حسام با بهت سری تکان داد و گفت:
- برو.
از در خارج شدم و مستقیم بهسمت آسانسور رفتم. حس گریه نداشتم. اصلاً انگار گریههایم خشکیده بودند.
آهی کشیدم و به ابرهای سیاهِ آسمان خیره شدم. کاش باران میزد! به خانه که رسیدم، بهسمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت پرتاب کردم و صدای گریهام برابر با صدای غرشِ سهمگین آسمان شد.
«آدمای افسرده بیمار نیستن. فقط دنیا رو بهتر از بقیه فهمیدن.»
***
نگاهم به ساعت موبایل بود. هشت شب را نشان میداد.
سنگینی نگاهش را حس میکردم؛ اما نمیخواستم چشم به چشمانش بدوزم. از جایم برخاستم و قصد رفتن به اتاقم را کردم که گفت:
- سارن؟
ایستادم. منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
- اون چیزی که تو خیالته اتفاق نیفتاده. اون فقط یه سوءتفاهم بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
- علی من حق ندارم تو کارات دخالت کنم، همونطوری که گفتی. سؤالپرسیدن و گله و شکایتم بیمورده؛ چون اگه گلهای هم داشته باشم، برات مهم نیست.
- از کجا میدونی؟
بهسمتش بازگشتم.
- چی؟
- میگم از کجا میدونی که گلهکردنت برام مهم نیست؟
تفکراتم برایت مهم بود عزیزِ دل؟ پس چرا زجرکش میکردی قلبی را که عاشقانه برایت میتپید؟
- خب؟ اون رژ لب چی بود روی یقه لباست؟
با کلافگی دستی به صورتش کشید.
- مال منشی شرکتم بود که پاشو از گلیمش درازتر کرد.
حسِ شادی در دلم دوید؛ اما بااینحال تغییری در چهرهام ایجاد نکردم و گفتم:
- خب؟
با حیرت گفت:
- خب؟! منظورت چیه؟ چرا یه طوری برخورد میکنی که انگار برات مهم نیست؟
شانه بالا انداختم.
- چون برام مهم نیست.
خیرهخیره نگاهم کرد و سپس بیهیچ حرفی بهسمت اتاقش رفت. پوزخندی زدم. چه انتظاری داشت؟ انتظار داشت زار بزنم و با گریه و التماس خواهش کنم که لکهی صورتیرنگ روی یقهاش برای چیست؟ در آن صورت افسار دلم باز هم به دست علی میافتاد و من اصلاً چنین چیزی را نمیخواستم. درک کرده بودم، من و علی هیچگاه ما نمیشویم. درک کرده بودم که بین من و علی مایی وجود ندارد. من و علی دو خط موازی بودیم، برای همیشه و او همیشه عاشق سارینا میماند. بهسمت بالکن رفتم. روی صندلی نشستم و به آسمان خیره شدم. ستارههای چشمکزن آسمان را دوست داشتم. آهی کشیدم. علی هر چقدر هم که برایم خوب میشد، من نمیتوانستم بگذارم باز هم احساس قوی و غیرقابل کنترل گذشتهام بازگردد. من فقط برای علی دردسر بودم و بس!
***
روبهروی تلویزیون نشسته بودم و مشغول دیدن فیلم «روزگار شاهزاده» بودم. فیلم جالب و زیبایی بود.
- برو.
از در خارج شدم و مستقیم بهسمت آسانسور رفتم. حس گریه نداشتم. اصلاً انگار گریههایم خشکیده بودند.
آهی کشیدم و به ابرهای سیاهِ آسمان خیره شدم. کاش باران میزد! به خانه که رسیدم، بهسمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت پرتاب کردم و صدای گریهام برابر با صدای غرشِ سهمگین آسمان شد.
«آدمای افسرده بیمار نیستن. فقط دنیا رو بهتر از بقیه فهمیدن.»
***
نگاهم به ساعت موبایل بود. هشت شب را نشان میداد.
سنگینی نگاهش را حس میکردم؛ اما نمیخواستم چشم به چشمانش بدوزم. از جایم برخاستم و قصد رفتن به اتاقم را کردم که گفت:
- سارن؟
ایستادم. منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
- اون چیزی که تو خیالته اتفاق نیفتاده. اون فقط یه سوءتفاهم بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
- علی من حق ندارم تو کارات دخالت کنم، همونطوری که گفتی. سؤالپرسیدن و گله و شکایتم بیمورده؛ چون اگه گلهای هم داشته باشم، برات مهم نیست.
- از کجا میدونی؟
بهسمتش بازگشتم.
- چی؟
- میگم از کجا میدونی که گلهکردنت برام مهم نیست؟
تفکراتم برایت مهم بود عزیزِ دل؟ پس چرا زجرکش میکردی قلبی را که عاشقانه برایت میتپید؟
- خب؟ اون رژ لب چی بود روی یقه لباست؟
با کلافگی دستی به صورتش کشید.
- مال منشی شرکتم بود که پاشو از گلیمش درازتر کرد.
حسِ شادی در دلم دوید؛ اما بااینحال تغییری در چهرهام ایجاد نکردم و گفتم:
- خب؟
با حیرت گفت:
- خب؟! منظورت چیه؟ چرا یه طوری برخورد میکنی که انگار برات مهم نیست؟
شانه بالا انداختم.
- چون برام مهم نیست.
خیرهخیره نگاهم کرد و سپس بیهیچ حرفی بهسمت اتاقش رفت. پوزخندی زدم. چه انتظاری داشت؟ انتظار داشت زار بزنم و با گریه و التماس خواهش کنم که لکهی صورتیرنگ روی یقهاش برای چیست؟ در آن صورت افسار دلم باز هم به دست علی میافتاد و من اصلاً چنین چیزی را نمیخواستم. درک کرده بودم، من و علی هیچگاه ما نمیشویم. درک کرده بودم که بین من و علی مایی وجود ندارد. من و علی دو خط موازی بودیم، برای همیشه و او همیشه عاشق سارینا میماند. بهسمت بالکن رفتم. روی صندلی نشستم و به آسمان خیره شدم. ستارههای چشمکزن آسمان را دوست داشتم. آهی کشیدم. علی هر چقدر هم که برایم خوب میشد، من نمیتوانستم بگذارم باز هم احساس قوی و غیرقابل کنترل گذشتهام بازگردد. من فقط برای علی دردسر بودم و بس!
***
روبهروی تلویزیون نشسته بودم و مشغول دیدن فیلم «روزگار شاهزاده» بودم. فیلم جالب و زیبایی بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: