کامل شده رمان وقتی قوانین شکسته می شوند‌ (جلد اول) | ژوپیتر نویسنده ی انجمن نگاه دانلود

به قوانین از سه چه نمره ای میدید؟ ( سه یعنی عالی و صفر یعنی افتضاح )

  • ۳

    رای: 35 81.4%
  • ۲

    رای: 5 11.6%
  • ۱

    رای: 3 7.0%
  • ۰

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
نام کتاب: وقتی قوانین شکسته می‌شوند (جلد اول)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
نویسنده: مهدیه خلیلیان عادل کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: *یـگـانـه*
سطح رمان: موفق
ویراستاران: Zahraツ ، Atlas 1998
خلاصه:
هرآدمی گذشته‌ای داره؛ ولی دنیل استایلز‌ یاد گرفته تو گذشته زندگی نکنه. با وجود تمام اتفاقات پشت سرش زندگی بهش آموخته که هراتفاقی هم بیفته چرخش باز هم می‌چرخه. اما مثل اینکه این‌بار دست خودش نیست. هر چقدر اون بخواد گذشته رو توی گذشته نگه داره، چرخ دنیا این‌بار برعکس می‌چرخه و یه دختر ساده‌ی نیویورکی رو به دنیای مرموز شب می‌
کشونه! دنیای شب جاییه که بر پایه قوانین سفت و سخت اداره میشه؛ اما برای این دنیا هم قراره چرخ برعکس بچرخه، چرا که خون‌آشامی هزار ساله از زندگی در خفا خسته شده.
z334_232549_img_20180814_011156_347.jpg
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 

پیوست ها

  • وقتی قوانین شکسته می_شوند2.jpg
    وقتی قوانین شکسته می_شوند2.jpg
    225.2 کیلوبایت · بازدیدها: 2
  • وقتی قوانین شکسته می_شوند2.jpg
    وقتی قوانین شکسته می_شوند2.jpg
    225.2 کیلوبایت · بازدیدها: 61
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    مقدمه:
    دنیای شب یک مکان نیست. مثل قطار وحشت شهر‌بازی‌ها هم نیست. دنیای شب یک جامعه است؛ از خون‌آشام‌ها، گرگینه‌ها، ساحره‌ها، تغییرشکل‌دهندگان، دورگه‌ها و... . این موجودات برای انسان‌ها زیبا، قوی، اغواگر و البته مهلک هستند. در دنیای شب هیچ قانونی برای انسان‌ها وجود ندارد، چرا که از نظر آن‌ها انسان‌ها موجوداتی پستند. برای آن‌ها بازی با انسان‌ها ایرادی ندارد، کشتن و خوردنشان هم آزاد است؛ اما دو قانون سفت و سخت وجود دارد:
    ۱. هرگز نگذارید پی به وجود دنیای شب ببرند.
    ۲. هرگز عاشق یکی از آن‌ها نشوید.
    و این داستان از جایی شروع می‌شود که خون‌آشامی کهن‌سال، هردو قانون مربوط به انسان‌ها را نقض می‌کند.
    «برگرفته از رمان دنیای شب با اندکی تخلص»
    ***
    فصل اول
    لس‌آنجلس مثل همیشه پرهیاهو بود. مردم فارغ از دنیا می‌دویدند تا به کارهایشان برسند. زیر یکی از سقف‌هایش، در خیابان پنجم، دنیلا اوا استایلز، با ناامیدی به کلاس شلوغش نگاه می‌کرد. هنوز چند دقیقه تا پایان کلاس مانده بود؛ اما کسی به او به‌عنوان معلم این کلاس اهمیتی نمی‌داد.
    بالای کلاس جمع‌وجورش ایستاده بود. اطرافش را بوم‌های نقاشی، قوطی‌های رنگ و قلم‌موهای دوست‌داشتنی‌ای پر کرده بودند. البته به‌علاوه‌ی دانش‌آموزان خسته، سرتاپا رنگی و نق‌نقو.
    بالاخره تسلیم این دانش‌آموزان آتش‌پاره شد. دست‌هایش را به هم کوبید و با صدایی که سعی داشت بلندتر از همهمه‌ی کلاس باشد داد زد:
    - خسته نباشید بچه‌ها!
    خوشبختانه بهترین شاگردش، هیلی، توجه نشان داد و با لبخند دندان‌نمایی از ردیف جلو، ممنونی در جواب گفت. دنیل هم متقابلا لبخند زد و بعد رو به کلاس بلندتر ادامه داد:
    - پس‌فردا می‌بینمتون. آخر هفته‌ی خوبی داشته باشید و البته تمرین یادتون نره. نقاشی سیاه‌قلمتون رو حتماً می‌بینم.
    بعضی از بچه‌ها، اخمو باشه‌ای زمزمه کردند و چند ثانیه بعد، با سرعتی که دنیل اصلاً انتظارش را نداشت کلاس خالی شد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد طبق قانون جذب رفتار کند و به یاد نیاورد که اصلاً معلم خوبی نیست. دنیل هرگز از آن دسته معلمانی نبود که ابهتش زبانزد باشد. بیشتر دوست داشت مثل درسش، هنر، مهربان و لطیف برخورد کند. هرچند که در این سبک تدریس هم موفق نبود.
    خوشبختانه آخرین کلاسش بود و از آنجایی که تنها معلم هنر این آموزشگاه خودش بود، زحمت نکشید تا وسایلش را جمع کند؛ تنها کیفش را برداشت و با قدم‌های بلند کلاس هنر را ترک کرد.
    سالن باریک آموزشگاه را با سرعت طی کرد و بعد به راست پیچید. اتاق معلم‌ها و رختکن دقیقاً سمت راست بود. وارد شد. اتاق معلم‌ها، تقریباً بزرگ‌ترین کلاس بود. یک دست مبل شیک سرمه‌ای‌رنگ وسط اتاق برای استراحت چیده شده بودند. بالاتر از آن‌ها، میزی قرار داشت و یک جورهایی دفتر کار جمع‌وجور رئیس دنیل محسوب می‌شد؛ سمت چپ هم کمد معلم‌ها بود. به‌خاطر تعطیلی زودهنگامش، تنها فرد داخل اتاق بود. بهتری زمزمه کرد و به‌سمت کمدش رفت. کمدهای فلزی معلم‌ها شبیه به کمدی بود که موقع دبیرستان داشت؛ دقیقاً با همان قفل گرد و آهنی مسخره. قفل قدیمی را چرخاند، اول به راست روی سه، بعد به چپ روی شش و آخر دوباره به راست روی صفر. با صدای تیکی باز شد. آن را بیرون کشید و کمد را باز کرد. داخل فضای نیمه‌تاریک و کوچکش، تنها دو جلد کتاب قرار داشت. آن‌ها را هم برای خالی نبودن عریضه گذاشته بود. کیفش را داخل کمد پرت کرد و باعجله مشغول باز کردن روپوشش شد.
    اصلاً آدم شلخته‌ای نبود؛ اما روپوش مثلاً سفیدش حالا پر از لک‌های مختلف رنگ بود. نیشخندی زد. کاملاً وقت ان بود که جایگزین شود. با افسوس مشغول بررسی حراجی‌های ال.ای (مخفف لس‌آنجلس) در ذهنش شد. کدام یک حراج فصل بود و کمترین قیمت را ارائه می‌داد؟
    روپوش را روی صندلی شکلاتی‌رنگ و کهنه‌ای که بدون دلیل کنار یکی از کمدها بود انداخت و با خستگی دستی به گردنش کشید. اجاره خانه و یخچال خالی‌اش را به یاد آورد و همان‌ها کافی بودند تا به خودش قول دهد با حقوق بعدی روپوش بگیرد. حالا که با دقت‌تر نگاه می‌کرد، روپوش قدیمی‌اش هنوز هم قابل استفاده بود.
    صدای قدم‌هایی نزدیک گوشش، باعث شد تا حواسش از مسئله‌ی روپوش پرت شود. سرش را برگرداند؛ زن قدکوتاه و خپلی که به‌سمتش می‌آمد رئیسش، رز، بود. لبخند عجیبی روی لبانش بود که اصلاً و ابداً به دنیل حس خوبی القا نمی‌کرد. موقع راه رفتن موهای قهوه‌ای وِزش در هوا تکان می‌خوردند و ظاهر بامزه‌ای به او داده بودند. در آن شلواروکت جین خپل‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.
    رز با حفظ لبخندش گفت:
    - شبت به‌خیر عزیزم.
    دنیل سرش را تکان داد.
    - شب تو هم به‌خیر. چیزی شده؟
    رز مثلاً سعی کرد تا مهربان به‌نظر آید، مژه‌های بلندش را تندتند برهم زد. حس دنیل بدتر شد. ابروانش را بالا داد و تکرار کرد:
    - چیزی شده؟
    رز که دیگر نمی‌توانست صبر کند، با هیجان بالا و پایین پرید.
    - وای دختر باور نمی‌کنی!
    قبل از اینکه دنیل وقت کند تا اخطار دهد، دستان پرجنب‌وجوش رز روی روپوش رنگی‌اش قرار گرفتند و صورتش از حس خیسی با انزجار جمع شد.
    دنیل لب‌هایش را روی هم فشرد تا خنده‌اش را کنترل کند. آن‌قدر به این کار نیاز داشت که با خندیدن آن را از دست ندهد. رز با همان صورت جمع‌شده دست‌هایش را بالا آورد و به آن‌ها نگاه کرد. رنگ سبز، رویشان خودنمایی می‌کرد. لبانش کج شدند.
    ـ محض رضای خدا! کدوم معلمی این‌قدر شلخته‌ست؟
    دست راست دنیل بالا آمد و روی لب‌هایش نشست؛ اما شانه‌های لرزانش او را لو دادند. رز با حرص گفت:
    - می‌خندی؟! می‌خندی؟!
    دنیل داخل مشتش چند سرفه‌ی مصلحتی کرد تا خنده‌ی بی‌موقعش را کنترل کند؛ اما موقع حرف زدن همچنان رگه‌های خنده در صدایش مشهود بود.
    - خب، چی رو... باور نمی‌کنم؟
    در حین پرسیدن این سوال چند قدمی به راست برداشت و با حرکتی سریع چند برگ دستمال‌کاغذی از داخل جعبه‌ی روی میز شیشه‌ای بیرون کشید. ایده‌ای نداشت که خریدار این جعبه‌ی زیبا کیست؛ رنگ نقره‌ای و گل‌های برجسته‌ی رویش هارمونی زیبایی داشتند و روی میز سیاه‌رنگ می‌درخشیدند. از زمانی که این جعبه روی میز پیدا شده بود، دلش می‌خواست که با یک حرکت آن را در کیفش بچپاند و خانه‌اش را با آن مزین کند.
    به‌سمت رز برگشت و دستمال‌ها را به‌سمتش دراز کرد. رز آن‌ها را از دستش کشید و سعی کرد تا لکه‌های سبز را پاک کند. دنیل مجبور شد تا سه باره بپرسد:
    - خب؟ قضیه چیه رز؟
    سوال دنیل کافی بود تا حواس رز را پرت کند. با هیجان درحالی‌که دستمال کاغذی را که کمی سبز شده بود در دستش می‌فشرد، گفت:
    - برایان ازم خواسته شام بریم بیرون.
    با حالتی رویاگونه پلک زد و ادامه داد:
    - این عالی نیست؟
    دنیل ایده‌ای نداشت که این برایان کیست. از سه سال پیش که کارش را در این آموزشگاه شروع کرده بود رز تا، کنون عاشق هزاران مرد شده بود. دنیل که رز را به خوبی می‌شناخت، ریسک نکرد تا بپرسد این برایان دیگر کیست. درعوض به جست‌وجوی تمام مارپیچ‌های ذهنش پرداخت.
    سکوتش که به درازا کشید، رز دهانش را کج کرد و با چشم‌های ریز شده و لحن مشکوکی پرسید:
    - نگو که برایان رو یادت نمیاد!
    دنیل از آن دسته لبخند‌هایی که تحویل شاگردانش می‌داد روی لب نشاند و سعی کرد تا اوضاع را راست‌وریست کند.
    - البته که می‌شناسم.
    جزءجزء سلول‌های مغز دنیل به تکاپو افتادند. رز دستانش را به کمر زد و طلبکار به کارمندش نگاه کرد. همان لحظه جرقه‌ای در ذهن دنیل زده و چراغی بالای سرش روشن شد.
    سرش را کمی بالا گرفت و با غرور از بالا نگاهی به رز انداخت و گفت:
    - برایان اون یاروییه که هفته‌ی پیش توی هایپرمارکت کنار خونه‌ت دیدیش! همونی که گفتی چال گونه‌ش شبیه هلال ماهه.
    رز به کل فراموشی دنیل را از یاد برد. جیغ زد و با هیجان عجیبی گفت:
    - خودشه!
    تندتند کلمات را پشت سر هم ردیف کرد.
    - دلم می‌خواد انگشتم رو فرو کنم توی اون هلالش. دیروز که رفته بودم هایپرمارکت، باز دیدمش. ازم خواست شام بریم بیرون. وای کاترین!
    مچش را بالا آورد و ساعتش را نشان دنیل داد. صفحه‌ی نقره‌ای و بند چرم قهوه‌ایش، به مچ سفید و تپل او می‌آمدند.
    ـ‌ رأس هشت‌ونیم میاد خونه‌م.
    هرچند که دنیل ذره‌ای اهمیت به زندگیِ عشقی این زن نمی‌داد، به ناچار لبخند زد و وانمود کرد که خوش‌حال شده است.
    - عالیه!
    ولی نتوانست با کنایه و نیشخند اضافه نکند:
    - امیدوارم این یکی به نتیجه برسه.
    رز لبخند دل‌ربایی زد.
    - مرسی.
    چهره‌ی بشاش رز ناگهان مظلوم شد. طبق حقه‌ی آشنا و قدیمی‌ای سرش را کج کرد و مژه‌هایش را برهم زد. آه دنیل درآمد. دستش را خواند. سرش را با جدیت تکان داد و قاطع گفت:
    - نه رز، عمرا!
    رز پایش را مثل کودکی بر زمین کوبید و با صدای لوسی گفت:
    - کاترین، عزیزم، مثلاً ما باهم دوستیما!
    دنیل دلش می‌خواست تا مثلاً جمله‌اش را به صورتش بکوبد و داد بزند که مثلاً! اما به‌خاطر نیازش به موقع جلوی زبانش را گرفت. سرش را کج کرد و نالید:
    - رز من واقعا خسته‌م! شنبه‌هام از همه‌ی روزا سنگین‌تره و خودت هم این رو می‌دونی.
    اما رز تسلیم‌ناپذیر بود. کف دست‌هایش را روی هم قرار داد و سرش را به عقب برد. ژست احمقانه‌ی التماس به خودش گرفت و سعی کرد تا از در دیگری دنیل را راضی کند.
    - کاترین! مگه من غیر از تو چندتا دوست دیگه دارم؟! نگو نمی‌خوای سعادت دوستت رو ببینی! باور کن که برایان خودشه، همون مرد رویاهامه! این رو حسش می‌کنم.
    دنیل پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. یکی از همین روزها از دست این زن فرار می‌کرد. فقط برای خاموش کردن صدای تیزش تسلیم شد.
    - باشه، باشه، باشه!
    بازشان که کرد صورت رز را دید که از خوش‌حالی برق می‌زد. چشمکی به دنیل زد و گفت:
    -‌ عاشقتم!
    دنیل خنده‌اش گرفت و سعی کرد فکر اینکه به چندتا از دوست‌پسرهایش هم عین این جمله را گفته کنار بگذارد.
    رز که می‌ترسید دنیل رأی عوض کند با عجله به سمت میز شلوغش که آن طرف اتاق بود، دوید. کلیدهایش را از روی میز چنگ زد و به‌سرعت پیش دنیل برگشت. تمام این حرکات عجولانه‌اش، دنیل را به خنده می‌انداخت. رئیسش هنگام دویدن مثل پنگوئن‌ها بود و سیم‌تلفن‌هایش در هوا بازیگوشی می‌کردند.
    کلید را به‌سمت دنیل گرفت و گفت:
    - همیشه می‌دونستم تو خوشبختی من رو می‌خوای.
    دنیل نیشخندی زد و دسته کلید را گرفت. شش کلید جور واجور، دور حلـ*ـقه‌ی نسبتاً بزرگی جا خوش کرده بودند و جاکلیدی بامزه‌ی مینیونی هم کنارشان آویزان بود. دنیل رو به رز که دوباره به‌سمت میزش برمی‌گشت گفت:
    - اگر این‌بار هم قرارت رو خراب کنی کله‌ت رو می‌کنم!
    رئیسش بدون برگشتن در جواب خندید.
    - این‌بار فرق می‌کنه. مطمئنم اون نیمه‌ی گمشدمه.
    سری از روی تاسف تکان داد. هربار همین را می‌گفت.
    رز درحالی‌که مشغول جمع کردن وسایلش شده بود گفت:
    ـ مثل همیشه باید تا رفتن همه‌ی بچه‌ها صبر کنی. بعد هم در رو ببند و برو. فردا هم که یک‌شنبه‌ست. دوشنبه هم اولین کلاس با خودته و بیا درا رو باز کن. کلیدا رو هم اون موقع ازت می‌گیرم.
    دنیل باشه‌ی خفه‌ای گفت و به‌سمت کمدش چرخید. کیفش را برداشت و روی صندلی گذاشت. کمدش را بست. وقتی داشت با قفل سروکله می‌زد، رز خداحافظی بلندبالایی کرد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    پدرومادرها یکی‌یکی آمدند و رفتند. سالن کوچک آموزشگاه رنارد تقریباً خالی شده بود. دنیل گوشه‌ی سالن و روبه‌روی در خروجی، به میز منشی تکیه داده بود. تمام مدت مشغول بازی کندی‌کراشش بود. مرحله‌ی ۱۳۵ را که رد کرد و لوگوی سه ستاره روی نمایشگر اسمارت‌فونش نقش بست، سر بلند کرد تا تعداد بچه‌های باقی‌مانده را چک کند.
    با شگفتی متوجه شد که تنها یک دختر دیگر باقی مانده است. دخترک را می‌شناخت؛ هیلی بود، شاگرد موردعلاقه‌ی کلاسش، دختری زیبا و آرام. نسبت به بچه‌های امروزی که به‌نظر دنیل کم از هیولا نداشتند، زیادی آرام بود. دخترک روی صندلی‌های قهوه‌ای‌رنگ نشسته بود و بی‌سروصدا با اسپینرش بازی می‌کرد. کیفش روی صندلی کنار دستش قرار داشت و اسپنیر قرمز را میان دستان کوچکش می‌چرخاند. تمرکز زیادی کرده بود و دنیل نخواست که آن را به هم بزند.
    نگاه از او گرفت. شستش را روی صفحه لغزاند و مرحله‌ی بعدی بازیش را شروع کرد. جای یک توت‌فرنگی و پرتقال را عوض کرد و تقریباً نصف صفحه‌اش با این حرکت از میوه خالی شدند. فرصت خوش‌حالی از حرکتش را نداشت؛ چون بلافاصله موبایلش لرزید و هشدار «باتری ضعیف است» روی ال‌سی‌دی‌اش نمایان شد؛ سیزده درصد. بهتری زمزمه کرد و از بازی خارج شد و موبایل را داخل گرمکن سیاه-سفیدش گذاشت. این گرمکن، کمی برایش بزرگ بود. ولی با آن شلوار یکدست سیاهش، خیلی به دنیل می‌آمد و به طرز عجیبی برای هوای گرم این تابستان خنک بود.
    سرش را به دنبال ساعت چرخاند. روی دیوار،‌ بالای سر هیلی، ساعت دیواری شکلاتی‌رنگ دایره‌شکل ساده‌ای آویزان بود و یک ربع به نه را نشان می‌داد. بیشتر از یک ساعت گذشته بود و پدر یا مادر لعنتی این دختر پیدایش نشده بود.
    با اینکه صبرش لبریز شده بود،‌ با مهربانیِ یک معلم، او را صدا زد:
    - هیلی؟
    اسپینر در دست دخترک متوقف شد و سرش را بلند کرد و نگاه به دنیل داد. به طرز چشم‌گیری زیبا بود. چشم‌های گرد و معصومش میان آن صورت سفید و بلوری می‌درخشیدند. موهای بلوطی بلندی چهره‌اش را قاب گرفته بودند و لبخند زیبایی روی لب‌های سرخش بود؛ دقیقاً یک شاهکار!
    -‌ بله خانوم مورگان؟
    - عزیزم، کی میاد دنبالت؟
    - بابام.
    دنیل سعی کرد تا لحنش را همچنان مهربان نگه دارد.
    - فکر نمی‌کنی دیر کرده؟
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - بابا همیشه دیر می‌کنه.
    لحنش به دل دنیل چنگ زد. تکیه‌اش را از میز برداشت و با چهار قدم، سالن کوچک را طی کرد و به‌سمتش رفت.
    -‌ شکلات می‌خوری؟
    چشم‌های قهوه‌ای هیلی برق زدند. دنیل راضی از کارش کنار او نشست و کیفش را در جست‌وجوی شکلاتی که دیده بود، گشت. مثل تمام وسایلش، این کیف سرمه‌ای هم عمرش را کرده بود. ساییدگی‌اش کاملاً در دید بود و کنار زیپش اثرات پارگی هم دیده می‌شد. شکلات را بیرون کشید و به‌سمت او گرفت. باریک و بلند بود و لوگوی دارک چاکلت، روی پوست قهوه‌ای سوخته‌ی ساده‌اش، بیشتر از بقیه‌ی چیزها جلوه می‌کرد. دنیل طعم شکلات تلخ را خیلی می‌پسندید و امیدوار بود این دختر هم بپسندد؛ اگرنه دنیل چیز دیگری برای عرضه نداشت.
    تا تمام کردن شکلات، با لـ*ـذت او را تماشا کرد؛ اما بالاخره صبرش لبریز شد.
    - شماره‌ی بابات رو حفظی؟ فکر کنم باید یه زنگ بهش بزنیم.
    دستی به لب‌های شکلاتی‌اش کشید و سرش را بالا و پایین کرد.
    - آره، حفظم.
    دنیل دست داخل جیب گرمکن کدرش کرد و گفت:
    - پس بگو تا ببینیم که کجا مونده.
    موبایلش را بیرون نکشیده صدای بوق بلندی به گوش رسید. هیلی از جا پرید.
    - اومدش.
    - مطمئنی؟
    دختر وسایلش را برداشت و با اطمینان گفت:
    - بله خانوم. صدای بوقش رو می‌شناسم!
    و به‌سمت در دوید. دنیل که به صدای بوق اطمینان نداشت، کیفش را چنگ زد و به دنبال او پرده‌ی توری را که برای جلوگیری از ورود پشه‌های مزاحم نصب شده بود، کنار زد و بیرون رفت. هیلی را در بغـ*ـل مردی یافت. با دیدن ظاهر آن دو کنار هم، به‌راحتی متوجه شد که شاگردش اصلاً شبیه به پدرش نیست. برعکس دخترک، مرد قد متوسط، اندامی لاغر و موهای سیاه براقی داشت؛ به‌علاوه‌ی پوست آفتاب‌سوخته و چشم‌های قهوه‌ای روشن. هیچ کدام شبیه به هیلی نبودند. در آن کت‌وشلوار مشکی و رسمی، خیلی جدی به‌نظر می‌رسید؛ ولی هنگام صبحت با هیلی، مهربانی در صدایش حس می‌شد.
    - خوبی عزیزم؟
    - آره.
    دخترک را از آغـ*ـوشش پایین گذاشت و نگاهش دنیل را شکار کرد. نگاه عجیبیش باعث شد تا دنیل دستپاچه شود و کلمات از دهانش بیرون بپرند.
    - سلام.
    خودش هم از سلام بی‌موقعش جا خورد. مرد سر تکان داد و دسته‌ای از موهای براقش روی پیشانی‌اش ریخت.
    - سلام و شب به‌خیر.
    لبان دنیل دوباره بی‌اذن او به حرکت درآمدند.
    - همه رفتن و من و هیلی خیلی وقته منتظرتونیم. باید زودتر بیاید دنبالش.
    مرد لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
    - من اولین باره شما رو می‌بینم. قبلاً رز بچه‌ها رو تحویل می‌داد.
    دنیل تعجب کرد. رز؟! رز و این مرد این‌قدر صمیمی بودند که یکدیگر را با نام کوچک صدا بزنند؟ به من چه‌ای به خودش گفت و برای مرد شانه‌هایش را بالا انداخت.
    - امشب من به‌جاش بچه‌ها رو تحویل میدم.
    مرد سرش را تکان داد.
    - می‌بینم. از تأخیرم عذر خواهم سرکارخانم. رز می‌دونست که من دیر میام و مشکلی نداشت. کاش به شما هم گفته بود!
    دنیل در دل چند صفت آبدار نثار رز کرد و لبخند دستپاچه‌ای زد.
    - بله، مثل اینکه!
    و رو به هیلی که مؤدبانه دست پدرش را در دست داشت و ایستاده بود گفت:
    - شبت به‌خیر عزیزم.
    قبل از اینکه بچرخد و به قفل کردن در مشغول شود پدر هیلی گفت:
    - بابت تأخیر متأسفم.
    هول شده از روی شانه‌اش نگاهی انداخت و جواب داد:
    - نه ابداً! شبتون به‌خیر.
    مرد سرش را کوتاه خم کرد.
    - شب شما هم به‌خیر خانوم.
    دنیل دیگر نایستاد و خودش را به داخل پرت کرد. مثل همیشه در برابر جنس مذکر، هول شده بود. سری از روی تأسف، برای خودش تکان داد و کلید برق را زد و سالن در تاریکی فرو رفت.
    بیرون آمد و در را پشت سرش کوبید. کلید بزرگ را بین بقیه پیدا کرد و چندبار داخل قفل چرخاند. بعد هم دسته کلید را داخل کیفش پرت کرد. از گوشه‌ی چشم روشن شدن ماشین آن‌ها و راه افتادنش را دید. نیشخندی به در بسته زد. یک مرد دیگر را هم پرانده بود!
    کیفش را به خودش فشرد و راه افتاد. امیدوار بود تا به آخرین مترو برسد. چندقدم بیشتر دور نشده بود که صدای بوق آشنایی باعث شد از جا بپرد. ماشین غول‌پیکر پدر هیلی بود. کمی جلوتر آمد و جلوی پای دنیل ایستاد. شیشه‌ی سمت شاگرد بی‌صدا و نرم پایین رفت.
    پدر هیلی سرش را به‌سمت پنجره خم کرده بود. با صدای جدی‌اش گفت:
    - خانوم مورگان اجازه بدید برسنمتون.
    دنیل علناً جا خورد. بند کیف را در دستش فشرد و با اخم گفت:
    ـ می‌تونم برم. خیلی ممنون.
    مرد اصرار کرد.
    - بزارید جبران تأخیرم باشه.
    قبل از جواب دادن مکث کرد. احتمال رسیدن به مترو کم بود.
    - مطمئنید؟
    این چه سوالی بود؟ لب‌های سرکشش را روی هم فشرد تا اشتباه دیگری از میانشان بیرون نپرد. مرد به نرمی خندید.
    - البته که مطمئنم.
    بیشتر به‌سمت در شاگرد خم شد و بعد آن را از داخل باز کرد. دنیل نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت تا تسلیم شود. در را به‌سمت خودش کشید و آن را کاملاً گشود. روی چرمش جای گرفت. صدای جیرجیر چرم سکوت را برهم زد.
    پدر هیلی لبخند زد و با عوض کردن دنده راه افتاد. هیلی از صندلی پشت گفت:
    - خانوم مورگان بابت شکلات ممنون.
    دنیل خواهش می‌کنمی زمزمه کرد. ماشین غول‌پیکر این مرد از داخل هم زیبا و بزرگ بود، تمیز و به‌شدت لوکس. چرم کرم‌رنگش برق می‌زد و فرمان به دست‌های بزرگ او می‌آمد.
    فرعی را دور زد و وارد بزرگراه شد. خیلی کوتاه پرسید:
    - کجا می‌رید؟
    دنیل هم به همان کوتاهی جواب داد:
    - خیابان جانستون.
    سر تکان داد.
    - باشه.
    با اینکه پنجره‌ها بالا بودند، کولر روشن ماشین هوای داخل را خنک نگه داشته بود. بوی ادکلن خوش‌بویی هم به مشام می‌رسید. دنیل از گوشه‌ی چشم دید که پدر هیلی با یک دست رانندگی می‌کند و دست دیگرش روی دنده جا خوش کرده است.
    چند دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه پدر هیلی دوباره آن را شکست.
    - کار هیلی خوبه؟
    دنیل لبخند کم‌رنگی زد.
    - من که ازش راضیَم.
    فرمان را چرخاند.
    - وقتی فرستادمش این کلاس، برای هردومون فقط یک کلاس بود تا حوصله‌ش سر نره؛ اما بعدش خودش هم علاقه‌مند شد.
    - استعدادش رو داره. وقتی می‌بینم یکی از شاگردام می‌تونه با این سن این‌قدر هنرمندانه بکشه از ته قلب خوش‌حال میشم.
    صدای مرد رگه‌های غرور داشت.
    - برای یه پدر شنیدن این حرفا باعث افتخاره.
    لبخندی روی لب‌های دنیل شکل گرفت.
    ـ- شما و مادرش حتماً باید به داشتن دختر زیبا و پراستعدادی مثل هیلی افتخار کنید.
    از داخل آینه نگاهی به هیلی انداخت و با صدای آرامی گفت:
    - من که حتماً! مادرش هم اگه اینجا بود حتماً افتخار می‌کرد.
    دنیل نتوانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد.
    - مگه کجاست؟
    - سال‌هاست از دنیا رفته، هیلی تقریباً یک سالش بود.
    دنیل متأسف شد. بی‌مادری چیزی بود که خودش هم از نزدیک با مغز استخوان تجربه کرده بود. به آرامی زمزمه کرد:
    - متأسفم.
    - ممنون.
    نگاه کوتاهی به دنیل ساکت انداخت و ادامه داد:
    - نشد خودم رو معرفی کنم. من ادموند وست هستم.
    دنیل هم نگاهش کرد و معارفه را کامل کرد.
    - من هم کاترین مورگان.
    اسمی بود که اهالی لس‌آنجلس با آن او را می‌شناختند. دنیل استایلز، کسی نبود که بخواهد باشد. وقتی نیویورک را ترک گفت، دنیل استایلز را هم پشت سر گذاشته بود.
    ادموند لبخند زد.
    - آشنایی با شما باعث افتخاره.
    دنیل هم متقابلاً سرش را کمی خم کرد و گفت:
    - همچنین.
    ادموند مکالمه‌اشان را ادامه داد:
    - خیلی وقته مربی‌اید؟
    - شش سال.
    هیلی وسط حرفشان پرید.
    - بابا موبایلت رو بده.
    ادموند، بی‌حرف موبایلش را از کنار فرمان برداشت و به‌سمت دخترش گرفت. بعد رو به دنیل گفت:
    - پس کلی تجربه دارید.
    دنیل تنها گفت:
    - با نقاشی خیلی سازگارم.
    با دیدن خیابان آشنای جانستون گفت:
    - من همین اطراف پیاده میشم.
    ـ رسیدیم؟
    اشاره کرد.
    - کمی جلوتره.
    ادموند سرسختانه گفت:
    - پس تا اونجا می‌ریم.
    دنیل حرف دیگری نزد. خودش اصرار داشت تا دنیل را برساند؛ پس باید پای عواقب دیدن محله‌ی درب‌وداغانش هم می‌ماند. محل زندگی دنیل، از آن دسته‌ای نبود که بخواهد با غرور دماغش را بالا بگیرد و بگوید کجا زندگی می‌کند؛ ولی با وضع زندگی‌ای که داشت، همین که خانه‌ای پیدا کرده بود جای شکر داشت.
    جانستون پر از کوچه‌های تودرتو بود. تقریباً در کنار هردیوار، که البته همه‌ی آن‌ها با شعار و نقاشی پر بودند، می‌شد به راحتی کیسه‌های زباله دید. نظافت و تمیزی برای این محله تعریف نشده بودند.
    نصف ستون‌های برق هم کار نمی‌کردند و فضای نسبتاً تاریکش، حالت خوفناکی به آنجا داده بود. بعد از فاجعه‌ی پارسال، زندگی دنیل به کل عوض شده بود. هنوز به این کوچه‌های تنگ و تاریک و بوی نم آپارتمانش عادت نکرده بود. شب‌ها با کابوس بلند می‌شد و جای خالی شخصی، در زندگی‌اش نمایان بود. ولی با همه‌ی این اوصاف چرخ زندگی باز هم می‌چرخید.
    - این فرعی نگه دارید.
    نگاهی انداخت.
    - می‌تونم برم داخل.
    دنیل نوچی کرد.
    - نه، کوچه باریکه. ماشینتون جا نمیشه.
    سرش را تکان داد.
    - باشه.
    ماشین ایستاد. دنیل کیفش را برداشت و گفت:
    - آقای وست خیلی از محبتتون ممنونم.
    به هردو شب به‌خیر گفت و دست‌گیره را کشید و بیرون رفت. با قدم‌های بلند به‌سمت آپارتمانش رفت. خوشبختانه ورودی آپارتمان اواسط کوچه قرار داشت و لازم نبود با این خستگی تا انتهای کوچه برود. چند پله‌ی زنگ‌زده‌ی آهنی را بالا رفت تا به در زوار دررفته‌اش رسید. به دنبال کلید کیفش را جست‌وجو کرد.
    ـ- دنیل؟
    صدای به‌شدت آشنایی باعث شد از جا بپرد و کلیدی که پیدا کرده بود از دستانش لیز بخورد و صدای جیرنگ جیرنگشان در سکوت کوچه بپیچید. دنیل نمی‌خواست بچرخد. صدایش کافی بود تا مطمئن شود مسبب بدختی‌اش برگشته!
    همچنان پشت به او بود. نالید:
    - تو... اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - اومدم تو رو ببینم.
    دلیلش آتش شد و به جان دنیل افتاد. با خشم برگشت و داد زد:
    - تو غلط کردی!
    با دیدن سرووضع معشوق سابقش جا خورد. نسبت به آخرین دیدارشان خیلی تغییر کرده بود. کاملاً سرحال به‌نظر می‌رسید و به خوش‌تیپی روزهای دبیرستانشان بود. ولی دنیل خیلی با دختر دبیرستانی‌ای که عاشق جس شده بود فاصله داشت. یک سال فاصله، دنیل را به‌شدت عوض کرده بود. چشم از موجود زیبا، اما منفور روبه‌رویش گرفت و روی زمین خم شد تا کلید را بردارد.
    - دلم برات تنگ شده بود.
    جمله‌اش نفس دنیل را در سیـ*ـنه حبس کرد. ضربان قلبش به‌شدت افزایش یافت. کلید را از روی زمین چنگ زد و به سردی فلزش پناه برد. ایستاد و بدون نگاه کردن به او گفت:
    - یادمه آخرین‌بار خیلی واضح برات روشن کردم که نقشت توی زندگی من چیه و هیچ چیزی بین ما نمونده!
    به‌سمت در چرخید و سعی کرد تا با دستان لرزان کلید را داخل سوراخ در فرو کند؛ اما دستانش برای این کار زیادی لرزش داشتند. کلید مدام روی در می‌لغزید و داخل نمی‌رفت.
    چشم‌های دنیل با هجوم اشک سوختند. دندان‌هایش را روی هم فشرد. عمراً اگر جلوی این مرد گریه می‌کرد. کف دستان عرق کرده‌اش باعث شدند تا کلید دوباره لیز بخورد و روی زمین بیفتد.
    وقتی خم شد تا آن را بردارد قطره اشک سمجی پیروز شد و بیرون چکید. کلید را چنگ زد و ایستاد. قبل از اینکه دوباره برای باز کردن در آپارتماش تلاش کند دست او روی بازویش نشست. دنیل از تماسش لرزید.
    - فقط تو حرف زدی و من رو مثل سگ از خونه‌ت بیرون انداختی. اما من هنوز عاشقتم.
    هر زمان دیگری بود دنیل از ابزار علاقه‌ی او بال درمی‌آورد؛ اما حالا خیلی دیر بود. با حرص به صورت زیبایش نگاه کرد و داد زد:
    - عاشقمی؟ نمردیم و معنی عشق رو هم فهمیدیم.
    با کلیدهای در دستش به سـ*ـینه‌ی او کوبید. صدای کلیدها درآمد. بلندتر فریاد کشید:
    - کجای کتابای عاشقونه نوشته عشق یعنی کلاه گذاشتن سر معشوقت؟
    دوباره کوبید و با عجز نالید:
    - تو اصلاً می‌دونی عشق چیه؟
    نگاهش روی سبز زمردی چشمان او نشست. مثل همیشه زیبا بودند. آن‌قدر زیبا و دلربا که بتوانند همین الان، در همین لحظه هم دل دنیل را بلرزانند. اگر و تنها اگر معشوقش راهش را بلد بود. آن وقت بود که اراده‌ی دنیل می‌شکست و در آغـ*ـوشش می‌افتاد.
    - من جبران می‌کنم همه رو برات عزیزم. آماده‌ام که جبران کنم. ببین من رو! شدم جس همیشه، همونی که از دست مایکل فراریت داد، همونی که پشت و پناهت بود.
    دنیل تلخ نیشخند زد و جملات او را کامل کرد.
    - همونی که من رو برای قمار گذاشت وسط. همونی که من و زندگیم رو توی اون قمارخونه‌ی لعنتی باخت!
    چشم روی معصومیت ساختگی جس بست و محکم گفت:
    - برو جس! تنهام بزار.
    بازویش را کشید؛ ولی جس آن را رها نکرد. از حقه‌ای قدیمی استفاده کرد و او را صدا زد:
    - قناری!
    قناری گفتنش دل دنیل را لرزاند. چشم‌هایش بلافاصله باز شدند و به سبز بی‌کران چشمان جس خیره شدند. آن‌ها را مثل زمانی که متعلق به خودش بودند جست‌وجو کرد. به امید اینکه واقعا در این دو چشم پشیمانی ببیند.
    بین چشم‌هایش گشت.
    - تو...
    سرش را تکان داد تا از شر افکار مزاحم خلاص شود. دنیل کینه‌ایِ وجودش گریه‌ها و اشک‌هایش را یادآور شد. خانه‌ای که به‌خاطر این مرد از دست داده بود را وسط کشید.
    بازویش را محکم‌تر کشید.
    - جس گم شو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    اما جس همچنان امیدوار بود. با لحن خاصش گفت:
    - من برگشتم تا همه چیز رو جبران کنم.
    دو دستش را روی بازوهای دنیل گذاشت. از تماسش بدن دنیل لرزید. این مرد هنوز هم می‌توانست باعث تب کردن دنیل شود.
    هیجانش حواس دنیل را پرت کرد.
    - باورت نمیشه اگه بهت بگم چه اتفاقی افتاده.
    بدن دنیل می‌سوخت تا میان بازوان بزرگ او فرو برود و جس زیر گوشش زمزمه کند؛ ولی نمی‌توانست. جایی خوانده بود «تنها بار اول اسمش اشتباه است و من بعد، حماقت.»
    با تمام توان جس را هل داد. بالاخره موفق شد و بازوهایش از چنگ او درآمدند.
    جس به عقب هل خورد و بعد از چند قدم توانست تعادلش را باز یابد. با بهت گفت:
    - دنیل!
    - فکر کنم خانم خواست که تنهاش بزاری.
    صدای سومِ کمی خشمگینی بود که مداخله کرد. هر دو به‌سمت او برگشتند. ادموند وست با اخم پایین پله‌ها ایستاده و دست‌هایش را روی سیـ*ـنه چلیپا کرده بود. جس اخم غلیظی کرد و رو به او گفت:
    - به تو ربطی نداره وست!
    دنیل با حیرت پلک زد. یکدیگر را می‌شناختند؟
    ادموند پوزخندی زد.
    - اربابت می‌دونه تو اینجایی؟
    جس نگاه از او گرفت و با فک سخت شده و نگاهی به زمین دوخته شده گفت:
    - وست بزن به چاک!
    دنیل با حیرت از یکی به دیگری نگاه می‌کرد. امکان نداشت این دو یکدیگر را بشناسند. دنیا آن‌قدر کوچک نبود!
    ادموند با خون‌سردی ابروانش را بالا داد و جس را به چالش کشید.
    - باید بهش زنگ بزنم؟
    جس قدمی به‌سمت او رفت و غرید:
    - بهت گفتم بزن به چاک وست. جای تو اینجا نیست.
    ادموند همچنان بدون هیچ ترسی آنجا ایستاده بود. دنیل بالاخره از شوک در آمد و اقدام کرد. آخرین چیزی که می‌خواست دعوای پدر شاگردش و my friend احمق سابقش بود. به تمام قول و قرارهایی که در مورد جس با خود گذاشته بود پشت کرد و به‌سمتشان رفت.
    رو به ادموند با لحن قانع‌کننده‌ای گفت:
    - مشکلی نیست آقای وست، همه چیز مرتبه.
    بازوی جس را علی‌رغم میل باطنی‌اش گرفت و با نارضایتی و بدون نگاهی به‌سمتش گفت:
    - بیا بریم تو.
    بدون نگاه دوباره‌ای به ادموند، جس را به دنبال خودش کشید. کلید را با دستانی که دیگر لرزش نداشتند داخل قفل چرخاند. با باز شدن در جس را به داخل هل داد و خودش هم داخل شد.
    همین الان دست کمک مردی که به نظر شریف می‌آمد را رد کرده بود و احمقانه پشت مردی را گرفته بود که در حقش خــ ـیانـت کرده بود. با ضعف از درک کارش به در تکیه داد. عقلش را از دست داده بود؟ نتیجه‌ی کار کردن زیاد بود؟
    - دنیل؟
    با غیض به چهره‌ی زیبای جس نگاه کرد. هرچه می‌کشید زیر سر او بود.
    - خوبی؟
    جوابی نداد. تکیه‌اش را برداشت و با قدم‌های مصمم از کنار جس گذشت. با تمام سرعت راه‌پله‌ی تنگ و باریک را طی کرد تا از او فرار کند. حماقت در برابر این مرد کافی بود. در حال فرار تمام گریه و درد‌هایش را به یاد آورد تا بتواند دیوار اراده‌اش را دوباره بسازد. دیواری که می‌دانست به تار مویی بند است و با کمترین فشار می‌شکند.
    کلید دیگر را در دست کلیدش انتخاب کرد و داخل قفل در کرم‌رنگ واحدش چرخاند. صدای قدم‌های جس نزدیک بودند. عجله کرد و سریع وارد شد. قبل از اینکه در را ببندد گفت:
    - برو گم شو همون جایی که تموم این مدت بودی!
    نگاه دیگری نینداخت و در را کوبید. بسته شدن در مساوی بود با تمام شدن مقاومتش. با ضعف به در تکیه داد و با حس سردرگمی به جس فکر کرد. چرا برگشته بود؟
    بعد از آن خــ ـیانـت با چه رویی برگشته بود؟ دنیل کم‌کم داشت یاد می‌گرفت که با زخمش کنار بیاید. چرا آمده بود تا خاطرات را زنده کند؟ صدای کوبش در دنیل را از جا پراند.
    - باز کن این در رو دنیل.
    عمراً اگر باز می‌کرد! کیفش را که رها کرده بود از روی زمین برداشت و روی کاناپه‌ی رنگ‌ورو رفته‌ی خانه‌اش انداخت. با حقارت چشم بست. زندگی قبلی‌اش کجا و این کجا؟ همه‌اش تقصیر مرد پشت در بود.
    آن خانه‌ی بزرگ و وسایل لوکس اصلاً قابل مقایسه با این قوطی کبریت نبود، قوطی کبریتی که بوی نمش دنیل را خفه می‌کرد. دیوارهایش شب‌ها به دنیل فشار می‌آوردند و عرصه را برای نفس کشیدن تنگ می‌کردند. جایی که آشپزخانه و اتاق خوابی نداشت و دنیل مجبور بود تا روی همین کاناپه‌ی کهنه، مچاله شود.
    کوبش مشت و درخواست‌های جس تمامی نداشتند. دنیل این طرف در چشم بست و با چند نفس عمیق سعی در آرام کردن خودش داشت.
    - دنیل باز کن! خواهش می‌کنم. باید باهات حرف بزنم.
    با بی‌قیدی انگشت وسطش را نشان در بسته داد و به سوی کیفش خم شد تا موبایلش را پیدا کند؛ اما آنجا نبود. ظرفیتش برای امشب کافی بود و گم شدن موبایلش را اصلاً نمی‌خواست. کیف را سروته کرد تا تمام محتوایش خالی شود. کیف پول، هندزفری سفید، دستمال و کلیدهایش بیرون افتادند و روی کاناپه پخش شدند؛ ولی باز هم موبایلش نبود.
    مطمئن بود که موبایلش را در آموزشگاه جا نگذاشته است. کیف را روی وسایل انداخت و به سلول‌های خاکستری‌اش فشار آورد. هرچند فکر کردن با وجود دادهای جس خیلی سخت بود. آخرین بار کی از موبایلش استفاده کرده بود؟ وقتی می‌خواست به پدر هیلی زنگ بزند.
    و بالاخره به یاد آورد. دست داخل جیب گرمکنش کرد و اسمارت‌فونش را بیرون کشید. آن را روشن کرد و وارد لیست آهنگ‌هایش شد. آهنگ موردعلاقه‌اش را پلی کرد و صدای آن را تا آخرین حد بلند کرد، تقریباً بلندتر از دادوفریادهای جس! امیدوار بود که باتری ضعیفش تا رفتن جس در برابر خاموشی مقاومت کند.
    صدای آرامشان مندس در خانه‌اش پیچید:
    «Oh, there she goes again.
    باز هم اون اینجاست.
    Every morning is the same.
    هر روز صبح، مثل همه
    U walk on by my house, I wanna call out ur name
    تو کنار خونه‌م قدم می‌زنی و من دلم می‌خواد اسمت رو صدا کنم.»
    صدای شان دادوفریادهای جس را کم‌رنگ کرد. می‌خواست داخل شود؟ در را باز می‌کرد تا چه چیزی را نشانش دهد؟ بدبختی دنیل؟ بلایی که سرش آورده؟
    خانه‌اش، روی هم رفته به‌زور به شصت متر می‌رسید. رنگ سفید دیوارهایش به سیاهی می‌زد. جز هال، یک اتاق دو در دوی کوچک داشت که در آن وسایل نقاشی را چپانده بود.
    جس هیچ‌وقت دنیل را این‌قدر خوار ندیده بود و دنیل نمی‌گذاشت هرگز چنین اتفاقی بیفتد. حتی اگر مسبب این خواری خود جس باشد.
    به‌سمت کمد دیواری رفت. حداقل کمد دیواری داشت و دنیل دیگر مجبور نبود تا لباس‌هایش را روی زمین بچیند. آن‌ها را با تاپ‌وشلوارکی عوض کرد. هوای گرم تابستان اجازه‌ی انتخاب دیگری نمی‌داد.
    با شان زمزمه کرد:
    - «Or is this only me, in my imaginations?
    یا نکنه این فقط منم توی تصوراتم؟»
    آهنگ موردعلاقه‌اش بود. تمام علاقه‌ای که از جس برای خودش حس می‌کرد جزیی از تصورات لعنتی‌اش بودند؛ وگرنه هیچ عاشقی، معشوقش را رها نمی‌کند.
    آهنگ خاموش شد. با دودلی برای شنیدن هوارهایش گوش تیز کرد؛ ولی صدایی نیامد. نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. بالاخره رفته بود. هم‌زمان هم حس خوبی داشت و هم حس بد. دلش می‌خواست جس می‌ماند و برای بخشش التماس می‌کرد.
    صدای شکمش بهانه‌ی خوبی برای فکر نکردن به جس شد. از ظهر تا الان لب به چیزی نزده بود. وقتی جس ترکش کرد به رژیم گرفتن رو آورد. احمقانه فکر می‌کرد شاید اگر مثل مانکن‌ها می‌بود معشوقش هرگز نمی‌رفت. حاصل تلاش یک ساله‌اش، شکمی تخت بود و جسی که حالا برگشته بود.
    سرش را محکم تکان داد. به جس گفته بود گم شود؛ اما افکارش بس نمی‌کردند. درِ یخچال سفید کوچکش را که کنج دیوار بود باز کرد. کل محتویاتش را یک بسته سالاد کاهو، ماست تک نفره با طعم لیمو و چند تکه تست تشکیل می‌دادند. دلش برای خودش سوخت.
    دنیل عاقل وجودش ظاهر شد و با دهان‌کجی گفت:
    - همه‌ش تقصیر جسه!
    دنیل احمق و عاشق وجودش مثل کودکی جیغ زد:
    - جس گفت می‌خواد جبران کنه.
    دنیل عاقل نگاه عاقل اندرسفیهانه‌ای انداخت و گفت:
    - همه‌مون به خوبی جس فرصت‌طلب رو می‌شناسیم.
    در یخچال را کوبید. اشتهایش به کل کور شده بود. صدای زنگ باعث شد سر جایش بلرزد. جس نمی‌خواست تسلیم شود؟ دوباره صدای زنگ به گوش رسید.
    با چند قدم عصبی فاصله را طی کرد و دستگیره را گرفت؛ اما فلز سرد آن از زیر دستان عرق کرده‌ی دنیل سر خورد. تلاش دوباره‌ای کرد و با دست‌های لرزان در را گشود و بدون مهلت دادن داد زد:
    - بهت گفته بودم گم شی!
    با دیدن فرد پشت در نطقش خفه شد. ادموند پشت در بود و با ابروهای بالا رفته نگاهش می‌کرد.
    لبخند کم‌رنگی زد.
    - ولی من همچین حرفی رو به یاد ندارم خانوم مورگان.
    دستگیره را محکم فشرد و نگاهش را با خجالت دزدید.
    - من... معذرت... معذرت می‌خوام. اشتباه گرفتم.
    مرد با اخم کم‌رنگی سر تکان داد.
    - می‌دونم! احتمالاً این رو به اون مزاحمت گفتی.
    دنیل مردد پرسید:
    - رفت؟
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - احتمالاً.
    اینجا چه می‌کرد؟ هیلی را چه کرده بود؟ این دو سوال مدام در ذهن دنیل بالاوپایین می‌شدند.
    - می‌تونم بیام تو؟
    اخم بلافاصله روی پیشانی دنیل خط انداخت.
    - به چه دلیل باید داخل راهتون بدم آقای وست؟
    سریع گفت:
    - ادموند صدام کن.
    تنها نگاهش کرد. ادموند روبه‌روی واحدش چه می خواست؟ باشد، لطف کرده و تا خانه رسانده بودش؛ ولی این دلیل بر چیزی نبود.
    سکوت دنیل که ادامه یافت، ادموند تسلیم شد.
    -‌ باید حرف بزنیم.
    به خشکی پرسید:
    - در چه مورد؟
    با چشم‌های سخت شده به دنیل نگاه کرد و گفت:
    - مایکل استایلز! عموی عزیزت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    فنجان سفید قهوه‌ی داغ را روی میز کوچک چوبی گذاشت. برای زیباتر شدن خانه‌ی ساده‌اش سعی کرده بود تا با وسایل تزئینی به آن نما دهد. رومیزی گل‌دوزی شده‌ی روی میز هم برای همین انداخته شده بود.
    روی مبل دورتر از ادموند نشست. تمام بدنش با دلهره می‌لرزید. چند سال بود از مایکل قایم شده بود؟ حساب کردنش آسان به نظر می‌رسید. ۲۷ منهای ۱۸، ۹ سالِ لعنتی؛ و حالا بعد از تقریباً یک دهه ادموند به‌عنوان وکیل او اینجا بود.
    دنیل لبانش را با زبان خیساند و بالاخره مهر سکوتش را شکست.
    - هیلی... یه ماهه که شاگردمه، کل این یه ماه به‌خاطر مایکل اینجا بودی؟
    سرش را تکان داد. تره‌ای موهای سیاهش دوباره به رقـ*ـص در آمدند و بعد روی پیشانی‌اش آرام گرفتند. چهره‌اش قابل خواندن نبود.
    - بله.
    دنیل ناامیدانه کف دستان عرق کرده‌اش را روی هم فشرد و پرسید:
    - تمام این نه سال می‌دونست توی لس‌آنجلس زندگی می‌کنم؟
    سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه! با کمک یه سری منابع به تازگی فهمید. من رو فرستاده تا وضعیت رو بررسی کنم.
    کمی امید دل در دنیل جوانه می‌زند. درحالی‌که همچنان کف دستانش را به هم می‌فشرد پرسید:
    - چی می‌خواد ازم؟ من که توی نامه‌م نوشتم از تمام حق و حقوقم چشم‌پوشی می‌کنم.
    فنجانش را برداشت و به دنیل نگاه کرد. زن کاملاً ترسیده به نظر می‌رسید. مدام سیب آدم گلویش بالا و پایین می‌شد و به هرجایی نگاه می‌کرد،‌ جز به او.
    - دوتا خبر دارم برات، خوب و بد. کدومش رو می‌خوای اول بشنوی؟
    دنیل از این جواب شگفت زده شد. با بی‌رحمی آرزو کرد که خبر خوب، خبر مرگ مایکل نفرت‌انگیز باشد.
    - خوب لطفاً.
    و بالاخره نگاه خاکستری‌اش بالا آمد و روی چشمان ادموند نشست.
    ادموند قهوه‌اش را با خون‌سردی مزه کرد. طعم لذیذش لبخند به لبش آورد. نخواست تا استرس بیشتری وارد کند، پس فنجان را روی میز برگرداند و خلاصه گفت:
    - قراره صاحب کلی پول بشی!
    ابروهای دنیل بالا پریدند. چشمان خاکستری‌اش گرد شدند و حالت بامزه‌ای به صورت گردش دادند. کاملاً معلوم بود که توجهش جلب شده است. ادموند ادامه داد:
    - پای مایکل لب گوره.
    دست دنیل به مبل چنگ زد. باور نمی‌کرد. مایکل مثل یک کفتار پیر می‌ماند، کفتاری که دودستی به زندگی چسبیده بود.
    ادموند با نیشخندی گفت:
    - چقدر ناراحت شدی!
    دنیل بازدمش را از میان لبان صورتی‌اش بیرون داد و پرسید:
    - چرا داره می‌میره؟
    - سرطان مغز استخوون.
    دنیل احمق نبود. سریعاً هدف مایکل را از فرستادن ادموند فهمید. دستانش مشت کرد.
    - من به اون عوضی هیچ مغز استخوونی نمیدم.
    مشتش را روی مبل کوبید و غرید:
    - می‌تونی بهش بگی بره بمیره!
    ایستاد و به در اشاره کرد.
    - حرفامون تموم شد. برو بهش بگو... بگو دنیل گفت... گفت روز مرگش میام و... روی قبرش... می‌رقـ*ـصم.
    صدای خنده‌ی ادموند بلند شد. به مبل اشاره کرد و میان خنده گفت:
    - ری... ری... ریلکس دختر. بشین! هنوز حرفمون... ادامه داره.
    دنیل که حاضر نبود به حتی یک جمله‌ی مزخرف دیگر گوش دهد خم شد و بازوی او را چنگ زد و در همان حین غرید:
    - برو بیرون.
    ادموند اخم غلیظی کرد و بازویش را کشید.
    ـ دنیل هنوز باید بهم گوش کنی! فکر می‌کنی جس چرا امشب اینجا بود؟
    با آوردن اسم جس کنجکاوی بر خشمش غلبه کرد. جس را از کجا می‌شناخت؟ مشاجره‌ی کوتاهشان را به یاد آورد. مغزش فرمان داد و دوباره روی کاناپه، کنار ادموند نشست.
    با چشم‌های پراشک که برای آن تیله‌ها زیادی مظلوم بود به آرامی گفت:
    - بگو!
    ادموند که میدان را خالی دید به‌سمتش خم شد و سریع گفت:
    - توی عمرم اگه طماع‌تر از مایکل دیده باشم، اون جسه. اون دو واقعا لنگه‌ی همن.
    دنیل از ادموند چشم گرفت. در کل دنیایش، تنها دو مرد داشت و هردو به جای او، به فکر خود بودند.
    ادموند ادامه داد:
    - ببین دنیل، من فقط حامل پیامم و به محض اینکه پولم رو از اون کفتار بگیرم می‌زنم به چاک! ولی وقتی تو رو دیدم و این وضع زندگیت رو...
    نگاهش اطراف خانه‌ی دنیل چرخید. دنیل حس کرد حقارت مشت شد و روی صورتش نشست. همه‌ی این‌ها تقصیر جس لعنتی بود.
    ادموند بعد از مکث کوتاهی چشمانش را روی دنیل برگرداند و حرفش را کامل کرد.
    - من می‌خوام کمکت کنم.
    دنیل با ته مانده‌ی غرور، دست‌هایش را روی سیـ*ـنه چلیپا کرد و گفت:
    - و کی گفته من کمک می‌خوام؟
    ادموند به عقب تکیه داد و دست‌هایش را روی تاج کاناپه باز کرد و پا روی پا انداخت.
    - وضعیت زندگیت! وارث کمپانی سرگرمی استایلز، چرا باید توی همچین خونه‌ای زندگی کنه؟
    دنیل لبش را به دندان کشید. بعضی چیزها قابل بیان کردن نبودند. چطور به غریبه‌ای می‌گفت مرد رویاهایش مقصر این وضعیت است؟
    ادموند اصرار کرد.
    - بهم بگو دنیل.
    دنیل که اصلاً به او اطمینان نداشت، حق به جانب پرسید:
    - و چرا تو باید بهم کمک کنی؟
    ادموند که انتظار این سوال را داشت سریع گفت:
    - دلایل شخصی، بزار به حساب تسویه حساب شخصی!
    دنیل نفس عمیقی کشید و پرسید:
    - و اینا چه ربطی به جس داره؟
    ادموند تیر آخر را رها کرد.
    - کسی که به مایکل خبر داده تو اینجا زندگی می‌کنی جسه!
    دنیل، جس را دید که از پرتگاه چشمانش سخت سقوط کرد. سمت چپ سیـ*ـنه‌اش سوخت و با پلک بعدی‌اش، اشک‌های داغش پایین آمدند. ادموند بی‌توجه به حالش با بی‌رحمی ادامه داد:
    - و با شناختی که من ازش پیدا کردم می‌دونه مایکل داره می‌میره. پس تنها دلیلش برای برگشت پیشت، پوله!
    اشک‌های دنیل را که دید جا خورد. خودش را جلو کشید. با مهربانی اسمش را صدا زد:
    - دنیل، لطفاً بهم نگاه کن! می‌خوام کمکت کنم.
    چشمان دنیل بالا آمدند. آن تیله‌های خاکستری پرآب دل ادموند را لرزاند، مات معصومیت داخل آن‌ها شد. دنیل بی‌توجه به مات شدن او نالید:
    - من... احمقم!
    احمق بود، آن‌قدر که اگر امشب جس کمی بیشتر پافشاری می‌کرد بخشیده می‌شد. سر دنیل برای تکیه‌گاهی خم شد و روی شانه‌ی ادموند فرود آمد. بدن ادموند آشکارا لرزید. هق‌هق دنیل دلش را به درد آورد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    می‌دانست خواب می‌بیند، به طرز عجیبی همیشه می‌دانست خواب می‌بیند. خوابی که در طی ۲۷ سال زندگی‌اش اکثر شب‌ها کابوسش بود.
    مثل همیشه در همان اتاق بزرگ خانه‌یشان بودند، او به‌عنوان دنیل ۵ ساله و پدرش. اتاق بزرگ را تختی دونفره، کمد دیواری بزرگ و حجم زیادی لگو پر می‌کردند. این اتاق منبع آرامش پدرش بود. جایی که برای خلق کردن ایده‌هایش ساعت‌ها در آن وقت می‌گذراند و با لگوهایش چیزهای عجیب خلق می‌کرد. مثل روزی که اتفاق شوم زندگی دنیل رقم خورد. لباس سفید عروسکی بلندی به تن داشت و پرستارش، آنا، موهایش را بافته بود. با خوش‌حالی کنار پدرش بازی می‌کرد و قهقهه‌ی هردو اتاق را پر کرده بود.
    و بعد صدای در زدن آمد. عمویش، مایکل، پشت در بود و خشمگینانه اجازه‌ی ورود می‌خواست.
    - میک این در لعنتی رو باز کن.
    میک بلافاصله دخترکش را روی زمین گذاشت. از وقتی راز مایکل را فهمیده بود می‌دانست که بالاخره به سراغش می‌آید. سعی کرد تا قیافه‌ی وحشت‌زده‌اش را نشان دنیل ندهد. با آرامشی ساختگی سر دنیل را نوازش کرد و با لبخندی پدرانه گفت:
    - دنیل باید ساکت باشی بابا، باشه؟
    دنیل که حرف گوش‌کن‌ترین شخص زندگی میک بود سرش را تکان داد. میک او را بغــ*ـل کرد و به‌سمت کمد دیواری برد. صدای دادوهوارهای مایکل اتاق را پر کرده بود. میک عجله کرد و دنیل را داخل کمد پنهان کرد.
    - هیچ صدایی ازت در نمیاد. تا وقتی عمو داخل اتاقه بیرون نمیای. باشه؟
    - باشه بابا.
    پیشانی دخترش را برای آخرین‌بار بـ*ـوسید و با غم فراوان در کمد را بست. با آگاهی از سرنوشتش به‌سمت در رفت و آن را گشود.
    مایکل مثل گردبادی داخل شد. محکم به تخت سیـ*ـنه‌ی او کوبید و داد زد:
    - معلوم هست چه غلطی کردی؟
    میک نیشخندی زد.
    - کاری که باید قبل‌تر از این می‌کردم. از دنیل دور می‌مونی.
    مایکل غرید:
    - می‌دونی من برای اون اینجا اومدم.
    میک هم غرید:
    - به‌محض اینکه اونا نامه‌م رو دریافت کنن، دستت تا ابد ازش کوتاه می‌مونه.
    مایکل برگه‌ای را از داخل کتش بیرون کشید.
    - این؟
    شجاعت میک با دیدن نامه‌اش در دستان مایکل رنگ باخت. تته پته کرد.
    - این... این دست... دست تو چی‌کار می‌کنه؟
    مایکل قدمی به جلو گذاشت و سیـ*ـنه سپر کرد. غرور صدایش ملموس بود.
    - یادت رفته من همیشه ده-صفر جلوترم؟
    برقی در دستانش ظاهر شد و بدون دادن فرصتی به میک خنجر را درون قلبش فرو کرد.
    پرخشم غرید:
    - این جزای کارته. من چیزی که حقمه رو بر‌می‌دارم.
    میک روی زمین افتاد. مایکل با پوزخندی اتاق را ترک کرد. برای اولین و آخرین‌بار در عمر بسیار طولانی‌اش، متوجه حضور دخترک ترسیده‌ی درون کمد نشد.
    دخترکی که با چشم‌های گرد شده از شیارهای کمد به جسد پدرش نگاه می‌کرد.
    دنیل بزرگ از خواب پرید. چشمانش باز و به سقف خیره شدند. چند نفس عمیق کشید و به پهلو چرخید.
    هیچ‌کس، هیچ پلیس و روان‌شناسی، هرگز حرف دنیل پنج ساله را باور نکرد و مایکل، قاتل رویاهای کودکی دنیل، صاحب کمپانی پدرش، خانه‌یشان و او شد.
    روی تخت نشست. طبق تجربه‌ی سالیان درازش می‌دانست که خواب دیگر به چشمانش نخواهد آمد. دیر خوابیده بود و به لطف کابوس زود هم بیدار شده بود. ملافه را کنار زد و نشست. خوابیدن روی این کاناپه اوایل به‌شدت سخت بود و حالا یکی از عادت‌هایش شده بود. گردن خشک‌شده‌اش را چرخاند و صدای ترق‌وتروقش سکوت را برهم زد.
    به لطف جس، غیر از خانه و ماشینش، مجبور به فروش سایر وسایلش هم در ای بی (‌سایت خریدوفروش آنلاین) شده بود.
    ایستاد و دیوارکوب بالای کاناپه را روشن کرد. نور سفید، خانه‌ی کوچکش را نسبتاً روشن کرد. دور اتاق به دنبال قهوه‌ساز چشم گرداند.
    تا آماده شدن قهوه‌اش وسایل نقاشی را علم کرد. بوم‌های زیادی برایش باقی نمانده بود. با بیچارگی به حقوق کم و لیست بلند نیازهایش فکر کرد.
    رنگ‌ها کنار بوم قطار شدند و تنوعشان کم‌کم دنیل را آرام کرد. با لیوان پانداشکل قهوه روی کاناپه نشست و به صفحه‌ی سفید بوم خیره شد. مدادرنگی‌هایش از کودکی تاکنون همدم و مونسش بودند.
    چه وقتی صحنه‌ی قتل پدرش را می‌کشید و مایکل با دیدن آن‌ها خشمگین می‌شد و چه وقتی جس رهایش کرده بود و بوم‌هایش را پای چهره‌ی او هدر می‌داد.
    درحالی‌که قهوه‌ی لذیذ را مزه‌مزه می‌کرد، به چهره‌ی آدم‌های اطرافش فکر کرد؛ اما هیچ‌کدام نظرش را جلب نکردند. ذهنش به‌سمت ادموند پر کشید. چشم بست و صورتش را تجسم کرد.
    چشمان قهوه‌ای زیبا، صورتی کشیده که موهای کوتاهی آن را قاب گرفته بودند. چشم باز کرد و قلم‌موی شماره‌ی سه را برداشت. حین کشیدن پرتره‌ی او حرف‌هایش در ذهنش مرور شد.
    از جس و مایکل گفته بود. اینکه جس چگونه چند ماه پیش پیدایش شده بود و با وعده‌ی لو دادن دنیل جای پایش را محکم کرده بود. مایکل هم فرصت برگرداندن دنیل را روی هوا قاپیده بود و ادموند را خبر کرده بود. از کل آن حرف‌ها دنیل یک نتیجه گرفت؛ باید فاصله‌اش را با مردها حفظ می‌کرد. زنی نبود که در برابر این موجودات شانس داشته باشد.
    جس آدرس دقیق دنیل را گفته بود؛ اما یک سری جزئیات، اعم از بلایی که سر دنیل آورده بود را به راحتی جا انداخته بود. از آنجایی که ادموند یکی از معتمدین مایکل است، برای این ماموریت اعزام شده و تمام مدت اخیر را مراقب دنیل بوده است. تمام سابقه‌اش را چک و همه را برای مایکل فکس کرده بود.
    از مخلوط رنگ‌های خاکستری روشن و سفید برای سایه زدن کنار گوشش استفاده کرد.
    ادموند گفته بود ایده‌ی استفاده از هویتی دیگر عالی بوده است و اگر جس اسم و آدرسش را نداده بود دنیل می‌توانست همچنان در خفا زندگی کند.
    آهی کشید. در زندگی دنیل همیشه مایکل موفق و پیروز بود، از بعد مرگ پدرش تا همین الان. مهم نبود که چقدر طول بکشد، دنیل همیشه در برابر این مرد بازنده بود. فرقی نداشت کجا قایم شود، از اتاقش گرفته تا اینجا در لس‌آنجلس، آن کفتار پیر همیشه در این قایم‌باشک‌بازی پیروز بود.
    با خیس شدن بازویش با شگفتی دست از کار کشید. مثل همیشه اشک‌هایش بی‌اجازه‌ی او سرازیر شده بودند. قلم‌مو را با حرص پرت کرد. به بوم خورد و رنگ مشکی روی اثر هنری‌اش خط انداخت. سپس با صدا روی زمین افتاد و سرامیک‌ها را هم کثیف کرد.
    خودش هیچ، چشم‌هایش خسته نشده بودند؟ پدرش را کشتند و او گریه کرد. از زندگی با مایکل متنفر بود و گریه کرد. جس او و اموالش را سر قمار وسط گذاشت و او گریه کرد. حالا بعد از نه سال مایکل مغز استخوانش را می‌خواست و دنیل باز هم گریه می‌کرد. بلند شد و به‌سمت سینک رفت.
    به زن خسته‌ی داخل آینه خیره شد. موهای سیاه نامرتبش دوره‌اش کرده بودند. چشم‌هایش هم خسته بودند و لبانش از روی غصه به هم فشرده می‌شدند. برای یک بار هم که شده باید خودش تصمیم می‌گرفت. دنیل آدم انتقام گرفتن نبود. آن کسی که ادموند توسطش انتقام بگیرد هم نبود. دنیل ترجیح می‌داد لابه‌لای رنگ‌هایش گم شود، تا با مایکل برای انتقام رو‌به‌رو شود.
    همیشه همین‌طور بود و همین‌طور هم می‌ماند.
    چرخید و با چند قدم کوتاه به قهوه‌ساز رسید. آن را از برق کشید. دلش هم برای قهوه‌ی تازه نسوخت. اگر چیزی را خوب بلد باشد، همین رفتن است و حالا هم می‌خواست دوباره برود. اگر مایکل صدبار دیگر هم او را پیدا می‌کرد دنیل آماده بود برای بار صدویکم فرار کند.
    از داخل کمد دیواری‌اش کوله‌ی قدیمی‌اش را پیدا کرد. چنددست لباس، مدارک و تمام پس‌اندازش را داخل آن چپاند. لباس‌های خانگی‌اش را با جین و پیراهن مردانه‌ی چهارخانه‌ای عوض کرد.
    دور اتاق کوچکش برای هروسیله‌ی اضافه‌ی دیگری چرخید. قبل از رفتن شارژر، هندزفری و موبایلش را هم برداشت.
    بدون نگاه دوباره به آلونکش برق را خاموش کرد. کتونی‌هایش را هول‌هولکی به پا کرد و بیرون رفت.
    مهم نبود اگر بقیه او را ترسو خطاب کنند. برای دنیل فرار همیشه جوابگو بوده است.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ایستگاه مرکزی قطار لس‌آنجلس شلوغ بود. حتی با وجود اینکه چندساعتی از نیمه‌شب می‌گذشت. بعد از صفی طولانی نوبت دنیل شد تا بلیط بگیرد. می‌توانست طبق تکنولوژی روز پیش برود و آنلاین سفارش دهد؛ ولی کو لپ‌تاپ و کو اینترنت؟ آن‌قدر پول نداشت که برای این چیزها هدرش بدهد.
    متصدی که زنی بی‌حوصله بود پرسید:
    - مقصدتون؟
    نمی‌دانم هم جواب می‌شد؟ جوابش که طول کشید متصدی باجه با تشر گفت:
    - ‌خانوم مقصدتون؟
    - نیواورلانز.
    نیواورلانز را از خاطرات کودکی‌اش به یاد داشت. هروقت از پدرش سراغ زنی به اسم مادر را می‌گرفت یک جمله می‌شنید «مادرت رو توی نیواورلانز ملاقات کردم. بعد از به دنیا اومدنت، گذاشتت توی بغـ*ـلم و رفت.»
    با صدای متصدی باجه از خاطراتش بیرون کشیده شد.
    - قطار چه ساعتی رو می‌خواید؟ یکی نیم ساعت دیگه‌ست و یکی سه عصر.
    سریع جواب داد:
    - نیم ساعت دیگه.
    - اسمتون؟
    - کاترین مورگان.
    زن سر تکان داد و درحالی‌که تق‌تق روی کیبوردش می‌زد گفت:
    - کارت شناساییتون لطفاً.
    کوله‌اش را جلو کشید و با عجله مشغول گشتن شد. نمی‌خواست روی اعصاب این کارمند بی‌حوصله راه برود.
    کارت شناسایی‌اش را روی پیشخوان گذاشت. ناخن‌های بلند و قرمز زن آن را برداشتند و درحالی‌که چکش می‌کرد گفت:
    - نقدی می‌پردازید؟
    - بله، چقدر؟
    زن بدون نگاهی به دنیل گفت:
    - ۱۱۰ دلار وی‌آی‌پی که شامل پذیرایی هم میشه. ۸۵ دلار کوپه‌ی ساده.
    بی‌درنگ جواب داد:
    - ساده لطفاً.
    چند اسکناس سبز روی پیشخوان گذاشت. دوباره ناخن‌های قرمز برای برداشتن اسکناس‌ها اقدام کردند. رنگ براقش به پوست تیره‌اش نمی‌آمد؛ ولی دنیل نظرش را پیش خودش نگه داشت.
    زن بعد از چند لحظه یک یک‌دلاری، کارت شناسایی و بلیطی روی پیشخوان گذاشت.
    - سکوی هیجده. ده‌تا توقف داره تا نیواورلانز. سفر خوبی داشته باشید. بعدی!
    به نظر دنیل آن آرزوی آخر حرفش از سر وظیفه بود. چرا که آن لحن تیز به نظر نمی‌آمد واقعاً سفر خوبی را برای دنیل بخواهد.
    بلیط را برداشت و از سر راه کنار رفت. ایستگاه قطار لس‌آنجلس شلوغ بود. دنیل که اولین بار بود از اینجا استفاده می‌کرد با گیجی اطراف را بررسی کرد. مرد بلندقد و سیاه‌پوستی در یونیفرم مشکی توجه اش را جلب کرد. به‌سمتش رفت.
    - ببخشید آقا؟
    مرد برگشت. تفاوت قدی‌اش خیلی با دنیل زیاد بود و دنیل مجبور شد تا سرش را بیش از اندازه بالا بگیرد.
    - بله؟
    صدایش کمی خش داشت و گویی از ته حلق درمی‌آمد.
    - سکوی هیجده کجاست؟
    مرد دستش را بلند کرد و مسیری را نشان داد.
    - اون قسمت، از باجه‌ی قرمزرنگ جلوتره.
    - خیلی ممنون.
    و از کنارش گذشت. سکوی هجده نسبتاً خالی بود. زیاد منتظر نماند. قطار رسید و بعد از چک کردن بلیطش داخل شد و به تمام آدم‌هایی که پشت سر رهایشان می‌کرد، انگشت وسطش را نشان داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    ادموند در دنیای شب چشم گشوده بود و احتمالاً از دنیا هم می‌رفت. خانواده‌اش جزء انسان‌هایی بودند که برای نسل‌ها سوگند یاد کرده بودند تا به دنیای شب خدمت کنند و در عوض آن، قدرت، ثروت و اعتبار زیادی به دست آورده بودند. با این حال کار برای موجودات عجیب و غریب این دنیا، آسان نبود و از کل خاندان وست، او، دو پسرعمو و یکی از دخترعموهایش باقی مانده بودند.
    دو روز تمام از زمانی که دنیل را گم کرده بود می‌گذشت و او به اندازه‌ی کافی برای خبر دادن دیر کرده بود. می‌دانست نیک از این تأخیر خوشش نخواهد آمد؛ اما چاره‌ای نداشت. حتی این دو روز هم کافی نبود و اگر می‌توانست تا آخر عمرش خبر گم شدن برادرزاده‌ی مایکل و البته خون‌آشامی که نیک فرستاده بود را نمی‌برد؛ اما افسوس که جز خودش کسی حامل پیام نمی‌شد.
    البته می‌دانست تنبیه نیک هرچه باشد، اعدام نیست. ادموند تنها انسانی بود که نیک داشت و اگر ادموند را از دست می‌داد، هیچ انسانی این‌قدر شجاع نبود تا با آن خون‌آشام بی‌رحم کار کند. البته این از استرسش نکاست!
    محور اصلی خون‌آشام نیواورلین،‌ نیواورلانز بود که تحت نظر نیک و کریس اداره می‌شد. البته شاید بهتر می‌شد که گفت تنها نیک. چرا که تا آنجایی که ادموند خبر داشت، کریس چند سده بود که در تابوت به استراحت مشغول بود.
    کسی چه می‌دانست که نوشیدنی‌فروشی زوار دررفته‌ی خیابان نهم، پایگاه خون‌آشام‌هاست!
    ادموند با قدم‌های بلندی داخل شد. مغازه به‌شدت کوچک بود و توجه هیچ مشتری‌ای را به خودش جلب نمی‌کرد که البته هدف از به هم ریختگی و کثیفی‌اش هم همین بود. روی هم رفته به ۱۲ متر هم نمی‌رسید و کل قفسه‌هایش از شیشه‌های بزرگ و کوچک پر بود. روی اکثر این شیشه‌ها خاک نشسته بود. انگار نه انگار که محل رفتوآمد هزاران خون‌آشام است. کار دستیاران نیک در صحنه‌سازی واقعا عالی‌ست.
    قسمت راست در، پشت پیشخوان، دو مرد هیکلی نشسته بودند. جوزف و جیکوب، دوقلوهای رزمی‌کار و به طور خلاصه، قاتلان خونسرد. نگاه هردو به ادموند خیره ماند. هر دو رکابی سیاه بر تن داشتند. موهای جوزف به‌شدت کوتاه بود. و جیکوب دقیقاً برعکس او، خرمن موهای تیره‌اش را پشت سرش بسته بود. ادموند آن‌قدر با این دو موجود، روبه‌رو شده بود که بدون دیدن آن دم‌اسبی می‌توانست تصورش کند.
    - وقت به‌خیر!
    از هیچ کدام جوابی نشنید. فحشی فرستاد. پیش بردن مکالمه با این دو نفر همیشه سخت بود. نفسش را بیرون فرستاد و ادامه داد:
    - می‌دونید که برای ملاقات با نیک اومدم.
    به دنبال حرفش، نگاه به چشمان عسلی ولی خالی و ترسناک آن‌ها داد.
    جیکوب بلند شد و جوزف بی‌اهمیت تبلتش را برداشت. انگار که ادموند اصلاً حرفی نزده باشد.
    مرد قدبلند موقع راه رفتن عضلاتش را به رخ می‌کشید و سـ*ـینه سپر کرده راه می‌رفت. چندقدم بلند طی کرد و اهرم مخفی بین شیشه‌های نوشیدنی را کشید. قفسه‌ی خالی‌ای کنار رفت و راه‌پله مشخص شد. هیچ نوری نبود. مگر چراغ داخل مغازه که کمی از نورش به داخل آن تونل تابیده می‌شد. ادموند می‌دانست باید ۵۱ پله‌ی لعنتی را طی کند تا به پایگاه خون‌آشام‌ها برسد. هردفعه از روی ناخودآگاه آن‌ها را می‌شمرد؛ گویی تعدادشان تغییر می‌کرد.
    البته هنوز نمی‌دانست سازوکار این خون‌آشام‌ها چگونه است. بار خون در اینجا قرار داشت، محل خوش‌گذرانی تمام خون‌آشام‌های نیواورلانز، لس‌آنجلس و شهرهای اطراف بود؛ اما همه‌ی آن‌ها موظف بودند تا در قصر خون زندگی کنند. ملکی که به راستی لایق لقب قصر بود. با اینکه ادموند هزاران دفعه به آن رفت‌وآمد کرده بود؛ اما همچنان معماری و دکوراسیون قصر خون شگفت‌زده‌اش می‌کرد.
    وارد راهرو شد و با قدم‌های بلند پله‌ها را طی کرد. تقریباً پله‌ها را می‌دوید. از ماندن زیاد در این راهروی تاریک متنفر بود. پله‌ها جوری طراحی شده بودند که ادموند نمی‌دانست به بالا می‌رود یا به پایین! یکی از دلایلی که معماران خون‌آشام را تحسین می‌کرد همین بود. البته خودش حدس می‌زد که به پایین می‌روند. داخل زیرزمین خبری از نور خورشید نبود و خون‌آشام‌ها هم که نیازی به تنفس نداشتند. هرچند احتمالاً برای انسان‌ها تهویه قرار داده باشند. تهویه‌ای که ادموند هنوز موفق به دیدنش نشده بود. انتهای راهرو در سیاه‌رنگی قرار داشت. روکشی چرم داشت و لوگوی نیش با قطره‌ای خون رویش آویزان بود. دستگیره را بالاوپایین کرد و وارد شد.
    بار خون خیلی خیلی بزرگ بود و فضای نیمه تاریکی داشت. دکوراسیونش را اکثراً وسایل سیاه و قرمز تشکیل می‌داد. چند بار کوچک‌تر گوشه‌وکنارش قرار داشتند. صدای موسیقی کر کننده بود و کل فضا را انسان‌ها و خون‌آشام‌ها پر کرده بودند.
    خون‌آشام‌ها برای خوش‌گذرانی اینجا بودند و انسان‌ها وسیله‌ای برای رفع این نیاز. نیازی نبود تا بین آن همه‌ای که درهم می‌لوییدند به دنبال نیک بگردد. خون‌آشام هزارساله روی تخت شاهی‌اش بالاتر از هر انسان و خون‌آشام دیگری نشسته بود. موهای بلوند بلندش را به عقب شانه زده بود و با چشم‌های بسته روی صندلی تاج‌دار بزرگ، با مخمل قرمز برای کفَش قرار داشت.
    چهره‌اش غیر قابل خواندن بود؛ ولی ادموند را با نگاهش غافلگیر کرد. مستقیم به او خیره شد و با نگاهش اجازه‌ی ملاقات داد.
    ادموند با قدم‌های بلند به‌سمت او رفت. نباید بیشتر از این معطلش می‌کرد. با وجود عمر هزار‌ساله‌ی نیک و قدرت بی‌نظیرش، سه خون‌آشام غول‌پیکر و چندین ساحره اطرافش را پر کرده بودند. ساحره‌ها را از علامت‌های عجیب‌وغریب روی بازوهایشان تشخیص داد؛ ولی خب جز یکی از خون‌آشام‌ها، مارتین، بقیه‌ی محافظین را نمی‌شناخت. جوری مشغول محافظت بودند که انگار کسی جرئت داشته باشد حتی بی‌اجازه به این لرد نگاه کند!
    با نزدیک‌تر شدن ادموند نیک ایستاد. از حرکتش قلب ادموند برای ثانیه‌ای نتپید. نیک تختش را ترک کرد و با قدم‌های بلند که متناسب با پاهای درازش بودند از سکو پایین آمد. محافظین به دنبالش جنبیدند؛ ولی با اشاره‌ی دست همه‌یشان متوقف شدند. به‌سمت اتاقی رفت. ادموند می‌دانست باید دنبالش کند.
    به دنبال او وارد شد. اتاق ساده‌ای بود. یک تخت و یک‌دست مبل و آینه. بدون هیچ پنجره‌ای. لامپی بالای سقف می‌درخشید. خون‌آشام روی مبل نشست و پا روی پا انداخت. پیراهن سبز تیره‌ای به تن داشت که عضلاتش را به رخ می‌کشیدو به‌خوبی با شلوار پارچه‌ای سیاه و کفش‌های واکس‌خورده‌اش ست بود.
    - در رو ببند.
    صدایش محکم بود و هرشنونده‌ای را به اطاعت وامی‌داشت. ادموند هم به طبع اطاعت کرد و در را بست. بلافاصله صدای سروصدا خوابید. انگار نه انگار که در باری قرار دادند و پشت این در گاگا با صدای کرکننده‌ای می‌خواند. سر نیک بلند شد و چشمان کشیده و طوفانی‌اش روی ادموند قرار گرفتند.
    ادموند همان‌جا کنار در ایستاد. انگار که در صورت وخیم شدن اوضاع می‌تواند از در استفاده کند و جانش را نجات دهد.
    - گمش کردیم. در اصل هردوشون رو گم کردم.
    برعکس ترسی که داشت، صدایش با وجود آرام بودن محکم بود.
    یک تای ابروی نیک بالا رفت. ادموند فرصت کرد تا توضیح دهد.
    - شیفت شب به عهده‌ی جان بود و روز مال من. دقیقاً همون‌طور که خواسته بودید سرورم. وقتی دو روز پیش قبل از طلوع آفتاب رفتم تا شیفتم رو تحویل بگیرم جان اونجا نبود و بعد از اون هم متوجه شدم دختره هم نیست.
    - و... بعد از دو روز من باید خبر دار بشم؟
    ادموند نتوانست از صدایش پی به حالش ببرد. صدایش کاملاً یکنواخت و صورتش هم بی‌حالت بود.
    - من... سعی کردم پیداشون کنم؛ اما... اما نتیجه‌ای نداشت.
    پلک که زد نیک دقیقاً روبه‌رویش بود، سریع و بی‌صدا. نفسش حبس شد؛ ولی مثل ترسویی عقب نپرید. از این بابت به خودش افتخار کرد. خون‌آشام سرش را کج کرد و با این کار موهایش به هم ریختند. گفت:
    - خون‌آشام من و طعمه‌م رو گم کردی و حالا خبرش رو آوردی؟
    با یک دست به آسانی ادموند را بلند کرد و مثل پر کاه به دیوار کوبید. درد در ستون فقرات ادموند پیچید؛ اما محکم لب‌هایش را روی هم فشرد تا آخی خارج نشود. دستان سرد نیک به گلوی گرم ادموند فشار می‌آوردند و خس‌خسی از دهانش خارج شد. به دست نیک چنگ زد و بیهوده سعی کرد تا آن‌ها را جدا کند.
    نیک همچنان او را بالا نگه داشته بود. نیش‌هایش بیرون آمدند و غرید:
    - و کی گفته تو بهتر از من می‌تونی این وضوع رو حل کنی؟
    دستش را عقب کشید و ادموند روی زمین افتاد. با قدم‌های بلند از او دور شد.
    - محل کارش، خونه‌ی دوستاش، خطوط هواپیمایی و قطارا رو چک کردی؟ آخرین بار کی از کارت اعتباریش استفاده کرده؟
    ادموند سریع جواب داد:
    - هیچ دوستی نداره. هیچ بلیط و پروازی به اسمش به ثبت نرسیده و کارتای اعتباریش خیلی وقته غیرفعالن.
    - اون مرد، جاسوس مایکل؟
    - جس؟ اون هم دنبالش می‌گشت.
    - شاید سیاه‌بازی باشه!
    - نه، کاملاً بی‌خبر بود.
    ایستاد. نیک به‌سمتش برگشت و با عصبانیت گفت:
    - یعنی یه زن رو به راحتی آب خوردن گم کردی؟ نمی‌تونه آب شده باشه و رفته باشه توی زمین!
    چشم‌هایش را روی هم فشرد و قبل از اینکه ادموند فرصت کند تا جواب دهد افزود:
    - جان، از اون بگو.
    - شیفت رو مثل همیشه تحویلش دادم. حالش کاملاً خوب بود؛ ولی وقتی برای تعویض رفتم نبود و نتونستم دیگه هیچ تماسی باهاش بگیرم.
    - می‌دونی روزا کجا پناه می‌گرفته؟
    سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه!
    درحالی‌که به‌سمت در می‌رفت گفت:
    - منتظرم بمون.
    در را گشود و بیرون رفت. پایش را که بیرون گذاشت، ادموند وقت کرد به دیوار تکیه دهد و فشار عصبی‌اش را تخلیه کند. با وحشت دستی به گردنش کشید، کمی کوفته بود و مطمئناً جای انگشتان بلند نیک رویش می‌ماند. از این خون‌آشام و کار با او متنفر بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    داخل غذاخوریِ مسافرخانه‌ای نشسته بود. یک مسافرخانه‌ی درب‌وداغان که شامل دو طبقه بود. طبقه‌ی دوم را اتاق‌های مسافرخانه و طبقه‌ی اول را غذاخوری و بار کوچکی در آن سمت سالن تشکیل می‌دادند. ظاهرش دل‌چسب نبود؛ اما با پولش بیشترین هم‌خوانی را داشت و حداقل یک هفته تامینش می‌کرد. تا وقتی که تصمیم بگیرد در این شهر بماند یا نه‌.
    دستش دور قوطی خنک سودا حلقه شد و نگاهش اطراف را کاوید. سالن غذاخوری کوچک بود و روی هم ۱۲ میز داشت. بعضی از آن‌ها چهارنفره، بعضی هم پنج-شش‌نفره بودند. به‌علاوه‌ی میز بیلیاردی درست در خلاف جهتی که نشسته بود. دورش را چند مرد و زن پر کرده بودند و فارغ از دنیا، نوشیدنی‌هایشان را به هم می‌کوبیدند و می‌خندیدند. دیوارهایی را که احتمالاً زمانی سفید بودند چرک پوشانده بود. بوی غذا کل سالن را برداشته بود و تمام مشتری‌هایش را در یک کلام اراذل‌واوباش تشکیل می‌دادند. البته این مسافرخانه جایی نبود که کت‌وشلواری‌ها به آن رفت‌وآمد کنند، برای آن دسته آدم‌ها زیادی چرک بود.
    صاحبش یک زوج خپل بودند، مارگارت و ادی. دنیل اسمشان را وقتی بر سر هم فریاد می‌کشیدند فهمیده بود. با این حال با مشتری‌ها خوب برخورد می‌کردند و با وجود پول کم قبولش کرده بودند. مارگارت لباس‌های گل‌گلی می‌پوشید و شکم بزرگی داشت. صورت گوشت‌آلودش را عینکی ته‌استکانی می‌پوشاند و همیشه بوی پیازداغ می‌داد. بر عکس او، ادی مردی لاغر و کوتاه‌قد بود. از همان پیراهن‌های گل‌گلی استفاده می‌کرد؛ ولی در تنش زار می‌زدند. موهایش یک‌دست سفید بودند و غوز داشت.
    این دو روز که شهر را گشته بود فقط یک نتیجه حاصل شده بود: این مسافرخانه بدترین مکان این شهر است. نیواورلانز، شهری بزرگ و توریستی بود. پر از توریست‌های عجیب‌وغریب که نود درصدشان در محله‌ی جادوگرها می‌گشتند. البته محله جادوگرها واقعاً جادوگر نداشت، پر بود از تردست‌ها و پیرزن‌هایی با سرووضع عجوزه‌ها که با کارت‌هایشان حقه اجرا می‌کردند. توجه دنیل را که جلب نکرده بودند!
    این شهر عجیب‌وغریب و شلوغ را روی هوا انتخاب کرده بود. آن لحظه تحت تاثیر احساساتش بود و حالا پشیمان. اینجا را اصلاً نمی‌شناخت. اکثر مردم محلی لهجه‌ی کمی داشتند و قیمت‌ها سر به فلک می‌گذاشت. با این حال به طرز عجیبی زندگی در آن جریان داشت و اصلاً حوصله‌سربر نبود.
    ولی همچنان نمی‌دانست نیواورلانز پایش را بند می‌کند یا نه. کلافه قوطی خالی سودا روی ظرف خالی‌شده‌اش پرت کرد.
    کوله‌اش را برداشت و یک ده‌دلاری روی میز گذاشت. اگر لحظه‌ی دیگری اینجا می‌ماند خفه می‌شد.
    هوای بیرون به طرز دلپذیری خوب بود. مخصوصاً در مقایسه با بوهای مختلف داخل مسافرخانه. برعکس روزها و شب‌های گرم لس‌آنجلس، باد اینجا ملایم بود و موهای سیاهش را به بازی می‌گرفت. دست‌هایش را در جیب‌های جینش فرو برد و به قدم‌هایش سرعت بخشید.
    برای ماندن یا نماندن در اینجا دودل بود. می‌توانست تا از آسیاب افتادن آب‌ها اینجا بماند و بعد به ال‌ای برگردد. جایی که هم در آن شغلی منتظرش بود و هم سرپناهی. به‌علاوه‌ی یک جین آدم که می‌شناخت؛ اما اینجا؟ حتی اگر می‌ماند پولش به زودی ته می‌کشید و نه کاری داشت و نه خانه‌ای.
    نوشیدنی‌فروشی کوچک و به هم ریخته‌ای توجه‌اش را جلب کرد. ظاهرش افتضاح بود و عمراً اگر سال‌به‌سال کسی داخلش قدم می‌گذاشت. در و چهارچوب آن زرد بود و شیشه‌هایش جلوی دید به داخل را گرفته بودند. اگر تابلوی «باز است» را روی در نمی‌دید شک می‌کرد که باز است یا بسته.
    دلش برای چشیدن نوشیدنی‌ای ضعف رفت. اشتباه احمقانه‌ای می‌شد اگر داخل می‌رفت. دنیل تنها بود و مسافری غریب. اما پولش کفاف یکی از آن بارهای مجللی را که در شهر دیده بود نمی‌داد. دل به دریا زد و از خیابان رد شد.
    پشت در مکث نکرد تا شجاعتش سلب نشود. در را هل داد و داخل شد. صدای زنگی به گوش رسید. احتمال می‌داد صدای قیژقیژ در گوش‌هایش را اذیت کند؛ اما این‌طور نشد. در روی پاشنه‌اش چرخید و به آسانی باز شد.
    به محض دیدن داخلش پشیمان شد. جو سردی داخل مغازه‌ی کوچک وجود داشت و بدتر از ظاهرش وجود سه مرد قدبلند و قوی‌هیکل داخلش بود.
    دو نفری که پشت پیشخوان ایستاده بودند خیلی‌خیلی شبیه به هم بودند و احتمالاً برادر. هردو رکابی مشکی به تن داشتند و با چهره‌ای بی‌حالت نگاه می‌کردند. یکی تقریباً کچل و دیگری شبیه به کابوی‌ها. نفر سوم مرد قدبلند و تنومندی بود که با ابروی بالارفته دنیل را نگاه می‌کرد. حالت ایستادن هرسه جوری بود که انگار مشغول صحبت بودند و دنیل با ورودش مزاحم آن‌ها شده است. صورت مرد بلوند، رنگ‌پریده بود و چشمان آبی کشیده‌اش، لبان باریک کم‌رنگ و موهای کدرش به این رنگ‌پریدگی افزوده بودند. در این هوا کت چرمی به تن داشت. به‌علاوه‌ی پیراهن آبی تیره و جین گشاد. نفس دنیل در سیـ*ـنه حبس شد. مرد به طرز عجیبی جذاب بود. آن شکل هم که از بالای شانه به دنیل نگاه می‌کرد به اندازه‌ی کافی نفس‌گیر بود.
    یکی از دو مرد شبیه به هم گفت:
    - می‌تونم کمکتون کنم؟
    نمی‌توانست نگاه از مرد بلوند بگیرد. او هم متقابلاً خیره‌ی دنیل بود.
    همان مرد دوباره تکرار کرد:
    - می‌تونم کمکتون کنم؟
    به‌سختی از مرد بلوند چشم گرفت و سعی کرد حواسش را جمع کند؛ ولی از گوشه‌ی چشم هنوز مرد بلوند را می‌پایید.
    - من... من... یه بطری... یه بطری نوشیدنی می‌خواستم.
    همان مرد جوابش را داد:
    - تموم کردیم و مغازه رو داریم می‌بندیم.
    - آ... آها.
    آن‌قدر حواسش پرت بود که حتی نگفت این‌همه بطری پر برای چه هستند پس؟
    دوباره به مرد بلوند نگاه کرد. لعنتی! هنوز خیره‌اش بود و باعث شد دستپاچه شود. سلول‌به‌سلول مغزش التماس کردند و بچرخد و بیرون برود؛ اما پاهایش فرمان نمی‌گرفتند.
    بالاخره موفق شد و با تمام توان و سرعت چرخید تا از در بیرون برود.
    - اتفاقاً من یه بطری نوشیدنی اینجا می‌بینم.
    صدای بم و محکمی این را گفت. دنیل دوباره برگشت و به کائنات التماس کرد صدا متعلق به مرد بلوند باشد.
    از قفسه‌ی کنارش بطری‌ای برداشت و به‌سمت دنیل آمد. نگاهش را اصلاً و ابداً جدا نکرد.
    بطری را به‌سمتش گرفت. دستان دنیل بدون فرمانش بالا آمدند و دور بطری حلـ*ـقه شدند.
    - مسافرید؟
    لبانش را با زبان خیس کرد.
    - بله.
    مرد گردن بطری را ول کرد و لبخند کم‌رنگی زد.
    - به نیواورلانز خوش اومدید.
    - مرسی. چقدر باید... باید... باید بپردازم؟
    سرش را کمی خم کرد.
    - اوه! لطفاً مهمون من باشید مادام.
    - نه اصلاً. می‌تونم بپردازم. چقدر؟
    مرد با لبخند کجی گفت:
    - اصرار می‌کنم.
    قبول که به‌شدت نفس‌گیر بود؛ اما دنیل آماده نبود تا اجازه دهد پول نوشیدنی‌اش را یک مرد جذاب و نفس‌گیر حساب کند. احتمالاً بعد از آن اتفاق خوبی نمی‌افتاد.
    - چقدر؟
    مرد فقط نگاهش کرد. زمانی که داشت ناامید می‌شد لب باز کرد.
    - سیزده دلار.
    دنیل بطری را روی صندلی کنار در گذاشت و کوله‌اش را جلو کشید. پیدا کردن کیف‌پول کمی سخت بود؛ اما بالاخره زیر نگاه آن سه مرد پیدایش کرد. دو ده‌دلاری بیرون کشید و به‌طرفش گرفت.
    پول را از دستش گرفت و بدون اینکه به عقب نگاه کند گفت:
    - جوزف هفت دلار بده.
    چرا چشمان لعنتی‌اش را نمی‌چرخاند؟ دنیل موهایش را پشت گوش زد و خم شد و بطری را برداشت. جوزف از پشت پیشخوان تکان خورد و با قدم‌های بلند به‌سمت مرد بلوند آمد و هفت دلار به‌سمتش گرفت. مرد باز هم بدون قطع کردن نگاهش هفت دلار را گرفت و جوزف به سر جای اولش برگشت. جوری رفتار می‌کردند که انگار صاحب اینجا آن مرد بلوند است.
    منتظر بود تا پول را بگیرد و با تمام توان بیرون بدود. این نگاه‌هایش کم‌کم داشتند دنیل را می‌ترساندند.
    بالاخره دستش به‌سمت دنیل دراز شد. سریع گوشه‌ی دیگر اسکناس‌ها را گرفت؛ اما او آن‌ها را رها نکرد. با تعجب پول‌ها را کشید؛ اما محکم نگهشان داشته بود.
    - باز هم میگم... به نیواورلانز، شهر جادو و راز خوش اومدید!
    خوشامدش بدن دنیل را لرزاند. بالاخره انگشتان بلند مرد اسکناس‌ها را رها کردند.
    - مرسی.
    به دنبال تشکرش روی پاشنه‌ی پا چرخید و مغازه را ترک کرد.
    ***
    نیک هنوز نمی‌توانست باور کند. دور دنیا دنبال این موجود کوچک می‌گشت و موش با پای خودش به تله افتاده بود.
    هیچ ایده‌ای نداشت که دنیل استایلز در شهر نیک چه می‌کند. مگر فرار نکرده بود؟ نمی‌توانست باور کند این، تنها یک اتفاق باشد؛ که بین این‌همه جا در این دنیای بزرگ طعمه‌اش را داخل مغازه‌ی خودش پیدا کند.
    رایحه‌ی خوب دنیل هنوز زیر بینی‌اش و صدای بلند قلبش زیر گوشش مانده بود. ریتم سریعی که خبر از ترس و هیجان دنیل می‌داد و نیک را خیلی خوب وسوسه کرده بود تا نیش‌هایش را در گردن بلند او فرو ببرد.
    بدون نگاه کردن، به جوزف و جیکوب دستور داد.
    - مثل همیشه مراقب باشید و ابداً کلامی از دیدن این زن با هیچ‌کس، تاکید می‌کنم هیچ‌کس نمی‌زنید.
    در را هل داد و به دنبال دنیل خارج شد. با کمک دید بی‌نظیرش خیلی زود اندام نحیف و کوچکش را پیدا کرد. دنیل استایلز هیچ ایده‌ای نداشت که نیک چه خواب‌هایی برایش دیده است.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا