کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
باز با پرسنل و خیاط‌ها درگیر بودم و سرشان غرغر می‌کردم که شاهین صدایم زد.
- افرا! میرم بیرون. سریع وسایلت رو جمع کن، بیا.
به‌سمتش برگشتم و پرسیدم:
- جایی می‌ریم؟
- آره.
سریع پرسیدم:
- کجا؟
با دستش اشاره‌ای به در خروجی کرد.
- بیا بهت میگم.
- کار دارم آخه.
حرصی نگاهم کرد.
- کارت دقیقاً چیه؟ تفریح می‌کنی از اذیت‌کردن و ایرادگرفتن از پرسنل بیچاره؟
لبم را آویزان کردم.
- خب کارشون رو درست انجام بدن تا گیر ندم بهشون.
همچون بدبخت‌ها به چشمانم زل زد.
- باشه. تو سردسته تموم سرکارگرای دنیا. اگه یه ساعت کشش نمیدی، بیا تا پنج دقیقه دیگه.
پشت‌سرش ادایش را درآوردم و از پله‌های دفتر بالا رفتم تا وسایلم را جمع کنم.
***
سوار ماشینش شدم و درش را محکم به هم کوبیدم. می‌دانستم شاهین به‌شدت روی این موضوع حساس است. عمداً می‌خواستم حرصش را دربیاورم. تکانی خورد و با اخم نگاهم کرد که لبخند مسخره‌ای تحویلش دادم. با آرامشی ساختگی گفت:
- بکن از جا، بذارش زمین دیگه.
تا آنجا که جا داشت به لب‌هایم کش آوردم و لبخند دندان‌نمایی زدم. دستش را چندبار روی داشبورد کوبید.
- حیف که امروز لازمت دارم! حیف!
بی‌خیال موهایم را با دستم زیر شالم فرستادم.
- خب بگو کجا می‌خوایم بریم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
- می‌خوام ببرمت واسه‌م یه کادوی خوب انتخاب کنی.
شک نداشتم می‌‌خواهد برای آن دوست‌*دخترهای عملی پر فیس و افاده‌اش کادو بخرد.
- به چه مناسبت؟
- تولدشه.
متعجب نگاهش کردم.
- تو که ماه پیش کادوی تولد خریدی!
نگاهی به دوروبرش انداخت و فرمان را پیچاند.
- اون برای قبلیه بود که کات کردیم.
باحرص کمرم را به صندلی کوبیدم و همچون میرغضب به نیم‌رخش خیره شدم.
- خسته نباشی دلاور! حیف این پولایی که خرج این عفریته‌ها می‌کنی.
- دلت میاد آخه؟ فکر کردی همه مثل خودت یه تخته‌شون کمه؟
براق در جایم نیم‌خیز شدم.
- چی گفتی؟
خودش را به ندانستن زد.
- من؟ شب؟ روز؟ کی؟
اخمی کردم.
- اصلاً نمیام.
- تو که بدجنس نبودی.
- هستم.
- دلت میاد آخه؟ اگه من با دوست‌*دخترم کات کنم، گناهش میفته گردن تو.
دست‌به‌سـ*ـینه نشستم.
- به درک!
- ای بابا! مگه تو هم کم بهت می‌رسه؟ هر چی عروسک و گیفت و زَلم‌زیمبو این دخترا به من میدن که میام میدمش به تو.
راست می‌گفت. تمام اتاقم پر از عروسک و گیفت و... شده بود.
- هنر کردی بابا! به پا نچایی!
- حالا میای یا نه؟
پیش خودش چه فکر کرده بود؟ مرا دست‌کم گرفته بود؟ کمی برایش کلاس آمدم.
- باید فکرام رو بکنم ببینم می‌تونم این لطف بزرگ رو در حقت کنم یا نه.
از آن نگاه‌هایی به‌سمتم انداخت که چند سیلی در پس خودش داشت.
- خب تا برسیم مرکز خرید فکرات رو بکن.
- واسه‌م بستنی هفت‌رنگ می‌خری؟
سرش را از روی تأسف تکانی داد.
- الان باید دست بچه‌ت رو می‌گرفتم، می‌بردم براش بستنی بخرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با مشت به بازویش کوبیدم.
    - اذیت نکن! می‌خری یا نه؟
    - چی‌کار کنم؟ مگه من حریفت میشم؟
    جیغی کشیدم و ادایی درآوردم. با ترس نگاهم کرد و رو به آسمان زیر لب زمزمه‌هایی کرد.
    - هر چی گفتی، خودتی.
    ***
    چیپسی از درون ظرف یلدا برداشتم که اخمی کرد و با دست روی ظرفش را پوشاند.
    - همه‌ش رو خوردی!
    مشغول جویدن چیپس با صدای خرچ‌خروچی شدم.
    - خب تو هم بخور.
    دستم را از لای انگشتانش به‌زور وارد ظرف کردم که جیغی کشید.
    - مامان! افرا همه‌ی چیپسم رو خورد!
    سریع جلوی دهنش را گرفتم.
    - دختره‌ی دهن‌لق!
    دسته‌ای از موهای بلندم را که همیشه اطرافم ولو بودند، گرفت و کشید. جیغی کشیدم و محکم روی دستش زدم.
    - ول کن! ول کن!
    وقتی دیدم ول کن موهایم نیست، من هم دسته‌ای از موهایش را گرفتم که شروع به جیغ‌زدن کرد. همان‌طور که گردنم به‌سمتش کج بود، دستم را جلوی دهانش گرفتم.
    - ول کن تا ول کنم!
    نه بی‌خیال موهایم می‌شد، نه دست از جیغ‌کشیدن برمی‌داشت. کمی بیشتر موهایش را کشیدم که شروع به گریه و موهایم را رها کرد. مادر با عصبانیت از اتاق ته راهرو خارج شد و به‌سمتمان آمد.
    - دختره‌ی گنده! مرض داری بچه رو می‌چزونی؟
    با اخم وحشتناکی یلدا را بغـ*ـل گرفت و شروع کرد.
    - فکر کردی کوچیکی؟ هم‌اندازه‌ی بچه 6ساله‌ای؟
    زن‌عمو طبق معمول میانه را گرفت.
    - ولش کن اختر! کمتر حرص بخور.
    بعد هم چشم‌غره‌ای به من رفت.
    - خجالت بکش دختره‌ی گنده!
    مادر نگاه اخم‌آلودش را ازمن گرفت و به زن‌عمو انداخت.
    - آخه ندیدی چطور موهای هم رو گرفته بودن. یلدا این کار رو کنه، میگم بچه‌ست، نمی‌فهمه. افرا که دیگه بچه نیست. هم‌سنای این یه زندگی رو اداره می‌کنن، اینم تو دوسالگی مونده.
    زن‌عمو با اخم به‌سمتم برگشت.
    - نمی‌خوای بزرگ بشی، نه؟ چقدر این زن بدبخت رو حرص میدی تو؟
    لبم را آویزان کردم.
    - من فقط چیپس می‌خواستم!
    ناگهان مادر قرمز شد و فریادش ستون‌های خانه را به لرزه درآورد. طبق معمول باید فرار می‌کردم. سریع به‌سمت پله‌ها دویدم و خودم را درون اتاقم پرت کردم. آن‌ها اصلاً مرا درک نمی‌کردند. خب دلم چیپس می‌خواست. هنوز نفس‌نفس می‌زدم که گوشی موبایلم شروع به زنگ‌خوردن کرد. از روی عسلی کنار تختم برش داشتم. رؤیا بود.
    نفس عمیقی کشیدم و آب دهانم را قورت دادم.
    - بله عمه؟
    گاهی عمه، گاهی هم رؤیا صدایش می‌زدم. تفاوت سنیمان 12سال بود و چون از بچگی کنار هم و با هم بزرگ شده بودیم، همچون خواهر بزرگترم بود تا عمه.
    - سلام. کجایی؟
    - سلام. خونه.
    - امروز بیکاری؟
    روی تختم نشستم و شروع به پیچاندن دسته‌ای از موهایم دور انگشتم کردم.
    - آره. چطور مگه؟
    - اگه حوصله‌ت شد یه سر به هتل بزن، با ثریا صحبت کن.
    نگاهی به ساعت خرسی قرمزرنگ روی عسلی کنار تختم انداختم.
    - باشه. یه دوساعت دیگه میرم.
    برای بارهزارم تأکید کرد:
    - فقط بازم میگم. آبروی من رو نبریا. یه عالمه ازت تعریف کردم.
    چشم‌هایم را درحدقه چرخاندم و گردنم را کج کردم.
    - چشم! دیوونه‌م کردی. چشم!
    - سلام برسون. خداحافظ.
    - سلامت باشی! خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با وسواس تمام آماده شدم. آرایش کاملی کردم و با گرفتن دوش عطر، از اتاق بیرون زدم. پله‌ها را لی‌لی‌کنان دوتا-یکی پایین پریدم و داد زدم:
    - مامان! من دارم میرم.
    او هم از داخل آشپزخانه داد زد:
    - شب زود برگرد.
    خوبی دعواها در خانه ما همین بود که زود به فراموشی سپرده می‌شدند. نه اینکه تعداد درگیری‌ها و بگومگو‌ها به‌سبب جمعیتمان زیاد بود، درگیری دیگری جای قبلی را می‌گرفت و زود فراموش می‌شد. کتونی‌های سفیدم را پوشیدم و کوله‌ام را روی دوشم انداختم. سر خیابان تاکسی گرفتم و به‌سمت هتل رفتم. در طول مسیر به خِرس و سگ و پاندا و خلاصه تمام حیوانات درونم با عجز التماس می‌کردم یک امروز مرا به حال خودم رها کنند تا جلوی ثریا کمتر سوتی بدهم و آبروداری کنم.
    اولین‌بار بود که به هتل شمس می‌ آمدم. هتلی که ۷۵% آن سهم ثریا و همسرش محمدطاها و ۲۵% آن هم سهم آذین، شوهرخواهر ثریا بود. خیره به نمای سنگ‌کاری‌شده‌ی هتل بزرگ، وارد شدم. به‌سمت پیشخوان رفتم و رو به مهماندار زیبایی که مشغول مرتب‌کردن برگه‌هایی بود، پرسیدم:
    - سلام. خسته نباشین! اتاق مدیریت کجاست؟
    با لبخند نگاهم کرد.
    - سلام. متشکرم! با کی کار دارین؟
    - با خانم مجد.
    به سمت پله‌های نرده‌کشی‌شده طلایی‌رنگ و طبقه‌ی بالا اشاره کرد.
    - ته راهرو، سمت راست.
    تشکری کردم و از پله‌ها بالا رفتم. دیوارها تماماً با کاغذدیواری‌های برجسته که اشکال سلطنتی به رنگ طلایی داشتند، پر شده بود و به فاصله سه-چهارمتر دیوارکوب‌های زیبا به دیوارها وصل بود. همه‌جا بوی خوب می‌داد و ناخودآگاه حس خوبی در آدم به وجود می‌‌آورد. به‌سمت در بزرگ انتهای راهرو رفتم و تقه‌ای به آن زدم. چند لحظه صبر کردم و بعد وارد شدم. متعجب به دکور غیرعادی اتاق که به سه قسمت به وسیله پارتیشن تقسیم شده بود، نگاه می‌کردم. ثریا از سمت چپ که دکوری رسمی همچون سمت راست داشت، به‌طرفم آمد. با دیدنم لبخند زیبایی زد که دندان‌های ردیف و سفیدش از میان لب‌های قلوه‌ای قرمزرنگش نمایان شد.
    - افراجان!
    سعی کردم نگاهم را از دکور اتاق به او معطوف کنم.
    - سلام.
    دستش را به‌سمتم دراز کرد.
    - سلام عزیزم! بفرما!
    دستش را فشردم. به‌سمت مبلمان شیری‌رنگی که در وسط اتاق و بین پارتیشن‌ها چیده شده بود، راهنمایی‌ام کرد. همان‌طور که هنوز دوروبرم را ضایع نگاه می‌کردم، نشستم و کیفم را روی پایم گذاشتم. ثریا سفارش چای داد و روبه‌رویم نشست.
    - چایی که می‌خوری؟
    لبخندی زدم و کمی به‌سمت عقب رفتم تا به پشتی مبل تکیه بزنم.
    - آره، ممنون!
    - آخه جوون‌ترا، تو سن‌و‌سال شماها بیشتر قهوه و نسکافه می‌خورن.
    کیفم را کنارم گذاشتم و مشغول صاف‌کردن جلوی لباسم شدم.
    - اتفاقاً من اصلاً قهوه دوست ندارم.
    - منم همین‌طور. مهمون هم که واسه‌م میاد، فقط چایی سفارش میدم. آخه چاییای ما با همه‌جا فرق داره.
    و پشت‌بند جمله‌اش چشکمی زد. گیج نگاهش کردم.
    - چه فرقی داره؟
    گره روسری‌ سانتن خوش‌نقش‌ونگارش را کمی شل‌تر کرد.
    - حالا امتحان می‌کنی، می‌فهمی.
    تنها سرم را تکانی دادم. اصلاً نمی‌دانم چرا در مقابل او با آن‌همه زنانگی، من هم ناخودآگاه سعی می‌کردم خانومانه رفتار کنم.
    - خب عزیزم! رؤیا که درمورد پیشنهادم باهات صحبت کرده؟
    خوش‌حال ازاینکه موضوعی برای بازشدن سر صحبت پیش آورده بود، جواب دادم:
    - آره، یه چیزایی گفته.
    پایش را روی پا انداخت و با ژستی خاص که کمرش کاملاً صاف بود، نشست. ناخودآگاه نگاهی به نشستن خودم که همچون قورباغه پهن شده بودم، انداختم و سعی کردم حداقل کمی صاف‌تر بنشینم.
    - خب حالا ایده‌ت چیه؟
    - شما خودتون ایده یا طرح و رنگ خاصی مد نظرتون نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - نه، چیز خاصی مد نظرم نیست. فقط رنگش تیره باشه.
    از درون کوله‌ام طرح‌هایی را که کشیده بودم، بیرون آوردم و نشانش دادم. در میان آن‌ها از دو طرح خوشش آمد و گفت که دو طرح را ترکیب کنم و اگر ایده دیگری هم دارم بگذارم. مشغول بودیم که یکی از پرسنل سینی به دست وارد شد. درون سینی یک قوری بلوری که زیر آن شعله کوچکی روشن بود، به همراه فنجان‌های بلوری قرار داشت. عطر خوشی فضا را پر کرد. با کنجکاوی به ثریا که چای خوش‌عطر را درون فنجان‌ها می‌ریخت، نگاه کردم. فنجان را جلویم گذاشت.
    - بفرمایید! اینم چایی مخصوص ثریا.
    فنجان را به بینی‌ام نزدیک کردم و عطرش را نفس کشیدم. معرکه بود! ناخودآگاه با لبخند گفتم:
    - چه بوی خوبی میده!
    ثریا هم با لبخند نگاهم می‌کرد.
    - چایی بهارنارنج اصله. بهارنارنجاش از شیراز اومدن.
    همان‌طور که چای را مزه می‌کردم، دوباره گفتم:
    - خیلی خوش‌مزه‌ست.
    - واسه همینه که من از مهمونام نمی‌پرسم چای یا قهوه. خودم چایی سفارش میدم تا سورپرایزشون کنم.
    فنجان را روی میز گذاشتم.
    - ممنون از پذیراییتون! برام تازگی داشت.
    - نوش جونت!
    طرح‌هایم را درون کوله‌ام گذاشتم و کیسه‌ی مانتو و شال ثریا را که آن شب پوشیده بودم، از کوله‌ام خارج کردم و روی میز گذاشتم. تمیز شسته و اتویشان کرده بودم. کاری که تابه‌حال یک‌بار هم برای خودم انجام نداده بودم. اصولاً لباس‌هایی انتخاب می‌کردم که نیاز به اتوکشیدن نداشته باشند.
    - اینم لباساتون که اون شب پوشیدم. بازم ببخشید بهتون زحمت دادم.
    نگاهی به کیسه‌ی روی میز انداخت.
    - چه قابلی داشت دختر؟ نزن این حرفا رو. ما شرمنده تو شدیم به خدا.
    - بی‌احتیاطی از من بود.
    از جایم بلند شدم و کوله‌ام را روی دوشم انداختم.
    - خب؟ کاری با من ندارین؟
    به طبع از من، او هم بلند شد و تکه‌ای از موهای بلوطی رنگ فر ریزش را پشت گوشش زد.
    - کجا به این زودی؟
    - مرسی! تا شب نشده باید برم خونه.
    سریع گوشی موبایلش را برداشت. شماره‌ای گرفت و کنار گوشش گذاشت. با انگشت اشاره‌اش عدد یک را نشان داد و لب زد:
    - یه لحظه صبر کن!
    بعد هم مشغول صحبت شد.
    - سلام. کجایی؟
    - ...
    به‌سرعت لب‌هایش آویزان شدند.
    - اِ؟ طاها؟
    - ...
    - مگه نگفتی میای دنبالم؟ ببین یه امروز ماشین نیاوردما.
    - ...
    - نمی‌خواد. با یکی از راننده‌ها میرم.
    - ...
    - مواظب خودت باش!
    - ...
    - چشم عزیزم! خداحافظ.
    لب‌هایش را به هم فشرد.
    - گفتم محمدطاها میاد می‌رسونتمون که واسه‌ش کار پیش اومده.
    به‌سمت چپ اتاق رفت.
    - صبر کن وسایلم رو جمع کنم با هم بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    من‌ که از خدایم بود؛ اما با این حال تعارفی الکی زدم.
    - مزاحمتون نمیشم!
    کیفش را برداشت و به‌سمتم آمد.
    - چه مزاحمتی دختر؟ من که می‌خوام برم، سر راه تو هم می‌رسونم.
    زیاد اهل تعارف نبودم؛ پس پشت‌سرش راه افتادم. با هم سوار یکی از تاکسی‌های هتل شدیم. در مسیر باز هم راجع به طراحی و مسائل پیرامون آن صحبت کردیم. فکر می‌کرد طراحی را در دانشگاه خوانده‌ام؛ اما گفتم که تنها 20سال دارم و دانشگاه نرفته‌ام. فقط مدرک طراحی و خیاطی را از یک آکادمی گرفته‌ام. هیچ‌وقت علاقه‌ای به درس و مدرسه نداشتم. به‌جای آن علاقه‌ی زیادی به طراحی، خیاطی، نقاشی، بافتنی و کارهایی که به نوعی به هنر و خلاقیت مربوط می‌شدند، داشتم.
    ***
    سرم را روی دسته‌ی مبل دونفره گذاشتم و پاهایم را روی دسته‌ دیگرش دراز کردم.
    - اگه یکیش رو هم اشتباه جواب بدی، دیگه ازت نمی‌پرسم.
    شهاب روی مبل روبه‌رویی‌ام پرید.
    - همه‌ش رو حفظم. باور کن.
    چند واژه عربی پرسیدم که همه را درست جواب داد. کمی حرصم گرفت. تمام عمرم حاضر بودم سه صفحه مسئله ریاضی، با آن حال به‌هم‌زن‌بودنش حل کنم؛ اما یک کلام عربی نخوانم. چرا ما باید زبان عربی را که هیچ ربطی به ما ندارد، بخوانیم؟ مثلاً می‌خواهیم به کشورهای عربی سفر کنیم که لازممان شود؟ یا زبان بین‌المللی است؟ هیچ دردی از ما دوا نمی‌کند جز اینکه اعصابمان را متشنج کند. سؤال آخری که همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد، این بود که چرا عرب‌ها زبان فارسی یاد نمی‌گیرند؟‌ آخر هذا، هذه، ماذا، فلان و بیسار هم شد درس و زندگی؟ زبانم را درآوردم و مشغول پیداکردن کلمه سخت‌تری شدم. انگار می‌خواستم آزمون استخدامی از شهاب بیچاره بگیرم. با پیداکردن کلمه‌ای سخت، لبخندی شیطانی زدم و کلمه را پرسیدم که درست جواب داد. من می‌پرسیدم و او بلافاصله جواب می‌‌داد. حرصی خوردم و کتابش را به‌سمتش پرت کردم.
    - من رو سرکار گذاشتی، نه؟
    کتاب را در هوا گرفت و با فخر نگاهم کرد.
    - زورت اومد همه‌ش رو بلدم؟
    دهان‌کجی کردم.
    - واسه چی باید زورم بیاد؟ دفعه دیگه نیای بگی از من درس بپرسا.
    چشم‌غره‌ای رفتم. بر روی شکم، روی قالیچه وسط مبلمان دراز کشیدم و داد زدم:
    - یلدا؟ یلدا کجایی؟
    جست‌وخیزکنان به‌سمتم آمد.
    - بله آبجی؟
    - بیا یه خورده رو من راه برو خستگیم دربیاد.
    شهاب ابروهایش را درهم کشید.
    - حالا انگار چی‌کار کرده!
    با دست اشاره‌ای کردم تا جلو بیاید.
    - بدو شما هم سر پستت.
    یلدا همان‌طور که برای حفظ تعادل دست‌هایش را از هم باز کرده و دوطرفش گرفته بود، مشغول راه‌رفتن روی کمرم شد. شهاب هم دست‌ها و بازوهایم را ماساژ می‌داد. چنان حس خوبی داشت که دلم می‌خواست تا صبح در همان حالت بمانم. چند دقیقه بعد یلدا پایین پرید. کش مویش را که دور مچ دستش انداخته بود، درآورد و به‌سمتم گرفت.
    - آبجی؟ موهام رو می‌بندی؟
    سر جایم نشستم و چندباری دست‌هایم را از هم باز کردم و بستم.
    - آخیش!
    لپ تپلش را بوسیدم.
    - بیا بشین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    عاشق موهایش بودم. برخلاف من که موهای قهوه‌ای تیره و بی‌حالتی داشتم، موهای او مشکی و فر بود. هربار مرا یاد عروسک دوران کودکی‌ام که موهای فری داشت و وقتی شکمش را فشار می‌دادی، آهنگ «عروسک قشنگ من قرمز پوشیده» را می‌خواند، می‌‌انداخت.
    موهایش را بستم. کاری که روزی هزاربار انجام می‌دادم. از صبح تا شب شانه از دستش نمی‌‌افتاد و من هم مسئول بستن موهایش بودم. آن هم ایراد می‌گرفت که حتماً باید موهایم را بالای بالا ببندی. مادر صدایم زد.
    - افرا! بیا این مرغا رو سرخ کن.
    بی‌حوصله از جایم بلند شدم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. باز هم مسئولیت‌ها را جابه‌جا کردند. من مسئول درست‌کردن سالاد و مخلفات بودم، نه سرخ‌کردنی‌ها. تکه‌ای از مرغی که در ماهی‌تابه جلزوولز می‌کرد، کندم و همان‌طور که فوت می‌کردم، در دهانم گذاشتم. آن‌قدر داغ بود که زبانم را سوزاند. همان‌طور که می‌جویدمش، فوتش هم می‌کردم.
    - چه خبره این‌همه مرغ می‌خواین سرخ کنین؟ مهمون داریم مگه؟
    زن‌عمو سیب‌زمینی‌های خلال‌شده را درون آبکش ریخت.
    - رؤیا و ادیب شب میان.
    بی‌خیال مشغول برعکس‌کردن تکه‌های مرغ شدم.
    - اینا که همیشه اینجان.
    مادر چشم‌غره‌ای رفت و مشغول شستن ظرف‌ها شد.
    - به تو چه؟ کم تو میری اونجا می‌خوری؟
    - خب برم. من میرم که رؤیا تنها نباشه. رؤیا میاد اینجا که کدوممون تنها نباشیم؟
    زن‌عمو: بی‌چشم‌ورو نباش افرا! بیچاره ادیب از آبروریزی جناب‌عالی جلو خواستگارات تا الان نیومده اینجا.
    مادر که انگار تازه یادش آمده بود که تلافی جریان خواستگاری را سرم در نیاورده و به ‌قول خودش روزگارم را سیاه نکرده، با همان دستان خیس و کفی‌اش نیشگون محکمی از بازویم گرفت که جیغم را به هوا برد.
    - دختره ورپریده! یادم رفته بود. خوب زن‌عموت یادم انداخت.
    انگار مار نیشم زده بود. نیشگون که می‌گرفت، تا چند روز جایش سیاه می‌کرد. دستم را روی بازویم گذاشتم.
    - خب چی‌کار کنم؟ مگه من حق انتخاب ندارم؟
    چشم‌هایش را گرد کرد.
    - می‌زنم تو دهنتا! دختره سرتق!
    زن‌عمو مشغول نمک‌کردن نمک‌پاش‌ها شد.
    - اختر! جای منم یه نیشگون بگیر دلم خنک بشه.
    الکی ادای گریه‌کردن درآوردم.
    - دست‌به‌یکی کردید که من رو بچزونین، نه؟
    مادر: تو ما رو کم می‌چزونی؟ کم اذیتمون می‌کنی؟ به خدا اگه تو احساس کنی که بزرگ شدی!
    حق‌به‌جانب گفتم:
    - خب چی‌کار کنم؟ بیام های‌های گریه کنم؟
    زن‌عمو به مرغ‌های بخت‌برگشته درون ماهی‌تابه اشاره کرد.
    - سوخت مرغا. برشون دار.
    سریع مرغ‌ها را برداشتم و در دیسی سردار گذاشتم.
    - وقتی کار دارین که افرا دختر بزرگه خونه‌س. عید که میشه تلافی تموم کارای کرده و نکرده رو از جونم در میارین از بس ازم کار می‌کشین.
    مادر دست‌های خیسش را با دستمالی خشک کرد.
    - فردا که بری خونه شوهر، تلافی همه این تنبل‌بازی‌هات رو چنان از تنت درمیاره که آرزوی خونه‌ی مامانت و کارای عیدش رو بکنی.
    آن روز جواب حرف‌هایش را با ادا درآوردن و مسخره‌بازی دادم؛ اما بعدها فهمیدم که مادرها پیشگوهای خوبی‌اند؛ چون تنها آنان هستند که در بالا و پایین‌های زندگی، چند پیراهن بیشتر از ما پاره کرده‌اند. آن‌ها رسم زندگی را بهتر می‌دانستند که سرنوشت با هیچ‌کس رودربایستی ندارد. چقدر فاصله‌ی حرف‌هایش تا رسیدن آن روز کوتاه بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    روزهایی که دلم برای کل‌کل‌کردن با شاهین، درس‌پرسیدن و روزنامه‌دیواری‌درست‌کردن برای شهاب، نقاشی کشیدن و کنارنیامدن با خواهر کوچک‌ترم، حتی روی اعصاب‌بودنش و دم به دقیقه موهای فرش را بستن تنگ شود. غرغرکردن‌های مادر و زن‌عمو، حرص‌خوردن‌های پدر، حمایت‌های عمو مسلم، غرزدن سر زیادآمدن رؤیا به خانه‌مان. حتی اتاق همیشه شلخته و به‌هم‌ریخته‌ام. یک روز در میان خانه رؤیارفتن و با ادیب شطرنج‌بازی‌کردن. با اینکه همیشه می‌باختم و حتی یک‌بار هم نمی‌توانستم ببرمش؛ اما چنان ذوقی داشتم که نگفتنی بود. این‌ها داشته‌هایی بودند که زندگی‌ام را از یکنواختی خارج کرده بودند. داشته‌هایی که ذهنم را از بی‌حسی، به حالتی همیشه فعال درمی‌‌آوردند تا چیزی برای فکرکردن و نقشه‌کشیدن برای آتشی به راه‌انداختن و قهقهه‌زدن از ته دل داشته باشم. داشته‌هایی که قدرشان را ندانستم و دیر فهمیدم که لـ*ـذت زندگی در همین‌ چیزهای کوچک است که از سر عادت به چشم نمی‌‌آیند. آدم تا چیزی را از دست ندهد، قدرش را نمی‌‌داند و تا چیزی را تجربه نکند، دردش را نمی‌‌فهمد.
    ***
    این‌بار خودم راه را بلد بودم. سرم را برای مهماندار تکانی دادم و بی‌حرف به‌سمت پله‌ها حرکت کردم. اصلاً وقتی در آن فضا، با آن‌همه ابهت قرار می‌گرفتی، ناخودآگاه به آدم حس باکلاس‌بودن منتقل می‌کرد و رفتارت را تحت تأثیر قرار می‌داد. این دقیقاً همان نظریه‌ای بود که دانشمند بیچاره خودش را می‌کشت و می‌گفت رفتار آدم‌ها تحت تأثیر محیط تغییر می‌کند و ما درحالی‌که چرت می‌زدیم، خمیازه‌کشان جوابش را می‌دادیم و می‌گفتیم «زر نزن بابا!» تقه‌ای به در اتاق مدیریت زدم و وارد شدم. یک لحظه با دیدنش قلبم به تکاپو افتاد و شروع به تند تپیدن کرد. باز هم قلبم دم و دستگاه دی‌جی‌شدنش را راه انداخته بود و همان‌طور که هدفونی در گوشش بود، برای خودش با حس سرخوشی گرومپ‌گرومپ می‌کرد. دست‌به‌سـ*ـینه روی مبل نشسته بود. چشم‌هایش را بسته و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود. از هیجان نفسم در حال بندآمدن بود. یک لحظه با یادآوری زمین‌خوردنم و آن روز در خانه‌اش، لبم را گاز گرفتم و احمقی نثار خودم کردم. بلاتکلیف سرجایم ایستاده بودم که ثریا از سمت چپ اتاق به‌سمتم آمد.
    - سلام افرا! چرا وایستادی؟
    هنوز به علی زل زده بودم. هیچ عکس‌العملی نشان نداد. به‌زور نگاهم را گرفتم و لبخند مسخره‌ای که بیشتر شبیه به کش‌آمدن لب بود، زدم و مقطع گفتم:
    - سلام... ثریاجون!
    احساس می‌کردم صدایم هم مثل دلم می‌لرزد. دستش را به‌سمت چپ دراز کرد.
    - بفرما عزیزم! این‌طرف.
    معذب راه افتادم و روی مبل دونفره‌ی بنفشی که در آن سمت قرار داشت، نشستم. او هم روبه‌رویم بر روی مبل تک سفیدرنگی نشست.
    - خب؟ چه خبرا عزیزم؟ خانواده خوبن؟
    - مرسی! سلام دارن خدمتتون.
    - سلامت باشن! با زحمتای ما افراخانوم.
    - خواهش می‌کنم! چه زحمتی؟ واسه من افتخار بزرگیه.
    در ظاهر با ثریا حرف می‌زدم؛ اما در باطن دلم در پشت پارتیشن‌ها و روی مبل شیری‌رنگ گیر کرده بود. تصویرش همچون تمامی تصاویری که از او داشتم، در ذهنم حک شده بود و یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. ثریا لبخند زیبایی زد. وقتی حرف می‌زد، روی خط لبخندش چال می‌شد. دلت می‌خواست او حرف بزند و تو فقط نگاه کنی، نه گوش دهی؛ چون خواهر علی بود، خیلی دوستش داشتم. اصلاً تمام کسانی که ذره‌ای با علی ارتباط یا نسبتی داشتند، برای من عزیز، دوست‌داشتنی و قابل احترام بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - خب عزیزم؟ طرح رو آماده کردی؟
    طرح‌هایم را از کوله‌ام بیرون آوردم و روی میز جلویش چیدم.
    - از ترکیب دوطرحی که خوشتون اومده بود، من 4-5تا طرح زدم که هر کدوم رو دوست داشتین، انتخاب کنین.
    تک‌به‌تک و با دقت طرح‌ها را بررسی می‌کرد. من هم راجع به هر طرح، توضیحات مختصری می‌دادم. از میان آن‌ها دو طرح را برداشت.
    - این دوتا عالین. نمی‌دونم کدوم رو انتخاب کنم.
    باز هم با دقت مشغول بررسی شد که صدای بم علی آمد.
    - من دارم میرم.
    صدایش هیچ‌گونه حسی را منتقل نمی‌کرد. بی‌حسی مطلق کلامی و البته جسمی و روحی داشت؛ اما من با همه‌ی این بی‌حسی و سردی کلامش، باز هم دلم برای حرف‌زدنش می‌رفت. زیرچشمی نگاهش کردم. ثریا طرح‌ها را روی میز رها کرد و با لبخندی که وسعتش به‌اندازه‌ی دریا بود، از جایش بلند شد.
    - عزیزم؟ کجا بری؟ مگه قرار نشد من رو ببری خونه‌ی ادیب؟ یادت که نرفته شب دعوتیم.
    - حوصله ندارم.
    ثریا اخمی ساختگی کرد.
    - یعنی چی علی؟ من قول دادم؟
    بی‌حرف و بدون حتی ذره‌ای تغییر در حالت صورتش، به‌سمت در رفت.
    - خداحافظ.
    ثریا هول‌زده به‌دنبالش راه افتاد.
    - کجا؟ صبر کن علی!
    جلوی در ورودی گیرش انداخت و مشغول صحبت شدند. البته فقط ثریا حرف می‌زد و علی طبق معمول گوش می‌داد. بعد از چند دقیقه به‌سرعت به‌سمتم آمد.
    - بدو جمع کن بریم تا نظرش عوض نشده.
    با چشم‌های گشادشده نگاهش می‌کردم. کیفش را برداشت و در راه برگشت نگاهم کرد.
    - تو که هنوز نشستی. پاشو!
    نگاهی به طرح‌های روی میز انداختم.
    - طرحا؟
    - ولشون کن. فردا روشون فکر می‌کنم، بهت خبر میدم. فقط یادت باشه شماره‌ت رو بهم بدی.
    سریع کوله‌ام را برداشتم و پشت‌سرش راه افتادم. آثاری از علی نبود. ثریا سرعت قدم‌هایش را زیاد کرد.
    - بدو تا ولمون نکرده.
    تقریباً درحال دویدنِ آرام بودیم. بهتر از هر کسی ماشینش را می‌شناختم. حتی پلاک ماشینش را حفظ بودم. من که شماره نزدیک‌ترین آدم‌های اطرافم را حفظ نبودم. اصلاً ذهنم با شماره‌حفظ‌کردن مشکل داشت؛ اما هر چیزی که به علی ربط داشت، تمام معادلات ذهنم را به هم می‌ریخت و ناگهان چنان مغزم را غافلگیر می‌کرد که به تمام معنا هنگ می‌کردم. از مغز که گذشته، پمپاژ خون و شریان‌های حیاتی‌ام را هم به دست گرفته بود. جدیداً زیست‌شناس خوبی شده بودم و اگر جنونم مدت‌دار می‌شد، دکتر قلب خوبی هم می‌شدم. آن گاه بود که برای تمام قلب‌های مریض کمی عشق و هیجاناتی را که به دنبال دارد، تجویز می‌کردم. در خواب هم نمی‌دیدم که روزی سوار ماشینش شوم. هر چیزی که به علی مربوط می‌شد، برای من عقده محسوب می‌شد.
    با احتیاط سوار شدم و سلام دادم. هم هول بودم، هم در دفتر هتل یادم رفته بودم سلام کنم. اصلاً یادم نمی‌‌آمد سلام دادم یا نه. من فقط در عالم هپروت سیر می‌کردم و جز پلک‌های روی هم افتاده‌اش، چیزی یادم نمی‌‌آمد. رفتارم و هیجاناتم را که می‌دیدم، حرصی می‌شدم. همچون دختربچه‌های راهنمایی و دبیرستانی شده بودم که هر لحظه دلشان برای کسی می‌ریزد و عاشق می‌شوند. تنها فرق من با آنان این بود که من عاشق یک نفر به مدت طولانی شده بودم؛ اما عشق آنان نامحدود و زودگذر بود. اصلاً وقتی با علی روبه‌رو می‌شدم، مغزم از هم می‌پاشید و دست‌وپایم درهم می‌پیچید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بی‌حرف راه افتاد. به آینه جلو زل زده بودم و به چشمانش نگاه می‌کردم. نمی‌‌توانستم نگاهم را بردارم. انگار تمام دنیا را در چشمان همیشه تاریکش خلاصه کرده بودند. دست خودم نبود؛ اما چشمانم پر از اشک شد. هم برای غم او، هم برای دل خودم که از دست رفته بود. یک لحظه نگاهم را غافلگیر کرد که هول‌زده سرم را پایین انداختم و لبم را محکم گاز گرفتم. قلبم در گلویم می‌زد و دستانم همچون تکه‌ای یخ سرد بودند. آبرویم رفت. ثریا بی‌خبر از همه‌جا پرسید:
    - مگه تو شب خونه‌ی رؤیا نیستی؟
    هنوز به انگشتانم که درهم پیچانده و محکم فشارشان می‌دادم، زل زده بودم. صدایم زد.
    - افرا؟
    نکند شک کرده باشد؟ سرم را بلند کردم. ثریا سرش را به عقب چرخانده بود و نگاهم می‌کرد.
    - خوبی؟
    هول‌زده گفتم:
    - آره، آره.
    لبخند ملیحی زد.
    - پرسیدم مگه تو هم شب خونه‌ی رؤیا نیستی؟
    لبم را کج کردم. رؤیای بی‌شعور به من نگفته بود. هر شب که من نگهبانش بودم یا خانه ما بود. امشب که مهمانی گرفته بود، یادی از من نکرده. برایش داشتم. چشم‌هایش را از کاسه درمی‌‌آورم. الکی گفتم:
    - چرا! گفته بود اتفاقاً.
    تقاص دروغ‌گفتنم را سر رؤیا درمی‌‌آوردم. چنان قهری می‌کنم که در تاریخ ثبت شود. در طول مسیر سربه‌زیر و ساکت نشستم. طبق قرارداد نانوشته‌ای با چشمان دریده و بی‌شعورم که جنبه نداشت، او را منع کرده بودم به جلو و حتی صندلی‌اش نگاه نکند. هر چند دقیقه یک‌بار ثریا سکوت را می‌شکست و حرفی می‌زد که مخاطب اکثر صحبت‌هایش هم علی بود. او هم که کلاً کم‌حرف و ساکت بود. باید التماسش می‌کردی تا کلمه‌ای حرف بزند.
    متعجب نگاهی به مسیر انداختم که با مسیر خانه رؤیا متفاوت بود.
    - کجا داریم می‌ریم ثریاجون؟
    با شیطنت گفت:
    - می‌خوام بدزدمت.
    لبخندی زدم که ادامه داد:
    - می‌ریم خونه‌ی ما. من که آماده نیستم. در ضمن مهرداد و طاها اونجا منتظرن.
    اولین‌بار بود که تنها به خانه‌ی ثریا می‌رفتم. آن‌قدر معذب بودم که به غلط‌کردن افتادم.
    ***
    در آپارتمانشان را باز کرد.
    - بفرمایید!
    وقتی دیدم کسی برای واردشدن پیش‌قدم نمی‌شود، ببخشیدی گفتم و وارد شدم. در خانه سروصدایی به راه بود که نگو و نپرس. با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویم، متعجب سر جایم ایستادم. محمدطاها و مهرداد جلوی آینه ایستاده بودند. مهرداد سشوار را روی سر محمدطاها گرفته و مشغول وررفتن با موهایش بود. همچنان متعجب نگاهشان می‌کردم که با لبخندی پهن به‌سمتم برگشتند. از چیزی که دیدم، در حال منفجرشدن بودم؛ اما به‌شدت خودم را کنترل کردم. تمام موهای محمدطاها که رگه‌های کمی سفیدرنگ هم در آن وجود داشت، سیخ‌سیخ به‌سمت بالا و اطراف سشوار شده بود. چنان برقی می‌زد که معلوم بود یک عالمه ژل و اسپری مو روی آن خالی کرده‌اند. موهای مهرداد هم دست‌کمی از موهای محمدطاها نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    هول‌زده سلامی دادم که صدای خنده‌ی بلند ثریا از پشت‌سرم به هوا رفت. محمدطاها جواب سلامم را داد و چندبار پشت سر هم دستش را روی سرش کشید که بدتر موهایش وز شد. انگار برق هردویشان را گرفته بود.
    هنوز سرجایم ایستاده بودم که ثریا دستش را روی شانه‌ام گذاشت و به‌سمت سالن نشیمن راهنمایی‌ام کرد.
    - بشین افراجون تا من ببینم این دوتا دیگه چه آتیشی سوزوندن.
    علی بی‌خیال رفت و روی مبل تک قرمزرنگی نشست. من هم همچنان معذب روی مبل دونفره‌ی مشکی‌رنگ نشستم. ثریا با اخم به‌سمت محمدطاها و مهرداد که هنوز درگیر موهایشان بودند، رفت و با تحکم دستش را به‌سمت در حمام دراز کرد.
    - زود برین موهاتون رو بشورین. مگه من نگفتم تا اومدم آماده باشین؟
    بعد هم با حرص دستی به موهای مهرداد زد.
    - این با شستن هم نمیره. وای به حال جفتتون اگه تا ده دقیقه دیگه با موهای شسته‌شده نیاید بیرون!
    محمدطاها همان‌طور که یک دستش روی سرش بود، مظلوم گفت:
    - تقصیر شازده پسرتونه که من رو اغفال کرد. تازه می‌خواستیم همین‌طوری بیایم.
    ثریا داد کشید.
    - حموم!
    هر دو به‌سرعت وارد حمام شدند و در را بستند. ریزریز در حال خندیدن بودم که رو به علی گفت:
    - تا من آماده شم، واسه افرا چایی بیار. شکلات هم تو کابینت بالایی هست.
    روی نگاه‌کردن به علی را که نداشتم؛ پس رو به ثریا تعارف زدم.
    - مرسی! نمی‌خورم. زحمت نکشین.
    همان‌طور که به‌سمت اتاقش می‌رفت، گفت:
    - چه زحمتی عزیزم؟ تا ما آماده شیم...
    هنوز نه حرفش کامل شده بود و نه وارد اتاق شده بود که صدای داد مهرداد بلند شد.
    - وای! سوختم! سوختم!
    ثریا به‌سرعت جلوی حمام رفت و به درش کوبید.
    - چی شده؟
    محمدطاها بلند داد زد:
    - هیچی، هیچی.
    سری از روی تأسف تکان داد. وارد اتاقش شد و هم‌زمان تأکید کرد:
    - علی! چایی.
    بی‌حرف از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت که گوشی موبایلم زنگ خورد. از جیب مانتویم بیرونش آوردم و جواب دادم:
    - سلام مامان!
    - کجایی تو دختر؟
    - من با ثریاجون شب میرم خونه‌ی رؤیا. آخر شب شاهین رو بفرست دنبالم.
    - چرا نمی‌مونی شب؟
    چینی به بینی‌ام دادم. دلم می‌خواست سر به تن رؤیا نباشد. فقط به‌خاطر اینکه آبرویم نرود که رؤیاخانم من را آدم حساب نکرده، امشب را می‌رفتم. امشب هم اولین و آخرین‌باری بود که پا به خانه‌اش می‌گذاشتم. بهانه آوردم.
    - شب ادیب خونه‌ست.
    - خب ادیب خونه باشه. انگار اولین‌باره ادیب خونه‌ست و می‌خوای بمونی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا