کامل شده رمان ثریا | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
- مادرِ من! سرم شکسته، دستم که نشکسته. خودم می‌تونم بخورم.
با چشم‌غره‌ای وحشتناک، قاشق سوپ را با حرص در دهانم فرو کرد.
- حرف نباشه دهنت رو باز کن. به حال خودت رهات کردم که حال و روزت این شده.
آخرین قاشق سوپ را ته حلقم ریخت و من به‌زور قورتش دادم.
- خوردم قربونت برم. حالا بذار برم واحد خودم، می‌خوام استراحت کنم.
- حرف نباشه همین‌جا می‌گیری می‌خوابی.
- وای مامان توروخدا!
- حرف نزن ثریا‌! حرف نزن، که این‌قدر از دستت عصبانیم می‌زنم قلم پات رو خورد می‌کنم که نتونی پات رو از این خونه بذاری بیرون.
پدر: ولش کن خانوم، سرش درد می‌کنه، تو بدتر سرش میاری که.
- همه‌ش مقصر تویی که اینا رو لوس بار آوردی. هر‌بار من یه چیزی گفتم، طرف اینا رو گرفتی. تهش هم شد این.
بعد هم به بانداژ سرم اشاره کرد.
- خب چی‌کار کنم؟ اینا دیگه بزرگ شدن. بلند شم دنبال دختر و پسر بزرگ راه بیفتم و ازشون برگه ورود و خروج بگیرم؟
مادر با حرص از جایش بلند شد و بشقاب را به آشپزخانه برد.
- نه‌خیر برو هر‌کاری دلت می‌خواد بکن.
بحث داشت بالا می‌گرفت که با حالت ذار گفتم:
- غلط کردم به خدا ول کنید. اصلاً من کجا باید بخوابم؟
مادر تشکم را بین خودش و رها در پذیرایی خانه پهن کرد و هر‌سه کنار هم خوابیدیم. تا یک هفته، مادرم اجازه خروج از خانه را نمی‌داد و حسابی پرستاری‌ام را می‌کرد.
***
ساره درحال عوض‌کردن بانداژ سرم بود، بتادین را برداشت و با پنبه کمی روی زخم سرم زد که جیغم به هوا رفت.
علی: آخه دیوونه! تو اگر عقل داشتی خودت رو دست این دو تا از خودت دیونه‌تر نمی‌سپردی که بانداژت رو عوض کنن.
ساره خواست پنبه بتادینی را به‌سمتش پرت کند که سریع دستش را گرفتم.
- نه اون رو ننداز کثیفه! هر‌جا مالیده بشه دیگه پاک نمیشه.
چسب رولی را از درون جعبه کمک‌های اولیه برداشتم و به دستش دادم.
- این رو پرت کن!
با جا خالی‌دادن علی، چسب رولی بدون برخورد به او، گوشه‌ای پرت شد. علی خنده‌ی بلندی سر داد.
پریا: برو سر درس و مشقت.
علی اخمی کرد.
- تو دیگه حرف نزن بچه.
- مثلاً حرف بزنم چی میشه؟
- حرف بزن ببین چی میشه!
- زدم زدم زدم...
دستم را بالا آوردم.
- وای! دیوونه‌م کردین بسه! چی می‌خوای علی وسط چهار تا دختر؟ برو سر درست اَه.
ساره: راست میگن دیگه برو.
علی دستش را روی چشمش گذاشت.
- ای به چشم. شما امر بفرمایید خانوم!
دهنم را کج کردم و ادایش را در آوردم.
- ای به چشم!
بعد هم دستم را به نشانه خاک‌بر‌سرت تکان دادم.
پریا: رها چرا این‌قدر ساکتی؟ چیزی شده؟
رها ساکت گوشه‌ای نشسته بود و با گوشی موبایلش ور می‌رفت.
- نه چیزی نشده.
ساره: نمی‌بینی همه‌ش با گوشیش مشغوله. سرش شلوغ شده، رها از وقتی نامزد کرده دیگه ما رو تحویل نمی‌گیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    چشم غره‌ای به رها رفتم. مگر نگفته بودم حق نداشت با آذین حتی کوچک‌ترین ارتباطی هم داشته باشد؟
    پریا: ول کن بابا. از دستت فرار که نمی‌کنه، بیا تو جمع باش. اون رو هر‌وقت بخوای هست.
    گوشی موبایلش را کنار گذاشت و کنار پریا نشست.
    - هی ساره چیکار می‌کنی دوساعته؟ زودی ببند این باند رو چقدر دل گنده‌ای تو.
    - خب باید مرتب ببندم که باز نشه.
    - مگه می‌خوام بذارمش تو موزه؟ دوباره فردا باید ضد عفونیش کنم.
    پریا: چند تا بخیه خورده؟
    - هشت تا.
    دهنش را کج کرد.
    - اوی دلم ریش شد. حالا کِی بخیه‌هاش رو می‌کشی؟
    - سه-چهار روز دیگه.
    رها: جاش نمونه؟
    - جاش که می‌مونه؛ ولی نصفش تو موهامه فقط یه کمش رو پیشونیمه که مهم نیست.
    پریا: اگر خوب دوخته باشه جاش نمی‌مونه.
    ساره: مگه لباس شبه که خوب دوخته باشن؟ به‌هر‌حال جاش می‌مونه.
    ساره بانداژ را دور سرم پیچید.
    - همچین قشنگ واسه‌ت باندپیچی کردم که کیف کنی.
    خنده‌ای کردم.
    - دستت درد نکنه.
    ساره: دستم که درد نمی‌کنه؛ ولی اگر با یکی از اون چایی‌های معروفت مهمونمون کنی عالی میشه.
    رو به رها کردم.
    - رهایی! آبجی! بلند شو چای‌ساز رو روشن کن.
    در مدتی که خانه‌نشین شده بودم، چند باری ساره و پریا به دیدنم آمده بودند. آن‌قدر شیطنت می‌کردند که بعد از رفتنشان انگار در خانه‌ام بمب ترکیده بود؛ اما وجودشان مزیت‌های خودش را هم داشت، تا وقتی که بودند گذر زمان کنارشان حس نمی‌شد و آن‌قدر روحیه‌ام را شاد می‌کردند که کمی از مشکلات زندگی‌ام فاصله می‌گرفتم.
    ***
    با تعجب خانه‌ی سوت و کور که همه لامپ‌هایش خاموش بودند را از نظر گذراندم.
    تنها نور باریکی از در نیمه باز اتاق خارج میشد. بی‌حرف به‌سمت اتاق رفتم که متوجه هق‌هق‌های خفه و آهنگی که با صدای ملایم پخش میشد شدم.
    «یه دونه خدا دارم، یه دل که موندم کوش
    یه دونه تو که این موقع‌ها حساب نمی‌کنم روش
    یه دونه دل تنها یه سایه که دیگه ندارم
    خودم درستش می‌کنم میرم پی کارم»
    رها گوشی به دست به صفحه‌ی آن زل زده بود و اشک می‌ریخت. آن‌قدر غرق خودش بود که متوجه حضور من نشد.
    به‌سمتش رفتم و گوشی موبایلش را از زیر دستش کشیدم. با دیدنم سریع از جایش بلند شد و تند‌تند اشک‌هایش را پاک کرد. بی‌حرف به صفحه موبایل زل زدم، موزیکی که پخش می‌شد استوری آذین بود. در ماشینش در بزرگراه در حال رانندگی بود و از قسمت جلوی ماشینش که شامل دستگاه در حال پخش موزیک و خیابان میشد فیلم گرفته بود.
    با عصبانیت به رها زل زدم. سعی داشتم تن صدایم را کنترل کنم تا بالا نرود. گوشی موبایلش را بالا آوردم و جلوی صورتش تکان دادم.
    - این چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با سکسکه‌ای که به‌ جانش افتاده بود با بغض نالید.
    - آبجی!
    - زهرما رو آبجی. میگم این چیه؟
    - به خدا هیچی!
    - قسم دروغ نخور. این چیه؟
    بلند‌بلند زیر گریه زد و دستش را روی صورتش گذاشت.
    داد زدم:
    - بهت گفتم فراموشش کن، نگفتم؟ نگفتم اون مرد زندگی نیست؟ نگفتم با دروغ و کلک وارد زندگیمون شده؟ اون یه عوضی به تمام معناست.
    به‌سمتش رفتم و محکم به شانه‌اش زدم.
    - گفتم یا نگفتم؟
    چند قدمی عقب رفت و به دیوار چسبید.
    - من این نون رو تو سفرت گذاشتم، من گفتم آذین پسر خوبیه، الان میگم غلط کردم، اشتباه کردم. چرا دست برنمی‌داری؟
    - آبجی!
    - حرف نزن. این کارت یعنی چی؟ واسه چی استوریاش رو چک می‌کنی؟ نکنه هنوز باهاش در ارتباطی؟
    هیچی نگفت و فقط سکوت کرد. با تعجب به صورت قرمزش زل زدم.
    - رها!
    سرش را پایین انداخت که عصبانی‌ترم کرد. با تمام قدرتم موبایلش را به دیوار کوبیدم. همان گوشی موبایلی که با ذوق برای تولد ۲۰ سالگی‌اش خریده بودم. از صدای برخورد موبایل با دیوار، جیغ خفه‌ای کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. با قیافه‌ای برزخی به‌سمتش قدم برداشتم که بیشتر در دیوار مچاله شد.
    - اگر یه‌بار دیگه ببینم اسمی از آذین حتی با خودت تکرار کردی بد می‌بینی رها. خیلیم بد می‌بینی! فهمیدی یا نه؟
    فقط با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد که فریاد کشیدم.
    - فهمیدی یا نه؟
    تند‌تند سرش را تکان داد.
    با اعصابی خراب و چشم‌هایی که لبالب پر از اشک بود از اتاق خارج شدم. چند قطره اشک به‌شدت و پشت‌سر هم از چشمم چکید. دلم داد‌زدن می‌خواست، فریاد‌کشیدن، حتی مشت‌کوبیدن به دیوار!
    من از دلش خبر داشتم، از سنگ که نبود! در این مدت کم به آذین وابسته شده بود، دوستش داشت؛ اما آذین فقط یک دروغگوی متقلب‌کار بود. کسی که لیاقت خواهر مرا نداشت. هر‌چه سخت می‌گرفتم به‌خاطر خود رها بود. اگر رها هم جریان را می‌فهمید، حتم داشتم یک‌لحظه هم به آذین فکر نمی‌کرد؛ اما نمی‌خواستم باز هم مقصر همه بدبختی‌های خانواده‌ام من باشم. باز از یادآوری کاری که در حق رها کرده بودم جیگرم سوخت و خاکستر شد.
    گلدان بلوری را از روی اپن برداشتم و محکم روی اپن کوبیدم و از ته دل زجه زدم.
    - آی خدا بسمه. دیگه خسته شدم.
    همه‌ی زندگی‌ام با درد و عذاب گذشته بود، تازه داشتم طعم خوشی در کنار خانواده‌ام را می‌چشیدم که بدترین بدبختی در طول عمرم بر سرم نازل شد. خودم اصلاً اهمیت نداشتم؛ اما خانواده‌ام، خواهرم برایم بیشتر از جانم اهمیت داشتند.
    رها به‌سرعت به‌سمتم آمد و دستم را کشید.
    - آبجی بیا این‌طرف شیشه میره تو پات.
    چند قدمی آن‌طرف‌تر رفتم و روی زمین ولو شدم. از ته دل زجه می‌زدم و خدا را صدا می‌کردم. رها ترسیده کنارم زانو زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بازویم را گرفت و با گریه شروع به توجیه کرد.
    - آبجی به خدا غلط کردم. نکن این‌طوری. اصلاً هر‌چی تو بگی. من رو ببخش. به جون مامان بابا دیگه سمتش نمیرم. اصلاً من کاری باهاش نداشتم، حتی جوابش رو اصلاً نمی‌دادم. فقط ازش پرسیدم چی‌کار کردی؟ چرا از چشم آبجیم افتادی؟ اونم نگفت چرا؟ فقط گفت حق با آبجیته. گفت هر‌چی میگه به حرفش گوش بده. فقط همین یه‌بار استوریش رو دیدم، به خدا راست میگم. آبجی به جون کی قسمت بدم که این‌طوری نکنی؟ اصلاً غلط کردم خوبه؟ آبجی توروخدا جون مامان نکن این‌طوری.
    دلم به آتشـکشیده شده بود و خاموش شدنی نبود. احساس گـ ـناه می‌کردم. من مسبب دل‌شکستگی و بدبختی خواهرم بودم. مسبب حال خراب الانش من بودم، مسبب گریه‌هایش من بودم.
    زندگی خودم را به آتش کشیده بودم، خانواده‌ام را رنجانده بودم و بدترین ظلم‌ها را در حق آن‌ها کرده بودم.
    پدر زیر بار حرف مردم قلبش دوام نیاورد. جلوی همه سر شکسته‌شان کرده بودم. حال نوبت خواهرم بود؟
    یک‌ساعتی گریه کردم تا آرام شدم. رها هم پابه‌پای من اشک می‌ریخت. آن‌قدر گریه کرده بودم و زیر لب با خودم حرف زده بودم که جانی در تنم نمانده بود. همان‌جا دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. رها هم بعد از جمع‌کردن خورده شیشه‌ها، کنارم دراز کشید و دستم را محکم در دست گرفت. دستم را بالا آوردم و در آغوشش کشیدم. او نیمه‌ی جانم که نه، همه‌ی جانم بود. دنیا هم به آخر می‌رسید به دست دروغ‌گویی همچون آذین نمی‌سپردمش.
    او هم دستش را در کمرم انداخت. دلم آرام گرفت. من رها را داشتم، او کنارم بود و همین دلم را آرام می‌کرد.
    با تکان‌های دستی، پلک‌هایم را از هم باز کردم. چشم‌هایم بر اثر گریه‌های طولانی‌ام متورم شده بود و تصویر علی را تار می‌دیدم.
    - هی! بلند شید ببینم. چرا اینجا خوابیدید دیوونه‌ها؟
    هم‌زمان با رها بلند شدیم.
    - چشاتون چرا این مدلی شده؟
    بعد هم با شک نگاهش را بین هر‌دویمان چرخاند.
    - گریه کردید؟
    لبخند بی‌جانی زدم.
    - یه‌کم.
    اخم کرد.
    - چرا؟
    - یه‌کم درد‌و‌دل خواهرانه بود.
    - دیونه‌ها. گفتم حالا چی شده.
    - مامان بابا کجان؟
    - عصر که رفتن خونه‌ی خاله‌اینا هنوز نیومدن.
    - حتماً شام موندن دیگه. تو چرا نرفتی؟
    - من که درس می‌خوندم بعدم یه‌کم خوابیدم تازه بیدار شدم، دیدم همه جا سوت‌و‌کوره اومدم این‌ور ببینم شما‌ها چیکار می‌کنید. شام چی داریم حالا؟
    رها: زهرمار.
    علی چشم‌غره‌ای به رها رفت.
    - بی‌ادب! انگار اعصاب نداریا؟
    رها دهن‌کجی به علی کرد و به‌سمت سرویس بهداشتی رفت.
    علی: چشه این؟
    شانه‌ای بالا انداختم.
    - با آذین بحثش شده؟ آخه این‌ورا پیداش نیست؟
    حرفی برای گفتن نداشتم، چه می‌گفتم؟ اگر علی می‌فهمید خون آذین حلال بود. هر‌روز با خودم هزار بار فکر می‌کردم که چگونه موضوع را به خانواده‌ام بگویم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    هنوز جوابش را نداده بودم که رها از سرویس بهداشتی خارج شد.
    - هی رها چی شده؟ با آذین بحثت شده؟
    رها ترسیده به من زل زد.
    - چرا به ثریا نگاه می‌کنی؟ من ازت سؤال پرسیدما.
    دوباره اخمش درهم کشیده شد.
    - اگر چیزی بهت گفته، کم و زیادی کرده بگو تا حسابی مشت و مالش بدم.
    - به تو چه اصلاً که تو همه چی دخالت می‌کنی؟ هر‌چیزی هست بین خودشونه، حل می‌کنن.
    - نه انگار واقعاً یه چیزی شده و شماها نمی‌خواید به من چیزی بگید.
    رها: نه داداش چی شده؟ آذین فقط سرش این روزا خیلی شلوغه. همه‌چیز خوبه‌ خوبه خیالت راحت.
    - فردا خودم با آذین حرف می‌زنم تا خیالم راحت‌تر شه.
    فقط همین را کم داشتیم. مطمئن بودم آذین چیزی نمی‌گفت؛ اما باز هم استرس به‌ جانم افتاده بود. باید هر‌چه سریع‌تر فکری به حال این قضیه می‌کردم.
    هنوز در فکر بودم که زنگ آیفون به صدا در آمد.
    علی به‌سمتش رفت.
    - محمد طاهاست.
    دکمه آیفون را زد.
    - بیا بالا داداش.
    با رها به اتاق رفتیم و لباس مناسبی پوشیدیم.
    صدایی که از بیرون می‌آمد لبخندی عمیق روی لب‌هایم کاشت.
    - پس ثریا‌جون کجاست عمو علی؟
    محمدطاها و پناه چند‌بار به دیدنم آمده بودند؛ اما مهرداد را اولین‌ بار بود که با خود می‌آوردند.
    - تو اتاقه بدو برو که حتماً خیلی خوش‌حال میشه ببینتت.
    هم‌زمان با مهرداد به در اتاق رسیدم. دسته‌گلی از رزهای سرخ آتشین دستش بود، دسته‌گل را به‌سمتم گرفت.
    - سلام ثریاجون دلم برات تنگ شده بود.
    به‌جای گرفتن گل‌ها خم شدم با گل‌ها بغلش کردم و محکم لپش را بوسیدم.
    -دل منم برات تنگ شده بود عزیزدل ثریا.
    محمدطاها با دیدن من که مهرداد را بغـ*ـل کرده بودم و به‌سمتشان می‌رفتم، سریع از جایش بلند شد و خودش را به ما رساند.
    - سلام ثریا بهتری؟
    - سلام بهترم ممنون.
    دستش را به‌سمت مهرداد دراز کرد.
    - بیا بغلم بابا. ثریا رو اذیت نکن.
    مهرداد خودش را به من چسبانده بود و قصد پایین آمدن نداشت. سریع گفتم:
    - اذیت نمیشم.
    اما محمدطاها قصد نداشت حرفش دوتا شود.
    - بیا عزیزم! تا ثریاجون با عمه‌پناه احوالپرسی کنه بعد باز بغلت می‌کنه.
    بالاخره از بغلم پایین آمد. به‌سمت پناه رفتم و بوسیدمش.
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    - سلام فدات بشم تو چطوری؟ بهتری؟
    - خداروشکر عالیم.
    نگاهی به پشت‌سرم انداخت.
    - پس رها کجاست؟
    علی: تو اتاقه.
    بعد هم صدا زد.
    - رها پس کجا موندی بیا دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بالاخره با آمدن رها که مشغول احوالپرسی با محمدطاها و پناه بود گل‌ها را از مهرداد گرفتم. گل‌های خشک‌شده قبلی را که محمدطاها آورده بود، برداشتم و جایش گل‌های تازه را گذاشتم. با دیدن جعبه‌ی بزرگ شیرینی روی کانتر رو به محمدطاها و پناه کردم.
    - چرا زحمت کشیدید آخه؟
    محمدطاها: خواهش می‌کنم چه زحمتی؟
    رها به آشپزخانه آمد.
    - من چای و شیرینی میارم تو برو پیش مهمونات.
    لپش را بوسیدم.
    - دست گلت درد نکنه.
    با نشستنم، مهرداد هم روی پایم نشست و دستش را به بانداژ روی سرم بند کرد.
    - خیلی درد می‌کنه؟
    لبخندی زدم.
    - نه عزیزم درد نداره اصلاً.
    - دکترا وقتی سر می‌شکنه چسبش می‌کنن؟
    با حرف او همه زیر خنده زدند.
    - نه عزیزم. این‌طوری باندپیچی می‌کنن.
    - آخه من ماشینم رو که شکستم بابام با چسب آبی خوبش کرد.
    قهقه‌ای از ته دل زدم.
    - اما سر که ماشین نیست عزیزم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی بانداژم زد.
    - هر وقت هر‌جام درد می‌گیره، بابام که بوسش می‌کنه زودی خوب میشه. منم بوست کردم که زودی خوب بشه.
    لپش را محکم بوسیدم.
    - همین الان حالم خوب‌خوب شد. بوست معجزه کرد.
    ***
    فصل۶
    ماشینم را در پارکینگ هتل پارک کردم و به‌سمت ورودی راه افتادم.
    - ثریا!
    یک‌لحظه سر جایم ایستادم. بعد هم با شناختن صدایش بی‌تفاوت، حتی بدون این که ذره‌ای سرم را برگردانم به‌ راهم ادامه دادم.
    - ثریا با تو هستم. صبر کن!
    قدم‌هایم را سریع‌تر کردم که دستم از عقب کشیده شد.
    - صبر کن توروخدا.
    به‌شدت دستم را پس کشیدم و به‌سمتش برگشتم.
    - کدوم خدا؟ همون خدایی که ازش نترسیدی و با دوز‌و‌کلک وارد زندگی من و خونواده‌م شدی؟ از کجا معلوم ازدواجت با رها هم جزئی از نقشه‌هاتون واسه زمین‌زدن من نباشه؟
    دستم را روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و به‌شدت به‌عقب هلش دادم.
    - برو آذین! برو تا ندادم این‌قدر بزننت که هیچ بیمارستانی قبولت نکنه.
    برگشتم به‌ راهم ادامه دهم که دوباره دستم را گرفت.
    - صبرکن!
    داد کشیدم:
    - ولم کن. چی از جونم می‌خوای عوضی؟
    - فقط بذار باهات حرف بزنم.
    - حرفی نداریم ما با هم. تو قبلاً حرفات رو زدی.
    - خواهش می‌کنم ثریا سنگ‌دل نباش!
    - تو که داشتی من رو بازی می‌دادی سنگ‌دل نبودی؟ وقتی با احساسات خواهر من بازی می‌کردی سنگ‌دل نبودی؟ اصلاً می‌دونی رها تو چه وضعیتیه؟ برو خداروشکر کن که به رها نگفتم تو چه غلطی کردی، اگر می‌گفتم تا آخر عمر نگاهتم نمی‌کرد.
    - می‌دونم ثریا به‌ خدا من همه‌چیز رو درست می‌کنم تو فقط به‌حرفام گوش بده.
    دستم را به‌سرم گرفتم.
    - نمی‌خوام به‌حرفات گوش بدم آذین. نمی‌خوام...
    - به حرفای من چی؟
    چرخیدم به‌سمت مادر آذین که تقریباً نزدیکمان شده بود.
    - به حرفای آذین گوش نده؛ ولی باید به‌حرفای من گوش بدی.
    پوزخندی زدم.
    - من سرم پره از توجیه و تفسیر.
    - من نمی‌خوام کار آذین رو تأیید یا رد کنم. فقط می‌خوام بهت ثابت کنم عشقش به رها دروغ نیست و نمی‌خواسته اون رو بازی بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - مگه شما باید ثابت کنید؟ ثابت‌کردن این موضوع کار آذینه نه شما!
    - مگه تو می‌ذاری آذین خودش رو ثابت کنه؟ این دوتا بچه رو از هم جدا کردی، خودت‌ رو هم روز‌به‌روز داری نابودتر می‌کنی!
    - به اندازه‌ی کافی وقت واسه بازی دادن من و خونواده‌م داشته. اگه من بین آذین و رها فاصله انداختم، فقط به‌خاطر خود رهاست نمی‌خوام بیشتر از این دل‌بسته‌ی آدمی شه که مرد زندگی نیست.
    آذین ساکت ایستاده بود. با حالت غمگینی به مکالمه‌ی من و مادرش گوش می‌داد.
    - عین بچه‌های خطاکار می‌مونی که واسه پوشوندن گندکاریشون، دست مادرشون رو می‌گیرین و می‌برن تا ازشون دفاع کنه.
    حرفم که تمام شد، به‌سرعت وارد هتل شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. وارد اتاق شدم و در را محکم به هم کوبیدم. انگار مسافت طولانی را دویده بودم که به نفس‌نفس افتاده بودم. تکیه‌ام را به در دادم و نفس عمیقی کشیدم. محمدطاها با تعجب به‌سمتم آمد.
    - سلام صبح به‌خیر. چیزی شده؟
    کیفم را روی دوشم انداختم و به‌سمت قسمت خودم راه افتادم.
    - سلام. نه چیزی نیست.
    پشت سرم راه افتاد.
    - پس چرا اول صبحی این‌قدر آشفته‌ای؟
    - آذین و مادرش پایین بودن. اعصابم رو به هم ریختن.
    - چی می‌گفتن؟
    - حرفای تکراری.
    روی صندلی‌ام نشستم و دستم را به سرم گرفتم.
    - خسته شدم دیگه.
    - اجازه بده حرفاشون رو بزنن. این حالت بلاتکلیفی واسه هیچ‌کدومتون خوب نیست.
    - اصلاً نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. درمونده شدم.
    - زندگی من رو واسه خودت درس عبرت کن. چند سال بلاتکلیف بودیم تهش هم با بی‌آبرویی تموم شد. البته هنوز هم که هنوزه، تموم نشده.
    - من فقط به زمان نیاز دارم. اگر به خونواده‌م چیزی نگفتم فقط به‌خاطر اینه که نمی‌خوام عجولانه عمل کنم. اگر اونا متوجه بشن کار تموم میشه. اینکار رو من کردم، من آذین رو تایید کردم. خودم هم باید گندی که زدم رو جمع کنم.
    - حداقل به رها بگو. اون حق داره بدونه. این‌جوری که تو داری بدون دلیل زجرش میدی گـ ـناه داره.
    - نمی‌خوام بدونه. به احتمال یک درصد اگه این جریان ختم‌به‌خیر شد و آذین برگشت سمت رها، تموم ذهنیتی که رها از آذین ساخته خراب میشه. من فکر بعدش هستم.
    - چی بگم ثریا؟ حرفت منطقیه؛ ولی بدون این زندگی رهاست، خودش باید تصمیم بگیره.
    - می‌دونم؛ ولی پای منم وسطه.
    تقه‌ای به در خورد. سرِمان به‌سمت در برگشت.
    محمدطاها: بفرمایید.
    در باز شد و مادر آذین وارد اتاق شد. هوف عصبی کشیدم و صندلی چرخ‌دار را با حرص به عقب هل دادم و از رویش بلند شدم.
    محمدطاها: سلام خاله جان حال شما؟ خوش اومدید.
    مادر آذین: سلام عزیزم سلامت باشی. ممنون.
    محمدطاها به‌سمتش رفت و برای نشستن، به‌سمت مبلمان بنفش‌رنگ اتاقم راهنمایی‌اش کرد.
    - بفرمایید بشنید.
    بعد از نشستن مادر آذین، به‌سمتم آمد. آرام و طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
    - بشینید حرفاتون رو بزنید. یه بار واسه همیشه این قضیه رو تموم کن. یا این‌وری میشه یا اون‌وری. دیگه از این بدتر که نیست؟ سعی نکن از واقعیت فرار کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سری تکان دادم. بعد از خروج محمدطاها از اتاق با قدم‌های شل و وارفته به‌سمت مبل تکی رفتم. رو‌به‌روی مادر آذین نشستم.
    - دختر کله‌شقی هستی.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم. هوفی کشیدم که از نظرش دور نماند.
    - تو مراسمای خسرو دیده بودمت؛ ولی تو متوجه من نشدی. خواهرم می‌گفت خون‌به‌جگر اون خونواده کردی. می‌گفت مثل یه مار خوش‌خط‌و‌‌خال روی ثروت شمس افتادی. آخه یه دختر ۲۰ساله، رو چه حسابی باید با یه مرد ۶۰-۷۰ساله ازدواج کنه؟ مگه دلیلی به‌جز پول داره؟
    خون خونم را می‌خورد. دلم می‌خواست تا سرحد مرگ کتکش بزنم؛ اما یک جایی فهمیدم حرف‌هایش حقیقت محض هستند و ساکت شدم.
    - اینا به کنار، نمی‌خوام ناراحتت کنم. هر چی باشه ۵-۶ سال از اون زمان گذشته. من اولش نمی‌دونستم قصد و نیت آذین چیه. تا اینکه پدرش بهم گفت با هتل شمس قرارداد بسته. من می‌دونستم که نصف این هتل بهت ارث رسیده؛ ولی نمی‌دونستم قصدش از این‌کارا چیه؟ خیلی پاپی شدم. ازش خواستم که دوروبر تو نباشه؛ ولی زیر بار نمی‌رفت. تهدیدش کردم اگر دست از کاراش برنداره میام و جریان رو به تو میگم. وضعیت قلب پدرت جلوی من رو گرفت، آخه تو شرایط سختی داشتی، پدرت تو بیمارستان بود. بعدش هم که ما رو به خونه‌تون دعوت کردید. اولش قصد اومدن نداشتم. دروغ چرا؟! از بس تعریف‌های بد راجع‌‌ به‌ تو شنیده بودم، دلم نمی‌خواست چشمم به چشمت بیفته؛ ولی اون شب با رفتار تو و خونواده‌ت همه معادلاتم به‌‌هم‌ریخت. آخه تو رفتار هر کس میشه شخصیتش رو تشخیص داد. هر چقدر هم تا چند مدت تظاهر کنه؛ اما شخصیت درونیش رو نمی‌تونه مدت زمان طولانی مخفی کنه. شاید تو توی جوونیت اشتباهی کرده باشی؛ اما رفتارت دقیقاً مخالف اون چیزی بود که من ازت شنیده بودم. همون شب با آذین یه بحث درست و حسابی کردم. می‌دونستم خونواده خسرو نقشه‌هایی دارن و آذین هم وارد بازی خودشون کردن؛ اما نمی‌دونستم نقشه‌شون چیه. اون شب آذین رو قسم دادم که دیگه دوروبرت نچرخه؛ ولی اون گفت دیگه نمی‌تونه. می‌دونی چرا؟
    باز هم در سکوت خیره‌اش شدم. دلم شنیدن می‌خواست نه حرف زدن.
    - اون عاشق رها شده بود. از لحظه‌ای که میومد خونه تا وقتی که بخوابه یا بره بیرون، مدام از اون حرف می‌زد. روزایی که رها رو می‌دید رو ابرا بود. تا شب حالش خوب و لبخند رو لبش بود. بهش گفتم تو نمی‌تونی با همچین خونواده‌ای وصلت کنی. اصلاً من و پدرت که راضی بشیم اونا وقتی بفهمن تو کی هستی، دخترشون رو بهت نمیدن. آذین تو رؤیا بود. حرفای من و پدرش رو نمی‌فهمید. تا اینکه یه شب اومد و خیلی جدی گفت که بریم خاستگاری رها. من هم گفتم تا وقتی که جریان آشناییش با تو رو به من نگه، براش خاستگاری نمی‌کنم. اون هم تمام جریان رو گفت. گفت اون هم مثل من فکر می‌کرده تو یه هیولایی؛ ولی وقتی تو رو شناخته، وقتی باهات نشست و برخاست کرده، فهمیده که همه فکراش اشتباهه و همه‌ی حرفایی که پشتت می‌گفتن دروغ بوده. گفت حتی پشیمون شده و می‌خواست از این بازی بیرون بیاد؛ ولی عشق رها مانعش شده. قسم خورد دیگه کاری به کار تو نداشته باشه و همه‌چیز رو واسه‌ت تعریف کنه؛ ولی ترس جدایی از رها مانعش شد. من توی تربیت آذین شک ندارم. ذات آذین خراب نیست. فقط تحت‌تأثیر یه مشت حرف مفت قرار گرفته. من حتی به‌خاطر همین موضوع با تنها خواهرم قهر کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. دستم را با هر دو دست گرفت.
    - ثریا این کار رو با این دوتا جوون نکن. من اصلاً نمی‌خوام خطای آذین رو بپوشونم؛ ولی این رو مطمئنم که آذین، رها رو عاشقانه دوست داره. آذین داره از دوری رها نابود میشه. داره دق می‌کنه. من هنوز اشکش رو تا به این سن ندیده بودم؛ اما اون برای رها اشک ریخت. نمی‌دونم چه حکمتیه؛ ولی خودم هم موندم که رها چی داره که آذین این‌قدر شیفته‌ش شده و بی‌خیالش نمیشه.
    حالم اصلاً خوب نبود. بدنم از درون می‌لرزید و دستم همچون تکه‌ای یخ، سرد شده بود. چشم‌هایم از اشک‌هایی که مانع ریختنشان شده بودم سرخ‌ِسرخ شده بود.
    آن‌قدر ساکت ماندم تا کیفش را چنگ زد و ناامید به‌سمت در رفت. در لحظه‌ی آخر به‌سمتم برگشت.
    - کاری نکن که فردا دودش تو چشم خواهرت بره. اون هم آدمه، دل داره، به آذینِ من دل‌بسته شده.
    با بسته‌شدن در، اشک‌هایم جاری شد. چانه‌ام می‌لرزید و بی‌صدا اشک می‌ریختم. آن‌قدر دسته‌ی مبل را فشار داده بودم که بند انگشتانم سفید شده بودند.
    در باز شد و محمدطاها وارد شد. با دیدن من، به‌‌سرعت به‌سمتم آمد و جلوی مبل، روبه‌رویم زانو زد.
    - ثریا چی شده؟ حرف بدی بهت زد؟
    بغضم به‌شدت شکست و با صدا شروع به گریه کردم. خم شده بودم و از ته دل زار می‌زدم.
    از شانه‌ام گرفت و بعد از اینکه کمرم را صاف کرد، به‌شدت تکانم داد.
    -‌ چی بهت گفت؟ هان؟
    میان گریه گفتم:
    - هیچی.
    صدایش را کمی بالا برد.
    -هیچی نگفته و این‌طوری داری گریه می‌کنی؟
    میان گریه گفتم:
    - طاها نمی‌دونم چی‌کار کنم. دارم دیوونه میشم. از بس فکروخیال کردم دارم خل میشم. دلم می‌خواد برم یه جای دور که هیچ‌کس رو نبینم. صدای هیچ‌کس رو نشنوم. می‌خوام واسه چند ساعت هم که شده آرامش داشته باشم. می‌خوام از مصیبتی که سرم اومده فرار کنم.
    دستم را روی صورتم گذاشتم و از ته دل زار زدم.
    محمدطاها لیوان آبی به‌سمتم گرفت.
    - این کارا رو با خودت کنی درست میشه؟
    چند برگ دستمال‌کاغذی کشید و به دستم داد.
    - اول اشکات رو پاک کن.
    صورتم را پاک کردم و لیوان آب را که تا نیمه‌خورده بودم، روی میز گذاشتم.
    - طاها چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟
    - هیچی. به هیچی فکر نکن. یه نگاه به خودت انداختی؟ چیزی هم ازت مونده؟ داری خودت رو نابود می‌کنی.
    آرنجم را لبه‌ی مبل گذاشتم و دستم را به سرم گرفتم.
    - باشه. مگه نمی‌خوای از همه‌چیز و همه‌کس دور باشی؟ باشه من می‌برمت جایی که هیچی اذیتت نکنه.
    - کجا بیام؟ مگه خودم تنهام؟ خونواده‌م رو چی‌کار کنم؟ هتل چی؟
    - گور بابای هتل! داری خودت رو می‌کشی، بعد نگران این هتل لعنتی هستی که همه آتیشای زندگیت به‌خاطر اونه؟
    - رها چی؟ علی، مامان، بابام.
    - اونا رو هم با خودمون می‌بریم. تو ایام عید که جایی نرفتیم. حداقل یکم به خودمون استراحت بدیم.
    لبخندی زدم.
    - نفست از جای گرم بلند میشه. مسافرت دل‌ِ خوش می‌خواد، که من ندارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - من می‌خوام از همه‌چیز فاصله بگیری تا زمان بگذره. می‌خوام جایی ببرمت که خواه‌ناخواه ازش آرامش بگیری!
    - کجا؟
    -معدن بهارنارنج!
    با تعجب نگاهش کردم.
    - معدن چی؟ بهارنارنج؟
    خنده‌ای کرد.
    - آره. مگه تو عاشق بهارنارنج نیستی؟
    - هستم.
    - پس فقط همون می‌تونه حالت رو خوب کنه.
    - من اصلاً متوجه حرفات نمیشم.
    اخمی کرد.
    - دختر تو چقدر خنگی!
    لب‌هایم را آویزان کردم که صدای خنده‌اش در اتاق پیچید. مشتی به بازویش زدم.
    - به چی می‌خندی؟ مثلاً من ناراحتم.
    بازویش را نمایشی مالید.
    - خب می‌تونی ناراحت نباشی!
    با حرص گفتم:
    - میشه واقعاً؟!
    - آره. می‌ریم شیراز حالت خوب میشه.
    من‌ومنی کردم.
    - شیراز؟!
    - آره. اردیبهشت همه‌ی درختا پر از شکوفه‌های بهارنارنج میشن. الان اول اردیبهشته و درختا تازه شکوفه‌های ریز زدن. باغ آقابزرگ پر از درخت بهارنارنجه. اون کوچه همه‌ش پر از باغه. از سر خیابون عطر بهارنارنج احساس میشه. نمی‌دونی چقدر محشره! فقط باید ببینی و استشمام کنی.
    لبخندی زدم.
    - طاها ممنون که هستی.
    ***
    چمدان بزرگ مشکی‌رنگ را به‌زور کشیدم و از واحد پدر و مادرم بیرون گذاشتم.
    - چی گذاشتین تو این که این‌قدر سنگینه؟
    علی تنه‌ای به شانه‌ام زد و به‌راحتی دسته‌ی چمدان را گرفت و به‌سمت آسانسور کشید.
    - آخه این کارا چه ربطی به فنچا داره؟
    برزخی نگاهش کردم که رها با چمدانی دیگر خارج شد. چمدان را مانند پرِکاهی گرفته بود.
    - این دیگه چیه؟
    رها: معلوم نیست؟ چمدونه دیگه!
    - می‌دونم. منظورم اینه‌ که مگه چیزی توش نیست؟
    همان‌طور که کفش‌های عروسکی مشکی‌رنگش را می‌پوشید، سری بالا انداخت.
    - نه خالیه.
    - خب چمدون خالی رو کجا می‌برن؟
    رها: این رو می‌خوان واسه سوغاتیا ببرن.
    - حتماً تو توی پیچیدن چمدونا به مامان کمک کردی.
    رها: آره پس چی؟
    سری از روی تأسف تکان دادم.
    - خب آی‌کیو! نصف بار رو می‌ریختی تو این، نه‌ اینکه همه‌ش رو مچاله کنی تو اون چمدون که نشه تکونش داد.
    گردنش را کج کرد و گیج نگاهم کرد. دستم را پشت شانه‌اش گذاشتم و به بیرون از واحد هلش دادم.
    - بیا برو تو رو خدا! تو فقط برو!
    سرم را از در ورودی، داخل بردم و فریاد کشیدم:
    - پس چی شدین؟ به‌ خدا دیر شد بیاین.
    سرجایم برگشتم که ساره و پریا از آسانسور بیرون پریدند.
    ساره: سلام. مگه نمیاید؟ یه ساعته بیرون منتظریم.
    پریا: ای بابا شب شد. هواپیما می‌پره، جا می‌مونن.
    - سلام دخترا چطورین؟ الان دیگه میان.
    مادرم همان‌طور که چادرش را روی سرش می‌کشید با پدرم از در خارج شدند. ساره و پریا گرم سلام‌ و احوالپرسی با پدر و مادرم بودند که سریع در واحد را قفل کردم و همه به‌سمت آسانسور رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا