کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
26
محل سکونت
شیراز
جای انکار نبود. حال و روزم گویای تمام ناگفته‌ها بود.
با حرص شروع به حرف‌زدن کرد. چاره نداشت سرم را از تن جدا کند.
- اون آدم آدمش نیست افرا! اون یه مرده‌ی متحرکه. می‌فهمی مرده چیه؟ پسر جوون نیست که دلش رو راحت ببازه. ۱۰-۱۲سال ازت بزرگ‌تره. دلش مرده. هیچ‌وقت نمی‌تونه کسی رو بخواد. هنوز عزادار نامزدشه. غم نامزدش هنوزم براش تازگی داره. چه‌جوری بهت بفهمونم افرا؟
قطره اشکی از چشمم چکید. دست کشید و اشکم را پاک کرد و من در کما بودم و علائم حیاتی‌ام هر لحظه رو به ویرانی می‌رفت. کار من از نشان‌دادن واقعیت زندگی علی گذشته بود. عشق منطق نمی‌فهمد. پس از در التماس وارد شد.
- نذار دیر بشه افرا! نذار جوونیت بره. نذار دلت پیر بشه. نذار خونه آرزوهات خراب شه. تا وقت هست، برگرد. صرف‌نظر کن. خواهش می‌کنم ازت!
قطره اشکی دیگر چکید و من هنوز هم در کما بودم.
صورتم را با دستانش قاب گرفت.
- دورت بگردم! این‌جور اشک نریز. من دل تو رو می‌شناسم که طاقت نمیاره.
لرزش دلم این‌بار به لرزش تنم تبدیل شد.
- اگه بگم دیر شده، چی؟
- منظورت چیه؟
لبم به‌سمت پایین کج شد.
- دیر شده شاهین! نمی‌تونم کاریش کنم. دلم رفته.
این‌بار او مات نگاهم می‌‌کرد. از من فاصله گرفت. با انگشت شست و اشاره دستی به دور لبش کشید. ریموت ماشینش را از روی میز برداشت.
- جمع کن، بریم.
پشت به من به‌سمت در می‌‌رفت که صدایش زدم:
- شاهین؟
به‌سمتم چرخید.
- درست میشه. فقط بذار زمان بگذره.
- نمیشه.
درمانده نگاهم کرد.
- اشتباه کردی افرا! عقل نداری به خدا!
- تو بگو چی‌کار کنم؟
دستانش را بالا آورد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- فراموش کن.
بلافاصله جواب دادم:
- نمی‌تونم.
- اون آدمش نیست، چند بار بگم؟ روحش رفته. فقط جسمشه که داره رو زمین زندگی می‌کنه. یه آدم آهنیه. یه رباته. قلب نداره، می‌فهمی؟
- تو از کجا می‌دونی؟
عصبی داد زد:
- وای افرا! وای!
انگشت اشاره‌اش را به پیشانی‌ام کوبید.
- عقل نداری، نه؟ حالا عقل نداری هیچ، چشم هم نداری؟ نمی‌بینی؟ حلقه‌ی توی دستش رو ندیدی؟ حلقه نامزدش رو که با زنجیر توی گردنشه، چی؟ اونم ندیدی؟ تو سه-چهارماه پیش رفتی یادبود چهارمین سالگرد درگذشت نامزدش، اونم ندیدی؟ که هنوزم که هنوزه واسش مراسم سالگرد می‌گیره؟
اشکم باز هم چکید. بینی‌ام را بالا کشیدم که ضربه‌ای به شانه‌ام زد.
- برای من آبغوره نگیر. عصبیم نکن.
- تو درک نمی‌کنی.
دوباره منفجر شد.
- من درک نمی‌کنم؟ منی که دارم می‌زنم تو سر خودم، دارم واقعیت رو می‌زنم تو سر تویِ احمق، درک نمی‌کنم؟ دارم روشنت می‌کنم؛ چون می‌دونم تهش حالت از این هم بدتر میشه.
درمانده بودم و بی‌اعصاب؛ پس با قاطعیت گفتم:
- بسه!
- باشه، من بس می‌کنم؛ ولی تو هم بس کن. لطفاً بس کن!
و من آن روز معنای بس کن را نفهمیدم. قلبم مقاومت کرد. ایستاد و نگذاشت عقلم بفهمد. بس کنِ آن روز برایم به معنای صبر کن تعبیر شد.
***
پایم را محکم روی زمین کوبیدم.
- دلم نمی‌خواد آماده شم، زوره؟
مادر نیشگونی از بازویم گرفت.
- می‌خوای آبرومون رو ببری دختره‌ی خنگ؟
صورتم درهم شد و روی نیشگونش را محکم با دست مخالفم گرفتم. با حرص گوشه پیراهن دکمه‌دار گشادم را که از لباس‌های شاهین کش رفته بودم، گرفت.
- یه لباس درست می‌پوشی، میای پایین؛ وگرنه بیام بالا، از پنجره پرتت کردم پایین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    آن‌قدر حرفش را محکم زد که واقعاً ترسیدم چنین کند. لحظه‌ای فکر کردم از بالا به پایین شوت شوم چه بر سرم می‌‌آید و با یادآوری درختان بلندقامت پیاده‌رو که یکی از آن‌ها دقیقاً زیر پنجره اتاقم قرار داشت، تصمیم گرفتم عاقلانه‌ترین کار را انجام دهم. یعنی آماده شوم و پایین بروم. اصلاً شوخی‌بردار نبود. یک ساعت تحمل‌کردن آن وضعیت بهتر از خراشیده‌شدن تمام گوشت و پوست تنم به‌وسیله شاخه درخت بود. با خارج‌شدن مادر از در، شاهین سرکی به درون اتاق کشید.
    - ای دلم خنک! شوهرت بدن از دستت راحت شیم.
    جیغم تا جلوی حنجره‌ام آمد؛ اما به‌شدت خودم را کنترل کردم؛ چون یک خاندان پایین منتظر من نشسته بودند. جیغم هم از آن مدل‌هایی بود که تا سر خیابان صدایش می‌رفت. به‌سمت در حمله کردم که محکم در را به هم کوبید و در رفت. بالاخره با هزار بدبختی و سه‌بار آمدن رؤیا جلوی در و اخطاردادن که همه منتظر من هستند، لباس پوشیدم و پایین رفتم. آن‌قدر سالن نشیمن خانه شلوغ بود که فشارخونم با فشار مغزم جابه‌جا شد. انگار آمده بودند عروسی. ماندم چه کنم. دست‌وپایم را گم کرده بودم. همچون احمق‌ها لبخند دندان‌نمایی زدم و یکی‌یکی با همه احوالپرسی و روبوسی کردم. از بس لپشان را به صورتم مالیده بودند، 5-6 لایه به کرم پودرم اضافه شده بود. نفرات آخر را که می‌بوسیدم، البته بوسیدن کجا، فقط لپم را به لپشان می‌چسباندم. احساس می‌کردم چند لحظه‌ای لپمان به هم می‌چسبد و کش می‌‌آید. تمام دغدغه‌ام این بود که زودتر بروند تا بتوانم صورتم را بشویم. بالاخره رضایت دادند و کنار مادرم نشستم. آن‌قدر همهمه زیاد بود که نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. سرم به دوران افتاده بود و هر لحظه به یکی نگاه می‌کردم. از میان 4-5 پسر غریبه‌ای که در جمع حضور داشتند، همه کت‌وشلوار پوشیده و حسابی به خودشان رسیده بودند. اصلاً قادر به تشخیص داماد نبودم. فکر کنم دسته‌جمعی به خواستگاری آمده بودند. حالا این نشد، آن یکی. همه هم سربه‌زیر انداخته بودند و دقیقه‌ای یک‌بار عرقِ روی پیشانیشان را می‌گرفتند. هیچ‌کدام را هم نمی‌شناختم. آخر چرا من باید خانواده پر جمعیت عمه پدرم را می‌شناختم؟ بالاخره عمه فخری چندباری صدایش را صاف کرد و هی ساکت باشید گفت تا صداها کم‌و‌کمتر شد.
    - خب! اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن با هم حرفاشون رو بزنن.
    اصلاً این یکی را اگر نمی‌گفت که یک مراسم خواستگاری بیخود تکمیل نمی‌شد. از شدت حرص دلم می‌خواست جیغ‌کشان، یکی‌یکی با دمپایی کتکشان بزنم و از خانه‌مان پرتشان کنم بیرون. با چشم‌غره‌های مادر از جا بلند شدم و منتظر نگاه می‌کردم ببینم کدام یکی از پسرها بلند می‌شوند. اصلاً اگر حس کنجکاوی‌ام غلبه نمی‌کرد، عمراً بلند نمی‌شدم. بالاخره یکی از پسرها بلند شد و با بلندشدنش یا ابوالفضلی گفتم. طولش همان بود که قبلاً دیده بودم؛ اما عرضش زیادی عریض شده بود.
    ناخودآگاه موش شدم و بی‌سروصدا به‌سمت اتاق شاهین حرکت کردم؛ چون اتاق خودم زلزله ۸ ریشتری آمده بود و آبرویم می‌رفت. تعارفش کردم تا روی تخت بشیند. خودم هم روی صندلی کنار میز نشستم. نگاهی به اطرافش انداخت.
    - اتاق خودتونه؟
    صدایش را که شنیدم زهره‌ام ترکید. من‌ومنی کردم.
    - نه، اتاق شاهینه.
    - گفتم دکورش به اتاق دخترا نمی‌خوره.
    و به کیسه‌بوکس گوشه اتاق اشاره کرد. بعد هم باخودخواهی تمام شروع به صحبت کرد.
    - خب واقعیتش من چندسالیه که شما رو ندیدم. وقتی مامان فخری گفت شما رو واسه‌م در نظر گرفته، منم نه نیاوردم؛ چون می‌دونستم مامان فخری دست رو بد کسی نمی‌ذاره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    در دلم در حال حرص‌خوردن بودم. آدم با یک تن وزن، وقتی اندازه سر سوزن اختیار ندارد و دیگران برایش تصمیم می‌گیرند، چه فایده‌ای دارد؟ همیشه از ازدواج‌های این مدلی متنفر بودم که از طرف خانواده کسی، بدون هیچ‌گونه شناختی از جانب پسر انتخاب شوم. بحث عشق به کنار؛ ولی دلم نمی‌خواست این‌طور ازدواج کنم. شاید اگر علی را نمی‌خواستم، روی پیشنهادش فکر می‌کردم یا آسان‌تر می‌گرفتم؛ اما با وجود علی نمی‌توانستم به کسی فکر کنم. حتی اگر بهترین موقعیت‌ها را داشت؛ اما اگر علی به‌زور هم که شده به خواستگاریم می‌‌آمد، خودم تمام قانون‌های خودم را نقض می‌کردم. خاصیت عشق همین است. با آدم کاری می‌کند که به تمام طرز تفکراتت در مقابل او پشت کنی. به همین سرعت ترسم ریخت. اخمی کردم و سعی کردم لفظ قلم حرف بزنم.
    - راستش منم همین‌طور. انگار شما رو اولین‌باره که می‌بینم. من فکر می‌کنم بحث ازدواج به این آسونیا هم نیست. حداقل باید دوطرف یه شناخت نسبی یا یه کشش نسبت به همدیگه داشته باشن.
    بی‌تفاوت گفت:
    - شناخت به مرور زمان پیش میاد.
    - می‌دونم؛ ولی اینکه شما ندونسته و نشناخته اومدین خواستگاری من، منم ندونسته و نشناخته بخوام به شما جواب بدم...
    نفسی گرفتم و کلافه گفتم:
    - خب این‌جوری نمیشه اصلاً.
    بلافاصله پرسید:
    - چرا؟
    - آدما حق دارن با عشق و شناخت، انتخاب و بعدم زندگی کنن.
    - عشق هم به‌وجود میاد.
    - شاید هیچ‌وقت نیاد.
    - وقتی دونفر مدام با هم باشن، مگه میشه عشق به وجود نیاد؟
    - اون اسمش عشق نیست، اسمش عادته.
    - به‌هرحال زندگی همینه.
    بدون نفس گرفتن جواب یکدیگر را می‌دادیم. بیشتر به جلسه کل‌کل می‌خورد تا جلسه خواستگاری. دلم می‌خواست سرش را به دسته صندلی بکوبم. چقدر دیدش بسته و محدود بود. من هیچ‌وقت همچین آدمی را نمی‌توانستم تحمل کنم. هیچ آدمی به‌جز علی!
    - ببخشید؟ می‌تونم باهاتون رُک باشم؟
    آسوده‌خیال گفت:
    - حتماً!
    - واقعیتش من اصلاً قصد ازدواج ندارم. متأسفم!
    فکر کنم زیادی رُک گفتم؛ چون حالت صورتش نشان می‌داد که مغزش از هم پاشیده است. شاید انتظار همچین حرفی را نداشت. گول پولش را خورده بود. قیافه آن‌چنانی هم نداشت که دل و دین را ببرد. حداقل برای من قیافه‌اش معمولی بود. شاید هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد دست رد به سـ*ـینه‌اش بخورد که راحت و بی‌خیال نشسته بود. واقعاً هم از نظر وضع مالی که ملاک خیلی‌ها هست، چیزی کم نداشت؛ اما در زندگی، تو با فکر و رفتار طرف مقابلت زندگی می‌کنی، نه با ظاهر و پول که یک روز هست و یک روز نیست. آن چیزی که عوض نمی‌شود، طرز فکر است؛ وگرنه چیزهای دیگر غیرقابل پیش‌بینی‌اند و تغییر می‌کنند. کسی که فکرش سالم باشد، می‌تواند در زندگی به همه‌چیز برسد. کمی دورتر به خانه و ماشین رسیدن، خیلی بهتر از آن است که اول همه این‌ها را داشته باشی و بعد از چندسال که دلت را زد، تازه به این فکر بیفتی که طرز فکر و رفتار طرف مقابلت حالت را به هم می‌زند و غیرقابل تحمل است. هر چیزی را که به مرور زمان و با تلاش به دست آوردی، قطعاً شیرینی‌اش آن‌قدر زیاد است که هیچ‌وقت دلت را نمی‌زند. باز هم فکر کردم اگر علی به‌جای کیوان بود، در هر شرایطی قبولش می‌کردم. سختی‌کشیدن در کنار کسی که دوستش داری، ارزش دارد به راحتی کنار کسی که هیچ حسی به او نداری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    با بدرقه‌کردن مهمانان که حسابی بهشان برخورده بود، پدر و عمو با اخم به‌سمتم برگشتند. سعی کردم حالتی مظلوم به خودم بگیرم تا دلشان به رحم بیاید. سربه‌زیر گوشه‌ای ایستادم. پدر انگشتش را به‌سمتم دراز کرد و با عصبانیت فریاد زد:
    - تو بزرگ‌تر نداری، نه؟ من و خان‌داداشم برگ چغندریم، نه؟
    لبم را محکم گاز گرفتم. عمو از روی تأسف سری تکان داد.
    - چه کاری بود کردی افرا؟
    هر چه زور می‌زدم تا قطره اشکی از چشمم بچکد، فایده‌ای نداشت. هر چقدر فکر کردم، بدبختی خاصی هم مد نظرم نمی‌آمد تا موجب ریزش دو قطره اشک شود.
    - خب نمی‌خواستمش.
    پدر بلندتر داد زد:
    - نمی‌خواستیش، می‌اومدی یواش به من می‌گفتی. نه اینکه تو جمع بگی پسرتون رو نمی‌خوام.
    - من که این‌جوری نگفتم. گفتم جوابم نه هست، گفتن چرا، گفتم چون پسرتون رو نمی‌خوام.
    پدر روی دستش کوبید.
    - دیگه بدتر دختره چشم دریده!
    با بدبختی نگاهی به ادیب و رؤیا که گوشه‌ای ایستاده بودند، انداختم تا حداقل به دادم برسند. مادر و زن‌عمو هم ساکت ایستاده بودند و با نگاه برایم خط‌ونشان می‌کشیدند. شاهین و شهاب راحت روی مبل لم داده بودند و عین خیالشان نبود. یلدا هم به خواب رفته بود. بی‌دغدغه‌ترین فرد در خانه ما همان یلدای خواب رفته بود. پدر رو به عمو گفت:
    - برو خدا رو شکر کن مسلم! خدا رو شکر کن که دختر نداری.
    اشاره‌ای به من کرد.
    - اینا دختر. جلوی همه سرت رو میندازه پایین، آبروت رو می‌بره.
    عمو دست روی شانه پدر که روی مبل نشسته بود، گذاشت.
    - حالا این‌قدر حرص نخور مرتضی. سکته می‌کنیا! بچه‌ست. عقلش نمی‌رسه.
    پدر بدتر شد.
    - بچه‌ست؟ کجای این بچه‌ست؟
    بحث داشت بالا می‌گرفت که ادیب مداخله کرد و رو به من گفت:
    - تو برو بالا افرا.
    بعد هم به‌سمت پدر رفت و مشغول صحبت‌کردن با او شد. سریع از پله‌ها بالا رفتم. پشت‌سرم شاهین هم وارد اتاق شد. برعکس همه او زیادی خوش‌حال بود.
    - نمیری از خوش‌حالی.
    - دمت گرم افرا! دلم خنک شد.
    ذوقی کردم.
    - حال کردی، نه؟
    - محشر! بیچاره! زن این می‌شدی، یه مشت بهت می‌زد قطع نخاع می‌شدی. پسره حبابی! مرده شورش رو ببرن!
    با خیال راحت خودم را روی تخت پرت کردم.
    - اصلاً من به‌خاطر همین گفتم نه.
    با لحن مچ گیرانه‌ای گفت:
    - جون خودت اگه راست بگی.
    ساکت ماندم که جدی گفت:
    - من که می‌دونم به‌خاطر اون پسره علی همه خواستگارات رو رد می‌کنی.
    سریع گفتم:
    - هیچم این‌طور نیست. من قصد ازدواج ندارم اصلاً.
    - من یکی رو نمی‌تونی گول بزنی .
    کف دستش را بالا آورد و خطی روی آن کشید.
    - این خط، اینم نشون. ببین کِی بهت گفتم افرا! این پسره نه مرد زندگیه، نه میاد برای تو، نه تو بهش می‌رسی؛ پس به فکر خودت باش.
    انگشتش را چندبار به پیشانی‌ام کوبید.
    - به فکر خودت باش!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    رؤیا دستش را به دستگیره در ماشین بند کرد و به‌سمتم چرخید.
    - میای تو هم بالا؟
    یادم حرف‌های شاهین افتادم. حق با او بود. من باید دست از این احساس بچگانه‌ام برمی‌داشتم.
    - نه، می‌شینم تو ماشین. تو برو بیا.
    - شاید دیر شه. خب بیا بالا. غریبه که نیستن.
    - نه، این‌طوری راحت‌ترم.
    - باشه. پس بشین تا من بیام.
    از ماشین پیاده شد و به‌سمت ساختمان رفت. نگاهی به برج روبه‌رویم انداختم و آهی کشیدم. سرم را به شیشه چسباندم و به خیابان زل زدم. نیم‌ساعتی گذشت و خبری از رؤیا نشد. رفته بود پرونده پزشکی پدر ثریا را که چندسال پیش عمل قلب داشته و حال باز کمی کسالت پیدا کرده بود، بگیرد تا در بیمارستان خودشان برایش پرونده تشکیل دهد و تحت‌نظر دکتر متخصص باشد؛ ولی انگار گرم تعریف شده و مرا پاک فراموش کرده بود. ماشینی وارد کوچه شد. نمی‌دانم چرا قلبم به تپش افتاد. حتم داشتم خودش است. با نزدیک‌ترشدن، ماشینش را شناختم. بی‌توجه به اطراف، وارد پارکینگ شد. سریع لامپ سقفی را زدم و نورگیر را پایین کشیدم تا وضعیت صورتم را چک کنم. در آن تاریکی چیزی هم مشخص نبود. به بهانه رفتن دنبال رؤیا، از ماشین پایین پریدم و به‌سرعت وارد مجتمع شدم. خودم را به آسانسور رساندم و دکمه‌اش را فشردم. آسانسور در پارکینگ بود و مطمئن بودم او هم سوار شده است. با استرس پایم را تکان می‌دادم که ایستاد. با بازشدن در آسانسور، دیدمش که سربه‌زیر کیف چرمش را با هر دو دست گرفته و به زمین زل زده بود. آب دهانم را قورت دادم و وارد اتاقک فلزی آسانسور شدم. حتی سرش را هم بالا نیاورد. ماندم چه کنم؛ پس آرام سلام دادم. در همان حالت جواب سلامم را داد. بدون حتی نیم‌نگاهی. قلبم چنان ریتمیک می‌نواخت که انگار سیستم گرومپ‌گرومپ به آن وصل کرده بودند. دو دستماله برای خودش در حال رقـ*ـص و پایکوبی بود. آسانسور ایستاد و پیاده شد. من هم پشت‌سرش راه افتادم. با همان گرومپ‌گرومپ و دست‌پاچگی. سرامیک‌های کف راهرو کمی خیس بود و کفش‌های من پاشنه بلندی داشتند. پایم لیز خورد و تا آمدم دستم را به دیوار یا جایی بند کنم، صورتم محکم به دیوار برخورد کرد و پخش زمین شدم. آن‌قدر ضربه محکم بود که تا چند لحظه اصلاً نفهمیدم کجا هستم و چه شد. قلبم به همراه دستمال‌هایی که با آن‌ها درحال رقـ*ـص بود، دایره‌وار به جای آن پرنده‌های سفید دور سرم در حال چرخیدن بودند. احساس می‌کردم مغزم ترک خورده و مایع مغزی نخاعی‌ام از دماغم بیرون می‌ریزد. حتی توان حرکت‌کردن نداشتم؛ اما صدایش را در هر حالتی می‌شناختم.
    - خانوم؟ خانوم؟
    کلافه گفت:
    - اسمش چی بود این دختره. ای خدا!
    اولین‌باری بود که تن صدایش را این‌قدر واضح و نزدیک می‌شنیدم؛ پس می‌دانست چه کسی هستم. آن‌قدرها هم نابینا نبود. به‌زور چشم‌هایم را باز کردم. دقیقاً بالای سرم ایستاده بود.
    - حالت خوبه؟
    من فقط محو تماشای صورتش بودم. تابه‌حال هیچ‌وقت در این فاصله با او قرار نگرفته بودم.
    - می‌تونی بلند شی؟
    اگر می‌دانستم با یک زمین‌خوردن توجهش به‌سمتم جلب می‌شود، روزی هزاربار جلویش خودم را به درودیوار می‌کوبیدم. اصلاً درد از یادم رفت. دستش را زیر بازویم برد و با یک حرکت بلندم کرد. من هنوز درگیر لمس دستش با بازویم بودم که مرا به شانه‌اش تکیه داد. دیگر چیزی تا غش‌کردنم نمانده بود. با خودش غر زد:
    - صدبار به آقای فیاضی گفتم وقت و بی‌وقت این راهروها رو نشور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    همان‌طور که دستش دور کمرم بود و من را با خود می‌کشید، به‌سمت واحد روبه‌روی خانه مادرش رفت. کیفش را کنار در گذاشت و با کلید در واحد را باز کرد. در را کمی به جلو هل داد. خم شد و کیفش را برداشت. من هم با او کج‌وکوله می‌شدم. حالت تهوع هم به درد سرم اضافه شده بود. مرا کشان‌کشان به‌سمت مبل برد و نشاندم. خودش هم به‌سمت آشپزخانه رفت. هنوز سرم گیج بود. مغزم هنگ بود و درون سرم صدای آونگ پخش می‌شد. چند قطره خون روی لباسم چکید. سریع دستم را جلوی دماغم گرفتم. یک دست فایده نداشت؛ پس هر دو دستم را جلوی دماغم گرفتم که با لیوانی آب سررسید. با دیدن من در آن وضعیت لیوان از دستش افتاد و هزار تکه شد. به‌سرعت به‌سمتم آمد. خم شد و با حالتی غیرعادی دستم را از جلوی دماغم کنار کشید.
    - خون‌دماغ شدی؟
    با تعجب نگاهش می‌کردم. سریع راست ایستاد و دور خودش چرخید.
    - باید بریم بیمارستان.
    در این یکی-دوسال هیچ‌وقت در این حالت با این‌همه تحرک ندیده بودمش. بازویم را کشید.
    - باید زودتر آزمایش بدی تا دیر نشده.
    زبانم همچون چوب خشک شده و در دهانم نمی‌چرخید. درحالی‌که سـ*ـینه‌اش با شتاب بالا و پایین می‌‌رفت، بلندتر گفت:
    - پاشو! پاشو بریم. هر چی زودتر بفهمی، بهتره. اگه دیر بشه کاری از دست کسی برنمیاد.
    به‌زور و برای اولین‌بار نامش را صدا زدم.
    - آقا علی؟
    بدون توجه به من دوباره بازویم را کشید. انگار صدایم را اصلاً نمی‌شنید.
    - پاشو پاشو!
    - چیزیم نیست.
    بازویم را رها کرد و درحالی‌که مدام دستانش را تکان می‌داد، پشت‌سر هم شروع به صحبت کرد.
    - الکی نگو. دماغت داره خون میاد. همش میگی چیزیم نیست، چیزیم نیست.
    به‌زور از جایم بلند شدم که سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره سر جایم بشینم.
    - می‌بینی! تو حالت بده باید بریم.
    قطره اشکی از چشمم چکید.
    - به‌خاطر برخورد صورتم به دیوار خون‌دماغ شدم. به خدا هیچیم نیست!
    مات نگاهم کرد. کم‌کم فروغ چشمانش از دست رفت و باز همان حالت بی‌حالتی را گرفت. با چشمانی که کاسه خون شده بودند، زمزمه کرد:
    - ساره هم همه‌ش می‌گفت چیزیم نیست که خونه‌خرابم کرد.
    از من دور شد و درحالی‌که دستش در جیب شلوارش بود، از پنجره به خیابان زل زده بود. شالم را در دستم مچاله کردم و جلوی دماغم گرفتم. قطره‌های اشک هم از چشمانم روان بودند. گوشی موبایلم شروع به زنگ‌خوردن کرد. از جیب مانتویم بیرون آوردمش و به صفحه‌اش زل زدم. رؤیا بود. حتماً رفته بود پایین و دیده بود که نیستم. اصلاً درست نبود بگویم کجا هستم. اگر می‌گفتم، تا صدسال گیر می‌داد و یک بند نصیحت می‌کرد. در آخر هم می‌گفت آبرویم را جلوی طایفه شوهرم بردی؛ پس مجبور شدم دروغی سر هم کنم. شالم را محکم جلوی بینی‌ام کشیدم و صدایم را صاف کردم.
    - الو؟
    هنوز الوگفتنم کامل نشده بود که دادش بلند شد.
    - دختره‌ی دیوونه! کجا پا شدی رفتی؟ در ماشین رو برای چی باز گذاشتی؟
    تاج ابروهایم به‌سمت پایین کشیده شدند. ازبس هول‌زده شده بودم، در ماشین را فراموش کرده بودم. فکری کردم و با کمی مکث گفتم:
    - چیزه... شاهین می‌خواست بره بیرون. اومد دنبالم با هم رفتیم.
    - من رو مسخره کردی؟ بگو کدوم گوری هستی؟ چرا زنگ نزدی؟ خبر ندادی؟
    - با شاهینم. نگران نباش!
    کمی تُن صدایش را پایین آورد.
    - چرا صدات گرفته؟
    درحالی‌که دستم همراه با گوشی موبایلم می‌لرزید، تنها گفتم:
    - خداحافظ.
    - افرا! قطع نکن. افرا!
    بی‌توجه به افراگفتن‌هایش گوشی موبایل را قطع کردم.
    با همان لرزش دستم شماره شاهین را گرفتم؛ چون می‌دانستم رؤیا بعد از قطع‌کردن گوشی از جانب من، به شاهین زنگ می‌زند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    - الو شاهین؟ کجایی؟
    - چیه؟ بیرونم.
    - زودی به این آدرسی که میدم، بیا. رؤیا زنگ زد، بگو با توام، باشه؟
    صدایش کمی بالا رفت.
    - چه غلطی کردی افرا؟
    - صدات رو بالا نبر. بهت میگم بیا. فقط به کسی چیزی نگو.
    آدرس را دادم و گوشی را قطع کردم. انرژی‌ام تمام شد. سرم را به دسته مبل تکیه دادم و دراز کشیدم. به چند دقیقه نکشید که دستی روی سرم احساس کردم. سریع چشمم را باز کردم؛ اما همچنان با شالم محکم دماغم را گرفته بودم. ثریا با نگرانی نگاهم می‌کرد.
    - خوبی افراجون؟
    سعی کردم بلند شوم که مانعم شد.
    - بخواب. الان میام. علی گفت چت شده.
    چشمم را روی هم گذاشتم. رؤیا اگر می‌فهمید چه گندی زده‌ام، پوستم را می‌کند. چند دقیقه بعد با مانتو و شالی برگشت.
    - می‌تونی پاشی؟
    سرم را تکانی دادم. رو به علی صدا زد.
    - علی! بیا.
    کتش را درآورده و آستین پیراهن سرمه‌ای‌رنگش را چند دوری بالا زده بود. ثریا رو به علی دستور داد.
    - کمک کن بلندش کنیم، دست‌وصورتش رو بشوریم.
    هر دو زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. از دست‌و‌پاچلفتی بودنم هم حرص می‌خوردم، هم معذب شده بودم. سعی کردم بدون کمک خودم را راست نگه دارم.
    - خودم می‌تونم.
    ثریا همچنان که محکم زیر بغلم را گرفته بود، سرش را به‌سمتم خم کرد.
    - سرت گیج میره، یهو میفتی. جاییت درد نمی‌کنه؟ بد خوردی زمین، نه؟
    سرم را با خجالت زیر انداختم.
    - نه، خوبم!
    با هم به‌سمت سرویس‌بهداشتی حرکت کردیم که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. علی به‌سمت در رفت و ثریا مشغول آب‌پاشیدن به صورت خونی‌ام شد. بوی خون که زیر بینی‌ام می‌پیچید، بدتر حالم را به هم می‌زد. با شنیدن صدای شاهین، سرم را بلند کردم و با ترس به چشمان ثریا زل زدم.
    شاهین: برو کنار! چی‌کارش کردی مرتیکه؟ افرا؟ افرا کجایی؟
    علی: چه خبرته آقا؟ بیا. این سمته.
    خودم را کمی به‌سمت در کشیدم؛ چون مطمئن بودم اگر مرا نبیند، شروع به دادوبیداد می‌کند. با دیدنم به‌سرعت به‌سمتم آمد و با چشم‌های گشادشده دست زیر چانه‌ام برد.
    - افرا؟ چت شده؟
    دستش را کنار زدم.
    - دستت خونی میشه. هیچیم نیست.
    دوباره دستش را به‌سمت صورتم آورد.
    - به درک! کسی زدتت؟
    و با چشم‌غره نگاهی به علی انداخت که کلافه و بی‌حرف گوشه‌ای ایستاده بود. وای! آبرویمان بیشتر رفت. علاوه بر من، رؤیا پوست شاهین را هم می‌کند.
    لبم را گاز گرفتم.
    - نه. خوردم زمین.
    معلوم بود که باور نکرده است و هر لحظه امکان دست‌به‌یقه‌شدنش با علی می‌رفت. ثریا پادرمیانی کرد و رو به شاهین، دستش را به‌سمت نشیمن دراز کرد.
    - یه لحظه بیا. بهت میگم.
    درحالی‌که به آن سمت می‌‌رفت، رو به علی، با سر به من اشاره کرد.
    - کمکش کن.
    بی‌حرف به‌سمتم آمد. سرم را در روشویی گرفتم.
    - خودم می‌تونم.
    و مشغول شستن خون‌های خشک‌شده در اطراف بینی و لبم شدم. او هم بی‌حرف به در تکیه زده بود و نگاهم می‌کرد. دستانم چنان می‌لرزید که مطمئن بودم او هم متوجه لرزش دستانم شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    صدای شاهین از فاصله نزدیکی به گوشم رسید.
    - برو کنار!
    سرم را چرخاندم. منظورش به علی بود که جلوی سرویس‌بهداشتی ایستاده بود. علی از جلوی در کنار رفت و شاهین وارد سرویس‌بهداشتی شد. ثریا حوله تمیزی به دست شاهین داد.
    - بده بهش صورتش رو خشک کنه.
    درحالی‌که زیرچشمی به علی نگاه می‌کردم، حوله را از دست شاهین کشیدم.
    - مرسی!
    شاهین بازویم را گرفت و زیر گوشم غرید:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟
    خودم هم نمی‌دانستم دقیقاً دارم چه غلطی می‌کنم؛ پس ساکت ماندم. با هم از سرویس‌بهداشتی خارج شدیم.
    - زود لباست رو عوض کن. باید بریم بیمارستان از سرت عکس بگیریم.
    با صدایی که خودم هم به‌زور می‌شنیدم، زمزمه کردم:
    - نمی‌خواد. خوبم!
    چنان چشم‌غره‌ای رفت که ساکت شدم. مانتویم را با مانتوی ثریا عوض کردم و شالش را روی سرم انداختم. رو به علی و ثریا که کنار هم ایستاده بودند، گفتم:
    - ببخشید! خیلی زحمت دادم.
    ثریا لبخند مهربانی زد.
    - نزن این حرفا رو. ما شرمنده شدیم! صبح حساب آقای فیاضی رو می‌رسم.
    شاهین زیادی بی‌اعصاب بود.
    - خب بریم دیگه. دیر وقته.
    هنوز سوار ماشین نشده بودم که صدای فریادش شیشه‌های ماشین را به لرزه درآورد.
    - دختره زبون‌نفهم! چی بهت گفتم؟ چی گفتم افرا؟
    سربه‌زیر در صندلی مچاله شدم و ساکت ماندم.
    - تو آدم نمیشی، نه؟ مگه رؤیا بهت نگفته بشین تو ماشین، تو دنبال این پسره راه افتادی چی‌کار؟
    با سرعت می‌راند و هی به جانم غر می‌زد. حریف شاهین نشدم و مجبورم کرد حتماً به بیمارستان برویم. با رسیدن به بیمارستان به بخش اورژانس رفتیم و از سرم عکس گرفتند. نیم‌ساعتی درگیر بودیم تا دکتر آمد و نگاهی به عکسم انداخت. با گفتن مشکلی نیست، راهش را به‌سمت خانه کج کرد. در ماشین منتظر ماندم تا شاهین برود و برایم لباس بیاورد؛ چون اگر رؤیا من را با لباس‌های ثریا می‌دید، قطعاً شک می‌کرد و آن‌وقت بود که لیست مرده‌های بیچاره‌ام را از گور دربیاورد و جلوی چشمم مجبور به رژه‌رفتنشان کند. در راه خانه رؤیا برایم یک لیوان بزرگ معجون خرید تا کمی سر حال بیایم؛ چون به‌شدت رنگم پریده بود و احساس ضعف داشتم.
    با رسیدن به خانه رؤیا بی‌توجه به سؤال‌وجواب‌های بی‌پایانش راهم را به‌سمت اتاق کج کردم و سردرد را بها‌نه آوردم. واقعاً هم سرم درحال ترکیدن بود. دو قرص با دوز بالا را از خشابش خارج کردم و با لیوانی آب سرکشیدم. بعد هم روی تخت دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم تا رؤیا دست از سرم بردارد. به‌هیچ‌وجه ول‌کن قضیه نبود و روی اعصاب ترخورده‌ام اسکی می‌رفت. شب تا صبح خواب از من ربوده شده بود. اولین‌هایی که امشب تجربه کرده بودم، آن‌قدر شیرین بودند که هر لحظه درد سرم را کم‌رنگ‌تر می‌کرد. شاید اولین چیزی که بخواهیم در وصف جذاب‌بودن یک مرد ردیف کنیم، موهای ژل‌خورده و مدل‌دار، یک ته‌ریش همراه با خط ریش و بوی عطر فراگیر اوست. به همراه غرور کاذبی که بیشتر دامن‌زدن بیخود و بی‌جهت دیگران به آن باعثش می‌شود؛ اما علی فرق داشت. نه چیزی به موهایش می‌زد، نه مدل خاصی داشت؛ اما همیشه مرتب و به‌سمت بالا شانه‌شان می‌زد. ریش‌هایش خط ریش نداشت؛ اما همیشه مرتب و کمی از ته‌ریش بلندتر بود. هیچ‌وقت بوی عطر نمی‌داد؛ اما امشب که نزدیک‌ترش شده بودم، یک بوی خاص داشت. نمی‌دانم چه بود؛ اما بویش با تمام عطرهای خوش‌بوی عالم فرق داشت. بوی علی را می‌داد. ناب و بکر بود. چیزی که هیچ‌جای دنیا مثلش را نداشت. کنار چشم‌هایش چروک‌های متعدد داشت و با عینک فرم مشکی که به چشم می‌زد، برای من زیباترین چشم‌ها را در قاب به نمایش می‌‌گذاشت. چند تاری از موهای کنار شقیقه‌اش به همراه چند تار جلوی موهایش سفید شده بودند که جذابیتش را تکمیل می‌کرد. همیشه اتوکشیده، کت‌وشلوار و پیراهن‌های تیره به تن داشت. غرور نداشت. فقط تنها و گوشه‌گیر بود. با تمام این سادگی‌ها من می‌خواستمش و به تمام عالم ترجیحش می‌دادم. امشب یک تجربه جدید داشتم و آن هم بودن کنار کسی که تمام آرزوهایم بود. حالا من هم یک چیز یواشکی پیش خودم برای یادآوری و ذوق‌کردن داشتم که وقتی خاطره‌اش را مرور می‌کنم، لبخندی عمیق روی لب‌هایم بنشاند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    فصل۲
    تقه‌ای به در اتاق خورد و پشت بندش رؤیا وارد شد. سرم را از روی طرحی که مشغول‌کشیدنش بودم، بلند و منتظر نگاهش کردم. روی تخت نشست.
    - بیا اینجا بشین. کارت دارم.
    روی صندلی به‌طرفش چرخیدم. حوصله بلندشدن از جایم را نداشتم.
    - بگو.
    - می‌خوام یه کاری بهت بسپارم. ببینم می‌تونی آبروداری کنی یا نه.
    لبم را جمع کردم و مشغول پیچاندن لبه لباس گشاد و بلندم شدم.
    - تا چی باشه؟
    بدون نفس‌گرفتن شروع به صحبت کرد.
    - من خیلی از تو تعریف کردم پیش ثریا. اونم ازم خواسته تا باهات صحبت کنم که یه کاری براش انجام بدی.
    - چه کاری؟
    - می‌خوان لباس فرم پرسنل هتلشون رو کاملاً عوض کنن. ازم خواسته با تو صحبت کنم. تو براشون طراحی کنی.
    متعجب نگاهش کردم و تقریباً داد زدم:
    - من؟
    بی‌خیال گفت:
    - آره، تو. مگه چته؟ طرح می‌زنی به این خوبی.
    تندتند دستم را تکان دادم.
    - نه، نه تو رو خدا! من نمی‌تونم.
    خودش را کمی به‌سمت جلو چرخاند.
    - چرا؟
    - می‌ترسم گند بزنم، آبروم بره.
    چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
    - چه گندی؟ سعی کن یه طرح عالی بزنی. تو این‌همه خوش‌سلیقه‌ای. این‌همه کار کردی. نصف محصول کارگاه داداشم اینا کار توعه، چرا خودت رو دست‌کم می‌گیری؟
    انگشتانم را جمع کردم و جلوی صورتش تکان دادم.
    - آخه من تا حالا فرم کار نکردم. همه‌ش طرحای مردونه زدم.
    بی‌خیال گفت:
    - این‌بار کار کن. یه تجربه هم واسه‌ت میشه.
    پوفی کشیدم.
    - نگفتن در چه حدی باشه؟
    - نه فعلاً. گفتم با تو صحبت کنم، قبول کردی خودت بری هتل با ثریا حرف بزنی. شاید اصلاً خودشون طرحی هم مد نظرشون باشه و تو فقط بخوای روش کار کنی.
    با بی‌میلی سرم را تکان دادم.
    - پس اکی رو بدم؟
    - باشه. حالا یه قرار بذار حرف بزنیم.
    به‌سمتم آمد و گونه‌ام را بوسید.
    - همه تلاشت رو بکن. آبروی من رو تو اقوام شوهرم بخر.
    لبخند کجی که بیشتر شبیه فحش اول صبح شنبه بود، زدم. اگر می‌فهمید با هم‌دستی شاهین آبرویش را بـرده‌ایم، سکته می‌کرد. بعد از خروج رؤیا از اتاقم، انگار کرم به جانم ریخته بود. هول‌زده طرح‌های قبلی‌ام را به هم ریختم. در سایت‌ها و ژورنال‌های مختلف به دنبال طرح می‌گشتم. هم دودل بودم و می‌ترسیدم گند بزنم و آبرویم برود، هم این یک فرصت طلایی بود. اگر به خوبی از آن استفاده می‌کردم، می‌توانستم خودم را به علی و خانواده‌اش نزدیک‌تر کنم و با ثریا رابـ*ـطه‌ی گرم‌تری برقرار کنم. رؤیا می‌گفت ثریا تسلط زیادی روی خانواده‌اش دارد. پس راه رسیدن من به علی، فقط ثریا بود. تمام شب را مشغول طرح‌زدن بودم و همان‌جا روی میز کارم خوابم بـرده بود. تازه آفتاب طلوع کرده بود که بیدار شدم. تمام تنم کوفته و سرم به‌شدت درد می‌کرد. روی تخت‌خواب افتادم. پتو را همچون چادر سر کردم و دور خودم پیچاندم. هنوز خوابم نبرده بود که در اتاق باز شد. از ترس اینکه فکر کنند بیدار هستم و اول صبحی کاری دستم دهند، خودم را به خواب زدم و اصلاً نفهمیدم چه کسی وارد شد که با دیدن اینکه خواب هستم، خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    غلتی زدم و یکی از پاهایم را از تخت آویزان کردم. موهای بلندم چنان دور سرم پیچیده بودند که جایی را نمی‌دیدم. چینی به بینی‌ام دادم و موها را به‌سختی کنار زدم. هنوز چشمم کامل باز نشده بود که شاهین را با لبخند گنده‌ای بالای سرم دیدم. اخمی کردم و پتو را روی سرم کشیدم. تکانم داد.
    - هی! پاشو.
    نچی کردم.
    - خوابم میاد.
    - پاشو! باید بریم کارگاه. تنبل‌بازی درنیار.
    بی‌حرف در حال چرت‌زدن بودم که با پتو توسط شاهین گوله شدم. از روی تخت که به آن همچون چسب چسبیده بودم، به‌زور کنده و مرا روی شانه‌اش انداخت. جیغی کشیدم و محکم پتو را چنگ زدم.
    - غلط کردم. بذارم پایین. میفتم.
    نچی کرد.
    - حرف گوش نمیدی، تهش میشه همین.
    عمداً چنان بالا و پایین می‌پرید و از پله‌ها پایین می‌رفت که حالت تهوع گرفته بودم. احساس می‌کردم دل و روده‌ام درهم پیچیده‌اند و گره کور خورده‌اند. اولین‌نفر صدای زن‌عمو با تعجب بلند شد.
    - شاهین؟ این چیه انداختی رو دوشت؟
    شاهین چرخی خورد.
    - معلوم نیست؟ پتو و محتویات درون پتو!
    از میان پتو سرم را به‌زور بیرون آوردم.
    - منم، منم.
    زن‌عمو محکم دستش را به گونه‌اش کوبید و به‌سمتمان آمد.
    - پسر! میندازی می‌کشی دختره رو. بذارش زمین.
    مادر با سروصدایمان از آشپزخانه خارج شد.
    - چه خبره؟
    با لبخند مسخره‌ای نگاهش کردم که او هم عکس‌العملی همچون زن‌عمو نشان داد و بالاخره با کمک هم مرا از شانه شاهین پایین کشیدند. تا روی زمین فرود آمدم، سریع پتو را کنار زدم و از جایم بلند شدم. پاچه شلوارم را پایین کشیدم و لگدی به زانویش زدم که خم به ابرو نیاورد.
    - انسان اولیه‌!
    همان‌طور که به‌سمت سرویس‌بهداشتی می‌رفتم، به دنبال کلمه‌ای دیگر هم می‌گشتم و با پیداکردنش دوباره به‌سمتش برگشتم.
    - غارنشین! بی‌تمدن!
    خیزی به‌سمتم برداشت.
    - میاما.
    جیغ خفه‌ای کشیدم. وارد سرویس‌بهداشتی شدم و در را محکم به هم کوبیدم. پسره‌ی احمق! خواب اول صبحم را زهرمار کرد.
    ***
    در حال لقمه‌گرفتن بودم که شاهین صدایم زد:
    - افرا؟
    - چته؟
    سرش را داخل آشپزخانه آورد.
    - تو هنوز داری می‌خوری؟
    لقمه‌ای در دهانم گذاشتم.
    - اوهوم. عجیبه؟
    - چقدر تو می‌خوری! دوساعتم لابد می‌خوای آماده شی؟ زود باش. به خدا دیر شد!
    لیوان چایم را سر کشیدم.
    - باشه بابا! چه خبرته؟ رسوام کردی.
    سریع لباس پوشیدم و کوله‌ام را روی دوشم انداختم. لی‌لی‌کنان از پله‌ها پایین پریدم و رو به او که دستش را به پیشانی‌اش تکیه زده و به راه‌پله زل زده بود، گفتم:
    - بریم.
    پوفی کشید و هم‌زمان که ازجایش بلند می‌شد، ریموتش را از روی میز برداشت.
    - چه عجب بالاخره تشریف آوردین!
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم.
    - من که زود آماده شدم.
    اشاره‌ای به ساعت مچی‌اش کرد.
    - اگه نیم‌ساعت واسه تو زودآماده‌شدنه، اکی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا