کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت99
آنلیا با دیدن دختر ژولیده و ترسناکی، لحظه‌ای ترسید؛ سپس آن ترس رفته رفته به کنجکاوی تبدیل شد. همانند عقاد به سمت ستون‌های دهلیز خانه رفت و همانجا ایستاد.
عقاد آرام گفت:
- یکی اینجا زندگی می‌کنه.
- من هم همین حدس رو میزنم!
وقتی آن دختر باری دیگر قصد داشت از دهلیز بگذرد، عقاد دستش را گرفت و او را متوقف ساخت. دخترک نه ترسناک بود و نه ژولیده، فقط همچون پرنده‌‌ای در قفس، تکان می‌خورد و می‌خواست خود را آزاد کند؛ اما دستان قویِ عقاد این اجازه را نمی‌داد.
- فرار نکن! ما آسیبی بهت نمی‌زنیم.
دخترک با دیدن چهره‌ی عقاد، آرام گرفت و با صدای خش‌داری پرسید:
- تو مسلمانی؟
عقاد لبخند زد و دستی به ریش کوتاهش کشید.
- از کجا فهمیدی؟
- نور هر شخص بیانگر باطن اوست.
آنلیا از شنیدن این سخن، دلگیر شد و این دلگیری از چشم عقاد دور نماند. عقاد دست آن دخترک را رها کرد و گفت:
- ما باید راجع به اون گربه چیزایی بفهمیم که بتونیم طلسمش رو بشکنیم‌.
شاید سخن عقاد غیر منتظره و ناگهانی یا هم مبهم بود؛ لیکن دخترک متعجب پرسید:
- منظورت اون گربه‌ی سیاه و سفیدِ؟
آنلیا ابرو بالا انداخت.
- خیلی باهوشی!
دخترک هنوز هم منتظر پاسخ بود، عقاد گفت:
- درسته، تو راجع به اون گربه چی میدونی؟
- اون گربه‌ عموی منه.
هر دو حیرت زده به دهان دخترک خیره ماندند.
آنلیا: عموی تو یک گربه است؟
عقاد: پس اون انسانه!
دو برداشت متفاوت از یک سخن، دخترک را به خنده انداخت.
- این مرد درست گفت، اون انسان بود؛ ولی بعد از کاری که کرد...
آنلیا میان حرفش پرید:
- صبر کن ببینم، از اول تعریف کن!
دخترک هم ماجرا را به صورت خلاصه برای آن دو بیان کرد.
- وقتی عموی من فقط ده سالش بود، به شیطنت و بازیگوشی شهرت داشت. با این که ما خانواده‌ی مسلمانی بودیم، باید به خاطر همسایه مراعات می‌کردیم و بدون شک توی شهری که همه باست رو می‌پرستند، مسلمان‌ها خیلی باید مراقب رفتار خودشون باشند. پدربزرگ من هم در این‌باره حساس بود و نمی‌خواست زندگی رو به کام خود و خانواده‌ش تلخ کنه‌. یک روز وقتی عموی من به خونه اومد، دستاش خونی و چهر‌ه‌اش عجیب به نظر می‌رسید. پدربزرگم دلیل حال و روزش رو پرسید؛ ولی وقتی جوابی نگرفت، به زور ضرب و شتم خواست بفهمه که پسرش چی کار کرده. بالاخره عموم به کاری که کرده بود اعتراف کرد، اون یک گربه رو کشته بود. با شنیدن این حرف، پدربزرگم بیش از حد عصبانی شد و به عنوان تنبیه اون رو برای همیشه از خونه و خانواده طرد کرد. از اون به بعد ما باید جوری زندگی می‌کردیم که دیده نشیم وگرنه مردم شهر، ما رو زنده به گور می‌کردند.
عقاد که متأثر شده بود، پرسید:
- اونوقت تو باید خیلی کوچیک بوده باشی.
- من اصلا به دنیا نیومده بودم، مادرم اینا رو تعریف کرد.
- تو الان تنهایی؟
- نه من با پدرم زندگی می‌کنم...
آنلیا به فکر فرو رفته بود و ادامه‌ی مکالمه آن‌ها را نشنید. اگر سایمه یک گربه را به قتل رسانده بود، پس حق با عقاد است و او مجازات شده؛ اما چه کسی او را مجازات کرد؟
پس از دقایقی مکالمه آن دو به پایان رسید؛ ولی آنلیا همچنان متفکر ماند، عقاد او را تکان داد و گفت:
- من دلیل طلسمش رو فهمیدم. این دختره گفت یه ساحره این اطراف هست که میتونه بهمون کمک کنه.
آنلیا سرش را تکان داد و بی حرف سایمه را در آغـ*ـوش گرفت و باهم به سمت خانه‌ی ساحره رفتند.
خانه‌ی ساحره ظاهر معمولی داشت و چهره‌ی خود ساحره نیز همانند انسان‌های عادی بود. آنلیا سر تا پای او را برانداز کرد، ساحره یک زن میانسال با لباس‌های بلندِ ساده به نظر می‌رسید. پرسید:
- تو میتونی طلسمش رو بشکنی؟
ساحره محتویات دیگِ کوچک و سیاه رنگی را که بالای آتش قرار داده بود، هم‌زد و سر به زیر گفت:
- البته که میتونم، من خودم طلسمش کردم.
آنلیا تعجب کرد، نگاهی به عقاد انداخت و باز هم به ساحره خیره شد. حیرت‌زده پرسید:
- چرا؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت100
    ساحره با عصبانیت سرش را بالا آورد و گفت:
    - میپرسی چرا؟ اون گربه‌ی عزیز من رو کُشت!
    با گریه ادامه داد:
    - وقتی می‌خواستیم مراسم مومیایی شدنش رو طی کنیم، چیزی ازش نمونده بود تا بشه مومیاییش کرد.
    - اوه متأسفم!
    ساحره باز هم به دیگ چشم دوخت.
    - اما کینه و نفرت برای من سودی نداره. حالا که تو اینجایی، من اون پسرک شیطان صفت رو درمان می‌کنم.
    عقاد متعجب گفت:
    - درمان می‌کنی؟ من فکر کردم اون طلسم شده!
    ساحره جواب داد:
    - در هر صورت راه چاره منم و این دختر.
    آنلیا پرسید:
    - من؟
    ساحره خندید.
    - معلومه که تو، باید وقتی طلسم رو از بدن اون گربه در میارم وارد بدن یکی دیگه کنم.
    آنلیا چند قدم به عقب برداشت و ترسیده به ساحره نگاه کرد. عقاد وقتی او را در این حال دید، با شجاعت گفت:
    - من داوطلب میشم!
    - تو نمیتونی چون علاقه‌ای بهش نداری؛ اما این دختر وابستگیِ زیادی به گربه‌ش داره.
    ساحره مایع زرد رنگ را در ظرف مِسی ریخت و به دست آنلیا داد. عقاد گفت:
    - صبر کن، شاید راه دیگه‌ای هم وجود داشته باشه!
    ساحره دست به کمر زد.
    - میتونی بگی چه راهی؟
    - ما باید برای آنلیا یه باطل‌السحر بسازیم!
    - یکی مثل اونی ‌که توی گردنته؟
    عقاد متعجب به گردنش چشم دوخت، حتی خودش هم متوجه آن طلسم نشده بود. سردرگم زیرلب زمزمه کرد:
    - این چطور‌...
    - ولی حق باتوئه! میشه با یک باطل‌السحر از طلسم شدنش جلوگیری کرد.
    ساحره نگاهش را در اطراف چرخاند و یک گردنبند کوچک را یافت، خندید و آن را در گردن آنلیا انداخت.
    - خب حالا باید دعا کنیم تا طلسم درست از آب دربیاد.
    آنلیا آن مایع را خورد و به گفته‌ی ساحره، سایمه را نوازش کرد. ساحره هم شروع به خواندن ورد جادویی که برای دیگران صرفاً جملات نامفهومی بود، کرد‌. آرام آرام سایمه تبدیل به یک جوان خوش‌ چهره و خوش اندام شد؛ اما آنلیا بلافاصله از هوش رفت.
    عقاد با نگرانی به سمتش دوید و با خوراندن آب به او، توانست بیدارش کند. وقتی بیدار شد، نه او گربه بود و نه سایمه، با دیدن سایمه در آن ظاهرِ متفاوت هیجان زده شد و فریاد زد:
    - موفق شدیم!
    به سمت سایمه رفت که عقاد مانند همیشه مانع شد و این بار میان آن دو ایستاد. شالی که همیشه دور گردنش می‌انداخت را دور کمر سایمه پیچید و آرام گفت:
    - تو دیگه گربه نیستی مَرد!
    حاضرین به خنده افتادند. سایمه بالاخره زبان باز کرد:
    - ممنونم که من رو نجات دادید، بیشتر از بیست سال بود که من اسیر بودم و هر روز بخاطر یک حماقت بچگانه زجر می‌کشیدم.
    ساحره پشت چشمی نازک کرد و سخنی نگفت. سایمه ادامه داد:
    - درسته من مسلمانم و به الهه‌ی باست اعتقاد ندارم؛ اما حالا به حرف‌های پدرم رسیدم. اون همیشه می‌گفت «خداوند اجازه نمیده حق هیچ موجود زنده‌ای پایمال بشه»!
    آنلیا با شنیدن این سخن، تحت تأثیر قرار گرفت و با خود اعتراف کرد دین اسلام پدر سایمه را به یک مرد فوق‌العاده تبدیل کرده بود.
    - چطور سر از خونه‌ی ما در آوردی؟
    سایمه نگاهی به ساحره انداخت و لبخند زد.
    - ساحره بهم گفت باید کسی رو پیدا کنم که طلسمم رو بشکنه و اگه تا زمان موعود این اتفاق نیوفتاد، من تا ابد گربه میمونم.
    ساحره دستانش را بالا انداخت و زمزمه کرد:
    - من جادو می‌کنم؛ ولی دلِ رحیمی دارم!
    آنلیا لبخند زد و به سایمه خیره ماند. وابستگی که نسبت به او داشت، اکنون با دیدن چهر‌ی واقعی‌اش تبدیل به حسی فراتر از آن شده بود. سایمه گفت:
    - باید به یه چیز دیگه هم اعتراف کنم.
    عقاد منتظر بود تا بشنود که او همانطور که احتمال می‌‌داد، شخص بسیار بدی است؛ اما سایمه گفت:
    - اسم واقعی من «بنجامین»ه!
    آنلیا خندید و عقاد به پیشانی خود با کف دست ضربه زد، این چیزی نبود که می‌خواست بشنود.
    بنجامین لباس مناسبی پوشید و آن سه نفر راه افتادند تا به خانه بازگردند.
    در میان راه بودند که متوجه شدند آنلیا ناخوش احوال است. عقاد که احساس می‌کرد مسئولیت دارد تا از او به خوبی حفاظت کند، ترسید و بلافاصله آنلیا را به کلبه‌ی نهبتی برد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 101
    بنجامین نگران به نظر می‌رسید؛ اما در مقایسه با عقاد، باید گفت نگرانی او هیچ بود.
    نهبتی پس از معاینه از عقاد خواست تا تنها صحبت کنند، عقاد نگاهی به بنجامین که بر بالین آنلیا نشسته بود، انداخت و سپس به یک گوشه رفتند تا آزادانه سخن بگویند.
    نهبتی گفت:
    - آنلیا دیگه درمان نمیشه، باید از اون گربه دور میموند.
    - حالا راه چاره چیه؟
    - گفتم که چاره‌ای نیست؛ ولی شاید...
    - شاید چی؟
    سکوت نهبتی عقاد را عصبی کرد، فریاد زد:
    - شاید چی؟
    بنجامین متعجب به آن دو نگاه کرد و پرسید:
    - مشکلی پیش اومده؟
    نهبتی رو به او لبخند زد.
    - مشکلی نیست، داریم صحبت می‌کنیم.
    به عقاد آرام گفت:
    - بهتره اون نفهمه!
    عقاد هم آرام شد.
    - پس بگو!
    نهبتی آهی کشید و ناچار پاسخ داد:
    - شاید اگه روحش رو تسخیر کنم بتونم نجاتش بدم‌.
    - چطور همچین کاری رو می‌خوای بکنی؟
    - طول نمیکشه و باعث میشه سال‌ها زندگی بدون دردسری داشته باشه.
    - پس انجامش بده!
    عقاد به سمت آنلیا رفت، نهبتی متعجب پرسید:
    - مطمئنی؟
    زمزمه کرد:
    - باید باشم.
    و در کنار آن‌ها نشست، بنجامین و او هردو انتظار می‌کشیدند تا نهبتی آنلیا را درمان کند.
    زمانی که نهبتی درباره‌ی زندگی بدون دردسر سخن گفت، بنجامین منظور او را فهمید؛ اما نمی‌دانست بعدها آنلیا چه واکنشی از خود نشان خواهد داد.
    سرانجام نهبتی تردید را کنار گذاشت و تصمیم گرفت انچه که آنلیا را زنده نگه می‌دارد، انجام دهد.
    بر بالین او ایستاد و گفت:
    - باید تنهاش بذارید تا من کارم رو انجام بدم.
    با بیرون‌ رفتن آن دو پسر، نهبتی دستان آنلیا را گرفت و با خواندن وردهای جادویی، شروع به تسخیر روحش کرد‌. او با یکی شدن با آنلیا، توانست تمام گذشته‌ی او را ببیند و احساسات و تصوراتش را درک کند‌.
    با اتمام شدن مراسم تسخیر؛ او از آنلیا یک موجود همانند موجودی که خودش بود، ساخت.
    عقاد و بنجامین با شادمانی وارد کلبه شدند، بنجامین نزدیک رفت و دستان آنلیا را گرفت. با گره خوردن دستانشان به یکدیگر، آنلیا از خواب بیدار شد. او همچون گلی تازه شکفته، شاداب و زیبا شده بود.
    - خوشحالم بیدار شدی!
    با شنیدن صدای دلنشین بنجامین، لبخند عمیقی زد و گفت:
    - ممنون که بخاطر من منتظر موندی.
    عقاد متعجب به دهان آنلیا خیره ماند، شخصی که تمام مدت انتظار می‌کشید و غصه می‌خورد، او بود نه بنجامین‌.
    نهبتی با نگاه غمگینی به عقاد نگاه کرد، نزدیک رفت و با این که نمی‌توانست قلب او را بشکند، دستش را روی شانه او زد و با جلب کردن توجه‌اش، پوفی کشید و حقیقت را به او گفت:
    - عقاد! گفتنش برام سخته؛ ولی من توی وجودش بودم، من احساساتش رو درک کردم‌. اون به بنجامین علاقه داره، حتی چیزی بیشتر از علاقه...اون عاشق بنجامینه!
    نگاه عقاد به سمت آن دو رفت. آنلیا لبخند به لب داشت و نگاه بنجامین هم محبت آمیز بود، هر شخصی که این منظره را می‌دید می‌فهمید که این دو خوشبخت خواهند شد.
    عقاد به آنلیا دلبسته بود و با این خیال که شاید با رفتنش بهترین کار را در آن شرایط انجام داده، بی آن که سخنی بگوید آن‌جا را ترک نمود.
    با بسته شدن در، آنلیا نگاهش سمت درِ بسته رفت. لبخندش محو شد و نگاه پر از حسرت نهبتی را درک کرد. اگر نهبتی درون او بود، آخر او هم در بدن نهبتی بوده‌.
    نهبتی احساس می‌کرد ساحره‌ها لیاقت خوشبختی را ندارند، عقاد هم فکر می‌کرد با رفتنش آنلیا خوشبخت خواهد شد و بنجامین با نجات یافتن از طلسم، خیال کرد سرانجام به عشق حقیقی دست یافته. در این میان آنلیا بود که تمام حس‌ها را یکجای در خود جای داد.
    سال‌ها گذشت. بنجامین به عشق خود اعتراف کرد، اینگونه آنلیا و او یک زندگی خوب را شروع کردند. درست زمانی که آنلیا احساس خوشبختی داشت، بنجامین او را ترک کرد و برای همیشه تنها گذاشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت102
    چون حکایت به اتمام رسید، لب فرو بست و سر به زیر افکند. شاید بسیار خلاصه سخن گفت؛ اما پیداست حکایت زندگانی او همانند هر انسان دیگری پر فراز و نشیب بوده.
    همادی راست می‌گفت، ماجرای زندگی هر انسان آنقدر طولانیست که نمی‌شود در یک حکایت تمام آن را خلاصه کرد.
    پرسیدم:
    - چرا ترکت کرد؟
    سر به زیر جواب داد:
    - نمیدونم! درست وقتی احساس کردم الان دیگه هیچ مشکلی ندارم و خوشبختم، برای همیشه رفت.
    دیگر نمی‌دانستم چه بگویم، آخر یک شخص چرا باید بی دلیل زندگی خوش و شیرین خود را ازبین ببرد و عشق زندگی‌اش را تنها بگذارد؟
    سکوت در این شرایط مناسب‌تر بود. برای دیدار ذحنا لحظه شماری می‌کردم؛ لیکن اکنون دور شدن از آنلیا هم درست نبود، شاید آنقدر بیچاره به نظر می‌رسید که رها کردنش باعث عذاب وجدانم شود.
    اگر در این سکوت سیر می‌کردم زمانی برای ملاقات با ذحنا نمی‌ماند و من مجبور می‌شدم نزد ابوالهول بازگردم؛ به این ترتیب عزمم را جزم کرده و گفتم:
    - از ملاقات با تو خوشحال شدم، زندگیِ عجیبی داشتی... البته همه‌ی ما مشکلات متفاوتی داریم، همین اتفاقات هم باعث شد باهم ملاقات کنیم.
    دست از خیره نگاه کردن به او، برداشتم.
    - بگذریم، با تمام این‌ها باید بگم من هرگز تو رو فراموش نمی‌کنم.
    با چشمان متعجب به من نگاه کرد.
    - چطور؟
    - تو باعث شدی بفهمم این دنیا فقط حاصل ابهامات مردم نیست، بلکه کسانی هم پیدا میشن اون ابهامات رو به واقعیت تبدیل کنند.
    لبخندی زد و گفت:
    - تو هم باعث شدی احساس کنم که هیچ انسان شبیه انسان دیگه‌ای نیست.
    ایستاد و همانطور که مرا بدرقه می‌کرد، ادامه داد:
    - راجع‌ به ابهامات درست میگی، شاید افسانه‌های زیادی ساخته‌ی ذهن بشر باشند؛ اما بعضی از اون افسانه‌ها مثل جادو و طلسم واقعیت دارند.
    شانه بالا انداختم و با گفتن « به امید دیدار» قصد داشتم به آسمان پرواز کنم؛ اما هرج و مرج مردم مانع شد.
    هردو با کنجکاوی به مردانی که با شمشیرها و خنجر‌های براق به سمتمان می‌آمدند، نگاه می‌کردیم.
    ناگهان یکی از آن‌ها فریاد زد:
    - باید تمام پولم رو پس بدی!
    فریاد آن مرد چاغ و درشت اندام، لرزه به تن آنلیا انداخت. با همان یک جمله پی بردم که ماجرا چیست؛ هرچند دور از باور نبود. دختر تنها و بی‌کس و کاری همانند آنلیا، باید هم بدهکار ‌باشد.
    چشمشان به آنلیا خیره بود و با خشم به سویش می‌رفتند، بعضی از آن‌ها هم چیزی بیشتر از خشم در نگاهشان دیده می‌شد و حریصانه نزدیک می‌شدند.
    میان آن‌ها و آنلیا ایستادم. دست به بغـ*ـل زدم و با اعتماد به نفس سرم را کج کردم، گفتم:
    - مشکلی پیش اومده؟
    یکی از مردان پاسخ داد:
    - ما پولمون رو می‌خوایم!
    - همونطور که میبینید اون تنهاست و نمیتونه بدهیش رو بده.
    - اگه نمی‌تونست تنهایی مخارج زندگیش رو تأمین کنه چرا پول قرض گرفت؟
    - راستش رو بخواین این رو که چرا وقتی نداشت بده قرض گرفت رو نمیدونم؛ اما میدونم که شما حق ندارید بهش آسیب بزنید.
    دیگری گفت:
    - آسیب دیدن که چیزی نیست، کاری می‌کنم حسرت مُردن رو توی چشماش ببینی!
    پوزخندی به قد کوتاه و اندام تکیده‌اش زدم و زیر لب جمله‌ای که بال‌ها را ظاهر می‌کرد، را تکرار کردم. بال‌هایم ناگهان باز شدند و از زمین کمی فاصله گرفتم‌. با پدیدار شدن بال‌ها، جمعیت با ترس چند قدم به عقب برداشتند.
    به یاد آوردم زمانی که کودک بودم، پدر همیشه در اوقات فراغت خود مشغول حرکات عجیبی که اکنون می‌دانم حرکات نظامی بوده، می‌شد و من هم به خوبی می‌توانستم آن حرکت‌‌ها را تقلید کنم.
    درخشش بال‌های طلایی، چشمان آن‌ها را می‌سوزاند. با حمله‌ای که از جانب آنان شد، مرا به گارد گرفتن و دفاع از خود مجبور کرد.
    با شمشیرهای بزرگ و بُرنده به سمتم آمدند، خواستم جانم را نجات دهم؛ اما یکی از بال‌هایم صدمه دید، به زمین پرت شدم و بال‌ها ازبین رفتند. آنقدر دردش شدید بود، به مثال این که دستم زخمی شده باشد؛ لیکن جنگ ادامه داشت و وقتی برای آه و ناله نبود.
    با هر ضربه‌ای که می‌زدم، ده ضربه می‌خوردم؛ سرانجام خسته شدند و رفتند. روی زمین افتاده بودم و از درد به خود می‌پیچیدم. مردی که نسبتاً از دیگران جوانتر بود، همانطور که لنگان راه می‌رفت گفت:
    - این دختره ساحره است‌! هرکی رو هم که میاره خونه‌ش، به جادو مرتبطه.
    نیم‌خیز شدم و به آنلیا نگاه کردم، چشمانش پر از اشک بود و با شرمندگی سر به زیر انداخت.
    با فکری که به سرم زد، لبخند بزرگی بر لبانم نشست. گفتم:
    - تو میتونی با من بیای!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت103
    به سرعت سرش را بالا آورد، چشمانش آنقدر بزرگ شدند که احتمال می‌رفت همانند دو عدد توپ به بیرون پرتاب شوند.
    - تو چی داری میگی؟
    - با من بیا!
    - کجا؟
    - می‌برمت عابدین.
    - تو اونجا زندگی می‌کنی؟
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
    - پدرم از دیدنت خیلی خوشحال میشه!
    تردید داشت. می‌دانستم بعد از این درگیری، خودش هم نمی‌توانست در این خانه بماند؛ بنابراین ایستادم و با لبخند دستم را به سمتش دراز کردم. لحظه‌ای درنگ کرد؛ سپس آرام آرام به سمتم آمد، تا خواستم دستش را بگیرم، ناگهان گفت:
    - وسایلم رو بردارم؟
    خندیدم و گفتم:
    - برو بیار!
    روی تکه سنگی کنار خانه‌اش نشستم و خون روی بازویم را با آن یکی دستم تمیز کردم. ساعتی بعد، حاضر و آماده ایستاد. بار‌سنگینی به دست داشت و بدون شک حمل آن بار بر عهده‌ی من بود.
    پوفی کرده و به او نزدیک شدم، با گفتن
    «ای کاش بال داشتم»
    به آسمان رفتم؛ اما بلافاصله به شدت زمین خوردم. با برخورد من به زمین، آنلیا نیز جراحت زیادی برداشت؛ نه می‌توانستم به سوی او بروم و نه می‌توانستم از جای برخیزم.
    لحظه‌ای بعد، آنلیا به هوش آمد و با فریاد کوتاهی نشست. آنطور که من استخوانش را می‌دیدم، یکی از پاهایش شکسته بود.
    با تمام توان ایستادم و آنلیا و وسایلش را برداشتم، باری دیگر خواستم پرواز کنم؛ اما به نظر بال‌هایم از آنچه فکر می‌کردم، بیشتر آسیب دیده بودند.
    بدون آنلیا سعی کردم، این بار توانستم کمی پرواز کنم. با حالی که داشت باید فوراً او را به یک طبیب می‌رساندم؛ به همین دلیل و با تمام مشکلات، آنلیا را به شهری که همادی زندگی می‌کرد، بردم.
    در راه چند بار نزدیک بود سقوط کنیم، حتی چند بار هم سقوط کوچک و بدون جراحت داشتیم.
    با برخورد پاهایم به زمین، هر یک به طرفین پرت شدیم. حالا می‌فهمیدم چرا بازوبندها با من رشد می‌کردند؛ زیرا این بال‌ها عضوی از بدنم به شمار می‌رفت.
    همسر همادی، یعنی هما با دیدن ما به سرعت دوید. ما در نزدیکیِ خانه‌اش افتاده بودیم. با کمک او، آنلیا را در بستر خواباندم و هما شروع به معاینه کرد.
    درست حدس زدم، پای او شکسته بود. همزمان با جا انداختن استخوان پایش، صدای جیغ آنلیا هم بالا رفت. چشمانم را از شدت صدای کر کننده‌اش بستم و سعی کردم درد خود را فراموش کنم.
    پس از اتمام مراحل درمان آنلیا، هما به سمت من آمد و کاسه چوبیی را به سمتم گرفت.
    - این چیه؟
    - یه دارو که حالت رو بهتر می‌کنه.
    نگاهی به آنلیا انداخت و کنجکاو پرسید:
    - چی شده؟
    چشمم به کاسه بود. او نمی‌دانست مشکل من چیست، من هم خوردن دارو را به سخن گفتن ترجیح دادم.
    نفهمیدم چگونه به خواب رفتم، وقتی بیدار شدم نیمی از شب گذشته بود و من فقط چند ساعت تا پاسخ دادن به ابوالهول زمان داشتم.
    اطراف را از نظر گذراندم، طول کشید تا به تاریکی عادت کنم؛ اما با دیدن آنلیای غرق در خواب، خیالم راحت شد و بیرون رفتم.
    با آن دارویی که خوردم، حالم بهتر شده بود؛ با این وجود بال‌هایم هنوز توان پرواز نداشتند. درد را به جان خریدم و به سمت ابوالهول پرواز کردم.
    در آن گرگ و میش، ابوالهول ترسناک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. منتظر ایستادم تا زنده شود، نگاهم بین او و مشرق در گردش بود. فوراً باید جواب را می‌گفتم و با حکایتی که آنلیا بیان نمود، گمان می‌کنم پاسخ را یافته‌ام.
    ناگهان با گرد و خاکی که همه‌جا را فرا گرفت، فهمیدم بالاخره او زنده شد.
    - «گَهی شاه، گَهی مزدور. گَهی در قفس، گهی بر تخت. خودرأی و بی پروا، عامل بسیاری از دردها!»
    ادامه داد:
    - پاسخ شما چیست؟
    برای آرام شدنم، نفس عمیقی کشیدم. دهان باز کردم تا جواب را بگویم؛ اما با نور کمرنگی که به چشمانم خورد ترسیده به سمت خورشید برگشتم.
    با خود اندیشیدم تمام زحماتم در یک دقیقه ازبین رفت، توان پاسخگویی‌ خود را از دست داده بودم و هر چه می‌خواستم از آن نور کم‌سو، چشم بردارم نمی‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت104
    - جواب درست، «گربه» است.
    نگاهم را به سوی آن صدای آشنا بـرده و متعجب به او چشم دوختم.
    ابوالهول گفت:
    - پاسخ شما صحیح است!
    و مانند بار قبل با دادن تائید، به سنگ تبدیل شد.
    - تو چطور اومدی اینجا؟
    دستانش را بالا برد و گفت:
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    دست به بغـ*ـل زد و با عصبانیت اضافه کرد:
    - یه روز برای برگشتن به جیزه کافی نیست؟
    - ببین ذحنا! من خواستم بیام‌ دنبالت؛ اما یه مشکلی پیش اومد...
    به سمت معبد رفت و میان حرفم گفت:
    - برام مهم نیست.
    به معبد رفتم، ابوالهول کوچک و ذحنا نشسته بودند و سخن می‌گفتند؛ ولی با دیدن من سکوت کردند.
    در نزدیکیِ آن‌ها نشستم، نگاه مشکوکم را بین آن دو چرخاندم.
    - از کجا فهمیدی جواب گربه‌ است؟
    - ابوالهول کوچک بهم گفت.
    با چشمان درشت شده به ابوالهول کوچک نگاه کردم.
    - راست میگه؟
    شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
    - راست میگه.
    - چطور وقتی من ازت می‌پرسیدم می‌گفتی بخاطر خواب طولانیت همه چیز رو فراموش کردی؟!
    در جواب فقط سکوت کرد. ذحنا با آن چهره‌ی عصبانی چشم از من برداشت و به ابوالهول کوچک خیره شد.
    دستانم را بالا انداختم و ایستادم.
    - باورم نمیشه! شما بر علیه من گروه ساختین؟
    جوابی ندادند؛ اما از نگاهشان پیدا بود که پاسخشان «بله» است.
    آهی کشیدم. دورتر از آن‌ها به دیواره‌ی خاکی و مستحکم معبد، تکیه داده و نشستم. هنوز اثر آن داروی خواب آور ازبین نرفته بود، برای همین باز هم به خواب رفتم.
    ***
    گرمای معبد نشان از یک روزِ کاملا روشن و آفتابی می‌داد. به یاد آوردم ابوالهول گفته بود امروز وارد بُعد دیگر از معماها خواهیم شد، کنجکاو شدم تا آن بُعد دیگر را تجربه کنم.
    با صدای پوزخند شخصی، به خودم آمدم. ذحنا در حالی که یک دست به کمر داشت و ناخن‌های دست دیگرش را می‌دید، گفت:
    - بریم تا بُعد دیگه رو تجربه کنی!
    ابروهایم از تعجب بالا پرید؛ زیرا زمانی که ابوالهول این را گفت، او بیمار بود.
    - تو از کجا فهمیدی؟
    - از لبخند مسخره‌ات...
    در حالی که بیرون از معبد می‌رفت، اضافه کرد:
    - و این که ابوالهول کوچک بهم گفت.
    شانه بالا انداخته و زمزمه کردم:
    - البته که ابوالهول کوچک بهت گفته، دیگه کی راجع به ابوالهول و معماها اینقدر اطلاعات داره.
    من هم راه افتادم و مقابل ابوالهول بزرگ متوقف شدم. از سرشانه نگاهم را پایین کشیدم و به ذحنا چشم دوختم.
    - حالت خوبه؟
    - عجیبه که الان می‌پرسی!
    من هم در جواب جمله‌ی کنایه آمیـ*ـزش، با کنایه گفتم:
    - نزاشتی از همون اول جویای حالت بشم!
    - اون دختر کی بود؟
    متعجب به سمتش برگشتم، زمانی که من به خانه همادی رفتم او آنجا نبود پس چگونه...
    دهان باز کردم تا سوالم را به زبان بیاورم؛ اما با زنده شدن ابوالهول، فراموشم شد.
    ابوالهول بزرگ، بال‌هایش را گشود و سرش را بالا گرفت. این برای هردوی ما غیر منتظره بود، احتمال می‌دادم بال داشته باشد؛ اما چنین بال‌های باشکوهی در تصوراتم هم نمی‌گنجید.
    - شما وارد بُعد دوم معماها شدید و اینک زمان پاسخگویی شما کاهش خواهد یافت، زین پس تا غروب خورشید فرصت خواهید داشت تا پاسخ صحیح را نزد ما بیاورید.
    اوه! صدایش هم تغییر یافته بود، اکنون سخن گفتنش بیشتر همانند غرش شیر است.
    ادامه داد:
    - در غیر این صورت شما تبدیل به سنگ خواهید شد.
    وحشت تمام وجودم را لرزاند، نگاهم که سمت ذحنا رفت پی بردم او هم دست کمی از من ندارد. ذحنا گفت:
    - اشتباه کردم پیش ابوالهول اومدم!
    - منم همین حس رو دارم.
    سرانجام زمان شنیدن معمای ششم فرا رسید. ابوالهول با جذبه‌ای که از خود نشان داد، به ما فهماند آن پنج معما را با کمک شانس پاسخ دادیم و حالا زمان رو به رو شدن با ابوالهول واقعیست.
    - «آشیانه‌ی بدی هاست، زینت بسیاری از زن‌هاست... دشوار است نگهداری از او ، آسیب رساندن به دشمنان هست کار او»
    نگاهی به ذحنا انداختم، موشکوفانه پرسیدم:
    - زینت زن‌ها چیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت105
    خندید و گفت:
    - باید با یه زنی که به ظاهرش اهمیت میده، ملاقات کنیم.
    - چرا حس می‌کنم همچین آدمی رو میشناسی؟
    - چون واقعاً میشناسم!
    ابوالهول بال‌هایش را بست و تبدیل به سنگ شد. من و ذحنا قدم زنان به سوی ابوالهول کوچک رفتیم تا قبل از دیدار با آن زن، از او کمک بخواهیم.
    ***
    از معبد خارج شدم و با غرولند گفتم:
    - چرا هر بار امید دارم بهمون جواب رو بگه؟
    ذحنا شانه بالا انداخت.
    - شاید بخاطر اینه که جواب معمای قبلیو به من گفت.
    منطقی به نظر می‌رسید؛ اما به چهره‌ی شادمان او اخم کردم و به سمت لیبور رفتم.
    ذحنا به لیبور غذا داد و گفت:
    - آماده‌ای بریم؟
    - باید حتماً پرواز کنیم؟
    متعجب به سمتم برگشت.
    - منظورت چیه؟ تو که خوشت میومد پرواز کنی!
    - نزاشتی بگم ولی...
    با بازوهایم اشاره کردم و ادامه دادم:
    - بال‌هام آسیب دیدند، پرواز خیلی دردناکه.
    دستانش را بالا انداخت.
    - خوبه! حالا که زمانمون محدود شده، ناقص شدی.
    آهی‌کشید و لیبور را آماده‌ کرد تا با ارابه برویم.
    - خدا رو شکر اونقدرا دو‌ر نیست.
    لبخند زدم و سوار ارابه شدم، لیبور آرام آرام حرکت کرد.
    ساعتی طول کشید تا به مقصد برسیم؛ اما من امید داشتم جواب معما را هر چه زودتر بدست بیاورم.
    میان شهر «طنطا» ایستاده بودیم، در وسط شهر یک خانه‌ی متروکه وجود داشت. دعا می‌کردم مقصد ما آن خانه نباشد؛ ولی از آن‌جایی که ذحنا راهنمای من بود، راه همان خانه را از پیش گرفت.
    - کم کم داری قابل پیشبینی میشی.
    - خوبه حداقل مثل تو از اول قابل پیشبینی نبودم.
    بله، او ذحنای همیشگی بود.
    از ارابه پیاده شدیم، نگاهی به خانه‌ی خالی انداخت و زیر لب گفت:
    - پس کجاست؟
    اطراف شهر را از نظر گذراندیم، قصد داشتم از دیگران کمک بگیرم.
    - بریم از یکی بپرسیم؟
    - اون جواب رو میدونه.
    - اما پرسیدن که...
    - گفتم میدونه!
    ناچار سکوت کردم. انتظار داشت طولانی می‌شد؛ اما او می‌دانست اگر پاسخ صحیح را برای ابوالهول نبریم، خودش هم همانند من تبدیل به سنگ خواهد شد.
    بی هدف در همان حوالی قدم برداشتیم. پس از آن گفت و گوی طولانی که با ابوالهول کوچک داشتم، اکنون من از راز او با خبر بودم؛ اما هنوز هم نمی‌خواست به زبان بیاورد. واقعا مشتاق شدم تا بی‌پرده سخن گفته و از هم‌صحبتی با یکدیگر لـ*ـذت ببریم؛ لیکن او چنین قصدی نداشت.
    - باید یه چیزی رو بهت بگم.
    - بگو!
    - من فهمیدم رازی که تونستی باهاش به دنیای مردگان آنوبیس بری چیه.
    فوراً نگاهش را به سمت من آورد.
    - تو فهمیدی؟ اما چطور؟!
    - ابوالهول کوچک بهم گفت، اون گفت که تو...
    ناگهان صدای یک زن، باعث شد سخنم نیمه تمام بماند.
    - اوه ذحنا!
    ذحنا آن زن را در آغـ*ـوش کشید و فریاد زد:
    - «اُسیه»!
    از هم جدا شدند، ذحنا دستش را روی بازوی او قرار داد و با ملایمت گفت:
    - خیلی منتظرت موندیم.
    نگاه آن زن به سمت من آمد.
    - اون کیه؟
    ذحنا پاسخ داد:
    - یه دوست!
    اُسیه نزدیک آمد و با لحن مرموزی پرسید:
    - دنبال چی هستی؟
    ذحنا با صدای بلندی خندید.
    - بریم تا بهت بگم دنبال چیه!
    به آن خانه‌ی متروکه رفتیم، باید اعتراف کنم داخل آن از بیرونش هم بدتر بود. دیوارهایش هرلحظه امکان داشت فرو بریزد و لوازم خانه از کهنه‌گی در حال متلاشی شدن بود‌.
    هر سه نشستیم. اُسیه با این که به نظر زن جوانیست، چهره‌ی شکسته و افسرده‌ا‌ی داشت و این مرا به فردی کنجکاو تبدیل کرد.
    اُسیه گفت:
    - خب میشنوم!
    ذحنا به صورت خلاصه ماجرای من را بازگو کرد و گفت:
    - منم بهش گفتم راجع به زینت زنان تو بیشتر از همه میدونی.
    اُسیه لبخندی زد.
    - زنی مثل من بایدم راجع به این چیزا بیشتر بفهمه، درباره‌ی من چی بهش گفتی؟
    من جای ذحنا پاسخ دادم:
    - هیچی؛ ولی دوست دارم بدونم.
    - سال‌هاست دیگه کسی نمی‌خواد راجع به من بدونه، به نظرت هنوز هم خوشگلم؟
    نگاهی به سر تا پای او انداختم، بدون شک او روزی زیباترین زن مصر بوده؛ اما اکنون نمی‌دانم چه پاسخی دهم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت106
    سکوتم را که دید، پوزخندی زد.
    - میدونستم!
    رو به ذحنا گفت:
    - زینت یک زن خیلی چیزها میتونه باشه. از نظر مردها زینت زنان آرایش، لباس‌های زیبا و جواهراته؛ اما وقتی همه‌ی اونا رو تجربه کرده باشی میفهمی که زینت یک زن ناخن بلند و آرایش و همه‌ی اینایی که گفتم نیست، زینت زن به روح پاک و بدن پاکشه!
    آهی کشید و به فکر فرو رفت.
    - شنیده بودم کفن مادر، لباس دختره... هر سرنوشتی که مادر داشته باشه دخترش هم دچار میشه، درست بود‌. مادرم زنی بود که بیشتر عمرش به بدبختی و فلاکت گذشت، من هم ناخواسته راه اون رو ادامه دادم.
    با توجه به حکایاتی که شنیدم، می‌دانستم او هم یک حکایت برای گفتن دارد. سکوت کردیم تا شاید بتواند به راحتی آن لحظات دردناک زندگی‌اش را بیان کند؛ اما اینگونه نشد.
    لب‌های او خاموش ماند. نگاهی به ذحنا که همانند اُسیه به فکر فرو رفته بود، انداختم و باز هم منتظر شدم؛ لیکن سکوت ادامه داشت.
    سرانجام خسته از آه کشیدن‌های گاه و بی‌گاه ذحنا و اُسیه، گفتم:
    - قراره چجوری به جواب برسیم؟!
    نگاه هر دو به سمت من آمد، ذحنا گفت:
    - خب اُسیه بهمون میگه!
    به اُسیه چشم دوختم که دستانش را بالا انداخت.
    - من خیلی وقته به ظاهرم اهمیت نمیدم...
    و زیرلب ادامه داد:
    - چطور راجع به زینت زنان بفهمم!
    پوفی کردم و خواستم از آن خانه بیرون بروم که ذحنا دستم را گرفت. نگاهی به دستان او انداختم و با تکان دادن ابرو، دلیل ممانعتش را پرسیدم.
    گفت:
    - با این حالِت نمی‌تونی پرواز کنی، فرصتی برای رفتن به جای دیگه هم نداریم.
    ایستادم و دست به بغـ*ـل زدم.
    - میگی چیکار کنیم؟
    - هرکسی داستان زندگیِ خودش رو داره درسته؟
    - خب؟
    - پس شاید اُسیه هم داستانی داره که بتونه ما رو به جواب معما برسونه.
    به اُسیه نگاه کردم، لباس کهنه و چاک‌دارش خالکوبی «بِس» را که بر زانویش حک شده بود، نمایان می‌کرد.
    رو به ذحنا گفتم:
    - باشه، فقط اگه این بار داشتیم با گوش دادن به حکایت این...
    به اُسیه اشاره کردم و ادامه دادم:
    - وقتمون رو هدر می‌دادیم, تو مسئول پیدا کردن جوابی.
    ذحنا لبخند رضایتمندی زد و با هم نشستیم. اُسیه با چشمان باریک شده گفت:
    - این حرفت خیلی بهم برخورد؛ ولی به‌خاطر ذحنا تعریف می‌کنم.
    - میتونی تعریف نکنی!
    ذحنا با آرنج به پهلویم ضربه زد، شانه بالا انداختم. اصلا و ابداً مشتاق شنیدن سخنانش نبودم، نمیدانم چرا احساس می‌کردم حکایتش کاملا به معما بی‌ربط است. شاید هم افکار منفی من، دلیل دیگری داشت و یکی از آن دلایل خالکوبیِ اُسیه بود.
    اُسیه شروع به سخن گفتن کرد، او حکایتی را بیان نمود که شاید درد بسیاری از زن‌ها و دختران در آن پنهان شده باشد. حکایت زنی که مورد دشنام و افتراح قرار گرفت؛ ولی همچنان سعی داشت از دختر کوچکش محافظت نماید.
    ***
    «حکایت زن بدنام»
    تفاوت و تبعیض میان زن و مرد در جای جای تاریخ وجود داشته و این نوع از تبعیض هم، حد و مرز نمی‌شناخت چه در مصر، چه در دیگر تمدن انسان‌ها.
    روزی از روزها در یکی از شهرهای مصر که «طنطا» نام داشت، دختربچه‌ای زیبا مانند تمام دختران دیگر شهر، آرزویی در دل می‌پروراند. آرزوی او کوچک و در عین حال فراموش نشدنی بود.
    دخترک مشغول جاروی عمارت بزرگ که مالک آن ثروتمندترین خاندان شهر بودند، شد و با خواندن آواز، توانست این کار خسته کننده را برای خود اندکی قابل تحمل کند.
    - ¶در قصر سفید هستم آزاد، قصری که سراسر هست آباد
    من آنجا فرعونم، همچو نفرتیتی و کلئوپاترا
    لب‌هایم به سرخی خون، چشمان من مانند «آتون»
    من فرعون این قصرم، همان قصر محبوبم
    ^^
    دنیای من زیباست، دنیایی که در دل دارم
    قصر من میان آن دنیا، هست بزرگ و بی همتا
    روزی که به آن قصر بروم ، بسیاری چیزها را از یاد می‌برم
    روزهای بد بردگی، آن روزهای سخت زندگی
    در قصر سفید هستم آزاد، قصری که سراسر هست آباد.¶
    در همین زمان یک ماربزرگ بسیار سریع به او نزدیک شد، دخترک وحشت‌زده با جارو آن مار سفید و باریک را به گوشه‌ای پرتاب کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت107
    مار زخم عمیقی برداشت؛ اما با یک حرکت سریع دیگر، همانطور که ظاهر شده بود، خزید و خود را پنهان نمود.
    ناگهان صدای زن ثروتمند، او را ترساند.
    - بیا اینجا «شالیسه»!
    به گفته‌ی زن، به سوی او رفت. آهی کشید و سر به زیر در مقابل صاحب خود ایستاد.
    او خیال‌های زیادی در سر داشت؛ اما این خیال‌پردازی‌ها مناسب دختر داستان ما نبود‌. شالیسه نیز همانند تمام کسانی که به نابودی کشیده می‌شوند، یک خانواده‌ی فقیر و یک زندگیِ غم‌انگیز داشت. پدرش بَرده بود و مادرش هم کنیز، در این میان مسئولیت نگهداری از برادر و خواهری که از خودش کوچک‌تر بودند هم بر عهده او شد.
    زن ثروتمند به چاقیِ یک شتر دیده می‌شد، او مانند دگر زنان مصری که لباس‌های آزاد را می‌پسندیدند، با آن لباس دوبنده قصد داشت اندام بدترکیبش را به نمایش بگذارد. گفت:
    - بازم که صدای آواز خوندنت همه‌ی عمارت رو پر کرده!
    دخترک سر به زیر، زمزمه کرد:
    - معذرت می‌خوام‌.
    - معذرت خواهی کافی نیست! حالا که اینقدر به آواز خوندن علاقه داری، شب برای مهمونای من باید‌ با صدای بلند بخونی.
    دخترک متعجب سرش را بالا آورد، نمی‌دانست خوشحال شود یا بترسد. زن ثروتمند لبخندی زد و برای هم‌قد شدن با او، زانو زد.
    - میدونی مجبورم تظاهر کنم که آدم بَدی‌ام؛ ولی شب اگه اواز بخونی میتونم نجاتت بدم.
    دخترک که تاکنون این چهره‌ی زن ثروتمند را ندیده بود، با تعجب گفت:
    - چطوری؟
    - یکی از مهمونا برادر منه. اگه بتونیم رضایتش رو جلب کنیم، برای همیشه از اسارت رها میشی.
    دخترک هنوز نمی‌دانست چگونه از این بیچارگی نجات می‌یابد؛ اما گفت:
    - خواهر و برادرم؟
    - اونا رو هم با خودت ببر. حالا زودتر کارت رو تموم کن تا قبل از اومدن مهمونا تو رو آماده کنم.
    اکنون شالیسه شادمان گشت و با خوشحالی سر تکان داد‌.
    ***
    پس از ساعت ها کار بی‌وقفه، او همچنان شاداب ماند. نمی‌دانست چرا زن ثروتمند آنقدر مهربان شده؛ ولی برای او فقط آزادی مهم بود‌.
    شب همزمان با ورود مهمان‌ها، از راه رسید. چند مردِ جوان با ظاهری آراسته و چهر‌ه‌ای گیرا، یکی پس از دیگری وارد عمارت شدند.
    همسر زنِ ثروتمند هرگز خانه نبود؛ اما در عوض مردان بسیاری در حال رفت آمد با او دیده می‌شدند.
    زن ثروتمند که «زالیکی» نام داشت، پس از خوشامد گویی به مهمانانش، شالیسه را صدا زد.
    شالیسه هم که برای رهایی از این قفس لحظه شماری می‌کرد، با عجله و با آن لباس‌های زیبایی که زالیکی به او داده بود، به تالار پذیرایی رفت.
    مردان سر تا پای او را از نظر گذراندند. لباسی که زالیکی به تن شالیسه کرد، با تمام زیبایی اش، مناسب یک کودک نبود؛ این را آن مردان با نگاه‌های بُرنده هم متوجه شدند.
    زالیکی در کنار یکی از مردها که نسبت به دیگر مردان پخته‌تر به نظر می‌رسید، نشست و دستش را با بی‌پروایی بر شانه‌ی او قرار داد. با صدای ملایمی گفت:
    - شروع کن شالیسه، می‌خوام به برادرم نشون بدم چه صدای خوبی داری!
    اشاره‌اش به جوانترین مرد مجلس بود. شالیسه زیرِ نگاه‌های سنگین آن‌ها، تحت‌ تأثیر قرار گرفت و دهانش خشک شد.
    سکوت او هر چه طولانی‌تر می‌شد، لبخند زالیکی هم بیش‌تر به اخم تغییر می‌یافت. سرانجام با صدای عصبی و از میان دندان‌های به‌هم فشرده‌اش، گفت:
    - شالیسه ما منتظریم!
    شالیسه با ترس شروع به خواندن آواز کرد، صدایش همچو فرشته‌های کوچک تمام عمارت را به اغما برد.
    این شعر بسیار زیبا و آرامش بخش بود، صدای ملایم و نازک شالیسه تأثیر زیادی بر آن مردها گذاشت. هر یک در خاطره‌ی‌ گذشته‌ خود، غرق شدند و اشک در چشمانشان شکل گرفت.
    پس از به اتمام رسیدن شعر، زالیکی با صدای بلندی خندید و گفت:
    - واقعاً آفرین داری دختر، مردای قوی و سنگدل رو به گریه انداختی!
    یکی از آن مردها که به ظاهر آرام‌تر از دیگران بود، ایستاد. درحالی که می‌رفت، گفت:
    - قبوله!
    زالیکی بلندتر خندید.
    - دوتا همراه داره!
    مرد جوان با قاطعیت پاسخ داد:
    - مشکلی نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت108
    زالیکی ابرو بالا انداخت و نگاهش را به شالیسه دوخت. با این که از رفتن او خوشحال بود؛ اما اکنون با جذب شدن آن مرد به این کودک، اخم‌هایش شدیداً درهم رفت. زالیکی بدون شک به این کودک خوش‌آوا، غبطه می‌خورد و آرزو می‌کرد جای او باشد.
    شالیسه که نمی‌دانست در اطرافش چه می‌گذرد، منتظر ماند تا زن ثروتمند امری کند. زالیکی ایستاد و بی میل گفت:
    - آماده شو!
    شالیسه با عجله و شادمان لباس‌های خود‌، خواهر و برادرش را در بقچه‌ی کهنه قرار داد و منتظر ایستاد. زالیکی که او را خوشحال دید، اخم کرد و گفت:
    - باید هرچه زودتر با اون مردی که توی ارابه منتظرته، بری. هرچی گفت گوش بده و هرکاری که خواست باید انجام بدی...
    خم شد و با تأکید تکرار کرد:
    - هر کاری!
    شالیسه کمی ترسید، او دختر زیرکی بود و می‌دانست معنای هرکاری چیست. با شنیدن سخنان زن ثروتمند، دریافت خروج از این عمارت، یعنی ورود به عمارت دیگری. نه برادری وجود داشت و نه رهایی، باز هم روز از نو و روزی از نو.
    - زود باش بیا اینجا!
    زالیکی آغـ*ـوش خود را باز کرد و دخترک پابرهنه را به گرمی فشرد. او سالیان زیادی در غم و اندوه بود؛ بسیار زمان برد تا به جایگاهی که اکنون دارد، برسد و دیگر هیچکس و هیچ چیز برایش اهمیت نداشته باشد. آرام و نجوا کنان در گوش دخترک خواند:
    - ¶دخترکِ کوچک و تنها، انتظار داشت شود روزی زیبا
    زیبایی آمد و اما، کاسته نشد از تنهایی‌ها
    دخترک چو آفتاب، می‌درخشید در نور مهتاب
    نبود همتایش در دنیا، این دخترک زیبا و تنها
    ^^
    روزی شخصی خوش آوا، برد او را به طنطا
    دخترک گشت شادمان، همراه آن شخص خوش اندام
    صبح روز دیگر، مَرد شده بود هفت پیکر
    دخترک اسیر آن شخص شد، شد بـرده‌ی جادوگر
    روزهایش بگذشت همچو باد، دیگر نشد او آزاد
    هنوز هم هست تنها، آن دخترک زیبا.¶
    قطره اشکی که از گونه‌ی زالیکی لغزید، شالیسه را از شوک خارج کرد. به آرامی و سر به زیر، در حالی که دستان خواهر و برادرش را گرفته بود، به سمت ارابه رفت.
    او ان روز نفهمید معنای شعر دل‌انگیز و پردرد زن ثروتمند چیست؛ اما با گذشت سال‌ها، اندک اندک خود از راز آن شعر آگاه شد.
    شالیسه به همراه مرد جوان و کم‌سخن، طبق تصوراتش به یک عمارت بزرگتر و زیباتر رفت. در آنجا همه‌چیز محیا بود، لباس‌های گران‌بها، غذا و نوشیدنی‌های متنوع، همچنین ندیمه‌های سر به زیر.
    او با دیدن این شکوه و جلال، به وجد آمد و دست خواهر و برادرش را فشرد. آن دو کودک هم شادمان بودند و حس خوب شالیسه را درک کردند.
    پس از مستقر شدن در یکی از اتاق‌های بزرگ و مهیج، با خود گفت زمان فهمیدن علت حضورش در آن عمارت شده‌‌. باید می‌پرسید چرا به این مکان انتقال یافته؛ اما چه کسی پاسخگو بود. مردی که صاحب عمارت است، تمام راه هیچ سخنی نگفت و اکنون هم بی صدا در یک گوشه آرامیده.
    عمارت کاملا زیر یک سکوت سنگین دفن شده بود. هیچ یک از آدم‌هایی که در آنجا حضور داشتند، همانند انسان عادی رفتار نمی‌کردند و به نظر می‌رسید تمام آن‌ها جادو شده‌اند.
    ‌شالیسه به سوی ندیمه‌ها رفت. او یک آشپز را برای گرفتن جواب، انتخاب کرد و پرسید:
    - من چرا اینجا اومدم؟
    زن آشپز نگاهی به او انداخت و همانطور که به پخت و پز خود رسیدگی می‌کرد، گفت:
    - فکر می‌کنی من میدونم؟
    - خب کسی هست که جواب من رو بدونه؟
    - تنها کسی که جواب رو میدونه اربابه.
    - اما از اربـاب که نمیشه چیزی پرسید؟
    مکث کرد و نزدیک شالیسه شد.
    - پس سکوت کن و به زندگیت ادامه بده.
    شالیسه سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت؛ سپس پرسید:
    - اربـاب چجور آدمیه؟
    - اربـاب یک مرد کم حرف و خوبه، تنها عیبش اینه که ثروتمنده.
    - مگه ثروتمند بودن ایراد داره؟
    - همین که ما اینجا به عنوان بـرده کار می‌کنیم، خودش یه ایراده.
    - اوه! خب معمولاً اوضاع اینجا چطوریه؟
    بی‌تفاوت گفت:
    - خوبه...
    نزدیک آمد و زمزمه‌وار ادامه داد:
    - اربـاب مرد احساساتیه، برای همین مادرش سعی می‌کنه معمولاً زن یا دخترای جوون رو به عنوان ندیمه نیاره. مطمئناً از اومدن تو هم استقبال نمی‌کنه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا