یا حرفی بزنم.
    بوش بهم نزدیک تر شد.
    -چی شد ؟!!. حرف بزن ...چشمام داشت سیاهی میرفت.داشتم از رو صندلی میافتادم به اولین چیزی که دم دستم بود چنگ زدم.
    -پس این آب قند چی شد.
    فقط صدا هارو میشنیدم ولی نمی تونستم چشمامو باز کنم.
    با مایع شیرینی که وارد دهانم شد.یکم حالم بهتر شد.
    چشمامو اروم باز کردم.
    صورت کیانو نزدیک صورتم دیدم.
    چشمامو چند بار باز کردم و بستم شاید توهم زده بودم

    ولی بازم خودش بود.
    -خوبی؟!!
    نگاش کردم کاش این لحظه تا ابد موندگار بود.
    کیان با چهره‌ای که تا حالا ازش ندیده بودم بهم نگاه میکرد
    (مهربون ونگران.)
    سرمو تکون دادم.
    سارا آمد جلو ولی کیان از جاش تکون نخورد.
    -بیتا خوبی از نگرانی مردم.
    -ببخشید.
    -بهت گفتم به خودت فشار نیار الان ۴ساعته سرت پایینه.
    -پاشو زنگ بزنم آژانس برو خونه.
    -باشه.
    -شما برید مهندس من مواظبشم.
    کیان حرکتی نکرد.با تعجب نگاش کردم.بهم زل زده بود.
    -بیتا جان یقه ی مهندسی ول کن.
    -به دستم نگاه کردم.یقه ی کیان تو دستم بود دستامو باز کردم.
    کیان واستاد.یقه ی کتشو مرتب کرد.
    یقش چروک شده بود.
    -معذرت میخوام.
    با جدیت گفت
    -اشکالی نداره زود برید خونه
    بعدم از اتاق بیرون رفت.
    -کته بدبختو نزدیک بود پاره کنی.
    -چکار کنم به اولین چیزی که نزدیک بود چنگ زدم من چه میدونستم یقه ی اونه.
    -حالا بگو چرا اون اینقدر نزدیکت بود.
    -من چه میدونم لابد دید حالم بده آمد ببینه چم شده.
    -وای بیتا نمیدونی چجوری سرم داد زد که آب قند بیارم.
    -حالا که چی؟!!
    - من نمیدونم تو باید بگی چی بینتونه.
    -برو بابا توکه برای هر چی داستان میسازی.
    اون قبل اینکه حالم بد بشه داشت اخراجم میکرد. بعد چی میخوای بینمون باشه.
    -واقعا اخراجت میخواست بکنه.
    -اره .
    -چرا؟!!
    -چون به حرفش گوش ندادم .
    -باز باهاش کل کل کردی.
    -اره.
    -تو آدم نمیشی آخر اخراجت میکنه.
    اگه تا الان نکرده باشه.
    همون موقع آقا جعفر آمد تو اتاق.
    -خانم مهندس آژانس آمده.
    -بزار باهات تا پایین بیام.
    -نمیخواد بشین سر کارت ممکنه تو رو هم اخراج کنه.
    -بیخود میکنه اگه حالت بد شه چی؟!
    -با آقا جعفر میرم.
    -باشه مواظب باش.
    کیفمو برداشتم رفتم پایین.
    آقا جعفر تا دم آسانسور آمد بعد بهش گفتم بره
    رفتم پایین.
    از شرکت بیرون رفتم هوا خیلی سرد بود.
    دستامو جلوی دهنم بردم تا سرما کمتر بشه.
    -پس آژانس کوفتی کجا بود.
    میخواستم به طرف نگهبانی برم که یکی صدام کرد.
    -خانم مهندس.
    به سمت صدا بر گشتم.
    ماشین کیان بود.
    رفتم جلو.
    -بیا سوار شو جایی کاردارم تو روهم میبرم.
    -زنگ زدم آژانس آلان میاد.
    -سوار شو بازحوصله ندارم از کنار خیابون جمعت کنم.
    ناراحت شدم.
    شما نگران نباش یکی پیدا میشه جمعم کنه.
    از ماشین پیاده شد
    درو باز کرد منو پرت کرد تو ماشین.خودشم سوار شد. حرکت کرد خیلی خونسرد و جدی رانندگی میکرد.
    با تعجب نگاش میکردم.
    -چیه تا کی میخوای نگام کنی






    -
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    چقدر پررو بود.انگار نه انگار اون حرفو زده بعدم پرتم کرده تو ماشین.
    به جلو نگاه کردم.
    -مگه بهت نگفتم برو خونه.
    -دلم نخواست برم.
    -نمی تونستی از هیراد یک روز دور باشی.
    بازم داشت رو اعصاب میرفت.
    -اون که اره ولی اگه بخوام ببینمش لازم نیست بیام شرکت بیرونم میتونم ببینمش.
    بروی خودش نیاورد ولی از رفتارش معلوم بود
    داره حرص میخوره.
    سیگارشو روشن کرد من بروی خودم نیاوردم.
    -منو نزدیک یک آژانس پیاده کنید مزاحم شما نمیشم.
    جوابمو نداد پکی به سیگارش زد.
    -نمیشنوید.
    -فقط چیزهایی که دوست داشته باشم میشنوم .
    حرفای بی‌اهمیت رو نمیشنوم.
    داشتم از حرص میترکید.
    یعنی حرفای من براش بی‌اهمیت بود.
    (دیدی بهت اهمیت نمیده دیگه باید چجوری بهت بگه نفهم)
    از حرص لبمو میجویدم.
    پاهامو همش تکون میدادم.
    هروقت خیلی عصبی میشدم این کارو میکردم
    دستمالی به طرفم گرفت.
    نگاش کردم.
    -لبت؟!!
    تو آیینه ماشین خودمو نگاه کردم.
    لبم داشت خون میامد.
    دستمالو گرفتم رو لبم گذاشتم.
    (اینقدر تابلو بازی در آوردی تا آخر فهمید داری حرص میخوری)
    رسیدیم دم خونه.
    میخواستم از ماشین پیاده شم که گفت
    -خانم مهندس نمیخوای تشکر کنی.
    -تو منو بزور سوار کردی خودم که نمیخواستم بیام پس دلیلی برای تشکر نمیبینم.
    -یعنی هرکس بزور سوار ماشینت کنه سوار میشی یا داری برام ناز میکنی.
    -نیست خیلی تیکه ای که برات ناز کنم.
    پوزخندی زد
    -دیگران که نظر دیگه ای دارن.
    -منظورت همون دوست دخترای ایکبیریتن.
    که همش ازت تعریف میکنن.تو هم دچار غرور کاذب شدی.؟!
    یک طرف لبش بالا رفت.
    -تو از کجا میدونی دوست دخترام ایکبیرین .
    مگه دیدیشون.
    -نه ولی سلیقه ی شما ها رو خوب میدونم.
    -سلیقه ی من چجوریه؟!!
    میخواستم از ماشین پیاده شم که درو فقل کرد.
    -درو باز کن.
    -تا جوابمو ندی باز نمیشه.
    -به من چه سلیقت چیه؟!!
    -یک حرف میزنی تا آخرش بگو از حرف نصفه خوشم نمیاد.
    -درو باز کن.
    هیچ حرکتی نکرد.
    -با این اخلاقت معلومه سلیقت چقدر بده.
    -به اخلاقم چه ربطی داره خیلی هم اخلاقم خوبه.
    -اره از آدم از خود راضی انتظار بیشتری نیست.
    -من از خود راضیم.؟!!
    -اره.
    -دیگه صفت بد دیگه ای نیست بهم نسبت بدی.
    بهم نزدیک تر شد .
    -مطمئنی من اینقدربدم!!
    به تک تک اعضای صورتم برای چند ثانیه خیره میشد قلبم از قفسه ی سـ*ـینه داشت بیرون میزد.
    فاصلشو کمتر کرد. به لبم خیره شدانگار اونم اصلا تو این دنیا نبود.
    صدای قلبمو میشنیدم.
    دیگه نمی تونستم تحمل کنم یک ذره دیگه میموندم قلبم رسوام میکرد.
    -میشه درو باز کنی حالم خوب نیست.
    رنگ نگاش عوض شد. رفت عقب.
    قفل درو زد زود پیاده شدم.
    -تا آخر هفته حق نداری بیای شرکت.
    بعدم پاشو رو گاز گذاشتو رفت.
    -دیونه چرا اونجوری کرد .
    رفتم خونه .مامان ازم سوال کرد چرا زود آمدم منم گفتم تا آخر هفته مرخصی بهم دادن استراحت کنم.
    ....
    روی تخت دراز کشیدم.
    -بیتا دوباره میخواد تحقیرت کنه چرا نمیفمی.
    اگه بازم این دفعه این کارو کنه میخوای چکار کنی نمیدونم دارم دیونه میشم.
    چکار کنم دوستش دارم اگه بازم تحقیرم کنه بازم دوستش دارم.ولی میدونم دیگه نمیتونم زندگی کنم
    خاک تو سرت کنن.با اینکه میدونی نمیخوادت بازم این حرفو میزنی.
    چکار کنم قلبم که حرف حالیش نمیشه.
    حالا تااخر هفته چجوری تحمل کنم..
    ...
    چند روز میگذره که تو خونم آرزو چند بار بهم سر زده.
    حالم خوب خوب شده ولی قلبم حالش خوب نیست.
    دلم براش تنگ شده کاش دوباره برنمی گشت.

    سارا هم دیروز آمد دیدنم گفت تا عید باید پروژه رو تحویل بدیم.
    کارا هم خیلی عقبه.
    فردا جمعه بود آرزو زنگ زد گفت با یک سری از دوستاش قراره بره باغشون گفت منم برم ولی من قبول نکردم.حوصله ی سرما رو نداشتم.
    الکی گفتم حالم خوب نیست.
    ولی اون راضی نشدگفت باید برم.منم مجبور شدم قبول کنم.
    ساعت ۸قرار بود بیاد دنبالم.
    .....
    با زنگ گوشیم با بدبختی بیدارشدم.
    دستو صورتمو شستم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    پالتوی مشکیمو با شلوار مشکی وشال سفید پوشیدم.
    جای بخیم دیده میشد موهامو کج ریختم تو صورتم ارایشم کردم.یک رژ بنفش تیره هم زدم رفتم دم در آرزو منتظرم بود.
    -چرا موبایلتو جواب نمیدی .
    -ببخشید رو سایلنت بود نشنیدم.
    -تو همیشه موبایلتو جواب نمیدی.
    -گفتم ببخشید دیگه.
    -باشه چون عاشقتم میبخشمت.
    خندیدم.
    اونم خندید.
    -سرت چطوره.
    -خوبه .
    -پس میتونی برف بازی کنی.
    -برای همین منو آمدی ببری‌
    -اره پارسال دوستای نوید اگه تو نبودی
    می بردنمون.
    اگه امثال نمیامدی حتما میباختیم.
    البته کیانم هست ولی فکر نکنم اهلش باشه.
    قلبم لرزید.
    کیان میخواست بیاد.دستو پامو گم کردم ایینمو از تو کیفم در اوردم به خودم نگاه کردم.
    -چیه چرا تو آیینه نگاه میکنی.
    -هان.هیچی فکر کنم ریملم رفته تو چشمم.
    -چشمات که چیزیش نیست.
    -اره اشغال رفته بود در امد.
    ..‌
    به باغ رسیدیم. رفتم تو اتاق لباسامو در اوردم
    دلهره داشتم.کاش اون پالتوی دیگمو
    می پوشیدم. ولی خوب شد این پلیور نومو پوشیدم یک پلیور سبز تیره بود بهم خیلی میامد با شلوار مشکی قشنگ بود موهامو باز کردم شونش کردم بالای سرم با کش بستم.جلوشم ریختم تو صورتم ا ز اتاق بیرون آمدم.
    کم کم بقیه پیدا شون شد
    نوید و دوستاش با چند تا دوستای آرزو با شوهراشونو دوستاشون حدودا ۱۵-۱۶ نفر بودن
    هنوز کیان نیامده بود.
    از استرس یک جا بند نمیشدم.
    بلاخره آمد باهمه سلام و احوالپرسی کرد.
    به من رسید فقط یک سلام خشک کرد حتی بهم نگاهم نکرد. حالمو نپرسید.
    حس یک موجود بی ارزشو داشتم .دیگه نتونستم تحمل کنم
    رفتم تو اتاق اشکم از چشمام پایین چکید.
    بعد چند روز حتی نخواست فقط نگام کنه.
    به قلبم مشت زدم.
    چرا براش دیوانه میشی لعنتی.
    صدای آرزو میامد.
    اشکمو پاک کردم تو آیینه صورتمو مرتب کردم رفتم بیرون. خیلی خودمو نگه داشتم که دوباره گریه نکنم.
    همه مشغول صحبت بودن.
    یک گروهم تو حیاط بودن.
    -خوب بچه ها هرکی پایه برف بازیه بیاد بیرون.
    همه داشتن بجز منو کیان.
    -چرا نشستی بیا دیگه.
    -ارزو حالم خوب نیست نمیشه من نیام.
    -نه بیا دیگه لوس نشو.بخاطر من.
    با بی میلی پاشدم آرزو گناهی نداشت که بخاطر خودم اونو ناراحت کنم.
    رفتم تو اتاق پالتومو بپوشم.
    صدای آرزو رو می شنیدم.
    -پاشو کیان بیا دیگه ضد حال نزن‌
    -گفتم من از این کارا خوشم نمیاد.
    -خواهش میکنم بخاطر من حرفمو زمین ننداز.
    -باشه این دفعه بخاطر تو میام .
    -مرسی ..
    دستامو مشت کردم از حسودی داشتم میمردم.
    بخودت بیا اروم باش تا بیشتر ضایع نشدی.
    رفتم تو سالن همه رفته بودن بیرون قرصی رو که از تو کیفم برداشته بودم رفتم تو اشپزخونه با آب بخورم.
    -میشه به منم اب بدید.
    یکی از دوستای نوید بود.
    -بله
    یک لیوان آب براش ریختم.
    خورد.ممنونم بیتا خانم.
    دستشو به طرفم دراز کرد.
    -من آریا هستم دوست نوید.
    خوشبختم.
    -منم همین طور.
    -نمی یاید تو حیاط
    -چرا شما بفرمایید من الان میام.
    -اگه میشه وایستم باهم بریم.
    -هر جور مایلید.
    قرصمو خوردم تا اعصابم اروم بشه
    آریا داشت نگام میکرد.
    -حالتون خوبه نیست.
    -چرا خوبم
    -پس اون قرص مال اعصابه چرا میخورید‌
    -شما دکتری؟؟
    -بله.
    جا خوردم.
    -حتما بهش احتیاج دارم که میخورم.
    -ولی این قرصا عوارض داره..
    -برام مهم نیست.
    به طرف حیاط رفتم.اونم دنبالم امد
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    آرزو صدام کرد.
    -بیتا بیا سمت ما.
    همه چند گروه شده بودن.رفتم سمت آرزو کیانم سمت ما بود بهش نگاه نکردم.
    کنار آروز واستادم.
    شروع کردیم همه به هم برف پرتاب میکردن.
    کیان کار خاصی نمیکرد بیشتر مواظب بود چیزی بهش نخوره. چندنفر از بازی رفته بودن بیرون از گروه ما فقط منو کیانو آرزو بودیم.

    ارزو-بیتا من میرم از پشت غافلگیرشون کنم تو مواظب باش.
    گلوله برفی دستم بود مواظب بودم کسی آرزو رو نزنه.
    تا آمدم گلوله رو پرت کنم پام سر خورد .
    همین باعث شد آرزو رو با برف بزنن.
    کیان آمد سمتم دستشو دراز کرد سمتم.
    محلش ندادم خودم بلند شدم.
    رفتم پشت درخت.
    آرزو همش جیغو داد میکرد که بزنیمشون.
    ...
    کیان مثل مجسمه فقط پشت درخت بود.
    منم همش گوله پرت میکردم دستام یخ زده بود.
    نویدو زدم.
    نوید قبول نمیکرد خورده از لجش گوله رو از فاصله نزدیک پرت کرد سمتم
    خورد به صورتم.
    از درد نشستم .
    کیان و نوید آمدن سمتم.
    نوید-بیتا خوبی ...
    کیان-داری چه غلطی میکنی.
    -ببخشید نمیخواستم بزنم به صورتت.
    دستمو از صورتم برداشتم دستام خونی بود از بینیم خون میامد.
    -اشکال نداره.
    آریا آمد سمتم.
    -برید کنار ببینم چی شده.
    کنارم نشست سرمو گرفت سمت خودش.
    سرموگذاشت رو پاهاش .
    -نوید برو دستمال بیار..سرتو بالا نگه دار.
    بقیه هم آمده بودن.
    -برید کنار چرا همه دورش جمع شدید برید تو.
    ارزو-اریا چیزیش نیست .
    -نه شما برید تو.خون ریزیش بند بیاد ماهم میایم.
    همه رفتن نوید با‌دستمال آمد.
    -خوبی بیتا.
    آریا دستمالو گذاشت رو بینیم.
    -خوبم بابا‌.نگران نباش.
    -بخدا نمیخواستم بزنم تو صورتت.
    -باشه برو تو منم الان میام.
    کیان هنوز واستاده بود چشاش سرخ بود.
    -اقای دکتر من خوبم میتونم بشینم.
    - نه هنوز دراز بکش.
    --اخه سردمه.
    نویدکاپشنشو انداخت روم.
    -ممنون.
    کیان رفت تو .
    چند دقیقه بعد خون بینیم قطع شد بلند شدم.
    رفتیم تو سالن.همه نشسته بودن تا منو دیدن بلند شدن.
    -ببشینید بابا تیر که نخوردم خوبم.
    رفتم ‌ تو اتاق بلیزم خونی بود.
    آرزو آمد تو اتاق .
    -چرا نمیای بیرون.
    -بلیزم خونیه بلیز ندارم.
    -بیا من اینجا لباس دارم.
    -یک بلیز قرمز بهم داد.
    پوشیدم موهامم باز کردم بافتم.
    -بیا بریم بیرون.
    -باشه.
    رفتیم تو سالن.
    مردا رفته بودم جوجه درست کنن.
    -کته آرزو رو پوشیدم رفتم بیرون.
    نوید-چطوری مسدوم.
    -خوبم.
    اریا-بیتا خانم برید تو.استراحت کنید.
    -ممنون خوبم.
    آرزو زد تو پهلوم.اروم گفت
    -میبینم دکتر چشمش یکی رو گرفته.
    -زشته آرزو چرا چرت میگی.
    -نمی بینی چقدر نگرانه.
    -برو بابا.من میرم یک دوری بزنم.
    کیان معلوم نبود کجا بود
    -
     

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    قدم میزدم که آریا صدام کرد.
    -بیتا خانم صبر کنید.
    -بله.
    -میتونم باهاتون صحبت کنم.
    -درباره ی چه موضوعی.
    -میشه قدم بزنیم.
    -بله.بفرمایید.
    -راستش درباره ی قرصایی که میخورید.میخواستم باهاتون صحبت کنم.
    -ببخشید ولی علاقه ای به این بحث ندارم
    -راستش من روانپزشکم.
    میدونم این قرص ها عوارض بدی روی بدن میزاره‌شما مشکل خاصی دارین.
    -نه.
    -پس چی؟!
    -نمیخوام دربارش صحبت کنم.
    -ببینید مشکل آدما با خوردن قرص حل نمیشه.
    باید ریشه ی مشکلو پیدا کرد.
    -مشکله من حل نمیشه.
    -هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد.الان وقت مناسبی برای این حرفا نیست
    این کارت منه اگه دوست داشته باشید خوشحال میشم بهم سر بزنید.
    فرض کنید من یک دوستم نه دکتر.
    کارتو ازش گرفتم تو جیبم گذاشتم
    -ممنونم.
    -پس من برم تا جوجه هارو نسوزوندن.
    خندیدم.
    -شما بجز پزشکی آشپزی هم میکنید.
    -اره اگه دکتر نمیشدم حتما آشپز میشدم.
    -پس برید تا غذاتون نسوخته..
    -باشه.
    دکتر آشپز چه جالب. لبخندی زدم.
    -این دکتره فکر کنم خیلی جالبه مگه نه؟!!
    کیان بود.برگشتم سمتش به درخت تکیه داده بود زیر پاشم. چند تا سیگار کشیده شده بود.
    محلش ندادم هنوز از دستش ناراحت بودم.
    به راهم ادامه دادم.
    یک دفعه دستمو کشید.
    -چکار میکنی دیونه دستم شکست.
    بدون توجه به حرفم منو برد سمت دیگه ی باغ.
    از حرکتش تعجب کرده بودم . رسیدیم به آخر باغ.
    هلم دادجلو خودشم روبروم واستاد.
    -این کارات چه معنی میده.
    با عصبانیت نگام میکرد.
    -اول هیرا د حالا هم این دکتره.
    این کارات یعنی چی.؟!!
    -نمیفهمم چی میگی.
    -نبایدم بفهمی. منظورت از این کارا چیه؟!!.
    -من منظوری ندارم اصلا کارای من به تو چه ربطی داره.
    آمد سمتم رفتم عقب دوباره آمد نزدیکم چسبیدم به دیوار دستاشو دو طرفم گذاشت فاصلمون خیلی کم بود.
    - میخوای چی رو ثابت کنی هان!! که مثلا خواستگارات زیادن.
    -,دلیلی نداره چیزی رو برای تو ثابت کنم.
    -پس چرا این کارا رو میکنی.
    -من هر کاری میکنم به خودم مربوطه.
    -با اعصاب من بازی نکن یک بار دیگه این دکتره نزدیکت بشه خودت میدونی.
    -به تو چه... چکارمی؟.
    -همه کارت.
    -دیونه شدی برو کنار ببینم.
    -اگه نرم چکار میکنی.
    بهش نگاه کردم.هنوز چشاش قرمز بود.صورتش عرق کرده بود .رگای پیشونیش بیرون زده بود قلبم داشت قفسه ی سینمو می‌شکافت.
    -چرا دست از سرم بر نمیداری . دیگه خسته شدم. چرا باهام بازی میکنی بخدا دیگه نمیکشم ۸سال طول کشید تا تحقیراتو فراموش کنم دوباره شروع کردی چی از جونم میخوای .
    دیگه حتی قرصامم جواب نمیده. میخوای بگی برنده شدی باشه قبول تو بردی.
    همون جا کنار دیوار سر خوردم دیگه توان مقابله باهاشو نداشتم.ا شک از گوشه ی چشمم پایین چکید
    کنارم نشست.
    -من نمیخواستم اذیتت کنم.
    اون شب حالم خوب نبود
    وقتی آرزو بهم جواب رد داد خیلی بهم برخورد نمی تونستم تحمل کنم کسی بهم جواب منفی بده.
    تمام حرصمو سر تو خالی کردم.
    معذرت میخوام نمیخواستم اذیتت کنم.
    اشک تمام صورتمو پوشونده بود
    -ولی با اون کارت منو نابود کردی.تمام این ۸سال کابوس اون شب دست از سرم برنمی‌داشت.
    من همش ۱۷سالم بود .بچه بودم
    اون نامه رو با تمام وجودم نوشتم.
    ولی تو...
    اگه ازم بدت میامد باید به خودم میگفتی نه اینکه جلوی جمع ابرومو ببری اونجوری تحقیرم کنی.
    -واقعا معذرت میخوام.
    دستامو گرفت.
    دستاش داغ بود برعکس دستای سرد من.
    -خواهش میکنم بخاطر کاری که درحقت کردم منو ببخش.
    نگاش کردم مگه میتونستم نبخشمش انگار
    جز ی از وجودم بود
    -با شه میبخشم حالا هم دست از سرم بردار.
    میخواستم از جام بلند شم.دستمو گرفت.
    -بیتا.
    قلبم داشت غوغا میکرد برای اولین بار اسممو صدا کرده بود.
    لال شده بودم.
    -من ازت خوشم میاد.
    قلبم از تپش ایستاد.یخ زدم.تو اون لحظه مردم.
    رویا بود‌یا واقعیت.
    نمیدونستم کجام شاید کابوس جدیدم بود
    داشت باهام چکار میکرد.
    بهم خیره شده بود.
    -بازیه جدیدته!!تو مگه آرزو رو دوست نداشتی.
    -نه.پدر ومادرم میخواستن من با آرزو ازدواج کنن منم بخاطر اونا قبول کردم چون بابام تحت
    فشار م گذاشته بود.
    -ولی خودت اون شب...
    -گفتم من حالم خوب نبود.فقط عصبانی بودم از عصبانیت اون حرفا رو زدم.
    -باور نمیکنم.دروغ میگی...
    با ناباوری نگام کرد.
    -داری دوباره مسخرم میکنی نه .
    -چی میگی.من واقعا ازت خوشم میاد.
    -فکر کردی من احمقم تا چند روز پیش که درحدت نبودم حتی امروز بعد چند وقت که مریض بودم حتی نگام نمیکردی.
    حالا این چند دقیقه چه اتفاقای افتاده.
    -باور کن راست میگم.
    دستمو از دستش بیرون کشیدم.
    -ازت متنفرم خیلی پستی
    چطور میتونی اینقدر سنگدل باشی من که بهت گفتم که دیگه طاقت ندارم. غلط کردم یک روزی عاشقت شدم غلط کردم برات نامه نوشتم

    ولی جواب آرزو به من ربطی نداشت اون هنوز از اون شب بیخبره حتی خانوادمم چیزی نمیدونن
    ۸سال تو خودم ریختم.
    تو رو جون هر کی که دوست داری دیگه بس کن.
    بخدا من تقصیری نداشتم.
    به هق هق افتاده بودم دیگه برام مهم نبود بفهمه که چقدر بدبختم.
    آمد طرفم منو ب*غ*ل*م کرد.
    -ولم کن لعنتی.
    -خواهش میکنم اروم باش الان حالت بد میشه.
    -به درک بزار بمیرم راحت شم.بیام جلوی همه بگم غلط کردم دست از سرم بر میداری
    -بسه دیگه اروم باش.
    این قدر تقلا کردم که خسته شدم.
    ولم نکرده بود تپش قلبش احساس میکردم. اروم شده بودم.دیگه تو بدنم حسی نمونده بود بوی ادکلنش داشت دیوانم میکرد
    -خوبی عزیزم.
    -به من نگو عزیزم.
    -چرا دلم میخواد بگم.
    -چرا بامن این کارو میکنی.
    -چون برام مهمی برامم مهم نیست که باور
    نمی کنی.
    هنوزم مغرور بود به چشماش نگاه کردم.
    فقط ازم خوشش آمده بود.فقط همین.
    وقتی برای اولین بار تو اون مهمونی دیدمت باورم نشد تو همون ببتایی.
    من بچه نیستم بیتا۳۴ سالمه.اون موقع من جون بودم کلم باد داشت فقط میخواستم.
    غرورمو حفظ کنم.
    من واقعاازت خوشم میاد.وقتی مامان گفت هیراد ازت خواستگاری کرده حس بدی داشتم.
    ولی وقتی فهمیدم که تو جواب رد بهش دادی خیالم راحت شد ولی میدونستم هیراد هنوز منتظر اینکه نظرت عوض بشه.
    هر وقت که سعی کردم بهت نزدیک شم تو بخاطر اشتباه اون شب ازم بیشتر دور میشدی.
    تو این چند روزه هم همش نگرانت بودم ولی نمیتونستم بیام ببینمت.
    امروزم میدونستم میای ولی اگه نگات میکردم نمیدونستم میتونم خودمو کنترل کنم که جلوی بقیه ب*غ*ل*ت* نکنم.بخاطر همین نگات نکردم.
    تمام مدتی که داشتی برف بازی میکردی داشتم نگات میکردم انگار سالهاست ندیدمت.
    بعدم که اون احمق زد تو صورتت میخواستم گردنشو بشکونم.
    ولی اون دکتر لعنتی وقتی سرتو گذاشت روپاش .
    از اونجا رفتم که کار اشتباهی نکنم.
    با ناباوری نگاش کردم.
    -چیه فکر میکنی دورغ میگم.
    بهم زمان بده تا بهت ثابت کنم.
    -ازش یکم فاصله گرفتم.مغزم گنجایش تحلیل حرفاشو نداشت.
    حال خوبی نداشتم .حساس خلا میکردم.اروم ازش دور شدم
    همون جا واستاده بود.
    -بیتا.
    برگشتم سمتش.
    -به اون دکتره نزدیک نمیشی وگرنه بهت قول نمیدم خودمو کنترل کنم.
    بازم همون جور مغرور و جدی بود.لهنشم حالت دستوری داشت.
    من کجا بودم واون کجا بود.
    من هنوز نمیتونستم حرفاشو باور کنم
    فهمیده بود چقدر در مقابلش ضعیفم .ضربان قلبمو حفظ کرده بود خودشو مالکم میدونست داشت بهم دستور میداد.
    فقط ازم خوشش آمده بود.
    بازم به سبک خودش باهام رفتار میکرد .
    با بی حالی به سمت خونه رفتم
    -کجایی بیتا غذا یخ کرد.
    -ببخشید.
    -چرا لباسات گلیه.
    -نشستم رو زمین.
    میتونم برم تو اتاق دراز بکشم حالم خوب نیست.
    -اره عزیزم.
    - همش تقصیر من بود نباید به زور میاوردمت
    -اشکال نداره من خوبم فقط یکم سرم درد میکنه.
    -برات غذا میارم تو اتاق.
    -نه میل ندارم میخوام بخوابم.
    -باشه من میرم بیرون بیدار شدی غذا برات میارم.
    آرزو رفت.
    روی تخت دراز کشیدم.
    قرصا بیحالم کرده بود.
    فقط میخواستم بخوابم..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا