جای انکار نبود. حال و روزم گویای تمام ناگفتهها بود.
با حرص شروع به حرفزدن کرد. چاره نداشت سرم را از تن جدا کند.
- اون آدم آدمش نیست افرا! اون یه مردهی متحرکه. میفهمی مرده چیه؟ پسر جوون نیست که دلش رو راحت ببازه. ۱۰-۱۲سال ازت بزرگتره. دلش مرده. هیچوقت نمیتونه کسی رو بخواد. هنوز عزادار نامزدشه. غم نامزدش هنوزم براش تازگی داره. چهجوری بهت بفهمونم افرا؟
قطره اشکی از چشمم چکید. دست کشید و اشکم را پاک کرد و من در کما بودم و علائم حیاتیام هر لحظه رو به ویرانی میرفت. کار من از نشاندادن واقعیت زندگی علی گذشته بود. عشق منطق نمیفهمد. پس از در التماس وارد شد.
- نذار دیر بشه افرا! نذار جوونیت بره. نذار دلت پیر بشه. نذار خونه آرزوهات خراب شه. تا وقت هست، برگرد. صرفنظر کن. خواهش میکنم ازت!
قطره اشکی دیگر چکید و من هنوز هم در کما بودم.
صورتم را با دستانش قاب گرفت.
- دورت بگردم! اینجور اشک نریز. من دل تو رو میشناسم که طاقت نمیاره.
لرزش دلم اینبار به لرزش تنم تبدیل شد.
- اگه بگم دیر شده، چی؟
- منظورت چیه؟
لبم بهسمت پایین کج شد.
- دیر شده شاهین! نمیتونم کاریش کنم. دلم رفته.
اینبار او مات نگاهم میکرد. از من فاصله گرفت. با انگشت شست و اشاره دستی به دور لبش کشید. ریموت ماشینش را از روی میز برداشت.
- جمع کن، بریم.
پشت به من بهسمت در میرفت که صدایش زدم:
- شاهین؟
بهسمتم چرخید.
- درست میشه. فقط بذار زمان بگذره.
- نمیشه.
درمانده نگاهم کرد.
- اشتباه کردی افرا! عقل نداری به خدا!
- تو بگو چیکار کنم؟
دستانش را بالا آورد و شانههایش را بالا انداخت.
- فراموش کن.
بلافاصله جواب دادم:
- نمیتونم.
- اون آدمش نیست، چند بار بگم؟ روحش رفته. فقط جسمشه که داره رو زمین زندگی میکنه. یه آدم آهنیه. یه رباته. قلب نداره، میفهمی؟
- تو از کجا میدونی؟
عصبی داد زد:
- وای افرا! وای!
انگشت اشارهاش را به پیشانیام کوبید.
- عقل نداری، نه؟ حالا عقل نداری هیچ، چشم هم نداری؟ نمیبینی؟ حلقهی توی دستش رو ندیدی؟ حلقه نامزدش رو که با زنجیر توی گردنشه، چی؟ اونم ندیدی؟ تو سه-چهارماه پیش رفتی یادبود چهارمین سالگرد درگذشت نامزدش، اونم ندیدی؟ که هنوزم که هنوزه واسش مراسم سالگرد میگیره؟
اشکم باز هم چکید. بینیام را بالا کشیدم که ضربهای به شانهام زد.
- برای من آبغوره نگیر. عصبیم نکن.
- تو درک نمیکنی.
دوباره منفجر شد.
- من درک نمیکنم؟ منی که دارم میزنم تو سر خودم، دارم واقعیت رو میزنم تو سر تویِ احمق، درک نمیکنم؟ دارم روشنت میکنم؛ چون میدونم تهش حالت از این هم بدتر میشه.
درمانده بودم و بیاعصاب؛ پس با قاطعیت گفتم:
- بسه!
- باشه، من بس میکنم؛ ولی تو هم بس کن. لطفاً بس کن!
و من آن روز معنای بس کن را نفهمیدم. قلبم مقاومت کرد. ایستاد و نگذاشت عقلم بفهمد. بس کنِ آن روز برایم به معنای صبر کن تعبیر شد.
***
پایم را محکم روی زمین کوبیدم.
- دلم نمیخواد آماده شم، زوره؟
مادر نیشگونی از بازویم گرفت.
- میخوای آبرومون رو ببری دخترهی خنگ؟
صورتم درهم شد و روی نیشگونش را محکم با دست مخالفم گرفتم. با حرص گوشه پیراهن دکمهدار گشادم را که از لباسهای شاهین کش رفته بودم، گرفت.
- یه لباس درست میپوشی، میای پایین؛ وگرنه بیام بالا، از پنجره پرتت کردم پایین.
با حرص شروع به حرفزدن کرد. چاره نداشت سرم را از تن جدا کند.
- اون آدم آدمش نیست افرا! اون یه مردهی متحرکه. میفهمی مرده چیه؟ پسر جوون نیست که دلش رو راحت ببازه. ۱۰-۱۲سال ازت بزرگتره. دلش مرده. هیچوقت نمیتونه کسی رو بخواد. هنوز عزادار نامزدشه. غم نامزدش هنوزم براش تازگی داره. چهجوری بهت بفهمونم افرا؟
قطره اشکی از چشمم چکید. دست کشید و اشکم را پاک کرد و من در کما بودم و علائم حیاتیام هر لحظه رو به ویرانی میرفت. کار من از نشاندادن واقعیت زندگی علی گذشته بود. عشق منطق نمیفهمد. پس از در التماس وارد شد.
- نذار دیر بشه افرا! نذار جوونیت بره. نذار دلت پیر بشه. نذار خونه آرزوهات خراب شه. تا وقت هست، برگرد. صرفنظر کن. خواهش میکنم ازت!
قطره اشکی دیگر چکید و من هنوز هم در کما بودم.
صورتم را با دستانش قاب گرفت.
- دورت بگردم! اینجور اشک نریز. من دل تو رو میشناسم که طاقت نمیاره.
لرزش دلم اینبار به لرزش تنم تبدیل شد.
- اگه بگم دیر شده، چی؟
- منظورت چیه؟
لبم بهسمت پایین کج شد.
- دیر شده شاهین! نمیتونم کاریش کنم. دلم رفته.
اینبار او مات نگاهم میکرد. از من فاصله گرفت. با انگشت شست و اشاره دستی به دور لبش کشید. ریموت ماشینش را از روی میز برداشت.
- جمع کن، بریم.
پشت به من بهسمت در میرفت که صدایش زدم:
- شاهین؟
بهسمتم چرخید.
- درست میشه. فقط بذار زمان بگذره.
- نمیشه.
درمانده نگاهم کرد.
- اشتباه کردی افرا! عقل نداری به خدا!
- تو بگو چیکار کنم؟
دستانش را بالا آورد و شانههایش را بالا انداخت.
- فراموش کن.
بلافاصله جواب دادم:
- نمیتونم.
- اون آدمش نیست، چند بار بگم؟ روحش رفته. فقط جسمشه که داره رو زمین زندگی میکنه. یه آدم آهنیه. یه رباته. قلب نداره، میفهمی؟
- تو از کجا میدونی؟
عصبی داد زد:
- وای افرا! وای!
انگشت اشارهاش را به پیشانیام کوبید.
- عقل نداری، نه؟ حالا عقل نداری هیچ، چشم هم نداری؟ نمیبینی؟ حلقهی توی دستش رو ندیدی؟ حلقه نامزدش رو که با زنجیر توی گردنشه، چی؟ اونم ندیدی؟ تو سه-چهارماه پیش رفتی یادبود چهارمین سالگرد درگذشت نامزدش، اونم ندیدی؟ که هنوزم که هنوزه واسش مراسم سالگرد میگیره؟
اشکم باز هم چکید. بینیام را بالا کشیدم که ضربهای به شانهام زد.
- برای من آبغوره نگیر. عصبیم نکن.
- تو درک نمیکنی.
دوباره منفجر شد.
- من درک نمیکنم؟ منی که دارم میزنم تو سر خودم، دارم واقعیت رو میزنم تو سر تویِ احمق، درک نمیکنم؟ دارم روشنت میکنم؛ چون میدونم تهش حالت از این هم بدتر میشه.
درمانده بودم و بیاعصاب؛ پس با قاطعیت گفتم:
- بسه!
- باشه، من بس میکنم؛ ولی تو هم بس کن. لطفاً بس کن!
و من آن روز معنای بس کن را نفهمیدم. قلبم مقاومت کرد. ایستاد و نگذاشت عقلم بفهمد. بس کنِ آن روز برایم به معنای صبر کن تعبیر شد.
***
پایم را محکم روی زمین کوبیدم.
- دلم نمیخواد آماده شم، زوره؟
مادر نیشگونی از بازویم گرفت.
- میخوای آبرومون رو ببری دخترهی خنگ؟
صورتم درهم شد و روی نیشگونش را محکم با دست مخالفم گرفتم. با حرص گوشه پیراهن دکمهدار گشادم را که از لباسهای شاهین کش رفته بودم، گرفت.
- یه لباس درست میپوشی، میای پایین؛ وگرنه بیام بالا، از پنجره پرتت کردم پایین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: