کلافه و کمی با حرص گفتم:
- میخوام شب بیام خونهی خودمون. اگه به شاهین میگی که هیچی، اگه نمیگی خودم بهش زنگ بزنم؟
- چه خبرته؟ میگم.
چشمهایم را در حدقه چرخاندم.
- خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و مشغول دیدزدن اطرافم شدم که علی سینی به دست از آشپزخانه خارج شد و سینی را جلویم گذاشت. تشکری کردم و با ذوق نگاهی به فنجان بلوری چای انداختم. اولینباری بود که برایم چای میآورد. سعی کردم هر طور شده سر صحبت را با او باز کنم. هیچچیزی هم مد نظرم نمیآمد جز همان شب که پهن زمین شدم و او جمعم کرد. با یادآوریاش خجالت میکشیدم؛ اما تنها خاطره مشترکمان همان بود. دلم کاری کرده بود که اصلاً غرورم به چشم نمیآمد. آب دهانم را قورت دادم و بعد از چندینبار مرورکردن جملهام، بالاخره به زبانش آوردم.
- بابت اون شب ازتون ممنونم که کمکم کردین. هم معذرت میخوام بابت رفتار شاهین و اینکه تو زحمت انداختمتون.
منتظر نگاهش میکردم که سرش را بالا آورد و برای اولینبار مستقیم نگاهم کرد. همچون بازجویی شده بود که با ابهت و چشمانی غیرقابل نفوذ، سعی داشت حقیقت را از چشمان مجرم بیرون بکشد. سرم را زیر انداختم که صدای سرد و آرامش به گوشم رسید.
-خواهش میکنم!
اولینبار بود که جوابم را درست و حسابی بدون سرتکاندادن میداد. سرخوش فنجان چایم را برداشتم و مشغول نوشیدن چای متفاوتی شدم که عشقم برایم آورده بود. از به زبان آوردن کلمه عشق، حس نابی در قلبم به وجود میآمد که ناخودآگاه لبخند به لبم میآورد و سردسته تمام حسهای خوبم میشد. ثریا آماده شده با لباسهایی که روی دستش انداخته بود، از اتاق خارج شد و تقهای به در حمام زد.
- دیر شد. دارین چیکار میکنین؟
محمدطاها: اومدیم.
سرویسبهداشتیشان به صورتی بود که یک در MDF از بیرون داشت و وقتی داخلش میشدی، شامل یک راهروی کوچک بود که دو درِ حمام، دستشویی و یک روشویی در آن قرار داشت. لباسهایشان را به رختآویز آویزان کرد، در را بست و بهسمت آشپزخانه رفت. به همراه دیس میوه برگشت و بشقابی جلویم گذاشت.
- از خودت پذیرایی کن عزیزم! با این شرایط فکر نکنم حالاحالاها رفتنی بشیم.
-مرسی! چایی خوردم.
نیمساعت بعد که حسابی محمدطاها و مهرداد، ثریا را بر سر آمادهشدن حرص دادند، بهسمت خانهی رؤیا راه افتادیم. با رسیدن به خانهی رؤیا، به او که با تعجب نگاهم میکرد، چشمغرهای رفتم و وارد یکی از اتاقها که اکثر وسایلهایم آنجا بود، راه افتادم. انگار غافلگیر شده بود و اصلاً انتظار حضورم، آن هم در کنار ثریا و محمدطاها و همچنین علی را نداشت. همانطور که زیر لب به جان رؤیا غر میزدم و به فحشش کشیده بودم، مشغول جمعکردن وسایلم شدم که در اتاق بهوسیلهی ادیب باز شد. متعجب نگاهم کرد.
- داری چیکار میکنی؟
بیتوجه مشغول کارم بودم.
- معلوم نیست؟
- میگم چرا داری وسایلت رو جمع میکنی.
- میخوام ببرمشون خونهمون.
- چرا؟
همراه با اخم، دوباره زیرلب فحشی نثار رؤیا کردم.
- برو از رؤیاخانومت بپرس.
- میخوام شب بیام خونهی خودمون. اگه به شاهین میگی که هیچی، اگه نمیگی خودم بهش زنگ بزنم؟
- چه خبرته؟ میگم.
چشمهایم را در حدقه چرخاندم.
- خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و مشغول دیدزدن اطرافم شدم که علی سینی به دست از آشپزخانه خارج شد و سینی را جلویم گذاشت. تشکری کردم و با ذوق نگاهی به فنجان بلوری چای انداختم. اولینباری بود که برایم چای میآورد. سعی کردم هر طور شده سر صحبت را با او باز کنم. هیچچیزی هم مد نظرم نمیآمد جز همان شب که پهن زمین شدم و او جمعم کرد. با یادآوریاش خجالت میکشیدم؛ اما تنها خاطره مشترکمان همان بود. دلم کاری کرده بود که اصلاً غرورم به چشم نمیآمد. آب دهانم را قورت دادم و بعد از چندینبار مرورکردن جملهام، بالاخره به زبانش آوردم.
- بابت اون شب ازتون ممنونم که کمکم کردین. هم معذرت میخوام بابت رفتار شاهین و اینکه تو زحمت انداختمتون.
منتظر نگاهش میکردم که سرش را بالا آورد و برای اولینبار مستقیم نگاهم کرد. همچون بازجویی شده بود که با ابهت و چشمانی غیرقابل نفوذ، سعی داشت حقیقت را از چشمان مجرم بیرون بکشد. سرم را زیر انداختم که صدای سرد و آرامش به گوشم رسید.
-خواهش میکنم!
اولینبار بود که جوابم را درست و حسابی بدون سرتکاندادن میداد. سرخوش فنجان چایم را برداشتم و مشغول نوشیدن چای متفاوتی شدم که عشقم برایم آورده بود. از به زبان آوردن کلمه عشق، حس نابی در قلبم به وجود میآمد که ناخودآگاه لبخند به لبم میآورد و سردسته تمام حسهای خوبم میشد. ثریا آماده شده با لباسهایی که روی دستش انداخته بود، از اتاق خارج شد و تقهای به در حمام زد.
- دیر شد. دارین چیکار میکنین؟
محمدطاها: اومدیم.
سرویسبهداشتیشان به صورتی بود که یک در MDF از بیرون داشت و وقتی داخلش میشدی، شامل یک راهروی کوچک بود که دو درِ حمام، دستشویی و یک روشویی در آن قرار داشت. لباسهایشان را به رختآویز آویزان کرد، در را بست و بهسمت آشپزخانه رفت. به همراه دیس میوه برگشت و بشقابی جلویم گذاشت.
- از خودت پذیرایی کن عزیزم! با این شرایط فکر نکنم حالاحالاها رفتنی بشیم.
-مرسی! چایی خوردم.
نیمساعت بعد که حسابی محمدطاها و مهرداد، ثریا را بر سر آمادهشدن حرص دادند، بهسمت خانهی رؤیا راه افتادیم. با رسیدن به خانهی رؤیا، به او که با تعجب نگاهم میکرد، چشمغرهای رفتم و وارد یکی از اتاقها که اکثر وسایلهایم آنجا بود، راه افتادم. انگار غافلگیر شده بود و اصلاً انتظار حضورم، آن هم در کنار ثریا و محمدطاها و همچنین علی را نداشت. همانطور که زیر لب به جان رؤیا غر میزدم و به فحشش کشیده بودم، مشغول جمعکردن وسایلم شدم که در اتاق بهوسیلهی ادیب باز شد. متعجب نگاهم کرد.
- داری چیکار میکنی؟
بیتوجه مشغول کارم بودم.
- معلوم نیست؟
- میگم چرا داری وسایلت رو جمع میکنی.
- میخوام ببرمشون خونهمون.
- چرا؟
همراه با اخم، دوباره زیرلب فحشی نثار رؤیا کردم.
- برو از رؤیاخانومت بپرس.
آخرین ویرایش توسط مدیر: