کامل شده رمان آی سی یو | پرنیا اسد کاربر انجمن نگاه دانلود

خوشحال میشم نظرتونو راجب رمان بدونم


  • مجموع رای دهندگان
    31
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parnia asad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/31
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
471
محل سکونت
Shz
و به سرعت از اون‌جا دور شدم. تا پام رو بیرون گذاشتم، اشک‌هام شروع کردن به باریدن. خدایا، این مهدی کیه؟! چرا هنوز هیچی نشده، شده زهر مار؟ چرا به خاطر اون باید امیرعلی غیرمستقیم بهم تهمت کسی رو بزنه که داره به نامزدش خــ ـیانـت می‌کنه؟ حتما با خودش میگه هنوز آب از آسیاب نیفتاده رفت سراغ یکی دیگه! سوار ماشین شدم. سرم رو گذاشتم روی فرمون و زار زدم. خدایا خودت کمکم کن! نمی‌خوام اتفاقی بیفته که باعث جدایی من و ساسان بشه. خودت می‌ دونی که من تحملش رو ندارم! من می‌میرم!
* * *
امیرعلی
سرم رو از پشت به دیوار کوبیدم. خدا لعنتت کنه امیرعلی! تو چی‌کار کردی؟ همون لحظه در اتاق عمل باز شد و شیدا گریون بیرون اومد. این نشون دهنده‌ی این بود که تلاشش بی‌فایده بود. بدون حرفی هر دو سوار ماشین شدیم و راه افتادم. صدای گریه‌ی شیدا اعصابم رو بیشتر خرد می‌کرد. تموم عصبانیتم رو روی پدال گاز خالی کردم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. دوست نداشتم دلش رو بشکنم! من بهش تهمت زدم! دختری که روی پاکیش قسم می‌خوردم، حالا با تهمت‌های کثیف من ناراحت شده بود. نتونستم تحمل کنم و سریع روی ترمز زدم. شیدا با ترس برگشت سمتم و گفتم: تو چته؟
بدون حرفی شیشه رو کشیدم پایین و نفس عمیقی کشیدم. چند لحظه که گذشت ماشین رو روشن کردم و دوباره راه افتادم. سردرگم بودم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم تا از دلش در بیارم، فقط می‌دونستم که خیلی پشیمونم!
* * *
نگار
کمی که آروم‌تر شدم، سمت خونه حرکت کردم. هنوز هم توی بهت بودم. کسی که از همه به من نزدیک‌تر بود درباره من چه فکرهایی که نمی‌کنه! نکنه ساسان هم این‌طور فکر کنه؟! آخه مگه من چی‌کار کردم؟ گـ ـناه من چیه؟ تا خونه رسیدم، یکراست وارد اتاقم شدم. همون لحظه پیامی به گوشیم فرستاده شد. بازش کردم. ساسان بود:
" سلام عزیزم! هر چی زنگ زدم جواب ندادی. خواستم بهت بگم من چند روزی درگیرم باید بیرون از شهر برم. عموی بابام مرده و توی وصیت نامه‌ش درباره تقسیم میراث اسم من و سام رو هم آورده. چند روزی میرم اون‌جا. مراقب خودت باش! دوستت دارم!"
دلم آروم گرفت. گفت دوستت دارم، یعنی بهم اعتماد داره! حرفم رو به قلم در آوردم. بدون هیچ حرفی فقط نوشتم:
- بهم اعتماد داری؟
مثل اینکه هنوز نرفته بود؛ چون همون لحظه جواب داد:
- این حرف‌ها چیه؟ بیشتر از جونم!
میون اشک‌هام لبخند روی لبم نشست. پس بهم اعتماد داره. می‌دونه فقط خودش رو دوست دارم!
براش نوشتم:
- خیلی دوست دارم! مراقب عشق من باش!
یکم بعد جواب داد:
- من هم دوستت دارم نگارم! چشم، مراقب آقا ساسانت هستم! یکم دیگه پرواز دارم، رسیدم زنگ می‌زنم. خدانگهدارت!
گوشی رو توی بغلم گرفتم. اگه ساسان نبود من چی‌کار می‌کردم؟!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    یک هفته بعد
    یک هفته گذشت؛ اما ساسان هنوز برنگشته بود. همون روز اول که رسید، بهم زنگ زد؛ اما بعد دیگه خبری ازش نشد. نگرانشم! بعد از اون روز امیرعلی برای معذرت خواهی اومد؛ اما من از اتاق بیرون نرفتم. کسی که بعد از یک عمر با یه حرف تهمت می‌زنه و دل یه نفر رو می‌شکنه، همون بهتر که محل سگ هم بهش نذاری! هر کس هر طور که می‌خواد درباره‌م فکر کنه! مهم اول خداست که بیشتر از همه واقعیت رو می‌دونه، دوم دل خودمه که می‌دونه فقط یه نفر توش جا داره. این مردم ما هستن که راحت دل به قضاوت میدن و مهم ماییم که بفهمیم باید از این به بعد کی رو بهتر بشناسیم!
    کلافه از جام بلند شدم، یعنی ساسان کجاست؟ هیچ شماره و آدرسی از خانواده‌ش هم نداشتم. باید یه کاری کنم. باید به دانشگاه برم. شاید اصلا اومده باشه؛ اما... نکنه امیرعلی بهش چیزی گفته باشه و اون نخواد با من حرف بزنه؟ قلبم به شدت خودش رو به در و دیوار سـ*ـینه‌م می‌کوبید. روپوشم رو درآوردم و حاضر شدم تا برم. فقط چند ساعت مرخصی گرفتم. همون لحظه مامان زنگ زد. جواب دادم.
    - بله مامان؟
    - کجایی؟ می‌خوایم بریم بیرون، چرا دیر کردی؟
    - مامان شما برید، بگید من جایی کار دارم. نمی‌تونم بیام.
    - کجا داری میری؟
    - دارم دانشگاه میرم. شاید خبری از ساسان داشته باشن!
    - ببین خودت رو کوچیک نکن، بیا بریم. آبرو داریم، زشته! اگه واسه ساسان مهم بودی هر جور شده بهت زنگ می‌زد.
    - مامان بس کن! شاید خدایی نکرده چیزی شده باشه! شما برید. نمی‌تونم دیگه حرف بزنم. خداحافظ.
    - نگار، این‌قدر خودت رو کوچیک نکن! ساده نباش!
    - مامان بسه!
    با عصبانیت گوشی رو قطع و بعد خاموشش کردم. حوصله نداشتم کسی توی این وضعیت به من بگه چی‌کار کنم. به سرعت از بیمارستان خارج شدم و به طرف دانشگاه تازوندم. وقتی رسیدم، یکراست به سمت اتاق مدیریت رفتم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم.
    - سلام، خوب هستید؟
    مدیر دانشگاه با احترام سلام کرد.
    روی مبل نشستم و گفتم: عذرمی‌خوام، بد موقع مزاحم شدم! راستش خواستم بپرسم آقای ساسان محمدی آخرین باری که اومدن دانشگاه کی بود؟
    کمی فکر و گفت: یک هفته‌ای میشه مرخصی گرفته. هنوز نیومده.
    - تماسی نگرفته؟
    - نه، دیگه بعد از اون روزی که رفت خبری ازش ندارم. ببینم چیزی شده؟
    - نه، نه! با من هم تماس نگرفته نگران شدم. دیگه مزاحم‌تون نمیشم.
    - خواهش می‌کنم! ان‌شاءالله اتفاقی نیفتاده باشه!
    - مرسی، ان‌شاءالله! خدانگهدارتون.
    - به سلامت.
    با گام‌های سست و تنی که هیچ رمقی توش باقی نمونده بود، اون‌جا رو ترک کردم. دلم شور می‌زد، فقط دعا می‌کردم اتفاقی نیفتاده باشه وگرنه من می‌مردم! توی پارکینگ دانشگاه بودم که از دور مهدی رو دیدم. خدا می‌دونه چه‌قدر ازش بدم می‌اومد؛ اما اون دوست ساسان بود! رو در رو شدن باهاش سخت بود اما چاره‌ای نداشتم. شاید از ساسان خبری داشته باشه، بنابراین از دور صداش زدم: آقا مهدی؟!
    همین که برگشت سمتم سریع پیشش رفتم. با تعجب رو بهم گفت: سلام. چیزی شده؟
    - سلام. خوب هستید؟ راستش اگه مشکلی نیست سوالی ازتون داشتم.
    با این حرفم لبخند روی لبش نشست. حیف که نگران ساسان بودم وگرنه سر جاش می‌نشوندمش. سری تکون داد و گفت: درخدمتم!
    دست‌هام رو به هم قلاب کردم و گفتم: راستش ساسان هفته‌ی پیش کاری داشت و به بیرون از شهر رفت. از اون روز دیگه خبری ازش ندارم. گوشیش رو جواب نمیده و حتی تماسی هم باهام نگرفته. شماره یا آدرسی از خانواده‌ش هم نداشتم. فقط این‌جا به ذهنم رسید که اون‌ها هم متاسفانه خبری ندارن. گفتم شما دوستش هستید، شاید خبری ازش داشته باشید. احیانا با شما تماسی نگرفته؟ یا اصلا می‌دونید اومده یا نه؟
    دستی به موهاش کشید و گفت: راستش نه، من هم ازش خبر ندارم. فقط سه روز پیش بهش زنگ زدم. گفت که درگیره و کار داره و زود گوشی رو قطع کرد.
    دست‌هام می‌لرزیدن. چشم‌هام رو روی هم فشردم. انرژی و فکرهای منفی هر لحظه بیشتر دورم رو احاطه می‌کردن. نمی‌تونستم فکر بد نکنم. حتما یه چیزی شده. خدایا من چی‌کار کنم؟ با صدای مهدی به خودم اومدم. با نگرانی رو بهم گفت: نگار حالت خوبه؟ داری گریه می‌کنی؟
    از لحن حرف زدنش خوشم نیومد؛ اما حالم مساعد نبود که بتونم جوابی بهش بدم. دستی به صورتم کشیدم. راست می‌گفت! داشتم گریه می‌کردم! دلم واسه خودم می‌سوخت! نمی‌دونستم قرار چی بشه؟! چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. توی همون حال جواب دادم: حالم... خوبه... فقط...
    نمی‌دونم چی شد که یه دفعه تعادلم رو از دست دادم. اگه مهدی من رو نگرفته بود قطعا پخش زمین شده بودم. فشارم افتاده بود. توی ذهنم فقط ساسان بود و این‌که الان کجاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    چشم‌هام رو به زور باز نگه داشته بودم. نگاهم به مهدی افتاد. توی نگاهش همه چی موج می‌زد و این کمی من رو آزار می‌داد. هیچ نگاهش رو دوست نداشتم. نمی‌خواستم توی اون وضعیتی که دست‌های مهدی دور کمرم حلقه بودن بمونم، بنابراین خودم رو ازش جدا کردم و گفتم: خوبم، خوبم!
    همین که سرم رو بالا آوردم با قامت و چهره‌ی عصبانی ساسان روبه‌رو شدم. زیرلب زمزمه کردم: ساسان!
    باورم نمی‌شد که صحیح و سالم روبه‌روم ایستاده باشه! انگار با دیدنش بدنم جون گرفت! با تموم توانم سمتش دویدم و همین که بهش رسیدم، خودم رو توی آغوشش جا دادم!
    مدام زیرلب تکرار می‌کردم: خدا رو شکر سالمی!
    در کمال تعجب ساسان به شدت من رو پس زد و در جواب نگرانی‌ها و دلتنگی‌هام، رو بهم داد زد: این‌جا چه خبره؟ باید بعد از یک هفته بیام و با این صحنه روبه‌رو شم که نامزدم توی بغـ*ـل دوستمه؟!
    از تعجب دهنم باز مونده بود. اشتباه متوجه شده بود.
    - ببین ساسان...
    میون حرفم پرید و گفت: ببند دهنت رو نگار!
    باورم نمی‌شد! چرا نمی‌خواست به حرف‌هام گوش کنه؟ نگاهی به مهدی انداختم. خیلی ریلکس ایستاده بود.
    رو بهش داد زدم: تو چرا چیزی نمیگی؟
    هنوز حرفم تموم نشده بود که ساسان یقه‌ی مهدی رو محکم چسبید و با عصبانیت فریاد زد: تو دوست من بودی تا با من این‌ کار رو کنی؟ از اولش می‌دونستم چشمت دنبال ناموس منه! توی بی‌شرف همیشه یه آدم کثیف بودی!
    باورم نمی‌شد! ساسان چش شده؟ حاضر بودم هر اتفاقی رو قبول کنم اما ساسان یه لحظه به حرف‌هام گوش بده.
    بازوش رو گرفتم و گفتم: ببین ساسان داری اشتباه می‌کنی. بذار واسه‌ت توضیح بدم.
    با دستش من رو به عقب هل داد و مشت محکمی توی صورت مهدی خوابوند. مهدی هم کم نیاورد و جواب مشت‌هاش رو داد و بلند داد زد: تو اگه نگار واسه‌ت مهم بود و ناموس سرت می‌شد توی این یک هفته بهش زنگ می‌زدی یا حالش رو می‌پرسیدی! داشتن نگار لیاقت می‌خواد که تو نداری! حتما با خودت گفتی دوستم داره و منم دلم خوشه، هر غلطی می‌خوام کنم؟ هان؟
    چرت و پرت‌های مهدی، ساسان رو عصبی‌تر می‌کرد! اون‌قدر با هم گلاویز شدن تا بالاخره مردم اومدن و جداشون کردن. حتی گریه و جیغ‌های بلند من هم کارساز نبود. مردم جداشون کردن و استادهای دانشگاه، مهدی رو بردن؛ اما ساسان با چند نفر بیرون موند. با گریه سمتش رفتم و نالیدم: ساسان!
    ساسان رو به بقیه گفت خوبه و اونا هم رفتن. خون از بینی و صورتش چکه می‌کرد. با رفتن اون‌ها ساسان رو بهم گفت: بهت گفتم کار دارم. یه نفر مرده! بحث سر ارث و میراثه! بچه‌های عموی بابام با من و سام گلاویز شدن؛ چون نمی‌خواستن ما سهمی از ارث داشته باشیم. دعوا شد و کار به دادگاه کشیده شد. بعد تو توقع داری من وقتی درگیرِ دادگاه هستم بهت زنگ بزنم؟ تو درک نداری نگار! باید زودتر از اینا می‌شناختمت! دختری که با یه هفته هوایی شه و بیام ببینم تو بغـ*ـل یکی دیگه‌ست و نیم ساعته بهش خیره شده به درد لای جرز هم نمی‌خوره! باورم نمیشه! به مهدی شک داشتم اما به تو نه!
    زبونم لال شده بود. حالم خیلی بد بود. بعد از یه هفته نگرانی اومده و چه چیزهایی که بارم نمی‌کنه! شاید من اون‌قدر کثیفم که همه یه فکر رو راجبم می‌کنن!
    ادامه داد: باید از اول فکر می‌کردم. تو مدام می‌گفتی با مهدی نگرد و از این طرف هم مهدی اسم تو رو می‌آورد. شکاکی و نگاه‌های شکاک امیرعلی، سوال‌های عجیب غریب تو که می‌گفتی به من اعتماد داری، پیدا کردن شماره‌ت توی گوشی مهدی، من هیچی بهت نگفتم نگار، چون با خودم گفتم نگار مقصر نیست!
    نفس عمیقی کشیدو ادامه داد: چه‌قدر من احمقم، چه‌قدر!
    سری از روی تاسف تکان داد و گفت: به مامانت زنگ زدم گفت این‎جا دنبالم اومدی نگو دنبالش اومدی! چرا نگار؟ عشقت همین بود؟
    نتونستم تحمل کنم. مچ دستش رو گرفتم و میون هق هق گریه‌م داد زدم: عشق تو چی؟ همین قدر بود عوضی؟ گفتی بیشتر از جونت بهم اعتماد داری، همین قدر بود که با یه صحنه و بدون این‌که واقعیت رو بدونی، قضاوت کنی و به من تهمت بزنی؟ تو چی می‌دونی که من یه هفته در به درم. یک هفته ازت خبر نداشتم داشتم میمردم! تو صحنه‌ای که تو ذهنته رو دیدی، تو حال بد من رو ندیدی! این‌که بدونم ازت خبری ندارم و نمی‌تونم کاری کنم، واسه‌م سخت بود. الان عصبانی هستی و خسته، من مقصر نیستم. من هر کار کنم مطمئن باش به تو خــ ـیانـت نمی‌کنم! بد بین نباش! تو چی می‌فهمی آخه؟
    بلندتر ادامه دادم: عشق تو همین قدر بود؟
    داد زد: صدات رو واسه من بلند نکن! لازم نیست تو حرف از عشق بزنی! از همون روز اول هم نسبت بهت شک داشتم! امیرعلی حرف‌هایی می‌زد؛ ولی گفتم نگار این‌طور نیست، ولی حالا می‌فهمم نه تنها من اشتباه نکردم بلکه اون‌ها هم درست می‌گفتن!
    تحمل حرف‌هاش واسه‌م سخت بود. توی قضاوت به من حرف‌هایی زدن که از مرگ تلخ‌تر بود. حلقه‌م رو در آوردم و توی صورتش پرت کردم و گفتم: پس برو! اگه من لیاقت تو رو ندارم برو!
    پوزخندی زد و گفت: از اول هم بهونه‌ت بود! دیگه نمی‌خوام ریختت رو ببینم! برو از زندگیم گمشو! من پیش کسی که تو بغـ*ـل دوستم پیداش کنم نمی‌مونم، درحالی که هر روز دم از نفرتت به مهدی می‌زدی! تو از اولش هم بر خلاف اعتراض‌های مادرت با امیرعلی گرم می‌گرفتی. خوب شناختمت خانم معتمد! گفتم بعد از این همه سختی برم پیش نگار، در حالی که هنوز خونه هم نرفتم تا خستگی از تنم خارج شه ولی پشیمون شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    نگاهی بهم انداخت، نگاهی که توش عشق نبود. نگاهی که با دفعات پیش فرق داشت. اشک‌هام دیدم رو تار کرده بودن؛ اما بازم نمی‌خواستم دل از چشم‌هاش بکنم، چشم‌هایی که واسه‌م از دریا هم آرامش بخش‌تر بودن!
    حلقه‌ی اشک رو تو چشم‌هاش دیدم؛ اما نمی‌تونستم کاری کنم. اون هم من رو خرد کرد! اون هم من رو به یه چشم دیگه دید. کسی که رویای شبونه‎م و مرد روز و شبم بود، حالا من رو پس زد و نخواست من رو بفهمه. سریع نگاهش رو ازم گرفت و رفت. نمی‌تونستم باور کنم که رفت! رفت و قلب و جون من رو هم با خودش برد!
    تا رفت فهمیدم دنیا رو بدون اون نمی‌خوام. کاش می‌فهمید چه‌قدر دوستش دارم! با زانو روی زمین نشستم. حلقه‌م رو که روی زمین رها شده بود، توی دستم گرفتم و این اشک‌هام بودن که مثل سیل صورتم رو به شستن گرفته بودن. بلند صداش زدم: ساسان؟
    ولی نشنید! خدایا این آخر راه بود؟ این عشقی بود که باید تهش وصلت باشه؟
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم و از ته دل زار زدم.
    روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
    زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
    چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
    آن‌قدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
    روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
    مرگ با لحظه‌ی میلاد برابر شد و رفت
    او کسی بود که از غرق شدن می‌ترسید
    عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
    هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
    دختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت
    * * *
    با حالی زار سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم. حالم اصلا خوب نبود! نمی‌تونستم درک کنم! انگار همه‌ش یه خواب بود، یه کابوس بود!
    با کلید در رو باز کردم و وارد شدم. مهمون داشتیم. با دیدن دایی و زن‌دایی، نفس توی سـ*ـینه‌م حبس شد. کمی جلوتر رفتم. امیرعلی رو هم دیدم.
    مامان نزدیک شد و با دیدن حال و روزم، محکم زد پشت دستش و گفت: نگار؟ این چه وضعیه؟ چرا لباس‌هات خاکی‌ان؟ چرا این ریختی شدی؟ گریه کردی؟
    به زور جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم. بدون دادن جوابی به مامان، به امیرعلی خیره شدم. می‌خواستم بفهمم چرا با من این کار رو کرد؟ چرا شک به دل ساسان انداخت؟ چرا باید من توی این وضع باشم؟ منی که بی‌گـ ـناه، گناهکار شناخته شدم. اشک توی چشم‌هام حلقه زد. سرم رو زیر انداختم و با بغض آروم گفتم: خوبم مامان!
    و به سرعت توی اتاق رفتم. تا وارد شدم در رو قفل کردم و روی زانو نشستم. من چه طور باید باور کنم؟ دوباره گریه، دوباره اشک، دوباره بدبختی! ساسان چه طور تونستی؟ اون همه عشق چی شد پس؟ چشم‌هام رو بستم. ناخواسته تموم فکرم از روز اول فکرم پر شد، از آی سی یو!
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    دو روز گذشت. این دو روز برام مثل یک سال گذشت. توی این دو روز من شکسته شدم، خودم رو توی اتاق حبس کردم. مدام فکر می‌کردم ببینم کجای کارم اشتباه بود؟ نکنه اصلا بهونه‌ش بوده؟ کلافه از جام بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم. مامان و بابا دلیل حالم رو پرسیدن و من فقط گفتم همه چی تموم شد.
    امیرعلی دیگه این‌طرف‌ها آفتابی نشد. نخواستم با شیدا هم حرف بزنم، من توی دردِ دل به شیدا چی بگم؟ بارون می‌اومد و هوا سرد شده بود. پیشونیم رو به پنجره چسبوندم و اجازه دادم دوباره این اشک‌ها همراه قطره‌های بارون سرازیر بشن. مدتی توی اون حال بودم که با عصبانیت سرم رو جدا کردم.
    دیگه گریه فایده نداره! چند روز گریه و زاری؟ دیگه بسه! من نمی‌تونم بدون ساسان زندگی کنم، باید باهاش حرف بزنم! باید بفهمه که چه‌قدر دوستش دارم! اگه من رو دوست داره باید باورم کنه! نگاهی به ساعت انداختم. ساعت 1 نیمه شب بود. سریع حاضر شدم. شنل بافتنی روی لباسم پوشیدم و آروم از خونه بیرون زدم.
    جلوی خونه‌ی ساسان، ماشین رو خاموش کردم. قطره‌های بارون به شدت خودشون رو به شیشه ماشین می‌کوبیدن، گوشیم رو در آوردم و برای ساسان پیامی فرستادم.
    - من پایینم، فقط چند دقیقه بیا پایین. می‌خوام حرف بزنم. تموم حرف‌هام شدن یه بغض و دارن خفه‌م می‌کنن، بیا پایین بذار بهت بگم.
    گوشیم رو روی صندلی کنارم پرت کردم. غم و استرس با هم آمیخته شده و حالم رو بد کرده بودن. نیم ساعت گذشت؛ اما خبری ازش نشد. ناامید شدم! لعنتی چرا نمی‌خوای به حرف‌هام گوش کنی؟ از ماشین پیاده شدم. این‌طور نمیشه! نباید همه چی سریع تموم شه! زیر شر شر بارون، نزدیک آپارتمان شدم که همون لحظه در باز شد و قامت ساسان روبه‌روم قرار گرفت. نفس توی سینم حبس شد. قلبم به شدت می‌تپید، مخصوصا با اون لباس بافت نارنجی که تنش کرده بود! باورم نمی‌شد! بالاخره اومد! چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود ! ناخواسته اشک‌هام شروع کردن به باریدن. بارون همچنان شر شر می‌بارید و تموم لباس‌هام خیس شده بودن.
    با اخم رو بهم گفت: نصف شبی اومدی این‌جا چی بگی؟ زود حرفت رو بزن برو.
    زیر لب نالیدم: ساسان!
    چشم‌هاش رو روی هم فشرد و سپس باز کرد. انگشت اشاره‌ش رو به سمتم گرفت و غرید: اسم من رو به زبونت نیار! فقط حرفت رو بزن!
    انگشت اشاره‌ش رو توی دست گرفتم و گفتم: چرا با من این‌ کار رو می‌کنی؟
    انگشتش رو از دستم بیرون کشید و گفت: صیغه نامه دیروز فسخ شد!
    با تعجب بهش خیره شدم! تا این حد؟! با بغض گفتم: خودت هم می‌دونی من کسی نیستم که راحت دلم رو ارزونی این و اون کنم! خودت می‌دونی چه‌قدر دوستت دارم! حتی وقتی اصلا نه شخصیتت رو می‌دونستم و نه چهره‌ت رو درست دیده بودم عاشقت شدم! الان می‌خوای همه چی رو تموم کنی؟ تو این طور نبودی. به من گوش کن. من به تو دروغ نگفتم. من حتی یه کلمه هم با مهدی صحبت نکردم، فقط اون روز اتفاقی دیدمش. گفتم شاید چون دوستته ازت خبر داشته باشه. درک کن. یک هفته ازت خبر نداشتم. داشتم دیوونه می‌شدم!
    - ببین نگار، تو نمی‌فهمی! این‌که با دیدن اون صحنه خرد شدم، غرورم هزار تیکه شد! این‌که مهدی هر وقت از کنارم رد میشه بهم نیشخند بزنه! حتی پسردایی خودت هم نسبت به تو شک کرد! نگار من نمی‌خوام آینده‌م رو با کسی بسازم که هنوز هیچی نشده دارم به خاطرش بدبختی می‌کشم! می‌خواستم با تو یه عمر زندگی کنم؛ اما این طوری فایده نداره! نمی‌تونم بهت اعتماد کنم، در حالی که...
    ادامه نداد.
    با بغض زمزمه کردم: تموم عشقت همین بود؟ که حتی یه کلمه از حرف‌هام رو هم باور نکنی؟
    قدمی بهم نزدیک‌تر شد و گفت: بین عشق و نفرت فقط یه قدم فاصله‌ست!
    و آروم‌تر ادامه داد: اون یه قدم روبردار. منم همون روز برداشتم.
    حرف‌هاش مثل خنجری بودن که توی سـ*ـینه‌م فرو می‌رفتن.
    با گریه نالیدم: چرا به دروغ گوش سپردی؟
    - من به دروغ گوش نمیدم، من به واقعیت گوش میدم! نگار، من خانواده‌م رو از دست دادم. دیگه بدبختی رو نمی‌خوام. از مهدی خواستم واسه‌م توضیح بده اما می‌دونی چی گفت؟ گفت لیاقت نگار بیشتر از چیزیه که بخواد تو رو داشته باشه! شاید راست بگه!
    با گریه دستش رو گرفتم و گفتم: ساسان، من بدون تو نمی‌تونم!
    چشم‌هاش رو روی هم فشرد. خدایا، تا این حد ذهنش نسبت به من تغییر کرده؟
    زیر لب غرید: نگار برو. حال خودم هم خوب نیست! من چیزی که به چشم دیدم رو باور دارم! تمام حالات تو مشکوک بود! می‌خوام بچه بازی رو کنار بذارم. این عشق و علاقه‌ها فایده نداره! برو دنبال زندگیت! هر چی بود دیگه تموم شد! نمی‌تونم یه عمر رو با شک و بی‌اعتمادی که نسبت به تو دارم، زندگی کنم. حتی اگه باورت هم کنم، باز هم هر قدمی که برمی‌دارم توش شک نسبت به تو هست. تو خودت رو پیش من خراب کردی! حرف‌های بقیه مهم نیست، مهم منم! حالا هم برو.
    - یعنی شد مثل جریان شیدا و میلاد؟ میلاد هم بدون دونستن حقیقت رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    - شاید با چشم‌هاش حقیقت رو دیده که رفته! وگرنه چه با نیت خیر و چه با نیت بد، باز هم گـ ـناه و خــ ـیانـت انجام شده!
    بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: نمی‌دونم چرا، اما با دیدنت حالم خراب میشه، ذهنم درگیر میشه! برو نگار. وقتی میگم همه چی تموم شد یعنی همه چی! یعنی عشق، اعتماد، خوشی، همه چی! می‌خوای با همه چی چی‌کار کنی؟ این روزها بیشتر از هر چیز دیگه‌ای درگیرم. حتی فرصت یه لحظه به تو فکر کردن رو هم ندارم. پس بفهم!
    عصبانی شدم. من داشتم غرورم رو، خودم رو، جلوش خرد می‌کردم فقط واسه این‌که عذاب نکشم، فقط واسه این‌که نره، چون می‌دونم بدون اون من هیچم؛ اما اون داره هر ثانیه من رو پس می‌زنه. مشتی به سـ*ـینه‌ش کوبیدم و داد زدم: یعنی اون‌قدر اون صحنه‌ای که تو دیدی عاشقانه بود که این طوری می‌کنی؟ شاید بهونه‌ت بود عوضی! تو که نمی‌فهمی من چه‌قدر دارم غرورم رو خرد می‌کنم! دیگه بسه هر چه‌قدر جلوت کوچیک شدم! تو لیاقت نداری حتی درک کنی! اگه نمی‌خواستمت که یه لحظه هم منت تو رو نمی‌کشیدم؛ اما می‌دونی الان با خودم چی میگم؟ مهدی راست می‌گفت! تو لیاقت نداری وگرنه کسی مثل تو که با قضاوت بخواد همه چی رو خراب کنه، همون بهتر که دیگه هیچی درست نشه! هیچ‌وقت به خاطر بلایی که به روزم آوردی نمی‌بخشمت!
    به نفس نفس افتاده بودم. عصبانیتم دست خودم نبود. فقط می‌دونستم خیلی از دستش عصبی‌ام! همون‌طور مات و مبهوت بهم خیره شده بود. حلقه‌م رو که دوباره دستم کرده بودم رو در آوردم و این بار روی زمین پرتش کردم و بدون هیچ حرفی، با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم. خودم نابود شدم اما وقتی داره پسم می‌زنه، این بیشتر من رو خرد می‌کنه. از خودم متنفر بودم، از خودم که راحت به عشق ساسان وا دادم! دیگه نمی‌خوام این طور زندگی کنم.
    * * *
    سر میز ناهار بودیم. حالم خوب نبود. با این‌که ساسان رو بیشتر از هر چیزی می‌خواستم، اما نمی‌تونستم اون حرف‌ها رو هم نزنم. من رو جلوی خودش خرد کرد. باید عاقل باشم. اگه اون من رو نمی‌خواد نمی‌تونم به زور کنار خودم نگهش دارم. با صدای بابا، رشته افکارم از هم گسست.
    - نگار چرا غذات رو نمی‌خوری؟
    نگاهی به بشقابم انداختم. هنوز پر بود. با بی‌میلی عقب کشیدم و گفتم: گرسنه‌م نیست.
    مامان با اخم رو بهم غرید: یعنی چی؟ خواب و خوراکت به هم ریخته. تا نخوری نمی‌ذارم بلند شی. ببین رنگ به رخت نمونده و زیر چشم‌هات هم گود افتاده.
    بدون اهمیتی به حرف مامان، چشم به نقطه‌ی نامعلومی دوختم و گفتم: دیگه نمی‌تونم این‌جا بمونم. حال من با غذا خوردن خوب نمیشه مامان، حال من با رفتن خوب میشه. اگه این‌جا باشم، خونه رو، بیمارستان رو، خیابون‌ها رو که ببینم یادش می‌افتم. اگه امیرعلی رو ببینم حالم خراب میشه. هر چیزی رو که ببینم یاد اون می‌افتم...
    بابا پرید وسط حرفم و گفت: خب اسباب کشی می‌کنیم و تو هم محیط کارت رو عوض می‌کنی.
    با بغض آروم نالیدم: نمیشه! هر روز یه حسی من رو می‌کشونه برم اون بیمارستان رو ببینم. بابا نمی‌تونم! می‌خوام یه مدت از این‌جا برم تا آروم شم. تصمیمم رو گرفتم. میرم مشهد. اون‌جا از خواهر میلاد می‌خوام توی بیمارستانش بهم کار بده. توی این مدت یکم حقوقم رو جمع کردم، اون‌جا خونه اجاره می‌کنم. دیگه نمی‌تونم این‌جا بمونم. شما هم همین‌جا بمونید. کار و همه چیزتون این‌جاست. من میرم، هر موقع بهتر شدم برمی‌گردم.
    مامان با عصبانیت گفت: مگه این‌که از رو نعش من رد شی!
    و این یعنی شروع مخالفت مامان. بابا راضی شد و گفت هر کار که می‌دونی لازمه رو انجام بده؛ اما مامان بعد از چند ساعت گریه و اصرارهای مکرر من، بالاخره با گریه موافقت کرد. مامان دستی به سرم کشید و گفت: تو رو چطور ول کنم بری؟
    - مامان، بچه که نیستم. باور کن سختمه! تو هم میای اون‌جا و هر از گاهی بهم سر می‌زنی. باور کن به نفعمه! اگه این‌جا بمونم دیوونه میشم!
    مامان دستش رو جلوی صورتش گرفت و شروع کرد به گریه کردن! حس کردم قلبم داره می‌ترکه!
    - مامان؟
    توی همون حالت گفت: آخه این عاشق شدن دیگه چیه که جوون‌ها رو این‌طور می‌کنه؟!
    سعی کردم مامان رو آروم کنم و نتیجه هم داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    فردا به همراه بابا رفتیم و بلیط گرفتیم. به میلاد خبر دادم و گفتم که بین خودمون بمونه و اون هم به خواهرش گفت. خواهرش قبول کرد و گفت که یه خونه‌ی کوچیک واسه‌م پیدا می‌کنه تا به محض رسیدنم به اون‌جا برم.
    شب بود، فردا ظهر پرواز داشتم. داشتم چمدونم رو جمع می‌کردم و مامان هم روی تخت نشسته بود و نگاهم می‌کرد.
    - نگار، لباس‌های درست جمع کن که اون‌جا مجبور نشی بری پول‌هات رو واسه لباس بدی. به خودت برس، به خدا اگه یه کیلو از وزنت هم کم شد میام اون‌جا موهات رو می‌کشم و برت می‌گردونم! مراقب خودت باش که بلایی سرت نیاد!
    - چشم.
    - حقوقت رو به حسابت ریختن؟
    - آره، بعد از این‌که استعفا دادم، حقوقم رو هم همون لحظه بهم دادن.
    - مراقب خودت باش مامان. باشه؟
    - مامان نگران نباش!
    - قول بده!
    - قول میدم که مراقب خودم باشم!
    با لبخند سری تکان داد.
    * * *
    خداحافظی بوق و کرنا نمی‌خواهد.
    خداحافظی دلیل، بحث، یادگاری، بـ..وسـ..ـه، نفرین، گریه،
    خداحافظی واژه نمی‌خواهد !
    خداحافظی یعنی در را باز کنی
    و چنان کم شوی از این هیاهو
    که شک کنند
    به چشم‌هایشان، به خاطره‌هایشان، به عقلشان،
    و سوال بَرِشان دارد
    که به خوابی دیده اند تو را تنها !؟
    یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده !؟
    خداحافظی یعنی...
    زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
    و دستِ آشنایی ات را
    پیش از دراز کردن،
    در جیب‌هایت فرو کنی
    و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز
    خداحافظی " خداحافظ " نمی‌خواهد ...!
    ***
    سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. از شیشه‌ی هواپیما ابرها رو تماشا کردم. ابرهایی که در تلاطم بودن و تموم آسمون رو پوشانده بودن. چشم‌هام رو روی هم فشردم. مدام با خودم تکرار می‌کردم که الان داره چی‌کار می‌کنه؟ یعنی هنوزم به من فکر می‌کنه؟ اصلا من براش مهمم؟ اون‌قدر فکر کردم تا از خستگی چشم‌هام روی هم فرود اومدن.
    با صدایی که از بلندگوی هواپیما پخش می‌شد، چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. رسیدیم. از جام بلند و به آرومی همراه بقیه پیاده شدم. بعد از تحویل چمدونم، راهی بیمارستان مژگان (خواهر میلاد) شدم.
    * * *
    میلاد
    از صبح جلوی خونه‌شون کمین کردم تا بلکه بیرون بیاد. از اون روزی که رفت و دیگه خبری ازش نشد، فهمیدم هنوز عاشق شیدام! نمی‌تونم دوریش رو تحمل کنم، من بخشیدمش! شاید حق با اون باشه! امیرعلی پیشم اومد و باهام صحبت کرد و گفت که شیدا بی‌تقصیره و من خوشحال شدم! انگار از چیزی ناراحت بود، چون مدام می‌گفت از دست دادن عزیز واقعا سخته! هیچ‌وقت به خاطر یه قضاوت، دل کسی رو نشکن! به نظر می‌اومد چیزی شده؛ اما مهم الان اینه که من تموم قضاوت‌هام رو کنار گذاشتم و به این‌جا اومدم. عصر بود. خیلی نگذشت که در باز شد و شیدا از در بیرون اومد. قلبم مثل یه گنجشک می‌تپید! سریع از ماشین پیاده شدم. من رو ندید، صداش کردم.
    - شیدا؟
    به سرعت سمتم برگشت. تعجب توی چشم‌هاش مشهود بود. با کلافگی و دستپاچگی دستی به موهام کشیدم و گفتم: حرف بزنیم؟
    نگاهش رو ازم گرفت و گفت: مگه حرف نزدیم؟
    - دوباره حرف بزنیم.
    - ببین میلاد، من خسته شدم. اگه می‌خوای باز هم سرزنشم کنی بی‌خیال شو! به اندازه کافی حرف‌هات خردم کردن. دیگه بسه!
    - شیدا من دوستت دارم!
    با این حرف ناگهانیم جا خورد و با تعجب بهم زل زد. فرصت رو غنیمت دونستم و گفتم: تموم حرف‌های من اون موقع از سر عصبانیت بود. تو رو خوب می‌شناختم؛ اما از ناراحتی حرف‌هایی زدم که حرف دلم نبود، اما الان بعد از کلی فکر کردن به این‌جا اومدم. من توی این مدت فهمیدم هیچ‌کس رو به اندازه تو نمی‌خوام! چهره‌ت یه لحظه هم از یادم نمیره! تموم فکر و ذکر من شدی!
    چشم‌هاش رو روی هم فشرد و زیرلب زمزمه کرد: میلاد؟
    دست‌هام رو مشت کردم و گفتم: من رو می‌بخشی؟
    چشم‌هاش رو باز کرد. اشک توی چشم‌هاش حلقه زده بود. قدمی به سمتم برداشت و گفت: ناراحتم کردی اما حق داشتی! من هم در حقت بدی کردم؛ اما باور کن هیچ کدوم تقصیر من نبود! الان تو با اومدنت دنیا رو به من بخشیدی!
    دوباره تکرار کردم: شیدا من رو می‌بخشی؟
    با لبخند سری تکان داد و گفت: تو باید من رو ببخشی! من از دست تو ناراحت نبودم و نیستم.
    حس می‌کردم دارم پرواز می‌کنم! دوباره این دختر مال من شد! با عشق نگاهش کردم. می‌خواستم تموم دلتنگی‌های این چند وقتم رو رفع کنم. چه‌قدر خوب بود که این جدایی برای هردومون دیگه تموم شد!
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    ساسان
    به سرعت شیراز رو ترک کردم و پیش سام رفتم. خبر داده بودن که دوباره با ابراهیم (پسر عموی بابام) درگیر شده و کار به کلانتری کشیده. یکراست سمت کلانتری رفتم. سام رو دیدم که با اخم گوشه‌ای ایستاده، به سمتش رفتم.
    - سلام. چی شده سام؟
    - سلام. چه خوب شد که اومدی! نمی‌دونم این مرتیکه‌ی آشغال چرا هی میاد به دست و پام می‌پیچه و اعصابم رو خرد می‌کنه. من هم به حد مرگ حالش رو جا آوردم تا بفهمه به من گیر دادن چه عاقبتی داره!
    کلافه دستم رو لای موهام فرو بردم. همون لحظه ابراهیم و پدرش به سمت‌مون اومدن.
    ابراهیم با عصبانیت رو به سام گفت: ببین پسر، رضایت دادم وگرنه می‌تونستم راحت حسابت رو برسم! پس فکر نکن زرنگی؛ اما بدون نمی‌ذارم سهمی از ارث به شما تعلق بگیره. این همه مدت صبر نکردم که نصف دارایی برسه به دو تا بچه سوسول!
    با این حرفش خونم به جوش اومد. به سمتش حمله کردم و یقه‌ی پیراهنش رو تو دست گرفتم. از لای دندون‌هام غریدم: حرف دهنت رو بفهم پول پرست! هر غلطی که دلت می‌خواد بکن! کاش عمو می‌فهمید چه مار صفتی رو پرورش داده!
    و محکم به عقب هلش دادم. سام سمتم اومد و دستم رو گرفت و هر دو از کلانتری خارج شدیم. سام رو بهم گفت: چرا به خاطر یه حرف الکی تیز می‌کنی؟ چته تو؟
    دست‌هام رو مشت کردم و گفتم: چیزیم نیست، فقط این روزها اصلا اعصاب هیچ‌کس رو ندارم. این ابراهیم بی‌شرف یه تنش عصبی شده! داره من رو دیوونه می‌کنه! ببین سام، به نظرم بیا بی‌خیال این ارث بشیم!
    - چی میگی تو؟ حرف 500 میلیون پوله! من این پول رو می‌خوام! تو هم پولت رو می‌گیری. نباید یه قرون از این پول هم دست این مرتیکه برسه! به خاطر این کارهاش هم که شده تا قرون آخر رو نگرفتم، زجرش میدم!
    نفسم رو به بیرون فوت کردم. می‌دونستم تا وقتی که میراث تقسیم نشه، این مشکلات تمومی ندارن؛ بنابراین طبق خواسته‌ی سام، همون‌جا موندم، چون فردا دادگاه داشتیم و قرار بود میراث طبق وصیت نامه تقسیم بشن؛ اما واسه‌م جالب بود که چرا توی وصیت نامه اسم ما اومده بود! سام می‌گفت عمو در حق بابا بدی کرده و اون باعث سکته‌ی بابا شده بود و واسه همین خواسته جبران کنه.
    بالاخره فردا رسید و به دادگاه رفتیم. طبق گفته‌ی سام، این مدت ابراهیم سعی در دستکاری وصیت نامه داشته؛ اما همین مشکلات باعث شده بود که روز دادگاه جلو بیفته و این به ضرر ابراهیم بود، چون هر چه‌قدر تلاش می‌کرد بی‌فایده بود، حق داشت! سال‌ها منتظر مرگ پدرش بود تا میراث به اون برسه؛ اما حالا از دو میلیارد میراث، نصف میراث به من و سام می‌رسید!
    توی دادگاه با این‌که وقت زیادی تلف شد و دوباره بین ما درگیری ایجاد شد، میراث تقسیم و طبق وصیت نامه، یک میلیارد به ابراهیم و یک میلیارد به من و سام رسید و سام ابراهیم رو تهدید کرد که اگه یه بار دیگه طرف‌های ما آفتابی بشه هر اتفاقی افتاد تقصیر خودشه! سام خوشحال بود؛ اما من زیاد خوشحال نبودم.
    این روزها شدید عصبی شده بودم و به جای این‌که خوشحال باشم، سریع عصبی می‌شدم. به سام گفتم می‌خوام به شیراز برگردم، اون‌جا راحت‌ترم. باید روی خودم کار کنم تا از این عصبی بودن کاسته بشه. همین حالتم باعث شده بود با دیدن بلایی که نگار سرم آورد، دنیا رو سرم خراب شه. فکر می‌کنم این عشق اون‌قدر قوی نبوده که پایدار بمونه؛ اما باز هم ناراحت بودم. بدون این‌که به کارهام یا حتی به چیز دیگه‌ای فکر کنم، یه گوشه می‌نشستم و غصه می‌خوردم. نگار اولین کسی بود که توی زندگیم اومد؛ اما به طرز وحشتناکی رفت! مخصوصا حرف‌های آخرش که واقعا من رو به هم ریخت! هنوز هم نمی‌دونم چی درسته و چی غلطه! دیگه دارم از همه چی خسته میشم!
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    امروز حالم اصلا خوب نبود. حس می‌کردم دلتنگم، دلتنگ کسی که از دستش عصبانی بودم. دلتنگ نگار بودم. فقط برام کافی بود از دور ببینمش. می‌دونم کارم خودخواهانه‌ست اما نمی‌تونم. خودم هم از این وضعیت ناراضی‌ام. هر چی منتظر موندم، از بیمارستان خارج نشد. نگران شدم. نکنه چیزیش شده؟! بالاخره دووم نیاوردم و به بیمارستان زنگ زدم.
    - بفرمایید؟
    بعد از چند لحظه مکث، لب باز کردم: سلام. خواستم ببینم خانم نگار معتمد امروز بیمارستان اومدن؟
    - پرستاره؟
    - آره.
    - یه لحظه... خیر، نیومدن. ایشون چند روز پیش استعفا دادن.
    تعجب کردم. یعنی چی؟ محل کارش رو عوض کرده؟ بدون این‌که چیزی بگم گوشی رو قطع کردم. به هم ریختم! نکنه می‌خواد از من فرار کنه؟! یعنی جدی جدی همه چی تموم شد؟ چشم‌هام رو روی هم فشردم. مهدی، خدا لعنتت کنه!
    با عصبانیت پام رو روی پدال گاز فشردم و سمت خونه‌ی مهدی تازوندم. وقتی رسیدم، پیاده شدم و دستم رو روی زنگ گذاشتم. صداش از توی آیفون پیچید.
    - چه خبرته؟
    از لای دندون غریدم: منم، در رو باز کن.
    - تویی ساسان؟
    داد زدم: کارت دارم، بهت میگم در رو باز کن.
    همون لحظه در باز شد. وارد شدم و در رو محکم به هم کوبیدم و با شتاب به سمتش حمله کردم.
    تا توی حیاط اومد، یقه‌ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم: برام تعریف کن. بگو اون روز واقعیت چی بوده؟
    به عقب هلم داد و گفت: تو چی‌کار می‌کنی؟ یعنی بعد از این همه اتفاق نفهمیدی چی به چیه؟
    - مهدی، روزگارت رو سیاه می‌کنم! از وقتی چشمم بهت خورد، بلای جونم شدی!
    نیشخندی زد و گفت: بالاخره نگار به من تعلق می‌گیره، می‌فهمی. تو لیاقت نداری!
    با پوزخند گفتم: تو عادت داری چمشت دنبال ناموس مردم باشه؟
    - ناموس؟ مگه تو از ناموس چیزی سرت میشه؟
    دست‌هام رو مشت کردم و گفتم: آره، مثلا می‌دونم ناموس تو خواهرته که بیشتر از هر کس دیگه‌ای روش غیرت داری. راستی، نظرت چیه من هم چشمم دنبال ناموست باشه؟ تو سمت نگار اومدی، من هم سمت آیدا برم. فکر خوبیه! بی‌حساب می‌شیم!
    کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد. با عصبانیت داد زد: اگه غلطی بکنی جوری عذابت میدم که جلوم زار زار گریه کنی! نگار واسه تو مهم نبود؛ ولی خواهر من فرق داره! پس سر جات بشین.
    انگشت اشاره‌م رو سمتش گرفتم و گفتم: گذر پوست به دباغ خونه می‌افته!
    و از خونه بیرون زدم. باید تاوانش رو بده، هر کس که در جواب اعتماد من خــ ـیانـت کرده باید تاوانش رو به همون اندازه بده!
    * * *
    نگار
    امروز تولدم بود و من تنها بودم. با بی‌حوصلگی از سرکار به خونه برگشتم. خونه‌ی نقلی کوچیکی بود؛ اما بازم از تنهایی توش گم می‌شدم. هر سال تولدم رو کنار امیرعلی و شیدا، با شیطنت جشن می‌گرفتیم. تموم خانواده بودن، بدون هیچ غمی؛ اما حالا مثل یه آدم افسرده شدم. از در و دیوار این خونه غم می‌باره.
    صبح مامان و بابا زنگ زدن تبریک گفتن .از دیروز مدام با خودم میگم حتما هر طور شده ساسان روز تولدم رو تبریک میگه حتی اگه بحث سر حرمت 7 ماه که باشه، باید تولد من رو یادش باشه؛ اما الان شب شده و هنوز خبری نیست. از بس چشم انتظار خیره به صفحه گوشی بودم که خسته شدم. گوشی رو خاموش کردم، دیگه خسته شدم. چرا باید این‌ طور بشه؟ چرا من مقصر شدم؟ سرم رو گذاشتم روی زانوهام و زار زدم. 26 سالم شد؛ اما کو اون شعمی که قبل از فوت کردنش آرزو کنم؟ تاوان نگاه بقیه رو من باید با تنهایی و آوارگی بدم. کاش هیچ‌وقت این طور نمی‌شد!
    با حال زار توی اتاق رفتم. کاش امشب تموم شه! ناخواسته دوباره احساسات بهم غلبه کردن و گوشی رو روشن کردم. دعا می‌کردم حداقل یه تبریک کوچیک بگه. خسته شدم از این‌که از دیروز تا حالا فقط برای یه پیام دست به دامن خدا شدم! با دیدن پیامی که به گوشیم فرستاده شد، قلبم ایستاد! باورم نمی‌شد! یعنی ممکنه ساسان باشه؟ با دست‌های لرزون پیام رو باز کردم. امیرعلی بود. پس ساسان نیست. شروع کردم به خوندن:
    "به کسی چه اگه من کنار عکست می‌شینم
    اگه توی آینه‌ها تو رو همیشه می‌بینم
    او نکه خنده‌ش رو دیواره، طرح تصویر منه
    نکنه این گریه‌ها راست راستی تقدیم منه
    به کسی چه که ناراحتم ولی...
    تولدت مبارک"
    با جیغ گوشی رو روی زمین پرت کردم. بسه، بسه! دیگه خسته شدم. زندگیم رو خراب کرد حالا میاد بهم میگه ناراحتم؟ پس من چی‌ام؟ چرا به جای این‌که ساسان ناراحت باشه، اون ناراحته؟ سرم رو توی بالش خفه کردم و به حال خودم اشک ریختم.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    صبح با سردرد شدید چشم باز کردم. نگاهم به گوشیم افتاد که همچنان روی زمین بود. چی‌کار می‌کردم؟ چشم‌هام رو روی هم فشردم و توی دلم زمزمه کردم: بار آخره که چک می‌کنم. قول میدم دیگه بیخیال شم؛ ولی خدایا، فقط همین یه بار!
    گوشی رو روشن کردم. باز هم خبری نبود. نفس عمیقی کشیدم. نمی‌خواستم گریه کنم، بس بود دیگه. از گوشی فاصله گرفتم و بعد از آماده شدن، به سمت بیمارستان حرکت کردم. پاساژ بزرگی کنار بیمارستان افتتاح شده بود و شلوغ بود. طوری که تا چند متر فاصله از پارکینگ بیمارستان خیابون از ماشین پر بود. ماشین رو به ناچار توی کوچه پارک کردم و وارد بیمارستان شدم. یکی یکی به بیمارها رسیدگی کردم. موقع ناهار بود که سمت بوفه حرکت کردم تا ساندویچ بگیرم. بین راه بودم که از جلوی در قسمت آی سی یو رد شدم. ایستادم و به در خیره شدم. لعنت به این بخش! کاش پام می‌شکست و به اون بیمارستان نمی‌رفتم! با یاد آوری اون لحظات حس کردم قلبم فشرده شد. چشم‌هام رو بستم و گذشته‌ی شیرینی که حالا تلخ شده بود رو توی ذهنم مرور کردم.
    عوض کردن باند سـ*ـینه‌ش، لحظه‌ای که لامپ پکیده بود، لحظه‌هایی که عسل حرص من رو در می‌آورد، نگرانی‌های مادرش... همه و همه. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشه. با دو توی اتاق برگشتم. من باید چی‌کار کنم؟ چطور باید فراموشش کنم؟ تا عصر با بی‌حوصلگی و ناراحتی سر کردم. کارم تموم شده بود و حاضر شدم تا به خونه برگردم.
    از بیمارستان خارج شدم و سمت ماشینم رفتم؛ اما در کمال تعجب دیدم قسمت جلوی ماشینم کاملا داغون شده! کاپوت و چراغ‌ها و... همه‌شون داغون شده بودن! این رو دیگه کجای دلم بذارم؟
    کار کدوم احمقیه آخه؟! از عصبانیت دندون‌هام رو روی هم فشردم. حالا من چی‌کار کنم؟ همین طور داشتم حرص می‌خوردم و به ماشین نگاه می‌کردم که متوجه تکه کاغذی روی شیشه‌ی ماشین شدم. سمتش رفتم و برش داشتم، نوشته شده بود:
    "من واقعا عذر می‌خوام! خیلی عجله داشتم، کوچه شلوغ بود و این اتفاق افتاد. کارم فوری بود، مجبور شدم برم. این شماره‌‌ی منه، زنگ بزنید. خرجش هر چه‌قدر باشه پرداخت می‌کنم."
    و زیرش هم شماره‌ش رو نوشته بود. خدا لعنتت کنه! مگه کوری؟ حالا باید چی‌کار کنم؟ بهش زنگ بزنم؟ چشم‌هام رو روی هم فشردم و نفس عمیق کشیدم تا اعصابم رو کنترل کنم. آره، باید بهش زنگ بزنم. من نمی‌تونم تا شب این‌جا باشم. باید بیاد و خودش ماشین رو ببره. گوشیم رو در آوردم و شماره رو گرفتم. بعد از چند تا بوق، صدای مردی پشت تلفن پیچید.
    - بفرمایید؟
    با عصبانیت داد زدم: هی آقا! مگه کوری؟ زدی ماشین من رو داغون کردی بعد پرو پرو نامه می‌نویسی و میری؟ من باید الان با این ماشین چیکار کنم؟ همین الان خودت میای درستش می‌کنی.
    به نفس نفس افتاده بودم؛ اما با خونسرد بودن اون، خونم به جوش اومد.
    - باشه باشه! من که گفتم اون موقع عجله داشتم. الان همون‌جا هستید تا بیام؟
    - بله.
    - باشه، پس من تا نیم ساعت دیگه با یه جرثقیل به اون‌جا میام.
    - منتظرم، فعلا.
    و گوشی رو قطع کردم. خوبه حداقل یکم شعور داره و شماره درست نوشته. هرکس بود فرار می‌کرد و می‌رفت.
    نیم ساعت گذشت. دیگه باید الان برسه. داشتم به اطرافم نگاه می‌کردم که یه جرثقیل دیدم. اومد و نزدیک ماشین ایستاد و پشت سرش یه ماشین شاسی بلند مشکی هم ایستاد. از جرثقیل دو تا مرد پیاده شدن و شروع به بکسل کردن ماشینم، کردن. همون لحظه در ماشین شاسی بلند باز شد و مردی از اون خارج شد. بهش دقیق شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا