امان از روزهایی که همهی کائنات دست به دست میدهند تا بدشانسترین روز زندگیتان باشد! من همیشه روز دوشنبه را روز خوششانسیام میدانستم؛ در این روز خاص، آسمان آفتابی درخشان داشت.
دوشنبهها متن نمایشنامههای رادیوییام را تحویل آقای سهراب سرابی میدادم؛ ولی آن روز دوشنبه ابری، ساعت شماطهدار طلاییرنگم به خواب زمستانی رفته بود.
کتابهای درسیام را درون کولهپشتی قرمزم ریختم، با هول مقنعه سورمهای را به سرم کشیدم. اطراف اتاقم را انگشت به دهان نظاره کردم؛ بازار شامی برای خودش است.
پرده حریر آبی با وزش باد تکان ملایمی داشت، ردیف گلدانهای کوچک و بزرگ شمعدانیام که گلهای ریز قرمزشان در آغوششان آرمیده بودند.
کنار طاقچه با گچبریهای زیبا میان پوسترهای از صحنه نمایش، قاب عکس رنگ و رو رفتهای بود؛ از آن قابها که با دیدنشان سالها حسرت و غم، یک سیل آرزو بر دلت جاری میکردند!
عکس مردی جوان با چشمان خاکستری که دستش را دور کمر زنی زیبا حلقه کرده، مادرم چه با آرامش خیال به آغـ*ـوش پدرم تکیه داده بود.
ارس سالها واژهی پدر برایم در دیدارهای آخر هفته میگذشت. روزهای سحرانگیزی در خانهی کوچکی ته بنبست، در کوچهای تنگ و باریک داشتم؛ هنوز هم عاشقانه قاب پنجرههای بزرگ را ستایش میکنم.
اتاق بابا همیشه پر از کاغذهای کاهی و خودکارهای تمام و ناتمامی که جوهر بعضیها سالها خشک شده بودند، بود.
زندگی با بابا خیلی آسان بود؛ مثل مزهکردن لواشک اناری که ذره ذره میخوردم تا مزهی ترش و شیرینش از زیر زبانم فرار نکند!
بابا حوصلهی زیادی برای شیطنتهایم داشت. گاهی پردهی آبی با گلهای ریز صورتی را بر دوشش میبست و نقشهای داستانها را برایم بازی میکرد.
گاهی همراه دزدان دریایی به غارت کشتیهای پر از گنج میرفتیم، زمانی هم مدتها در جستجوی جزیرهی ناشناخته روی دریا سرگردان میماندیم!
بابا عشق به تئاتر را ذرهذره مثل اکسیر حیات در وجودم چکانده بود.
سماور بزرگ نقرهای قل قل میکرد، سفرهی گلدار ریزی روی زمین پهن بود، مربای انجیر درون پیاله چینی گل سرخ به منِ گرسنه چشمک میزد.
بابا حاجی ساعتش را از جلیقهاش در آورد، موهای سفیدش رو به هوا کمی جسته بود. دلم میخواست مثل کودکیهایم برای گرفتن سهم شیرینیام دست در گردنش میکردم و با کف دست موهایش را بخوابانم.
- سلام حاجبابا.
دوشنبهها متن نمایشنامههای رادیوییام را تحویل آقای سهراب سرابی میدادم؛ ولی آن روز دوشنبه ابری، ساعت شماطهدار طلاییرنگم به خواب زمستانی رفته بود.
کتابهای درسیام را درون کولهپشتی قرمزم ریختم، با هول مقنعه سورمهای را به سرم کشیدم. اطراف اتاقم را انگشت به دهان نظاره کردم؛ بازار شامی برای خودش است.
پرده حریر آبی با وزش باد تکان ملایمی داشت، ردیف گلدانهای کوچک و بزرگ شمعدانیام که گلهای ریز قرمزشان در آغوششان آرمیده بودند.
کنار طاقچه با گچبریهای زیبا میان پوسترهای از صحنه نمایش، قاب عکس رنگ و رو رفتهای بود؛ از آن قابها که با دیدنشان سالها حسرت و غم، یک سیل آرزو بر دلت جاری میکردند!
عکس مردی جوان با چشمان خاکستری که دستش را دور کمر زنی زیبا حلقه کرده، مادرم چه با آرامش خیال به آغـ*ـوش پدرم تکیه داده بود.
ارس سالها واژهی پدر برایم در دیدارهای آخر هفته میگذشت. روزهای سحرانگیزی در خانهی کوچکی ته بنبست، در کوچهای تنگ و باریک داشتم؛ هنوز هم عاشقانه قاب پنجرههای بزرگ را ستایش میکنم.
اتاق بابا همیشه پر از کاغذهای کاهی و خودکارهای تمام و ناتمامی که جوهر بعضیها سالها خشک شده بودند، بود.
زندگی با بابا خیلی آسان بود؛ مثل مزهکردن لواشک اناری که ذره ذره میخوردم تا مزهی ترش و شیرینش از زیر زبانم فرار نکند!
بابا حوصلهی زیادی برای شیطنتهایم داشت. گاهی پردهی آبی با گلهای ریز صورتی را بر دوشش میبست و نقشهای داستانها را برایم بازی میکرد.
گاهی همراه دزدان دریایی به غارت کشتیهای پر از گنج میرفتیم، زمانی هم مدتها در جستجوی جزیرهی ناشناخته روی دریا سرگردان میماندیم!
بابا عشق به تئاتر را ذرهذره مثل اکسیر حیات در وجودم چکانده بود.
سماور بزرگ نقرهای قل قل میکرد، سفرهی گلدار ریزی روی زمین پهن بود، مربای انجیر درون پیاله چینی گل سرخ به منِ گرسنه چشمک میزد.
بابا حاجی ساعتش را از جلیقهاش در آورد، موهای سفیدش رو به هوا کمی جسته بود. دلم میخواست مثل کودکیهایم برای گرفتن سهم شیرینیام دست در گردنش میکردم و با کف دست موهایش را بخوابانم.
- سلام حاجبابا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: