رمان زمهریر| نارینه کاربر نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
رمان: زمهریر
نویسنده: نارینه کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ویراستار: ZrYan

خلاصه:
شهرزاد، نویسنده‌ی نمایش‌های رادیویی است. در باور خود، نمایشنامه زندگی‌اش عاشقانه است؛ ولی با دادخواست طلاق از طرف همسرش، پرده تلخی از صحنه‌ی زندگی برایش کنار می‌رود.
حال او مانده با پایان تئاتر زندگی‌اش، باورهایی که همچون سراب با آن‌ها روبه‌رو شده است...!
وقتی در زمهریر زندگی، عشق رنگ می‌بازد، امید دوباره‌ای به شکوفایی و ماشُدن است؟
زمهریر روایتگر زندگی چندین خانواده از طبقات مختلف جامعه، با همه‌ی تلخی‌ها و شادی‌هایشان است.

Zamharir%5Fnegahdl%2Ecom%5F%31%2Ejpg
 

پیوست ها

  • 7r0d_zam.jpg
    7r0d_zam.jpg
    161.7 کیلوبایت · بازدیدها: 4,724
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    مقدمه:
    این زندگی، همه‌اش نمایش است!
    آن هم به وقتِ عاشقانه‌های تلخ زمهریری.
    اف.ام ردیفِ متضادِ مگاهرتز.
    این جا، شهر واقعیت، سرزمین‌های هزاررنگ است.
    شنوندگان عزیز و گرامی!
    شبتان خوش و آرام.
    من، شهرزاد، همراه همیشه‌ی شما با پرده‌ای دیگر از نمایشنامه زمهریر در خدمتتان هستم.
    ***
    پرده اول: «نینوا»
    ساعت‌ها به برگه‌ی سفید زل زده بودم تا تو بیایی.
    از صبح که در سرمای زیر صفردرجه‌ی تبریز از خانه متواری گشته‌ام، کاغذ مچاله‌شده‌ی ته کیفم، سنگینی هزاران تُن آهن را بر شانه‌های لاغرم انداخته است.
    با یک لایه نازک مانتوی سبز بدرنگ، زیر باران، فقط قدم می‌زنم تا آتش درونم را خاموش کنم.
    کلمات، فقط چند حروف نیست که کنار هم جمع می‌شوند، آن‌ها قدرتی به ویرانگری یک طوفان دارند!
    شال سیاهم، موهای رنگ‌شده‌ام را نمی‌پوشاند؛ باران سرد آخر پاییز، تمام جانم را به آتش می‌کشد.
    خودم را به زیر سقف شیروانی ساختمانی نیمه‌کاره می‌رسانم، باران روی سقف مثل موسیقیِ وهم‌آورِ طبال‌های عزاداری است.
    گوش‌ها اندام مهمی در بدن انسان‌ها هستند. آن‌ها توان شنیدن آواهای بیرونی را دارند؛ مثلا آوای دهل و ساز عروسی را حتی از دورترین فرسخ ها هم می‌توانند بشنوند؛ اما آن‌ها توانایی شنیدن آوای درونی، مثل شکستن قلب‌ها از غم و درد را ندارند.
    به دریای خاطراتم که رجوع می‌کنم، چیزی جز طوفان و تاریکی نصیبم نمی‌شود. انصاف نبود در این جنگ نابرابری که با "من" وجودی می‌کنم، دستاوردم فقط یک پوچ بزرگ باشد.
    ماحصل زندگی یک ساله‌ام با تو واقعا یک برگه زرد طلاق بود؟
    عاشورا، امروز که باران تمام سخاوتش را به عزادران بخشیده است‌، پارچه سیاه "یا حسین" روی دیوار خیس از آب است.
    کاغذ مچاله شده را باز می‌کنم، ترازوی کج‌شده‌ی عدالت مثل زبان کودکی شیطان، برایم دهان کجی می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    خوانده: شهرزاد ایمانی خواهان: ارس کیانی
    پاهایم مثل کودکِ نابالغی که اولین قدم‌هایش را با هزاران ترس و لرز برمی‌دارد، رعشه سختی می‌گیرد.
    ارس؛ چندین هزاربار اسم خواهان را زیر لب زمزمه می‌کنم، کاغذ را با خشم چندین‌بار مچاله می‌کنم.
    تلفن همراه را از کیف سورمه‌ای خیسم بیرون می‌آورم؛ با دست‌های یک پیرزن هشتادساله که لقوه دارند، دنبالِ اسمت توی لیست تماس می‌گردم؛ دنبالِ اسم تویی که همه‌ی حس‌هایم برای با تو بودن، مثل کویری خشک، عطشناک است.
    صدای بوق‌های پشت خط، با صدای طبل‌زن‌های درون خیابان، همزمان می‌شود:
    - بگو!
    تن صدایت به سردی یخبندان‌های شهرمان است.
    تمام بغض‌ها و حسرت‌هایم در یک کلمه خلاصه می‌شود:
    - چرا؟
    سکوتِ پشت خط به درازای شب‌های قطبی می‌گذرد؛ بغض، مثلِ ماری زنگی دور گلویم چنبره زده است.
    نفس‌هایم مثل دود لکوموتیو ذغالی، پر از درد است. ارس؛ منتظر هستم تا لب به سخن بگشایی و مرا از این کابوس شب قطبی نجات دهی؛ ولی رویاهای من مثل همیشه سراب است.
    - شهرزاد چرا باور نمی‌کنی تابستون عشقمون به خزان رسیده؟ با تو دیگه حالم خوب نمیشه! بفهم....
    از زهر کلماتت اشک از گوشه‌ی چشم‌هایم می‌سُرد و روی خط خنده‌ام شیاری زشت می‌گذارد؛ گوشی از دستم روی زمین خیس می‌افتد.
    در زندگی روزهایی هست که آدم همان بهتر که تجربه‌اش نکند؛ از آن تجربه‌ها که همان یکبارش تا آخر عمر به یادت می‌ماند. از آن تجربه‌ها که تا یادش بیفتی، کف دستت عرق می‌کند و لب‌هایت را به نامنظم‌ترین حالت روی هم فشار می‌دهی. از آن تجربه‌ها که کم‌حرف نه، لالت می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    صدایت از لا‌به‌لای امواج تلفن می‌گذرد، درون سلول‌های مغزم چون گرداب می‌چرخد و می‌چرخد!
    من تنها مثل جنینی سقط‌شده، درون بیچارگی‌هایم مچاله می‌شدم. خاطراتم مثل ماشین زمان به عقب می‌رفت. ظهر عاشورا در میدان شهرمان غوغایی بس تماشایی بود، علم‌های بزرگ با پرچم‌های بزرگ قرمز، وجهه‌ایی عاشورایی به منظره‌ی شهر بخشیده بود.
    پارچه‌هایی سپید آغشته به خون قمه‌زنان، زیر پای عزاداران حسینی لگدکوب شد.
    ارس، ارس!
    عاشورا برای من فلسفه‌ای از جنس و فداکاری و عدالت داشت. وقتی حق را آغشته به خون بالای نیزه‌ها کرده‌اند، کوفیان چه بی‌مروتان سنگدلی بودند با عزیز فاطمه چنین کرده‌اند.
    خیمه‌های سیاه و سفید گوشه‌ی میدان غرق در آتش ظهر عاشورا بودند، ستون‌های دود مثل ریسمان‌های سیاه سر به آسمان می‌سایید.
    صدای "یا حسین" عزاداران لرزه به زمین و زمان انداخته بود، صدای گریه‌ی مظلومانه زن‌ها قاطی صدای طبال‌ها شد.
    صدای چیک‌چیک و نور فلاش دوربین عکاسی خورشید، چشم‌های غرق اشکم را از منظره میدان برگرفت.
    با پر چادر سیاهم اشک‌هایم را پاک کردم.
    - خورشید کاش از اون صحنه‌ی آتیش خیمه‌ها زیاد عکس می‌گرفتی!
    خورشید چادر عربی‌اش را با دست روی شالش کشید. این دوست دیرینه‌ی من قلبش به رنگ آب‌های لاجوردی شبیه است.
    - شهرزاد کلی عکس باکیفیت گرفتم، راستی زودتر باید بریم ...الآن خانم‌جون شاکی شده!
    من به خیل عزاداران نگریستم، پدر زهرا، دختر همسایه‌مان، کنار صندلی چرخدار دخترش با سوز و گداز زیارت عاشورا می‌خواند. اشک‌های از سوز دلش روی تارهای محاسن سیاه و سفیدش لغزید.
    ارس چندین سال است در حیرتم؛ گذر روزهای عاشورا با نذر و نیاز پدر زهرا برای شفاگرفتن دخترش پیوند خورده است.
    چه سری در عاشورا نهفته است، همه تن سال‌ها بر کوی دیارش عاشقی می‌کردند. دست‌ها به آسمان بلند می‌کردند، با سوز و گداز عمیق از عمق جگر اشک می‌ریختند.
    این‌جا سرزمین عشق است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ارس شاید این بلاها را سرم آوردی که ببینی صبر ایوب دارم یا ندارم؛ ندارم!
    ارس نذری‌پزان حاج‌آقا‌حسینی در راسته بازارچه ضیا خیلی معروف بود. چندین دیگ بزرگ قیمه و برنج از صبح که هنوز رنگ‌های سرخ و زرد با خورشید عشق‌بازی می‌کردند، روی اجاق های پر از آتش بار می‌گذاشتیم.
    خورشید پر چادر سیاهش را روی صورتش کشید تا از تیر نگاه‌های خشمگین دایی‌سهند در امان بمانیم.
    حیاط بزرگ، پر از مردان درحال تکاپو بود، نوای سحرانگیز نوحه‌ی ترکی فضا را عطرآگین کرده بود.
    چادر سیاهم زیر کفش‌های قهوه‌ای‌ رنگ و رو رفته‌ام، گیر کرد. منِ بیچاره به سان گربه مفلوکی که ناغافل سر دیگ شیر غافلگیرش کرده باشند، در حال سقوط کسی دست‌هایش دورم حلقه گشت و مانع از سقوط آبروبرم در وسط حیاط، میان آن همه تماشاچی شد.
    - دخترِ سر به هوای شلخته، حواست کجاست؟
    دستم در مسیر چادر و روسری سیاهم جابه‌جا می‌شد:
    - دایی‌جان ...چادرسرکردن هنریه که عمرا من بتونم توش موفق باشم.
    درون چشمان دایی‌سهند، لبخندی به روشنایی آب‌ها شکل گرفت:
    - عزیز من بیشتر مواظب باش! خیلی از نظر عقلی سالمی، روی زمین هم سقوط کنی بیشتر ضربه می‌بینی، روی دست حاج‌بابا می‌مونی.
    نیشگون ریزی از بازوی ستبر دایی گرفتم، نگاهم را به ایوان دوختم و مثل زنان کولی شلخته‌وار گریختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    دست‌های ناتوانم گوشی را چنگ می‌زند، سرمای حرف‌هایت هنگامه‌ای از برف و بورانی در "من" بر پا کرده است. در صدایت تلخ و نگرانی موج می‌زند یا من عاشق باز اسیر توهم عشق خیالی تو شده‌ام؟
    - شهرزاد چرا جواب نمیدی؟ اصلا تو کدوم گورستونی گم و گور شدی؟ مادرجون صددفعه بهم زنگ زده.
    پوزخندی روی لب‌هایم شکل می‌گیرد. ارس، همان مرد سنگدل ماه‌های اخیر زندگی جهنمی‌ام بودی!
    - به تو ربطی نداره تو کدوم کوچه و خیابونم! دفعه آخرت باشه اسم مادری من رو به زبونت میاری!
    - شهرزاد باز بی‌منطق شدی؟ زندگی ما تو ماه‌های آخر مثل یه کوره خاموش آهنگری بود. تا کی با فوت‌کردن می‌خواستی اون شعله رو روشن نگه داری؟
    - ارس... تو اگه باورم داشتی، من دم مسیحایی زندگیمون می‌شدم.
    دکمه قرمز گوشی را فشار می‌دهم، جسم بی‌جانم را کنار دیوار می‌کشانم.
    باورهای هرکس شالوده وجودی زندگی هر آدمی در زندگی است. ارس بین باورهایمان چاه عمیق و ژرفی از جنس ایمان و شک بود، چه خوش‌خیال بودم به گمانم عشق آن همه فاصله‌ها و آن چاله‌های ریز و درشت پر می‌کند.
    « نمی‌دانم نهان از من،
    چه نیکی کرده‌ای با "دل"؟
    که چون غافل شوم از او،
    دوان سوی "تو" مي‌آيد...»
    دوباره گرداب خاطرات اولین دیدارها، مرا به دو سال قبل برگرداند.
    ارس عزیزترین آدم‌های هرکس، اسطوره‌هایی زندگی آن شخص می‌شوند. دایی سهند در باغ خاطرات کودکی من نقش غیرقابل انکاری داشت. صدای خنده‌هایشان مرا تا ایوان همراهی کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    توی ایوان، مادری با مقنعه سیاه که صورت سفید آسمانی‌اش را قاب گرفته بود، با لبخندی دلنواز قدم‌هایم را تماشا می‌کرد.
    - شهرزادجان چه‌قدر دیر کردی. مادری زود بیا کمک...ای خدا یه نظری هم به بچه‌م سهند بکن و نذرش رو قبول کن!
    نذرش خیلی بزرگ هم نبود، فقط صدای گریه کودکی را برای خانه‌ی سوت و کور دایی‌سهند می‌خواست.
    تسبیح فیروزه‌ای‌رنگش را درون دست‌های چروکیده‌اش مشت کرد، اشک‌های مروایدگونه‌اش از انتهایی‌ترین نقطه چشمانش جاری شد. دست پر از رگ‌های آبی آماس‌کرده‌اش را روی صورتش کشید. اشک‌ها با آبی فام فیروزه‌های تسبیح یکی شد.
    لرزیدن دل مادرجانم را حس کردم، با گرمی عشقی برخاسته از تمنای دلم در آغوشش گرفتم. روزگار تازیانه‌اش را سخت بر گرده‌‌ی این زن نشانده بود.
    ارس چه کسی گفته آغوشی برای بقیه بودن، مرهمی برای دل دیگران بودن، فقط وظیفه‌ی مادرهاست؟ مادران سال‌های زیادی تکیه‌گاه برای ما هستند؛ ولی آن‌ها هم روزی کم می‌آورند. امان از روزی که این درختان استوار زیر شلاق بی‌رحم سوز زمستانی کم بیاورند! آن زمان بی‌شک قیامتی از یخبندان‌های قطبی در جهان برپا خواهد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    مادرجون دست‌هایش را دور کمرم چون زنجیری ناگسستنی محکم پیچید و گفت:
    - شهرزادجان با حاج‌بابات یه کم مهربون‌تر باش. تو عزیز دردونه‌اشی، یادگار ترانه جوونمرگ‌شده‌امی.
    عرق شرم یا خجالت از زیر شال سیاه تا پیشانی‌ام جاری شد؛ من این پیرزن مهربان را که بوی مائده بهشتی می‌داد، به طور عجیب و غریبی دوست داشتم.
    - مادری...آقاجون اون پسر شلوارپارچه‌ای آخوندمسلک رو دوست ندارم. مگه ازدواج بی عشق میشه؟
    مادری چشم‌های سیاهش را به نشانه‌ی خشم درشت کرد و زیر لب "بی‌حیایی" نثارم کرد.
    صدای یالله میهمانان به معـا*شقه لـ*ـذت‌بخشمان پایان داد. درهای بزرگ چوبی با پنجره‌های مشبک رنگی، آغوشش را برای عزاداران حسینی باز کرده بود؛ از آغاز دهه محرم برای امروز تدراک می‌دیدیم.
    بوی خوش دارچین و گلاب قیمه نذری که در فضای خانه پیچیده، عطر و شمیم بهشتی را برایم تداعی می‌کرد. سفره‌های رنگی با سبدهای پر از سبزی‌خوردن، تنگ‌های دوغ پر از گل سرخ، مهیای پذیرایی از میهمانان بود.
    زن‌ها در آشپزخانه مشغول تزیین برنج‌ها با زرشک و زعفران بودند. دیس بزرگ گل سرخ مملو از برنج را برداشتم، سرفه‌ای مصلحتی، خبر از ورود پیمان شلوارپارچه‌ای را می‌داد.
    پیمان سرش را تا منتهی‌الیه ممکن خم کرد؛ در حیرت بودم در لابه‌لای تار و پود فرش دنبال چه می‌گشت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    دیس برنج را به طرفش گرفتم، دست‌های لرزانش را جلو آورد و با خجالت دیس را گرفت.
    زمزمه‌های زیر لبش را به گمانم مورچه‌های روی دیوار هم نمی‌شنیدند! چرا پیمان فکر می‌کرد توانایی شنیداری من فراصوت است؟
    - آقا پیمان کاری دارین؟ غذا سرد میشه و از دهن می‌افته.
    قطرات ریز عرق روی پیشانی کوچکش که زیر موهای سیاه پنهان بود، می‌درخشید.
    - حاجی اجازه دادن فردا با هم بیرون بریم، تا من....
    اخم‌هایم در کسری از ثانیه در آغـ*ـوش هم گره خوردند.
    - آقاپیمان الآن وقت این حرف‌هاست؟ اونم تو روز عاشورا؟
    آقاپیمان رنگ رخسارش به سان گوجه لهیده زیر آفتاب‌ مانده شد، راهش را مثل بچه‌های مظلوم کتک‌خورده از ناظم، کشید و رفت.
    خورشید نیشگون محکمی از دستم گرفت، زیر لب ناسزایی نثارم کرد:
    - چه‌قدر این برادر مظلوم من رو می‌چزونی! نمی‌دونم تو ریخت قناس تو چی دیده عاشقت شده!
    دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم، لبخند مرموزی بر روی صورتم درخشید و لب زدم:
    - زن‌دایی‌جان، خاصیت ماه می‌دونی چیه؟ زینت‌دهنده‌ی یه آسمون سیاهه و یه لشکر ستاره عاشقشن، من اون ماه تو آسمونم!
    خورشید ریشخندکنان با دست به گیجگاهش اشاره کرد و گفت:
    - یادم باشه به سهند بگم امسال نذرمون رو دوبرابر کنیم تا توام شفا پیدا کنی! شهرزاد یه بار راست و حسینی تکلیفت رو با پیمان روشن کن.
    خورشید راهش را به آشپزخانه کج کرد و من را با دنیایی از آشفتگی و تردیدهایم تنها گذاشت.
    از پله‌های چوبی بالا رفتم، به پناهگاه امن و در گریزگاه همیشگی سنگر گرفتم.
    کنار پنجره‌ی بزرگ اتاقم با پرده توری سبز نشستم. ردیف گلدان‌های شمعدانی کوچک و بزرگم را با عشق نظاره کردم.
    پیمان خیلی خوب بود، از آن خوب‌هایی که مثل برکه‌ای زلال و شفاف در دل تابستان می‌درخشند. آن دست آدم‌هایی که مانند کلبه‌ای گرم در دل کوهستان می‌مانند؛ می‌توانستی یک عمر با تکیه به خوبی‌هایش زندگی آرام داشته باشی.
    ولی دل شهرزاد چه؟ من آدم برکه‌بودن و آرامش نبودم! پیمان زنی می‌خواست که مثل خورشید، خواهرش، از شب قبل غذای ظهر شوهرش را آماده کند. من طوفانی بودم که با خلق‌کردن نقش‌های نمایشنامه‌هایم، جان می‌گرفتم؛ به آدمک‌های بی‌جان، روحی از زندگی می‌دمیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا