کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
حسام با بهت سری تکان داد و گفت:
- برو.
از در خارج شدم و مستقیم به‌سمت آسانسور رفتم. حس گریه نداشتم. اصلاً انگار گریه‌هایم خشکیده بودند.
آهی کشیدم و به ابرهای سیاهِ آسمان خیره شدم. کاش باران می‌زد! به خانه که رسیدم، به‌سمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت پرتاب کردم و صدای گریه‌ام برابر با صدای غرشِ سهمگین آسمان شد.
«آدمای افسرده بیمار نیستن. فقط دنیا رو بهتر از بقیه فهمیدن.»
***
نگاهم به ساعت موبایل بود. هشت شب را نشان می‌داد.
سنگینی نگاهش را حس می‌کردم؛ اما نمی‌خواستم چشم به چشمانش بدوزم. از جایم برخاستم و قصد رفتن به اتاقم را کردم که گفت:
- سارن؟
ایستادم. منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
- اون چیزی که تو خیالته اتفاق نیفتاده. اون فقط یه سوءتفاهم بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
- علی من حق ندارم تو کارات دخالت کنم، همون‌طوری که گفتی. سؤال‌پرسیدن و گله‌ و‌ شکایتم بی‌مورده؛ چون اگه گله‌ای هم داشته باشم، برات مهم نیست.
- از کجا می‌دونی؟
به‌سمتش بازگشتم.
- چی؟
- میگم از کجا می‌دونی که گله‌کردنت برام مهم نیست؟
تفکراتم برایت مهم بود عزیزِ دل؟ پس چرا زجرکش می‌کردی قلبی را که عاشقانه برایت می‌تپید؟
- خب؟ اون رژ لب چی بود روی یقه لباست؟
با کلافگی دستی به صورتش کشید.
- مال منشی شرکتم بود که پاشو از گلیمش درازتر کرد.
حسِ شادی در دلم دوید؛ اما بااین‌حال تغییری در چهره‌ام ایجاد نکردم و گفتم:
- خب؟
با حیرت گفت:
- خب؟! منظورت چیه؟ چرا یه طوری برخورد می‌کنی که انگار برات مهم نیست؟
شانه بالا انداختم.
- چون برام مهم نیست.
خیره‌خیره نگاهم کرد و سپس بی‌هیچ حرفی به‌سمت اتاقش رفت. پوزخندی زدم. چه انتظاری داشت؟ انتظار داشت زار بزنم و با گریه و التماس خواهش کنم که لکه‌ی صورتی‌رنگ روی یقه‌اش برای چیست؟ در آن صورت افسار دلم باز هم به دست علی می‌افتاد و من اصلاً چنین چیزی را نمی‌خواستم. درک کرده بودم، من و علی هیچ‌گاه ما نمی‌شویم. درک کرده بودم که بین من و علی مایی وجود ندارد. من و علی دو خط موازی بودیم، برای همیشه و او همیشه عاشق سارینا می‌ماند. به‌سمت بالکن رفتم. روی صندلی نشستم و به آسمان خیره شدم. ستاره‌های چشمک‌زن آسمان را دوست داشتم. آهی کشیدم. علی هر چقدر هم که برایم خوب می‌شد، من نمی‌توانستم بگذارم باز هم احساس قوی و غیرقابل کنترل گذشته‌ام بازگردد. من فقط برای علی دردسر بودم و بس!
***
روبه‌روی تلویزیون نشسته بودم و مشغول دیدن فیلم «روزگار شاهزاده» بودم. فیلم جالب و زیبایی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    خمیازه‌ای کشیدم و روی کاناپه‌ لم دادم. خبری از علی نبود. شاید در اتاقش بود و شاید هم در اتاق کار مشغول بود.
    «از کجا می‌دونی که گله‌کردنت برام مهم نیست؟»
    جمله‌ای که گفت در ذهنم زنگ می‌خورد. چرا مراعاتم را نمی‌کرد؟ یک درصد هم پیش خودش احتمال نمی‌داد که ممکن بود اذیت شوم؟ دوستش بودم؟ به درک! باید مراعات حالم را می‌کرد. باید می‌دانست که ممکن است قلبم از خود بی‌خود شود. چرا احساساتش را به زبان می‌آورد؟ به خدا من با علیِ گذشته راحت‌تر بودم.
    از شدت فکرکردن زیاد، پلک‌هایم روی هم افتاد و به خواب فرو رفتم. با شنیدن سروصداهایی که در خانه می‌پیچید، با گیجی از خواب بیدار شدم. چشمانم کمی تار می‌د‌‌‌ید. دستی به چشمانم کشیدم و کش‌وقوسی به کمرم دادم. سروصدا از آشپزخانه بود. از جایم برخاستم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. با دیدن علی که پیش‌بند بسته بود، با بهت صدایش زدم:
    - علی؟
    با لبخند به‌سمتم بازگشت.
    - اِ؟ بیدار شدی؟ بیا ببین چه شامی پختم برات!
    لبخندی از سر بهت زدم و به‌سمتش قدم برداشتم و گفتم:
    - داری چی‌کار می‌کنی؟ خودم میومدم درست می‌کردم.
    با محبت نگاهی به چشمانم کرد.
    - دستت درد نکنه! حالا امشب دست‌پخت منو بخور، بقیه‌ی شبا با تو.
    سری تکان دادم.
    - مرسی! میرم صورتمو بشورم.
    - باشه.
    از آشپزخانه خارج شدم و به‌سمت سرویس رفتم. آبی به صورتم پاشیدم. نگاهم قفل چهره‌ام شد. من اصلاً به سارینا شباهت نداشتم. اصلاً چرا مقایسه می‌کردم؟ از زجردادن خودم لـذت می‌بردم؟ آهی کشیدم و بعد از خشک‌کردن صورتم، به‌سمت آشپزخانه قدم برداشتم. جلوی گاز ایستاده بود و مشغول هم‌زدن محتویات ماهی‌تابه بود.
    - علی؟
    به‌سمتم بازگشت.
    - جانم؟
    مگر جانت بودم بی‌انصاف؟ نمی‌دانستی با این «جانم» گفتن‌ها جانم را می‌بری؟ لبخندی مصنوعی زدم.
    - کمک نمی‌خوای؟
    پس از کمی مکث گفت:
    - می‌تونی سالاد درست کنی؟
    سرم را بالاوپایین کردم.
    - آره، می‌تونم. کارِ دیگه‌ای نداری؟
    - نه، همین کافیه.
    اصلاً و ابداً حسِ گنگِ چشمانش را درک نمی‌کردم. محبتِ چشمانش، محبتِ قلبش، محبتِ رفتارش، همه و همه برایم غریبه و ناآشنا بودند. آهی کشیدم و مشغول خرد‌کردن مواد سالاد شدم.
    - سارن؟
    سرم را بالا بردم و به چشمانِ علی خیره شدم.
    - بله؟
    مِن‌منی کرد.
    - نمی‌خوای چیزی بپرسی ازم؟
    با تعجب نگاهش کردم. چه چیزی باید می‌پرسیدم؟ اصلاً مگر حق داشتم چیزی از علی بپرسم؟ ناخودآگاه لحن گفتارم تلخ شد.
    - چی بپرسم؟ اصلاً مگه چنین حقی دارم؟ یادمه قبلاً که ازت یه سؤال می‌پرسیدم، حسابی جاروجنجال راه مینداختی. دنبال دردسر و دعوا نیستم.
    نگاهم کرد، بی‌وقفه و طولانی.
    - تو منو همون علی می‌بینی؟
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - نه. حسابی تغییر کردی و منو گیج کردی. این محبت‌کردنا رو اصلاً درک نمی‌کنم. فکر کنم با همون علیِ گذشته بیشتر بتونم ارتباط برقرار کنم. من به مهربونیات عادت ندارم.
    - عادت کن! مجبوری عادت کنی!
    جمله‌ی دستوری و سفت و سختش مرا مبهوت کرد.
    باید عادت می‌کردم؟ به چه؟ مهربانی‌های دیوانه‌کننده‌اش؟ تهِ این محبت‌ها چه می‌شد؟ جدایی و حسرت به دل ماندن من؟ به چه قیمت باید مهربانی‌هایش را می‌پذیرفتم، وقتی قرار بود تا چند ماه دیگر جدا شویم؟
    - قراره جدا بشیم. چیزی برای عادت کردن وجود نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    چند ثانیه به چشمانِ یخ‌زده‌ام نگریست و سپس عقب‌گرد کرد و به‌سمت گاز برگشت. لبم را گزیدم و مرا چه به نیش کلام داشتن؟
    - سارن؟
    نه‌خیر! انگار قصد جانم را کرده بود.
    - بله؟
    - بعد از... بعد از طلاق... ارتباطمون با هم قطع میشه؟
    قلبم برای لحظه‌ای نزد. قسم می‌خورم مرگ را حس کردم. حتی فکرش هم جنون را به جانم می‌انداخت.
    آب دهانم را قورت دادم.
    - نمی‌دونم. بهش فکر نکردم.
    سری تکان داد و چیزی نگفت؛ اما من تمام فکر و ذهنم به‌سمت دو ماه بعد کشیده شده بود که قرار بود پیش سورن بروم. تلخندی زدم. باید موضوع را به علی می‌گفتم؟ مگر برایش مهم بود؟ نه، نه من برایش مهم بودم و نه رفتنم و نه نماندنم. اصلاً سارن کیست؟ برود بمیرد این عذاب الهی! من فقط یک موجود اضافی بودم در زندگی‌اش.
    - الان بهش فکر کن.
    با کلافگی چاقو را داخل ظرف سالاد رها کردم و خیره به چشمانِ نگرانش گفتم:
    - چت شده علی؟ چرا داری بی‌قراری می‌کنی؟ اتفاقی افتاده؟
    سریع سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه نه، چیزی نیست. متأسفم که با حرفام اذیتت کردم!
    آهی کشیدم و مشغول درست‌کردن سالاد شدم. علی هم بعد از آن حرفی نزد.
    ***
    ساعت 9 صبح بود. نگاهم به لبخندِ کاشته‌شده روی لبش بود.
    - علی؟
    نگاهش را به نگاهم دوخت و لبخندش عمق گرفت. دلم لرزید.
    - جانم؟
    - بابات کارخونه رو به اسمت زد؟
    هوفی کرد.
    - نه. این مأموریتو که برم و بیام کارم درست میشه. باید برم تو شعبه بندرعباس برای سرکشی. انگاری یه آماری براش فرستادن.
    باید می‌رفت؟ رنگ از رویم پرید. من دلم دوری را تاب نمی‌آورد.
    - آهان. کی برمی‌گردی؟
    - یه هفته‌ای میرم و میام. پول می‌ریزم به حسابت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    یک هفته؟ زیاد بود. به خدا زیاد بود! من مرگ را در حوالی‌ام حس می‌کردم وقتی علی از من دور می‌شد.
    آهم را خفه کردم.
    - لازم نیست. پول دارم.
    بی‌توجه به حرفم گفت:
    - دو تومن کافیه؟
    برای رهایی از حرف‌زدن با علی، فقط گفتم:
    - خوبه.
    خوبه‌ای گفت و بعد از برداشتن سوئیچ ماشین و چمدانش، رو به من گفت:
    - چیزی نمی‌خوای برات بیارم؟
    چمدان برای چه؟ قبلاً که برای مسافرت‌های کاری‌اش چمدان نمی‌برد. سرم را به طرفین تکان دادم.
    - نه مرسی!
    - پس خداحافظ.
    بغض در گلویم کولاک کرد و من چه مظلومانه مجبور به نادیده‌گرفتن احساساتم شدم تا مبادا علی ناراحت شود.
    - به‌سلامت!
    چانه‌ام از بغض لرزش خفیفی کرد؛ اما علی با بی‌رحمی از در خارج شد و ندید. شکستن بغضم را ندید. چشمان بی‌تاب و عاشقم را ندید. از جایم برخاستم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. با دیدن پوشه‌ی آبی‌رنگ روی میز، با سرعت اشک‌هایم را پاک کردم و پوشه را برداشتم. به‌سمت پنجره رفتم تا ببینم علی کجاست. داشت از حیاط خارج می‌شد. با عجله لباس‌هایم را عوض کردم و پوشه به دست از خانه خارج شدم. باید پوشه را به دستش می رساندم. ماشین علی سر کوچه رسیده بود. با عجله دستم را برای گرفتم تاکسی بلند کردم. چند ثانیه بعد تاکسی‌ای ایستاد. سریع سوار شدم و گفتم:
    - آقا دربست! دنبال اون ماشین 206 سفید برید.
    سری تکان داد و من آدرس جهتی را دادم که علی رفته بود.
    - آقا؟ یه‌کم تندتر برید. الان میره.
    سرعت ماشین به‌ندرت کم شد. با تعجب به راننده نگاه کردم.
    - آقا چی شد؟ چرا وایستادین؟
    - مگه همین ماشین نیست؟
    با تعجب به ماشین علی که گوشه‌ای ایستاده بود، خیره شدم. مگر عجله نداشت؟ علی از ماشین پیاده شد و به‌سمت دیگر ماشین رفت؛ اما من نگاهم خیره‌ی دخترِ خوش‌پوشی بود که علی دستش را گرفت و دختر چترش را بالای سرشان گرفت. دستانشان قفل بود. باران می‌بارید. آسمان نعره می‌زد و من شاید حس مرگ داشتم. حالم بد بود. حس تهوع لحظه‌ای هم گریبانم را رها نمی‌کرد. چشمانم قفل دست‌های چفت‌شده‌شان بود. علی دست‌های مرا حتی لمـ*ـس هم نکرده بود. چرا؟ چرا دست‌های مرا نمی‌خواست؟ مگر دست‌هایم زشت بودند؟ نگاهم به انگشتان و ناخن‌های کشیده‌ام بود. چه عیبی داشتند؟ زشت نبودند. شاید علی از من خوشش نمی‌آمد. شاید مجبور بود تحملم کند. شاید می‌ترسید که دیوانگی کنم. شاید... شاید... شاید...
    - خانوم؟ چی‌کار کنم؟ برم دنبالشون؟
    با بی‌حالی گفتم:
    - نه آقا. برگردین همون‌جایی که منو سوار کردین.
    سری تکان داد و چیزی نگفت. به کجا رسیده بودم؟ ته خط؟ ته خط به راستی کجا بود؟ مگر همین‌جا نبود؟ مگر همین نبود که ذره‌ذره احساساتت را به تاراج برند؟ مگر همین نبود که ذره‌ذره نابودت کنند؟ مگر همین نبود که دیگر حسی به چیزی نداشته باشی؟ احساساتم به تاراج رفت، سر هیچ و پوچ. بیهوده و آسان هم به تاراج رفت. حسی نداشتم دیگر. توانایی عشق را هم نداشتم. حس می‌کردم قلبم تکه‌تکه شده بود. کمرم خم که نه؛ اما خرد و خاکشیر بود. پا گذاشتم داخل خانه و پوشه را روی میز رها کردم. به‌سمت اتاقم رفتم و لامپ را خاموش کردم. تصویر دستان قفل‌شده‌شان پیشِ رویم بود. شدیداً نیاز داشتم بخوابم. شدیداً نیاز داشتم از این دنیای بی‌رحم فاصله بگیرم.
    «باران که می‌زند، زیر چتر دیگری نرو
    بیا! چترم مال تو
    من می‌روم به درک!
    Moaz17»
    ***
    دست به قلم بودم و طرح می‌زدم. مانتوی بلند و مجلسیِ زیبایی که طرح زده بودم، عجیب به دل می‌نشست. لبخندی از سر رضایت زدم و با برداشتن طرح‌ها و موبایل و کیفم، از در خارج شدم. در اتاق را قفل کردم و به‌سمت اتاق حسام رفتم. تقه‌ای به در زدم و داخل شدم. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
    - به‌به! سارن خانوم! شما راه گم کردین احیاناً؟
    خنده‌ای کردم.
    - مسخره نکنین لطفاً! حالم خوب نبود.
    اخمی مصلحتی کرد.
    - بهم بگو حسام. این صد دفعه!
    چرا توجه نکرده بودم که هم‌اسم با دایی حسام بود؟
    سری تکان دادم و هم‌زمان با گذاشتن طرح‌هایم روی میزش، گفتم:
    - خیله‌خب حسام. اینم از طرحام. این سه روز بی‌دقتیو حسابی جبران کردم.
    تک‌خنده‌ای کرد.
    - نه. انگار داد و فریادام حسابی ترسوندت.
    - خیلی.
    خندید.
    - چندتا طرح زدی حالا؟
    ابروهایم را بالاوپایین کردم.
    - هر 9تا حاضره.
    - جداً؟ پس باید بهت تشویقی بدم بابت این پشتکار و زحمت.
    خندیدم.
    - مانعی نیست!
    ابرویی بالا انداخت و مشغول دیدن طرح‌هایم شد. توضیحاتی را که می‌خواست، برایش شرح می‌دادم و او گوش می‌داد. بعد از دیدن طرح‌هایم گفت:
    - خیلی خوب بود، مثل همیشه. فقط اگه سرآستین اینو یه نوار گیپور کوچیک بزنی جالب‌تر میشه. نظرت چیه؟
    نگاهی به طرحم انداختم. درست می‌گفت. سری تکان دادم و گفتم:
    - می‌برم خونه ویرایشش می‌کنم.
    سری تکان داد و گفت:
    - باشه. راستی از علی چه خبر؟
    پوزخندی زدم.
    - احتمالاً تا سه یا چهار روز دیگه می‌رسه. از طرف شرکت رفته بندرعباس.
    - باشه. می‌تونی بری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    از اتاق که خارج شدم، نفسم را فوت کردم و به‌سمت درِ خروجی شرکت رفتم. با پایم درِ خانه را هل دادم و بعد از بستن در، خریدها را روی میز آشپزخانه رها کردم. مقنعه‌ام را از روی سرم کشیدم و نفسِ راحتی کشیدم.
    به‌سمت اتاقم قدم تند کردم و بعد از تعویض لباس‌هایم، باز هم به آشپزخانه بازگشتم تا میوه‌ها را بشویم.
    آخرین میوه را هم داخل صافی گذاشتم. شیر آب را بستم و مشغول خشک‌کردنشان شدم. ظرف میوه‌خوری را برداشتم و میوه‌ها را درونش قرار دادم.
    - سلام.
    از جا پریدم و با وحشت به عقب بازگشتم. علی دست‌هایش را بالا و پایین کرد و گفت:
    - آروم باش سارن! منم.
    نفس حبس‌شده‌ام را رها کردم؛ اما قلبم همچنان می‌کوبید. کوبش قلبم از شوق دیدارِ علی نبود، فقط و فقط از ترس بود. همین! من با چشم خود دیدم که احساسم نسبت به علی سرد شد. نگاهی به چهره‌اش انداختم و هم‌زمان با اینکه میوه‌ها را داخل یخچال می‌گذاشتم، گفتم:
    - سلام.
    و از آشپزخانه خارج شدم. برایم چهره‌ی مبهوت علی مهم نبود. ناراحت‌شدنش مهم نبود. زجرکشیدنِ احتمالی‌اش مهم نبود. مهم من بودم که سر هیچ و پوچ احساسم را باخته بودم. همین!
    - سارن؟ سارن؟
    ایستادم. چندمین بار بود که مرا به اسم صدا می‌زد؟ دومین بار یا سومین بار؟ بعد از هشت ماه زندگی که حتی اسمم را صدا نزده بود.
    - بله؟
    بازویم را گرفت و به‌سمت خودش بازگرداند. با بی‌حسی به موجودِ بی‌ارزش روبه‌رویم خیره شدم. برای که جان می‌دادم و در تب وصال می‌سوختم؟ برای کسی که به‌سادگی خـ*ـیانـت می‌کرد؟ خیره در چشمانم گفت:
    - چیزی شده؟
    سرد و بی‌حس گفتم:
    - نه.
    چیزی در نگاهش شکست و رنگ ناباوری گرفت. سردی چشمانم را حس کرد؛ اما چرا مبهوت ماند؟ مگر آرزویش همین نبود؟ پوزخندی زدم و گفتم:
    - کاری نداری؟
    دستانش دور بازوهایم شل شدند و آرام و مبهوت زمزمه کرد:
    - نه.
    بازویم را با شدت به عقب کشیدم و به‌سمت اتاقم رفتم. مستقیم به‌سمت آینه رفتم و روی صندلی‌اش نشستم. شانه را برداشتم و کش را از موهایم جدا کردم. آبشارِ بلندِ موهایم روی کمرم روان شدند و گفته بودم عاشقِ فرِ درشت موهایم بودم؟ برای آخرین بار شانه را روی موهایم کشیدم و با گذاشتن شانه روی میزِ آرایش، از جای برخاستم و به‌سمت تخت‌خوابم رفتم.
    ***
    قدم‌هایم را تند برمی‌داشتم تا سریع‌تر از شرکت خارج شوم و آرش را بیشتر منتظر نگذارم.
    - سارن؟ صبر کن! کارت دارم.
    سر جایم ایستادم. اینجا چه می‌کرد؟ هوفِ آرامی کشیدم و سر جایم ایستادم تا به من برسد. به‌سمت عقب بازگشتم و رو به چهره‌ی سرخ‌شده از دویدنش گفتم:
    - بله؟ چیزی شده؟
    - صبر کن! مگه نمیری خونه؟ خب من می‌رسونمت.
    نگاهی به چشمانش انداختم. چه در چشمانش بود که نمی‌توانستم درک کنم؟ چرا نمی‌توانستم معنای رفتارش را درک کنم؟ آهی در دلم کشیدم. من هیچ‌وقت نمی‌توانستم علی را بشناسم.
    - نه. خونه نمیرم.
    و خواستم بروم که باز گفت:
    - پس کجا میری؟
    به‌سمتش بازگشتم و یک تای ابرویم را بالا بردم. منظورش چه بود؟ مرا که بازخواست نمی‌کرد؟ هوم؟
    نگاهم را که دید، حرفش را عوض کرد.
    - با کی میری؟
    - آرش.
    اخم خفیفی کرد و گفت:
    - چند میای خونه؟ شام درست کنم؟
    نه، مثل اینکه چیزی به سرش برخورد کرده بود که هذیان می‌گفت. شام درست کنی؟ فازت چه بود؟
    - نه منتظرم نباش. احتمالاً ساعت دوازده خونه‌م.
    با صدای خفه‌ای گفت:
    - باشه.
    توجهی نکردم و از در شرکت خارج شدم. آرش به ماشین تکیه زده بود و منتظرم بود. دستم را بلند کردم تا متوجه حضورم شود. با دیدنم، لبخندی زد و به‌سمتم آمد. بینی‌ام را کشید و گفت:
    - خوبی عزیز آرش؟
    - بله. باید هم خوب باشه.
    اگر با گوش خودم نمی‌شنیدم، باور نمی‌کردم این لحن پرطعنه و شکایت از جانب علی باشد. نگاهی به علی و سپس به آرش انداختم و نامحسوس آب دهانم را قورت دادم. دقیقاً مثل خروس جنگی‌ها به یکدیگر خیره شده بودند و من هر کار هم که می‌کردم، نمی‌توانستم منکرِ نگاه‌های آغشته به نفرتشان شوم. این‌قدر از یکدیگر متنفر بودند؟ صدای آرش را شنیدم.
    - سارن! برو تو ماشین.
    سری تکان دادم و داخل ماشین شدم. آرش هم بعد از من سوار ماشین شد و با قدرت گاز داد. آب دهانم را قورت دادم. چرا این‌قدر خشمگین شده بود؟ ذهنم به‌سمت علی کشیده شد. اگر فقط می‌گفت بمان، اگر می‌گفت من قصد داشتم فقط برای حضور تو شام بپزم، حتی اگر می‌گفت دوست ندارم تا ساعت دوازده بیرون از خانه باشی، من قبول می‌کردم. آهی کشیدم و سیلیِ محکمی به خواسته‌های دلم زدم. با تعجب به آپارتمانی که روبه‌رویش ایستاد، نگاه کردم. چه خبر بود؟
    - آرش؟ چرا اینجا وایستادی؟ خبریه؟
    همان‌طور که سعی می‌کرد اخمش را از بین ببرد، گفت:
    - یه دورِهمی کوچیک.
    سری تکان دادم و پیاده شدم. نگاهم را بین افرادی که از بینشان تنها آشنایی که می‌شناختم آرش بود، چرخاندم.
    نزدیکش شدم و دستش را گرفتم. لبخندی به چهره‌ام زد و رو به همه گفت:
    - اینم سارن خانوم خودم.
    هر شش نفرشان لبخند زدند. سه پسر و سه دختر.
    آرش اشاره‌ای به پسران کرد و به ترتیب نام برد.
    - وحید، عرفان، محمد.
    سری به نشانه‌ی خوشوقتی تکان دادم. این بار به دخترها اشاره کرد.
    - نازلی، فاطمه، فرشته.
    - خوشوقتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    و دیگر چیزی نگفتم. در واقع معذب بودم در جمعی که نمی‌شناختم؛ اما لبخندهای مهربانِ روی لب‌هایشان، عجیب دلم را آسوده‌خاطر می‌کرد. نازلی اشاره‌ای به صندلیِ کنار خودش کرد و گفت:
    - سارن! عزیزم بیا پیش من بشین.
    مهربان بود و آدمی را وادار به مهربانی می‌کرد آن دخترِ بانمک و زیبا. کنارش که نشستم گفت:
    - آرش و آرشام خیلی ازت تعریف کردن.
    روی لبم از حرف‌هایش لبخند نشست. گفته بودم از آدم‌های مهربان خوشم می‌آید؟
    - اونا به من لطف دارن.
    خندید.
    - چه لطفی دختر؟ تو به همون اندازه که اونا تعریف می‌کردن، دوست‌داشتنی‌ای.
    لبخند زدم و تشکری کردم. ساکت و آرام روی صندلی نشسته بودم و به تکه‌پرانی‌های آرش و عرفان لبخند می‌زدم. نمی‌دانم ساعت چند بود که آرش عزم رفتن کرد. کنار آرش که ایستادم، فرشته به‌سمتم آمد و گفت:
    - خوش‌حال می‌شیم از این به بعد توی جمعمون حضور داشته باشی.
    لبخند زدم. فرشته گفت:
    - وقتی می‌خندی خیلی قشنگ میشی!
    گونه‌هایم دا*غ شد و من فکر کردم ای کاش می‌توانستم به اندازه یک‌صدم از مهربانی‌های این جمع را در وجودم داشته باشم. از سرخ‌شدن گونه‌هایم خنده‌یشان گرفت و من با یک خداحافظی سرسری از خانه بیرون زدم. صدای قدم‌های آرش را شنیدم که نزدیکم شد.
    - چطور بود امشب؟
    لبخندم عمق گرفت.
    - عالی بود! اونا خیلی خوبن.
    سری تکان داد.
    - از هم‌دوره‌های دانشکده بودن.
    سری تکان دادم و چیزی نگفتم. سوار ماشین شدیم و آرش به‌سمت خانه راند. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم. 11:30 دقیقه را نشان می‌داد. لحظه‌ای ذهنم به‌سمت علی پرواز کرد؛ اما با گفتن بی‌خیال، خودم را از بندِ فکرهای بیهوده خلاص کردم. از ماشین پیاده شدم و رو به آرش گفتم:
    - مرسی! شب خوبی بود.
    لبخندی زد و گفت:
    - تو خوب باش، من هر شب از این دورهمیا ترتیب میدم خوشگلم.
    خندیدم.
    - دیوونه!
    - برو داخل. هوا سرده.
    سری تکان دادم و از ماشینش دور شدم. به‌سمت خانه رفتم. کلید را چرخاندم و وارد خانه شدم. در دل گفتم:
    «کاش علی خواب باشه. حوصله‌ی جاروجنجال ندارم.»
    ناگهان با پوزخند به خودم گفتم:
    «جاروجنجال برای چی؟ نه که خیلی روت غیرت داره!»
    در را به‌آرامی بستم و پاورچین‌پاورچین قدم برداشتم. با روشن‌شدنِ ناگهانی لامپ‌ها، سیخ سر جایم ایستادم و چشم چرخاندم تا علی را بیابم. دست‌به‌سـینه، با چهره‌ای اخم‌آلود خیره‌ام شده بود. هوفِ آرامی کردم. خدا به‌خیر می‌گذراند؟ خواستم بی‌توجه به اخم چهره و صورتِ طلبکارش به‌سمت اتاقم بروم که گفت:
    - تا الان کجا بودی؟
    توجهی نکردم و قدمی به‌سمت اتاقم برداشتم که این بار فریاد زد:
    - بهت میگم تا الان کدوم گوری بودی؟
    با بهت به‌سمتش برگشتم. قلبم از شدت فریادش تندتند می‌تپید. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ مثلِ همیشه با آرش بودم دیگر.
    - با آرش بودم.
    با سرعت به‌سمتم آمد و من مثلِ مجسمه‌ای بی‌جان، سر جایم خشک شده بودم. بازوهایم را در مشتش فشرد.
    غرید:
    - تا این موقع شب؟ ساعت دوازدهه!
    نالیدم:
    - من هر وقت با آرش می‌رفتم بیرون، ساعت دوازده میومدم.
    چشم‌هایش از خشم گشاد شد و فریاد زد:
    - برای من بلبل‌زبونی نکن! فهمیدی؟ با کی بودین؟ آرتان؟ آره؟ اون آرش بی‌غیرت چیزی بهت نگفت؟
    نفهمیدم چه شد؛ اما به خودم که آمدم، یک سیلی خوابانده بودم روی گونه‌ی علی و اشک از چشمانم جاری بود. با بغض فریاد زدم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - فکر کردی منم مثل توام؟ اون روز خردم کردی، غرورمو مثل همیشه شکستی، من مجبور شدم برای ترمیم غرورم بگم آرتانی وجود داره. من مجبور شدم اون حرفو بزنم تا فکر نکنی من عاشقتم، تا فکر نکنی هنوزم بهت فکر می‌کنم، فهمیدی؟ فکر کردی من مثل توام که بگم دارم میرم مأموریت و بعدش برم سر قرار؟ فکر کردی ندیدم رفتی زیر چترش؟ هه! جالبه! تو می‌خوای منو کنترل کنی؟ یکی باید خودِ تو رو کنترل کنه که آبرومونو نبری!
    با نفرت به چشم‌هایش خیره شدم و ادامه دادم:
    - ازت متنفرم علی! ازت متنفرم!
    و با دو به اتاقم پناه بردم. تنِ خسته‌ام را روی تختم پرتاب کردم و صدای هق‌هق‌هایم را در بالشم خفه کردم.
    نمی‌دانم چند ساعت از گریه‌کردنم می‌گذشت؛ اما با بی‌حالی از جای برخاستم و از اتاقم خارج شدم. به‌سمت آشپزخانه رفتم و قرصی برداشتم و با آب آن را پایین فرستادم.
    - چت شده؟
    با ترس به عقب بازگشتم. با دیدن چشم‌های سرخ‌شده‌ی علی، با تعجب به چهره‌اش خیره شدم. چیزی نگفتم و خواستم از کنارش بگذرم که بازویم را گرفت.
    - منو ببخش!
    با پوزخند بازویم را از دستش خارج کردم و گفتم:
    - خیلی‌وقته که دیگه ازت انتظاری ندارم، دیگه بهت فکر نمی‌کنم، کارات برام مهم نیست. دیگه برام اون علی سابق نیستی. تو همه‌ی باورامو شکستی، همه‌ی زندگیمو نابود کردی. چیزی برای بخشیدن وجود نداره. من و تو تا ماه آینده از هم جدا می‌شیم.
    - چی؟
    توجهی نکردم و خواستم بروم که باز گفت:
    - بهت گفتم منظورت چیه؟
    با کلافگی به سمتش بازگشتم و گفتم:
    - چه فرقی می‌کنه؟ یه ماه بعد یا دو ماه بعد چه فرقی داره؟ هان؟ تو فقط شوهرخواهرمی و من برات یه موجودِ اضافیم. مثل همیشه!
    چیزی نگفت و من باز هم به اتاقم پناه بردم.
    «هنوزم نمی‌دونم من اشتباه می‌کنم یا تو اشتباه بودی.»
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - سارن؟
    لقمه‌ی نان و پنیرم را قورت دادم و گفتم:
    - بله؟
    - می‌خوام مامان و بابا رو دعوت کنم. برای امشب وقت داری؟
    از جایم برخاستم و گفتم:
    - نه، بذارش برای یه وقت دیگه. راستی امشب کمی دیر میام. ماشینتم لازم دارم.
    اخم درهم برد و من پوزخندی حواله‌اش کردم. قدم برای خارج‌شدن از خانه برداشتم که صدایش را شنیدم:
    - ماشینو ببر. قبل از غروب میای خونه، فهمیدی؟
    سری تکان دادم. من اصلاً حوصله‌ی بحث نداشتم. اصلاً مگر قرار بود به حرفش گوش دهم؟ دسته‌گل را در دستم جابه‌جا کردم و چشم چرخاندم تا پیدایشان کنم. دیدمشان. این را که چقدر دلم برای هر دویشان تنگ شده بود خدا می‌دانست. حتی دلم برای اخمِ همیشگی و جدی‌بودنش هم تنگ شده بود و با این‌همه مرا دوست داشت. همین کافی بود دیگر، نه؟ قدم تند کردم به‌سمتشان و جسم خسته‌ام را در آغـ*ـوششان پرت کردم و گفتم:
    - دلم براتون تنگ شده بود!
    دست روی موهایم کشید. مادر بود و پر از عطف و مهربانی دائمی. بـ*ـوسـه‌ای روی گونه‌ی مادرم نشاندم و گفتم:
    - چرا این‌قدر دیر کردین؟ چرا زودتر نیومدین؟
    ترس در نگاه مادرم نشست. چرا ترس؟ اتفاقی افتاده بود؟با این حال سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه عزیزم. چیزی نشده بود دخترم.
    سری تکان دادم و این بار نگاه دوختم به پدری که با تمام جدی‌بودنش، با تمام بد‌خلقی‌هایش، می‌دانستم عاشقانه همسر و فرزندانش را دوست داشت.
    - خوبی بابایی؟
    کمی لوس بود لحنم که لبش کمی کج شد. این هم یک مدل خنده بود خب.
    - خوبم! ولی با تو هم کار دارم.
    متعجب شدم.
    - چیزی شده؟
    پاسخی نداد و گفت:
    - بریم. خونه حرف می‌زنیم.
    چیزی نگفتم و به‌سمت ماشین راه افتادیم. رو‌به‌رویش نشستم و گفتم:
    - چیزی شده بابایی؟
    خشم در نگاهش نشست و من ناخودآگاه ترسیدم. بدون اینکه کاری کرده باشم، ترسیدم.
    - طلاق می‌گیری!
    گوشم زنگ خورد. ضربان قلبم بالا رفت. استرس تمام وجودم را پر کرد. فهمیده بود؟ وای بر من! وای بر علی! وای بر سارینا! اصلاً وای بر تمام جان و کائنات! قرار بود چه بشود؟
    با لکنت گفتم:
    - چ... چی؟ چرا؟
    خیره‌ی نگاهم شد و منِ احمق نتوانستم چشمانم را در چشمانش ثابت نگه دارم. چشمانم بی‌اختیار به‌سمت زمین کشیده شد و فریادش، آخ از فریادش که روح از تنم جدا کرد.
    - تو با خودت چی فکر کردی دختره‌ی احمق؟ مگه زندگی مسخره‌بازیه؟ هان؟ فهمیدی چی‌کار کردی؟ فهمیدی با من چی‌کار کردی؟ سوگلی من، سوگلی عادلِ رادمنش رفته با نامزد خواهرش ازدواج کرده! احمقانه بود باورکردن دروغاتون. باید می‌دونستم پشت اون‌همه حرف و رمانتیک‌بازی یه عالمه نقشه کشیده شده. باید می‌فهمیدم!
    اشک در چشمانم جمع شد. آبیِ چشمانم بارانی و آبی چشمان پدرم طوفانی بود. چقدر فرق بین آسمان‌های بارانی و طوفانی بود.
    - حرف حساب می‌زنم. گریه نکن، فهمیدی؟ گریه نکن!
    گریه‌ام پس رفت و ابهت که می‌گفتند همین بود دیگر.
    دستش را با تهدید تکان داد و غرید:
    - طلاق می‌گیرین، فهمیدی؟ طلاق!
    با لـ*ـب‌های لرزان از بغض گفتم:
    - ب... با... با؟
    - هیس! ساکت باش! برو توی اتاقت. زنگ می‌زنی به اون مردک و میگی تا شب اینجا باشه، فهمیدی؟
    اشک از چشمانم چکید.
    - بابا! بابا! ما همو دوست داریم.
    دوست داشتیم؟ من دوستش داشتم، نه او؛ اما دلخوش به همین دوست‌داشتن نصفه‌ونیمه بودم.
    - نمی‌خوام حرفی بشنوم. تا وقتی که اون نیومده و حرفامو باهاش نزدم، هیچ کاری باهات ندارم.
    نفسی کشید و گفت:
    - حالا هم برو بیرون. می‌خوام استراحت کنم.
    - اما...
    - گفتم برو بیرون!
    با التماس نالیدم:
    - بابا!
    فریاد زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - گفتم بیرون!
    با رویی گریان از اتاقش خارج شدم و به‌سمت اتاقِ قبلی‌ام دویدم. در اتاق را باز کردم و خودم را به تشکِ تخت کوباندم. صدای هق‌هقم در فضا پیچید و وای بر من! باید از علی جدا می‌شدم؟ اصلاً مگر فراموشش نکرده بودم؟ پوزخندی به احوال خودم زدم. من اصلاً نمی‌توانستم علی را فراموش کنم. تمام اداها و احساسِ تنفرم کشک بود، کشک! ساعت 7 شب بود. با دستانی لرزان و چشمانی اشک‌بار، شماره‌ی علی را گرفتم.
    بوق، بوق، بوق...
    برداشت و من بغضم کمی، فقط کمی به مرز ترکیدن نزدیک شد.
    - الو؟
    با بغض نالیدم:
    - علی!
    مکثی کرد و سپس با دلهره گفت:
    - چیه؟ چیزی شده؟ تا الان کجایی؟ مگه نگفتم قبل غروب خونه باش؟
    باز هم نالیدم:
    - علی!
    با عصبانیت فریاد زد:
    - علی و درد! چته؟ عین آدم حرف بزنن ببینم چی شده.
    لب گزیدم.
    - بابا اومده.
    - خب؟
    چشمانم را با درد بستم.
    - جریان ازدواجمونو فهمیده.
    سکوت شد و گوش‌های من میل شدیدی به زنگ زدن داشتند انگار!
    - علی ‌چی‌کار کنیم؟
    تنها گفت:
    - ده دقیقه دیگه اونجام.
    و قطع کرد. قلبم با شدت به قفسه سـینه‌ام می‌کوبید. قرار بود چه شود؟ نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود؛ اما به خودم که آمدم، علی را دیدم که به درِ اتاقم تکیه زده بود و مرا نگاه می‌کرد. لبخندِ روی لبش برای چه بود؟ به من می‌خندید؟ به چشمان اشک‌بارم می‌خندید؟ به قلب عاشقم می‌خندید؟ حق داشت! او عاشق نبود که دردم را بفهمد. آرام‌آرام به‌سمتم آمد و لبه‌ی تخت نشست. خیره به چشمانش شدم. چرا چشمانش مهربان شده بودند؟
    آرام زمزمه کرد:
    - چرا گریه می‌کنی دخترِ خوب؟
    دلم لرزید. من می‌خواستم علی را فراموش کنم؟ مگر می‌توانستم؟ بینی‌ام را بالا کشیدم و گفتم:
    - بابا... بابا میگه باید طلاق بگیریم.
    خیره به چشمانم، به‌زور خندید و گفت:
    - نگاهش کن! چشماشو ببین! شبیهِ چینیا شدی. چرا این‌قدر گریه می‌کنی آخه؟ اگه من بدونم تو این‌همه اشکو از کجا میاری که شاهکار کردم!
    خندیدم. وسط بغض و گریه خندیدم. مشتی به بازویش زدم.
    - دیوونه!
    - من زنِ خشن نمی‌خواما.
    خشک شدم. گفت زن خشن نمی‌خواهد؟ منظورش چه بود؟ شاید قصد داشت با روانم بازی کند؛ اما علی هر چه که بود، با احساس کسی بازی نمی‌کرد. به اجبار کسی را دوست نمی‌داشت و همین بود حسنِ رفتارش. با بهت گفتم:
    - چـ... چی؟
    خندید.
    - تو هر جا هم که باشی، تهِ تهش زنِ منی، مالِ منی، فهمیدی؟
    مات‌ومبهوت به موجود عجیب و دوست‌داشتنیِ روبه‌رویم خیره شده بودم و دستور زبان فارسی‌ام مطلقاً به گند کشیده شده بود.
    - چی؟
    خندید و من دلم... چه می‌گفتند؟ قیلی‌ویلی رفت؟
    نمی‌دانم!
    - دوستت دارم!
    آتش انداخت بر جانم و دوستم داشت؟ از کی؟ چرا؟
    با چشمانی گردشده خیره‌اش شدم که با خنده دستی به گردنش کشید و باز به من نگاه کرد. با دیدن چهره‌ام، خنده‌اش شدیدتر شد و من مبهوت جمله‌ای بودم که عمری آرزو داشتم بشنوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - قیافه‌شو! این‌قدر تعجب داشت؟
    با بغض و خوش‌حالی گفتم:
    - عـ... علی؟ یه بار دیگه بگو چی گفتی. بازم بگو.
    چشمانش غمگین شد. چرا؟ مگر چیزی شده بود؟ شاید دل می‌سوزاند برایم که هیچ‌وقت محبتی خرجم نکرده بود.
    - دوستت دارم سارن! دوستت دارم خانومم!
    نفس کشیدم و شاید اکسیژن در زندگی‌ام معنا یافته بود.
    خود را در آغـ*ـوشش انداختم و محکم بغـ*ـلش کردم. مکثی کرد و سپس دست‌هایش را روی کمـ*ـرم قفل کرد. با تمام احساسم گفتم:
    - دوستت دارم!
    مکثی کرد و با صدایی بم‌شده گفت:
    - منم همین‌طور عزیزم.
    تهِ دنیا همین‌جا بود. قسم می‌خورم انتهای دنیا همین‌جا بود. آغـ*ـوشش جهان و جغرافیایی برای خودش داشت، عظیم و پهناور! اشک از چشمانم پایین ریخت و من باور نداشتم. خوشبختی را باور نداشتم. از آغـ*ـوشش جسمِ روح‌یافته‌ام را بیرون کشیدم و گفتم:
    - علی؟
    موهای افتاده روی صورتم را پشت گوشم زد و گفت:
    - جانم؟
    لب‌هایم از شدت ذوق می‌لرزید و من مشتاق بودم برای پرسیدن سؤال‌هایم و او مشغول نـ*ـوازش موهایم شد.
    - از کی؟
    - چی از کی خوشگلم؟
    قلبم مالامال از خوشی شد و گفتم:
    - از کی حس کردی دوستم داری؟
    دستش برای ثانیه‌ای روی موهایم ثابت ماند و سپس گفت:
    - نمی‌دونم. نمی‌دونم از کی حسم بهت تغییر کرد. شاید همون روزی که سرم داد زدی که از اتاقت برم بیرون. از همون روزی که صحبتاتو با تلفن وقتی که توی حموم بودی شنیدم. شایدم عاشق وقتایی شدم که وقتی از سر کار برمی‌گشتم، توی خونه بوی غذا میومد و وقتی توی آشپزخونه میومدم، یه دختر کوچولوی ریزه‌میزه داشت سریع این‌ور و اون‌ور می‌رفت تا غذا درست کنه. دقیق نمی‌دونم.
    خندیدم و او فقط خیره‌ی خنده‌ام شد. گفتم:
    - خب پس چرا نگفتی بهم؟
    - شاید می‌ترسیدم که پسم بزنی. من قبلاً باهات رفتار خوبی نداشتم و... خب می‌دونی؟ بذارش پایِ خجالت!
    خواستم چیزی بگویم که صحنه‌ای در ذهنم جان گرفت. خنده از اجزای صورتم پر زد و علی فهمید.
    - چیزی شده سارن؟
    - اون... اون دختره کی بود؟
    با تعجب گفت:
    - کدوم دختر؟
    - همونی که اون روز سوار ماشینت کردی. همونی که برات چتر نگه داشت. همونی که دستاشو گرفتی. اون کی بود علی؟
    خیره‌خیره نگاهم کرد و ناگهان قهقهه‌ای سر داد. با دلگیری به خنده‌اش نگاه کردم و گفتم:
    - نخند علی! برای چی می‌خندی؟ هان؟ نخند ببینم! اصلاً خنده‌دار نیست.
    با خنده گفت:
    - منو تعقیب می‌کردی کوچولو؟ خب؟ دیگه چیا دیدی؟
    - علی! اذیت نکن دیگه. بگو.
    خندید.
    - کتی بود.
    با بهت گفتم:
    - دخترعمه‌ت؟
    - آره. اونم همراهم بود. قرار بود باهم بریم بندرعباس.
    باز هم خندید و گفت:
    - خب؟ چرا تعقیبم می‌کردی؟ هان؟
    اخمی کردم. مرا دست انداخته بود؟
    - زیادی پررو نشو. پرونده‌تو روی میز جا گذاشته بودی. خواستم بهت برسونم.
    - دیوونه‌کوچولو! باید نگاهش می‌کردی که دست‌نویس بود. من همیشه کپی پرونده‌هامو دارم. اصلشو می‌ذارم کنار برای مواقع ضروری.
    سری تکان دادم و ناگهان در با صدای بدی باز شد و پدر، در چهارچوب در حاضر شد. نگاهی به ما کرد و رو به علی گفت:
    - بیا بیرون! کارت دارم.
    و رفت. علی ابرویی بالا انداخت و با شوخی گفت:
    - من دارم میرم قتلگاه. چیزی نمیخوای بگی؟
    - اِ! علی! این حرفا چیه؟ اگه بابا ببینه منو دوست داری که چیزی نمیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا