کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
مربی دست مردانه‌اش را روی شانه‌ی ظریف و نحیف سوفیا قرار می‌دهد و با لحنی که سرشار از امیدواری است، شروع به صحبت می‌کند:
- خیلی خوش‌حال شدم که این حرف رو شنیدم، چون همین موضوع هم در زندگی کنونیِ تو یک پیشرفت بزرگ محسوب میشه.
سوفیا جواب دیگری به آن مرد نمی‌دهد. در ادامه آقای آدامز مبحث تیره‌‌ای را با لحن شفافی مطرح می‌کند:
- متأسفانه داخل تعطیلات تابستون مغز تو بر اثر تصادف آسیب دید و دچار فراموشی پیشرفته‌ای شدی. اشخاصی که به این بیماری دچار میشن، معمولاً به‌شدت حافظه‌ی خودشون رو از دست میدن و توانایی به‌یادآوردن خاطرات رو ندارن.
کمی مکث می‌کند و نگاهش را از رخسار سوفیا پس می‌گیرد و از تنها پنجره‌‌ی داخل اتاق به منظره‌ی برفی بیرون می‌دوزد. سپس متفکرانه ادامه می‌دهد:
- اما بیماریِ تو شدت بیشتری داره. برای مغزت محدودیت‌هایی ایجاد شده و توان ذخیره اطلاعات رو فقط به مدت ۲۴ ساعت داری. یا اگه بهتر بگم، هر شبانه‌روزی که سپری بشه تقریباً تموم اطلاعات حافظه‌ت تخلیه میشه.
آقای آدامز مجدداً به‌سمت سوفیا برمی‌گردد و هنگام صحبت‌کردن یک لبخندِ پررنگ و بشاش تحویلش می‌دهد.
- ولی اصلاً نگران نباش. به‌تازگی نتایج آزمایشات نشون دادن که تو داری به‌سمت بهبودی حرکت می‌کنی.
ابر‌های گرفته‌‌ی چشمان سوفیا شروع به باریدن می‌کنند و پس از اینکه جاده‌‌‌ی صورتش لغزنده می‌شود، ناامید پاسخ می‌دهد:
- چطوری در حال‌ پیشرفتم وقتی حتی اسم بزرگم رو یادم نمیومد؟
آقای آدامز سرش را طوری تکان می‌دهد که بیمارش احساس کند درک شده است. بلافاصله صدای ملایم آن مرد باری دیگر طنین‌انداز می‌شود:
- بهبودی تو پس از پشت‌سرگذاشتن چند مرحله به وقوع می‌پیونده. باید بگم روز‌های اول که اینجا بستری شدی، در حرکات چشم، صحبت‌کردن و حتی قدم‌برداشتن دچار اختلال بودی.
آقای آدامز دست راست خود را داخل جیب روپوش سفیدرنگش فرو می‌برد و هم‌زمان یک موبایل مشکی بیرون می‌آورد، سپس با صلابت بیشتر ادامه می‌دهد:
- دوست داری ویدیویی از بچگی‌ خودت ببینی؟
سوفیا بدون تحرک به موبایل همراهی چشم می‌دوزد که داخل دست آقای آدامز قرار دارد. زمان زیادی سپری نمی‌شود که چشمان قهوه‌ایِ روشنش از فرط تعجب و سردرگمی در کاسه درشت می‌شوند. با بینیِ گرفته‌ که حاصل رهاشدن اشک‌هایش است، کلمات بر رود خروشان زبانش جاری می‌شوند:
- این موبایل همراه متعلق به من بوده، درست میگم؟
مربی ابرو‌ان مرتب و پهنش را به‌سمت بالا هدایت می‌کند و هم‌زمان که یک لبخندِ به‌شدت کم‌رنگ و ملیح روی صورت گندمگونش نقش می‌بندد، متعجب پاسخ می‌دهد:
- موبایل تو؟
سوفیا بدون فکر و تأمل سرش را تکان می‌دهد و نگاهش با دقت بیشتری روی تلفن همراه متمرکز می‌شود که همچنان داخل دست مربی‌اش جای گرفته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا اشک‌های داغش را به‌وسیله‌ی دستان سردش پاک و محکم روی حرفش ایستادگی می‌کند:
    - بله، فکر می‌کنم این موبایل همراه من باشه.
    مربی جوان سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و برخلاف اکثر مواقع، با لحن بلند و عجولی لب می‌‌جنباند:
    - پس می‌تونی خاطره‌ای رو که مربوط به این تلفن همراه میشه، برای اثبات ادعات تعریف کنی؟
    پس از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد:
    - مثلاً بگو در چه روزی و از کدوم فروشگاه تهیه‌ کردیش.
    پیش از آنکه لبان به هم کیپ‌شده‌‌ی سوفیا باز شود، آقای آدامز سخاوتمندانه تلفن همراهی که در دست دارد را به‌سمت دختر نوجوان می‌گیرد. سوفیا از ساعت‌های اوج سردرگمیِ روزانه‌اش چندان فاصله نگرفته است. دست لرزانش به‌آهستگی بالا می‌آید و با حالتی چون شک و دودلی، دستگاه را از دست سکون مانده‌ی مربی‌اش می‌گیرد.
    قبل از آنکه سوفیا فرصت صحبت‌کردن داشته باشد، خود آقای آدامز پاسخ سؤالی که مطرح کرده است را بسیار مصمم می‌دهد:
    - خیر. تو مستقیم خاطره‌ای رو که مربوط به این تلفن همراه باشه به یاد نداری. تنها دلیلی که باعث شد اون جمله رو با اطمینان بگی، تلقین و تکرار من در خصوص مالکیتت روی این دستگاه توی روز‌های سپری‌شده‌ست.
    برخلاف اینکه سوفیا بسیار سرگردان و متعجب است، نیروی جاذبه‌ی کلمات مربی‌اش به‌قدری قوی و قدرتمند هستند که دقت و توجه گوش‌های او را به‌سمت خودشان جذب کنند.
    - در حقیقت حافظه و عادت دو مقوله جدان. این تلفن همراه تو حافظه‌ی تو جایی نداره؛ ولی به مرور زمان داری به مالکیتش عادت می‌کنی.
    نورِ زیاد تلفن‌همراه به رخسار سوفیا می‌تابد که حاصلش کوچک‌ترشدن مردمک چشمانش است. پس‌زمینه‌ی موبایل عکس یک نوزاد قرار دارد. همین موضوع فکر و ذهن آن دختر را درگیر می‌کند که ممکن است چه نسبتی داشته باشند.
    پیش از آنکه سوفیا صحبت کند، مربی متبسمِ تقویت حافظه مجدداً خطاب به بیمارش می‌گوید:
    - برای مثال، مردی رو تصورکن که وقتی از خواب بلند میشه، کف دستش رو می‌خارونه. مدتی بعد طبق یک حادثه دست راست این مرد بی‌حس میشه، حالا همچنان بعد از بیدارشدن کف دست راستش احساس خارش می‌کنه، چون این عمل داخل ذهنش به‌عنوان یک عادت ثبت شده و مغزش خارش کف دستش رو حتی در صورت ازبین‌رفتن عصب‌هاش، به‌طور واقعی شبیه‌سازی می‌کنه.
    داخل اتاق سوفیا شروع به قدم‌زدن می‌کند و در حالی که پژواک قدم‌هایش می‌پیچند، عینک طبی خود را روی چشمانش صاف می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - پس این عمل در حافظه‌ی اون مرد جایی نداره و فقط با مرور زمان بهش عادت کرده. همچین پدیده‌ای به ضمیر ناخودگاه مربوط میشه.
    سوفیا با رخساری مات‌ومبهوت به رخسار مصمم آقای آدامز نگاه می‌کند. صحبت‌‌های مربی همچنان ادامه دارد:
    - من هم طی مدت زمان کمتر، دقیقاً کاری کردم که مغزت با استفاده از روش عادت فریبت بده. مسلماً این موبایل همراه متعلق به تو نیست. کافیه محافظ صورتی‌رنگش رو دربیاری و به برچسبی نگاه کنی که پشتش چسبیده.
    سوفیا ابرو‌ان قهوه‌ای و منحنیِ‌‌ خود را به یکدیگر گره می‌زند و بدون فوت وقت، صحبت مربی‌اش را عملی می‌کند. بلافاصله با یک تکه کاغذ مقوایی مواجه می‌شود که با خودکارِ قرمزرنگی رویش یادداشت شده است «دزد، تلفن همراه من رو پس بده!»
    یک شکلک خندان نیز همانند استکیر‌های فضای مجازی، در کنار آن جمله ترسیم شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در حالی‌ که تمام ساعاتِ امروزِ سوفیا برک لبریز از عکس‌العمل‌های غیرارادی بوده است، باری دیگر بدون اختیار یک لبخند محو و نهان روی رخسار رنگ‌پریده‌اش قالب می‌شود.
    در ادامه به خودش می‌آید و لبخندش را با دستان نامرئی بُهت و تعجب پاک می‌کند. سپس کلماتش آهسته و شمرده بیان می‌شوند:
    - سر درنمیارم. چرا کاری کردین که مغز من فریب بخوره؟
    ***
    داخل اتاق شماره‌ی ۱۴۸، پسر هفده‌ساله‌ای روی تختِ نقره‌ای‌رنگش نشسته است که چشمانش مستقیم به ساعت‌دیواریِ روبه‌رویش دوخته شده است.
    داخل دستانش دفتر و مدادِ طراحی وجود دارد و از معدود منظره‌‌های واقعی را طراحی می‌کند که به‌دنبال بیماری‌ از ذهنش نگریخته است.
    نگاهش بدون توجه به جایگاه عقربه‌ها از ساعت‌دیواری پس گرفته می‌شود و با چشمان نیمه‌باز، به لیوان‌های خالی میلک‌شیک و کوه فنجان‌های خالیِ پودینگِ شکلات نگاه می‌کند. تقریباً کل فضای میزِ بغـ*ـل تختخوابش را اشغال کرده‌اند. تعجبی ندارد که تلفن همراهش روی زمین افتاده است و خاک می‌خورد.
    مدادِ طراحی میان انگشتانِ بلند و قلمی‌اش با مهارت و ظرافت می‌رقصد و در میان درختان تنومند و بلندی که از دو طرفِ جاده یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفته‌اند، خورشید ترسیم شده است. انوار گرم آن ستاره سرسختانه از میان شاخه و برگ‌ها عبور کرده و روی زمین تابیده می‌شود. در حالی که دخترکی سوار بر دوچرخه نیز خلق شده است، با رخسار غمگین و پژمرده‌اش در حال گذر از روی برگ‌های خشکیده و شکننده‌ی پاییزی است.
    داخل اتاقِ مایکل بیشتر از هر چیز دیگری کاغذ‌ها و تابلو‌های نقاشی‌ در سبک رئالیسم به چشم می‌خورد که در روز‌های گذشته و حتی ماه و سال‌های پیشین زندگی خود طراحی کرده است. برای کمک به بازیابی خاطراتش، تمام نقاشی‌های او توسط خانواده‌‌اش به دیوار‌های این اتاق متصل شده‌اند.
    زمانی که عقربه‌های ساعت‌دیواری دقیقاً روی عدد چهار قرار می‌گیرند، شخصی چند مرتبه به درب چوبی و بسته‌ی اتاقِ مایکل ضربات خفیفی می‌زند. مایکل که همچنان با رخسار کرخت و بدن بی‌حس روی تختِ بیمارستان نشسته است، نگاهش را از نقاشی خود جدا می‌کند و به‌سمت درب چوبی برمی‌گردد.
    پوستر‌های اسکیت‌بردسوارِ موردعلاقه‌اش، پاول رودریگز و تیم ملی فوتبال کلمبیا را روی درب چسبانده است.
    کوتاه واکنش نشان می‌دهد.
    - فقط اگه کار مهمی داری بیا داخل.
    منتظر می‌ماند که چه کسی درب را باز خواهد کرد. دو پسر و یک دختر نوجوان و هم‌سن خودش وارد اتاق می‌شوند که به‌غیر از یک نفر، باقی‌شان چهره‌های شاد و بشاشی دارند.
    مایکل که شناخت کافی از آن‌ها ندارد، فقط از روی اجبار لبخند کم‌رنگی را تحویلشان می‌دهد. آن‌قدری انزجار دارد که دلش نمی‌خواهد ذره‌ای تکان بخورد؛ اما به‌ناچار خود را روی تخت الکتریکی‌اش بالا می‌کشد که حفاظ‌های متصل ‌دارد و از پوشش رنگ استاتیک فسفری در آن استفاده شده است.
    الکس پسر تیره‌پوستی است که سر تراشیده‌‌ و اندام ورزیده‌اش، نمونه‌‌ی بارز یک بومی را در معرض نمایش قرار می‌‌دهد. خود الکس دسته‌گل را که از انواع مختلف گل‌های طبیعی جمع‌آوری شده‌ است، بسیار دوستانه به‌سمت مایکل می‌گیرد. سپس همراه با فک وسیع و زاویه‌دارش لب می‌‌جنباند:
    -تقدیم به رفیقِ قدیمی، آقای مایکل کروز!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل بدون معطلی دسته‌گل‌ را از دستان الکس می‌گیرد و هم‌زمان با تُن صدای پایینش که گویا ماده‌ی سنگینی داخل گلویش رخنه کرده است، از آن پسر تشکر می‌کند. پیش از آنکه شخصی بخواهد صحبت کند، خود مایکل لبان خشکیده‌اش را تَر می‌کند و با شك‌وشبهه نام تنها دختر داخل اتاق را بر زبان می‌راند:
    -جسیکا!
    پس از مکث کوتاهی رو به آن دختر ادامه می‌دهد:
    - اسمت جسیکاست، درست میگم؟
    پسر لاغر اندامی که کنار جسیکا ایستاده است، به‌وسیله‌ی تکان‌دادن سرش نامحسوس حرف مایکل را تأیید می‌کند. مایکل نیز نیم‌نگاهِ عجولانه‌ای به آن پسر می‌اندازد و بدون معطلی رو به جسیکا ادامه می‌دهد:
    - به‌خاطر رفتار بدی که صبح باهات داشتم معذرت می‌خوام، ولی تو هم باید من رو درک کنی. پنج ساعت از زمان به هوش اومدنم می‌گذره؛ ولی فقط مسائل ابتدایی زندگیم مثل اسم، سن، توانایی و ساعت‌های پایانیِ دیشب که قبل از خوابیدن گذروندم رو یادم میاد.
    کمی مکث می‌کند و به‌وسیله‌ی چشمان کشیده‌ و مشکی‌رنگی که دارد، لحظاتی به چهره‌ی جسیکا نگاه می‌کند. آن دختر نوجوان که رخسار متکبری به خود گرفته است، سرش را به نشانه‌ی پذیرفتنِ حرف‌های مایکل به‌آرامی تکان می‌دهد.
    با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و جعبه‌ی قرمزرنگی را که داخل دستانش جای گرفته است، به‌سمت مایکل می‌گیرد. سپس آرام لب می‌زند:
    - دیگه نمی‌خواستم مزاحمت بشم؛ ولی صبح یادم رفت این جعبه رو بیارم. یه‌کم از عکس و یادگاری‌هامون رو داخلش گذاشتم.
    پیشانی جسیکا کمی پهن است و خطِ گونه‌هایش با انحنای کم به فک باریکش متصل شده‌اند. مایکل جعبه‌ی قرمز را به‌وسیله‌ی دستان خود می‌گیرد و باری دیگر با لحنی سرشار از تأسف، صحبتش را تکمیل می‌کند:
    - باشه. ولی باید بگم که من اصلاً رابـ ـطه‌مون رو یادم نیست. در حال حاضر هم هیچ احساس عاطفی‌ای به تو ندارم، پس خواهش می‌کنم هیچ‌وقت دوباره اندازه‌ی صبح با من صمیمی نباش!
    برای لحظاتی سکوت مطلق اتاق را فرا می‌گیرد. جسیکا دیگر کوچک‌ترین واکنشی ندارد که در معرض نمایش بگذارد. گیسوانِ عـریـ*ـان و مشکی‌اش را میان پنجه‌ی بلند دستانش اسیر می‌کند و چشمان درشتش را از تنها پنجره‌ی داخل اتاق به منظره‌ی بیرون می‌دوزد.
    در سکوتِ سلسله‌وارِ مایکل و جسیکا، جک برای پس‌زدن جو نامساعد حاکم بر اتاق اقدام می‌کند. با شوخی و مزاح رو به مایکل لب می‌جنباند:
    - بیمارستانِ خیلی خوبی بستری شدی پسر! شنیدم هر روز هم با مربی‌های مخصوص ورزش می‌کنی و هم از استخر و بیلیارد و باقی امکانات بهره می‌بری.
    جک از فعالیت‌های مایکل خبر ندارد و این جملات را فقط برای تسکین روحیه‌ی آن پسر بر زبان می‌راند. کمی مکث و سپس صورتش را به مایکل نزدیک‌تر می‌کند. چشمانش ریز می‌شوند و با اغراق تُن صدایش را پایین می‌آورد:
    - این‌جوری که من متوجه شدم، بیمارستان پرستار‌های خوش‌قیافه‌ هم زیاد داره.
    مایکل لبخند کم‌رنگش را ملتمسانه از روحیه‌ی نه‌چندان خوبی که دارد قرض می‌گیرد و سوار بر لبان خشکیده و ترک‌برداشته‌اش می‌کند. سپس گستاخانه پاسخ می‌دهد:
    - اگه خیلی دوست داری جای من باشی، شب کریسمس از حضرت مسیح خواهش کن که زندگی‌مون با همدیگه تعویض بشه.
    جک رخسار بسیار لاغری دارد و به همین خاطر بینی‌ِ عقابی و استخوانی‌اش بیش از حد بزرگ دیده می‌شود. ابرو‌ان بلند و مشکی‌رنگش را به‌سمت بالا متمایل می‌کند و با نیشی باز پاسخ می‌دهد:
    - دقیقاً مثل فیلم‌های کمدی. خیلی فکر خوبیه.
    مایکل همراه با لبخند محوی که گویا بسیار کم‌رنگ روی صورتش چاپ کرده‌اند، بالای ابرویش را به کمک انگشتان میانی و اشاره می‌خاراند و با تُن صدایی که حتی خودش به‌سختی می‌شنود، صحبت می‌کند:
    - انگار توی انتخاب دوست دقت نمی‌کردم.
    جک رخ جدی‌ به خودش می‌گیرد و طبق عادت همیشگی‌، بحث را به‌طور ناگهانی تغییر می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    - مایکل این نظریه رو قبول داری که هیچ‌وقت انسان‌ها نباید از مشکلاتی که براشون به وجود‌ میاد احساس ناراحتی بکنن؟
    هنگام صحبت‌کردن از حرکات دستانش بهره می‌گیرد‌.
    - چون ممکن بود مشکل بزرگ‌تری سر راهشون قرار می‌گرفت. مثلاً امکان داشت که باشگاهت تو رو بیمه نکرده بود و بعد از وقوع حادثه، داخل یه بیمارستان خیلی داغون و کثیف بستری می‌شدی که همه‌ی پرستار‌هاش چاق و بدقیافه بودن.
    الکس که دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده است، نیشخندی می‌زند و هر دو ردیف از دندان‌های سفیدرنگش در معرض نمایش قرار می‌گیرند. سپس سرش را می‌چرخاند و مستقیم به چهره‌ی جک نگاه می‌کند. با لحن بالایی خطاب به او پاسخ می‌دهد:
    - پس تو هم از اون دسته آدم‌هایی هستی که هنوز نتونستن به این باور برسن سلامتی، مهم‌ترین داراییِ یه انسانه. درضمن، این استدلالت درمورد مشکلات خیلی دور از ذهن و مسخره به نظر میاد.
    پس از اتمام حرفش تند و سریع به‌سمت مایکل می‌چرخد و خطاب به او می‌گوید:
    - البته معذرت می‌خوام که به‌جای تو جواب دادم.
    مایکل واکنش نشان می‌دهد و در پاسخ لب می‌زند:
    - مهم نیست.
    جک باری دیگر سعی می‌کند برای ثانیه‌هایی هم که شده است، خنده را به لبان مایکل و دوستانش برگرداند. به‌سمت الکس می‌چرخد و هم‌زمان که به چشمانش نگاه می‌کند، با لحنی جدی اما به قصد شوخی می‌گوید:
    - من با همین نظریه مدام به خودم دل‌خوشی میدم که ممکن بود بینیم از این هم بزرگ‌تر باشه. به نظرم شانس آوردم که رشدش توی هجده‌سالگی متوقف شده. چه‌جوری می‌تونی ناامیدم کنی؟
    الکس دستی به گونه‌های مسطح و پهن خود می‌کشد که کمی توپر و چاق است. سپس سر تراشیده‌‌‌اش را مقداری پایین می‌گیرد. سعی می‌کند دندان‌های سفیدرنگش که حاصل لبخند نامحسوسی است، پشت دست تیره‌اش پنهان بماند.
    این وضعیت زیاد پایدار نیست و صدای خندین آن پسر رنگین‌پوست به‌طور ناگهانی و انفجاری به گوش‌ می‌رسد. مایکل نیز لبخند کم‌رنگش را برای ثانیه‌های بیشتری روی لبانش حفظ می‌کند.
    الکس دستش را از جلوی صورتش کنار می‌کشد و با یک لبخندِ کارت‌پستالی بزرگ که روی لبانش نشسته است، رو به جک پاسخ می‌دهد:
    - رفیق از کجا این‌قدر مطمئنی که رشدش متوقف‌ شده؟
    جک که همیشه جواب آماده دارد، با لحن بلندی لب می‌زند:
    - چون هر روز دارم اندازه می‌گیرمش.
    گونه‌های مایکل از این‌همه مثبت‌گراییِ تصنعی به‌درد می‌آید؛ ولی نمی‌خواهد ذوق آن‌ها را کور کند. الکس اغراقانه صورتش را جدی می‌کند و با تکان‌دادن سرش، همچنان مخاطب صحبتش را جک قرار می‌دهد:
    - دلیل خاصی داره که این‌قدر به اون بینی بزرگ اهمیت میدی؟
    الکس خنده‌ی دیگری سر می‌دهد و برای آنکه ثابت کند مقصودش از این صحبت فقط شوخی و مزاح است، برای ثانیه‌هایی موهای خرمایی‌رنگ دوستش را زیر حرکات سریع دستش ژولیده می‌کند. جک نیز برای اینکه در این بحث کم نیاورد، دست الکس را عجولانه پس می‌زند و به‌سمتش بر می‌گردد. سپس خطاب به او می‌گوید:
    - رفیق من این بینی رو دوست ندارم، ولی...
    کمی مکث می‌کند. صلابت صدایش الکس را به جدی‌بودن وادار می‌کند.
    - اگه بتونی با نقطه‌ضعف‌هات کنار بیای، دیگه کسی نمی‌تونه از اون‌ها علیهت استفاده بکنه.
    الکس نیز با بستن دهان خود دندان‌های به‌شدت سفیدش را پنهان می‌سازد. دستانش با اعتمادبه‌نفس جلوی سـ*ـینه‌اش قفل می‌شوند و سرش را مقداری پایین می‌گیرد؛ سپس به‌کمک انگشتان اشاره و میانی، بالای ابرویش را می‌خاراند. خونسردانه پاسخ می‌دهد:
    - ولی من ترجیح میدم شخصی باشم که هیچ نقطه‌ضعفی نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    جک با تکان‌دادن سرش مخالفت می‌کند و جواب می‌دهد:
    - باور کن هیچ انسانی بدون نقطه‌ضعف نیست. فقط بعضی‌ها یاد می‌گیرن چطوری پنهونش کنن.
    الکس با توجه به عقایدِ سرسخت و جنگجویانه‌ی مخصوص به خود، باری دیگر با صحبت جک مخالفت می‌کند. تنها شخصی که در همه‌ی مباحث با رخسار جدی ایستاده و قصد ندارد صحبت کند، جسیکاست.
    جک بی‌آنکه مجدداًً پاسخ الکس را بدهد، به‌سمت قدو‌بالای رعنای جسیکا می‌چرخد و با لحن سئوالی‌اش خطاب به او می‌گوید:
    - خیلی تو فکری! نکنه از شوخی‌های بی‌مزه‌ی من خسته شدی؟
    جسیکا به خودش می‌آید و نفس عمیقی می‌کشد. برای پاسخ‌دادن لبان بزرگ خود را از یکدیگر جدا می‌کند که کشسانی زیادی دارند. سپس به وسیله‌ی صدای دخترانه‌ای که به‌دلیل سکوت طولانی‌مدت گرفته است، پاسخ می‌دهد:
    - نه جک تو مشکلی نداری، ولی در موقعیتی نیستم که بخوام سرخوشانه شوخی کنم.
    زمان زیادی سپری نمی‌شود که سرش به‌سمت پایین حرکت می‌کند و پلک‌هایش را می‌بندد. سپس اشک‌هایی که سخت‌گیرانه پشت حصار چشمانش اسیر بودند، به‌آرامی رها می‌شوند. فقط چند قطره کافی است که گونه‌های برجسته‌اش تَر بشوند و تمام زحمات جک به باد برود.
    همراه با بغضی که در گلویش رخنه کرده است، بینی نسبتاً کوچکش را چین می‌دهد که یک تورفتگی ظریف در وسطِ پُل آن دارد. سپس به‌سختی صحبت می‌کند:
    - پسری که عاشقم بود، دیگه حتی من رو نمی‌شناسه. حس می‌کنم بخش مهمی از زندگیم گم شده.
    مایکل جعبه‌ی قرمز‌رنگی که در دست دارد را روی میز عسلی می‌گذارد و لحاف نرم‌ و ضخیم گُل‌دار را از روی خود کنار می‌زند. سپس به‌سرعت از روی تختخواب پایین می‌‌جهد. بدون آنکه حتی یک کلمه‌ی دیگر صحبت کند، به‌سمت تنها پنجره‌ی داخل اتاق قدم برمی‌دارد. دستگیره‌‌ی پلاستیکی را به‌سمت پایین می‌فشارد که شاید نسیم خنکی از لای پرد‌ه‌های حصیری به داخل اتاق بوزد.
    مایکل چشمانش را به منظره‌ی زمستانیِ بیرون می‌دوزد و هم‌زمان یک نفس عمیق می‌کشد. دانه‌های درشت برف از دل آسمان به‌سمت زمین حرکت می‌کنند و با زیبایی و ظرافت زیاد، مشغول دوخت‌ودوز جامه‌ی سفیدرنگی می‌شوند که در این فصل، طبیعت برای پوشیدن برگزیده است. شخص دیگری قصد ندارد کلمات را روی زبانش جاری کند. حتی جک با آن‌همه انرژی سکوت کرده است و در کنج اتاق روی مبل شکلاتی با کوسن‌های کرمی‌رنگ چمباتمه زده است.
    پاهایش در آغوشش جمع‌ شده‌اند، دستان لاغرش را به دور زانوهایش قلاب کرده است و با نگاهی زیرچشمی مدام به مایکل چشم می‌دوزد.
    مایکلِ هفده‌ساله موهای تیره‌اش را بدون آنکه محاسبه کند چه نمایی پیدا می‌کنند، به وسیله‌ی انگشتان بلندو‌قلمی‌اش از جلوی پوست روشنِ صورتش کنار می‌ریزد.
    چشمانش از منظره‌ی زمستانی جدا نمی‌شود؛ اما سکوت داخل اتاق را طوری می‌شکند که تمام تکه‌های تیزش به قلب جسیکا فرو می‌رود.
    - اگه بخوام رک باشم، هیچ‌کدوم از شما رو نمی‌شناسم؛ ولی ازتون تشکر می‌کنم که وقت گذاشتین و به دیدنم اومدین.
    الکس که همچنان دستانش را جلوی سـ*ـینه‌اش قفل کرده است، با صدای رسای خود پاسخ می‌دهد:
    - همیشه می‌تونی روی حمایت ما حساب کنی داداش.
    لبخند تلخی بی‌اختیار روی صورت جسیکا پدیدار می‌گردد و رک‌وپوست‌کنده می‌گوید:
    - حداقل یه نگاه به داخل جعبه بنداز!
    مایکل صدایش را صاف کند و پاسخ می‌دهد:
    - هروقت آمادگی داشتم، این کار رو انجام میدم.
    جسیکا با قدم‌های سریع و موهایی که روی شانه‌اش بالا و پایین می‌شوند، مستقیم به‌سمت درب اتاق حرکت می‌کند. پیش از آنکه دستش را روی دستگیره‌ی استیل بگذارد، درب اتاق از طرف سالنِ بیمارستان باز می‌شود. یک مرد ۳۵ساله این کار را انجام می‌دهد که روی سـ*ـینه‌اش کارت معرفی‌اش چسبانده شده است. نام او ویلیام آدامز است و به نظر می‌آید مربی تقویت حافظه‌ی مایکل نیز باشد.
    جسیکا با چشمان اشک‌آلود و آرایشی که زیر چشمانش ماسیده است، لحظاتی به آن مرد خیره می‌ماند؛ اما درنهایت به‌سرعت از کنار آدامز عبور می‌کند.
    پیش از آنکه مربی تقویت حافظه‌ی مایکل بحثی را مطرح کند، الکس با صدای بلندی خطاب به مایکل می‌گوید:
    - ما هم دیگه باید بریم رفیق.
    مایکل که همچنان غرقِ منظره‌ی بیرون است، سرش را به‌آهستگی تکان می‌دهد. آوای قدم‌برداشتن جک نیز داخل اتاق می‌پیچد و به‌همراه الکس از کنار آقای آدامز گذر می‌کنند.
    جک با لحن بلندی خطاب به آن مربی لب می‌زند:
    - روز خوبی داشته باشین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    هرسه نفرشان از اتاق خارج می‌شوند. به‌دلیل قدم‌های آهسته‌‌ی الکس، وظیفه‌ی بستن درب کِرمی‌رنگِ اتاق نیز به عهده‌ی خودش قرار می‌گیرد.
    سوفیا که روی صندلی فلزی و پیوسته‌‌ی داخل سالن در کنار یک تابلوی نقاشی پاییزی به انتظار نشسته است، با لحن بلندی می‌گوید:
    - لطفاً در رو نبندین.
    الکس دستگیره‌ی درب را به‌سرعت رها می‌کند و برای ثانیه‌هایی به چهره‌ی سوفیا خیره می‌شود. سپس به‌آرامی یک لبخندِ کم‌رنگ روی صورتش پدیدار می‌گردد. ابرو‌ان باریک و مشکی‌رنگش را به‌سمت بالا هدایت می‌کند و خطاب به سوفیا لب می‌زند:
    - باشه سوفیا برک. امیدوارم هرچی سریع‌تر خوب بشی.
    چشمان سوفیا داخل کاسه‌‌ درشت می‌شوند و گوشه‌ی لبش را می‌گزد. بلافاصله پاسخ می‌دهد:
    - شما من رو می‌شناسی؟
    لبخندِ مرموزانه‌ی الکس به‌طور ناگهانی از روی صورتش پاک می‌شود و نگاهش را از سوفیا پس می‌گیرد. بدون آنکه حتی یک کلمه‌‌ی دیگر صحبت کند، راهش را پیش می‌گیرد. در همین لحظه صدای آقای آدامز از داخل اتاق به گوش سوفیا می‌رسد:
    - منتظرموندن دیگه کافیه. لطفاً بیا تو.
    الکس با رفتار عجیبی که چند لحظه قبل بروز داد، ذهن سوفیا را به‌شدت مغشوش کرده است. نگاه آن دختر به‌سمت اتاق مایکل سوق می‌یابد، اما لحظاتی نیاز دارد که صحبت آقای آدامز داخل ذهنش معنا پیدا کند.
    از روی صندلی بلند می‌شود و به‌سمت اتاق قدم‌های وارفته و آرامی برمی‌دارد.
    ابرو‌ان مایکل خیلی زود داخل یکدیگر فرو می‌روند و به نشانه‌ی کنجکاوی، چشم از منظره‌ی برفیِ پشتِ پنجره جدا می‌کند. به‌سمت عقب برمی‌گردد و با چهره‌ی یک دختر کوتاه‌قامت مواجه می‌شود که اجزای صورتش منقبض شده‌اند و ابرو‌انش داخل یکدیگر گره خورده‌اند. به نظر می‌آید هنوز از شوک صحبت الکس خارج نشده است.
    بیماران برای چند ثانیه‌ به یکدیگر نگاه می‌کنند. موهای تیره‌ و به‌هم‌‌ریخته‌‌ی مایکل به‌طرز جذابی نامرتب است، گویا همین الان آن پسر را از داخل یک مجله‌ی جوانان برداشته‌اند و صاف و مستقیم داخل بیمارستان انداخته‌اند.
    مایکل به‌سمتِ آقای آدامز می‌چرخد، ابرو‌انش را بالا می‌دهد و به خودش اشاره می‌کند.
    - فکر می‌کردم اینجا فقط اتاق من باشه!
    آقای آدامز همراه با یک لبخند کم‌رنگ و تُن صدای بسیار پایین پاسخ می‌دهد:
    - بهت گفته بودم که ساعت‌ ۴:۱۵ ظهر باید دوباره تمرین‌‌ها رو شروع کنیم.
    مایکل سمت ساعت‌دیواری برمی‌گردد و به‌وسیله‌ی کمان چشمانش، عقربه‌هایی که امروز همچون آهویی تند‌ و چابک می‌دوند را شکار می‌کند. صدای سوفیا برک به گوش می‌رسد که مفهوم صحبت مایکل را طور دیگری خطاب به آقای آدامز می‌رساند:
    - بهتر نبود دور دوم تمرین رو هم تنهایی انجام می‌دادیم؟

    لبخند روی صورت آقای آدامز قوت می‌گیرد و با لحن قبلی‌اش پاسخ می‌دهد:
    - بیماری شما ۹۵درصد شباهت داره. پس بهتره تمرین‌هاتون رو هم با همدیگه انجام بدین.
    مربی نگاه خود را میان رخساران هر دو بیمار به گردش درمی‌آورد و ادامه می‌دهد:
    - فراموش کردم شما رو به همدیگه معرفی کنم.
    با دستش به پسر اشاره می‌کند و خطاب به سوفیا می‌گوید:
    - ایشون مایکلن.
    متقابلاً به دختر اشاره می‌کند و رو به مایکل لب می‌زند:
    - اسم این دختر زیبا و مهربون هم سوفیاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آقای آدامز بدون آنکه منتظر پاسخی از جانب بیمارانش بماند، به‌سرعت از اتاق خواب مایکل خارج می‌شود. خیلی زود پژواک قدم‌زدنش در سالن می‌پیچد.
    مایکل و سوفیا مجددًا به یکدیگر زل می‌زنند؛ اما مکالمه‌ی بینایی آن‌ها نیز چندان طول نمی‌‌یابد. سوفیا چشمانش را به‌سرعت از رخسار مایکل پس می‌گیرد و تلاش می‌کند خودش را به آقای آدامز برساند. مایکل کاملاً برعکس سوفیا عمل می‌کند و با خونسردی تمام از اتاق خود خارج می‌شود.
    کتانی‌های آن دو با کاشی‌های سفید و براق بخش آشنا می‌شوند و فضای پرنقشِ سالن را با آوازشان فرا می‌گیرند. از هر راهرویی که گذر می‌کنند، روی دیوار‌هایش با چوب‌های ساده‌‌ اشکال زیبایی خلق شده است که نقل‌قول‌هایی از انسان‌های بزرگ رویشان نقش بسته‌اند.
    سوفیا که نسبت به مایکل انگیزه‌ی بیشتری برای رسیدن به آقای آدامز دارد، با عجله از میان چرخ‌دستی‌های نوی پرستاران عبور می‌کند و ناخواسته به یک پزشک می‌خورد؛ اما تنها به یک عذرخواهی ساده بسنده می‌کند.
    به راه خود ادامه می‌دهند. از روی پُلِ پهن با دیواره‌های شیشه‌ای عبور می‌کنند و پس از بازکردن درب دوقلو و چوبیِ سالن، به‌طور پراکنده وارد ساختمان بعدی می‌شوند. آقای آدامز زودتر از بیمارانش وارد آسانسور غیرشیشه‌ای می‌شود؛ اما پیش‌ از آنکه آسانسور حرکت کند، سوفیا دستش را میان درب‌هایش قرار می‌دهد و مانع از بسته‌شدنشان می‌شود. مایکل نیز که نفس‌‌هایش به‌سختی بالا می‌آیند، وارد کابین آسانسور می‌شود و انگشت شستش را روی دکمه‌ی طبقه بیستم فشار می‌دهد. سپس با اعتراض خطاب به آقای آدامز می‌گوید:
    - خیلی سخت بود صبر کنی ما هم برسیم؟
    آقای آدامز به‌وسیله‌ی چشمان درشت و ابرو‌‌ان پرپشت و مردانه‌اش به دکمه‌ی طبقه‌ی بیستم اشاره می‌کند که با رنگ قرمز از باقی طبقات متمایز شده‌ است. سپس خونسردانه پاسخ می‌دهد:
    - در این صورت مغزت فریب نمی‌خورد و ناخودآگاهت بر اساس عادت روزانه، دستور نمی‌داد روی دکمه‌ی طبقه‌ی بیستم فشار بدی.
    درب آسانسور بسته می‌شود و آن سه نفر با سرعت زیاد، سمت طبقات بالاتر حرکت می‌کنند. ابرو‌ان بلند و مشکی‌رنگِ مایکل به یکدیگر نزدیک می‌شوند و توسط دستانش به خود اشاره می‌کند، سپس با لحنی سرشار از شَک‌وشبهه رو به آقای آدامز لب می‌جنباند:
    - بعید می‌دونم من این کار رو کرده باشم!
    طبق معمول آقای آدامز لبخند‌زدن را به پرچانگی ترجیح می‌دهد؛ ولی برای آنکه مایکل را نیز قانع کند، دستان توپُر و گوشتی خود را به یکدیگر گره می‌زند و مصمم جواب می‌دهد:
    - قبلاً هم گفته بودم که عادت و حافظه‌ دو مقوله جدان. در ذهن تو ثبت نشده که هروقت به‌دنبال من سوار آسانسور میشی، باید روی طبقه‌ی بیستم فشار بدی؛ ولی به‌خاطر تکرار مکررات داره برات به یه عادت‌ جدید بدل میشه.
    مایکل که همچنان قانع نشده است، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و باری دیگر صاف‌ و‌ مستقیم به رخسارِ مصممِ آقای آدامز چشم می‌دوزد. سپس خطاب به او لب می‌زند:
    - اصلاً چر‌ا‌ باید ذهن من رو به یک سری اتفاقات محدود عادت بدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به‌قدری سؤال مایکل صلابت دارد که آقای آدامز را مجاب به ارتباط بینایی می‌کند. آن مرد همچنان با حوصله کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - برای تمرین‌هایی که در آینده قراره انجام بدی لازم میشه. درضمن، شما باید یاد بگیرین از روش تکرار و عادت نهایت بهره رو ببرین.
    آسانسور به طبقه‌ی موردنظر می‌رسد و درب فلزی‌اش به‌طور خودکار باز می‌شود. باری دیگر آقای آدامز لب می‌زند:
    - دنبال من بیاین.
    این بار نیز سوفیا زودتر از مایکل حرکت می‌کند و خودش را به آقای آدامز می‌رساند. همین‌طور که داخلِ چهره‌‌ی آن دختر معمای حل‌نشده‌ی خفته‌ای جولان می‌دهد، آکنده از تعجب لبان منحنی و زیبایش را می‌گشاید:
    - پس یعنی هر روز ما دو نفر رو برای تمرین به این بخش میاری؟
    به‌علت جانبی‌بودنِ این طبقه رفت‌و‌آمد کمی نیز دیده می‌شود. اکنون فقط یک خدمتکار میان‌سال که روپوش بنفش‌رنگی بر تن دارد، در حال شست‌وشو و تطهیرِ سرامیک‌های زمین و پلکان است. آقای آدامز با قدم‌های بلند و استوارش از کنار درب‌های بسته‌ی انباری‌ و اتاق‌های اختصاص‌یافته به سرنگ‌ها، الـ*کـل‌ها و حتی ویلچر‌های اضافه گذر می‌کند و به اواخر سالن می‌رسد.
    قدم‌زدن را متوقف می‌کند و دستش را روی دستگیره‌‌ی اتاقی می‌گذارد که برخلاف باقی اتاق‌های این بخش، برای ورود به کلید نیاز ندارد.
    آقای آدامز لحن بلندی را برای سخن‌گفتن اختیار می‌کند و پژواک صدایش داخل سالن می‌پیچد.
    - بله، ولی این اولین روزیه که شما دو نفر رو با هم به تمرین بازیابی اطلاعات میارم.
    به‌محض اینکه صحبتش به اتمام می‌رسد، دستگیره‌ی استیل را به‌سمت پایین می‌فشارد. سوفیا پس از مربی‌اش وارد می‌شود و دستِ آخر نیز مایکل بلاجبار و بدون میلِ باطنی پا به داخل اتاق یوگا می‌گذارد.
    در مرکز اتاق فرش دست‌بافتی خودنمایی می‌کند که زردرنگ است و همراه با رشته‌های قرمزی که سراسر آن بافته شده است، در چهار جهتش بالشت، چشم‌بند و حوله‌‌ی تمیز وجود دارد. هر شخصی که وارد اتاق بشود، ابتدا نگاهش به یک پوستر بزرگ از انسانی می‌افتد که در حالت چهارزانو نشسته است و با نقاطِ قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی و بنفش هفت چاکرا‌ی اصلی بدنش برجسته شده‌اند.
    آقای آدامز نور موردنیاز را به‌وسیله‌ی کنار‌زدن‌پرده‌‌‌های بنفش‌رنگ پنجره‌ها تأمین می‌کند و بدون وقفه به‌سمت مرکز اتاق قدم برمی‌دارد. کفش‌های واکس‌زده‌ی خود را گوشه‌کناری جفت می‌کند و پابرهنه روی فرش می‌نشیند.
    صدای اعتراض مایکل طبق معمول گوش‌ها را آزار می‌دهد:
    - من به این کار اصلاً علاقه‌ای ندارم و فکر نمی‌کنم روز‌های‌گذشته هم جور دیگه‌ای نظر داده باشم.
    سوفیا به‌سمت او می‌چرخد و همین‌طور که ابرو‌انش را درهم می‌کشد، با طعنه می‌گوید:
    - تو همیشه این‌قدر منفی‌گرایی؟
    مایکل به بینی‌ِ خوش‌تراش خود چین می‌دهد و خیلی سریع لب می‌جنباند:
    - فکر نمی‌کنم به تو ربط داشته باشه!
    سوفیا چشمانش را ثانیه‌ای می‌بندد و نیشخندی حواله‌‌اش می‌کند. سپس همین‌طور که دست‌به‌کمر ایستاده، با لحن آغشته به کنایه پاسخ می‌دهد:
    - یعنی با این روحیه‌ی منفی‌‌ای که داری مزاحم درمان من نمیشی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل همانند یک توپ جنگی که فیلترش سوخته است، منفجر می‌شود و کلمات را به‌سمت سوفیا شلیک می‌کند.
    - هر شخص دیگه‌ای هم به‌جای ما بود، به همین درجه از منفی‌بودن می‌رسید. تو هم لازم نیست طوری وانمود کنی که انگار فقط سرما خوردی و قراره به‌زودی زندگیت مثل سابق بشه!
    سوفیا جواب دیگری نمی‌دهد؛ اما بداهه‌گویی‌های پر از تکبرِ مایکل خون او را به جوش آورده است. احساس می‌کند هر آن امکان دارد فریادهای در بطن خفه‌کرده‌اش به‌یک‌باره فوران کنند. از حالت صورت و ابرو‌انی که ناخواسته به یکدیگر گره می‌خورند، واضح است حرف‌های آن پسر همانند سوهانی می‌مانند که بی‌رحمانه روی ذهن و مخیله‌‌اش کشیده می‌شوند.
    سوفیا به‌سرعت کتونی‌های سفیدرنگش را در می‌آورد و گوشه‌کناری جفت می‌کند. سپس روی فرش دست‌بافت پشمی می‌رود که کف پاهایش را نوازش می‌کند. یکی از جهت‌ها را برای نشستن بر می‌گزیند و حوله‌ی کوچک و زرد‌رنگ را دور گردنِ لطیف و باریکش می‌‌آویزد.
    مایکل نیز که متوجه شده است بدون قصد و غرض و فقط از روی عصبانیت حرف‌های تلخ و نیش‌داری خطاب به سوفیا زده است، برای جبران‌کردنش تنها به یک اشاره‌ی کوچک چشمان آقای آدامز نیاز دارد.
    مایکل جهتی را انتخاب می‌کند که دقیقاً روبه‌روی سوفیا قرار بگیرد؛ اما آن دختر با چشمان بسته تمرکز خوبی به دست آورده و کوچک‌ترین تحرکی ندارد.
    آقای آدامز شروع به صحبت می‌کند:
    - از شما دو نفر می‌خوام سکوت رو رعایت کنین. خبر خوبی دارم. از حالا به بعد تموم تمرین‌هاتون رو با همدیگه انجام می‌دین.
    به‌محض آنکه جمله‌‌ی آقای آدامز به اتمام می‌رسد، چشمان سوفیا باز می‌شوند و نگاهش به‌سمت مربی خود می‌چرخد. سپس با اعتراض می‌گوید:
    - من با افراد منفی‌گرا نمی‌تونم روی بهبودیم تمرکز کنم.
    آقای آدامز سکوت می‌کند که مایکل پاسخ مناسبی پیدا کند. آن پسر نوجوان هم‌زمان که روی فرش می‌نشیند، با شرمندگی می‌‌گوید:
    - معذرت می‌خوام. نباید باهات تند حرف می‌زدم. بعضی وقت‌ها حرف‌هایی که می‌زنم و کار‌هایی که می‌کنم، از اختیارم خارج میشن.
    پیش از آنکه صحبت‌های مایکل به اتمام برسد، سوفیا مجدداً چشمانش را می‌بندد و فقط یک نفس عمیق می‌کشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا