باز با پرسنل و خیاطها درگیر بودم و سرشان غرغر میکردم که شاهین صدایم زد.
- افرا! میرم بیرون. سریع وسایلت رو جمع کن، بیا.
بهسمتش برگشتم و پرسیدم:
- جایی میریم؟
- آره.
سریع پرسیدم:
- کجا؟
با دستش اشارهای به در خروجی کرد.
- بیا بهت میگم.
- کار دارم آخه.
حرصی نگاهم کرد.
- کارت دقیقاً چیه؟ تفریح میکنی از اذیتکردن و ایرادگرفتن از پرسنل بیچاره؟
لبم را آویزان کردم.
- خب کارشون رو درست انجام بدن تا گیر ندم بهشون.
همچون بدبختها به چشمانم زل زد.
- باشه. تو سردسته تموم سرکارگرای دنیا. اگه یه ساعت کشش نمیدی، بیا تا پنج دقیقه دیگه.
پشتسرش ادایش را درآوردم و از پلههای دفتر بالا رفتم تا وسایلم را جمع کنم.
***
سوار ماشینش شدم و درش را محکم به هم کوبیدم. میدانستم شاهین بهشدت روی این موضوع حساس است. عمداً میخواستم حرصش را دربیاورم. تکانی خورد و با اخم نگاهم کرد که لبخند مسخرهای تحویلش دادم. با آرامشی ساختگی گفت:
- بکن از جا، بذارش زمین دیگه.
تا آنجا که جا داشت به لبهایم کش آوردم و لبخند دنداننمایی زدم. دستش را چندبار روی داشبورد کوبید.
- حیف که امروز لازمت دارم! حیف!
بیخیال موهایم را با دستم زیر شالم فرستادم.
- خب بگو کجا میخوایم بریم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
- میخوام ببرمت واسهم یه کادوی خوب انتخاب کنی.
شک نداشتم میخواهد برای آن دوست*دخترهای عملی پر فیس و افادهاش کادو بخرد.
- به چه مناسبت؟
- تولدشه.
متعجب نگاهش کردم.
- تو که ماه پیش کادوی تولد خریدی!
نگاهی به دوروبرش انداخت و فرمان را پیچاند.
- اون برای قبلیه بود که کات کردیم.
باحرص کمرم را به صندلی کوبیدم و همچون میرغضب به نیمرخش خیره شدم.
- خسته نباشی دلاور! حیف این پولایی که خرج این عفریتهها میکنی.
- دلت میاد آخه؟ فکر کردی همه مثل خودت یه تختهشون کمه؟
براق در جایم نیمخیز شدم.
- چی گفتی؟
خودش را به ندانستن زد.
- من؟ شب؟ روز؟ کی؟
اخمی کردم.
- اصلاً نمیام.
- تو که بدجنس نبودی.
- هستم.
- دلت میاد آخه؟ اگه من با دوست*دخترم کات کنم، گناهش میفته گردن تو.
دستبهسـ*ـینه نشستم.
- به درک!
- ای بابا! مگه تو هم کم بهت میرسه؟ هر چی عروسک و گیفت و زَلمزیمبو این دخترا به من میدن که میام میدمش به تو.
راست میگفت. تمام اتاقم پر از عروسک و گیفت و... شده بود.
- هنر کردی بابا! به پا نچایی!
- حالا میای یا نه؟
پیش خودش چه فکر کرده بود؟ مرا دستکم گرفته بود؟ کمی برایش کلاس آمدم.
- باید فکرام رو بکنم ببینم میتونم این لطف بزرگ رو در حقت کنم یا نه.
از آن نگاههایی بهسمتم انداخت که چند سیلی در پس خودش داشت.
- خب تا برسیم مرکز خرید فکرات رو بکن.
- واسهم بستنی هفترنگ میخری؟
سرش را از روی تأسف تکانی داد.
- الان باید دست بچهت رو میگرفتم، میبردم براش بستنی بخرم.
- افرا! میرم بیرون. سریع وسایلت رو جمع کن، بیا.
بهسمتش برگشتم و پرسیدم:
- جایی میریم؟
- آره.
سریع پرسیدم:
- کجا؟
با دستش اشارهای به در خروجی کرد.
- بیا بهت میگم.
- کار دارم آخه.
حرصی نگاهم کرد.
- کارت دقیقاً چیه؟ تفریح میکنی از اذیتکردن و ایرادگرفتن از پرسنل بیچاره؟
لبم را آویزان کردم.
- خب کارشون رو درست انجام بدن تا گیر ندم بهشون.
همچون بدبختها به چشمانم زل زد.
- باشه. تو سردسته تموم سرکارگرای دنیا. اگه یه ساعت کشش نمیدی، بیا تا پنج دقیقه دیگه.
پشتسرش ادایش را درآوردم و از پلههای دفتر بالا رفتم تا وسایلم را جمع کنم.
***
سوار ماشینش شدم و درش را محکم به هم کوبیدم. میدانستم شاهین بهشدت روی این موضوع حساس است. عمداً میخواستم حرصش را دربیاورم. تکانی خورد و با اخم نگاهم کرد که لبخند مسخرهای تحویلش دادم. با آرامشی ساختگی گفت:
- بکن از جا، بذارش زمین دیگه.
تا آنجا که جا داشت به لبهایم کش آوردم و لبخند دنداننمایی زدم. دستش را چندبار روی داشبورد کوبید.
- حیف که امروز لازمت دارم! حیف!
بیخیال موهایم را با دستم زیر شالم فرستادم.
- خب بگو کجا میخوایم بریم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
- میخوام ببرمت واسهم یه کادوی خوب انتخاب کنی.
شک نداشتم میخواهد برای آن دوست*دخترهای عملی پر فیس و افادهاش کادو بخرد.
- به چه مناسبت؟
- تولدشه.
متعجب نگاهش کردم.
- تو که ماه پیش کادوی تولد خریدی!
نگاهی به دوروبرش انداخت و فرمان را پیچاند.
- اون برای قبلیه بود که کات کردیم.
باحرص کمرم را به صندلی کوبیدم و همچون میرغضب به نیمرخش خیره شدم.
- خسته نباشی دلاور! حیف این پولایی که خرج این عفریتهها میکنی.
- دلت میاد آخه؟ فکر کردی همه مثل خودت یه تختهشون کمه؟
براق در جایم نیمخیز شدم.
- چی گفتی؟
خودش را به ندانستن زد.
- من؟ شب؟ روز؟ کی؟
اخمی کردم.
- اصلاً نمیام.
- تو که بدجنس نبودی.
- هستم.
- دلت میاد آخه؟ اگه من با دوست*دخترم کات کنم، گناهش میفته گردن تو.
دستبهسـ*ـینه نشستم.
- به درک!
- ای بابا! مگه تو هم کم بهت میرسه؟ هر چی عروسک و گیفت و زَلمزیمبو این دخترا به من میدن که میام میدمش به تو.
راست میگفت. تمام اتاقم پر از عروسک و گیفت و... شده بود.
- هنر کردی بابا! به پا نچایی!
- حالا میای یا نه؟
پیش خودش چه فکر کرده بود؟ مرا دستکم گرفته بود؟ کمی برایش کلاس آمدم.
- باید فکرام رو بکنم ببینم میتونم این لطف بزرگ رو در حقت کنم یا نه.
از آن نگاههایی بهسمتم انداخت که چند سیلی در پس خودش داشت.
- خب تا برسیم مرکز خرید فکرات رو بکن.
- واسهم بستنی هفترنگ میخری؟
سرش را از روی تأسف تکانی داد.
- الان باید دست بچهت رو میگرفتم، میبردم براش بستنی بخرم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: