رمان زمهریر| نارینه کاربر نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
امان از روزهایی که همه‌ی کائنات دست به دست می‌دهند تا بدشانس‌ترین روز زندگیتان باشد! من همیشه روز دوشنبه را روز خوش‌شانسی‌ام می‌دانستم؛ در این روز خاص، آسمان آفتابی درخشان داشت.
دوشنبه‌ها متن نمایشنامه‌های رادیویی‌ام را تحویل آقای سهراب سرابی می‌دادم؛ ولی آن روز دوشنبه ابری، ساعت شماطه‌دار طلایی‌رنگم به خواب زمستانی رفته بود.
کتاب‌های درسی‌ام را درون کوله‌پشتی قرمزم ریختم، با هول مقنعه سورمه‌ای را به سرم کشیدم. اطراف اتاقم را انگشت به دهان نظاره کردم؛ بازار شامی برای خودش است.
پرده حریر آبی با وزش باد تکان ملایمی داشت، ردیف گلدان‌های کوچک و بزرگ شمعدانی‌ام که گل‌های ریز قرمزشان در آغوششان آرمیده بودند.
کنار طاقچه با گچ‌بری‌های زیبا میان پوسترهای از صحنه نمایش، قاب عکس رنگ و رو رفته‌ای بود؛ از آن قاب‌ها که با دیدنشان سال‌ها حسرت و غم، یک سیل آرزو بر دلت جاری می‌کردند!
عکس مردی جوان با چشمان خاکستری که دستش را دور کمر زنی زیبا حلقه کرده، مادرم چه با آرامش خیال به آغـ*ـوش پدرم تکیه داده بود.
ارس سال‌ها واژه‌ی پدر برایم در دیدارهای آخر هفته می‌گذشت. روزهای سحرانگیزی در خانه‌ی کوچکی ته بن‌بست، در کوچه‌ای تنگ و باریک داشتم؛ هنوز هم عاشقانه قاب پنجره‌های بزرگ را ستایش می‌کنم.
اتاق بابا همیشه پر از کاغذهای کاهی و خودکارهای تمام و ناتمامی که جوهر بعضی‌ها سال‌ها خشک شده بودند، بود.
زندگی با بابا خیلی آسان بود؛ مثل مزه‌کردن لواشک اناری که ذره ذره می‌خوردم تا مزه‌ی ترش و شیرینش از زیر زبانم فرار نکند!
بابا حوصله‌ی زیادی برای شیطنت‌هایم داشت. گاهی پرده‌ی آبی با گل‌های ریز صورتی را بر دوشش می‌بست و نقش‌های داستان‌ها را برایم بازی می‌کرد.
گاهی همراه دزدان دریایی به غارت کشتی‌های پر از گنج می‌رفتیم، زمانی هم مدت‌ها در جستجوی جزیره‌ی ناشناخته روی دریا سرگردان می‌ماندیم!
بابا عشق به تئاتر را ذره‌ذره مثل اکسیر حیات در وجودم چکانده بود.
سماور بزرگ نقره‌ای قل قل می‌کرد، سفره‌ی گلدار ریزی روی زمین پهن بود، مربای انجیر درون پیاله چینی گل سرخ به منِ گرسنه چشمک می‌زد.
بابا حاجی ساعتش را از جلیقه‌اش در آورد، موهای سفیدش رو به هوا کمی جسته بود. دلم می‌خواست مثل کودکی‌هایم برای گرفتن سهم شیرینی‌ام دست در گردنش می‌کردم و با کف دست موهایش را بخوابانم.
- سلام حاج‌بابا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    حاج‌بابا زیر چشمی با مهر نگاهم کرد، لقمه‌‌ی پنیر و گردویی درست کرد و به دستم داد.
    کوله‌‌ی قرمزم را کنار سفره آبی‌رنگ گذاشتم، زیر نگاه خیره و سنگین حاج‌بابا گازی به لقمه‌ام زدم.
    این وقت صبح مادرجون و بقیه اهلِ خانه کجا بودند؟
    - شهرزاد در مورد پیمان با پدرت حرف زدی؟
    سربه‌زیر نگاه خاکستری‌ام را بالا آوردم؛ سایه‌ی مادری را از پشت در شیشه‌ای مشبک آشپزخانه دیدم.
    با لبه‌ی مقنعه سورمه‌ایم بازی می‌کردم. حاج‌بابا با مهر نهفته دوباره صدایم زد:
    - شهرزادجان؟
    با استیصال نهفته درونِ صدایم لب زدم:
    - امروز بهش میگم.
    - باباجان زودتر بهش بگو....مردم منتظر جوابت هستن.
    منِ بیچاره میان برزخ تعارف گیر کرده بودم، درون چشم‌های حاج‌بابا می‌خواندم که جانش بودم؛ ولی من با عالم و آدم، حتی با گربه‌ی سیاه و زشت خانه‌ی بابا امیر هم تعارف داشتم!
    « سردم است
    و بعيد نيست
    دكمه‌هايم را كه باز كنم
    جايی از جهان يخ بزند…»
    لقمه را جویده و نجویده قورت دادم؛ ولی چیزی مثل تکه سنگ گلوگاهم را بست. با دست روی سـ*ـینه‌ام کوبیدم؛ ولی انگار راه تنفسی‌ام بسته شده، تمام جوارح بدنم برای کمی نفس به تلاطم افتاد.
    سوزشِ اشک را از کنار چشم‌هایم حس کردم؛ عفریت مرگ دست‌هایش را دور گلویم فشار می‌داد!
    دستی محکم بر ستون فقراتم کوبید؛ تا به حال عدسی چشمانم هجوم آن همه نور را به خود ندیده بود.
    خورشید با لبخند شیطانی گوشه‌ی لبش نظاره‌ام می‌کرد، نفس حبس‌شده‌ام را به سختی از ته حنجره‌ام به بیرون پمپاژ کردم. بی‌شک تمام انتقام‌های بی‌محلی‌ام را به پیمان شلوارپارچه‌ای، ستانده بود.
    چادرم را روی سرم انداختم، با خداحافظی بلندی از اهل خانه به پیکار زندگی روانه شدم.
    صدای زنگ تلفنم از درون کوله‌پشتی مثل ناخن‌کشیدن روی تخته سیاه، اعصابم را به هم ریخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    با مشقت گوشی را از ته شلوغی کیفم پیدا کردم. از پشت خط صدای خیابان و ماشین‌ها درون گوشم سرازیر شد:
    - الو، شهرزاد بدقول کجایی؟
    لب زیرینم را با دندان گزیدم؛ سهراب از آن دست آدم‌های خوش‌خلق رمان‌ها نبود!
    - سلام...سهراب من تا ده‌دقیقه‌ی دیگه متن‌ها رو بهت می‌رسونم.
    -...
    - سهراب‌جان، ماشین دم دره...خدافظ!
    لبخندی پهنه‌ی صورتم را فرا گرفت، صدای جیرینگی مرغ حواسِ پریشانم را جمع نمود.
    دسته‌کلید پیمان‌ شلوار‌پارچه‌ای کنار پایم روی زمین افتاده بود؛ نگاهی طوفانی با چشمان برزخی و سرزنشگرش را بر من دوخت و لب زد:
    - شهرزادخانم شما همیشه مردها رو به اسم کوچیک صدا می‌کنی؟
    چشمان خاکستری‌ام تا پس پیشانی‌ام گشاد شد؛ عرق درشتی از زیر مقنعه‌ام جاری شد:
    - بله؟ منظورتون چیه؟
    از اتوی تیز برنده شلوارش تا موهای یک‌طرفه شانه‌خورده‌اش را رصد کردم، گوشه‌ی لب بالایم به پوزخندی تغییر زاویه داد.
    با نوک کفش‌های سیاه واکس‌خورده‌اش با سنگ‌ریزه‌ای بازی می‌کرد:
    - شهرزادخانم اگر بنابر زندگی مشترک باشه، تو اصول من دروغ و صمیمیت با مردای نامحرم گـ ـناه کبیره‌ست.
    دیگ خشمم مثل آتشفشانی فوران کرد و گدازه و مواد مذابش تمام جانم را گرفت:
    - آقای دین‌دار تو اصول شما قضاوت عجولانه‌ کردن گـ ـناه کبیره نیست؟
    تسبیح دانه‌درشت فیروزه‌ایش را در دستش مشت کرد و گفت:
    - خانم شهرزاد من از طرز حرف‌زدن شما استنباط کردم! به هرحال دیر یا زود ما با هم ازدواج می‌کنیم...
    نگاهی به ساعت‌مچی گرد سفیدم انداختم؛ عقربه‌های دقیقه‌شمار چفت‌شده روی ساعت نه، خبر از بدقول‌شدنم می‌داد.
    - آقاپیمان یه بار برا همیشه این بحث رو تموم می‌کنم...من با شما هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کنم!
    ابروهای پهنش از خشم در آغـ*ـوش هم مچاله شده و تن صدایش لرزه به جانم انداخت:
    - حاج‌آقا...از شما انتظار نداشتم؛ سه ماه من رو مسخره‌ی خودتون کردین؟
    با وحشت دستم را روی قلبم مشت کردم. قامت بلند حاج‌بابا روی ایوان نظاره‌گر بحثِمان بود.
    - آقاپیمان مگه من به شما جواب قطعی داده بودم؟
    پیمان با پوزخندی بر لب سوییچش را از روی زمین برداشت و گفت:
    - نه حاجی؛ ولی دوز نفرت شهرزادخانم از من رو نگفته بودین! انگار ایشون عاشق یه نفر دیگه هستن؛ حاجی این رسم مسلمونی نبود!
    «مرگ را دیده‌ام من
    در دیداری غمناک
    من مرگ را به دست سوده‌ام
    من مرگ را زیسته‌ام
    با آوازی غمناک غمناک»
    انگار زلزله‌ای چندریشتری در عرض چنددقیقه همه‌ی خوشبختی‌ام را از بین برد. صدای کوبیده‌شدن محکم دربِ حیاط همزمان با ناله‌ی حزن‌انگیز حاج بابا شد:
    - شهرزاد...پیمان راست میگه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    وای از آدم‌های متظاهر؛ آن‌هایی که چهره‌شان را با زیور خوبی آراسته می‌کردند؛ ولی تنوره‌ی دیو درونشان جهانی را به پلیدی می‌کشد!
    صورت مبهوتم را درون حصار امن دست‌هایم پنهان کردم، با ناله‌ای از عمق سـ*ـینه‌ام لب زدم:
    - حاج‌بابا دروغ میگه، من عاشق هیچ‌کس نیستم!
    قامت چون سرو حاج‌بابا از کمر خم شد، روی پله‌ی شکسته ایوان نشست.
    - ترانه، مادرت، ستاره‌ی درخشان قلبم بود. کدوم باباییه که سعادت و خوشبختی اولادش رو نخواد؟ من یه آدم قدیمی‌ام؛ از اون دست آدما که خشت رو خشت آبروشون بنا می‌کنن. هنوز کمرم از خبر رسوایی مادرت خوب نشده! اون یال و کوپال حاج‌رضا تو راسته کفش‌فروش‌های تبریز همه‌اش دود شد. هنوزم سرم رو خم می‌کنم مبادا آشنایی من رو ببینه و اون خبر رو یادش بیاد!
    کوله‌‌ی سنگینم از شانه‌های لاغرم روی زمین سقوط کرد. گـ ـناه منِ بیچاره چه بود؟ از کی دختران تقاص گـ ـناه مادرشان را پس می‌دادند؟
    - حاج‌بابا... بعد بیست و پنج سال هنوز از مادرم دل‌چرکینی؟
    قطره اشکی از کنج چشمان چروک‌شده‌اش مسیرش را به محاسن سپید چون برف حاج‌بابا رساند.
    - شهرزاد دیگه چه توفیری داره؟ سال‌هاست سهم من از دخترم یه سنگ سفید مرمره؛ حسرت شنیدن صداش رو با خودم به گور می‌برم، تو دیگه مثل مادرت تیشه به ریشه‌ام نزن!
    کنارش دوزانو روی زمین نشستم، دست‌های کوچکم دور دستان پیر و لرزانش پیچک شد.
    - گـ ـناه مادرم فقط دل‌سپردن به یه بازیگر تئاتر بود.
    صدای حاج‌بابا تلخ‌تر از شوکران شد:
    - کاش گناهش فقط عاشقی بود! از سفره‌ی عقد با یکی دیگه فرار کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    « از صبح پرده سوز،
    خدایا! نگاه دار
    این رازها
    که ما به دل شب سپرده‌ایم.»
    سال‌های سال قابِ عکس بی رنگ و نگار مادر برایم چون گنج علی‌بابا بود.
    صدای سوت بلبلی زنگ، درون سرم پژواک یافته و چندین برابر شد؛ سایه‌ی خمیده حاج‌بابا روی موزاییک‌های منقوش حیاط دراز شده بود.
    مادری وقتی سر صندوقچه قدیمی‌اش می‌رفت، گاهی ساعت‌ها صورتش را میان ترمه‌های بیدزده پنهان می‌کرد. وقتی علت قرمزی چشمانش را می‌پرسیدند، گرد و خاک را بهانه می‌کرد.
    کوران سوال‌های بی‌جواب در مغزم هنگامه‌ای برپا کرده بود. دست‌های لرزانم دور تنِ یخ‌زده‌ام پیچک شد، چادر سیاهم را روی سر پر از هیاهو‌یم محکم کردم.
    جلوی درب حیاط خانه پسر کوچکی کوله‌ی کوچکش را روی زمین گذاشته، کامیون بزرگ آبی اثاثیه کنار خانه‌ی آقای زند توقف کرده، زن و مردی جوان سر صندلی زشت، نزاعی سخت در کوچه‌ی همیشه خلوت ما برپا کرده بودند.
    - هانیه این تنها یادگاری آقاجون خدا بیامرزمه!
    - محمد... اون چشای کورشده‌ات رو باز کن، این صندلی جهاز منه!
    خط ریش عجیب مرد جوان، چشم‌هایم را به سان توپی گرد کرد. دختر با سماجت تمام دسته صندلی قهوه‌ای کدر را محکم گرفت، با صدای آمیخته از خشم فریاد کشید:
    - مرد حسابی ما یه ساله طلاق گرفتیم، الآن واسه یه تیکه چوب سراغمون اومدی؟
    مرد با کلافگی دستی بر دور دهانش کشید، ناگهان متوجه تئاتر خیابانی که راه انداخته، شد و لب‌هایش را به سکوت مهمان کرد.
    راننده کامیون با کلافگی ناشی از انتظار، چیزی زیر لب غرولند کرد. حاج‌بابا با دانه‌های تسبیح بازی می‌نمود؛ درون چشمانش شعله‌های مهر تا عمق جانم را گرما بخشید.
    - شهرزادجان انگار همسایه‌های جدید داریم... باباجان دیرت نشه!
    - حاج‌بابا مادرم با کی....
    - بعد برات تعریف می کنم...الآن برو.
    زن جوان با مانتوی چرم سیاهش دستش را گرد کمر پسر کوچکش کرده، به کارگرها دستور بردن اسباب خانه‌اش را می داد.
    شاهزاده‌ی سیاه‌پوشِ ابرهای سیاه با گرز و نیزه به جنگ ابرهای پنبه‌ای رفته، آسمان روز دوشنبه هوای باریدن از غم را داشت.
    جوانکِ شوهر سابق، سیگاری آتش زده و با نوک کتانی‌های کبره‌بسته‌اش رفتنم را نظاره می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    در ایستگاه اتوبوس از هر طیف می‌توانی آدم‌های مختلف را ببینی؛ زنانِ خانه‌داری که ساک سنگین خریدشان را زیر چادر مخفی کرده، مردان کارمندی که با چشم‌های پرخواب منتظر رسیدن اتوبوس بودند.
    هرازگاهی صاعقه‌ای آسمانِ تاریک را روشن می‌کرد. دو دختر محصل با کوله‌پشتی قرمز جیغ، سر در گوش هم کرده و صدای زمزمه‌ی در گوشیشان را می‌شنیدم. دختر مقنعه آبی عکس سه در چهار یار را درون کفِ دستش پنهان کرده و دوست بازیگوشش با کنجکاوی پنجه‌ی دوستش را باز کرد؛ در این تقلای نافرجام، عکسِ یار نگون‌بخت به چند قسمت نامساوی تقسیم شد.
    دختر عاشق با چشمان گشادشده از حیرت، با دست‌های لرزان تکه‌های عکس را کنار هم چید. دوستش با کلمات رگباری سعی در ماست‌مالی‌کردن خطایش بود؛ بغض فروخورده‌ی آسمان مثل بغض دخترکِ عاشق ترکید و باران ریزی شروع به باریدن کرد.
    از منتظرنشستن برای اتوبوسی که همیشه‌ی خدا یک‌ساعت تاخیر داشت، گذشتم.
    دختر نوجوان هنوز به عکس پاره‌ی کف دستش خیره بود. دوستش با مهر دست در گردنش کرده، بو*سه آشتی بر گیجگاه دوستش زد.
    دغدغه‌های شانزده‌سالگی من چه بود؟
    شاید میانِ کمدِ کهنه‌ی درون زیرزمین دنبال سرزمین جادویی نارنیا بودم.
    باران ریز مثل سوزن روی صورتم می‌نشست، سوال‌های بی‌جواب مثل پاندول ساعت قدیمی عقب و جلو می‌رفت. مثل کودکی بودم که صبح یک روز پس از زلزله، فهمیده دیگر کسی در دنیا برایش باقی نمانده.
    در این زندگی پر از سایه، نقش من چه بود؟
    صبح همه‌ی دردم چه‌گونه دک‌کردن پیمان شلوارپارچه‌ای بود؛ ولی حال با این همه حجم درد خفته در سیطره قلبم چه می‌کردم؟
    دلم مثل آسمان بالای سرم پر از بغضِ سنگین و کلاف سردرگم بود، دلم کمی بهانه‌گیری کودکانه می‌خواست.
    دلم از آن نوازش‌های گرم مادرانه می‌خواست که بی‌ قید و شرط فقط مالِ خودم باشد. از آن گوش‌هایی که تا قرن‌ها من بگویم و او حریر نوازش دست‌هایش را لای موهایم بلغزاند؛ گـ ـناه نبود که دلم کمی مادر می‌خواست!
    « آرامشم مدتی است
    کم‌کار شده!
    صدایت یک شنونده‌ی
    تمام‌وقت نمی‌خواهد؟»
    جلوی ساختمان آجری قرمز ایستادم؛ تمام لباس‌هایم خیس از بغض خالی‌شده‌ی آسمان بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    چاله‌های از آب باران جلوی ساختمان ِکهنه‌ی تئاتر جمع شده، دریاچه‌ کوچکی تشکیل داده؛ تصویر دخترکِ لرزان درونش برایم ناآشنا می‌نمود.
    در تاریکی به صحنه‌ی نیمه‌روشن نگاه کردم. سهراب کلافه دستش را به موهای سیاهش آشنا کرد، زیر چشمی نگاهش را به ساعتِ مربع‌شکل نقره‌ایش انداخت. برای چندمین هزاربار شماره‌ی مرا در آن روز دوشنبه بارانی می‌گرفت، خدا عالم بود!
    از همین فاصله که دور از صحنه نشسته بودم، فرکانس‌های خشم سهراب را حس کردم.
    سهراب را اولین‌بار یک روز دوشنبه در صحنه‌ی تئاتر دیدم. با خرمن موی بلندی که داشت، اول فکر می‌کردم از آن جوجهِ دانشجوهای هنر است؛ ولی چند روز بعدتر فهمیدم در هر هنری از دور دستی بر آتش دارد. درون آسمانِ سیاه چشمانش برق خطرناکی از ذکاوت داشت، تهیه‌کننده برنامه نمایشنامه‌های رادیویی بود. مواقع بیکاری بازیگر صحنه‌ی تئاتر می‌شد؛ مرد هزارنقابِ و مرد هزارچهره‌ی هنر بود.
    بابا امیر روی صحنه‌ی نیمه‌تاریک مشغول چیدن میز و صندلی بود.
    با کلافگی دست راستش را دور دهانش کشید، زیرلب حتما از بدقولی‌ام گله می‌کرد.
    بابا امیر با چشم‌های خندان مشتی محکم بر شانه‌ی لاغر سهراب کوفت؛ از این فاصله سکندری‌خوردنش را چندقدم به عقب دیدم. دست‌های رفاقتشان محکم در هم زنجیر شد، سهراب به علامت خدافظی دستی بر پیشانی برد.
    آدم‌ها برای من نمودی از فصل‌های سال هستند؛ سهراب هنرمند مرموز برایم تداعی‌گر پاییز هزاررنگ بود.
    در عمق تاریکی، بی‌تفاوت نشسته به مهم‌ترین آدم زندگی‌ام می‌نگریستم؛ بابا برایم گرمای داغ تابستان بود.
    برای اولین بار همه‌ی عشق دختری‌ام را در کفِ ترازویی نهادم و مثل یک آدم بی‌طرف، به پدرم و اعمالش نگاه کردم.
    « دلتنگی
    خوشه‌ی انگور سیاه است
    لگدکوبش کن،
    بگذار ساعتی سربسته بماند
    مستت می‌کند اندوه...!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    از دید حاج‌بابا پدرم یک هنرمند بی‌دین بود که تنها کار مفیدش کاغذسیاه‌کردن و علافی در شهرهای مختلف به بهانه‌ی بازیگری بود.
    از دریچه نگاه مادربزرگم، گویا بابا موجود نامرئی در زندگی من است. هر زمان با شوق از بابا حرفی زدم؛ مرغ غم‌زده‌ی نگاه مادری به جز حرف‌های من، حتی به ترک‌های ریز دیوار هم سرک کشید.
    وای از اخم‌های پنهانی دایی‌سهند که تا به امروز کینه‌اش را از بابا درک نمی‌کردم.
    زندگی بابا همیشه مثل کولی سرگردان قصه‌ها بود. چمدان سیاه کهنه‌اش هیچ‌وقت کامل باز نشد؛ مدام سوار بر قطار یا اتوبوس دنبال اجرای تئاترهای شهرستانی بود.
    طعم تلخِ حقیقتِ نبودن‌های همیشگی بابا برایم مثل شوک بود.
    اشکی از گوشه‌ی چشم چپم بیرون غلتید، اشک کدام چشم از شادی یا غم بود؟
    دلم که گرفت، غم مسیر نمی شناخت؛ اول بغضی مثل حجم یک کوه گلویم را گرفت، آخر سیلاب اشک تمام من وجودی‌ام را در آغوشش میهمان کرد.
    گوشی سایلنت‌شده‌ام را باز کردم، هجوم پیام‌ها و تماس‌های ناموفق سهراب دوباره حس بدقولی‌ام را زنده کرد.
    پیام اول: شهرزاد کجا موندی؟
    پیام دوم: جون هر کی دوست داری اون متن‌های کوفتی رو بهم برسون!
    پیام سوم: پیش باباتم.
    بابا؟ مادر؟ خانواده؟ چه واژه‌های ناآشنا و غریبی برایم بودند.
    صدای نازک زنی از جلوی صحنه، تارهای شنیداری‌ام را تحـریـ*ک کرد؛ صدای زن ظرافت خاصی مثل حریر داشت.
    تب تندِ کنجکاوی در وجودم شعله کشید، این خنده‌های پرعشوه از آنِ چه کسی بود؟
    - آقا امیرمن عاشق این نقش شدم؛ رژان یه زن رنج‌کشیده‌ست.
    صدای بم بابا با خنده‌های ریز دختر آمیخته شد:
    - آتناخانم سهراب ازتون خیلی تعریف می‌کرد، شما یکی از استعدادهای خاص تئاترین!
    پاورچین خودم را از سایه به روشنایی صحنه کشاندم. موهای چون شلاق دختر از زیر شال سفید دور شانه‌هایش ریخته بود.
    با تعجب به مانتوی جلوباز سیاه و شلوار جین پاره‌اش نظری انداختم. این دختر با این تیپ عجیب و غریبش استعداد درخشان بود؟
    - آقا امیر شما بهم لطف داری...من همه تئاترهایی رو که کارگردانی کردین، دیدم.
    صدای قدم‌هایم گویا خلسه‌ای را شکست؛ زن جوان هنرمند اشعه‌ی نگاهش را روی سیاهی چادرم لغزاند، لب‌هایش به پوزخندی وحشتناک ناشی از تحقیر قوس یافت:
    - آقا امیر ایشون هم تو این نمایشنامه بازی می‌کنن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    کمان ابروهایم در جاده‌ی پیشانی‌ام در هم گره خورد، با تعجب لحن تمسخرآمیزش را مورد کنکاش قرار دادم:
    - سلام...شما کی هستی؟
    اولین دیدارها برای همیشه در ذهن آدم‌ها تاثیر شگرفی دارد، درون چشمان سیاه زن مار زهرآگین چنبره زده بود.
    بابا با تعجب سر برگرداند، با دیدنم در کسری از ثانیه اخم‌هایش درهم گره خورد، امواج خشمش را با حس لامسه‌ام ردیابی کردم.
    یک روزهایی مثل شب یلدا طولانی است، از پنجره به آسمان سیاه شب چشم می‌دوختم تا خورشید طلوع کند؛ روز دوشنبه به سان شب یلدا بود.
    خیسی چادرم لرزی عجیب و مرگ‌گونه روی همه جوارحم انداخته؛ بابا متعجب از رفتار منِ سرمازده‌ی لرزان، با دست‌هایش شانه‌هایم را گرفت:
    - شهرزادم؟ بابایی چی شده؟
    همه‌چیز با سرعت سرسام‌آور یک چرخ‌وفلک دور سرم چرخید؛ سرم روی قلبش پناه گرفت، خروش پُرتپش قلبش میان ساحل گوش‌هایم نشست.
    دستش چادر خیسم را از روی سرم جدا کرد، لبش کنار گوشم زمزمه کرد:
    - عزیز دل بابا...این چه حالیه؟ کسی اذیتت کرده؟
    واقعا عزیزِ دلش بودم؟ منِ تنها کجای زندگی کولی‌وار پدرم بودم؟
    مثل دختربچه‌ی گمشده درون جنگل مخوف، همه‌ی کوه ناراحتی و دلتنگی‌ام را هق زدم و نالیدم:
    - بابا تو واقعا مامان رو دوست داشتی؟ یا فقط واست سرگرمی بودیم؟
    وای که شاهرگ حیات درون چشم‌های خاکستری بابا یخ بست، ناباورانه تلوتلوخوران چندقدم به عقب رفت:
    - شهرزاد مریض شدی؟ چند بار گفتم طبع شاعرانه‌ات تو بارون گل نکنه؛ با خودت چتر بردار!
    مثل مادرمرده‌ها دوزانو روی زمین سرد افتادم؛ امان از حجم ناراحتی‌هایم که زمان و مکان مناسب نمی‌شناخت.
    - تو اون گذشته چه خبر بوده؟ چرا باباحاجی و بقیه باهات لجن؟ این چه عشقی بوده که مادرم از سر سفره عقد یکی دیگه فرار کرده؟
    چرا زبان گزنده‌ام لال نشد؟
    - تو هیچ‌وقت پیشم نبودی...دریاچه محبتت فقط یه روده که از صدقه سر عذاب‌وجدانت روی سرم کشیدی!
    سنگینی دستش را روی صورتِ پُراشکم حس کردم، سایه‌ی زن غریبه تکان ریزی خورد.
    صدای بابا پر از خشم و ناامیدی و دل‌شکستگی بود؛ مثل شیشه‌های ریز خرده که درون کف ِدستش فرو رفته بود:
    - شهرزاد... بابایی خیلی بی‌انصافی!
    - بابا...
    دلم به حال دختربچه‌ی مظلوم درون صدایم سوخت. بابا همیشه برایم نم‌نم بارانِ بهاری بود که ساعت‌ها زیرش بدون چتر، در جاده‌ی سرسبز قدم زده بودم.
    « نبودن تو
    فقط نبودن تو نیست
    نبودن خیلی چیزهاست.»
    دوباره دیو خشم بابا تنوره کشید، لهیبش دلم را سوزاند و پر از تاول‌های ریزی کرد.
    - بابا و درد.... بابا و کوفت! عین پدرمرده‌ها مثل موش خیس اومدی، با یه حرف از گذشته همه‌ی پدر و دختریمون رو زیر سوال بردی! اول از منِ بدبخت اصل ماجرا رو پرسیدی که قضاوتم کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    دست‌هایم را دور زانوهایم حلقه کردم، سرِ سنگین و منگ از دردم را رویش گذاشتم.
    - بابا ...من تا امروز صبح فکر می‌کردم مرگ مامان باعث دل‌چرکینی حاج‌بابا و بقیه از توئه. امروز بعد اون حرف پیمان، حاج‌بابا از گذشته برام تعریف کرد.
    این اشک‌های لعنتی از کدامین دریاچه بودند که خیال خشک‌شدن نداشتند!
    شاید عمق بیشتر ناراحتی‌هایم از این بود که عزیزانم تمام عمر بیست و پنج ساله‌ام حقیقت را از منِ ساده‌دل کتمان کرده بودند.
    بابا پوفی از سر عصبانیت کشید، مثل آدم منگ کنارم روی زمین دوزانو نشست:
    - شهرزاد الآن با هم میریم خونه، بعد مفصل درباره‌ی این پیمان و گذشته حرف می‌زنیم.
    صدای نرم و لطیفی چون حریر در هوای تنش‌آلود بینمان جاری شد؛ آتنا با دولیوان بزرگ در دست ایستاده که حتی رقـ*ـص بخارشان موجی از گرما در وجودم جاری کرد.
    - آقا امیر بفرمایید.
    بابا با لبخند حاکی از تشکر، لیوان‌ها را از دستان ظریفش گرفت:
    - خیلی از لطفت ممنون، بابت امروز هم متاسفم.
    دخترک سیاه‌موی جذاب با ظرافت، بند کیف کوچک قرمزش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد:
    - آقا امیر بیش از این شرمنده‌ام نکنید، من فردا مزاحمتون میشم. برام افتخاریه که باهاتون همکاری کنم.
    - پس فردا ساعت شش عصر بیاین که بقیه بچه‌ها هم هستند.
    دخترک با لبخندِ محو زیبایی خدافظی آرامی کرد، محو راه‌رفتن نرم و رقصان مثل یک بالرین آتنا شدم.
    بابا لیوان بزرگ کاغذی را به دست‌های لرزانم داد.
    تمام محتویات لیوانِ نسکافه را لاجرعه سر کشیدم، داغی بیش از حدش باعث شد تا به سرفه‌ی شدید بیفتم. ریه‌هایم لحظه‌ای برای اندکی هوا به تقلا افتاد؛ شقیقه‌هایم مثل بازار مسگرها کوبش داشت.
    دست بابا نوازش‌وار بر پشتم بالا و پایین شد:
    - آروم باش...نفس عمیق بگیر....این اسپریت کو....
    فریاد هیستریک بابا میان موج‌های ذهنم بالا و پایین شد؛ حدقه‌های چشمانم از دردی جانگداز سوخت، درون تونل خاطرات به زمان حال پرتاب شدم.
    صدای بوق هشدار دستگاه‌ها تمام فضای اتاق را به تسخیر خود درمی‌آورد. هجوم پرستارها و دکترها را به جسم مچاله‌شده‌ام روی تخت می‌بینم، لحظه‌ها برایم آبستن حوادث غریبی است. جسمم زیر دستگاه شوک بالا و پایین می‌رود، بیرون اتاقک، بابا دوزانو روی زمین می‌افتد؛ لرزش شانه‌های پهنش از گریه را می‌بینم.
    مثل پری رقصان و بی‌وزن احساس گرما و نور می‌کنم، تونلی از نورهای رنگی پیش آسمانِ خاکستری چشمانم گشوده می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا