پارت99
آنلیا با دیدن دختر ژولیده و ترسناکی، لحظهای ترسید؛ سپس آن ترس رفته رفته به کنجکاوی تبدیل شد. همانند عقاد به سمت ستونهای دهلیز خانه رفت و همانجا ایستاد.
عقاد آرام گفت:
- یکی اینجا زندگی میکنه.
- من هم همین حدس رو میزنم!
وقتی آن دختر باری دیگر قصد داشت از دهلیز بگذرد، عقاد دستش را گرفت و او را متوقف ساخت. دخترک نه ترسناک بود و نه ژولیده، فقط همچون پرندهای در قفس، تکان میخورد و میخواست خود را آزاد کند؛ اما دستان قویِ عقاد این اجازه را نمیداد.
- فرار نکن! ما آسیبی بهت نمیزنیم.
دخترک با دیدن چهرهی عقاد، آرام گرفت و با صدای خشداری پرسید:
- تو مسلمانی؟
عقاد لبخند زد و دستی به ریش کوتاهش کشید.
- از کجا فهمیدی؟
- نور هر شخص بیانگر باطن اوست.
آنلیا از شنیدن این سخن، دلگیر شد و این دلگیری از چشم عقاد دور نماند. عقاد دست آن دخترک را رها کرد و گفت:
- ما باید راجع به اون گربه چیزایی بفهمیم که بتونیم طلسمش رو بشکنیم.
شاید سخن عقاد غیر منتظره و ناگهانی یا هم مبهم بود؛ لیکن دخترک متعجب پرسید:
- منظورت اون گربهی سیاه و سفیدِ؟
آنلیا ابرو بالا انداخت.
- خیلی باهوشی!
دخترک هنوز هم منتظر پاسخ بود، عقاد گفت:
- درسته، تو راجع به اون گربه چی میدونی؟
- اون گربه عموی منه.
هر دو حیرت زده به دهان دخترک خیره ماندند.
آنلیا: عموی تو یک گربه است؟
عقاد: پس اون انسانه!
دو برداشت متفاوت از یک سخن، دخترک را به خنده انداخت.
- این مرد درست گفت، اون انسان بود؛ ولی بعد از کاری که کرد...
آنلیا میان حرفش پرید:
- صبر کن ببینم، از اول تعریف کن!
دخترک هم ماجرا را به صورت خلاصه برای آن دو بیان کرد.
- وقتی عموی من فقط ده سالش بود، به شیطنت و بازیگوشی شهرت داشت. با این که ما خانوادهی مسلمانی بودیم، باید به خاطر همسایه مراعات میکردیم و بدون شک توی شهری که همه باست رو میپرستند، مسلمانها خیلی باید مراقب رفتار خودشون باشند. پدربزرگ من هم در اینباره حساس بود و نمیخواست زندگی رو به کام خود و خانوادهش تلخ کنه. یک روز وقتی عموی من به خونه اومد، دستاش خونی و چهرهاش عجیب به نظر میرسید. پدربزرگم دلیل حال و روزش رو پرسید؛ ولی وقتی جوابی نگرفت، به زور ضرب و شتم خواست بفهمه که پسرش چی کار کرده. بالاخره عموم به کاری که کرده بود اعتراف کرد، اون یک گربه رو کشته بود. با شنیدن این حرف، پدربزرگم بیش از حد عصبانی شد و به عنوان تنبیه اون رو برای همیشه از خونه و خانواده طرد کرد. از اون به بعد ما باید جوری زندگی میکردیم که دیده نشیم وگرنه مردم شهر، ما رو زنده به گور میکردند.
عقاد که متأثر شده بود، پرسید:
- اونوقت تو باید خیلی کوچیک بوده باشی.
- من اصلا به دنیا نیومده بودم، مادرم اینا رو تعریف کرد.
- تو الان تنهایی؟
- نه من با پدرم زندگی میکنم...
آنلیا به فکر فرو رفته بود و ادامهی مکالمه آنها را نشنید. اگر سایمه یک گربه را به قتل رسانده بود، پس حق با عقاد است و او مجازات شده؛ اما چه کسی او را مجازات کرد؟
پس از دقایقی مکالمه آن دو به پایان رسید؛ ولی آنلیا همچنان متفکر ماند، عقاد او را تکان داد و گفت:
- من دلیل طلسمش رو فهمیدم. این دختره گفت یه ساحره این اطراف هست که میتونه بهمون کمک کنه.
آنلیا سرش را تکان داد و بی حرف سایمه را در آغـ*ـوش گرفت و باهم به سمت خانهی ساحره رفتند.
خانهی ساحره ظاهر معمولی داشت و چهرهی خود ساحره نیز همانند انسانهای عادی بود. آنلیا سر تا پای او را برانداز کرد، ساحره یک زن میانسال با لباسهای بلندِ ساده به نظر میرسید. پرسید:
- تو میتونی طلسمش رو بشکنی؟
ساحره محتویات دیگِ کوچک و سیاه رنگی را که بالای آتش قرار داده بود، همزد و سر به زیر گفت:
- البته که میتونم، من خودم طلسمش کردم.
آنلیا تعجب کرد، نگاهی به عقاد انداخت و باز هم به ساحره خیره شد. حیرتزده پرسید:
- چرا؟
آنلیا با دیدن دختر ژولیده و ترسناکی، لحظهای ترسید؛ سپس آن ترس رفته رفته به کنجکاوی تبدیل شد. همانند عقاد به سمت ستونهای دهلیز خانه رفت و همانجا ایستاد.
عقاد آرام گفت:
- یکی اینجا زندگی میکنه.
- من هم همین حدس رو میزنم!
وقتی آن دختر باری دیگر قصد داشت از دهلیز بگذرد، عقاد دستش را گرفت و او را متوقف ساخت. دخترک نه ترسناک بود و نه ژولیده، فقط همچون پرندهای در قفس، تکان میخورد و میخواست خود را آزاد کند؛ اما دستان قویِ عقاد این اجازه را نمیداد.
- فرار نکن! ما آسیبی بهت نمیزنیم.
دخترک با دیدن چهرهی عقاد، آرام گرفت و با صدای خشداری پرسید:
- تو مسلمانی؟
عقاد لبخند زد و دستی به ریش کوتاهش کشید.
- از کجا فهمیدی؟
- نور هر شخص بیانگر باطن اوست.
آنلیا از شنیدن این سخن، دلگیر شد و این دلگیری از چشم عقاد دور نماند. عقاد دست آن دخترک را رها کرد و گفت:
- ما باید راجع به اون گربه چیزایی بفهمیم که بتونیم طلسمش رو بشکنیم.
شاید سخن عقاد غیر منتظره و ناگهانی یا هم مبهم بود؛ لیکن دخترک متعجب پرسید:
- منظورت اون گربهی سیاه و سفیدِ؟
آنلیا ابرو بالا انداخت.
- خیلی باهوشی!
دخترک هنوز هم منتظر پاسخ بود، عقاد گفت:
- درسته، تو راجع به اون گربه چی میدونی؟
- اون گربه عموی منه.
هر دو حیرت زده به دهان دخترک خیره ماندند.
آنلیا: عموی تو یک گربه است؟
عقاد: پس اون انسانه!
دو برداشت متفاوت از یک سخن، دخترک را به خنده انداخت.
- این مرد درست گفت، اون انسان بود؛ ولی بعد از کاری که کرد...
آنلیا میان حرفش پرید:
- صبر کن ببینم، از اول تعریف کن!
دخترک هم ماجرا را به صورت خلاصه برای آن دو بیان کرد.
- وقتی عموی من فقط ده سالش بود، به شیطنت و بازیگوشی شهرت داشت. با این که ما خانوادهی مسلمانی بودیم، باید به خاطر همسایه مراعات میکردیم و بدون شک توی شهری که همه باست رو میپرستند، مسلمانها خیلی باید مراقب رفتار خودشون باشند. پدربزرگ من هم در اینباره حساس بود و نمیخواست زندگی رو به کام خود و خانوادهش تلخ کنه. یک روز وقتی عموی من به خونه اومد، دستاش خونی و چهرهاش عجیب به نظر میرسید. پدربزرگم دلیل حال و روزش رو پرسید؛ ولی وقتی جوابی نگرفت، به زور ضرب و شتم خواست بفهمه که پسرش چی کار کرده. بالاخره عموم به کاری که کرده بود اعتراف کرد، اون یک گربه رو کشته بود. با شنیدن این حرف، پدربزرگم بیش از حد عصبانی شد و به عنوان تنبیه اون رو برای همیشه از خونه و خانواده طرد کرد. از اون به بعد ما باید جوری زندگی میکردیم که دیده نشیم وگرنه مردم شهر، ما رو زنده به گور میکردند.
عقاد که متأثر شده بود، پرسید:
- اونوقت تو باید خیلی کوچیک بوده باشی.
- من اصلا به دنیا نیومده بودم، مادرم اینا رو تعریف کرد.
- تو الان تنهایی؟
- نه من با پدرم زندگی میکنم...
آنلیا به فکر فرو رفته بود و ادامهی مکالمه آنها را نشنید. اگر سایمه یک گربه را به قتل رسانده بود، پس حق با عقاد است و او مجازات شده؛ اما چه کسی او را مجازات کرد؟
پس از دقایقی مکالمه آن دو به پایان رسید؛ ولی آنلیا همچنان متفکر ماند، عقاد او را تکان داد و گفت:
- من دلیل طلسمش رو فهمیدم. این دختره گفت یه ساحره این اطراف هست که میتونه بهمون کمک کنه.
آنلیا سرش را تکان داد و بی حرف سایمه را در آغـ*ـوش گرفت و باهم به سمت خانهی ساحره رفتند.
خانهی ساحره ظاهر معمولی داشت و چهرهی خود ساحره نیز همانند انسانهای عادی بود. آنلیا سر تا پای او را برانداز کرد، ساحره یک زن میانسال با لباسهای بلندِ ساده به نظر میرسید. پرسید:
- تو میتونی طلسمش رو بشکنی؟
ساحره محتویات دیگِ کوچک و سیاه رنگی را که بالای آتش قرار داده بود، همزد و سر به زیر گفت:
- البته که میتونم، من خودم طلسمش کردم.
آنلیا تعجب کرد، نگاهی به عقاد انداخت و باز هم به ساحره خیره شد. حیرتزده پرسید:
- چرا؟
آخرین ویرایش: