کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
کلافه و کمی با حرص گفتم:
- می‌خوام شب بیام خونه‌ی خودمون. اگه به شاهین میگی که هیچی، اگه نمیگی خودم بهش زنگ بزنم؟
- چه خبرته؟ میگم.
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم.
- خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و مشغول دیدزدن اطرافم شدم که علی سینی به دست از آشپزخانه خارج شد و سینی را جلویم گذاشت. تشکری کردم و با ذوق نگاهی به فنجان بلوری چای انداختم. اولین‌باری بود که برایم چای می‌‌آورد. سعی کردم هر طور شده سر صحبت را با او باز کنم. هیچ‌چیزی هم مد نظرم نمی‌‌آمد جز همان شب که پهن زمین شدم و او جمعم کرد. با یادآوری‌اش خجالت می‌کشیدم؛ اما تنها خاطره مشترکمان همان بود. دلم کاری کرده بود که اصلاً غرورم به چشم نمی‌‌آمد. آب دهانم را قورت دادم و بعد از چندین‌بار مرورکردن جمله‌ام، بالاخره به زبانش آوردم.
- بابت اون شب ازتون ممنونم که کمکم کردین. هم معذرت می‌خوام بابت رفتار شاهین و اینکه تو زحمت انداختمتون.
منتظر نگاهش می‌کردم که سرش را بالا آورد و برای اولین‌بار مستقیم نگاهم کرد. همچون بازجویی شده بود که با ابهت و چشمانی غیرقابل نفوذ، سعی داشت حقیقت را از چشمان مجرم بیرون بکشد. سرم را زیر انداختم که صدای سرد و آرامش به گوشم رسید.
-خواهش می‌کنم!
اولین‌بار بود که جوابم را درست و حسابی بدون سرتکان‌دادن می‌داد. سرخوش فنجان چایم را برداشتم و مشغول نوشیدن چای متفاوتی شدم که عشقم برایم آورده بود. از به زبان آوردن کلمه عشق، حس نابی در قلبم به وجود می‌‌آمد که ناخودآگاه لبخند به لبم می‌‌آورد و سردسته تمام حس‌های خوبم می‌شد. ثریا آماده شده با لباس‌هایی که روی دستش انداخته بود، از اتاق خارج شد و تقه‌ای به در حمام زد.
- دیر شد. دارین چی‌کار می‌کنین؟
محمدطاها: اومدیم.
سرویس‌بهداشتیشان به صورتی بود که یک در MDF از بیرون داشت و وقتی داخلش می‌شدی، شامل یک راهروی کوچک بود که دو درِ حمام، دست‌شویی و یک روشویی در آن قرار داشت. لباس‌هایشان را به رخت‌آویز آویزان کرد، در را بست و به‌سمت آشپزخانه رفت. به همراه دیس میوه برگشت و بشقابی جلویم گذاشت.
- از خودت پذیرایی کن عزیزم! با این شرایط فکر نکنم حالاحالاها رفتنی بشیم.
-مرسی! چایی خوردم.
نیم‌ساعت بعد که حسابی محمدطاها و مهرداد، ثریا را بر سر آماده‌شدن حرص دادند، به‌سمت خانه‌ی رؤیا راه افتادیم. با رسیدن به خانه‌ی رؤیا، به او که با تعجب نگاهم می‌کرد، چشم‌غره‌ای رفتم و وارد یکی از اتاق‌ها که اکثر وسایل‌هایم آنجا بود، راه افتادم. انگار غافلگیر شده بود و اصلاً انتظار حضورم، آن هم در کنار ثریا و محمدطاها و همچنین علی را نداشت. همان‌طور که زیر لب به جان رؤیا غر می‌زدم و به فحشش کشیده بودم، مشغول جمع‌کردن وسایلم شدم که در اتاق به‌وسیله‌ی ادیب باز شد. متعجب نگاهم کرد.
- داری چی‌کار می‌کنی؟
بی‌توجه مشغول کارم بودم.
- معلوم نیست؟
- میگم چرا داری وسایلت رو جمع می‌کنی.
- می‌خوام ببرمشون خونه‌مون.
- چرا؟
همراه با اخم، دوباره زیرلب فحشی نثار رؤیا کردم.
- برو از رؤیاخانومت بپرس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پوفی کرد و روی تخت یک‌نفره نشست.
    - ناراحت شدی ازش؟
    همچنان مشغول بودم.
    - نه. چرا ناراحت بشم؟ فقط از این‌به‌بعد دیگه اینجا نمیام.
    - عمداً که این کار رو نکرده.
    - وقتی تنهاست یاد من می‌کنه، وقتی دوروبرش شلوغه و مهمونی می‌گیره که یادم نمی‌کنه.
    - نگو این‌جوری دختر! رؤیا همیشه یادته.
    - مشخصه.
    - حالا اخم نکن. شاهین هم داره میاد.
    - خودم بهش اس زدم بیاد من رو ببره.
    دستم را گرفت و مجبور به بلندشدنم کرد.
    - من از طرف رؤیا ازت عذر می‌خوام! تو به خدا مثل دختر خودمی.
    نگاهی به صورت همیشه مهربانش که در این دوسال در هر شرایطی به دادم رسیده بود، انداختم. با 40-41سال سن، برایم یک پدر جوان بود. در این یک‌سال‌ونیم که عروسی کرده بودند، به‌جز چند ماهی که نامزد بودند، بیشترش را در خانه آن‌ها گذرانده بودم تا خانه خودمان.
    سر‌به‌زیر گفتم:
    - ازش توقع داشتم.
    لبخندی از ته دل زد و کیسه‌ی مشکی که لباسم‌هایم را در آن چپانده بودم، درون کمددیواری گذاشت.
    - تازه از این‌به‌بعد باید بیشتر مواظب رؤیا باشی.
    گیج پرسیدم:
    - چرا؟
    و لبخندش وسعت پیدا کرد.
    - خدا یه موجود عزیز و کوچولو بهمون هدیه داده.
    باز هم گیج نگاهش کردم. این‌بار بلند خندید.
    - دارم بابا میشم.
    تازه دوهزاری کجم افتاد و جیغی کشیدم.
    - راست میگی؟
    سرش را تکانی داد که پریدم و از گردنش آویزان شدم.
    - وای! باورم نمی‌شه.
    رؤیا در اتاق را باز کرد.
    - چه خبره؟
    از گردن ادیب کنده شدم و محکم رؤیا را بغـ*ـل گرفتم.
    - وای رؤیا! باورم نمیشه.
    با حرص رو به ادیب گفت:
    - آخر نتونستی بشینی سر جات، نه؟ بالاخره کار خودت رو کردی؟ می‌خواستم خودم بهش بگم.
    دوباره چلاندمش.
    - وای عزیزم! چقدرشه حالا؟
    لبخندی زد.
    - سه هفته.
    ذوقی کردم و با انگشتم چیزی اندازه نخود نشان دادم.
    - هنوز این‌قدرم نیست که.
    آن‌قدر خوش‌حال بودم که دلخوری‌ام از رؤیا به کل فراموشم شد. همیشه همین‌طور بود. هرچیزی را که ناراحتم می‌کرد، سریع با یک خوش‌حالی کوچک فراموش می‌کردم و حال‌وهوایم به کل عوض می‌شد. با جیغ‌جیغی که راه انداخته بودم، همه فهمیدند که رؤیا باردار است. کمی دیر ازدواج کرده بودند؛ اما مطمئن بودم پدر و مادر خوبی برای فرزندشان می‌شوند. ادیب چندسالی خارج از کشور زندگی می‌کرده و فوق‌تخصص خون و سرطان‌شناسی داشت. وقتی به ایران و پیش خانواده‌اش بازگشت، البته پیش پدرش، زن پدرش، محمدطاها و پناه که خواهر و برادر ناتنی‌اش بودند، در بیمارستانی که رؤیا در آن پرستار بود، مشغول به کار شد و چند مدت بعد از رؤیا خواستگاری و بعد هم ازدواج کردند. من عاشق‌شدنم را هم مدیون ادیب بودم؛ چون اگر او نبود که با رؤیا ازدواج کند، من هیچ‌وقت علی را نمی‌شناختم و حس شیرین دل‌ریزه را تجربه نمی‌کردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فصل 3
    شاهین کت اسپرت زرشکی‌رنگش را جلویم گرفت.
    - ببین میشه این رو کاریش کرد.
    کت را از دستش گرفتم و مشغول بررسی شدم. درز سر شانه و پشتش به کل باز شده بود.
    - چی‌کار کردی با این؟
    دستانش را جلو آورد و شانه‌هایش را به هم نزدیک کرد.
    - این‌طوری کردم، پاره شد.
    با اخم نگاهی به درز پاره‌شده انداختم.
    - خب مجبوری کت تنگ برمی‌داری؟ از اینکه چهار سایزش رو داریم تو مغازه، یه سایز بزرگ‌تر برمی‌داشتی.
    - باشه. میرم کت بابابزرگ خدابیامرزم رو میارم می‌پوشم. قشنگی کت به تنگ‌بودنشه.
    دهنم را کج کردم.
    - نکشیمون قاتل!
    هم‌زمان دست راستم را هم بالا آوردم و ادای شل‌وول‌ها را درآوردم.
    - حالا درستش می‌کنی یا نه؟
    سرم را بالا انداختم.
    - نوچ! الان حوصله‌م نمیشه. بعداً واسه‌ت درست می‌کنم.
    دستش را به ته‌ریشش کشید.
    - یه کاریش بکن دیگه. امشب لازمش دارم.
    - چه خبره امشب؟
    ابروهایش را بالا انداخت.
    - نمی‌دونی مگه؟
    واقعاً هم نمی‌دانستم. مگر چه خبر بود؟
    - نه. چه خبره؟
    - بابا شب خونه‌ی محمدطاها دعوتیم. به‌خاطر طرح جناب‌عالی همه رو واسه شام دعوت کردن.
    ذوقی کردم.
    - واقعاً؟
    انگشتش را تهدیدوار جلویم تکان داد.
    - وای به حالت افرا! وای به حالت اگه بخوای از کنار من جم بخوری و بری طرف این پسره.
    اخمم ناخودآگاه درهم کشیده شد. من روی امشب خیلی حساب کرده بودم. باید کاری می‌کردم حداقل مرا ببیند. دستی بر روی پیشانی‌ام کشید و خطوط اخمم را پاک کرد.
    - حالا گفتم که گفته باشم.
    دستش را به بازویم گرفت و مجبورم کرد از روی مبل بلند شوم. دستم را کشیدم.
    - ای بابا! ولم کن!
    - پاشو بینم. زود این رو درست کن. حرفامم بکن آویزه‌ی گوشت. باز سرخود پا نشی دنبالش راه بیفتی که بد میشه‌ها!
    همان‌طور که حرص می‌خوردم، به‌سمت پله‌ها راه افتادم و خودم را به آن راه زدم.
    - چه گیری کردیما! باید آستراشو باز کنم، بعد این رو بدوزم. یه عالمه کار می‌بره.
    صدایش را پشت سرم شنیدم.
    - غر نزن!
    بعد از گرفتن قول دورزدن با ماشینش که به جانش وصله بود، پشت چرخ خیاطی‌ام نشستم و مشغول دوختن کت حضرت والا شدم. بعد از تحویل‌دادن طرح به ثریا، هر چه کرد، هیچ پولی قبول نکردم. حال او برای جبران همه ما را مهمان کرده بود. من هم ازخداخواسته در حال ذوق‌مرگ‌شدن بودم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    طبق معمول باز هم نگاهم هرجا می‌رفت به‌دنبالش بود. خودم هم می‌دانستم زیادی ضایع‌بازی درمی‌‌آورم؛ اما دست خودم نبود. کنترل نگاهم و رفتارم از دستم دررفته بود. تارهای بینایی هر کسی حساس به نور است و با تابش نور عکس‌العمل نشان می‌دهد. تارهای بینایی من حساس به دیدن علی و حضورش جلوی رویم بود. یعنی با دیدنش تمام بود. چنان ضایع‌بازی درمی‌‌آوردم که هیچ‌کس در طول تاریخ این چنین ضایع‌بازی درنیاوره بود. ثریا برای کارها، به‌جای رؤیا که در همین ماه‌های اول بارداری‌اش حسابی لیلی به لالایش می‌گذاشتند، از من استفاده می‌کرد. سینی چای را به دستم داد تا بگردانم. جلوی همه گرفتم و آخرین‌نفر به‌سمت علی که انتهایی‌ترین قسمت سالن نشسته بود، بردم. تنها سری به نشانه‌ی نخواستن تکان داد؛ اما من پرروتر از این حرف‌ها بودم. فنجان چای به همراه قندان را جلویش گذاشتم و با سینی خالی چای سرخوش به آشپزخانه برگشتم.
    آن شب هر چه شاهین به جانم غر زد و هی چشم‌غره رفت، باز هم من کار خودم را می‌کردم. آخرش هم به تهدید دست زد و حسابی تهدیدم کرد که کمی نگاهم را کنترل کردم و کمتر جلب توجه کردم.
    ***
    روی مبل در حال چرت‌زدن بودم که زنگ تلفن خانه‌ی رؤیا به صدا درآمد.
    - افرا! بردار گوشی رو.
    بی‌توجه چشم‌هایم را بستم که دستش را محکم به شانه‌ام کوبید.
    - مگه نمیگم گوشی رو بردار!
    دستم را روی شانه‌ام گذاشتم و ایشی کردم.
    - چته؟
    تا به‌سمت تلفن رفت و خواست جواب بدهد، قطع شد. گوشی سیار را برداشت.
    - از خونه‌ی شماست.
    شماره را گرفت و روی مبل نشست.
    - الو. سلام زن‌داداش.
    - ...
    - آره. تا خواستم جواب بدم، قطع شد.
    - ...
    چشم‌غره‌ای به من رفت.
    - چرا اتفاقاً! همین‌جاست.
    - ...
    - به سلامتی! کی هست؟
    ناگهان با تعجب گفت:
    - الکی میگی؟
    - ...
    کنجکاو نگاهش می‌کردم و منتظر بودم تا زودتر تماس را قطع کند و سؤال‌پیچش کنم؛ اما تماس‌هایش چنان طولانی بود که تا تمام خبرها را نمی‌گرفت و اظهار نظر هم ضمیمه‌اش نمی‌کرد، ول کن نبود.
    - چی بگم والا!
    - ...
    - به داداشم گفتی؟
    - ...
    - زشته به خدا زن‌داداش!
    - ...
    - آره خب؛ ولی دیگه این‌طوری که تو میگی روح سرگردانم نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    گوش‌هایم تیزتر شدند، مادر فقط به یک نفر لقب روح سرگردان می‌داد که آن هم علی بود.
    - ...
    - اونم حق زندگی داره. مثل همه‌ی آدمای دیگه.
    - ...
    - منم با ادیب 8-9سال تفاوت سنی داریم.
    - ...
    - تو خودتم داری دلت رو بد می‌کنی.
    شروع به جویدن ناخنم کردم. انگار واقعاً خبر مهمی بود. قلبم تالاپ‌وتلوپ در حال زدن بود. حتماً باید به دکتر مراجعه می‌کردم. چند وقت اخیر قلبم مشکل پیدا کرده بود. کلاً کار اصلی‌اش را که خون‌رسانی بود، فراموش کرده و به کار موسیقی با ریتم‌های مختلف مشغول بود.
    - ...
    - نظر خودشم بپرسین.
    - ...
    - چشم! حرف می‌زنم.
    - ...
    - غریبه که نیستن. دیگه خودتون بهتر از من می‌شناسیدشون. نمی‌خواد من تعریف کنم که چقدر خوبن.
    - ...
    - از قدیم میگن زن‌طلاق‌داده و زن‌مرده‌ها، قدر زن و زندگی رو بهتر می‌دونن.
    - ...
    - کار و بارشم که خوبه. ثریا می‌گفت درآمدشم عالیه. تحصیل‌کرده هم که هست.
    با آمدن اسم زن‌مرده و ثریا روبه‌موت بودم.
    - ...
    - حالا من باهاش صحبت می‌کنم.
    - ...
    - کی قرار گذاشتین؟
    - ...
    - امروز زنگ زدن؟
    - ...
    - خب من زنگ بزنم به ثریا برای آخر هفته قرار بذارم؟
    - ...
    - نه بابا! چه زشتی؟
    - ...
    - خان‌داداشم راضیه؟
    - ...
    - حالا بذارین بیان. زشته به خدا! میگن حتی تو خونه‌شونم راهمون ندادن. به داداشم بگو فکر کنه مهمونیه. مثل رفت‌وآمدایی که این مدت داشتیم.
    - ...
    من داشتم بال‌بال می‌زدم و او بی‌خیال مشغول صحبت بود. بالاخره طاقت نیاوردم. دستم را جلویش تکان دادم و لب زدم:
    - چی شده؟
    بی‌خیال مشغول ادامه‌ی صحبتش شد. پشت‌چشمی نارک کرد و سرش را برگرداند.
    - بگو غلط کردی! به تو چه ربطی داره؟
    - ...
    - باشه. ما هم حرکت می‌کنیم میایم یه دو-سه ساعت دیگه.
    - ...
    - به ادیبم زنگ می‌زنم. سلام برسون. خداحافظ.
    سریع به‌سمتش پریدم.
    - چی شده؟
    اشاره‌ای به شکمش که در سه ماهگی اصلاً مشخص نبود باردار است، کرد.
    - می‌کشی بچه‌م رو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    کمی عقب کشیدم.
    - بگو حالا.
    - واسه‌ت خواستگار اومده.
    دستم روی زانویش خشک شد. حدس‌هایی زده بودم؛ اما نمی‌توانستم باور کنم.
    - کی؟
    تیر خلاص را زد و فلجم کرد.
    - علی.
    در یک لحظه رنگم پرید و دستم شروع به لرزیدن کرد. قلبم چنان محکم می‌کوبید که ترسیدم قفسه سـ*ـینه‌ام را بشکافد و خارج شود. آن‌قدر شوک حرفش زیاد و غیرقابل باور بود که بدنم شل شد و روی پارکت‌های جلوی مبل دراز کشیدم. سریع کنارم نشست.
    - چت شد افرا؟
    دستم را محکم گرفت.
    - چرا این‌قدر دستات سرده؟
    چشمم را باز کردم.
    - عمه؟ راست میگی؟ علی می‌خواد بیاد خواستگاری من؟
    لبخندی زد.
    - دیوونه‌ی عاشق! دروغم چیه؟
    آهی کشیدم.
    - تو می‌دونستی، نه؟
    سرش را به نشانه‌ی مثبت بالا و پایین برد.
    - از رفتارت و نگاهت معلوم بود افرا. عاشق‌شدن که گـ*ـناه نیست. تازه اولش ادیب متوجه شد. اومد بهم گفت دختر کوچولوم عاشق شده. اول باور نکردم؛ چون تو هنوزم برای من همون افرا کوچولوی خودم که بغلش می‌کردم، موهاش رو شونه می‌کردم، لباساش رو عوض می‌کردم، نازش رو می‌خریدم، بودی. وقتی که توجه کردم، فهمیدم حق با ادیبه. اون بهتر از من تو رو می‌شناخت. اون فهمید که دلت رفته.
    اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد.
    - باورم نمیشه این‌قدر بزرگ شدی.
    محکم در آغوشم کشید.
    - اگه می‌خوایش، راه سختی پیش رو داری. مرتضی و مسلم هردوتاشون مخالفت کردن. شاهین هم سروصدا راه انداخته و حسابی گردوخاک کرده. حتی مامانت هم بی‌میل اینا رو به من می‌گفت.
    اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.
    - رؤیا؟
    - جونم عزیزم؟
    - باورم نمیشه!
    لبخندی زد.
    - دختر! میگم علی می‌خواد بیاد خواستگاریت. خونواده‌ت هم مخالفت کردن. حالا تو کدومش رو باورت نمیشه؟
    با بدبختی نالیدم:
    - چطور راضیشون کنم؟
    - من و ادیب با توییم. اگه تو بخوای، ما هم کمکت می‌کنیم.
    به چشمانم زل زد.
    - نظرت مثبته؟
    سرم را با خجالت زیر انداختم. محکم گونه‌ام را بوسید.
    - قربونت برم الهی عروس کوچولو!
    در دلم ذوقی کردم و لبخند گنده‌ای زدم.
    - حالا چی‌کار کنم؟
    - نمی‌خواد هیچ کاری کنی.
    بعد هم نگاهی به ساعت انداخت.
    - زنگ می‌زنم به ادیب یه‌کم زودتر بیاد. یه دو ساعت دیگه بریم خونه‌تون، ببینیم چه خبره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دستانم را درهم پیچاندم.
    - حالم خوب نیست اصلاً.
    از جایش بلند شد و به‌سمت آشپزخانه رفت.
    - باید حسابی بهت برسم که جون داشته باشی، بتونی جلوی اون لشکر وایستی. این‌طور که مامانت واسه من گفت، همه جبهه گرفتن و حسابی گردوخاک راه انداختن.
    ***
    شاهین که تا آن لحظه ساکت گوشه‌ای نشسته بود و به حرف‌های بقیه گوش می‌داد، عصبانی به‌سمتم آمد و خیلی بی‌مقدمه محکم زیر گوشم زد. شوکش آن‌قدر زیاد بود که باورم نمی‌شد. شاهین مرا زد. خواهرش را. در یک لحظه سالن خانه که پر از همهمه بود، ساکت شد. چرا هیچ‌کس هیچ‌چیزی نمی‌گفت؟
    انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار جلویم تکان داد.
    - چندبار بهت گفتم دست بردار؟ خیالم از بابت اون پسره‌ی احمق راحت بود که نمی‌زدم تو دهنت. گفتم از سرت می‌پره وقتی اون توجهی بهت نمی‌کنه. نمی‌دونستم اونم داره با دمش گردو می‌شکنه.
    دستم را روی گونه‌ام گذاشتم و اشک‌هایم از چشمم روان شد. این‌همه در این نیم‌ساعتی که به خانه آمده بودم، بازخواست شده بودم و همه تهدیدم می‌کردند که باید جوابم نه باشد؛ اما همه‌اش به کنار. درد سیلی‌ای که شاهین زد، داشت خفه‌ام می‌کرد. رو به جمع، بلند گفت:
    - این دختره‌ی دیوونه عاشق شده. من احمقم چندماه پیش فهمیدم. هی گفتم بس کن، گوش نداد. می‌دونستم این عقل نداره. نمی‌دونستم پسره کم‌عقل‌تر از اینه. من خون این پسره رو می‌ریزم. حالا ببینین کی گفتم!
    شاهین آبرویم را برد. جلوی همه عشق‌وعلاقه‌ام را به رویم آورده بود و حال همه با دید بدتری نگاهم می‌کردند. انگار خطای بزرگی کرده بودم. عرق سردی بر تیره کمرم نشست و خجالت‌زده سرم را زیر انداختم.
    ادیب خیلی سعی می‌کرد خودش را کنترل کند. به‌سمتم آمد و دست حمایت‌گرش را دور شانه‌ام حلقه کرد. بدتر سرم را پایین‌تر آوردم و از ته دل زار زدم. چرا این‌قدر بی‌دست‌وپا شده بودم که نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم؟ پس آن زبان شش‌متری‌ام کجا رفته بود که همیشه روی همه دراز بود؟ ادیب چشم‌غره‌ای به شاهین رفت.
    - تو لازم نکرده این‌قدر غیرتی بشی. منتظر روزیم که تو کسی رو بخوای و عاشقش بشی. اون‌وقت من همین کشیده رو به جرم خواستنت، به تو می‌زنم. حتماً افرا یه چیزی تو وجود علی دیده که ازش خوشش اومده. به تو ربطی نداره که ندونسته قضاوتش کنی. افرا نه دختر چشم‌دریده‌ایه، نه کم‌عقله؛ وگرنه رسوایی به بار می‌‌آورد. تو چیزی ازش دیدی؟ کار اشتباهی کرده؟ حسش رو تو دلش نگه داشته تا زمانی که وقتش برسه. الان وقتش رسیده. مگه علی دزده؟ مگه قاچاقچیه؟ چی‌کار کرده؟ این‌همه باهاشون رفت‌وآمد داشتین، کدوم هرزنگاهی‌ای رو ازش دیدید؟ علافه؟ بی‌عرضه‌ست؟ شغل به اون خوبی داره. واسه کارش شرکت‌های مختلف سرودست می‌شکنن. چه عزت و احترامی بهش می‌ذارن. مهندس مجد از زبونشون نمیفته، اون‌وقت برای شماها زن‌مرده و روح سرگردانه؟ اینکه نامزدش مرده، مگه دست علی بوده؟ اینکه بعد از چندسال پایبند یه عشق مرده‌ست و داره براش می‌سوزه، بده؟ اگه کثافت‌کاری می‌کرد و عین خیالش نبود، همه‌جا بگو بخند می‌کرد، خوب می‌شد؟
    چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید.
    - دختر خودتونه. به من ربطی نداره؛ ولی نمی‌تونم از افرا دفاع نکنم. یه ساعته دارین تحقیرش می‌کنین و هزارتا حرف به علی زدین. این دختر سرش رو بلند نکرد چیزی بگه. من فقط به احترام خان‌داداشام و زن‌داداشام اومدم؛ ولی بی‌انصافیه بخواین این‌طوری راجع به کسی که فقط آروم و سربه‌زیره قضاوت کنین و به‌خاطر حس افرا کتکش بزنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    رو به شاهین، با اخم ادامه داد:
    - اولین و آخرین‌بارته که رو افرا دست بلند می‌کنی. افرا بزرگ‌تر داره. تو هم نظرت رو مثل بقیه بگو. خیرش رو می‌خوای؟ پس از راه درستش وارد شو. برو محل کار و محل زندگی علی تحقیق کن. اگه چیز بدی ازش شنیدی، اون‌وقت بیا بزن تو دهنش، بگو انتخابت اشتباه بوده.
    پدر به حرف آمد.
    - حرفات درسته ادیب؛ ولی من چطور دخترم رو بسپارم دست کسی که تو این مدت جز یه سلام و یه خداحافظی چیزی ازش نشنیدم؟ تفاوت سنیشون رو نمیگی؟ 12سال بزرگ‌تره از افرا. اینا به کنار. اون یه مَرده. جا افتاده‌س. افرای من جوونه. دلش جوونی می‌خواد. اون خیلی شکسته شده. هنوزم برای زنش عزاداری می‌کنه. دخترم رو بفرستم تو خونه‌ش، چند مدت دیگه دیوونه تحویلش بگیرم؟ خودتم می‌دونی تو دل اون مرد هنوز زنش زنده‌ست. چطور دخترم رو بفرستم تو خونه‌ای که سایه‌ی یه زنِ مرده توشه؟
    عمو هم حرف‌های پدر را تأیید کرد.
    - همه‌ی اینا به کنار. این مرد افسرده‌ست. با روحیه‌ی افرا هیچ‌چیزش سازگاری نداره. من تعجبم فقط سر اینه که این بشر چی داشته که افرا دل باخته بهش؟
    مادر گوشه‌ای نشسته بود و یک بند اشک می‌ریخت. زن‌عمو هم به او اضافه شده بود و حال هر دو با هم شیون می‌کردند. رؤیا به‌سمتشان رفت.
    - تو رو خدا این‌جوری نکنین! اصلاً شگون نداره. بیچاره افرا! همین اول کار باید با اشک و آه پاش رو بذاره تو زندگی؟
    مادر سریع گفت:
    - افرا غلط کرد! من دختر نمیدم.
    دوباره زیر گریه زد و دستش را به‌سمت پدر دراز کرد.
    - من دختر نمیدم مرتضی. من دختر نمیدم.
    زن‌عمو دستش را گرفت و نشاندش.
    - بشین اختر! معلومه که دختر دسته‌گلمون رو نمی‌دیم. حق افرا خیلی بیشتر از این حرفاست.
    با بدبختی نگاهی به ادیب انداختم. لبخندی زد.
    - باید صحبت کنیم.
    هر دو از پله‌ها بالا رفتیم. در راهرو روبه‌روی هم ایستادیم.
    - افرا؟ بازم برای هزارمین‌بار می‌پرسم. می‌خوایش؟ دلت راضیِ راضیه؟ مطمئنی؟ اگه یه بله‌ی محکم بهم بگی، هر کاری واسه‌ت می‌کنم. اول می‌خوام دلم رو قرص کنی که از کرده‌ت پشیمون نمیشی؟
    با خجالت سرم را زیر انداختم.
    - مطمئنم!
    دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
    - پس بسپارش به من.
    پیشانی‌ام را بوسید.
    - ان‌شاءالله خوشبخت بشی.
    اولین‌نفری که برایم آرزوی خوشبختی کرد، ادیب بود. لبخندی روی لبم آمد و به‌سمت اتاقم رفتم. یک ساعت بعد رؤیا در اتاق را باز کرد. همان‌طور که روی تخت دراز کشیده و به سقف زل زده بودم، سرم را به‌سمتش چرخاندم. از قیافه‌اش که پنچر شده بود، می‌شد فهمید که اوضاع اصلاً خوب نیست. لبه‌ی تخت نشست.
    - پاشو اگه چیزی لازم داری بردار بریم خونه‌ی ما.
    چشم‌هایم دودو می‌زد.
    - چی شده مگه؟
    - هیچی. بریم خونه‌ی ما بهتره. اینجا باشی، خونت رو تو شیشه می‌کنن، اعصابت داغون میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    اشکم در حال درآمدن بود.
    - راضی نمیشن، نه؟
    - غصه نخور عزیز دلم! درست میشه.
    با بغض گفتم:
    - اگه نشد، چی؟
    مستقیم نگاهم کرد.
    - نباید جا بزنی. اگه واقعاً می‌خوایش، وقتی عقب نشینی، اونا هم مجبورن که قبول کنن.
    ***
    ادیب مشغول چیدن مهره‌های شطرنج بر روی میز شطرنج بود.
    - چرا حالا یه گوشه نشستی، هی چند دقیقه یک‌بار آه می‌کشی؟
    دوباره آهی کشیدم که چشم‌غره‌ای رفت.
    - دنیا که به آخر نرسیده. من خیلی با بابات صحبت کردم. باید بشینه فکر کنه. حرفای من رو سبک، سنگین کنه و یه تصمیم درست بگیره. بهشون حق بده افرا! اونا نگران آینده‌تن. این‌قدر عجول نباش.
    با اخم زیر لب گفتم:
    - زندگی خودمه. شاید بخوام آتیشش بزنم.
    - نشد دیگه افرا! باید با دلیل قانعشون کنی. این‌طوری نمیشه که بگی زندگی خودمه، به شماها ربطی نداره. این رو بگی، بدترشون می‌کنی و دیگه عمراً قبول نمی‌کنن. اونا خونواده‌تن. تو زندگی و سرنوشت تو اونا هم دخالت دارن.
    - میگی چی‌کار کنم؟
    - هیچی. فقط با دلیل و ملایمت برو جلو. لج کنی، اونا هم لج می‌کنن.
    رؤیا به‌سمتمان آمد.
    - بیاین شام حاضره.
    بی‌حال گفتم:
    - من که اصلاً گرسنه نیستم.
    ادیب دستم را کشید.
    - پاشو! گرسنه‌م نیست نداریم. زانوی غم بغـ*ـل بگیری، چیزی درست نمیشه.
    رؤیا هم تأیید کرد.
    - من آوردمت اینجا که غصه نخوری. تو که داری برعکسش رو انجام میدی.
    ادیب: تازه بعدشم قراره شطرنج بازی کنیم.
    - من نمیام بازی. باز دوباره می‌بازم ازت، روحیه‌م داغون‌تر میشه.
    بلند زد زیر خنده.
    - قول میدم این‌بار یه تکنیک بهت یاد بدم که نبازی.
    ***
    بعد از یک گریه‌ی طولانی‌مدت، بی‌حال از جایم بلند شدم و به‌سمت آینه رفتم. چهره‌ام را در این حالت اصلاً دوست نداشتم. همیشه احساس می‌کردم وقتی گریه می‌کنم، خیلی زشت و بی‌ریخت می‌شوم. پلک‌هایم متورم و سر دماغم به‌شدت قرمز شده بود. لبم هم خشک و بی‌رنگ‌تر از همیشه بود. هیچ عروسی در شب خواستگاری‌اش همچون من نبوده. رؤیا وارد اتاق شد و با دیدنم محکم روی دستش کوبید.
    - چه بلایی سر خودت آوردی؟ خاک به سرم!
    بی‌حال روی تخت نشستم.
    - چی شد؟
    کنارم نشست.
    - فعلاً راضی شدن شب رو آبروداری کنن. ادیب خیلی باهاشون حرف زده. تقریباً راضی شدن. فقط یه‌کم دودلن.
    در این دو-سه روز اصلاً نمی‌فهمیدم زندگی‌ام چطور می‌گذرد. نه شبم را می‌فهمیدم، نه روزم را. همه‌اش خانه رؤیا بودم. حتی وقتی رؤیا و ادیب هر دو بیمارستان بودند، تنها در خانه‌اشان می‌ماندم تا زمانی که برگردند. رؤیا به‌خاطر بارداری‌اش از شیفت شب راحت شده بود؛ اما همچنان ادیب شیفت بود و با این وجود هر روز به خانه ما سر می‌زد و با پدرم و عمو صحبت می‌کرد. دست آخر هم خبرها را به ما می‌رساند. دلم نمی‌خواست اصلاً به خانه‌مان بروم. هم از خشم پدر و عمو می‌ترسیدم، هم طاقت نه آوردن و دعواها را نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با ناامیدی گفتم:
    - یعنی امیدوار باشم؟
    لبخندی زد.
    - امیدوار باش! مگه الکیه؟ یه‌کم خونواده علی امشب دل باباتو قرص کنن، اکیه.
    آهی کشیدم.
    - خدا کنه!
    دستش را پشتم زد.
    - زود یه دوش پنج دقیقه‌ای بگیر، برگرد. کارت دارم.
    سریع دوشی گرفتم. حوله‌ام را پوشیدم و از حمام خارج شدم. رؤیا با بشقابی که در آن سیب‌زمینی با برش‌های دایره‌دایره قرار داشت و لیوانی شربت غلیظ برگشت.
    لیوان را به دستم داد.
    - اول این رو بخور یه‌کم قندت تنظیم شه. بعدم بخواب، اینا رو بذارم رو چشمات. سریع پفشون می‌خوابه.
    هر کاری می‌گفت را بی‌چون‌وچرا انجام می‌دادم؛ چون خودم در حال حاضر از بس فکر و خیال کرده بودم، مغزم از کار افتاده بود و اِرور می‌داد. بعد از 20 دقیقه که سیب‌زمینی‌ها روی چشم‌هایم بود، دوباره خودم را در آینه نگاه کردم. خیلی بهتر شده بودم. کمی زیر پلک‌هایم کرم پودر زدم و سعی کردم آرایشی ساده داشته باشم. موهایم را سشوار کشیدم و همه را پشت‌سرم جمع کردم و پیچیدم. در میان آن‌همه کش‌مکش، بدبختی، ناراضی‌بودن و مخالفت‌کردن خانواده‌ام، لبخند بی‌جانی زدم. فاصله آرزو تا اجابت‌شدن خواسته‌ام چقدر کوتاه بود. حال که فکرش را می‌کردم، واقعاً ارزشش را داشت. توقع از این بدترهایش را داشتم. حتی اگر از این بدتر هم می‌شد، باز هم آن‌قدر علی را می‌خواستم که خم به ابرو نمی‌‌آوردم. هنوز هم گیج و در خلسه بودم انگار فاصله‌ام با زمین زیاد شده بود. پاهایم را روی زمین احساس نمی‌کردم. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که به عشقم برسم. همیشه برایم آرزوی محالی بود که در رؤیا آن را می‌دیدم. تقه‌ای به در اتاق خورد و رؤیا هلهله‌کنان وارد شد؛ اما با دیدنم هلهله‌اش در گلو خفه شد. به‌سمتم آمد و محکم بازویم را کشید.
    - اینا چیه پوشیدی؟
    نگاهی به لباس سرمه‌ای بلندم کردم.
    - چشه مگه؟
    به عقب هلم داد و به‌سمت کمدم راه افتاد.
    - من که حامله‌م، از این لباسا نمی‌پوشم. دختره‌ی خنگ! آدم تو مراسم خواستگاریش لباس تیره می‌پوشه؟ یعنی تو اصلاً لباس نداری؟
    سه دست لباس از چوب‌لباسی درون کمدم برداشت و روی تخت انداخت.
    - بپوش ببینم کدومش بهتره.
    با دهان‌کجی به لباس‌ها نگاه می‌کردم.
    - قرمزه رو که عمراً نمی‌پوشم.
    - مگه دست خودته؟
    شومیز بلند کرمی‌رنگم که جنس حریر داشت و کمرش کمربند پهنی می‌خورد، برداشتم.
    - این رو می‌پوشم.
    با بد دلی نگاهی به آن انداخت.
    - حالا بپوش ببینم چطوریه.
    سریع پوشیدمش و منتظر نگاهش کردم که لبخندی زد.
    - عالیه! فقط یه‌کم رژلبت رو پررنگ‌تر کن.
    - نه، خوبه همین. می‌خوام ساده باشم.
    - اونا که هزاربار دیدنت.
    - امشب فرق داره. خوبه! گیر نده دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا