منو هستی همزمان با هم برگشتیم
پیمان با قیافه ی داغون کنار در ایستاده بود
هر دومون شوکه بهش نگا میکردیم این چه قیافه ی!؟انگار 1هفته نخوابیده چشمای پف کرده و قرمز سرو وضع بهم ریخته
با صدای لرزون گف:کجا رو امضا کنم
من که هنوز تو شوک بودم ولی هستی سریع گف:بيايد اينجا
و به میز اشاره کرد
طیبی:شناسنامه
پیمان به من نگا کرد چشماش غرق اشک بود شناسنامشو با دستای لرزون سمته طیبی گرفت
طیبی بعد نوشته چیزایی که لازم بود گف:بفرمایید
و خودکارو سمتش گرفت پیمان با عجز نگام کرد ولی من تصمیمه خودمو گرفتم حاضر نبودم دیگه برگردم خودکارو گرفت خم شد به دستاش نگا کردم داشت میلرزید لبمو گزیدم سریع امضا کرد وبه حالت دو رفت بیرون
طیبی:خانوم شما هم بفرمایید امضا کنید
رفتم سریع امضا کردم..
از محضر اومدم بیرون با هستی داشتم میرفتم سمته ماشین که..
پیمان:یلدا!؟
سرجام ایستادم ولی برنگشتم
صداش اومد:فقط 1دیقه
به هستی نگا کردم سریع سویچو نشون داد:من میرم تو ماشین
برگشتم سمته پیمان
کلافه دستی تو موهاش کشید به هر طرف نگا میکرد الا به من
-حرفتو بزن میخوام برم
حلقه زدن اشک تو چشماشو دیدم با صدای لرزون گف:میدونم بهت بد کردم یلدا.حلالم کن میدونم این تنهایی حقمه واسم دعا کن یلدا که بتونم طاقت بيارم
اشکاش ریختن واسه اولین بار دلم سوخت واسش اروم لب زدم:پیمان
سریع گف:نه یلدا تو رو خدا حرف نزن همین که واسه بار آخر دیدمت بسه نزار صدات بشه عذاب روحم
اشکاشو پاک کرد:خداحافظ یلدا
و سریع ازم دور شد به رفتنش نگا کردم
صدای هستی اومد:یلدا د بیا دیگه
نگامو از پیمان گرفتم رفتم سوار ماشین شدم سرمو به شیشه تکیه دادم به بیرون نگا میکردم به شهره شلوغه تهران که بدترین روزای عمرمو اینجا گذروندم شهره قشنگیه ولی من دوسش ندارم
**شهاب**
کیارش:عالی تندتر برو ببینم
برگشتم سمتشم با حرص گفتم:زهرمار کیارش پدرم در اومد انقد راه رفتم این عصا اذیتم میکنه این چیه
با خنده گف:خودت که گفتی عصاس
قیافم جمع شد:اه اه خیلی بی مزه ی کیارش
بلند خندید:به من چه خودت گفتی این چیه
چشم غره ی بهش رفتم که دستشو به منظور تسلیم اورد بالا:باشه بابا اینجور نگا نکن
عصا رو پرت کردم سمتش:بگیرش واسه عمت..من خودم بلدم راه برم
کیارش:اوهوو
با خنده زهرماری نثارش کردم
فرهاد پرید تو اتاق:سلاااام
کیارش پس گردنی بهش زد,چون وقتی اومد داخل ترسید:دهن سرویس مث آدم نمیتونی بیای داخل
فرهاد دستشو بصورت ماساژ پشت گردنش کشید:کثافت چرا میزنی
کیارش:حقته
با خنده به کَل کَل بينه اين دو نفر نگا میکردم دیگه آخرش ديگه اعصابم خراب شد داد زدم:خفه شید
پام درد گرفته بود نشستم رو تخت
هردوشون با تعجب نگام کرد
-اینجور نگا نکنید.اصن برید بیرون ببینم کیارش تو که کارت تمام شد بیرون فرهاد تو هم بیرون
کیارش:تف به گور نامردت کارت که تمام شد حالا برم
با خنده گفتم:آره برو
کیارش کثافتی بهم گف و نشست رو کاناپه فرهاد:راستی شهاب مامان میخواد هفته دیگه سفره بندازه
با تعجب گفتم:واسه چی!؟
فرهاد:واسه خوب شدنت نذر داشت
لبخندی رو لبم نشست
فرهاد نشست کناره کیارش که کیارش با ذوق گف:منم بیام
فرهاد محکم دستشو زد رو رون کیارش:احمق جان سفره ابولفظلِ
کیارش بدجور قیافش از درد رفت تو هم باز افتادن بجون هم
بی حوصله بلند شدم رفتم بالا سرشو یدفعه تو همون حالت ایستادن احمقا مث دخترا داشتن موها همو میکشیدم
ریلکس گفتم:هردوتون از اتاقه من برید بیرون
بدون هیچ مکثی بلند شدن و دویدن بیرون آروم خندیدم:دیوونه ها
سرمو برگردوندم که نگام خورد به عکسه یلدا لبخندم پاک شد رفتم سمتش دستمو رو شیشه کشیدم
در اتاق دوباره باز شد فرهاد و کیارش سرشونو اوردن داخل..
فرهاد با شیطنت گف:راستی مامان فک کنم داره واسه ات آستین میزنه بالا
کیارش زد به بازو فرهاد:به مامانت بگو آستیناشو بیاره پایین ای اقا دلباخته اس
و با شیطنت به عکس اشاره کرد
با حرص قدم برداشتم سمتشون که سریع رفتن بیرون
به عکسه یلدا نگا کردم *یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک باردگر، بار دگر ،بار دگر...نــــــه!
لبخندی رو لبم نشست اروم لب زدم:بار دگر نه!!
**یلدا**
هستی محکم بغلم کرد:رسیدی زنگ بزنی بهم یلدا
گونه بــ..وسـ...ید:باشه چشم..برم
لبخندی زد:برو حواست به خودت باشه یلدا
-چشم تو هم همینطور..
هستی:برو قطار مبخواد حرکت میکنه
برگشتم سمته قطار خدافظی کردم رفتم سمته قطار دنباله کوپه ام گشتم بالاخره پیداش کردم واسه تنهایی یه کوپه گرفته بودم درو بستم چمدونو انداختم رو صندلی رفتم کنار شیشه هستی رفته بود آهی کشیدم نشستم رو صندلی پامو انداختم رو صندلی رو به رو..چشامو بستم فکر کردم به همه ی این 1سال ثانیه ثانیه اشو هیچوقت فراموش نمیکنم چون بد گذشت چون سخت گذشت قطار حرکت کرد بلند شدم رفتم روی صندلی سرمو از شیشه بردم بیرون با لـ*ـذت داد زدم:من رفتم خدافظ تهران
هر کی بیرون بود برگشتن سمتم سرخوش خندیدم اومدم داخل نشستم رو صندلی چشامو بستم....
چمدونو کشیدم هوای سرد زمستونی اهواز رو با لـ*ـذت تو ریه هام بردم اروم زیر لب گفتم:دلم تنگه شده بود واست
با سرخوشی چمدونو دنباله خودم کشیدم راننده تاکسی دوید سمتم:خانوم بفرمایید
چمدونو ازم گرفت دنبالش رفتم سوار ماشین شدم
مرد:کجا برم خواهر
دلم میخواست بگم دور شهر بچرخونم که دل تنگیم رفع بشه ولی هوا سرد بود واسه همین گفتم:سپیدار لطفا
حرفی نزد و حرکت کرد به بیرون خیره شدم
پیمان با قیافه ی داغون کنار در ایستاده بود
هر دومون شوکه بهش نگا میکردیم این چه قیافه ی!؟انگار 1هفته نخوابیده چشمای پف کرده و قرمز سرو وضع بهم ریخته
با صدای لرزون گف:کجا رو امضا کنم
من که هنوز تو شوک بودم ولی هستی سریع گف:بيايد اينجا
و به میز اشاره کرد
طیبی:شناسنامه
پیمان به من نگا کرد چشماش غرق اشک بود شناسنامشو با دستای لرزون سمته طیبی گرفت
طیبی بعد نوشته چیزایی که لازم بود گف:بفرمایید
و خودکارو سمتش گرفت پیمان با عجز نگام کرد ولی من تصمیمه خودمو گرفتم حاضر نبودم دیگه برگردم خودکارو گرفت خم شد به دستاش نگا کردم داشت میلرزید لبمو گزیدم سریع امضا کرد وبه حالت دو رفت بیرون
طیبی:خانوم شما هم بفرمایید امضا کنید
رفتم سریع امضا کردم..
از محضر اومدم بیرون با هستی داشتم میرفتم سمته ماشین که..
پیمان:یلدا!؟
سرجام ایستادم ولی برنگشتم
صداش اومد:فقط 1دیقه
به هستی نگا کردم سریع سویچو نشون داد:من میرم تو ماشین
برگشتم سمته پیمان
کلافه دستی تو موهاش کشید به هر طرف نگا میکرد الا به من
-حرفتو بزن میخوام برم
حلقه زدن اشک تو چشماشو دیدم با صدای لرزون گف:میدونم بهت بد کردم یلدا.حلالم کن میدونم این تنهایی حقمه واسم دعا کن یلدا که بتونم طاقت بيارم
اشکاش ریختن واسه اولین بار دلم سوخت واسش اروم لب زدم:پیمان
سریع گف:نه یلدا تو رو خدا حرف نزن همین که واسه بار آخر دیدمت بسه نزار صدات بشه عذاب روحم
اشکاشو پاک کرد:خداحافظ یلدا
و سریع ازم دور شد به رفتنش نگا کردم
صدای هستی اومد:یلدا د بیا دیگه
نگامو از پیمان گرفتم رفتم سوار ماشین شدم سرمو به شیشه تکیه دادم به بیرون نگا میکردم به شهره شلوغه تهران که بدترین روزای عمرمو اینجا گذروندم شهره قشنگیه ولی من دوسش ندارم
**شهاب**
کیارش:عالی تندتر برو ببینم
برگشتم سمتشم با حرص گفتم:زهرمار کیارش پدرم در اومد انقد راه رفتم این عصا اذیتم میکنه این چیه
با خنده گف:خودت که گفتی عصاس
قیافم جمع شد:اه اه خیلی بی مزه ی کیارش
بلند خندید:به من چه خودت گفتی این چیه
چشم غره ی بهش رفتم که دستشو به منظور تسلیم اورد بالا:باشه بابا اینجور نگا نکن
عصا رو پرت کردم سمتش:بگیرش واسه عمت..من خودم بلدم راه برم
کیارش:اوهوو
با خنده زهرماری نثارش کردم
فرهاد پرید تو اتاق:سلاااام
کیارش پس گردنی بهش زد,چون وقتی اومد داخل ترسید:دهن سرویس مث آدم نمیتونی بیای داخل
فرهاد دستشو بصورت ماساژ پشت گردنش کشید:کثافت چرا میزنی
کیارش:حقته
با خنده به کَل کَل بينه اين دو نفر نگا میکردم دیگه آخرش ديگه اعصابم خراب شد داد زدم:خفه شید
پام درد گرفته بود نشستم رو تخت
هردوشون با تعجب نگام کرد
-اینجور نگا نکنید.اصن برید بیرون ببینم کیارش تو که کارت تمام شد بیرون فرهاد تو هم بیرون
کیارش:تف به گور نامردت کارت که تمام شد حالا برم
با خنده گفتم:آره برو
کیارش کثافتی بهم گف و نشست رو کاناپه فرهاد:راستی شهاب مامان میخواد هفته دیگه سفره بندازه
با تعجب گفتم:واسه چی!؟
فرهاد:واسه خوب شدنت نذر داشت
لبخندی رو لبم نشست
فرهاد نشست کناره کیارش که کیارش با ذوق گف:منم بیام
فرهاد محکم دستشو زد رو رون کیارش:احمق جان سفره ابولفظلِ
کیارش بدجور قیافش از درد رفت تو هم باز افتادن بجون هم
بی حوصله بلند شدم رفتم بالا سرشو یدفعه تو همون حالت ایستادن احمقا مث دخترا داشتن موها همو میکشیدم
ریلکس گفتم:هردوتون از اتاقه من برید بیرون
بدون هیچ مکثی بلند شدن و دویدن بیرون آروم خندیدم:دیوونه ها
سرمو برگردوندم که نگام خورد به عکسه یلدا لبخندم پاک شد رفتم سمتش دستمو رو شیشه کشیدم
در اتاق دوباره باز شد فرهاد و کیارش سرشونو اوردن داخل..
فرهاد با شیطنت گف:راستی مامان فک کنم داره واسه ات آستین میزنه بالا
کیارش زد به بازو فرهاد:به مامانت بگو آستیناشو بیاره پایین ای اقا دلباخته اس
و با شیطنت به عکس اشاره کرد
با حرص قدم برداشتم سمتشون که سریع رفتن بیرون
به عکسه یلدا نگا کردم *یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک باردگر، بار دگر ،بار دگر...نــــــه!
لبخندی رو لبم نشست اروم لب زدم:بار دگر نه!!
**یلدا**
هستی محکم بغلم کرد:رسیدی زنگ بزنی بهم یلدا
گونه بــ..وسـ...ید:باشه چشم..برم
لبخندی زد:برو حواست به خودت باشه یلدا
-چشم تو هم همینطور..
هستی:برو قطار مبخواد حرکت میکنه
برگشتم سمته قطار خدافظی کردم رفتم سمته قطار دنباله کوپه ام گشتم بالاخره پیداش کردم واسه تنهایی یه کوپه گرفته بودم درو بستم چمدونو انداختم رو صندلی رفتم کنار شیشه هستی رفته بود آهی کشیدم نشستم رو صندلی پامو انداختم رو صندلی رو به رو..چشامو بستم فکر کردم به همه ی این 1سال ثانیه ثانیه اشو هیچوقت فراموش نمیکنم چون بد گذشت چون سخت گذشت قطار حرکت کرد بلند شدم رفتم روی صندلی سرمو از شیشه بردم بیرون با لـ*ـذت داد زدم:من رفتم خدافظ تهران
هر کی بیرون بود برگشتن سمتم سرخوش خندیدم اومدم داخل نشستم رو صندلی چشامو بستم....
چمدونو کشیدم هوای سرد زمستونی اهواز رو با لـ*ـذت تو ریه هام بردم اروم زیر لب گفتم:دلم تنگه شده بود واست
با سرخوشی چمدونو دنباله خودم کشیدم راننده تاکسی دوید سمتم:خانوم بفرمایید
چمدونو ازم گرفت دنبالش رفتم سوار ماشین شدم
مرد:کجا برم خواهر
دلم میخواست بگم دور شهر بچرخونم که دل تنگیم رفع بشه ولی هوا سرد بود واسه همین گفتم:سپیدار لطفا
حرفی نزد و حرکت کرد به بیرون خیره شدم