- مادرِ من! سرم شکسته، دستم که نشکسته. خودم میتونم بخورم.
با چشمغرهای وحشتناک، قاشق سوپ را با حرص در دهانم فرو کرد.
- حرف نباشه دهنت رو باز کن. به حال خودت رهات کردم که حال و روزت این شده.
آخرین قاشق سوپ را ته حلقم ریخت و من بهزور قورتش دادم.
- خوردم قربونت برم. حالا بذار برم واحد خودم، میخوام استراحت کنم.
- حرف نباشه همینجا میگیری میخوابی.
- وای مامان توروخدا!
- حرف نزن ثریا! حرف نزن، که اینقدر از دستت عصبانیم میزنم قلم پات رو خورد میکنم که نتونی پات رو از این خونه بذاری بیرون.
پدر: ولش کن خانوم، سرش درد میکنه، تو بدتر سرش میاری که.
- همهش مقصر تویی که اینا رو لوس بار آوردی. هربار من یه چیزی گفتم، طرف اینا رو گرفتی. تهش هم شد این.
بعد هم به بانداژ سرم اشاره کرد.
- خب چیکار کنم؟ اینا دیگه بزرگ شدن. بلند شم دنبال دختر و پسر بزرگ راه بیفتم و ازشون برگه ورود و خروج بگیرم؟
مادر با حرص از جایش بلند شد و بشقاب را به آشپزخانه برد.
- نهخیر برو هرکاری دلت میخواد بکن.
بحث داشت بالا میگرفت که با حالت ذار گفتم:
- غلط کردم به خدا ول کنید. اصلاً من کجا باید بخوابم؟
مادر تشکم را بین خودش و رها در پذیرایی خانه پهن کرد و هرسه کنار هم خوابیدیم. تا یک هفته، مادرم اجازه خروج از خانه را نمیداد و حسابی پرستاریام را میکرد.
***
ساره درحال عوضکردن بانداژ سرم بود، بتادین را برداشت و با پنبه کمی روی زخم سرم زد که جیغم به هوا رفت.
علی: آخه دیوونه! تو اگر عقل داشتی خودت رو دست این دو تا از خودت دیونهتر نمیسپردی که بانداژت رو عوض کنن.
ساره خواست پنبه بتادینی را بهسمتش پرت کند که سریع دستش را گرفتم.
- نه اون رو ننداز کثیفه! هرجا مالیده بشه دیگه پاک نمیشه.
چسب رولی را از درون جعبه کمکهای اولیه برداشتم و به دستش دادم.
- این رو پرت کن!
با جا خالیدادن علی، چسب رولی بدون برخورد به او، گوشهای پرت شد. علی خندهی بلندی سر داد.
پریا: برو سر درس و مشقت.
علی اخمی کرد.
- تو دیگه حرف نزن بچه.
- مثلاً حرف بزنم چی میشه؟
- حرف بزن ببین چی میشه!
- زدم زدم زدم...
دستم را بالا آوردم.
- وای! دیوونهم کردین بسه! چی میخوای علی وسط چهار تا دختر؟ برو سر درست اَه.
ساره: راست میگن دیگه برو.
علی دستش را روی چشمش گذاشت.
- ای به چشم. شما امر بفرمایید خانوم!
دهنم را کج کردم و ادایش را در آوردم.
- ای به چشم!
بعد هم دستم را به نشانه خاکبرسرت تکان دادم.
پریا: رها چرا اینقدر ساکتی؟ چیزی شده؟
رها ساکت گوشهای نشسته بود و با گوشی موبایلش ور میرفت.
- نه چیزی نشده.
ساره: نمیبینی همهش با گوشیش مشغوله. سرش شلوغ شده، رها از وقتی نامزد کرده دیگه ما رو تحویل نمیگیره.
با چشمغرهای وحشتناک، قاشق سوپ را با حرص در دهانم فرو کرد.
- حرف نباشه دهنت رو باز کن. به حال خودت رهات کردم که حال و روزت این شده.
آخرین قاشق سوپ را ته حلقم ریخت و من بهزور قورتش دادم.
- خوردم قربونت برم. حالا بذار برم واحد خودم، میخوام استراحت کنم.
- حرف نباشه همینجا میگیری میخوابی.
- وای مامان توروخدا!
- حرف نزن ثریا! حرف نزن، که اینقدر از دستت عصبانیم میزنم قلم پات رو خورد میکنم که نتونی پات رو از این خونه بذاری بیرون.
پدر: ولش کن خانوم، سرش درد میکنه، تو بدتر سرش میاری که.
- همهش مقصر تویی که اینا رو لوس بار آوردی. هربار من یه چیزی گفتم، طرف اینا رو گرفتی. تهش هم شد این.
بعد هم به بانداژ سرم اشاره کرد.
- خب چیکار کنم؟ اینا دیگه بزرگ شدن. بلند شم دنبال دختر و پسر بزرگ راه بیفتم و ازشون برگه ورود و خروج بگیرم؟
مادر با حرص از جایش بلند شد و بشقاب را به آشپزخانه برد.
- نهخیر برو هرکاری دلت میخواد بکن.
بحث داشت بالا میگرفت که با حالت ذار گفتم:
- غلط کردم به خدا ول کنید. اصلاً من کجا باید بخوابم؟
مادر تشکم را بین خودش و رها در پذیرایی خانه پهن کرد و هرسه کنار هم خوابیدیم. تا یک هفته، مادرم اجازه خروج از خانه را نمیداد و حسابی پرستاریام را میکرد.
***
ساره درحال عوضکردن بانداژ سرم بود، بتادین را برداشت و با پنبه کمی روی زخم سرم زد که جیغم به هوا رفت.
علی: آخه دیوونه! تو اگر عقل داشتی خودت رو دست این دو تا از خودت دیونهتر نمیسپردی که بانداژت رو عوض کنن.
ساره خواست پنبه بتادینی را بهسمتش پرت کند که سریع دستش را گرفتم.
- نه اون رو ننداز کثیفه! هرجا مالیده بشه دیگه پاک نمیشه.
چسب رولی را از درون جعبه کمکهای اولیه برداشتم و به دستش دادم.
- این رو پرت کن!
با جا خالیدادن علی، چسب رولی بدون برخورد به او، گوشهای پرت شد. علی خندهی بلندی سر داد.
پریا: برو سر درس و مشقت.
علی اخمی کرد.
- تو دیگه حرف نزن بچه.
- مثلاً حرف بزنم چی میشه؟
- حرف بزن ببین چی میشه!
- زدم زدم زدم...
دستم را بالا آوردم.
- وای! دیوونهم کردین بسه! چی میخوای علی وسط چهار تا دختر؟ برو سر درست اَه.
ساره: راست میگن دیگه برو.
علی دستش را روی چشمش گذاشت.
- ای به چشم. شما امر بفرمایید خانوم!
دهنم را کج کردم و ادایش را در آوردم.
- ای به چشم!
بعد هم دستم را به نشانه خاکبرسرت تکان دادم.
پریا: رها چرا اینقدر ساکتی؟ چیزی شده؟
رها ساکت گوشهای نشسته بود و با گوشی موبایلش ور میرفت.
- نه چیزی نشده.
ساره: نمیبینی همهش با گوشیش مشغوله. سرش شلوغ شده، رها از وقتی نامزد کرده دیگه ما رو تحویل نمیگیره.
آخرین ویرایش توسط مدیر: