کامل شده رمان ایستادم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگا دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
رمان :ایستاده ام
نویسنده :Raziyeh.d
ژانر:عاشقانه


خلاصه: ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ “ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “ﻣﻦ" بی ارزش..ارزش!!زمانی ارزش این کلمه رو فهمیدم که از من فقط یک "من"بی ارزش مونده بود..نمیدونم شاید یادم رفته بود مهربونی و سادگی باعث نمیشه ساده لوح هم بشم و خیلی راحت غرورمو بشکونم ..اره یادم رفته بود که اگه میخام مهربون باشم باید غرورمو نگه دارم..یادم رفته بود مهربونی با غرور قشنگ تره. یادم رفته بود سادگی و سادلوحی اصلا مث هم نیستن..شاید من اصلا ساده نبودم و ساده لوح بودم شاید هم اصلا مهربون نبودم و غرور نداشتم و این باعث میشد مهربون به نظر بیام..چون الان میخام دیگه مهربون نباشم دیگه ساده نباشم میخام پاشم وایسم اینبار غرورِ که توی من حرف اولو میزنه اینبار میخام ایستاده بجنگم..بجنگم با کسایی که یه روز غرورمو زیر پا له کردن اینبار میخوام دیگه زمین نخورم..دیگه میخام بشم یک "من" باارزش..منی که بهم افتحار کنن نه با ترحم نگام کنن..آره یادم رفته وجود من با ارزشِ..من يه دخترم..دختری که ارزشش تو جامعه بالاس ديگه نمیخوام با وجودم باعث بی ارزشی اسم دختر بشم..میخام بشم یک "منِ" باارزش..ایستادم چون دیگه نمیخام ترحم انگیز باشه..ایستادم چون من با ارزشم..ایستادم چون مغرورم..ایستادم چون من یک دخترم.. ایستادم.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    photo_2016_08_04_15_45_01.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل1**
    به نام خدا
    ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ “ﻫﯿﭽﮑﺲ ” ﺩﺳﺖ ﺍﺯ
    “ﺍﺭﺯﺷﻬﺎﯾﺖ ” ﻧﮑﺶ ﭼﻮﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻓﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﯾﮏ “ﻣﻦ" بی ارزش
    شخصیتها:
    یلدا تابش:بلندترین شب سال.
    شهاب شمس:شعله آتش؛سنگ آسمانی؛ستاره دنباله دار.
    ترانه خالقی:تر وتازه؛لطیف؛نرم.
    فرهاد شمس:پیشروقانون؛نام پهلوانی در شاهنامه؛نام چند پادشاه اشکانی.
    پیمان زارعی:مهر؛عقد.
    بابک تابش:نام پسر ساسان در زمان اشکانیان


    با صدای غرغرای مامان که داشت بجون من میزد سرمو از تو گوشی در اوردم
    -جووونم مامان
    صداش اومد:زرمارو جووونم 3ساعته دارم صدات میکنم بسوزه همون گوشیت که دیگه دیوونم کردی 24ساعت تو اون خراب شد دورِ گوشیتی
    از تو آیینه به خودم لبخند زدم ولی میتونستم قسم بخورم اگه مامانم با این وضع منو میدید حتما میکشتم خنده ریزی کردم گوشیو انداختم رو تخت از رو تخت پریدم پایین و اومدم بیرون
    مامان داشت از پله ها میومد بالا با حرص و خشم نگام میکرد بدجور خندم گرفته بود سریع سرمو انداختم پایین و با احتیاط از کنارش رد شدم هنوز 2پله بیشتر نرفته بودم که صدای گوشیم اومد راه دارم روشن شد بی مکث برگشتم و بدو بدو رفتم سمته اتاق صدای مامان اومد:آروم آروم استخون نیس گوشیه
    زدم زیر خنده تو رو خدا مامان ما رو ببین یع جوری حرف میزنه انگار من سگم عجبببب گوشیو از رو تخت برداشتم با دیدنِ اسمِ پیمان لبخندی رو لبم اومد سریع جواب دادم:سلام پیمانییی
    پیمان هم با لحن خودم گف:سلام یلداییییی
    اخمی کردم:مسخره میکنی
    سریع گف:نه جون یلدا من غلط بکنم
    نیشم شل شد:خووبی؟ کجایی
    پیمان:الان عالی شدم..خونه تو خوبی خانوم
    سرحال گفتم:عالییییی
    پیمان:خدا رو شکر..یلدا!!
    روی تخت نشستم:جوون
    پیمان:بریم بیرون!!
    با حالت بدبختانه زدم تو سر خودم:پیمان تو که باز گفتی..بخدا نمیتونم بیام بیرون مامانم یکم سختگیره
    تو آیینه واسه خودم زبون در اوردم
    پیمان با لحنی که عصبانیت ازش معلوم بود اه بلندی گف
    پیمان:یلدا دیگه داری خستم میکنی هروقت میگم بریم بیرون همینو میگی خب یه جور راضیش کن دیگه
    اخمی کردم:بدرک که خستت کردم اگه خسته شدی من که مجبورت نکردم برو ..خب چکار کنم قبول نمیکنه
    صداش آروم شد:ببخشید یدیقه عصبی شدم..خب یلدا حق بده هر وقت بهت میگم بریم بیرون میگی نه..بیا بریم جونِ پیمان
    کلافه نگامو تو اتاق چرخوندم حالا چی بش بگم دروغ گفتم دیگه وگرنه مامان بیچاره من چکار به بیرون رفتنه من داره
    یدفعه صدای مامان اومد:یلدااااا
    هول شدم سریع گفتم:پیمان مامانم اومد فعلا
    اجازه صحبت بش ندادم و سریع قطع کردم حالا خوبه صدای مامان از تو آشپزخونه میومد انقد هول کردم
    -بله ماااماااااان
    در باز شد مامان اخم کرده بود:چته داد میزنی
    با تعجب گفتم:وا مگه تو آشپزخونه نبودی صدات خیلی از دور میومد
    مامان:نخیر تو اتاق خواب بودم..میگم یلدا تو اون لباس مشکیه منو ندیدی
    -نچ
    مامان حرفی نزد و از اتاق رف بیرون
    از جام بلند شدم رفتم سمت آیینه تو آیینه دقیق به خودم نگا کردم خیلی خیلی خوشکل نیستم ولی 1دونه خیلی خوشکلم..صورتی پُر با گونه های برجسته ولی جون خودم عملی نیستن ابروهای هشتی ونسبتا پهن چشای نسبتا بزرگ مژهای کوچیک که بزور با ریمل یه صفایی بشون میدم بینی کشیده لبای معمولی همه میگن شبیه بابامم تعجبم در اینع که هیچیم حتی یه خال از بدنم به مامانم نرفته همیشه هم به شوخی بش میگم مامان نکنه من بچه ی تو نیستم و بابا بت رو دست زده همیشه هم با اخم وحشتناک بابا و خنده ریز مامان دهنمو میبندن..
    خب از خانواد بگم که دوتا خواهر دارم یاسمن و یاسمین و 2تا داداش میلاد و امیر..یاسمن 26سالشه ازدواج کرده بخاطر کارِ شوهرش رفتنه اصفهان و ياسمين 23سالشه 1ساله ازدواج كرده ميلاد و اميرم 20سالشونه بخاطر اينكه 2قلوان الان هردو باهم سربازين منم كه از همه كوچیکترم 18سالمه ساله آخرِ رشته نقشه كشی..بابامم که با عموم یه شرکت معماری زدن..مامانم که تو خونه کار میکنه تمام...
    صدای آیفون اومد نگام رف سمته در حتما باز یاسمینِ لامصب سرتهشو هم بزنی اینجاس انگار نه انگار ازدواج کرده من یکس که اصلا کمبودشو تو خونه حس نمیکنم..از اتاق اومدم بیرون بلههه درست حدس زدم یاسمین بود
    -یاسمین تو یهو تو خونه خودت کاری نداری
    یاسمین که میدونست دارم شوخی میکنم سریع گف:نه دلم تنگ شده بود واسه شما
    با حالت نمایشی ابروهام پرید بالا:دل تنگ!!لامصب تو دیشب فرزاد به زور از اینجا بردت
    صدای مامان اومد:یلدا ول کن بچمو مگه جا تو رو گرفته
    نگامو به مامان که 3تا لیوان شربت اورده بود انداختم با دیدن شربت نعنا که یخای توش داشتن بهم چشمک میزدم چشام برق زد بدون اینکه جواب مامانو بدم پا تند کردم و لیوان شربتو برداشتم و یهو سر کشیدم
    مامان:آروم باش آروم ماله خودته چخبرته بچه
    لیوانو تا ته خوردم
    یاسمین همونجور که مینشست رو مبل گف:همی کارا رو کرده که اقد شده
    و دستشو از هم باز کرد یعنی خیلی چاقم
    با حرص گقتم:زرمار تشنم بود
    مامان شربته یاسمین رو بش داد و گف:پیع انقد غرق موبایل شده بود نیومد آبم بخوره
    ریز خندیدم
    یاسمین:مامان یاسمن زنگ زد بم
    مامان:اره به منم زنگ زد گف بیاید اصفهان
    -آخجون اصفهان مامان بریم جون من پوسیدم تو خونه
    مامان:حالا ببینم بابات چی میگه..بعدشم تو که هی دمت به کولت با دوستات به گشتی دیگه چی پوسیدی تو خونه.
     
    آخرین ویرایش:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    مایوسانه گفتم:نه شیراز با گردشه تو شهر فرق داره
    مامان چشم غره ی بم رف با خنده گفتم:بخدا راست میگم
    یاسمین پرید وسطه حرفم:اه بس کن یلدا چقد حرف میزدی خواستم یه چیزی بگم یادم رف
    باتعجب نگاش کردم:چته روانی خو حالا حرفتو بزن
    یاسمین با ته خنده تو صداش گف:زرمار اقد زر زدی یادم رف
    بعد یهو گف:ها یادم اومد..مامان من واسه پنجشنبه شب خالینا رو خونه دعوت کردم شما هم حتما بیاید
    همونجور که داشتم زیر ناخونامو تمیز میکردم:من میام حتما
    مامان:الکی میگه..ما نمیایم خسته میشی زیادیم
    یاسمین اخمی کرد:نخیر شما حتما باید بیاید بدون شما که حال نمیده
    مامان کلافه گف:آخه خسته میشی
    یاسمین:نه اصلا..قرارِ يلدا از صبح بياذ كمكم مگه نه یلدا!!
    با وحشت نگاش کردم:من!!!کی گفته
    با دیدن قیافم یدفعه زد زیر خنده
    مامان هم خندید و گف:حالا بچم سکته میکنه
    فهمیدم باز سر به سرم گذاشتن
    یاسمین:الکی گفتم نمیری از ترس
    با خنده کوفتی نثارش کردم.....




    همونجور که دکمه های مانتومو میبستم تند تند از پله ها بالا می اومد باز صدای گوشیم اومد جواب دادم
    -ترانه پدرمو در اوردی اومدم دیگه
    اما....
    پیمان:کجا داری میری!!
    اوخ اوخ حالا چه خاکی بریزم تو سرم سریع گفتم:دارم با مامانم و دوستم میرم بیرون
    صدای پوزخندش اومد:واقعا!!مامانت مگه بیکاره
    حرفی,نزدم خو آخه خیلی حرفه چرتی گفتم دارم با مامانم و دوستم میرم بیرون اه
    صدای سردش اومد:خدافظ
    سریع گفتم:پیمان
    ولی قطع کرد با حرص دستمو اوردم پایین و بلند گفتم:اه
    مامان که داشت از تو آشپزخونه میومد,بیرون پرسید:چی شد!!
    بی حوصله گفتم:هیچی من برم مامان..فعلا خدافظ
    رفتم سمتش گونه بــ..وسـ...ید
    مامان:برو حواست به خودت باشه
    -چشم
    از خونه زدم بیرون تو فکرِ پیمان بودم شاید حق داشت ولی منم حق داشتم میترسیدم
    از بیرون رفتن با پسرا میترسیدم کلا از نزدیک شدن به پسرا میترسیدم و این برمیگشت به 9سالگیم و اتفاقاتی که برام افتاد..از یاداوریش حالم بهم خورد سرمو تند تند تکون دادم صدای شاد و سروحال ترانه اومد:یلداااا جوووونم
    برگشتم به زور لبخند زدم ولی ترانه زرنگ تر از این حرفا بود که نفهمه خندم با خنده همیشگی فرق داره
    ترانه نگران نگام کرد:چته یلدا!!
    در برابر ترانه نمیتونستم ساکت بمونم سرمو پایین انداختم:بریم یه جا بشینم تا بت بگم
    ترانه آروم گف:بریم
    در سکوت سوار ماشین شدیم و رفتیم کافی شاپی که همیشه میرفتیم
    تا نشستم ترانه نگاه نگرانشو بهم دوخت
    لبخند تلخی زدم:بازم پیمان بهم گف بریم بیرون
    ترانه پوفی کرد دستمو که رو میز گذاشته بودم رو گرف و با لحن مهربونی گف:یلدا تا کی میخای با این ترس همراه باشی چرا با خودت نمیشینی و فکر کنی یلدا تو اون موقع 9سالت بود ولی الان 18سالته میدونی چقد بزرگ شدی..دیگه الان کسی جرعت نداره بهت نزدیک شه
    با عجز گفتم:میدونم ترانه بیش از 10بار این حرفا رو واسه خودم گفتم هر شب راضی میشم که پیمان فرق داره..ترانه من پیمان رو دوست دارم دلم نمیخاد ناراحتش کنم ولی هر وقت میگه بریم بیرون دست و دلم میلرزه که بش بگم باشه.ترانه ببین میگم دوسش دارم ولی همش در حال دعوام باهاش تا باهام حرف میزنه باهاش دعوا میکنم میگه خسته شده
    نگران به ترانه نگا کردم:نکنه تنهام بزاره ترانه
    ترانه لبخندی زد:نه دیوونه این پیمانی که من دیدم انقد دوست داره که فکر تنها گذاشتند به ذهنشم نمیخوره
    با این حرفه ترانه ته دلم آروم شد ولی هنوز نگران بودم..پیمان با ناراحتی گوشیو روم قطع کرد
    صدای ترانه از فکر بیررنم اورد:یلدا
    سرمو تکون دادم:هووم
    لبخندی زد:انقد فکر نکن دیگه همه چی درست میشه مطمئن باش
    زیر لب:خدا کنه
    ترانه:حالا بخند ببینم بخند دیوونه..نگا قیافشو بابا پیمان مال خودته نترس
    لبخندی رو لبم اومد:زرمار دیوونه
    زد زیر خنده رو کرد سمته گارسون اشاره ی بش کرد
    گارسون اومد سمتمون
    گارسون:بفرمایید
    ترانه:2تا بستنی 4اسکوپی لطفا
    گارسون:چه طعمی
    سریع گفتم:یکیشون 4تاش کاکائویی باشه
    ترانه:دوتاشون کاکائویی باشه
    گارسون رو برگه ی نوشت:دیگه چیزی میل ندارید
    ترانه:نه ممنون
    گارسون که رف ترانه گف:من نمیدونم تو انقد کاکائو میخوری چرا جوش نمیزنی
    با لحن سرافرازی گفتم:چون من خاصم
    ترانه قیافشو کج کرد:خودشیفته
    بلند زدم زیر خنده ترانه چشاشو درشت کرد و گف:زرمار دهن گشاد آبرومون رو بردی
    خندمو خوردم...بستنیامون رو خوردیم با هم زدیم بیرون دقیقا تا ساعت 9داشتیم تو خیابونا ول میگشتیم
    با کلید در خونه رو باز کردم رفتم داخل مامان و بابا تو پذیرایی نشسته بودن
    بلند سلام کردم
    مامان:سلام چه عجب اومدی
    با شیطنت گفتم:حالا بد کردم اومدم
    بابا برگشت سمتم نیشم شل شد:به سلام بابا جونم خوبی
    بابا لبخندی زد:سلام
    همین فقط سلام کلا بابام کم حرفه و خیلی کم با ما حرف میزنه
    چشمکی به مامان زدم و رفتم تو اتاق سریع شماره پیمان رو گرفتم جواب نداد دوباره گرفتم دوباره و دوباره اما..جواب نداد
    خسته تو آیینه به خودم نگا کردم با حرص گفتم:چرا انقد نفهمی یلدا؟؟چرا نمیفهمی هر چی بود گذشت تو دیگه بزرگ شدی..دیگه اون یلدا 9ساله نیستی که سیاوش بتونه اذیتت کنه..
    با عجز گفتم:بابا دیگه اصن سیاوشی تو کار نیست
    جونی تو پام نموند همونجا جلوی آیینه نشستم اشکام آروم رو گونم سُر خوردن دستمو رو دهنم گذاشتم هق هقمو خفه کردم که صدام بیرون نره
    به قابی که نوشته بود خدا نگا کردم بلند شدم قابو تو بغـ*ـل گرفتم رو تخت دراز کشیدم قابو رو سینم فشردم آروم چشامو بستم...
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل2**
    هیچ گاه برای هیچ کس دست از ارزش هایت نکش چون هرگاه او تو را تنها گذاشت تو می مانی و یک **من**بی ارزش



    -نه تو رو خدا سیاوش من میترسم
    سیاوش لبخند زشتی زد:چرا خوشکل ترس که نداره بیا تو بغلم
    جیغ زدم هق زدم:نه تو رو خدا اذیتم نکن
    با یه حرکت کشوندم سمته خودش محکم بغلم کرد تو بغلش دستو پا میزدم:نه تو رو خدا سیاوش نکن
    دستشو روی موهام کشید صورتشو بهم نزدیک کرد از ته دل جیغ زدم
    چشامو با وحشت باز کردم روی تخت نشستم دستمو رو صورتم گذاشتم زدم زیر گریه تمام بدنم داشت میلرزید از جام بلند شد نگام رف سمته قاب عکس اسم الله کنار تخت زانو زدم سرمو رو قاب گذاشتم
    با عجز گفتم:خدایا غلط کردم خدایا بچه بودم نکنه منو مقصر میدونی خدا جونم تو که میدونی من دوست نداشتم سیاوش اذیتم میکرد تو که میدونی مگه نمیگن تو همه چیو میبینی پس چرا منو نمیبینی چرا 9ساله دارم زجر میکشم چرا اون موقع به دادم نرسیدی چرا وقتی سیاوش تهدیدم میکرد به دادم نرسیدی خدا چرا!!
    انقد حرف زدم که نفهمیدم کی دوباره خوابم برد ولی این دفعه بدون هیچ کابوسی تا صبح خوابیدم..
    با صدای زنگ گوشیم چشامو باز کردم خواستم سرمو تکون بودم که درد بدی تو گردن پیچید..دستی که زیر سرم بود بی جون بود به سختی از جام بلند شدم خودمو رو تخت انداختم دستمو کشوندم گوشیو برداشتم
    -بله
    صدای یاسمن تو گوشم پیچید:سلام نامرد یوقت یه زنگ نزنی به منااا میان میگیرنت اخه به تو هم میگن خواهر کثافت تا زنگ نزنم بش زنگ نمیزنه
    با لـ*ـذت به صداش گوش میدادم آخ که چقد من دلم تنگه این صدا و حتی خودِ صاحب صدا بود
    -ياسمن
    با حرص گف:دردِ ياسمن
    خندام گرف:دلم واسه ات تنگه یاسمن
    بغض کردم همینجور بودم هروقت دلم از یه چیزی گرفته یاسمن یا مامانو یاسمین باهام حرف میزنن بغض میکنم
    یاسمن مهربون شد:منم دلم تنگته..یلدا به مامانو بابا بگو بیاید اصفهان
    -امشب خونه یاسمین دعوتیم با خالینا بزار سر صحبتو باز میکنم تو نگران نباش امسال هم همگی میوفتیم بجونت
    صدای خندش اومد:بیاید چه بهتره..یلدا صبر کن نسترن میخاد باهات حرف بزنه
    -باشه..راستی حامد خوبه
    یاسمن:شکر خوبه..گوشی
    صدای ناز و بچگونه نسترن تو گوشی پیچید:الو آله یدا بیا پیسم دلم بلات تنگه (الو خاله یلدا بیا پیشم دلم برات تنگه)
    با ذوق گفتم:اوخ خاله به قربون اون دل تنگت چشم خاله چشم همی فردا میام پیشتون
    صدای جیغِ نسترن اومد:ماما آله فلدا میاد (ماما خاله فردا میاد)
    صدای یاسمن اومد:خوبه بگو مامانجون باباجونو راضی کن
    نسترن:آله مامان جون و بابا جون رو لاضی تون بیا باسه (خاله مامانجون و باباجون رو راضی کن بیا باشه)
    لبخندی زدم:چشم خاله چشم..تو خوبی خاله
    نسترن:آره خوبم.. آله یدا من بلم تاتون ندا تونم (اره خوبم..خاله یلدا من برم کارتون نگا کنم)
    -برو خاله فدات شه حواست بخودت باشه تا من بیام
    نسترن:چشم آله زود بیا.اُداپظ (چشم خاله زود بیا..خدافظ)
    -چشم خاله..خدافظ
    یاسمن:خب با من کار نداری یلدا
    -نه قربونت برو..حواست به خودتون باشه
    یاسمن:باشه تو هم حواست بخودت باشه من منتظرتونم حتما بیاید..به مامانیا سلام برسون
    -چشم..به حامد سلام برسون
    یاسمن:باشه..خدافظ
    -خدافظ
    قطع کردم برگشتم تو آیینه نگا کردم لبخندی زدم گوشیو بالا اوردم درست رو به رو صورتم برا پیمان تایپ کردم:هووی آقای بداخلاق کجایی!!
    فرستادم ولی جوابی نیومد اخمی کردم سریع تایپ کردم:پیمان جواب بده
    و پشت بندش زنگ زدم بهش ولی جواب نداد
    نگاهی به گوشی انداختم بدرک اگه دیگه من زنگ زدم بهت
    گوشیو رو عسلی گذاشتم بلند شدم دستو صورتمو شستم و رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود
    -صبح بخیر
    با اینکه با یاسمن حرف زدم ولی از اینکه پیمان جواب نداده بود گرفته بودم
    مامان:صبحت بخیر چته گرفته ای
    ای بابا من نمیتونم 2دیقه تو خودم باشم سریع مامان میفهمه
    فقط گفتم:کجا تو خودمم..
    واسه منحرف کردنه مامان از بحث خودم گفتم:یاسمن زنگ زد
    مامان یکم نگام کرد و بعد گف:چی گف!!
    -گف مامان بابا رو راضی کن بیاید اینجا
    مامان لبخندی زد:اتفاقا به بابات گفتم
    لقمه رو به دهنم نزدیک کردم:چی گف!!
    مامان گیج نگام کرد:چه عجب ذوق زده نشدی
    لبخندی زدم:حالا بده جیغ نزدم
    مامان دقیق نگام کرد:چیزی نگف ولی فک نکنم کاری داشته باشه
    الکی با ذوق گفتم:ایوول خوبه امشب به یاسمینا هم بگیم
    و سریع از جام بلند شدم
    مامان:کجا
    همونطور که از آشپزخونه بیرون می اومدم گفتم:گشنم نبود زیاد
    صدای مامان اومد:اول صب چی خوردی که گشنت نیست
    جوابی ندادم باز رفتم تو اتاق کلا تو خونه کاری نداشتم و بیشترین کارم خوردن غذا و باز رفتن تو اتاق به گوشی نگا کردم خبری نبود کلافه به دورور نگا کردم حرصم گرفت با حالتی جنون آمیز تمام وسایل تو اتاق رو وسط اتاق ریختم تمام لوازم آرایش رو با یه حرکت ریختم زمین رو تختی رو با تمام امکانات روش با یه حرکت ریختم وسط اتاق در کمد رو باز کردم تمام لباسا رو ریختم تو بیرون کارم که تمام شد دقیقا وسط اتاق نشستم حالم بهتر شده بود مث دیونه ها لبخندی رو لبم اومد یه آن ترسیدم نکنه واقعا دیوونه شدم آخه خیلی حرکاتم غیر معمولی بود
    دستی رو صورتم گذاشتم آروم گفتم:دیوونه شدم
    با صدای خفه گوشیم دست از فکر برداشتم با ذوق از اینکه پیمان باشه سریع شروع وسایلو کنار زدم آخر پیداش کردم ولی قطع شده بود قفل گوشیو باز کردم نیشم شل شد خودش بود سریع زنگ زدم
    جواب داد ولی لحنش سرد بود:الو
    نیشم بسته شد:پیمان!!
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با همون لحن قبلی گف:کاری داشتی!!
    با تعجب گفتم:پیمان چته چرا اینجوری حرف میزنی!!
    پیمان:هیچی خواب بودم زنگ زدی
    با تمسخر گفتم:ها خواب بودی بیدار شدی انقد سگ شدی
    عصبی گف:درست صحبت کن یلدا
    منم عصبی گفتم:من حرف زدنم همینجورِ تو معلوم نی چته
    صداش رفت بالا:منم چمه!!تو چه مرگته؟؟تا بهت میگم بریم بیرون میگی مامانم نمیزاره ولی دم به ساعت با دوستات بیرونی..اگه مشکل ات منم خو بگو تا من انقد حرص نخورم
    اروم زدم رو سینم آخ قربون صدات تو حرص نخور مشکل من خودمم نه تو
    آروم گفتم:مشکل من خودمم نه تو
    پیمان گیج گف:یعنی چی!!
    -هیچی
    پیمان:گیجم کردی یلدا..یعنی چی مشکلت خودتی
    سریع گفتم:بعد زنگ میزنم بهت پیمان فعلا کار دارم
    پیمان:یلد...
    سریع قطع کردم برای اینکه فکر نکنم و حرص نخورم تند تند شروع کردم جمع کردن وسایل.....




    کفشامو پوشیدم کیفمو برداشتم دویدم سمته ماشین بابا..سوار شدم
    بابا:برو 2ساعته دیگه بیا
    با شیطنت گفتم:نه دیگه کاری ندارم برو
    بابا برگشت چشم غره ی بم رف:پروو
    خندام گرف بابا حرکت کرد سرمو به پنجره تکیه دادم چشامو آروم بستم واسه یه لحظه قیافه سیاوش جلوی روم زنده شد با وحشت چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد تکیه دادم به پشتی صندلی نفس راحتی کشیدم سعی کردم دیگه چشامو نبندم به سقف خیره شدم
    چرا من!!الان سیاوش کجاست!!یعنی منو درد منو یادشه یعنی کارایی که با من کردو یادشه پوزخندی رو لبم اومد معلوم که نه!!شاید اون همون روزا فراموش کرد
    با توقف ماشین نگامو از سقف گرفتم
    مامان:پیاده شو دیگه
    بی حرف از ماشین پیاده شدم از همون صب که با پیمان حرف زدم دیگه بهم زنگ نزد اونم شاید منو یادش رف بابا دکمه آیفون رو زد صدای فرزاد اومد:سلام آقاجون بفرمایید داخل
    در با صدا تیکی باز شد اول بابا و مامان وارد شدن
    پشت سرشون رفتم داخل بازم با دیدن حیاط دل بازِ خونه ياسمين دلم باز شد سرجام ایستادم نگام به باغچه پر از گل رز افتاد گلاشو عوض کرده بودن راهمو کج کردم و رفتم سمته باغچه که کنارش یه حوض بزرگ پر از آب و ماهی بود دقیقا وسط باغچه و حوض ایستادم
    مامان:بیا دیگه یلدا
    برگشتم سمته مامان:شما برید من میام
    مامان حرفی نزد و با بابا رفتن داخل خم شدم دستمو تو حوض کردم از سردی آب لـ*ـذت بردم چشامو آروم بستم نفس عمیقی کشیدم من عاشقِ اين حياط بودم
    یهو ماهی از کنار دستم رد شد جیغ آرومی زدم و دستمو به شدت اوردم بیرون چشامم باز کردم
    اوخ اوخ بابک دقیقا رو به روم ایستاده و صورتش خیس بود چشاش بسته بودم
    سریع از جام بلند شدم:اوخ شرمنده بخدا حواسم نبود
    چشاشو باز کردم با خنده گف:تو رو خدا به من بگو چی تو آب بود که ترسیدی!!سوسک بود یا ماهی
    با لحنی که توش خنده بود گفتم:یهو از کنار دستم رد شد ترسیدم
    بابک:اها پس ماهی بودو انقد ترسیدی اگه سوسک بود فک کنم کل خونه رو.رو سرت خراب میکردی
    چشم غره ی بش رفتم:پروو نشو
    خندید:چرا نیومدی داخل
    نگاهی به گلا انداختم:واسه خاطر اینا
    بابک نگاهی به گلا کرد:خیلی خوشکلن
    با ذوق گفتم:آره خیلی هم گلا هم حوض
    بابک با شیطنت گف:هم ماهی های توش
    آروم خندیدم:کم سر به سرم بزار بیا بریم داخل
    بابک:خیلی حال میده
    سریع برگشتم سمتش اخم کردم یدفعه زد زیر خنده:نگا چطور نگا میکنه ترسیدم
    و از کنارم رد شد و گف:بیا تو خوشکله
    لبخندی رو لبم اومد برگشتم و رفتم داخل......

    ناراضی به بابا نگا کردم:بابا چه خبر 2هفته دیگه
    بابا:بابا کار دارم تو شرکت مگه نه شاهین (عمو)
    عمو:راست میگه یلدا جان تو شرکت کلی کار ریخته رو سرمون
    یاسمن:خوب بابا ما می ریم شما کاراتون زو راست و ریس کنیدو بیاید
    بابا نگاهی به عمو کرد و گف:نمیدونم شاهین تو چی میگی!!
    عمو:باشه برن چه کارشون کنیم
    یهو از سر خوشی جیغی زدم:ایووول عمو..
    مامان اخمی کرد و زد به دستم:هیسسس کرمون کردی ..خو اگه اینجوریه شما برید منو خالتم با محمد (بابا) و شاهین میایم..
    شینا:خاله شما بمونید واسه چی!!
    خاله:نه شینا خاله ات راست میگه ما دیگه می مونیم با عموتینا میایم کمتر باشید بهتره
    مامان:آره..تازه میلاد و امیرم 2روز دیگه میان
    فرزاد:خب اگه اینجوره ما هم بزاریم 2روز دیگه بریم باشه!!
    به ما نگا کرد همه قبول کردن و قرار شد 2روز دیگه حرکت کنیم..




    به گوشی نگا کردم نچ بازم پیام نداده با اعصابی داغون تایپ کردم:سلام..پیمان خوبی؟؟
    2روز که پیام نداده منم هرروز پیام میدم جواب نمیده..5دیقه شد جواب نداد خواستم گوشیو بزارم زمین که صداش اومد سریع جواب دادم:پیمان کجایی تو!؟2روزِ دارم زنگ میزنم بهت هیچ جواب نمیدی
    صدای سردش تو گوشم پبچید:سلام..
    فقط همین پس چرا احوال پرسی نمیکنه چرا نمیگه یلدای من چطوره چرا سر به سرم نمیذاره
    ناباورانه گفتم:پیمان خودتی
    صدای دختری اومد:پیمااان بیا دیگه
    لرزه ی به تنم افتاد صدای اون دختره!؟
    با صدای لرزون گفتم:پی..پی..پیمان
    سریع گف:میخام ببینمت یلدا..یه چیزای هست که باید بهت بگم
    دوباره ترس تو دلم ریخت بازم دست و دلم نرفت بگم باشه لب زدم:اما...
    صدای دادش باعث شد خفه خون بگیرم:بسه دیگه یلدا 2ماه باهات دوستم 1بار درست باهام نیومدی بیرون هی بابا به 1دیقه دیدنت اونم گذری دل خوش کنم..امروز ساعت 6 کافه نگاه منتظرتم نیومدی دیگه به من زنگ نزن
    و قطع کرد بی حال روی تخت نشستم بی جون به رو به رو خیره شدم دوباره صدای گوشیم اومد اینبار ترانه بودم جواب دادم نیاز داشتم با یکی حرف بزنم
    -الو
    یکم مکث کرد و گف:یلدا خوبی
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل3**
    هیچ گاه برای هیچ کس دست از ارزش هایت نکش چون هرگاه او تو را تنها گذاشت تو می مانی و یک **من**بی ارزش..



    بغض کردم:ترانه بازم گف بریم بیرون
    صدای آروم و مهربون ترانه تو گوشم پیچید:ترانه فدات شه گریه نکن ببینم.. درست بگو ببینم چی شده!؟
    قطره اشکی از گونم سُر خورد
    -گف اگه نیومدی دیگه بهم زنگ نزن
    با عجز گفتم:چکار کنم ترانه
    ترانه:من باهات میام یلدا نگران نباش
    خوشحال شدم:جدی میگی ترانه
    ترانه:آره قربونت منم باهات میام ساعت چند -6 کافه نگاه
    ترانه:من 5ونیم میام دنبالت با ماشین بابام میام
    لبخندی زدم:ترانه
    ترانه مهربون گف:جانم!!
    -من اگه تو رو نداشتم باید چکار میکردم
    با خنده گف:هیچی زندگی
    لبخندی زدم یکم حرف زدیم بعد قطع کردم تا ساعت 5 دلهره داشتم تو جام بند نبودم حتی واسه ناهار هم نرفتم چون میدونستم مامان میفهمه یه چیزیم هس 5فقط رفتم بش گفتم با ترانه میرم بیرون و اومدم آماده شدم
    یع سارفون بلندمو با زیر سارفونش پوشیدم ساپورت مشکیمو پام کردم یه آرایش مختصر کردم شال سورمه ی سرم کردم با کفشای پاشنه 10سانتی سورمه یم کیفمو برداشتم..که همون لحظه گوشیم زنگ خورد ترانه بود جواب ندادم گوشیو گذاشتم تو کیف و اومدم بیرون
    ترانه تو 206باباش منتظرم بود سوار شدم
    برگشت سمتم:خوبی؟؟
    لبخند زورکی زدم:آره بریم
    چیزی نگف و حرکت کرد تا برسیم به کافه ترانه حرفی نزد کنار کافه پارک کرد برگشت سمتم
    با دلهره نگاش کردم
    لبخندی زد:برو من از اینجا حواسم بهت هست نگران نباش
    با صدای لرزون گفتم:میترسم ترانه
    ترانه با اطمينان تو چشام زل زد و آروم گف:برو یلدا
    چند ثانیه تو چشاش نگا کردم برگشتم درو باز کردم با پاهای لرزون رفتم سمته کافه درو باز کردم رفتم داخل چشم چرخوندم دیدمش با قدمای آروم و لرزون میرفتم سمتش
    که دختری با قدمای سریع رفت سمتش و گف:پیمان نیومد من خسته شدم
    پیمان هنوز منو ندیده بود همونجا ایستادم منتظر جوابه پیمان بودم
    صداش تو فضا پیچید:نه عزیزم هنوز نیومد
    صداش وقتی به خودم میگفت عزیزم تو گوشم پیچید:یلدا عزیزم..عزیزم..خانوم عزیزم..عزیزکم.. عزیزم پیمان..عزیزم..عزیزم
    سرم داشت گیج میرفت خواستم خودمو نگه دارم که صندلی زیر دستم در رف و افتاد زمین همه برگشتن سمتم ولی من توجه ام به نگا پیمانی بود که سعی داشت نگاش نگران نباشه و برعکس سرد باشه
    دست دخترِ دور دسته پیمان حلقه شد اشک تو چشام حلقه زد با قدمای آروم و سست رفتم سمتش
    دخترِ:اينِ پیمان
    پیمان آروم گف:آره
    دختر سریع گف:ببین خانوم من نامزدِ پیمانم..امروز هم اومدیم که همینو بهت بگیم..لطفا دیگه به نامزد من زنگ نزن این چند روز گفتم بهت کم محلی کنه شاید دیگه زنگ نزنی اما دیدم تو از اونای..
    ~بس کن خانوم..نامزدت پیشکش خودت یلدا کاری با نامزدت نداره
    و با صدای بلندی گفتم:بفرمایید
    با صدای دادش بخودم اومدم داشتن میرفتن سریع برگشتم:پیمان من دو..
    ترانه دستشو رو دهنم گذاشت:هیسسس یلدا نگو
    چشامو بستم قطره اشکم ریخت رو دست ترانه
    صدای آرومش تو گوشم پیچید: هیچ گاه برای هیچ کس دست از ارزش هایت نکش چون هرگاه او تو را تنها گذاشت تو می مانی و یک **من**بی ارزش..
    صدای هق هقمو خفه کردم ترانه کمکم کرد رفتیم تو ماشین تا نشستم صدای هق هقم تو ماشین پیچید
    ترانه تو سکوت بهم خیره شده بود
    -ديدی ترانه دیدی چی بهم گف دیدی گف پیمان بهم کم محلی کرد دیدی خواست بهم از اونایی که آویزونی
    ترانه اخمی کرد و گف:غلط کرد تو اصلا هم آویزون نیستی اصلا..گریه نکن یلدا دنیا که به آخر نرسید پیمان لیاقت تو رو نداشت وگرنه تنهات نمیذاشت..
    سرمو تکیه دادم به صندلی آروم گفتم:برو
    ترانه حرکت کرد آروم و بی صدا گریه میکردم ترانه 1ساعتی بی صدا تو خیابونا گشت تا ساکت شدم بعد رسوندم خونه وقتی خواستم پیاده شم دستمو گرف:یلدا
    برگشتم سمتش:بله
    لبخندی زد:1ماه رفتی اصفهان وقتی برگشتی دیگه این نباش که الان هستی
    لبخند تلخی زدم:چشم
    بغلم کرد:دلم واسه ات تنگ میشه خنگول
    آروم خندیدم:منم همینطور فرشته نجات
    گونمو بوسید از هم خدافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم وارد خونه شدم از کفشای بزرگ سربازی که جلوی در بود فهمیدم میلاد و امیر هم اومدن لبخندی زدم چقد دلم واسشون تنگ شده
    همون پشت در فکر پیمانو جا گذاشتم و فقط به داداشای 2قلوم فکر کردم که 3ماه ندیدمشون وارد خونه شدم
    -ماماااااان
    ~سلام خنگول
    برگشتم جیغ زدم:امیررررر
    و پریدم بغلش محکم بغلم کرد و خندید:چته دیوونه..
    دستامو دور گردنش حلقه کردم:دلم واسه ات تنگ شده بود داداشی..میلاد کوش!
    میلاد:اونو ول کنی منو هم میبینی
    از بغـ*ـلِ امیر در اومدم میلاد کنار مبل ایستاده بود رفتم سمتش بغلش کردم خلاصه 1ساعته تو بغـ*ـل داداشم بودم و مث همیشه دردام یادم رف..
    وارد اتاق شدم نگام به الله بالای تختم افتاد بغضم گرف:خدا جونم دیدی چی شد!!دیدی پیمان تنهام گذاشت دیدی بالاخره مشکلم کار دستم داد رو تخت نشستم دست کشیدم و قابو برداشتم
    -خدا منو میبینی!؟
    با عجز گفتم:اصلا صدامو میشنوی چرا من دارم تقاصِ كارِ سیاوشو میدم..من که بچه بودم
    پیشونیمو رو کلمه الله گذاشتم دوباره گریه هام راه خودشون پیدا کردن و یکی پس دیگری رو کلمه الله میچکیدن خودمو رو تخت انداختم چشامو آروم بستم..


    پاهام میلرزید غرق رو پیشونیم نشست آروم گفتم:نه تو رو خدا
    سیاوش لبخندی زد:تو رو خدا چی!؟مگه میخوام چکارت کنم فقط یکم بازی میکنم باهات
    جیغ زدم:نه من بازی نمیخام
    دستاش اومد سمتم زدم زیر دستش..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تقلا میکردم ولی آخر گرفتم جیغ زدم احساس کردم تو بغـ*ـل یه نفرم صداش مدام تو گوشم میپچید:یلدا!!یلدا باز کن چشاتو یلدااااا
    چشامو با وحشت باز کردم با دیدنِ بابک بالا سرم زدم زير گریه بی هوا بغلم کرد
    مث بچه تو بغـ*ـل مادرش تو بغـ*ـل بابک گریه میکردم و آروم تو گوشم میگف:هیس یلدا جان هیس آروم باش تمام شد هر چی بود تمام شد..نگا کن الان فقط من اینجام
    بخودم اومدم سریع از بغلش در اومدم تو چشای عسلیش خیره شدم این اینجا چکار میکنه
    انگار از نگام سوالمو فهمید لبخندی زد و به ساعت اشاره کرد ساعت 7بود
    بابک:میلاد و امیر دارن آماده میشن خاله گف بیام بیدارت کنم..تو خوبی یلدا!؟
    لبخندی زدم:آره ممنون..مگه شینا نیومد!؟
    از جاش بلند شد:خواهش خنگول..داشت صبحانه میخورد
    خندیدم از دست امیر خنگول رو روی زبونه همه انداخت بابک رفت بیرون منم سریع شروع کردم آماده شدن ساکمو برداشتم گوشیمو تو کیف انداختم و اومدم پایین همه آماده بودن با شینا سلام و احوال پرسی کردم..بعدم رفتم مامانو به اندازه این 2هفته دوری بوسیدم تا آخرش صداش در اومد با بابا هم خدافظی کردیم..
    تو ماشین بابک نشستیم و رفتیم دنباله یاسمینا البته اونا با ماشینِ فرزاد ميومدن
    به شينا نگا کردم دختر عمومه خواهرِ بابک هم سنِ ميلاد و اميرِ ترم 3 پرستاری میخونه
    برگشت سمتم:یلدا
    -هووم
    شینا:چه خبر از پیمان
    با ترس سرمو بالا گرفتم ولی کسی حواسش نبود چشام غمگین شد شینا با شک گف:چیزی شده یلدا؟؟
    آهی کشیدم و فقط گفتم:نامزد کرد
    شینا با صدای بلند گف:چییییییییی!!
    امیر گف:چی شده؟؟
    میلاد برگشت سمتمون بابک هم از تو آیینه نگا کرد
    من لبخند زورکی زدم:هیچی چیزی نشده!؟
    امیر با شک گف:واقعا؟؟
    شینا سریع گف:آره امیر گیر نده دیگه
    امیر:باشه چرا میزنی
    شینا چیزی نگف و فقط به من نگا کرد
    شینا:از کجا فهمیدی!؟یاسمین میدونه؟؟
    همونجور که با شالم بازی میکردم گفتم:دیروز فهمیدم..نه هنوز بش چیزی نگفتم
    شینا ناراحت شد و دیگه حرفی نزد اونم واسه من ناراحت شد لبخند تلخی زدم نگام به نگاه بابک گره خورد داشت از تو آیینه نگام میکرد..نگامو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم..
    بابک هم پسرعمومه 25سالشه و یه پا دکتره واسه خودش..ترم 2ارشد دکترای مغزو استخوانِ..
    رسيدم پیش یاسمینا پیاده شدیم قرار شد منو شینا و یاسمین با ماشین فرزاد بریم و رانندم یاسمین و پسرا هم با ماشین بابک برن ولی نمیدونم چرا فرزاد یکم نگران بود و خیلی به یاسمین تاکید میکرد که حواسش به خودش باشه
    تا حرکت کردیم شینا گف:فرزاد چقد نگران بود
    یاسمین با خنده گف:آره دیدی
    با شک گفتم:خب چش بود
    یاسمین از تو آیینه نگام کرد:اولا:حواسم به چشای باد کردت هست دوما:چون داری خاله میشی خنگول
    با ذوق گفتم:جون من راس میگی یاسمین
    با خنده گف:آره
    بلند زدم زیر خنده شینا هم به اندازه من خوشحال بود
    شینا:چرا زودتر نگفتی
    یاسمین:خودمون هم دیروز مطمئن شدیم
    شینا:مبارکه بسلامتی
    من هم تبریک گفتم واقعا خوشحال شدم حس خاله بودن دوباره خیلی خوبه خیلی
    یاسمین از تو آیینه نگاهی بهم کرد ولی من نگامو بیرون انداختم حس کردم شینا چیزی گف که یاسمین دیگه حرفی نزد ته دلم خوشحال شدم واسه این همه درک بالای یاسمین و شینا چون تو این وضعیت سوال پرسیدن ازم حالمو نه اینکه بهتر میکنه بلکه بدتر هم میکنه میخواستم فراموش کنم..فراموش کنم پیمانی رو غرورمو ازم گرف شاید میتونست اون حرفو پشتِ گوشی بزنه شاید باید به حرمت روزهای که بودیم من اون جوری جلوی نامزدش خورد نکنه..با توقف ماشین از فکر در اومدم به اطراف نگا کردم برگشتم سمته یاسمین
    -چرا ایستادی!؟
    لبخندی زد و گف:میخام تو رانندگی کنی!!میشه
    با تعجب گفتم:من!؟
    شینا:یاسمین میگه رانندگیت عالیه منم گفتم بزار بشین ما یه چشم از هنراتو ببینم
    با لحن لاتی گفتم:باشه خواهر..پیاده شو ضعیفه
    یاسمین خندید پیاده شد رفتم سوار شدم
    -کمربندا رو ببندید که من با سرعت میرم
    شینا با خنده گف:اوهوو
    -کوفت یالا
    کمربندا رو بستن رو به یاسمین گفتم:حواست به بار شیشه ات باشه
    یاسمین:باشه حرکت کن خیلی عقب موندیم
    -به چشم
    حرکت کردم دکمه سی دی رو زدم و آهنگ با صدای وحشتناک بلند پخش شد
    (آهنگ امروز امید حاجیلی)
    (ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺸﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ) با سرعت بالا تو بزرگراه سبقت میگرفتم شینا و یاسمین هم با خواننده هم خوونی میکردن
    (ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺸﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ)
    از کنار ماشینی رد شدم اونا هم مث خودمون 3تا دختر بودن یکیشون سوت زد:ایول دست فرمون
    شینا:چشت دراد
    با خنده گفتم:شیناااا
    (ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺸﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ)
    ماشین بابک رو دیدم سرعتو بیشتر کردم با یه فاصله کوچولو دقیقا کنار ماشینش ایستادم
    یاسمین باذوق:فرزاااااد
    (ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﯾﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ، ﻓﺮﺩﺍﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭﺍﺳﻪ ﺗﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﺭﺍﻫﻪ ، ﯾﻮﻗﺖ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﻪ)
    بابک برگشت سمتمون با دیدن من پشت فرمون تعجب کرد چشمکی زدم و به سرعت از کنارش رد شدم
    شینا:سرعتو بیشتر کن
    (ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻮﺑﺘﺖ ﺭﺳﯿﺪﻩ ، ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻬﺖ ﯾﻪ ﺍﯾﺪﻩ ﻣﯿﺪﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺎﺷﻮ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﯽ ﺗﻼﺷﻮ)
    سرعتو بیشتر کردم و بطور وحشتناکی سبقت میگرفتم چقد من امروز فحش خوردم
    (ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺸﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺸﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﺎﯾﺪ کاری کنی زندگی بهتر بشه هر روز)..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل 4**
    **هیچ گاه برای هیچ کس دست از ارزش هایت نکش چون هرگاه او تو را تنها گذاشت تو می مانی و یک **من**بی ارزش**



    با قیافه ی آویزون از ماشین پیاده شدیم به پلیسی که که مث اجل رو به روم ایستاده بود نگا کردم
    شینا آروم پرسید:حالا چه خاکی بریزیم تو سرمون..یلدا گواهینامه داری
    مظلوم نگاش کردم:نچ
    یاسیمین:من میگم راننده بودم
    شینا یه جوری نگاش کرد,یعنی خیلی خری یاسیمین:آخه یاسمین فکر کردی کوره ندید این رانندگی میکرد عجبب
    خندام گرف
    مث بچه دابستانیا به صف ایستادیم
    پلیسِ اومد سمتمون:کارت ماشین گواهی نامه
    یهو از دهنم پرید:چی هست!؟
    شینا پقی زد زیر خنده دستشو رو دهن گذاشت و ازمون دور شد یاسمین هم محکم زد به دستم خفه شدم
    ياسمين:ببخشيد جناب سروان
    سروان:كه چی هست آره!؟
    باز بی هوا دهن وا کردم:آقا از دهنم پرید
    یاسمین زیر لب غرید:خفع شووو یلدا
    صدای توقف ماشین اومد برگشتم ماشین بابک بود بابک و فرزاد از ماشین پیاده شدند پشت بندش میلاد و امیر پیاده شدند
    فرزاد:چی شده!؟
    مظلوم گفتم:نمیدونم.
    سروان با تعجب گف:نمیدونی!!خانوم شما امروز بیش از 10بار تخلف کردی..سرعت تو بزرگراه سبفت سرعت بالا و بازم سبقتو سبقت سبقت الانم که میگید گواهینامه ندارید...ماشین باید بره پارکینگ
    سریع گفتم:جناب سروان لطفا کوتاه بیاید..
    فرزاد:یاسمین تو یلدا ببر اونور
    اخمی کردم:آخه چرا برم..
    بابک با عصبانیت برگشت سمتم:د برو دیگه
    خواستم جوابشو بدم ولی یاسمین نذاشت و دستمو کشوند و بردم سمته ماشین بابک
    دستمو از تو دستش کشیدم:اه ول کن یاسمین میذاشتی جوابشو بدم فک کرده کیه داد میزنه سرم
    شینا:کیو میگه یاسی
    یاسمین کلافه نگام کرد:بابک
    شینا:مگه بابک چی گف!؟
    انقد دلم پر بود که تا ینفر بهم بگه پشت چشمت ابرو بزنم زیر گریه
    بی هوا زدم زیر گریه و با بغض گفتم:داد میزنه سرم
    یاسمین با بُهت نگام کرد:یلدا!؟
    بی حوصله گفتم:ولم کن یاسمین
    شینا عصبی گف:بابک چی گف مگه!؟حالا بابکم وقت گیر اورده
    جوابشو ندادم ولی یاسمین به جای من گف:هیچی نگف بابا این خواهر ما یکم لوس تشریف داره
    باز جواب ندادم انگار سروان قبول کرد که ماشینو نبره و فقط جریمه کرد پسرا برگشتن سمتمون
    فرزاد نگاهی به من کرد:یلدا 300انداختی رو دستمون گریه هم میکنی
    حواسم به رفتارم نبود واسه همین خیلی سرد گفتم:خودم میدمش نگران نباش
    یاسمین با تشر صدام زد:یلدااااااا
    امیر:چته یلدا؟؟
    با بغض گفتم:هیچی بریم
    و از کنارشون رد شدم ای مردشورتو ببرن یلدا که وقتی ناراحت میشی یه کاری میکنی که عالمو آدم بفهمن تو ماشینِ فرزاد نشستم..ولی دلم پیشِ فرزاد بود نكنه از دستم ناراحت شد یاسمین و شینا اومدن تو ماشین ولی دلم طاقت نیورد از ماشین پیاده شدم
    صدای یاسمین اومد:کجا یلدا
    -میام الان
    رفتم سمته ماشینِ بابک فرزاد جلو نشسته بود منو که دید شیشه رو کشید پایین با لبخند گف:چته وروجک دوباره چی میخای!؟
    با بغض گفتم:از دستم ناراحت شدی؟؟
    لبخندی زد:نه خنگول ناراحت چرا!؟
    نیشم شل شد:خوبه فکر کردم ناراحت شدی
    فرزاد:نه قربونت ناراحت نشدم..برو
    چشمکی زدم:من رفتم
    از کنار ماشین رد شدم که صدای باز شدن در ماشین اومد برگشتم سمته ماشین؛بابک داشت میومد سمتم برگشتم که برم
    صداش اومد:یلدا
    ایستادم درست پشت سرم ایستاد:یلدا!؟
    برنگشتم دستشو رو شونم گذاشت:از دستم ناراحت شدی؟؟
    لبخندی رو لبم اومد ناراحت!؟بابک که حرفی نزد من دلم از جای دیگه پُر بود يا شايد بقولِ ياسمين خیلی لوسم
    برگشتم سمتش لبخندمو که دید اونم لبخند زد:پس قهر نیستی
    ابرو بالا انداختم:نچ
    بابک:خوبه
    به ماشین اشاره کردم:برم
    آروم خندید:برو ..
    بابک هم پشت سر ما نگه داشت
    -من رفتم
    شینا:برو شکمو
    -خوتی
    رفتم سمته ماشین بابک در عقبو وا کردم رو به میلادو امیر گفتم:یکیتون بره اونور
    میلاد:ها خیره
    -میخام غذا بخورم
    امیر:بریم میلاد
    -گفتم یکیتون
    امیر دسته میلادو گرف و پیاده شد:یا دوتامون یا هیچکدوم
    ابرویی بالا انداختم:البته جا هست دوتاتون باشید
    میلاد:نه بریم یکم سر به سر اون دوتا بزاریم
    و رفتن
    خندیدم:مریضا
    رو به بابک گفتم:بزار فرزاد رانندگی کنه تو بیا غذا بخور
    فرزاد:راست میگه
    بابک نگاهی به من انداخت لبخندی زد و پیاده شد فرزاد نشست پشت فرمون منو بابک هم عقب نشستیم
    فرزاد با لحن باحالی گف:هوی من راننده شخصیتون نیستما یکیتون بیاد جلو
    بابک با خنده گف:حرکت کن دیوونه غذا رو خوردم میام جلو
    فرزاد پروویی نثارمون کرد و حرکت کرد..
    تو پرس غذا رو,رو پام گذاشتم یکیشو واسه خودم گذاشتم یکیشو کشیدم طرفه بابک سرمو بالا اوردم:بی..
    حرفمو قطع کردم بابک خیره نگام میکرد نگام تو نگاش قفل شد ولی سریع بخودم اومدم:بابک
    تکونی خورد:بله!؟
    با ابرو به ظرف تو دستم اشاره کردم:بگیر
    بی حرف غذا رو گرف
    تو طول غذا خوردن سنگینی نگاه گاه بی گاهشو حس میکردم خدا لعنتت کنه یلدا خو غذا رو میگرفتی میبری تو ماشین یاسمین کوفت میکردی انقد نگاش سنگین بود که نتونستم زیاد غذا بخور
    در ظرفو بستم
    بابک:چی شد!؟
    لبخند مصنوعی زدم:سیر شدم
    ابروهاش پرید بالا:تو که زیاد نخوردی
    واسه اینکه دیگه سوال نپرسه گفتم:تو ماشین یکم بسکویت خوردم واسه همین زیاد گشنم نیست
    بابک اهانی گف و دیگه حرفی نزد اوخششش..به جلو خیره شده بودم که گرمی دست بابک رو روی دستم حس کردم گر گرفتم سریع نگامو بش دوختم لبخندی زد:خوبی؟؟
    به زور لبخند زدم:آره
    و دستمو آروم از زیر دستش در اوردم دستشو از روی پام برداشت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **8**بابک:فرزاد میخای نگه دار بیام جلو
    فرزاد:نه قربونت راحت باش شوخی کردم
    بابک لبخندی زد و چیزی نگف سرمو به شیشه تکیه دادم چشامو بستم...سیاوش!؟سوالِ براتون كه كيه؟؟دوستِ بابکِ الان كجاست؟؟نميدونم فقط ازش يه ترس از بچگی واسمون مونده که شاید هیچوقت نتونم از یادم بره نمیدونم چرا اون زمان بابک مث الان حواسش بهم نبود شاید اگه بابک یا میلاد امیر اون زمان حواسشون به من بود هیچوقت اینجوری نمیشد..نمیدونم کیو مقصر بدونم..خودم!؟بابک؟؟امیر میلاد؟؟یا مامان؟؟یا شاید خودِ سیاوش..من میرفتم برای بازی کردن با ستاره خواهرِ سياوش ولی سیاوش از این بازیای بچگونه سواستفاد میکرد و به من نزدیک میشد..با تکونی که خوردم چشامو باز کردم بابک نگران پرسید:چی شده یلدا؟؟چرا گریه میکنی
    دوباره نگام تو نگاش قفل شد چقد دوست داشتم بهش بگم اصلا چرا نگفتم؟؟چرا اون زمانی که سیاوش شده بود ملکه عذابم بش نگفتم
    سرمو پایین انداختم:خوبم
    بابک با حرص گف:داری گریه میکنی میگی خوبی؟؟
    مث خودش جواب دادم:میگم خوبم بابک انقد به من گیر نده
    فرزاد:بابک ولش کن بزار تو حالِ خودش باشه
    بابک با مكث نگاشو ازم گرف منم اشکم پاک کردم تو از کجا اومدی یدفعه...


    یاسمن:بچم تا ساعت 10منتظرتون بود آخرشم همونجا رو مبل خوابش برد
    یاسمین:خاله قربونش بشه که انقد نازه
    حامد که کنارم نشسته بود برگشت سمتم:احوال یلدای خنگولمون چه میکنی
    خندم گرف این خنگول امیر تا اصفهانم رسید:از دسته امیر خوبم..هیچی تو چه میکنی خواهرمو که اذیت نمیکنی
    سریع گف:من!!مگه جرعت دارم
    خندیدم:خوبه خوبه ازت راضیم
    زد زیر خنده و زد رو پام:دیوونه
    یاسمن:بچه ها خدایش گرسنتون نیست
    امیر:حالا زحمت بکشی بیاری حتما میخوریم
    یاسمن خندید:تو هنوز شکمویی
    میلاد:چکار کنیم انقد تو خدمت کم بهمون میرسن مجبوریم اینجا خودمون رو خالی کنیم
    امیر یهو زد زیر خنده میلاد هم خندید و زد: پس گردنِ خاک تو سر منحرفت
    یاسمن از جاش بلند شد:گشنگی زده به سرشو پاشین بیاید آشپزخونه.هر کی گشنشه پاشه بیاد...حامد جان اتاق بچه ها رو نشونشون بده
    حامد از جاش بلند شد:چشم
    لبخندی به این همه احترام و عشقی که بهم دارن زدم و از جام بلند شدم پشت سر حامد رفتم یه اتاق واسه منو شینا بود یه اتاق واسه یاسمین و فرزاد بود یه اتاق هم واسه بابک و میلادو امیر..تا وارد اتاق شدم خودمو روی تخت انداختم
    شینا:پاشو لباساتو عوض کن
    -خسته ام
    در همون حال که دکمه های مانتوشو باز میکرد برگشت سمتم دقیق نگام کرد چشامو واسش لوچ کردم:ها چته حالم خیلیم خوبه
    لبخندی زد و حرفی نزد......


    با احساس ویبره گوشیم چشامو باز کردم به زور تو اون تاریکی ساعتو دیدم 2شب خب کدوم خریه که این وقت شب زنگ میزنه بهم به گوشی نگا کردم شمارش آشنا بود واسم! راه دارم روشن شد اینکه شماره پیمانِ دستام يخ زدن چشام دو دو میزد دستم میلرزید دستمو بردم جلو که جواب بدم قطع شد با حالت زاری به گوشی نگا کردم منتظر موندم که زنگ بزنم ولی دیگه زنگ نزد دراز کشیدم گوشیو رو سینم گذاشتم چش دوختم به سقف چرا زنگ!!مگه نامزد نداره؟؟مگه تمام هدفش از اون کار دوری من از خودش نبود پس چرا الان زنگ زد!؟
    به گوشی نگا کردم ولی دریغ از یک پیام دستام شل شد افتادن کنارم چشامو بستم و منتظر لرزش گوشی بودم..انقد انتظار طول کشید که خوابم برد...



    با صدای خاله خاله گفتنه نسترن بیدار کردم بدون اینکه چشامو باز کنم دست کشیدم و بغلش کردم
    -خاله قربونت بشم
    و محکم گونه بــ..وسـ...ید
    چشامو باز کردم تا صورتِ ماهشو ببينم ای جونم چقد تپل شده
    -وروجک تو چقد خوشکل شدی
    با ذوق خندید و سرشو گذاشت رو سینم ای جونم این بچه
    -نسترن عشقِ خاله
    نسترن:بله
    -ميدونستی خاله عاشقته
    با ذوق گفت:آره..منم عاشگتم آله
    محکم بغلش کردم:آخ قربون حرف زدنت بشه خاله
    یدفعه نشست رو شکمم دردم گرف:اوخ
    نگران گف:چی سود آله (چی شد خاله)
    لبخندی زدم:هیچی قربونت..خوب بگو چی میخواستی بگی
    بازم ذوق کرد:بیا آله نقاسی تسیدم بلات (بیا خاله نقاشی کشیدم برات)
    -باشه خاله بزار لباسامو عوض کن الان میام
    سرشو کج کرد:باس (باش)
    دوتا دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و محکم بوسش کردم:آخ خاله به فدات انقد شیرینی
    از جام بلند شدم رفتم صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم
    نسترن:تمام
    با لبخند برگشت سمتش بغلش کردم:آره خاله تمام بریم
    نسترن:بلیم
    از اتاق اومدم بیرون صدا بچه ها از پایین میومد رفتم تو اتاق نسترن گذاشتمش زمین با اون هیکل تپلش دوید سمته دفتر نقاشیش که افتاده رو تخت دستش گرفتش
    نسترن:بیا اله تولو کشیدم (بیا خاله تو رو کشیدم)
    نقاشی از دستش گرفتم
    انگشتشو روی یکی از آدمکا گذاشت و گف:این دامادته آله..
    با خنده گفتم:یعنی من عروسم
    با ذوق گف:آله اشنگ کشیدم (آره قشنگ کشیدم)
    بوسش کردم:قربونت آره خیلی قشنگه..دستت درد نکنه میشه ببرمش واسه خودم
    سرشو به معنی آره تکون داد از حرص محکم بغلش کردم
    در اتاق باز شد یاسمن اومد
    با دیدن من اخمی کرد:نسترن مگه نگفتم خاله رو بیدار نکن خستس
    نسترن بغض کرد و چسبید بهم
    -چکار بچه داری خوب کرد بیدارم کرد..دلم واسش تنگ شده بود
    نسترن لبخندی زد
    یاسمن:بیا پایین
    -باشه الان میام
    چشمکی بهم زد و رف
    رو به نسترن گفتم:ما هم بریم پایین!؟
    نسترن:بلیم
    دفترو گذاشتم زمین که گف:نقاشیو نمیبلی (نقاشیو نمیبری)
    -چرا بعدا ازت میگیرم حالا بریم پیشه بقیه
    نسترن چیزی نگف بغلش کردم و رفتیم پایین..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا