کامل شده رمان ایستادم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگا دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
منو هستی همزمان با هم برگشتیم
پیمان با قیافه ی داغون کنار در ایستاده بود
هر دومون شوکه بهش نگا میکردیم این چه قیافه ی!؟انگار 1هفته نخوابیده چشمای پف کرده و قرمز سرو وضع بهم ریخته
با صدای لرزون گف:کجا رو امضا کنم
من که هنوز تو شوک بودم ولی هستی سریع گف:بيايد اينجا
و به میز اشاره کرد
طیبی:شناسنامه
پیمان به من نگا کرد چشماش غرق اشک بود شناسنامشو با دستای لرزون سمته طیبی گرفت
طیبی بعد نوشته چیزایی که لازم بود گف:بفرمایید
و خودکارو سمتش گرفت پیمان با عجز نگام کرد ولی من تصمیمه خودمو گرفتم حاضر نبودم دیگه برگردم خودکارو گرفت خم شد به دستاش نگا کردم داشت میلرزید لبمو گزیدم سریع امضا کرد وبه حالت دو رفت بیرون
طیبی:خانوم شما هم بفرمایید امضا کنید
رفتم سریع امضا کردم..
از محضر اومدم بیرون با هستی داشتم میرفتم سمته ماشین که..
پیمان:یلدا!؟
سرجام ایستادم ولی برنگشتم
صداش اومد:فقط 1دیقه
به هستی نگا کردم سریع سویچو نشون داد:من میرم تو ماشین
برگشتم سمته پیمان
کلافه دستی تو موهاش کشید به هر طرف نگا میکرد الا به من
-حرفتو بزن میخوام برم
حلقه زدن اشک تو چشماشو دیدم با صدای لرزون گف:میدونم بهت بد کردم یلدا.حلالم کن میدونم این تنهایی حقمه واسم دعا کن یلدا که بتونم طاقت بيارم
اشکاش ریختن واسه اولین بار دلم سوخت واسش اروم لب زدم:پیمان
سریع گف:نه یلدا تو رو خدا حرف نزن همین که واسه بار آخر دیدمت بسه نزار صدات بشه عذاب روحم
اشکاشو پاک کرد:خداحافظ یلدا
و سریع ازم دور شد به رفتنش نگا کردم
صدای هستی اومد:یلدا د بیا دیگه
نگامو از پیمان گرفتم رفتم سوار ماشین شدم سرمو به شیشه تکیه دادم به بیرون نگا میکردم به شهره شلوغه تهران که بدترین روزای عمرمو اینجا گذروندم شهره قشنگیه ولی من دوسش ندارم
**شهاب**
کیارش:عالی تندتر برو ببینم
برگشتم سمتشم با حرص گفتم:زهرمار کیارش پدرم در اومد انقد راه رفتم این عصا اذیتم میکنه این چیه
با خنده گف:خودت که گفتی عصاس
قیافم جمع شد:اه اه خیلی بی مزه ی کیارش
بلند خندید:به من چه خودت گفتی این چیه
چشم غره ی بهش رفتم که دستشو به منظور تسلیم اورد بالا:باشه بابا اینجور نگا نکن
عصا رو پرت کردم سمتش:بگیرش واسه عمت..من خودم بلدم راه برم
کیارش:اوهوو
با خنده زهرماری نثارش کردم
فرهاد پرید تو اتاق:سلاااام
کیارش پس گردنی بهش زد,چون وقتی اومد داخل ترسید:دهن سرویس مث آدم نمیتونی بیای داخل
فرهاد دستشو بصورت ماساژ پشت گردنش کشید:کثافت چرا میزنی
کیارش:حقته
با خنده به کَل کَل بينه اين دو نفر نگا میکردم دیگه آخرش ديگه اعصابم خراب شد داد زدم:خفه شید
پام درد گرفته بود نشستم رو تخت
هردوشون با تعجب نگام کرد
-اینجور نگا نکنید.اصن برید بیرون ببینم کیارش تو که کارت تمام شد بیرون فرهاد تو هم بیرون
کیارش:تف به گور نامردت کارت که تمام شد حالا برم
با خنده گفتم:آره برو
کیارش کثافتی بهم گف و نشست رو کاناپه فرهاد:راستی شهاب مامان میخواد هفته دیگه سفره بندازه
با تعجب گفتم:واسه چی!؟
فرهاد:واسه خوب شدنت نذر داشت
لبخندی رو لبم نشست
فرهاد نشست کناره کیارش که کیارش با ذوق گف:منم بیام
فرهاد محکم دستشو زد رو رون کیارش:احمق جان سفره ابولفظلِ
کیارش بدجور قیافش از درد رفت تو هم باز افتادن بجون هم
بی حوصله بلند شدم رفتم بالا سرشو یدفعه تو همون حالت ایستادن احمقا مث دخترا داشتن موها همو میکشیدم
ریلکس گفتم:هردوتون از اتاقه من برید بیرون
بدون هیچ مکثی بلند شدن و دویدن بیرون آروم خندیدم:دیوونه ها
سرمو برگردوندم که نگام خورد به عکسه یلدا لبخندم پاک شد رفتم سمتش دستمو رو شیشه کشیدم
در اتاق دوباره باز شد فرهاد و کیارش سرشونو اوردن داخل..
فرهاد با شیطنت گف:راستی مامان فک کنم داره واسه ات آستین میزنه بالا
کیارش زد به بازو فرهاد:به مامانت بگو آستیناشو بیاره پایین ای اقا دلباخته اس
و با شیطنت به عکس اشاره کرد
با حرص قدم برداشتم سمتشون که سریع رفتن بیرون
به عکسه یلدا نگا کردم *یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک باردگر، بار دگر ،بار دگر...نــــــه!
لبخندی رو لبم نشست اروم لب زدم:بار دگر نه!!
**یلدا**
هستی محکم بغلم کرد:رسیدی زنگ بزنی بهم یلدا
گونه بــ..وسـ...ید:باشه چشم..برم
لبخندی زد:برو حواست به خودت باشه یلدا
-چشم تو هم همینطور..
هستی:برو قطار مبخواد حرکت میکنه
برگشتم سمته قطار خدافظی کردم رفتم سمته قطار دنباله کوپه ام گشتم بالاخره پیداش کردم واسه تنهایی یه کوپه گرفته بودم درو بستم چمدونو انداختم رو صندلی رفتم کنار شیشه هستی رفته بود آهی کشیدم نشستم رو صندلی پامو انداختم رو صندلی رو به رو..چشامو بستم فکر کردم به همه ی این 1سال ثانیه ثانیه اشو هیچوقت فراموش نمیکنم چون بد گذشت چون سخت گذشت قطار حرکت کرد بلند شدم رفتم روی صندلی سرمو از شیشه بردم بیرون با لـ*ـذت داد زدم:من رفتم خدافظ تهران
هر کی بیرون بود برگشتن سمتم سرخوش خندیدم اومدم داخل نشستم رو صندلی چشامو بستم....




چمدونو کشیدم هوای سرد زمستونی اهواز رو با لـ*ـذت تو ریه هام بردم اروم زیر لب گفتم:دلم تنگه شده بود واست
با سرخوشی چمدونو دنباله خودم کشیدم راننده تاکسی دوید سمتم:خانوم بفرمایید
چمدونو ازم گرفت دنبالش رفتم سوار ماشین شدم
مرد:کجا برم خواهر
دلم میخواست بگم دور شهر بچرخونم که دل تنگیم رفع بشه ولی هوا سرد بود واسه همین گفتم:سپیدار لطفا
حرفی نزد و حرکت کرد به بیرون خیره شدم
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل30**
    **یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
    یک باردگر، بار دگر ،بار دگر...نــــــه!**








    با خوشحالی دستامو باز کردم و دوره اتاق چرخیدم خیلی وقت بود اینجوری نبودم اینجوری از ته دل خوشحال نبودم..خودمو رو مبل انداختم وای خدایا شکرت..
    با صدای زنگ گوشیم چشامو باز کردم به ساعته نگا کردم 11..دوباره صدا گوشیم بلند شد سریع برداشتمش اوخ هستی بود با پروویی جواب دادم:جانم هستی!؟
    صدای دادش اومد:زهرمارو هستی بیشور نفهم مگه قرار نبود زنگ بزنی میدونی از صبح تا حالا چقد نگران شدم
    صدامو مظلوم کردم:ببخشید از ذوق و خستگی یادم رفت
    هستی یکم اروم شد:دیوونه
    اروم خندیدم:چه یهو سگ شدی
    هستی خندید:کوفت..هوا خوبه اونجا!؟
    بلند شدم پنجره رو باز کردم سوز سردی تو صورتم خورد با لـ*ـذت گفتم:عالیه هستی..انگار 10سال اینجا نبودم بدجور دلم تنگ شده بود
    با خنده گف:روانی یعنی زادگاهته
    -بابا زادگاه
    با لحن قبلی گف:عیییی بی جنبه بی کلاس..من فعلا برم یلدا مامان داره صدام میزنه
    -برو قربونت..خدافظ
    هستی:خدافظ
    گوشیو قطع کردم با ذوق تمام پنجره ها رو باز کردم به خونه نگا کردم به اندازه ی که تو خونه پیمان ذوقی واسه کار نداشتم اینجا به همون اندازه ذوق داشتم واسه تمیز کاری..چمدونو بردم تو اتاق اول رفتم حمام کردم بخاطر اینکه مجبور نشم پنجره ها رو ببندم بافت طوسیمو پوشیدم با شلوار مخملی مشکیم شالمم سر کردم..اول از آشپزخونه شروع کردم به تمیز کاری و بعد کله اتاقا..2ساعت داشتم تمیز کاری میکردم ولی هنوز سرحال بودم..یادمه از بچگی به هر شهری که می رفتیم اگه بهترین شهر بودو گرمای طاقت فرسای اهواز رو هم نداشت بازم میگفتم اهواز بهتره و واقعا واسه من بهترین بود و بهترین بهترین شد وقتی واسه اولین بار تو این شهر عاشق شدم
    پنجرها رو بستم هوا بارونی بود دل منم بدجور هوسه بیرون رفتنو کرده بود تیپم که خوب نیاز به عوض کردن نبود واسه همین همونجور زدم بیرون
    (آهنگ من واسه ات جون میدم از شهاب رمضانی اهنگوگوش بدید و این قسمت رو بخونید)
    **دانای کل**
    **ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﻭﺍﺳﻪ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽ**
    با لـ*ـذت به جا جای شهر نگا میکرد..دستشو دور خودش حلقه زد که کمتر سردش بشه با لـ*ـذت نفسشو بیرون داد
    **ﻣﯿﺴﻮﺯﻩ ﻗﻠﺒﻢ ﻭﻟﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺧﺎﻣﻮﺵ
    ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻋﺸﻘﺖ ﻣﺜﻞ ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺁﺗﯿﺶ
    ﺭﻭﺯﺍﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻣﯿﺸﻪ**
    نگاش به کافه نگا خورد سریع نگاشو گرفت که اوقاتش تلخ نشه..سریع به راهش ادامه داد..
    **با حرص به کیارش نگاه کرد که مجبورش کرده بود تو این هوا سرد بیاد بیرون
    **ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ
    ﻗﻠﺒﻤﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ
    ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
    ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ**
    وارد پاساژ شد به پله ها نگا کرد حوصله بالا رفتن از پله ها رو نداشت واسه همین پله رو دور زد و رفت سمته آسانسور
    **ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ
    ﻗﻠﺒﻤﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ
    ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
    ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ**
    کیارش با خنده به پله ها اشاره کرد:بیا شهاب یکم از پله برو بالا پاهات بهتر کار کنن
    شهاب با اخم به آسانسور اشاره کرد
    کیارش:داره میره بالا بیا با پله
    **باورکن تو همه دنیامی با من باش تویی که رویامی ثابت کن عاشق میمونی قدر این احساسو میدونی**
    از آسانسور اومد بیرون با ذوق رفت سمته بوتیک عطر فروشی
    به آخرین پله که رسید خم شد دستشو رو زانوهاش گذاشت به سرفه افتاد
    کیارش:بیا دیگه میخام عطر بخرم
    **این احساس عشقه عادت نیست دل کندن از تو راحت نیست..راحت نیست از تو دل کندن لحظه هام بوی تو رو میدن**
    شهاب با حرص گف:بریم بریم فقط بعد شرتو کم کن
    ~آقا کیف پولتون
    شهاب برگشت به دختر بچه ی که کیف پولش رو سمتش گرفته بود لبخندی زد:ممنون کوچولو
    **ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ
    ﻗﻠﺒﻤﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ
    ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
    ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ**
    کیفو از دختر گرفت..همزمان یلدا از مغازه بیرون اومد به سمته دیگه ی رفت
    شهاب برگشت اما کیارش با شک به یلدایی که رفته بود خیره شد بود عجیب آشنا بود
    **ﺑﺎﻭﺭﺵ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ
    ﻗﻠﺒﻤﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﺖ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ
    ﻣﻌﻨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
    ﺍﺯ ﭼﺸﺎﺕ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ**
    **یلدا**
    همونجور که اروم زیر لب واسه خودم آهنگ میخوندم از پله ها بالا رفتم کلیدو از تو کیف در اوردم سرمو بالا گرفتم اما..
    با دیدن مامانوباباو میلاد شوکه شدم سرجام ایستادم ولی سریع به خودم اومدم رفتم سمتشون آروم سلام کردم درو باز کردم رفتم داخل درو باز نگه داشتم که بیان داخل
    کیفمو روی مبل انداختم شالمو باز کردم یهو گرمم شده بود رفتم پنجره رو باز کردم با خوردن سوز سردی تو صورتم حالم بهتر شد
    صدای بابا اومد:پیمان زنگ زد
    عادی برگشتم:خب!؟چی گفت!؟
    بابا ابرویی بالا انداخت:یعنی تو نمیدونی
    پوزخندی زدم:آها پس واسه دعوا اومدید!؟
    اخمام رفت تو هم:چرا اتفاقا میدونم چرا زنگ زد گفت طلاق گرفتیم
    دستمو باز کردم:خو که چی!؟طلاق گرفتم که گرفتم
    بابا عصبی گف:یعنی چی!!طلاق گرفتم که گرفتم تو مگه خانواده نداری که سرو خود میری طلاق میگیری
    با تمسخر خندیدم سرمو به چپ برگردوندم
    صدای داد بابا تو اتاق پیچید:هی با تمسخر نخند
    رفتم جلو زل زدم تو صورته بابا:حرفه خنده دار میزنی توقع داری نخندم
    دسته بابا بالا رفت که میلاد دسته بابا رو گرفت
    داد زدم:نه میلاد بزاره بزنه..بزن تو که هزار بار زدی این یک بارم روش ازم که کم نمیشه
    انگشت اشارمو بالا اوردم:ولی بابا..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    رفتم عقب دستمو انداختم اشکام ریختن:پیمان گف چرا طلاق گرفتم!؟گف باران دختر عمه اش ازش حامله بود گف از رو پله ها هولم داد بچم سقط شد گف شبای جعمه خونم شده بود پاتوق مردای مـسـ*ـت
    هر سه شون ناباورانه نگام میکردن میلاد یهو داد زد:بخدا میکشمش
    و رفت سمته در..
    داد زدم:صبر کن
    ایستاد رفتم جلوش ایستادم:این دادو این غیرتو
    دست گذاشتم رو رگ گردنش:این رگو باید 1سال پیش رو میکردی نه الان..
    سرشو پایین انداخت بابا بدون حرف رفت بیرون مامان اومد سمتم رو به رو ایستاد داشت گریه میکرد موهای جلوش از پارسال سفید تر شده بود سرمو پایین انداختم در برابر مامان بی طاقت بودم جلوی اون نگاه عسلیش جلوی اون چشمای اشکیش که دنیام بودن
    اروم صدام زد:یلدا مامان
    بی طاقت شدم 1سال سعی کردم صداشو نشنوم که بی طاقت نشم اما الان..
    بدون هیچ مکث دستمو دور گردنش حلقه کردم تو بغلم کشیدمش صدای گریم بلند شد تموم شد رفت از یادم رفت تمامه ناراحتیم از مامان با این آغـ*ـوش که 1سال منتظرش بود
    صدای گریه مامان قطع شده بود با ترس نگاش کردم چشاش بسته بود رنگ از روم پرید جیغ زدم:مامان
    جواب نداد بی حال افتاد رو دستم جیغ زدم:مامان
    میلاد اومد سمتمون نشستم مامان تو بغلم بود از ته دل جیغ زدم:مااااامااااااان
    به هق هق افتادم
    میلادداد زد:یلدا اروم باش هیچیش نشده فقط از حال رفته
    با ترس جیغ زدم:میلاد مامانم جوابمو نمیده
    مامانو تکون داد:مامان غلط کردم مامااااااان
    میلاد دوید سمته آشپزخونه سریع آب سردی اورد ریخت تو صورت مامان
    هق هق ام بلند شد چشای مامان آروم باز شد همزمان گریه هم میکرد:یلدا
    محکم بغلش کردم:جوونم مامانم جوونم مامانی..یلدا پیش مرگت بشه چی شدی ها!؟
    مامان واسه یه لحظه هم گریش بند نمیومد
    تمام صورتشو غرق بـ..وسـ..ـه کردم:جوونم مامانم..
    بابا اومد داخل با دیدنه مامان رنگ از روش پرید میلاد سریع گف:بابا خوبه حالش
    بابا قیافش جمع شد به دیوار تکیه زد مامان اروم شده بود
    بلند شد نشست تو چشام زل زد
    لبخندی زدم:مامانم
    با اوج مهربونیش جواب داد:جان مامان
    -میدونی!؟
    اشکاش دوباره ریخت:آره
    هق زدم:چی!؟
    هق زد:عاشقمی
    محکم بغلش کردم:بخدا عاشقتم مامان...
    نگام رفت سمته بابا سرش پایین بود دلم نیومد بلند شدم رفتم سمتش بابا سرشو بالا گرفت تا منو دید سریع از جاش بلند شد
    با صدای لرزون گفتم:یه روزی یادمه یکی بهم گف مگه میشه بزرگترا اشتباه نکنن..همه یه روزی اشتباه میکنن..
    چوونم لرزید:بابای منم یبار اشتباه کرد..حالا هم تمام شد البته اگه نخواد دوباره..
    گریه اجازه نداد حرفمو کامل بزنم بابا بغلم کرد:غلط بکنم..غلط بکنم دوباره اشتباه کنم
    اخم کردم:اینجوری نگو بابا..
    همین..**این رمان شخصیت اصلیش برگرفته از شخصیت خودمه من چیزیو نوشتم که اگه خودم بودم پیش میومد**
    باباو مامان رفتن ولی میلاد موند چون هنوز با اون حرف نزده بودم
    میلاد نشست رو مبل سرش پایین بود:من قبولم نبود به بابا گفتم نمیزارم یلدا رو بدبخت کنی جلو خود پیمان گفتم ولی پیمان گفت عاشقته گفت بخدا خوشبختش میکنم..خیلی گف خیلی..تا منی که به هیچ وج قبولم نبود گولشو خوردم چه برسه به بابا که چشم گوشش بسته بود و تنها میخواست تو با شهاب ازدواج نکنی..
    سرشو بالا گرف نگام کرد تا تاثیر حرفاشو بگیره
    ریلکس گفتم:گولتون نزد حقیقتو میگفت
    میلاد با تعجب نگام کرد
    با همون لحن قبلی:ولی من عاشقش نبودم من نمیخواستم کنارش خوشبخت بشم..شاید پیمان حق داشت که بهم خــ ـیانـت کنه چون خیلی بهش توجه نمیکردم
    صدام لرزید:دست خودم نبود نمیتونستم به کسی غیره..
    ادامه ندادم اشکامو پاک کردم
    میلاد بلند شد کنارم نشست با ناراحتی گف:ببخشید یلدا..بخدا 1ساله دارم دیوونه میشم که چرا گذاشتم بابا اینکارو کنه هروقت میومدم وضعتو حالتو میدیدم حالم بدتر میشد..مامان بیچاره اون بی گـ ـناه تاوان داد..مامان جلوتو نه ولی بخدا خیلی گف به بابا گف نکن اینکارو ولی بابا مرغش یه پا داشت و قبول نمیکرد..
    دستمو گرفت:یلدا!!
    نگاش کردم اروم گف:میبخشی منو
    لبخندی بهش زدم..


    **شهاب**
    سویچ ماشینو تو دستم چرخوندم و از پله ها رفتم بالا دستم رفت سمته دستگیره که..
    فریبا با ذوق:وای مامان یه خبر!؟
    مامان:خیره چه خبره!؟
    فریبا با همون لحن قبلی گف:یلدا!!
    با شنیده اسم یلدا گوشام تیزتر شد یلدا چی!؟
    مامان سوال منو پرسید:یلدا چی!؟
    فریبا با جیغی از سر خوشی گف:طلاق گرفت
    صدای جدی مامان اومد:این خوشحالی داره
    فریبا:مامان انگار باورت شده یلدا خودش خواست با پیمان ازدواج کنه..از گریه هاش سر عقد معلوم بود آخر طلاق میگیره
    مامان:حالا هر چی..حالا چرا طلاق گرف
    گوشامو بیشتر به در چسبوندم
    دستی رو شونم نشست دستمو به نشون صب کن بالا اوردم
    فریبا:بیشور پیمان با؛باران ریخته رو هم
    اخمام رفت تو هم عصبی گفتم:آشغال کثافت
    صدای پر تعجب مامان اومد:تو از کجا میدونی
    فریبا:دیروز زنگ زدم به ترانه دیدم صداش خیلی سرحاله گفتم چته اول نمیخواست بگه ولی دید گیر دادم گفت
    ~تمام شد
    چشام گرد شد با شک برگشتم بابا؛با لبخند ایستاده بود پشته سرم
    هول شدم مث احمقا گفتم:اِ بابا تويی از کی اینجایی!؟
    بابا با خنده سری تکون داد:عیب نداره درکت میکنم
    خجالت زده سرمو پایین انداختم
    بابا زد رو شونم:یکم صبر کن دوباره خودم واسه ات آستین بالا میزنم
    و رفت داخل ناخوداگاه لبخندی رو لبم نشست..
    **یلدا**
    -نکن یاسمن
    یاسمن:خوب بلندشو دیگه
    با حرص روی تخت نشستم:چتهههه خو!؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    **فصل31 آخر**
    **یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
    یک باردگر، بار دگر ،بار دگر...نــــــه!**








    یاسمن اخمی کرد:زهرمارو چته بلندشو دیگه سفره داره شروع میشه
    با شنیدن اسم سفره کوک شدم سریع از جام بلندشدم یاسمن با تعجب نگام کرد
    -چته خودت گفتی بلند شو
    سری تکون داد و نچ نچی کرد
    خندم گرفت
    یاسمن:تو عاشق نیستی دیوونه ی
    -کوفت
    یاسمن رفت بیرون منم تند تند آماده شدم و اومدم پایین مامان؛ترانه؛یاسمین و یاسمن با لبخند شیطنت باری نگام کردن
    تهدیدوارنه گفتم:نمیاماااا
    زدن زیر خنده
    مامان:بیا بریم لوس نشو
    سریع گفتم:چشممم عشقم
    ترانه زیر گوشم گف:دروغ نگو عشقم
    با خنده دردی نثارش کردم..
    همه از ماشین پیاده شدن ولی من استرس گرفته بودم
    یاسمین:نمیخوای پیاده شی یلدا
    نگران نگاش کردم
    لبخندی زد:پیاده شو یلدا
    با شک پیاده شدم تو دلم انگار داشتن رخت میشستن با 4قدم فاصله از مامانینا میرفتم نگامو تو حیاط چرخوندم که..
    شهاب کناره ماشینش ایستاده بود حواسش نبود فرهاد هم کنارش فاصلمون زیاد بود
    فرهاد برگشت که متوجه من شد سریع زد به شهاب
    شهاب برگشت سمته فرهاد لب زد:چیه!؟
    فرهاد با ابرو به من اشاره کرد شهاب برگشت
    زمان ایستاد نگامون تو هم قفل شد دستام یخ زده بود شهاب شوکه شده نگام میکرد بخودش اومد یه قدم برداشت که..
    دستم کشیده شد برگشتم ترانه بود:بیا یلدا
    انگار متوجه شهاب نشد برگشتم داشت نگام میکرد تا زمانی که برم تو اتاق نگاش میکردم..
    با بستن در چشامو بستم..
    با صدای پر ذوقه فریبا که صدام میزد چشامو باز کردم:یلداااااا
    برگشتم سمتش محکم بغلم کرد:قربونت بشم خوبی
    دستمو پشته کمرش گذاشتم:سلام عزیزم..ممنون خوبم..
    فریبا از بغلم جدا شد:وای یلداانقد دلم برات تنگ شده بود
    لبخندی زدم:عزیزمی تو لطف داری
    با صدای زنی که بش میگفتن مُلا حرفمون رو ادامه نداديم از همون دور به مامان شهاب سلام کردم لبخند عمیقی رو لبش بود کنار مامان نشستم.............
    صلوات آخرو فرستادیم مُلا وسايلشو جمع كرد و رفت بيرون فریبا اومد سمتم:یلدا جان!؟
    -جانم
    فریبا:قربون دستت برو این حق زحمت خانومه رو بده
    با تعجب گفتم:من
    لبخندی زد:آره قربونت
    و به زور پولو گذاشت تو دستم شونه ای بالا انداختم و رفتم بیرون داشت میرفت دویدم سمتش و داد زدم:ببخشید خانوم
    برگشت سمتم دستمو به نشون صبر کن بلند کردم رسیدم بهش:بفرمایید
    با تعجب گف:این چیه!؟
    گیج گفتم:پول دیگه
    خانوم:قبلا که داده بودن..شاید حواسشون نبوده
    گیج نگاش کردم خداحافظی گف و رفت
    با تعجب به یه نقطه میخ شدم
    ~یلدا
    یه چیزی تو وجودم ریخت شوکه شده بودم
    شهاب:یلدا!!
    اروم برگشتم شهاب زل زده بود تو صورتم خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم
    شهاب:میشه چند لحظه باهات حرف بزنم
    اروم گفتم:واسه چی
    شهاب:سرتو بالا بگیر
    به بار دوم نکشید سرمو بالا بردم لبخندی زد به ماشین تو خیابون اشاره کرد:لطفا
    -آخه..
    شهاب با خواهش گف:لطفا فقط چند دیقه
    حرفی نزدم رفتم سمته ماشین شهاب هم اومد نشستیم تو ماشین
    هردو به رو به رو خیره شده بودیم
    شهاب اروم گف:فریبا میگه طلاق گرفتی..پیمان بهت خــ ـیانـت کرد اونم با باران
    لبخند تلخی زدم
    برگشت سمتم:ناراحتی
    برگشتم سمتش:واسه چی!؟
    شهاب:از اینکه طلاق گرفتی
    اخمی کردم محکم گفتم:نه
    لبخندی رو لبش اومد:تبریک نمیگی
    به پاهاش نگا کردم از این پاها متنفر بودم که بامبول در اوردن مث دیوونه ها چشم غره ی به پاهای شهاب رفتم
    که انگار خیلی ضایع بود که شهاب زد زیر خنده
    شهاب:یلدا!؟
    -بله
    شهاب:چرا خواستی من فکر کنم که خودت خواستی با پیمان ازدواج کنی
    شوکه شدم برگشتم سمتش قرار بود فریبا هیچوقت بهش نگه
    لبخند تلخی زد:فک کردی اگه اینجوری بگی من ازت متنفر میشم و زود فراموشت میکنم
    سرمو پایین انداختم
    شهاب:من از اولش میدونستم خودت نخواستی از همون روزی که تو بیمارستان گفتی تنهام نمیزاری صداقتو تو چشات خوندم وقتی مامانو فریبا اومدن گفتن تو خودت خواستی باورم نشد.
    حرفی نزدم در حقیقت حرفی نداشتم که بزنم
    شهاب بی مقدمه گفت:میخام دوباره بیام جلو بابا گفت صبر کنم ولی من دیگه نمیتونم
    با تعجب نگاش کردم
    لبخندی زد:نمیتونم بیشتر از این ازت دور باشم
    با اینکه از حرفاش قند تو دلم آب شد ولی اخمامو تو هم کردم:نه شهاب
    رنگ از روش پرید:چی نه!؟
    جدی گفتم:من جوابم منفیه
    شوکه شد
    سخت بود گفتن این حرف اونم واسه من که 1سال با یاده شهاب روزمو شبو شبمو روز کردم ولی نمیخواستم با منی که 1بار ازدواج کردم با منی که 1بار مادر شدم ازدواج کنه حقه شهاب کسیه که ازدواج نکرده باشه..
    شهاب اروم گفت:چرا یلدا!!
    برگشتم درو باز کردم:نپرس چرا..فقط نیا جلو
    با عجز صدام زد:یلدا
    ولی پیاده شدم اشکم ریخت با دسته خودمو واسه بار دوم پسش زدم
    صدای باز شدنه در ماشین اومد و پشت بندش صدای شهاب:تو بگو نه هزار بار بگو نه..من هم تا آخر عمر هم شده میام جلو انقد میام تا یا وقته مرگم برسه یا تو جواب مثبت بدی
    لبخندی رو لبم اومد ولی سریع پسش زدم و رفتم تو خونه
    ترانه سریع اومد کنارم:بیشور رفته بودی کجا
    -رفتم پوله ملا رو بدم
    پشت چشمی نازک کرد:منم که خر
    شونه ای بالا انداختم:شاید
    با حرص نشگونی از بازوم گرف:بیشور
    مامان اومد سمتم:یلدا رفتی پیشه خانوم شمس
    لبمو گزیدم مامان چشم غره ی بهم رفت اروم و متین رفتم سمتش تا منو دید لبخند گشادی زد با خوش رویی سلام علیک کردیم خیلی دوسش داشتم خیلی مهربون بود......
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بوی اسفند تو فضای شلوغ تالار پیچیده بود همزمان با ورود ما تُشمال هم زده شد با لـ*ـذت به اين صدا گوش میدادم که واسم قشنگترین موسیقی لری بود شنلم جلوی دیدمو گرفته بود شهاب دستمو گرف انگشتاشو بین انگشتام حلقه کرد بین اون همه جعمیت با صدای تشمال صدای کل هم پخش شده اروم به سمته سالن می رفتیم..و من فکر کردم به شهاب به حرفی که زد عمل کرد انقد اومد تا منی که از خدام بود ولی یکم ناز میکردم قبول کردم..
    صدای تشمال با ورودمون به سالن قطع شد و به جاش آهنگ با صدای بلند پخش شد
    **آهنگ باریکلا از امید حاجیلی**
    **ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻭاسه ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﭼﻪ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺳﺮﯼ ﺗﻮﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻭﻧﻪ ﻣﻦ
    ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﯼ ﺗﻮ**
    همه با آهنگ شروع به رقـ*ـص کردن..لبخندی از ته دل زدم شهاب برگشت سمتم نگام کرد چشمکی زد لب زد:عاشقتم
    **ﻋﺎﺷﻖ ﻋﺎﺷﻘﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ﻗﺪﺭ ﻗﺪﺭﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ بی ﺗﻮ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﻪ**
    با ناز خندیدم و از پله ها رفتم بالا روی صندلیهای که واسه منو شهاب بودن نشستم شهاب کنارم نشست برگشتم سمته کسایی که وسطه میرقصیدن
    **ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻭاسه ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﭼﻪ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺳﺮﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻭﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﯼ ﺗﻮ**
    نسترن با ذوق دوید سمتم
    نسترن:خاله چقد خوشکل شدی
    شهاب سریع:خوشکل بوداا
    و چشمکی زد
    **ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯿﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺸﻤﯽ ﻋﺎﻟﯿﻢ ﺣﺘﯽ ﺟﻮﻧﻤﻮ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﺕ ﻣﻦ ﺭﺍﺿﯽ ﺍﻡ
    ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺎ تو ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﺩﯾﮕﻢ
    ﺍﮔﻪ ﺑﻤﯿﺮﻣﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﻤﻮ باز به ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻡ**
    یاسمین اومد کنارم:یلدا شنل رو در بیار
    نگاش کردم:قربونت دستت درش بیار موهام خراب نشن
    **ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻭاسه ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﭼﻪ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺳﺮﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻭﻧﻪ من ﺑﺎﺭﯾﮑﻼ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺮﯼ ﺗﻮ**
    شهاب آروم زیر گوشم گفت:یلدا
    برگشتم سمتش رخ به رخ هم بودیم واسه چند لحظه بدون پلک همو نگا میکردیم لبخندی زد بی هوا خم شد د سریع بلند شد و رفت بیرون لبخندی زدم به رفتنش نگاه کردم
    فریبا هم اومد پیشم بعد از کلی تعریف باهام عكس گرفت که شد سراغاز همه اومدن باهام عکس گرفتن...
    شینا از دور با لبخندی گشاد اومد سمتم نیشم شل شد محکم بغلش کردم خیلی وقت بود ندیده بودمش
    شینا:وای یلدا کجا بودی میدونی چند وقته ندیدمت خر دلم واسه ات تنگ شده بود
    چشم غره ی بش رفتم:حرف نزنا نه که تو سراغی گرفتی تو که وضعمو میدونستی
    شرمنده نگام کرد:ببخشید تو رو خدا..دوره کارا بابک بودیم
    کنجکاو نگاش کردم که ادامه داد:بابا میخواد بفرستش خارج
    متعجب گفتم:چرا!؟
    شینا با خنده گف:خود بابک میگه واسه ادامه درس ولی چرا دروغ من که میدونم واسه آزادی بیشتر میخواد بره
    لبخندی زدم دلم نمیخواست بیشتر در مورده بابک بدونم:بسلامتی..دخترت کجاست!؟
    شینا:پیشه مامان؛مامان خواست بیاد ولی پاش درد میکرد
    -الان خودم میرم پیشش دلم واسش تنگ شده..
    با صدای قطع آهنگ برگشتم همه رفته بودن دم در
    کنجکاو نگاشون میکردم
    شینا:چه خبر شده
    یاسمن اومد سمتم:بیا بریم بیرون یلدا..بیرون دارن دستمال بازی میکنن..
    و دستمو کشید لباس عروسو بالا بردم
    تا رسید به جعمیت کنار در با کل و دست کنار رفتن لبخند عمیقی رو لبم بود شهاب تا منو دید ایستاد اروم رفتم سمتش دستشو گرفتم و یه دستمم به دستت مامان دادم که قبلش کنار شهاب بود..شهاب دستمو محکم گرفت اروم با هم حرکت کردیم....
    **2سال بعد**
    کلافه به احسان نگا کردم داشت گریه میکرد دور دهنشم تمام خیس بود
    -جانم مامانی چته خب!؟
    گول زنکو دستش دادم:بگیر اینو قربونت بشم
    با دستای کوچولش گول زنکو از دستم گرفت وبا تمام زوری که داشت انداختش زمین و باز شروع کرد به گریه کردن
    شهاب کنارم نشست:چرا آروم نمیشه
    و احسانو بغـ*ـل کرد
    خسته گفتم:میخواد دندون دربیاره اذیته
    شهاب بـ..وسـ..ـه روی گونش زد انگشت دستشو رو لسه های احسان گذاشت..احسان سریع دهنشو بست فک کنم داشت دردشو رو دسته شهاب خالی میکرد
    با خنده گفتم:شهاب داره گاز میگیره
    با لـ*ـذت به احسان نگا میکرد:به نظر میرسه
    لبخندی زدم سرمو رو شونه شهاب گذاشتم با اون یکی دستش دستمو گرفت انگشتاشو توی انگشتام قفل کرد..خیره به دستامون لبخندی زدم و چشامو بستم خدایا شکرت..
    پایان

    این رمان هم با همه ی بد و خوبش تمام شد بی شک خودم دلم واسه تمام شخصیت های این رمان تنگ.میشه.. امیدوارم تونسته باشم خوب نوشته باشمش..ممنون از همرایتون
    95/6/29
    تابستان95
    ساعت:00:16
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    n.d.n

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/14
    ارسالی ها
    53
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    196
    سن
    24
    محل سکونت
    استان بوشهر -شهر دیر
    خسته نباشی
    رمانت خیلی خوب بود
    امید وارم بعدیش رو هم به همین خوبی بنویسی
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    خسته نباشی :)
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید


    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا