مربی دست مردانهاش را روی شانهی ظریف و نحیف سوفیا قرار میدهد و با لحنی که سرشار از امیدواری است، شروع به صحبت میکند:
- خیلی خوشحال شدم که این حرف رو شنیدم، چون همین موضوع هم در زندگی کنونیِ تو یک پیشرفت بزرگ محسوب میشه.
سوفیا جواب دیگری به آن مرد نمیدهد. در ادامه آقای آدامز مبحث تیرهای را با لحن شفافی مطرح میکند:
- متأسفانه داخل تعطیلات تابستون مغز تو بر اثر تصادف آسیب دید و دچار فراموشی پیشرفتهای شدی. اشخاصی که به این بیماری دچار میشن، معمولاً بهشدت حافظهی خودشون رو از دست میدن و توانایی بهیادآوردن خاطرات رو ندارن.
کمی مکث میکند و نگاهش را از رخسار سوفیا پس میگیرد و از تنها پنجرهی داخل اتاق به منظرهی برفی بیرون میدوزد. سپس متفکرانه ادامه میدهد:
- اما بیماریِ تو شدت بیشتری داره. برای مغزت محدودیتهایی ایجاد شده و توان ذخیره اطلاعات رو فقط به مدت ۲۴ ساعت داری. یا اگه بهتر بگم، هر شبانهروزی که سپری بشه تقریباً تموم اطلاعات حافظهت تخلیه میشه.
آقای آدامز مجدداً بهسمت سوفیا برمیگردد و هنگام صحبتکردن یک لبخندِ پررنگ و بشاش تحویلش میدهد.
- ولی اصلاً نگران نباش. بهتازگی نتایج آزمایشات نشون دادن که تو داری بهسمت بهبودی حرکت میکنی.
ابرهای گرفتهی چشمان سوفیا شروع به باریدن میکنند و پس از اینکه جادهی صورتش لغزنده میشود، ناامید پاسخ میدهد:
- چطوری در حال پیشرفتم وقتی حتی اسم بزرگم رو یادم نمیومد؟
آقای آدامز سرش را طوری تکان میدهد که بیمارش احساس کند درک شده است. بلافاصله صدای ملایم آن مرد باری دیگر طنینانداز میشود:
- بهبودی تو پس از پشتسرگذاشتن چند مرحله به وقوع میپیونده. باید بگم روزهای اول که اینجا بستری شدی، در حرکات چشم، صحبتکردن و حتی قدمبرداشتن دچار اختلال بودی.
آقای آدامز دست راست خود را داخل جیب روپوش سفیدرنگش فرو میبرد و همزمان یک موبایل مشکی بیرون میآورد، سپس با صلابت بیشتر ادامه میدهد:
- دوست داری ویدیویی از بچگی خودت ببینی؟
سوفیا بدون تحرک به موبایل همراهی چشم میدوزد که داخل دست آقای آدامز قرار دارد. زمان زیادی سپری نمیشود که چشمان قهوهایِ روشنش از فرط تعجب و سردرگمی در کاسه درشت میشوند. با بینیِ گرفته که حاصل رهاشدن اشکهایش است، کلمات بر رود خروشان زبانش جاری میشوند:
- این موبایل همراه متعلق به من بوده، درست میگم؟
مربی ابروان مرتب و پهنش را بهسمت بالا هدایت میکند و همزمان که یک لبخندِ بهشدت کمرنگ و ملیح روی صورت گندمگونش نقش میبندد، متعجب پاسخ میدهد:
- موبایل تو؟
سوفیا بدون فکر و تأمل سرش را تکان میدهد و نگاهش با دقت بیشتری روی تلفن همراه متمرکز میشود که همچنان داخل دست مربیاش جای گرفته است.
- خیلی خوشحال شدم که این حرف رو شنیدم، چون همین موضوع هم در زندگی کنونیِ تو یک پیشرفت بزرگ محسوب میشه.
سوفیا جواب دیگری به آن مرد نمیدهد. در ادامه آقای آدامز مبحث تیرهای را با لحن شفافی مطرح میکند:
- متأسفانه داخل تعطیلات تابستون مغز تو بر اثر تصادف آسیب دید و دچار فراموشی پیشرفتهای شدی. اشخاصی که به این بیماری دچار میشن، معمولاً بهشدت حافظهی خودشون رو از دست میدن و توانایی بهیادآوردن خاطرات رو ندارن.
کمی مکث میکند و نگاهش را از رخسار سوفیا پس میگیرد و از تنها پنجرهی داخل اتاق به منظرهی برفی بیرون میدوزد. سپس متفکرانه ادامه میدهد:
- اما بیماریِ تو شدت بیشتری داره. برای مغزت محدودیتهایی ایجاد شده و توان ذخیره اطلاعات رو فقط به مدت ۲۴ ساعت داری. یا اگه بهتر بگم، هر شبانهروزی که سپری بشه تقریباً تموم اطلاعات حافظهت تخلیه میشه.
آقای آدامز مجدداً بهسمت سوفیا برمیگردد و هنگام صحبتکردن یک لبخندِ پررنگ و بشاش تحویلش میدهد.
- ولی اصلاً نگران نباش. بهتازگی نتایج آزمایشات نشون دادن که تو داری بهسمت بهبودی حرکت میکنی.
ابرهای گرفتهی چشمان سوفیا شروع به باریدن میکنند و پس از اینکه جادهی صورتش لغزنده میشود، ناامید پاسخ میدهد:
- چطوری در حال پیشرفتم وقتی حتی اسم بزرگم رو یادم نمیومد؟
آقای آدامز سرش را طوری تکان میدهد که بیمارش احساس کند درک شده است. بلافاصله صدای ملایم آن مرد باری دیگر طنینانداز میشود:
- بهبودی تو پس از پشتسرگذاشتن چند مرحله به وقوع میپیونده. باید بگم روزهای اول که اینجا بستری شدی، در حرکات چشم، صحبتکردن و حتی قدمبرداشتن دچار اختلال بودی.
آقای آدامز دست راست خود را داخل جیب روپوش سفیدرنگش فرو میبرد و همزمان یک موبایل مشکی بیرون میآورد، سپس با صلابت بیشتر ادامه میدهد:
- دوست داری ویدیویی از بچگی خودت ببینی؟
سوفیا بدون تحرک به موبایل همراهی چشم میدوزد که داخل دست آقای آدامز قرار دارد. زمان زیادی سپری نمیشود که چشمان قهوهایِ روشنش از فرط تعجب و سردرگمی در کاسه درشت میشوند. با بینیِ گرفته که حاصل رهاشدن اشکهایش است، کلمات بر رود خروشان زبانش جاری میشوند:
- این موبایل همراه متعلق به من بوده، درست میگم؟
مربی ابروان مرتب و پهنش را بهسمت بالا هدایت میکند و همزمان که یک لبخندِ بهشدت کمرنگ و ملیح روی صورت گندمگونش نقش میبندد، متعجب پاسخ میدهد:
- موبایل تو؟
سوفیا بدون فکر و تأمل سرش را تکان میدهد و نگاهش با دقت بیشتری روی تلفن همراه متمرکز میشود که همچنان داخل دست مربیاش جای گرفته است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: